گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

آنچه سرنوشت انسان های فانی را پی می افکند، از سه مشخصه اساسی ناشی می گردد:

1- آنچه هستیم : یعنی شخصیت آدمی به معنای تام که از این لفظ سلامت، نیرو، زیبایی، مزاج، خصوصیات اخلاقی، هوش و تحصیلات را می فهمیم. ۲- آنچه داریم : یعنی مالکیت و دارایی از هر نوع. ۳- آنچه می نماییم : دیگران چه تصویری از ما دارند. عقیده دیگران درباره ما، آبرو، مقام و شهرت.

"غالبا فقط سرنوشت را، یعنی آنچه را که "داریم یا می نماییم" به حساب می آوریم. ممکن است سرنوشت ما بهتر شود، اما کسی که غنای درونی دارد، از سرنوشت انتظار چندانی ندارد. برعکس، ابله، ابله می ماند، کورذهن تا آخر عمر کورذهن می ماند، حتی اگر در بهشت و در میان حوریان باشد."

v     

 

مزاجی آرام و شاد که حاصل تندرستی کامل و ساختمان بدنی خوب باشد، شعوری که روشن، زنده و نافذ باشد و درست درک کند، اراده ای که متعادل و نرم باشد و وجدانی آسوده به بار آورد، همه این ها امتیازاتی هستند که مقام و ثروت ممکن نیست جای آن ها را بگیرد، زیرا بدیهی است که آنچه را که آدمی در ذات خود هست، آنچه را که در تنهایی همراه دارد، هیچ کس نمی تواند به او اعطا کند یا از او بگیرد و این از هرچه در تملک اوست یا در انظار دیگران وجود دارد، برای او مهم تر است. انسان پرمایه در تنهایی محض با افکار و تخیلات خود به بهترین نحو سرگرم می شود، حال آنکه تنوع مداوم در معاشرت، نمایش ها، گردش و تفریح، ممکن نیست کسالت شکنجه آور فرد بی مایه را برطرف کند.

v     

 

بسیاری مردم، سخت کوش چون مورچگان، از صبح تا شب در پی افزودن ثروت خویش اند. اینها چیزی فراتر از افق تنگی که ابزار رسیدن به این هدف را دربر می گیرد، نمی شناسند. ذهنشان خالی است و در نتیجه پذیرای هیچ چیز دیگری نیستند. این ها به عالی ترین لذت ها که لذت های ذهنی است دسترسی ندارند و بیهوده می کوشند تا لذت های فرار حسی را که مستلزم وقت کم، اما پول زیاد است و آن را گاهی بر خود روا می دارند، جانشین آن لذت های دیگر کنند و سرانجام، اگر بخت یاری آنان را کند، حاصل زندگی شان این خواهد بود، که تل بزرگی از پول را، یا برای افزودن، یا برای به باد دادن، به وارثین خود واگذارند.

 خلأدرونی، کسالتباری تخیل و فقر ذهنی، آنان را به سوی جمع می راند، جمعی که خود از اینگونه افراد تشکیل شده است: زیرا هرکس از همسان خویش لذت می برد. آنگاه با هم به جستجوی تفریح و سرگرمی می روند و آن را نخست در لذات حتی، خوشگذرانی های گوناگون و سرانجام در عیاشی افسار گسیخته می یابند.

v     

 

رویداد ناگواری را که کاملا مستقل از تأثیر خودمان رخ می دهد با شکیبایی بیش تری متحمل میشویم تا واقعه ناگواری که خود مسبب آن بوده ایم؛ زیرا سرنوشت ممکن است تغییر کند، اما تغییر شخصیت هرگز ممکن نیست. بنابراین، موهبت های ذاتی مانند شخصیتی بزرگ منش، فکری کارا، طبعی سعادتمند، خویی شاد و جسمی متعادل و کاملا سالم، یعنی خلاصه فکر سالم در بدن سالم، نخستین و مهم ترین لوازم سعادت اند. به همین دلیل باید در بهبود و نگاه داری این ها بسیار بیش تر بکوشیم تا موهبت های بیرونی مانند ثروت و آبرو. آنچه بیش از همه این ها مستقیما موجب خرسندی می شود، شادی است، زیرا این کیفیت عالی اجر خود را بلافاصله دریافت می کند. کسی که شاد است، به طور حتم علتی برای شاد بودن دارد، یعنی همین واقعیت که شاد است.

v     

 

شادی هیچ گاه بی موقع نمی آید. شک ما در این مورد به این دلیل است که می خواهیم بدانیم که آیا از هر نظر موجبی برای خشنودی داریم یا نه، مبادا که شادی، افکار جدی و نگرانی های مهم ما را مختل کند. اما معلوم نیست که با این افکار و نگرانی ها چه چیز را می توان بهتر کرد؛ در حالی که شادی سودی بلافاصله دارد. فقط شادی سکه نقد سعادت است و هر چیز دیگر، مانند پول کاغذی است، زیرا فقط شادی زمان حال را پر سعادت می کند و این امر برای موجوداتی چون ما که هستیمان لحظه بسیار کوتاهی میان دو ابدیت است، بزرگ ترین موهبت است. بهتر است بکوشیم درجه بالای سلامت کامل را حفظ کنیم، که شادی مانند شکوفه آن است...این واقعیت را که سعادتمان تا چه اندازه به شادی و شاد بودنمان تا چه اندازه به سلامت ما بسته است، آنگاه می فهمیم، که تفاوت تأثیر شرایط و حوادث یکسان بیرونی را به هنگام تندرستی و نیرومندی با هنگامی که رنجوری ما را اندوهگین و هراسان کرده است، مقایسه کنیم.

v     

 

آدمی هرچه در درون خود بیشتر مایه داشته باشد، از بیرون کمتر طلب می کند و دیگران هم کمتر می توانند چیزی به او عرضه کنند. از این رو، بالا بودن شعور به دوری از اجتماع منجر می گردد. کسی که در قطب مقابل قرار دارد، به محض اینکه از چنگ نیاز بیرون می آید و نفسی می کشد، به هر قیمت در پی تفریح و معاشرت خواهد بود و با هرکس و هر چیز به آسانی در می آمیزد و از هیچ چیز به اندازه خود نمی گریزد. زیرا در تنهایی، هنگامی که هرکس به خویشتن خود باز می گردد، معلوم می شود که در خود چه دارد. ابله در جامه ارغوانی، زیر بار طاقت فرسای شخصیت فقیر خود می نالد، حال آنکه فرد با استعداد، با افکار خود، خشک ترین محیط را بارور و زنده می کند.

v     

 

همه سرچشمه های بیرونی سعادت و لذت طبق ماهیتی که دارند، بسیار نامطمئن و ناپایدارند، به بخت نیک وابسته اند و حتی ممکن است در مناسب ترین شرایط نیز زود خشک شوند؛ حتی این امر به علت اینکه سرچشمه های بیرونی سعادت همیشه در دسترس نیستند ناگزیر است. این سرچشمه ها در سالمندی به طور اجتناب ناپذیر رو به خشکی می نهند، حتی دوستان و بستگان را مرگ از ما می رباید. در این زمان بیشتر از هر زمان دیگر، آنچه در درون خود داریم اهمیت پیدا می کند، زیرا مستحکم تر و مستمرتر از هر چیز دیگر است. اما در هر سن دیگر هم سرچشمه واقعی و ماندگار نیکبختی همین است.

حماقت بزرگی است که آدمی به منظور برنده شدن در بیرون، در درون ببازد، یعنی برای شوکت، مقام، تجملات، عنوان و آبرو، آرامش اوقات فراغت و استقلال خود را به طور کامل یا بطور عمد فدا کند.

v     

 

فراغت، شکوفه، یا بهتر بگویم، ثمره زندگی هر انسان است، زیرا تنها فراغت، امکان تملک آدمی را بر نفس خویش به وجود می آورد و از این رو کسانی را باید خوشبخت دانست که مالک چیزی واقعی در درون خود هستند، در حالی که بیشتر انسان ها از فراغت حاصلی جز این ندارند که با خود به منزله شخصی بی فایده مواجه شوند که به شدت بی حوصله است و در نتیجه باری است بر دوش خود.

حاصل فراغت برای بیشتر انسان ها چیست؟ حاصل آن، هرگاه که لذات حسی یا کارهای احمقانه اوقاتشان را پر نکند، همیشه بی حوصلگی و کسالت است. اینکه زمان فراغت چقدر بی ارزش است از نحوه گذراندن آن معلوم می شود. دغدغه فکری مردم عادی فقط این است که وقت بگذرانند، اما دغدغه کسی که استعدادی دارد این است که از آن استفاده کند.

v     

 

 هرکس افقی دارد که با آنچه برای او شدنی است، تعیین می گردد. گستره توقعات هرکس تا سرحد این افق است. اگر در پهنای این افق پدیده ای بر او ظاهر شود که امیدی به دسترسی به آن داشته باشد، احساس سعادت می کند. برعکس، اگر مشکلاتی پیدا شوند که دورنمای رسیدن به آن را از او سلب کنند، ناخرسند می گردد. آنچه خارج از این دایره قرار داشته باشد مطلق تأثیری بر او نمی گذارد.

وقتی بخت مساعد به ما روی می آورد فشار توقعات ما نیز مدام افزایش می یابد و دامنه آن گسترده تر می شود. این امر موجب شادی ماست اما این شادی هم دوامی ندارد و به محض اینکه این روند پایان می یابد به مقدار گسترش یافته توقعات خود عادت می کنیم و نسبت به ثروتی که این توقعات را برآورده می کند بی تفاوت می شویم. نارضایی ما از این کوشش مستمر ناشی می شود که عامل توقعاتمان را افزایش می دهیم، اما نمی توانیم عامل دیگر را هم، که قادر است توقعات را به واقعیت تبدیل کند، افزایش دهیم.

v     

 

 کسی که غنای درونی داشته باشد از جهان بیرون به چیزی نیاز ندارد جز هدیه ای سلبی، یعنی فراغت، تا توانایی های ذهنی خود را بسازد و تکامل بخشد و از غنای درونی خود بهره مند شود، یعنی فقط به این امکان نیاز دارد که در طول زندگی، هر روز و هر ساعت آن گونه باشد که هست. اگر تعین کسی این باشد که بر همه نوع بشر تاثیر بگذارد، معیاری برای خوشبختی یا بدبختی او جز این وجود ندارد که بتواند در راه پرورش استعدادها و کامل کردن آثارش موفق شود یا شکست خورد. هر چیز جز این برایش بی اهمیت است. از این رو می بینیم که بزرگان همه دوران ها برای فراغت، بیش از هر چیز دیگر ارزش قائل اند زیرا فراغت هرکس ارزشی برابر با خود او دارد.

v     

 

اگر به سطحی بودن و پوچی افکار، محدود بودن مفاهیم، حقارت طرز فکر، واژگونگی عقاید و اشتباهات فراوانی که در ذهن غالب اشخاص وجود دارد به قدر کافی پی ببریم، و علاوه بر این به تجربه بیاموزیم که مردم با چه تحقیری از کسی سخن می گویند که دیگر هراسی از او ندارند یا گمان می کنند حرفشان به گوش او نخواهد رسید، در این صورت به تدریج در برابر نظر دیگران بی اعتنا می شویم. به ویژه اگر یک بار شنیده باشیم که گروهی ابله، درباره بزرگ ترین مردان چه می گویند و چگونه آنان را تحقیر می کنند، می فهمیم که هرکس ارزش بسیار برای نظر مردم قائل باشد، بیش از اندازه آنان را محترم می شمارد.

مصلحت آن است که این ضعف را تا حدی مهار کنیم و با تعمق لازم و ارزیابی درست از موهبت های زندگی در حساسیت بیش از اندازه خود در قبال نظر دیگران اعتدال به وجود آوریم، چه آن جا که ما را می ستایند، چه آن جا که موجب رنج ما می شوند. زیرا این دو با هم فرقی ندارند. اگر چنین نکنیم، بنده نظر دیگران و افکار آنان باقی می مانیم.

v     

 

 تأثیر بسیار خوبی که زندگی منزوی بر آرامش روان ما دارد به طور عمده از این ناشی می شود که زندگی ما را از معرض دید دیگران در امان نگاه می دارد و در نتیجه از ملاحظه ای که در مورد عقیده دیگران داریم رها می شویم و می توانیم به خویشتن بازگردیم و در عین حال از بسیاری از مصائب واقعی که این کوشش واهی، یا به زبان گویاتر، این دیوانگی علاج ناپذیر، ما را درگیر آن می کند، مصون می شویم و می توانیم با توجه بیشتری از موهبت های واقعی زندگی برخوردار شویم و با دغدغه کمتری از آنها لذت بریم.

v     

 

تفاوت میان خودپسندی و غرور در این است که غرور، اعتقاد راسخ به ارزش فوق العاده خویش در زمینه ای خاص است، اما خودپسندی، خواست ایجاد چنین اعتقادی در دیگران است و معمولا با این آرزوی نهان همراه است که در نهایت، خود نیز بتوانیم به همان اعتقاد برسیم. بنابراین، غرور از درون انسان نشأت می گیرد و در نتیجه، قدردانی مستقیم از خویشتن است، اما خود پسندی کوششی است برای جلب قدردانی از بیرون، یعنی دستیابی غیرمستقیم به قدردانی است. از این رو خودپسندی، آدمی را پرگو و غرور کم گو می کند. اما فرد خود پسند باید بداند که احترامی را که طالب آن است، با سکوت مداوم، آسان تر و مطمئن تر می توان به دست آورد تا با سخن گفتن، حتی اگر زیباترین سخنان باشد. آدمی نمی تواند عمدا مغرور باشد، بلکه فقط می تواند تظاهر به غرور کند. اما در این صورت هم مانند کسی که نقشی را ایفا می کند، به زودی واقعیتش برملا می گردد، زیرا فقط اعتقاد ثابت عمیق و تزلزل ناپذیر به امتیازات و ارزش های برتر خویش، آدمی را مغرور می کند.

غرور، دائما مورد سرزنش و تقبیح قرار می گیرد، اما گمان می کنم این کار را کسانی می کنند که خود، دلیلی برای مغرور بودن ندارند.

v     

 

بدترین نوع غرور، غرور ملی است، زیرا کسی که به ملیت خود افتخار می کند در خود کیفیت باارزشی برای افتخار ندارد، وگرنه به چیزی متوسل نمی شد که با هزاران هزار نفر در آن مشترک است. برعکس، کسی که امتیازات فردی مهمی در شخصیت خود داشته باشد، کمبودها و خطاهای ملت خود را واضح تر از دیگران می بیند، زیرا مدام با این ها برخورد می کند. اما هر نادان فرومایه که هیچ افتخاری در جهان ندارد، به مثابه آخرین دستاویز به ملتی متوسل می شود که خود جزیی از آن است. چنین کسی آماده و خوشحال است که از هر خطا و حماقتی که ملتش دارد، با چنگ و دندان دفاع کند.

v     

 

آبرو، وجدان بیرونی است و وجدان، آبروی درونی. آبرو از حیث عینی، عقیده دیگران در خصوص ارزش ماست و از نظر ذهنی، بیم ما از عقیده دیگران است. آبرو در غایت بر شالوده این اعتقاد استوار است که خصوصیات اخلاقی فرد تغیبرناپذیرند، فقط یک عمل بد دلالت بر این دارد که به محض اینکه فرد در همان شرایطی که عمل بد را انجام داده است قرار گیرد، به علت آن خصوصیت اخلاقی، باز هم همان طور رفتار خواهد کرد.

آبرو از بابتی ماهیت سلبی دارد و شهرت برعکس آن، ماهیت ایجابی. زیرا آبرو در نظر مردم صفت خاصی نیست که در انحصار فرد خاصی باشد، بلکه شامل خصوصیاتی است که طبق قاعده نباید کسی فاقد آن باشد. معنای این حرف فقط این است که فرد آبرومند، انسانی استثنایی نیست، حال آنکه فرد مشهور، استثنایی است. از این رو شهرت را باید کسب کرد، اما آبرو را فقط نباید از دست داد. هیچ ارتباطی به آنچه دیگران می کنند و اتفاقاتی که برایش می افتد، ندارد. آبرو چیزی است که فقط به خود ما بستگی دارد.

v     

 

 واقعیت این است که وقتی کسی به دیگری اهانت می کند نشان می دهد که هیچ حرف درست و واقعی ندارد که علیه او بیان کند، وگرنه علت آن را بیان می کرد و با خیال آسوده نتیجه گیری را به شنوندگان وا می گذاشت. اما برعکس، نتیجه را عرضه می کند و از ارائه مقدماتی که به آن نتیجه منجر شده است، در می ماند، به این امید که مردم بپندارند به منظور کوتاهی سخن چنین کرده است.

باید مراقب باشیم که مبادا به نحوی باعث رنجش اذهان محدود و احمق شویم که معمولا در برابر کوچک ترین نشانه شعور، با اضطراب و رنجیدگی خاطر واکنش نشان می دهند. زیرا در غیر این صورت ممکن است سری که حاوی شعور است در این قمار به سری که جایگاه محدودیت و حماقت است، ببازد...مصائب واقعی در جهان بیش تر از آنند که به خود اجازه دهیم، با مصائب خیالی، که موجب مصیبت های واقعی می شوند، به تعدادشان بیفزاییم.

v     

 

هرکس در واقع آنچه را که با طبیعت او همگون است می فهمد و ارج می نهد. کسی که سطحی است چیزهای سطحی را می پسندد، کسی که عامی است چیزهای عامیانه را، کسی که آشفته فکر است، افکار مغشوش را، کسی که ابله است مهملات را. و هرکس بیش از هر چیز، آثار خود را می پسندد که کاملا با او همگون است.

نیرومندترین بازو نمی تواند به هنگام پرتاب کردن جسمی سبک به آن حرکتی بدهد، تا آن جسم به فاصله دوری پرتاب شود و به شدت به هدفی اصابت کند. آن جسم در همان نزدیکی به سستی بر زمین می افتد، زیرا دارای جرم کافی نیست تا نیروی بیرونی را جذب کند. وضع افکار زیبا و بزرگ و حتی شاهکارهای نوابغ، هنگامی که جز اذهان کوچک، ضعیف یا منحط وجود نداشته باشند و قدر آن را نشناسند نیز چنین است.

v     

 

"اگر بنا بود زندگی ام وابسته به نظر مساعد دیگران باشد، هرگز ممکن نبود پا به عرصه وجود بگذارم، زیرا دیگران برای پر اهمیت نشان دادن خویش، وجود مرا به طیب خاطر انکار می کنند."

درباره آبرو معمولا درست داوری می کنند و آبرو در معرض حمله بی امان حسد نیست و حتی پیشاپیش به عنوان اعتبار، به هرکس داده می شود. اما شهرت را باید به رغم حسد دیگران به چنگ آورد. دادگاهی که این تاج افتخار را اعطا می کند از قاضیانی تشکیل شده که نظرشان بی شک نامساعد است. زیرا هرکس می خواهد در آبرومندی با دیگران شریک باشد، اما آنکه شهرت را به دست بیاورد، آن را برای دیگران کمتر و دشوارتر می سازد.

v     

 

 هدف خویش را لذت ها و راحتی های زندگی قرار ندهیم، بلکه تا آنجا که ممکن است از مصیبت های زندگی بگریزیم. "سعادت، رؤیایی بیش نیست، اما رنج واقعیت دارد." کسی که می خواهد زندگی اش را از دیدگاه فلسفه سعادت جمع بندی کند، بهتر است صورتحساب را بر مبنای بلایایی که از آنها گریخته است بنویسد، نه بر مبنای لذت هایی که از آنها بهره مند شده است. از عبارت "سعادتمند زیستن" باید "با مصیبت کم تر زیستن"، یعنی زندگی تحمل پذیر را فهمید. واقعا هم زندگی برای لذت بردن نیست، بلکه برای سپری کردن و پشت سر گذاردن است.

ابلهان در پی لذت های زندگی، خود را مغبون می یابند و خردمند از بلایا می گریزد، اما اگر هم در این کار توفیقی نداشته باشد، دیگر تقصیر از سرنوشت است، نه از حماقت او. اما اگر موفق شود، مغبون نیست، زیرا بلایایی که از برخورد با آنها پرهیز کرده است به درجه اعلا واقعی هستند. حتی اگر مثلا بیش از حد از مصیبت ها دوری گرفته و بیهوده از لذت ها چشم پوشی کرده باشد، باز هم واقعا چیزی از دست نداده است، زیرا لذت ها همه موهومند و غمخواری برای از دست دادن موهومات، حقیرانه و حتی خنده آور است.

v     

 

هنگامی که فارغ از رنجیم، آرزوهای بی قرار، توهم خوشبختی را که در واقعیت وجود ندارد، در ذهن ما منعکس می کنند و ما را بر می انگیزند تا به دنبال آن برویم. از این راه، رنج را که واقعی بودن آن انکارناپذیر است، به سوی خود می کشانیم، سپس در اندوه وضعیت بدون رنج گذشته، چون بهشتی که از روی سهل انگاری از دست داده ایم، شکوه می کنیم و بیهوده آرزو می کنیم ای کاش می توانستیم آنچه را که رخ داده است از میان برداریم.

به نظر می رسد که روحی پلید، مدام ما را از وضعیت بی رنجی، که درجه اعلای سعادت واقعی است، با تصاویر اغواکننده آرزوها بیرون می کشد. دویدن به دنبال شکاری که وجود خارجی ندارد معمولا موجب مصیبتی می گردد که کاملا واقعی است. این مصیبت به صورت درد، رنج، بیماری، کمبود، نگرانی، فقر، ننگ و هزاران گرفتاری دیگر ظاهر می گردد.

v     

 

معمولا دیری نمی گذرد که سرنوشت به سراغمان می آید، با خشونت ما را در چنگ خود می گیرد و به ما می آموزد که هیچ چیز از آن ما نیست، بلکه همه از آن اوست، چنان که نه تنها بر اموال و دارایی و زن و فرزند ما حق مسلم دارد، بلکه حتی دست و پا و نیز چشم وگوش و بینی، که در میان چهره ماست، به او تعلق دارد.

بهترین متاعی که جهان در اختیار دارد و می تواند به ما عرضه کند، زندگی بی رنج، آرام و تحمل پذیر است و توقعات خود را محدود می کنیم تا با اطمینان بیشتر به اینها واقعیت ببخشیم، زیرا مطمئن ترین راه برای اینکه شوربخت نشویم این است که نخواهیم بسیار خوشبخت باشیم.

v     

 

انزوا عیبی دارد که مانند معایب دیگر آن، به آسانی قابل درک نیست: همان طور که اگر آدمی به طور مستمر در خانه بماند، جسمش در برابر تأثیرات بیرون چنان حساس می شود که هر نسیم خنک او را بیمار می کند ځلق آدمی هم در اثر انزوا و تنهایی ممتد چنان حساس می شود که بی اهمیت ترین حوادث، حرف ها یا حتی حالت چهره دیگران او را نگران، رنجیده خاطر یا مجروح می کند، در حالی که کسانی که مدام در اغتشاش و آشوب زندگی می کنند، هیچ متوجه این ها نمی شوند.

اما به کسی که به ویژه در سنین جوانی طاقت تحمل وجود خسته کننده دیگران را ندارد و به حق از معاشرت با آنان ناخرسند می گردد و به انزوا رانده می شود، توصیه می کنم که عادت کند، قدری از تنهایی خویش را به همراه خود به جمع ببرد، یعنی بیاموزد که حتی در جمع نیز تا اندازه ای تنهایی خود را حفظ کند، هرچه می اندیشد فورا ابراز نکند و هم چنین آنچه را که می گویند زیاده به جد نگیرد، و از دیگران نه از حیث اخلاقی، نه عقلی انتظار بسیار داشته باشد و بنابراین بی اعتنایی را در برابر نظرات آنان در خود استوار کند که این مطمئن ترین روش برای اعمال شکیبایی در خور تحسین است. اگر چنین کند، در میان جمع است، اما با دیگران نیست.

v     

 

 انسان ها و اموری که ارتباط بسیار نزدیک دارند نیز، هرچند بسیار کم اهمیت باشند، توجه و افکار ما را بیش از اندازه لازم به خود مشغول می دارند و افکار و امور مهم را واپس می زنند. باید در رفع این مشکل کوشید.

موضوعاتی که توجه ما را به خود معطوف می کنند، بدون نظم، بدون ارتباط یا در تقابل شدید با یکدیگر پدید می آیند و وجه مشترکی با یکدیگر ندارند، جز اینکه مربوط به ما هستند. بنابراین، فکر و نگرانی ما باید فورا خود را با آن تطبیق دهد. پس وقتی به یکی از آنها می پردازیم، باید از بقیه چشم پوشی کنیم تا بتوانیم به هریک به وقت خود مشغول شویم، از آن لذت ببریم، آن را تحمل کنیم، بی آنکه به باقی اعتنایی داشته باشیم: یعنی باید در فکرمان کشوهایی داشته باشیم که وقتی یکی باز است، بقیه بسته باشند. از این راه مانع از آن می شویم که بار نگرانی ها، هر عیش کوچک ما را در زمان حال منغص کند، آرامش ما را بگیرد، یا فکری فکر دیگر را واپس زند، یا نگرانی برای امری خطیر موجب بی اعتنایی ما به امور کوچک شود و جز این ها.

v     

 

به نظر می رسد که احساس تقصیر در پنهان کردن حوادث ناگواری که برای ما اتفاق افتاده است، نقش مهمی داشته باشد. در چنین مواردی می کوشیم تا حد امکان خود را راضی جلوه دهیم، زیرا بیم داریم که دیگران ما را در آن حادثه مقصر بدانند. وقتی حادثه ای ناگوار اتفاق افتاد و دیگر برگشت ناپذیر بود، جایز نیست حتی یک بار بیاندیشیم، که ممکن بود به جای آن اتفاق دیگری بینند، به خصوص نباید در این باره فکر کنیم که چگونه می توانستیم مانع آن شویم، زیرا این افکار رنج ما را به قدری افزایش می دهد که قابل تحمل نیست به طوری که موجب خودآزاری است.

v     

 

وقتی در سفرهای تفریحی طولانی هستیم متوجه می شویم که نداشتن مشغولیت معین، چه تأثیرات زیان آوری بر ما می گذارد، زیرا فقدان فعالیت واقعی موجب نارضایی می گردد، گویی که از عنصر طبیعی حیات خود بریده ایم. تلاش و پنجه افکندن با مشکلات، نیاز انسان است، همان طور که بوف کور به کندن گودال نیازمند است. سکونی طولانی که حاصل ارضای لذت جویی های آدمی باشد، برای او تحمل ناپذیر است. چیره شدن بر موانع، کمال لذت زندگی است، چه این موانع در تجارت و کسب و کار مادی باشند، چه در آموزش و کاوش ذهنی مبارزه با این موانع و پیروزی بر آن ها همواره موجب خرسندی است و اگر کسی دارای چنین امکانی نباشد، به هر نحو ممکن آن را برای خویش ایجاد می کند.

v     

 

 احترام دیگران را به رغم خواستشان جلب می کنیم و درست به همین علت غالبا پنهان می ماند. از این رو وقتی به ما احترام می گذارند، احساس رضایت در ما عمیق تر است، زیرا به ارزش ما ارتباط دارد که این در مورد عشق صدق نمی کند، زیرا عشق امری ذهنی و بدون ارزیابی، اما احترام امری عینی و بر مبنای قضاوت است. البته عشق به حال ما سودمندتر است.

v     

 

برای پیمودن راه زندگی، صلاح آدمی در این است که توشه بزرگی از دو چیز را به همراه داشته باشد: یکی احتیاط و دیگر مدارا. اولی ما را از آسیب و زیان در امان می دارد و دومی از مشاجره و نزاع.

هرکس که ناگزیر در میان دیگر انسان ها زندگی می کند، نباید هیچ کس را به علت ذاتی که دارد مطلقا مردود بشمارد، حتی اگر بدترین، فلاکت بارترین یا مضحک ترین فرد باشد، بلکه باید فردیت او را به منزله واقعیتی تغییرناپذیر قبول کند که بر پایه اصلی ابدی و متافیزیکی باید چنانکه هست باشد. در موارد وخیم بهتر است به خود بگوییم: چنین انسان های غریبی هم باید وجود داشته باشند. اگر چنین نکنیم، کاری ناحق کرده ایم و آن فرد را به جدالی میان مرگ و زندگی فراخوانده ایم. زیرا هیچکس نمی تواند فردیت خاص خود، یعنی خصوصیات اخلاقی، نیروهای ذهنی، طبع و جسم خود را تغییر دهد.

v     

 

غالب آدمیان چنان درگیر امور شخصی خویشند که هیچ چیز به طور اساسی، علاقه آنان را جلب نمی کند، جز خود آن ها. از این رو اگر کسی چیزی بگوید، فورا به خود می اندیشند و همه توجه شان به امر شخصی خودشان معلوف می گردد و همه وجودشان را در بر می گیرد، هرچند آن کس رابطه نزدیکی با آنان نداشته باشد، چنان که دیگر نمی توانند موضوع عینی گفته را درک کنند. هم چنین، به محض اینکه دلیلی با منافع یا خودپسندی آنان ناسازگار باشد، آن دلیل برای آن ها اعتباری ندارد.

از این رو چنان به آسانی پریشان، مجروح و دل آزرده می گردند و می رنجند که درباره هر مطلبی که با آنان سخن می گوییم، هرچند از روی بی غرضی باشد، باید بی اندازه مراقب باشیم که مبادا گفته ما در رابطه با شخص شخیص و لطیف شنونده سوء تعبیر شود؛ زیرا به هیچ چیز جز آنچه به خودشان مربوط می شود، علاقه ای ندارند و حقیقت و درستی، زیبایی، لطافت و شوخ طبعی دیگری را نه می فهمند، نه احساس می کنند، اما در برابر هرچه به طور کاملا غیر مستقیم و دور از ذهن، خودپسندی حقارت آمیز آنان را خدشه دار کند یا به نحوی سایه ای منفی بر نفس گرانبهای آنان بیاندازد، حساسیت بسیار شکننده ای نشان می دهند.

v     

 

 درست در امور کوچک شخصیت اشخاص آشکار می شود، زیرا آدمی در این امور نمی کوشد تا بر خود مسلط باشد و غالبا می توان از اعمال ناچیز و روش عادی رفتار، به خودخواهی بی حد و مرز و بی ملاحظگی مطلق فرد نسبت به دیگران به آسانی پی برد که طبق تجربه های بعدی، در امور بزرگ هم صادق است، اگرچه آن را انکار خواهد کرد. و نباید چنین موقعیت هایی را از دست داد. وقتی کسی در امور کوچک زندگی روزمره و روابط زندگی- امورکوچکی که قانون به آن توجهی ندارد- بی ملاحظه رفتار کند، تنها در پی منافع و آسایش خود باشد و به زیان دیگران رفتار کند، یا وقتی آنچه را که به همگان تعلق دارد به تملک خود درآورد و جز این ها، باید یقین داشت که عدالت در دل او جایی ندارد و به محض اینکه قانون و زور مانع او نشوند، در موارد بزرگ هم آدم رذلی است که نباید به او اعتماد کرد.

v     

 

نشان دادن برتری قطعی خود به کسی، آن هم در برابر دیگران، بزرگ ترین گستاخی است. دیگری از این طریق به انتقام جویی ترغیب می گردد و در جستجوی موقعیت مناسبی خواهد بود که با اهانت، انتقام خود را بگیرد و بدین وسیله از حوزه عقل به حوزه اراده وارد می شود، حیطه ای که همه در آن یکسانند. بنابراین، در حالی که مقام و ثروت در جامعه موجب جلب احترام می گردد، از توانایی های ذهنی نباید چنین انتظاری داشت: توانایی های ذهن در بهترین حالت نادیده گرفته می شوند، اما معمولا به صورت نوعی گستاخی به آن می نگرند یا به منزله چیزی که صاحب آن به طور غیر مجاز به دست آورده است و می خواهد با آن فخر بفروشد. برای جبران این امتیاز هر کس در خفا می کوشد به نحوی او را تحقیر کند و بدین منظور فقط در انتظار فرصتی است. آدمی هرچند رفتاری فروتنانه داشته باشد، باز هم دیگران به سختی می توانند برتری قابلیت های ذهنیش را به او ببخشایند.

v     

 

چه کم تجربه است آن کس که گمان می کند، نشان دادن عقل و هوش موجب محبوبیت در جامعه می شود. برعکس، این دو خصوصیت نزد اکثریت غالب مردم خشم و نفرت ایجاد می کند. هر اندازه که نتوانند این خشم و نفرت را ابراز کنند و حتی آن را از خود هم پنهان کنند، این احساس شدیدتر است. آنچه در واقع می گذرد این است: وقتی کسی برتری فکری مخاطب خود را درک و احساس می کند، در نهان و بی آنکه خود بداند، نتیجه می گیرد که مخاطب نیز به همان اندازه، حقارت و محدود بودن او را درک و احساس می کند.

نشان دادن هوش و عقل چیزی نیست جز شیوه ای غیرمستقیم برای سرزنش کسانی که ناتوان و کند ذهنند. به علاوه فرد عامی از دیدن کسی که در نقطه مقابل اوست برآشفته می شود و علت پنهان این برآشفتگی، حسد است. زیرا همان طور که مدام می بینیم، ارضای خود پسندی، لذتی است که برای انسان از هر لذت دیگر بالاتر است و این لذت فقط به وسیله مقایسه خویش با دیگران امکان پذیر است.

v     

 

بهترین محک دوستی اصیل آن است که مصیبتی را که به آن گرفتار شده ایم بلافاصله برای دوستی نقل کنیم. آنگاه در چهره اش یا اندوه حقیقی و صمیمانه نقش می بندد، یا اثری از آرامش یا جلوه دیگری جز همدردی: "حتی در مصیبت بهترین دوستانمان نیز همیشه جنبه ای پیدا می کنیم که برای ما ناخوشایند نیست." آشنایان عادی که آنان را دوست خود می نامیم، در چنین وضعی نمی توانند لبخند خفیفی را که حاکی از رضایت آنان است پنهان کنند. به ندرت می توان دیگران را بیش از این خوشحال کرد که برایشان از مصیبتی که اخیرا گرفتار آن شده ایم، نقل کنیم یا ضعف شخصی خود را بی پرده بر آنان آشکار سازیم. این خصلت ویژه آدمیان است.

v     

 

در اعتماد به دیگران غالبا تنبلی، خودخواهی و خودپسندی نقش عمده را ایفا می کنند: تنبلی، وقتی که به جای آنکه خود تحقیق، نظارت و عمل کنیم، به دیگران اعتماد می کنیم، خودخواهی وقتی برای کم کردن از فشاری که مشکلاتمان بر ما وارد می کنند، آنها را با دیگری در میان می گذاریم و خودپسندی، وقتی که آنچه با دیگران در میان می گذاریم، وجهه ما را ارتقا می دهد. با این همه توقع داریم، به علت اعتمادی که قایل شده ایم به ما ارج بگذارند.

v     

 

هنگامی که مورد اهانت واقع می شویم که در واقع همیشه نشانگر بی احترامی است عنان خود را از کف می دهیم، اما اگر از یک سو تصور اغراق آمیزی از ارزش و شأن خود نمی داشتیم، یعنی فاقد غرور بیجا می بودیم، و از سوی دیگر می پذیرفتیم که هرکس معمولا درباره دیگری چه می اندیشد و چه احساسی به او دارد، آنگاه اختیار خود را چنین از دست نمی دادیم. افرادی که از کوچک ترین اشاره سرزنش آمیز برآشفته می شوند، اگر گفتار آشنایان را درباره خود می شنیدند، چه می کردند! باید همواره به خاطر داشت که نزاکت عادی، جز صورتکی خنده بر لب نیست. اگر چنین بیاندیشیم، از اینکه این صورتک کمی جابه جا شود یا لحظه ای آن را از چهره بردارند، به داد و فغان نمی افتیم.

v     

 

فراموش کردن خصوصیت بد افراد مانند این است که پولی را که به زحمت به دست آورده ایم به دور افکنیم. بدین منوال از صمیمی شدن غیرعاقلانه و دوستی های احمقانه مصون می مانیم. "نه عشق ورزیدن، نه نفرت داشتن" نیمی از حکمت زندگی است و "نه چیزی گفتن، نه چیزی را باور کردن" نیم دیگر آن. البته باید به جهانی که در آن به کار بستن این قواعد ضروری است، پشت کرد.

v     

 

زندگی مانند بازی شطرنج است. ما نقشه ای می ریزیم اما اجرای آن مشروط به حرکت هایی است که رقیب به دلخواه می کند. این رقیب در زندگی، سرنوشت است. تغییراتی که بدین منوال در نقشه ما ایجاد می شود، چنان بزرگ است که عملا خطوط اصلی نقشه را دیگر نمی توان تشخیص داد.

v     

 

 اصل هدایت کننده ما باید این باشد: دیوان (مصیبت ها) قربانی می طلبند. غرض این است که نباید از تلاش، صرف وقت، زحمت، محدود کردن اهداف، صرف پول و چشم پوشی از خواست های خود در پیشگیری از بلایای محتمل غفلت کرد: هرچه این کوشش بیشتر باشد، امکان وقوع بلایا بعیدتر و نامحتمل تر است. در هیچ پیشامدی نباید فریاد شادی برآورد یا شکوه و زاری کرد: تا اندازه ای به این علت که همه چیز متغیر است که این شامل آن پیشامد نیز می گردد و تا اندازه ای به این علت که قضاوت آدمی درباره سود و زیان خویش دستخوش خطاست.

v     

 

کسی که در همه حوادث آرامش خود را حفظ می کند، نشان می دهد که می داند، امکان شر در زندگی چقدر بزرگ و پرتنوع است و از این رو به آنچه در زمان حال اتفاق می افتد به منزله بخش کوچکی از آنچه ممکن است هنوز پیش بیاید می نگرد.

هرجا که باشیم به زودی شاهد پنجه افکندن، دست و پا زدن و رنج بردن برای ادامه این زندگی اسفبار، بی ثمر و بی حاصلیم. اگر این ها را در نظر داشته باشیم، توقعات خود را کاهش می دهیم، می آموزیم که با وضعیت ها و امور این جهان، که هیچ یک در حد کمال نیستند خود را سازگار کنیم و همواره آماده روبرو شدن با حوادث ناگوار باشیم تا بتوانیم از آن ها دوری جوییم یا تحملشان کنیم. زیرا حوادث ناگوار، چه کوچک، چه بزرگ، عنصر اصلی زندگی ما هستند.

v     

 

افراد مستعد که در واقع به این جهان تعلق ندارند و در نتیجه، برحسب درجه برتریشان کم وبیش تنها هستند در رابطه با جهان انسان ها نیز در احساس متضاد دارند: در جوانی احساس می کنند که این جهان آنان را رها کرده است و در پیری این احساس را دارند که خود از آن گریخته اند. احساس اول که ناخوشایند است از نشناختن جهان، احساس دوم از شناختن آن ناشی می شود.

v     

 

 بخشی از نشاط و تهور ما در جوانی مبتنی بر این واقعیت است که به سوی بلندی های کوهسار زندگی رهسپاریم و مرگ را نمی بینیم، زیرا مرگ در کوهپایه آن سوی دیگر قرار دارد. اما وقتی قله را پشت سر نهادیم، مرگ را که تا آن زمان فقط از راه شنیدن می شناختیم، واقعا مشاهده می کنیم.

تا زمانی که جوانیم زندگی در نظرمان بی پایان است و اگر دیگران خلاف این را به ما بگویند، باز هم بر این مبنا از وقتمان استفاده می کنیم. هرچه سالمندتر می شویم، در وقت صرفه جویی بیشتری می کنیم، زیرا در سالمندی هر روز که بر ما می گذرد، احساسی را در ما ایجاد می کند که به احساس مجرمی شباهت دارد که گام به گام به دادگاه نزدیک تر می شود. از منظر جوانی، زندگی، آینده ای بی انتهاست، اما در مقام پیری گذشته ای بسیار کوتاه است.

v     

 

اگر بخواهیم وضع کسی را از حیث سعادت ارزیابی کنیم نباید آنچه را که موجب لذت او می شود، بجوییم، بلکه باید بپرسیم، چه چیز او را اندوهگین کند، زیرا هرچه مایه اندوه ناچیزتر باشد، شخص خوشبخت تر است، چون لازمه حساس بودن در برابر امور کم اهمیت این است که آدمی در وضع خوبی بسر ببرد. آدمی در شوربختی مسائل پیش پا افتاده را اصلا حس نمی کند.

نباید سعادت زندگی را بر پایه زیربنایی وسیع که شامل توقعات بسیار است بناکرد، زیرا در این صورت همه چیز به آسانی فرو می ریزد. علت این است که چنین نحوه ای از زندگی امکان وقوع حوادث ناگوار را افزایش می دهد و ممکن نیست این حوادث رخ ندهند.

v     

 

انسان های برجسته و شریف به زودی به این واقعیت پی می برند که در دست سرنوشت تربیت می شوند، از این رو با سپاس تسلیم آن می گردند. آنها می فهمند که در جهان می توان به بصیرت دست یافت، نه به سعادت و بنابراین عادت می کنند و رضایت دارند که بصیرت را با امید مبادله کنند. حتی ممکن است به جایی برسند که گویی فقط در ظاهر و از روی بازی به دنبال آرزوها و اهدافشان می روند، اما عمیقا و به طور جدی انتظاری جز بصیرت ندارند که این به آنان جلوه ای فارغ بال، نبوغ آمیز و والا می دهد. کیمیاگران در حالی که در پی یافتن زر بودند، باروت، چینی، دارو و حتی قوانین طبیعت را یافتند. به این معنا ما همه کیمیاگریم.

v     

 

آدمی در هر جمع نخست به تطبیق و همخو شدن با دیگران نیاز دارد. از این رو هرچه جمع بزرگ تر باشد، کسل کننده تر است. هرکس فقط وقتی که تنهاست می تواند آن گونه که خود هست باشد. پس هر کس که تنهایی را دوست نمی دارد، دوستدار آزادی هم نیست، زیرا فقط در تنهایی آزادیم. اجبار، ملازم جدایی ناپذیر هر جمع است. هر جمعی از افراد خود می خواهد که از فردیت خود صرفنظر کنند و هرچه فردیت انسان با ارزش تر باشد، چشم پوشی از آن به خاطر جمع دشوارتر است.

بنابراین، هرکس دقیقا متناسب با ارزش خود، به تنهایی پناه می برد، آن را تحمل می کند و دوست می دارد. زیرا شخص حقیر در تنهایی، همه حقارتش را احساس می کند و روح بزرگ همه بزرگیش را و باری، هرکس آنچه را که هست. به علاوه هرچه آدمی در سلسله مراتب طبیعت در مرتبه بالاتر قرار داشته باشد تنهاتر است و تنهایی او اساسی و ناگزیر است.

v     

 

هرکس فقط می تواند با خود در هماهنگی کامل باشد، نه با دوست یا همسر خود، زیرا تفاوت های فردی و مزاجی هرچند اندک باشند، همواره به ناهماهنگی منجر می شوند. آرامش عمیق و حقیقی دل و راحت تمام عیار روح، که بعد از نعمت سلامت، بالاترین نعمت روی زمین است، فقط در تنهایی قابل دسترسی است و اگر آدمی خود، بزرگ و پرمایه باشد، لذتبخش ترین وضعیت ممکن را بر کره کوچک خاک با این دو می تواند داشته باشد.

مضرات تنهایی و عزلت را اگر نمی شود یکجا احساس کرد، لااقل می توان حدود آن را تشخیص داد. اما جمع موذی است؛ زیرا در پس ظاهر تفریح، مراوده و لذت معاشرت و جز این ها، زیان های جبران ناپذیری را پنهان می کند. از چیزهای اساسی که جوانان باید بیاموزند یکی این است که تنهایی را تحمل کنند، زیرا سرچشمه سعادت و آرامش روح است.

v     

 

همه زندگی چندان ارزش ندارد که به خاطر آن از سر ترس بر خود بلرزیم یا دل افسرده شویم، تا چه رسد به نعمت های آن. " بنابراین با شجاعت زندگی را بگذرانید و در برابر مصائب، سینه را گستاخانه سپر کنید." با این همه، می توان در شجاعت نیز زیاده روی کرد، زیرا جرئت ممکن است به جسارت بی تأمل بدل شود. حتی می توان گفت که اگر بخواهیم در این جهان باقی بمانیم، ترس تا اندازهای ضروری است و بزدلی فقط صورت شدید آن است.

طبیعت، ترس و وحشت را در همه پدیده ها سرشته است تا حیات و هستی را بقا بخشد و خطرات احتمالی را دفع کند. اما همین طبیعت قادر نیست، اندازه این ترس و وحشت را نگاه دارد: ترس نجات بخش را با ترس بی معنا و بی اساس گره می زند.

 


اگر خودتان را عاشقانه فدای دیگران کنید، جامعه بهتر، خوب تر و مهربان تری خلق نمی کنید و با این کار باعث نمی شوید دیگران نیز به همان اندازه با شما خوب رفتار کنند؟ آیا اگر ابتدا دیگران را دوست داشته باشید، نتایج بهتری نمی گیرید و عملا تضمین نمی کنید که آنها نیز شما را دوست داشته باشند؟  خیر، مگر آن که با یک مشت آدم استثنایی مثلا با فرشتگان زندگی کنید. فرشتگان مخلوقاتی هستند که عشق را با عشق و مهربانی را با مهربانی جواب می دهند. در جامعه فرشته وار، فداکاری قطعا با فداکاری پاسخ داده می شود. ولی افسوس که فرشته ها در دنیای امروز بسیار کم هستند.

 در صف دوم قرار دادن خودتان معمولا از نیاز مبرم یا تصور نیاز مبرم به تأیید و عشق دیگران نشأت می گیرد و کار شما را به جایی می کشاند که روحتان را برای رسیدن به آن می فروشید. در ضمن از خودتان یک هالو می سازید و از بیان افکار و احساساتتان خودداری می کنید. در نتیجه از این حالت خودتان و کسانی که مجبورتان کرده اند این گونه عمل کنید بیزار می شوید.

v     

 

باورهای نامعقولی که پیامدهای نامناسب یا اختلالات هیجانی ایجاد می کنند از بایدهای بزرگمنشانه و غیرواقع بینانه نشأت می گیرند. انسان ها کارشان را با تمایلات و گرایش ها شروع می کنند و ابتدا می خواهند به اهداف و مقاصدشان برسند. ولی در اغلب موارد توقعات، دستورات و اصرارهای مطلق گرایانه را جایگزین خواسته هایشان می کنند. سپس دچار اختلال هیجانی می شوند.

کارن هورنای نشان داد ما خودمان را اسیر حکومت بایدها می کنیم. ما با این بایدها برای خودمان، دیگران و دنیا تصویرهای آرمانی می سازیم. وقتی خودمان، دیگران یا دنیا طبق این تصویرهای آرمانی عمل نمی کنیم، این تصویرهای آرمانیمان فرو می ریزند و دچار اختلال احساسی و رفتاری شدیدی می شویم.

v     

 

باور معقول: "دوست ندارم اینگونه طرد شوم! چقدر تأسف آور است! ای کاش طور دیگری عمل می کرد و مرا می پذیرفت."

پیامد معقول: احساس تأسف شدید و احساس ناکامی و آزردگی؛ گوشه گیری موقت یا خودداری موقت از تلاش برای برقراری رابطه صمیمانه با فرد مقابل و جلب مجدد نظرش؛ یا اقدام برای برقراری رابطه با یک شخص دلنشین دیگر.

باور نامعقول: "نباید از طرف آدم هایی که برایم مهمند طرد شوم! چه اتفاق افتضاحی! تاب تحمل خوب عمل نکردن و طردشدن را ندارم! چون عملکرد خوبی ندارم و طرد می شوم، آدم حقیری هستم!"

پیامد نامناسب: احساس اضطراب و افسردگی؛ قطع توأم با حیرت تلاش جهت برقراری رابطه صمیمانه با شخص طرد کننده؛ تلاش از روی استیصال برای جلب تأیید وی؛ مضطرب شدن بابت اینکه شاید اگر بخواهید با کس دیگری صمیمی شوید او نیز طردتان کند و خودداری از چنین حرکتی.

v     

 

"من باید در کارهای مهم عمکلرد خوب (یا کاملا خوبی!) داشته باشم و تأیید و عشق کسانی را که برایم مهمند جلب کنم." این فلسفه باید اندیشانه که تقریبا در مورد هر وضعیت یا تجربه فعال کننده ای به آن متوسل می شویم سه مشتق اصلی دارد: (الف) "آیا وقتی آن طور که باید خوب عمل کنم، خوب عمل نمی کنم و تأیید دیگران را جلب نمی کنم، 'افتضاح' نمی شود!" (ب) " 'تحملش را ندارم' آن طور که باید خوب عمل کنم، خوب عمل نکنم و تأیید آدم های مهم را جلب نکنم!" (ج) "اگر آنطور که باید خوب عمل کنم، خوب عمل نکنم و تأیید دیگران را جلب نکنم، 'آدم بی ارزش و حقیری' می شوم!"

این باید عمیق و مطلق و سه مشتق اصلی آن تقریبا همواره موجب اضطراب، فشار خون بالا و افکار و اعمال وسواسی عمیق می شود. وقتی معتقدید حتما باید خوب عمل کنید ولی به نظر خودتان خوب عمل نکرده اید دچار افسردگی، یأس، شرم، احساس گناه و تنفر شدید از خودتان می شوید.

v     

 

در نظریه اصلی درمان عقلانی - هیجانی گفته می شود که انسان ها فقط تحت تأثیر شرایط دوران کودکی شرطی نمی شوند تا ناراحت شوند و مخرب عمل کنند بلکه ظاهرا گرایش ذاتی نیرومندی به درست فکر نکردن، هیجان زدگی نامناسب و انجام رفتارهای خودمخرب دارند. انسان ها وقتی در بلندمدت قربانی افکار نامعقول خود می شوند و خودشان را با احساسات شان مجازات می کنند، به رفتارهای روان رنجورانه شان ادامه می دهند، حتی اگر احمقانه باشند و دوست داشته باشند آن ها را تغییر دهند. انسان ها موجودات عادت سازی هستند، یعنی خیلی راحت به چیزی عادت می کنند و بر عادتشان اصرار می ورزند .

v     

 

کم رویی یا هر نام دیگری که بر آن می گذارید در واقع به این معنا است که از "اشتباه" کردن یا "اشتباه" حرف زدن یا آن گونه که "باید" به نظر برسید به نظر نرسیدن، خیلی می ترسید. البته "اشتباه" یا "باید" در نظر هر کس معنای خودش را دارد. مهم این است که بفهمید چرا خیلی می ترسید یا مضطرب هستید. جوابش این است که چون ممکن است دیگران از شما انتقاد کنند یا دوستتان نداشته باشند. در نتیجه، خودتان را احمقانه آدم بی ارزشی تلقی می کنید. فکر می کنید دیگران باید شما را بپذیرند و نظر خوبی در مورد شما داشته باشند. اساس کم رویی افراطی را توقع نامعقول کامل بودن می سازد.

کمال گرایی نام آبرومندانه ای برای دلواپسی و ترس است. خیلی بد است که از کلمه کم رویی استفاده می کنیم چون احساس واقعی ما را مخفی می کند. تنها چیزی که انسان مجاز است از آن بترسد ضرر یا خطر واقعی است مثل مجروح شدن. ولی در کم رویی خبری از این چیزها نیست.

v     

 

بعضی از مردها و زن ها ممکن است برای بدن، رنگ چشم با نوع اتومبیلتان به شما علاقه مند شوند. بر اساس نظر این آدم ها فورا نتیجه نگیرید که گویا اشکالی در من است. بلکه به خودتان بگویید که آدم ها سلایق مختلفی دارند و هر کدام بنا به دلیل خاصی شما را دوست دارند یا از شما بیزارند. وقتی به خودتان می گویید مردم باید شخصیتم را دوست داشته باشند نه این که از لحاظ جنسی به من علاقه مند باشند و وقتی این قاعده رعایت نمی شود و خودتان را سرزنش می کنید، در حقیقت از طبیعت انسان ها غافل شده اید و از مردم توقع دارید طوری عمل کنند که معمولا عمل نمی کنند. چسبیدن به این قاعده فقط سرزنش خودتان و عصبانی شدن از دیگران را به دنبال دارد. با چسبیدن به این قاعده، چه روابط نکبت بار و ناراحت کننده ای خواهید داشت.

v     

 

توقع تأیید و نیاز به تأیید ریشه اصلی کم رویی است. تمایل داشتن به تأیید شدن چیز خوبی است، چون در صورت تأمین نشدن آن فقط دلسرد می شویم. ولی وقتی یک تمایل یا آرزو به توقع یا نیاز تبدیل می شود، حاصل آن اضطراب، افسردگی و عصبانیت است. وقتی به خودتان می گویید باید در میهمانی مورد توجه و علاقه واقع شوم، خودتان را مضطرب می کنید و احتمال موفقیتتان را کم می کنید.

شما معمولا برای آن که می ترسید مبادا دیگران در مورد شما خوب فکر نکنند طبق خواسته هایتان عمل نمی کنید. سپس بی توجهی دیگران را "مدرکی" برای بی ارزش بودنتان در نظر می گیرید. اما بهتر است خودتان باشید و سعی نکنید خودتان را ثابت کنید.

v     

 

وقتی احساس ضعف می کنید و به همین دلیل می ترسید دیگران بر شما مسلط شوند، با افتادن در مسیر مخالف، مبادرت به جبران می کنید. به این ترتیب به مخالفت و طغیان افراطی که در نوجوانان زیاد دیده می شود کشیده می شوید؛ یعنی خلاف خواسته دیگران را انجام می دهید، حتی اگر خواسته آنها به نفع شما باشد. مبنای این رفتارتان این عقیده نامعقول است که اگر هر کاری را که آن ها می خواهند، انجام بدهم بی شک زیر سلطه آنها می روم.

v     

 

شما واقعا نمی توانید انسان ها را ارزیابی کنید. فقط می توانید اعمالشان را ارزیابی کنید. آدم ها همچون یک فرآیندند شما نمی توانید یک فرایند را ارزیابی کنید. به عبارت دیگر اگرچه می توانید اعمالتان را ارزیابی کنید ولی نمی توانید کسی را که مرتکب آن اعمال می شود یعنی خودتان را ارزیابی کنید. انسان ها از بدو تولد و در طول تربیتشان طوری بزرگ می شوند که به خودشان کارنامه بدهند و در طول زندگیشان پابند این گرایش باقی می مانند. تن ندادن به این گرایش، سخت است چون گرایش نیرومندی است...ریشه ترس از عدم تایید، به موافقت شما با این عقیده بر می گردد که با یک یا چند رفتار یا صفت می توانیم در مورد کل شخصیت یک نفر نظر بدهیم.

v     

 

آدم های افسرده غالبا فکر می کنند همیشه افسرده خواهند ماند و نمی توانند تغییر چندانی در خودشان ایجاد کنند. معتقد بودن به عقاید قبلی آسان تر است، حتی اگر در شما هیجانات منفی ایجاد کنند و باعث شوند مرتکب اعمال منفی شوید.

اگر برای مدتی طولانی سخت افسرده شدید، ببینید کدام باور نامعقولتان باعث شده احساس بی ارزش بودن و ناامیدی کنید. همچنین ببینید کدام "تمایل" را به "باید" و کدام "بد" را به "افتضاح" تبدیل کرده اید. بی رحمانه به این باورها حمله کنید و علیه تحمل کم ناکامی خود وارد عمل شوید. اگر می خواهید از افسردگی پیشگیری کنید، قبل از وقوع رویدادهای ناخوشایند، نظام باورهایتان را عاقلانه تر کنید.

v     

 

اگرچه وقتی رابطه شما با کسی قطع می شود می توانید احساس ناکامی بکنید ولی هیچ وقت نصف خودتان را از دست نمی دهید. تنها بودن اگرچه ناخوشایند است ولی وحشتناک نیست. همچنین تنها بودن هیچ چیزی را در مورد ارزشمندی شما ثابت نمی کند. حتی اگر به دلیل اشتباهات خودتان تنها شده باشید هم از لحاظ منطقی می توانید نتیجه بگیرید چون موجود جایزالخطایی هستید حق دارید بی شمار اشتباه کنید و بارها طرد شوید. ولی بهترین راه این است که به جای تحقیر کردن خودتان، خودتان را على رغم عدم تأیید دیگران بپذیرید و ببینید چطور می توانید وضعیت فعلی خود را تغییر دهید و در آینده کمتر خطا کنید.

v     

 

رفتارهایی که لذت کوتاه مدت را فدای لذت و آرامش بلند مدت می کنند: معاشرت با دیگران علی رغم کم رویی، مطالعه کردن برای به دست آوردن یک حرفه ارزشمند و ورزش کردن برای افزایش سلامتی. وقتی احساس افسردگی می کنید انجام اقدامات موثر دشوار است ولی این گونه اقدامات اهمیت خاصی دارند. چون تحمل کم ناکامی مانع لذت گرایی بلند مدت و رسیدن به شادی واقعی می شود. بهتر است با باورهای نامعقول مولد آن آشنا شوید: "وحشتناک است که الآن ناراحت شوم! این ناراحتی، بیش از حد توان من، زجرآور است، تحملش را ندارم! باید آسان به هدف های با ارزش خودم برسم. نباید طعم ناکامی را بچشم کسانی که برای من زحمت ایجاد می کنند آدم های پستی هستند." این عقاید با واقعیت هماهنگ نیستند و بهتر است بارها و بارها با آنها بجنگید تا بتوانید با ناراحتی کوتاه مدت کنار بیایید.

v     

 

اصرار می ورزید که باید آنچه بهتر است روی بدهد. اگر خدا بودید عاقلانه بود که چنین فکری می کردید. اما چون اکثر آدم ها که عاقل هم هستند قبول دارند که قدرت خدا را ندارند پس می توانیم بگوییم چنین باوری نامعقول است. پس اگرچه باورش و قبولش سخت است ولی آنچه وجود دارد باید وجود داشته باشد.

شما ممکن است دلایل خوبی داشته باشید که چرا رفتار همسرتان ناراحت کننده و ناکام کننده است ولی قانونی در جهان وجود دارد که بگوید این رفتار ناراحت کننده نباید وجود داشته باشد. وقتی عصبانی می شوید دنبال بایدها و حتماهای خود بگردید و از خودتان پرسید چرا همسرم باید طبق میل من عمل کند. ریشه اصلی عصبانیت شما به همین توقع غیرواقع بینانه شما بر می گردد که نقطه مقابل تمایل داشتن است.

v     

 

بسیاری از اختلاف نظرها به مسأله قدرت برمی گردند. طرفین از "اعطای قدرت" به یکدیگر واهمه دارند چون آن را نشانه "ضعف" خود می دانند. اما قضیه عملا برعکس است چون "اعطای قدرت" در رابطه با امور غیرحیاتی نشانگر قدرتمندی است. دستیابی به شادمانی شخصی در جریان رابطه به معنای ناراحت کردن بی جهت و تعمدی طرف مقابل نیست. بلکه معنایش این است که حقوق خویش را بدون نفرت و سرزنش بگیرید و در آن رابطه دنبال حداکثر لذت و حداقل رنج باشید.

v     

 

" با احساس گناه کردن بابت عصبانی شدنتان، فقط  حواس خودتان را پرت می کنید نه این که به خودتان کمک کنید. آیا می دانید چرا احساس گناه حواستان را پرت می کند و نمی گذارد  عصبانیت تان را تغییر دهید؟ چون وقتی خودت را تحقیر کرده و احساس گناه میکنی، معتقدى آدم  حقیری مثل تو نمی تواند اوضاع را عوض کند و تلاشی در این جهت نمیکنی."

در هنگام خشم برآشفته می شویم و اشتغال ذهنی با این احساس نمی گذارد برای مشکلمان راه حل مناسبی پیدا کنیم. عصبانیت تغییری در رفتار طرف مقابل ایجاد نمی کند. احساس گناه شما در مورد عصبانی شدنتان مشکل در مشکل ایجاد می کند. شما ممکن است فکر کنید چون عصبانیت به شما لطمه می زند پس نباید عصبانی شوید و آدم ضعیفی هستید که عصبانی می شوید. مشکل ثانویه شما (یعنی سرزنش کردن خودتان و احساس گناه) عملا نمی گذارد مشکل اولیه خودتان یعنی عصبانیت تان را رفع کنید.

v     

 

جدای از تغییر دادن فلسفه عصبانیت آفرینتان می توانید از خودتان بپرسید چرا مردم این قدر آزار دهنده و ناخوشایند عمل می کنند. به طور کلی آن ها عمدا چنین کاری نمی کنند و خودشان از رفتارشان ناراحت هستند.  وقتی کسی کاری را انجام می دهد که خیلی آزاردهنده است معمولا قبل از اینکه خشمگین بشوید به خودتان می گویید "چطور می تواند با من این طور رفتار کند؟" جواب سؤال شما این است که به آسانی! انسان های جایزالخطا - که ما هم جزء آن ها هستیم - کارهای آزاردهنده و خطاهای زیادی انجام می دهند. چون طبیعت آن ها این گونه است.

v     

 

دو مورد از متداول ترین مشکلات شغلی عبارتند از اضطراب عملکرد شغلی به همراه ترس از بیکار شدن و عصبانیت از رییس، سرپرست، کارفرما یا سایر همکاران. این مشکلات هیجانی، لذت را به حداقل می رسانند و برای شما مشکلات عملی ایجاد می کنند مثل بیکار شدن. پس هیجانات خودمخربی هستند که بهتر است هیجانات مناسب تر را جایگزین آن ها کنید.

ریشه اضطراب عملکرد شغلی به نظام ارزشی کمال گرایانه ای برمی گردد که آدم ها در آن معتقدند باید طبق معیارهای خاصی اعم از معیارهای خودشان با رییسشان عمل کنند و اگر طبق آن معیارها عمل نکنند وحشتناک می شود. این قضیه نه تنها باعث می شود شغلشان را از دست بدهند بلکه در آن ها احساس بی ارزشی خود خواسته ایجاد می کند. چنین فلسفه ای موجب اضطراب می شود و مردم را عملا به سوی عملکرد شغلی ضعیف سوق می دهد


 

هنگامی که منتظر بودیم تا نوبتمان برسد متوجه شدیم، تن برهنه ما تنها چیزی بود که برایمان باقی مانده بود. ما همه چیزمان را از دست داده بودیم، حتی کوتاه ترین تار مو. به راستی دیگر چه چیزی برایمان مانده بود که ما را با زندگی پیشینمان پیوند دهد؟ عینک و کمربند تنها چیزهایی بودند که برای من مانده بود، که من کمربندم را هم در اقبال یک تکه نان از دست دادم.

خیالات واهی ما یکی پس از دیگری نقش بر آب می شد و پس از آن به طور غیر منتظره ای خوش خلق می شدیم. ما به خوبی می دانستیم که چیزی نداشتیم از دست بدهیم مگر زندگی مسخره و تن عریان خودمان را. احساس دیگری نیز در ما پیدا شد و آن هم حس کنجکاوی بود. من پیش از این، این گونه کنجکاوی ها را به عنوان واکنش اساسی در برابر موقعیت های ویژه و استثنایی تجربه کرده بودم. موقعی که جانم یک بار در یک حادثه کوه نوردی به خطر افتاد در آن لحظه بحرانی تنها یک احساس داشتم: کنجکاوی، کنجکاوی در این مورد که آیا جان سالم به در خواهم برد یا با جمجمه شکسته و بدن زخمی باز خواهم گشت.

v     

 

زندانیان اغلب چه نوع خواب هایی می دیدند؟ نان، شیرینی، سیگار و حمام گرم، خوبی را به خواب می دیدند. چون این آرزوها در عالم بیداری برآورده نمی شد، از این رو به شکل رویا تظاهر می کرد. زندانی باید پس از بیدار شدن با واقعیت زندگی اردوگاهی و تضاد وحشتناک آن با توهمات و هذیان های رویا، رویاروی می گردید.

هرگز فراموش نمی کنم که چگونه یک شب با قرقر یکی از زندانیان از خواب جستم. او به شدت دست و پا میزد و گویا دچار کابوس وحشتناکی شده بود. از آنجا که هماره، به ویژه نسبت به کسانی که خواب های ترسناک می دیدند یا هذیان می گفتند، حس ترحم داشتم، خواستم مرد بیچاره را از خواب بیدار کنم، اما ناگهان دستم را که می رفت او را تکان دهد پس کشیدم، چون از عملی که می خواستم انجام دهم، وحشت کردم. و در آن لحظه به این حقیقت رسیدم که هیچ خوابی هر چند هولناک نمی تواند به تلخی و گزندگی واقعیت زندگی اردوگاهی پیرامون ما باشد و من ناآگاهانه می خواستم او را به آن زندگی بازگردانم.

v     

 

رهایی بشر از راه عشق و در عشق است. پی بردم که چگونه بشری که دیگر همه چیزش را در این جهان از دست داده، هنوز می تواند به خوشبختی و عشق بیندیشد، ولو برای لحظه ای کوتاه، به معشوقش می اندیشد. بشر در شرایطی که خلا تجربه می کند و نمی تواند نیازهای درونیش را به شکل عمل مثبتی ابراز نماید تنها کاری که از او بر می آید اینست که در حالی که رنج هایش را به شیوه ای راستین و شرافتمندانه تحمل می کند، می تواند از راه اندیشیدن به معشوق و تجسم خاطرات شرافتمندانه عاشقانه ای که از معشوقش دارد خود را خشنود گرداند.

 هیچ چیز نمی توانست بر نیروی عشق من، اندیشه هایم و تصویر معشوقم تاثیر بگذارد و خللی وارد آورد. اگر در آن زمان می دانستم همسرم مرده است، باز هم اندیشه هایم گسسته نمی شد و همچنان به او می اندیشیدم و گفتگوی ذهنی من همچنان درخشنده و خشنودکننده می بود. "مرا چون مهری بر قلبت بزن، عشق همان اندازه نیرومندست که مرگ."

v     

 

گرچه شرایط نامناسب زندگی از قبیل کمبود خواب، غذای ناکافی و فشارهای روانی گوناگون موجب می شد زندانیان به شکلی از خود واکنش نشان دهند، ولی در تجزیه تحلیل نهایی روشن می شود تغییر ماهیت زندانی نتیجه تصمیم درونی اوست و نه تنها نتیجه تأثیرات زندگی اردوگاهی. بنابراین، اصولا هر مردی می تواند حتی در چنان شرایطی تصمیم بگیرد از نظر روحی و معنوی چگونه تغییر یابد. او می تواند ارزش انسانی خود را حتی در اردوگاه کار اجباری نگاه دارد. داستایوسکی می گوید:

"من تنها از یک چیز می ترسم و آن این که شایستگی رنج هایم را نداشته باشم."

v     

 

زندگی فعال به بشر فرصت می دهد تا در کار خلاقه به ارزش ها پی برد، و زندگی غیرفعال تفریحی، فرصتی است برای دست یافتن به کمال در تجربه زیبایی، هنر یا طبیعت. اما در زندگی که نه فعال است و نه غیرفعال و امکان رفتار اخلاقی والاتری را به ما می دهد، نیز هدفی نهفته است: به طور مثال، در گرایش انسان به وجود خویش، وجودی که با نیروهای بیرونی محدود شده است زندانی از زندگی خلاقه و تفریحی هر دو محروم بود. اما تنها خلاقیت و شادمانه زیستن زندگی را پربار نمی کند. اگر اصلا زندگی دارای مفهومی باشد، پس باید رنج هم معنایی داشته باشد. رنج، بخش غیرقابل ریشه کن شدن زندگی است، گرچه به شکل سرنوشت و مرگ باشد. زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد.

v     

 

یکتایی و وحدت که هر فرد را از دیگری ممتاز می سازد و به هستی او معنا می بخشد، در کارهای خلاقه نیز مانند عشق بشری تاثیر می گذارد. وقتی به ناممکن بودن جابجایی فردی با دیگری پی می بریم، آنگاه با مسئولیت فرد نیز در برابر هستی خویش و ادامه آن با همه عظمتش آشنا می شویم. مردی که به مسئولیت خویش در برابر یک انسان که مشتاقانه در انتظار اوست یا در برابر یک کار ناتمام آگاه است، هرگز نخواهد توانست دست به خودکشی بزند، او هم چنین «چرای» هستیش را می داند و توان آن را نیز خواهد داشت که با هر «چگونه ای» در افتد.

v     

 

من به شدت انکار می کنم که جستجوی انسان برای یافتن معنی "وجودی" خود، و یا حتی تردید او در این باره نتیجه بیماری و یا موجب بیماری باشد. ناکامی وجودی نه خود نوعی بیماری است و نه بیماری زا. نگرانی انسان درباره ارزش زندگی و ارجی که به این مساله می نهد، و حتی یاس و ناامیدی که از این راه عاید او می شود، یک پریشانی روحانی می تواند باشد ولی به هیچ عنوان یک بیماری روانی نیست. این وظیفه لوگوتراپی است که بیمار را در یافتن "معنا" در زندگی، اندیشه های پنهانی وجود و معنای نهفته آن یاری کند.

v     

 

 تلاش انسان در راه جستن معنا و ارزش وجودی او در زندگی همیشه موجب تعادل نیست، و ممکن است تنش زا باشد. اما همین "تنش" لازمه و جزء لاینفک بهداشت روان است. من به جرات می گویم که در دنیا چیزی وجود ندارد که به انسان بیشتر از یافتن "معنی" وجودی خود در زندگی یاری کند. در این گفته نیچه حکمتی عظیم نهفته است که "کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت."

بهداشت روانی مستلزم اندازه ای از «تنش» است. تنش بین آنچه که بدان دست یافته، و آنچه که باید بدان تحقق بخشد. تلاش در پر کردن شکاف آنچه که هست و آنچه که باید باشد. این «تنش» لازمه زندگی انسان است. پس نباید از دست و پنجه نرم کردن انسان در یافتن معنی بالقوه زندگی خود نگران باشیم. آنچه انسان لازم دارد تعادل و بی "تنشی" نیست، بلکه کوششی است که در راه رسیدن به هدفی شایسته درگیر آن می شود.

v     

 

خلاء وجودی حاصل دو عاملی است که انسان در گذرگاه تاریخی خود برای رسیدن به مقام انسانیت از آن چشم پوشیده است. نخست اینکه بشر پس از تکامل و جدایی از حیوانات پست تر، سائق ها و غرایزی که رفتار حیوانی او را جهت می بخشید و هدایت می کرد و ضمنا حافظ او نیز بود از دست داد. این گونه امنیت و آسایش چون بهشت جاویدان برای ابد بر او تحریم گردید و انسان مجبور شد که فعالانه به انتخاب آنچه انجام می دهد بپردازد. دو اینکه دیگر آداب و سنن و ارزش های قالبی رفتار او را هدایت نمی کند. هر چه تأثیر دین و یا قراردادهای اجتماعی کاهش یابد، انسان مسئول تر و تنهاتر می شود. حالا دیگر غریزه ای به او نمی گوید که چه باید کرد. و سنتی نمی گوید که چگونه باید رفتار کرد و گاه حتی نمی داند که در آرزوی انجام چه کاری است. در عوض او یا در آرزوی انجام کاری که دیگران می کنند، که موجب پیروی و همرنگی با جماعت می گردد و یا کاری را می کند که دیگران از او می خواهند و مطالبه می کنند که این نیز خود تن سپردن به دیکتاتوری و تبعیت مطلق است.

v     

 

پذیرفتن مسئولیت امری است ضروری که لوگوتراپی قاطعانه بر آن تکیه دارد. روش درمانی در این جهت گام بر می دارد که "چنان زندگی کن که گویی بار دومی است که به دنیا آمده ای و اینک در حال انجام خطاهایی هستی که در زندگی نخست مرتکب شده بودی." به نظر من هیچ قاعده کلی و شعاری بهتر از این نمی تواند احساس مسئولیت و حس وظیفه شناسی را در انسان بیدار کند. زیرا نخست وی را بر آن می دارد که تصور کند زمان حال، گذشته است و سپس بپذیرد که گذشته را هنوز هم می توان تغییر داد و اصلاح کرد. این شیوه، اندیشه او را بر آن می دارد که از یک سو با محدودیت های جهان و از سوی دیگر با غایت آنچه که او می تواند از خود و زندگی خود بسازد، روبرو گردد.

لوگوتراپی سعی و کوشش دارد که بیمار را کاملا از وظیفه مسئولیت پذیری خود آگاه سازد. از این رو این وظیفه را بر عهده بیمار می گذارد که خود "انتخاب" کند. انتخاب اینکه در برابر چه کسی و چه چیزی تا چه حد مسئول است.

v     

 

معنی حقیقی زندگی را در جهان پیرامون و گرداگرد خود باید یافت، نه در جهان درون و ذهن و روان خود. چه روان آن گونه که تصور شده است یک سیستم بسته نیست. به همین دلیل هدف حقیقی وجود انسان را نمی توان در آنچه به"تحقق نفس" و "خودشکوفایی" معروف است جستجو کرد. بلکه باید او را موجودی از خود "فرارونده" دانست که خودشکوفایی برایش هدفی غایی نیست، بلکه اثرات جنبی خود "فرارونده" اوست. چون اگر تنها هدف خودشکوفایی باشد، هرگز نمی توان به آن دست یافت. نمی بایست به جهان به عنوان نمودی از "خود" نگریست و یا وسیله و هدفی که در خدمت خودشکوفایی و تحقق نفس است، زیرا در هر دو صورت تصوری که از جهان رسم می کنیم ناچیز و کم اهمیت جلوه می کند.

v     

 

ماشینی تر شدن شکل زندگی امروزی به بحران شدت می بخشد، زیرا با کم کردن ساعات کار، اوقات فراغت یک کارگر متوسط زیادتر می شود و بدبختانه بیشتر این افراد نمی دانند که با اوقات فراغت خود چه کنند. در روز تعطیل متوجه می شود که از زندگی خود خشنود نیست و معنا و ارزشی که این همه تلاش و زحمت را توجیه کند، وجود ندارد. تنها شمار معدودی را که دست به خودکشی می زنند، نباید از قربانیان این خلا وجودی به حساب آورد، بلکه پدیده های بسیاری از جمله الکلیسم، بزهکاری جوانان نیز از عواقب همین احساس نامطبوع هستند. گاه ناکامی در معنی جویی سبب قدرت طلبی است که آن هم به شکل بسیار ابتدایی آن یعنی پول پرستی آشکار می شود. در پاره ای موارد جای ناکامی در معنا جویی را "لذت طلبی" اشغال می کند. به همین دلیل ناکامی وجودی گاه حرص و آز عملیات جنسی را به جانشینی بر می گزیند.

v     

 

معنای زندگی را به سه شیوه می توان کشف کرد:

"با انجام کاری ارزشمند؛ با تجربه ارزش والا؛  با تحمل درد و رنج." راه دوم یافتن معنای زندگی از راه تجربیاتی ارزشمند است. مانند برخورد با شگفتی های طبیعت، فرهنگ و یا با درک و دریافتن فردی دیگر، یعنی به وسیله عشق.

انسان وقتی با وضعی اجتناب ناپذیر مواجه می گردد و یا با سرنوشتی تغییر ناپذیر روبروست، مانند بیماری درمان ناپذیری و یا مبتلا به بعضی از انواع سرطان، این فرصت را یافته است که به عالی ترین ارزش ها و به ژرف ترین معنای زندگی یعنی رنج کشیدن دست یابد. درد و رنج بهترین جلوه گاه ارزش وجودی انسان است. و آنچه که اهمیت بسیار دارد، شیوه و نگرش فرد نسبت به رنج است و شیوه ای که این رنج را به دوش می کشد.

v     

 

فلسفه کنونی ما درباره بهداشت روان بر این پایه استوار شده است که مردم باید خوشحال و شاد زندگی کنند و غم و اندوه نشانه ناسازگاری و عدم انطباق با زندگی است. این اعتقاد و نظام ارزش ها باید خود را در برابر کسانی که درد و رنجی اجتناب ناپذیر دارند مسئول بدانند. زیرا این شیوه اندیشه موجب می شود که افراد دردمندی به خاطر اینکه شاد نیستند، اندوہ ناک تر نیز بشوند. شاید لوگوتراپی این ویژگی بیمارگونه حاکم بر فرهنگ کنونی آمریکا را باژگون کند، تا کسانی که قابل درمان نیستند و رنج می برند فرصتی بیابند به جای اینکه از دردهای خود "بنالند"، به آن ها "ببالند"، زیرا این گونه بیماران فعلا نه تنها غمگین و اندوه ناکند، بلکه بار این اندوه را نیز به دوش می کشند، که چرا شاد نیستند.

v     

 

انسان موجودی نیست مشروط که رفتارش قابل پیش بینی در قالب شرایط باشد، بلکه او در هر لحظه تصمیم می گیرد که تسلیم شرایط بشود و یا ایستادگی کند. به واژه ای دیگر انسان موجودی است که در نهایت، خود سرنوشت خویش را به دست می گیرد. انسان، تنها زندگی نمی کند بلکه در هر لحظه تصمیم می گیرد و اراده می کند که چگونه زندگی کند و لحظه ای دیگر چگونه باشد. به مبنای همین اصول است که هر انسانی آزادی این را دارد که در هر لحظه تغییر کند. شخصیت فردی اساسا غیر قابل پیش بینی مانده است. مبنای هر پیش بینی بر شرایط زیستی، روانی و اجتماعی، استوار است ولی یکی از جنبه ها و ویژگی های وجودی انسان همانا ظرفیت او برای چیره شدن بر این شرایط و فراتر رفتن از آن هاست. بر همین روال انسان نهایتا به خود فراروندگی خویش تحقق می بخشد، زیرا انسان اصولا موجودی از "خودفرارونده" است.

v     

 

پس از مدتی کوتاهی حس کردم که به زودی خواهم مرد. نگرانی های من در این اوضاع بحرانی با سایر رفقا فرق داشت. پرسش آنان این بود که "آیا ما از این اردوگاه جان سالم به در خواهیم برد؟ و اگر نه، پس ارزش این همه درد و رنجی که متحمل می شویم چیست؟" ولی پرسشی که پیوسته در گوش من زنگ میزد این بود که "آیا این همه رنج کشیدن ها و مرگ هایی که شاهد آنیم، معنایی دارد؟ و اگر نه پس نهایتا بقا و جان سالم به در بردن هم معنایی نخواهند داشت. زیرا اگر معنای زندگی به این تصادف بستگی داشته باشد، چه از آن جان به در ببریم و چه نبریم زندگی ارزش زیستن نخواهد داشت."

 

 


 

یکی از مهم ترین روش های ما برای انکار مرگ آن است که باور می کنیم استثنا هستیم، خود را متقاعد می کنیم که از ضرورت های زیستی برکناریم و زندگی با همان خشونتی که با دیگران رفتار کرده، با ما تا نمی کند. یادم هست چندین سال پیش، به دلیل ضعف بینایی به یک اپتومتریست مراجعه کردم. او سنم را پرسید و گفت: "چهل و هشت، هان؟ خوب، درست موقعش است!"

گرچه آگاهانه می دانستم که حق با اوست، فریادی از عمق وجودم بر می آمد و بانگ میزد که: "موقع چی؟ برای کی وقتش رسیده؟ شاید برای تو و بقیه وقتش برسد، ولی برای من نه!" آری، قدم نهادن به دوران نهایی زندگی مرا می ترساند. اهداف، امیال و آرزوهایم به شکلی قابل پیش بینی تغییر می کند.

v     

 

روان درمانی اگزیستانسیال، یک رویکرد درمانی پویاست که تمرکز خود را بر دلواپسی های منشا گرفته از هستی قرار داده است..."پویا" اشاره اش به نیروهایی است که تعارض آن ها در درون فرد، منجر به شکل گیری افکار، هیجان و رفتار فرد می شود. این نیروهای معارض، در سطوح مختلفی از آگاهی قرار دارند؛ در حقیقت، برخی کاملا ناخودآگاهند. پس روان درمانی اگزیستانسیال، درمانی پویاست که مانند دیگر درمان های روانکاوانه، فرض را بر تاثیر نیروهای ناخودآگاه بر کارکرد خودآگاه می گذارد.

رویکرد روان درمانی اگزیستانسیال مدعی است تعارض درونی ای که ما را مسحور خود می سازد، نه فقط ناشی از کشاکش میان غرایز سرکوب شده یا افراد مهم درونی شده یا خرده ریزهای خاطرات تروماتیک فراموش شده، بلکه ناشی از رویارویی با "مسلمات" هستی نیز هست. منظور از "مسلمات" هستی چیست؟ چهار دلواپسی غایی در روان درمانی از بقیه برجسته ترند: مرگ، انزوا، معنای زندگی و آزادی.

v     

 

هورنای معتقد بود بشر گرایشی رشد نایافته به درک خویشتن دارد. اگر موانع برداشته شود، فرد می تواند به انسانی بالغ و کاملا تحقق یافته بدل شود، درست مانند میوه کوچکی که در نهایت درخت بلوطی خواهد شد. چه تصویر شگرف و روشنگری! این تصویر رویکرد مرا به روان درمانی برای همیشه دگرگون کرد و باعث شد با دیدی متفاوت به کار بنگرم: کار من برداشتن موانع از سر راه بیمارم بود. مجبور نبودم همه کار را بر عهده گیرم؛ مجبور نبودم میل به رشد، حس کنجکاوی، اراده، رغبت به زندگی، محبت، وظیفه شناسی یا هر یک از بی شمار خصوصیاتی را که از ما انسان می سازد، در روح بیمار بدمم. نه، من فقط باید موانع را شناسایی و برطرف کنم. باقی کار، به خودی خود و با نیروی خودشکوفایی موجود در درون هر بیمار پیش می رود.

v     

 

مجریان مراقبت های درمانی خواستار دست یابی سریع درمانگر به تشخیص دقیقند تا به دنبال آن، درمان کوتاه مدت متمرکز بر تشخیص آغاز شود. روشی که پسندیده، منطقی و موثر به نظر می آید، ولی ارتباط کمی با واقعیت دارد. این روش کوششی گمراه کننده است در جهت پدید آوردن دقت علمی، در شرایطی که این مهم نه مقدور است و نه دلخواه... در روان درمانی بیمارانی که دچار اختلالات سبک تری هستند، تشخیص اغلب غیر سودمند است.

چرا؟ به این دلیل که روان درمانی عبارت است از روند آشکارسازی تدریجی ای که در طی آن درمانگر سعی می کند تا حد امکان بیمار را به طور کامل بشناسد. تشخیص دید را محدود می کند و از توانایی برقراری ارتباط انسانی می کاهد. وقتی تشخیصی می گذاریم، در واقع به صورت انتخابی به تمامی جنبه هایی که در تشخیص ما نمی گنجد بی توجه می شویم و بر عکس به جزئیاتی که به نوعی تشخیص اولیه را تأیید می کند، بیش از آنچه باید توجه می کنیم. چیزی که نباید درمانگر را متعجب کند این است که چرا تشخیص گذاری با معیار DSM-IV پس از نخستین مصاحبه، به مراتب آسان تر از تشخیص گذاری با همین معیار بعد از جلسه دهم است، یعنی زمانی که اطلاعاتمان درباره بیمار به مراتب بیشتر شده است؟ راستی که با دانش غریبی سرو کار داریم.

v     

 

از پنجره دیگری به بیرون نگاه کنید. سعی کنید جهان را همان طور ببینید که بیمار می بیند. کارل راجرز، "همدلی درست را در کنار احترام مثبت بی قیدوشرط و خلوص" یکی از سه رکن اساسی برای موفقیت درمانگر شناخت و رشته پژوهش در روان درمانی را پدید آورد و در نهایت، مدارک قابل توجه فراوانی برای تأیید تأثیر همدلی گردآوری کرد.

اگر درمانگر به درستی به جهان بیمار وارد شود، درمان تقویت خواهد شد. بیماران از تجربه اینکه کاملا دیده و به خوبی درک شوند، بهره فراوان خواهند برد. بنابراین، برای ما بسیار مهم است که درک کنیم بیمارانمان گذشته، حال و آینده را چگونه تجربه می کنند.

v     

 

بسیاری از بیماران ما در قلمرو برقراری صمیمیت مشکل دارند و صرفا برای تجربه یک رابطه صمیمانه با درمانگر درمان را آغاز می کنند. بعضی از صمیمیت می هراسند، زیرا باور دارند چیزی غیر قابل پذیرش در وجود آنهاست، خصوصیتی زننده و نابخشودنی. بخش اعظم کمک درمانی به این افراد آن است که خود را به تمامی بر ما آشکار کنند و باز از سوی ما پذیرفته شوند. برخی دیگر به دلیل ترس از استثمار، مورد بهره برداری واقع شدن یا ترک شدن، از صمیمیت می گریزند. برای ایشان نیز یک رابطه درمانی صمیمانه و محبت آمیز که منجر به فجایع فوق نشود، یک تجربه هیجانی اصلاح کننده خواهد بود.

از این رو، برای من هیچ چیز مهم تر از ایجاد و حفظ یک رابطه درمانی با بیمار نیست و به دقت مراقب تمامی نکات و ظرایف این رابطه دوجانبه هستم.... نمی گذارم حتی یک جلسه بدون بررسی رابطه مان سپری شود.

v     

 

اعضای گروه که بعضی بیش از ده سال را در گروه گذرانده بودند، از تغییراتی می گفتند که در طول این سال ها در یکدیگر مشاهده کرده بودند و همگی متفق القول بودند که تنها یک نفر هیچ تغییری نکرده بود و آن درمانگر بود! در واقع می گفتند او بعد از ده سال درست همان است که بود.

هربار به یاد این ماجرا می افتم، اندوهگین می شوم. غم انگیز است که مدتی طولانی با دیگران باشی و با این حال، اجازه ندهی آن ها آنقدر برایت اهمیت پیدا کنند که بر تو تأثیر بگذارند و تغییرت دهند. تأکید می کنم بگذارید بیمارانتان برایتان اهمیت یابند، بگذارید به ذهنتان وارد شوند، شما را تحت تأثیر قرار دهند و تغییرتان دهند و این را از ایشان پنهان نکنید.

v     

 

گاه بیماران من از موقعیت نابرابر در روان درمانی شکایت می کنند. آن ها درباره من بیشتر فکر می کنند، تا من درباره آن ها. من جلوه بیشتری در زندگی آن ها دارم، تا آن ها در زندگی من. اگر بیماران می توانستند پرسش دلخواهشان را مطرح کنند، مطمئنم که در بسیاری موارد، آن پرسش این بود: آیا تو هیچ وقت درباره من فکر کرده ای؟

 این خواست ماست که در ذهن بیمار بزرگ جلوه کنیم. فروید در جایی اشاره کرده که درمانگر باید چنان در ذهن بیمار بزرگ جلوه کند که تعامل میان بیمار و درمانگر، شروع به تأثیر بر روند نشانه شناسی بیمار کند. ما می خواهیم جلسه درمان، یکی از مهم ترین وقایع زندگی بیمار باشد.

 حقیقت این است که ماهیت بنیادین درمان ایجاب می کند بیمار بیشتر درباره درمانگر فکر کند تا درمانگر در مورد بیمار: بیمار تنها یک درمانگر دارد، ولی درمانگر بیماران زیادی دارد. اغلب از شباهت موقعیت معلم و درمانگر برای بیماران می گویم. یک معلم شاگردان زیادی دارد، ولی شاگردان تنها یک معلم دارند و مسلم است که آنها بیشتر درباره معلمشان فکر می کنند تا معلم درباره آن ها.

v     

 

اینجا و اکنون" سرچشمه اصلی نیروی درمانی، جاده صاف کن درمان و بهترین دوست درمانگر (و در نتیجه بیمار) است. منظور از "اینجا و اکنون" وقایع بلافصلی است که در جلسه درمان حادث می شود، آنچه اینجا (در این مطب، در این رابطه و در فضای موجود میان ما دو نفر) و اکنون، در همین لحظه اتفاق می افتد. این روش در اصل رویکردی غیر تاریخچه ای است که تأکید را از روی تاریخچه قبلی بیمار یا وقایعی که در زندگی خارجی او اتفاق افتاده بر می دارد و با وجود عدم تأکید بر این وقایع اهمیت آن ها را نفی نمی کند.

v     

 

درمان به مثابه اجتماع ذره بینی، به این معناست که در نهایت بدون اینکه ما در شکل دادن به آن نقش مهمی داشته باشیم، مشکلات بین فردی بیمار، خود را در اینجا و اکنون رابطه درمانی آشکار خواهد ساخت. اگر بیمار در زندگیش، مطالبه کننده، ترسو، متکبر، خود کم بین، اغواگر، کنترل کننده با مستبد باشد یا به هر شکل دیگری، روابط بین فردی نابهنجار داشته باشد، این خصوصیات، به طریقی در رابطه بیمار و درمانگر خود را نشان خواهد داد. این رویکرد هم اساسی غیر تاریخچه ای دارد. برای درک ماهیت این الگوهای نابهنجار، نیاز چندانی به گرفتن شرح حال نیست، زیرا دیر یا زود، آنها با رنگ و لعاب زنده اینجا و اکنون جلسه درمانی آشکار می شوند.

به طور خلاصه، دلیل منطقی استفاده از "اینجا و اکنون" آن است که بخش اعظم مشکلات انسانی رابطه ای است و مشکلات بین فردی هر فرد، بالاخره خود را در اینجا و اکنون رویارویی درمانی آشکار می سازد.

v     

 

یکی از علل کلیدی مؤثر بودن گروه درمانی، همدردی جهانی و اشتراک در خصایص بشری است. بسیاری از بیماران درمان را با این احساس آغاز می کنند که در مصیبت خود منحصر به فردند؛ معتقدند تنها آنان هستند که دچار افکار و تخیلات مهیب، ممنوع، حرام، دیگر آزارانه، خودخواهانه و منحرف از نظر جنسی هستند. افشای وجود افکار مشابه در سایر اعضای گروه، به طرز شگفت آوری مایه تسلی است و امکان تجربه خوش آمد گفتن به تبار انسان را فراهم می سازد.

در درمان فردی، بیماران احساساتی را آشکار می کنند که ما درمانگران نیز تجربه شان کرده ایم؛ می توان زمان و موقعیتی را به در میان نهادن این اشتراکات اختصاص داد. برای مثال، اگر بیماری احساس گناهش را در ارتباط با این واقعیت بیان کند که در ملاقات پدر یا مادر سالخورده اش، هربار بعد از یکی دو ساعت حوصله اش سر می رود، شاید من هم برایش بگویم که نهایت تحملم برای دیدار مادرم حدود سه ساعت بوده است. یا اگر بیماری پس از گذشت بیست جلسه درمانی از بهبود دلسرد شده باشد، بلافاصله خواهم گفت که این مدت، در مقابل صدها جلسه ای که من در دوره های گوناگون درمانی گذرانده ام، مانند قطره ای در برابر دریا است.

v      

 

وقتی بیمار موضوع بداقبالی در تعامل با دیگری را پیش می کشد، درمانگر چه باید بکند؟ درمانگران معمولا در این شرایط به بررسی عمیق موقعیت می پردازند و می کوشند بیمار نقش خود را در ایجاد این تعامل درک کند و رفتارهای دیگری را پیشنهاد می کنند که در چنین موقعیت هایی می توان پیش گرفت، انگیزه های ناخود آگاه را می جویند، انگیزه های طرف مقابل را حدس می زنند و به دنبال یافتن الگوی رفتاری بیمار، یعنی موقعیت های مشابهی هستند که بیمار در گذشته آفریده است. این تدابیر علاوه بر نیاز به زمان طولانی، محدودیت هایی نیز دارند: نه تنها کار جنبه ای عقلانی به خود می گیرد، بلکه در اغلب موارد، بر پایه داده های نادرستی که بیمار فراهم آورده است، استوار می شود.

"اینجا و اکنون" شیوه بسیار کارسازتری در اختیار می گذارد. تدبیر کلی عبارت است از یافتن یک معادل اینجا و اکنونی برای تعامل ناکارآمد بیمار. وقتی این معادل یافت شد، کار بسیار دقیق تر و سریع تر پیش می رود.

 

v     

 

اغلب وقتی با بیماری روبه رو می شوم که با همان مشکلات نوروتیکی دست به گریبان است که مرا نیز در زندگی آزرده اند، این سؤال برایم مطرح می شود که آیا می توانم بیمارم را به فراتر از آنچه خود به آن دست یافته ام، برسانم؟... تنها درمانگری که تمام و کمال تحلیل شده باشد، می تواند بیماران را تا رفع

کامل مشکلات نوروتیکشان همراهی کند، بنابراین، نقاط کور درمانگران که همان مشکلات نوروتیک درمان نشده آن هاست، میزان کمکی را که می توانند ارائه دهند محدود می سازد

یکی از کلمات قصار نیچه دیدگاهی متضاد را مطرح می کند: "ای بسا کس که زنجیر خویش نتواند گسست، اما بند گسل دوست خویش تواند بود." دیدگاه سائق خودشکوفا کننده کارن هورنای  نیز با آن مطابقت دارد: اگر درمانگر موانع را از سر راه بردارد، بیماران خود به خود رشد می کنند و استعدادهای بالقوه شان شکوفا می شود، حتی در یکپارچگی و شکوفایی به سطحی فراتر از درمانگر خواهند رسید.

v     

 

درمان عبارت است از کاوشی ژرف و گسترده در مسیر و معنای زندگی؛ با پذیرش اینکه مرگ در کانون هستی ما واقع شده و نیز پذیرش پیوستگی مرگ و زندگی، چگونه می توانیم نادیده اش بگیریم؟ از همان آغاز که انسان به نوشتن افکارش روی آورد، دریافته بود که همه چیز رو به زوال است و ما از این زوال در هراسیم و باید راهی بیابیم که به رغم ترس از زوال زندگی کنیم. روان درمانگران نمی توانند متفکران بزرگی را نادیده بگیرند که گفته اند برای خوب زندگی کردن، باید خوب مردن را آموخت.

گر چه مادیت مرگ، نابودمان می سازد، اندیشه ی مرگ، نجاتمان می دهد.  در طی سال ها کار با افراد محتضر، بیماران زیادی دیده ام که در رویارویی با مرگ، دستخوش تحولی معنی دار و مثبت شده اند. احساس کرده اند خردمندتر شده اند؛ ارزش های زندگیشان را از نو اولویت بندی کرده اند و توانسته اند مسائل بی اهمیت زندگی را ناچیز بشمارند.

v     

 

بعضی کارگاه های تجربی به کمک روش هایی، افراد را به سخن گفتن درباره معنای زندگی تشویق می کنند. شاید معمول ترین روش این باشد که از شرکت کنندگان بپرسند آرزو دارند بر سنگ مزارشان چه نوشته شود. اغلب این پرسش ها درباره معنای زندگی، به گفت و گو درباره اهدافی نظیر نوع دوستی، لذت پرستی، فداکاری در راه یک هدف، زایایی، خلاقیت و خودشکوفایی ختم می شود. بسیاری احساس می کنند اگر بتوانند از خویش بگذرند. یعنی با چیزی خارج از وجود خویش مثلا عشق به یک هدف، یک فرد یا ذات خداوندی هدایت شوند - معانی، اهمیتی ژرف تر و نیرومندتر به خود می گیرد... آنچه ما باید بکنیم این است که در میان همه معانی ممکن غوطه ور شویم، خصوصا معنی ای که با از خودگذشتگی مربوط است. آنچه ارزشمند است، آغاز درگیری با مسئله است و بهترین کاری که از ما درمانگران بر می آید، شناخت موانع موجود بر سر راه این آغاز و از میان بردن آن هاست. پرسش از معنای زندگی، همان گونه که بودا تعلیم داده است، کمال نمی آورد. باید در رودخانه زندگی غوطه ور شد و اجازه داد پرسش نیز راه خود را بپیماید.

v     

 

مفهوم "هر راه چاره ای، تو را از سایر راه ها محروم می سازد،" همان است که در قلب بیشتر دشواری های موجود در تصمیم گیری نهفته است. در برابر هر "آری"، باید "نه" ای هم باشد. تصمیم ها ارزان به دست نمی آیند، زیرا همواره با چشم پوشی از چاره دیگر همراهند.

گاهی بیمارانی را که در گیر تصمیم گیری های دشوار شده اند با نقل قول از کتاب سقوط کامو، که همیشه خودم را عمیقا تحت تأثیر قرار داده، تشویق می کنم: " باور کن، چیزی که از دست دادنش برای انسان از همه سخت تر است، درست همان چیزی است که آن را نمی خواهد."

v     

 

تا زمانی که بیماران بر این باورند که مشکلات اساسیشان حاصل چیزی خارج از کنترل ایشان مانند اعمال دیگران، بخت بد، بی عدالتی های اجتماعی و ژن هاست، دست ما درمانگران در کار بسته است. تنها می توانیم از حملات و نابسامانی های زندگی اظهار تأسف کنیم و روش های سازگارانه تری برای مواجهه با آن ها پیشنهاد کنیم

ولی اگر به تحول درمانی مهم تری امید بسته ایم، باید بیمارانمان را تشویق کنیم که مسئولیت بپذیرند، به این معنی که درک کنند چگونه در پریشانی و اندوه خود سهم دارند. برای عملی کردن این نیت، درمانگر می تواند بگوید: "حتی اگر نود و نه درصد اتفاقات بدی که برایت افتاده، تقصیر دیگران بوده باشد، من می خواهم به آن یک درصد، یعنی بخشی که مسئولیتش با توست، نگاه کنم. ما مجبوریم به نقش خودت، هرقدر هم که محدود باشد بنگریم، زیرا اینجاست که بیشترین کمک از دستم بر می آید."

v     

 

روان درمانی، بدل و جانشین زندگی نیست، بلکه تمرین نمایش زندگی است. به عبارت دیگر، گرچه روان درمانی نیازمند برقراری رابطه ای نزدیک است، برقراری رابطه پایان کار نیست، بلکه وسیله ای است برای رسیدن به پایانی موفقیت آمیز.

نزدیکی در رابطه درمانی اهداف متعددی را تأمین می کند: مکان امنی برای بیماران فراهم می شود تا بتوانند تا آنجا که ممکن است خود را آشکار کنند. حتی فراتر از این، پس از افشای عمیق خود، احساس کنند فهمیده شده و همان گونه که هستند، پذیرفته شده اند. دیگر آنکه مهارت های اجتماعی را آموزش می دهد: بیمار می آموزد که رابطه صمیمانه به چه چیزهایی نیازمند است. وقتی یک بار به چنین سطحی از صمیمیت رسیده باشند، می توانند امید و حتی انتظار داشته باشند که در روابط مشابه نیز موفق شوند.

v     

 

اقدام به عمل خطیر درمان، در واقع نوعی تمرین خود کاوشگری است و من بیمارانم را وا می دارم که از هر فرصتی برای دقیق تر کردن این کاوش استفاده کنند. ملاقات با والدین، خصوصا منبعی غنی از اطلاعات به شمار می رود. بسیاری از بیماران به پیشنهاد من، گفت و گوهای طولانی تر و عمیق تری نسبت به قبل با خواهران و برادرانشان ترتیب می دهند. هر شکلی از گردهمایی مجدد هم کلاسی ها و نیز فرصت تجدید دیدار دوستان قدیم، معمولا معدن طلای اطلاعات است. بیمارانم را وادار می کنم درباره اینکه چگونه فردی بوده اند و دیگران آن ها را چگونه می دیده اند، از بقیه بازخورد دریافت کنند.

مرد مسنی را می شناسم که یکی از همکلاسی های سال پنجم دبستانش را ملاقات کرده بود که به او گفته بود چیزی که از او در خاطرش مانده "یک پسربچه زیباست با لبخندی شیطنت آمیز و موهایی که از سیاهی مثل ذغال بوده." پیرمرد با شنیدن این توصیف به گریه افتاده بود. او همیشه خود را زشت و زمخت تصور می کرد. معتقد بود اگر یک نفر، هر کس که بود، آن موقع به او می گفت که زیباست، تمام زندگیش جور دیگری می شد.

v     

 

رابطه میان بینش و تحول در بنیادی ترین سطح، همچنان به صورت یک معما باقی مانده است. گرچه تصدیق می کنیم که بینش، انسان را به سوی تحول رهبری می کند، چنین توالی ای هرگز از نظر تجربی اثبات نشده است. حتی هستند تحلیل گران مجرب و اندیشمندی که امکان توالی معکوس را مطرح کرده اند: یعنی بینش به جای آنکه مقدم بر تحول باشد، پیامد آن است.

"حقیقتی در کار نیست، آنچه هست تنها تعبیر ماست ."  بنابراین، حتی اگر بینش های فوق العاده را در بسته بندی های زیبا به بیمارانمان پیشکش می کنیم، یادمان باشد که این بینش، ساخته ذهن ماست، تنها یک تفسیر است، نه لزوما تنها تفسیر ممکن.

v     

 

برای آنکه نسبت به بیمار عاشق حس همدلی پیدا کنید، نباید این واقعیت را نادیده بگیرید که این تجربه، تجربه ای شگرف است: جذبه سعادتمندانه یکی شدن با دیگری؛ حل شدن "من تنها در" مایی افسونگر، می تواند یکی از بزرگترین تجربیات زندگی بیمار باشد. کسی به خوبی نیچه از عهده بیان این وضعیت دشوار بر نیامده است:

"روزی گنجشکی از فراز سرم برید و ... او را شاهینی پنداشتم، اکنون همه دنیا برآنند به من اثبات کنند تا چه اندازه در اشتباه بوده ام. بسیار خوب، کدام یک بیشتر باخته ایم؟ من - به زعم آن ها - "فریب خورده" که با اتکا بر این پرنده همه تابستان را در عالم برتر امید به سر بردم، یا آن ها که فریب نخوردند؟"

شور و وجد بیمار را درک کنید، ولی در عین حال، یاریش کنید تا خود را برای پایان آن آماده کند. که همیشه پایانی هست. اگر عشق تنها یک ویژگی حقیقی داشته باشد، این است که هرگز نمی ماند.

v     

 

زندگی یک روان درمانگر سراسر خدمت است، خدمتی که در آن هر روز از خواست های شخصیمان می گذریم تا به نیازهای دیگری پاسخ دهیم و به رشد دیگری چشم دوزیم. ما لذت را نه فقط در جریان رشد بیمارمان، که هم چنین در موجی می یابیم که بیمار ایجاد می کند: تأثیر مثبتی که بیمار بر زندگی اطرافیانش می نهد. این امتیازی خارق العاده است و نیز رضایتی خارق العاده.

آخرین امتیازی که همواره آن را ویژه و خارق العاده دانسته ام، تعلق به صنف درمانگران قابل احترام و شریف است. ما درمانگران بخشی از سنتی هستیم که قدمتش نه فقط به نیاکان بلافصل روان درمانگرمان (نسلی که با فروید و یونگ و همه نیاکان آن ها - نیچه، شوپنهاور، کیرکگور - آغاز می شود)، بلکه بس دورتر، به عیسی، بودا، افلاطون، سقراط، گالن، بقراط و تمامی رهبران بزرگ مذهبی، فلاسفه و اطبایی باز می گردد که از آغاز زمان، انسان را هنگام ناامیدی هایش یاری داده اند.

 


آنچه بدیهی و "طبیعی" خوانده می شود به ندرت چنین است. تشخیص این امر باید به ما بیاموزد که دریابیم جهان انعطاف ناپذیرتر از چیزی است که به نظر می رسد، زیرا دیدگاه های تثبیت شده اغلب نه از طریق فرآیند استدلال بی عیب و نقص بلکه از طریق قرن ها آشفتگی فکری ظاهر شده اند. ممکن است دلایل خوبی برای شکل و وضعیت فعلی امور وجود نداشته باشد.

صحت گزاره را نمی توان به این وسیله تعیین کرد که آیا اکثر افراد به آن عقیده دارند یا نه، و آیا افرادی مهم به مدتی طولانی به آن عقیده داشته اند یا نه. گزاره صحیح گزاره ای است که ممکن نباشد از نظر عقلانی رد شود. گزاره زمانی درست است که نتوان آن را ابطال کرد.

v     

 

اگر نمی توانیم چنان خویشتن داری و متانتی داشته باشیم، اگر تنها پس از شنیدن چند کلمه تند درباره شخصیت یا دستاوردهایمان به گریه می افتیم، دلیل آن ممکن است این باشد که تایید دیگران بخش مهمی از قابلیت ما برای اعتقاد به حقانیت خودمان را تشکیل می دهد. ما احساس می کنیم که حق داریم عدم محبوبیت را نه فقط به خاطر دلایل عملی، و به دلایل پیشرفت یا بقا، بلکه مهم تر از آن، به این دلیل جدی بگیریم که مورد تمسخر قرار گرفتن نشانه روشنی از گمراهی ماست.

آنچه باید نگرانمان کند تعداد مخالفان ما نیست، بلکه خوب بودن دلایل آن ها برای این کار است. پس ما باید به جای توجه به عدم محبوبیت به تبیین ها و دلایل عدم محبوبیت توجه کنیم. این که بشنویم تعداد زیادی از افراد جامعه ما را دچار اشتباه می دانند ممکن است هراسناک باشد، ولی پیش از ترک موضع خود، باید به روش آن ها برای دستیابی به این نتایج توجه کنیم. درستی روش تفکر آن هاست که باید اهمیتی را که به عدم تایید آن ها می دهیم تعیین کند.

v     

 

در قلب اپیکورگرایی این اندیشه وجود دارد که ما به هر دو سوال "چه چیزی ما را خوشبخت خواهد کرد؟" و " چه چیزی مرا تندرست خواهد ساخت؟" به یکسان به طور شهودی پاسخ بدی می دهیم. جوابی که در سریع ترین حالت ممکن به فکر می رسد به احتمال زیاد نادرست است.

درست همان گونه که پزشکی هیچ سودی ندارد، اگر بیماری جسمی را برطرف نکند، فلسفه نیز اگر تالم فکری را برطرف نسازد، بی فایده است. به نظر اپیکور وظیفه فلسفه عبارت است از کمک به ما در تعبیر و تفسیر سائقه های تالم و خواسته ها و امیال نامشخص و مبهم خودمان، و بنابراین رهانیدن ما از طرح های نادرست برای خوشبختی.

v     

 

ما وجود نداریم مگر وقتی کسی باشد که بتواند ببیند ما وجود داریم. آنچه می گوییم هیچ معنایی ندارد مگر زمانی که کسی بتواند آن را بفهمد. در میان دوستان بودن یعنی همواره هویت خود را تایید کردن...دوستان حقیقی، ما را براساس معیارهای دنیوی نمی سنجند، آن ها به خود اصلی ما علاقه دارند، مثل زوج های آرمانی، عشق آن ها به ما متاثر از ظاهر یا جایگاه ما در سلسله مراتب اجتماعی نیست. اپیکور با تشخیص نیاز بنیادین ما، دریافت که قلیلی دوستان واقعی می توانند عشق و احترامی به ما ارزانی دارند که ممکن است حتی ثروت قادر به تامین آن نباشد.

v     

 

اگر کسی به طور عقلانی به میرایی و فناپذیر بودن بیندیشد، به نظر اپیکور درمی یابد که پس از مرگ چیزی جز فراموشی و نسیان وجود ندارد، و "بیهوده است که از قبل نگران چیزی باشیم که چون فرا رسد مشکلی نمی آفریند." بی معناست اگر پیشاپیش از حالتی بترسیم که هرگز تجربه نخواهیم کرد: "برای کسی که واقعا دریافته باشد در مرگ هیچ چیز هولناکی وجود ندارد، هیچ چیز هراسناکی در زندگی هم وجود ندارد."

v     

 

 برای خودداری از کسب آنچه نیازی بدان نداریم یا افسوس نخوردن برای چیزی که استطاعت به دست آوردنش را نداریم، باید در لحظه ای که به چیزی گرانقیمت تمایل پیدا می کنیم، با موشکافی از خود بپرسیم آیا این تمایل درست است یا نه؟ ما باید مجموعه ای از آزمایش های فکری را برای تعیین درجه احتمالی خوشبختی خود انجام دهیم. در این آزمایش ها خود را در زمانی تصور می کنیم که نیازها و امیالمان برآورده شده اند: "این روش تحقیق را باید درباره تمام نیازها به کار بست: اگر آنچه مشتاقانه می خواهم متحقق شود، چه اتفاقی برایم خواهد افتاد؟ اگر متحقق نشود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟"

v     

 

 اشیا در بعد مادی ادای چیزی را در می آورند که می خواهیم در بعد روانشناختی به دست آوریم. سردرگمی و آشفتگی ما تنها تقصیر خودمان نیست. درک نادرست ما از نیازهایمان را، به قول اپیکور، "باورهای باطل" اطرافیانمان بدتر می کند، باورهایی که سلسله مراتب طبیعی نیازهای ما را منعکس نمی کنند و بر تجمل و ثروت، و تنها به ندرت بر دوستی، آزادی و تفکر تاکید می کنند...اکثر کسب و کارها نیازهای غیرضروری مردمی را تحریک می کنند که قادر به درک نیازهای واقعی خود نیستند، می توان با خودآگاهی و درک بیش تری از مقوله سادگی، میزان مصرف را به شدت کاهش داد. اپیکور از این امر نگران نبوده است: "اگرمعیار سنجش ما هدف طبیعی زندگی باشد، فقر ثروتی عظیم است و ثروت نامحدود نیز فقر عظیم."

v     

 

گرچه شاید قلمرو ناکامی پهناور باشد- از ضربه خوردن انگشت پا گرفته تا مرگ نابهنگام- ولی در هسته هر ناکامی ساختاری اساسی نهفته است: تضاد خواسته ای با واقعیتی بنیادین...به نظر سنکا، اوج حکمت آن است که یاد بگیریم سرسختی و لجاجت جهان را با واکنش هایی مثل فوران خشم، احساس بدبختی، اضطراب، ترشرویی، خود برحق بینی و بدگمانی، بدتر نسازیم. وقتی می توانیم به بهترین صورت این ناکامی ها را تحمل کنیم که خود را برای آن ها آماده ساخته و درک کرده باشیم که بیش ترین آسیب ها را از ناکامی هایی می بینیم که اصلا انتظارشان را نداشته ایم و نتوانسته ایم آن ها را بفهمیم.

v     

 

نگرش ما در این باره که چه چیزی بهنجار است اساسا تعیین کننده میزان بد بودن واکنش ما به ناکامی است. ممکن است از این که باران می آید درمانده باشیم ولی آشنایی ما با باران به این معناست که غیرممکن است هرگز با عصبانیت به آن واکنش نشان دهیم. چه چیزی ناکامی ها و درماندگی های ما را کاهش می دهد؟ این که بفهمیم از دنیا چه انتظاری می توانیم داشته باشیم و دریابیم که امید چه چیزی را داشتن امری بهنجار است. هروقت ار دستیابی به امر مورد علاقه خود باز بمانیم، عصبانیت ما را فرا نمی گیرد؛ فقط هنگامی عصبانی می شویم که عقیده داشته باشم لیاقت به دست آوردن آن چیز را داریم. شدیدترین عصبانیت های ما ناشی از رویدادهایی هستند که درک ما از اصول هستی را نقض می کنند.

v     

 

واقعیت دو ویژگی دارد که به نحو بی رحمانه ای گیج کننده هستند: از یک طرف، تداوم و قابل اطمینان بودن حیات در طول نسل ها، و از طرف دیگر، بلایای غیرمنتظره. ما خود را میان دو امر، دوپاره می یابیم: فراخوانی معقول به این که تصور کنیم فردا کاملا شبیه امروز است، و احتمال رویارویی با رویدادی هراسناک که پس از آن دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود.

"می گویی: فکر نمی کردم این اتفاق بیفتد. آیا فکر می کنی چیزی وجود دارد که اتفاق نیفتد، وقتی می دانی که امکان دارد اتفاق بیفتد، وقتی می بینی که پیش از این اتفاق افتاده...؟ هرگز برای امشب به شما وعده ای نداده اند، -نه، مهلت بسیار زیادی دادم- حتی برای این "ساعت" هیچ وعده ای نداده اند."

v     

 

ما همیشه نمی توانیم سرنوشت خود را با رجوع به ارزش اخلاقی خود تبیین کنیم؛ ممکن است موهوب به نعمتی یا مبتلا به بلایی شویم بی آن که پشت هیچ کدام از آن ها عدالتی وجود داشته باشد. همه اتفاق هایی که برای ما می افتد با ارجاع به چیزی درباره ما رخ نمی دهد.

وقتی فردی کار درستی انجام می دهد ولی باز هم به بلا مبتلا می شود، متحیر می گردد و قادر نیست این رویداد را با طرح و الگوی عدالت سازگار کند. جهان پوچ به نظر می رسد. انسان میان دو احساس در نوسان است: یکی این که ممکن است کسی به رغم انجام دادن کارهای خوب، بد بوده باشد و به همین دلیل است که مجازات می شود، و دیگر این که او واقعا بد نبوده و بنابراین، قربانی نارسایی مصیبت بار دستگاه عدالت شده است. در تمام شکایت هایی که از بی عدالتی صورت می گیرد، این اعتقاد پایدار به طور تلویحی وجود دارد که جهان اساسا عادلانه است.

v     

 

ممکن است انتظار داشته باشی که از تو بخواهم پیامد خوبی برای خود ترسیم کنی و در سایه فریب های امید بیاسایی. ولی من تو را به آرامش فکری از راه دیگری هدایت می کنم: اگر می خواهی تمام نگرانی ها را کنار بگذاری، فکر کن آنچه می ترسی "احتمالا" رخ دهد، "قطعا" رخ می دهد."

سنکا مطمئن بود که وقتی به طور عقلانی دریابیم اگر خواسته هایمان برآورده نشوند چه اتفاقی خواهد افتاد، تقریبا به طور قطعی در می یابیم که این مشکلات پیش پا افتاده تر از اضطراب هایی هستند که پدید می آورند.

"اگر متهم شناخته شوی، آیا چیزی بدتر از تبعید یا زندانی شدن ممکن است برایت رخ دهد؟... 'شاید فقیر شوم'، در این صورت یکی از انبوه فقرا خواهم بود. 'شاید تبعید شوم'، در این صورت چنان با خود رفتار خواهم کرد که گویی در همان محل تبعید زاده شده بوده ام. 'شاید مرا در زنجیر کنند'، در این صورت چه؟ آیا اکنون از بند و زنجیر آزادم؟"

v     

 

وقتی که آسیب می بینیم وسوسه می شویم که اعتقاد پیدا کنیم چیزی که به ما آسیب زده "عامدانه" این کار را کرده است. وسوسه می شویم از جمله ای که بندهایش با "و" به هم مرتبطند به جمله ای برسیم که بندهایش با "برای این که" به یکدیگر مرتبطند؛ یعنی از این فکر که " مداد از روی میز افتاد و من حالا عصبانی هستم" به این عقیده برسیم که "مداد از روی میز افتاد برای این که مرا عصبانی کند."

v     

 

رواقیگری فقر را سفارش نمی کند؛ رواقیگری سفارش می کند نه از فقر بترسیم و نه آن را خوار بشماریم. رواقیگری ثروت را امری مرجح می داند نه چیزی ضروری و نه جرم. تنها یک نکته است که رواقیون را حکیم می کند: چگونگی واکنش آنها به فقر ناگهانی. ایشان بدون عصبانیت یا سرخوردگی از خانه و خدمتکاران خود کناره خواهند گرفت.

"حکیم نمی تواند چیزی را از دست بدهد. او همه چیز را در درون خود دارد. حکیم خودبسنده است... اگر در بیماری یا جنگ دستی را از دست دهد، یا اگر حادثه ای یک یا هر دو چشمش را از کاسه درآورد، از آنچه برایش باقی مانده راضی خواهد بود...حکیم خود را خوار نخواهد شمرد، حتی اگر قامت کوتوله را داشته باشد ولی با وجود این آرزو می کند که بلند قد باشد. حکیم از این نظر خودبسنده است که می تواند بدون دوستان زندگی کند، نه از این نظر که می خواهد بدون آنها زندگی کند."

v     

 

هرگز به فورتونا [الهه بخت و اقبال] اعتماد نداشتم، حتی وقتی به نظر می رسید پیشنهاد صلح می کند. همه نعمت هایی را که با مهربانی به من بخشید - پول، مقام و منصب حکومتی، نفوذ - به کناری انداختم تا بتواند بدون این که مزاحم من شود، آن ها را پس بگیرد. بین آن نعمت ها و خودم، شکاف وسیعی را حفظ کرده ام و بنابراین، او فقط آنها را گرفته، نه اینکه آنها را از من به زور جدا کرده باشد.

v     

 

پذیرفتن چیزی غیر ضروری به عنوان امری ضروری، همان اندازه غیرعاقلانه است که طغیان علیه چیزی ضروری. با پذیرش امر غیر ضروری و انکار امر ممکن، همان اندازه می توان به سادگی گمراه شد که با انکار امر ضروری و طلب امر غیر ممکن. این بر عهده عقل است که میان این امور تمایز گذارد.

 عقل به ما اجازه می دهد که دریابیم چه زمانی خواسته های ما تضادی تغییر ناپذیر با واقعیت دارند، و سپس به ما امر می کند با میل و رغبت، نه با ناراحتی و تلخی، خود را تسلیم ضرورت ها کنیم. ممکن است ما فاقد توان لازم برای تغییر رویدادهای معینی باشیم، ولی آزادیم تا رویکرد خود را به این رویدادها انتخاب کنیم و در همین پذیرش خودجوش ضرورت از جانب ماست که آزادی متمایز خود را می یابیم.

v     

 

مطالعه مرا در خلوت خود تسلی می بخشد؛ مرا از سنگینی بطالت اندوه بار آزاد می کند و در هر زمانی، می تواند مرا از مصاحبت های کسالت بار خلاص کند. هر زمان که درد خیلی کشنده و شدید نباشد، مطالعه چاقوی درد را کند می کند. برای منحرف کردن ذهنم از افکار مأیوس کننده، صرفا نیاز دارم به کتاب ها پناه ببرم.

v     

 

حکمت حقیقی باید شامل سازگاری با جنبه های پست تر ما باشد. تعریف حکمت باید دیدگاهی معتدل درباره نقش هوش و فرهنگ والا در زندگی داشته باشد و نیازهای ضروری و در بسیاری اوقات، بسیار زننده کالبد فانی ما را بپذیرد. فیلسوفان اپیکوری و رواقی عقیده داشتند که ما می توانیم بر بدن خود تسلط داشته باشیم و هرگز مجذوب خویشتن جسمانی و هیجانی خود نشویم. همین نظر شکوهمند است که به والاترین آمال ما تلنگر می زند. این نظر، ناممکن و بنابراین، زیان آور نیز هست:

"آن قله های فلسفی رفیعی که هیچ انسانی نمی تواند در آنها مأوا گزیند و آن قواعدی که از عادت و توان ما خارج است، چه فایده ای دارد؟ چندان هوشمندانه نیست که انسان وظایفش را مطابق موازین موجوداتی متفاوت تعیین کند."

نمی توانیم بدن را انکار یا بر آن غلبه کنیم: "آیا نمی توان گفت در این زندان زمینی، هیچ چیزی در ما جسمانی محض یا روحانی محض نیست و دو پاره کردن انسانی زنده، کاری زیان آور است؟"

v     

 

ما طوری پرورش پیدا می کنیم که معتقد می شویم می توانیم سرنوشت خود را تغییر دهیم، و بیم و امید ما مطابق این عقل است. از صدای گرپگرپ بی اعتنای اقیانوس ها یا پرواز ستاره های ناب در آسمان شب، معلوم می شود که نیروهایی وجود دارند که نسبت به آرزوهای ما کاملا بی تفاوتند. این بی تفاوتی فقط متعلق به طبیعت نیست؛ انسان ها نیز می توانند نیروهایی به همان اندازه بی هدف علیه هم نوعان خود اعمال کنند... ما نمی توانیم نظام چیزها را تغییر دهیم. ارواح ما باید خود را با همین قانون [طبیعت] سازگار کنند، از این قانون باید پیروی کنند. چیزی را که نمی توانی اصلاح کنی بهتر است قبول کنی.

 چه لزومی دارد برای اجزای زندگی گریه کنیم؟ کل زندگی گریه دار است.

v     

 

یکی از ویژگی های دوست این است که آن قدر مهربان است که در مقایسه با اکثر مردم، بخش بیشتری از وجود ما را بهنجار می داند. هنگام گفتگو با مخاطبی عادی بسیاری از نظرهای خود را به دلیل بسیار زننده بودن، جنسی بودن، مأیوسانه بودن، احمقانه بودن، هوشمندانه بودن یا احساساتی بودن بیان نمی کنیم، ولی این نظرها را با دوستان خود در میان می گذاریم. دوستی، توطئه ای کوچک است علیه آنچه دیگران معقول می پندارند.

آنچه معمولا دوست و دوستی می خوانیم چیزی بیش از نوعی آشنایی

نیست که بر حسب تصادف با نوعی مناسبت به وجود آمده، که به وسیله آن ارواح ما از یکدیگر حمایت می کنند. در دوستی مورد نظر من، ارواح در چنان ترکیب عامی در هم می آمیزند که درزی که آنها را به هم می پیوندد، به کلی ناپدید و محو می شود.

دوستی چندان ارزشمند نمی بود اگر بیشتر مردم آن قدر مایوس کننده نبودند.

v     

 

انسان می تواند مایه شگفتی جهان باشد ولی زنش و خدمتکارانش هیچ چیز قابل ملاحظه ای در او نبینند. معدودی از انسان ها مایه شگفتی خانواده خود بوده اند.

می توانیم به این مسئله از دو زاویه نگاه کنیم. این که هیچ کسی واقعا شگفت آور نیست، ولی فقط خانواده و خدمتکارانش آن قدر به او نزدیک هستند که این واقعیت ناامیدکننده را تشخیص می دهند؛ یا این که بسیاری از مردم جالب و شگفت آور هستند ولی اگر از نظر زمانی و مکانی خیلی به ما نزدیک باشند، به احتمال زیاد آن ها را چندان جدی نمی گیریم، زیرا علیه آنچه حاضر و آماده است سوگیری عجیبی داریم.

v     

 

اگر کسی که ذهن بزرگی دارد سراب در حال جزر و مد افکار عمومی، یعنی افکار ناشی از ذهن های کوچک، را ستاره راهنمای خود بگیرد، آیا هیچ گاه می تواند به هدفش نائل شود و اثری جاودانی و ابدی بیافریند؟...بزرگترین لذت ما این است که ما را بستایند، ولی ستایندگان، حتی اگر انگیزه ای برای این کار داشته باشند، چندان مایل نیستند که ستایش خود را ابراز کنند. و بنابراین، خرسندترین انسان کسی است که توانسته خالصانه خودش را بستاید، مهم نیست چگونه.

v     

 

فقط یک اشتباه مادرزادی وجود دارد، و آن این است که می پنداریم زندگی می کنیم تا خوشبخت باشیم؛ تا زمانی که بر این اشتباه مادرزادی پافشاری کنیم، جهان پر از تناقض به نظرمان می رسد؛ زیرا در هر قدمی، در مسائل کوچک و بزرگ، مجبوریم این امر را تجربه کنیم که جهان و زندگی قطعا به منظور حفظ زندگی سرشار از خوشبختی آرایش نیافته اند. به همین دلیل سیمای تقریبا همه افراد سالخورده حاکی از احساسی است که ناامیدی خوانده می شود.

v     

 

آنچه در آثار هنری و فلسفی می بینیم نسخه های عینی دردها و تقلاهای خودمان هستند که با زبان یا تصویر مناسبی، مجسم و تعریف می شوند. هنرمندان و فلاسفه نه فقط به ما نشان می دهند چه احساسی داشته ایم، بلکه تجربیات ما را تأثیرگذارتر و هوشمندانه تر از خودمان بیان می کنند؛ ایشان جنبه هایی از زندگی ما را به تصویر می کشند که خودمان قادر به تشخیص آنها هستیم، ولی هرگز نمی توانسته ایم با چنان شفافیتی آنها را درک کنیم... از طریق کارهای خلاقانه می توانیم حداقل بصیرت هایی درباره غم و غصه های خود پیدا کنیم که ما را از احساس وحشت و انزوا (و حتی زجر کشیدن) ناشی از این اندوه ها خلاص می کنند. فلسفه و هنر، به دو شیوه متفاوت، به ما کمک می کنند تا به قول شوپنهاور، درد را به معرفت تبدیل کنیم.

v     

 

لذت و رنج چنان به هم وابسته اند که اگر کسی قصد حداکثر بهره مندی از لذت را داشته باشد ناگزیر است بیش ترین مقدار ممکن از رنج را بچشد انتخاب با شماست: یا کم ترین رنج ممکن و به عبارت دیگر، نداشتن درد و غم... یا بیش ترین رنج ممکن به عنوان تاوان خوشی ها و شادی های مفرط که تا امروز به ندرت کسی لذت آن را چشیده است! اگر راه اول را انتخاب می کنید، یعنی اگر می خواهید رنج های انسانی را کاهش دهید، بسیار خوب! باید همین طور توان شادمانی خود را هم کاهش دهید.

v     

 

 سختی های هولناک مسلما آن قدرها هم اندوهناک نیستند. همه زندگی ها سخت هستند؛ آنچه برخی از آن ها را رضایت بخش هم می کند، شیوه برخورد با دردها و رنج هاست. هر دردی به طور مبهم نشان می دهد که چیزی اشتباه است. این درد ممکن است بسته به فرزانگی و قدرت ذهنی فرد مبتلا نتیجه خوب یا بدی داشته باشد. اضطراب ممکن است ترس را تشدید کند یا منجر به تحلیل درستی از چیزی شود که نادرست است. احساس بی عدالتی ممکن است به قتل بینجامد یا به نوعی نظریه اقتصادی راهگشا. حسد ممکن است به تلخکامی بینجامد یا منجر به رقابت با رقیب و خلق شاهکاری شود...هنر زندگی یعنی یافتن راه هایی برای استفاده از مصیبت های خودمان.

v     

 

در آن روزگاران نخستین، آدمی به سبب حماقت شورها به جنگ با آنها برمی خاست و کمر به نابودیشان می بست... امروز، به نظر ما، نابود کردن شورها و هوس ها تنها برای پرهیز از حماقت ها و پیامدهای ناخوش حماقت هایشان، خود نهایت حماقت است. بنابر این روش، کار دندانپزشکی که دندان را می کشد تا دیگر درد نکند، هیچ جای حیرت ندارد.

رضایت خاطر ناشی از واکنش خردمندانه به دشواری هایی است که می توانند انسان را از هم بگسلند. ممکن است اشخاص زودرنج وسوسه شوند که بی درنگ دندان آسیا را بکشند. نیچه به ما اصرار کرد که طاقت بیاوریم

v     

 

مسیحیان معتاد به مذهب "راحت طلبی"، در نظام ارزشی خود به چیزی اولویت دادند که آسان بود نه مطلوب، و به این ترتیب زندگی را از قوایش تهی ساختند.

به نظر نیچه، این امر نوعی امکان روان شناختی همیشگی است. همه ما در چنین مواردی مسیحی می شویم: وقتی نسبت به چیزی ابراز بی تفاوتی می کنیم که در خفا به آن مشتاقیم ولی از آن بی بهره هستیم؛ وقتی سرخوشانه می گوییم به عشق یا مقام، پول با موفقیت، خلاقیت یا تندرستی احتیاج نداریم - در حالی که طعم تلخی گوشه های دهانمان را جمع می کند؛ و وقتی علیه آنچه به طور علنی رد می کنیم جنگ های خاموشی به راه می اندازیم.

نیچه می خواست چگونه با مشکلات خود روبرو شویم؟ او از ما می خواست همچنان به چیزهای مورد علاقه خود عشق بورزیم، حتی وقتی آن ها را در اختیار نداریم و ممکن باشد که هرگز هم به آن ها دست پیدا نکنیم. به عبارت دیگر، در برابر وسوسه تحقیر و شریرانه نامیدن خوبی هایی که دستیابی به آن ها دشوار است مقاومت کنیم.

v     

 

شادمانه به مضمون پوچی و بیهودگی تعلیم و تربیت خودمان باز می گردم: هدف آن نه خوب و حکیم کردن ما، بلکه عالم کردن ما بوده و در این امر موفق شده است. این تعلیم و تربیت به ما یاد نداده که در پی فضیلت باشیم و حکمت را فرا گیریم. این تعلیم و تربیت، مشتقات و ریشه شناسی آنها را به ما آموخته است

ما باید به دنبال درک بهترین چیز، و نه دانستن بیش ترین چیزها باشیم. ما صرفا حافظه را پر می کنیم، و فهم و درک امر خوب و بد را خالی می گذاریم.

v     

 

 هر اثر دشواری ما را مخیر می سازد که از یک سو، نویسنده را به دلیل عدم شفافیت نالایق بشمریم و از سوی دیگر، خودمان را به دلیل عدم درک مطلب، احمق به حساب آوریم. مونتنی ما را تشویق کرد که نویسنده را مقصر بشمریم. سبک نوشتاری فهم ناشدنی به احتمال زیاد بیشتر نتیجه تنبلی است تا هوشمندی؛ آنچه به آسانی خوانده می شود به ندرت به آسانی نوشته می شود. یا این که چنین نثر دشواری نقابی است بر فقدان محتوا؛ درک ناپذیر بودن، بهترین حامی حرفی برای گفتن نداشتن است.

v     

 

مونتنی تلویحا می گوید که اگر ما به تجربیات خود درست توجه کنیم و یاد بگیریم که خود را نامزدهای مناسبی برای زندگی عقلانی بدانیم، همگی می توانیم بینش هایی پیدا کنیم که به اندازه بینش های موجود در کتاب های بزرگ باستانی، ژرف است.

قبول این فکر آسان نیست. ما یاد گرفته ایم فضیلت را حاصل اطاعت از کتاب های نویسندگان بزرگ بدانیم، در حالی که باید مجلداتی را بررسی کنیم که روزانه به وسیله ساز و کارهای ادراکی درون خودمان به رشته تحریر در می آیند. مونتنی سعی کرد ما را به خودمان باز گرداند: "می دانیم چگونه بگوییم، "کیکرو این را گفته"؛ "این به نظر افلاطون اخلاقی است"؛ "این ها دقیقا همان کلمات ارسطو هستند." ولی خودمان چه چیزی برای گفتن داریم؟ ارزشیابی ها و داوری های خودمان چیست؟ ما در چه کاری هستیم؟ طوطی هم می تواند به خوبی ما صحبت کند."

v     

 

اگر زندگی و هستی شادی آفرین بود، در آن صورت همه با بی میلی به حالت ناهشیار خواب نزدیک می شدند و با شادی، دوباره از خواب برمی خاستند. ولی درست عکس این امر مصداق دارد، زیرا همه با اشتیاق زیاد به خواب می روند و با بی میلی دوباره از خواب بر می خیزند...هر چه انسان ها پیشرفته تر باشند و هرچه مغزشان فعال تر باشد، بیشتر به خواب نیاز دارند.

v     

 

آنچه دوران جوانی را دلهره آور و ناخرسند می سازد، جستجوی خوشبختی بر اساس این فرض استوار است که باید در زندگی با خوشبختی رو به رو شویم. این امر منجر به امیدی همواره واهی و فریبنده و نیز نارضایی می شود. رویاهای ما سرشار از انگاره های فریبنده خوشبختی مبهمی هستند که به صورت های گزینش شده هوس انگیزی در خیال ما پرسه می زنند و ما بیهوده به دنبال نسخه اصلی آن ها می گردیم ... جوانان فکر می کنند جهان چیزهای زیادی دارد که به آنها بدهد؛ اگر می توانستیم به کمک پند و اندرز و تعلیم بموقع این فکر نادرست را از اذهان آن ها بزداییم، به موفقیت های زیادی نایل می شدیم.

v     

 

در سختکوشی مداوم مورچه های کوچک بدبخت تأمل کنید... زندگی اکثر حشرات چیزی نیست مگر کاری بی وقفه به منظور تأمین غذا و مسکن برای نسل بعدی ای که از تخم های آن ها به وجود می آیند. پس از این که نسل بعدی غذا را مصرف کرد و به مرحله شفیره ای وارد شد، آنها هم پا به عرصه حیات می گذارند، صرفا برای این که همان کار را دوباره از سر گیرند. غیر از این که بپرسیم تمام این کارها چه فایده ای دارد، هیچ کمکی نمی توانیم بکنیم... چیزی نمی بینیم مگر ارضای گرسنگی و شور جنسی، و... خرسندی موقتی ناچیزی گاه و بیگاه میان نیازها و تقلاهای بی پایان.

v     

 

ارضا کننده ترین کارهای بشری هم فارغ از درد و رنج نیست. خاستگاه های شدیدترین شادی های ما به طرز آزاردهنده ای به خاستگاه های شدیدترین دردهای ما نزدیک هستند.

به زندگی بهترین و بارورترین انسان ها و ملت ها نگاه کنید و از خود بپرسید آیا درختی که می خواهد سرفراز و پابرجا باشد می تواند با هوای بد و طرفان ها روبرو نشود؟ آیا دشمنی های بیرونی، مقاومت های خارجی، تمام انواع نفرت، حسد، لجاجت، بدگمانی، سرسختی، حرص و خشونت جزو موارد مساعدی نیستند که بدون آن ها هیچ چیز حتی تقوی و فضیلت نمی تواند چندان رشد کند.

نیچه سعی می کرد این عقیده را تصحیح کند که رضایت خاطر یا باید به آسانی حاصل شود یا اصلا حاصل نشود. این عقیده آثار ویرانگری دارد، زیرا سبب می شود به طور نابهنگام از چالش هایی که می توانیم بر آن ها غلبه کنیم کنار بکشیم. البته فقط در صورتی می توانیم بر این چالش ها غلبه کنیم که خود را برای دشواری هایی آماده کرده باشیم که به حق لازمه تقریبا تمام چیزهای ارزشمند هستند.

v     

 

اکثر ما نمی توانیم دریابیم که تا چه حد به این جوانه های دشواری مدیون هستیم. ما در معرض این تصور قرار داریم که اضطراب و حسادت هیچ چیز خوبی ندارند که به ما یاد بدهند و بنابراین، آن ها را مثل علف های هرز عاطفه می کنیم.

 نیچه تأکید می کند که "چیزهای خوب و ستوده با آن چیزهای بد و به ظاهر متضاد با خویش، موذیانه مربوطند و به هم وابسته و در هم تنیده اند؛ چه بسا از یک گوهرند، چه بسا!. مهر و کین، حق شناسی و انتقام، نیک سرشتی و خشم، به یکدیگر تعلق دارند"، که به این معنی نیست که آن ها را باید با یکدیگر نشان داد، بلکه به این معناست که امری مثبت ممکن است نتیجه امری منفی باشد که با موفقیت باغبانی شده است.


اشتباه دیگر که باعث می شود گمان کنیم عشق نیازی به آموختن ندارد، از اینجا سرچشمه می گیرد که احساس اولیه "عاشق شدن" را با حالت دائمی "عاشق بودن" یا بهتر بگوییم، در عشق "ماندن" اشتباه می کنیم...این نوع عشق به اقتضای ماهیت خود هرگز پایدار نمی ماند. عاشق و معشوق با هم خوب آشنا می شوند، دلبستگی آنان اندک اندک حالت معجزه آسای نخستین را از دست می دهد و سرانجام اختلاف ها و سرخوردگی ها و ملالت های دوجانبه ته مانده هیجان های نخستین را می کشد. اما در ابتدا هیچ کدام از این پایان کار باخبر نیستند. در حقیقت، آن ها شدت این شیفتگی احمقانه و این "دیوانه" یکدیگر بودن را دلیلی بر شدت علاقه شان می پندارند، در صورتی که این فقط درجه آن تنهایی گذشته ایشان را نشان می دهد.

v     

 

عمیق ترین احتیاج بشر نیاز اوست به غلبه بر جدایی و رهایی از زندان تنهایی. شکست مطلق در رسیدن به این غایت، کار آدمی را به دیوانگی می کشاند، زیرا غلبه بر هراس ناشی از جدایی مطلق تنها به وسیله آن چنان کناره گیری قاطعی از دنیای خارج میسر است که احساس جدایی را نابود کند؛ زیرا که در این صورت دنیای خارج، که ما خود را از آن جدا حس می کنیم، خود ناپدید شده است.

انسان- انسان قرن ها و فرهنگ های مختلف- همواره در مقابل یک مسئله و همان یک مسئله قرار می گیرد: چگونه بر جدایی غلبه کنیم، چگونه وصل را به دست آوریم، و چگونه بر زندگی انفرادی خود فایق شویم و به یگانگی برسیم...مسئله یکی است، زیرا که سرچشمه آن یکی است: و آن عبارت است از موقعیت بشر، و وضع هستی انسان. اما جواب رنگ های مختلف دارد.

v     

 

هرچه نسل بشر از مرزهای زندگی ابتدایی فراتر می رود، بیشتر خود را از دنیای طبیعت جدا می سازد و احتیاج او به پیدا کردن راه فراری از این جدایی افزون تر می شود. یکی از راه های رسیدن به این غایت، انواع لذت های آمیخته با عیاشی و میگساری است. این ممکن است به شکل نوعی نشئه بیخود کننده،  که شخص برای فریب دادن خود می آفریند، جلوه گر شود که گاه مواد مخدره نیز به آن کمک می کند. بسیاری از مناسک دینی قبایل دور از تمدن تصویر زنده ای از این نوع راه حل ها است. وقتی که حالت خلسه و هیجان ایجاد می شود، دنیای خارج ناپدید می شود، و همراه آن احساس جدایی از آن نیز از بین می رود.

تجارب جنسی نیز پیوند نزدیکی با عیاشی و میگساری دارد و اغلب با آن آمیخته است. هیجان های جنسی نیز حالتی ایجاد می کند که اثری نظیر نشئه میگساری یا مواد مخدر دارد. در نتیجه این گونه عیاشی ها، بشر می تواند تا مدتی زندگی را ادامه دهد، بی آنکه از جدایی رنج فراوان بکشد. اضطراب رفته رفته شدت می یابد و باز تجدید این مراسم آن را تخفیف می دهد.

v     

 

 یکی از شرایط رشد فردیت، در واقع ماهیت فلسفه روشنگری دنیای غرب بود. منظور از چنین برابری این است که هیچ انسانی نباید برای غایات انسانی دیگر وسیله قرار بگیرد. تا آنجا که انسان به منزله یک هدف، و فقط یک هدف مطرح است همه با هم برابرند، ولی هرگز برای یکدیگر وسیله قرار نمی گیرند.

در جامعه سرمایه داری امروز معنی برابری دگرگون شده است. امروز برابری یعنی برابری آدم های ماشینی و انسان هایی که فردیت خود را از دست داده اند. منظور از برابری امروز، بیشتر "همسان" بودن است تا "یکی بودن"...جامعه معاصر این آرمان برابری را، که در آن از فرد اثری باقی نمانده است، توصیه می کند، زیرا که به افراد بشر مانند ذرات اتم، که هریک همسان دیگری است، نیازمند است که همگی از یک فرمان اطاعت کنند و در ضمن همه یقین داشته باشند که از آرزوهای خود پیروی می کنند.

v     

 

 عشق نیروی فعال بشری است. نیرویی است که موانع بین انسان ها را می شکند و آدمیان را به یکدیگر پیوند می دهد، عشق انسان را بر احساس انزوا و جدایی چیره می سازد، با وجود این بدو امکان می دهد خودش باشد و همسازی شخصیت خود را حفظ کند. در عشق تضادی جالب روی می دهد، عاشق و معشوق یکی می شوند و در عین حال از هم جدا می مانند.

...عشق یک عمل است، عمل به کار انداختن نیروهای انسانی است که تنها در شرایطی که شخص کاملا آزاد باشد، نه تحت زور و اجبار، آن ها را به کار می اندازد. عشق فعال بودن است، نه فعل پذیری؛ پایداری است نه اسارت. به طور کلی خصیصه فعال عشق را می توان چنین بیان کرد که عشق در درجه اول نثار کردن است نه گرفتن.

v     

 

نثار کردن برترین مظهر قدرت آدمی است. در حین نثار کردن است که من قدرت خود، ثروت خود، و توانایی خود را تجربه می کنم. تجربه نیروی حیاتی و قدرت درونی، که بدین وسیله به حد اعلای خود می رسد، مرا غرق در شادی می کند. من خود را لبریز، فیاض، زنده، و در نتیجه شاد احساس می کنم. نثار کردن از دریافت کردن شیرین تر است، نه به سبب اینکه ما به محرومیتی تن در می دهیم، بلکه به این دلیل که شخص در عمل نثار کردن زنده بودن خود را احساس می کند.

اما بخشیدن چیزهای مادی چندان اهمیتی ندارد، بخشیدنی که واقعا ارزنده است، اختصاصا در قلمرو زندگی انسانی قرار دارد. یک انسان چه چیز به دیگری نثار می کند؟ او از خودش، یعنی گرانبهاترین چیزی که دارد و از زندگیش نثار می کند. از آنچه در وجود خودش زنده است به دیگری می بخشد؛ از شادیش، علائقش، از ادراکش، از داناییش، از خلق خوشش و از غم هایش به مصاحب خود نثار می کند.

v     

 

 عشق نیرویی است که تولید عشق می کند؛ ناتوانی عبارت است ازعجز از تولید عشق. این فکر را مارکس به بهترین وجهی بیان کرده است. او می گوید: انسان را به عنوان انسان و رابطه اش را با دنیا به عنوان یک رابطه انسانی فرض کنید، در نظر بگیرید که عشق را تنها با عشق می توان مبادله کند، و اعتماد را با اعتماد و بر همین قیاس. اگر بخواهید در دیگران موثر باشید خودتان باید شخصی واقعا پرشور و عامل ایجاد نفوذ در مردم باشید. هر یک از روابط شما با انسان و طبیعت می بایستی مبین زندگی حقیقی و فردی شما، که بیانی از خواست ارادی شماست، باشد. اگر شما بدون اینکه طلب عشق کنید عشق می ورزید، یعنی اگر عشق شما عشقی است که قدرت تولید عشق ندارد، اگر به وسیله تجلی زندگی به عنوان یک عاشق از خودتان یک "معشوق" نساخته اید، عشق شما ناتوان است که یک بدبختی است.

v     

 

گذشته از عنصر نثار کردن، خصیصه فعال عشق متضمن عناصر اساسی دیگری است که همه در جلوه های گوناگون عشق مشترکند. این ها عبارتند از: "دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی". اگر مادری به فرزندش توجه نداشته باشد هرگز نمی توان صمیمیت عشق او را پذیرفت. عشق او وقتی ما را تحت تاثیر قرار می دهد که ببینیم برای کودکش دلسوزی می کند. اگر زنی به ما بگوید که عاشق گل است و ما ببینیم که اغلب فراموش می کند که گل هایش را آب دهد، طبیعتا "عشق" او را به گل باور نمی کنیم. عشق عبارت است از رغبت جدی به زندگی و پرورش آنچه بدان مهر می ورزیم. آنجا که این رغبت جدی وجود ندارد عشق هم نیست...جوهر عشق "رنج بردن" برای چیزی و "پروردن آن است"، یعنی عشق و رنج جدایی ناپذیرند. آدمی چیزی را دوست می دارد که برای آن رنج برده باشد، و رنج چیزی را بر خویشتن هموار می کند که عاشقش باشد.

v     

 

عاشق بودن حتی اهمیتی بیشتر از معشوق بودن کسب می کند. او به وسیله دوست داشتن، زندان تنهایی و انزوای خود را، که در نتیجه خودفریفتگی و خودپرستی به وجود آمده بود، رها می کند. او احساس نوعی پیوند جدید، نوعی سهیم بودن و یگانگی می کند. به جای اینکه درنتیجه محبوب بودن- که محصول کوچکی، ناتوانی، ناخوشی یا "خوب" بودن اوست- فقط به دریافت کردن متکی باشد، به توانایی ایجاد عشق از رهگذر عشق ورزیدن پی می برد.

 عشق کودکانه از این اصل پیروی می کند که: "من دوست دارم چون دوستم دارند." عشق پخته و کامل از این اصل که: "مرا دوست دارند چون دوست دارم." عشق نابالغ می گوید: "من تو را دوست دارم برای اینکه به تو نیازمندم."، عشق رشد یافته می گوید: "من به تو نیازمندم چون دوستت دارم."

v     

 

احترام، یعنی علاقه به این مطلب که دیگری، آنطور که هست، باید رشد کند و شکوفا شود. بدین ترتیب، در آنجا که احترام هست، استثمار وجود ندارد. من می خواهم معشوقم برای خودش و در  راه خودش پرورش بیابد و شکوفا شود، نه برای پاسداری من. اگر من شخص دیگری را دوست دارم، با او "آن چنان که هست"، نه مانند چیزی برای استفاده خودم یا آنچه احتیاجات من طلب می کند احساس وحدت می کنم. واضح است که احترام آن گاه میسر است که من به استقلال رسیده باشم؛ یعنی آنگاه که بتوانم روی پای خود بایستم و بی مدد عصا راه بروم، آنگاه که مجبور نباشم دیگران را تحت تسلط خود در بیاورم یا استثمارشان کنم. احترام تنها برپایه آزادی بنا می شود: به مصداق یک سرود فرانسوی، "عشق فرزند آزادی است"، نه از آن سلطه جویی.

v     

 

عشق در وهله اول نخست بستگی به یک شخص خاص نیست، بلکه بیشتر نوعی رویه و جهت گیری منش آدمی است که او را به تمامی جهان، نه به یک "معشوق" خاص می پیوندد. اکثر مردم فکر می کنند که علت عشق وجود معشوق است، نه استعداد درونی. چون مردم نمی توانند درک کنند که عشق نوعی فعالیت ونوعی توانایی روح است، خیال می کنند تنها چیز لازم پیدا کردن یک معشوق مناسب است و از آن پس همه چیز به خودی خود ادامه خواهد یافت.

اگر آدم واقعا و صمیمانه کسی را دوست داشته باشد، حتما همه مردم، دنیا و زندگی را دوست می دارد. اگر من بتوانم به کسی بگویم "تو را دوست دارم." باید توانایی این را هم داشته باشم که بگویم "من در وجود تو همه کس را دوست دارم، با تو همه دنیا را دوست دارم، در تو حتی خودم را دوست دارم."

v     

 

اکثر مادران توانایی "شیر دادن" را دارند ولی فقط اقلیت محدودی می توانند "عسل" هم بدهند. برای اینکه مادری بتواند عسل بدهد، نه تنها باید "مادر خوبی" باشد، بلکه باید آدمی شاد و خوشبخت نیز باشد و از این نعمت عده کمی برخوردارند. عشق مادر به زندگی به اندازه اضطراب او مسری است. هردوی این ها برهمه شخصیت طفل اثری عمیق دارند.

روابط مادر و فرزند، به خلاف عشق برادرانه و عشق زن و مرد که عشق برابرهاست، به سبب ماهیت خاصی که دارد، مبتنی بر نابرابری است. یکی به همه یاری ها نیاز دارد و دیگری همه آن یاری ها را فراهم می آورد. به سبب همین خاصیت نوع پرستانه و فداکارانه است که عشق مادرانه بالاترین نوع عشق ها، و مقدس ترین پیوندهای عاطفی نامیده شده است.

v     

 

عشق اساسا باید یک عمل ارادی، یک تصمیم برای وقف کامل زندگی خودم برای دیگری باشد. این درحقیقت، دلیل اساسی و منطقی است که به مسئله لاینحل بودن ازدواج جواب می دهد. عاشق کسی بودن تنها یک احساس شدید نیست بلکه تصمیم است، قضاوت است، قول است. اگر عشق فقط یک احساس می بود، دیگر پایداری در این قول، که همدیگر را تا ابد دوست خواهیم داشت، مفهوم پیدا نمی کرد. احساس می آید و ممکن است خود به خود زائل شود. وقتی که عمل من با داوری و تصمیم ارتباطی نداشته باشد چگونه می توانم در مورد پایداری آن داوری کنم؟

v     

 

فردی که قادر است عشق بورزد، و عشق ورزیش با باروری همراه است، خودش را نیز دوست دارد، کسی که فقط بتواند دیگران را دوست بدارد، اصلا معنی عشق را نمی داند...خودخواهی را که مسلما فاقد دلسوزی برای دیگران است، چگونه می توان توجیه کرد؟ خودخواهی و عشق به خود، نه تنها یکی نیستند، بلکه ضد یکدیگرند. آدم خودخواه خود را بیش از حد دوست ندارد، بلکه کم تر از اندازه دوست دارد. در حقیقت از خودش متنفر است. این فقدان علاقه و دلسوزی نسبت به خود، که فقط یکی از تجلیات بی ثمر بودن شخص اوست، وی را میان تهی و ناکام رها می سازد. به ناچار او بدخت است و مضطربانه سعی می کند لذاتی که خود بر خود حرام کرده است از دست زندگی برباید. فروید معتقد است خودخواهی همان خودفریفتگی است که گویی عشق خود را از دیگران بریده و همه را به سوی خود متوجه کرده است. این درست است که آدم های خودخواه توانایی مهر ورزیدن ندارند، ولی این نیز درست است که آنان قادر نیستند خودشان را هم دوست بدارند.

v     

 

انسان واقعا متدین، اگر پیرو اساس عقیده یکتاپرستی باشد، هرگز برای چیزی دعا نمی کند. و از خدا انتظار چیزی ندارد، عشق او به خدا مانند مهر کودک به پدر یا مادرش نیست، او این فروتنی را به دست آورده است که به نقایص خود پی برد، تا آن درجه که می باید چیزی درباره خدا نمی داند. خدا برای او مظهری است که انسان، در مراحل اولیه تحول خود، در وجود او جامعیتی را بیان می کرد که همواره برای درک آن و درک جهان روحانی و درک عشق و حقیقت و عدالت کوشیده است. او به "اصولی" که خدا نماینده آن هاست ایمان دارد؛ اندیشه او حقیقت، زندگی او عشق و عدالت است، و تمامی زندگی خود را فقط برای آن ارزنده می داند که بدو فرصت می دهد تا نیروهای انسانیش را گسترش دهد...سرانجام هرگز درباره خدا حرف نمی زند حتی نام او را هم بر زبان نمی آورد. برای او عشق به خدا یعنی اشتیاق به کسب توانایی کامل برای دوست داشتن، اشتیاق کامل برای تحقق بخشیدن چیزهایی که در نفس خود که "خدا" مظهر آن هاست.

v     

 

در نظام های دینی جهان غرب، عشق به خدا اساسا با اعتقاد به خدا، اعتقاد به وجود خدا، اعتقاد به عدالت الهی و عشق الهی یکی است. عشق به خدا ضرورتا یک تجربه فکری است. در ادیان شرقی و عرفان، عشق به خدا یک تجربه احساسی شدید از وحدت است که به طوری ناگسستنی با ابراز این عشق در همه اعمال زندگی بستگی دارد. مایستر اکهارت این نکته را به خوبی چنین بیان می کند:

"بنابراین اگر من به خدا برسم، و او مرا با خود یکی سازد، آن گاه اختلاف و امتیازی بین ما باقی نمی ماند...بعضی از مردم می پندارند که خدا را خواهند دید، آن هم به طریقی که گویی خدا در برابر آنان ایستاده است و این ها در برابر خدا، در صورتی که حقیقت این طور نیست. خدا و من؛ ما هر دو یکی هستیم. از راه شناختن خدا او را به درون خود می آورم. و با عشق ورزیدن به او در او حلول می کنم."

v     

 

آدم های مصنوعی نمی توانند دوست بدارند؛ آن ها می توانند "کالاهای شخصیت" خود را با هم مبادله کنند و امیدوار باشند که معامله خوبی کرده اند. اندیشه "تیم" یکی از برجسته ترین تظاهرات عشق و به خصوص زناشویی مردانی است که به کلی با عواطف انسانی خود بیگانه شده اند. مشاوران امر ازدواج به ما می گویند: "شوهر باید زنش را درک کند و مددکار او باشد. او باید لباس های زن و غذاهای خوبی را که می پزد تحسین کند. زن نیز خوب است به نوبه خود بداند که وقتی شوهرش خسته و ناراضی به خانه می آید باید به دقت به حرف های او درباره گرفتاری های شغلیش گوش بدهد..." چنین رابطه ای تصنعی و پرداخته دونفره است که در سراسر عمر خود نسبت به هم بیگانه می مانند، و هرگز به مرحله "ارتباط قلب به قلب" نمی رسند. شخص به علت احساس تنهایی تحمل ناپذیر، به شخص دیگری پناه می برد. انسان به رنج تنهایی سرانجام در کاشانه "عشق" پناهگاهی برای خود می یابد و بدین ترتیب دو نفر علیه دنیا به هم می پیوندند، و این خودخواهی دونفره را با عشق و صمیمیت اشتباه می کنند.

v     

 

آدم های مصنوعی همان طور که همدیگر را نمی توانند دوست داشته باشند، خدا را هم نمی توانند دوست بدارند. تباهی عشق به خدا نیز به پایه ی تباهی عشق آدمیان رسیده است. این حقیقت با این اندیشه، که ما در عصر حاضر شاهد یک تجدید حیات دینی هستیم، تضاد آشکار دارد. هیچ چیز نمی تواند تا این پایه دور از حقیقت باشد. آنچه ما شاهدش هستیم (با آنکه استثناهایی هم وجود دارد) بازگشتی است به مفهوم بت پرستانه خدا و تبدیل عشق به خدا و رابطه ای متناسب با منش آدمیان، آن هم آدمیانی که با خود بیگانه شده اند. بازگشت مردمان را به سوی مفهوم بت پرستانه خدا به آسانی می توان دید. مردم همه در اضطرابند، بی آنکه پایبند اصول یا عقیده ای باشند، آنان احساس می کنند که هیچ هدفی ندارند جز اینکه باید به پیش بروند؛ در نتیجه، همانند یک کودک، همواره امیدوارند که به هنگام لزوم پدر یا مادر به یاریشان بشتابند.

v     

 

اختلالات نوروتیک در عشق زاییده نوع دیگری از محیط خانوادگی یعنی موردی است که پدر و مادر همدیگر را دوست ندارند، ولی خود دارتر از آنند که نزاع کنند یا نارضایتی خود را آشکار سازند. اما در عین حال دوری آنان از یکدیگر باعث می شود که رابطه شان با کودک بی پیرایه نباشد. احساس دختری کوچک در محیطی چنین، چیزی جز "درست بودن" امور نیست، اما این احساس هرگز به او اجازه نمی دهد خواه با پدر یا مادر، تماس نزدیک تری بگیرد؛ درنتیجه هرگز مطمئن نیست که پدر و مادرش چه احساس می کنند و چه می اندیشند؛ همیشه در محیط او چیزی ناشناخته و مرموز وجود دارد. در نتیجه کودک به درون دنیای خود فرو می رود، به خواب و خیال پناه می برد، از دنیای واقع دور می ماند و همین رویه را در روابط عاشقانه اش نیز حفظ می کند.

v     

 

تمرکز در فرهنگ امروزی ما کاری به مراتب دشوارتر است، چنانکه گویی همه چیز علیه توانایی تمرکز فکر قیام کرده است. مهم ترین اقدام برای یادگیری تمرکز فکر این است که یاد بگیریم که تنها باشیم، بدون اینکه چیزی بخوانیم، به رادیو گوش بدهیم، سیگار بکشیم یا مشروب بخوریم. در حقیقت، توانایی تمرکز دادن فکر به معنی توانایی تنها بودن با خویشتن است و این خود یک شرط مسلم برای توانایی عشق ورزیدن است. اگر من به علت اینکه نمی توانم روی پای خود بایستم به کسی بستگی پیدا کنم، آن شخص ممکن است یک نجات دهنده زندگی باشد، ولی رابطه من و او رابطه عاشقانه نیست. گرچه ممکن است این مطلب ظاهرها متناقض جلوه کند، حقیقت آن است که توانایی تنها ماندن لازمه توانایی دوست داشتن است.

v     

 

حصول عشق واقعی فقط زمانی امکان دارد که دو نفر از کانون هستی خود با هم گفت و شنود کنند، یعنی هر یک بتواند خود را در کانون هستی دیگری درک و تجربه کند. واقعیت انسان فقط در این "کانون هستی" است، زندگی فقط در همین جاست، و بنیاد عشق فقط در این جاست. عشقی که بدین گونه درک شود، مبارزه ای دائمی است؛ رکود نیست، بلکه حرکت است، رشد است و با هم کار کردن است. حتی اگر بین دو طرف هماهنگی یا تعارض، غم یا شادی وجود داشته باشد، این امر در برابر این حقیقت اساسی، که هر دو طرف در کانون هستی خود یکدیگر را درک می کنند و بدون گریختن از خود، احساس وصول و وحدت می کنند، در درجه دوم اهمیت قرار دارد. فقط یک چیز وجود عشق را اثبات می کند: عمق ارتباط، سرزندگی و نشاط هر دو طرف؛ این میوه ای است که عشق با آن شناخته می شود.

v     

 

چون وجود عشق واقعی وابسته به فقدان نسبی خودفریفتگی است، پس عشق به تکامل فروتنی و واقع بینی و خرد نیاز دارد. سراسر زندگی باید وقف این هدف شود. فروتنی و واقع بینی نیز مانند عشق جدایی ناپذیرند. اگر من نتوانم نسبت به بیگانگان واقع ہین باشم، ممکن نیست که بتوانم نسبت به خویشاوندان خود چنین باشم و بالعکس. اگر می خواهم هنر عشق ورزیدن را بیاموزم، باید کوشش کنم تا در همه ی موارد واقع بین باشم و نسبت به موقعیت هایی که واقع بین نیستم حساسیت پیدا کنم. باید بکوشم تا بدون توجه به علایق، احتیاج ها و ترس هایم، بین تصویری که خودم از شخص دیگر و رفتارش دارم - تصویری که به سبب خود فریفتگی من شکسته و تحریف شده است - با واقعیت آن شخص، آن چنان که هست، تمیز قائل شوم. اگر بتوانیم واقع یین و باشعور باشیم، نیمی از راه هنر عشق را پیموده ایم.

 


...طغیان احساس همدردی با او و همه همتایان انسانیش که قربانی آن پیچش هوسبازانه تکامل بودند که خود آگاهی را به ارمغان آورد ولی ابزار روان شناختی مورد نیاز را برای کنار آمدن با درد هستی فانی فراهم نکرد. در نتیجه در طول سال ها، قرن ها و هزاره ها، انکارهایی موقت برای فانی بودنمان دست و پا کردیم. آیا هیچ یک از ما هرگز توانسته ایم بر جستجویمان برای یافتن نیرویی والاتر در کسی که بتوانیم با او درآمیزیم و تا ابد زندگی کنیم، برای یافتن کتاب راهنمایی مناسب، برای یافتن نشانه ای از الگویی بزرگ تر برای عبادات و آیین ها، نقطه پایانی بگذاریم؟

v     

 

 همیشه می دانست آگاهی محدود، کرانمند و ناپایدار است. ولی فرق است میان دانستن و دانستن. و حضور مرگ بر صحنه، او را به دانستن واقعی نزدیک تر کرد. نه اینکه خردمندتر شده باشد: مسئله فقط این بود که حذف پرت اندیشی ها- جاه طلبی، اشتیاق جنسی، پول، شهرت، تحسین، محبوبیت- ژرف بینی ناب تری به او بخشیده بود. آیا حقیقت بودا هم همین وارستگی نبود؟ شاید بود، ولی او شیوه یونانی ها را ترجیح می داد: اعتدال در همه چیز. اگر هرگز کت ها را درنیاوریم و به بازی نپیوندیم، بخش زیادی از نمایش زندگی را از دست خواهیم داد. چرا پیش از پایان به سوی در خروج بشتابیم؟

v     

 

هر "چنان بود" را به صورت "من آن را چنین خواستم" بازآفریدن: این است آنچه من نجات می نامم.

جولیوس کلمات نیچه را این طور معنا می کرد که باید زندگیش را برگزیند: باید آن را زندگی کند به جای آنکه با آن زنده باشد. به عبارت دیگر، باید سرنوشتش را دوست بدارد. و بالاتر از همه، پرسش تکرارشونده زرتشت است در این باره که آیا می خواهیم دقیقا همان زندگی زیسته مان را بارها و بارها و تا ابد زندگی کنیم؟ آزمون فکری غریبی ست: با این حال هرچه بیش تر به آن می اندیشید، بیش تر راهنماییش می کرد: پیام نیچه به ما این بود که چنان زندگی کنیم که مشتاق تکرار ابدی همان زندگی باشیم.

v     

 

با استعداد، همچون تیراندازی است که هدفی را می زند که دیگران قادر به زدنش نیستند؛ نابغه، همچون تیراندازی است که هدفی را می زند که دیگران قادر به دیدنش نیستند.

v     

 

عشق میان والدین، موجب عشق و مهربانی نسبت به فرزندان می شود. گاهی داستان هایی می شنویم درباره والدینی که عشق فراوانشان نسبت به یکدیگر، همه عشق موجود در خانه را می بلعد و تنها عشقی نیم سوز و نه چندان آتشین برای بچه ها بر جای می گذارد. ولی این نگاه اقتصادی دودوتا چهارتا به عشق بی معناست. عکس آن صحیح است: فرد هرچه بیش تر عاشق باشد، رفتاری محبت آمیزتر نسبت به فرزندان و به همه در پیش می گیرد.

v     

 

وقتی به ریزه کاری های زندگی می نگریم، همه چیز چقدر مضحک به نظر می آید. مثل قطره آبی که زیر میکروسکوپ بگذاریم: یک قطره واحد مملو است از موجودات ذره بینی تک یاخته ای. چقدر به جنب و جوش مشتاقانه این موجودات و ستیزشان با یکدیگر می خندیم. این فعالیت وحشتناک چه آنجا و چه در مدت زمان کوتاه زندگی بشری، وضعیتی مضحک پدید می آورد.

v     

 

مذهب همه چیز را همسو با خود دارد: وحی، پیش گویی های پیامبرانه، حفاظت از حکومت، برترین شکوه و شهرت...و افزون بر این ها، این امتیاز گرانبها را که آموزه هایش را در دوران حساس کودکی در ذهن حک کند، جایی که به اندیشه هایی ذاتی و سرشتی بدل می شوند.

v     

 

آنچه حقیقتا در روان درمانی اهمیت دارد، نه اندیشه ها، نه بینش و نه ابزار رسیدن به این هاست. اگر در پایان درمان از بیماران درباره فرایند کار بپرسید، چه از درمان به یادشان مانده؟ قطعا نه اندیشه ها بلکه همیشه و همیشه نوع ارتباط را به خاطر دارند. به ندرت ممکن است بینش مهمی را که درمانگر به آن ها پیشکش کرده، به یاد بیاورند ولی معمولا از ارتباط فردیشان با درمانگر با مهربانی و محبت یاد می کنند.

v     

 

برترین خرد آن است که لذت بردن از زمان اکنون را والاترین هدف زندگی قرار دهیم، زیرا این تنها واقعیتی است که وجود دارد و مابقی چیزی نیست جز بازی های فکر. ولی می شود آن را بزرگ ترین بی خردی هم نامید زیرا آنچه تنها برای یک لحظه هست و بعد همچون رویایی ناپدید می شود، هرگز به کوششی جانفرسا نمی ارزد.

v     

 

تفاوت اصلی انسان و گاو این بود که گاو می دونست چطور وجود داشته باشه، چطور بدون بیم، -یعنی ترس- در زمان مقدس اکنون، بدون سنگینی بار گذشته و بی خبر از وحشت های آینده زندگی کنه. ولی ما انسان های بدبخت چنان در تسخیر گذشته و آینده ایم که فقط می تونیم مدت کوتاهی در اکنون پرسه بزنیم. می دونین چرا تا این حد در حسرت روزهای طلایی کودکی هستیم؟ نیچه می گه چون روزهای کودکی، روزهای بی خیالی بوده اند، روزهایی عاری از دلواپسی، روزهایی که هنوز آوار گذشته ها و خاطرات دردناک و محزون بر ما سنگینی نمی کرده اند.

v     

 

کیرکگور افرادی رو توصیف می کنه که در "یاس مضاعف" غرقند یعنی نومیدند ولی چنان گرفتار خودفریبی اند که حتی متوجه نمی شن نومیدند. شاید شما هم دچار یاس مضاعف باشین. می خوام بگم بیش تر رنج من ناشی کشیده شدنم به سوی امیالمه، ولی وقتی میلی رو برآورده می کنم، لحظه ای از رضایت و لذت رو تجربه می کنم که خیلی زود به ملال بدل می شه تا زمانی که میل دیگری سربرداره.

v     

 

 حقیقت داشت که هرگز واقعا طعم لحظه را نچشیده بود، هرگز اکنون را درک نکرده بود، هرگز به خود نگفته بود: "همین، این لحظه، امروز: این همان چیزی است که می خواهم. این هاست که به روزهای خوش گذشته بدل می شود، بگذار در همین لحظه بمانم، بگذار در همین جا ریشه بدوانم." نه، او همیشه باور داشت خوش طعم ترین شکار زندگی را هنوز نیافته و همیشه چشم انتظار آینده بود: زمانی که پیرتر، زیرک تر، بزرگ تر و ثروتمندتر شود. و بعد آشوب از راه رسید، همه چیز زیر و رو شد، فروپاشی ناگهانی و فاجعه بار نگاه آرمان گرایانه به آینده و آغاز حسرتی بی تابانه برای آنچه قبلا بوده است.

v     

 

اغلب مردان می پذیرند چهره ای زیبا اغوایشان کند. طبیعت، زنان را وامی دارد همه مهارتشان را یکجا به نمایش بگذارند...و "شور و هیجانی" بیافرینند...ولی طبیعت زشتی های زنان را پنهان می کند: هزینه های پنهان، توجه به کودکان، نافرمانی، یکدندگی، پیری و زشتی. بعد از چند سال، فریبکاری، بی آبرویی، هوسبازی، تعصب، حملات هیستری، نیروهای جهنمی و خباثت. برای همین است که ازدواج را وامی می دانم که در جوانی می گیرند و در سالخوردگی پس می دهند.

v     

 

رنج های عظیم موجب می شوند که رنج های کوچک تر دیگر احساس نشوند و برعکس، در نبود رنج های عظیم، حتی کوچک ترین دردسرها و مزاحمت ها مایه عذابند.

v     

 

یک زن واقعا زیبا آن قدر صرفا برای ظاهرش تحویل گرفته می شود و پاداش می گیرد که از پرورش سایر بخش های وجودش غافل می ماند. اعتماد به نفس و احساس موفقیتش بسیار سطحی است و از عمق پوستش فراتر نمی رود، در نتیجه به محض رنگ باختن و زائل شدن زیبایی، حس می کند دیگر چیزی برای پیشکش به دیگران ندارد: نه هنر جالب بودن را در خود پرورش داده و نه هنر جلب توجه دیگران را.

v     

 

...بانی و ربه کا هر دو درد مشابهی دارن. بانی نمی تونه نامحبوب بودن رو تحمل کنه درحالی که ربه کا نمی تونه دیگه محبوب نبودن رو تحمل کنه. هر دو گروگان هوسی اند که در سر دیگران می گذره. به عبارت دیگه، شادی برای هر دوی اونا، در دستان و سرهای دیگرانه. و درمان هردوشون هم یکیه: هرچه دارایی درونی فرد بیش تر باشد، کم تر از دیگران می خواهد.

v     

 

نیروی جنسی برای ایجاد مزاحمت به وسیله مهملات خود و مختل کردن گفتگوی دولتمردان و کندوکاو دانشمندان هیچ فرصتی را از دست نمی دهد. روزی نیست که ارزشمندترین روابط را نابود نکند. در واقع، وجدان را از کسانی که پیش تر آبرودار و شرافتمند بوده اند، می رباید.

v     

 

آنچه حقیقتا ما را هدایت می کند، نیاز ما نیست، بلکه نیاز گونه بشر است. پایان حقیقی هر داستان عاشقانه ای- گرچه طرفین ذینفع از آن غافلند- این است که کودکی پس انداخته شود. پس آنچه بشر را در اینجا هدایت می کند، در واقع غریزه ای است معطوف به آنچه برای گونه بهترین است در حالی که انسان تصور می کند تنها در جستجوی اوج لذت خویش است...انسان به وسیله روح گونه زیست شناختیش تسخیر شده و اکنون تحت فرمانروایی این روح قرار دارد؛ دیگر متعلق به خود نیست، زیرا در نهایت، علائق خود را نمی جوید بلکه در پی علائق فرد سومی است که قرار است به دنیا بیاید.

v     

 

اگر رازم را مسکوت نگه دارم، آن راز زندانی من است؛ اگر بگذارم از دهانم خارج شود، این منم که زندانی آنم. بار درخت سکوت، میوه آرامش است.

v     

 

چند وقت پیش نواری از دالای داما شنیدم که داشت برای مربی های بودایی حرف می زد. یکی از اونا درباره فرسودگی شغلی ازش پرسید و اینکه آیا اونا نباید برنامه منظم و از پیش تعیین شده ای برای مرخصی داشته باشن. جواب دالای داما بامزه بود: "مرخصی؟ بودا بگوید: متاسفم. من امروز در مرخصیم! رنجوری به مسیح نزدیک شود و بشنود که: متاسفم، من امروز مرخصیم!" دالای داما همیشه در حال خندیدنه، ولی این ایده خاص به نظرش خیلی خنده دار بود و نمی تونست جلوی خنده ش رو بگیره.

v     

 

 یک روز سرد زمستانی، چند جوجه تیغی دست و پایشان را جمع کردند و به هم نزدیک شدند تا با گرم کردن یکدیگر، از سرما یخ نزنند. ولی خیلی زود تیغ هایشان در تن آن دیگری فرو رفت و باعث شد از هم دور شوند. وقتی نیاز به گرم شدن، دوباره آن ها را دور هم جمع می کرد، تیغه ها دوباره مشکل ساز می شدند و به این ترتیب، آن ها میان دو مصیبت در رفت و آمد بودند تا آنکه فاصله مناسبی را که در آن می توانستند یکدیگر را تحمل کنند، یافتند. چنین است نیاز به تشکیل جامعه که از تهیگی و یکنواختی زندگی انسان ها سرچشمه می گیرد و آن ها را به سوی هم می کشاند ولی ویژگی های ناخوشایند و زننده فراوانشان، باز از هم دورشان می کند.

v     

 

"نزدیک شدن به دیگران را فقط وقتی برای بقا ضروری است، تحمل کنید و هر وقت ممکن بود، از آن بپرهیزید." بیشتر روان درمانگران معاصر به افرادی که تا این حد از جمع دوری می گزینند، شروع درمان را توصیه می کنند. در واقع، بخش عمده ای از کار روان درمانی به چنین وضعیت های مسئله دار بین فردی می پردازد: نه فقط دوری گزینی از اجتماع، بلکه رفتار اجتماعی ناهنجار با همه جلوه ها و چهره هایش: اوتیسم، دوری گزینی از اجتماع، هراس اجتماعی، شخصیت اسکیزوئید، شخصیت جامعه ستیز، شخصیت خودشیفته، ناتوانی در عشق ورزیدن، خود بزرگ انگاری، خودپنهانگری.

v     

 

افراد با استعداد قرار است نیازهای زمانه خویش را بشناسند و آن نیازها را برآورده کنند، ولی کارشان خیلی زود محو می شود و نسل بعدی آن را نمی بیند. ولی نابغه مانند ستاره دنباله داری در مسیر سیارات، مسیر زمانه اش را روشن می کند...نمی تواند دست در دست روند منظم فرهنگ و آداب و رسوم جامعه پیش رود: برعکس، آثارش را بسیار جلوتر و در مسیر پیش رو پرتاب می کند.

v     

 

باید برای آرزوهایمان مرزی قائل شویم، اشتیاقمان را مهار کنیم، بر خشممان چیره شویم و همواره این واقعیت را در نظر داشته باشیم که هرکس قادر است تنها به سهم بسیار کوچکی از آنچه ارزش داشتن را دارد، دست یابد.

v     

 

 کار، دلهره، جان کندن و گرفتاری، سرنوشت همه انسان ها در طول زندگیشان است. پس اگر همه اشتیاق ها به محض سربرآوردن، برآورده شوند، مردم چگونه زندگیشان را پر کنند و وقت بگذرانند؟ فرض کنید نژاد انسان به آرمانشهر برده می شد، به جایی که همه چیز خود به خود می رویید و کبوترها کباب شده پرواز می کردند؛ جایی که هرکس درجا معشوقش را می یافت و در حفظ او هم مشکلی نداشت؛ آن وقت مردم از ملال می مردند و خود را حلق آویز می کردند و می کشتند و در نتیجه رنجی بیش از آنچه اکنون طبیعت برایشان تدارک دیده، برای خویش فراهم می کردند.

و جانفرساترین بخش ملال چیست؟ چرا این همه برای زایل کردنش شتابزده ایم؟ زیرا وضعیتی بدون سردرگمی و پرت اندیشی است که خیلی زود حقایق بنیادین و ناخوشایند هستی را آشکار می کند: بی اهمیتی مان، هستی بی معنایمان، حرکت بی امانمان به سوی زوال و مرگ. پس زندگی انسان چیست جز چرخه بی پایان خواستن، ارضا، ملال و دوباره خواستن؟

v     

 

 در اصل یک انسان هرگز شاد نیست بلکه همه عمرش را به پیکار برای دستیابی به چیزی می گذراند که می اندیشد که شادی می آورد؛ به ندرت به هدفش می رسد و وقتی هم می رسد، نتیجه اش فقط یاس و نومیدی است: سرانجامش ناکامی و کشتی شکستگی است و بی دکل و بادبان به بندر رسیدن. و آنگاه فرقی نمی کند که شاد باشد یا فلک زده؛ چون زندگیش هرگز چیزی جز لحظه اکنون نبوده که همواره در حال از دست رفتن است؛ و اکنون نیز به پایان رسیده است.

v     

 

 تا مدتی عادت داشت در حین غذا خوردن، سکه طلایی روی میز بگذارد و هنگام رفتن، آن را بردارد. یک بار یکی از افسران ارتش که معمولا سر همان میز غذا می خورد هدف او را از این کار پرسید. شوپنهاور پاسخ داد روزی که بشنود افسران گفتگویی جدی دارند که پیرامون چیزی جز اسب ها، سگ ها یا زنانشان می گردد، آن سکه طلایی را به فقرا خواهد بخشید.

یک بار مجبور شده بود هم نشینی با زنی بسیار پرحرف را تاب آورد که مصیبت ازدواجش را با آب و تاب تعریف می کرد. با شکیبایی گوش داد ولی وقتی زن پرسید آیا درکش می کند یا نه، پاسخ داد: نه، ولی همسرتان را خوب می فهمم.

v     

 

یکی از فرمول های شوپنهاور که خیلی به من کمک کرد، این ایده بود که شادی نسبی از سه منبع سرچشمه می گیره: آنچه هستی، آنچه داری و آنچه در چشم مردم جلوه می کنی. اون اصرار داره که ما باید فقط بر اولی تمرکز کنیم و بر دومی و سومی -داشته ها و وجهه مان- سرمایه گذاری نکنیم چون کنترلی بر اون دوتا نداریم؛ چون از ما گرفته می شن. درست مثل پیری گریزناپذیر که داره زیبایی تو رو ازت می گیره. در واقع، شوپنهاور گفته "داشتن" معکوس می شه: آنچه داریم اغلب صاحبمان می شود.

v     

 

 ما محکوم شده ایم تا ابد با چرخ امیالمون بچرخیم: چیزی رو آرزو کنیم، به دستش می یاریم و از لحظه گذرای خشنودی لذت می بریم، لحظه ای که خیلی زود به دلزدگی ختم می شه و بعد بی چون و چرا، آرزوی بعدی و "می خواهم" بعدی از راه می رسه. راه برون رفت، برآورده سازی و فرونشانی آرزوها نیست. باید به طور کامل از چرخ پایین جهید...یعنی باید کاملا از آرزو و خواستن گریخت. یعنی کاملا بپذیریم که در سرشت درونیمان، تکاپویی تسلیم ناپذیر در جریانه، این رنج از آغاز در ما نهاده شده و ما محکوم به داشتن چنین سرشت و طبیعتی هستیم. یعنی اول باید پوچی بنیادین این دنیای پراوهام رو درک کنیم و بعد به دنبال راهی باشیم برای دست رد زدن به سینه خواسته ها.

v     

 

رنج حاصل این خطاست که فرض می کنیم بسیاری از وضعیت های اضطراری زندگی، اتفاقی و در نتیجه اجتناب پذیرند. به مراتب بهتر است حقیقت را دریابیم: اینکه درد و رنج، بخشی جدایی ناپذیر، گریزناپذیر و ضروری از زندگیند. بپذیریم چیزی به بخت و اقبال وابسته نیست مگر شکل محض بخت که خودش، خودش را آشکار می کند و رنج فعلی ما جایی را می آکند که بدون آن، به وسیله رنج دیگری آکنده می شد. اگر این طرز فکر به باور زندگی فرد بدل شود، درجات قابل ملاحظه ای از بردباری خویشتن دارانه را موجب می شود.

v     

 

گروه درمانی بر نظریه بین فردی بنیان گذاشته شده و بر این فرض استوار است که افراد در دام نومیدی می افتند چون نمی توانند روابطی دیرپا، معنی دار و حمایت گر با دیگران برقرار کنند. پس درمان در مسیر کاوش علت کژراهه رفتن تلاش بیمار برای برقراری ارتباط با دیگران هدایت می شود. گروه، عرصه آرمانی چنین بررسی هایی است زیرا با قدرتمندی تمام بر شیوه ارتباط اعضا با یکدیگر تمرکز می کند...گروه نمونه کوچکی از جامعه است یعنی مشکلاتی که فرد در روابطش دارد، با گذشت زمان، بی چون و چرا در این جا و اکنون گروه تکرار می شود.

v     

 

درمان اگزیستانسیال بر فرضی متفاوت استوار است: اینکه آدم ها به دلیل رویارویی با درد و رنج موجود در ذات موقعیت انسانی به دام نومیدی می افتند. افراد نه تنها به این دلیل که والدینشان چنان در رنج و کشمکش های روان نژاندانه خویش گرفتار بوده اند که حمایت و توجه لازم را از کودک خویش دریغ کرده اند، نه فقط به دلیل تکه پاره هایی از تجربه تروماتیک نیمه از یاد رفته و نه فقط به دلیل فشار روانی بین فردی، اقتصادی و شغلی فعلیشان گرفتار رنجند، بلکه اضطراب موجود در ذات واقعیت های پردازش نشده هستی نیز به خودی خود دردآفرین است. چیستند این واقعیت های پردازش نشده؟ اینکه فانی هستیم، با مرگ گریزناپذیر روربه رو می شویم، تنها به هستی پا می گذاریم و تنها ترکش می کنیم، بیش از آنچه می پنداریم مولف طرح زندگانی خویش و شکل واقعیت موجود در آنیم، موجوداتی ذاتا در جستجوی معناییم که بدبختانه به درون جهانی فاقد معنانی ذاتی افکنده شده ایم پس ناچاریم خود معنای زندگیمان را بسازیم: معنایی چنان محکم و استوار که یک زندگی را تاب بیاورد.

 


 

رفتار کودکان شاد، نتیجه دستورهای مستقیم و یکنواخت والدین دلسوز است که به بچه های خود نشان می دهند چگونه باید فکر کرد و چگونه به حل مسائل پرداخت. فکر کردن و عمل کردن در یک کودک دانش و تسلط ایجاد می کند، و این علی رغم تصمیم گیری اولیه ای است که وی اخاذ کرده است. "تسلط" نیز در مغز ضبط می شود و همیشه همراه با احساس اتکاء به نفس ظاهر  می شود.

v     

 

"کودک" یک ضبط دائم از رویدادهای درونی در پاسخ به رویدادهای خارجی اولین پنج سال زندگی است. قوی ترین رویدادهای داخلی احساس ها بودند. این احساس ها اغلب در حال حاضر، یعنی هرگاه که ما در موقعیتی نظیر موقعیت آن انسان کوچک قرار بگیریم، بازنواخته می شود: وقتی در موقعیتی گیر می افتیم، دست و پاچلفتی می شویم، احساس وابستگی می کنیم، یا نامنصفانه مورد اتهام قرار می گیریم.

v     

 

بیشتر ما با این ندا بزرگ شدیم: دوستت دارم اگر...دوستت دارم اگر نمره کارنامه ات خوب باشد. دوستت دارم اگر دبیرستان را تمام کنی. و بدین ترتیب ما عملا به تدریج باورمان می شود که می توانیم با رفتار خوب محبت بخریم، یا جایزه بگیریم، یا هر چیز دیگری را به دست آوریم. اگر ما بتوانیم کودکان خود و نسل آینده را با محبت بدون قید و شرط و با انضباطی محکم و یکنواخت و بدون تنبیه بزرگ کنیم، این کودکان هرگز از زندگی یا مرگ نخواهند ترسید.

پذیرفته شدن در اجتماع یا "تایید اجتماعی" مسلما امری است شرطی، و اینکه ما طالب تایید شدن از طرف چه "اجتماعی" هستیم عمدتا به وسیله والدین ما تعیین می شود. این که ما بخواهیم در کلیسا پذیرفته شویم، یا در دنیای کسب و کار و تجارت بسته به این است که والدین ما برای کدام یک از این اجتماع ها ارزش قائل بوده باشند.

v     

 

پیام های "بکن" یا "آره" آگاهانه صورت می گیرد. کودک این پیام ها را در الحاء گوناگون می شنود، یا آن را از گفته ها و کارهای والدینش استنتاج می کند. کودک باورش می شود که اگر این کارها را بکند می تواند "خوب" باشد: کامل باش، بهترین باش، کوشا باش، مرا راضی کن، زود باش، قوی باش.

وقتی شخصی نتواند در این تلاش های مثبت موفق شود، تصمیم های نکن اولیه تایید می شود. نمی توانم کامل باشم؛ پس موفق نمی شوم. نمی توانم بهترین باشم؛ پس نمی توانم مهم باشم. نمی توانم کوشاتر باشم؛ پس بهترین نخواهم بود. نمی توانم شما را راضی کنم؛ پس نمی توانم آنچه هستم باشم، یا اصلا نمی توانم باشم، تمام. نمی توانم زود باشم، پس بزرگ نمی شوم. نمی توانم قوی باشم و احساس هایم را نشان ندهم: پس نمی توانم اصلا احساسات داشته باشم.

v     

 

"تقدیر" روی زندگی ما سنگینی می کند. ولی چیزهایی هم هست که امروز می توان از نو به دست آورد. خوبی کار در این است که ما می توانیم "فکر کنیم". فکر کردن فی نفسه چیزهای بدیع و تازه به وجود می آورد. نه تنها می توانیم به گذشته بنگریم و آن را بررسی کنیم، بلکه می توانیم به آینده بیندیشیم. می توانیم خودمان و والدینمان و فرزندانمان را از دیدگاهی تاریخی بررسی کنیم و ببینیم که هر یک در خلق وضع موجود چه سهمی داشته است. کنترل همه چیز از ما ساخته نیست، ولی می توانیم بعضی چیزها را کنترل کنیم. اگر ما بخشی از مساله هستیم می توانیم بخشی از جواب هم باشیم.

v     

 

ما فکر نمی کنیم توقع داشتن از کودکان نادرست باشد، مشروط بر اینکه این توقعات، روشن و براساس واقعیت باشد که این خود شامل احتیاجات و توانایی کودک است. توقع نداشتن از کودکان به منزله نوعی به حساب نیاوردن آن هاست، یعنی "فایده ندارد سعی کنی" که این خود احتمالا حکمی نهایی بر بی عرضگی کودک در انجام کارهاست. تسلط نیز پاداش هایی از خود و برای خود دارد...والدین ممکن است به کودک کمک کنند که چه جوری می شود این کارها را کرد اما وقتی که کودک بر کاری تسلط پیدا کرد، می خواهد خودش این کار را بکند.

v     

 

وقتی که کودکان کاری مورد انتظار را انجام می دهند، ولی نوازش از آن ها دریغ می شود، احساس می کنند به آن ها خیانت شده است. این عمل به راه های مختلف و به دلایل مختلف صورت می گیرد، چون پدر یا مادر ممکن است فکر کنند این کار "خوب" است:

1. نوازش داده نمی شود تا کودک "زیاد لوس نشود" چون نوازش دریافت نمی کند، یاد می گیرد که بعدها در زندگی نیز آن را قبول نکند و به این ترتیب هیچ وقت یاد نمی گیرد که بگوید "متشکرم". گاهی با ناراحتی ممکن است به قول اریک برن بگوید: "برو بابا، چیزی هم نبود." حال آنکه می داند مهم بوده.

2. "غوره نشده مویز نشو" برخی از والدین از ابراز تحسین خودداری می کنند و حتی کلمه "آفرین" را به منظور ایجاد انگیزه برای موفقیت های بزرگتر ادا نمی کنند. بدین ترتیب کودک در سراسر زندگی آینده اش از کوه های بدون قله بالا می رود و زجر سقوط در دره های بی انتها را احساس می کند، زیرا هرگز به پاداشی که انتظارش را می کشد نمی رسد، از تلاش دست برنمی دارد، اما خشم و ناکامی او هر دم افزایش می یابد، تا آنجا که در آن غرق می شود و اغلب بالاخره کار به دشمنی می کشد.

راه های دیگر دریغ نوازش: فهمیده نشدن موفقیت کودک، تو هیچ وقت کاری را درست انجام نمی دهی "آن طور که من دلم می خواهد"، کامل نیست، سرقت نوازش ها، مخدوش شدن نوازش ها، موفقیت ها دست کم گرفته می شود، تو بهترین نبودی.

v     

 

گفتگوی درونی را می توان به بهترین وجه به عنوان انتقال آگاهی از اینجا و اکنون (درک بالغ) به آنجا و آن وقت صحنه قدیمی گفتگوی والد و کودک توصیف کرد.

خجالت ها و شماتت های زمان کودکی هزاران بار بدتر از هر فلاکتی است که می تواند در حال حاضر به سرمان بیاید. ما بر این باوریم که هیچ کس نمی تواند به ما آسیب وارد کند، یا به زبان مشخص تر، هیچ کس نمی تواند به احساس های ما آسیب وارد کند مگر آنکه "والد" ما را به قلاب بیندازد که در این صورت این "والد" ماست که در درون شماتت می کند.

v     

 

"آدم خوب" با کسی که الان کنارش هست، نیست. رضایت خاطر او تنها زمانی میسر می شود که شخص سومی به عنوان ناظر حضور داشته باشد. مثلا، "بابا" یا "مامان" یا شخص مهم دیگری، چه به صورت حضور واقعی و چه به صورت به یاد آوردن. آنچه او به دیگری می گوید، غالبا تبادلی است طرح ریزی شده برای تحت تاثیر قرار دادن شخص سومی که حضور دارد: به در می گوید که دیوار بشنود.

"آدم های خوب" نمی توانند در یک پیک نیک خانوادگی، از طبیعت و از گپ زدن با همراهان خود لذت ببرند، بی آنکه جای فلانی و فلانی را خالی کنند. "آدم های خوب" نمی توانند از منظره غروب خورشید لذت ببرند، چون تند و تند مشغول عکس گرفتن از این مناظر هستند تا وقتی که برگشتند عکس ها را به اهل خانه نشان بدهند. بدین ترتیب اینجا و اکنون جایش را به آن جا و آن وقت ها می دهد ( که مقایسه های "والد" است) یا به اگر و وقتی (که آرزوهای "کودک" است).

v     

 

...تنهایی، افسوس، طرد شدن. واضح است که این روش، راه صحیحی برای مقابله با احساس ها نیست. راه دیگر، درمیان گذاشتن موضوع با کسی است که موجد بروز این احساس شده است. شاید تمامش یک سوءتفاهم بوده باشد. می توانید سر صحبت را با اظهار احساسات خود باز کنید: ببین، بعد از صحبت امروز صبح احساس بدی داشتم. شاید من درست رفتار نکردم؛ شاید تو منصفانه عمل نکردی. شاید بشود موضوع را با یک تلفن حل و فصل کرد، با یک عذرخواهی، با یک جور آشتی کردن. ما آدم های بزرگی هستیم و قدرت قابل ملاحظه ای برای دلیل و برهان آوردن داریم. ولی وقتی بچه بودیم نداشتیم. شاید هم تصمیم بگیریم که هیچ کاری نمی شود کرد. این هم خودش تصمیمی است و ما می توانیم پس از آن موضوع را فراموش کنیم.

v     

 

وقتی اجازه دادیم زخم کهنه خاطره های گذشته سرباز کند، بهتر می توانیم از آسیب پذیری هامان آگاه شویم. می توانیم امکانات مختلفی در زمان حال داشته باشیم. این که هیچ کس اهمیت نمی دهد یا نمی فهمد دروغ است. همه اینطور نیستند. بعضی ها نمی فهمند و بعضی ها می فهمند. ما می توانیم کسانی را که می خواهیم احساس هایمان را با آن ها در میان بگذاریم انتخاب کنیم. می توانیم از ظرفیت آن ها برای دوستی و تفاهم آگاه شویم و در آینده برای کسب آرامش با کسانی معاشرت کنیم که از ظرفیت لازم برای دوستی و تفاهم برخوردارند.

v     

 

عدم قطعیت را بپذیرید. ما می توانیم سردرگمی را کاهش دهیم، اما نمی توانیم عدم قطعیت را از بین ببریم. چه درباره زندگی درونی خودمان و چه در مورد دنیای خارج از خودمان، هرگز نمی توانیم مدعی باشیم که غایت رمز و راز زندگی را درک کرده ایم. این نکته قابل درک است که انسان هایی که هرگز در زندگی خود پیام های موثر چگونه این کار را بکن یا فکر کن دریافت نکرده اند، همیشه طالب قدرتی مافوق هستند تا به جای آن ها فکر کند.

انسان می تواند با کسانی که به دنیایی خالی از پیچیدگی ها امید بسته اند همدردی کند، دنیایی که در آن راه های انتخاب یا این است یا آن. ولی آن ها سرانجام پی خواهند برد که چنین دنیایی هرگز به وجود نخواهد آمد.

v     

 

اگر قرارداد موثر نیست، شاید احتیاج به تغییرات دارد، نه به خاطر اشتباه این و آن، بلکه به دلیل تغییر واقعیت ها. وقتی خودمان خبط کردیم چطور؟ وقتی خودمان قرارداد را اجرا نکردیم چطور؟ خانواده شرکت سهامی نیست که به وسیله یک هیئت مدیره و براساس نمودارها و آمار و ارقام تولید و غیره عمل کند. خانواده نهادی است زنده و فعال. مکانی است که اعضای آن هنگام مشکلات به آن پناه می آورند، با این امید که مشکلاتشان درک شود و احتمالا بخشیده شوند. اگر بنیاد خانواده بر اساس عشق و محبت و بخشش پایه گذاری شده باشد، می توانیم روی یکدیگر حساب کنیم و اشتباه خود را بپذیریم و همه چیز را از نو شروع کنیم. تغییر در پی پذیرفتن حقایق صورت می گیرد نه برعکس.

سودمندترین جنبه قراردادها به عنوان نوعی حمایت آن است که سوءتفاهم ها را کاهش می دهد، و زندگی روزمره را به طرزی منطقی و موثر و دوستانه میسر می سازد.

v     

 

بهترین تاییدی که می توانیم به دیگران بدهیم، اولا آگاهی از حضور آن هاست و سپس دادن پاسخی براساس آنچه می گویند و می کنند، و نه آنچه "والد" یا "کودک" ما دلش می خواهد. عشق و محبت زمانی آغاز می شود که ما "کودک" درون دیگری را ببینیم، و این کار موقعی امکان پذیر است که ما از طریق "ردیابی" با خواسته های خود کنار آمده باشیم. وقتی با تمرکز دادن آگاهی کامل خود بر حضور دیگری توانستیم به روشنی همه چیز را ببینیم، آنگاه می توانیم به نیاز او پی ببریم

وقتی مشتاقانه حاضر به نوازش کسی هستیم، باید از خود بپرسیم چرا دارم این کار را می کنم؟ برای اینکه باید، الزامی است، مجبورم؟ آیا داریم معامله می کنیم؟ چناچه ما ارائه نوازش را ضمانتی بدانیم برای دریافت نوازش در روز مبادا، ماهیت خودخواهانه این عمل ما، خود را نشان خواهد داد.

v     

 

سه چیز مردم را وادار می کند که بخواهند تغییر کنند: رنج و ملال و آگاهی فکری. وقتی که مردم به حد کافی رنج دیدند، وقتی که سال ها به در بسته زدند و خسته شدند، وقتی که از نظر جسمی و روحی سقوط کردند، سرانجام لحظه ای فرا می رسد که می گویند: دیگر بس است. آن ها آماده شده اند و می خواهند تغییر کنند.

ملالت هم باعث می شود که مردم بخواهند تغییر کنند. آن ها مدام عمرشان با با "خب که چی؟، خب که چی؟..." می گذرانند تا آنکه بالاخره مهم ترین "خب که چی؟" را فریاد می کنند و مصرانه می گویند که زندگی باید چیزی بیش از این باشد.

v     

 

طلبکارانه بودن حالت یک تصمیم، یعنی ابراز قاطعانه و بی پرده احساس هایمان به جای خفه کردن آن، ممکن است برای دیگران ناراحت کننده باشد...بعضی از تغییرات حرکتی به سوی استقلال فردی جلوه می کند. ولی استقلال بدان معنا نیست که می توانیم تک و تنها به زندگی ادامه دهیم، بلکه بدین معناست که می خواهیم زمینه را برای افزایش تعداد کسانی که در جستجوی حمایت آن ها هستیم، گسترش دهیم. استقلال یعنی اینکه دیگر نمی خواهیم تنها به یکی دو نفر یا فقط به خانواده خود متکی باشیم، بلکه می خواهیم بر تعداد دوستان خود بیفزاییم و منابع نوازش خود را وسعت بخشیم. در این رهگذر چه بسا آرامش ها و راحتی های تنهایی را از دست بدهیم، اما در نهایت از حریت نفس بیش تری بهره مند خواهیم شد.

v     

 

آیا عشق یعنی سرکشیدن شیره جان دیگری همچون اسفنجی که آب را به خود می کشد؟ تردیدی نیست که ما با دلایل مختلف به دیگران نیاز داریم، اما آیا می توانیم نیاز دیگران را هم مثل نیاز خودمان درک کنیم. آیا می توانیم مصاحبت آن ها را فقط به خاطر آنکه انسان هستند طالب باشیم، و به آن ها همچون تابعی از سیستم نیازهایمان نگاه نکنیم؟ آیا ما از کسانی که دوستشان داریم خوشمان می آید؟ یکی گفت: "شاید خداوند ما را به خاطر خودمان آفریده است." آیا ما هم می توانیم دیگران را به خاطر خودشان دوست داشته باشیم و حسابگرانه توقع نداشته باشیم که آن ها چه کمکی می توانند به ما بکنند یا چگونه می توانند ما را حمایت کنند و خواسته های ما را برآورده سازند؟

v     

 

ما با کشتن احساس خود، وقت را نیز می کشیم. وقتی که مردم تا خرخره مشروب می خورند هم وقتشان را تلف کرده اند و هم در عین حال از نوازش محروم مانده اند. برن معتقد بود که دلیل مشروب خواری مردم این است که می خواهند عنان اختیار را از دست "والد" بیرون بیاورند و افسار را به "کودک" خود بسپارند. به گفته او "والد" اولین چیزی است که ناپدید می شود، اما به نظر ما مشروب خوردن هر سه قسمت شخصیت ما را در آن واحد تحت تاثیر قرار می دهد: "بالغ" کاملا ار کار می افتد، آن هم همراه با عواقبی مصیبت بار، زیرا قوه قضاوت از کار افتاده است. "کودک" نیز که دیگر از هیچ نوع حمایتی برخوردار نیست ممکن است به طور موقت شنگول شود، اما روز بعد به خاطر کارهای کرده و نکرده احساس بدی دارد. احساس خرفتی در مورد کسانی که از مواد مخدر استفاده می کنند نیز صدق می کند. آن ها هم بی احساس و منگ می شوند. ارتباطاتشان یک طرفه می شود و آنچه را که دیگران می گویند نمی شنوند. هیچ نوع نوازشی هم در کار نیست.

v     

 

زندگی ابدی یعنی متوقف شدن زمان. یعنی آنگاه که ما آنچنان در آگاهی از حال غرق شده باشیم که گذشته و آینده نتوانند محدودیتی برای ما ایجاد کنند.

کیرکه گور می گوید: "کسی که در قایق پارو می زند پشتش به طرف هدفی است که به سوی آن می رود. فرداهای ما نیز چنین است. وقتی که کسی کاملا غرق امروز باشد و قاطعانه فکر روز بعد را از سرش بیرون کند، اصلا آن را نمی بیند. ایمان رویش را از ابدیت برمی گرداند، دقیقا با این هدف که آن را امروز از آن خود سازد."

شاید ما هم زندگی ابدی را تجربه می کنیم: دقیقا زمانی که درباره اش فکر نمی کنیم، زمانی که تنها کافیست بگوییم: برای امروز متشکرم، و حال را جشن بگیریم


مردی که پشت موتور سیکلت قوز کرده، فقط می تواند هوش و حواسش را روی این لحظه پرواز متمرکز کند. او خود را به برشی از زمان آویخته که هم از گذشته و هم از آینده جداست. او از چنگ استمرار زمان گریخته. بیرون زمان مانده. به عبارت دیگر در حالت جذبه قرار گرفته. در چنان وضعی او دیگر چیزی درباره سن خود، همسرش، بچه هایش و نگرانی هایش نمی داند و در نتیجه ترسی هم ندارد. چرا که ترس ریشه در آینده دارد و کسی که از آینده رها است، لازم نیست از چیزی بترسد.

v     

 

چرا لذت آهستگی از میان رفته است؟ آه، کجایند دوره گردهای قدیم، قهرمان های تصنیف های مردمی که از آسیابی تا آسیاب دیگر را به گردش طی می کردند و شب را در فضای باز سحر می کردند؟ آیا آن ها هم، همزمان با چمن زارها" دشت ها و در یک کلام طبیعت ناپدید شدند؟ یک ضرب المثل چکی تن آسایی آنان را با استعاره ای توصیف می کند: "آن ها تماشاگران پنجره خداونداند."

کسی که تماشگر پنجره خداوند است دچار ملال نمی شود و سعادتمند است. در جهان ما آسودگی به بیکارگی تبدیل شده و فرق میان این دو بسیار است: فرد بیکاره مایوس است، دچار ملال است و همواره به دنبال تحرکی است که کمبودش را احساس می کند.

v     

 

اپیکور نخستین نظریه پرداز بزرگ لذت، نسبت به ممکن بودن سعادت سخت بدگمان بود. لذت را کسی می تواند احساس کند که رنج نمی برد. بنابراین فرض، در عیش گرایی رنج است که اهمیت زیادی دارد. انسان در صورتی سعادتمند خواهد بود که بتواند رنج را از خود دور نماید ولی از آنجا که لذت جویی غالبا بیشتر رنج به بار می آورد تا لذت، آنچه اپیکور توصیه می کند، لذت بردن توام با احتیاط و خودداری است.

حکمت اپیکوری مبتنی بر سرنوشت غم انگیزی است: انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب می شود و کم کم پی می برد که یگانه ارزش بدیهی و قابل اعتماد، لذتی است که او خود بتواند احساس کند، هر قدر هم که ناچیز باشد: جرعه ای آب گوارا، نگاهی به آسمان (به سوی پنجره خداوند) و یا نوازشی.

v     

 

تحمیل یک فرم به زمان، نه فقط ضرورت زیبایی که ضرورت حافظه هم هست، چرا که یک چیز فاقد فرم را نمی توان دریافت و نمی توان به یاد سپرد. این که آن ها دیدار خود را همچون یک فرم در نظر می گرفتند برایشان دارای ارزش ویژه ای بود. آخر، شب مشترک آن ها فردایی به دنبال نداشت و تنها در یاد می توانست تکرار شود. میان کندی و حافظه و نیز میان شتاب و فراموشی پیوند مرموزی وجود دارد...درجه کندی تناسب مستقیم با حضور ذهن دارد و درجه شتاب تناسب مستقیم با شدت فراموشی.

v     

 

برگزیده بودن یک مفهوم دینی است و معنایش این است که شخص بی آنکه لیاقتی ابراز کرده باشد به حکم قدرتی فوق طبیعی و به خواست آزادانه، یا حتی بلهوسانه خداوند، انتخاب می شود تا مقامی ویژه و بالاتر از دیگران بیابد. تنها چنین باوری بود که مقدسین را قادر می ساخت تاب تحمل سنگ دلانه ترین آزارها را داشته باشند. مفاهیم دینی در ابتذال زندگی ما به طنز شباهت پیدا می کنند.

هرکدام از ما کم و بیش رنج می بریم از اینکه زندگی ما تا این اندازه معمولی است. ما می خواهیم از همانند دیگران بودن بگریزیم و خود را به درجه عالی تری ارتقا بدهیم. هریک از ما با شدت و ضعف متفاوت به این وهم دچار شده ایم که لایق این ارتقا هستیم، که از پیش تعیین و برگزیده شده ایم.

v     

 

احساس برگزیده بودن جزئی از هر رابطه عاشقانه است. چنان که در تعریف هم، عشق هدیه ای است که به ما ارزانی می شود، بی آنکه برایش لیاقتی نشان داده باشیم. دوست داشته شدن بدون دلیل، حتی خود دلیلی تلقی می شود بر خالص بودن عشق، اگر زنی به من بگوید دوستت دارم چون باهوش هستی، شریف هستی، برای من هدیه می خری، به زن های دیگر لطف نداری، ظرف می شویی، آن وقت من مایوس می شوم. چنین عشقی انگار می خواهد چیزی را به چنگ بیاورد.

چقدر زیباتر است اگر انسان در عوض بشنود: "من دیوانه توام، هرچند که تو نه فقط باهوش و درست کار نیستی، بلکه یک دروغ گوی خودخواه و عوضی هم هستی". شاید انسان احساس برگزیده بودن را نخستین بار در نوزدای تجربه می کند، وقتی که از مهر مادرانه، بی آنکه خود را لایق آن نشان داده باشد بهره مند می شود و باز آن را بیش تر و بیش تر طلب می کند.

v     

 

انسانی که می خواهد خود را برگزیده احساس کند، چکار باید بکند تا ثابت شود که او واقعا برگزیده است، تا هم خودش و هم بقیه باور کنند که او مانند هرکس دیگر نیست؟ فرا رسیدن عصری جدید، که اساس آن اختراع عکاسی است، با تمام ستاره ها، رقاص ها و آدم های مشهور که همه تصویر عظیم آن ها را از دور بر روی پرده می بینند و می ستایند اما هیچ کس به آن ها دسترسی ندارد، این امکان را فراهم می کند: شخصی که خود را برگزیده احساس می کند، با چسباندن خود به افراد سرشناس به گونه ای علنی و نمایشی، سعی می کند نشان دهد که به سطح دیگری تعلق دارد و از تمام افراد معمولی، یعنی همسایه ها، همکارها و همه کسانی که او به ناچار زندگیش را با آن ها قسمت کرده است، فاصله می گیرد.

به این ترتیب افراد سرشناس به چیزی شبیه تاسیسات عمومی از قبیل توالت های عمومی، ادارات خدمات اجتماعی، ادارات بیمه و بیمارستان های روانی تبدیل شده اند، با این تفاوت که آن ها فقط به شرطی قابل استفاده هستند که دور از دسترس باقی بمانند.

v     

 

درجه سرعت تناسب مستقیم با شدت فراموشی دارد. از این معادله می توان به نتایج مشخصی رسید، مثلا این که دوران ما در اسارت دیو سرعت است و به همین دلیل این قدر آسان خود را فراموش می کند. حالا می خواهم عکس این گفته را بیان کنم: دوران ما گرایش شیفته واری به فراموش کردن خود دارد و برای این که این میل را عملی سازد، خود را به دست دیو سرعت می سپارد. زمان بر شتاب خود می افزاید تا به ما بفهماند که میل ندارد ما به یادش بیاوریم، زیرا از خود خسته است، بیزار است و می خواهد شعله کوچک و لرزان خاطره را خاموش کند


هنگامی که دنیا را از بند کلمات و برچسب ها رها می سازید، درک اعجاز گونه ای را که از مدت ها قبل، از زمانی که بشر به جای در اختیار گرفتن افکار، تحت تسلط آن قرار گرفت به دست فراموشی سپرده شده بود، دوباره به زندگی شما باز می گردد. همه چیز طراوت و تازگی خود را باز می یابد و بزرگ ترین معجزه، تجربه خود حقیقی تان است که فراتر از کلمات، افکار، تصاویر و برچسب های ذهنی دریافت می شود. برای تحقق این تجربه، باید از احساس خودتان نسبت به من، بودن و از آنچه که با اینها در آمیخته است رها شوید.

v     

 

هرگاه که اسباب بازی "من" می شکند یا از "من" گرفته می شود، احساس اندوه شدیدی ایجاد می گردد...اسباب بازی تبدیل به بخشی از احساس در حال شکل گیری کودک از خود یا به عبارتی "من" می شود.

همان طور که کودک رشد می کند، من ذهنی اولیه اندیشه های دیگری را نیز به خود جلب می کند: جنسیت، دارایی، ادراک جسمی، ملیت، نژاد، مذهب و حرفه از آن جمله اند. دیگر مواردی که "من" خود را با آن ها یکی می انگارد عبارتند از مادر، پدر، همسر و سایر نزدیکان و نیز دانش یا باورها، علائق و بیزاری ها و آنچه که برای "من" در گذشته اتفاق افتاده و خاطراتی که یادآوری آن ها احساس مرا از خود به عنوان "من و سرگذشت من" بیان می کند.

v     

 

اغلب موارد شما با خرید یک محصول در واقع یک " تقویت کننده هویت" را خریداری می کنید... تلاش برای یافتن خودتان از طریق محصولات راه به جایی نمی برد: خشنودی من درونی کوتاه مدت است و در نتیجه شما را به سوی خرید بیش تر و مصرف بیش تر سوق می دهد...همانند سازی من درونی با اسباب مادی موجب وابستگی به آن ها می شود و جامعه مصرف گرا و ساختارهای اقتصادی را ایجاد می کند که تنها مقیاس آن برای پیشرفت همواره مصرف بیش تر است.

v     

 

به عنوان یک تمرین معنوی ارتباط خود را با دنیای اسباب مادی و به خصوص چیزهایی که مالکیت شما را نسبت به آن ها نشان می دهد از طریق مشاهده درونی بررسی کنید:

- آیا ارزشی که برای خود قایل هستید به دارایی های شما مربوط می شود؟ آن ها می توانند احساس برتری و مهم بودن را به شما القا کنند؟

- آیا سعی می کنید به طور اتفاقی به دارایی های خود اشاره کنید یا در معرض دید دیگران قرار دهید تا ارزش خود را از نگاه آن ها و در نتیجه خودتان افزایش دهید؟

- آیا هنگامی که ثروت دیگری بیش از شماست یا آن زمان که دارایی خود را از دست می دهید احساس افسوس، خشم یا حقارت می کنید؟

v     

 

گاهی اوقات قطع وابستگی از دارایی ها رفتاری بسیار قدرتمندانه تر از تلاش برای حفظ آن ها است...در آستانه مرگ، مفهوم مالکیت به طور کل بی معنا جلوه می کند. آن ها در واپسین لحظات زندگی متوجه می شوند که در همان حال که در طول زندگیشان به دنبال حس متعالی تری از خود بودند، چیزی که واقعا در پی آن بودند، حس موجودیت آن ها، همیشه همان جا بوده، اما به دلیل همذات پنداری با اشیا که در حقیقت با ذهن خودتان بوده ناشناخته مانده است.

حضرت عیسی می گوید: "متبرک باد کسانی که روحشان تهی است، فرمانروایی بهشت از آن ایشان خواهد بود."

v     

 

من درونی عاشق شکایت و احساس رنجش از دیگران و همچنین از شرایط است. آنچه را که با یک شخص می توانید انجام دهید با یک موقعیت نیز می توانید: آن را تبدیل به دشمن کنید. مفهوم ضمنی همواره این است که این نباید اتفاق بیفتد: من نمی خواهم اینجا باشم؛ من نمی خواهم این کار را انجام دهم؛ با من غیرمنصفانه رفتار شده است. و بزرگ ترین دشمن من درونی، البته زمان حال است که در واقع خود زندگی است.

v     

 

افراد بیشماری وجود دارند که همواره منتظر چیزی هستند تا در برابر آن واکنش نشان دهند یا دچار غم و اندوه شوند و هرگز مدت زیادی طول نمی کشد که آن را می یابند.

گذشته هیچ نیرویی ندارد تا شما را از بودن در لحظه حال باز دارد. تنها گله و شکایت از گذشته می تواند این کار را بکند و گله مندی چیست؟ کوله باری از افکار و احساسات قدیمی.

v     

 

تنها چیزی که برای رهایی از من درونی مورد نیاز است، آگاهی نسبت به آن است. زیرا آگاهی و من درونی با یکدیگر سازگاری ندارند. آگاهی نیرویی است که در زمان حال پنهان است. به همین دلیل است که امکان دارد آن را حضور نیز بنامیم...رهایی از من درونی نمی تواند تبدیل به هدفی شود که در زمان آینده تحقق یابد. تنها حضور می تواند شما را از من درونی رها کند و شما تنها اکنون می توانید حضور پیدا کنید، نه دیروز یا فردا. تنها حضور قادر است گذشته شما را حل و فصل کند و در نتیجه وضعیت آگاهیتان را تغییر دهد.

v     

 

اگر کسی بیش از من داشته باشد، بداند یا توانایی انجام کاری را داشته باشد، من درونی احساس تهدید می کند زیرا "کمتر بودن" حس خیالی آن را در مقایسه با دیگران تضعیف می کند پس تلاش می کند تا با تحقیر، انتقاد یا کوچک شمردن ارزش دارایی، دانش یا توانایی شخص دیگر موقعیت خویش را حفظ کند یا آنکه امکان دارد شیوه اش را تغییر دهد و به جای رقابت با شخص دیگر، چنانچه او از نظر دیگران فرد مهمی باشد، خود را از طریق معاشرت با آن شخص تقویت کند.

v     

 

پدیده معروف "تظاهر به آشنایی با مشاهیر" یا اشاره تصادفی به کسی که او را می شناسید، بخشی از شیوه من درونی برای دستیابی به هویتی برتر از نظر دیگران و در نتیجه از نظر خودش است که از طریق ارتباط با شخصی"مهم" آن را به دست می آورد... ارزش گذاری بیش از حد و بیهوده برای شهرت تنها یکی از نمودهای بیشمار دیوانگی خودخواهانه در دنیای ماست.

v     

 

من درونی همواره چیزی می خواهد یا اگر باور دارد چیزی از دیگران به دست نمی آورد در حالت بی تفاوتی مطلق قرار می گیرد: به شما اهمیتی نمی دهد. بنابراین سه وضعیت غالب در روابط برآمده از من درونی عبارتند از:

1. تقاضا

2. تقاضا همراه با موانع (خشم، رنجش، اتهام، شکایت)

3. بی تفاوتی

v     

 

 

اگر می پندارید که به روشنی رسیده اید، بروید و هفته ای را با والدین خود سپری کنید." این نصیحت خوبی است. رابطه با والدینتان نه تنها رابطه ای ابتدایی است که تمام روابط بعدی شما را تحت تاثیر قرار می دهد، بلکه آزمون خوبی برای تعیین درجه حضور شماست. هرچقدر که در رابطه ای گذشته مشترک بیشتری وجود داشته باشد، شما باید حضور بیشتری داشته باشید؛ در غیر این صورت مجبور خواهید شد تا گذشته را بارها و بارها زنده کنید.

v     

 

هنگامی که شما نقش بازی نمی کنید، بدان معناست که در آنچه انجام می دهید غرور وجود ندارد. هیچ برنامه دومی وجود ندارد: حفاظت یا تقویت خودتان. در نتیجه کارهای شما دارای نیروی بیشتری است. شما کاملا بر موقعیت تمرکز دارید. شما با آن یکی می شوید. تلاش نمی کنید شخص خاصی باشید. هنگامی که کاملا خودتان هستید، نیرومندتر و تاثیرگذارترید.

چرا من درونی نقش بازی می کند؟ به دلیل یک تصور نسنجیده، یک اشتباه اساسی، یک فکر ناآگاهانه. این فکر که: من کافی نیستم. من نیازمند نقش بازی کردن هستم تا به هر آنچه که لازم است تا کاملا خودم باشم دست یابم؛ من نیاز دارم تا بیشتر به دست بیاورم و در نتیجه بتوانم بیشتر باشم. اما شما نمی توانید بیش از آنچه هستید باشید.

v     

 

شخصی که اسیر من درونی است رنج کشیدن را به عنوان رنج کشیدن تشخیص نمی دهد، بلکه آن را به عنوان تنها پاسخ مناسب در هر موقعیتی می بیند. رنج یا منفی گرایی اغلب توسط من درونی به عنوان لذت تلقی می شود، زیرا من درونی تا حدی خود را از طریق آن تقویت می کند.

اگر در میانه منفی گرایی متوجه شدید که "در این لحظه من برای خود رنج می آفرینم" کافی خواهد بود تا شما فراسوی محدودیت های حالات و واکنش های شرطی خودخواهانه قرار بگیرید. سپس امکانات بیشماری بر اثر آگاهی در اختیارتان قرار می گیرد.

v     

 

چگونه می توان اکنون به آرامش رسید؟ با آشتی کردن با لحظه کنونی. لحظه کنونی میدانی است که بازی زندگی در آن اتفاق می افتد و نه در هیچ جای دیگر. سه کلمه وجود دارد که راز هنر زندگی، راز تمام موفقیت و خوشبختی را بیان می کند: یگانگی با زندگی. یکی بودن با زندگی، یکی بودن با اکنون است. سپس پی می برید که شما در زندگیتان به سر نمی برید بلکه زندگی در شما به سر می برد. زندگی رقصنده است و شما خود رقص هستید.

من درونی رنجش خود از واقعیت را دوست دارد. واقعیت چیست؟ هر آنچه که هست. این چنین بودن زندگی که چیزی جز این چنین بودن همین لحظه نیست. مخالفت با این چنین بودن یکی از ویژگی های اصلی من درونی است و سبب ایجاد منفی گرایی و حس بدبختی می گردد که من درونی را تقویت می کند.

v     

 

روزی از من درونی رها خواهم شد." چه کسی حرف می زند؟ من درونی. رهایی از من درونی واقعا کار بزرگی نیست بلکه بسیار کوچک است. تنها کاری که باید بکنید آن است که از افکار و عواطف خود همان گونه که اتفاق می افتند، آگاه باشید. این واقعا "انجام کار" نیست، بلکه "دیدن" هشیارانه است. بدان معنا، حقیقت دارد که شما برای رهایی از من درونی قادر به انجام هیچ کاری نیستید.

v     

 

 اغلب افراد با هویت خویش بیگانه اند، و برخی به حدی بیگانه اند که شیوه رفتار و تعامل آن ها تقریبا توسط تمام افراد به شکل متظاهرانه تشخیص داده می شود، به استثنای کسانی که به همان اندازه متظاهر و با هویت خویش بیگانه اند. بیگانگی به معنای آن است که شما در هیچ موقعیت، مکان یا با هیچ کسی حتی با خودتان احساس راحتی نمی کنید. شما همواره در تلاش هستید تا به "سرمنزل" برسید. اما هرگز احساس آسودگی نمی کنید.

v     

 

اگرچه بدن بسیار هوشمند است، اما قادر نیست تفاوت بین یک موقعیت واقعی و یک فکر را بیان کند. بدن نسبت به هر فکری واکنش نشان می دهد به طوری که گویی واقعیت است و نمی داند که آن تنها یک فکر است. یک فکر نگران کننده و هولناک برای بدن به معنای آن است که "من در خطر هستم"، و مطابق با آن واکنش نشان می دهد، حتی اگر هنگام شب در بستر گرم و راحت خود باشید ضربان قلب تندتر می شود، عضلات منقبض می شوند، تنفس سریع تر می شود. میزان انرژی افزایش می یابد اما از آنجا که خطر تنها یک خیال ذهنی است، انرژی راهی برای خروج ندارد. بخشی از آن موجب تقویت ذهن می شود و حتی موجب تولید فکر نگران کننده بیشتری می شود. باقی انرژی تبدیل به سم می شود و در عملکرد منظم بدن مداخله می کند.

v     

 

ناتوان یا بی میل به فراموش کردن درونی موقعیت ها، انبار کردن موارد بیشتر و بیشتر در درون، و در می یابید که زندگی برای اکثر افراد بر روی سیاره ما چگونه است. چه بار سنگینی را از گذشته با خود در ذهنشان حمل می کنند. تنها زمانی که خاطرات یا به عبارتی افکار مربوط به گذشته کاملا بر شما مسلط می شوند به طوری که تبدیل به بار سنگین شده، مشکل ساز می گردند و بخشی از احساسی که به خود دارید، می شوند و سپس شما را به اسارت در می آورند...داستان شما نه تنها حاوی خاطره ای ذهنی بلکه خاطره ای عاطفی نیز هست؛ احساس قدیمی که به طور مدام زنده می شود... در گذشته هیچ اتفاقی نیفتاده است که بتواند شما را از حضور داشتن در لحظه حال باز دارد؛ و اگر گذشته نمی تواند از حضور شما در لحظه حال جلوگیری کند پس چه قدرتی دارد؟

v     

 

احساس شما نسبت به اینکه چه کسی هستید تعیین می کند که چه چیزهایی را به عنوان نیازهای خودتان می دانید و در زندگی چه مواردی برای شما اهمیت دارد و هر آنچه برایتان اهمیت دارد می تواند شما را آزرده و ناراحت کند. شما می توانید از این امر به عنوان معیاری برای میزان شناخت از وجود خودتان استفاده کنید.

اگر چیزهای کوچک قادر به ناراحت کردن شما هستند، پس شما هم خود را دقیقا همان گونه می بینید: کوچک. این باور ناخودآگاه شما است. چیزهای کوچک چه هستند؟ در نهایت همه چیز کوچک است زیرا تمام چیزها گذرا است.

v     

 

اگر فکر فقدان- چه پول باشد یا قدردانی یا عشق- تبدیل به بخشی از هویتی که شما فکر می کنید دارید شود، همواره فقدان را تجربه خواهید کرد. به جای قدردانی از خوبی های زندگیتان تنها کمبودها را می بینید. قدردانی از خوبی های زندگی اساس کل بخشندگی است. حقیقت این است:

"هر آنچه که فکر می کنید جهان از شما دریغ می کند، شما از جهان دریغ می کنید زیرا در اعماق وجودتان فکر می کنید که حقیر هستید و چیزی برای بخشیدن ندارید".

v     

 

لحظه حال برای من درونی در بهترین حالت تنها به عنوان وسیله ای برای رسیدن به پایان کاربرد دارد، در نتیجه شما را به لحظه ای در آینده می رساند که مهم تر تلقی می شود، اگرچه آینده هرگز فرا نمی رسد مگر به صورت لحظه حال و بنابراین هرگز چیزی بیش از یک فکر در ذهن شما نیست.

زندگی به گونه ای که اکنون جریان دارد، به صورت یک "مشکل" انگاشته می شود و شما در دنیایی از مشکلات زندگی می کنید که برای خوشبختی، رضایت یا زندگی واقعی باید تمام آن مشکلات حل شوند- یا حداقل شما این طور فکر می کنید-. مشکل این است: با حل هر مشکل، مشکلی دیگر ظاهر می شود. تا زمانی که لحظه حال به عنوان یک مانع تلقی شود، پایانی برای مشکلات وجود نخواهد داشت.

v     

 

قطع وابستگی به معنای آن نیست که شما نمی توانید از مواهبی که دنیا به شما عرضه می کند لذت ببرید. در واقع از آن بیش تر لذت می برید. به محض آنکه ناپایداری اشکال و اجتناب ناپذیری تغییر را می بینید و می پذیرید، می توانید از لذت های دنیوی بدون ترس از دست دادن یا نگرانی درباره آینده لذت ببرید.

شما نمی توانید در رقص آفرینش شرکت کنید و بدون وابستگی به نتایج و بدون داشتن انتظارات غیرواقعی از دنیا فعال باشید: "خواسته های مرا برآورده کن، مرا خوشبخت کن، احساس امنیت مرا فراهم کن، به من بگو چه کسی هستم". جهان نمی تواند این ها را به شما بدهد و هنگامی که دیگر چنین انتظاراتی نداشته باشید، تمام آن رنج خودساخته به پایان می رسد. چنان رنجی بر اثر ارزش قائل شدن بیش از حد برای شکل و ناآگاهی از بعد فضای درونی ایجاد می شود.

v     

 

در زندگی روزمره تا جایی که امکان پذیر است از آگاهی جسم درونی برای ایجاد فضا استفاده کنید. هنگامی که منتظر هستید، به سخنان کسی گوش می دهید یا برای نگریستن به آسمان، یک درخت، یک گل، همسر یا فرزندانتان، تامل می کنید، در همان حال سرزندگی درون را حس کنید. این بدان معناست که بخشی از توجه یا آگاهی شما بی شکل باقی می ماند و بقیه برای جهان بیرونی شکل در دسترس است. هنگامی که شما به این شیوه در جسم خود "سکنی می یابید"، این به عنوان لنگری برای حضور در لحظه حال محسوب می شود و از تسلط افکار، احساسات یا موقعیت های بیرونی بر شما جلوگیری می کند.

v     

 

" سکوت زبانی است که خداوند با آن سخن می گوید، و هر چیز دیگر ترجمه بدی از آن است". آگاه شدن از سکوت هر بار که در زندگیمان با آن مواجه می شویم، ما را با بعد بی شکل و بی زمان درونمان که فراتر از اندیشه و من درونی است مرتبط می کند...شما هرگز نمی توانید پیش از زمانی که ساکت و ساکن هستید به ژرفای خود روید. هنگامی که سکوت اختیار می کنید همان کسی می شوید که پیش از شکل پذیری فیزیکی و ذهنی که شخص نامیده می شود بودید. شما هم چنان کسی هستید که پس از نابودی این شکل ظاهری خواهید بود. هنگامی که ساکت و خاموشید شما همان کسی هستید که فراتر از وجود گذرای خودتان است: آگاهی، بدون قید و شرط، بی شکل، ابدی.

v     

 

بیداری تغییری در خودآگاه است که در آن تفکر و آگاهی از یکدیگر مجزا می شوند. به جای گم شدن در افکارتان، هنگامی که بیدار هستید خودتان را به صورت آگاهی در پس آن مشاهده کنید. سپس تفکر،دیگر فعالیتی خود مختار و در خدمت خودش نیست که بر شما تسلط یابد و زندگیتان را اداره کند. آگاهی جای تفکر را می گیرد. به جای آنکه تفکر اختیاردار زندگی شما باشد، در خدمت آگاهی قرار می گیرد. آگاهی ارتباط خودآگاه با هوشمندی عالم است. کلمه دیگر برای آن حضور است: خودآگاه بدون فکر...ارتباط میان آگاهی و تفکر چیست؟ آگاهی فضایی است که در آن افکار وجود دارند، هنگامی که آن فضا از خودش آگاه شده است.

v     

 

شما می توانید با انتخابی آگاهانه تصمیم بگیرید که حضور داشته باشید یا درگیر افکار بیهوده شوید. شما می توانید حضور را به زندگی خود دعوت کنید یا به عبارتی فضا ایجاد کنید. موهبت بیداری مسئولیت نیز ایجاد می کند. شما می توانید به زندگی خود ادامه دهید گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است یا آنکه اهمیت آن را بیابید و ظهور بیداری را به عنوان مهم ترین چیزی که می تواند برایتان اتفاق بیفتد شناسایی کنید.

درحالی که شما احتمالا هنوز در انتظار اتفاقی مهم در زندگیتان هستید، ممکن است متوجه نشوید مهم ترین چیزی که می تواند برای انسان رخ بدهد درون شما اتفاق افتاده است: آغاز روند جدایی تفکر و آگاهی

v     

 

اگر تمایل به برتری، پیروزی یا موفقیت در این یا آن فعالیت برای شما معنایی به ارمغان می آورد، اگر هرگز پیروز نشوید یا دوران پیروزی شما روزی به پایان برسد که همین طور هم خواهد شد، چه می کنید؟ سپس شما باید به قوه تخیل یا خاطرات خودتان رجوع کنید، مکانی بسیار ناامید کننده برای آن که معنای ناچیزی به زندگی شما بدهد. "پیروز شدن" در هر عرصه ای تا زمانی معانی دارد که هزاران یا میلیون ها نفر وجود داشته باشند که پیروز نشوند، بنابراین شما نیاز به "شکست" انسان های دیگر دارید تا زندگی شما بتواند معنایی داشته باشد....هدف بیرونی به تنهایی همواره نسبی، ناپایدار و فناپذیر است.

v     

 

لحظه حال از این نظر که همواره ساده است کوچک تلقی می شود، اما در درون آن بزرگ ترین نیرو نهفته است. مانند اتم، این یکی از کوچک ترین چیزهایی است که در عین حال دارای نیروی شگرفی است.

چرا اضطراب، استرس یا منفی گرایی بروز می کند؟ زیرا شما از لحظه حال روی گردان شده اید. و چرا این کار را کرده اید؟ زیرا فکر کردید چیزی دیگر مهم تر است. شما هدف اصلیتان را فراموش کردید. یک اشتباه کوچک، یک درک نادرست، دنیایی از رنج را می آفریند.

v     

 

نهال چیزی نمی خواهد زیرا با تمامیت یکی است، و تمامیت از طریق آن عمل می کند. ما می توانیم بگوییم که تمامیت- زندگی- می خواهد که نهال تبدیل به درخت شود، اما نهال خود را از زندگی جدا نمی بیند و بنابراین چیزی برای خود نمی خواهد. نهال با آنچه زندگی خواهان آن می باشد یکی است و به همین دلیل نگران یا مضطرب نیست و اگر مجبور است پیش از موعد بمیرد با آرامش می میرد. همانطور که در برابر زندگی تسلیم است، هنگام مرگ نیز تسلیم است. نهال هرچند به طور مبهم، حس می کند که در "بودن"، حیات بی شکل و ابدی، ریشه دارد.

v     

 

برخی می گویند که موفقیت نتیجه ترکیبی از کار سخت و شانس است. یا ترکیبی از اراده و استعداد، یا بودن در مکان مناسب در زمان مناسب. در حالی که هریک از این ها ممکن است تعیین کننده موفقیت باشند، جوهر آن نیستند. آن چه دنیا به شما نمی گوید- زیرا نمی داند- آن است که شما نمی توانید به شخصی موفق تبدیل شوید. شما تنها می توانید موفق باشید.

اجازه ندهید دنیایی دیوانه به شما بگوید که موفقیت چیزی غیر از یک لحظه حال موفق است. و آن چیست؟ در کاری که شما انجام می دهید، حتی در ساده ترین عمل، حسی از کیفیت وجود دارد. کیفیت دلالت بر علاقه و توجه دارد، که با آگاهی می آید. کیفیت "حضور" شما را می طلبد.

v     

 

شما قادر هستید با تردید و سرگشتگی زندگی کنید، حتی از آن لذت ببرید. هنگامی که تردید را می پذیرید فرصت های بیشماری در زندگی شما ایجاد می شود. بدان معنا که ترس دیگر عاملی غالب در آنچه شما انجام می دهید نیست و دیگر از اقدام شما برای آغاز جلوگیری نمی کند. فیلسوف روم باستان، تاکتیتوس، به درستی مشاهده کرد که: "تمایل به حفظ امنیت در مقابل هر اقدام بزرگ و اصیل قرار می گیرد." اگر تردید برای شما قابل پذیرش نیست، تبدیل به ترس می شود. اگر کاملا پذیرفتنی است، تبدیل به سرزندگی، هشیاری و خلاقیت بیشتر می شود.

v     

 

برای ارائه تصویری از حقیقت نسبی و مطلق، طلوع و غروب خورشید را در نظر بگیرید. هنگامی که می گوییم خورشید صبح طلوع می کند و عصر غروب می کند، این حقیقت دارد اما تنها به طور نسبی. در معنای مطلق این اشتباه است. تنها از منظر محدود یک نظاره گر یا نزدیک به سطح سیاره است که خورشید طلوع و غروب می کند. اگر شما در فضا باشید می بینید که خورشید نه طلوع می کند و نه غروب می کند. بلکه مدام می درخشد.

"زندگی من" دیدگاه محدود دیگری است که فکر، آن را خلق کرده است. یک حقیقت نسبی دیگر. در اصل چیزی به عنوان زندگی "شما" وجود ندارد. زیرا شما و زندگی نه دو جزء جدا بلکه یکی هستید.

v     

 

...و سپس درست زمانی که شما فکر می کنید موفق شده اید یا به اینجا تعلق دارید، حرکت بازگشت آغاز می شود. به جای آنکه بیشتر شوید، اکنون کمتر می شوید و من درونی با اضطراب یا افسردگی به این مسئله واکنش نشان می دهد. دنیای شما به تدریج منقبض می شود، و ممکن است متوجه شوید که دیگر بر امور مسلط نیستید. به جای آنکه شما مهار زندگی را در دست داشته باشید، زندگی با کاهش تدریجی دنیای شما مهارتان را در دست دارد. خودآگاهی که با شکل یکی شده بود، اکنون افول و از میان رفتن شکل را تجربه می کند. و بعد یک روز شما هم ناپدید می شوید. شما به جایی باز می گردید که تنها چند سال قبل از آنجا آمده بودید.

زندگی هر شخصی نمایانگر دنیایی است. شیوه ای یگانه که هستی خود را در آن تجربه می کند. هنگامی که شکل شما از بین می رود، دنیایی به پایان می رسد، یکی از بینهایت دنیاها.

v     

 

ما این را تقریبا توهین تلقی می کنیم که کسی را پیر بنامیم. ما برای اجتناب از این کلمه از کلمات دلپذیرتری نظیر سالمند و سالخورده استفاده می کنیم. چرا پیری را بی فایدگی تلقی می کنند؟ زیرا در پیری، تاکید از انجام کار به "بودن" تغییر می یابد، و تمدن ما که غرق در انجام کارها شده است. چیزی درباره "بودن" نمی داند و می پرسد: بودن..؟! آیا فایده ای برای شما دارد.

v     

 

خصوصیات رفتار بیدار شده عبارتند از پذیرش، لذت، اشتیاق که هر یک نمایانگر نوسان ارتعاشی خاصی از خودآگاه است. شما باید اطمینان پیدا کنید هر زمان که درگیر انجام کاری هستید- از ساده ترین کار تا پیچیده ترین کار- یکی از این خصوصیات عمل می کند. اگر شما در وضعیت پذیرش، لذت یا اشتیاق نیستید، برای خود و دیگران رنج می آفرینید.

چنان چه نمی توانید از انجام کاری لذت ببرید، دست کم می توانید بپذیرید که شما مجبور به انجام آن هستید. پذیرش یعنی: در حال حاضر، این شرایط و این زمان از من می خواهد که این کار را انجام دهم، بنابراین آن را با میل و رغبت انجام می دهم. انجام کاری در وضعیت پذیرش بدان معناست که شما آن کار را با آرامش انجام می دهید.

v     

 

اگر از انجام کاری نه می توانید لذت ببرید و نه آن را بپذیرید، از انجام آن کار دست بکشید. در غیر این صورت شما مسئولیت تنها چیزی که واقعا قادر به پذیرش تعهد نسبت به آن هستید را نمی پذیرید، که در واقع تنها چیزی است که اهمیت دارد: وضعیت خودآگاه شما. آرامشی که از عمل توام با تسلیم ایجاد می شود، هنگامی که شما واقعا از کاری که انجام می دهید لذت می برید، تبدیل به حسی از سرزندگی می شود. لذت به عنوان نیروی برانگیزاننده عمل افراد جایگزین خواستن می شود. خواستن از توهم من درونی برمی خیزد که شما را بخشی مجزا و منفصل از نیرویی که در ورای کل خلقت قرار دارد تلقی می کند.

v     

 

لذت جنبه پویای "بودن" است. هنگامی که نیروی خلاق هستی از وجود خودآگاه می شود، به صورت لذت ظاهر می شود. شما مجبور نیستید منتظر بمانید تا چیزی "پرمعنا" به زندگیتان راه بیابد تا سرانجام بتوانید از آنچه انجام می دهید لذت ببرید. در لذت معنایی بسیار بیش تر از آنچه شما نیاز دارید وجود دارد. سندرم "انتظار برای شروع زندگی" یکی از شایع ترین توهمات وضعیت ناخودآگاه است. گستردگی و تغییر مثبت در سطح بیرونی به احتمال زیاد به زندگی شما راه می یابد، در صورتی که بتوانید از آنچه انجام می دهید لذت ببرید، به جای آنکه منتظر تغییری باشید تا بتوانید لذت بردن از آنچه انجام می دهید را آغاز کنید.

v     

 

لذت از آنچه انجام می دهید، به همراه یک هدف یا رویایی که برای رسیدن به آن کوشش می کنید، تبدیل به اشتیاق می شود. حتی اگر شما هدفی دارید، آنچه در لحظه حال انجام می دهید باید در مرکز توجه شما باقی بماند. اطمینان حاصل کنید که رویا یا هدف شما تصویری دروغین از خودتان و درنتیجه شکلی پنهان از من درونی نباشد، مانند آنکه بخواهید هنرپیشه سینما، نویسنده ای معروف یا کارآفرینی ثروتمند شوید. تصویری بزرگنمایی شده از خودتان یا رویای داشتن این یا آن، همگی اهدافی فاقد پویایی هستند و در نتیجه شما را تقویت نمی کنند.