گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

اگر خودتان را عاشقانه فدای دیگران کنید، جامعه بهتر، خوب تر و مهربان تری خلق نمی کنید و با این کار باعث نمی شوید دیگران نیز به همان اندازه با شما خوب رفتار کنند؟ آیا اگر ابتدا دیگران را دوست داشته باشید، نتایج بهتری نمی گیرید و عملا تضمین نمی کنید که آنها نیز شما را دوست داشته باشند؟  خیر، مگر آن که با یک مشت آدم استثنایی مثلا با فرشتگان زندگی کنید. فرشتگان مخلوقاتی هستند که عشق را با عشق و مهربانی را با مهربانی جواب می دهند. در جامعه فرشته وار، فداکاری قطعا با فداکاری پاسخ داده می شود. ولی افسوس که فرشته ها در دنیای امروز بسیار کم هستند.

 در صف دوم قرار دادن خودتان معمولا از نیاز مبرم یا تصور نیاز مبرم به تأیید و عشق دیگران نشأت می گیرد و کار شما را به جایی می کشاند که روحتان را برای رسیدن به آن می فروشید. در ضمن از خودتان یک هالو می سازید و از بیان افکار و احساساتتان خودداری می کنید. در نتیجه از این حالت خودتان و کسانی که مجبورتان کرده اند این گونه عمل کنید بیزار می شوید.

v     

 

باورهای نامعقولی که پیامدهای نامناسب یا اختلالات هیجانی ایجاد می کنند از بایدهای بزرگمنشانه و غیرواقع بینانه نشأت می گیرند. انسان ها کارشان را با تمایلات و گرایش ها شروع می کنند و ابتدا می خواهند به اهداف و مقاصدشان برسند. ولی در اغلب موارد توقعات، دستورات و اصرارهای مطلق گرایانه را جایگزین خواسته هایشان می کنند. سپس دچار اختلال هیجانی می شوند.

کارن هورنای نشان داد ما خودمان را اسیر حکومت بایدها می کنیم. ما با این بایدها برای خودمان، دیگران و دنیا تصویرهای آرمانی می سازیم. وقتی خودمان، دیگران یا دنیا طبق این تصویرهای آرمانی عمل نمی کنیم، این تصویرهای آرمانیمان فرو می ریزند و دچار اختلال احساسی و رفتاری شدیدی می شویم.

v     

 

باور معقول: "دوست ندارم اینگونه طرد شوم! چقدر تأسف آور است! ای کاش طور دیگری عمل می کرد و مرا می پذیرفت."

پیامد معقول: احساس تأسف شدید و احساس ناکامی و آزردگی؛ گوشه گیری موقت یا خودداری موقت از تلاش برای برقراری رابطه صمیمانه با فرد مقابل و جلب مجدد نظرش؛ یا اقدام برای برقراری رابطه با یک شخص دلنشین دیگر.

باور نامعقول: "نباید از طرف آدم هایی که برایم مهمند طرد شوم! چه اتفاق افتضاحی! تاب تحمل خوب عمل نکردن و طردشدن را ندارم! چون عملکرد خوبی ندارم و طرد می شوم، آدم حقیری هستم!"

پیامد نامناسب: احساس اضطراب و افسردگی؛ قطع توأم با حیرت تلاش جهت برقراری رابطه صمیمانه با شخص طرد کننده؛ تلاش از روی استیصال برای جلب تأیید وی؛ مضطرب شدن بابت اینکه شاید اگر بخواهید با کس دیگری صمیمی شوید او نیز طردتان کند و خودداری از چنین حرکتی.

v     

 

"من باید در کارهای مهم عمکلرد خوب (یا کاملا خوبی!) داشته باشم و تأیید و عشق کسانی را که برایم مهمند جلب کنم." این فلسفه باید اندیشانه که تقریبا در مورد هر وضعیت یا تجربه فعال کننده ای به آن متوسل می شویم سه مشتق اصلی دارد: (الف) "آیا وقتی آن طور که باید خوب عمل کنم، خوب عمل نمی کنم و تأیید دیگران را جلب نمی کنم، 'افتضاح' نمی شود!" (ب) " 'تحملش را ندارم' آن طور که باید خوب عمل کنم، خوب عمل نکنم و تأیید آدم های مهم را جلب نکنم!" (ج) "اگر آنطور که باید خوب عمل کنم، خوب عمل نکنم و تأیید دیگران را جلب نکنم، 'آدم بی ارزش و حقیری' می شوم!"

این باید عمیق و مطلق و سه مشتق اصلی آن تقریبا همواره موجب اضطراب، فشار خون بالا و افکار و اعمال وسواسی عمیق می شود. وقتی معتقدید حتما باید خوب عمل کنید ولی به نظر خودتان خوب عمل نکرده اید دچار افسردگی، یأس، شرم، احساس گناه و تنفر شدید از خودتان می شوید.

v     

 

در نظریه اصلی درمان عقلانی - هیجانی گفته می شود که انسان ها فقط تحت تأثیر شرایط دوران کودکی شرطی نمی شوند تا ناراحت شوند و مخرب عمل کنند بلکه ظاهرا گرایش ذاتی نیرومندی به درست فکر نکردن، هیجان زدگی نامناسب و انجام رفتارهای خودمخرب دارند. انسان ها وقتی در بلندمدت قربانی افکار نامعقول خود می شوند و خودشان را با احساسات شان مجازات می کنند، به رفتارهای روان رنجورانه شان ادامه می دهند، حتی اگر احمقانه باشند و دوست داشته باشند آن ها را تغییر دهند. انسان ها موجودات عادت سازی هستند، یعنی خیلی راحت به چیزی عادت می کنند و بر عادتشان اصرار می ورزند .

v     

 

کم رویی یا هر نام دیگری که بر آن می گذارید در واقع به این معنا است که از "اشتباه" کردن یا "اشتباه" حرف زدن یا آن گونه که "باید" به نظر برسید به نظر نرسیدن، خیلی می ترسید. البته "اشتباه" یا "باید" در نظر هر کس معنای خودش را دارد. مهم این است که بفهمید چرا خیلی می ترسید یا مضطرب هستید. جوابش این است که چون ممکن است دیگران از شما انتقاد کنند یا دوستتان نداشته باشند. در نتیجه، خودتان را احمقانه آدم بی ارزشی تلقی می کنید. فکر می کنید دیگران باید شما را بپذیرند و نظر خوبی در مورد شما داشته باشند. اساس کم رویی افراطی را توقع نامعقول کامل بودن می سازد.

کمال گرایی نام آبرومندانه ای برای دلواپسی و ترس است. خیلی بد است که از کلمه کم رویی استفاده می کنیم چون احساس واقعی ما را مخفی می کند. تنها چیزی که انسان مجاز است از آن بترسد ضرر یا خطر واقعی است مثل مجروح شدن. ولی در کم رویی خبری از این چیزها نیست.

v     

 

بعضی از مردها و زن ها ممکن است برای بدن، رنگ چشم با نوع اتومبیلتان به شما علاقه مند شوند. بر اساس نظر این آدم ها فورا نتیجه نگیرید که گویا اشکالی در من است. بلکه به خودتان بگویید که آدم ها سلایق مختلفی دارند و هر کدام بنا به دلیل خاصی شما را دوست دارند یا از شما بیزارند. وقتی به خودتان می گویید مردم باید شخصیتم را دوست داشته باشند نه این که از لحاظ جنسی به من علاقه مند باشند و وقتی این قاعده رعایت نمی شود و خودتان را سرزنش می کنید، در حقیقت از طبیعت انسان ها غافل شده اید و از مردم توقع دارید طوری عمل کنند که معمولا عمل نمی کنند. چسبیدن به این قاعده فقط سرزنش خودتان و عصبانی شدن از دیگران را به دنبال دارد. با چسبیدن به این قاعده، چه روابط نکبت بار و ناراحت کننده ای خواهید داشت.

v     

 

توقع تأیید و نیاز به تأیید ریشه اصلی کم رویی است. تمایل داشتن به تأیید شدن چیز خوبی است، چون در صورت تأمین نشدن آن فقط دلسرد می شویم. ولی وقتی یک تمایل یا آرزو به توقع یا نیاز تبدیل می شود، حاصل آن اضطراب، افسردگی و عصبانیت است. وقتی به خودتان می گویید باید در میهمانی مورد توجه و علاقه واقع شوم، خودتان را مضطرب می کنید و احتمال موفقیتتان را کم می کنید.

شما معمولا برای آن که می ترسید مبادا دیگران در مورد شما خوب فکر نکنند طبق خواسته هایتان عمل نمی کنید. سپس بی توجهی دیگران را "مدرکی" برای بی ارزش بودنتان در نظر می گیرید. اما بهتر است خودتان باشید و سعی نکنید خودتان را ثابت کنید.

v     

 

وقتی احساس ضعف می کنید و به همین دلیل می ترسید دیگران بر شما مسلط شوند، با افتادن در مسیر مخالف، مبادرت به جبران می کنید. به این ترتیب به مخالفت و طغیان افراطی که در نوجوانان زیاد دیده می شود کشیده می شوید؛ یعنی خلاف خواسته دیگران را انجام می دهید، حتی اگر خواسته آنها به نفع شما باشد. مبنای این رفتارتان این عقیده نامعقول است که اگر هر کاری را که آن ها می خواهند، انجام بدهم بی شک زیر سلطه آنها می روم.

v     

 

شما واقعا نمی توانید انسان ها را ارزیابی کنید. فقط می توانید اعمالشان را ارزیابی کنید. آدم ها همچون یک فرآیندند شما نمی توانید یک فرایند را ارزیابی کنید. به عبارت دیگر اگرچه می توانید اعمالتان را ارزیابی کنید ولی نمی توانید کسی را که مرتکب آن اعمال می شود یعنی خودتان را ارزیابی کنید. انسان ها از بدو تولد و در طول تربیتشان طوری بزرگ می شوند که به خودشان کارنامه بدهند و در طول زندگیشان پابند این گرایش باقی می مانند. تن ندادن به این گرایش، سخت است چون گرایش نیرومندی است...ریشه ترس از عدم تایید، به موافقت شما با این عقیده بر می گردد که با یک یا چند رفتار یا صفت می توانیم در مورد کل شخصیت یک نفر نظر بدهیم.

v     

 

آدم های افسرده غالبا فکر می کنند همیشه افسرده خواهند ماند و نمی توانند تغییر چندانی در خودشان ایجاد کنند. معتقد بودن به عقاید قبلی آسان تر است، حتی اگر در شما هیجانات منفی ایجاد کنند و باعث شوند مرتکب اعمال منفی شوید.

اگر برای مدتی طولانی سخت افسرده شدید، ببینید کدام باور نامعقولتان باعث شده احساس بی ارزش بودن و ناامیدی کنید. همچنین ببینید کدام "تمایل" را به "باید" و کدام "بد" را به "افتضاح" تبدیل کرده اید. بی رحمانه به این باورها حمله کنید و علیه تحمل کم ناکامی خود وارد عمل شوید. اگر می خواهید از افسردگی پیشگیری کنید، قبل از وقوع رویدادهای ناخوشایند، نظام باورهایتان را عاقلانه تر کنید.

v     

 

اگرچه وقتی رابطه شما با کسی قطع می شود می توانید احساس ناکامی بکنید ولی هیچ وقت نصف خودتان را از دست نمی دهید. تنها بودن اگرچه ناخوشایند است ولی وحشتناک نیست. همچنین تنها بودن هیچ چیزی را در مورد ارزشمندی شما ثابت نمی کند. حتی اگر به دلیل اشتباهات خودتان تنها شده باشید هم از لحاظ منطقی می توانید نتیجه بگیرید چون موجود جایزالخطایی هستید حق دارید بی شمار اشتباه کنید و بارها طرد شوید. ولی بهترین راه این است که به جای تحقیر کردن خودتان، خودتان را على رغم عدم تأیید دیگران بپذیرید و ببینید چطور می توانید وضعیت فعلی خود را تغییر دهید و در آینده کمتر خطا کنید.

v     

 

رفتارهایی که لذت کوتاه مدت را فدای لذت و آرامش بلند مدت می کنند: معاشرت با دیگران علی رغم کم رویی، مطالعه کردن برای به دست آوردن یک حرفه ارزشمند و ورزش کردن برای افزایش سلامتی. وقتی احساس افسردگی می کنید انجام اقدامات موثر دشوار است ولی این گونه اقدامات اهمیت خاصی دارند. چون تحمل کم ناکامی مانع لذت گرایی بلند مدت و رسیدن به شادی واقعی می شود. بهتر است با باورهای نامعقول مولد آن آشنا شوید: "وحشتناک است که الآن ناراحت شوم! این ناراحتی، بیش از حد توان من، زجرآور است، تحملش را ندارم! باید آسان به هدف های با ارزش خودم برسم. نباید طعم ناکامی را بچشم کسانی که برای من زحمت ایجاد می کنند آدم های پستی هستند." این عقاید با واقعیت هماهنگ نیستند و بهتر است بارها و بارها با آنها بجنگید تا بتوانید با ناراحتی کوتاه مدت کنار بیایید.

v     

 

اصرار می ورزید که باید آنچه بهتر است روی بدهد. اگر خدا بودید عاقلانه بود که چنین فکری می کردید. اما چون اکثر آدم ها که عاقل هم هستند قبول دارند که قدرت خدا را ندارند پس می توانیم بگوییم چنین باوری نامعقول است. پس اگرچه باورش و قبولش سخت است ولی آنچه وجود دارد باید وجود داشته باشد.

شما ممکن است دلایل خوبی داشته باشید که چرا رفتار همسرتان ناراحت کننده و ناکام کننده است ولی قانونی در جهان وجود دارد که بگوید این رفتار ناراحت کننده نباید وجود داشته باشد. وقتی عصبانی می شوید دنبال بایدها و حتماهای خود بگردید و از خودتان پرسید چرا همسرم باید طبق میل من عمل کند. ریشه اصلی عصبانیت شما به همین توقع غیرواقع بینانه شما بر می گردد که نقطه مقابل تمایل داشتن است.

v     

 

بسیاری از اختلاف نظرها به مسأله قدرت برمی گردند. طرفین از "اعطای قدرت" به یکدیگر واهمه دارند چون آن را نشانه "ضعف" خود می دانند. اما قضیه عملا برعکس است چون "اعطای قدرت" در رابطه با امور غیرحیاتی نشانگر قدرتمندی است. دستیابی به شادمانی شخصی در جریان رابطه به معنای ناراحت کردن بی جهت و تعمدی طرف مقابل نیست. بلکه معنایش این است که حقوق خویش را بدون نفرت و سرزنش بگیرید و در آن رابطه دنبال حداکثر لذت و حداقل رنج باشید.

v     

 

" با احساس گناه کردن بابت عصبانی شدنتان، فقط  حواس خودتان را پرت می کنید نه این که به خودتان کمک کنید. آیا می دانید چرا احساس گناه حواستان را پرت می کند و نمی گذارد  عصبانیت تان را تغییر دهید؟ چون وقتی خودت را تحقیر کرده و احساس گناه میکنی، معتقدى آدم  حقیری مثل تو نمی تواند اوضاع را عوض کند و تلاشی در این جهت نمیکنی."

در هنگام خشم برآشفته می شویم و اشتغال ذهنی با این احساس نمی گذارد برای مشکلمان راه حل مناسبی پیدا کنیم. عصبانیت تغییری در رفتار طرف مقابل ایجاد نمی کند. احساس گناه شما در مورد عصبانی شدنتان مشکل در مشکل ایجاد می کند. شما ممکن است فکر کنید چون عصبانیت به شما لطمه می زند پس نباید عصبانی شوید و آدم ضعیفی هستید که عصبانی می شوید. مشکل ثانویه شما (یعنی سرزنش کردن خودتان و احساس گناه) عملا نمی گذارد مشکل اولیه خودتان یعنی عصبانیت تان را رفع کنید.

v     

 

جدای از تغییر دادن فلسفه عصبانیت آفرینتان می توانید از خودتان بپرسید چرا مردم این قدر آزار دهنده و ناخوشایند عمل می کنند. به طور کلی آن ها عمدا چنین کاری نمی کنند و خودشان از رفتارشان ناراحت هستند.  وقتی کسی کاری را انجام می دهد که خیلی آزاردهنده است معمولا قبل از اینکه خشمگین بشوید به خودتان می گویید "چطور می تواند با من این طور رفتار کند؟" جواب سؤال شما این است که به آسانی! انسان های جایزالخطا - که ما هم جزء آن ها هستیم - کارهای آزاردهنده و خطاهای زیادی انجام می دهند. چون طبیعت آن ها این گونه است.

v     

 

دو مورد از متداول ترین مشکلات شغلی عبارتند از اضطراب عملکرد شغلی به همراه ترس از بیکار شدن و عصبانیت از رییس، سرپرست، کارفرما یا سایر همکاران. این مشکلات هیجانی، لذت را به حداقل می رسانند و برای شما مشکلات عملی ایجاد می کنند مثل بیکار شدن. پس هیجانات خودمخربی هستند که بهتر است هیجانات مناسب تر را جایگزین آن ها کنید.

ریشه اضطراب عملکرد شغلی به نظام ارزشی کمال گرایانه ای برمی گردد که آدم ها در آن معتقدند باید طبق معیارهای خاصی اعم از معیارهای خودشان با رییسشان عمل کنند و اگر طبق آن معیارها عمل نکنند وحشتناک می شود. این قضیه نه تنها باعث می شود شغلشان را از دست بدهند بلکه در آن ها احساس بی ارزشی خود خواسته ایجاد می کند. چنین فلسفه ای موجب اضطراب می شود و مردم را عملا به سوی عملکرد شغلی ضعیف سوق می دهد


 

هنگامی که منتظر بودیم تا نوبتمان برسد متوجه شدیم، تن برهنه ما تنها چیزی بود که برایمان باقی مانده بود. ما همه چیزمان را از دست داده بودیم، حتی کوتاه ترین تار مو. به راستی دیگر چه چیزی برایمان مانده بود که ما را با زندگی پیشینمان پیوند دهد؟ عینک و کمربند تنها چیزهایی بودند که برای من مانده بود، که من کمربندم را هم در اقبال یک تکه نان از دست دادم.

خیالات واهی ما یکی پس از دیگری نقش بر آب می شد و پس از آن به طور غیر منتظره ای خوش خلق می شدیم. ما به خوبی می دانستیم که چیزی نداشتیم از دست بدهیم مگر زندگی مسخره و تن عریان خودمان را. احساس دیگری نیز در ما پیدا شد و آن هم حس کنجکاوی بود. من پیش از این، این گونه کنجکاوی ها را به عنوان واکنش اساسی در برابر موقعیت های ویژه و استثنایی تجربه کرده بودم. موقعی که جانم یک بار در یک حادثه کوه نوردی به خطر افتاد در آن لحظه بحرانی تنها یک احساس داشتم: کنجکاوی، کنجکاوی در این مورد که آیا جان سالم به در خواهم برد یا با جمجمه شکسته و بدن زخمی باز خواهم گشت.

v     

 

زندانیان اغلب چه نوع خواب هایی می دیدند؟ نان، شیرینی، سیگار و حمام گرم، خوبی را به خواب می دیدند. چون این آرزوها در عالم بیداری برآورده نمی شد، از این رو به شکل رویا تظاهر می کرد. زندانی باید پس از بیدار شدن با واقعیت زندگی اردوگاهی و تضاد وحشتناک آن با توهمات و هذیان های رویا، رویاروی می گردید.

هرگز فراموش نمی کنم که چگونه یک شب با قرقر یکی از زندانیان از خواب جستم. او به شدت دست و پا میزد و گویا دچار کابوس وحشتناکی شده بود. از آنجا که هماره، به ویژه نسبت به کسانی که خواب های ترسناک می دیدند یا هذیان می گفتند، حس ترحم داشتم، خواستم مرد بیچاره را از خواب بیدار کنم، اما ناگهان دستم را که می رفت او را تکان دهد پس کشیدم، چون از عملی که می خواستم انجام دهم، وحشت کردم. و در آن لحظه به این حقیقت رسیدم که هیچ خوابی هر چند هولناک نمی تواند به تلخی و گزندگی واقعیت زندگی اردوگاهی پیرامون ما باشد و من ناآگاهانه می خواستم او را به آن زندگی بازگردانم.

v     

 

رهایی بشر از راه عشق و در عشق است. پی بردم که چگونه بشری که دیگر همه چیزش را در این جهان از دست داده، هنوز می تواند به خوشبختی و عشق بیندیشد، ولو برای لحظه ای کوتاه، به معشوقش می اندیشد. بشر در شرایطی که خلا تجربه می کند و نمی تواند نیازهای درونیش را به شکل عمل مثبتی ابراز نماید تنها کاری که از او بر می آید اینست که در حالی که رنج هایش را به شیوه ای راستین و شرافتمندانه تحمل می کند، می تواند از راه اندیشیدن به معشوق و تجسم خاطرات شرافتمندانه عاشقانه ای که از معشوقش دارد خود را خشنود گرداند.

 هیچ چیز نمی توانست بر نیروی عشق من، اندیشه هایم و تصویر معشوقم تاثیر بگذارد و خللی وارد آورد. اگر در آن زمان می دانستم همسرم مرده است، باز هم اندیشه هایم گسسته نمی شد و همچنان به او می اندیشیدم و گفتگوی ذهنی من همچنان درخشنده و خشنودکننده می بود. "مرا چون مهری بر قلبت بزن، عشق همان اندازه نیرومندست که مرگ."

v     

 

گرچه شرایط نامناسب زندگی از قبیل کمبود خواب، غذای ناکافی و فشارهای روانی گوناگون موجب می شد زندانیان به شکلی از خود واکنش نشان دهند، ولی در تجزیه تحلیل نهایی روشن می شود تغییر ماهیت زندانی نتیجه تصمیم درونی اوست و نه تنها نتیجه تأثیرات زندگی اردوگاهی. بنابراین، اصولا هر مردی می تواند حتی در چنان شرایطی تصمیم بگیرد از نظر روحی و معنوی چگونه تغییر یابد. او می تواند ارزش انسانی خود را حتی در اردوگاه کار اجباری نگاه دارد. داستایوسکی می گوید:

"من تنها از یک چیز می ترسم و آن این که شایستگی رنج هایم را نداشته باشم."

v     

 

زندگی فعال به بشر فرصت می دهد تا در کار خلاقه به ارزش ها پی برد، و زندگی غیرفعال تفریحی، فرصتی است برای دست یافتن به کمال در تجربه زیبایی، هنر یا طبیعت. اما در زندگی که نه فعال است و نه غیرفعال و امکان رفتار اخلاقی والاتری را به ما می دهد، نیز هدفی نهفته است: به طور مثال، در گرایش انسان به وجود خویش، وجودی که با نیروهای بیرونی محدود شده است زندانی از زندگی خلاقه و تفریحی هر دو محروم بود. اما تنها خلاقیت و شادمانه زیستن زندگی را پربار نمی کند. اگر اصلا زندگی دارای مفهومی باشد، پس باید رنج هم معنایی داشته باشد. رنج، بخش غیرقابل ریشه کن شدن زندگی است، گرچه به شکل سرنوشت و مرگ باشد. زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد.

v     

 

یکتایی و وحدت که هر فرد را از دیگری ممتاز می سازد و به هستی او معنا می بخشد، در کارهای خلاقه نیز مانند عشق بشری تاثیر می گذارد. وقتی به ناممکن بودن جابجایی فردی با دیگری پی می بریم، آنگاه با مسئولیت فرد نیز در برابر هستی خویش و ادامه آن با همه عظمتش آشنا می شویم. مردی که به مسئولیت خویش در برابر یک انسان که مشتاقانه در انتظار اوست یا در برابر یک کار ناتمام آگاه است، هرگز نخواهد توانست دست به خودکشی بزند، او هم چنین «چرای» هستیش را می داند و توان آن را نیز خواهد داشت که با هر «چگونه ای» در افتد.

v     

 

من به شدت انکار می کنم که جستجوی انسان برای یافتن معنی "وجودی" خود، و یا حتی تردید او در این باره نتیجه بیماری و یا موجب بیماری باشد. ناکامی وجودی نه خود نوعی بیماری است و نه بیماری زا. نگرانی انسان درباره ارزش زندگی و ارجی که به این مساله می نهد، و حتی یاس و ناامیدی که از این راه عاید او می شود، یک پریشانی روحانی می تواند باشد ولی به هیچ عنوان یک بیماری روانی نیست. این وظیفه لوگوتراپی است که بیمار را در یافتن "معنا" در زندگی، اندیشه های پنهانی وجود و معنای نهفته آن یاری کند.

v     

 

 تلاش انسان در راه جستن معنا و ارزش وجودی او در زندگی همیشه موجب تعادل نیست، و ممکن است تنش زا باشد. اما همین "تنش" لازمه و جزء لاینفک بهداشت روان است. من به جرات می گویم که در دنیا چیزی وجود ندارد که به انسان بیشتر از یافتن "معنی" وجودی خود در زندگی یاری کند. در این گفته نیچه حکمتی عظیم نهفته است که "کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت."

بهداشت روانی مستلزم اندازه ای از «تنش» است. تنش بین آنچه که بدان دست یافته، و آنچه که باید بدان تحقق بخشد. تلاش در پر کردن شکاف آنچه که هست و آنچه که باید باشد. این «تنش» لازمه زندگی انسان است. پس نباید از دست و پنجه نرم کردن انسان در یافتن معنی بالقوه زندگی خود نگران باشیم. آنچه انسان لازم دارد تعادل و بی "تنشی" نیست، بلکه کوششی است که در راه رسیدن به هدفی شایسته درگیر آن می شود.

v     

 

خلاء وجودی حاصل دو عاملی است که انسان در گذرگاه تاریخی خود برای رسیدن به مقام انسانیت از آن چشم پوشیده است. نخست اینکه بشر پس از تکامل و جدایی از حیوانات پست تر، سائق ها و غرایزی که رفتار حیوانی او را جهت می بخشید و هدایت می کرد و ضمنا حافظ او نیز بود از دست داد. این گونه امنیت و آسایش چون بهشت جاویدان برای ابد بر او تحریم گردید و انسان مجبور شد که فعالانه به انتخاب آنچه انجام می دهد بپردازد. دو اینکه دیگر آداب و سنن و ارزش های قالبی رفتار او را هدایت نمی کند. هر چه تأثیر دین و یا قراردادهای اجتماعی کاهش یابد، انسان مسئول تر و تنهاتر می شود. حالا دیگر غریزه ای به او نمی گوید که چه باید کرد. و سنتی نمی گوید که چگونه باید رفتار کرد و گاه حتی نمی داند که در آرزوی انجام چه کاری است. در عوض او یا در آرزوی انجام کاری که دیگران می کنند، که موجب پیروی و همرنگی با جماعت می گردد و یا کاری را می کند که دیگران از او می خواهند و مطالبه می کنند که این نیز خود تن سپردن به دیکتاتوری و تبعیت مطلق است.

v     

 

پذیرفتن مسئولیت امری است ضروری که لوگوتراپی قاطعانه بر آن تکیه دارد. روش درمانی در این جهت گام بر می دارد که "چنان زندگی کن که گویی بار دومی است که به دنیا آمده ای و اینک در حال انجام خطاهایی هستی که در زندگی نخست مرتکب شده بودی." به نظر من هیچ قاعده کلی و شعاری بهتر از این نمی تواند احساس مسئولیت و حس وظیفه شناسی را در انسان بیدار کند. زیرا نخست وی را بر آن می دارد که تصور کند زمان حال، گذشته است و سپس بپذیرد که گذشته را هنوز هم می توان تغییر داد و اصلاح کرد. این شیوه، اندیشه او را بر آن می دارد که از یک سو با محدودیت های جهان و از سوی دیگر با غایت آنچه که او می تواند از خود و زندگی خود بسازد، روبرو گردد.

لوگوتراپی سعی و کوشش دارد که بیمار را کاملا از وظیفه مسئولیت پذیری خود آگاه سازد. از این رو این وظیفه را بر عهده بیمار می گذارد که خود "انتخاب" کند. انتخاب اینکه در برابر چه کسی و چه چیزی تا چه حد مسئول است.

v     

 

معنی حقیقی زندگی را در جهان پیرامون و گرداگرد خود باید یافت، نه در جهان درون و ذهن و روان خود. چه روان آن گونه که تصور شده است یک سیستم بسته نیست. به همین دلیل هدف حقیقی وجود انسان را نمی توان در آنچه به"تحقق نفس" و "خودشکوفایی" معروف است جستجو کرد. بلکه باید او را موجودی از خود "فرارونده" دانست که خودشکوفایی برایش هدفی غایی نیست، بلکه اثرات جنبی خود "فرارونده" اوست. چون اگر تنها هدف خودشکوفایی باشد، هرگز نمی توان به آن دست یافت. نمی بایست به جهان به عنوان نمودی از "خود" نگریست و یا وسیله و هدفی که در خدمت خودشکوفایی و تحقق نفس است، زیرا در هر دو صورت تصوری که از جهان رسم می کنیم ناچیز و کم اهمیت جلوه می کند.

v     

 

ماشینی تر شدن شکل زندگی امروزی به بحران شدت می بخشد، زیرا با کم کردن ساعات کار، اوقات فراغت یک کارگر متوسط زیادتر می شود و بدبختانه بیشتر این افراد نمی دانند که با اوقات فراغت خود چه کنند. در روز تعطیل متوجه می شود که از زندگی خود خشنود نیست و معنا و ارزشی که این همه تلاش و زحمت را توجیه کند، وجود ندارد. تنها شمار معدودی را که دست به خودکشی می زنند، نباید از قربانیان این خلا وجودی به حساب آورد، بلکه پدیده های بسیاری از جمله الکلیسم، بزهکاری جوانان نیز از عواقب همین احساس نامطبوع هستند. گاه ناکامی در معنی جویی سبب قدرت طلبی است که آن هم به شکل بسیار ابتدایی آن یعنی پول پرستی آشکار می شود. در پاره ای موارد جای ناکامی در معنا جویی را "لذت طلبی" اشغال می کند. به همین دلیل ناکامی وجودی گاه حرص و آز عملیات جنسی را به جانشینی بر می گزیند.

v     

 

معنای زندگی را به سه شیوه می توان کشف کرد:

"با انجام کاری ارزشمند؛ با تجربه ارزش والا؛  با تحمل درد و رنج." راه دوم یافتن معنای زندگی از راه تجربیاتی ارزشمند است. مانند برخورد با شگفتی های طبیعت، فرهنگ و یا با درک و دریافتن فردی دیگر، یعنی به وسیله عشق.

انسان وقتی با وضعی اجتناب ناپذیر مواجه می گردد و یا با سرنوشتی تغییر ناپذیر روبروست، مانند بیماری درمان ناپذیری و یا مبتلا به بعضی از انواع سرطان، این فرصت را یافته است که به عالی ترین ارزش ها و به ژرف ترین معنای زندگی یعنی رنج کشیدن دست یابد. درد و رنج بهترین جلوه گاه ارزش وجودی انسان است. و آنچه که اهمیت بسیار دارد، شیوه و نگرش فرد نسبت به رنج است و شیوه ای که این رنج را به دوش می کشد.

v     

 

فلسفه کنونی ما درباره بهداشت روان بر این پایه استوار شده است که مردم باید خوشحال و شاد زندگی کنند و غم و اندوه نشانه ناسازگاری و عدم انطباق با زندگی است. این اعتقاد و نظام ارزش ها باید خود را در برابر کسانی که درد و رنجی اجتناب ناپذیر دارند مسئول بدانند. زیرا این شیوه اندیشه موجب می شود که افراد دردمندی به خاطر اینکه شاد نیستند، اندوہ ناک تر نیز بشوند. شاید لوگوتراپی این ویژگی بیمارگونه حاکم بر فرهنگ کنونی آمریکا را باژگون کند، تا کسانی که قابل درمان نیستند و رنج می برند فرصتی بیابند به جای اینکه از دردهای خود "بنالند"، به آن ها "ببالند"، زیرا این گونه بیماران فعلا نه تنها غمگین و اندوه ناکند، بلکه بار این اندوه را نیز به دوش می کشند، که چرا شاد نیستند.

v     

 

انسان موجودی نیست مشروط که رفتارش قابل پیش بینی در قالب شرایط باشد، بلکه او در هر لحظه تصمیم می گیرد که تسلیم شرایط بشود و یا ایستادگی کند. به واژه ای دیگر انسان موجودی است که در نهایت، خود سرنوشت خویش را به دست می گیرد. انسان، تنها زندگی نمی کند بلکه در هر لحظه تصمیم می گیرد و اراده می کند که چگونه زندگی کند و لحظه ای دیگر چگونه باشد. به مبنای همین اصول است که هر انسانی آزادی این را دارد که در هر لحظه تغییر کند. شخصیت فردی اساسا غیر قابل پیش بینی مانده است. مبنای هر پیش بینی بر شرایط زیستی، روانی و اجتماعی، استوار است ولی یکی از جنبه ها و ویژگی های وجودی انسان همانا ظرفیت او برای چیره شدن بر این شرایط و فراتر رفتن از آن هاست. بر همین روال انسان نهایتا به خود فراروندگی خویش تحقق می بخشد، زیرا انسان اصولا موجودی از "خودفرارونده" است.

v     

 

پس از مدتی کوتاهی حس کردم که به زودی خواهم مرد. نگرانی های من در این اوضاع بحرانی با سایر رفقا فرق داشت. پرسش آنان این بود که "آیا ما از این اردوگاه جان سالم به در خواهیم برد؟ و اگر نه، پس ارزش این همه درد و رنجی که متحمل می شویم چیست؟" ولی پرسشی که پیوسته در گوش من زنگ میزد این بود که "آیا این همه رنج کشیدن ها و مرگ هایی که شاهد آنیم، معنایی دارد؟ و اگر نه پس نهایتا بقا و جان سالم به در بردن هم معنایی نخواهند داشت. زیرا اگر معنای زندگی به این تصادف بستگی داشته باشد، چه از آن جان به در ببریم و چه نبریم زندگی ارزش زیستن نخواهد داشت."

 

 


 

یکی از مهم ترین روش های ما برای انکار مرگ آن است که باور می کنیم استثنا هستیم، خود را متقاعد می کنیم که از ضرورت های زیستی برکناریم و زندگی با همان خشونتی که با دیگران رفتار کرده، با ما تا نمی کند. یادم هست چندین سال پیش، به دلیل ضعف بینایی به یک اپتومتریست مراجعه کردم. او سنم را پرسید و گفت: "چهل و هشت، هان؟ خوب، درست موقعش است!"

گرچه آگاهانه می دانستم که حق با اوست، فریادی از عمق وجودم بر می آمد و بانگ میزد که: "موقع چی؟ برای کی وقتش رسیده؟ شاید برای تو و بقیه وقتش برسد، ولی برای من نه!" آری، قدم نهادن به دوران نهایی زندگی مرا می ترساند. اهداف، امیال و آرزوهایم به شکلی قابل پیش بینی تغییر می کند.

v     

 

روان درمانی اگزیستانسیال، یک رویکرد درمانی پویاست که تمرکز خود را بر دلواپسی های منشا گرفته از هستی قرار داده است..."پویا" اشاره اش به نیروهایی است که تعارض آن ها در درون فرد، منجر به شکل گیری افکار، هیجان و رفتار فرد می شود. این نیروهای معارض، در سطوح مختلفی از آگاهی قرار دارند؛ در حقیقت، برخی کاملا ناخودآگاهند. پس روان درمانی اگزیستانسیال، درمانی پویاست که مانند دیگر درمان های روانکاوانه، فرض را بر تاثیر نیروهای ناخودآگاه بر کارکرد خودآگاه می گذارد.

رویکرد روان درمانی اگزیستانسیال مدعی است تعارض درونی ای که ما را مسحور خود می سازد، نه فقط ناشی از کشاکش میان غرایز سرکوب شده یا افراد مهم درونی شده یا خرده ریزهای خاطرات تروماتیک فراموش شده، بلکه ناشی از رویارویی با "مسلمات" هستی نیز هست. منظور از "مسلمات" هستی چیست؟ چهار دلواپسی غایی در روان درمانی از بقیه برجسته ترند: مرگ، انزوا، معنای زندگی و آزادی.

v     

 

هورنای معتقد بود بشر گرایشی رشد نایافته به درک خویشتن دارد. اگر موانع برداشته شود، فرد می تواند به انسانی بالغ و کاملا تحقق یافته بدل شود، درست مانند میوه کوچکی که در نهایت درخت بلوطی خواهد شد. چه تصویر شگرف و روشنگری! این تصویر رویکرد مرا به روان درمانی برای همیشه دگرگون کرد و باعث شد با دیدی متفاوت به کار بنگرم: کار من برداشتن موانع از سر راه بیمارم بود. مجبور نبودم همه کار را بر عهده گیرم؛ مجبور نبودم میل به رشد، حس کنجکاوی، اراده، رغبت به زندگی، محبت، وظیفه شناسی یا هر یک از بی شمار خصوصیاتی را که از ما انسان می سازد، در روح بیمار بدمم. نه، من فقط باید موانع را شناسایی و برطرف کنم. باقی کار، به خودی خود و با نیروی خودشکوفایی موجود در درون هر بیمار پیش می رود.

v     

 

مجریان مراقبت های درمانی خواستار دست یابی سریع درمانگر به تشخیص دقیقند تا به دنبال آن، درمان کوتاه مدت متمرکز بر تشخیص آغاز شود. روشی که پسندیده، منطقی و موثر به نظر می آید، ولی ارتباط کمی با واقعیت دارد. این روش کوششی گمراه کننده است در جهت پدید آوردن دقت علمی، در شرایطی که این مهم نه مقدور است و نه دلخواه... در روان درمانی بیمارانی که دچار اختلالات سبک تری هستند، تشخیص اغلب غیر سودمند است.

چرا؟ به این دلیل که روان درمانی عبارت است از روند آشکارسازی تدریجی ای که در طی آن درمانگر سعی می کند تا حد امکان بیمار را به طور کامل بشناسد. تشخیص دید را محدود می کند و از توانایی برقراری ارتباط انسانی می کاهد. وقتی تشخیصی می گذاریم، در واقع به صورت انتخابی به تمامی جنبه هایی که در تشخیص ما نمی گنجد بی توجه می شویم و بر عکس به جزئیاتی که به نوعی تشخیص اولیه را تأیید می کند، بیش از آنچه باید توجه می کنیم. چیزی که نباید درمانگر را متعجب کند این است که چرا تشخیص گذاری با معیار DSM-IV پس از نخستین مصاحبه، به مراتب آسان تر از تشخیص گذاری با همین معیار بعد از جلسه دهم است، یعنی زمانی که اطلاعاتمان درباره بیمار به مراتب بیشتر شده است؟ راستی که با دانش غریبی سرو کار داریم.

v     

 

از پنجره دیگری به بیرون نگاه کنید. سعی کنید جهان را همان طور ببینید که بیمار می بیند. کارل راجرز، "همدلی درست را در کنار احترام مثبت بی قیدوشرط و خلوص" یکی از سه رکن اساسی برای موفقیت درمانگر شناخت و رشته پژوهش در روان درمانی را پدید آورد و در نهایت، مدارک قابل توجه فراوانی برای تأیید تأثیر همدلی گردآوری کرد.

اگر درمانگر به درستی به جهان بیمار وارد شود، درمان تقویت خواهد شد. بیماران از تجربه اینکه کاملا دیده و به خوبی درک شوند، بهره فراوان خواهند برد. بنابراین، برای ما بسیار مهم است که درک کنیم بیمارانمان گذشته، حال و آینده را چگونه تجربه می کنند.

v     

 

بسیاری از بیماران ما در قلمرو برقراری صمیمیت مشکل دارند و صرفا برای تجربه یک رابطه صمیمانه با درمانگر درمان را آغاز می کنند. بعضی از صمیمیت می هراسند، زیرا باور دارند چیزی غیر قابل پذیرش در وجود آنهاست، خصوصیتی زننده و نابخشودنی. بخش اعظم کمک درمانی به این افراد آن است که خود را به تمامی بر ما آشکار کنند و باز از سوی ما پذیرفته شوند. برخی دیگر به دلیل ترس از استثمار، مورد بهره برداری واقع شدن یا ترک شدن، از صمیمیت می گریزند. برای ایشان نیز یک رابطه درمانی صمیمانه و محبت آمیز که منجر به فجایع فوق نشود، یک تجربه هیجانی اصلاح کننده خواهد بود.

از این رو، برای من هیچ چیز مهم تر از ایجاد و حفظ یک رابطه درمانی با بیمار نیست و به دقت مراقب تمامی نکات و ظرایف این رابطه دوجانبه هستم.... نمی گذارم حتی یک جلسه بدون بررسی رابطه مان سپری شود.

v     

 

اعضای گروه که بعضی بیش از ده سال را در گروه گذرانده بودند، از تغییراتی می گفتند که در طول این سال ها در یکدیگر مشاهده کرده بودند و همگی متفق القول بودند که تنها یک نفر هیچ تغییری نکرده بود و آن درمانگر بود! در واقع می گفتند او بعد از ده سال درست همان است که بود.

هربار به یاد این ماجرا می افتم، اندوهگین می شوم. غم انگیز است که مدتی طولانی با دیگران باشی و با این حال، اجازه ندهی آن ها آنقدر برایت اهمیت پیدا کنند که بر تو تأثیر بگذارند و تغییرت دهند. تأکید می کنم بگذارید بیمارانتان برایتان اهمیت یابند، بگذارید به ذهنتان وارد شوند، شما را تحت تأثیر قرار دهند و تغییرتان دهند و این را از ایشان پنهان نکنید.

v     

 

گاه بیماران من از موقعیت نابرابر در روان درمانی شکایت می کنند. آن ها درباره من بیشتر فکر می کنند، تا من درباره آن ها. من جلوه بیشتری در زندگی آن ها دارم، تا آن ها در زندگی من. اگر بیماران می توانستند پرسش دلخواهشان را مطرح کنند، مطمئنم که در بسیاری موارد، آن پرسش این بود: آیا تو هیچ وقت درباره من فکر کرده ای؟

 این خواست ماست که در ذهن بیمار بزرگ جلوه کنیم. فروید در جایی اشاره کرده که درمانگر باید چنان در ذهن بیمار بزرگ جلوه کند که تعامل میان بیمار و درمانگر، شروع به تأثیر بر روند نشانه شناسی بیمار کند. ما می خواهیم جلسه درمان، یکی از مهم ترین وقایع زندگی بیمار باشد.

 حقیقت این است که ماهیت بنیادین درمان ایجاب می کند بیمار بیشتر درباره درمانگر فکر کند تا درمانگر در مورد بیمار: بیمار تنها یک درمانگر دارد، ولی درمانگر بیماران زیادی دارد. اغلب از شباهت موقعیت معلم و درمانگر برای بیماران می گویم. یک معلم شاگردان زیادی دارد، ولی شاگردان تنها یک معلم دارند و مسلم است که آنها بیشتر درباره معلمشان فکر می کنند تا معلم درباره آن ها.

v     

 

اینجا و اکنون" سرچشمه اصلی نیروی درمانی، جاده صاف کن درمان و بهترین دوست درمانگر (و در نتیجه بیمار) است. منظور از "اینجا و اکنون" وقایع بلافصلی است که در جلسه درمان حادث می شود، آنچه اینجا (در این مطب، در این رابطه و در فضای موجود میان ما دو نفر) و اکنون، در همین لحظه اتفاق می افتد. این روش در اصل رویکردی غیر تاریخچه ای است که تأکید را از روی تاریخچه قبلی بیمار یا وقایعی که در زندگی خارجی او اتفاق افتاده بر می دارد و با وجود عدم تأکید بر این وقایع اهمیت آن ها را نفی نمی کند.

v     

 

درمان به مثابه اجتماع ذره بینی، به این معناست که در نهایت بدون اینکه ما در شکل دادن به آن نقش مهمی داشته باشیم، مشکلات بین فردی بیمار، خود را در اینجا و اکنون رابطه درمانی آشکار خواهد ساخت. اگر بیمار در زندگیش، مطالبه کننده، ترسو، متکبر، خود کم بین، اغواگر، کنترل کننده با مستبد باشد یا به هر شکل دیگری، روابط بین فردی نابهنجار داشته باشد، این خصوصیات، به طریقی در رابطه بیمار و درمانگر خود را نشان خواهد داد. این رویکرد هم اساسی غیر تاریخچه ای دارد. برای درک ماهیت این الگوهای نابهنجار، نیاز چندانی به گرفتن شرح حال نیست، زیرا دیر یا زود، آنها با رنگ و لعاب زنده اینجا و اکنون جلسه درمانی آشکار می شوند.

به طور خلاصه، دلیل منطقی استفاده از "اینجا و اکنون" آن است که بخش اعظم مشکلات انسانی رابطه ای است و مشکلات بین فردی هر فرد، بالاخره خود را در اینجا و اکنون رویارویی درمانی آشکار می سازد.

v     

 

یکی از علل کلیدی مؤثر بودن گروه درمانی، همدردی جهانی و اشتراک در خصایص بشری است. بسیاری از بیماران درمان را با این احساس آغاز می کنند که در مصیبت خود منحصر به فردند؛ معتقدند تنها آنان هستند که دچار افکار و تخیلات مهیب، ممنوع، حرام، دیگر آزارانه، خودخواهانه و منحرف از نظر جنسی هستند. افشای وجود افکار مشابه در سایر اعضای گروه، به طرز شگفت آوری مایه تسلی است و امکان تجربه خوش آمد گفتن به تبار انسان را فراهم می سازد.

در درمان فردی، بیماران احساساتی را آشکار می کنند که ما درمانگران نیز تجربه شان کرده ایم؛ می توان زمان و موقعیتی را به در میان نهادن این اشتراکات اختصاص داد. برای مثال، اگر بیماری احساس گناهش را در ارتباط با این واقعیت بیان کند که در ملاقات پدر یا مادر سالخورده اش، هربار بعد از یکی دو ساعت حوصله اش سر می رود، شاید من هم برایش بگویم که نهایت تحملم برای دیدار مادرم حدود سه ساعت بوده است. یا اگر بیماری پس از گذشت بیست جلسه درمانی از بهبود دلسرد شده باشد، بلافاصله خواهم گفت که این مدت، در مقابل صدها جلسه ای که من در دوره های گوناگون درمانی گذرانده ام، مانند قطره ای در برابر دریا است.

v      

 

وقتی بیمار موضوع بداقبالی در تعامل با دیگری را پیش می کشد، درمانگر چه باید بکند؟ درمانگران معمولا در این شرایط به بررسی عمیق موقعیت می پردازند و می کوشند بیمار نقش خود را در ایجاد این تعامل درک کند و رفتارهای دیگری را پیشنهاد می کنند که در چنین موقعیت هایی می توان پیش گرفت، انگیزه های ناخود آگاه را می جویند، انگیزه های طرف مقابل را حدس می زنند و به دنبال یافتن الگوی رفتاری بیمار، یعنی موقعیت های مشابهی هستند که بیمار در گذشته آفریده است. این تدابیر علاوه بر نیاز به زمان طولانی، محدودیت هایی نیز دارند: نه تنها کار جنبه ای عقلانی به خود می گیرد، بلکه در اغلب موارد، بر پایه داده های نادرستی که بیمار فراهم آورده است، استوار می شود.

"اینجا و اکنون" شیوه بسیار کارسازتری در اختیار می گذارد. تدبیر کلی عبارت است از یافتن یک معادل اینجا و اکنونی برای تعامل ناکارآمد بیمار. وقتی این معادل یافت شد، کار بسیار دقیق تر و سریع تر پیش می رود.

 

v     

 

اغلب وقتی با بیماری روبه رو می شوم که با همان مشکلات نوروتیکی دست به گریبان است که مرا نیز در زندگی آزرده اند، این سؤال برایم مطرح می شود که آیا می توانم بیمارم را به فراتر از آنچه خود به آن دست یافته ام، برسانم؟... تنها درمانگری که تمام و کمال تحلیل شده باشد، می تواند بیماران را تا رفع

کامل مشکلات نوروتیکشان همراهی کند، بنابراین، نقاط کور درمانگران که همان مشکلات نوروتیک درمان نشده آن هاست، میزان کمکی را که می توانند ارائه دهند محدود می سازد

یکی از کلمات قصار نیچه دیدگاهی متضاد را مطرح می کند: "ای بسا کس که زنجیر خویش نتواند گسست، اما بند گسل دوست خویش تواند بود." دیدگاه سائق خودشکوفا کننده کارن هورنای  نیز با آن مطابقت دارد: اگر درمانگر موانع را از سر راه بردارد، بیماران خود به خود رشد می کنند و استعدادهای بالقوه شان شکوفا می شود، حتی در یکپارچگی و شکوفایی به سطحی فراتر از درمانگر خواهند رسید.

v     

 

درمان عبارت است از کاوشی ژرف و گسترده در مسیر و معنای زندگی؛ با پذیرش اینکه مرگ در کانون هستی ما واقع شده و نیز پذیرش پیوستگی مرگ و زندگی، چگونه می توانیم نادیده اش بگیریم؟ از همان آغاز که انسان به نوشتن افکارش روی آورد، دریافته بود که همه چیز رو به زوال است و ما از این زوال در هراسیم و باید راهی بیابیم که به رغم ترس از زوال زندگی کنیم. روان درمانگران نمی توانند متفکران بزرگی را نادیده بگیرند که گفته اند برای خوب زندگی کردن، باید خوب مردن را آموخت.

گر چه مادیت مرگ، نابودمان می سازد، اندیشه ی مرگ، نجاتمان می دهد.  در طی سال ها کار با افراد محتضر، بیماران زیادی دیده ام که در رویارویی با مرگ، دستخوش تحولی معنی دار و مثبت شده اند. احساس کرده اند خردمندتر شده اند؛ ارزش های زندگیشان را از نو اولویت بندی کرده اند و توانسته اند مسائل بی اهمیت زندگی را ناچیز بشمارند.

v     

 

بعضی کارگاه های تجربی به کمک روش هایی، افراد را به سخن گفتن درباره معنای زندگی تشویق می کنند. شاید معمول ترین روش این باشد که از شرکت کنندگان بپرسند آرزو دارند بر سنگ مزارشان چه نوشته شود. اغلب این پرسش ها درباره معنای زندگی، به گفت و گو درباره اهدافی نظیر نوع دوستی، لذت پرستی، فداکاری در راه یک هدف، زایایی، خلاقیت و خودشکوفایی ختم می شود. بسیاری احساس می کنند اگر بتوانند از خویش بگذرند. یعنی با چیزی خارج از وجود خویش مثلا عشق به یک هدف، یک فرد یا ذات خداوندی هدایت شوند - معانی، اهمیتی ژرف تر و نیرومندتر به خود می گیرد... آنچه ما باید بکنیم این است که در میان همه معانی ممکن غوطه ور شویم، خصوصا معنی ای که با از خودگذشتگی مربوط است. آنچه ارزشمند است، آغاز درگیری با مسئله است و بهترین کاری که از ما درمانگران بر می آید، شناخت موانع موجود بر سر راه این آغاز و از میان بردن آن هاست. پرسش از معنای زندگی، همان گونه که بودا تعلیم داده است، کمال نمی آورد. باید در رودخانه زندگی غوطه ور شد و اجازه داد پرسش نیز راه خود را بپیماید.

v     

 

مفهوم "هر راه چاره ای، تو را از سایر راه ها محروم می سازد،" همان است که در قلب بیشتر دشواری های موجود در تصمیم گیری نهفته است. در برابر هر "آری"، باید "نه" ای هم باشد. تصمیم ها ارزان به دست نمی آیند، زیرا همواره با چشم پوشی از چاره دیگر همراهند.

گاهی بیمارانی را که در گیر تصمیم گیری های دشوار شده اند با نقل قول از کتاب سقوط کامو، که همیشه خودم را عمیقا تحت تأثیر قرار داده، تشویق می کنم: " باور کن، چیزی که از دست دادنش برای انسان از همه سخت تر است، درست همان چیزی است که آن را نمی خواهد."

v     

 

تا زمانی که بیماران بر این باورند که مشکلات اساسیشان حاصل چیزی خارج از کنترل ایشان مانند اعمال دیگران، بخت بد، بی عدالتی های اجتماعی و ژن هاست، دست ما درمانگران در کار بسته است. تنها می توانیم از حملات و نابسامانی های زندگی اظهار تأسف کنیم و روش های سازگارانه تری برای مواجهه با آن ها پیشنهاد کنیم

ولی اگر به تحول درمانی مهم تری امید بسته ایم، باید بیمارانمان را تشویق کنیم که مسئولیت بپذیرند، به این معنی که درک کنند چگونه در پریشانی و اندوه خود سهم دارند. برای عملی کردن این نیت، درمانگر می تواند بگوید: "حتی اگر نود و نه درصد اتفاقات بدی که برایت افتاده، تقصیر دیگران بوده باشد، من می خواهم به آن یک درصد، یعنی بخشی که مسئولیتش با توست، نگاه کنم. ما مجبوریم به نقش خودت، هرقدر هم که محدود باشد بنگریم، زیرا اینجاست که بیشترین کمک از دستم بر می آید."

v     

 

روان درمانی، بدل و جانشین زندگی نیست، بلکه تمرین نمایش زندگی است. به عبارت دیگر، گرچه روان درمانی نیازمند برقراری رابطه ای نزدیک است، برقراری رابطه پایان کار نیست، بلکه وسیله ای است برای رسیدن به پایانی موفقیت آمیز.

نزدیکی در رابطه درمانی اهداف متعددی را تأمین می کند: مکان امنی برای بیماران فراهم می شود تا بتوانند تا آنجا که ممکن است خود را آشکار کنند. حتی فراتر از این، پس از افشای عمیق خود، احساس کنند فهمیده شده و همان گونه که هستند، پذیرفته شده اند. دیگر آنکه مهارت های اجتماعی را آموزش می دهد: بیمار می آموزد که رابطه صمیمانه به چه چیزهایی نیازمند است. وقتی یک بار به چنین سطحی از صمیمیت رسیده باشند، می توانند امید و حتی انتظار داشته باشند که در روابط مشابه نیز موفق شوند.

v     

 

اقدام به عمل خطیر درمان، در واقع نوعی تمرین خود کاوشگری است و من بیمارانم را وا می دارم که از هر فرصتی برای دقیق تر کردن این کاوش استفاده کنند. ملاقات با والدین، خصوصا منبعی غنی از اطلاعات به شمار می رود. بسیاری از بیماران به پیشنهاد من، گفت و گوهای طولانی تر و عمیق تری نسبت به قبل با خواهران و برادرانشان ترتیب می دهند. هر شکلی از گردهمایی مجدد هم کلاسی ها و نیز فرصت تجدید دیدار دوستان قدیم، معمولا معدن طلای اطلاعات است. بیمارانم را وادار می کنم درباره اینکه چگونه فردی بوده اند و دیگران آن ها را چگونه می دیده اند، از بقیه بازخورد دریافت کنند.

مرد مسنی را می شناسم که یکی از همکلاسی های سال پنجم دبستانش را ملاقات کرده بود که به او گفته بود چیزی که از او در خاطرش مانده "یک پسربچه زیباست با لبخندی شیطنت آمیز و موهایی که از سیاهی مثل ذغال بوده." پیرمرد با شنیدن این توصیف به گریه افتاده بود. او همیشه خود را زشت و زمخت تصور می کرد. معتقد بود اگر یک نفر، هر کس که بود، آن موقع به او می گفت که زیباست، تمام زندگیش جور دیگری می شد.

v     

 

رابطه میان بینش و تحول در بنیادی ترین سطح، همچنان به صورت یک معما باقی مانده است. گرچه تصدیق می کنیم که بینش، انسان را به سوی تحول رهبری می کند، چنین توالی ای هرگز از نظر تجربی اثبات نشده است. حتی هستند تحلیل گران مجرب و اندیشمندی که امکان توالی معکوس را مطرح کرده اند: یعنی بینش به جای آنکه مقدم بر تحول باشد، پیامد آن است.

"حقیقتی در کار نیست، آنچه هست تنها تعبیر ماست ."  بنابراین، حتی اگر بینش های فوق العاده را در بسته بندی های زیبا به بیمارانمان پیشکش می کنیم، یادمان باشد که این بینش، ساخته ذهن ماست، تنها یک تفسیر است، نه لزوما تنها تفسیر ممکن.

v     

 

برای آنکه نسبت به بیمار عاشق حس همدلی پیدا کنید، نباید این واقعیت را نادیده بگیرید که این تجربه، تجربه ای شگرف است: جذبه سعادتمندانه یکی شدن با دیگری؛ حل شدن "من تنها در" مایی افسونگر، می تواند یکی از بزرگترین تجربیات زندگی بیمار باشد. کسی به خوبی نیچه از عهده بیان این وضعیت دشوار بر نیامده است:

"روزی گنجشکی از فراز سرم برید و ... او را شاهینی پنداشتم، اکنون همه دنیا برآنند به من اثبات کنند تا چه اندازه در اشتباه بوده ام. بسیار خوب، کدام یک بیشتر باخته ایم؟ من - به زعم آن ها - "فریب خورده" که با اتکا بر این پرنده همه تابستان را در عالم برتر امید به سر بردم، یا آن ها که فریب نخوردند؟"

شور و وجد بیمار را درک کنید، ولی در عین حال، یاریش کنید تا خود را برای پایان آن آماده کند. که همیشه پایانی هست. اگر عشق تنها یک ویژگی حقیقی داشته باشد، این است که هرگز نمی ماند.

v     

 

زندگی یک روان درمانگر سراسر خدمت است، خدمتی که در آن هر روز از خواست های شخصیمان می گذریم تا به نیازهای دیگری پاسخ دهیم و به رشد دیگری چشم دوزیم. ما لذت را نه فقط در جریان رشد بیمارمان، که هم چنین در موجی می یابیم که بیمار ایجاد می کند: تأثیر مثبتی که بیمار بر زندگی اطرافیانش می نهد. این امتیازی خارق العاده است و نیز رضایتی خارق العاده.

آخرین امتیازی که همواره آن را ویژه و خارق العاده دانسته ام، تعلق به صنف درمانگران قابل احترام و شریف است. ما درمانگران بخشی از سنتی هستیم که قدمتش نه فقط به نیاکان بلافصل روان درمانگرمان (نسلی که با فروید و یونگ و همه نیاکان آن ها - نیچه، شوپنهاور، کیرکگور - آغاز می شود)، بلکه بس دورتر، به عیسی، بودا، افلاطون، سقراط، گالن، بقراط و تمامی رهبران بزرگ مذهبی، فلاسفه و اطبایی باز می گردد که از آغاز زمان، انسان را هنگام ناامیدی هایش یاری داده اند.

 


آنچه بدیهی و "طبیعی" خوانده می شود به ندرت چنین است. تشخیص این امر باید به ما بیاموزد که دریابیم جهان انعطاف ناپذیرتر از چیزی است که به نظر می رسد، زیرا دیدگاه های تثبیت شده اغلب نه از طریق فرآیند استدلال بی عیب و نقص بلکه از طریق قرن ها آشفتگی فکری ظاهر شده اند. ممکن است دلایل خوبی برای شکل و وضعیت فعلی امور وجود نداشته باشد.

صحت گزاره را نمی توان به این وسیله تعیین کرد که آیا اکثر افراد به آن عقیده دارند یا نه، و آیا افرادی مهم به مدتی طولانی به آن عقیده داشته اند یا نه. گزاره صحیح گزاره ای است که ممکن نباشد از نظر عقلانی رد شود. گزاره زمانی درست است که نتوان آن را ابطال کرد.

v     

 

اگر نمی توانیم چنان خویشتن داری و متانتی داشته باشیم، اگر تنها پس از شنیدن چند کلمه تند درباره شخصیت یا دستاوردهایمان به گریه می افتیم، دلیل آن ممکن است این باشد که تایید دیگران بخش مهمی از قابلیت ما برای اعتقاد به حقانیت خودمان را تشکیل می دهد. ما احساس می کنیم که حق داریم عدم محبوبیت را نه فقط به خاطر دلایل عملی، و به دلایل پیشرفت یا بقا، بلکه مهم تر از آن، به این دلیل جدی بگیریم که مورد تمسخر قرار گرفتن نشانه روشنی از گمراهی ماست.

آنچه باید نگرانمان کند تعداد مخالفان ما نیست، بلکه خوب بودن دلایل آن ها برای این کار است. پس ما باید به جای توجه به عدم محبوبیت به تبیین ها و دلایل عدم محبوبیت توجه کنیم. این که بشنویم تعداد زیادی از افراد جامعه ما را دچار اشتباه می دانند ممکن است هراسناک باشد، ولی پیش از ترک موضع خود، باید به روش آن ها برای دستیابی به این نتایج توجه کنیم. درستی روش تفکر آن هاست که باید اهمیتی را که به عدم تایید آن ها می دهیم تعیین کند.

v     

 

در قلب اپیکورگرایی این اندیشه وجود دارد که ما به هر دو سوال "چه چیزی ما را خوشبخت خواهد کرد؟" و " چه چیزی مرا تندرست خواهد ساخت؟" به یکسان به طور شهودی پاسخ بدی می دهیم. جوابی که در سریع ترین حالت ممکن به فکر می رسد به احتمال زیاد نادرست است.

درست همان گونه که پزشکی هیچ سودی ندارد، اگر بیماری جسمی را برطرف نکند، فلسفه نیز اگر تالم فکری را برطرف نسازد، بی فایده است. به نظر اپیکور وظیفه فلسفه عبارت است از کمک به ما در تعبیر و تفسیر سائقه های تالم و خواسته ها و امیال نامشخص و مبهم خودمان، و بنابراین رهانیدن ما از طرح های نادرست برای خوشبختی.

v     

 

ما وجود نداریم مگر وقتی کسی باشد که بتواند ببیند ما وجود داریم. آنچه می گوییم هیچ معنایی ندارد مگر زمانی که کسی بتواند آن را بفهمد. در میان دوستان بودن یعنی همواره هویت خود را تایید کردن...دوستان حقیقی، ما را براساس معیارهای دنیوی نمی سنجند، آن ها به خود اصلی ما علاقه دارند، مثل زوج های آرمانی، عشق آن ها به ما متاثر از ظاهر یا جایگاه ما در سلسله مراتب اجتماعی نیست. اپیکور با تشخیص نیاز بنیادین ما، دریافت که قلیلی دوستان واقعی می توانند عشق و احترامی به ما ارزانی دارند که ممکن است حتی ثروت قادر به تامین آن نباشد.

v     

 

اگر کسی به طور عقلانی به میرایی و فناپذیر بودن بیندیشد، به نظر اپیکور درمی یابد که پس از مرگ چیزی جز فراموشی و نسیان وجود ندارد، و "بیهوده است که از قبل نگران چیزی باشیم که چون فرا رسد مشکلی نمی آفریند." بی معناست اگر پیشاپیش از حالتی بترسیم که هرگز تجربه نخواهیم کرد: "برای کسی که واقعا دریافته باشد در مرگ هیچ چیز هولناکی وجود ندارد، هیچ چیز هراسناکی در زندگی هم وجود ندارد."

v     

 

 برای خودداری از کسب آنچه نیازی بدان نداریم یا افسوس نخوردن برای چیزی که استطاعت به دست آوردنش را نداریم، باید در لحظه ای که به چیزی گرانقیمت تمایل پیدا می کنیم، با موشکافی از خود بپرسیم آیا این تمایل درست است یا نه؟ ما باید مجموعه ای از آزمایش های فکری را برای تعیین درجه احتمالی خوشبختی خود انجام دهیم. در این آزمایش ها خود را در زمانی تصور می کنیم که نیازها و امیالمان برآورده شده اند: "این روش تحقیق را باید درباره تمام نیازها به کار بست: اگر آنچه مشتاقانه می خواهم متحقق شود، چه اتفاقی برایم خواهد افتاد؟ اگر متحقق نشود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟"

v     

 

 اشیا در بعد مادی ادای چیزی را در می آورند که می خواهیم در بعد روانشناختی به دست آوریم. سردرگمی و آشفتگی ما تنها تقصیر خودمان نیست. درک نادرست ما از نیازهایمان را، به قول اپیکور، "باورهای باطل" اطرافیانمان بدتر می کند، باورهایی که سلسله مراتب طبیعی نیازهای ما را منعکس نمی کنند و بر تجمل و ثروت، و تنها به ندرت بر دوستی، آزادی و تفکر تاکید می کنند...اکثر کسب و کارها نیازهای غیرضروری مردمی را تحریک می کنند که قادر به درک نیازهای واقعی خود نیستند، می توان با خودآگاهی و درک بیش تری از مقوله سادگی، میزان مصرف را به شدت کاهش داد. اپیکور از این امر نگران نبوده است: "اگرمعیار سنجش ما هدف طبیعی زندگی باشد، فقر ثروتی عظیم است و ثروت نامحدود نیز فقر عظیم."

v     

 

گرچه شاید قلمرو ناکامی پهناور باشد- از ضربه خوردن انگشت پا گرفته تا مرگ نابهنگام- ولی در هسته هر ناکامی ساختاری اساسی نهفته است: تضاد خواسته ای با واقعیتی بنیادین...به نظر سنکا، اوج حکمت آن است که یاد بگیریم سرسختی و لجاجت جهان را با واکنش هایی مثل فوران خشم، احساس بدبختی، اضطراب، ترشرویی، خود برحق بینی و بدگمانی، بدتر نسازیم. وقتی می توانیم به بهترین صورت این ناکامی ها را تحمل کنیم که خود را برای آن ها آماده ساخته و درک کرده باشیم که بیش ترین آسیب ها را از ناکامی هایی می بینیم که اصلا انتظارشان را نداشته ایم و نتوانسته ایم آن ها را بفهمیم.

v     

 

نگرش ما در این باره که چه چیزی بهنجار است اساسا تعیین کننده میزان بد بودن واکنش ما به ناکامی است. ممکن است از این که باران می آید درمانده باشیم ولی آشنایی ما با باران به این معناست که غیرممکن است هرگز با عصبانیت به آن واکنش نشان دهیم. چه چیزی ناکامی ها و درماندگی های ما را کاهش می دهد؟ این که بفهمیم از دنیا چه انتظاری می توانیم داشته باشیم و دریابیم که امید چه چیزی را داشتن امری بهنجار است. هروقت ار دستیابی به امر مورد علاقه خود باز بمانیم، عصبانیت ما را فرا نمی گیرد؛ فقط هنگامی عصبانی می شویم که عقیده داشته باشم لیاقت به دست آوردن آن چیز را داریم. شدیدترین عصبانیت های ما ناشی از رویدادهایی هستند که درک ما از اصول هستی را نقض می کنند.

v     

 

واقعیت دو ویژگی دارد که به نحو بی رحمانه ای گیج کننده هستند: از یک طرف، تداوم و قابل اطمینان بودن حیات در طول نسل ها، و از طرف دیگر، بلایای غیرمنتظره. ما خود را میان دو امر، دوپاره می یابیم: فراخوانی معقول به این که تصور کنیم فردا کاملا شبیه امروز است، و احتمال رویارویی با رویدادی هراسناک که پس از آن دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود.

"می گویی: فکر نمی کردم این اتفاق بیفتد. آیا فکر می کنی چیزی وجود دارد که اتفاق نیفتد، وقتی می دانی که امکان دارد اتفاق بیفتد، وقتی می بینی که پیش از این اتفاق افتاده...؟ هرگز برای امشب به شما وعده ای نداده اند، -نه، مهلت بسیار زیادی دادم- حتی برای این "ساعت" هیچ وعده ای نداده اند."

v     

 

ما همیشه نمی توانیم سرنوشت خود را با رجوع به ارزش اخلاقی خود تبیین کنیم؛ ممکن است موهوب به نعمتی یا مبتلا به بلایی شویم بی آن که پشت هیچ کدام از آن ها عدالتی وجود داشته باشد. همه اتفاق هایی که برای ما می افتد با ارجاع به چیزی درباره ما رخ نمی دهد.

وقتی فردی کار درستی انجام می دهد ولی باز هم به بلا مبتلا می شود، متحیر می گردد و قادر نیست این رویداد را با طرح و الگوی عدالت سازگار کند. جهان پوچ به نظر می رسد. انسان میان دو احساس در نوسان است: یکی این که ممکن است کسی به رغم انجام دادن کارهای خوب، بد بوده باشد و به همین دلیل است که مجازات می شود، و دیگر این که او واقعا بد نبوده و بنابراین، قربانی نارسایی مصیبت بار دستگاه عدالت شده است. در تمام شکایت هایی که از بی عدالتی صورت می گیرد، این اعتقاد پایدار به طور تلویحی وجود دارد که جهان اساسا عادلانه است.

v     

 

ممکن است انتظار داشته باشی که از تو بخواهم پیامد خوبی برای خود ترسیم کنی و در سایه فریب های امید بیاسایی. ولی من تو را به آرامش فکری از راه دیگری هدایت می کنم: اگر می خواهی تمام نگرانی ها را کنار بگذاری، فکر کن آنچه می ترسی "احتمالا" رخ دهد، "قطعا" رخ می دهد."

سنکا مطمئن بود که وقتی به طور عقلانی دریابیم اگر خواسته هایمان برآورده نشوند چه اتفاقی خواهد افتاد، تقریبا به طور قطعی در می یابیم که این مشکلات پیش پا افتاده تر از اضطراب هایی هستند که پدید می آورند.

"اگر متهم شناخته شوی، آیا چیزی بدتر از تبعید یا زندانی شدن ممکن است برایت رخ دهد؟... 'شاید فقیر شوم'، در این صورت یکی از انبوه فقرا خواهم بود. 'شاید تبعید شوم'، در این صورت چنان با خود رفتار خواهم کرد که گویی در همان محل تبعید زاده شده بوده ام. 'شاید مرا در زنجیر کنند'، در این صورت چه؟ آیا اکنون از بند و زنجیر آزادم؟"

v     

 

وقتی که آسیب می بینیم وسوسه می شویم که اعتقاد پیدا کنیم چیزی که به ما آسیب زده "عامدانه" این کار را کرده است. وسوسه می شویم از جمله ای که بندهایش با "و" به هم مرتبطند به جمله ای برسیم که بندهایش با "برای این که" به یکدیگر مرتبطند؛ یعنی از این فکر که " مداد از روی میز افتاد و من حالا عصبانی هستم" به این عقیده برسیم که "مداد از روی میز افتاد برای این که مرا عصبانی کند."

v     

 

رواقیگری فقر را سفارش نمی کند؛ رواقیگری سفارش می کند نه از فقر بترسیم و نه آن را خوار بشماریم. رواقیگری ثروت را امری مرجح می داند نه چیزی ضروری و نه جرم. تنها یک نکته است که رواقیون را حکیم می کند: چگونگی واکنش آنها به فقر ناگهانی. ایشان بدون عصبانیت یا سرخوردگی از خانه و خدمتکاران خود کناره خواهند گرفت.

"حکیم نمی تواند چیزی را از دست بدهد. او همه چیز را در درون خود دارد. حکیم خودبسنده است... اگر در بیماری یا جنگ دستی را از دست دهد، یا اگر حادثه ای یک یا هر دو چشمش را از کاسه درآورد، از آنچه برایش باقی مانده راضی خواهد بود...حکیم خود را خوار نخواهد شمرد، حتی اگر قامت کوتوله را داشته باشد ولی با وجود این آرزو می کند که بلند قد باشد. حکیم از این نظر خودبسنده است که می تواند بدون دوستان زندگی کند، نه از این نظر که می خواهد بدون آنها زندگی کند."

v     

 

هرگز به فورتونا [الهه بخت و اقبال] اعتماد نداشتم، حتی وقتی به نظر می رسید پیشنهاد صلح می کند. همه نعمت هایی را که با مهربانی به من بخشید - پول، مقام و منصب حکومتی، نفوذ - به کناری انداختم تا بتواند بدون این که مزاحم من شود، آن ها را پس بگیرد. بین آن نعمت ها و خودم، شکاف وسیعی را حفظ کرده ام و بنابراین، او فقط آنها را گرفته، نه اینکه آنها را از من به زور جدا کرده باشد.

v     

 

پذیرفتن چیزی غیر ضروری به عنوان امری ضروری، همان اندازه غیرعاقلانه است که طغیان علیه چیزی ضروری. با پذیرش امر غیر ضروری و انکار امر ممکن، همان اندازه می توان به سادگی گمراه شد که با انکار امر ضروری و طلب امر غیر ممکن. این بر عهده عقل است که میان این امور تمایز گذارد.

 عقل به ما اجازه می دهد که دریابیم چه زمانی خواسته های ما تضادی تغییر ناپذیر با واقعیت دارند، و سپس به ما امر می کند با میل و رغبت، نه با ناراحتی و تلخی، خود را تسلیم ضرورت ها کنیم. ممکن است ما فاقد توان لازم برای تغییر رویدادهای معینی باشیم، ولی آزادیم تا رویکرد خود را به این رویدادها انتخاب کنیم و در همین پذیرش خودجوش ضرورت از جانب ماست که آزادی متمایز خود را می یابیم.

v     

 

مطالعه مرا در خلوت خود تسلی می بخشد؛ مرا از سنگینی بطالت اندوه بار آزاد می کند و در هر زمانی، می تواند مرا از مصاحبت های کسالت بار خلاص کند. هر زمان که درد خیلی کشنده و شدید نباشد، مطالعه چاقوی درد را کند می کند. برای منحرف کردن ذهنم از افکار مأیوس کننده، صرفا نیاز دارم به کتاب ها پناه ببرم.

v     

 

حکمت حقیقی باید شامل سازگاری با جنبه های پست تر ما باشد. تعریف حکمت باید دیدگاهی معتدل درباره نقش هوش و فرهنگ والا در زندگی داشته باشد و نیازهای ضروری و در بسیاری اوقات، بسیار زننده کالبد فانی ما را بپذیرد. فیلسوفان اپیکوری و رواقی عقیده داشتند که ما می توانیم بر بدن خود تسلط داشته باشیم و هرگز مجذوب خویشتن جسمانی و هیجانی خود نشویم. همین نظر شکوهمند است که به والاترین آمال ما تلنگر می زند. این نظر، ناممکن و بنابراین، زیان آور نیز هست:

"آن قله های فلسفی رفیعی که هیچ انسانی نمی تواند در آنها مأوا گزیند و آن قواعدی که از عادت و توان ما خارج است، چه فایده ای دارد؟ چندان هوشمندانه نیست که انسان وظایفش را مطابق موازین موجوداتی متفاوت تعیین کند."

نمی توانیم بدن را انکار یا بر آن غلبه کنیم: "آیا نمی توان گفت در این زندان زمینی، هیچ چیزی در ما جسمانی محض یا روحانی محض نیست و دو پاره کردن انسانی زنده، کاری زیان آور است؟"

v     

 

ما طوری پرورش پیدا می کنیم که معتقد می شویم می توانیم سرنوشت خود را تغییر دهیم، و بیم و امید ما مطابق این عقل است. از صدای گرپگرپ بی اعتنای اقیانوس ها یا پرواز ستاره های ناب در آسمان شب، معلوم می شود که نیروهایی وجود دارند که نسبت به آرزوهای ما کاملا بی تفاوتند. این بی تفاوتی فقط متعلق به طبیعت نیست؛ انسان ها نیز می توانند نیروهایی به همان اندازه بی هدف علیه هم نوعان خود اعمال کنند... ما نمی توانیم نظام چیزها را تغییر دهیم. ارواح ما باید خود را با همین قانون [طبیعت] سازگار کنند، از این قانون باید پیروی کنند. چیزی را که نمی توانی اصلاح کنی بهتر است قبول کنی.

 چه لزومی دارد برای اجزای زندگی گریه کنیم؟ کل زندگی گریه دار است.

v     

 

یکی از ویژگی های دوست این است که آن قدر مهربان است که در مقایسه با اکثر مردم، بخش بیشتری از وجود ما را بهنجار می داند. هنگام گفتگو با مخاطبی عادی بسیاری از نظرهای خود را به دلیل بسیار زننده بودن، جنسی بودن، مأیوسانه بودن، احمقانه بودن، هوشمندانه بودن یا احساساتی بودن بیان نمی کنیم، ولی این نظرها را با دوستان خود در میان می گذاریم. دوستی، توطئه ای کوچک است علیه آنچه دیگران معقول می پندارند.

آنچه معمولا دوست و دوستی می خوانیم چیزی بیش از نوعی آشنایی

نیست که بر حسب تصادف با نوعی مناسبت به وجود آمده، که به وسیله آن ارواح ما از یکدیگر حمایت می کنند. در دوستی مورد نظر من، ارواح در چنان ترکیب عامی در هم می آمیزند که درزی که آنها را به هم می پیوندد، به کلی ناپدید و محو می شود.

دوستی چندان ارزشمند نمی بود اگر بیشتر مردم آن قدر مایوس کننده نبودند.

v     

 

انسان می تواند مایه شگفتی جهان باشد ولی زنش و خدمتکارانش هیچ چیز قابل ملاحظه ای در او نبینند. معدودی از انسان ها مایه شگفتی خانواده خود بوده اند.

می توانیم به این مسئله از دو زاویه نگاه کنیم. این که هیچ کسی واقعا شگفت آور نیست، ولی فقط خانواده و خدمتکارانش آن قدر به او نزدیک هستند که این واقعیت ناامیدکننده را تشخیص می دهند؛ یا این که بسیاری از مردم جالب و شگفت آور هستند ولی اگر از نظر زمانی و مکانی خیلی به ما نزدیک باشند، به احتمال زیاد آن ها را چندان جدی نمی گیریم، زیرا علیه آنچه حاضر و آماده است سوگیری عجیبی داریم.

v     

 

اگر کسی که ذهن بزرگی دارد سراب در حال جزر و مد افکار عمومی، یعنی افکار ناشی از ذهن های کوچک، را ستاره راهنمای خود بگیرد، آیا هیچ گاه می تواند به هدفش نائل شود و اثری جاودانی و ابدی بیافریند؟...بزرگترین لذت ما این است که ما را بستایند، ولی ستایندگان، حتی اگر انگیزه ای برای این کار داشته باشند، چندان مایل نیستند که ستایش خود را ابراز کنند. و بنابراین، خرسندترین انسان کسی است که توانسته خالصانه خودش را بستاید، مهم نیست چگونه.

v     

 

فقط یک اشتباه مادرزادی وجود دارد، و آن این است که می پنداریم زندگی می کنیم تا خوشبخت باشیم؛ تا زمانی که بر این اشتباه مادرزادی پافشاری کنیم، جهان پر از تناقض به نظرمان می رسد؛ زیرا در هر قدمی، در مسائل کوچک و بزرگ، مجبوریم این امر را تجربه کنیم که جهان و زندگی قطعا به منظور حفظ زندگی سرشار از خوشبختی آرایش نیافته اند. به همین دلیل سیمای تقریبا همه افراد سالخورده حاکی از احساسی است که ناامیدی خوانده می شود.

v     

 

آنچه در آثار هنری و فلسفی می بینیم نسخه های عینی دردها و تقلاهای خودمان هستند که با زبان یا تصویر مناسبی، مجسم و تعریف می شوند. هنرمندان و فلاسفه نه فقط به ما نشان می دهند چه احساسی داشته ایم، بلکه تجربیات ما را تأثیرگذارتر و هوشمندانه تر از خودمان بیان می کنند؛ ایشان جنبه هایی از زندگی ما را به تصویر می کشند که خودمان قادر به تشخیص آنها هستیم، ولی هرگز نمی توانسته ایم با چنان شفافیتی آنها را درک کنیم... از طریق کارهای خلاقانه می توانیم حداقل بصیرت هایی درباره غم و غصه های خود پیدا کنیم که ما را از احساس وحشت و انزوا (و حتی زجر کشیدن) ناشی از این اندوه ها خلاص می کنند. فلسفه و هنر، به دو شیوه متفاوت، به ما کمک می کنند تا به قول شوپنهاور، درد را به معرفت تبدیل کنیم.

v     

 

لذت و رنج چنان به هم وابسته اند که اگر کسی قصد حداکثر بهره مندی از لذت را داشته باشد ناگزیر است بیش ترین مقدار ممکن از رنج را بچشد انتخاب با شماست: یا کم ترین رنج ممکن و به عبارت دیگر، نداشتن درد و غم... یا بیش ترین رنج ممکن به عنوان تاوان خوشی ها و شادی های مفرط که تا امروز به ندرت کسی لذت آن را چشیده است! اگر راه اول را انتخاب می کنید، یعنی اگر می خواهید رنج های انسانی را کاهش دهید، بسیار خوب! باید همین طور توان شادمانی خود را هم کاهش دهید.

v     

 

 سختی های هولناک مسلما آن قدرها هم اندوهناک نیستند. همه زندگی ها سخت هستند؛ آنچه برخی از آن ها را رضایت بخش هم می کند، شیوه برخورد با دردها و رنج هاست. هر دردی به طور مبهم نشان می دهد که چیزی اشتباه است. این درد ممکن است بسته به فرزانگی و قدرت ذهنی فرد مبتلا نتیجه خوب یا بدی داشته باشد. اضطراب ممکن است ترس را تشدید کند یا منجر به تحلیل درستی از چیزی شود که نادرست است. احساس بی عدالتی ممکن است به قتل بینجامد یا به نوعی نظریه اقتصادی راهگشا. حسد ممکن است به تلخکامی بینجامد یا منجر به رقابت با رقیب و خلق شاهکاری شود...هنر زندگی یعنی یافتن راه هایی برای استفاده از مصیبت های خودمان.

v     

 

در آن روزگاران نخستین، آدمی به سبب حماقت شورها به جنگ با آنها برمی خاست و کمر به نابودیشان می بست... امروز، به نظر ما، نابود کردن شورها و هوس ها تنها برای پرهیز از حماقت ها و پیامدهای ناخوش حماقت هایشان، خود نهایت حماقت است. بنابر این روش، کار دندانپزشکی که دندان را می کشد تا دیگر درد نکند، هیچ جای حیرت ندارد.

رضایت خاطر ناشی از واکنش خردمندانه به دشواری هایی است که می توانند انسان را از هم بگسلند. ممکن است اشخاص زودرنج وسوسه شوند که بی درنگ دندان آسیا را بکشند. نیچه به ما اصرار کرد که طاقت بیاوریم

v     

 

مسیحیان معتاد به مذهب "راحت طلبی"، در نظام ارزشی خود به چیزی اولویت دادند که آسان بود نه مطلوب، و به این ترتیب زندگی را از قوایش تهی ساختند.

به نظر نیچه، این امر نوعی امکان روان شناختی همیشگی است. همه ما در چنین مواردی مسیحی می شویم: وقتی نسبت به چیزی ابراز بی تفاوتی می کنیم که در خفا به آن مشتاقیم ولی از آن بی بهره هستیم؛ وقتی سرخوشانه می گوییم به عشق یا مقام، پول با موفقیت، خلاقیت یا تندرستی احتیاج نداریم - در حالی که طعم تلخی گوشه های دهانمان را جمع می کند؛ و وقتی علیه آنچه به طور علنی رد می کنیم جنگ های خاموشی به راه می اندازیم.

نیچه می خواست چگونه با مشکلات خود روبرو شویم؟ او از ما می خواست همچنان به چیزهای مورد علاقه خود عشق بورزیم، حتی وقتی آن ها را در اختیار نداریم و ممکن باشد که هرگز هم به آن ها دست پیدا نکنیم. به عبارت دیگر، در برابر وسوسه تحقیر و شریرانه نامیدن خوبی هایی که دستیابی به آن ها دشوار است مقاومت کنیم.

v     

 

شادمانه به مضمون پوچی و بیهودگی تعلیم و تربیت خودمان باز می گردم: هدف آن نه خوب و حکیم کردن ما، بلکه عالم کردن ما بوده و در این امر موفق شده است. این تعلیم و تربیت به ما یاد نداده که در پی فضیلت باشیم و حکمت را فرا گیریم. این تعلیم و تربیت، مشتقات و ریشه شناسی آنها را به ما آموخته است

ما باید به دنبال درک بهترین چیز، و نه دانستن بیش ترین چیزها باشیم. ما صرفا حافظه را پر می کنیم، و فهم و درک امر خوب و بد را خالی می گذاریم.

v     

 

 هر اثر دشواری ما را مخیر می سازد که از یک سو، نویسنده را به دلیل عدم شفافیت نالایق بشمریم و از سوی دیگر، خودمان را به دلیل عدم درک مطلب، احمق به حساب آوریم. مونتنی ما را تشویق کرد که نویسنده را مقصر بشمریم. سبک نوشتاری فهم ناشدنی به احتمال زیاد بیشتر نتیجه تنبلی است تا هوشمندی؛ آنچه به آسانی خوانده می شود به ندرت به آسانی نوشته می شود. یا این که چنین نثر دشواری نقابی است بر فقدان محتوا؛ درک ناپذیر بودن، بهترین حامی حرفی برای گفتن نداشتن است.

v     

 

مونتنی تلویحا می گوید که اگر ما به تجربیات خود درست توجه کنیم و یاد بگیریم که خود را نامزدهای مناسبی برای زندگی عقلانی بدانیم، همگی می توانیم بینش هایی پیدا کنیم که به اندازه بینش های موجود در کتاب های بزرگ باستانی، ژرف است.

قبول این فکر آسان نیست. ما یاد گرفته ایم فضیلت را حاصل اطاعت از کتاب های نویسندگان بزرگ بدانیم، در حالی که باید مجلداتی را بررسی کنیم که روزانه به وسیله ساز و کارهای ادراکی درون خودمان به رشته تحریر در می آیند. مونتنی سعی کرد ما را به خودمان باز گرداند: "می دانیم چگونه بگوییم، "کیکرو این را گفته"؛ "این به نظر افلاطون اخلاقی است"؛ "این ها دقیقا همان کلمات ارسطو هستند." ولی خودمان چه چیزی برای گفتن داریم؟ ارزشیابی ها و داوری های خودمان چیست؟ ما در چه کاری هستیم؟ طوطی هم می تواند به خوبی ما صحبت کند."

v     

 

اگر زندگی و هستی شادی آفرین بود، در آن صورت همه با بی میلی به حالت ناهشیار خواب نزدیک می شدند و با شادی، دوباره از خواب برمی خاستند. ولی درست عکس این امر مصداق دارد، زیرا همه با اشتیاق زیاد به خواب می روند و با بی میلی دوباره از خواب بر می خیزند...هر چه انسان ها پیشرفته تر باشند و هرچه مغزشان فعال تر باشد، بیشتر به خواب نیاز دارند.

v     

 

آنچه دوران جوانی را دلهره آور و ناخرسند می سازد، جستجوی خوشبختی بر اساس این فرض استوار است که باید در زندگی با خوشبختی رو به رو شویم. این امر منجر به امیدی همواره واهی و فریبنده و نیز نارضایی می شود. رویاهای ما سرشار از انگاره های فریبنده خوشبختی مبهمی هستند که به صورت های گزینش شده هوس انگیزی در خیال ما پرسه می زنند و ما بیهوده به دنبال نسخه اصلی آن ها می گردیم ... جوانان فکر می کنند جهان چیزهای زیادی دارد که به آنها بدهد؛ اگر می توانستیم به کمک پند و اندرز و تعلیم بموقع این فکر نادرست را از اذهان آن ها بزداییم، به موفقیت های زیادی نایل می شدیم.

v     

 

در سختکوشی مداوم مورچه های کوچک بدبخت تأمل کنید... زندگی اکثر حشرات چیزی نیست مگر کاری بی وقفه به منظور تأمین غذا و مسکن برای نسل بعدی ای که از تخم های آن ها به وجود می آیند. پس از این که نسل بعدی غذا را مصرف کرد و به مرحله شفیره ای وارد شد، آنها هم پا به عرصه حیات می گذارند، صرفا برای این که همان کار را دوباره از سر گیرند. غیر از این که بپرسیم تمام این کارها چه فایده ای دارد، هیچ کمکی نمی توانیم بکنیم... چیزی نمی بینیم مگر ارضای گرسنگی و شور جنسی، و... خرسندی موقتی ناچیزی گاه و بیگاه میان نیازها و تقلاهای بی پایان.

v     

 

ارضا کننده ترین کارهای بشری هم فارغ از درد و رنج نیست. خاستگاه های شدیدترین شادی های ما به طرز آزاردهنده ای به خاستگاه های شدیدترین دردهای ما نزدیک هستند.

به زندگی بهترین و بارورترین انسان ها و ملت ها نگاه کنید و از خود بپرسید آیا درختی که می خواهد سرفراز و پابرجا باشد می تواند با هوای بد و طرفان ها روبرو نشود؟ آیا دشمنی های بیرونی، مقاومت های خارجی، تمام انواع نفرت، حسد، لجاجت، بدگمانی، سرسختی، حرص و خشونت جزو موارد مساعدی نیستند که بدون آن ها هیچ چیز حتی تقوی و فضیلت نمی تواند چندان رشد کند.

نیچه سعی می کرد این عقیده را تصحیح کند که رضایت خاطر یا باید به آسانی حاصل شود یا اصلا حاصل نشود. این عقیده آثار ویرانگری دارد، زیرا سبب می شود به طور نابهنگام از چالش هایی که می توانیم بر آن ها غلبه کنیم کنار بکشیم. البته فقط در صورتی می توانیم بر این چالش ها غلبه کنیم که خود را برای دشواری هایی آماده کرده باشیم که به حق لازمه تقریبا تمام چیزهای ارزشمند هستند.

v     

 

اکثر ما نمی توانیم دریابیم که تا چه حد به این جوانه های دشواری مدیون هستیم. ما در معرض این تصور قرار داریم که اضطراب و حسادت هیچ چیز خوبی ندارند که به ما یاد بدهند و بنابراین، آن ها را مثل علف های هرز عاطفه می کنیم.

 نیچه تأکید می کند که "چیزهای خوب و ستوده با آن چیزهای بد و به ظاهر متضاد با خویش، موذیانه مربوطند و به هم وابسته و در هم تنیده اند؛ چه بسا از یک گوهرند، چه بسا!. مهر و کین، حق شناسی و انتقام، نیک سرشتی و خشم، به یکدیگر تعلق دارند"، که به این معنی نیست که آن ها را باید با یکدیگر نشان داد، بلکه به این معناست که امری مثبت ممکن است نتیجه امری منفی باشد که با موفقیت باغبانی شده است.