گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

انسان در جستجوی معنا / ویکتور فرانکل

شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۲ ب.ظ

 

هنگامی که منتظر بودیم تا نوبتمان برسد متوجه شدیم، تن برهنه ما تنها چیزی بود که برایمان باقی مانده بود. ما همه چیزمان را از دست داده بودیم، حتی کوتاه ترین تار مو. به راستی دیگر چه چیزی برایمان مانده بود که ما را با زندگی پیشینمان پیوند دهد؟ عینک و کمربند تنها چیزهایی بودند که برای من مانده بود، که من کمربندم را هم در اقبال یک تکه نان از دست دادم.

خیالات واهی ما یکی پس از دیگری نقش بر آب می شد و پس از آن به طور غیر منتظره ای خوش خلق می شدیم. ما به خوبی می دانستیم که چیزی نداشتیم از دست بدهیم مگر زندگی مسخره و تن عریان خودمان را. احساس دیگری نیز در ما پیدا شد و آن هم حس کنجکاوی بود. من پیش از این، این گونه کنجکاوی ها را به عنوان واکنش اساسی در برابر موقعیت های ویژه و استثنایی تجربه کرده بودم. موقعی که جانم یک بار در یک حادثه کوه نوردی به خطر افتاد در آن لحظه بحرانی تنها یک احساس داشتم: کنجکاوی، کنجکاوی در این مورد که آیا جان سالم به در خواهم برد یا با جمجمه شکسته و بدن زخمی باز خواهم گشت.

v     

 

زندانیان اغلب چه نوع خواب هایی می دیدند؟ نان، شیرینی، سیگار و حمام گرم، خوبی را به خواب می دیدند. چون این آرزوها در عالم بیداری برآورده نمی شد، از این رو به شکل رویا تظاهر می کرد. زندانی باید پس از بیدار شدن با واقعیت زندگی اردوگاهی و تضاد وحشتناک آن با توهمات و هذیان های رویا، رویاروی می گردید.

هرگز فراموش نمی کنم که چگونه یک شب با قرقر یکی از زندانیان از خواب جستم. او به شدت دست و پا میزد و گویا دچار کابوس وحشتناکی شده بود. از آنجا که هماره، به ویژه نسبت به کسانی که خواب های ترسناک می دیدند یا هذیان می گفتند، حس ترحم داشتم، خواستم مرد بیچاره را از خواب بیدار کنم، اما ناگهان دستم را که می رفت او را تکان دهد پس کشیدم، چون از عملی که می خواستم انجام دهم، وحشت کردم. و در آن لحظه به این حقیقت رسیدم که هیچ خوابی هر چند هولناک نمی تواند به تلخی و گزندگی واقعیت زندگی اردوگاهی پیرامون ما باشد و من ناآگاهانه می خواستم او را به آن زندگی بازگردانم.

v     

 

رهایی بشر از راه عشق و در عشق است. پی بردم که چگونه بشری که دیگر همه چیزش را در این جهان از دست داده، هنوز می تواند به خوشبختی و عشق بیندیشد، ولو برای لحظه ای کوتاه، به معشوقش می اندیشد. بشر در شرایطی که خلا تجربه می کند و نمی تواند نیازهای درونیش را به شکل عمل مثبتی ابراز نماید تنها کاری که از او بر می آید اینست که در حالی که رنج هایش را به شیوه ای راستین و شرافتمندانه تحمل می کند، می تواند از راه اندیشیدن به معشوق و تجسم خاطرات شرافتمندانه عاشقانه ای که از معشوقش دارد خود را خشنود گرداند.

 هیچ چیز نمی توانست بر نیروی عشق من، اندیشه هایم و تصویر معشوقم تاثیر بگذارد و خللی وارد آورد. اگر در آن زمان می دانستم همسرم مرده است، باز هم اندیشه هایم گسسته نمی شد و همچنان به او می اندیشیدم و گفتگوی ذهنی من همچنان درخشنده و خشنودکننده می بود. "مرا چون مهری بر قلبت بزن، عشق همان اندازه نیرومندست که مرگ."

v     

 

گرچه شرایط نامناسب زندگی از قبیل کمبود خواب، غذای ناکافی و فشارهای روانی گوناگون موجب می شد زندانیان به شکلی از خود واکنش نشان دهند، ولی در تجزیه تحلیل نهایی روشن می شود تغییر ماهیت زندانی نتیجه تصمیم درونی اوست و نه تنها نتیجه تأثیرات زندگی اردوگاهی. بنابراین، اصولا هر مردی می تواند حتی در چنان شرایطی تصمیم بگیرد از نظر روحی و معنوی چگونه تغییر یابد. او می تواند ارزش انسانی خود را حتی در اردوگاه کار اجباری نگاه دارد. داستایوسکی می گوید:

"من تنها از یک چیز می ترسم و آن این که شایستگی رنج هایم را نداشته باشم."

v     

 

زندگی فعال به بشر فرصت می دهد تا در کار خلاقه به ارزش ها پی برد، و زندگی غیرفعال تفریحی، فرصتی است برای دست یافتن به کمال در تجربه زیبایی، هنر یا طبیعت. اما در زندگی که نه فعال است و نه غیرفعال و امکان رفتار اخلاقی والاتری را به ما می دهد، نیز هدفی نهفته است: به طور مثال، در گرایش انسان به وجود خویش، وجودی که با نیروهای بیرونی محدود شده است زندانی از زندگی خلاقه و تفریحی هر دو محروم بود. اما تنها خلاقیت و شادمانه زیستن زندگی را پربار نمی کند. اگر اصلا زندگی دارای مفهومی باشد، پس باید رنج هم معنایی داشته باشد. رنج، بخش غیرقابل ریشه کن شدن زندگی است، گرچه به شکل سرنوشت و مرگ باشد. زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد.

v     

 

یکتایی و وحدت که هر فرد را از دیگری ممتاز می سازد و به هستی او معنا می بخشد، در کارهای خلاقه نیز مانند عشق بشری تاثیر می گذارد. وقتی به ناممکن بودن جابجایی فردی با دیگری پی می بریم، آنگاه با مسئولیت فرد نیز در برابر هستی خویش و ادامه آن با همه عظمتش آشنا می شویم. مردی که به مسئولیت خویش در برابر یک انسان که مشتاقانه در انتظار اوست یا در برابر یک کار ناتمام آگاه است، هرگز نخواهد توانست دست به خودکشی بزند، او هم چنین «چرای» هستیش را می داند و توان آن را نیز خواهد داشت که با هر «چگونه ای» در افتد.

v     

 

من به شدت انکار می کنم که جستجوی انسان برای یافتن معنی "وجودی" خود، و یا حتی تردید او در این باره نتیجه بیماری و یا موجب بیماری باشد. ناکامی وجودی نه خود نوعی بیماری است و نه بیماری زا. نگرانی انسان درباره ارزش زندگی و ارجی که به این مساله می نهد، و حتی یاس و ناامیدی که از این راه عاید او می شود، یک پریشانی روحانی می تواند باشد ولی به هیچ عنوان یک بیماری روانی نیست. این وظیفه لوگوتراپی است که بیمار را در یافتن "معنا" در زندگی، اندیشه های پنهانی وجود و معنای نهفته آن یاری کند.

v     

 

 تلاش انسان در راه جستن معنا و ارزش وجودی او در زندگی همیشه موجب تعادل نیست، و ممکن است تنش زا باشد. اما همین "تنش" لازمه و جزء لاینفک بهداشت روان است. من به جرات می گویم که در دنیا چیزی وجود ندارد که به انسان بیشتر از یافتن "معنی" وجودی خود در زندگی یاری کند. در این گفته نیچه حکمتی عظیم نهفته است که "کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت."

بهداشت روانی مستلزم اندازه ای از «تنش» است. تنش بین آنچه که بدان دست یافته، و آنچه که باید بدان تحقق بخشد. تلاش در پر کردن شکاف آنچه که هست و آنچه که باید باشد. این «تنش» لازمه زندگی انسان است. پس نباید از دست و پنجه نرم کردن انسان در یافتن معنی بالقوه زندگی خود نگران باشیم. آنچه انسان لازم دارد تعادل و بی "تنشی" نیست، بلکه کوششی است که در راه رسیدن به هدفی شایسته درگیر آن می شود.

v     

 

خلاء وجودی حاصل دو عاملی است که انسان در گذرگاه تاریخی خود برای رسیدن به مقام انسانیت از آن چشم پوشیده است. نخست اینکه بشر پس از تکامل و جدایی از حیوانات پست تر، سائق ها و غرایزی که رفتار حیوانی او را جهت می بخشید و هدایت می کرد و ضمنا حافظ او نیز بود از دست داد. این گونه امنیت و آسایش چون بهشت جاویدان برای ابد بر او تحریم گردید و انسان مجبور شد که فعالانه به انتخاب آنچه انجام می دهد بپردازد. دو اینکه دیگر آداب و سنن و ارزش های قالبی رفتار او را هدایت نمی کند. هر چه تأثیر دین و یا قراردادهای اجتماعی کاهش یابد، انسان مسئول تر و تنهاتر می شود. حالا دیگر غریزه ای به او نمی گوید که چه باید کرد. و سنتی نمی گوید که چگونه باید رفتار کرد و گاه حتی نمی داند که در آرزوی انجام چه کاری است. در عوض او یا در آرزوی انجام کاری که دیگران می کنند، که موجب پیروی و همرنگی با جماعت می گردد و یا کاری را می کند که دیگران از او می خواهند و مطالبه می کنند که این نیز خود تن سپردن به دیکتاتوری و تبعیت مطلق است.

v     

 

پذیرفتن مسئولیت امری است ضروری که لوگوتراپی قاطعانه بر آن تکیه دارد. روش درمانی در این جهت گام بر می دارد که "چنان زندگی کن که گویی بار دومی است که به دنیا آمده ای و اینک در حال انجام خطاهایی هستی که در زندگی نخست مرتکب شده بودی." به نظر من هیچ قاعده کلی و شعاری بهتر از این نمی تواند احساس مسئولیت و حس وظیفه شناسی را در انسان بیدار کند. زیرا نخست وی را بر آن می دارد که تصور کند زمان حال، گذشته است و سپس بپذیرد که گذشته را هنوز هم می توان تغییر داد و اصلاح کرد. این شیوه، اندیشه او را بر آن می دارد که از یک سو با محدودیت های جهان و از سوی دیگر با غایت آنچه که او می تواند از خود و زندگی خود بسازد، روبرو گردد.

لوگوتراپی سعی و کوشش دارد که بیمار را کاملا از وظیفه مسئولیت پذیری خود آگاه سازد. از این رو این وظیفه را بر عهده بیمار می گذارد که خود "انتخاب" کند. انتخاب اینکه در برابر چه کسی و چه چیزی تا چه حد مسئول است.

v     

 

معنی حقیقی زندگی را در جهان پیرامون و گرداگرد خود باید یافت، نه در جهان درون و ذهن و روان خود. چه روان آن گونه که تصور شده است یک سیستم بسته نیست. به همین دلیل هدف حقیقی وجود انسان را نمی توان در آنچه به"تحقق نفس" و "خودشکوفایی" معروف است جستجو کرد. بلکه باید او را موجودی از خود "فرارونده" دانست که خودشکوفایی برایش هدفی غایی نیست، بلکه اثرات جنبی خود "فرارونده" اوست. چون اگر تنها هدف خودشکوفایی باشد، هرگز نمی توان به آن دست یافت. نمی بایست به جهان به عنوان نمودی از "خود" نگریست و یا وسیله و هدفی که در خدمت خودشکوفایی و تحقق نفس است، زیرا در هر دو صورت تصوری که از جهان رسم می کنیم ناچیز و کم اهمیت جلوه می کند.

v     

 

ماشینی تر شدن شکل زندگی امروزی به بحران شدت می بخشد، زیرا با کم کردن ساعات کار، اوقات فراغت یک کارگر متوسط زیادتر می شود و بدبختانه بیشتر این افراد نمی دانند که با اوقات فراغت خود چه کنند. در روز تعطیل متوجه می شود که از زندگی خود خشنود نیست و معنا و ارزشی که این همه تلاش و زحمت را توجیه کند، وجود ندارد. تنها شمار معدودی را که دست به خودکشی می زنند، نباید از قربانیان این خلا وجودی به حساب آورد، بلکه پدیده های بسیاری از جمله الکلیسم، بزهکاری جوانان نیز از عواقب همین احساس نامطبوع هستند. گاه ناکامی در معنی جویی سبب قدرت طلبی است که آن هم به شکل بسیار ابتدایی آن یعنی پول پرستی آشکار می شود. در پاره ای موارد جای ناکامی در معنا جویی را "لذت طلبی" اشغال می کند. به همین دلیل ناکامی وجودی گاه حرص و آز عملیات جنسی را به جانشینی بر می گزیند.

v     

 

معنای زندگی را به سه شیوه می توان کشف کرد:

"با انجام کاری ارزشمند؛ با تجربه ارزش والا؛  با تحمل درد و رنج." راه دوم یافتن معنای زندگی از راه تجربیاتی ارزشمند است. مانند برخورد با شگفتی های طبیعت، فرهنگ و یا با درک و دریافتن فردی دیگر، یعنی به وسیله عشق.

انسان وقتی با وضعی اجتناب ناپذیر مواجه می گردد و یا با سرنوشتی تغییر ناپذیر روبروست، مانند بیماری درمان ناپذیری و یا مبتلا به بعضی از انواع سرطان، این فرصت را یافته است که به عالی ترین ارزش ها و به ژرف ترین معنای زندگی یعنی رنج کشیدن دست یابد. درد و رنج بهترین جلوه گاه ارزش وجودی انسان است. و آنچه که اهمیت بسیار دارد، شیوه و نگرش فرد نسبت به رنج است و شیوه ای که این رنج را به دوش می کشد.

v     

 

فلسفه کنونی ما درباره بهداشت روان بر این پایه استوار شده است که مردم باید خوشحال و شاد زندگی کنند و غم و اندوه نشانه ناسازگاری و عدم انطباق با زندگی است. این اعتقاد و نظام ارزش ها باید خود را در برابر کسانی که درد و رنجی اجتناب ناپذیر دارند مسئول بدانند. زیرا این شیوه اندیشه موجب می شود که افراد دردمندی به خاطر اینکه شاد نیستند، اندوہ ناک تر نیز بشوند. شاید لوگوتراپی این ویژگی بیمارگونه حاکم بر فرهنگ کنونی آمریکا را باژگون کند، تا کسانی که قابل درمان نیستند و رنج می برند فرصتی بیابند به جای اینکه از دردهای خود "بنالند"، به آن ها "ببالند"، زیرا این گونه بیماران فعلا نه تنها غمگین و اندوه ناکند، بلکه بار این اندوه را نیز به دوش می کشند، که چرا شاد نیستند.

v     

 

انسان موجودی نیست مشروط که رفتارش قابل پیش بینی در قالب شرایط باشد، بلکه او در هر لحظه تصمیم می گیرد که تسلیم شرایط بشود و یا ایستادگی کند. به واژه ای دیگر انسان موجودی است که در نهایت، خود سرنوشت خویش را به دست می گیرد. انسان، تنها زندگی نمی کند بلکه در هر لحظه تصمیم می گیرد و اراده می کند که چگونه زندگی کند و لحظه ای دیگر چگونه باشد. به مبنای همین اصول است که هر انسانی آزادی این را دارد که در هر لحظه تغییر کند. شخصیت فردی اساسا غیر قابل پیش بینی مانده است. مبنای هر پیش بینی بر شرایط زیستی، روانی و اجتماعی، استوار است ولی یکی از جنبه ها و ویژگی های وجودی انسان همانا ظرفیت او برای چیره شدن بر این شرایط و فراتر رفتن از آن هاست. بر همین روال انسان نهایتا به خود فراروندگی خویش تحقق می بخشد، زیرا انسان اصولا موجودی از "خودفرارونده" است.

v     

 

پس از مدتی کوتاهی حس کردم که به زودی خواهم مرد. نگرانی های من در این اوضاع بحرانی با سایر رفقا فرق داشت. پرسش آنان این بود که "آیا ما از این اردوگاه جان سالم به در خواهیم برد؟ و اگر نه، پس ارزش این همه درد و رنجی که متحمل می شویم چیست؟" ولی پرسشی که پیوسته در گوش من زنگ میزد این بود که "آیا این همه رنج کشیدن ها و مرگ هایی که شاهد آنیم، معنایی دارد؟ و اگر نه پس نهایتا بقا و جان سالم به در بردن هم معنایی نخواهند داشت. زیرا اگر معنای زندگی به این تصادف بستگی داشته باشد، چه از آن جان به در ببریم و چه نبریم زندگی ارزش زیستن نخواهد داشت."

 

 


نظرات (۲)

آیین برادری و شرط یاری

آن نیست که عیب من هنر پنداری

آنست که گر خلاف شایسته روم

از غایت دوستیم دشمن داری

  • سید محمد آل عمران
  • این کتاب عالیه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی