گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

فرضیه عصر صنعتی دایر بر اینکه خودخواهی فردی منجر به هماهنگی و ایمنی و رشد رفاهی هر کس می شود از جنبه تئوریک اشتباهی بیش نیست. خودخواهی نه تنها شامل رفتار شخص بوده بلکه منش انسان را هم در بر می گیرد: من همه چیز را برای خودم می خواهم ، مالکیت، نه مشارکت، برای من لذت بخش است، اگر هدفم داشتن است پس ناچار باید آزمند باشم، ثروتم هرچه بیشر اعتبارم بالاتر، باید دشمن و مخالف دیگران باشم: مشتریانم که می خواهم آنان را فریب دهم، رقبایم که می خواهم از بین ببرم ، کارگرانم که قصد استثمارشان را دارم. هرگز خرسند نخواهم بود، زیرا آرزوهایم انتهائی ندارد؛ باید به آنان که بیشتر دارند رشک ببرم و از آنان که کمتر دارند بترسم. اما باید از بروز همه این احساس ها جلوگیری کنم تا خود را به دیگران و خودم متبسم، منطقی، صمیمی، انسانی مهربان نشان دهم.

v     

 

نیاز به تغییر عمیق در انسان نه تنها یک ضرورت اخلاقی، دینی و روانی ناشی از ماهیت بیمارگونه اجتماعی کنونی ما است، بلکه شرط لازم بقاء نسل بشر است. دیگر رستگاری در بجا آوردن الزامات اخلاقی و دینی نیست. برای اولین بار در تاریخ، بقاء نوع بشر موکول به تغییر بنیادی در قلب انسان است. اما این دگرگونی در دل ها زمانی میسر است که دگرگونی قاطع اقتصادی و اجتماعی که به قلب انسان امکان تغییر و تهور و بصیرت می دهد حاصل آید.

v     

 

دانشجویانی که منظورشان "داشتن" است فقط یک هدف دارند: حفظ و نگهداری آنچه یاد گرفته اند، از طریق بخاطر سپردن و یا نوشتن در دفتر یادداشت. آنان چیز جدیدی را خلق یا ارائه نمی کنند. در حقیقت پیروان روش "داشتن" از انتشار افکار یا نظرات جدید درباره موضوعی ناراحت می شوند، زیرا هر موضوع تازه اطلاعات مجرد آنان را هدف تردید و پرسش قرار می دهد. در واقع کسی که داشتن شکل اصلی پیوند او با جهان است، از عقایدی که به سادگی قابل درک یا نوشتن نباشد هراسناک است، مانند هر چیز دیگری که رشد می کند و تغییر می یابد قابل کنترل نیست.

v     

 

ایمان در مفهوم "داشتن" عبارت از داشتن پاسخی است که مدرک و دلیل منطقی برای اثبات آن وجود ندارد. چنین اعتقاد ترکیبی از فرمول هایی است که دیگران ساخته اند و شخص آن را قبول و خود را تسلیم آن کرده است. که معمولا دیوانسالاری است. این ایمان جوازی برای پیوستن به جمع مردمان است و شخص را از مشقت فکر کردن و اخذ تصمیم رهایی می بخشد. ایمان در مفهوم "داشتن" ایجاد ایقان می کند، به طوری که دارنده آن معرفت خود را استوار و بی تزلزل و باور کردنی می داند زیرا آنان که اعتقاد را ترویج کرده و پشتیبان آنند محکم و استوار جلوه می کنند. ایمان در شکل "بودن" اعتقاد داشتن به افکار و نظراتی نیست (گرجه ممکن است ضمنا همین طور هم باشد) بلکه یک جهت گیری درونی است، یک گرایش است.

v     

 

دانستن با از بین بردن اغفال ها آغاز می شود. دانستن یعنی نفوذ از سطح به اعماق و ریشه ها و از این طریق دسترسی به علت ها؛ دانستن یعنی دیدن حقایق بصورت عریان. دانستن به معنی دراختیار داشتن و تصاحب حقیقت نیست، بلکه به معنی نفوذ به درون و کوشش انتقادی و فعال برای تماس نزدیکتر با حقیقت است.

هدف دانستن، حصول اطمینان از "حقیقت محض" که انسان با دستیابی بدان احساس ایمنی می کند، نیست بلکه منظور روندی است که به وسیله آن خرد و شعور آدمی به اثبات و تأئید خود می رسد. جهل برای کسی که می داند به اندازه دانش مفید است، زیرا هر دو بخشی از فرایند دانستن هستند، ولی این نوع جهل با جهل ناشی از نیاندیشیدن فرق دارد. کمال مطلوب دانش در شکل "بودن" هرچه عمیق تر دانستن بوده و در شکل "داشتن"، داشتن دانش بیشتر است.

v     

 

در شکل "داشتن" رابطه زنده ای بین من و آنچه دارم نیست. آن و من به صورت شی در آمده ایم، من مالک "آن" هستم زیرا قدرت تملک آن را دارم. اما یک رابطه معکوس نیز وجود دارد: "آن مرا دارد"، زیرا حس هویت من، یعنی سلامت روحی من، موکول به داشتن "آن" است. شکل "داشتن" هستی با یک روند زنده و بارور بین فاعل و مفعول ایجاد نمی شود، بلکه سبب می شود که هردو، فاعل و مفعول، تبدیل به شی شوند. رابطه در این شکل رابطه ای مرده است، نه زنده و با روح.

v     

 

آنان که خصلت "بودن" دارند بر آنچه "هستند" متکی می باشند. چون به چیزی محکم نچسبیده اند پس می توانند نظراتی را ابداع و عرضه کنند. اینان در گفتگو کاملا بی ریا هستند. سرزندگی شان فراگیر است و اغلب به سایرین کمک می کنند تا به اصطلاح از لاک خود بیرون آیند و فراتر روند. بنابراین گفتگو به منزله تبادل کالا (اطلاعات، معلومات و وضعیت) نخواهد بود بلکه مکالمه ای خواهد بود که در آن دیگر درست یا نادرست بودن عقیده ای مورد نظر نیست. دو طرف مبارز با هم شروع به پایکوبی و رقص می کنند، گفتگو نه با پیروزی یا تأسف- که هردو به یک میزان بی ثمر است بلکه با شادی و خوشی خاتمه می پذیرد.

v     

 

معنی استقلال عدم مداخله و اختیار مطلق دادن نیست. مفهوم آزادی فارغ و رها بودن از تمام اصول راهبر نیست. بلکه آزادی یعنی رشد طبق قوانین شالوده هستی انسان ( محدودیت آزادی) و گردن نهادن به قوانین نیک انجام تکامل بشری.

شکل "داشتن" هستی و رویه متمرکز بر دارائی و سود الزاما ایجاد هوس نیاز به قدرت می کند. به منظور تسلط به دیگری نیاز به قدرت داریم تا مقاومت او را درهم بشکنیم. برای حفظ مالکیت بر دارائی شخصی خود ناگزیر از اعمال قدرت هستیم تا آن را از تجاوز دیگران، که مانند ما هرگز نمی توانند قانع باشند، حفظ کنیم. در شکل "داشتن" شادکامی شخص بسته به تفوق بر دیگران، قدرت فردی، و بالمال در میزان توانائی به تجاوز، ربودن و کشتن است. در شکل "بودن" این شادکامی در عشق ورزی، مشارکت و بذل کردن نهفته است.

v     

 

شخص در حال رشد ناچار است بیشتر استقلال، آرزوها و هوس های اصیل را از دست داده و خواسته ها و آرزوها و احساساتی را برگزیند که اختیاری نبوده بلکه الگوهای فکری و احساسی اجتماعی آن ها را تحمیل می کند. جامعه و خانواده در مقام عامل روانی، باید یک مسئله مشکل را حل کند: چگونه می توان خواسته کسی را خنثی کرد بدون اینکه خود وی متوجه شود؟ اما جامعه با یک روند پیچیده تلقین، پاداش، تنبیه و ایده لوژی های مناسب، چنان این مسئله را حل می کند که بیشتر مردم تصور می کنند که خواسته های خود آنان اجرا می شود.

v     

 

از قرن هجدهم تاکنون "تاریخ" و "آینده" جانشین بهشت مسیحیت شده است: شهرت، ناموری و حتی انگشت نما بودن۔ هرچه که زیر نویسی را در کتاب تاریخ تضمین کنند- تا حدی سبب جاودانی است. حرص به شهرت تنها یک حس پوچ و بیهوده غیر روحانی نیست، بلکه برای آنان که معتقد به آخرت سنتی نیستند کیفیت دینی دارد. شهرت در راه بی زوالی گام بر می دارد و روابط عمومی جانشین روحانیت جدید می شود.

شاید مالکیت ثروت بیشتر از هر علت دیگر موجب اشتیاق وافر به جاودانگی است. اگر خود من، از آنچه من دارم ساخته شده باشد یعنی اگر دارائی من زوال ناپذیر و خراب نشدنی باشد من هم جاویدانم.

v     

 

تمایل به تجربه کردن اتحاد با دیگران را می توان هم در پست ترین نوع رفتار دید: در سادیسم و ویرانگر، هم در عالی ترین نوع رفتار: پیوستگی و احساس مسئولیت مشترک بر مبنای یک فکر یا عقیده. انسان ها از طرد شدن بیشتر از مردن هراس دارند. اتحاد و پیوستگی واقعی افراد هر جامعه اتحادی است که جامعه آن را ترویج و تشویق می کند.

هر دو گرایش در انسان وجود دارد: یکی "داشتن" - مالکیت - که قدرت و قوت آن ناشی از عامل بیولوژیکی میل به بقا است، دیگری "بودن" -مشارکت، ایثار، فداکاری- که نیروی آن از شرایط خاص هستی انسان و نیاز فطری به فائق آمدن بر تنهائی و ایجاد وحدت با دیگران ناشی می شود. وجود این دو میل متناقض در هر فرد نشان می دهد که شالوده اجتماع، ارزش ها و هنجارهای آن، تقدم و تسلط هر کدام را تعیین می کند.

v     

 

پیش نرفتن، درجا زدن، قهقرا، به عبارت دیگر تکیه بر آنچه "داریم" بسیار اغواکننده است؛ زیرا از آنچه "داریم" آگاهیم، می توانیم بدان دلبسته شویم و با آن احساس ایمنی کنیم. از گام گذاشتن به ناشناخته می ترسیم، و در نتیجه پرهیز می کنیم. زیرا در حقیقت گرچه پس از برداشتن گام ممکن است به بی خطر بودن آن پی ببریم، ولی پیش از آن، این گام مخاطره آمیز و بالمال هراس انگیز می نماید. تنها آنچه قدیمی و آزمایش شده است، مطمئن است و یا چنین جلوه می کند. در هر قدم تازه خطر شکست وجود دارد، و یکی از علل ترس مردم از آزادی همین است.

v     

 

قهرمان کتاب "پیر گینت" در آخر عمر اعتراف می کند که چون هستیش وابسته به دارائیش است پس "خودش" نیست بلکه مانند پیاز است که هسته ندارد، انسانی ناکامل که هرگز خودش نبوده است.

در جهت گیری "بودن" نگرانی و ناایمنی ناشی از خطر از دست دادن دارائی وجود ندارد. اگر من همان کسی هستم که هستم نه کسی که دارم، دیگر هیچ کس نمی تواند ایمنی و احساس هویت مرا از من بگیرد با تهدید کند. کانون من در درون من است. نیروهای خرد، عشق و خلاقیت هنری و فکری و تمام نیروهای بنیادی همه با فرایند بودن، رشد می کنند. آنچه مصرف شده از دست نرفته بلکه برعکس، آنچه نگهداشته شده از بین رفته است. تنها تهدید به ایمنی من در خود من نهفته است: در نبودن ایمان به زندگی و نیروهای زایای خودم، در گرایش به قهقرا، در تنبلی درونی و در تمایل به دادن مهار زندگیم به دست دیگری.

v     

 

آنان که پیرو روش "داشتن" هستند می خواهند کسی را که دوست دارند و می پسندند "داشته" باشند. این رفتار در روابط بین والدین و فرزندان، معلمان و دانش آموزان و بین دوستان دیده می شود. هیچ کدام فقط به لذت بردن و بهره مند شدن از مصاحبت دیگری راضی نیست، هریک می خواهد که طرف را برای خود داشته باشد. لذا به شخص دیگری که می خواهد طرف او را داشته باشد، حسد می ورزد. هرکس طرف مقابل را طوری دوست دارد که کشتیبان کشتی شکسته، تخته پاره ای را برای زنده ماندن. عناصر اساسی این رابطه بین افراد رقابت، دشمنی وترس است. عنصر دشمنی در رابطه "داشتن" در ذات آن است. میل به داشتن الزاما منجر به حرص داشتن بیشتر و بیشتر می شود. حرص روانی- هر نوع حرص و آز جنبه روحی دارد ولو از طریق جسم ارضاء شود- سیری پذیر نیست زیرا خلاء درونی را پر نکرده و بیزاری، احساس تنهائی و افسردگی را برطرف نمی کنند.

v     

 

دین به شرط آنکه در برانگیختن رفتار مفید و مؤثر باشد، عبارت از مجموعه ای از اصول و عقاید نیست؛ ریشه آن در ساخت منش مشخص فرد است. پس راه و رسم دینی خود را می توانیم بخشی از ساخت منش خود تلقی کنیم، زیرا ما همان چیزی هستیم که سرسپرده آنیم و آنچه بدان سرسپرده ایم برانگیزنده رفتار ما است. اما اغلب افراد از هدف های واقعی که بدان ها سر سپرده اند آگاه نیستند و به غلط عقاید رسمی خود را حقیقی می پندارند، دین بعضی ها "سری" است. اگر مثلا کسی قدرت را می پرستد، درحالیکه به مذهب عشق معترف است ، قدرت دین سری وی است، اما دین اصطلاحا رسمی او، مثلا مسحیت، فقط یک ایده ئولوژی است.

v     

 

فقط یک راه برای فائق آمدن به ترس از مرگ وجود دارد: چنگ نزدن به زندگی، و تجربه نکردن زندگی به منزله دارائی. مرگ ما را نگران نمی کند. ترس ما از درد و رنج پیش از مرگ است، ترس از مرگ نیست بلکه در از دست دادن چیزی است که شخص دارد: ترس از دست دادن جسم خود، دارائی و هویت. ترس از افتادن در ورطه بی هویت و فنا.

ترس ما از مرگ با چگونگی زندگی در شکل داشتن نسبت مستقیم دارد. نترسیدن از مرگ نباید مقدمه آمادگی برای مردن باشد، بلکه باید سبب بک کوشش مداوم برای کاهش شکل "داشتن" و افزایش شکل "بودن" گردد. هرقدر خود را از اشکال مختلف حرص و داشتن، آزاد سازیم، به همان نسبت ترس از مرگ کمتر خواهد بود، زیرا چیزی برای از دست دادن وجود ندارد.

v     

 

انسان پستانداری است که در مرحله ای از تکامل ظهور کرد که کنترل غریزی به حداقل خود و تکامل مغز به حداکثر خود رسیده بود. تلفیق این حداقل و حداکثر هرگز قبلا در مراحل تکامل حیوانی اتفاق نیافتاده بود. انسان که ظرفیت پیروی از دستورات غریزه را ندارد بلکه دارای توانائی آگاهی از خود، خرد و تفکر است، به منظور ادامه حیات نیاز به یک "چهارچوب جهت گیری" و یک هدف عقیدتی دارد.

اما فقط نقشه راهنما برای کردار کافی نیست، به هدفی هم نیاز داریم. فقدان تعمیم غریزی و داشتن مغز به ما امکان می دهد تا در باره جهات زیادی که می توانیم در پیش گیریم بیاندیشیم، نیاز به هدف محسوسی داریم که خود را وقف آن کنیم و بدان اخلاص بورزیم، کانونی برای توجیه کوشش ها و مبنایی برای ارزش های مؤثر ما ضروری است تا بتوانیم نیروهای خود را در یک جهت متمرکز کرده، از هستی محدود خود فراتر رفته و به نیاز خود به یک زندگی با محتوا پاسخ دهیم.

v     

 

جوامع بر دو اصل سازمان یافته اند: پدر مداری و مادر مداری. اصل مادر مداری عشق بی قید و شرط است. محبت مادر به فرزندانش نه بدین سبب است که آنان موجب خوشحالی او می شوند بلکه بدین دلیل است که فرزندان وی هستند. بنابراین عشق مادر را نمی توان با رفتار خوب جلب کرد و یا با گناه کردن از دست داد. عشق مادرانه شفقت و رحمت است.

عشق پدرانه بر عکس، مشروط بوده و منوط به موفقیت ها و رفتار پسندیده فرزند است؛ پدر فرزندی را بیشتر دوست دارد که بیشتر شبیه خود وی باشد؛ فرزندی را که آرزو دارد پس از مرگ جانشینش شود. گرچه عشق و محبت پدر از دست رفتنی است، ولی می توان با توبه و تسلیم مجدد دوباره بدست آورد. عشق پدر عدالت است. عمیق ترین خواسته نوع بشر وجود مجموعه درخشانی است که در آن دو قطب (مادری و پدری، مؤنث و مذکر، شفقت و عدالت، احساس و فکر، طبیعت و عقل) دریک سنتز متحد شوند و هر دو الحاد را کنار بگذارند تاهمدیگر را جلا بخشند.

v     

 

شخصیت هایی که دارای منش بازاری هستند حتی "خود" هم ندارند. زیرا آنان به طور مداوم "خود" خود را طبق اصل "من همان هستم که شما می خواهید" تغییر می دهند. کسانی که منش بازاری دارند هدفی جز تحرک و انجام کار با منتهای بازدهی ندارند اگر دلیل این نوع تحرک و فعالیت از آنان پرسیده شود پاسخی منطقی و قانع کننده نخواهند داشت بلکه خواهد گفت: "به منظور ایجاد شغل و کار بیشتر یا به خاطر نگهداشتن آهنگ رشد شرکت". آنان توجه چندانی به مسائل فلسفی و مذهبی ندارند، از قبیل اینکه منظور از زندگی چیست یا چرا فقط جهتی را انتخاب کرده و به هدف دیگری متوجه نیستند؟ بحران هویت در جامعه کنونی ناشی از این است که اعضاء جامعه بصورت ابزار بی هویتی در آمده اند که هویت آن ها در وابستگی به شرکت هاست همان طور که هویت مردم ابتدایی به عضویت آنان در قبیله بستگی داشت.

v     

 

کار اصلی ایجاد یک اقتصاد سالم برای انسان سالم است. اولین مرحله قطعی ومسلم در راه رسیدن به این هدف هدایت تولید در جهت مصرف عاقلانه است. فرمول سنتی: تولید برای مصرف بجای برای سود، کافی نیست، زیرا نوع مصرف را تعیین نمی کند: مصرف سالم با ناسالم. چه کسی باید مصرف سالم را از ناسالم تمیز دهد؟ مصرف سالم زمانی رواج پیدا می کند که تعداد کسانی که چهار چوب مصرف و روش زندگی خود را تغییر می دهند همواره و بطور مداوم افزایش یابد. و این وقتی تحقق می پذیرد که به مردم نوعی مصرف عرضه شود که از آنچه بدان عادت داشتند خوش آیندتر باشد. این عمل یک شبه یا به وسیله بخشنامه بلکه مستلزم بک روند آموزش آهسته است که در آن دولت نقش مهمی دارد.

v     

 

با آزمایش بیشتر، مخالفت با امکان پیروزی بر حرص و حسد بشر اعتبار خود را به طور فزاینده ای از دست می دهد. نیرومندی حرص و حسد نه به علت شدت ذاتی آن ها بلکه در مقاومت در برابر فشار عمومی است که می خواهد هر فرد گرگی در گله گرگان باشد. دگرگونی در محیط اجتماعی، ارزش هایی که تأیید یا رد شده اند، تبدیل خودخواهی به نوع پرستی سبب از بین رفتن بیشتر آن مشکلات خواهد شد.

v     

 

راز شکوفایی فرهنگ اواخر قرون وسطی در ایمان و بصیرت مردم به "بهشت آسمانی" بود. جامعه مدرن پیشرفت کرد زیرا بصیرت به گسترش و "بهشت خاکی پیشرفت" به مردم نیرو داد. اما در قرن ما این بصیرت، مانند برج بابل، رو به فرو ریختن و ویرانی گذاشته و در شرف نابودی است تا همه را زیر ویرانه های خود مدفون سازد. اگر بهشت آسمانی و بهشت خاکی تز و آنتی تز بودند تنها یک سنتز جدید جایگزین هرج و مرج و آشفتگی می شد: سنتز بین معنویت جهان اواخر قرون وسطی و تکامل و گسترش تفکر وعلم از رنسانس تاکنون. این سنتز بهشت "بودن" است.

v     

 

با پژوهش بنیادی در ماهیت نیازها باید تشخیص دهیم که کدام یک از نیازها از ارگانیسم ما سرچشمه می گیرد، کدام یک نتیجه پیشرفت فرهنگ است، کدام یک مبین رشد فردی است، کدام یک مصنوعی بوده و به وسیله صنعت تحمیل شده است، کدام یک سبب فعالیت یا بر عکس موجب بی تحرکی و رخوت است و بالاخره کدام یک ریشه بیمار گونه داشته و کدام یک سالم است.

مردم خواهند دید که بیشتر مصرف ها به سبب بی ارادگی و فعل پذیری می باشد و نیاز به سرعت و تازگی، که فقط با مصرف گرائی ارضاء می شود، سبب بر هم زدن آرامش و فرار درونی از خویشتن است؛ متوجه خواهند شد که در جستجوی سرگرمی دیگر یا در پی کالای مصرفی جدیدتر بودن فقط وسیله ای است برای جلوگیری از نزدیکی به خود یا به دیگران.

v     

 

آیشمن صدها هزار یهودی را نه به علت نفرتی که از آنان داشت روانه کوره های آدم سوزی کرد، وی نه کسی را دوست می داشت و نه از کسی بیزار بود بلکه وظیفه اش را انجام داد: هنگامی که یهودیان را اعدام می کرد وظیفه اش را بجا می آورد. آنچه از نظر او مهم می نمود اطاعت از مقررات بود؛ و تنها زمانی خود را مقصر می دانست که از این مقررات سرپیچی می کرد. آیشمن اقرار کرد که فقط در دو مورد احساس گناه کرد: در گریز از مدرسه در دوران کودکی، و در سرپیچی از دستور رفتن به پناهگاه حین حمله هوائی. این موضوع می رساند که در آیشمن و بسیاری از دیوانسالاران عامل سادیسم وجود نداشته است؛ یعنی احساس رضایت در تسلط بر دیگران. مهم رعایت مقررات در حد پرستش به جای پاسخ به خواسته های انسانی است.

v     

 

هیچ کس، اعم از اینکه کار بکند یا نه، نباید دچار گرسنگی شده یا بی خانمان و بی سرپناه باشد. همه باید حد متعارف معیشت و وسیله زیست را داشته باشند و نه کمتر. طبق هنجارهای تجربه شده در بسیاری از قبایل ابتدائی انسان حق بلا شرط زندگی کردن دارد، اعم از اینکه وظیفه اش را نسبت به جامعه انجام بدهد یا ندهد. این تضمین را نسبت به حیوانات خانگی به عهده می گیریم، ولی درباره نوع بشر خیر.

با بکار بستن این قانون، قلمرو آزادی شخصی بسیار گسترده خواهد شد، دیگر کسی که از لحاظ مالی وابسته به دیگران است (والدین، شوهر، رئیس) ناگزیر از تسلیم شدن به خواسته های آنان، که ترس از گرسنگی وادار می کند، نخواهد بود و اشخاص با استعدادی که می خواهند زندگی دیگری داشته باشند می توانند خواسته خود را عملی کنند به شرط آنکه مدتی زندگی فقیرانه را بر خود هموار نمایند.

v     

 

ارزش قائل شدن به زمان یک چیز است تسلیم شدن به آن چیزی دیگر. در شکل "بودن" ما به زمان احترام می گذاریم اما اگر شکل "داشتن" حاکم بر زندگی باشد احترام تبدیل به تسلیم شدن می شود. در این شکل نه فقط اشیاء، اشیاء هستند بلکه هر موجود زنده نیز شییء است. در شکل "داشتن" زمان حاکم بر ما است. در شکل "بودن" زمان از اریکه خود پائین آورده شده و دیگر بت مسلط بر زندگی ما نیست.

زمان وسیله ماشین فرمانروای ما شده است. ما فقط در ساعات بیکاری و فراغت آزادی و اختیار چندی داریم. با این حال اوقات استراحت خود را هم مانند ساعت کار سازمان می دهیم و یا با تنبلی و بطالت مطلق علیه زمان ستمگر شورش می کنیم و با سرپیچی از خواسته های زمان به غلط تصور می کنیم که آزادیم.

v     

 

زنان باید از تسلط پدرسالاری رهائی یابند و آزادی زنان از تسلط پدرسالاری، عامل اساسی در انسانی کردن جامعه است. بنیاد پیروزی مرد بر زن بر قدرت اقتصادی و ماشین جنگی مخلوق مرد استوار است. و جنگ بین دو جنس مخالف به همان قدمت جنگ طبقاتی است، ولی اشکال آن پیچیده تر و بغرنج تر است، زیرا مردان به زنان نه تنها به عنوان حیوان کارگر بلکه در مقام مادر، معشوقه و آرامش بخش نیازمندند. جنگ بین زن و مرد اغلب آشکار و بیرحمانه، ولی بیشتر پنهانی است. تسلط نیمی از نوع بشر بر نیم دیگر آسیب شدیدی به هر دو جنس زده است و می زند، مردان غالبند و زنان مغلوب و قربانی.

 

 


منتقدان جدی ادیان، نوعی لذت در نشان دادن حماقت دینداران به شکل پرداختن به جزییات پیدا کرده اند و وقتی که به مثابه خصم، دشمن خود را به سادگی مفرط یا جنون تشبیه کردند، آن وقت حس می کنند که دیگر کافی است و دست بر می دارند. اما مسئله این نیست که خدا هست یا نیست، مسئله این است که وقتی با استناد به شواهد فهمیدید که وجود ندارد، بعد از آن گفت وگو به چه سمتی برود. می توان خداناباور بود اما چیزهایی مفید و قابل استفاده هم در دین پیدا کرد. همچنین می توان نسبت به این امکانات کنجکاو بود و دید چطور می شود این امور را در دنیای سکولار به کار گرفت.

v     

 

می توانیم به این تشخیص برسیم که دین از سوی بشر خلق شده تا پاسخی به دو نیاز باشد که هنوز جامعه سکولار با تمامی مهارت هایی که در اختیار دارد، برای آن پاسخی پیدا نکرده است: یک: نیاز به زندگی کردن در جامعه با حفظ هارمونی و هماهنگی، به رغم انگیزه های خشونت طلبانه و خودخواهانه ما که در ذات ما ریشه دارد. دوم: نیاز به پیدا کردن راهی برای کنار آمدن با درد و غمی که ناشی از آسیب پذیری ماست و با مسائلی چون از دست دادن عزیزان و مرگ و نیستی حادث می شود.

درست است که خدا ممکن است مرده باشد، اما آن چیزی که باعث شد بشر آن را درست کند و بالا بفرستد، هنوز به جای خود باقی است. خطای تفکر خداناباوری مدرن در این است که حاضر نیست ببیند چقدر مسائل جامعه دینی با اینکه اصل آن رد شده، با دنیای موجود مرتبط است.

v     

 

ادیان درک خیلی خوبی نسبت به حس تنهایی ما آدم ها دارند. حتی اگر ما اعتقاد خیلی کمی به زندگی پس از مرگ و یا قدرت های ماوراءالطبیعه داشته باشیم، باز هم می توانیم این را در ادیان تحسین کنیم که می فهمند چه چیزی ما را از غریبه ها جدا می کند و اینکه سعی می کنند تعصبی که جلوی ارتباط ما با هم گرفته را آب کرده و کنار بزنند.

تمامی آنچه جامعه مدرن به عنوان یک اجتماع به شما وعده می دهد، آن شبکه از افرادی است که حول رسیدن شما به یک حرفه خاص، پرستش می کنند و دورتان می گردند. شغل شما چیست؟ این همان پرسش کلیدی است که همه چیز به آن بستگی دارد. اینکه احترام بیشتری به همراه آورد یا اینکه به شما گوجه فرنگی پرتاب کنند.

v     

 

وقتی در پیله ای که درون خودمان تنیده ایم هستیم، تصور ما از دنیای بیرون به ناچار همان چیزی است که رسانه ها به خورد ما می دهند و نتیجه آن این است که به نظر ما، غریبه یعنی کسانی که قاتل، سارق، متجاوز و کلاهبردار هستند و متعاقب آن، این بیشتر درون ما تقویت می شود که فقط با چند نفری در تماس و ارتباط باشیم که از راه شبکه فامیلی یا کاری یا خانوادگی، از سابقه و کار آنها مطمئن هستیم. در موارد خیلی نادر که حوادث طبیعی مانند زمهریر زمستانی یا صاعقه روی می دهد، ما از حباب کوچک خودمان مجبور می شویم بیرون بپریم و ببینیم مشغول همکاری یا کمک به کسانی هستیم که به هیچ وجه آن ها را نمی شناسیم و می بینیم این هایی که می شناسیم نه تنها متجاوز نیستند، که حتی سخاوتمند و خوب هستند و آماده کمک و همکاری اند.

v     

 

گفت وگو با افراد همیشه جذاب است. وقتی مثل بقیه مردم بودن معنایش بدبختی و افسردگی است، ما به نوعی آرزو می کنیم به بخش ثروتمند یا مشهور جامعه تبدیل شویم. از آن وقت است که رسیدن به رتبه اجتماعی، آن چیزی می شود که ما را از آن دسته ای که از آن ها وحشت و هراس داریم، جدا می کند. جالبی کار دعای کلیسا این است که تمامی این ترس ها را از ما می گیرد. از وقتی که حضار شروع به خواندن "خدای متعال از همه برتر است" می کنند، می بینید که دیگر حضار هیچ شباهتی به آن آدم هایی که در مرکز خرید یا مسافرتی با آن ها برخورد می کنید، ندارند و ما را به این فکر می اندازند که شاید بشریت این قدرها هم چیز پست و فرو افتاده ای نباشد.

v     

 

به عنوان کسی که مورد جفا قرار گرفته، ما سعی می کنیم بیشتر مواقع در مورد آن حرف نزنیم چرا که شاید خیلی از زخم ها وقتی نور به آن بتابد، پیش پا افتاده به نظر بیاید. به منطق ما توهین می شود اگر فکر کنیم چقدر از اینکه فلان دعوتنامه را نگرفتیم یا چرا به نامه ما جواب داده نشد یا اینکه چقدر از اینکه برای فراموش کردن تبریک تولدمان دلخور شده ایم و برای همین به این میخ های دردآور خود را عادت داده ایم. درصد آسیب پذیری ما باعث توهین به ادراک شخصی ماست ما آزرده خاطر می شویم و احساس رنج می کنیم اما همزمان از اینکه چرا به این راحتی احساس رنج می کنیم هم ناراحت هستیم.

v     

 

وقتی ما باعث رنجش کسی شده ایم و از او پوزش نخواسته ایم، شاید به خاطر این باشد که خودمان به شدت از دست خودمان ناراحت شده و احساس گناه می کنیم. از اینکه توان عذرخواهی نداریم، از خودمان در عذاب هستیم. ما از قربانیان خود فرار می کنیم. قربانیان ما هم نه تنها از دست ما باید رنج بکشند، که متعاقب آن هم با احساس سرد و رفتار تلخ وجدان ناآرام ما باید روبرو شوند.

روز بخشایش گناهان باعث می شود همه این مشکلات حل شود. وقتی قدرت برتری به ما گفته باشد مشکلی نیست که به خطای خود اعتراف کنید، دیگر خیلی پیش پا افتاده است که به آن ادامه دهیم در نتیجه می توانیم شروعی دیگر داشته باشیم. روز بخشایش گناهان یا یوم کیپور، روز تصفیه سازی است.

v     

 

هوشمندی ادیان در این است که انتظار ندارند ما یکه و تنها با تمامی احساسات خود کنار بیاییم. به خوبی می دانند که دست و پنجه نرم کردن با احساساتی چون شهوت، حسادت، ناامیدی یا سرکشی نفس چقدر پیچیده و دردآور است. به همین دلیل روزهای مشخصی را در نظر گرفته اند که هرکدام به حس خودش کار دارد. به همین دلیل گفته ها و نغمه هایی آماده کرده اند که در سفر ذهنی و آنجاهای خطرناک روح و روان مناسب است.

در واقع ادیان این را می دانند که حس تعلق به یک جامعه هم خیلی خواهان دارد و هم خیلی کار دشواری است. ادیان به ما یاد می دهند که چطور مودب باشیم، به هم احترام بگذاریم و وفادار باشیم چرا که می دانند اگر این ها نباشد، ما روحیه مان در هم می شکند. در پیچیده ترین حالتش، ادیان می پذیرند که چقدر نیک کرداری، ایمان و نرم خویی مدیون قطب مخالف آن هاست.

v     

 

درون خود رنج می بریم چرا که هیچ کسی نیست که راه اصلاح و بهبود را به ما نشان دهد و بگوید چطور باید دست به کار شویم. ادیان از این مسئله به خوبی باخبرند: آنها می دانند برای حفظ خوبی، خوب است که مخاطبی هم برای آن باشد. به همین دلیل ادیان مراسمی مانند ازدواج را با حضور جمع برپا می کنند ولی مابقی آن را به خواست اراده الهی می سپارند. هر قدر هم این ایده مسخره به نظر بیاید، اما اینکه یک نگاه به ما باشد و همیشه خوب از ما انتظار داشته باشد، می تواند حقیقی باشد. خیلی راضی کننده است که ما حس کنیم آن رفتاری که ما داریم فقط به خودمان ربط ندارد در نتیجه تمامی اوقاتی که خوب و درست رفتار می کنیم، راحتی آن برای ما بیشتر می شود.

v     

 

قوانین دینی از روی زمین درست شده، به آسمان انداخته شد و از آنجا دوباره به زمین هدایت شد تا قدرت جادویی به خود بگیرد. دستورهایی در مورد همدردی یا صبوری نشانه آگاهی از این است که اگر اینها نباشد، جامعه چند تکه شده و به سمت خودتخریبی می رود. این قوانین چنان در چند هزار سال گذشته برای ما ضروری و حیاتی بوده که حاضر نشدیم قبول کنیم که خودمان آنها را ساخته ایم چرا که متعاقب آن نمی خواستیم روش اجرا و نقایص آن را هم به عهده بگیریم. ما مجبور شدیم این طور وانمود کنیم که اخلاق از آسمان آمده تا آن را در برابر دروغگویی و حرف های دوپهلو و سست عنصری، عایق کرده باشیم.

v     

 

چشم انداز دینی اخلاقیات این است که بشر همواره نشانه هایی از نابالغی و نبود مصونیت دارد و مانند بچه ای است که همواره تحت درمان قرار دارد. افسون بیش از حد لیبرال ها با آزادی، باعث می شود از این مسئله چشم پوشی شود که چقدر ما گرفتار هستیم و نیاز به راهنمایی داریم ولی درون خود آن را تحمل می کنیم و همیشه در انتظار فراگیری و یادگرفتن استراتژی های کنترل از بالا با ایجاد محدودیت هستیم.

عمیق ترین آرزوی ما این است که یکی را در یک جای زندگی خود پیدا کنیم که ما را از دست خودمان نجات دهد. علائم یادآوری برای اینکه چطور رفتار کنیم نباید خدشه حوزه آزادی های شخصی ما محسوب شود. آزادی واقعی به این معنی نیست که هرکسی به حال خودش رها شود. این نشانه هوشمندی است که بپذیریم ما هم به لطف و محبت، ثبات و راهنمایی نیاز داریم درست مانند آنچه کودکان یا حیوانات خانگی ما نیاز دارند.

v     

 

در اوائل قرن نوزدهم پرسش هایی جدی مطرح بود که اگر دین کنار برود، پس دیگر معنا و درک افراد و اخلاقیات و بخشش را چه کسی قرار است بر عهده بگیرد. آن زمان تصمیم گرفته شد فرهنگ این کار را بر عهده بگیرد و فرهنگ جایگزین کتاب دینی شد. امید این بود که فرهنگ، کمتر از دین نباشد و توانایی آرامش دادن و راهنمایی و همدل کردن جامعه را داشته باشد. تاریخ ها، تابلوهای نقاشی، ایده های فلسفی، داستان های ادبی می توانند به اندازه کافی و بدون نیاز به انجیل، آموزنده باشند. لازم نیست متن مخلوط با قوه ماوراء طبیعی باشد که بتوان از آن چیزی آموخت.

v     

 

آن چیزی که باید برای جهان سکولار مهم باشد، این مسئله است که درون همه ما یک موجودی هست که گرانبهاست، بچه گانه است و آسیب پذیر و ما باید در گذر از چالش های زندگی، از او محافظت کرده و بزرگش کنیم.

داشتن درجه ای از اضطرار نسبت به آموزش، نه تنها نشانه بی احترامی نیست، که یک نیاز است. در آموزش سکولار، سخنرانی تحویل داده می شود و در آموزش دینی، موعظه. تفاوت آن در این است که اولی به ما اطلاعات می دهد، دومی زندگی ما را متحول می کند. ذات موعظه بر این بنا شده که مخاطب، در جریان های مهم زندگی، گم شده اند.

ما به شکل عاشقانه ای وفادار به دنیای ابهام و این سیاست دنیای مدرن هستیم که هنر نباید هیچ گونه پیام فرهنگی برای تغییر مخاطب خود داشته باشد. این ریشه در این پیش فرض دارد که هر چیزی ساده باشد که یک کودک هم آن را بفهمد، در نتیجه در ذات خود ابتدایی و بچه گانه است.

v     

 

درون ما با بسیاری از عوامل تمرکزش به هم می خورد و بهترین راه برای حفظ آن، تکرار است. ادیان در این زمینه بسیار هوشمند بوده و می دانسته اند هیچ زمان و وقتی نمی شود افراد را به حال خودشان رها کرد در نتیجه شماری از عبادت ها و ذکرها و سرودها درست کرده اند که مدام و هر روز و هر ساعت و بدون هیچ گونه تعطیلی باید آنها را دنبال کرد. تمامی جزییات و آن چیزی که دایره وار باید تکرار شود به طور دقیق توسط ادیان طراحی شده است.

برای ادیان اعتباری است که هیچ گاه با آن کسانی که می گویند فرزانگی و معرفت آموختنی نیست، هم صدا نشده اند. این جرات را داشته اند که با پرسش های اساسی زندگی به طور مستقیم رو در رو شوند. هیچ کمبودی از اطلاعات و دانسته ها در مورد حماقت، حرص، شهوت، حسادت، غرور، خود بزرگ بینی در چنته فرهنگ نیست. مشکل اینجاست که راه های استفاده و استخراج این گنجینه طراحی نشده و با مهارت های کافی برای گره گشایی و یافتن خدمتی برای رفع آلام ما به کار گرفته نشده است.

v     

 

ما ضجه می زنیم که در عصر فوران کتاب غرق شده ایم. ما احساس گناه می کنیم که چرا این همه کتاب نخوانده داریم. مسئله این نیست که ما کم کتاب می خوانیم، مسئله اینجاست که آنچه را می خوانیم درست جذب نمی کنیم. ما همواره به این می بالیم که تعداد زیادی کتاب در دسترس ماست و قیمت آن هم ارزان است. در زمان پیش از گوتنبرگ، برای چاپ یک نسخه انجیل کار زیاد و سختی انجام می شد چرا که کتاب قرار نبود یک کالا باشد که یک دستاورد عمومی و برای همه بود و باید زیبایی و اهمیت اخلاقی می داشت. اما فناوری امروز باعث شده ما امروز حس افتخاری نسبت به مالکیت کتاب نداشته باشیم که همین حس، سود روان شناسی بسیار کمی در آن هست.

v     

 

آدم های سرگشته و ناامید می آیند و با دیدن باکره مقدس، نور، شمع، دعا می خوانند و اندوه خود را با زنی قسمت می کنند که فقط مادر رستگاری نیست یا مادر متعلق به کلیسا. مادری که به شکل نمادین، مادر همه است. تمرکز ما باید بر این باشد که باکره مقدس، چه نیازهای روحی ما را تسکین می دهد و از آن مهم تر، وقتی دین و خدا را کنار می گذاریم، چه بر سر این نیازهای روحی می آید. به رغم رشد و استفاده از قدرت منطق، کماکان کودکی در درون ماست که می خواهد آرام بگیرد. ما هیچ وقت نمی توانیم در آن لحظات خاص و مصیبت بار، از قدرت منطق خود استفاده کرده و نمی توانیم از وضعیت غمباری که بر ما حاکم شده، بیرون بیاییم.

زمانی که ما بغل می شدیم و به ما اطمینان داده می شد که همه چیز درست می شود، چند دهه قبل و در بغل مادرمان بود، کسی که حضور فیزیکی و تماس با او و دستی که بر سر ما می کشید را به یاد داریم و وقتی به آرامی می گفت: "درست می شود."

v     

 

بدبینی می تواند به ما آرامش دهد. این امید- به حرفه مان، به کسانی که دوستشان داریم، فرزندانمان، سیاستمدارانمان یا سیاره مان- است که در بیشتر موارد ما را تلخ کام و عصبانی می کند. تفاوت میان بزرگ بینی ما با واقعیت های روز باعث می شود میان این دو، فضایی از ناامیدی خشن ایجاد شود. جهان بینی بدبینی، الزامی ندارد خوشی را از زندگی حذف کند. بدبین ها به مراتب بیشتر از کسانی که در قطب مخالف آن ها هستند، توانایی تحسین دارند چرا که انتظار تکامل از هر چیزی ندارند. سکولارهای مثبت گرای جدید با آن حس تملکی که مدام بیشتر می شود از مشاهده صحنه های تجلی در هر روز زندگی عاجزند چرا که حسابی سرشان با ساختن بهشتشان روی زمین، گرم است. پذیرفتن حقایق ستمگرانه ای که به هر روز ما سنجاق شده، این انگیزه را به ما می دهد که بیشتر از واژه "سپاسگزارم" استفاده کنیم.

v     

 

ادیان به درستی تاکید داشته اند که ما موجودات کاملی نیستیم: توانایی حفظ شادمانی نداریم، توسط خواسته های جنسی خود عاجز می شویم، در وضعیت و موقعیت ها وسوسه می شویم، در مقابل حوادث مخوف آسیب پذیر هستیم و همواره به سوی مرگ در حرکتیم. در بیشتر موارد هم معتقدند یک خدایی هست که می تواند کمک کند. این ترکیب ناامیدی و امید را می توان به وضوح در دیوار ندبه در غرب اورشلیم دید.

حالا خدا را از این معادله حذف کنید. چه چیز باقی می ماند؟ غریو انسان هایی که بی هدف به آسمان نعره می کشند. صحنه تراژیکی است اما حداقل همه این انسان ها به این نتیجه رسیده اند که "با هم" گریه کنند. در مقابل دیوار ندبه، از نقش بازی کردن خبری نیست و همه عضو یک نسل محنت زده اند. این دیوار باعث می شود آن ناراحتی که ما در سکوت با خود حمل می کنیم، بتواند بیرون بیاید: قطره ای از رنج در دریای غم. به ما نشان می دهد برخلاف آنچه فرهنگ معاصر نشان می دهد، به یک اندازه رنج برای همه هست.

v     

 

یکی از خطرهای جامعه ای که در آن خدا وجود ندارد، این است که هشداری نیست که به ما بگوید ناگریزیم با چیزهایی مانند نیستی و نابودی روبرو شویم که باب طبع ما نیست. وقتی خدا بمیرد، بشر این خطر را دارد که ستون اصلی روانی خود را از دست بدهد، دچار این توهم می شوند که سکاندار زندگی خود هستند، طبیعت را از بین می برند، نظم حرکت زمین را فراموش می کنند، مرگ را انکار می کنند و از هر چه در کف ماست بی خاصیت رد می شوند تا اینکه یک روزی با سر به لبه تیز واقعیت برخورد کنند.

دنیای سکولار ما از خلاء و نبود آیین هایی که ما را به جای واقعیمان پیوند بزند، رنج می برد. از ما می خواهد مقیاس اندازه گیری هر چیز را بر دستاوردهای بشر بگذاریم که ما را به چرخه دائمی اضطراب و حسادت می اندازد.

v     

 

ما خیلی با مهارت در مورد گفت و گو و ارتباط در مورد دردهایمان نیستیم. در نتیجه به هنر نیاز داریم که آنچه از آن غفلت می کنیم را یادمان دهد. بیش از هزار سال است که هنرمندان مسیحی انرژی خود را صرف این کرده اند که به ما بگویند وقتی صلیبی بر دوشمان باشد که پاهایمان را از بین ببرد، بعد بر صلیبمان کنند و میخ های زنگ زده اش را در مچ دست ها و مچ پاها بکوبند و از آن خون بریزد چه دردی دارد. هدف گسترش و بهبود روانی و اخلاقی است، راهی برای حس همدردی و یافتن توانایی درونمان برای شفقت و دلسوزی است. به تمامی مردم و افراد بشر، فارغ از اینکه چه درد و رنجی دارند، می تواند بگوید در این شرایط سخت، تنها نیستند و این حس را نداشته باشید که فقط برای شما روی می دهد یا اینکه دارید مجازات می شوید.

v     

 

یکی از بحران های فاجعه بار عصر مدرن این است که دسترسی گسترده به اطلاعات را به بهای از دست دادن تمرکز روی هر چیزی به دست آورده ایم. تفکر عمیق که باعث تحول و رشد هر تمدنی بوده، در حال حاضر در خطر جدی قرار دارد. می شود گفت در هر چیزی یک ماشین نزدیک ما هست که لذت وارانه، فرار از واقعیت را به ما بدهد.

مواقعی که تنهایی برایمان تحمل ناپذیر می شود، مطمئن هستیم چیزی وخیمی هست که مجبور به کنار آمدن با آن هستیم. از همین رو تمامی ادیان به نحوی طرفداران خود را تشویق و یا مجبور می کنند که هر چند وقت یک بار، تنهایی و تنها نشینی را تجربه کنند، هر چند سخت و طاقت فرسا باشد. فضایی که بتوان آن افکار فراری و خجالتی را که موفقیت در زندگی به آن وابسته است، به چنگ آورد. افکاری که در میان حواس پرتی های روزانه هیچ وقت به نزدیک نمی آیند و مانند آهویی که رم می کند، به سرعت می گریزند.

v     

 

ادیان فقط برای رسیدن به اهدافشان به چاپ یا نوشتن کتاب بسنده نمی کردند. ادیان، نهادهایی را به استخدام خود در می آوردند، توده های انبوه مردم را برای شرکت در مراسم کنسرت دعوت می کردند، مدرسه و یونیفورم و لوگو و آیین های مختلف تاسیس و پایه گذاری می کردند و روزهای مختلفی را در تقویم به خود اختصاص می دادند.

اگر هنوز در درون مردم، باورهای دینی بیش از باورهای سکولار آن هاست، به این دلیل است که متفکران سکولار تمایل ندارند نهاد و سازمان تشکیل داده و ایده هایی که می توان با موفقیت به دیگران منتقل کرد را به گوش کسی برسانند. اما ادیان سازمان یافته از هر برگ قدرتمندی که از راه قدرت نهادها در اختیارشان است، استفاده می کنند تا در وجدان ما رخنه کنند.

v     

 

یکی از مسائل اسفبار جهان مدرن این است که یک سری از نیازهای ناچیز ما (از شامپو گرفته تا مرطوب کننده یا سس ماکارونی یا عینک آفتابی) همه توسط برندهای شاخص و مشهور هدایت می شوند ولی نیازهای اساسی ما به کاراکترهای انفرادی بدون سازماندهی و بدون پیش بینی سپرده شده است.

جریان های نخبگان و روشنفکران متاسفانه از تعمیم برند و دامنه دار کردن محصولات خود قاصر مانده اند و نتوانسته اند هم وزن آن محصولاتی که در عالم ماده هست، در جهان اندیشه فکر و محصول فکری تولید کنند. آنچه ادیان را از این مسئله جدا می کند، شهامت آن ها برای هماهنگ کردن هویت خود در حوزه های مختلف است: از الهیات گرفته تا پوشاک مردانه و عالم آشپزی و پخت و پز.

v     

 

ما موجوداتی تجسم گرا هستیم، هم حیوانی هستیم که حس می کند و هم موجودی هستیم که قدرت استدلال دارد، از این رو وقتی با یک ایده ارتباط برقرار می کنیم که از چند کانال مختلف به ما عرضه شود. باید بدانیم که ما فقط از راه کتاب نمی توانیم با ایده یا تفکری آشنا شویم که باید هم کتاب، هم سخنرانی و روزنامه باشد و هم اینکه طنین آن در زندگی ما و در آنچه می پوشیم یا آواز می خوانیم با دکوراسیون منزل و یا جایی که دوش می گیریم، جاری باشد.

ادیان استمرار و قدرتی بیرونی به چیزهایی می دهند که در غیر این صورت لحظاتی خیلی کوچک و تصادفی و خصوصی هستند. تاثیر بر روح را فقط از راه مقاله و شعر دنبال نمی کنند چرا که می دانند صدای فقط کتاب در این جهان پر سروصدا به هیچ جا نمی رسد. زمانی که درختان شکوفه می دهند، خاخام روحانی مقابل درختان رفته و برای آن ها فرازهایی از تلمود را می خواند که گرامیداشتی برای شکوفه کردن درختان است.

 

اپیکور هوادار لذت نفسانی نبود  بلکه بیش از آن دغدغه نیل به آرامش را داشت. اپیکور در این نکته اصرار ورزید که پزشک تن را معالجه می کند و فیلسوف باید جان را مداوا کند. به نظر او فلسفه فقط یک هدف درست داشت: کاهش بدبختی انسان. و علت العلل بدبختی چه بود؟ ترس همه جا حاضر از مرگ. او می گفت تصویر ترسناک مرگ ناگزیر با لذت آدمی از زندگی تداخل می کند و هر عیشی را منغص می سازد.

v     

 

ایوان ایلیچ با نزدیک شدن مرگ پی می برد که در تمام عمر با مشغولیات مقام و موقعیت، حفظ ظاهر و پول، خود را از فکر مرگ دور نگه داشته است. برایش روشن می شود که چون آن قدر ناجور زندگی کرده این قدر ناجور هم می میرد. با دور نگهداشتن خود از مرگ، زندگی را هم از خود دور کرده است. مرگ هرچه تندتر به ایوان ایلیچ نزدیک می شود، او در می یابد که هنوز وقت دارد. آگاه می شود که نه تنها خودش، بلکه همه موجودات زنده باید بمیرند. احساسی تازه در درونش جان می گیرد: احساس شفقت. نسبت به دیگران احساس محبت می کند. در نهایت نه با درد، بلکه در شادی شفقت عمیق می میرد.

v     

 

معمولا لازم است تجربه اضطراری و برگشت ناپذیری پیش آید تا شخص را بیدار کند و از وجه روزمره به وجه هستی شناختی برساند. مهم ترین کاتالیزورهای تجربه بیدار کننده، حوادث اضطراری زندگی هستند:

غم از دست رفتن آن که دوستش داریم؛ آن بیماری که به مرگ تهدیدمان می کنند؛ قطع رابطه ای صمیمانه؛ برخی نقاط عطف بزرگ زندگی مثل جشن تولدهای بزرگ (پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی)؛ لطمه های فاجعه بار روحی، مثل آتش سوزی، تجاوز یا غارت شدن؛ رفتن بچه ها از خانه (آشیانه خالی)؛ از دست دادن شغل یا تغییر آن؛ بازنشستگی؛ رفتن به خانه سالمندان؛ سرانجام، خواب نیرومندی که پیامی از عمق وجودتان می دهد.

v     

 

"همه کارهایی که انجام ندادم" به جانمایه ای اشاره می کند که برای همه آن هایی که به مرگ می اندیشند یا با آن روبرو می شوند اهمیت دارد: رابطه دوجانبه بین ترس از مرگ و حس زندگی نازیسته. هرچه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی هرچه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید.

نیچه: "زندگیت را به کمال برسان و بموقع بمیر". زوربای یونانی: "برای مرگ چیزی جز قلعه ای ویران به جا نگذار". و سارتر در خود زندگینامه اش آورده: "آرام آرام به آخر کارم نزدیک می شدم و یقین داشتم که آخرین تپش های قلبم در آخرین صفحه های کارم ثبت می شود و مرگ فقط مردی مرده را در خواهد یافت

v     

 

تصمیم های بزرگ غالبا ریشه های عمیق دارند. هر انتخابی مستلزم چشم پوشی از موارد دیگر است و هر چشم پوشی از محدودیت ها و گذرا بودن خبردارمان می کند. تصمیم های دشوار غالبا ریشه هایی دارد که به بستر سنگی دغدغه های وجودی و مسئولیت شخصی می رسد.

v     

 

اپیکور اصرار داشت که فکر ترسناک مرگ اجتناب ناپذیر، در برخورداری ما از زندگی دخالت می کند و هیچ لذتی را دست نخورده نمی گذارد. چون هر فعالیتی نمی تواند اشتیاق ما را برای زندگی ابدی ارضا کند، همه فعالیت ها از بیخ و بن بیهوده اند. او نوشت که آدم های زیادی از زندگی بیزار می شوند حتی به طرزی طعنه آمیز تا نقطه خودکشی؛ بعضی ها در فعالیت دیوانه وار و بی هدفی غرق می شوند که معنایی جز اجتناب از درد ذاتی وضعیت بشر ندارد. دغدغه مرگ برای بسیاری از افراد آگاهانه نیست، بلکه باید آن را از اشکال بروز تغییر هیأت داده استنتاج کرد: مثلا در دینداری افراطی، انباشت حرص آمیز ثروت، توسل کورکورانه به قدرت و افتخارات، که همه برگردان بدلی فنا ناپذیری هستند.

v     

 

اپیکور مطرح می کند که مرگ برای ما چیزی نیست، چون روان فانی است و با مرگ پراکنده می شود. آنچه پراکنده شود به تصور در نمی آید و آنچه به تصور در نیاید برای ما هیچ است. به عبارت دیگر: آنجا که من هستم، مرگ نیست؛ آنجا که مرگ هست، من نیستم. "وقتی مرگ هرگز به تصور ما در نمی آید چرا از آن بترسیم؟"

موضع اپیکور مکمل نهایی بذله وودی آلن است: "من از مرگ نمی ترسم، فقط نمی خواهم هرجا سر و کله اش پیدا می شود آنجا باشم." اپیکور می گوید در واقع ما آنجا نخواهیم بود و چون مرگ رخ بدهد ما نخواهیم دانست و "من" هرگز با آن همزیستی نمی کند. چون ما مرده ایم، نمی دانیم که مرده ایم و در این صورت دیگر ترس چیست؟ نابودگی ما پس از مرگ حالتی است که پیش از تولد در آن بودیم.

v     

 

موج زدن به این نکته اشاره می کند که هریک از ما دوایر متحدالمرکزی از تأثیر ایجاد می کنیم که شاید سال ها یا حتی نسل ها بر دیگران اثر بگذارد. یعنی تأثیری که بر دیگری می گذاریم به نوبت خود به یکی دیگر منتقل می شود، درست مانند موج های دایره واری که بر سطح آب استخری می افتد.

موج زدن لزوما به این معنا نیست که تصویر یا نام خود را به جا بگذارید. کوشش برای حفظ هویت شخصی همیشه بیهوده است. همه چیز گذراست. موج زدن، چنانکه من به کارش می برم، به جای فنا ناپذیری بر جا گذاشتن چیزی است از تجربه زندگی خود، خصلتی، پاره ای از خرد، رهنمود، فضیلت، تسکینی به دیگران، چه شناخته باشد و چه ناشناخته.

v     

 

بسیاری از افراد می گویند کمتر به مرگ خود فکر می کنند، اما فکر ناپایداری و هراس آن وسوسه شان می کند. این فکر پس زمینه که هرچه اکنون به تجربه درمی آید گذراست و در زمان کوتاهی به پایان می رسد همه لحظات دل انگیز را تباه می کند. مثلا یک پیاده روی لذتبخش یا دوستی را این فکر که همه چیز محکوم به نابودی است خراب می کند. اگر همه چیز به خاک بدل می شود، پس معنای زندگی چیست؟

فروید می کوشد با جدا کردن زیبایی شناسی و ارزش ها از چنگال مرگ، هراس مرگ را هموار کند: "محدودیت امکان لذت، ارزش آن را بالاتر می برد. زیبایی اندام و چهره انسان در دوره عمر ما برای همیشه از بین می رود، اما گذرا بودنش جذابیت تازه ای به آن می بخشد. گلی که فقط یک شب می شکوفد ظاهرا به این حساب دلربایی کمتری ندارد."

v     

 

تا وقتی به این فکر چسبیده اید که دلیل خوب زندگی نکردنتان بیرون از وجودتان است، هیچ تغییر مثبتی در زندگیتان رخ نمی دهد. تا وقتی مسئولیت خود را به دوش دیگران بیندازید که با شما بی انصافی می کنند، وضع شما همچنان در بن بست می ماند. تنها خود شما مسئول جنبه های قطعی موقعیت زندگی خود هستید و فقط خودتان قدرت تغییر دادن آن را دارید، حتی اگر با محدودیت های بیرونی همه جانبه ای درگیرید، هنوز آزادی و حق انتخاب پذیرش برخوردهای مختلف نسبت به این محدودیت ها را دارید. یکی از عبارت های دلخواه نیچه "سرنوشتت را دوست بدار" است. به عبارت دیگر سرنوشتی را بیافرین که دوست بداری.

v     

 

اگر در آزمایش فکری بازگشت ابدی نیچه درگیر شوید و این فکر را دردناک یا تحمل ناپذیر بدانید، یک توضیح آشکار هست: قبول نمی کنید که عمرتان خوب گذشته باشد. چطور خوب زندگی نکردید؟ چه حسرتی در زندگیتان دارید؟

این سؤال بالقوه می تواند زندگی را تغییر دهد: حالا چه می توانید به عمرتان بکنید که یک سال یا پنج سال دیگر به عقب برنگردید و از حسرت های انباشته تازه مثل حالا سرخورده نشوید؟ آیا می توانید راهی برای زندگی پیدا کنید بی آنکه به حسرت هاتان اضافه شود؟

v     

 

مفهوم "خودتان باشید" با اظهارات دیگر نیچه مانند "از زندگیتان بهره ور شوید" و "سر وقت بمیرید" مربوط است. نیچه در تمام این گزین گویه ها ما را تشویق می کند که از عمری که نگذرانده ایم دوری کنیم. منظورش این بود که خود را به ثمر برسانید، استعدادهای بالقوه تان را بالفعل کنید، جسورانه و به کمال زندگی کنید. آنوقت و فقط آنوقت بدون حسرت بمیرید.

v     

 

"بعضی ها از زندگی وام نمی گیرند تا به مرگ بدهکار نشوند" بیشتر ما کسانی را می شناسیم که از ترس اینکه مبادا چیزهای زیادی را از دست بدهند با شور و شوق وارد زندگی نمی شوند در نتیجه آدم هایی می شوند کرخت و بی عمل. مثل این است که به یک سفر تفریحی دریایی برویم و با کسی دوستی نکنیم و به هیچ فعالیتی دست نزنیم تا از رنج پایان اجتناب ناپذیر سفر دوری کنیم.

v     

 

یک آدم در حال پیشرفت برای تفرد، برای رشد و تحقق استعدادهای بالقوه خود می کوشد. اما این ها بهایی دارد! فرد در سر برآوردن، شکوفا شدن و برتری بر طبیعت، با اضطراب زندگی، تنهایی ترسناک، احساس آسیب پذیری و فقدان رابطه اساسی با کل بزرگ تر روبرو می شود، زمانی که این "اضطراب زندگی" تحمل ناپذیر شود، چه می کنیم؟ تغییر سمت می دهیم: به عقب برمی گردیم؛ از جدایی پس می نشینیم و در پیوند تسکین می یابیم؛ یعنی در یکی شدن و تفویض خود به دیگری. با اینحال به رغم تسکین خاطر و آسودگی، راه حل پیوستن بی ثبات است: در نهایت آدم از فقدان خویشتن بی همتا و حس رکود می گریزد. به این ترتیب پیوستن سبب برانگیختن "اضطراب مرگ" می شود. همه زندگی مردم بین این دو قطب، اضطراب زندگی و اضطراب مرگ، یا تفرد و پیوستن، در نوسان است.

v     

 

همه ما انسان ها سخت نیازمند ارتباط با دیگرانیم. جامعه انسانی را از هر منظر بررسی کنیم، چه تاریخ تکامل آن و چه گسترش فرد واحد، ناگزیریم انسان را در زمینه اش، آن طور که با دیگران مربوط می شود، درنظر بگیریم. نیاز ما به تعلق داشتن را نیرومند و بنیادی است: ما همیشه به صورت گروهی زیسته ایم و بین افراد روابط قوی و مداومی ایجاد کرده ایم. تأیید همیشه لازم بوده است؛ روابط صمیمانه شرط لازم خوشبختی است. اما مرگ تنهایی است، تنهاترین حادثه زندگی؛ مردن نه تنها شما را از دیگران جدا می کند، بلکه همچنین شما را در معرض شکل دوم و حتی ترسناک تر تنهایی می گذارد. جدا شدن از خود جهان.

v     

 

در روابط صمیمانه هرقدر کسی احساسات و افکار خود را بروز دهد، برای دیگران هم افشای خود آسان تر می شود. خود افشاگری در توسعه صمیمیت نقش مؤثری بازی می کند. روابط معمولا با روند خود افشاگری دو جانبه گسترش می یابد. یکی از دو طرف گام بلندی برمی دارد و یک راز خصوصی را برملا می کند و به این ترتیب خود را در معرض خطر می گذارد؛ دیگری با پاسخی در خور این شکاف را پر می کند؛ هر دو طرف از راه مارپیچ افشای خود رابطه را عمیق تر می کنند. اگر طرف اول در خطر باشد و طرف دوم پاسخ شایسته ندهد، دوستی غالبا پا در هوا می ماند. هرچه بیشتر خودتان باشید و از وجود خود به تمامی به دیگران ببخشید، دوستی عمیق تر و پایدارتر می شود.

v     

 

هریک از ما لازم است که در مقطعی از زندگی از فناپذیری خود آگاه شویم: نگاهی در آینه به گونه های شل، موهای جو گندمی، شانه های افتاده؛ جشن تولدها- پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالی، دیدن عکس های قدیمی خودتان و آن هایی که سال ها مرده اند و کودکیتان را انباشته بودند، برخورد با عالیجناب مرگ در خواب.

انصراف خاطر نجویید. به جای آن طعم بیداری را بچشید. مزیت آگاهی از مرگ و در بر گرفتن سایه مرگ را به خاطر بسپارید. راه ارزیابی زندگی، راه شفقت نسبت به دیگران، راه عشق ورزیدن عمیق به همه چیز، آگاه بودن از این نکته است که همه این ها محکوم به نابودی است.

v     

 

دو قسم تنهایی وجود دارد: تنهایی روزمره و تنهایی وجودی. اولی بین اشخاص است، رنج گوشه گیری از مردمان دیگر. این تنهایی که غالبا با ترس از صمیمیت یا احساس طرد شدن، شرم، یا بی ارزش بودن همراه است، برای همه مان آشناست. دومین شکل تنهایی، انزوای وجودی، ژرف تر است و از شکاف پر نشدنی بین فرد و سایرین ناشی می شود. این شکاف نتیجه آن است که نه تنها هریک از ما تنها به هستی پرتاب شده ایم و ناچاریم تنها از آن بیرون برویم، بلکه این نکته نیز در آن دخیل است که هر کدام از ما در دنیایی به سر می بریم که تنها برای ما شناخته شده است. انزوای وجودی دنیای غنی و مفصل و معجزه آسای شما را هم در نظر دارد همان که در ذهن هیچ کس دیگری نظیرش موجود نیست. همه خاطرات متعددی که بیش از ستاره های آسمانند، فقط در دسترس منند. و هریک از این ها و آدم ها چیزی جز شبحی نیستند و با مرگ من تا ابد از میان می روند.

v     

 

نیاز ما به مرشد و مراد بازتاب دهنده آسیب پذیری ما و تمنا برای ذات باری تعالی است. بسیاری از مردم نه فقط مراد و مرشد را می پرورانیم، بلکه اعتباری بیش از آنچه شایسته آنند برایشان قایل می شویم. هریک از ما میل نیرومندی داریم که به مرد یا زن بزرگ احترام بگذاریم و جمله تکان دهنده "قدسی مآب" را بگوییم. شاید این همان چیزی باشد که اریک فروم در گریز از آزادی به آن می گوید "لذت تسلیم". دین از همین ماده زاده می شود.

v     

 

آیا ارزش روابط حد و مرزی هم دارد؟ آخر اگر تنها به دنیا می آییم و ناچاریم تنها از دنیا برویم، پس ارتباط چه ارزش اساسی پایداری می تواند داشته باشد؟ یاد تعبیری می افتم که زنی رو به مرگ در گروه روان درمانی کرده است: "شبی سیاه و قیرگون است. من تنها در قایقی بر لنگرگاهی شناورم. چراغ های روشن قایق های دیگر را می بینم. می دانم که نمی توانم به آنها برسم و به جمعشان بپیوندم. اما چقدر احساس آرامش می کنم که می بینم آن همه نور روی لنگرگاه در جنبش است." روابط غنی درد گذرا بودن را تسکین می دهد.

v     

 

این تجربه فکری را بیازمایید. یکراست به خورشید خیره شوید؛ به جایگاه خود در هستی بی چشمک زدن نگاه کنید؛ بکوشید بدون نرده های حفاظتی که بسیاری از مذاهب ارائه می دهند زندگی کنید، یعنی شکلی از تداوم، فنا ناپذیری، یا تناسخ، که همه آن ها قطعیت مرگ را انکار می کنند. فکر می کنم می توانیم بدون این حفاظ ها به سر بریم "اگر راهی برای "بهتر" وجود داشته باشد، مستلزم آن است که به "بدتر" خیره شویم."

شک ندارم که ایمان مذهبی از ترس از مرگ بسیاری کسان می کاهد. با این حال این مصادره به مطلوب است؛ انگار مدام دور و بر مرگ می دویم: مرگ نهایت نیست، بلکه انکار می شود، بیمرگ می شود.

v     

 

وقتی با کسی که مذهبی است کار می کنم، از اصلی پیروی می کنم که در راس همه ارزش های سلسله مراتب شخصی من قرار دارد: مراقبت از بیمارم. به هیچ چیزی اجازه دخالت در این اصل را نمی دهم. حتی تصور کوشیدن برای تخریب نظام اعتقادی را که به خوبی در خدمت شخص است به ذهن راه نمی دهم. ولو آنکه نظام اعتقادی به نظرم کاملا تخیلی برسد. بنابراین وقتی آدم متدینی من کمک بخواهد، هرگز با اصل اعتقادش در نمی افتم، چون آن اعتقاد از ابتدای زندگی در جانش ته نشین شده است. برعکس، بیشتر راه هایی را جستجو می کنم که اعتقادش تقویت شود.

v     

 

در ساعت درمان، زمان حاضر مرکز توجه اتفاقی است که بین درمانگر و بیمار در حضور اکنون می افتد. این تمرکز بر گذشته تاریخی بیمار (آن وقت ها) نیست، زندگی جاری بیرونی او (آنجا و این روزها) هم نیست. وضعیت درمانی یک عالم صغیر اجتماعی است؛ یعنی بیماران دیر یا زود در وضعیت درمانی همان رفتار زندگی اجتماعی را نشان می دهند. کسی که گوشه گیر یا پر نخوت یا ترسو یا فریبکار یا زیاده خواه است، دیر یا زود در طول ساعت درمان همان رفتار را نشان خواهد داد. در این نقطه درمانگر می تواند بر نقش بیمار در ایجاد موضوع مشکل آفرین که در رابطه درمانی رخ می دهد متمرکز شود. سرانجام بیمار به یک نتیجه اساسی می رسد: اگر خودت در قبال آنچه هستی که به خطا در زندگیت پیش آمد، پس خودت و تنها خودت می توانی تغییرش بدهی.

v     

 

معتقدم که باید با مرگ نیز مثل ترس های دیگر رو در رو شویم. باید درباره نهایت زندگی بیندیشیم، با آن دمساز شویم، تجزیه و تحلیلش کنیم. نتیجه نگیریم که تحمل مرگ بسیار دشوار است، فکر آن ویرانمان می کند و باید گذرا بودن را انکار کنیم، مبادا حقیقت زندگی را بی معنا کند. چنین انکاری پیوسته به بهای گزافی تمام می شود؛ تنگ کردن عرصه زندگی درونی ما، تیره و تار کردن بصیرت ما، کند کردن عقلانیت ما. سرانجام خودفریبی دامنگیر ما می شود. اضطراب پیوسته همراه رویارویی ما با مرگ خواهد بود. این بهایی است که به ازای خوداگاهی می پردازیم. خیره شدن به چهره مرگ با راهنمایی، نه فقط هراس را فرو می نشاند، بلکه زندگی را گرانبهاتر و حیاتی تر می کند


اشتیاق به کسب نام را شاید تنها در دو صورت نباید درخور نکوهش یا شرم آور دانست. نخست در صورتی که تمایل به کسب شهرت از راه انجام امری نیک و ارزشمند باشد؛ امری که نامداری، پیامد جنبی آن به شمار آید و تلاش های ما نه در جهت نامجویی که بر تحقق اهداف خیرخواهانه تمرکز یافته باشد. وضعیت دیگر،. هنگامی است که شوق معروف شدن جنبه بیماری کینه توزانه و مخربی به خود نگیرد. به هر تقدیر، عموما انسان هایی بهتر و برترند که در بند آواز بلند نیستند بلکه به این دلخوشند که مورد علاقه و احترام جمع، حتى جمع کوچکی از دوستان و نزدیکان خود باشند.

v     

 

مقصود از برابری انسان ها با هم این است که در شأن و شرف انسانی که حق هر انسانی است و هیچکس نباید آن را پایمال سازد، با یکدیگر مساوی هستند. تمامی انسان ها توانایی گزینش دارند و در قبال اعمالشان خواه نیک و خواه بد مسئولند. صرف همین توانایی و نه نحوه به کارگیری آن، انسان ها را در شأن و کرامت با هم برابر می سازد و انسانیتی که این گونه تعریف شده باشد، شایسته احترام است و به تبع آن هر فردی از جمع انسانی نیز محق به حرمت.

v     

 

مبنای کلی جایز بودن دروغ که با تکیه بر آن بتوان در هر مورد محکم و مطمئن تصمیم گرفت، وجود ندارد. در عین حال می توان به وسوسه ارائه چند درس اخلاقی تسلیم شد: نخست جدا باید بکوشیم تا به خودمان دروغ نگوییم، یعنی در اثنای دروغگویی آگاه باشیم که دروغ می گوییم. دوم اینکه باید به خاطر داشته باشیم که خود توجیهی ما از "امر خیر" که بناست تزویر ما را شایسته احترام سازد، اگر احیانا در جهت منافع خصوصی ما باشد، همواره سوء ظن برانگیز است. سوم اینکه بهتر است از یاد نبریم دروغگویی عملی اخلاق ناصواب است، حتی آنگاه که جایز تلقی می شود. چهارم اینکه خوب است بدانیم دروغگویی در بسیاری از مواقع به زیان دیگران تمام می شود، اما در بیشتر مواقع به خود دروغگو لطمه می زند، زیرا او را از درون تهی و تباه می کند.

v     

 

اصرار به مدارا به معنای بی تفاوتی و نبود هرگونه موضع یا عقیده، چه بسا بخشی از فرهنگ لذت جویانه ماست که در آن، هیچ چیز در واقع برایمان اهمیت ندارد؛ فلسفه ای است از زندگی بدون هر گونه تعهد و عاری از هر نوع ایمان. نتیجه اینکه اگر کسی حتی بدون هر نوع رفتار پرخاشگرانه بر مواضع اعتقادی خویش پا بفشارد بی درنگ به گناه ضدیت با تساهل متهم می شود. خطر بی اعتنایی و تحقیر حقیقت، برای سلامت تمدن ما کمتر از زیان تعصب نسبت به آن نیست. اکثریت بی اعتنا میدان را برای جزم اندیشانی که شمارشان هیچگاه کم نبوده است، خالی می کند.

v     

 

توان بالقوه ناشکیبایی در هر یک از انسان ها نهفته است، چرا که نیاز به تحمیل تصویر خودی از جهان بر دیگران، معمولا بسی نیرومند است. ما دوست داریم همگان بر همان باوری باشند که ما هستیم، چون در آن صورت به لحاظ روانی احساس امنیت می کنیم و خود را ناگزیر از تفکر و تأمل درباره اعتقاداتمان یا قیاس آن ها با باورهای دیگران نمی بینیم. از طرفی رواداری نامحدود به اسلحه ای علیه خودش تبدیل می شود. نباید با جنبش هایی که در صدد نابودی آزادی هستند، به مدارا رفتار کرد.

v     

 

در طلب علم نیست که به سفر می رویم. به این امید نیز مسافرت نمی کنیم که چند روزی را دور از مشکلات روزمره بگذرانیم و دردسرها را فراموش کنیم. تنها کنجکاوی است که ما را بی تاب می کند؛ به عقیده دانشمندان، احساس کنجکاوی -یعنی نیاز فارغ از سودجویی به کاوش و آزمایش محیط - احساسی است که سراسر عمر با آدمی باقی می ماند.

هنگامی که از سر کنجکاوی راهی کشور یا شهری بیگانه می شویم، می توانیم بگوییم آن را برای خودمان کشف می کنیم، زیرا در این گونه کشف قصدمان حکما پرده برداشتن از رازی تا آن زمان پنهان یا دستیابی به دانشی نادانسته نیست بلکه هدف "تجربه کردن تازگی" است.

v     

 

فضایلی که به نحوی مطلقا خشک و جزمی تبلیغ و به کار بسته می شوند، به زودی هم برای فرد صاحب فضیلت و هم برای دیگران تحمل ناپذیر یا حتی زیانبار می شوند. شجاعت ممکن است به سبکسری و بی باکی نابخردانه تبدیل شود؛ پایبندی تعصب آمیز به فضیلت حق و انصاف بدون عطف توجه به پیچیدگی های زندگی، گاهی جنبه بی رحمی پیدا می کند. راستگویی ممکن است در عمل شکلی از شقاوت و خونسردی در برابر ناملایمات و رنج انسانی به خود بگیرد؛ حتی خرد می تواند دستاویزی برای گریز از زندگی و کشمکش های اجتناب ناپذیر آن باشد و اصل پسندیده نرنجاندن دیگران چه بسا به صورت قاعده کلی تسامح نامحدود در برابر هر امر باطل در آید. به راستی که از هر نیکی می توان بدی آفرید و به عواقب آن بی توجه ماند.

v     

 

عکس مورد پدیده ملالت، شیئی ممکن است "جالب" باشد و ذهنی که به آن معطوف می شود "کنجکاو" است؛ یکی بدون دیگری وجود ندارد. از آنجا که "کنجکاو بودن" و "جالب نظر بودن" متضاد و مکمل "ملول بودن" و "ملال آور بودن" است، می توان گفت که احساس ملالت بهایی است که بابت استعداد کنجکاو بودن خود می پردازیم. اگر هیچ چیز ملال آور نبود، هیچ چیز هم جالب نظر نمی بود. احساس ملال البته موجب برانگیختن میل شدید به خروج از آن می شود و این خروج می تواند هم مخرب و زیانبار باشد و هم خلاق و سودمند.

v     

 

آزادی، نه تنها توانایی گزینش میان امکانات حاضر و آماده است بلکه افزون بر آن خلاقیت است، آفرینش چیزهای سراپا نوین و یکسره غیر قابل پیش بینی. بدون وجود قانون آزادی ما همیشه محدود است. رابینسون کروزو از آزادی نامحدود و در نهایت از هیچ گونه آزادی بهره مند نبود. صحبت از آزادی - اعم از کمتر یا بیشتر - فقط در جایی می تواند مطرح باشد که چیزی را مجاز و چیزی را منع کرده باشند.

v     

 

حرص و ولع، اگرچه اخلاق نکوهیده و مسئول اغلب جنایاتی است که از بشر سر می زند، اما هم ردیف با کاهلی، منشاء برجسته ترین دستاوردها و ابتکارات تکنیکی انسان است؛ دستاوردهایی که زندگی ما را راحتتر، آسانتر و تجمل آمیزتر به معنای اخلاقا خنثی آن می سازند. ما خوش نداریم این حقیقت نه چندان تازه را بپذیریم بلکه ترجیح می دهیم باور کنیم آنچه به لحاظ اخلاقی نیک است، باید از هر حیث و جهت دیگر نیز درست باشد.

v     

 

خیر بسی بیشتر مؤید مهربانی خداست تا شر و مشقت مؤید بی رحمی او؛ نه به این دلیل که مقدار نیکی بیشتر از بدی است بلکه از این رو که اگر خداوند بی رحم بود، دنیا یکسره از نیکی محروم می بود. شاید خداوند یشتر شبیه خود ماست، گاه مهربان است، گاهی بی رحم، اما هرگز نه آنچنان بی رحم که گناهکاران را به عذایی ابدی گرفتار سازد.

انسان ها همواره رنج می کشیده اند اما نمی دانیم آیا مقدار رنج پیش از گذشته است یا نه، اما به یقین اکنون آن را دردناک تر احساس می کنیم. هرگونه رنجی را ناعادلانه می پنداریم امری که چه بسا معلول بی ایمانی ماست، نه علت آن.

v     

 

نظم و معنا برآمده از خداست و اگر براستی خدا مرده است دیگر بیهوده به خود تلقین می کنیم که معنا نجات دادنی است؛ خلایی خنثی ما را به درون می مکد و نابود می کند، از زندگی و تلاش ما هیچ چیز باقی نمی ماند، در رقص بی معنای اتم ها هیچ اثری از ما بجا نخواهد ماند، کائنات در پی هیچ چیز نیست، به سمت و سویی نمی رود، به همه چیز بی اعتناست، پاداش نمی دهد و مجازات نمی کند. آن کس که می گوید خدا نیست و در عین حال همه چیز خوب و خوش است به خودش دروغ می گوید.

خدا محصول موقتی شرایط متغیر و تصادفی فرهنگی نیست، بلکه چیزی است که پیوسته خرد، قوه تخیل و قلب بشر را به خود جذب می کند. او آنی است که علت وجودی فراتر از خود ندارد و درباره اش به گونه ای معنادار نمی توان پرسید "و خدا را چه کسی فرید؟" یا "وجود خدا برای چیست؟"

v     

 

احترام ما معطوف به امری است مقدس و احساس احترام فعلی بازتاب کم رنگ آن ستایش است، حتی در میان آن گروه از مردم که خدا و مقدسات را از یاد برده اند. اما تمدنی که یکپارچه زیر سلطه روح خردگرایی و دانش باوری قرار دارد قادر به حفظ پدیده تقدس به مدتی دراز نخواهد بود. بنابراین بر این باور خواهد بود، گرچه آن را به این زبان بیان نکند، که مجاز است شأن هر فرد انسانی را تا حد وظایفش کاهش دهد. به این معنا به جای هر فرد کاملا می توان فردی دیگر را جایگزین کرد. چنین روزی، روز پایان انسانیت به معنایی است که ما می شناسیم.

v     

 

آنچه که بیش از همه جوانی را جذاب و مطلوب می نماید واقعیت در آغاز بودن، یا احساس باز بودن راه زندگی است. اینکه هیچ چیز هنوز قطعی نیست یا به دست تقدیر محتوم نشده، راهها گشوده است و همه چیز امکان پذیر. هر قدر بیشتر از عمرمان می گذرد، هر چه افق امکانات گزینشیمان تنگ تر می شود، به همان نسبت بیشتر خود را در شیار مسیرها و ریل هایی می یابیم که از آن ها به سختی می توان بیرون آمد، مگر بر اثر بلایایی نامنتظر و به دست محتوم سرنوشت.

v     

 

آیا مجازات مرگ نقش مترسک را به نحوی مؤثر ایفا می کند؟ خیر، ایفا نمی کند. لغو مجازات مرگ تعداد جرایم مشمول اعدام را افزایش نمی دهد و برقراری مجدد مجازات اعدام از آن تعداد نمی کاهد. حقوقدانان به تأکید گفته اند که آنچه مجرمان را می ترساند شدت یا خشونت احکام صادره نیست بلکه مجرم آنگاه می ترسد که احساس کند احتمال گیر افتادن او به چنگ عدالت زیاد است. از سویی دیگر اگر این اصل کانتی را جدی بگیریم که انسان را باید در مقام هدف مد نظر قرار داد نه به عنوان وسیله، در آن صورت کشتن انسان ها به قصد سرمشق دادن به دیگران زیرپا نهادن آشکار این اصل است.

v     

 

فرزندی به دنیا آمد که پس از چند ساعت دنیا را بدرود گفت. "صاحب پسری فوق العاده عاقل شده بودم؛ ناچار شدند به زور او را به دنیا آورند، هنوز نیامده از اولین فرصت بهره گرفت و از اینجا گریخت." این تصویر عبوس را از دنیا ظاهر می توان با ساده ترین آزمون رد کرد: کسانی که به این نظریه اعتقاد دارند که زندگی چیزی جز بدبختی نیست، در صورت ثبات عقیده می باید بی درنگ دست به خودکشی بزنند. اما این فقط ظاهر قضیه است و ثبات عقیده شان در این گونه موارد قابل اعتماد نیست: آنچه بشر را به زندگی پایبند می کند غریزه است نه نظریه.

v     

 

بدون استعداد احساس گناه نمی توانیم به تمام معنا انسان باشیم. در نبود این استعداد، از تجربه شر و بدی بی بهره می مانیم و افزون بر آن از فرق گذاشتن میان نیکی و بدی. در اینجا باید بر واژه "تجربه" تأکید گذاشت، زیرا در این مورد شناخت مجرد شر، اگر آن را تجربه نکنیم، ما را به جایی نمی رساند. تجربه بدی خویشتن یعنی تجربه تقصیر و احساس گناه.

اگر این قابلیت را از دست بدهیم که بدی خویشتن را تجربه کنیم، البته هنوز ممکن است از ترس انتقام یا عواقب قانونی اعمالمان، کماکان خود را به رعایت برخی از قواعد ملزم کنیم. اما جامعه ای که در آن فقط ترس سامان بخش رفتار اعضای آن نسبت به یکدیگر باشد، بسی شکننده و آسیب پذیر خواهد بود.

v     

 

هنگامی که کار به کشاکش میان ندای وجدان از سویی و اصلی اخلاقی و در جای خود پذیرفته شده از سوی دیگر می کشد، گوش به فرمان کدام یک باید سپرد؟ مسلما به این پرسش نمی توان پاسخی کلی و بی اعتنا به استثنائات داد، اما رواست خطر کنیم و حدس بزنیم که گوش سپردن به هشدارهای وجدان در مجموع ایمن تر است، و این که صدای وجدان در مقایسه با برخی اصول اخلاقی کمتر ممکن است ما را فریب دهد، زیرا ما تقریبا همیشه می توانیم اصول اخلاقی را به سود خود دگرگون سازیم.

v     

 

اگرچه انگیزه تلاش برای کسب رکورد بیش از هر چیز آرزوی اثبات برتری بر دیگران، میل به ممتاز بودن، تقویت اعتماد به نفس و غرور و برانگیختن غبطه دیگران است، با این وصف در باطن این شور و اشتیاق چیزی نهفته است. شاید در زیر ظاهر این علاقه وافر به رکوردها و گرایش و کنجکاوی در مورد نهایت ها و نقاط انتهایی، ریشه ای متافیزیکی نهفته باشد: نیاز به فراتر رفتن از مرز هر آنچه هست، احساسی که مانند همه امور انسانی اعم از خوب یا بد، به گونه ای غریب، گاه به نحوی پوچ و مضحک ابراز می شود؛ آن ریشه همانا امید به جاودانگی است.

v     

 

انسان ها هرگز نپرسیده اند "چرا باید زندگی کرد؟" اما همواره پرسیده اند "چرا بدی هست؟" و پیوسته درصدد توضیح هم شر اخلاقی و هم رنج بشری بوده اند؛ آن هم نه توضیح على أن بلکه به منظور گنجاندن آن در نظام هدفمند جهان. به نظر ناتورالیست ها، امپریست ها، ماتریالیست ها و پوزیتیویست ها این پرسشی است ابلهانه، چرا که چنین پرسش هایی از پیش نوعی نظم هدفمند را مبنا می گیرند. حال آنکه بر پایه اعتقاد جزمی مکاتب یاد شده چنین نظمی وجود ندارد و اصلا نمی تواند وجود داشته باشد. همچنین خیر و شری نیز به معنای خصلتی که به نحوی حقیقی به چیزها و رویدادها تعلق گیرد، در کار نیست. آنچه هست احساس خوشی یا ناخوشی است که صرفا حالتی روانی است. در پرتو این گونه نظریه ها دنیا دلپذیر تر نمی شود، اما ساده تر و حتی بسیار ساده تر می شود.

v     

 

اگر پاک کردن گناه به این معنی باشد که هیچ اثری از آثار آن به جا نماند، این در حکم وقوع یک دگردیسی متافیزیکی بنیادین و به معنای عوض شدن تاریخ جهان است؛ گویی همه آنچه رخ داده بوده انگار رخ نداده است. آیا چنین چیزی قابل تصور است؟ آیا می توانیم احتمال دهیم که اگر زمانی خداوند استالین را در عرش نزد خود بپذیرد، تمام جنایات او محو می شوند؟ لابد در آن صورت می باید سایر ساکنان ملکوت نیز این جنایات را از خاطر ببرند. پس آیا عفو الهی از طریق نوع عجیبی تجاوز به حافظه انسان تحقق می یابد؟

v     

 

آنچه روح زمانه و اخلاق متعارف از ما انتظار دارد ابدا عدالت نیست بلکه بیش از آن است، احسان به همنوع، همدردی و دوستی است؛ و این ها کیفیت هایی است که لزوما از عدالت نمی توان استنتاجشان کرد. از این منظر است که ما بنا به تعالیم مسیحیت به خداوند شباهت پیدا می کنیم. زیرا گویا پروردگار یکتا با بندگانش نه بر مبنای اصول عدالت بلکه از سر رحمت و شفقت رفتار می کند. عقل سلیم حکم می کند که پاداش عادلانه اعمال ما رستگاری ابدی نیست زیرا درست ترین عمل ما هم، به هر حال، بدون نقص نیست. چندان نگران عدالت نباشیم، اما مهر و مهربانی را از بندگانش دریغ نداریم.

v     

 

تشریفات تدفین قرار است زندگی را دوباره به روال عادی بازگرداند، بر پیوند زخم برداشته جمعی مرهم نهد و آن را از نو بر پا دارد. این مناسک از یک سو بناست ما را از حضور پررنگ مرده و از بقای او در عالم مشترکمان مطمئن کند و از سوی دیگر مهر تأیید بر عدم حضورش در دنیای آشنای ما بزند. بدین سان ما در عین حال هم می خواهیم با مرده باشیم و هم او را روانه عالم دیگر کنیم تا بتوانیم از نو بر پایداری حیات جمعی مان تأکید ورزیم. این همان دو وجه حذف ناپذیر حیات بشری است: پذیرش مرگ و در عین حال طغیان علیه آن.

v     

 

استفاده از اعضای بدن مردگان تازه از دنیا رفته برای پیوند به بیماران، روز به روز ابعاد گسترده تری پیدا می کند. منظور البته نجات زندگان است که بی هیچ تردید امر خیر است، با این وصف، باید اذعان کنم که من به سهم خودم مایل نیستم با جسد نزدیکانم به مثابه انبار اعضای یدکی رفتار شود. اگر این عادت در جامعه رواج یابد که بقایای مادی مردگان را به چشم سنگ سر راه، فاقد جنبه شخصی، شیئی وار و (به رغم آنکه ممکن است گاهی به دردی بخورند) بی ارتباط با حیات جمعی بنگریم، آنگاه این خطر تهدیدمان می کند که با زندگان نیز به مثابه اشیایی قابل تعویض رفتار کنیم. آن روز واپسین روز فرهنگ ما خواهد بود.

v     

 

اگرچه ایمان دینی در قالب گزاره های اعتقادی بیان می شود اما دین مجموعه ای از احکام نیست که کسی ادعا کند این مجموعه احکام در برابر ابزارهای علمی مورد استفاده در فیزیک، زیست شناسی یا... تاب می آورد یا نمی آورد. ایمان دینی ابراز اعتماد انسان است به زندگی، بیان این احساس است که جهان و انسان دارای معنا است. به همین دلیل به رغم پیش بینی عقل باوران دین از میان رفتنی نیست


پیشرفت ممکن است باعث افزایش شادمانی نشود، بلکه حتی می تواند از سه راه عملا آن را تضعیف کند. نخست آن که پیشرفت مبتنی بر عواملی است، مانند رقابت جویی، که خود عامل نارضایتی اند. دوم آن که پیشرفت امیالی همچون زیاده خواهی را بر می انگیزد، و همین امیال اسباب نارضایتی اند. و سوم آنکه پیشرفت انتظاراتی به وجود می آورد، مانند همین میل به شادمانی، که عامل تشویش و ناآرامی هستند. روسو گفته است: "در بحبوحه این همه فلسفه، انسانیت، ادب و نزاکت و پند و اندرزهای متعالی، هیئت بیرونی ما فقط ظاهری سطحی و فریب کارانه دارد: شرافت بی فضیلت، خرد بی حکمت و لذت بی شادمانی"

v     

 

فکر کردن به شادمانی، به خودی خود، شما را شادمان نمی سازد. همچنان که آموختن لزوما شما را خردمند نمی کند، مطالعه شادمانی هم خود به خود لبخند بر لبتان نمی نشاند. شادمان بودن وضعیتی ناخوداگاه است؛ توجه بیش از اندازه به آن دستیابی به آن را بسی دشوارتر خواهد کرد. با چنان که جان استوارت میل گفته است: "کافیست از خود بپرسید که آیا شادید، تا دیگر شاد نباشید."

v     

 

پنداری طبیعی به نظر می رسد که شادمانی را معادل لذت بدانیم، تا آن هنگام که روشن می شود لذت گذراست و شادمانی وابسته است به چیزهایی که ربطی به لذت ندارند، چیزهایی مانند کرامت و عزت نفس یا تعهد و مسئولیت پذیری. شادمانی تجربه نیست، بلکه فعالیت است؛ بیشتر به دوستی کردن مانند است تا به لذت بردن. شادمانی همچون عشق است: به همان ترتیبی که می توانید عشق بورزید بی آنکه پیوسته در تب و تاب احساسات پرسوز و گداز باشید، می توانید شادمان باشید فارغ از آن که در برخی لحظات خاص چه احساسی داشته باشید.

شادمانی ممکن است با درد هم در ارتباط باشد. بچه دار شدن کاریست که اکثر مردم غریزتا باور دارند یکی از بزرگترین شادی های زندگی را به بار می آورد، اما بچه ها همان اندازه که شادی آور و هیجان برانگیزند اضطراب و تشویش هم بر می انگیزند. می توان دریافت که بچه ها هم بخشی از ضرورت رسیدن به درکی گسترده تر از شادی و شادمانی اند که شامل شاخصه هاییست همچون بخشش، امیدواری و عشق. در این مورد هم شادمانی ناشی از کل شیوه زیستن است.

v     

 

شادمانی نتیجه ضمنی یک زندگی ست. از یک لحاظ، موضوع کاملا روشن است: هیچ کس در خلا شادمان نیست. انسان شادمان است به دلیل آنچه انجام می دهد و آن که هست؛ به دلیل آن کسی که دوست می دارد و آنجایی که هست. پس این پرسش جدی که چگونه می توانم شادمان باشم تلویحا به معنای پرسشی دیگر است: چگونه باید زندگی کنم؟ این پرسشی است که باید پیش از هرچیز مورد توجه قرار گیرد.

v     

 

شادمانی تنها بسته به درک و دریافت نیست که برای موجودات میرا همیشه ناکامل باشد؛ بلکه بسته به خواست و اراده هم هست، اراده ای که همیشه در پی دستاوردهای بیشتر است. مگر انسان ها اغلب پیش از درک اموری همچون شهرت و ثروت آرزوی دست یابی به آن ها را در سر نمی پرورانند؟ و همین آرزوها هستند که با خود سهمی از آن چیز مورد جست وجو را به همراه می آورند، حتی اگر با دید زدن مجله های پر زرق و برق باشد یا هیجان حاصل از خرید بلیت های لاتاری. پس چه شادمانی های ژرفتری که در نتیجه آرزوهای بخردانه مانند آرزوی دست یابی به خرسندی جاودانی به بار نخواهد آمد.

v     

 

ترس مردم از ناشادمانی چنان عظیم است که گروه گروه به سمت کم ارزش ترین اموری می روند که به آن ها وعده سرگرمی می دهد. مشکلی که این سرگرمی ها دارند آن است که در طول زمان، آن ها هم ملال آور می شوند چون فرد را تماما درگیر خود نمی کنند بلکه صرفأ حواسش را منحرف می کنند. سرگرمی ها تفریحاتی هستند که هیچ چیز ممتازی را به افراد نمی دهند. موقعیتی که در نتیجه آن تفریح و سرگرمی ایجاد شده ممکن است به سرعت تنزل یابد.

یکی از بزرگترین شادمانی هایی که بشر می شناسد برداشتن گامی بلند به سمت نادانیست در جست وجوی دانش. لذت عمیق نادانی، گذشته از هرچیز، در لذت پرسیدن نهفته است.

v     

 

مثلتی متساوی الساقین را تصور کنید. یکی از زاویه های پایینی نماینده ملال است و دیگری هیجان. زاویه سوم، در قله این هرم، همانا اوج فضیلت است. ساده است زندگی را در آن سطح افقی گذراندن و میان دو سر ملال و هیجان در نوسان بودن. اما نکته در آنجاست که چشم به آن بالا بدوزیم و شیوه زیستی در پیش گیریم که به آن بالا منتهی می شود، به آن قله فضیلت. ملال و هیجان همچنان بر جا خواهند ماند، و این تا مدتی و به طریقی ایرادی هم ندارد. اما به جای تاب خوردنی مأیوسانه میان این دو، این اجازه و امکان را هم دارید که بالا بروید، اوج بگیرید. ممتاز بودن، متعالی بودن، همانا فرارفتن از این هر دو است.

v     

 

جهان مجموعه ای از اجزا و تکه های جدا از هم نیست؛ جهان معنا و مفهومی دارد. رسانه سینما چنین پیامی در دل خود دارد و با آن عجین است. چرا به سینما می رویم؟ پاسخ قطعی این نیست که سینما سرگرم کننده است بلکه آن است که قلب هایمان بی تاباند. آرزومند آنیم که زندگی مان معنایی یابد. آنگاه به زندگی عشق می ورزیم که در آن معنایی می یابیم. و سینما چنین پالایشی به روح و روان مان می بخشد. همچنان که عناوین و اسامی بر پرده می آیند و می روند، مای تماشاچی آرامشی کمابیش خارق العاده می یابیم.

v     

 

دلیل وجودی خواب دیدن همانا نگه داشتن مان در خواب است. حتی اگر کابوس ببینیم، وحشت آن کابوس ها بهتر است از هر آن چیزی در عالم واقع که منتظر است تا بیدار شویم و لحظه ای رهایمان نکند. این عقیده فروید توضیح می دهد که چرا ساعات بی خوابی انباشته از اضطراب هاست. فرد بی خواب باید با خوابیدن این اضطراب ها را از خود دور سازد نه آن که در تمام طول شب نگران آن ها باشد. اما خواب برای بی خوابان چندان هم خواب بی خبری نیست، که حتی خواب ها هم نمی توانند بی خوابان را از اضطراب هاشان برهانند.

v     

 

اغلب چنین فرض می شود که "خودشکوفایی" تجربه ای حداکثری است که فراتر از آن ممکن نیست، تجربه ای که ما را از احساس معمولمان نسبت به خود به در می آورد و برایمان حس فراگیر معنادار بودن به بار می آورد. تجربه های اصطلاحا مذهبی حداکثری مانند مراقبه های ماورای طبیعی یا جذبه ها و خلسه های عمیق و جادویی ظاهرا نمونه هایی واضح و گویا در این موردند، اما وقتی به خاطر خود این حالت ها در پی رسیدن به آن ها باشیم، رضایت خاطری را که در جستجویش هستیم برایمان به بار نمی آورند. عرفای مذاهب بزرگ هم همین را می گویند: یکی شدن با آن ذات الهی پسندیده است نه به خاطر حسی که با خود به همراه دارد، بلکه به اعتبار ارزشی معنوی که در ذات این یگانگی نهفته است.

v     

 

انسان بودن یعنی در حرکت بودن. و این از لحاظ فیزیولوژیک درست است چون ذره ذره جسم مان هم در طول هفته ها و سال ها نو به نو می شود. از لحاظ روانشناختی هم درست است چون هرکس که سعی کرده است به یاد بیاورد کودکی اش چگونه بوده به این درک رسیده که آن هنگام زندگی دیگری داشته است.

برعکس، بی تحرکی مظهر الوهیت در نظر گرفته می شود. عالمان الهیات در قرون وسطا بر آن بودند که خداوند نمی تواند تغییر کند، چون اگر تغییر می کرد، یا باید کامل تر می شد یا از کمالش کاسته می شد، و از آنجا که همین حالا در اوج کمال است، این دو هیچ یک ممکن نیست، و به همین ترتیب، سکون اغلب نشانه قداست و حکمت پنداشته می شد؛ خداوند در سکوت و صدای آرام است که شنیده می شود.

v     

 

از آنجا که تندتر حرکت کردن، مشغول تر شدن و بی قرارتر شدن ساده تر است چون بشر از پیش تر تاکنون همچنان در حرکت بوده و هست، دستاوردهای بسیاری هست در کنار کشیدن از این قوی ترین سیلاب ها و یافتن یک گرداب، که امکانتان می دهد تا، اگر هم کاملا نایستید و اندیشه نکنید، لااقل کمی فکر کنید. همه چیز در حرکت است و جایی برای استراحت و سکون مطلق نیست، اما امکان سکونی نسبی در این آشوب و آشفتگی وجود دارد. دستاورد هنر مانند نیایش - جمع کردن حواس در بحبوحه حواس پرتی هاست. هرچه بیشتر در حرکتتان تعمق کنید، کمتر از خود گریزان می شوید.

v     

 

اگر عشق به خانواده را بتوان با میل به دوست داشتن و دوست داشته شدن و عشق میان عشاق را با میل به تصاحب کردن و تصاحب شدن وصف کرد، عشق مشترک میان دوستان هم باید با میل به شناختن و شناخته شدن توصیف شود.

در ذهنیت مدرن، نداشتن دوست مترادف با ناخرسندی، تنهایی و آسیب پذیری است، اما نه مترادف با مرگ و نیستی. و دلیلش هم آن است که استقلال فردی، همان فضیلت بزرگ اما انزوابخش ، همان چیزی است که از نظر ما ضرورت انسان بودن است. ارسطو اما در آموزه هایش عمیقا این انگاره را زیر سؤال می برد. بدون دوستی، نمی توانید خودتان را پیدا کنید. دوست انسان، خود دیگر اوست.

v     

 

آزمایشی وجود دارد برای آن که ببینید آیا کمابیش در مسیر آزادی گام برمی دارید یا خیر و این آزمایش نامش دوستی است. زیرا از نظر من هراندازه کیفیت دوستیتان بالاتر باشد، از لحاظ صداقت، شریک شدن در زندگی یکدیگر، مهر و عطوفت، و عشق به زندگی، احتمال آن که زندگی حقیقتا آزادانه ای داشته باشید بیشتر خواهد بود.

v     

 

پول برای دوستی خطری جدی محسوب می شود. دوستی با سکه هایی سروکار دارد که ربطی به پول ندارند. و خطری که در این میان متوجه دوستان است این است که ردوبدل کردن بول بابت خدمتی که انجام شده است ممکن است دیگر ارزش های موجود در روابط را زیر سؤال ببرد. مانند آن است که حسابداری وارد دوستی شود: دیگر نمی توانید چیزی بدهید و ارزشش را محاسبه نکنید. وقتی سخاوت ارزش گذاری شود، مانند آن است که پول نه تنها بر ارزش های مادی، که بر همه ی ارزش ها چنگ انداخته باشد تا آن ها را از آن خود کند. راه حل آن است که به وسیله سخاوتمندی از اعتبار پول بکاهیم و با دهش به جنگ حساب وکتاب برویم.

v     

 

از لحاظ فردی مشکل کار آن است که وقت زیادی از فرد می گیرد. مردم ناگزیر نه تنها گرفتار و نگران کارشان می شوند، که به شکل کاری که می کنند در می آیند، تا جایی که شخصیت شان هم شکل کارشان می شود. "انسان موجودی ست که از خود تصویری می سازد و سپس در نهایت شبیه آن تصویر می شود."

هر کسی از چیزی یا کسی اطاعت می کند، و این اطاعت بیش از همه در کار فرد است که اتفاق می افتد. پرسش اینجاست که آیا این اطاعت رهایی بخش است یا خیر. باید از آزادی محدودی که در کارتان دارید بهترین بهره را ببرید. پس، از میان محدودیت ها، کار خودتان را درست انتخاب کنید. انتخاب کنید از که می خواهید اطاعت کنید. این انتخابی است که نه تنها مشکلات مالی تان را برطرف می کند، بلکه تا آنجا پیش می رود که شخصیتتان را می سازد و به شما و زندگی تان معنا می بخشد. آنچه اهمیت دارد تنها زیبایی کار نیست، که خوبی و درستی آن است.

v     

 

ریشه لاتین عطوفت به معنای همدلی است؛ یعنی خود را جای دیگری گذاشتن، دست برداشتن از این پرسش که آیا او دوست است یا دشمن، و تغییر دادن چشم انداز خود و او را مانند خود دیدن. "عشق یعنی رسیدن به این درک دشوار که چیزی یا کسی غیر از خودمان هم واقعیت دارد."

دادن بهتر از گرفتن است؛ هدیه در حکم بزرگداشت یک پیوند است؛ هدیه ای که داده می شود دهنده اش را از انزوا می رهاند. پس تجسم عطوفت تنها در انجام دادن کارهای خوب برای دیگران نیست؛ عطوفت حالتی از بودن است؛ بودن و تجربه کردن از نگاه دیگران. خود فرد از مرکزیت خارج می شود، گسترش می یابد، آزاد می شود.

v     

 

بودیسم خودپسندی را با جهل یکی می داند. خودخواهی همانا ناآگاهی از وجود دیگر مردمان و دیگر امور است. فکر کنید به این که لذت بردن از افتخارات ناشی از موفقیت دیگران چه معنایی دارد. شدت این تجربه، از احساس غروری که بابت موفقیت دوستتان به شما دست می دهد گرفته تا شادی از پیروزی رقیب تان، نسبتی مستقیم دارد با احساس پیوند و نزدیکی شما با فرد یا چیزی دیگر. پس لذت بردن از افتخارات و موفقیت های دیگران تمرین عطوفت است.

طبیعی است دغدغه بقا را داشتن. "مقابله به مثل" کردن شاید ضامن بقا باشد. اخلاق گرا بودن هم امری انسانی است؛ پس دستور مطلق کانت هم شیوه بدی برای زیستن نیست. اما اوج تعالی در داشتن قلبی سرشار از عطوفت است.

v     

 

زندگی اینترنتی در حال متحول ساختن روان بشر است، به این ترتیب که از توانایی مان برای تنها بودن، و به همراه آن توانایی مان برای مهار عواطف و احساسات مان و تسلط بر آن ها می کاهد.

از بین رفتن اعتماد به حدی رسیده است که همه روابط محملی برای اضطراب شده است نه آرامش. ما کیفیت پایین دوستی هامان را می خواهیم با کمیت بالایشان جبران کنیم. وقتی نمی توانیم به تردیدهایمان خاتمه دهیم و از بو کشیدن خیانت ها و ریاکاری ها و هراس از ناامیدی دست برداریم، بی اختیار و با ولع تمام، در پی شبکه هایی وسیع تر از دوستان و دوستی ها خواهیم بود.

v     

 

سقراط به هیپوتالس یا هر شیدای دیگری! سه توصیه می کند: نخست آنکه فرد مورد علاقه تان را بشناسید. با او حرف بزنید. این کار باعث می شود حباب های خیالتان بترکد، چشمتان را به عالم واقعیت باز کنید و در کنار محاسن معشوقتان معایبش هم نزدتان آشکار شود. دوم آنکه خودتان را بشناسید. عشق کور است، چون وقتی همه ذهن و روحتان را می گیرد، چشمتان به روی شرایط روحی واقعی تان بسته می شود. عشق حس عمیق ترین لذت ها را، اصیل ترین احساسات جهان را در خود دارد؛ اما از نگاه اطرافیانتان، شما فردی گمراه گشته بیش نیستید. شیدایان عالم نه خودشان را می شناسند نه محبوبشان را. و سوم آن که از این وضعیت جنون آمیز بیرون بیایید. این دشوارترین کار است، اما درضمن اولین کاری ست که باید در این مورد انجام دهید.

v     

 

برخلاف شهرنشینان امروزی که در اتاق هایی حاوی دستگاه های تهویه فصل ها را نادیده می گیرند و با چراغ برق شب را انکار می کنند، باغبانان خردمندان روزگارند: آنان دست از جنگیدن با طبیعت برداشته اند و عزم خود را جزم کرده اند که با آن تعامل کنند. باغ ها شفابخش اند و بخشی از آن به این دلیل است که مکان هایی اند که در آن ها زمان آرام تر سپری می شود. سال به سال و نه ثانیه به ثانیه و بخشی هم به این دلیل که باغ ها برایمان مظهر طبیعت اند، و این هم در حکم هدیه ای رایگان است و هم کمال مطلوبی که انسان از دیرباز داشته است.

v     

 

گاندی زندگی ساده ای داشت، اغلب روزه دار بود و عدم خشونت را تبلیغ می کرد. این سلوک گاندی بر اصلی فلسفی تأکید می کرد که باید در کانون توجه هر سیاستی قرار گیرد که هدفش ایجاد تغییر است. شیوه زندگی گاندی مقدم بر سیاستش بود؛ او پیش از آن که برای انقلاب برنامه ریزی کند روی خودش کار کرده بود. گاندی بر ضعف ها و بدی های خود چیره شده بود: سیاست او در خدمت پرورش آن ضعف ها و بدی ها یا میدان دادن به آن ها هرچند با افتخار و به بهانه رسیدن به مقاصد خوب نبود، بلکه در جهت سرکوب کردنشان در خود و زدودنشان از عرصه وجود خود بود. شما خود باید آن تغییری باشید که آرزو دارید در جهان شاهدش باشید.

v     

 

این عقیده هیوم که ریشه اخلاق در درون ما آدمیان است نه در مرجعیت های عقلانی بیرون از ما به مذاق کانت خوش نمی آید. کانت عقلانیت را حداقل ضرورتی می داند که برای دستیابی به هر نظام اخلاقی شایسته موردنیاز است، به ویژه در زمانه ای که خداوند، در مقام صاحب اختیاری مطلق، به سرعت در حال ناپدید شدن بوده است. اما اگر خداوند تضمین کننده اخلاقیات نباشد، پس چه کسی آن را تضمین می کند؟ پاسخ کانت دستور مطلق است، انگاره ای که بر مبنای آن هر فردی باید چنان عمل کند که از دیگران می خواهد عمل کنند. و این ایده منجر به قانونی جهانی می شود که همه در هرجای دنیا از آن پیروی می کنند. با افراد باید چنان رفتار کرد که خود افراد هدف قرار گیرند نه وسیله ای برای رسیدن به اهدافی دیگر.

v     

 

جذابیت مکالمه سقراطی در آن است که می توان با پرسیدن سؤالات موشکافانه از مردم آن ها را ترغیب کرد تا عقاید خودشان را درباره امور پیدا کنند و این نوعی خودآموزی است چون فرد را به عمل "وادار نمی کند"  بلکه "فرا می خواند".

آن که با ذهنی باز می اندیشد نخستین گام را در رها ساختن خویش از توهمات برمی دارد. خطر اما در این جاست که اگر اندیشیدن با ذهن باز فی نفسه نوعی خردمندی شناسانده شود، شاید نه تنها توهمات را برطرف نکند که به آن ها دامن هم بزند. مکالمه سقراطی نوعی از سخن گفتن است که با کاوش در مفهوم خردمندی، بیش از آن که خرد را در میزان دانسته هایتان بداند در آگاهیتان از محدودیت دانسته هایتان می داند.

v     

 

سبک زندگی امری انتخابیست در نتیجه قدرت بازار مصرف، فورا می تواند با سبکی دیگر جایگزین شود. اما سنت به این سادگی تغییر نمی کند و اساسا انتخابی هم نیست بلکه موروثیست. در سبک زندگی انتخاب عملا از میان کالاهای بازارهای انبوه است، یکی پس از دیگری. بدتر از آن این که انتخاب ها در چنین سبک زندگی ای در تقلای به وجود آوردن معنا هم هستند، چون هیچ نیازی به متعهد بودن به آن ها نیست، در حالی که شما به چیزهایی که یک سنت را می سازند متعهد هستید. خطر فردیت یافتگی حاصل بازار انبوه در این است که سبک زندگی چیزی فراتر از سلیقه نیست. پس، در نهایت اخلاق است که جای خود را به سلیقه می دهد که تنها منحصر به این انتخاب کم اهمیت است که چه بپوشیم.

v     

 

آیا ممکن است خوش بینی علت تمام مشکلات ما باشد چون این آمادگی را در افراد ایجاد می کند که ناامید شوند و در دل بهراسند از این که اوضاع عملا خراب شود؟ بدبینی با هیچ انگاری تفاوت دارد؛ هیچ انگاری در زندگی هیچ نمی خواهد. بدبینی حتی با شک اندیشی هم تفاوت دارد؛ که هیچ نمی داند. بدبینی هیچ انتظاری ندارد اما در همه چیز عمل گراست. همین نگرش بدبین ها را چنان رها ساخته که توانسته اند با آزادی فوق العاده ای وارد عمل شوند. بدبینان هیچ گاه ناامید نمی شوند بلکه به مانند دون کیشوت همواره در تکاپویند و از پوچی ها و بیهودگی های زندگی سبکبالی و روشنایی می گیرند. بدبین ها می توانند در رویارویی با شیاطین بر درگاه خانه شان، در پیچ و خم جزئیات گم نشوند و حواسشان به افق های دور پرت نشود.

v     

 

تراژدی از تأثیری که بخت و اقبال بر زندگی می گذارد تعبیری متفاوت ارائه می کند. تراژدی در پی آن نیست که با باج دادن به خدایان باستان از روبه رو شدن با بخت و اقبال پرهیز کند یا آن که با به کار گرفتن عقل و منطق، آن را به حداقل برساند؛ بلکه بر آن است که زندگی خوب زندگی ای است که بیشترین توانایی را برای کنار آمدن با نیش ها و نوش های حاصل از بخت و اقبال دارد. انسان خوب کسی است که تأثیر شانس را بر زندگی - چه خوش شانسی و چه بدشانسی۔ عمیقا درمی یابد. شخصیت خوب شخصیتی است که می تواند به گونه ای تحسین برانگیز بخت و اقبال را همان گونه که هست بپذیرد و در آغوش کشد. این گونه فردی قهرمان تراژدیست. این افراد اغلب همان کسانی هستند که بیش از همه زجر می کشند و ما در همدلی با آن هاست که به بزرگیشان پی می بریم.

v     

 

فارغ از آن که جاودانگی تا چه حد ناممکن است، دست کم گهگاهی تأمل در جاودانگی می تواند حس زندگی را در شما تقویت کند. و شگفت آن که چنین تأملی، به شکلی تناقض آمیز، شما را به زمان حال پرتاب می کند و احساس تان را درباره "اکنون و نیز مفهوم "حال" را نزد شما عمق می بخشد. "مرگ انسان را نابود می کند، فکر مرگ انسان را نجات می دهد."

v     

 

حیاتی جاودانی را تصور کنید که تنها با یک شرط محقق می شود: باید یک زندگی واحد را بارها و بارها تکرار کنید. حالا از خود بپرسید که چنین چشم اندازی از حیات جاودانه چه تغییری در آنچه می خواهید از حالا به بعد در این زندگی انجام دهید ایجاد می کند. احتمالا می خواهید از این پس کاری انجام دهید که از بارها و بارها انجام دادنش در آینده هم خشنود باشید. به بیان دیگر، تأثیر نهایی تأمل بر برداشتی که نیچه از جاودانگی دارد آن است که توجه شما را به شدت معطوف به زمان حال می کند. اگر نتوانید تصمیم بگیرید که تحت چنین شرایط فرضی می خواهید در ادامه به چه کاری بپردازید، یعنی زندگی کنونیتان به حد کافی رضایت بخش نیست.

v     

 

توماس آکوئیناس بزرگترین عامل خوشبختی بر زمین را درک این موضوع می داند که زندگی کنونی نقطه آغازی بر سفری به اوج شادکامی در بهشت است. پس انکار جاودانگی مانند وضعیت کوهنوردی است که همیشه فقط تا نیمه راه قله می رود.

آن هایی که به نامیرایی به دیده تردید می نگرند بحثشان این است که اگر معنا را نمی توان در زندگی کنونی یافت، بی معناست که فرض کنیم می توان آن را در زندگی بعدی پیدا کرد: اگر معنای زندگی در حالت نامیرای آن یافت می شود، این پرسش همچنان برجاست که: در نامیرایی چیست که آن را متفاوت می کند؟ بی پایانی اش که نمی تواند باشد، چون بی پایانی معیاری کمی است نه کیفی، در حالی که آنچه معنا محسوب می شود کیفیت است نه کمیت.


تقریبا همه افراد، در تمامی دوران زندگی خود در دو رده بالا و پایین، رئیس و مرئوس، زبردست و زیر دست یا سلطه گر و سلطه پذیر جای گرفته اند. افراد در هر کجای این هرم قرار داشته باشند، در عین حال که زیر نفوذ شخص یا اشخاص قدرتمندتر از خود هستند؛ به گونه ای در رأس قدرت بوده و زیردستانی دارند که می توانند در نبود قانونی که از حق آنان دفاع کند، زندگی آنان را به گونه ای منفی یا مثبت تحت تأثیر قرار دهند.

در چنین شرایطی همه به نوعی در ترس بسر می برند. کسب امنیت معمولا با جلب رضایت سلطه گر و از طریق انجام اعمالی چون سکوت و سازش، تعریف و تمجید و اطاعت بی چون و چرا از او صورت می پذیرد. متأسفانه چون اعمالی این چنین که از سر ترس و برای جلب منفعت یا دفع خطر و ضرر صورت می گیرد، "احترام" خوانده شده و "انتقاد" که عملی عکس آن است بی احترامی و توهین قلمداد شده و واکنش طبیعی هر انسانی به بی احترامی چیزی جز دلگیری و خشم نیست. این یکی از اساسی ترین دلایلی است که بسیاری از ما به تعریف و تمجید از یکدیگر مشغولیم و انتقاد و نازک تر از گل را نیز تحمل نمی کنیم.

v     

 

وقتی اطاعت کردن و بله قربان گفتن نیز نشان "احترام" دانسته شد، "نه" شنیدن بی احترامی تلقی شده و به رنجیده شدن می انجامد. بنابراین در جهت نیازردن یکدیگر از گفتن "نه" عاجز مانده و در جهت خشنود کردن یکدیگر به انجام خدماتی مبادرت می کنیم که تمایلی به آن ها نداریم. طبیعتا وقتی نتوانستیم حرف هایمان را رو در رو بزنیم و به درخواست یکدیگر جواب منفی بدهیم، دلگیری و کدورت در ما به وجود می آید. این کدورت گاه به صورت گله و غیبت از افراد خود را نشان می دهد. تعریف در روبه روی اشخاص و غیبت و بدگویی در پشت سر آن ها باعث رخت بر بستن اعتماد از میان مردم می شود. وقتی اعتماد از بین رفت دیگر حرف راست یکدیگر را نیز باور نمی کنیم. آنگاه در جهت اثبات صداقت از مبالغه کمک گرفته و قسم و آیه را نیز پشتوانه آن می کنیم.

v     

 

بعضی روان شناسان معتقدند، فرهنگ یک جامعه را از رفتاری که مردم آن جامعه نسبت به حیوانات دارند، می توان فهمید. سعدی ۷۰۰سال پیش، از زبان فردوسی با شعر "میازار موری که دانه کش است" جامعه را توصیه به رعایت حقوق حیوانات کرده، اما به نظر می رسد که متأسفانه در جوامعی که حقوق اساسی انسان ها به رسمیت شناخته نشده است، حیواناتش باید بیش از این ها در نوبت بمانند.

v     

 

انسان ها در جهت تسکین روانی خویش برای خصوصیات، آداب و عاداتی که تحت شرایط ترس و فقر و در جهت تنازع بقا در آن ها به وجود آمده همیشه به دنبال ارزش های مثبتی می گردند و تعصب در حفظ همین ارزش هاست که آن ها را به مقاومت در برابر ترک عادات و آدابشان وا می دارد. لذت ها و شادی های هر جامعه نیز بر مبنای نظام حاکم بر آن معنا می شود. مثلا دیده می شود که در جامعه ما هستند کسانی که از حالت جان نثاری و بندگی لذت می برند؛ هم کرنش کردن را دوست دارند و هم مورد کرنش قرار گرفتن را.

v     

 

طبیعی است که وقتی در جهت ابراز احترام به دیگران یا ترس از آنان عقیده و نظر واقعی مان را کتمان کردیم، نوعی کنجکاوی در جهت کشف خود واقعی ما در افراد به وجود می آید و باعث می شود که گاه فقط با مشاهده یک مورد یا شنیدن یک کلمه به حدس و گمان متوسل شده و ما را مورد قضاوت قرار دهند.

بیان مقصود از طریق غیر مستقیم یا با رفتارهای خاص به نوعی شکاکیت و بدبینی می انجامد؛ بدین معنا که در حرف ها و رفتارها به دنبال معانی خاص گشته، آنها را تفسیر کرده و به خود می گیریم. این امر از سه طریق به جامعه آسیب می رساند: اول این که ذهن افراد را درگیر این امر می کند که حرفی نزنند یا کاری نکنند که به کسی بر بخورد و دیگر این که مقدار زیادی از وقتشان صرف دریافت و کشف پیام ها و تفسیر آن ها می شود و سوم این که گاه با تفسیرهای نادرست تنش ها، رنجش ها و سوء تفاهمات جبران ناپذیری را باعث می شوند.

v     

 

انسان غربی در زمینه های اخلاق فردی و اجتماعی به اینجا رسید که او بتواند به عقیده دیگران احترام بگذارد، در بیان نظراتش صادق باشد، عقیده مخالف خود را تحمل کند، اشتباه خویش را بپذیرد، در امور شخصی دیگران دخالت نکند، حقوق دیگران را محترم بشمارد، احساسات شخصی اش را از عقیده اش جدا نگاه دارد، در قضاوت عجول و افراطی نباشد و... مهم تر از همه دانست که تا عیب او مشخص نشود، اصلاح نخواهد شد و تا نقدی نباشد، پیشرفتی در کار نخواهد بود. "تا آزادی انتقاد نباشد ستایش ارزنده ای نیز نمی تواند وجود داشته باشد." این جمله از یکصد سال پیش تاکنون سرلوحه روزنامه فرانسوی زبان فیگارو است.

v     

 

...از علت این هم وطن گریزی از آنان سؤال کردم و دانستم که در حقیقت همه از یک چیز فرار می کنیم و آن فشار اجتماعی - فرهنگی است که بر هم وارد می آوریم. هر کس برای مقبول بودن بین هم وطنان خویش باید رفتار، گفتار، نوع لباس، نشست و برخاست و آداب و رسومی را که اجدادش پایه گذارده اند، رعایت کند. اما بین غیر هم وطنانش می تواند هرگونه که می خواهد باشد، بدون نگرانی از این که در مورد او چه قضاوتی خواهند کرد. حتی یکی از آن ها معتقد بود که بسیاری از مهاجران در فرار از وطن در حقیقت از هم وطن فرار می کنند، او می گفت وطن بدون هم وطن که آزاری برای کسی در پی ندارد.

v     

 

ما مانند کامپیوتر برای هر کس در ذهن خود پرونده ای باز کرده و در یک ستون آن، تمامی بی محبتی ها و بی توجهی های او و در ستون دیگر تمامی گذشت ها و محبت های خود را یادداشت می نماییم. از آنجا که در ازای هر محبتی که به افراد می کنیم، توقعی در ما به وجود می آید، اگر زمانی خواهشی از آن ها داشته باشیم و برآورده نشود یا با اکراه و بی میلی با آن برخورد شود، بر مبنای این که این شخص چه نسبتی با ما داشته باشد، واکنش های متفاوتی نشان می دهیم. مثلا اگر این شخص همسر ما باشد ناگهان منفجر می شویم و پرونده بدی ها، بی توجهی ها و خودخواهی های او و خوبی ها، ایثارها و فداکاری های خودمان را از حافظه بیرون کشیده و تمامی آن را با ذکر زمان و مکان اتفاق آن چاپ کرده به دستش می دهیم.

v     

 

پرسید: راستی چرا ما هنگام تلفن کردن به جای این که خود را معرفی کنیم از طرف مقابل انتظار داریم که صدای ما را شناسایی کند و اگر نتوانست او را متهم به بی معرفتی و بی وفایی می کنیم، آن هم با حالت کنایه آمیز و گاه شکایت بار. جالب اینجاست که اگر موفق به شناسایی صدای طرف مقابل نشدیم با گفتن جمله "ببخشید به جا نیاوردم" از او عذرخواهی می کنیم و این یعنی طلب بخشایش برای گناه ناکرده.

گفتم: انتظار شناخته شدن صدا در بین ما طبیعی است، چراکه از بس قربان صدقه هم می رویم و اظهار ارادت و بندگی می کنیم، نمی توانیم باور کنیم که صدای ما توسط مریدانمان شناخته نشود.

v     

 

احترام تلقی شدن جواب مثبت به خواسته های دیگران شهامت نه گفتن را از ما گرفته است، بخصوص در جامعه ای که حمایت را نه از سیستم اجتماعی حاکم که بیشتر از دوستان و آشنایان می گیریم، آزردن یک دوست و متعاقب آن از دست دادن حمایت او می تواند ضایعه ای تلقی شود. بنابراین در بسیاری از اوقات بدون خواست درونی، خدمت یا خدماتی را به کسانی ارائه می کنیم به این امید که در روزی که ما نیاز داریم، خدماتی از آنها دریافت کنیم و هنگامی که این توقع بر آورده نشد احساس مغبون شدن و مورد سوء استفاده قرار گرفتن در ما به وجود می آید. کمتر در زندگی با کسی رو به رو شده ام که تصور نکند او بیشتر به دیگران محبت و خدمت کرده است تا دیگران به او.

v     

 

بت سازی و قهرمان پروری ما در طول تاریخ باعث شده که بقیه افراد در حاشیه قرار بگیرند؛ به طوری که نه خود شهامت نشان دادن قابلیت های خود را داشته باشند و نه جامعه متوجه کارایی و استعدادهای آن ها شود. طبیعی است که وقتی کسی را خورشید کردیم، نور هیچ چراغی و شمعی در برابر آن دیده نمی شود. چراغ ها و شمع هایی که به جوامع غیر بت ساز و غیر بت پرست مهاجرت کرده و در آنجا نورافشانی می کنند. آنگاه همان مردم و وطنی که آنها را با بی توجهی و بی مهری از خود رانده بود، آغوش می گشاید و به داشتن چنین افرادی بر خود می بالد.

v     

 

وقتی یک خانم ایرانی بایک خارجی ازدواج می کند و به زبان خارجی حرف می زند ما او را به پشت پا زدن به اصل و نسب و آداب و رسوم آبا و اجدادی و نهایتا به غرب زدگی متهمش می کنیم. اما در حالت عکس نه اتهام شرق زدگی در کار است و نه انتقادی و هر چه هست حسن است و تقدیر. آیا علت این نیست که در ذهن و باور ما یکی کوچکی است که تشبث به بزرگان و تقلید از آنان می نماید و این مذموم است و دیگری بزرگی است که کوچکی و فروتنی می کند که این خود زیباست و پسندیده!؟ آیا به همین دلیل نیست که این غریب نوازی ما شامل حال ملیت های غیر غربی چون هندی و پاکستانی و افغانی و عراقی نمی گردد؟ اگر چنین است که ما غربی نوازیم نه غریب نوازا

v     

 

از دست آداب و رسوم و رفتار و حرکات خودمان گله مند بود. به او گفتم تو که این همه را می دانی چرا آنها را ترک نمی کنی؟ گفت آخر خلقیات و آداب و رسوم ما چون لباس خارداری بر تن ماست، اگر در آوری لخت می مانی و اگر بر تن کنی، خارهایش بر پوستت فرو می رود.

v     

 

به نظر می رسد بردن هدیه برای بعضی از ما دلایلی دارد که بسیاری از ما را در دام خود اسیر کرده اند؛ یکی رابطه قیمت هدیه با شخصیت، آبرو و بزرگی ماست و دومی رابطه این قیمت با میزان علاقه یا احترام ما به گیرنده هدیه است. این احترام نیز با کیستی و چیستی او و رابطه ای که با ما دارد، مشخص می گردد. ما حتی در بردن هدیه برای تولد بچه ها بیش از آن که به فکر شاد کردن آنان باشیم که با هر چیز تازه و کوچکی خوشحال می شوند، نگران رضایت و قضاوت والدین آن ها و حفظ آبروی خود در مقابل آن ها و جمع میهمانانیم یعنی در انتخاب و بردن هدیه تولد برای کودکان به گونه ای غیر آشکار برای خود کسب تشخص کرده و با والدین آن ها بده و بستان می کنیم.

v     

 

ممکن است عده ای شاهد مثال از تاریخ در رابطه با مکر زنان یا ناقص العقل بودن آنان بیاورند؛ باید گفت که مکر حاصل عجز است و وقتی موجودی را در تنگنا قرار داده و عاجز کردیم او را مجبور به استفاده از مکر و فریب در راستای تنازع بقای خویش می کنیم. دیگر این که ذهن و فکر و اندیشه در شرایط مساعد رشد می کند و در حالی که زن فقط اجازه داشته باشد بچه بزاید و به کارهای خانه بپردازد و از وقت آزادش نتواند کاری به غیر از نشستن و غیبت کردن در مورد دیگران بنماید، ذهن و فکرش راکد می ماند و بدیهی است که مشورت با دارنده مغز راکد خواه مرد باشد یا زن خطا خواهد بود. چگونه از مادرانی که زخم تحقیری این چنین به گناه جنسیتشان دارند انتظار می رود ملتی با اعتماد به نفس، سربلند و پیشرو در دامن خویش بپرورانند؟

v     

 

در جوامع مدرن علاوه بر کاهش نسبی تبعیض هایی نظیر نژادی، قومی، جنسی و سنی، نیازهای اقتصادی مردم تا اندازه زیادی توسط سیستم حکومتی تامین می شود و این خود به کاهش نیاز مردم به یکدیگر می انجامد. این مسئله هر چند به سست شدن روابط خانوداگی، قومی، قبیله ای، حرفه ای و صنفی در این جوامع انجامیده است، اما به موازات و در نتیجه آن رفتارهای تبعیض گرانه نیز به شدت کاهش یافته است. حمایت قانون از حقوق شهروندان باعث شده که دخالت احساسات منفی در برخوردها (غرض ورزی، کارشکنی) و دخالت احساسات مثبت (پارتی بازی و رفیق نوازی) به گونه ای که حقی از کسی زائل گشته با ضرری به منافع ملی وارد شود، کاهش یابد.

v     

 

بسیاری از اعمال که در قالب احترام انجام می گیرد، تغییر از وضعیتی راحت به وضعیتی کمتر راحت یا ناراحت است. مثلا اگر شما دراز کشیده اید برای احترام به شخصی که وارد می شود، بلند می شوید و به حالت نشسته یا ایستاده قرار می گیرید، اگر نشسته اید و پایتان دراز است پایتان را جمع می کنید، اگر نشسته اید و پاهایتان هم جمع است بلند شوید و می ایستید. در وضعیت راحت بودن، همیشه درخور و شایسته بزرگان و اربابان و قرار گرفتن در وضعیت ناراحت درخور ضعفا و زیردستان بوده است. تغییر مجدد از وضعیت ناراحت به وضعیت راحت معمولا در گرو اجازه فردی است که به هر دلیلی مورد احترام قرار گرفته است.

v     

 

مزین فرمودید، قدم بر چشممان گذاشتید، بنده نوازی فرمودید کم سعادتی ماست و ... این جملات و کلمات که اکنون بین ما به منظور نشان دادن محبت و عشق و علاقه و احترام رد و بدل می شود، ریشه در ترسی داشته که در طول تاریخ، فرودستان در جهت خوشامد فرادستان و به منظور کسب امنیت و حمایت به آنان گفته اند. قدرتمندان طالب انقیاد هستند نه اعتقاد، بدین معنا که درجه قدرت خود را با میزان خاکساری افراد زیر دست می سنجند. مهم این نیست که فرد گوینده به این کلمات معتقد باشد یا خیر، مهم این است که آنقدر خود را نیازمند و حقیر ببیند که این کلمات را بر زبان بیاورد.

v     

 

یک فردگرا (غربی) وقتی با شخصی روبه رو می شود، نگاهش به او معمولا نگاهی است به خود "فرد" جدا از هر چه که به او متعلق و وابسته است. بدین معنا که این شخص چه سیاه باشد چه سفید، چه زن باشد و چه مرد، چه مذهبی باشد و چه کافر، چه دکتر و یا بیسواد در چشم او یک عضو از جامعه انسانی دیده می شود و اگر قانون حقی برایش معین کرده به او داده می شود و اگر نیز مستحق مجازاتی است در مورد او اجرا می شود، در حالی که یک جمع گرا (شرقی) وقتی با شخصی روبه رو می شود به او به عنوان یک واحدی مستقل از جامعه انسانی نگاه نمی کند، بلکه به مجموعه ای شامل خانواده، طبقه، فامیل، قوم و ملیت، جنسیت، مقام و مدرک و موقعیت اجتماعی اش می نگرد و به این خاطر است که او کمتر قادر است به همه افراد نگاهی یکسان داشته باشد.

v     

 

دلیلی که قبول اشتباه و عذرخواهی را در جامعه ما با مشکل روبه رو می کند، رفتاریست که با عذرخواهنده داریم. سنت ضعیف کشی و قوی پرستی باعث می شود که جامعه از فردی که به درجه ای از آگاهی و انسانیت و فروتنی رسیده که اشتباه خود را قبول و معذرت می خواهد با این تصور که او با این عمل ضعف خود را نشان داده روی بگرداند یا او را مورد حمله های بیشتری قرار دهد. همین برداشت و برخورد باعث می شود کسانی که باور و اعتقادشان را به یک مکتب یا ایدئولوژی طی زمان از دست داده اند، حاضر به اعتراف به آن نشوند، اعترافی که گاه حتی نیازی به معذرت خواهی از کسی نیز ندارد؛ اعترافی که خود نشانی از رشد فکری و تکامل معنوی شخص دارد.

v     

 

هنگامی که کسی از حال ما می پرسد، حتی اگر مسئله جدی نیز نداشته و زندگی مان نیز رو به راه باشد، معمولا ترجیح می دهیم، ناله از روزگار را سر دهیم به چند دلیل ساده، اول این که به ما آموخته اند از خوشی ها و موفقیت هایمان با کسی حرف نزنیم، چراکه ممکن است ما را نظر بزنند. دوم این که اگر دیگران بدانند که وضع و روزمان خوب است، ممکن است از ما متوقع شوند و کمک بخواهند. سوم این که با علم به این که در شهر، کشور و دنیای ما هستند، بسیاری که از گرسنگی رنج می برند، بی غم نبودن ما می تواند نشانی از سنگدلی ما و اظهار غم و شکوه از روزگار نشانی از روح والای انسانی ما باشد!

v     

 

اگر زندگی را موهبتی بدانیم که به انسان ارزانی شده و دنیا را سفره ای پر از غذاهای لذیذ و نوشابه های گوارا، می توان گفت که هر کس فقط یک بار این امکان برایش فراهم می شود که بر سر این سفره بنشیند و از آن بهره ببرد. اگر کسی از سر این سفره نیم سیر یا گرسنه بلند شود و برای همیشه برود، باعث تأسف و ناراحتی همگان می گردد، اما اگر سیر از این سفره برخاسته باشد، تأثر کمتری را بر می انگیزاند. تأثر بیش از حد ما برای رفتگانمان شاید از این جا ناشی می شود که می دانیم آن که رفته هر کس و در هر سنی که بوده، از این سفره سیر برنخاسته و کارهای نکرده، آرزوهای برآورده نشده و حتی حرف های نگفته بسیاری داشته است. برای ما هیچ مرگی به هنگام نیست و من خود هر آگهی ترحیمی را که در زندگی ام تاکنون دیده ام از مرگ نابه هنگام خبر داده است