گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

اگر اساس ضمیر ناآگاه را در کشف تاریخی فروید آرزومندی و تمنای آدمی بدانیم و این حقیقت را دریابیم که تمامی سرگذشت و تاریخ حیاتی فرد را نحوه تجلی این آرزومندی تشکیل می دهد و از سوی دیگر ذات آدمی را بنا بر تعلیمات لکان در فراروئی انسان نسبت به غیر بدانیم در آن صورت با او همزبان شده باین نکته پی خواهیم برد که ذات آدمی را چیزی جز آرزومندی غیر تشکیل نمی دهد.
من از آن جهت هستم که به غیر تعلق دارم. اینست معنی شعور باطن بدان نحو که فروید به کشف آن نائل آمد. آدمی همواره وجود خود را به عنوان "غیر" باز می شناسد یعنی وجودش متکی بر انقسام یا دوگانگی ذاتی میان خود و غیر است. اشتباهات لفظی، اعمال سهوی، رؤیاها و دیگر پدیدارهای نفسانی همواره چیزی جز زبان این غیر نیست. آدمی در نهایت نفس خود به ورای خویش اشارت دارد و زبان او جز "حدیث آرزومندی" غیر نیست.

  •  

محتویات یک رؤیا مجموعه ای از معماهای کلامی است که حالت ایهام به خود می گیرد به نحوی که تنها فتوح یا گشایش قلبی حاصل از روانکاوی است که ما را به کشف مکنونات آن قادر میسازد. زیرا که روانکاوی چیزی جز فراگیری استماع واقعی زبان نیست. ضمیر ناآگاه عین زبان تکلم است ولی زبانی است که پیام آرزومندانه آن در عین کارگزاری مداوم به ندرت به گوش ما می رسد. چه ما به طورعادی استعداد استماع آنرا نمی توانیم داشته باشیم. این زبان تکلم است که عاملیت اصلی را داراست و بر ما تسلط و غلبه دارد. در حالی که پیوسته در این پندار هستیم که عامل عمده آن بوده آن را تحت احاطه کامل داریم.

  •  

به کرات دیده می شود که تعدادی از افرادی که به علت رنج و تألم به روانکاوی روی آورده اند در مراحل اولیه به تأکید در مشکلات جسمانی خود می پردازند ولی همین که زمان آن فرا می رسد که از "خود" صحبت کنند روانکاو را ترک کرده از ادامه روانکاوی سرباز می زنند. نزد اینگونه افراد بیماری پرده و حجابی است در مقابل امکان مقابله با خویشتن خویش. روانکاوی طی طریقی است که شخص را در برابر آزادی باطنی خود قرار می دهد ولی به علت ذات مستوری طلب آدمی این آزادی ممکنست جنبه اجبار و تقید بخود بگیرد و فرد مورد روانکاوی را از ادامه آن باز دارد.

  •  

نوزاد میان دو تا سه ماهگی برای نخستین بار در مقابل چهره آدمی لبخند می زند. وجود چنین واکنشی از سوی او برای مادر حائز اهمیت و مسرت بسیار است. لبخند کودک برای او نشانه علاقه و عشق اوست. این امر که نوزاد به چهره هرکس و حتی در مقابل صورتک های مصنوعی لبخند می زند نشان دهنده آن نیست که لبخند او صرفا واکنشی عصبی و مکانیکی باشد بلکه می رساند که نزد او مادر در همه جاست و عالم او چیزی جز وجود مادر نیست. حتی اشیاء بی جان نیز مظهری از وجود مادر برای او هستند.

  •  

خرده مطلوب عنصری است که در حرکت رفت و آمد موجود در رانش "دور زده می شود" و طفل از آن حاصلی مادی بدست نمی آورد. تنها حاصل او لذتی است که در نتیجه عمل مکرر رانش بدست می آید. لذت تنها عنصری است که از رانش حاصل می آید. اگر مطلوب رانش واجد "مادیت یا واقعیتی خارجی" بود در آن صورت رانشی نیز وجود نمی داشت. این امر را در رانش بوسیدن به سادگی می توان ملاحظه کرد. به قول فروید در عمل بوسیدن گوئی لب های شخص بوسنده هستند که خود را می بوسند.

  •  

ارگانیسم آدمی همواره در جستجوی بازگشت به حالت آرامش و سکون نخستین است. نهایت این سکون البته با جهت وجودی ارگانیسم در تناقض است زیرا که می بایستی پیوسته برای حفظ حیات خود در تکاپو باشد. حال آنکه طبق نظریه فروید جستجوی لذت - که می تواند به عنوان یکی از مقاصد اصلی ارگانیسم بحساب آید - خود با اصل اساسی آن یعنی حفظ حیات و فعالیت دائم در تناقض است.
از میان بردن منشاء تنش و نزول آن به آرامش محض چیزی جز نابودی آن نخواهد بود. در این صورت باید پذیرفت که برخلاف آنچه در نظر اول تصور می شود مرگ و زندگی در تضاد با یکدیگر نبوده در توافق و همبستگی کامل با یکدیگرند. تلفیق قوه محرکه مرگ و زندگی حاوی این نکته است که انسان اساسا واجد ماهیتی است دریغ آمیز.

  •  

آدمی همواره در این تصور است که در پی چیزی جز تمتعات زندگی نیست غافل از آنکه در ذات آدمی جستجوی تمتع در واقع از کف دادن آنست. ازین روست که ممکنست بسیاری از سوانح و حوادث اسفناک در زندگی روزمره حاکی از میل و تمنای باطنی افراد باشند. روانکاوی به ما نشان می دهد که برخی از تصادفات در واقع عملیاتی انتحارآمیزند. برای روانکاو سهو عین عمد است و جهت آن آرزوها و تمناهای باطنی و ناآگاه آدمی است. چه همواره نیروی مقاومی در انسان وجود دارد که مانع از قبول امیال باطنیش می گردد.

  •  

آدمی نه تنها علت و عامل سخنان و افکار خود نیست بلکه برعکس "معلول" و "معمول" آن هاست. لذا لکان فاعلیت آدمی را امری اعتباری یعنی فاقد مابازانی خارجی می داند. فاعل از آن جهت فاعلی اعتباری است که قائم بذات نبوده بلکه تابع غیر است. زیرا از آن رو "خود" است که به "غیر" تعلق دارد. اگر نفس آدمی عاملی اعتباری است در آن صورت باید گفت که میل و تمنای او همواره میل و تمنای غیر است. تمنا در اختیار آدمی نیست. تنها گزیر او تعهد و قبول مسئولیت در قبال آنست لذا هنگامی که عشق می ورزد این "خود" اوست که چنین می کند. آنکه کین می ورزد کسی جز "خود" او نیست. این "خود" از آن رو "خویشتن" است که "غیر" خویشتن خویش است. تما همیشه تمنای غیر است و از آن جهت تمناست که انسان موجودی است متکلم.

  •  

ضدیت نسبت به یک امر نه تنها به گذشت از آن دلالت ندارد بلکه حاکی از نهایت اصرار در آنست. گذشت واقعی از یک چیز امری ورای ضدیت و خصومت با آن است. نوجوانی که در طلب استقلال از والدین خویش است در مخالفت خود نسبت بدان ها و در ضدیت با آنان کاری جز پافشاری در وابستگی عمیق خود بدان ها نمی کند. گذشت وی از یک چنین وابستگی منوط به اخذ آگاهی نسبت بدان خواهد بود. بدون آگاهی از موضوعیت حاکم بر عصر جدید که بستگی به طی طریقی طولانی از سوی هر قوم خواهد داشت - گذشت از غرب نیز امری محکوم به شکست خواهد بود. از این رو ملتی که حمیت واقعی خود را در جهت تضاد با غرب بگذارد کاری جز استحکام هر چه بیشتر وابستگی خود بدان نخواهد کرد.

  •  

روانکاوی از آن جهت به پرسش از وجود فرد می پردازد که او را به عنوان موجودی صاحب تاریخ و برخوردار از ساحتی چون زمان در نظر می گیرد. آنچه در سرگذشت فرد مورد التفات روانکاو است آرزومندی و تمنای اوست که براساس رابطه مستمر او با گذشته، حال و همچنین آینده استوار است.
آدمی در نظر روانکاوی موجودی است که متعهد عمده تاریخ و سرگذشت خویش می باشد. منظور از اهل تاریخ بودن آدمی چیزی جز این نیست که پیوسته خویشتن خویش را در این تاریخ بازشناخته خود را به عنوان عامل اصلی آن در می یابد. از این رو سرگذشت فردی برای روانکاو عبارت از یک سلسله رویداد نبوده و هرگز نمی تواند به حد تسلسل وقایع زندگی گذشته او تقلیل یابد. چه وجود آدمی و رابطه او با خویشتن خویش مبتنی بر نسبتی است که او در هر لحظه با گذشته خود داراست.

  •  

نفس انسان از آن رو برزخی است که واجد ضمیر ناآگاه است. غنای آدمی در همین برزخ است چرا که او را از تمامیت رهانیده وجودش را عرصه اصلی امکانات می سازد (هیدگر). موجود تام واجد هیچ گونه امکانی نیست. کلام با فراموشی عقد و نسبتی ذاتی دارد. بدون ضمیرناآگاه و فراموشی دسترسی به زبان تکلم نیز ناممکن خواهد بود. برزخ یعنی اهل زبان بودن و اهل زبان بودن بدین معنی است که تنها آدمی واجد آرزومندی است.

  •  

تتم و تابو کوششی بود جامع برای تبیین این امر که اصل و اساس جوامع بشری بر میل ناآگاه به امحاء پدر استوار است. مطابق این "اسطوره" رئیس درقبایل وحشی اولیه صاحب مطلق تمامی زنان بود و پسران را از دسترسی بدان ها بازمی داشت. پسران عاقبت دست به شورش زده رئیس را به قتل رساندند. احساس گناهی حاصل از این جنایت چنان بود که پسران را بر آن داشت که با برافراشتن پیکری که مظهر پدر مقتول بود (تتم) زنان را بر خود حرام (تابو) کنند و اولین پایه قانون منع زنا با محارم را برقرار سازند. در نظر فروید آنچه ماهیت اصلی احساسات مذهبی را تشکیل می دهد چیزی جز همین احساس گناه نیست. احساس گناه بصورت ملبس خود باز گشت میل دفع شده و ناآگاه فرد به امحاء پدر است.

  •  

فروید می نویسد این جمله که من او (آن مرد) را دوست دارم در هذیان های آزار و ستمدیدگی فرد پارانیاک تکذیب شده بدین صورت تغییر شکل می دهد: “او را دوست ندارم بلکه از او متنفر هستم." سپس جمله اخیر به مدد مکانیسم برون فکنی تبدیل می شود به "او از من متنفر است مرا آزار می دهد به همین دلیل من نیز از او نفرت دارم " بدین نحو احساس باطنی فرد که انگیزه واقعی او را تشکیل میدهد به عنوان امری حاصل از ادراکی خارجی ظاهر می شود.

  •  

لکان لحظه ای مهم را در تشکل "کمال مطلوب من" تصویر کرده است: کودک که حال هیکل خود را با فخر و غرور در آینه برانداز کرده عاشق و واله جذابیت آن شده دفعتا بطرف فرد بالغ بر می گردد تا با نگاه پراستفهام خویش از او جویای تأیید انکشاف خود در آینه شود. یک چنین تأییدی از غیر است که به تدریج کمال مطلوب من را نزد کودک متشکل می سازد. طفل گوئی با ترک تصویر در آینه و روی کردن به طرف فرد بالغ او را مخاطب قرار داده از او می پرسد "آیا آنچه را من در آینه می بینم و آنچه را که احساس می کنم با تمنای تو مطابقت دارد؟" و این خود گواهی است بر این امر اساسی که آرزومندی چیزی جز آرزومندی غیر نیست.

  •  

تصویر در آینه حکم تهدید را برای طفل دارد. چه می ترسد خود را در مقابل آن تنها یافته از تمنای غیر طرد شود. در مقابل یک چنین هول و هراسی است که کودک به خصومت و پرخاشگری روی می آورد که عنصر اصلی را از این به بعد در رابطه خیالی او با همنوعانش تشکیل خواهد داد. علت بروز پرخاشگری اینست که طفل بر آن می شود که خود را با نگاه کین جو و بدسگال غیر انطباق داده آن را از آن خود سازد.
هم ازین روست که خصومت و پرخاشگری همواره مبتنی بر مکانیسمی است که فروید آن را برون فکنی می خواند. فرد ترس و هراس خود را برون افکنده آن را به دیگری نسبت می دهد. پرخاشگری نزد حیوان غالبأ واکنشی بیش در مقابل ترس نیست . وحشت کودک از تصویر خود در آینه به پرخاشگری تبدیل می شود و این درحالیست که دیگران به عنوان همنوعان طفل یادآور قرینه موجود در آینه هستند.

  •  

اعراض از چهره بدین معنی است که فرد اعتماد خویش را به غیر از دست داده است. در اینجا اعتماد به معنای پایه ای و بنیادی آن موردنظر است، اعتمادی که بدون آن کوچکترین حرکت یا فعالیت غیر ممکن خواهد بود. سخن از اعتمادی است که ما همه مثلا هنگام نشستن بر روی صندلی داریم که مانع از آن می شود که هر بار محکم بودن آن را تحت کنترل قرار دهیم.
این نوع اعتماد بدین معناست که روی موجوداتی که عالم ما را تشکیل می دهند "حساب" می کنیم. عدم اعتماد طفل مبتلا به آتیسم از چنین نوعی است و ناشی از یأس عمیق او از آرزومندی غیر (مادر). این عدم اعتماد کودک را در نوعی از ناایمنی مطلق فرو می برد. در اینجاست که می توان پایه ای برای توجیه رفتار و کردار عجیب و غریب این کودکان یافت.

  •  

در هر نگاه چهره ای لایتناهی وجود دارد، چهره ای که هم چون نفس آدمی نمی توان به لفظ یا کلامی واحد خلاصه کرد. زیرا تعدد و تکائفی است نامحدود از نسبت فرد انسانی با عالم و آدم. چهره نزد آدمیان یادبودی است از عهدی دیرینه با غیر، غیری که برای نخستین بار ما را پذیرای این عالم شده است.

  •  

میل به بردگی همواره میل به برده گیری است. به عبارت دیگر اجرای حکم مستبدانه غیر موجب تمتع فرد شده او را به اعمال مستبدانه میل خود نسبت به هم نوعان بر می انگیزد. فرمانبرداری و بردگی نسبت به غیر نزد ما ایرانیان واجد سه عنصر اصلی است که روی هم رفته مثلث واحدی را تشکیل می دهند: روح مذهبی، روح عرفانی و فئودالیسم.
آنچه را ما روح عرفانی یا مذهبی می خوانیم متکی بر تمامیت غیر یعنی حیث خیالی بوده با فئودالیسم رابطه ای مستقیم دارد. سه وجه اصلی اساس آن را تشکیل می دهند: اطاعت، تمجید و قدرت مطلقه ارباب. ارباب غیری است که در وجود شخصی واحد خلاصه شده و اطاعت و تمجید نوع رابطه فرد است با او. تمتع فرد در رابطه ای است انفعالی که با مهتر یا غیر تام دارد. هرچه مهتر از اهمیتی بیشتر برخوردار باشد اطاعت از او نیز ابعاد مهمتری به خود گرفته تمتع فرد به عنوان رعیت یا کھتر فزونی می گیرد.

  •  

در استبداد فرد مطیع غیر شده سرسپردگی و فرمانبرداری را منشاء اصلی تمتع خویش می گرداند، تمتعى که چنان در وجود او جای می گیرد که از هر گونه تغییری برای بازیافتن آزادی سرباز خواهدزد. بخصوص که در اطاعت جائی برای تعهد و مسئولیت وجود ندارد. فروید تمتع حاصل از اطاعت را تحت پرسش قرار داده نیاز به اطاعت را به احساس کودک در مقابل "قدرت عظیم" پدر بر می گرداند. این نوع احوال قلبی که طی آن فرد احساس می کند در نیروئی عظیم و ایمنی بخش غرق گشته است موجب اصلی تمتع در اطاعت از مهتر واقع می گردد.

  •  

در جوامعی که قانون بر آن ها حاکم است مقام و منزلت همواره مقوله ای است که بر افراد جامعه تقدم دارد چه آن ها کاری جز اشغال یا احراز آن نمی کنند. به عبارت دیگر این جوامع واجد ساختمانی ماتقدم هستند که ثبات آن ها را تضمین می کند و مانع از آن می شود که دستخوش امیال و نیات شخصی این و آن باشند. حال آنکه فرد در جوامع مطیع به علت عدم وجود فاصله با غیر و بجهت عدم محدودیت و تناهی به محض احراز یک مقام وسوسه توحید را با آن پیدا می کند. از این روست که مثلا امحاء یا برکناری یک شخصیت مهم ممکنست به کلی باعث دگرگونی سیستم و نهادهای آن اجتماع گردد. اما در جوامع قانونمند افراد موجودیتی گذرا داشته و آنچه پیوسته باقی می ماند همان ساخت اجتماعی است که بر اساس یک سلسله قوانین استوار است.

  •  

غرب زدگی همواره دارای یک خصوصیت اصلی است که می توان آن را خودباختگی خواند. در مواجهه با غرب ما احتمالا خود را باخته ایم. این خودباختگی دارای دو وجهه به ظاهر متفاوت است: یا به کلی گذشته خود را نفی می کنیم یا به عنوان واکنش به گذشته ای فارغ از حیات روی می آوریم. در مورد اخیر روی آوردن به ایران باستان نمونه ای بارز از آنست. هرچه در نسبت خود با تمدن و فرهنگ غرب بیشتر احساس "تهیدستی" کنیم به همان اندازه نیز به "ذخایر" گذشته ایران باستان روی می آوریم
احساس تهیدستی موجب پدیداری نفسانی می گردد که در عرف روانکاوی جراحت نارسیسیک نامیده می شود. این ضایعه نیز به نوبه خود باعث حالتی خاص می گردد که به پارانیا شباهت فراوان دارد. فرد ایرانی به موجب این پدیدار که می توان آن را به پارانیا خواند با پناه بردن به جلال و شکوه ایران قدیم به پرورش خودبزرگ بینی در ذات خویش پرداخته و خود را به عنوان ایرانی مورد آزار و اذیت می بیند.

  •  

تسخیر ایران را توسط اعراب نمی توان واقعه ای آسیبی دانست چراکه آسیب دیدگی نمی تواند منجر به شکوفائی فرهنگی بدان نحو که بعد از حمله اعراب در ایران حاصل آمد باشد. در حالی که حمله مغول تمام خصوصیات یک چنین آسیب دیدگی را در بر دارد. از آن جمله است پیدایش سبک هندی در شعر که در مقابل میراث عظیمی که سبک عراقی در طی قرون برای ما باقی گذاشت نوعی اضمحلال در شعر فارسی بود. تحول عرفان به آیین تصوف نیز شاهدی دیگر از این انحطاط تواند بود.
شاید بتوان گفت که حمله مغول و ضایعات عظیم آن برای ما ایرانیان حالتی چون دفع امیال را یافته است. چنانکه می دانیم امیال دفع شده به ضمیر نا آگاه همواره بصورتی ملبس و تغییر شکل یافته به ضمیر آگاه بازگشت پیدا می کنند. اگر حمله مغول را به لحاظ نفسانیات جمعی خود امری دفع شده بدانیم در آن صورت می توان تصور کرد که بازگشت آن به صورت نارسیسیسم ملی صورت گرفته است.

  •  

فروید یکی از عوامل احساس تنفر میان افراد را مبتنی بر مقوله ای می داند که آن را نارسیسیسم تفاوت های ناچیز می خواند. بدین معنی که افراد مورد تنفر چنان شباهت و قرابتی با ما دارند و چنان نارسیسیسم خود ما را به یادمان می آورند که ناگزیر برای حفظ تبختر و تفرعن من نفسانی خویش تفاوت های ناچیزی را که با ما دارند بهانه قرارداده آن ها را موجب اصلی احساس نفرت خود می پنداریم. ترک ها و یونانی ها، فرانسوی ها و بلژیکی ها، پاکستانی ها و هندی ها، توتسی ها و أتوها در رواندا... همه و همه نمونه های بارزی از این نوع نفرت هستند. می توان تصور کرد که همین مقوله بر رابطه ما با اعراب حاکم است.

  •  

همان طور که در تمتع سالک آفاق و انفس به یکدیگر پیوسته به وحدت می رسند به همان نحو نیز طرفین تعارف هر یک در پی ایجاد شبهه در وحدت با دیگری هستند. گوئی بالاخره من و تو افتراق خود را از دست داده به وحدت پیوسته اند. به طوری که امر بر هر دو مشتبه شده از خود می پرسند که آیا رابطه ای این چنین واقعا حاکی از ارادتی صادقانه نیست؟ لذا هر یک برای کسب اطمینان در انتظار تأکید و اصرار مخاطب باقی می ماند. گوئی تنها اصرار و ابرام است که می تواند ضامن صداقت باشد. در نتیجه هر یک همچون بازیگری هستند که نقشی را که قرابتی فوق العاده با شخصیت واقعی خود او دارد به روی صحنه می آورد.

  •  

کشف ضمیر ناآگاه و تعارضات نفسانی به عنوان اقتضای طبیعت انسان توسط فروید حاکی از آنست که میان "بیماری" و "سلامت روانی" هیچ گونه تفاوت کیفی وجود ندارد بلکه تمایز آن ها کمی بوده و بستگی به شدت و ضعف عوارض یعنی تعارضات نفسانی دارد. فرد مطابق تلقی خاص روانکاوی موجودیتی انسانی است و نمی توان او را به مجموعه ای از عوارض بیمارناک تقلیل داده هم چون شئ بدو نگریست. در این وجهه نظر عارضه بیماری نشانی بیش از تعارضات و کشمکش های روحی نیست. لذا روانکاو همچون پزشک به بیمار نمی نگرد بلکه عوارض روانی او را رنجی حاصل از تعارضات درونی می داند، تعارضاتی که تنها با توجه به سرگذشت فرد قابل درک هستند.

  •  

روانکاوی با وضوحی بی سابقه به ما آموخته است که در پس این وسواس که مبادا چنین و چنان عمل خلاف اخلاقی را انجام داده باشم در واقع میل به انجام آن نهفته است، میلی که شخصا قادر به اعتراف بدان نیستم، میلی که مرا در جنگی باطنی با خود درگیر می کند. این امیال همه به آرزومندی و میلی نخستین باز می گردند که اساس طباع وسواسی - اجباری را تشکیل می دهد: میل به امحاء پدر. لذا بی جهت نیست که فرد بی وقفه به چیزی جز مرگ (خویش) نمی اندیشد که البته کفاره ای است در قبال میل به نابودی و امحاء پدر که از بدو کودکی ضمیر ناآگاه او را به خود مشغول داشته است.

  •  

مطلوب گمشده عاملی است که آرزومندی و تمنای آدمی را از بدو طفولیت تشکل بخشیده بنیان می گذارد. در روانکاوی این مقوله نفسانی را در حالت تعالی یافته آن مطلوب مطلق می خوانند. مطلوب مطلق تمتع و تألم را یکجا در خود جمع دارد و از همان آغاز زندگی افق و محدوده تمنای انسان را طرح ریزی می کند.
هنر روشنگاهی است برای تجلی مطلوب مطلق. خصوصیت اثر هنری در تلفیقی است که از تأثر و شعف، حسرت و فراغت حال و بالاخره تمتع و تالم بدست می دهد. در کنه هر قطعه موسیقی غمباری نوعی شعف وجود دارد و در نهایت هر تابلو زنده و پرجوش و خروشی "ترنمی" از غم می توان یافت. اثر هنری تعالی این اضداد و گذشت از تعارض آن هاست.

  •  

وسوسه نیل به مطلوب مطلق توهمی است تباه کننده که لاجرم برزخ انسانی را دوچندان می کند. اما در این تباهی تمتعی نهفته است که فرد قادر به از دست دادن آن نیست. اعتیاد نمونه بیمارناکی است از تعلق به مطلوب مطلق که به موجب آن تمتع عین ویرانی است و رانش زندگی جز تلفیقی دریغ آمیز با رانش مرگ نمی باشد. رجوع مکرر و پایان ناپذیر فرد معتاد به "مطلوب" اعتیاد در واقع تأییدی است بر این نکته که مطلوب مطلق امری است غیر قابل دسترسی. تکرار حاصلی جز از عدم دسترسی به مطلوب نیست. مواد مخدره چنان منزلتی می یابند که هیچ مطلوبی یعنی حتى ماده مخدره مورد نظر نیز نمی تواند جای خالی آن را پر کند.

  •  

"هر آنکس بخواهد به شرح حال و زندگی دیگران بپردازد در واقع کاری جز کذب، کتمان و عوام فریبی نکرده تنها عدم درک عمیق خود را از آن پنهان ساخته است. حقیقت زندگی انسان ها امری است غیر قابل دسترسی و حتی اگر هم بتوان بدان دسترسی یافت استفاده عملی از آن غیر ممکن خواهد بود."

 

 

عشق یک آرزوست و درد شکستگی ناگهانی و غیر منتظره این آرزو.

  •  

"من نوزادم را از دست داددام و می دانم که او باز نخواهد گشت. می دانم که او دیگر زنده نیست اما همچنان درون من به زندگی ادامه می دهد. و تو از من می خواهی او را فراموش کنم! تو می خواهی او برای دومین بار ناپدید شود!"
تصویر فرد متوفی نباید محو شود، به عکس باید همچنان حاضر باشد تا زمانی که - به پاس سوگواری - فرد سوگوار بتواند عشق به متوفی را در کنار عشق به محبوب جدید قرار بدهد. پس از تثبیت همزیستی بین کهنه و نو در ناخودآگاه می توانیم مطمئن باشیم که مهم ترین کار در فرایند سوگواری در شرف وقوع است.

  •  

درد به خودی خود دلالت و ارزشی ندارد. درد فقط وجود دارد، ساخته شده از گوشت یا از سنگ. با این حال، به بیان ساده، باید آن را به عنوان توصیف چیز دیگری بفهمیم و با تبدیلش به یک نماد آن را از ساحت واقعی جدا کنیم. برای اختصاص یک ارزش نمادین به درد که به خودی خود امر واقعی ناب، هیجان بی رحمانه، خصمانه و بیگانه است، در انتها تنها ژست درمانی ای باقی می ماند که آن را قابل تحمل می کند. روانکاو یک میانجی است که درد فهم ناپذیر بیمارش را به خود می گیرد و آن را به دردی تبدیل می کند که نمادپردازی می شود.

  •  

فرایند معنابخشی به درد و نمادپردازی آن مستلزم تعبیر واداشته علت درد، یا تسکین بیمار و حتی کمتر از آن تحریک او به تحمل مشقت درد به عنوان تجربه سازنده ای برای تقویت شخصیت فرد نیست. خیر، معنابخشی به درد فردی دیگر از نظر روانکاو عبارت از الفت با آن و تلاش برای آکندن از آن و نیز نشستن به انتظار زمان و واژه های لازم برای تضعیف آن است.
در مورد این بیمار که بر اثر درد تحلیل رفته، روانکاو مانند رقاصی عمل می کند که پیش از تلوتلو خوردن شریکش، جلوی سقوط او را می گیرد، بی آنکه توازن را از دست بدهد و کمک می کند تا زوج تعادل خود را دوباره بازیابد. در انتها، معنابخشی به درد فهم ناپذیر، یافتن جایگاهی در فرایند انتقال برای آن است که بیمار بتواند آن را فریاد بکشد، شیون کند و با انباشت محض اشک ها و واژه ها مصرفش کند.

  •  

درد روانی درد جدایی است زمانی که جدایی از ریشه در آوردن و نبود ابژه ای است که عمیقا به آن پیوسته ایم - شخصی که دوست می داریم، شیئی مادی، یک ارزش یا یکپارچگی بدنمان - یعنی به نوعی که آن پیوند ما را بر می سازد.
سوگواری برای محبوب روشن ترین تجربه فهم ماهیت و ساز و کار درد روانی است. اما شاید به اشتباه تصور شود که درد روانی احساسی است که منحصرا به واسطه مرگ محبوب برانگیخته می شود. درد ترک شدن نیز می تواند در میان باشد، زمانی که معشوق ناگهان از عاشق خود کناره می گیرد یا درد تحقیر، زمانی که غرورمان عمیقا جریحه دار می شود و درد معلولیت، زمانی که عضوی از بدنمان را از دست می دهیم. تمام انواع درد مراتب مختلف درد جدایی بی رحمانه از معشوق است، همو که چنان عمیق و دائم با او پیوستگی داریم که توازن روان ما را تنظیم می کند. درد تنها در زمینه عشق وجود دارد.

  •  

برای حفاظت خویش در برابر درد و اندوه، عده ای زندگی مبتنی بر عشق و توجه به دوست داشتن و دوست داشته شدن به عنوان منشا همه سرخوشی ها را توصیه می کنند. برای اجتناب از تعارض با دیگری چه راهی طبیعی تر از دوست داشتن؟ بیایید دوست بداریم، دوست داشته شویم و درد و محنت را پس برانیم.
اما با عکس این حالت مواجه می شویم. و اینجاست که فروید در مقام پزشک اظهار می کند که ما به ابژه عشق خود "به خطرناک ترین شکل ممکن وابسته ایم" و خود را در معرض "درد بیکرانی قرار می دهیم اگر او ابژه عشق را به خاطر بی وفایی یا مرگ از دست بدهیم". عشق با اینکه شرط اساسی سرشت بشر است، همچنان مقدمه انکارناپذیر رنج ما باقی می ماند. هرچه بیشتر عشق بورزی بیشتر درد می کشی.

  •  

اگر به سوگواری ناشی از مرگ محبوب بیاندیشیم خواهیم دید که فرایند سوگواری وارون واکنش دفاعی اگو است. واکنش مزبور مبتنی بر سرمایه گذاری گزاف روی بازنمایی نامبرده است اما عمل سوگواری عبارت از سرمایه برداری تدریجی از آن بازنمایی است. تحمل سوگواری در واقع به معنای سرمایه برداری جزء به جزء از بازنمایی اشباع شده فرد محبوب است که از این رو از دست رفته که بار دیگر با کل شبکه بازنمایی های خودمدارانه سازگار شود. سوگواری چیزی مگر بازتوزیع تدریجی انرژی روانی نیست که پیش از آن بر بازنمایی بارز واحدی متمرکز بود که برای اگو بیگانه بود.

  •  

دلیل درد از دست دادن فرد محبوب نیست بلکه استمرار عشق ورزی شدید و بیش از پیش به اوست، حتی با اینکه می دانیم که او به شکل جبران ناپذیری از دست رفته است بنابراین اگو بین دو حالت دوپاره شده است: بخش اول در یک نقطه - همان تصویر محبوب متوفی که اگو خود را کاملا با آن یکی می انگارد - متمرکز و منقبض شده و بخش دوم تحلیل رفته و تخلیه شده است.

  •  

محبوب نقش ابژه نارضایت بخش و در نتیجه قطب سامان بخش میل مرا ایفا می کند. گویی محبوب از آن بیرون، حفره نارضایتی را در درون اشغال کرده است؛ گویی فقدان، مکانی خالی است که مرتب به اشغال افراد خاص یا چیزهای بیرونی بی جایگزین در می آید که اگر از بین بروند برایشان سوگواری می کنیم.
ما در این توهم تا حدودی تایید شده زندگی می کنیم که شریکمان بیش از آنچه می گیرد به ما می دهد. اما کارکرد او در ناخودآگاه ما کاملا متفاوت است: کارکرد او تضمین ثبات روانی ما با ایجاد نارضایتی است نه رضایت. شریک ما که او را دوست می داریم ما را ارضا نمی کند زیرا به رغم اینکه محرک میل ماست، نمی تواند - حتی اگر قادر باشد - و نمی خواهد که ما را کاملا ارضا کند... او ضامن نارضایتی مورد نیاز زندگی و مرکزیت دادن به میل من است.

  •  

من در موارد زیر دچار درد در "نهاد" می شوم: فقدان بی رحمانه محبوب (سوگواری)، فقدان عشق او به خودم (کناره گیری)، فقدان سرمایه گذاری عشق روی تصویری که از خودم دارم (تحقیر) یا حتی فقدان انسجام بدنم (قطع عضو). سوگواری، کناره گیری، تحقیر و قطع عضو چهار حالتی است که اگر ناگهانی باشد موجب درد روانی یا درد عشق می شود.

  •  

عشق حضور خیالی محبوب در ناخودآگاه من است. "اگر کسی مجبورم کند که بگویم چرا او را دوست می دارم احساس می کنم فقط این جواب را توانم داد که: زیرا این اوست؛ زیرا این منم." بنابراین عشق راز نفوذ ناپذیری است که نباید در توجیه آن کوشید بلکه باید صرفا به آن اقرار کرد.
نویسنده دیگری ملاحظه مشابهی در مواجهه با راز و رمز دلبستگی به آن فرد خاص دیگر دارد. فروید در "سوگواری و مالیخولیا" هنگام سخن گفتن از مرگ از عشق سخن می گوید. او اشاره می کند که فرد سوگوار ارزش ذاتی محبوب متوفی را نادیده می گیرد. فرد سوگوار می داند چه کسی را از دست داده اما نمی داند با از دست دادن محبوب چه چیزی را از دست داده است.

  •  

محبوب به دو شکل وجود دارد: او از یک سو بیرون از ما به شکل انسانی در جهان است که زندگی می کند و از سوی دیگر به شکل یک فانتزی - خیالی، نمادین، واقعی - در درون ماست و جریان تحکم آمیز میل را نظم می دهد و نظم ناخودآگاه را برقرار می سازد. از میان این دو - زنده و خیالی - این مورد دوم است که فرمان می راند زیرا رفتار ما، بیشتر قضاوت هایمان، تمام احساساتی که نسبت به محبوب داریم، جدا با ملاک فانتزی تعیین می شوند. ما واقعیت محبوب را با ذره بین تغییر دهنده فانتزی تشخیص می دهیم.

  •  

فارغ از سرکوب فرویدی یا دال نام پدر لاکانی همواره به آن چیزی فکر می کنیم که در نیروهای میل نقب می زند و یک نظام را سامان می دهد. محبوب به بیان دقیق تر به شکل یک مترونوم روانی تعریف می شود و این کارکرد نمادین را دارد که برای حفظ ضرباهنگ پیوند ما میل را محدود می کند. از سوی دیگر محبوب که میزان میل مرا تنظیم می کند با حدگذاری بر ژوئیسانس من از من در برابر آشوب محافظت می کند. او از من حفاظت می کند و مرا ناراضی باقی می گذارد. معشوق نمادین، در نهایت، تمثال سرکوب و شاخص ترین نمونه دال نام پدر است.

  •  

درد بر اثر فقدان تن محبوب ظاهر می شود.
درد بر اثر فروپاشی فانتزی پیوند دهنده من با محبوب ظاهر می شود.
درد بر اثر آشوب رانه های غالب در اید ظاهر می شود که پیامد قطع موانع فانتزی است.
درد بر اثر پرسازی یکی از تصاویر گسسته دیگری از دست رفته ظاهر می شود.
اگر این نظریه درد که شاید انتزاعی به نظر برسد، واقعا سازنده باشد، شاید شیوه گوش سپاری ما به بیمار رنجور یا رنج ذاتی خودمان را تغییر بدهد.
روانکاو در مواجهه با درد بیمارش به دیگری نمادین بدل می شود که ضرباهنگی را به آشوب رانه ها تحمیل می کند تا زمانی که سرانجام درد را تسکین بدهد.

  •  

سوگواری فرایند کناره گیری از عشق و درد سوگواری، پافشاری عشق است. اگو برای حفاظت خود در برابر آثار ویرانگر تروما روی بازنمایی محبوب متوفی سرمایه گذاری گزاف می کند. اگر حین سوگواری مسیر معکوس را طی می کند: او جزء به جزء از بازنمایی محبوب سرمایه برداری می کند طوری که بازنمایی نشاط خود را از دست می دهد و دیگر یک تن بیگانه - منشا درد اگو- نخواهد بود. سرمایه برداری از بازنمایی به معنای حذف مازاد شور و عاطفه از آن و جاگذاری مجدد آن در بین بازنمایی های دیگر و سرمایه گذاری آن به شکل متفاوت است.

  •  

ما یقینا نمی دانیم از کدام درد کهن بیرون آمده ایم، اما می توانیم مطمئن باشیم که آن درد دوباره در تمام دردهای جسمانی و روانی بروز می کند و ویژگی خود را به شکل هیجانی ناخوشایند به آن ها منتقل می کند. این درد آغازین و نازمانمند دائم به زمان حال بازمی گردد تا با تمام دردهای دیگر ارتباط برقرار کند.
اما تجربه دردناک گذشته نیز موجب می شود هر کدام از دردهای خویش را به شکلی بی همتا و انفرادی تجربه کنیم. تجربه درد همواره تجربه درد من است. هر کس به شیوه خود و فارغ از علت رنجش درد می کشد. هر بار که درد می کشیم درد ما خواه منشا آن در بدن باشد یا در ذهن، به شکل جدایی ناپذیری با درد سابقی که در ما زندگی می کند در هم می آمیزد. این بازگشت آشکار گذشته دردناک دقیقا همان چیزی است که درد کنونی را به درد من بدل می کند.

  •  

درد ناخودآگاه قابلیت اگو در به یاد آوردن درد ترومایی سابق است، اما نه به صورت خاطره ای آگاهانه؛ درد ناخودآگاه نامی است که به خاطره ناخودآگاه درد می دهیم.
منشا روانی درد جسمانی همواره احیای درد آغازین است. بنابراین، در هیجان دردناک علاوه بر حس ناخوشایند کنونی درد اول نیز فراخوانده می شود. این فراخوانی به صورت عاطفه ای دردناک و نیز عاطفه ای ویژه انسانی به حس لحظه ای ناخودآگاه منتقل می شود. درد، جنبه انسانی دارد زیرا خاطره ناخودآگاه است. درد در واقع ناخودآگاهی است که عاطفه دردناک را انسانی می کند زیرا دوباره به درد سابق ترومای نخستین جان می بخشد.

  •  

درد جسمانی به عنوان احساس زمان مند بر اگوی مبتلا به زخم، اختلال یا در حال یادآوری درد سابق عارض می شود که او می کوشد روی تصویر قسمت آسیب دیده سرمایه گذاری گزاف کند. این ژست دفاعی اختلال را فرومی نشاند اما بر میزان درد می افزاید. بیایید واضح تر سخن بگوییم: وضعیت اختلال آسیب می رساند و دفاع علیه اختلال بیشتر آسیب می رساند. با توجه به درد مخصوص آشوب و اغتشاش، می توانیم این نکته را اضافه کنیم که این وضعیت گویای تلاش نومیدانه اگو برای نجات یکپارچگی خویش است.

  •  

آنتونیو داماسیو دو جزء در ادراک درد را از هم تفکیک می کند: از یک سو، ادراک حسی جسمانی که از پوست، مخاط یا بخشی از اندام زخمی بر می آید - که ادراک تغییر موضعی بدن است و از سوی دیگر ادراک اختلال کلی بدن که تغییری سراسری است. ادراک دوم با هیجان دردناک متناظر است. مغز از این ادراکات دو تصویر از درد می سازد که در لحظه رنج بر هم منطبق می شوند: یکی تصویر حسی جسمانی (تصویر موضع بدن) و دیگری تصویر هیجانی (تصویر حالت کلی و مختل شده بدن). اگو - که بنا به نظر داماسیو مفهوم ناگزیری در تفکر علمی است - نقش عامل سوم را ایفا می کند، نوعی "فرا - اگو" که کارش ترکیب و تنظیم دو تصویر است. همجواری آن ها موجب هیجان دردناک می شود.

  •  

اولین علت روانی که می تواند موجب درد روان زاد شود مستلزم ایده بدن برخوردار از موهبت حافظه است. درد کهنه سابق که به شدت در موضع خاصی از بدن احساس می شد، چنان آثاری در ناخودآگاه بر جای گذاشته که بعدا یک تحریک درونی یا بیرونی - برای مثال یک وضعیت تنش زا - می تواند در همان موضع یا موضع دیگر بدن درد کمتری ایجاد کند. این درد دوم که خاطره جسمانی درد سابق است، از نظر پزشک یک آشفتگی جسمانی کاملا واقعی اما توجیه ناپذیر است.
فرضیه دوم درباره سرچشمه روانی مبتنی بر این نظریه فرویدی است که هیستری تبدیل، جهش از روانی به جسمانی است. رانه سرکوب شده از قلمرو ناخودآگاه به قلمرو بدن جهش می کند و به درد جسمانی تبدیل می شود. برای مثال، هیجان گذشته که فراموش شده اما هنوز در ناخودآگاه به شکل یک رانه فعال است به یک درد عضلانی توجیه ناپذیر تبدیل می شود.

  •  

در مورد دگر - خودآزار، اگو کسی است که موجب درد می شود، درد را بر خودش تحمیل و آن را تحمل می کند. در هر مورد این نکته اهمیت دارد که سوژه ژوئیسانس را به شکل خودآزارانده ای تجربه می کند. چرا؟ به این دلیل ساده که او ژوئیسانس را در حالتی که هم قربانی و هم عامل است تجربه می کند.
درد در نقش ژوئیسانس جنسی دقیقا زمانی ظاهر می شود که اگو واقعیت بیرونی را نادیده می گیرد تا فقط در قالب شخصیت های فانتزی اش زندگی کند. همگرایی و انقباض بین سه عامل پدیدار می شود: اگویی که درد می کشد، اگوی دگرآزار که خودش را می آزارد (سوپر اگوی دگرآزار) و خود درد. بنابراین سه عامل داریم که در یک جزء ظاهر می شوند: اگویی که ژوئیسانس را از درد خودش تجربه می کند.

  •  

در یک کلام، درد مانعی علیه ژوئیسانس دیگری به دو شکل است: من از دردی که در تن خود احساس می کنم ژوئیسانسی را تجربه می کنم تا از رنج ژوئیسانس جنون آمیز مرگ اجتناب کرده باشم. اما از درد تازیانه نیز درد می کشم تا خواست منحرف دیگری را فرو نشانم.
نتیجه می گیریم که از منظر روان کاوانه و فقط از منظر روانکاوانه، درد به دو دلیل تسکین عجیب و غریبی است: اولا به این دلیل که درد، رنج کشیدنی برای گریز از رنج است؛ رنج جزئی مرتبط با فانتزی برای اجتناب از رنج نامحدود و خطرناک. این رنج جزئی نیز تسکین عجیب و غریبی است، زیرا درد مذکور نیاز قوی به تنبیه شدن را ارضا می کند.

  •  

دنیای فرد منحرف دنیای بدون حضور دیگران یا دنیایی است که در آن دیگری به عروسک خیمه شب بازی بی روحی در خدمت مجری فروکاسته می شود. دنیای فرد منحرف دنیای ملال آوری در سیطره لال بازی ها و مانکن های بی خاصیت، مملو از نقاب ها و پوشش ها، جنبش ها و مواضع غیر واقعی است. در مجموع جهان نمایشی آکنده از شکل ها و ترکیب هایشان.
انحراف جهانی است که تکرار در آن غالب است و عمل منحرف رفتار عجیبی است که برای تسلط بر تکرار طراحی شده است. در مواقعی مانکن فرد خودآزاری است که از دستورات منحرف دگرآزار تبعیت می کند و در مواقع دیگر عکس این حالت برقرار است: مانکن فرد دگرآزاری است که از دستورات منحرف خود آزار پیروی می کند.

  •  

"درماندگی اولیه انسان ها سرچشمه اصلی تمام انگیزه های اخلاقی است." اما شیون به جز اصیل ترین بیان درماندگی و ناتوانی ما چه می تواند باشد؟ شیون ما همواره خشم ما را در سوژه بودن نسبت به محدودیت ها و ناتوانی ما در غلبه بر آن ها بیان می کند. بنابراین می توانیم بگوییم اگر شیون درماندگی آغازین انسان را بیان می کند، بیانگر سرچشمه اولیه تمام احساسات اخلاقی نیز هست. اما این احساسات اخلاقی چه هستند؟ آن ها در روان کاوی نام ویژه ای دارند: سوپر اگو. در واقع منشا سوپراگو درماندگی و شیونی است که تجسم آن است.

  •  

درد سوگواری نه درد جدایی که درد پیوند است. باید به این نکته توجه کرد که علت درد نه جدایی، بلکه دلبستگی به ابژه گمشده و نوعی دلبستگی شدیدتر از همیشه است. ظاهرا درد نه در حین جدایی که در تمرکز و سرمایه گذاری گزاف روی پیوند روانی با ابژه به وجود می آید. اگر با این پیش زمینه ذهنی به سخن درمان جویی گوش فرا بدهید که از درد ناشی از فقدان محبوبی سخن می گوید، بی تردید شگفت زده خواهید شد. از این موضوع در شگفت می شوید که درد دیگر نه از غیبت محبوب که از داشتن او یا حضور او چنان که هرگز پیش از این نبوده ایجاد می شود. درد نه درد فقدان، بلکه درد تحکیم پیوندها با بازنمایی دیگری غایب است.

  •  

ابژه ای که برایش سوگواری می کنیم، بدون آگاهی ما، ابژه ای بود که خودش (و ما نیز او) را به اساس اختگی ما تبدیل کرده است (کرده ایم). ما برای کسی سوگواری می کنیم که درباره اش می توانیم بگوییم: "من محرومیت او بودم." ما برای مردمی سوگواری می کنیم که با آن ها به خوبی یا به بدی رفتار کرده ایم، بی آنکه بدانیم کارکرد قرار گرفتن در جایگاه محرومیت آن ها را ارضا کرده ایم.
سوگواری چیست؟ سوگواری کناره گیری سرمایه گذاری عاطفی روی بازنمایی روانی ابژه محبوب و از دست رفته است. سوگواری فرایند کناره گیری عشق است.

  •  

در فانتزی زن، پربهاترین ابژه - فالوس - عشق ورزی از جانب محبوب است نه خود محبوب. بنابر این اضطراب زنانه به ویژه ترس از دست دادن عشق و نادیده گرفته شدن است.

 

مارتین، اصلا از دست تو ناراحت نیست. وقتی مثل او جوان باشی، این جور قضایا به سرعت فراموش می شود. بعد از چند سال فقط خاطره ای از آن زخم می ماند. قطعا هیچ کدامتان مقصر نبودید. این جور اتفاق ها مثل توفان است. در یک لحظه خیس آب می شوی و از پا می افتی و هیچ کاری هم از دستت برنمی آید. اما لحظه ای بعد آفتاب درمی آید و، با این که هیچ چیز را فراموش نکرده ای، تنها چیزی که باقی می ماند محبت است، نه غم و غصه.

  •  

واقعا ما عمرمان را با این کارها هدر نمی دهیم؟ با نقشه های هر روزه برای پول در آوردن و بعد هم پز دادن به پولی که داریم؟ من مدام خودم را سرزنش می کنم، اما باز روز از نو، روزی از نو. همه مان سر و ته یک کرباسیم. همه مان خودخواه و ریا کاریم، چون برای جلو زدن از بقیه آدم های خودخواه و ریاکار لازم است این طور باشیم. اگر من تابلو مزخرفم را به خانم فلشمن نفروشم، یک نفر دیگر بدترش را می فروشد. چاره ای نداریم، باید تن بدهیم.
اما وادی دیگری هست که همیشه می توانیم احساسات صادقانه را در آن تجربه کنیم - محضر دوست. آنجا که خودپسندی های حقیرمان را دور می ریزیم و صمیمیت و تفاهم را حس می کنیم؛ همان جا که خودخواهی های حقیر غیر ممکنند و شراب و کتاب و کلام معنای دیگری به زندگی ما می دهند. به این ترتیب چیزی ساخته ایم که هیچ دروغی به آن راه ندارد. آن جا در آرامش کاملیم.

  •  

شروع کرده اند به قتل و غارت، و همین طور آزار و اذیت یهودی ها. اما شاید این ها مهم نباشد، چون هر نهضت بزرگی که به جوشش می آید، لایه نازکی از کف هم رویش جمع می شود. دوست عزیز، به نظر من همه چیز در غلیان است، واقعا در غلیان است. مردم همه جا به جنب و جوش افتاده اند. این را در کوچه و بازار حس می کنی. ناامیدی مثل لباسی کهنه به گوشه ای پرتاب شده. مردم دیگر خودشان را در ردای شرم نمی پیچند. دوباره امیدوار شده اند. شاید این فقر بالاخره به پایان برسد. اتفاقی در راه است، اتفاقی که نمی دانم چیست. بالاخره رهبری پیدا شده! اما با احتیاط از خودم می پرسم این رهبر ما را به کجا خواهد برد؟ از بین رفتن ناامیدی خیلی وقت ها منجر می شود به قدم گذاشتن در راه های جنون آمیز .

  •  

تو فقط قوم خودت را می بینی که به دردسر افتاده اند. نمی بینی که عده کمی باید سختی بکشند تا میلیون ها نفر سعادتمند شوند. تو خود را قبل از هر چیز یک یهودی می دانی و دلت برای قومت می سوزد. من که این طور می فهمم. این خاصیت یهودی هاست. آه و ناله می کنید، اما شجاعت مبارزه را ندارید. دلیل این که نسل کشی اتفاق می افتد همین است. آه، ماکس. می دانم حقیقت برایت دردناک است، اما باید آن را بپذیری. هستند جنبش هایی به مراتب بزرگ تر از انسان هایی که آن ها را می سازند. من هم حالا بخشی از چنین جنبشی هستم.

  •  

آزادیخواه یعنی کسی که اعتقاد ندارد باید کاری کرد. مدام از حقوق انسان حرف می زند، ولى فقط حرف. دائم درباره آزادی بیان قیل و قال به پا می کند و آن وقت این آزادی بیان چی هست؟ این که آزاد باشد هیکل مبارکش را تکان ندهد و بگوید هر کس هر کاری می کند غلط است. عاطل و باطل تر از چنین آدم آزادیخواهی داریم؟ من او را خوب می شناسم، چون خودم زمانی یکی از همین آزادیخواهان بودم. او به حکومت ضعیف ایراد می گیرد که چرا کاری نمی کند. اما همین که یک مرد قدرتمند ظهور می کند و شروع می کند به تغییر دادن شرایط، آدم آزادیخواه تو کجاست؟ درست مقابل او. از نظر این آزادیخواهان، هر تغییری اشتباه است. او اسم این را می گذارد "دید وسیع"، اما در واقع چیزی نیست جز ترس از عمل کردن.

  •  

فکر نکن موج دارد من را می برد. زندگی بی مصرفی را که فقط حرف بود و هیچ دستاوردی نداشت، رها می کنم. به این جنبش عظیم نوین تکیه می کنم، عمل می کنم، پس هستم. در برابر عمل، حرفی برای گفتن ندارم. من درباره نتیجه اعمالمان سؤالی نمی کنم. لزومی ندارد. می دانم که این اعمال درست است، چون ضروری است. آدم هایی که این قدر شور و اشتیاق دارند ممکن نیست به راه های خطا کشیده شوند.
تو می گویی ما کسانی را که افکار آزادی خواهانه دارند شکنجه می کنیم و کتابخانه ها را ویران. دست از این احساساتی گری کپک زده ات بردار. آیا جراح از خیر غده سرطانی می گذرد، به این دلیل که برای درآوردنش باید شکم بیمار را پاره کند؟ ما بی رحمیم. معلوم است که بی رحمیم. هر تولدی با درد همراه است، و نیز تولد دوباره ما.

 

فقط خراب شدن اوضاع ما را نمی ترساند، هنگامی که زندگی ما عالی و درست پیش می رود نیز به هراس می افتیم. همان زمان که روشنی و شفاف بودن، سپر ضخیم تعصب های خشکیده ما را درباره خود و دیگران سوراخ می کند، همان وقتی که سرزندگی تازه، رکود خواب آلودگی و رخوت را می روید، همان هنگام که ریشه های عمیقی که مدت ها زیر سطح دفن شده بودند، سرانجام جوانه هایی می زنند تا خود را افسارگسیخته به نور خورشید برسانند. آن نور خورشید، آگاهی شماست. تولد یک زندگی تازه همان قدر که شوق برانگیز است، چالش برانگیز نیز هست و همان اندازه که آزادی بخش است، ترسناک نیز می باشد.

  •  

این قدرت زمستان عمیق است: شما را به مبارزه می طلبد، با شما رو به رو می شود و به شما نشان می دهد که باید چه ویژگی هایی را در خود تغییر دهید. زمستان، فصلی مقدس و ارزشمند است که زندگی مقدس و ارزشمند شما را روشن می کند. این توان شماست که به صورت مخالفت، فاجعه یا شکست، توجهتان را به خود جلب می کند. آیا مخالفت، فاجعه یا شکست، تجربه شما را شکل می دهد یا شما تجربه حاصل از آن را برای خود شکل می دهید؟ آیا ترس هایتان شما را در خود غرق می کنند یا راه های تازه و متفاوتی را برای واکنش نشان دادن در برابرشان به شما می نمایانند؟

  •  

نمی توانی با میانه روی در عشق ورزیدن، بی کرانگی توان دوست داشتنت را تجربه کنی. لزومی ندارد هر کسی را که می بینی در آغوش بکشی، اما قلبت می تواند باز باشد. لزومی ندارد با هر بیگانه ای سر صحبت را باز کنی، اما قلبت می تواند باز باشد.
عشق یعنی این که همان گونه پذیرای دیگران ہاشی که دوست داری آن ها پذیرای تو باشند عشق، یعنی سوء استفاده نکردن از حساسیت ها و آسیب پذیری های دیگران. عشق، یعنی نیازهای دیگران را با نیازهای خود برابر دانستن. می توانی در خوردن، ورزش یا کار کردن میانه روی کنید، اما تلاش برای میانه روی در عشق، مانند تلاش برای میانه روی در نفس کشیدن است. در همه چیز میانه روی را پیش بگیرید مگر عشق.

  •  

ترسی که مدتی دراز با ماست، با وجود دردناک بودن، به ما احساس امنیت می دهد. خشم، حسادت، زیاده خواهی و کینه توزی نیز چنین هستند. آن ها کم کم مانند دوستان قدیمی می شوند. آدم می داند چگونه با این عواطف دست و پنجه نرم کند و پس از مدتی، خیال ما از نبودن آن ها ناراحت می شود پوست قدیمی، طبیعی به نظر می رسد، چون مدت ها در آن بوده ایم
با درک این نکته که عواطف دردناک شما برای آن هستند که توجهتان را به بخش هایی از شخصیتتان جلب کنند که برای به چالش کشیدن و تغییر دادن آن ها به دنیا آمده اید، روند دگرگونی خود را از آدمی خشمگین حسود، طمع کار یا کینه توز به شخصی که همدل، خردمند و سپاس گزار زندگی ست، سرعت می بخشید.

  •  

تجربه دردناک احساس بی ارزشی در کانون تجربه بشری قرار دارد. این دردِ به اندازه کافی خوب نبودن، جذاب نبودن یا انسان نبودن است. ترس از این که دیگران ببینند واقعا چه کسی هستید و شما را طرد کنند. این ها تجربه های ناتوانی هستند. این ها نگرانی های عذاب آوری به شمار می آیند که شما را وامی دارند تا دیگران را راضی کنید، بر دیگران سلطه برانید، بی آن که به چیزی نیاز داشته باشید خرید کنید، بدون آن که گرسنه باشید بخورید، احساس فروتری یا احساس برتری کنید و هزاران کار دیگر انجام دهید تا احساس امنیت و دوست داشتنی بودن به خود بدهید.

  •  

اگر بتوانید به کسانی که ضربه خوردند و کسانی که ضربه زدند، یکسان و با مهر و همدلی بنگرید، خواهید دید که همگی در رنج هستند. دارو و درمان رنج این است که موجب رنج بیشتری نشویم.

  •  

هنگامی که خانه را ترک می کنم، آن را با چشمان تازه می بینم. آنگاه آنچه که عادی ست، خاص می شود و زیبایی آن را می بینم. به گونه ای ژرف از طریق گل ها، صخره ها، درختان و آب سیراب می شوم. شکل خانه مان و احساس گرمای آن را می ستایم. با چشم تازه واردها به آن خانه می نگرم و همراه آن ها لذت می برم. ساعت ها و سپس دقایق پیش از ترک خانه به مقصد فرودگاه، پربار و سرشار هستند. در این لحظات، ریشه های خود را حس می کنم... هنگامی که اتومبیل و هواپیما منتظر من هستند، خانه و زندگی ام را تمام رنگی می بینم. وقتی هر روز در همان جا زندگی می کنم، آن ها را سیاه و سفید می بینم.

  •  

زیبایی، پیوسته شما را در بر گرفته است گاهی فقط زمانی این زیبایی را می بینید که در آستانه ترک آن هستید. این صحنه کوچک، بازتابی از صحنه بزرگ است. صحنه بزرگ، فاصله میان زمان تولد و مرگ شماست. اگر برای مشاهده زیبایی پیرامون خود نکوشید، گرفتاری های روزانه شما آن را می پوشاند. وقتی زمان ترک "مدرسه زمین" فرا می رسد، زمانی که مرگ شما نزدیک می شود، بیش از آنچه می توانید تصور کنید، زیبایی می بینید.
هنگامی که مرگ شما بسیار نزدیک می شود، کشمکش های قدیمی را از دیدگاه تازه ای خواهید دید و آن ها معنا و غنای تازه ای می گیرند. مبارزه ها و تلاش های دوستان و رقیبان خود را می بینید و متوجه می شوید که تفاوت چندانی با تجربه های شما نداشته اند. خواهید دید که چگونه تجربه هایتان- حتی آن ها که دشوار بوده اند- برای شما و دیگران مفید بوده اند.

  •  

در دوران جنگ داخلی لبنان، چند نقابدار مسلح جلوی یک مسافر آمریکایی را می گیرند. یک کلمه اشتباه کافی بود تا او جان خود را از دست بدهد. آن ها از آن مرد می پرسند: "تو مسیحی هستی یا مسلمان؟" او فریاد می کشد: "من جهانگرد هستم!"
هنگامی که به رویدادهای زندگی تان می نگرید و از خود می پرسید: "آیا این خوب بود یا بد؟" یا "این درست بود یا غلط؟" همان کار نقابداران مسلح را انجام می دهید. در این حالت، پیچیدگی و رنج غیر ضروری برای خود به وجود می آورید، چرا که این شما هستید که باید پاسخ دهید. از دیدگاه "جان" شما تجربه های زندگی تان نه خوب هستند، نه بد. آن ها نه عادلانه هستند و نه ناعادلانه. با در نظر گرفتن خرد انتخاب هایی که کرده اید، تجارب شما همانی هستند که باید باشند. آن ها فرصت هایی به شمار می آیند تا از تجربه هایی که در گذشته آفریده اید، بی واسطه بیاموزید و انتخاب کنید به گونه ای دیگر بیافرینید.

  •  

پرسید: "چه کنم؟ چه شمشیر ببندم، چه نبندم، ناراحت هستم. هیچ کدام از این دو رفتار برای من مناسب نیست." دوست او پاسخ داد: "شمشیرت را ببند تا زمانی که از بستن آن بیشتر از نبستن آن ناراحت شوی."
در حالی که هشیاری تازه خود را پرورش می دهید، معیارهای شما تغییر می کنند. در نتیجه از ابراز خود به شیوه های قدیمی و دنبال کردن اهداف قدیمی احساس ناراحتی خواهید کرد. در این وضعیت، در کنار دوستان قدیمی دچار احساس ناراحتی هستید، اما هنگامی که معیارها و بینش های تازه خود را اجرا می کنید، باز هم احساس ناراحتی دارید. این حالت، طبیعی ست. هشیار شدن نسبت به انسانیت خود، در جهانی که زندگی را کالایی بی ارزش می داند، چالش هایی را برای شما پیش می آورد که قبل از آن وجود نداشت.

  •  

"این منصفانه نیست! برای هر سربالایی، باید یک سرپایینی باشد!" اما این گونه نیست و او به دویدن در سربالایی ادامه می دهد. آن هنگام است که لیندا به بینشی دست می یابد که زندگی او را دگرگون می کند: "در این مسیر هیچ سر پایینی وجود ندارد؛ همه سربالایی ست!"
به این ترتیب، کشمکش لیندا به پایان می رسد. آرزوی او برای مسیر سرپایینی کنار گذاشته می شود. او دیگر از ناعادلانه بودن وجود این همه سربالایی و نبودن هیچ سر پایینی خشمگین نیست. لیندا آزاد می شود تا آن کاری را که برای انجام آن آمده است، انجام دهد؛ یعنی در مسابقه بدود. او به علت این تغییر، بهتر دوید و از دویدن لذت برد.

  •  

با بیش از حد ماندن یا زود حرکت کردن فرصت را از دست می دهیم. فرصت، شرایط مناسبی ست که موجب می شود هر وقت میوه برسد، از درخت بیفتد. تا میوه نرسیده باشد، باد نمی تواند آن را از شاخه جدا کند، وقتی میوه برسد، هیچ نیرویی نمی تواند آن را بر شاخه نگه دارد.
جنگیدن یا جاری بودن، زمان بندی خاص خود را دارد و در زمان های مناسب، تغییرات لازم را در زندگی شما ایجاد می کند.

  •  

هر انتظار، دست دراز کردنی بیش از حد است. هر سقوط، یک درس است. سرانجام، هنر رها کردن چیزهای خارج از دسترس خود را می آموزید؛ حتی اگر آنها بسیار جذاب یا مهم به نظر برسند، حتی اگر چیزی باشد که به شدت نیاز دارید، حتی اگر چیزی باشد که آرزویش را دارید، حتی اگر چیزی باشد که گمان می کنید بی آن زنده نخواهید ماند. پس از این یادگیری، شما در هر شرایطی و با وجود هر چه به سویتان بیاید ۔ خواه دور باشد یا نزدیک به استوار باقی خواهید ماند!

  •  

تمشک چینی بدون گرفتار شدن در خارها و دانستن چگونگی رهایی از آن ها، بخشی از تجربه یادگیری ست که با ارزش تر از کندن تمشک است. چند بار در شرایطی گرفتار شده، نسنجیده سعی در بیرون کشیدن خود کرده و زخمی شده اید؟ گاهی شرایط، شما را رها نمی کنند، مگر این که درنگ نمایید، آرام بگیرید و با جریان، جاری شوید. اگر بدون تفکر در برابر شرایط واکنش نشان دهید، وضعیت را بدتر می کنید.

  •  

قدرشناسی برای فراوانی، هشیاری و شکیبایی، درس های مهمی هستند. هر تجربه ای که در "مدرسه زمین" دارید، به منظور کمک به شما در یادگیری این درس هاست. تشخیص این نکته، قدرشناسی برای فراوانی است. وقت گذاشتن برای یادگیری از تجربه ها، شکیبایی ست. دیدن فراوانی پیرامون خود و با ارزش بودن تجربه ها، هشیاری ست. کدام شرایط خاردار در زندگی به شما می آموزند که قدر شناس فراوانی، شکیبا و هشیار باشید؟

  •  

به زودی نوبت ما می رسد که انتقام گرفتن خود را جشن بگیریم، در حالی که دیگران به سوگ نشسته اند و در پی فرصتی برای انتقام گیری از ما هستند. در این تصویر چه کسی ظالم و چه کسی مظلوم است؟ چه کسی دادگر و چه کسی بیدادگر است؟
تصویر، همان تصویری ست که طی تاریخ بشر همیشه بوده است. فقط پوشاک مردمی که در تصویر هستند، عوض شده است. گاهی آن ها جامه مسیحی و مسلمان بر تن می کنند و گاه به لباس عرب و یهودی در می آیند. گاهی مردم در این تصویر چینی هستند و زمانی دیگر اروپایی یا آفریقایی می شوند. پوشش ها در تصویر همیشه تغییر می کنند. اما تا هنگامی که این تصویر باقی بماند، رنج و اندوه در کنار جشن و شادی باقیست و این دو قطب با دیوانه بازی زشتی از همدیگر تغذیه می شوند.

  •  

"فکر رفتن را نکن! دوست تو زنده نخواهد ماند و اگر برای کمک به او بروی، تو هم خواهی مرد"
اما مرد جوان از گروهبان جدا شد و زیر رگبار آتش به میان میدان رفت و کشان کشان دوستش را با خود برگرداند. هنگامی که او به نیروهای خودی رسید، دوستش مرده بود. گروهبان فریاد کشید: "به تو گفتم!" مرد جوان به آرامی پاسخ داد: "اما وقتی به آنجا رسیدم، او زنده بود و گفت: می دانستم می آیی!"

  •  

مقصد شما یک زندگی پر از معنا، رضایت، خلاقیت و شادی ست؛ زندگی ای رها از ترس ها، وسواس ها، اجبارها و اعتیادهای شما؛ زندگی ای بدون ناامنی هایی که دیگران به سادگی در شما بر می انگیزند و رنج هایی که در شما ایجاد می کنند. هنگامی که تجربه های خود را نمی پذیرید، راهنمایی های آن ها را نمی بینید. خشم، بیزاری، حسد و ترس، هر کدام به شیوه خود به شما نشان می دهند که برای رسیدن به مقصد، لازم است چه ویژگی هایی را در خود تغییر دهید. آن ها می گویند: "بیا به من گوش کن"...دلم نمی خواهد هیچ لطفی را، حتی اگر با ظاهری خشن به زندگی من بیاید نادیده بگیرم.

  •  

هنگامی که دریافت بشر به پنج حس او محدود می شد، برای بیشتر انسان ها أن هدف بزرگ تر، خانواده، ایل، قوم، جامعه یا کشور بود. برای برخی دیگر، باور یا یک عقیده بود. اکنون که در مرحله چند حسی شدن قرار داریم، هدف و آرمان بزرگ تر ما زندگی ست. زندگی که همه موجودات زنده، موجودات به ظاهر غیر زنده، افکار، کارها، آیین ها، باورها و رنگ ها را در بر دارد. اکنون فقط وفاداری به زندگی ست که موجب پیوستگی می شود و همه وفاداری های دیگر تفرقه می اندازند. وفاداری به زندگی، فرهنگ ها، ملت ها، قبیله ها، نژادها و دین ها را با هم جمع می کند. این وفاداری، تنها فکری ست که از قلب سرچشمه می گیرد، نه از ذهن. این که وفاداری، داروی بیماری ما، غذای گرسنگی ما و نوشیدنی تشنگی ماست.

  •  

پر مهرترین رفتاری که اکنون می توانید انتخاب کنید، همان است که به بیش ترین دلیری نیاز دارد. این دلیری که حس هایتان را احساس کنید و اگر لازم شد آنچه را در زیر جوش و خروش و آرزوی انتقام گیری قرار دارد، احساس کنید؛ چرا که دردی در آنجا نهفته که عمیق است. وقتی این دلیری را دارید که آن درد را با همان شدتی که اکنون در وجود میلیون ها نفر جاری ست حس کنید، آنگاه آغاز می کنید تا آنچه را برای ایجاد جهانی رها از این گونه درد ضروری ست، ببینید.
بنابراین، نخستین گام در ایجاد همدلی این است که با خودتان مهربان باشید. به خود اجازه دهید که همه احساس هایتان را حس کنید. اگر احساس نفرت دارید، برای نفرت داشتن، از خود متنفر نشوید.

  •  

مرد هندو گریه کنان گفت: "یک پسر بچه مسلمان را کشته ام. او را از پا آویزان کردم و سرش را به دیوار کوبیدم. هیچ راه نجاتی ندارم!" کسی حرفی نزد.
گاندی به آرامی گفت: "من راهی برای خروج از جهنم می شناسم." مرد با ناباوری به او نگاه کرد و گاندی ادامه داد: "پسربچه یتیمی را پیدا و به فرزندی قبول کن، اما او را مسلمان بزرگ کن."

  •  

او یک بار رک و ساده پرسید: "زیبا هستی یا نه؟" نمی شد از پاسخ دادن به این پرسش طفره رفت. هنوز هم این سؤال را از خود می پرسم، زیرا کیفیت زندگی من به پاسخی که می دهم بستگی دارد.
در حالی که بیماری پیشرفت می کرد و از ناراحتی متناوب به تجربه مداوم درد در بدنی نحیف و ضعیف تبدیل می شد، او بیش از پیش از ساز و کارهای درونی ای که کشف کرده بود و آن ها را برای ایجاد تجربه های خود به کار می بست، آگاهی می یافت. آن جوان می گفت: "درد و رنج، گریزناپذیر است، اما بدبختی، انتخابی ست!" او درد را تجربه کرد، اما به نظر من حتی در دردناک ترین روزهایش بدبختی را تجربه نکرد.

  •  

اگر آنچه را مهم تشخیص داده اید، به هر دلیلی رد کنید، تجربه، قدرت و حس های قلبی خود را بی اعتبار کرده اید. پیشنهاد می دهم خودتان تصمیم بگیرید که آنچه شما را بر می انگیزد، این ارزش را دارد که مورد توجه و علاقه شما قرار بگیرد یا نه.
در رابطه با موضوع های دل و جانتان در پی زیرنویس نباشید. به درون خود بنگرید، وگرنه پیوسته در پی منابع خبری خواهید بود و آرزوی شما این می شود که از دیگران بفهمید چگونه آنچه را می دانند، می دانند!

  •  

مرجع خود شدن به این معنا نیست که نیاز، آسایش و رضایت برخورداری از آموزگاران را کنار بگذارید، بلکه به این معناست که آن ها را درون خود بیابید و یاد بگیرید که برای آنچه می بینید و می شنوید، ارزش قائل شوید. همچنین به این مفهوم است که زندگی پیرامونتان را با چشمان یک آموزگار ببینید و بیاموزید که برای دیده ها و شنیده های خود ارزش قائل باشید. با انجام این کارها فرایند بزرگ تر شدن را آغاز می کنید.

  •  

به هنگامی که نسبت به آنچه می بینید، واکنش عاطفی نشان می دهید، در حال قضاوت کردن هستید. اگر با حالت حق به جانب با "بد" برخورد می کنید، برای یافتن همان ویژگی ای که این همه شما را تحریک کرده است، به جست و جو در درون خود بپردازید. بی گمان آن را خواهید یافت، زیرا اگر آن ویژگی درون خود شما نبود، ناراحت نمی شدید. آنگاه فقط تشخیص می دادید، رفتار مناسبی داشتید و می گذشتید. هنگامی که نسبت به "بد" - یعنی نبود عشق - واکنش عاطفی نشان می دهید، آن فقدان در شما وجود دارد. درک این نکته بسیار مهم است، زیرا شما را توانمند می کند تا شخصا برای کاهش "بد" حرکت کنید.

  •  

چنان چه بیمار شوید و نتوانید طبق برنامه خود به سفر بروید، اگر فقط به تعطیلاتی که از دست می دهید فکر کنید یا گمان ببرید که تنها راه لذت بردن شما رفتن به مسافرت بوده است، بیماری تان را همچون فاجعه ای خواهید دید. اگر چنین فکر کنید که بیماری و خانه ماندن می تواند نکاتی را در باره شما به خودتان نشان دهد که برایتان مهم است، آنگاه این وضعیت را موهبتی خواهید دید. در هر دو حالت، بیماری همان است که هست.
فکری که در باره آن ها انتخاب می کنید تجربه شما را تعیین می کند. روزی یک خبرنگار از راهبی از اهالی تبت پرسید: "چرا همیشه این همه خوش بین هستید؟ کشور شما در اشغال ارتش بیگانه قرار دارد و شاید هرگز نتوانید خانواده و خویشاوندان خود را ببینید." راهب گفت: "برای این که خوش بینی، حال مرا خوب می کند"

  •  

پس از این که فهمیدید هر عاطفه ای چه حسی را در بدن شما ایجاد می کند، نیازی ندارید که برچسب "خشم"، "حسد" یا "ترس" به آن بزنید. هر گاه این احساس می آید، می دانید که بدنتان چه حسی دارد و چه افکاری ذهن شما را پر می کنند. آنگاه این توانایی را خواهید داشت که آن حس را همچون آشنایی قدیمی ببینید که با او اختلاف نظری دارید. آن اختلاف نظر این است که شما نمی خواهید حس آن احساس را داشته باشید.
تشخیص و به چالش کشیدن بخش های هراسان شخصیت خود که می خواهید تغییر دهید و تشخیص و پرورش بخش های پر مهر شخصیتتان که مایل به تقویت آن ها هستید، به هر شیوه ای که انجام شود، اصل رشد معنوی ست. نمی توان از لحاظ معنوی پیشرفته بود و از نظر عاطفی پیشرفته نبود. این دو حالت، همراه هم هستند.

  •  

رشد معنوی از شما می خواهد که آن ترس و طمع را در خود بیابید و التیام بخشید. رشد معنوی، ارتباط میان تجربه های درونی و تجربه های بیرونی شما را برقرار می کند. آن ارتباط این است که تجارب بیرونی شما بازتاب تجارب درونی تان هستند. آنچه پشت چشمانتان قرار دارد، مهم تر از چیزهای جلوی چشمان شماست. نمی توانید تصویر آیینه را تغییر دهید، مگر این که آنچه را تصویرش در آیینه است، تغییر دهید. آیینه، جهانی ست که در آن زندگی می کنید و بازتاب شماست. اگر از آینده می ترسید و تردید دارید که آیا قابل تغییر است یا نه، انتخاب کرده اید که خرد را از راه ترس و تردید بیاموزید. این شیوه دردناکی برای یادگیری ست.

  •  

ویکتور فرانکل به جایگاه یک مظلوم سقوط نکرد، از کسانی که به او آزار می رساندند، متنفر نشد و به تحقیر خود نپرداخت. او به عظمت جان خود گام گذاشت. این مرد نگفت: "چرا من؟!" یا "این وضعیت، عادلانه نیست!" هنگامی که چنین حرف هایی می زنید، قدرتی ندارید. ویکتور هر روز بی رحمی را در اردوگاه کار اجباری دید و احساس کرد، اما آن را مورد قضاوت قرار نداد. برعکس، او گفت: "رستگاری انسان از طریق عشق و در عشق است." این مرد حتی در آن شرایط بسیار وحشتناک، انسان بسیار قدرتمندی شد.

  •  

شما آنچه را می آفرینید، تجربه می کنید. این، مفهوم کارماست. هستی، خردمند و پرمهر است. تجربه آنچه می آفرینید، شیوه پرلطف هستی برای یاری شما در جهت رشد توانتان به منظور آگاهانه آفریدن است. وگرنه چگونه می توانید بیاموزید که در همه شرایط و همه اوقات مهربانانه و خردمندانه از توان خود استفاده کنید؟
برای یادگیری این درس به دنیا آمده اید و کارما ابزاری ست که به طور کامل و قطعی این درس را به شما می آموزد. همین که دردی را که در کسی دیگر به وجود آورده اید، تجربه می کنید و متوجه می شوید چه کرده اید، دیگر آن کار را انجام نخواهید داد.

  •  

رؤیاها اظهارنظرهایی در باره زندگی شما هستند. آن ها دیدگاه های با ارزشی به شمار می آیند که اطلاع می دهند اکنون لازم است چه مسائلی را در نظر بگیرید. اگر قرار باشد هر روز یک نامه حاوی اطلاعات بسیار مؤثری برای تغییر زندگی تان به ما دست شما برسد، آیا آن نامه ها را باز می کنید؟ آیا حتی اگر این نامه ها بدخط نوشته شده و خواندنشان دشوار باشد، باز هم وقت صرف خواندن آن ها می کنید؟ رؤیاها، نامه های شبانه شما هستند؛ پیام هایی که از سوی جانتان می آیند. حتی اگر ضمن دیدن رؤیا یا پس از آن احساس ترس کنید، هدف رؤیا ترساندن شما نیست. هدف رؤیا رساندن پیامی مهم به شماست تا در آن لحظه از زندگی تان، درباره خود بدانید.

  •  

اگر تصمیم بگیرید که رنج کسی دیگر به شما مربوط نیست، فکر نکنید چون معنای کارما را درک می کنید، پس این بی مهری بی هیچ تأثیری بر شما می گذرد. برعکس، رنجی خواهید کشید که منصفانه است. یکایک تجربه های "مدرسه زمین" منصفانه است، اما اگر شما معنای این گفته را به این ترتیب بفهمید که پس باید رنج خواهران و برادران خود را نادیده بگیرید، جهانی می آفرینید که رنج شما هم برای دیگران اهمیتی نخواهد داشت. این، مفهوم کارماست.

  •  

هنگامی که خود را به جای شخص مقابل می گذارید و همچنین وقتی قصد شما این است که درد نهفته در زیر خشمتان را پیدا کنید، خشم خود را به مبارزه می خوانید. نیازهای کسی دیگر را بالاتر از نیازهای خود قرار دادن، ناشکیبایی را به مبارزه می طلبد. جست و جو برای کشف معجزات زندگی، افسردگی شما را به مبارزه می کشد. هر بار که بخشی از شخصیتتان را که مایل به نگهداری آن هستید پرورش می دهید، بخش هایی از شخصیت خود را که متضاد آن هستند، به مبارزه می خوانید. شما نمی توانید شاکر و همزمان افسرده باشید. شما نمی توانید خشمگین و همزمان شاد باشید. همیشه انتخاب با شماست.