گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

اشتباه دیگر که باعث می شود گمان کنیم عشق نیازی به آموختن ندارد، از اینجا سرچشمه می گیرد که احساس اولیه "عاشق شدن" را با حالت دائمی "عاشق بودن" یا بهتر بگوییم، در عشق "ماندن" اشتباه می کنیم...این نوع عشق به اقتضای ماهیت خود هرگز پایدار نمی ماند. عاشق و معشوق با هم خوب آشنا می شوند، دلبستگی آنان اندک اندک حالت معجزه آسای نخستین را از دست می دهد و سرانجام اختلاف ها و سرخوردگی ها و ملالت های دوجانبه ته مانده هیجان های نخستین را می کشد. اما در ابتدا هیچ کدام از این پایان کار باخبر نیستند. در حقیقت، آن ها شدت این شیفتگی احمقانه و این "دیوانه" یکدیگر بودن را دلیلی بر شدت علاقه شان می پندارند، در صورتی که این فقط درجه آن تنهایی گذشته ایشان را نشان می دهد.

v     

 

عمیق ترین احتیاج بشر نیاز اوست به غلبه بر جدایی و رهایی از زندان تنهایی. شکست مطلق در رسیدن به این غایت، کار آدمی را به دیوانگی می کشاند، زیرا غلبه بر هراس ناشی از جدایی مطلق تنها به وسیله آن چنان کناره گیری قاطعی از دنیای خارج میسر است که احساس جدایی را نابود کند؛ زیرا که در این صورت دنیای خارج، که ما خود را از آن جدا حس می کنیم، خود ناپدید شده است.

انسان- انسان قرن ها و فرهنگ های مختلف- همواره در مقابل یک مسئله و همان یک مسئله قرار می گیرد: چگونه بر جدایی غلبه کنیم، چگونه وصل را به دست آوریم، و چگونه بر زندگی انفرادی خود فایق شویم و به یگانگی برسیم...مسئله یکی است، زیرا که سرچشمه آن یکی است: و آن عبارت است از موقعیت بشر، و وضع هستی انسان. اما جواب رنگ های مختلف دارد.

v     

 

هرچه نسل بشر از مرزهای زندگی ابتدایی فراتر می رود، بیشتر خود را از دنیای طبیعت جدا می سازد و احتیاج او به پیدا کردن راه فراری از این جدایی افزون تر می شود. یکی از راه های رسیدن به این غایت، انواع لذت های آمیخته با عیاشی و میگساری است. این ممکن است به شکل نوعی نشئه بیخود کننده،  که شخص برای فریب دادن خود می آفریند، جلوه گر شود که گاه مواد مخدره نیز به آن کمک می کند. بسیاری از مناسک دینی قبایل دور از تمدن تصویر زنده ای از این نوع راه حل ها است. وقتی که حالت خلسه و هیجان ایجاد می شود، دنیای خارج ناپدید می شود، و همراه آن احساس جدایی از آن نیز از بین می رود.

تجارب جنسی نیز پیوند نزدیکی با عیاشی و میگساری دارد و اغلب با آن آمیخته است. هیجان های جنسی نیز حالتی ایجاد می کند که اثری نظیر نشئه میگساری یا مواد مخدر دارد. در نتیجه این گونه عیاشی ها، بشر می تواند تا مدتی زندگی را ادامه دهد، بی آنکه از جدایی رنج فراوان بکشد. اضطراب رفته رفته شدت می یابد و باز تجدید این مراسم آن را تخفیف می دهد.

v     

 

 یکی از شرایط رشد فردیت، در واقع ماهیت فلسفه روشنگری دنیای غرب بود. منظور از چنین برابری این است که هیچ انسانی نباید برای غایات انسانی دیگر وسیله قرار بگیرد. تا آنجا که انسان به منزله یک هدف، و فقط یک هدف مطرح است همه با هم برابرند، ولی هرگز برای یکدیگر وسیله قرار نمی گیرند.

در جامعه سرمایه داری امروز معنی برابری دگرگون شده است. امروز برابری یعنی برابری آدم های ماشینی و انسان هایی که فردیت خود را از دست داده اند. منظور از برابری امروز، بیشتر "همسان" بودن است تا "یکی بودن"...جامعه معاصر این آرمان برابری را، که در آن از فرد اثری باقی نمانده است، توصیه می کند، زیرا که به افراد بشر مانند ذرات اتم، که هریک همسان دیگری است، نیازمند است که همگی از یک فرمان اطاعت کنند و در ضمن همه یقین داشته باشند که از آرزوهای خود پیروی می کنند.

v     

 

 عشق نیروی فعال بشری است. نیرویی است که موانع بین انسان ها را می شکند و آدمیان را به یکدیگر پیوند می دهد، عشق انسان را بر احساس انزوا و جدایی چیره می سازد، با وجود این بدو امکان می دهد خودش باشد و همسازی شخصیت خود را حفظ کند. در عشق تضادی جالب روی می دهد، عاشق و معشوق یکی می شوند و در عین حال از هم جدا می مانند.

...عشق یک عمل است، عمل به کار انداختن نیروهای انسانی است که تنها در شرایطی که شخص کاملا آزاد باشد، نه تحت زور و اجبار، آن ها را به کار می اندازد. عشق فعال بودن است، نه فعل پذیری؛ پایداری است نه اسارت. به طور کلی خصیصه فعال عشق را می توان چنین بیان کرد که عشق در درجه اول نثار کردن است نه گرفتن.

v     

 

نثار کردن برترین مظهر قدرت آدمی است. در حین نثار کردن است که من قدرت خود، ثروت خود، و توانایی خود را تجربه می کنم. تجربه نیروی حیاتی و قدرت درونی، که بدین وسیله به حد اعلای خود می رسد، مرا غرق در شادی می کند. من خود را لبریز، فیاض، زنده، و در نتیجه شاد احساس می کنم. نثار کردن از دریافت کردن شیرین تر است، نه به سبب اینکه ما به محرومیتی تن در می دهیم، بلکه به این دلیل که شخص در عمل نثار کردن زنده بودن خود را احساس می کند.

اما بخشیدن چیزهای مادی چندان اهمیتی ندارد، بخشیدنی که واقعا ارزنده است، اختصاصا در قلمرو زندگی انسانی قرار دارد. یک انسان چه چیز به دیگری نثار می کند؟ او از خودش، یعنی گرانبهاترین چیزی که دارد و از زندگیش نثار می کند. از آنچه در وجود خودش زنده است به دیگری می بخشد؛ از شادیش، علائقش، از ادراکش، از داناییش، از خلق خوشش و از غم هایش به مصاحب خود نثار می کند.

v     

 

 عشق نیرویی است که تولید عشق می کند؛ ناتوانی عبارت است ازعجز از تولید عشق. این فکر را مارکس به بهترین وجهی بیان کرده است. او می گوید: انسان را به عنوان انسان و رابطه اش را با دنیا به عنوان یک رابطه انسانی فرض کنید، در نظر بگیرید که عشق را تنها با عشق می توان مبادله کند، و اعتماد را با اعتماد و بر همین قیاس. اگر بخواهید در دیگران موثر باشید خودتان باید شخصی واقعا پرشور و عامل ایجاد نفوذ در مردم باشید. هر یک از روابط شما با انسان و طبیعت می بایستی مبین زندگی حقیقی و فردی شما، که بیانی از خواست ارادی شماست، باشد. اگر شما بدون اینکه طلب عشق کنید عشق می ورزید، یعنی اگر عشق شما عشقی است که قدرت تولید عشق ندارد، اگر به وسیله تجلی زندگی به عنوان یک عاشق از خودتان یک "معشوق" نساخته اید، عشق شما ناتوان است که یک بدبختی است.

v     

 

گذشته از عنصر نثار کردن، خصیصه فعال عشق متضمن عناصر اساسی دیگری است که همه در جلوه های گوناگون عشق مشترکند. این ها عبارتند از: "دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی". اگر مادری به فرزندش توجه نداشته باشد هرگز نمی توان صمیمیت عشق او را پذیرفت. عشق او وقتی ما را تحت تاثیر قرار می دهد که ببینیم برای کودکش دلسوزی می کند. اگر زنی به ما بگوید که عاشق گل است و ما ببینیم که اغلب فراموش می کند که گل هایش را آب دهد، طبیعتا "عشق" او را به گل باور نمی کنیم. عشق عبارت است از رغبت جدی به زندگی و پرورش آنچه بدان مهر می ورزیم. آنجا که این رغبت جدی وجود ندارد عشق هم نیست...جوهر عشق "رنج بردن" برای چیزی و "پروردن آن است"، یعنی عشق و رنج جدایی ناپذیرند. آدمی چیزی را دوست می دارد که برای آن رنج برده باشد، و رنج چیزی را بر خویشتن هموار می کند که عاشقش باشد.

v     

 

عاشق بودن حتی اهمیتی بیشتر از معشوق بودن کسب می کند. او به وسیله دوست داشتن، زندان تنهایی و انزوای خود را، که در نتیجه خودفریفتگی و خودپرستی به وجود آمده بود، رها می کند. او احساس نوعی پیوند جدید، نوعی سهیم بودن و یگانگی می کند. به جای اینکه درنتیجه محبوب بودن- که محصول کوچکی، ناتوانی، ناخوشی یا "خوب" بودن اوست- فقط به دریافت کردن متکی باشد، به توانایی ایجاد عشق از رهگذر عشق ورزیدن پی می برد.

 عشق کودکانه از این اصل پیروی می کند که: "من دوست دارم چون دوستم دارند." عشق پخته و کامل از این اصل که: "مرا دوست دارند چون دوست دارم." عشق نابالغ می گوید: "من تو را دوست دارم برای اینکه به تو نیازمندم."، عشق رشد یافته می گوید: "من به تو نیازمندم چون دوستت دارم."

v     

 

احترام، یعنی علاقه به این مطلب که دیگری، آنطور که هست، باید رشد کند و شکوفا شود. بدین ترتیب، در آنجا که احترام هست، استثمار وجود ندارد. من می خواهم معشوقم برای خودش و در  راه خودش پرورش بیابد و شکوفا شود، نه برای پاسداری من. اگر من شخص دیگری را دوست دارم، با او "آن چنان که هست"، نه مانند چیزی برای استفاده خودم یا آنچه احتیاجات من طلب می کند احساس وحدت می کنم. واضح است که احترام آن گاه میسر است که من به استقلال رسیده باشم؛ یعنی آنگاه که بتوانم روی پای خود بایستم و بی مدد عصا راه بروم، آنگاه که مجبور نباشم دیگران را تحت تسلط خود در بیاورم یا استثمارشان کنم. احترام تنها برپایه آزادی بنا می شود: به مصداق یک سرود فرانسوی، "عشق فرزند آزادی است"، نه از آن سلطه جویی.

v     

 

عشق در وهله اول نخست بستگی به یک شخص خاص نیست، بلکه بیشتر نوعی رویه و جهت گیری منش آدمی است که او را به تمامی جهان، نه به یک "معشوق" خاص می پیوندد. اکثر مردم فکر می کنند که علت عشق وجود معشوق است، نه استعداد درونی. چون مردم نمی توانند درک کنند که عشق نوعی فعالیت ونوعی توانایی روح است، خیال می کنند تنها چیز لازم پیدا کردن یک معشوق مناسب است و از آن پس همه چیز به خودی خود ادامه خواهد یافت.

اگر آدم واقعا و صمیمانه کسی را دوست داشته باشد، حتما همه مردم، دنیا و زندگی را دوست می دارد. اگر من بتوانم به کسی بگویم "تو را دوست دارم." باید توانایی این را هم داشته باشم که بگویم "من در وجود تو همه کس را دوست دارم، با تو همه دنیا را دوست دارم، در تو حتی خودم را دوست دارم."

v     

 

اکثر مادران توانایی "شیر دادن" را دارند ولی فقط اقلیت محدودی می توانند "عسل" هم بدهند. برای اینکه مادری بتواند عسل بدهد، نه تنها باید "مادر خوبی" باشد، بلکه باید آدمی شاد و خوشبخت نیز باشد و از این نعمت عده کمی برخوردارند. عشق مادر به زندگی به اندازه اضطراب او مسری است. هردوی این ها برهمه شخصیت طفل اثری عمیق دارند.

روابط مادر و فرزند، به خلاف عشق برادرانه و عشق زن و مرد که عشق برابرهاست، به سبب ماهیت خاصی که دارد، مبتنی بر نابرابری است. یکی به همه یاری ها نیاز دارد و دیگری همه آن یاری ها را فراهم می آورد. به سبب همین خاصیت نوع پرستانه و فداکارانه است که عشق مادرانه بالاترین نوع عشق ها، و مقدس ترین پیوندهای عاطفی نامیده شده است.

v     

 

عشق اساسا باید یک عمل ارادی، یک تصمیم برای وقف کامل زندگی خودم برای دیگری باشد. این درحقیقت، دلیل اساسی و منطقی است که به مسئله لاینحل بودن ازدواج جواب می دهد. عاشق کسی بودن تنها یک احساس شدید نیست بلکه تصمیم است، قضاوت است، قول است. اگر عشق فقط یک احساس می بود، دیگر پایداری در این قول، که همدیگر را تا ابد دوست خواهیم داشت، مفهوم پیدا نمی کرد. احساس می آید و ممکن است خود به خود زائل شود. وقتی که عمل من با داوری و تصمیم ارتباطی نداشته باشد چگونه می توانم در مورد پایداری آن داوری کنم؟

v     

 

فردی که قادر است عشق بورزد، و عشق ورزیش با باروری همراه است، خودش را نیز دوست دارد، کسی که فقط بتواند دیگران را دوست بدارد، اصلا معنی عشق را نمی داند...خودخواهی را که مسلما فاقد دلسوزی برای دیگران است، چگونه می توان توجیه کرد؟ خودخواهی و عشق به خود، نه تنها یکی نیستند، بلکه ضد یکدیگرند. آدم خودخواه خود را بیش از حد دوست ندارد، بلکه کم تر از اندازه دوست دارد. در حقیقت از خودش متنفر است. این فقدان علاقه و دلسوزی نسبت به خود، که فقط یکی از تجلیات بی ثمر بودن شخص اوست، وی را میان تهی و ناکام رها می سازد. به ناچار او بدخت است و مضطربانه سعی می کند لذاتی که خود بر خود حرام کرده است از دست زندگی برباید. فروید معتقد است خودخواهی همان خودفریفتگی است که گویی عشق خود را از دیگران بریده و همه را به سوی خود متوجه کرده است. این درست است که آدم های خودخواه توانایی مهر ورزیدن ندارند، ولی این نیز درست است که آنان قادر نیستند خودشان را هم دوست بدارند.

v     

 

انسان واقعا متدین، اگر پیرو اساس عقیده یکتاپرستی باشد، هرگز برای چیزی دعا نمی کند. و از خدا انتظار چیزی ندارد، عشق او به خدا مانند مهر کودک به پدر یا مادرش نیست، او این فروتنی را به دست آورده است که به نقایص خود پی برد، تا آن درجه که می باید چیزی درباره خدا نمی داند. خدا برای او مظهری است که انسان، در مراحل اولیه تحول خود، در وجود او جامعیتی را بیان می کرد که همواره برای درک آن و درک جهان روحانی و درک عشق و حقیقت و عدالت کوشیده است. او به "اصولی" که خدا نماینده آن هاست ایمان دارد؛ اندیشه او حقیقت، زندگی او عشق و عدالت است، و تمامی زندگی خود را فقط برای آن ارزنده می داند که بدو فرصت می دهد تا نیروهای انسانیش را گسترش دهد...سرانجام هرگز درباره خدا حرف نمی زند حتی نام او را هم بر زبان نمی آورد. برای او عشق به خدا یعنی اشتیاق به کسب توانایی کامل برای دوست داشتن، اشتیاق کامل برای تحقق بخشیدن چیزهایی که در نفس خود که "خدا" مظهر آن هاست.

v     

 

در نظام های دینی جهان غرب، عشق به خدا اساسا با اعتقاد به خدا، اعتقاد به وجود خدا، اعتقاد به عدالت الهی و عشق الهی یکی است. عشق به خدا ضرورتا یک تجربه فکری است. در ادیان شرقی و عرفان، عشق به خدا یک تجربه احساسی شدید از وحدت است که به طوری ناگسستنی با ابراز این عشق در همه اعمال زندگی بستگی دارد. مایستر اکهارت این نکته را به خوبی چنین بیان می کند:

"بنابراین اگر من به خدا برسم، و او مرا با خود یکی سازد، آن گاه اختلاف و امتیازی بین ما باقی نمی ماند...بعضی از مردم می پندارند که خدا را خواهند دید، آن هم به طریقی که گویی خدا در برابر آنان ایستاده است و این ها در برابر خدا، در صورتی که حقیقت این طور نیست. خدا و من؛ ما هر دو یکی هستیم. از راه شناختن خدا او را به درون خود می آورم. و با عشق ورزیدن به او در او حلول می کنم."

v     

 

آدم های مصنوعی نمی توانند دوست بدارند؛ آن ها می توانند "کالاهای شخصیت" خود را با هم مبادله کنند و امیدوار باشند که معامله خوبی کرده اند. اندیشه "تیم" یکی از برجسته ترین تظاهرات عشق و به خصوص زناشویی مردانی است که به کلی با عواطف انسانی خود بیگانه شده اند. مشاوران امر ازدواج به ما می گویند: "شوهر باید زنش را درک کند و مددکار او باشد. او باید لباس های زن و غذاهای خوبی را که می پزد تحسین کند. زن نیز خوب است به نوبه خود بداند که وقتی شوهرش خسته و ناراضی به خانه می آید باید به دقت به حرف های او درباره گرفتاری های شغلیش گوش بدهد..." چنین رابطه ای تصنعی و پرداخته دونفره است که در سراسر عمر خود نسبت به هم بیگانه می مانند، و هرگز به مرحله "ارتباط قلب به قلب" نمی رسند. شخص به علت احساس تنهایی تحمل ناپذیر، به شخص دیگری پناه می برد. انسان به رنج تنهایی سرانجام در کاشانه "عشق" پناهگاهی برای خود می یابد و بدین ترتیب دو نفر علیه دنیا به هم می پیوندند، و این خودخواهی دونفره را با عشق و صمیمیت اشتباه می کنند.

v     

 

آدم های مصنوعی همان طور که همدیگر را نمی توانند دوست داشته باشند، خدا را هم نمی توانند دوست بدارند. تباهی عشق به خدا نیز به پایه ی تباهی عشق آدمیان رسیده است. این حقیقت با این اندیشه، که ما در عصر حاضر شاهد یک تجدید حیات دینی هستیم، تضاد آشکار دارد. هیچ چیز نمی تواند تا این پایه دور از حقیقت باشد. آنچه ما شاهدش هستیم (با آنکه استثناهایی هم وجود دارد) بازگشتی است به مفهوم بت پرستانه خدا و تبدیل عشق به خدا و رابطه ای متناسب با منش آدمیان، آن هم آدمیانی که با خود بیگانه شده اند. بازگشت مردمان را به سوی مفهوم بت پرستانه خدا به آسانی می توان دید. مردم همه در اضطرابند، بی آنکه پایبند اصول یا عقیده ای باشند، آنان احساس می کنند که هیچ هدفی ندارند جز اینکه باید به پیش بروند؛ در نتیجه، همانند یک کودک، همواره امیدوارند که به هنگام لزوم پدر یا مادر به یاریشان بشتابند.

v     

 

اختلالات نوروتیک در عشق زاییده نوع دیگری از محیط خانوادگی یعنی موردی است که پدر و مادر همدیگر را دوست ندارند، ولی خود دارتر از آنند که نزاع کنند یا نارضایتی خود را آشکار سازند. اما در عین حال دوری آنان از یکدیگر باعث می شود که رابطه شان با کودک بی پیرایه نباشد. احساس دختری کوچک در محیطی چنین، چیزی جز "درست بودن" امور نیست، اما این احساس هرگز به او اجازه نمی دهد خواه با پدر یا مادر، تماس نزدیک تری بگیرد؛ درنتیجه هرگز مطمئن نیست که پدر و مادرش چه احساس می کنند و چه می اندیشند؛ همیشه در محیط او چیزی ناشناخته و مرموز وجود دارد. در نتیجه کودک به درون دنیای خود فرو می رود، به خواب و خیال پناه می برد، از دنیای واقع دور می ماند و همین رویه را در روابط عاشقانه اش نیز حفظ می کند.

v     

 

تمرکز در فرهنگ امروزی ما کاری به مراتب دشوارتر است، چنانکه گویی همه چیز علیه توانایی تمرکز فکر قیام کرده است. مهم ترین اقدام برای یادگیری تمرکز فکر این است که یاد بگیریم که تنها باشیم، بدون اینکه چیزی بخوانیم، به رادیو گوش بدهیم، سیگار بکشیم یا مشروب بخوریم. در حقیقت، توانایی تمرکز دادن فکر به معنی توانایی تنها بودن با خویشتن است و این خود یک شرط مسلم برای توانایی عشق ورزیدن است. اگر من به علت اینکه نمی توانم روی پای خود بایستم به کسی بستگی پیدا کنم، آن شخص ممکن است یک نجات دهنده زندگی باشد، ولی رابطه من و او رابطه عاشقانه نیست. گرچه ممکن است این مطلب ظاهرها متناقض جلوه کند، حقیقت آن است که توانایی تنها ماندن لازمه توانایی دوست داشتن است.

v     

 

حصول عشق واقعی فقط زمانی امکان دارد که دو نفر از کانون هستی خود با هم گفت و شنود کنند، یعنی هر یک بتواند خود را در کانون هستی دیگری درک و تجربه کند. واقعیت انسان فقط در این "کانون هستی" است، زندگی فقط در همین جاست، و بنیاد عشق فقط در این جاست. عشقی که بدین گونه درک شود، مبارزه ای دائمی است؛ رکود نیست، بلکه حرکت است، رشد است و با هم کار کردن است. حتی اگر بین دو طرف هماهنگی یا تعارض، غم یا شادی وجود داشته باشد، این امر در برابر این حقیقت اساسی، که هر دو طرف در کانون هستی خود یکدیگر را درک می کنند و بدون گریختن از خود، احساس وصول و وحدت می کنند، در درجه دوم اهمیت قرار دارد. فقط یک چیز وجود عشق را اثبات می کند: عمق ارتباط، سرزندگی و نشاط هر دو طرف؛ این میوه ای است که عشق با آن شناخته می شود.

v     

 

چون وجود عشق واقعی وابسته به فقدان نسبی خودفریفتگی است، پس عشق به تکامل فروتنی و واقع بینی و خرد نیاز دارد. سراسر زندگی باید وقف این هدف شود. فروتنی و واقع بینی نیز مانند عشق جدایی ناپذیرند. اگر من نتوانم نسبت به بیگانگان واقع ہین باشم، ممکن نیست که بتوانم نسبت به خویشاوندان خود چنین باشم و بالعکس. اگر می خواهم هنر عشق ورزیدن را بیاموزم، باید کوشش کنم تا در همه ی موارد واقع بین باشم و نسبت به موقعیت هایی که واقع بین نیستم حساسیت پیدا کنم. باید بکوشم تا بدون توجه به علایق، احتیاج ها و ترس هایم، بین تصویری که خودم از شخص دیگر و رفتارش دارم - تصویری که به سبب خود فریفتگی من شکسته و تحریف شده است - با واقعیت آن شخص، آن چنان که هست، تمیز قائل شوم. اگر بتوانیم واقع یین و باشعور باشیم، نیمی از راه هنر عشق را پیموده ایم.

 


...طغیان احساس همدردی با او و همه همتایان انسانیش که قربانی آن پیچش هوسبازانه تکامل بودند که خود آگاهی را به ارمغان آورد ولی ابزار روان شناختی مورد نیاز را برای کنار آمدن با درد هستی فانی فراهم نکرد. در نتیجه در طول سال ها، قرن ها و هزاره ها، انکارهایی موقت برای فانی بودنمان دست و پا کردیم. آیا هیچ یک از ما هرگز توانسته ایم بر جستجویمان برای یافتن نیرویی والاتر در کسی که بتوانیم با او درآمیزیم و تا ابد زندگی کنیم، برای یافتن کتاب راهنمایی مناسب، برای یافتن نشانه ای از الگویی بزرگ تر برای عبادات و آیین ها، نقطه پایانی بگذاریم؟

v     

 

 همیشه می دانست آگاهی محدود، کرانمند و ناپایدار است. ولی فرق است میان دانستن و دانستن. و حضور مرگ بر صحنه، او را به دانستن واقعی نزدیک تر کرد. نه اینکه خردمندتر شده باشد: مسئله فقط این بود که حذف پرت اندیشی ها- جاه طلبی، اشتیاق جنسی، پول، شهرت، تحسین، محبوبیت- ژرف بینی ناب تری به او بخشیده بود. آیا حقیقت بودا هم همین وارستگی نبود؟ شاید بود، ولی او شیوه یونانی ها را ترجیح می داد: اعتدال در همه چیز. اگر هرگز کت ها را درنیاوریم و به بازی نپیوندیم، بخش زیادی از نمایش زندگی را از دست خواهیم داد. چرا پیش از پایان به سوی در خروج بشتابیم؟

v     

 

هر "چنان بود" را به صورت "من آن را چنین خواستم" بازآفریدن: این است آنچه من نجات می نامم.

جولیوس کلمات نیچه را این طور معنا می کرد که باید زندگیش را برگزیند: باید آن را زندگی کند به جای آنکه با آن زنده باشد. به عبارت دیگر، باید سرنوشتش را دوست بدارد. و بالاتر از همه، پرسش تکرارشونده زرتشت است در این باره که آیا می خواهیم دقیقا همان زندگی زیسته مان را بارها و بارها و تا ابد زندگی کنیم؟ آزمون فکری غریبی ست: با این حال هرچه بیش تر به آن می اندیشید، بیش تر راهنماییش می کرد: پیام نیچه به ما این بود که چنان زندگی کنیم که مشتاق تکرار ابدی همان زندگی باشیم.

v     

 

با استعداد، همچون تیراندازی است که هدفی را می زند که دیگران قادر به زدنش نیستند؛ نابغه، همچون تیراندازی است که هدفی را می زند که دیگران قادر به دیدنش نیستند.

v     

 

عشق میان والدین، موجب عشق و مهربانی نسبت به فرزندان می شود. گاهی داستان هایی می شنویم درباره والدینی که عشق فراوانشان نسبت به یکدیگر، همه عشق موجود در خانه را می بلعد و تنها عشقی نیم سوز و نه چندان آتشین برای بچه ها بر جای می گذارد. ولی این نگاه اقتصادی دودوتا چهارتا به عشق بی معناست. عکس آن صحیح است: فرد هرچه بیش تر عاشق باشد، رفتاری محبت آمیزتر نسبت به فرزندان و به همه در پیش می گیرد.

v     

 

وقتی به ریزه کاری های زندگی می نگریم، همه چیز چقدر مضحک به نظر می آید. مثل قطره آبی که زیر میکروسکوپ بگذاریم: یک قطره واحد مملو است از موجودات ذره بینی تک یاخته ای. چقدر به جنب و جوش مشتاقانه این موجودات و ستیزشان با یکدیگر می خندیم. این فعالیت وحشتناک چه آنجا و چه در مدت زمان کوتاه زندگی بشری، وضعیتی مضحک پدید می آورد.

v     

 

مذهب همه چیز را همسو با خود دارد: وحی، پیش گویی های پیامبرانه، حفاظت از حکومت، برترین شکوه و شهرت...و افزون بر این ها، این امتیاز گرانبها را که آموزه هایش را در دوران حساس کودکی در ذهن حک کند، جایی که به اندیشه هایی ذاتی و سرشتی بدل می شوند.

v     

 

آنچه حقیقتا در روان درمانی اهمیت دارد، نه اندیشه ها، نه بینش و نه ابزار رسیدن به این هاست. اگر در پایان درمان از بیماران درباره فرایند کار بپرسید، چه از درمان به یادشان مانده؟ قطعا نه اندیشه ها بلکه همیشه و همیشه نوع ارتباط را به خاطر دارند. به ندرت ممکن است بینش مهمی را که درمانگر به آن ها پیشکش کرده، به یاد بیاورند ولی معمولا از ارتباط فردیشان با درمانگر با مهربانی و محبت یاد می کنند.

v     

 

برترین خرد آن است که لذت بردن از زمان اکنون را والاترین هدف زندگی قرار دهیم، زیرا این تنها واقعیتی است که وجود دارد و مابقی چیزی نیست جز بازی های فکر. ولی می شود آن را بزرگ ترین بی خردی هم نامید زیرا آنچه تنها برای یک لحظه هست و بعد همچون رویایی ناپدید می شود، هرگز به کوششی جانفرسا نمی ارزد.

v     

 

تفاوت اصلی انسان و گاو این بود که گاو می دونست چطور وجود داشته باشه، چطور بدون بیم، -یعنی ترس- در زمان مقدس اکنون، بدون سنگینی بار گذشته و بی خبر از وحشت های آینده زندگی کنه. ولی ما انسان های بدبخت چنان در تسخیر گذشته و آینده ایم که فقط می تونیم مدت کوتاهی در اکنون پرسه بزنیم. می دونین چرا تا این حد در حسرت روزهای طلایی کودکی هستیم؟ نیچه می گه چون روزهای کودکی، روزهای بی خیالی بوده اند، روزهایی عاری از دلواپسی، روزهایی که هنوز آوار گذشته ها و خاطرات دردناک و محزون بر ما سنگینی نمی کرده اند.

v     

 

کیرکگور افرادی رو توصیف می کنه که در "یاس مضاعف" غرقند یعنی نومیدند ولی چنان گرفتار خودفریبی اند که حتی متوجه نمی شن نومیدند. شاید شما هم دچار یاس مضاعف باشین. می خوام بگم بیش تر رنج من ناشی کشیده شدنم به سوی امیالمه، ولی وقتی میلی رو برآورده می کنم، لحظه ای از رضایت و لذت رو تجربه می کنم که خیلی زود به ملال بدل می شه تا زمانی که میل دیگری سربرداره.

v     

 

 حقیقت داشت که هرگز واقعا طعم لحظه را نچشیده بود، هرگز اکنون را درک نکرده بود، هرگز به خود نگفته بود: "همین، این لحظه، امروز: این همان چیزی است که می خواهم. این هاست که به روزهای خوش گذشته بدل می شود، بگذار در همین لحظه بمانم، بگذار در همین جا ریشه بدوانم." نه، او همیشه باور داشت خوش طعم ترین شکار زندگی را هنوز نیافته و همیشه چشم انتظار آینده بود: زمانی که پیرتر، زیرک تر، بزرگ تر و ثروتمندتر شود. و بعد آشوب از راه رسید، همه چیز زیر و رو شد، فروپاشی ناگهانی و فاجعه بار نگاه آرمان گرایانه به آینده و آغاز حسرتی بی تابانه برای آنچه قبلا بوده است.

v     

 

اغلب مردان می پذیرند چهره ای زیبا اغوایشان کند. طبیعت، زنان را وامی دارد همه مهارتشان را یکجا به نمایش بگذارند...و "شور و هیجانی" بیافرینند...ولی طبیعت زشتی های زنان را پنهان می کند: هزینه های پنهان، توجه به کودکان، نافرمانی، یکدندگی، پیری و زشتی. بعد از چند سال، فریبکاری، بی آبرویی، هوسبازی، تعصب، حملات هیستری، نیروهای جهنمی و خباثت. برای همین است که ازدواج را وامی می دانم که در جوانی می گیرند و در سالخوردگی پس می دهند.

v     

 

رنج های عظیم موجب می شوند که رنج های کوچک تر دیگر احساس نشوند و برعکس، در نبود رنج های عظیم، حتی کوچک ترین دردسرها و مزاحمت ها مایه عذابند.

v     

 

یک زن واقعا زیبا آن قدر صرفا برای ظاهرش تحویل گرفته می شود و پاداش می گیرد که از پرورش سایر بخش های وجودش غافل می ماند. اعتماد به نفس و احساس موفقیتش بسیار سطحی است و از عمق پوستش فراتر نمی رود، در نتیجه به محض رنگ باختن و زائل شدن زیبایی، حس می کند دیگر چیزی برای پیشکش به دیگران ندارد: نه هنر جالب بودن را در خود پرورش داده و نه هنر جلب توجه دیگران را.

v     

 

...بانی و ربه کا هر دو درد مشابهی دارن. بانی نمی تونه نامحبوب بودن رو تحمل کنه درحالی که ربه کا نمی تونه دیگه محبوب نبودن رو تحمل کنه. هر دو گروگان هوسی اند که در سر دیگران می گذره. به عبارت دیگه، شادی برای هر دوی اونا، در دستان و سرهای دیگرانه. و درمان هردوشون هم یکیه: هرچه دارایی درونی فرد بیش تر باشد، کم تر از دیگران می خواهد.

v     

 

نیروی جنسی برای ایجاد مزاحمت به وسیله مهملات خود و مختل کردن گفتگوی دولتمردان و کندوکاو دانشمندان هیچ فرصتی را از دست نمی دهد. روزی نیست که ارزشمندترین روابط را نابود نکند. در واقع، وجدان را از کسانی که پیش تر آبرودار و شرافتمند بوده اند، می رباید.

v     

 

آنچه حقیقتا ما را هدایت می کند، نیاز ما نیست، بلکه نیاز گونه بشر است. پایان حقیقی هر داستان عاشقانه ای- گرچه طرفین ذینفع از آن غافلند- این است که کودکی پس انداخته شود. پس آنچه بشر را در اینجا هدایت می کند، در واقع غریزه ای است معطوف به آنچه برای گونه بهترین است در حالی که انسان تصور می کند تنها در جستجوی اوج لذت خویش است...انسان به وسیله روح گونه زیست شناختیش تسخیر شده و اکنون تحت فرمانروایی این روح قرار دارد؛ دیگر متعلق به خود نیست، زیرا در نهایت، علائق خود را نمی جوید بلکه در پی علائق فرد سومی است که قرار است به دنیا بیاید.

v     

 

اگر رازم را مسکوت نگه دارم، آن راز زندانی من است؛ اگر بگذارم از دهانم خارج شود، این منم که زندانی آنم. بار درخت سکوت، میوه آرامش است.

v     

 

چند وقت پیش نواری از دالای داما شنیدم که داشت برای مربی های بودایی حرف می زد. یکی از اونا درباره فرسودگی شغلی ازش پرسید و اینکه آیا اونا نباید برنامه منظم و از پیش تعیین شده ای برای مرخصی داشته باشن. جواب دالای داما بامزه بود: "مرخصی؟ بودا بگوید: متاسفم. من امروز در مرخصیم! رنجوری به مسیح نزدیک شود و بشنود که: متاسفم، من امروز مرخصیم!" دالای داما همیشه در حال خندیدنه، ولی این ایده خاص به نظرش خیلی خنده دار بود و نمی تونست جلوی خنده ش رو بگیره.

v     

 

 یک روز سرد زمستانی، چند جوجه تیغی دست و پایشان را جمع کردند و به هم نزدیک شدند تا با گرم کردن یکدیگر، از سرما یخ نزنند. ولی خیلی زود تیغ هایشان در تن آن دیگری فرو رفت و باعث شد از هم دور شوند. وقتی نیاز به گرم شدن، دوباره آن ها را دور هم جمع می کرد، تیغه ها دوباره مشکل ساز می شدند و به این ترتیب، آن ها میان دو مصیبت در رفت و آمد بودند تا آنکه فاصله مناسبی را که در آن می توانستند یکدیگر را تحمل کنند، یافتند. چنین است نیاز به تشکیل جامعه که از تهیگی و یکنواختی زندگی انسان ها سرچشمه می گیرد و آن ها را به سوی هم می کشاند ولی ویژگی های ناخوشایند و زننده فراوانشان، باز از هم دورشان می کند.

v     

 

"نزدیک شدن به دیگران را فقط وقتی برای بقا ضروری است، تحمل کنید و هر وقت ممکن بود، از آن بپرهیزید." بیشتر روان درمانگران معاصر به افرادی که تا این حد از جمع دوری می گزینند، شروع درمان را توصیه می کنند. در واقع، بخش عمده ای از کار روان درمانی به چنین وضعیت های مسئله دار بین فردی می پردازد: نه فقط دوری گزینی از اجتماع، بلکه رفتار اجتماعی ناهنجار با همه جلوه ها و چهره هایش: اوتیسم، دوری گزینی از اجتماع، هراس اجتماعی، شخصیت اسکیزوئید، شخصیت جامعه ستیز، شخصیت خودشیفته، ناتوانی در عشق ورزیدن، خود بزرگ انگاری، خودپنهانگری.

v     

 

افراد با استعداد قرار است نیازهای زمانه خویش را بشناسند و آن نیازها را برآورده کنند، ولی کارشان خیلی زود محو می شود و نسل بعدی آن را نمی بیند. ولی نابغه مانند ستاره دنباله داری در مسیر سیارات، مسیر زمانه اش را روشن می کند...نمی تواند دست در دست روند منظم فرهنگ و آداب و رسوم جامعه پیش رود: برعکس، آثارش را بسیار جلوتر و در مسیر پیش رو پرتاب می کند.

v     

 

باید برای آرزوهایمان مرزی قائل شویم، اشتیاقمان را مهار کنیم، بر خشممان چیره شویم و همواره این واقعیت را در نظر داشته باشیم که هرکس قادر است تنها به سهم بسیار کوچکی از آنچه ارزش داشتن را دارد، دست یابد.

v     

 

 کار، دلهره، جان کندن و گرفتاری، سرنوشت همه انسان ها در طول زندگیشان است. پس اگر همه اشتیاق ها به محض سربرآوردن، برآورده شوند، مردم چگونه زندگیشان را پر کنند و وقت بگذرانند؟ فرض کنید نژاد انسان به آرمانشهر برده می شد، به جایی که همه چیز خود به خود می رویید و کبوترها کباب شده پرواز می کردند؛ جایی که هرکس درجا معشوقش را می یافت و در حفظ او هم مشکلی نداشت؛ آن وقت مردم از ملال می مردند و خود را حلق آویز می کردند و می کشتند و در نتیجه رنجی بیش از آنچه اکنون طبیعت برایشان تدارک دیده، برای خویش فراهم می کردند.

و جانفرساترین بخش ملال چیست؟ چرا این همه برای زایل کردنش شتابزده ایم؟ زیرا وضعیتی بدون سردرگمی و پرت اندیشی است که خیلی زود حقایق بنیادین و ناخوشایند هستی را آشکار می کند: بی اهمیتی مان، هستی بی معنایمان، حرکت بی امانمان به سوی زوال و مرگ. پس زندگی انسان چیست جز چرخه بی پایان خواستن، ارضا، ملال و دوباره خواستن؟

v     

 

 در اصل یک انسان هرگز شاد نیست بلکه همه عمرش را به پیکار برای دستیابی به چیزی می گذراند که می اندیشد که شادی می آورد؛ به ندرت به هدفش می رسد و وقتی هم می رسد، نتیجه اش فقط یاس و نومیدی است: سرانجامش ناکامی و کشتی شکستگی است و بی دکل و بادبان به بندر رسیدن. و آنگاه فرقی نمی کند که شاد باشد یا فلک زده؛ چون زندگیش هرگز چیزی جز لحظه اکنون نبوده که همواره در حال از دست رفتن است؛ و اکنون نیز به پایان رسیده است.

v     

 

 تا مدتی عادت داشت در حین غذا خوردن، سکه طلایی روی میز بگذارد و هنگام رفتن، آن را بردارد. یک بار یکی از افسران ارتش که معمولا سر همان میز غذا می خورد هدف او را از این کار پرسید. شوپنهاور پاسخ داد روزی که بشنود افسران گفتگویی جدی دارند که پیرامون چیزی جز اسب ها، سگ ها یا زنانشان می گردد، آن سکه طلایی را به فقرا خواهد بخشید.

یک بار مجبور شده بود هم نشینی با زنی بسیار پرحرف را تاب آورد که مصیبت ازدواجش را با آب و تاب تعریف می کرد. با شکیبایی گوش داد ولی وقتی زن پرسید آیا درکش می کند یا نه، پاسخ داد: نه، ولی همسرتان را خوب می فهمم.

v     

 

یکی از فرمول های شوپنهاور که خیلی به من کمک کرد، این ایده بود که شادی نسبی از سه منبع سرچشمه می گیره: آنچه هستی، آنچه داری و آنچه در چشم مردم جلوه می کنی. اون اصرار داره که ما باید فقط بر اولی تمرکز کنیم و بر دومی و سومی -داشته ها و وجهه مان- سرمایه گذاری نکنیم چون کنترلی بر اون دوتا نداریم؛ چون از ما گرفته می شن. درست مثل پیری گریزناپذیر که داره زیبایی تو رو ازت می گیره. در واقع، شوپنهاور گفته "داشتن" معکوس می شه: آنچه داریم اغلب صاحبمان می شود.

v     

 

 ما محکوم شده ایم تا ابد با چرخ امیالمون بچرخیم: چیزی رو آرزو کنیم، به دستش می یاریم و از لحظه گذرای خشنودی لذت می بریم، لحظه ای که خیلی زود به دلزدگی ختم می شه و بعد بی چون و چرا، آرزوی بعدی و "می خواهم" بعدی از راه می رسه. راه برون رفت، برآورده سازی و فرونشانی آرزوها نیست. باید به طور کامل از چرخ پایین جهید...یعنی باید کاملا از آرزو و خواستن گریخت. یعنی کاملا بپذیریم که در سرشت درونیمان، تکاپویی تسلیم ناپذیر در جریانه، این رنج از آغاز در ما نهاده شده و ما محکوم به داشتن چنین سرشت و طبیعتی هستیم. یعنی اول باید پوچی بنیادین این دنیای پراوهام رو درک کنیم و بعد به دنبال راهی باشیم برای دست رد زدن به سینه خواسته ها.

v     

 

رنج حاصل این خطاست که فرض می کنیم بسیاری از وضعیت های اضطراری زندگی، اتفاقی و در نتیجه اجتناب پذیرند. به مراتب بهتر است حقیقت را دریابیم: اینکه درد و رنج، بخشی جدایی ناپذیر، گریزناپذیر و ضروری از زندگیند. بپذیریم چیزی به بخت و اقبال وابسته نیست مگر شکل محض بخت که خودش، خودش را آشکار می کند و رنج فعلی ما جایی را می آکند که بدون آن، به وسیله رنج دیگری آکنده می شد. اگر این طرز فکر به باور زندگی فرد بدل شود، درجات قابل ملاحظه ای از بردباری خویشتن دارانه را موجب می شود.

v     

 

گروه درمانی بر نظریه بین فردی بنیان گذاشته شده و بر این فرض استوار است که افراد در دام نومیدی می افتند چون نمی توانند روابطی دیرپا، معنی دار و حمایت گر با دیگران برقرار کنند. پس درمان در مسیر کاوش علت کژراهه رفتن تلاش بیمار برای برقراری ارتباط با دیگران هدایت می شود. گروه، عرصه آرمانی چنین بررسی هایی است زیرا با قدرتمندی تمام بر شیوه ارتباط اعضا با یکدیگر تمرکز می کند...گروه نمونه کوچکی از جامعه است یعنی مشکلاتی که فرد در روابطش دارد، با گذشت زمان، بی چون و چرا در این جا و اکنون گروه تکرار می شود.

v     

 

درمان اگزیستانسیال بر فرضی متفاوت استوار است: اینکه آدم ها به دلیل رویارویی با درد و رنج موجود در ذات موقعیت انسانی به دام نومیدی می افتند. افراد نه تنها به این دلیل که والدینشان چنان در رنج و کشمکش های روان نژاندانه خویش گرفتار بوده اند که حمایت و توجه لازم را از کودک خویش دریغ کرده اند، نه فقط به دلیل تکه پاره هایی از تجربه تروماتیک نیمه از یاد رفته و نه فقط به دلیل فشار روانی بین فردی، اقتصادی و شغلی فعلیشان گرفتار رنجند، بلکه اضطراب موجود در ذات واقعیت های پردازش نشده هستی نیز به خودی خود دردآفرین است. چیستند این واقعیت های پردازش نشده؟ اینکه فانی هستیم، با مرگ گریزناپذیر روربه رو می شویم، تنها به هستی پا می گذاریم و تنها ترکش می کنیم، بیش از آنچه می پنداریم مولف طرح زندگانی خویش و شکل واقعیت موجود در آنیم، موجوداتی ذاتا در جستجوی معناییم که بدبختانه به درون جهانی فاقد معنانی ذاتی افکنده شده ایم پس ناچاریم خود معنای زندگیمان را بسازیم: معنایی چنان محکم و استوار که یک زندگی را تاب بیاورد.

 


 

رفتار کودکان شاد، نتیجه دستورهای مستقیم و یکنواخت والدین دلسوز است که به بچه های خود نشان می دهند چگونه باید فکر کرد و چگونه به حل مسائل پرداخت. فکر کردن و عمل کردن در یک کودک دانش و تسلط ایجاد می کند، و این علی رغم تصمیم گیری اولیه ای است که وی اخاذ کرده است. "تسلط" نیز در مغز ضبط می شود و همیشه همراه با احساس اتکاء به نفس ظاهر  می شود.

v     

 

"کودک" یک ضبط دائم از رویدادهای درونی در پاسخ به رویدادهای خارجی اولین پنج سال زندگی است. قوی ترین رویدادهای داخلی احساس ها بودند. این احساس ها اغلب در حال حاضر، یعنی هرگاه که ما در موقعیتی نظیر موقعیت آن انسان کوچک قرار بگیریم، بازنواخته می شود: وقتی در موقعیتی گیر می افتیم، دست و پاچلفتی می شویم، احساس وابستگی می کنیم، یا نامنصفانه مورد اتهام قرار می گیریم.

v     

 

بیشتر ما با این ندا بزرگ شدیم: دوستت دارم اگر...دوستت دارم اگر نمره کارنامه ات خوب باشد. دوستت دارم اگر دبیرستان را تمام کنی. و بدین ترتیب ما عملا به تدریج باورمان می شود که می توانیم با رفتار خوب محبت بخریم، یا جایزه بگیریم، یا هر چیز دیگری را به دست آوریم. اگر ما بتوانیم کودکان خود و نسل آینده را با محبت بدون قید و شرط و با انضباطی محکم و یکنواخت و بدون تنبیه بزرگ کنیم، این کودکان هرگز از زندگی یا مرگ نخواهند ترسید.

پذیرفته شدن در اجتماع یا "تایید اجتماعی" مسلما امری است شرطی، و اینکه ما طالب تایید شدن از طرف چه "اجتماعی" هستیم عمدتا به وسیله والدین ما تعیین می شود. این که ما بخواهیم در کلیسا پذیرفته شویم، یا در دنیای کسب و کار و تجارت بسته به این است که والدین ما برای کدام یک از این اجتماع ها ارزش قائل بوده باشند.

v     

 

پیام های "بکن" یا "آره" آگاهانه صورت می گیرد. کودک این پیام ها را در الحاء گوناگون می شنود، یا آن را از گفته ها و کارهای والدینش استنتاج می کند. کودک باورش می شود که اگر این کارها را بکند می تواند "خوب" باشد: کامل باش، بهترین باش، کوشا باش، مرا راضی کن، زود باش، قوی باش.

وقتی شخصی نتواند در این تلاش های مثبت موفق شود، تصمیم های نکن اولیه تایید می شود. نمی توانم کامل باشم؛ پس موفق نمی شوم. نمی توانم بهترین باشم؛ پس نمی توانم مهم باشم. نمی توانم کوشاتر باشم؛ پس بهترین نخواهم بود. نمی توانم شما را راضی کنم؛ پس نمی توانم آنچه هستم باشم، یا اصلا نمی توانم باشم، تمام. نمی توانم زود باشم، پس بزرگ نمی شوم. نمی توانم قوی باشم و احساس هایم را نشان ندهم: پس نمی توانم اصلا احساسات داشته باشم.

v     

 

"تقدیر" روی زندگی ما سنگینی می کند. ولی چیزهایی هم هست که امروز می توان از نو به دست آورد. خوبی کار در این است که ما می توانیم "فکر کنیم". فکر کردن فی نفسه چیزهای بدیع و تازه به وجود می آورد. نه تنها می توانیم به گذشته بنگریم و آن را بررسی کنیم، بلکه می توانیم به آینده بیندیشیم. می توانیم خودمان و والدینمان و فرزندانمان را از دیدگاهی تاریخی بررسی کنیم و ببینیم که هر یک در خلق وضع موجود چه سهمی داشته است. کنترل همه چیز از ما ساخته نیست، ولی می توانیم بعضی چیزها را کنترل کنیم. اگر ما بخشی از مساله هستیم می توانیم بخشی از جواب هم باشیم.

v     

 

ما فکر نمی کنیم توقع داشتن از کودکان نادرست باشد، مشروط بر اینکه این توقعات، روشن و براساس واقعیت باشد که این خود شامل احتیاجات و توانایی کودک است. توقع نداشتن از کودکان به منزله نوعی به حساب نیاوردن آن هاست، یعنی "فایده ندارد سعی کنی" که این خود احتمالا حکمی نهایی بر بی عرضگی کودک در انجام کارهاست. تسلط نیز پاداش هایی از خود و برای خود دارد...والدین ممکن است به کودک کمک کنند که چه جوری می شود این کارها را کرد اما وقتی که کودک بر کاری تسلط پیدا کرد، می خواهد خودش این کار را بکند.

v     

 

وقتی که کودکان کاری مورد انتظار را انجام می دهند، ولی نوازش از آن ها دریغ می شود، احساس می کنند به آن ها خیانت شده است. این عمل به راه های مختلف و به دلایل مختلف صورت می گیرد، چون پدر یا مادر ممکن است فکر کنند این کار "خوب" است:

1. نوازش داده نمی شود تا کودک "زیاد لوس نشود" چون نوازش دریافت نمی کند، یاد می گیرد که بعدها در زندگی نیز آن را قبول نکند و به این ترتیب هیچ وقت یاد نمی گیرد که بگوید "متشکرم". گاهی با ناراحتی ممکن است به قول اریک برن بگوید: "برو بابا، چیزی هم نبود." حال آنکه می داند مهم بوده.

2. "غوره نشده مویز نشو" برخی از والدین از ابراز تحسین خودداری می کنند و حتی کلمه "آفرین" را به منظور ایجاد انگیزه برای موفقیت های بزرگتر ادا نمی کنند. بدین ترتیب کودک در سراسر زندگی آینده اش از کوه های بدون قله بالا می رود و زجر سقوط در دره های بی انتها را احساس می کند، زیرا هرگز به پاداشی که انتظارش را می کشد نمی رسد، از تلاش دست برنمی دارد، اما خشم و ناکامی او هر دم افزایش می یابد، تا آنجا که در آن غرق می شود و اغلب بالاخره کار به دشمنی می کشد.

راه های دیگر دریغ نوازش: فهمیده نشدن موفقیت کودک، تو هیچ وقت کاری را درست انجام نمی دهی "آن طور که من دلم می خواهد"، کامل نیست، سرقت نوازش ها، مخدوش شدن نوازش ها، موفقیت ها دست کم گرفته می شود، تو بهترین نبودی.

v     

 

گفتگوی درونی را می توان به بهترین وجه به عنوان انتقال آگاهی از اینجا و اکنون (درک بالغ) به آنجا و آن وقت صحنه قدیمی گفتگوی والد و کودک توصیف کرد.

خجالت ها و شماتت های زمان کودکی هزاران بار بدتر از هر فلاکتی است که می تواند در حال حاضر به سرمان بیاید. ما بر این باوریم که هیچ کس نمی تواند به ما آسیب وارد کند، یا به زبان مشخص تر، هیچ کس نمی تواند به احساس های ما آسیب وارد کند مگر آنکه "والد" ما را به قلاب بیندازد که در این صورت این "والد" ماست که در درون شماتت می کند.

v     

 

"آدم خوب" با کسی که الان کنارش هست، نیست. رضایت خاطر او تنها زمانی میسر می شود که شخص سومی به عنوان ناظر حضور داشته باشد. مثلا، "بابا" یا "مامان" یا شخص مهم دیگری، چه به صورت حضور واقعی و چه به صورت به یاد آوردن. آنچه او به دیگری می گوید، غالبا تبادلی است طرح ریزی شده برای تحت تاثیر قرار دادن شخص سومی که حضور دارد: به در می گوید که دیوار بشنود.

"آدم های خوب" نمی توانند در یک پیک نیک خانوادگی، از طبیعت و از گپ زدن با همراهان خود لذت ببرند، بی آنکه جای فلانی و فلانی را خالی کنند. "آدم های خوب" نمی توانند از منظره غروب خورشید لذت ببرند، چون تند و تند مشغول عکس گرفتن از این مناظر هستند تا وقتی که برگشتند عکس ها را به اهل خانه نشان بدهند. بدین ترتیب اینجا و اکنون جایش را به آن جا و آن وقت ها می دهد ( که مقایسه های "والد" است) یا به اگر و وقتی (که آرزوهای "کودک" است).

v     

 

...تنهایی، افسوس، طرد شدن. واضح است که این روش، راه صحیحی برای مقابله با احساس ها نیست. راه دیگر، درمیان گذاشتن موضوع با کسی است که موجد بروز این احساس شده است. شاید تمامش یک سوءتفاهم بوده باشد. می توانید سر صحبت را با اظهار احساسات خود باز کنید: ببین، بعد از صحبت امروز صبح احساس بدی داشتم. شاید من درست رفتار نکردم؛ شاید تو منصفانه عمل نکردی. شاید بشود موضوع را با یک تلفن حل و فصل کرد، با یک عذرخواهی، با یک جور آشتی کردن. ما آدم های بزرگی هستیم و قدرت قابل ملاحظه ای برای دلیل و برهان آوردن داریم. ولی وقتی بچه بودیم نداشتیم. شاید هم تصمیم بگیریم که هیچ کاری نمی شود کرد. این هم خودش تصمیمی است و ما می توانیم پس از آن موضوع را فراموش کنیم.

v     

 

وقتی اجازه دادیم زخم کهنه خاطره های گذشته سرباز کند، بهتر می توانیم از آسیب پذیری هامان آگاه شویم. می توانیم امکانات مختلفی در زمان حال داشته باشیم. این که هیچ کس اهمیت نمی دهد یا نمی فهمد دروغ است. همه اینطور نیستند. بعضی ها نمی فهمند و بعضی ها می فهمند. ما می توانیم کسانی را که می خواهیم احساس هایمان را با آن ها در میان بگذاریم انتخاب کنیم. می توانیم از ظرفیت آن ها برای دوستی و تفاهم آگاه شویم و در آینده برای کسب آرامش با کسانی معاشرت کنیم که از ظرفیت لازم برای دوستی و تفاهم برخوردارند.

v     

 

عدم قطعیت را بپذیرید. ما می توانیم سردرگمی را کاهش دهیم، اما نمی توانیم عدم قطعیت را از بین ببریم. چه درباره زندگی درونی خودمان و چه در مورد دنیای خارج از خودمان، هرگز نمی توانیم مدعی باشیم که غایت رمز و راز زندگی را درک کرده ایم. این نکته قابل درک است که انسان هایی که هرگز در زندگی خود پیام های موثر چگونه این کار را بکن یا فکر کن دریافت نکرده اند، همیشه طالب قدرتی مافوق هستند تا به جای آن ها فکر کند.

انسان می تواند با کسانی که به دنیایی خالی از پیچیدگی ها امید بسته اند همدردی کند، دنیایی که در آن راه های انتخاب یا این است یا آن. ولی آن ها سرانجام پی خواهند برد که چنین دنیایی هرگز به وجود نخواهد آمد.

v     

 

اگر قرارداد موثر نیست، شاید احتیاج به تغییرات دارد، نه به خاطر اشتباه این و آن، بلکه به دلیل تغییر واقعیت ها. وقتی خودمان خبط کردیم چطور؟ وقتی خودمان قرارداد را اجرا نکردیم چطور؟ خانواده شرکت سهامی نیست که به وسیله یک هیئت مدیره و براساس نمودارها و آمار و ارقام تولید و غیره عمل کند. خانواده نهادی است زنده و فعال. مکانی است که اعضای آن هنگام مشکلات به آن پناه می آورند، با این امید که مشکلاتشان درک شود و احتمالا بخشیده شوند. اگر بنیاد خانواده بر اساس عشق و محبت و بخشش پایه گذاری شده باشد، می توانیم روی یکدیگر حساب کنیم و اشتباه خود را بپذیریم و همه چیز را از نو شروع کنیم. تغییر در پی پذیرفتن حقایق صورت می گیرد نه برعکس.

سودمندترین جنبه قراردادها به عنوان نوعی حمایت آن است که سوءتفاهم ها را کاهش می دهد، و زندگی روزمره را به طرزی منطقی و موثر و دوستانه میسر می سازد.

v     

 

بهترین تاییدی که می توانیم به دیگران بدهیم، اولا آگاهی از حضور آن هاست و سپس دادن پاسخی براساس آنچه می گویند و می کنند، و نه آنچه "والد" یا "کودک" ما دلش می خواهد. عشق و محبت زمانی آغاز می شود که ما "کودک" درون دیگری را ببینیم، و این کار موقعی امکان پذیر است که ما از طریق "ردیابی" با خواسته های خود کنار آمده باشیم. وقتی با تمرکز دادن آگاهی کامل خود بر حضور دیگری توانستیم به روشنی همه چیز را ببینیم، آنگاه می توانیم به نیاز او پی ببریم

وقتی مشتاقانه حاضر به نوازش کسی هستیم، باید از خود بپرسیم چرا دارم این کار را می کنم؟ برای اینکه باید، الزامی است، مجبورم؟ آیا داریم معامله می کنیم؟ چناچه ما ارائه نوازش را ضمانتی بدانیم برای دریافت نوازش در روز مبادا، ماهیت خودخواهانه این عمل ما، خود را نشان خواهد داد.

v     

 

سه چیز مردم را وادار می کند که بخواهند تغییر کنند: رنج و ملال و آگاهی فکری. وقتی که مردم به حد کافی رنج دیدند، وقتی که سال ها به در بسته زدند و خسته شدند، وقتی که از نظر جسمی و روحی سقوط کردند، سرانجام لحظه ای فرا می رسد که می گویند: دیگر بس است. آن ها آماده شده اند و می خواهند تغییر کنند.

ملالت هم باعث می شود که مردم بخواهند تغییر کنند. آن ها مدام عمرشان با با "خب که چی؟، خب که چی؟..." می گذرانند تا آنکه بالاخره مهم ترین "خب که چی؟" را فریاد می کنند و مصرانه می گویند که زندگی باید چیزی بیش از این باشد.

v     

 

طلبکارانه بودن حالت یک تصمیم، یعنی ابراز قاطعانه و بی پرده احساس هایمان به جای خفه کردن آن، ممکن است برای دیگران ناراحت کننده باشد...بعضی از تغییرات حرکتی به سوی استقلال فردی جلوه می کند. ولی استقلال بدان معنا نیست که می توانیم تک و تنها به زندگی ادامه دهیم، بلکه بدین معناست که می خواهیم زمینه را برای افزایش تعداد کسانی که در جستجوی حمایت آن ها هستیم، گسترش دهیم. استقلال یعنی اینکه دیگر نمی خواهیم تنها به یکی دو نفر یا فقط به خانواده خود متکی باشیم، بلکه می خواهیم بر تعداد دوستان خود بیفزاییم و منابع نوازش خود را وسعت بخشیم. در این رهگذر چه بسا آرامش ها و راحتی های تنهایی را از دست بدهیم، اما در نهایت از حریت نفس بیش تری بهره مند خواهیم شد.

v     

 

آیا عشق یعنی سرکشیدن شیره جان دیگری همچون اسفنجی که آب را به خود می کشد؟ تردیدی نیست که ما با دلایل مختلف به دیگران نیاز داریم، اما آیا می توانیم نیاز دیگران را هم مثل نیاز خودمان درک کنیم. آیا می توانیم مصاحبت آن ها را فقط به خاطر آنکه انسان هستند طالب باشیم، و به آن ها همچون تابعی از سیستم نیازهایمان نگاه نکنیم؟ آیا ما از کسانی که دوستشان داریم خوشمان می آید؟ یکی گفت: "شاید خداوند ما را به خاطر خودمان آفریده است." آیا ما هم می توانیم دیگران را به خاطر خودشان دوست داشته باشیم و حسابگرانه توقع نداشته باشیم که آن ها چه کمکی می توانند به ما بکنند یا چگونه می توانند ما را حمایت کنند و خواسته های ما را برآورده سازند؟

v     

 

ما با کشتن احساس خود، وقت را نیز می کشیم. وقتی که مردم تا خرخره مشروب می خورند هم وقتشان را تلف کرده اند و هم در عین حال از نوازش محروم مانده اند. برن معتقد بود که دلیل مشروب خواری مردم این است که می خواهند عنان اختیار را از دست "والد" بیرون بیاورند و افسار را به "کودک" خود بسپارند. به گفته او "والد" اولین چیزی است که ناپدید می شود، اما به نظر ما مشروب خوردن هر سه قسمت شخصیت ما را در آن واحد تحت تاثیر قرار می دهد: "بالغ" کاملا ار کار می افتد، آن هم همراه با عواقبی مصیبت بار، زیرا قوه قضاوت از کار افتاده است. "کودک" نیز که دیگر از هیچ نوع حمایتی برخوردار نیست ممکن است به طور موقت شنگول شود، اما روز بعد به خاطر کارهای کرده و نکرده احساس بدی دارد. احساس خرفتی در مورد کسانی که از مواد مخدر استفاده می کنند نیز صدق می کند. آن ها هم بی احساس و منگ می شوند. ارتباطاتشان یک طرفه می شود و آنچه را که دیگران می گویند نمی شنوند. هیچ نوع نوازشی هم در کار نیست.

v     

 

زندگی ابدی یعنی متوقف شدن زمان. یعنی آنگاه که ما آنچنان در آگاهی از حال غرق شده باشیم که گذشته و آینده نتوانند محدودیتی برای ما ایجاد کنند.

کیرکه گور می گوید: "کسی که در قایق پارو می زند پشتش به طرف هدفی است که به سوی آن می رود. فرداهای ما نیز چنین است. وقتی که کسی کاملا غرق امروز باشد و قاطعانه فکر روز بعد را از سرش بیرون کند، اصلا آن را نمی بیند. ایمان رویش را از ابدیت برمی گرداند، دقیقا با این هدف که آن را امروز از آن خود سازد."

شاید ما هم زندگی ابدی را تجربه می کنیم: دقیقا زمانی که درباره اش فکر نمی کنیم، زمانی که تنها کافیست بگوییم: برای امروز متشکرم، و حال را جشن بگیریم


مردی که پشت موتور سیکلت قوز کرده، فقط می تواند هوش و حواسش را روی این لحظه پرواز متمرکز کند. او خود را به برشی از زمان آویخته که هم از گذشته و هم از آینده جداست. او از چنگ استمرار زمان گریخته. بیرون زمان مانده. به عبارت دیگر در حالت جذبه قرار گرفته. در چنان وضعی او دیگر چیزی درباره سن خود، همسرش، بچه هایش و نگرانی هایش نمی داند و در نتیجه ترسی هم ندارد. چرا که ترس ریشه در آینده دارد و کسی که از آینده رها است، لازم نیست از چیزی بترسد.

v     

 

چرا لذت آهستگی از میان رفته است؟ آه، کجایند دوره گردهای قدیم، قهرمان های تصنیف های مردمی که از آسیابی تا آسیاب دیگر را به گردش طی می کردند و شب را در فضای باز سحر می کردند؟ آیا آن ها هم، همزمان با چمن زارها" دشت ها و در یک کلام طبیعت ناپدید شدند؟ یک ضرب المثل چکی تن آسایی آنان را با استعاره ای توصیف می کند: "آن ها تماشاگران پنجره خداونداند."

کسی که تماشگر پنجره خداوند است دچار ملال نمی شود و سعادتمند است. در جهان ما آسودگی به بیکارگی تبدیل شده و فرق میان این دو بسیار است: فرد بیکاره مایوس است، دچار ملال است و همواره به دنبال تحرکی است که کمبودش را احساس می کند.

v     

 

اپیکور نخستین نظریه پرداز بزرگ لذت، نسبت به ممکن بودن سعادت سخت بدگمان بود. لذت را کسی می تواند احساس کند که رنج نمی برد. بنابراین فرض، در عیش گرایی رنج است که اهمیت زیادی دارد. انسان در صورتی سعادتمند خواهد بود که بتواند رنج را از خود دور نماید ولی از آنجا که لذت جویی غالبا بیشتر رنج به بار می آورد تا لذت، آنچه اپیکور توصیه می کند، لذت بردن توام با احتیاط و خودداری است.

حکمت اپیکوری مبتنی بر سرنوشت غم انگیزی است: انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب می شود و کم کم پی می برد که یگانه ارزش بدیهی و قابل اعتماد، لذتی است که او خود بتواند احساس کند، هر قدر هم که ناچیز باشد: جرعه ای آب گوارا، نگاهی به آسمان (به سوی پنجره خداوند) و یا نوازشی.

v     

 

تحمیل یک فرم به زمان، نه فقط ضرورت زیبایی که ضرورت حافظه هم هست، چرا که یک چیز فاقد فرم را نمی توان دریافت و نمی توان به یاد سپرد. این که آن ها دیدار خود را همچون یک فرم در نظر می گرفتند برایشان دارای ارزش ویژه ای بود. آخر، شب مشترک آن ها فردایی به دنبال نداشت و تنها در یاد می توانست تکرار شود. میان کندی و حافظه و نیز میان شتاب و فراموشی پیوند مرموزی وجود دارد...درجه کندی تناسب مستقیم با حضور ذهن دارد و درجه شتاب تناسب مستقیم با شدت فراموشی.

v     

 

برگزیده بودن یک مفهوم دینی است و معنایش این است که شخص بی آنکه لیاقتی ابراز کرده باشد به حکم قدرتی فوق طبیعی و به خواست آزادانه، یا حتی بلهوسانه خداوند، انتخاب می شود تا مقامی ویژه و بالاتر از دیگران بیابد. تنها چنین باوری بود که مقدسین را قادر می ساخت تاب تحمل سنگ دلانه ترین آزارها را داشته باشند. مفاهیم دینی در ابتذال زندگی ما به طنز شباهت پیدا می کنند.

هرکدام از ما کم و بیش رنج می بریم از اینکه زندگی ما تا این اندازه معمولی است. ما می خواهیم از همانند دیگران بودن بگریزیم و خود را به درجه عالی تری ارتقا بدهیم. هریک از ما با شدت و ضعف متفاوت به این وهم دچار شده ایم که لایق این ارتقا هستیم، که از پیش تعیین و برگزیده شده ایم.

v     

 

احساس برگزیده بودن جزئی از هر رابطه عاشقانه است. چنان که در تعریف هم، عشق هدیه ای است که به ما ارزانی می شود، بی آنکه برایش لیاقتی نشان داده باشیم. دوست داشته شدن بدون دلیل، حتی خود دلیلی تلقی می شود بر خالص بودن عشق، اگر زنی به من بگوید دوستت دارم چون باهوش هستی، شریف هستی، برای من هدیه می خری، به زن های دیگر لطف نداری، ظرف می شویی، آن وقت من مایوس می شوم. چنین عشقی انگار می خواهد چیزی را به چنگ بیاورد.

چقدر زیباتر است اگر انسان در عوض بشنود: "من دیوانه توام، هرچند که تو نه فقط باهوش و درست کار نیستی، بلکه یک دروغ گوی خودخواه و عوضی هم هستی". شاید انسان احساس برگزیده بودن را نخستین بار در نوزدای تجربه می کند، وقتی که از مهر مادرانه، بی آنکه خود را لایق آن نشان داده باشد بهره مند می شود و باز آن را بیش تر و بیش تر طلب می کند.

v     

 

انسانی که می خواهد خود را برگزیده احساس کند، چکار باید بکند تا ثابت شود که او واقعا برگزیده است، تا هم خودش و هم بقیه باور کنند که او مانند هرکس دیگر نیست؟ فرا رسیدن عصری جدید، که اساس آن اختراع عکاسی است، با تمام ستاره ها، رقاص ها و آدم های مشهور که همه تصویر عظیم آن ها را از دور بر روی پرده می بینند و می ستایند اما هیچ کس به آن ها دسترسی ندارد، این امکان را فراهم می کند: شخصی که خود را برگزیده احساس می کند، با چسباندن خود به افراد سرشناس به گونه ای علنی و نمایشی، سعی می کند نشان دهد که به سطح دیگری تعلق دارد و از تمام افراد معمولی، یعنی همسایه ها، همکارها و همه کسانی که او به ناچار زندگیش را با آن ها قسمت کرده است، فاصله می گیرد.

به این ترتیب افراد سرشناس به چیزی شبیه تاسیسات عمومی از قبیل توالت های عمومی، ادارات خدمات اجتماعی، ادارات بیمه و بیمارستان های روانی تبدیل شده اند، با این تفاوت که آن ها فقط به شرطی قابل استفاده هستند که دور از دسترس باقی بمانند.

v     

 

درجه سرعت تناسب مستقیم با شدت فراموشی دارد. از این معادله می توان به نتایج مشخصی رسید، مثلا این که دوران ما در اسارت دیو سرعت است و به همین دلیل این قدر آسان خود را فراموش می کند. حالا می خواهم عکس این گفته را بیان کنم: دوران ما گرایش شیفته واری به فراموش کردن خود دارد و برای این که این میل را عملی سازد، خود را به دست دیو سرعت می سپارد. زمان بر شتاب خود می افزاید تا به ما بفهماند که میل ندارد ما به یادش بیاوریم، زیرا از خود خسته است، بیزار است و می خواهد شعله کوچک و لرزان خاطره را خاموش کند


هنگامی که دنیا را از بند کلمات و برچسب ها رها می سازید، درک اعجاز گونه ای را که از مدت ها قبل، از زمانی که بشر به جای در اختیار گرفتن افکار، تحت تسلط آن قرار گرفت به دست فراموشی سپرده شده بود، دوباره به زندگی شما باز می گردد. همه چیز طراوت و تازگی خود را باز می یابد و بزرگ ترین معجزه، تجربه خود حقیقی تان است که فراتر از کلمات، افکار، تصاویر و برچسب های ذهنی دریافت می شود. برای تحقق این تجربه، باید از احساس خودتان نسبت به من، بودن و از آنچه که با اینها در آمیخته است رها شوید.

v     

 

هرگاه که اسباب بازی "من" می شکند یا از "من" گرفته می شود، احساس اندوه شدیدی ایجاد می گردد...اسباب بازی تبدیل به بخشی از احساس در حال شکل گیری کودک از خود یا به عبارتی "من" می شود.

همان طور که کودک رشد می کند، من ذهنی اولیه اندیشه های دیگری را نیز به خود جلب می کند: جنسیت، دارایی، ادراک جسمی، ملیت، نژاد، مذهب و حرفه از آن جمله اند. دیگر مواردی که "من" خود را با آن ها یکی می انگارد عبارتند از مادر، پدر، همسر و سایر نزدیکان و نیز دانش یا باورها، علائق و بیزاری ها و آنچه که برای "من" در گذشته اتفاق افتاده و خاطراتی که یادآوری آن ها احساس مرا از خود به عنوان "من و سرگذشت من" بیان می کند.

v     

 

اغلب موارد شما با خرید یک محصول در واقع یک " تقویت کننده هویت" را خریداری می کنید... تلاش برای یافتن خودتان از طریق محصولات راه به جایی نمی برد: خشنودی من درونی کوتاه مدت است و در نتیجه شما را به سوی خرید بیش تر و مصرف بیش تر سوق می دهد...همانند سازی من درونی با اسباب مادی موجب وابستگی به آن ها می شود و جامعه مصرف گرا و ساختارهای اقتصادی را ایجاد می کند که تنها مقیاس آن برای پیشرفت همواره مصرف بیش تر است.

v     

 

به عنوان یک تمرین معنوی ارتباط خود را با دنیای اسباب مادی و به خصوص چیزهایی که مالکیت شما را نسبت به آن ها نشان می دهد از طریق مشاهده درونی بررسی کنید:

- آیا ارزشی که برای خود قایل هستید به دارایی های شما مربوط می شود؟ آن ها می توانند احساس برتری و مهم بودن را به شما القا کنند؟

- آیا سعی می کنید به طور اتفاقی به دارایی های خود اشاره کنید یا در معرض دید دیگران قرار دهید تا ارزش خود را از نگاه آن ها و در نتیجه خودتان افزایش دهید؟

- آیا هنگامی که ثروت دیگری بیش از شماست یا آن زمان که دارایی خود را از دست می دهید احساس افسوس، خشم یا حقارت می کنید؟

v     

 

گاهی اوقات قطع وابستگی از دارایی ها رفتاری بسیار قدرتمندانه تر از تلاش برای حفظ آن ها است...در آستانه مرگ، مفهوم مالکیت به طور کل بی معنا جلوه می کند. آن ها در واپسین لحظات زندگی متوجه می شوند که در همان حال که در طول زندگیشان به دنبال حس متعالی تری از خود بودند، چیزی که واقعا در پی آن بودند، حس موجودیت آن ها، همیشه همان جا بوده، اما به دلیل همذات پنداری با اشیا که در حقیقت با ذهن خودتان بوده ناشناخته مانده است.

حضرت عیسی می گوید: "متبرک باد کسانی که روحشان تهی است، فرمانروایی بهشت از آن ایشان خواهد بود."

v     

 

من درونی عاشق شکایت و احساس رنجش از دیگران و همچنین از شرایط است. آنچه را که با یک شخص می توانید انجام دهید با یک موقعیت نیز می توانید: آن را تبدیل به دشمن کنید. مفهوم ضمنی همواره این است که این نباید اتفاق بیفتد: من نمی خواهم اینجا باشم؛ من نمی خواهم این کار را انجام دهم؛ با من غیرمنصفانه رفتار شده است. و بزرگ ترین دشمن من درونی، البته زمان حال است که در واقع خود زندگی است.

v     

 

افراد بیشماری وجود دارند که همواره منتظر چیزی هستند تا در برابر آن واکنش نشان دهند یا دچار غم و اندوه شوند و هرگز مدت زیادی طول نمی کشد که آن را می یابند.

گذشته هیچ نیرویی ندارد تا شما را از بودن در لحظه حال باز دارد. تنها گله و شکایت از گذشته می تواند این کار را بکند و گله مندی چیست؟ کوله باری از افکار و احساسات قدیمی.

v     

 

تنها چیزی که برای رهایی از من درونی مورد نیاز است، آگاهی نسبت به آن است. زیرا آگاهی و من درونی با یکدیگر سازگاری ندارند. آگاهی نیرویی است که در زمان حال پنهان است. به همین دلیل است که امکان دارد آن را حضور نیز بنامیم...رهایی از من درونی نمی تواند تبدیل به هدفی شود که در زمان آینده تحقق یابد. تنها حضور می تواند شما را از من درونی رها کند و شما تنها اکنون می توانید حضور پیدا کنید، نه دیروز یا فردا. تنها حضور قادر است گذشته شما را حل و فصل کند و در نتیجه وضعیت آگاهیتان را تغییر دهد.

v     

 

اگر کسی بیش از من داشته باشد، بداند یا توانایی انجام کاری را داشته باشد، من درونی احساس تهدید می کند زیرا "کمتر بودن" حس خیالی آن را در مقایسه با دیگران تضعیف می کند پس تلاش می کند تا با تحقیر، انتقاد یا کوچک شمردن ارزش دارایی، دانش یا توانایی شخص دیگر موقعیت خویش را حفظ کند یا آنکه امکان دارد شیوه اش را تغییر دهد و به جای رقابت با شخص دیگر، چنانچه او از نظر دیگران فرد مهمی باشد، خود را از طریق معاشرت با آن شخص تقویت کند.

v     

 

پدیده معروف "تظاهر به آشنایی با مشاهیر" یا اشاره تصادفی به کسی که او را می شناسید، بخشی از شیوه من درونی برای دستیابی به هویتی برتر از نظر دیگران و در نتیجه از نظر خودش است که از طریق ارتباط با شخصی"مهم" آن را به دست می آورد... ارزش گذاری بیش از حد و بیهوده برای شهرت تنها یکی از نمودهای بیشمار دیوانگی خودخواهانه در دنیای ماست.

v     

 

من درونی همواره چیزی می خواهد یا اگر باور دارد چیزی از دیگران به دست نمی آورد در حالت بی تفاوتی مطلق قرار می گیرد: به شما اهمیتی نمی دهد. بنابراین سه وضعیت غالب در روابط برآمده از من درونی عبارتند از:

1. تقاضا

2. تقاضا همراه با موانع (خشم، رنجش، اتهام، شکایت)

3. بی تفاوتی

v     

 

 

اگر می پندارید که به روشنی رسیده اید، بروید و هفته ای را با والدین خود سپری کنید." این نصیحت خوبی است. رابطه با والدینتان نه تنها رابطه ای ابتدایی است که تمام روابط بعدی شما را تحت تاثیر قرار می دهد، بلکه آزمون خوبی برای تعیین درجه حضور شماست. هرچقدر که در رابطه ای گذشته مشترک بیشتری وجود داشته باشد، شما باید حضور بیشتری داشته باشید؛ در غیر این صورت مجبور خواهید شد تا گذشته را بارها و بارها زنده کنید.

v     

 

هنگامی که شما نقش بازی نمی کنید، بدان معناست که در آنچه انجام می دهید غرور وجود ندارد. هیچ برنامه دومی وجود ندارد: حفاظت یا تقویت خودتان. در نتیجه کارهای شما دارای نیروی بیشتری است. شما کاملا بر موقعیت تمرکز دارید. شما با آن یکی می شوید. تلاش نمی کنید شخص خاصی باشید. هنگامی که کاملا خودتان هستید، نیرومندتر و تاثیرگذارترید.

چرا من درونی نقش بازی می کند؟ به دلیل یک تصور نسنجیده، یک اشتباه اساسی، یک فکر ناآگاهانه. این فکر که: من کافی نیستم. من نیازمند نقش بازی کردن هستم تا به هر آنچه که لازم است تا کاملا خودم باشم دست یابم؛ من نیاز دارم تا بیشتر به دست بیاورم و در نتیجه بتوانم بیشتر باشم. اما شما نمی توانید بیش از آنچه هستید باشید.

v     

 

شخصی که اسیر من درونی است رنج کشیدن را به عنوان رنج کشیدن تشخیص نمی دهد، بلکه آن را به عنوان تنها پاسخ مناسب در هر موقعیتی می بیند. رنج یا منفی گرایی اغلب توسط من درونی به عنوان لذت تلقی می شود، زیرا من درونی تا حدی خود را از طریق آن تقویت می کند.

اگر در میانه منفی گرایی متوجه شدید که "در این لحظه من برای خود رنج می آفرینم" کافی خواهد بود تا شما فراسوی محدودیت های حالات و واکنش های شرطی خودخواهانه قرار بگیرید. سپس امکانات بیشماری بر اثر آگاهی در اختیارتان قرار می گیرد.

v     

 

چگونه می توان اکنون به آرامش رسید؟ با آشتی کردن با لحظه کنونی. لحظه کنونی میدانی است که بازی زندگی در آن اتفاق می افتد و نه در هیچ جای دیگر. سه کلمه وجود دارد که راز هنر زندگی، راز تمام موفقیت و خوشبختی را بیان می کند: یگانگی با زندگی. یکی بودن با زندگی، یکی بودن با اکنون است. سپس پی می برید که شما در زندگیتان به سر نمی برید بلکه زندگی در شما به سر می برد. زندگی رقصنده است و شما خود رقص هستید.

من درونی رنجش خود از واقعیت را دوست دارد. واقعیت چیست؟ هر آنچه که هست. این چنین بودن زندگی که چیزی جز این چنین بودن همین لحظه نیست. مخالفت با این چنین بودن یکی از ویژگی های اصلی من درونی است و سبب ایجاد منفی گرایی و حس بدبختی می گردد که من درونی را تقویت می کند.

v     

 

روزی از من درونی رها خواهم شد." چه کسی حرف می زند؟ من درونی. رهایی از من درونی واقعا کار بزرگی نیست بلکه بسیار کوچک است. تنها کاری که باید بکنید آن است که از افکار و عواطف خود همان گونه که اتفاق می افتند، آگاه باشید. این واقعا "انجام کار" نیست، بلکه "دیدن" هشیارانه است. بدان معنا، حقیقت دارد که شما برای رهایی از من درونی قادر به انجام هیچ کاری نیستید.

v     

 

 اغلب افراد با هویت خویش بیگانه اند، و برخی به حدی بیگانه اند که شیوه رفتار و تعامل آن ها تقریبا توسط تمام افراد به شکل متظاهرانه تشخیص داده می شود، به استثنای کسانی که به همان اندازه متظاهر و با هویت خویش بیگانه اند. بیگانگی به معنای آن است که شما در هیچ موقعیت، مکان یا با هیچ کسی حتی با خودتان احساس راحتی نمی کنید. شما همواره در تلاش هستید تا به "سرمنزل" برسید. اما هرگز احساس آسودگی نمی کنید.

v     

 

اگرچه بدن بسیار هوشمند است، اما قادر نیست تفاوت بین یک موقعیت واقعی و یک فکر را بیان کند. بدن نسبت به هر فکری واکنش نشان می دهد به طوری که گویی واقعیت است و نمی داند که آن تنها یک فکر است. یک فکر نگران کننده و هولناک برای بدن به معنای آن است که "من در خطر هستم"، و مطابق با آن واکنش نشان می دهد، حتی اگر هنگام شب در بستر گرم و راحت خود باشید ضربان قلب تندتر می شود، عضلات منقبض می شوند، تنفس سریع تر می شود. میزان انرژی افزایش می یابد اما از آنجا که خطر تنها یک خیال ذهنی است، انرژی راهی برای خروج ندارد. بخشی از آن موجب تقویت ذهن می شود و حتی موجب تولید فکر نگران کننده بیشتری می شود. باقی انرژی تبدیل به سم می شود و در عملکرد منظم بدن مداخله می کند.

v     

 

ناتوان یا بی میل به فراموش کردن درونی موقعیت ها، انبار کردن موارد بیشتر و بیشتر در درون، و در می یابید که زندگی برای اکثر افراد بر روی سیاره ما چگونه است. چه بار سنگینی را از گذشته با خود در ذهنشان حمل می کنند. تنها زمانی که خاطرات یا به عبارتی افکار مربوط به گذشته کاملا بر شما مسلط می شوند به طوری که تبدیل به بار سنگین شده، مشکل ساز می گردند و بخشی از احساسی که به خود دارید، می شوند و سپس شما را به اسارت در می آورند...داستان شما نه تنها حاوی خاطره ای ذهنی بلکه خاطره ای عاطفی نیز هست؛ احساس قدیمی که به طور مدام زنده می شود... در گذشته هیچ اتفاقی نیفتاده است که بتواند شما را از حضور داشتن در لحظه حال باز دارد؛ و اگر گذشته نمی تواند از حضور شما در لحظه حال جلوگیری کند پس چه قدرتی دارد؟

v     

 

احساس شما نسبت به اینکه چه کسی هستید تعیین می کند که چه چیزهایی را به عنوان نیازهای خودتان می دانید و در زندگی چه مواردی برای شما اهمیت دارد و هر آنچه برایتان اهمیت دارد می تواند شما را آزرده و ناراحت کند. شما می توانید از این امر به عنوان معیاری برای میزان شناخت از وجود خودتان استفاده کنید.

اگر چیزهای کوچک قادر به ناراحت کردن شما هستند، پس شما هم خود را دقیقا همان گونه می بینید: کوچک. این باور ناخودآگاه شما است. چیزهای کوچک چه هستند؟ در نهایت همه چیز کوچک است زیرا تمام چیزها گذرا است.

v     

 

اگر فکر فقدان- چه پول باشد یا قدردانی یا عشق- تبدیل به بخشی از هویتی که شما فکر می کنید دارید شود، همواره فقدان را تجربه خواهید کرد. به جای قدردانی از خوبی های زندگیتان تنها کمبودها را می بینید. قدردانی از خوبی های زندگی اساس کل بخشندگی است. حقیقت این است:

"هر آنچه که فکر می کنید جهان از شما دریغ می کند، شما از جهان دریغ می کنید زیرا در اعماق وجودتان فکر می کنید که حقیر هستید و چیزی برای بخشیدن ندارید".

v     

 

لحظه حال برای من درونی در بهترین حالت تنها به عنوان وسیله ای برای رسیدن به پایان کاربرد دارد، در نتیجه شما را به لحظه ای در آینده می رساند که مهم تر تلقی می شود، اگرچه آینده هرگز فرا نمی رسد مگر به صورت لحظه حال و بنابراین هرگز چیزی بیش از یک فکر در ذهن شما نیست.

زندگی به گونه ای که اکنون جریان دارد، به صورت یک "مشکل" انگاشته می شود و شما در دنیایی از مشکلات زندگی می کنید که برای خوشبختی، رضایت یا زندگی واقعی باید تمام آن مشکلات حل شوند- یا حداقل شما این طور فکر می کنید-. مشکل این است: با حل هر مشکل، مشکلی دیگر ظاهر می شود. تا زمانی که لحظه حال به عنوان یک مانع تلقی شود، پایانی برای مشکلات وجود نخواهد داشت.

v     

 

قطع وابستگی به معنای آن نیست که شما نمی توانید از مواهبی که دنیا به شما عرضه می کند لذت ببرید. در واقع از آن بیش تر لذت می برید. به محض آنکه ناپایداری اشکال و اجتناب ناپذیری تغییر را می بینید و می پذیرید، می توانید از لذت های دنیوی بدون ترس از دست دادن یا نگرانی درباره آینده لذت ببرید.

شما نمی توانید در رقص آفرینش شرکت کنید و بدون وابستگی به نتایج و بدون داشتن انتظارات غیرواقعی از دنیا فعال باشید: "خواسته های مرا برآورده کن، مرا خوشبخت کن، احساس امنیت مرا فراهم کن، به من بگو چه کسی هستم". جهان نمی تواند این ها را به شما بدهد و هنگامی که دیگر چنین انتظاراتی نداشته باشید، تمام آن رنج خودساخته به پایان می رسد. چنان رنجی بر اثر ارزش قائل شدن بیش از حد برای شکل و ناآگاهی از بعد فضای درونی ایجاد می شود.

v     

 

در زندگی روزمره تا جایی که امکان پذیر است از آگاهی جسم درونی برای ایجاد فضا استفاده کنید. هنگامی که منتظر هستید، به سخنان کسی گوش می دهید یا برای نگریستن به آسمان، یک درخت، یک گل، همسر یا فرزندانتان، تامل می کنید، در همان حال سرزندگی درون را حس کنید. این بدان معناست که بخشی از توجه یا آگاهی شما بی شکل باقی می ماند و بقیه برای جهان بیرونی شکل در دسترس است. هنگامی که شما به این شیوه در جسم خود "سکنی می یابید"، این به عنوان لنگری برای حضور در لحظه حال محسوب می شود و از تسلط افکار، احساسات یا موقعیت های بیرونی بر شما جلوگیری می کند.

v     

 

" سکوت زبانی است که خداوند با آن سخن می گوید، و هر چیز دیگر ترجمه بدی از آن است". آگاه شدن از سکوت هر بار که در زندگیمان با آن مواجه می شویم، ما را با بعد بی شکل و بی زمان درونمان که فراتر از اندیشه و من درونی است مرتبط می کند...شما هرگز نمی توانید پیش از زمانی که ساکت و ساکن هستید به ژرفای خود روید. هنگامی که سکوت اختیار می کنید همان کسی می شوید که پیش از شکل پذیری فیزیکی و ذهنی که شخص نامیده می شود بودید. شما هم چنان کسی هستید که پس از نابودی این شکل ظاهری خواهید بود. هنگامی که ساکت و خاموشید شما همان کسی هستید که فراتر از وجود گذرای خودتان است: آگاهی، بدون قید و شرط، بی شکل، ابدی.

v     

 

بیداری تغییری در خودآگاه است که در آن تفکر و آگاهی از یکدیگر مجزا می شوند. به جای گم شدن در افکارتان، هنگامی که بیدار هستید خودتان را به صورت آگاهی در پس آن مشاهده کنید. سپس تفکر،دیگر فعالیتی خود مختار و در خدمت خودش نیست که بر شما تسلط یابد و زندگیتان را اداره کند. آگاهی جای تفکر را می گیرد. به جای آنکه تفکر اختیاردار زندگی شما باشد، در خدمت آگاهی قرار می گیرد. آگاهی ارتباط خودآگاه با هوشمندی عالم است. کلمه دیگر برای آن حضور است: خودآگاه بدون فکر...ارتباط میان آگاهی و تفکر چیست؟ آگاهی فضایی است که در آن افکار وجود دارند، هنگامی که آن فضا از خودش آگاه شده است.

v     

 

شما می توانید با انتخابی آگاهانه تصمیم بگیرید که حضور داشته باشید یا درگیر افکار بیهوده شوید. شما می توانید حضور را به زندگی خود دعوت کنید یا به عبارتی فضا ایجاد کنید. موهبت بیداری مسئولیت نیز ایجاد می کند. شما می توانید به زندگی خود ادامه دهید گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است یا آنکه اهمیت آن را بیابید و ظهور بیداری را به عنوان مهم ترین چیزی که می تواند برایتان اتفاق بیفتد شناسایی کنید.

درحالی که شما احتمالا هنوز در انتظار اتفاقی مهم در زندگیتان هستید، ممکن است متوجه نشوید مهم ترین چیزی که می تواند برای انسان رخ بدهد درون شما اتفاق افتاده است: آغاز روند جدایی تفکر و آگاهی

v     

 

اگر تمایل به برتری، پیروزی یا موفقیت در این یا آن فعالیت برای شما معنایی به ارمغان می آورد، اگر هرگز پیروز نشوید یا دوران پیروزی شما روزی به پایان برسد که همین طور هم خواهد شد، چه می کنید؟ سپس شما باید به قوه تخیل یا خاطرات خودتان رجوع کنید، مکانی بسیار ناامید کننده برای آن که معنای ناچیزی به زندگی شما بدهد. "پیروز شدن" در هر عرصه ای تا زمانی معانی دارد که هزاران یا میلیون ها نفر وجود داشته باشند که پیروز نشوند، بنابراین شما نیاز به "شکست" انسان های دیگر دارید تا زندگی شما بتواند معنایی داشته باشد....هدف بیرونی به تنهایی همواره نسبی، ناپایدار و فناپذیر است.

v     

 

لحظه حال از این نظر که همواره ساده است کوچک تلقی می شود، اما در درون آن بزرگ ترین نیرو نهفته است. مانند اتم، این یکی از کوچک ترین چیزهایی است که در عین حال دارای نیروی شگرفی است.

چرا اضطراب، استرس یا منفی گرایی بروز می کند؟ زیرا شما از لحظه حال روی گردان شده اید. و چرا این کار را کرده اید؟ زیرا فکر کردید چیزی دیگر مهم تر است. شما هدف اصلیتان را فراموش کردید. یک اشتباه کوچک، یک درک نادرست، دنیایی از رنج را می آفریند.

v     

 

نهال چیزی نمی خواهد زیرا با تمامیت یکی است، و تمامیت از طریق آن عمل می کند. ما می توانیم بگوییم که تمامیت- زندگی- می خواهد که نهال تبدیل به درخت شود، اما نهال خود را از زندگی جدا نمی بیند و بنابراین چیزی برای خود نمی خواهد. نهال با آنچه زندگی خواهان آن می باشد یکی است و به همین دلیل نگران یا مضطرب نیست و اگر مجبور است پیش از موعد بمیرد با آرامش می میرد. همانطور که در برابر زندگی تسلیم است، هنگام مرگ نیز تسلیم است. نهال هرچند به طور مبهم، حس می کند که در "بودن"، حیات بی شکل و ابدی، ریشه دارد.

v     

 

برخی می گویند که موفقیت نتیجه ترکیبی از کار سخت و شانس است. یا ترکیبی از اراده و استعداد، یا بودن در مکان مناسب در زمان مناسب. در حالی که هریک از این ها ممکن است تعیین کننده موفقیت باشند، جوهر آن نیستند. آن چه دنیا به شما نمی گوید- زیرا نمی داند- آن است که شما نمی توانید به شخصی موفق تبدیل شوید. شما تنها می توانید موفق باشید.

اجازه ندهید دنیایی دیوانه به شما بگوید که موفقیت چیزی غیر از یک لحظه حال موفق است. و آن چیست؟ در کاری که شما انجام می دهید، حتی در ساده ترین عمل، حسی از کیفیت وجود دارد. کیفیت دلالت بر علاقه و توجه دارد، که با آگاهی می آید. کیفیت "حضور" شما را می طلبد.

v     

 

شما قادر هستید با تردید و سرگشتگی زندگی کنید، حتی از آن لذت ببرید. هنگامی که تردید را می پذیرید فرصت های بیشماری در زندگی شما ایجاد می شود. بدان معنا که ترس دیگر عاملی غالب در آنچه شما انجام می دهید نیست و دیگر از اقدام شما برای آغاز جلوگیری نمی کند. فیلسوف روم باستان، تاکتیتوس، به درستی مشاهده کرد که: "تمایل به حفظ امنیت در مقابل هر اقدام بزرگ و اصیل قرار می گیرد." اگر تردید برای شما قابل پذیرش نیست، تبدیل به ترس می شود. اگر کاملا پذیرفتنی است، تبدیل به سرزندگی، هشیاری و خلاقیت بیشتر می شود.

v     

 

برای ارائه تصویری از حقیقت نسبی و مطلق، طلوع و غروب خورشید را در نظر بگیرید. هنگامی که می گوییم خورشید صبح طلوع می کند و عصر غروب می کند، این حقیقت دارد اما تنها به طور نسبی. در معنای مطلق این اشتباه است. تنها از منظر محدود یک نظاره گر یا نزدیک به سطح سیاره است که خورشید طلوع و غروب می کند. اگر شما در فضا باشید می بینید که خورشید نه طلوع می کند و نه غروب می کند. بلکه مدام می درخشد.

"زندگی من" دیدگاه محدود دیگری است که فکر، آن را خلق کرده است. یک حقیقت نسبی دیگر. در اصل چیزی به عنوان زندگی "شما" وجود ندارد. زیرا شما و زندگی نه دو جزء جدا بلکه یکی هستید.

v     

 

...و سپس درست زمانی که شما فکر می کنید موفق شده اید یا به اینجا تعلق دارید، حرکت بازگشت آغاز می شود. به جای آنکه بیشتر شوید، اکنون کمتر می شوید و من درونی با اضطراب یا افسردگی به این مسئله واکنش نشان می دهد. دنیای شما به تدریج منقبض می شود، و ممکن است متوجه شوید که دیگر بر امور مسلط نیستید. به جای آنکه شما مهار زندگی را در دست داشته باشید، زندگی با کاهش تدریجی دنیای شما مهارتان را در دست دارد. خودآگاهی که با شکل یکی شده بود، اکنون افول و از میان رفتن شکل را تجربه می کند. و بعد یک روز شما هم ناپدید می شوید. شما به جایی باز می گردید که تنها چند سال قبل از آنجا آمده بودید.

زندگی هر شخصی نمایانگر دنیایی است. شیوه ای یگانه که هستی خود را در آن تجربه می کند. هنگامی که شکل شما از بین می رود، دنیایی به پایان می رسد، یکی از بینهایت دنیاها.

v     

 

ما این را تقریبا توهین تلقی می کنیم که کسی را پیر بنامیم. ما برای اجتناب از این کلمه از کلمات دلپذیرتری نظیر سالمند و سالخورده استفاده می کنیم. چرا پیری را بی فایدگی تلقی می کنند؟ زیرا در پیری، تاکید از انجام کار به "بودن" تغییر می یابد، و تمدن ما که غرق در انجام کارها شده است. چیزی درباره "بودن" نمی داند و می پرسد: بودن..؟! آیا فایده ای برای شما دارد.

v     

 

خصوصیات رفتار بیدار شده عبارتند از پذیرش، لذت، اشتیاق که هر یک نمایانگر نوسان ارتعاشی خاصی از خودآگاه است. شما باید اطمینان پیدا کنید هر زمان که درگیر انجام کاری هستید- از ساده ترین کار تا پیچیده ترین کار- یکی از این خصوصیات عمل می کند. اگر شما در وضعیت پذیرش، لذت یا اشتیاق نیستید، برای خود و دیگران رنج می آفرینید.

چنان چه نمی توانید از انجام کاری لذت ببرید، دست کم می توانید بپذیرید که شما مجبور به انجام آن هستید. پذیرش یعنی: در حال حاضر، این شرایط و این زمان از من می خواهد که این کار را انجام دهم، بنابراین آن را با میل و رغبت انجام می دهم. انجام کاری در وضعیت پذیرش بدان معناست که شما آن کار را با آرامش انجام می دهید.

v     

 

اگر از انجام کاری نه می توانید لذت ببرید و نه آن را بپذیرید، از انجام آن کار دست بکشید. در غیر این صورت شما مسئولیت تنها چیزی که واقعا قادر به پذیرش تعهد نسبت به آن هستید را نمی پذیرید، که در واقع تنها چیزی است که اهمیت دارد: وضعیت خودآگاه شما. آرامشی که از عمل توام با تسلیم ایجاد می شود، هنگامی که شما واقعا از کاری که انجام می دهید لذت می برید، تبدیل به حسی از سرزندگی می شود. لذت به عنوان نیروی برانگیزاننده عمل افراد جایگزین خواستن می شود. خواستن از توهم من درونی برمی خیزد که شما را بخشی مجزا و منفصل از نیرویی که در ورای کل خلقت قرار دارد تلقی می کند.

v     

 

لذت جنبه پویای "بودن" است. هنگامی که نیروی خلاق هستی از وجود خودآگاه می شود، به صورت لذت ظاهر می شود. شما مجبور نیستید منتظر بمانید تا چیزی "پرمعنا" به زندگیتان راه بیابد تا سرانجام بتوانید از آنچه انجام می دهید لذت ببرید. در لذت معنایی بسیار بیش تر از آنچه شما نیاز دارید وجود دارد. سندرم "انتظار برای شروع زندگی" یکی از شایع ترین توهمات وضعیت ناخودآگاه است. گستردگی و تغییر مثبت در سطح بیرونی به احتمال زیاد به زندگی شما راه می یابد، در صورتی که بتوانید از آنچه انجام می دهید لذت ببرید، به جای آنکه منتظر تغییری باشید تا بتوانید لذت بردن از آنچه انجام می دهید را آغاز کنید.

v     

 

لذت از آنچه انجام می دهید، به همراه یک هدف یا رویایی که برای رسیدن به آن کوشش می کنید، تبدیل به اشتیاق می شود. حتی اگر شما هدفی دارید، آنچه در لحظه حال انجام می دهید باید در مرکز توجه شما باقی بماند. اطمینان حاصل کنید که رویا یا هدف شما تصویری دروغین از خودتان و درنتیجه شکلی پنهان از من درونی نباشد، مانند آنکه بخواهید هنرپیشه سینما، نویسنده ای معروف یا کارآفرینی ثروتمند شوید. تصویری بزرگنمایی شده از خودتان یا رویای داشتن این یا آن، همگی اهدافی فاقد پویایی هستند و در نتیجه شما را تقویت نمی کنند.


بهترین مادرها کسانی هستند که در دنیا بدترین مادرها خوانده می شوند، مادرانی که تنها به فکر فرزندانشان نیستند. بهترین مادرها کسانی هستند که در عین مادر بودن، فراموش نمی کنند به همان اندازه، همسر، معشوق، و فرزند نیز هستند. در واقع برای توصیف بهترین مادرها، یک جمله کافی است که این جمله تمام جریان زندگی و مرگ تو را به درستی شرح می دهد: بهترین مادرها، تمام وجودشان را می بخشند و می روند.

v     

 

اعتراف می کنم که تو باعث شدی من بیماری بزرگ حسادت را تجربه کنم. هیچ چیز دیگری جز حسادت به عشق شبیه نیست و در عین حال، هیچ چیز دیگری با آن در تضاد نیست.

انسان حسود خیال می کند که با اشک ها و فریادهایش می تواند عمق عشق خود را ابراز کند، اما نمی داند که با این کار تنها خودخواهی دیرینه اش را که در وجود هرکس وجود دارد، ابراز می دارد. هرگز در حسادت سه فرد و یا دو فرد وجود ندارد، ناگهان تنها یک فرد در معرض همهمه عشق جنون آمیزش قرار می گیرد: من تو را دوست دارم، پس به من مدیونی.

v     

 

یک هفته پس از مرگت، کلمانس تلفن را نشان من می دهد و از من می خواهد که به تو زنگ بزنیم. من او را روی سکوی تلفن می گذارم، او گوشی را بر می دارد و همه دکمه ها را فشار می دهد و چند دقیقه سکوت می کند. سپس گوش می دهد و می گوید: آره، آره...

از او می پرسم: مامان چی بهت گفت؟ پاسخ می دهد: پرسید همه چیز رو به راه است؟ ما هنوز هم با هم هستیم؟ و من هم به او جواب دادم: آره، آره...

برای صحبت کردن با مرده ها، هزاران راه وجود دارد. ولی رفتار یک دخترک چهار سال و نیمه، باید به ما بیاموزد که برای برقراری ارتباط با مرده ها، ابتدا لازم است به آن ها گوش دهیم؛ و مرده ها تنها یک مطلب را به ما گوشزد می کنند: با هم زندگی کنید و خودتان را آزار ندهید و همیشه خندان باشید.

v     

 

ملایمت نه مهربانی است و نه راحتی. زیرا زندگی خشن است، عشق خشن است. ملایمت نیز خشن است. اما با این حال همه ما در برابر خشونت مرگ غافلگیر می شویم.

هیچ کس زندگی ساده ای ندارد...همین امر ساده زنده ماندن، ما را به سوی سخت ترین ها پیش می برد. زندگی معقول نیست و نمی توان آن را سال ها به صورت یک طرح معماری ساده یا چیزی آرام انگاشت. زندگی قابل پیش بینی و مسالمت آمیز نیست. زندگی در وجود ماست. داستان اشتیاق است که ما را به اندوه و دوگانگی محکوم می کند.

v     

 

امروز صبح از خود می پرسیدم که من به چه چیزی نیاز دارم. شاید به سکوت... سکوتی که به ساحلی شنی می ماند و در قلب آن، تمام سخن ها و موسیقی ها می تپند؛ پس می نویسم تا به این سکوت دست یابم.

فردای روز مرگت، خیال کردم که دیگر نخواهم نوشت...مرگ بیش تر ما را به این حال می اندازد و ما را به سوی رفتارهای کودکانه می کشاند؛ گویا انسان می خواهد زندگی را تنبیه کند، چرا که تصور می کند زندگی او را تنبیه کرده است. پس مانند کودکان قهر می کند و بلافاصله آشتی می کند، بدون این که بداند چگونه...

v     

 

مردها مانند پسربچه هایی فرمانبردار و مطیع هستند که همان گونه که به ایشان آموخته شده زندگی می کنند؛ و هنگامی که زمان ترک خانواده هایشان فرا می رسد، می گویند: "خیلی خوب...اما من نیاز به یک زن دارم!" و چون به نظر مردها بهترین راه داشتن یک زن ازدواج است، ازدواج می کنند.

 اما آن ها وقتی ازدواج می کنند دیگر به زن و خانواده شان فکر نمی کنند...خودشان را با یک کامپیوتر سرگرم می کنند، قفسه ای را تعمیر می کنند و یا خود را در حیاط و در باغچه و گل ها، مشغول می سازند؛ و این تنها راهی است که آن ها برای نجات از زندگی پرتلاطم خود انتخاب می کنند. با ازدواج، گویا مردها چیزی را از دست می دهند؛ و اما، برعکس زن ها گویا با ازدواج چیزی را به دست می آورند.

v     

 

هنگامی که انسان رابطه ای را آغاز می کند، حالا می خواهد هر رابطه ای که باشد، از همان ابتدا همه چیز را در مورد آن می داند، کافی است شخص را که از کنارمان می گذرد ببینیم و به شیوه سفر روحیش نظری بیاندازیم، آن وقت همه چیز را در موردش حدس می زنیم. گذشته، حال و آینده هر رابطه ای از همان لحظه اول مشخص است.

v     

 

در این زندگی همیشه آن هایی که با شهامت خوانده می شوند، بدترین ها را به وجود آورده اند...آیا می دانید بسیاری از مردم تنها به خاطر سلامتیشان بیمارند؟...دنیا مملو از جنایت است، زیرا در دستان کسی است که پیش از هرکس، خود را به قتل رسانده اند و اتکاء به نفس و آزادیشان را در خود خفه کرده اند.

من نمی دانم چرا این آدم ها خود را اسیر می کنند. آن ها دهانشان را به شیشه قراردادها می چسبانند و از بخاری که با نفس هایشان روی شیشه ایجاد می شود، خود را از عشق ورزیدن به زندگی باز می دارند.

v     

 

بیماری هیچ وقت علت نیست، بلکه پاسخ است...پاسخی ناچیز به درد، به رنج، به بی کسی... و نیز می دانم که بدبختی مانند یک میراث از یک نسل به نسلی دیگر می رسد، و بعد فقط یک نفر برای بلعیدن تمام آن کافی است...

v     

 

من می توانم، روزها، هفته ها، ماه ها در تنهایی سر کنم، درحالی که همچون یک نوزاد خواب آلوده، آسوده و خرسندم، و تو بودی که این خواب آلودگی را از بین بردی. چگونه می توانم از تو سپاسگزاری کنم؟

انسان همیشه به محبوب هایش چیزهای زیادی را اهدا می کند: کلام، آسایش و احساس لذت... و تو ارزشمندترین همه این ها را به من هدیه کردی: فقدان

نمی توانستم به راحتی از تو بگذرم... حتی در زمانی که می دیدمت، برایت دلتنگ می شدم، خانه ذهن من، خانه دل من، قفل شده بود و تو همه قفل ها را شکستی و هوا به درون پاشید. هوای سرد و نیز هوای گرم و آتشین و تمام روشنی ها...و این گوهری است که تو برای من به یادگار گذاشتی. گوهری که همیشه جاودان است.

v     

 

در چشمان این مرد شگفتی به دنیا آوردن را می توانم حس کنم. من باید آن دوچرخه سوار گریزپای را به کلیسا آورده و این تصویر زیبای حس پدری را به او تقدیم کنم: پدری با حالتی زنانه، چهارزانو نشسته است و یک دستش را روی رانش قرار داده و دست دیگرش تکیه گاه چهره حیرت زده اش شده است. پس حس پدری به این شکل است! به همین سادگی و معجزه آسایی...خدمت کردن به موجودی تازه از راه رسیده، بدون آن که توقع جبرانی وجود داشته باشد...

v     

 

به دوران سه سالگی باز می گردم، چرا که کودکان سه ساله را دوست دارم. آن ها مانند ماجراجویانی هستند که در آخر زمان ظهور می کنند. روی این زمین، تنها کودکان وجود دارند، حتی در میان کسانی که به خیال خود، کودکیشان را زیر سنگینی سن خود مدفون کرده اند.

مشکل ما در این است که هیچ گاه به کودک سه ساله وجود خود، اطمینان نمی کنیم. در آن جا که واژه ها تواناییشان را از دست می دهند، این کودک درون ماست که کلامی تازه می کوبد و در آن جا که به راه های بسته خورده ایم، راه جدیدی را پیش رویمان باز می کند.

v     

 

تنهایی همانند بیماری ایست که تنها راه درمان آن، واگذاری او به حال خویش است؛ این که اجازه دهیم هرکاری می خواهد انجام دهد و برای علاج آن هیچ اقدامی نکنیم. همیشه از آن افرادی می ترسم که از تنهایی بهره ای نمی برند و مایلند تا زندگی مشترک، کار روزمره، دوستان و حتی اهریمن را داشته باشند. آنان چیزی را می خواهند که هیچ کدام قادر به انجامش نیستند و آن حفاظت از خویشتن است و بخشیدن این اطمینان که هیچ گاه با واقعیت تنهایی خود در زندگی روبرو نشوند. این انسان ها شایستگی مجالست ندارند زیرا گریز آن ها از تنهایی، ایشان را به تنهاترین افراد مبدل کرده است.

v     

 

حال و روز انسان پس از گرفتار شدن یه یک عشق بزرگ، همانند وضعیتی است که بعد از مرگ نصیب او می گردد؛ مرگی که تا نیمه رفته و برگشته است. انسان عاشق از فرصتی که دوباره برایش پیش آمده است متعجب می شود و دیگر نمی خواهد این فرصت را صرف کاری کند و همانند کسانی که از پیچ و خم های حالت کما باز می گردند، طراوت درخشنده این عشق بزرگ را در اعماق وجود خود و تک تک سلول های سازنده بدن خویش، نگه می دارد و پس از آن، دیگر این عشق است که به جای او فرمان می دهد و اراده و اختیار را در دست می گیرد و در واقع آینده او را می سازد.

v     

 

هنرمند یعنی کسی که جسمش در یک جا و روحش در جایی دیگر است و تمام تلاشش این است که فضای خالی این دو را با کشیدن نقاشی، یا نوشتن با جوهر و حتی سکوت پر کند؛ بنابراین همه ما هنرمندیم و از هنر زندگی کردن بهره مندیم، با این فرق که میزان به کارگیری ذوق و اشتیاق، در افراد مختلف متفاوت است؛ ذوق و اشتیاقی که همان مفهوم عشق را دارد.

v     

 

کودک دو-سه ساله به هیچ شغلی علاقه مند نیست. اصلا مفهوم شغل را نمی داند. عمیقا دوست دارد هیچ باشد و این یعنی همه چیز. به آشپزخانه آمدن، سفره را با لکه های غذا آلوده کردن، و در همان حال، در وجود مگسی در حال پرواز نفوذ کردن. در آسمان سیال بیرون از پنجره، در جنگل مقدس ملائک، همان جنگلی که هیچ گرگی در آن وارد نمی شود، جنگل عشق که دنیا از آن جدا شده است.

v     

 

زندگی تنها در زمانی نیرو می گیرد که یکی از راه ها به رویش بسته شده باشد. سپس شفاف و مبرا، از تنها شکاف باقی مانده جاری می گردد...آنچه به ظاهر می تواند برای زندگی ما مزاحمت ایجاد کرده و آزار دهنده باشد، به راحتی قادر است به همان اندازه کارساز و قدرت بخش گردد.

v     

 

آن زمان که آثار شکسپیر را مطالعه می کنیم یا با لذت به رنگ آسمان می نگریم، پیوسته به این امید هستیم که چهره مطلوب خود را در آن ها بیابیم. حتی هنگامی که عاشق می شویم نیز چنین عمل می کنیم، با این تفاوت که در مورد قبل به کشف خطوط خالص چهره خود می رسیم، اما در مورد بعد به کشف چهره آن دیگری. آن چه در ما انگیزه جستجو ایجاد می کند، امیدواری است؛ همان امیدواری که فناپذیر است. حتی در ناامیدترین انسان ها. هیچ کس نمی تواند لحظه ای را بدون امید زندگی کند. دانشمندانی که خلاف این عقیده را دارند و ادعا می کنند که به راحتی می توانند در یک زندگی بدون امید سر کنند، هم به خود و هم به دیگران دروغ می گویند.

v     

 

جوهر را از طریق خون به ژرفای روح رساندن و روح را با آن آغشته کردن، بلعیدن آن چه می خوانیم و مبدل ساختن خود به آن و مبدل ساختن آن به خویشتن. هر مطالعه ای که روح را متحول نسازد، هیچ ارزشی ندارد و فقط وقت را بیهوده هدر داده است. هر زندگی که توسط خود زندگی دگرگون نشده باشد و به تنهایی و بدون کمک گرفتن از هر آموزشی، به دنبال بهترین ها برای این تحول نرود، عمرش را تلف کرده است. در مورد بهترین ها برای شخص، خود او تصمیم گیرنده است که در این راه به تنهایی خویش کفایت نکند و از مطلوب فکری و اخلاقی، فاصله مناسب را بگیرد.

v     

 

نشان دادن یک عمل غیر انسانی تنها از انسان بر می آید؛ انسانی که هر لحظه می تواند زندگی کس دیگری را به مرگ نزدیک سازد و یا آن قدر به آن بها دهد که انگار با زندگی خودش طرف است: عمل قتل، قاتل را از انسان های دیگر تفکیک نمی کند بلکه این عمل او را به ابتدای داستان آفرینش بر می گرداند. به فریادهای قابیل در مقابل جسم بی جان برادر و به این سوال که برای هر انسان در هر موقعیت زندگیش پیش می آید: آیا برای برادر خویش نگهبان مناسبی هستم؟

v     

 

این ساده ترین حق کسانی است که به آن ها عشق می ورزم؛ این که بی دلیل بیایند و بی دلیل بروند؛ بدون آن که در صدد توجیه رفتارشان برآیند.

از آنان که دوستشان دارم، خواهان هیچ چیز نیستم؛ تنها می خواهم خود را از من رها کنند و در مورد آن چه انجام می دهند و آن چه انجام نمی دهند توضیحی ندهند و البته چنین چیزی را از من نخواهند. چرا که عشق، تنها با آزادی معنا پیدا می کند، همان گونه که آزادی نیز تنها با عشق معنی می یابد.

v     

 

برای نوشتن نیاز به چیزهای زیادی نیست؛ تنها نیاز است زندگی ای داشته باشیم، سرد و تهی...آن چنان تهی که هیچ کس خواهان آن نباشد و از طریق آن بتوان به خدا رسید. زندگی سرشار از هیچ...درست برخلاف زندگی کسانی که در بگومگوهای راست و دروغ خود را گم کرده اند.

v     

 

همدلی بدون دل هرگز امکان پذیر نیست، زیرا دل راه خروجی است از درون خویشتن، اما اگر قرار است به چنان درکی از آن دیگری دست یابیم که مبدل به خود او شویم، باید فاصله ای را رعایت کنیم که سبب حل شدنمان در یکدیگر نگردد. اگر همدلی را به حال خود رها کنیم، تا جایی پیش می رود که انتهایی برایش نیست و بدین شکل مقصدش را گم می کند. به واسطه همین همدلی است که مادر پیش از جاری شدن اشک های فرزند، صدای گریه اش را می شنود. اما با وجود حل شدن در یکدیگر، چندی از مادران روح کودک خویش را به بند می کشند...آخرین حد همدلی، حل شدن در یکدیگر است که سبب بلعیدن همدیگر می گردد.

v     

 

هرگز به طبیعت، همانند نمایشی نگاه نکرده ام که باید روی صندلی قرمز رنگی بنشینیم و آن را بستاییم. ارتباط ما با طبیعت، چیزی بیش از کسب تجربه است، زیرا خود درون آن قرار گرفته ایم. دیواری که از برگ پوشیده شده است، همانند یک کتاب معجزه آساست. آن زمان که تماشایش می کنم، دیگر نه جایگاه کتاب را می دانم، نه خواننده را؛ زیرا در یکی از بهترین لحظات، خود را تبدیل شده به یکی از جملات کتاب می بینم. سپس از این سعادت بهره مند می گردم که به نبوغ شاخه های درختان یا تلالو خورشید دست یابم، اما این حس شگرفی را در من پدید می آورد که گویا از این زیبایی حقیقی، تمام آب های عالم نامرئی بر زمین عالم مرئی جاری گشته و تا دل و دیده امتداد می یابند و سپس همه چیز به حالت اول خود بر می گردد.

v     

 

طبیعت همانند کتابی است که همیشه گشوده است و باد صفحاتش را ورق می زند و شب همان لحظه ای است که واژه ها را در خود حل می سازد و ما را از صفحات می گذراند. در مقابل ظرافت یک پرنده، احساس کمبود می کنم. همانند بی سوادی که وارد یک کتابخانه عظیم شده باشد و هر کتاب این کتابخانه را جملاتی سنگین و پرمحتوا فرا گرفته است. سخن حضرت یوحنا را به یاد می آورم که می گفت:

"اگر همه اعمال حضرت عیسی یک به یک نوشته می شد، در دنیا دیگر ظرفیتی برای کتاب های نوشته شده باقی نمی ماند."