گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

 

مرگ هر انسانی متعلق به خود او است و هرکس باید آن را به روش خود زندگی کند، شاید- می گویم شاید- حقی وجود داشته باشد که ما بر اساس آن اجازه داریم زندگی شخص دیگر را بگیریم، اما اجازه نداریم مرگ کسی را از او بگیریم. این یک تسلی نیست فقط ظلم است...مردن مشکل است. من همیشه حس کرده ام که امتیاز مردن این است که دیگر مجبور نیستی بمیری!

v     

 

نه! به نظر من بروز واکنش شدید، آن طور که شما می نامید، مطلوب و برای کار من حتی ضروری است. من می خواهم که واکنش داشته باشم. میل ندارم از هیچ یک از جنبه های تجربیات درونی ام محروم شوم! و اگر تنش، بهای شناخت خویش است، بسیار خب. من برای پرداخت تاوان آن به اندازه کافی ثروتمند هستم.

نوشته هایم فقط به این دلیل که شیوا یا عالمانه می نویسم، متقاعد کننده نیستند، بلکه چون این جسارت را دارم که خودم را از آسایش گله دور کنم و تقویت خویش را تمایلی شریر بدانم. تحقیقات و علم با بی اعتقادی آغاز می شود. و بی اعتقادی لازم و هیجان انگیز است! فقط قدرت، در مقابل آن ایستادگی می کند. می دانید سوال تعیین کننده اندیشمندان چیست؟ این است: او تحمل چه مقدار از واقعیت را دارد؟

v     

 

اصولا دو نحوه زندگی وجود دارد: گروهی دنبال آرامش روح و خوشبختی اند. آن ها معتقد و مجبورند به این عقیده خود متکی باشند و گروه دیگری دنبال واقعیت می گردند. این ها از آرامش روحی بی نیازند و باید زندگی خود را وقف جستجو برای شناخت کنند.

باید بین راحتی و آسایش، و جستجوی واقعیت یکی را برگزینید. جستجو برای شناخت و آزادی از بندگی تسلی بخش فوق طبیعی را انتخاب کنید، تصمیمی بگیرید که چگونه می خواهید پیش بروید. اگر معتقد بودن را خوار بشمارید و بی خدا شوید، نمی توانید همان لحظه انتظار داشته باشید که به آسودگی خاطر افراد معتقد برسید. اگر خدا را بکشید، باید قلمرو آن معبد را هم که به آن تکیه می کردید ترک کنید.

v     

 

-چشم انداز مضحک، همه چیز ناراحت کننده را کوچک می کند. اگر خود را به اندازه کافی بلند کنیم، به قله ای می رسیم که از آن جا حتی تراژدی دیگر مثل تراژدی به نظر نمی رسد.

- اظهاراتی چون "قله ای که از آن جا، حتی تراژدی هم دست از تاثیرگذاری بر می دارد" برای من آرام کننده نیست. شکاف عمیق و بزرگی بین شناخت ذهن و احساس آن وجود دارد. اغلب اوقات وقتی شب ها با ترسی مرگبار بیدار می شوم، سخن اپیکور را پیش خود تکرار می کنم: "تا وقتی که وجود داریم، مرگی وجود ندارد و وقتی مرگ آمد، ما دیگر وجود نداریم" فوق العاده عاقلانه، غیرقابل تردید و صحیح است. اما وقتی از ترس می لرزم، این شعار فایده ای ندارد و هرگز آرامم نکرده است. در این جا فلسفه شکست می خورد. فراگرفتن فلسفه و به کاربردن آن در زندگی، دو چیز کاملا متفاوت است.

v     

 

 

درختی که می خواهد با غرور به سمت بالا رشد کند، نمی تواند چشمانش را بر روی طوفان ببندد. نیرو و شناخت خلاق با سختی و رنج به دست می آید. انسان باید خروشی در خود داشته باشد تا بتواند یک ستاره رقصنده خلق کند.

v     

 

یکی از بیماران من قابله است. یک ضعیفه پیر که در این دنیا تنهاست. قلب او روز به روز ضعیف تر می شود ولی او با شور و شوق زندگی می کند. یک بار راجع به چشمه شور و هیجانش از او سوال کردم. گفت که این شوق در لحظه ای بسیار کوتاه بین بالا گرفتن یک نوزاد و اولین فریاد او به وجود می آید. او هر بار که وارد این دنیای اسرارآمیز می شود، لحظه بین زندگی و هیج را از نو تجربه می کند.

v     

 

نیچه گفت: آه، من با این وضعیت دشوار آشنایی دارم. باید از زن دوست داشتنی بیش از هر چیز وحشت کرد. البته نه برای آن چه که هست، بلکه برای آن چه که ما از او می سازیم. غم انگیز است!

v     

 

-من درگیر یک زندگی دوگانه ام. یک زندگی پنهان که برایم با ارزش است. زندگی ظاهری یک شهروند کشنده است. زیادی شفاف است و به سادگی می توان تشخیص داد که به کجا ختم می شود. می شود پایان آن و هر قدمی را که در این راه برداشته می شود دید. شاید ابلهانه به نظر برسد، اما یک زندگی دوگانه هدیه اضافه زندگی است و نوید طولانی تر و گسترده تر شدن زندگی را می دهد.

-...من همیشه معتقد بوده ام که انسان در درجه اول اشتیاق خود را دوست دارد، و بعد شخصی را که مشتاق اوست.

v     

 

بازگشت ابدی به این معناست که باید آماده باشید که هر تصمیمی که می گیرید، برای ابد بگیرید. همین موضوع در مورد کارهای انجام نشده، افکاری که مرده به دنیا آمده اند و هر انتخابی که از آن اجتناب شود، صدق می کند و آوای شنیده نشده وجدان شما تا ابد شکوه آمیز صدایتان خواهد زد.

v     

 

ناگهان پیر شدم. خود را پیرمردی می بینم که در گور زندگی، شغل، موفقیت، خانواده و میراث فرهنگی خود محبوس شده. همه چیز برایم از پیش تعیین شده بود و من هیچ کدام را نمی خواستم. یک شانس دیگر می خواهم. باید موقعیتی به دست آورم که خود را پیدا کنم... از تو هیچ چیز نمی خواهم. فقط چیزی از خودم می خواهم. باید زندگی خود را تغییر دهم. در غیر این صورت بدون این که معنای زندگی کردن را درک کرده باشم، از دنیا می روم.

v     

 

اما او، یوزف، قابل جانشین شدن بود؛ فراموش می شد و زمان و زندگی های دیگر شکافی را که او برجای می گذاشت پر می کردند. ده یا بیست سال دیگر مرده است. تنها خواهد مرد؛ با خود فکر کرد؛ مهم نیست آدم در چه اجتماعی باشد در هر صورت همیشه تنها می میرد.

با این فکر خود را تسلی داد که اگر انسان تنهاست و ضرورت حضور، چیزی جز فریب نیست، پس او آزاد است.

v     

 

-اما حالا دیگر هیچ چیز برایم باقی نمی ماند

-هیچ چیز، همه چیز است. برای اینکه قوی شوید باید ابتدا ریشه های خود را در عمق هیچ فرو ببرید و یاد بگیرید که برداشت دقیقی از تنهاترین تنهایی خود داشته باشید.

-من وظایفی دارم...

-فقط این وظیفه را دارید که آن بشوید که هستید. قوی شوید، در غیر این صورت همواره از بقیه سوءاستفاده می کنید که خود را بالا ببرید.

v     

 

زناشویی خوب تنها در صورتی می تواند وجود داشته باشد که برای زنده ماندن وجود هر دو نفر ضروری نباشد. برای اینکه دو نفر برای هم خوب باشند، هر کدام باید ابتدا برای خود خوب باشد. تا موقعی که متوجه تنهایی خود نشویم، از دیگری به عنوان سپری در مقابل تنهایی استفاده می کنیم. فقط کسی که بتواند مثل عقاب شجاعانه زندگی کند، قادر است به دیگری عشق پیشکش کند؛ فقط او توانایی دارد که آرزوی یک وجود متعالی را برای دیگری داشته باشد. بنابراین یک زناشویی که انسان نمی تواند از آن صرف نظر کند، محکوم به شکست است


آن گونه که از ظواهر بر می آید، زندگی ما بارقه نوری بین دو تاریکی ابدی است و فرصت چندانی هم بین این دو شب ابدی وجود ندارد، زیرا هرچه بیش تر ظرفیت و توانایی لذت بردن داشته باشیم، نسبت به رنج آسیب پذیرتر می شویم، و این خود رنجی است که چه در گذشته و چه در آینده، همیشه همراه ما بوده و خواهد بود.

اگر قرار است زندگی به رنج، عدم کمال و بیهودگی خاتمه یابد، این مسئله برای کسانی که خواست آن ها شناخت علل غایی، امیدواری، خلاقیت و عشق است، تجربه ای ظالمانه و پوچ خواهد بود. انسان به عنوان حضوری پرمعنا، می خواهد زندگیش آینده ای داشته باشد و مشکل بتواند هستی را این چنین باور کند مگر آنکه بداند چیزی بیش از آنچه را که عینا مشاهده می کند، وجود دارد. یعنی نظمی ابدی و جاودانگی، ورای تجربه نامشخص هر لحظه از زندگی و مرگ.

v     

 

دانشمندان امروزی دیگر آنقدر ساده انگار نیستند که چون نمی توانند خدا را با دوربین های نجومی پیدا کنند و یا چون زیر چاقوی جراحی روح را نمی یابند، منکر آن ها شوند. آن ها تنها خاطرنشان کرده اند که منطقا نظریه وجود خداوند غیر ضروری به نظر می رسد و حتی شک دارند که این نظریه لزوما باید معنایی داشته باشد و به آنچه که آن ها نمی توانند به شیوه ساده تری بنایش کنند کمکی نمی کند. آن ها این گونه استدلال می کنند که هر آنچه رخ می دهد، اگر تحت نظارت و فرامین خداوند باشد، عملا منتهی به نتیجه بیان ناپذیر خواهد شد.

v     

 

تاکید غلطی که در روانشناسی به آن اشاره می شود این است که وجود یا عدم بروز یک بیماری روانی در فردی را محک تشخیص قرار دهیم و معتقد باشیم که اگر فلسفه اعتقادی کسی او را عصبی می کند قاعدتا "فلسفه" اشتباه است.

بدیهی است که یک فرد منکر و شکاک، مضطرب و ناآرام است؛ اما این امر لزوما به یک مبنای ناهنجار فلسفی اشاره نمی کند، بلکه اشاره ضمنی به تجلی واقعیت هایی دارد که وی نمی داند چگونه خود را با آن ها سازگار کند. روشنفکری که سعی دارد با نادیده گرفتن واقعیات درونیش، از بیماری روانی خویش بگریزد، بر این عقیده است که: "جایی که جهل و نادانی، برکت است، عاقل بودن ابلهانه است".

v     

 

هنگامی که ایمان به ابدیت ناممکن می شود برای بشر فقط جایگزین متزلزلی مانند "باور به باور کردن" باقی می ماند و آن وقت است که انسان، خوشبختی را در لذت های ناپایدار و زودگذر جستجو خواهد کرد. اگرچه ممکن است آن ها سعی کنند تا انگیزه های لذت طلبی را حتی الامکان در اعماق ذهن خود دفن کنند اما به خوبی آگاهند که این لذات کاذب و کوتاه مدت هستند. از یکسو اغلب ما اضطراب از دست دادن آن چیزی را داریم که به طور مداوم هدر می رود و حاصل آن دست آویزی عصبی و حریصانه از لذتی به لذت دیگر خواهد بود و بدیهی است که آرامش و خرسندی ای در پی نخواهد داشت و از سوی دیگر احساس حرمان و انتظار برای آینده ای بهتر و فردایی که هرگز نخواهد آمد و در غایت دنیایی که همه چیز در آن به تلاشی و نابودی می انجامد، این است که بگوئیم: به هر حال چه سود؟

v     

 

ما دانسته یا نادانسته در طلب آشفتگی ها هستیم، یعنی همیشه در طلب و جستجوی انبوهی از مناظر گوناگون، اصوات، تکانه ها و تحریکات ناهنجار جسمی و روانی هستیم تا لحظه ای هم شده خود را عمیقا در آن ها گم کنیم. اغلب ما برای حفظ این "کلیشه ها" میل به سازش با زندگی و انجام اموری مکرر و کسل کننده داریم و گهگاه برای گریز از یکنواختی ها با شکار فرصت هایی مغتنم به کسب لذات هیجان انگیز و پرهزینه بپردازیم که حاصل آن در اغلب خانواده ها پرورش فرزندانی است که همین دور باطل را ادامه می دهند.

v     

 

آن کس که باوری دارد، هنگامی دریچه ذهنش را به حقیقت می گشاید که آن حقیقت در چهارچوب باورها و آرزوهایش بگنجد، یعنی آرزوها و باورهایی که از قبل متصور شده و به آن ها چنگ انداخته است. اما "ایمان" گشودگی سادگی و روشنی نامحدود ذهن نسبت به حقیقت است، با هر نتیجه ای که ببار آورد. "ایمان" پیش فرضی ندارد، بلکه غوطه ور در ندانستگی است. "باور" یک دستاویز محسوب می شود اما "ایمان" رهایی می بخشد.

اکثر ما "باور می کنیم" تا به احساس امنیت دست یابیم و می خواهیم زندگی فردی ما با ارزش و با معنا جلوه کند. از این رو "باور" کوششی است برای آویختن به زندگی و حفظ منافع فردی و مادام که سعی ما بر این باشد، توان درک رموز و اسرار زندگی را نخواهیم داشت.

v     

 

مسلما مغز انسان به زندگی او غنای بیش تر می بخشد. ولی برای این ویژگی بهای گزافی می پردازد زیرا افزایش این حساسیت مغزی، او را به شکل ویژه ای آسیب پذیر می کند و انسان قادر است با تقلیل حساسیت های خود، از مقدار آسیب پذیریش بکاهد.

اگر قرار است لذات متنوعی داشته باشیم، باید در معرض انواع رنج ها نیز قرار گیریم، لذتی که طالب آن هستیم و رنجی که از آن می گریزیم، گویی لذت بردن بدون رنج کشیدین امکان پذیر نیست. انگار که این دو مورد "باید" به نوعی جایگزین هم شوند، زیرا لذت مدام محرکی است که یا از جذابیت می افتد و یا مقدارش باید افزایش یابد و این افزایش، پایانه های عصبی را یا طی تماس مداوم، نسبت به خود مقاوم می کند یا آن ها را به درد می آورد. به نسبتی که زندگی خیر باشد، به همان میزان شر بودن مرگ را می پذیریم. هرچه بیش تر کسی را دوست بداریم و از بودن با او لذت ببریم، با مرگ او رنج و اندوه بیش تری خواهیم داشت.

v     

 

شخصی که سخت صدمه دیده است، در حقیقت خودکشی ناتمامی انجام داده است زیرا بخشی از او قبلا مرده است. لذا اگر قرار است که به تمامی زنده و هوشیار باشیم، باید مشتاقانه رنج لذاتمان را تحمل کنیم. طبیعت حاکم بر ما، آنچنان در برابر درد قیام می کند که اشتیاق که قرار است درد را قابل تحمل کند به نظر غیرممکن و بی معنا خواهد آمد. زندگی یعنی تناقض و تضاد زیرا خودآگاهی باید لذت و رنج را تواما بپذیرد. کوشش بسیار برای لذت بردن بدون درد، عملا تلاشی در جهت از دست دادن خودآگاهی است. زیرا چنین از دست دادنی اصولا عین مرگ است. به این معنا که هرچه بیش تر برای زندگی (به عنوان کسب لذت) تلاش کنیم، عملا هرچه را به آن عشق می ورزیم، بیش تر نابود می کنیم.

v     

 

بخش اعظم فعالیت های حیاتی انسان، به گونه ای طرح ریزی شده است که تجربیات و سرخوشی ها را تداوم ببخشد، تجربیات و سرخوشی هایی که صرفا به دلیل متغیر بودن، دوست داشتنی هستند. موسیقی به دلیل ریتم و ضرب آهنگش شادی بخش است اما همین که تکرار و یکنواختی آن را بیش از حد طولانی کنید، ضرب آهنگ خراب می شود. زیرا زندگی جریانی سیال و جاری است و تغییر و مرگ، بخش های لازم و ضروری آن هستند.

v     

 

حیوان برایش کافیست که لحظه اش همراه با لذت باشد. اما انسان به سختی به این راضی می شود. او نگرانی و اشتغال خاطر اصلیش داشتن خاطرات و توقعات لذت بخش است، به خصوص توقعات. با اطمینان خاطرها و حتمیت بخشیدن ها می تواند زمان حال بی نهایت نکبت باری را سر کند. بدون این حتمیت بخشیدن ها در میان این تجربه لذت آنی جسمانی، بی اندازه مسکین و درمانده باقی می ماند.

..."تباه کننده اکنون و حال" گاه ممکن است ترس از آینده نباشد بلکه خاطره ای از گذشته باشد، نیروی خاطرات و توقعات آنچنان است که در نظر اکثر انسان ها نه تنها گذشته و آینده "واقعی" هستند بلکه "واقعی تر" از زمان حال جلوه می کنند. زمان حال را نمی توان با شادی طی کرد مگر آنکه "گذشته" پاک شود و "آینده" وعده های روشنی بدهد.

v     

 

اکثر مردم عملا از زندگی کردن باز می مانند زیرا همواره در حال "آمادگی" برای زندگی اند. آن ها به جای "کسب زندگی" بیش تر در پی "کسب بدست آوردن" هستند و از این رو وقتی زمان استراحت فرا می رسد از آن عاجزند. چه بسیار کسانی هستند که هنگام بازنشستگی، کسل و محزون می شوند و به همین دلیل از رها کردن شغل خود اکراه دارند.

شیوه ای که در آن از حافظه و آینده نگری استفاده می کنیم ما را کم تر با "زندگی" وفق می دهد. اگر برای لذت بردن از زمان حال سرشار از وجد، محکوم به تضمین آینده ای شاد باشیم، تلاشی مذبوحانه کرده ایم. ما چنین اطمینانی از آینده نداریم. بهترین پیش بینی ها منوط بر احتمالات هستند تا قطعیت ها، و حد اعلای دانش ما این است که همه رنج ببریم و بمیریم.

v     

 

جای تاسف است که تصور کنیم در این دنیای ناهمگون، ما "غریبه ها و رهگذرانی" بیش نیستیم. زیرا ظاهرا ناسازی امیال ما با واقعیت های دنیای فانی، ناشی از این است که سرشتی دنیوی نداریم، و قلب های ما نه برای نهایت بلکه برای بی نهایت ساخته شده اند. عدم رضایت جان های ما، نشانه مهر الوهیت آن هاست.

اما آیا صرف تمایل به چیزی، موجودیت آن را اثبات می کند؟ می دانیم که الزاما چنین نیست. البته ممکن است با قبول اینکه ما در حقیقت ساکنین جهان دیگری جز این دنیا هستیم تسلی بخش باشد و این که پس از اتمام تبعیدمان روی زمین، امکان بازگشت به ماوای راستینی که تمایل قلبی مان است وجود دارد.

v     

 

آنچه که ما فراموش کرده ایم این است که افکار و کلمات "قراردادی" هستند و اگر بیش از آنچه باید قرارداد را جدی بگیریم نتایج تاسف باری به دنبال خواهد داشت. قرارداد یک مناسبت اجتماعی است، مانند پول. پول شما را از دردسر ناراحتی های دادوستد پایاپای آسوده می کند اما بیهوده است اگر آنرا خیلی جدی تلقی کنیم و با ثروت واقعی اشتباه بگیریم زیرا اگر بخواهید پول را عملا بخورید یا به عنوان پوشش بر تن کنید، برایتان کاری انجام نخواهد داد.

به همین قیاس، افکار، عقاید و کلمات، "سکه هایی" برای پدیده های واقعی محسوب می شوند ولی خود آن واقعیات نیستند، گرچه بیانگر آن ها هستند. افکار و اشیا نیز همین طورند. عقاید و کلمات کم و بیش ثابت هستند، در حالی که پدیده های واقعی متغیرند.

v     

 

تعاریف گوناگون از جهان، همواره انگیزه های نهانی داشته اند که بیش تر به زمان آینده مربوط می شده اند تا به زمان حال. دین می خواهد آینده ای را فراسوی مرگ اطمینان دهد و علم می خواهد این اطمینان را تا لحظه مرگ تضمین کند و مرگ را به تعویق اندازد. اما اگر شما در تماس کامل با واقعیت زمان حال باشید، فردا و آینده نگری های آن ابدا اهمیتی ندارد زیرا فقط در زمان حال و "اکنون" است که زندگی می کنید. واقعیت دیگری غیر از واقعیت حاضر وجود ندارد و حتی اگر قرار بود کسی برای ابد نیز زندگی کند، باز هم زیستن برای آینده، از دست دادن همیشگی زندگی می بود.

v     

 

از سنت آگوستین پرسیدند: زمان چیست؟ پاسخ داد: "میدانم، اما زمانی که از من می پرسید نمی دانم". واژگان تجربه، زندگی، حرکت و واقعیت، تنها الفاظی هستند که برای نمادین کردن مجموع احساسات، افکار، عواطف و امیال ما بکار رفته اند.

v     

 

انسان متقاعد شده است که چون عمر کوتاه است، مجبور است سال های زندگی خود را با خودآگاهی هرچه بیش تر، آماده باش دائمی و بیخوابی شدید، به زور پر کند به طوری که مطمئن باشد که آخرین ذره لذت را نیز از دست نخواهد داد. این بدین معنا نیست که انسان هایی که تسلیم این گونه اعمال می شوند، انسان هایی غیراخلاقی هستند ولی اکثر آن ها ذهنیتی استثمار شده دارند. سعی در راضی نگهداشتن مغز مانند جهد در نوشیدن از طریق گوش هاست. از این رو بطور تصاعدی ناتوان از لذت بردن و فاقد حساسیت نسبت به لطیف ترین و ظریف ترین وجدهای زندگی هستند، وجد هایی که در واقع بسیار فراگیر و ساده اند.

v     

 

به طور کلی انسان متمدن نمی داند چه می خواهد. او به خاطر کسب موفقیت، شهرت، ازدواجی سعادتمند، سرگرمی، کمک به دیگران یا برای این که "شخصی واقعی" باشد کار می کند. اما این خواسته ها واقعی نیستند زیرا همه آن ها محصولات فرعی، چاشنی ها و واقعیات جنبی هستند، سایه هایی که جدا از ذرات خود، هیچ موجودیتی ندارند.

به دور از واقعیت است که بگوییم تمدن جدید ماده گراست، زیرا شخص ماده گرا عاشق ماده است حال آنکه مغزگرای متجدد، ماده و جامدات را دوست ندارد بلکه مقیاسات و نمادها را دوست دارد.

v     

 

نگرانیم زیرا احساس عدم امنیت می کنیم و می خواهیم امن و امان باشیم. اما بیان این مطلب که ما نباید بخواهیم که امن و امان باشیم نیز کاملا بی فایده است. نامیدن یک تمایل با برچسبی منفی، باعث خلاصی از دست آن نمی شود. آن چه که باید کشف کنیم این است که هیچ نوع امنیتی وجود ندارد و جستجوی امنیت، دردناک است و زمانی که تصور می کنیم که آن را یافته ایم، خواهیم دید که دوستش نداریم.

اگر بتوانیم واقعا درک کنیم که به دنبال چه هستیم -آن امنیتی که در واقع همان انزوا است و در جستجوی آن چه ها که به سرمان می آورد- آن وقت خواهیم دید که بهیچ وجه آن را نمی خواهیم. هیچکس نباید به شما بگوید که شما نباید نفستان را ده دقیقه نگه دارید. شما می دانید که نمی توانید چنین کنید زیرا تلاشی بسیار ناراحت کننده است.

v     

 

آنچه که توسط حافظه می شناسیم، صرفا شناختی است که به طور دست دوم صورت گرفته است. خاطرات مرده اند چرا که ثابتند. خاطره مادربزرگ مرحوم شما، تنها می تواند آنچه را که مادربزرگتان بوده تکرار کند. اما مادربزرگ واقعی و کنونی، همواره می تواند کاری کند "نو" و سخنی بگوید "نو" و شما را غافلگیر کند.

ما نمی خواهیم نسبت به زمان حال هشیار باشیم اما از آنجایی که نمی توانیم از زمان حال خارج شویم، تنها راه فرار ما، رفتن به سوی خاطرات است. ما در این خاطرات احساس امنیت می کنیم زیرا گذشته امری است ثابت از جنس امری شناسایی شده و بی شک مرده است. چون شناسایی شده به نظرمان قابل کنترل می آید و غافلگیر کننده نیست.

v     

 

حافظه، فکر، زبان و منطق برای زندگی انسان اساسی است. این ها نصف سلامت عقلند اما فرد و جامعه ای که نیمه عاقل است، دیوانه است. نگاه کردن به زندگی بدون واژه ها، به معنی از دست دادن اقتدار شکل دادن به واژه ها یعنی اندیشیدن، بیاد آوردن و نقشه کشیدن نیست. سکوت به معنای لال بودن نیست. بلکه برعکس تنها از طریق سکوت است که انسان می تواند چیز نویی برای صحبت کشف کند. انسانی که بدون تامل در نگاه کردن و اندیشیدن، پی در پی حرف می زند، فقط خود را تکرار می کند.

v     

 

شک نیست که یک متفکر خلاق باید به ماورای فکر برود. او می داند که تقریبا بهترین عقیده های او زمانی به ذهنش خطور می کنند که فکر متوقف شده است. او ممکن است آنقدر برای درک مشکلی در چهارچوب طرق قدیمی تفکر، تلاش مستمر کند تا آنکه بالاخره دریابد که بی فایده است. اما زمانی که فکر از تحلیل باز می ایستد، ذهن برای دیدن مشکل همان گونه که "هست" نه همان گونه که به لفظ درمی آید، باز و گشوده می ماند، آنگاه بلافاصله مسئله درک می شود. رفتن به ماورای فکر، مختص انسان های نابغه نیست، بلکه برای همه ما دست یافتنی است، اما به شرط آنکه "راز زندگی معضلی محسوب نشود که قرار است آن را حل کنیم، بلکه واقعیتی باشد که قرار است تجربه شود". این توفیق به افراد بسیاری داده شده است که "شاهد و ناظر" باشند ولی "پیامبری" به تعداد کمی عنایت شده است.

v     

 

وقتی تشخیص می دهید که در حال غذا خوردن هستید و در حقیقت شما اکنون "این لحظه هستید" و نه چیزی جدا از این لحظه یعنی نه گذشته ای هست و نه آینده ای، باید بلافاصله خود را رها کرده و با تمامیت، آن را بچشید، چه آن لحظه لذت بخش باشد، و چه درد آور. بناگاه آشکار می شود که چرا این جهان هست و چرا موجودات خودآگاه، هستی دارند و چرا ارگان های حساس، فضا، زمان و تغییر به وجود آمده اند. و نیز بناگاه کل مسئله توجیه طبیعت و تلاش برای یافتن معنای زندگی در چهارچوب آینده بطور کامل ناپدید می گردد. بدیهی است که همه چیز برای این لحظه وجود دارد. درست مانند رقص است. وقتی می رقصید نمی خواهید به جایی برسید، بلکه مدام می چرخید و می چرخید اما نه بر اساس این توهم که در تعقیب چیزی هستید یا از چنگال آرواره های دوزخ می گریزید.

v     

 

زمانی که هر لحظه، یک انتظار و امید برای رسیدن به نتیجه محسوب می شود، بدیهی است که زندگی از شکوفایی محروم می ماند و مرگ هولناک جلوه می کند، چرا که به نظر می رسد در "این لحظه" یعنی در لحظه مرگ باید امید و چشم داشت به پایان برسد. مادامی که زندگی هست، امید نیز هست و اگر انسان بر اساس امید زندگی کند، در واقع مرگ چیزی نیست جز پایان. اما برای ذهنی یکپارچه، مرگ، لحظه ای دیگر است، لحظه ای کامل مانند هر لحظه دیگر، لحظه ای که نمی تواند رازش را آشکار سازد مگر آنکه به تمامی آن را زندگی کنیم: "و من خویش را با اراده تفویض کردم".

v     

 

مرگ یعنی آنکه گذشته باید به کنار رود و مرگ یعنی نمی توان از ندانستگی اجتناب کرد. مرگ یعنی "من" نمی تواند تداوم داشته باشد. مرگ یعنی هیچ چیز نمی تواند تا انتها ثابت بماند. وقتی انسان به این حقیقت آگاه باشد، برای نخستین مرتبه، زندگی می کند. زندگی مانند نفس کشیدن است، با نگهداشتن نفس، ناگزیر به رها کردن آنیم و با رها کردن دوباره، باید نفس بکشیم.

گوته: "مادامی که نمی دانید چگونه بمیرید و دوباره به زندگی بازگردید، چیزی نیستید، جز مسافری اندوهگین روی این خاک تیره".

v     

 

انتخاب های ما معمولا معلول انگیزه های لذت و درد هستند و ذهن چندباره با هدف کسب لذت برای "من" و گریز از درد عمل می کند. ولی بهترین لذت ها آن هایی هستند که برای نیل به آن ها نقشه نمی کشیم و بدترین بخش درد کشیدن منتظر آن بودن و در عین حال سعی در فرار از آن است، به هنگامی که سر می رسد. برای خوشبخت بودن و زنده ماندن نمی توانید برنامه ریزی کنید زیرا هستی و عدم بالذاته نه لذتبخش است نه دردناک. من توسط پزشکان یقین پیدا کرده ام که تحت شرایطی مرگ می تواند تجربه ای مطبوع و خوش آیند باشد.

v     

 

"اگر "کسب لذت" به معنای "آنچه ترجیح می دهم" باشد، صرف ترجیح دادن همواره لذت بخش خواهد بود. اگر با خودآزاری درد را ترجیح بدهم، آنگاه درد کشیدن، لذت خواهد بود. لذت یعنی آنچه که آرزوی رسیدن به آن را داریم، لذا هر آنچه را که آرزو داریم کسب لذت است.

اما وقتی سعی می کنم برای شاد بودن تصمیم بگیرم یا وقتی که "لذت بردن" هدف آینده ام می شود، در بطن تناقض می افتم. زیرا اگر برای لذت بردن، اعمال من معطوف به هدفی در آینده باشد، بهمان میزان قدرت سرمست شدن از هر لذتی را از دست می دهم. همه لذایذ در زمان حال هستند، و هیچ چیز نمی تواند خوشبختی آینده را تضمین کند مگر هشیاری کامل نسبت به زمان حال...هیچ چیزی بیش از نظاره "خود" در حین لذت، "لذت" را خراب نمی کند.

v     

 

وقتی انسانی، تکه نانی می بخشد برای اینکه "فرد خیری" به حساب آید یا با همسرش به زندگی ادامه می دهد برای اینکه "وفادار" تلقی شود و یا با سیاهپوستان سر یک سفره می نشیند تا او را "غیرمتعصب" بشناسند و از کشتن، خودداری می کند تا "صالح" به نظر آید، او به خونسردی یک حلزون است یعنی عملا انسان های دیگر را نمی بیند و خیراندیشی او ناشی از ترحم است و ترحم، از میان بردن رنج است زیرا منظره رنج برای ذهن او منزجر کننده است.

اما فرمولی برای ایجاد گرمای اصیل عشق، وجود ندارد. عشق را نمی توان کپی کرد، نمی توان با خود راجع به آن حرف زد یا توسط پالودن عواطف یا وقف موقرانه خود به نوع بشر، به آن دست یافت. همه عشق دارند، اما عشق زمانی متحقق می شود که فرد، نسبت به عدم امکان و حرمان ناشی از تلاش برای کسب خودشیفتگی متقاعد شده باشد. این متقاعدسازی از محکوم کردن و تنفر از خویش و برچسب بر خودشیفتگی متحقق نمی شود. تنها زمانی این هشیاری وجود دارد که انسان "خودی" برای شیفتگی به خودش ندارد.

v     

 

تمایل به تداوم همواره زمانی می تواند جذاب باشد که انسان به جای اندیشیدن درباره زمان لایتناهی به زمان سرمدی بیندیشد. داشتن وقت فراوان برای انجام آنچه که می خواهید، یک چیز است و داشتن زمان بدون پایان چیزی دیگر. زیرا در مداومت و استمرار وجدی وجود ندارد. اگر این چنین خواستار تداوم هستیم به دلیل این است که زمان حال، خالی است.

ما به راستی خواستار تداوم نیستیم بلکه خواهان تجربه فوری یک شادمانی تمام عیار هستیم. فکر طلب یک چنین تجربه ای، نتیجه خودآگاهی نسبت به تجربه و متقابلا "عدم هشیاری کامل" نسبت به آن است. زندگی ابدی زمانی متحقق می شود که آخرین حد و مرز بین "من" و "اکنون" ناپدید شود یعنی زمانی که فقط "اکنون" هست و نه چیزی دیگر. برعکس جهنم یا "دور باطل لعن و نفرین"، تداوم و جاودانگی همیشگی زمان لایتناهی نیست، بلکه جهنم، دایره ای بسته، تداوم و حرمانی است که در اثر سرگردانی در تعقیب چیزی است که هرگز نمی توان به آن نائل شد.

 

 


تصور کن چقدر تحمل زندگی جاودان برای آدمی سخت تر و دردناک تر از زندگی ای است که من برایش تدارک دیده ام. اگر مرگ را نداشتی، مدام نفرینم می کردی که چرا از تو دریغش کرده ام. عمدا کمی تلخی به آن افزوده ام تا با دیدن آسایشی که برایت فراهم می کند، پر ولع و حریصانه در آغوشش نکشی. هم مرگ و هم زندگی را با شیرینی و تلخی در آمیخته ام تا تو را در مرتبه ی میانه ای سکنی دهم که برایت می خواهم: نه گریز از زندگی و نه گریز از مرگ به زندگی.

مفهوم مرگ نقش سرنوشت سازی در روان درمانی دارد، زیرا دارای نقش سرنوشت سازی در تجربه زندگی هریک از ماست. مرگ و زندگی وابسته به یکدیگرند: اگرچه نفس مرگ نابودمان می کند، اندیشه مرگ نجاتمان می دهد. شناخت مرگ، شوق زندگی می آورد، در دید انسان نسبت به زندگی تغییر بنیادینی ایجاد می کند و زندگی فرد را از مرتبه ای که مشخصه اش وانمودسازی، بی دغدغگی و اضطراب های پیش افتاده است به مرتبه ای اصیل تر رهنمون می شود.

v     

 

ما جامعه را زنده نگه می داریم تا خود را جاودان کنیم و تاریخ نویسی درباره اجتماع، جست و جویی نمادین است برای جاودانی غیر مستقیم و با واسطه. همان گونه که هگل گفته، تاریخ خود شرح رفتار انسان با مرگ است. شیوه هایی که انسان در تلاش برای دستیابی به جاودانگی نمادین به کار گرفته است:

شیوه زیست شناختی: بقا از طریق نوادگان و زنجیره بی پایان پیوندهای زیست شناختی؛

شیوه یزدان شناسانه: ادامه زندگی در سطح متمایز و عالی تری از هستی؛

شیوه خلاق: زنده ماندن از طریق آثار، تاثیر ماندگار خلاقیت های فردی یا تاثیر بر دیگران؛

مضمون طبیعت جاودان: فرد با پیوستن دوباره به نیروهای چرخنده موجود در طبیعت زنده می ماند؛

شیوه تجربی از خود برگذرنده: از طریق "گم کردن خویش" در مرتبه ای چنان پر شور که زمان و مرگ در آن ناپدید می شود و فرد در "زمان حال"ی زندگی می کند که پیوسته ادامه می یابد.

v     

 

از شیوه های اساسی انکار مرگ، ساز و کار دفاعی استثنا بودن به شکل فرد معتاد به کار است. یعنی کسی که وسواس کار کردن دارد و خودش را با کار کردن از پای در می آورد. یکی از مشخصات بارز فرد معتاد به کار این است که بی چون و چرا باور دارد در حال جلو زدن، پیشرفت و ترقی است. زمان دشمن اوست، نه فقط به این دلیل که خویشاوند فنا و پایان پذیری است، بلکه نیز به این دلیل که یکی از پایه های هذیان استثنا بودن را یعنی این باور که فرد در حال پیشرفت است، مورد تهدید قرار می دهد: معتاد به کار باید در برابر پیغام زمان ناشنوا شود: پیغامی که می گوید گذشته به خرج آینده چروک خورده و کوچک شده فربه می شود.

فرد معتاد به کار، گاه بی رحمانه و خارج از محدودیت های انسانی از خود کار می کشد. هنگام استراحت، هنگام اضطراب است و اغلب دیوانه وار با فعالیتی پر می شود. زندگی با " تبدیل شدن" یا "انجام دادن" برابر می شود؛ زمانی که به "شدن" صرف نشود، جزیی از "زندگی" نیست، بلکه زمانی است که به انتظار آغاز زندگی سپری می شود.

v     

 

انگیزه کسانی که به حرفه های مرتبط با مرگ وارد می شوند (سربازان، پزشکان، کشیشان و مدیران بنگاه های کفن و دفن) تا حدودی نیازی است که به غلبه بر اضطراب مرگ دارند. گرچه ترس آگاهانه پزشکان از مرگ کمتر از بیماران یا جمعیت عمومی است، در سطوح عمیق تر، بیش تر از مرگ می ترسند. به دست گرفتن قدرت، از ترس های آگاهانه از مرگ می کاهد، ولی در این حال ترس های عمیق تر - که در تعیین حرفه فرد نیز موثرند - هم چنان در فعالیتند.

v     

 

درمانگران بالینی زیادی از "روان نژندی موفقیت" گفته اند، وضعیت عجیبی که در آن فرد درست در لحظه دستیابی به موفقیتی که مدت ها برای آن جنگیده، نه تنها به شادی و شعف نمی رسد، بلکه به ملالی فلج کننده دچار می شود که اغلب عدم موفقیتش را حتمی می کند. فروید این پدیده را سندرم "شکست خوردن از موفقیت" خوانده است.

بعضی افراد موفقیت را وسیله ای می دانند برای پیشی گرفتن کینه توزانه و انتقام جویانه از دیگران؛ می ترسند دیگران از انگیزه آنان باخبر شوند و وقتی موفقیت زیادی بزرگ شد، از آن ها انتقام بگیرند.

v     

 

"قمار خطرناک است. چرا؟ چون فرد ممکن است ببازد. قمار نکردن زیرکانه است. با این حال، چیزی که از دست دادنش در مخاطره آمیزترین قمارها مشکل است. با قمار نکردن، به آسانی از دست می رود...آن چیز خود انسان است. زیرا وقتی سهوا ریسکی می کنم زندگی با گوشمالی هایش به دادم می رسد. ولی اگر اصلا ریسک نکنم، چه کسی به دادم می رسد؟ به علاوه، با اصلا قمار نکردن در والاترین معنا یعنی آگاهی یافتن از خویش، همه مزایای زمینی را از آن خود می کنم...و خود را می بازم، پس چه فایده ای دارد؟"

پس ریشه دواندن در دیگری و قمار نکردن فرد را در معرض بزرگ ترین مخاطرات قرار می دهد که همانا باختن خویش و ناتوانی در اکتشاف یا رشد استعدادهای پیچیده و چندگانه درون خویش است.

v     

 

موقعیت مرزی" عبارت است از رویداد یا تجربه ای ناگهانی که فرد را به رویارویی با "موقعیت" اگزیستانسیال خود در جهان سوق می دهد. رویارویی با مرگ خویش، _مرگ من- موقعیت مرزی بی نظیری است و این قدرت را دارد که دگرگونی عظیمی در شیوه زندگی فرد در دنیا پدید آورد. گرچه نفس مرگ آدمی را نابود می کند، اندیشه مرگ نجاتش می دهد. مرگ مانند واسطه ای عمل می کند و انسان را از یک مرتبه هستی به مرتبه والاتری می برد: از مرتبه شگفتی در شیوه وجود چیزها به شگفتی در وجود چیزها. مرگ آگاهی فرد را از مشغولیت های فکری پیش پاافتاده دور می کند و به زندگی ژرفا، رنگ وبو و چشم اندازی کاملا متفاوت می بخشد.

v     

 

بسیاری از بیماران سرطانی گزارش می کنند که زندگیشان در زمان حال پربارتر شده است. دیگر زندگی کردن را به زمانی در آینده موکول نمی کنند. دریافته اند که زندگی تنها در اکنون جریان دارد؛ در واقع، نمی توان اکنون را طولانی تر کرد...همیشه با شماست. حتی در لحظه ای که انسان به گذشته خود می نگرد -حتی در آخرین لحظه- هنوز زنده است و زنده بودن را تجربه می کند. زمان جاودانی اکنون است نه آینده.

مرگ به یادمان می آورد که هستی را نمی توان به تعویق انداخت. و اینکه هنوز زمان برای زندگی کردن باقی ست. اگر بخت آن قدر با کسی یار باشد که با مرگ خود رو در رو شود و زندگی را به صورت " امکان ممکن" (کیرکگور) تجربه کند و مرگ را "ناممکن شدن هر امکان دیگر" (هایدگر) بداند، در آن صورت متوجه می شود که تا زمانی که زنده است، هنوز امکان برایش وجود دارد، می تواند زندگیش را تغییر دهد ولی فقط تا آخرین لحظه زنده بون.

v     

 

نعمت هایتان را بشمارید! چقدر کم از این موعظه ساده بهره می بریم! به طور معمول، آنچه داریم و آنچه می توانیم بکنیم، از حیطه آگاهیمان می گریزد، آنچه نداریم یا نمی توانیم بکنیم، دلمشغولمان می کند و دلواپسی های ناچیز و خطر از دست دادن اعتبار و غرورمان، آنچه داریم را کوچک جلوه می دهد. با یادآوری مرگ، فرد به مرتبه قدردانی و امتنان از موهبت های بی شمار هستی گام می گذارد. منظور رواقیون هم از عبارت "اگر می خواهید چگونه زیستن را بیاموزید، درباره مرگ بیندیشید." همین بوده است... با اصرار به تمرکز بر این زمینه، هستی آگاهانه می شود و زندگی باشکوه تر. به قول سانتایانا: پس زمینه سیاه و تیره مرگ، رنگ های لطیف زندگی را با همه خلوصشان آشکار می کند و به چشم می آورد.

v     

 

نخستین وظیفه درمانگر این است که متوجه مسئله باشد، نمونه ها و شیوه های مسئولیت گریزی را بشناسد و آن ها را به بیمار هم بشناساند. درمانگر بسته به آنکه چه سبکی را ترجیح بدهد، از فنون زیادی کمک می گیرد تا توجه بیمار را به مسئولیت جلب کند.

درمانگری که با توجیه بیمار برای رفتارش "عمدی نبود. ناخودآگاه این کار را کردم." با این سوال مخالفت می کند که: "این ناخودآگاه متعلق به کیست؟" آگاهی نسبت به مسئولیت را تشویق می کند. زنگ "نمی توانم" که افراد را دعوت می کند "نمی توانم" را به "نمی خواهم" بدل کند، تمهیدی است برای بیدار کردن و تقویت احساس مسئولیت.

v     

 

عوامل شفابخش اگزیستانسیال:

درک اینکه گاهی زندگی بی انصاف و ستمگر است.

درک اینکه در نهایت از بعضی از رنج های زندگی و از مرگ نمی توان گریخت.

درک اینکه هر قدر هم به دیگران نزدیک شوم، باز باید به تنهایی با زندگی مواجه شوم.

مواجهه با مقوله های اساسی زندگی و مرگ تا بتوانم صادقانه تر زندگی کنم و کمتر خود را درگیر جزئیات کنم.

درک اینکه هر چقدر هم از دیگران راهنمایی و حمایت گرفته باشم، در نهایت مسئولیت شیوه زندگیم بر عهده خودم است.

v     

 

نمی شود نقش محیط، ژنتیک یا تصادف را در زندگی فرد انکار کرد. شرایط محدودکننده مشهود است. سارتر از یک "ضریب بداقبالی" سخن می گوید. همه ما با بداقبالی های طبیعی ای مواجهیم که زندگیمان را تحت تاثیر قرار می دهد.  برای مثال، رویدادهای اتفاقی- معلولیت جسمانی، تحصیلات پایین، سلامت ناکافی و مانند این ها- ممکن است هریک از ما را از یافتن یک شغل یا یک جفت باز دارد، ولی این بدان معنی نیست که ما مسئولیت یا انتخابی در برابر این موقعیت ها نداریم. ما هنوز در برابر آنچه با کاستی هایمان می کنیم، مسئولیم؛ در برابر منشمان نسبت به این کاستی ها مسئولیم؛ در برابر غم، خشم یا افسردگی ای که در جهت تقویت آن "ضریب بداقبالی " اولیه عمل می کند تا فرد را شکست دهد، مسئولیم.

v     

 

قسمی از نومیدی ناشی از عدم تمایل موجود به خود شدن است. بازنگری در خویش "آگاهی از گناه" نومیدی را تعدیل و ملایم می کند، ولی وقتی فرد نداند که در نومیدی است، هنوز در نومیدی عمیق تری به سر می برد.

سوسیا، خاخام یهود کمی پیش از مرگ گفته است: "وقتی به بهشت برسم، آنان از من نمی پرسند چرا موسی نبودی؟ بلکه خواهند پرسید چرا سوسیا نبودی؟ چرا همان چیزی نشدی که تنها تو می توانستی بشوی؟"

v     

 

تنهایی درون فردی فرایندی است که در آن، اجزای مختلف وجود فرد از هم فاصله می گیرند. فروید اصطلاح "جداسازی" را به عنوان یک سازوکار دفاعی تعریف می کند که خصوصا در روان نژندی وسواسی نمایان است و در آن، یک تجربه ناخوشایند، از تمامی هیجان ها و عواطفش تهی می شود، پیوندش با تداعی ها از هم می گسلد و در نتیجه از فرایند معمول تفکر جدا می افتد...تنهایی درون فردی زمانی اتفاق می افتد که فرد احساسات یا خواسته هایش را خفه کند، بایدها و اجبارها را به جای آرزوهایش بپذیرد، به قضاوت خود بی اعتماد شود یا استعدادهای خود را به بوته فراموشی سپارد.

v     

 

هستی آدمی فقط به او اعطا نشده، بلکه از او مطالبه نیز شده است. او در برابرش مسئول است؛ به عبارت دیگر، اگر مورد سوال قرار گیرد، ناگزیر است پاسخ دهد که از خود چه ساخته است. آنکه از او می پرسد، قاضی اش یعنی خویشتن خویش اوست. این وضعیت اضطرابی می آفریند که اصطلاح نسبی آن اضطراب گناه و اصطلاح مطلق آن اضطراب خود طردگری یا خود نکوهش گری است. از انسان خواسته شده از خود چیزی بسازد که قرار است بشود و سرنوشت خویش را محقق گرداند. در عمل خوداعتراف گری اخلاقی، انسان می کوشد سرنوشتش را محقق کند و بالقوگی هایش را به عمل درآورد.

v     

 

افراد اغلب از دیگران و اجزای خود جدا می افتند، ولی در عمق این جداافتادگی ها، تنهایی اساسی تری جای دارد که به هستی مربوط است، تنهایی ای که به رغم رضایت بخش ترین روابط با دیگران و به رغم خودشناسی و انسجام درونی تمام عیار، هم چنان باقی ست. تنهایی اگزیستانسیال به مغاکی اشاره دارد که میان انسان و هر موجود دیگری دهان گشوده و پلی هم نمی توان بر آن زد. نیز بر تنهایی ای اشاره دارد که بسیار بنیادی تر و ریشه ای تر است: جدایی میان فرد و دنیا...تنهایی اگزیستانسیال، دره ای است که از راه های مختلف می توان به آن نزدیک شد. رویارویی با مرگ و آزادی، ناگزیر آدمی را به آن دره راهنمایی خواهد کرد.

v     

 

تجربه تنهایی، وقتی ناگهان از رهنمودهای روزمره محروم می شویم، این قدرت را دارد که احساس غربت، احساس در خانه خود نبودن در جهان، را برانگیزد.

همه انفجارهای اجتماعی براندازنده ارزش ها، اخلاقیات و اصولی که باورمان شده هستی مستقلی از ما دارند، غریبند. خشونت جنایتکاران، خودکشی دسته جمعی جونز تاون، آشوب جنگ، همه و همه مبهوتمان می کنند، زیرا به ما می گویند هیچ چیز آن طور که فکر می کردیم نیست، تصادف و اتفاق حکمفرماست، همه چیز می تواند طور دیگری باشد؛ همه آن چیزهایی که استوار، ارزشمند و خوب می دانستیم، می توانند ناگهان از میان بروند؛ زمین محکمی زیر پایمان نیست؛ نه در اینجا و نه در هیچ جای دیگر این دنیا "در خانه خود" نیستیم.

v     

 

مشکل در رابطه، مشکل در آمیختگی_ تنهایی است. فرد باید بیاموزد با دیگری ارتباط برقرار کند بی آنکه با بدل شدن به بخشی از او، به آرزوی فرار از تنهایی پروبال دهد. از سوی دیگر، باید بیاموزد با دیگری ارتباط برقرار کند بی آنکه او را تا سطح ابزاری برای دفاع در برابر تنهایی پایین بیاورد. اساسی ترین وظیفه بین فردی انسان این است که در آن واحد هم "بخشی از" باشد و هم "جدا از". تنهایی فردی و اگزیستانسیال ایستگاه های فرعی یکدیگرند. فرد ابتدا باید خود را از دیگری جدا کند تا بتواند با تنهایی رو به رو شود؛ فرد باید تنها باشد تا تنهایی را تجربه کند ولی در نهایت این رویارویی با تنهایی است که به فرد امکان می دهد رابطه ای عمیق و پرمعنا با دیگری برقرار کند.

v     

 

هیچ رابطه ای قادر به از میان بردن تنهایی نیست. هریک از ما در هستی تنهاییم. ولی می توانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم همان طور که عشق درد تنهایی را جبران می کند...اگر بتوانیم موقعیت های تنها و منفرد خویش را در هستی بشناسیم و سرسختانه با آن ها رویاروی شویم، قادر خواهیم بود رابطه ای مبتنی بر عشق و دوستی با دیگران برقرار کنیم.

v     

 

مزلو دو گونه عشق را توصیف می کند که با این دو نوع انگیزه همساز و هماهنگ است: "کاستی" و "رشد". "عشق کاستی مدار" عشقی خود خواهانه یا عشق-نیاز است، در حالی که "عشق هستی مدار" عشقی که بر پایه هستی و موجودیت دیگری بنا می شود، عشق عاری از نیاز یا عشق عاری از خودخواهی است. عشق هستی مدار تملک مدار نیست و بیش از آنکه ناشی از نیاز باشد، حاصل تحسین و ستایش است؛ تجربه ای غنی تر، والاتر و ارزشمندتر از عشق کاستی مدار است. عشق کاستی مدار را می توان ارضا کرد در حالی که مفهوم ارضا برای عشق هستی مدار هیچ کاربردی ندارد. عشق هستی مدار کمترین میزان اضطراب-کینه را در خود جای می دهد.

v     

 

عشق جدا بودن ما را از میان نمی برد زیرا این مسئله یکی از مسلمات هستی است و می توان با آن رو به رو شد. ولی نمی توان آن را زدود و محو کرد. عشق بهترین شیوه ما برای مقابله و کنار آمدن با درد جدا بودن است...عشق بالغانه یگانگی به شرط حفظ تمامیت و فردیت است. در عشق این پارادوکس وجود دارد که دو موجود یکی می شوند و باز دو موجود می مانند.

v     

 

فروم "مورد عشق بودن" را با وابستگی یکی می داند که در آن تا زمانی که فرد کوچک درمانده یا "خوب" بماند با مورد عشق بودن پاداش می گیرد. در حالی که "عشق ورزیدن" وضعیتی قدرتمندانه و موثر است. عشق کودکانه از این قانون پیروی می کند که "دوست دارم چون دوستم دارند" قانون عشق بالغانه این است: "دوستم دارند چون دوست دارم" عشق رشدنایافته می گوید: "دوستت دارم چون به تو نیاز دارم" عشق بالغانه می گوید: "به تو نیاز دارم چون دوستت دارم"

v     

 

علاقه به دیگری به معنای رابطه ای مبتنی بر از خود گذشتگی و نوع دوستیست. فرد توجه به خود و آگاهی از خود را کنار می گذارد؛ ارتباط برقرار می کند بدون این فکر مسلط که او درباره من چه فکر می کند؟ یا این رابطه چه سودی برایم دارد؟ فرد در پی تحسین، پرستش، تسکین جنسی، قدرت و پول نیست. فرد در آن واحد فقط با آن دیگری ارتباط دارد: هیچ طرف سومی وجود ندارد که به صورت واقعی یا خیالی، این رویارویی را به تماشا بنشیند. فرد باید با همه وجودش ارتباط برقرار کند: اگر بخشی از او جای دیگری باشد، مثلا به برسی اثر رابطه بر شخص سومی بپردازد، فرد به همان میزان قادر به برقراری ارتباط نبوده است.

v     

 

محبت فعال است. عشق بالغانه دوست داشتن است، نه دوست داشته شدن. فرد عاشقانه به دیگری می بخشد؛ "تسلیم" دیگری نمی شود. محبت شیوه بودن و حضور فرد در دنیاست؛ ارتباطی انحصاری، دشوار و جادویی با یک فرد خاص نیست.

محبت بالغانه از غنای فرد ناشی می شود؛ نه از تهیدستی اش؛ از رشد ناشی می شود نه از نیاز. فرد عشق نمی ورزد چون نیاز به وجود دیگری دارد، نیاز به کامل بودن دارد و نیازمند فرار از تنهایی فراگیر است. فردی که بالغانه عشق می ورزد، این نیازها را در جایی دیگر و به شیوه ای دیگر مثلا با عشق مادرانه که در مراحل ابتدایی زندگی بر او جاری شده، برآورده کرده است. بنابراین عشق پیشین سرچشمه قدرت است و عشق کنونی زاییده قدرت.

v     

 

احساس موجودیت ناب، احساس "من هستم"، احساس اینکه فرد منشا بسیاری از امور است، به تنهایی بسیار وحشت انگیز است؛ بنابراین فرد خود آفرینندگی اش را انکار می کند و تصمیمی می گیرد باور کند تا آنجا هستی مند است که ابژه آگاهی و حافظه دیگران باشد.

کسی که برای احساس زنده بودن، نیازمند تصدیق دیگران است، باید از تنهایی بگریزد. تنهایی واقعی به اضطراب تنهایی اگزیستانسیال بسیار نزدیک می شود و فرد روان نژند به هر قیمتی که شده، از آن می پرهیزد؛ فضای تنهایی را با دیگران پر می کند؛ زمان تنهایی را با جنب و جوش و مشغولیت از میان بر می دارد (می کشد). زندان انفرادی همواره یک مجازات سنگین بوده است. افرادی هم هستند که با فرار از لحظه کنونی تنهایی، با تنهایی می جنگند.

v     

 

ما می توانیم با مغتنم شمردن "شب های نومیدیمان" و رویارویی با کانون گرداب بی معنایی، معنایی نو برای زندگی بسازیم و به هیچ انگاری قهرمانانه برسیم. کامو باور داشت انسان فقط در صورتی می تواند به مقام واقعیش نائل شود که هنگام مواجهه با پوچی، با شکوه زندگی کند. با عصیان، عصیانی افتخارآمیز و گردن فرازانه در برابر موقعیت خود، می توان از بی تفاوتی جهان فراتر رفت و بر آن پیشی گرفت. "هیچ چیز با چشم انداز پرشکوه عزت نفس انسانی برابری نمی کند." "سرنوشتی نیست که نتوان با خوار شمردنش بر آن چیره شد."

v     

 

سارتر در داستانش به جایی می رسد که به وضوح برای جست و جوی معنا ارزش قائل می شود و حتی راه هایی را برای این جست و جو پیشنهاد می کند. این راه ها عبارتند از یافتن "خانه" و یار و همراه در دنیا، عمل، آزادی، طغیان در برابر ظلم، خدمت به دیگران، روشنگری، خودشکوفایی و تعهد: همیشه و مهم تر از همه، تعهد.

برای کامو و سارتر مهم این است که انسان ها دریابند هرکس باید معنای خویش را ابداع کند (تا آنکه معنایی که خدا یا طبیعت برایش تعیین کرده، کشف کند) و بعد خود را تمام و کمال وقف تحقق آن معنا کند. این کار نیازمند آن است که فرد به قول گوردون آلپورت "یقینی نصفه نیمه و شهامتی تمام و کمال" داشته باشد که شاهکاریست نه چندان آسان. اخلاقیات سارتر نیازمند جهش به سوی تعهد است. نظام های خداباور و بی خدا در این یک نکته توافق دارند که: درست و پسندیده آن است که فرد خود را در جریان زندگی غوطه ور کند.

v     

 

نوع دوستی سرچشمه مهم معنا برای روان درمانگران و البته همه متخصصانی است که نه تنها خود را وقف کمک به رشد بیماران می کنند، بلکه معتقدند رشد یک بیمار، موج کوچکی می آفریند تا کسانی را که با زندگی همان یک نفر تماس دارند، با خود همراه کند و فایده بخشد. این تاثیر زمانی بیش تر از همه مشهود است که بیمار بر مسند تاثیرگذاری تکیه زده باشد (معلم، پزشک، نویسنده، کارفرما، رئیس، مدیر کارکنان، سایر درمانگران)، ولی این حقیقت در مورد هر بیماری صادق است. زیرا انسان را از رویارویی های بی شمار با دیگران در زندگی روزانه گریزی نیست. 

v     

 

ویل دورانت: به یک کل بپیوندید و با جان و دل به آن بپردازید. معنای زندگی در فرصتی است که در اختیار ما قرار می دهد تا چیزی عظیم تر از خود خلق کنیم یا بر چیزی عظیم تر از خود تاثیر گذاریم. این چیز لزوما خانواده نیست (گرچه سرراست ترین و گسترده ترین راهی ست که طبیعت با درایتی کور، حتی برای عامی ترین روح ها فراهم کرده است)؛ می تواند هر گروهی باشد به شرط اینکه همه اصالت نهفته فرد را بیدار کند و آرمانی به او ببخشد که با مرگش فرو نریزد و از هم نپاشد.

v     

 

هدف زندگی به تمامی زیستن، به خاطر سپردن حس شگفتی در برابر معجزه زندگی، غوطه وری درآهنگ طبیعی زندگی و جستجوی لذت به عمیق ترین شکل ممکن است. زندگی یک هدیه است، دریافتش کنید، بگشاییدش، قدرش را بدانید، به کارش بگیرید و از آن لذت ببرید.

لذت گرایان با دلایل محکم می گویند لذت خود به عنوان یک هدف، توضیحی قانع کننده و بسنده برای رفتار انسانی است. لذت گرا می گوید فرد برای آینده برنامه ریزی می کند و مسیر پیشرفتش را یکی پس از دیگری برمی گزیند اگر و تنها اگر احساس کند آینده برایش خوشایند تر (یا کم تر ناخوشایند) خواهد بود.

v     

 

چارچوب داوری لذت گرایانه شگفت انگیز است زیرا انعطاف زیادی دارد و می تواند هریک از نظام های معنایی را در مرزهای سخاوتمند خود بگنجاند. فعالیت هایی نظیر خلاقیت، عشق، نوع دوستی، فداکاری برای یک آرمان، همه و همه را می توان مهم دانست زیرا در نهایت توانایی لذت آفرینی دارند. حتی رفتاری که هدفش درد، رنج یا از خودگذشتگی است هم می تواند لذت گرایانه باشد چون شاید فرد آن را نوعی سرمایه گذاری برای لذت می بیند.این نمونه ای است از اینکه اصل لذت به اصل واقعیت منجر شود یعنی سختی و مرارت موقت در آینده پاداش لذت به بار آورد.

v     

 

گر بیمار علاوه بر احساس آشکارای پوچی، دچار علائم بالینی روان نژندی نیز بشود، فرانکل وضعیت او را روان نژندی اگزیستانسیال یا "ذهن زاد" می نامد. به زعم فرانکل، روان نژندی ذهن زاد می تواند ظاهر هر نوع روان نژندی بالینی را به خود بگیرد؛ او به تصاویر بالینی گوناگونی- الکلیسم، افسردگی، وسواسی گری، بزهکاری، توجه بیش از حد به روابط جنسی، حادثه جویی های خطرناک- اشاره می کند. آن چه روان نژندی ذهن زاد را از روان نژندی متعارف جدا می کند این است که علائم، در حقیقت تظاهرات خواست و میل به معناست که سرکوب شده است. شیوه های رفتای هم بازتاب یک بحران بی معنایی اند.

فرانکل می گوید معضل انسان امروزی این است که دیگر این غریزه و سنت نیست که به او می گوید باید چه کند. حتی دیگر خودش هم نمی داند چه می خواهد بکند. دو واکنش شایع رفتاری به این بحران ارزشی عبارتند از: همرنگی با جماعت (انجام آنچه دیگران می کنند) و تسلیم در برابر استبداد (آنچه دیگران می خواهند)

v     

 

پژوهش تجربی در زمینه معنا ثابت کرده است که:

فقدان حس معنا در زندگی رابطه ای کمابیش خطی با ناهنجاری روانی دارد: یعنی هرچه حس معنا کم تر باشد، شدت ناهنجاری روانی بیش تر است.

وجود معنای مثبت در زندگی با اعتقادات عمیق مذهبی مرتبط است.

    وجود معنای مثبت در زندگی با ارزش های از خود برگذرنده مرتبط است.

   وجود معنای مثبت در زندگی با عضویت در گروه ها، فداکاری برای یک آرمان و تعیین اهداف روشن در زندگی مرتبط است.

معنای زندگی را باید از چشم اندازی تکاملی نگریست: معنای زندگی در طول زندگی تغییر می کند؛ سایر وظایف تکاملی باید بر تکامل معنا مقدم باشد.

 

 

 

 


§          اسپینوزا آرام گفت: ژاکوب، به من بگو باور داری خدا قادر مطلق است؟ این که خدا کامل است؟ نسبت به خود کامل و تمام عیار است؟ پس مسلما موافقی که طبق تعریف، کامل و تمام عیار هیچ نیاز و نقصان و خواسته و آرزویی ندارد. این طور نیست؟...

     اسپینوزا ادامه داد: پس من اظهار می کنم که خدا درباره اینکه چگونه او را می ستاییم یا حتی اگر او را می ستاییم، هیچ خواسته و آرزویی ندارد. پس، ژاکوب به من اجازه بده تا خدا را به روش خودم دوست بدارم و به او عشق بورزم.

 

§          من معتقدم این مسئله ریشه در خطایی جامع و بنیادی دارد، خطای فرض خداوند به صورت موجودی زنده، موجودی متفکر، موجودی شبیه ما، موجودی که مانند ما فکر می کند، موجودی که درباره ما فکر می کند....اگر گاوهای نر و شیرها و اسب ها دستانی داشتند که می توانستند با آن ها تصویرهایی حکاکی کنند، ممکن بود خدا را به شکل خود طراحی کنند و به او بدنی شبیه بدن خود بدهند. معتقدم اگر امکان داشت که مثلث ها فکر کنند، ممکن بود خدایی با ظاهر و ویژگی های مثلث بسازند.

 

§          نیازهای شما اندک هستند و به آسانی به دست می آیند. شما می توانید هرگونه درد و رنج لازم را به راحتی تحمل کنید. زندگی خود را با اهداف ناچیزی چون ثروت و شهرت پیچیده نکنید. آن ها دشمن آرامش هستند. به طور مثال شهرت شامل دیدگاه های دیگران می شود و مستلزم آن است که طبق دلخواه دیگران زندگی کنیم. برای دستیابی و حفظ شهرت باید آن چه دیگران دوست دارند، دوست بداریم و از هر آن چه از آن دوری می کنند، دوری کنیم. بنابراین زندگی با شهرت یا زندگی در سیاست؟ از آن بگریزید. و ثروت؟ از آن دوری کنید! تله است. هرچه بیش تر به دست می آوریم بیش تر می خواهیم. و وقتی امیالمان ارضا نشوند، ناراحتی و غصه مان عمیق تر خواهد بود. اگر در اشتیاق سعادت هستید، زندگی خود را با مبارزه برای آن چه به راستی به آن نیاز ندارید، هدر ندهید.

 

§          نه ربکا برای کنجکاوی من خودت را سرزنش نکن. این طبیعت من است. چرا دوست داریم برای اتفاقاتی که ارتباطی با ما ندارند، خود را سرزنش کنیم؟ این مسیر طبیعت است، ما نمی توانیم آن را مهار کنیم. سرزنش کردن فقط راهی است برای فریب خودمان که بپنداریم آنقدر قدرت داریم که طبیعت را مهار کنیم.

 

§          اگر در میان مردمانی باشم که به هیچ عنوان با طبیعت و سرشت من موافق نباشند، به دشواری خواهم توانست بدون تغییری بزرگ در خود، خود را با آن ها وفق بدهم. انسان آزادی که در میان جاهلان زندگی می کند، تا آن جا که بتواند به سختی می کوشد تا از الطاف آن ها دور باشد. انسان آزاد با صداقت و درستکاری عمل می کند نه فریبکاری. فقط انسان های آزاد حقیقتا برای یک دیگر مفید هستند و می توانند دوستی های حقیقی شکل بدهند.


§          -ما به شورای کنیسه رفتیم و ژاکوب همه حرف هایی را که به ما زدی به آن ها گفت. من هیچ کاری برای متوقف کردن او نکردم. فقط آن جا ایستادم و هرچه را او گفت با تکان سرم تایید کردم. هر تکان سرم میخی بود که بر صلیب تو می کوبیدند. اما مجبور بودم، انتخاب دیگری نداشتم...باور کن، هیچ انتخابی نداشتم.

-      فرانکو همیشه انتخابی وجود دارد

-      به نظر خوب است، اما حقیقت ندارد. زندگی واقعی پیچیده تر و دشوارتر از آن است.

 

§          ما باید آیین ها را پاس بداریم چون حقیقی هستند نه به سبب آن که این ها قدیمی اند. مذهب های قدیمی با پافشاری بر این که اگر سنت ها را ترک کنیم، به همه جامعه مذهبی گذشته بی احترامی کردیم، ما را به دام انداختند. و اگر یکی از نیاکان ما شهید شده باشد، حتی بیش تر در دام افتادیم، زیرا فکر می کنیم ملزم هستیم عقاید شهیدان را زنده و جاودانه نگه داریم و به آن ها احترام بگذاریم، گرچه می دانیم مملو از خطا و خرافات هستند.

 

§          نفس چنان مجذوب شهرت و ثروت و شهوت است که به ندرت می تواند درباره چیز دیگری بیندیشد. مثلا چنان پایبند شهرت است که در آن آرامش می یابد، چنان که گویی به خیر اعلا نایل شده است، تا آنجا که به کلی از اندیشیدن درباره چیزهای دیگر بازداشته می شود. ولی ارضای شهوت اندوهی عمیق در پی دارد که اگر فعالیت نفس را متوقف نکند، باری آن را آشفته و ناتوان می کند.

        ثروت و شهرت مانند شهوت نیست که کیفر خود را در خود داشته باشد، بلکه هرچه ثروت یا شهرت بیش تری به دست آوریم لذت ما هم بیش تر است. در نتیجه بیش تر ترغیب می شویم که بر میزان آن بیفزاییم. از سوی دیگر، شهرت مانع نیرومندی در جست و جوی خیر حقیقی است. از این جهت که برای وصول به آن ناگزیر باید از چیزهایی که معمولا مردم از آن ها پرهیز می کنند پرهیز کرد و در جست و جوی چیزهایی بود که مردم معمولا در جست و جوی آن ها هستند.

 

§          " کافری به نزد خاخام هیلل می رود و می گوید اگر خاخام بتواند به او تمام تورات را در حالی که بر روی یک پا ایستاده است، آموزش بدهد، به یهودیت تغییر مذهب خواهد داد. هیلل پاسخ می دهد: آن چه برای خود نمی پسندی، برای دیگران هم مپسند. تمام تورات همین است. بقیه همه تفسیر است. برو و آن را بیاموز"

...داستان ها ممکن است به عنوان دستگاه حافظه عمل کنند و برای بسیاری از افراد کارآمدتر از هندسه محض هستند.

 

§          عشق به چیزی که تغییر ناپذیر و ابدی است به این معناست که تو مطیع تغییرات روحی یا ناپایداری یا متناهی بودن معشوق نیستی، نیز به این معناست که تلاش نمی کنیم خودمان را با شخص دیگری کامل کنیم.

 

§          برای دیدن دنیا از دیدگاه ابدیت، باید هویت خود را، یعنی دلبستگی به خود را کنار بگذارم. و هر چیزی را از چشم اندازی کاملا مناسب و حقیقی ببینم. وقتی بتوانم این کار را بکنم دیگر بین خود و دیگران مرزی احساس نمی کنم. وقتی این اتفاق بیفتد، آرامشی بزرگ در درونم جریان می یابد و هیچ رویدادی مرا نگران نمی کند. حتی مرگ خودم تفاوتی ایجاد نمی کند. وقتی دیگران به این چشم انداز نایل شوند، با یکدیگر دوست خواهیم بود و آنچه را برای خود می خواهیم برای دیگران نیز خواهیم خواست و با بلندنظری عمل خواهیم کرد.

 


§         علم نیازهایی را برمی آورد که بیش تر عینی و به اصطلاح بیرونی است. این نیازها اساسا به اقتصاد مربوطند. چیزی است که به کار دیگری می آید و به درد دیگر می خورد یعنی خودش فی نفسه اهمیتی ندارد... فلسفه به نیازی که برای پیدا کردن یک مفهوم یکپارچه و کامل از جهان و زندگی داریم پاسخ می گوید و در نتیجه ی این مفهوم، احساسی پیدا می کنیم که گرایش درونی و کردار بیرونی ما را شکل می دهد. ولی حقیقت این است که این احساس به جای آنکه معلول این مفهوم باشد، علت آن است. اندیشه و افکاری که داریم ما را خوشبین و بدبین بار نمی آورند، بلکه خوشبینی یا بدبینی ما - با منشا روانی و یا احتمالا روان تنی و آسیب مندانه ای که ممکن است داشته باشد- اندیشه و افکار ما را می سازد و شکل می دهد.


§         ویلیام جیمز گفته است که خدا برای اکثریت مردم فراهم کننده جاودانگی و بیمرگی است... یک روز با کشاورز ساده ای صحبت می کردم و این فرضیه را برایش به زبان ساده بیان می کردم که واقعا امکان دارد خدایی وجود داشته باشد که بر زمین و زمان حکم می راند و آگاهی و وجدان جهان است ولی با این وجود، امکان دارد که روح همه انسان ها جاودان و بیمرگ نباشد. مرد کشاورز پرسید: پس خدا به چه درد می خورد؟

 

 §         من دیگری شدن، یعنی گسستن از وحدت و تداوم حیاتی، برابرست با هیچ کس نبودن خلاصه برابرست با نبودن. و امان از این نبودن و نیستی. به هر چیز تن در می دهم به غیر از همین. شما می گویید دیگری می تواند جای مرا پر کند و نقش مرا مثل من یا بهتر از من بر عهده گیرد؟ بله ممکن است ولی آن آدم دیگر من نیست

 من، من، من، همه اش من.

- مگر تو کی هستی؟

- برای جهان هیچم اما برای خودم همه چیز.


 §         انسان غایت است، میانه نیست. همه تمدن ها، نسبت خود را به انسان می رسانند به افراد انسانی به "من" ها. کدامین بت است موسوم به انسانیت، یا هر اسمی که شما بگذارید، که باید همه و یکایک انسان ها در پایش قربانی شوند؟ من خودم را فدای همسایه ام، هم وطنم، هم نوعم، فرزندانم می کنم و آنان نیز به نوبه خود، خودشان را فدای همسایه و هم وطن و غیره ذلک، و آن دیگران نیز برای آن دیگرتران و قس علی هذا، نسل اندر نسل و پشت اندر پشت. چه کسی از این فداکاری ها سود می برد؟..."خدا جهان را برای که آفرید؟ برای انسان" باید در نظر داشته باشیم که این انسان است که چنین پاسخی می دهد. اگر مورچه گوشش به این حرف ها بدهکار بود و می توانست حرف بزند، جواب می داد: برای مورچه. و جوابش هم درست بود. جهان برای آگاهی آفریده شده است. برای یکایک آگاهی ها.


 §         هرگاه ایمان به خدا، در وجود یک فرد با اعتلای روحی و پاکیزه خویی توام باشد، دلیل این نیست که ایمان به خدا باعث خوبی او شده است بلکه بیش تر دلالت بر این دارد که خوب بودنش او را به سوی ایمان به خدا کشانده است. خوبی بهترین سرمایه بصیرت روحی است.


 §         ابدیت والاترین آرزوی بشر، عطش ابدیت همان چیزی است که آدمیان عشق می نامند، و هرکس که دیگری را دوست دارد می خواهد خود را در او ابدی کند. آن چه ابدی نباشد، راستین نیست...حساس جهان گذران، شعله عشق را در درون ما می افروزد؛ و فقط عشق است که بر این بی اعتبار گذران غلبه می کند؛ که زندگی را از نو سرشار می کند و به آن ابدیت می بخشد. لااقل اگر چنین بودی ندارد، چنین نمودی دارد.


 §         حتی اگر می توانستند نقاب از رخ حقیقت برکشند آیا زحمت این کار را بر خود هموار می کردند؟ همه آن ها به خوبی می دانند که نظام فلسفی شان از دیگران استوارتر نیست، ولی نظام خودشان را دوست تر دارند چون از آن خودشان است. حتی یک تن از آنان نیز اگر می توانست خطا را از صواب بازشناسد، حاضر نبود حقیقتی را که دیگران یافته اند بر باطلی که خود یافته است ترجیح دهد. کدام فیلسوف است که عالما و عامدا بشریت را، به خاطر کسب وجهه برای خودش فریب نداده باشد. اگر خود را از عامه برتر بکشد، اگر رقیبانش را تحت الشعاع قرار دهد، دیگر چه می خواهد؟ اصل این است که مانند دیگران نیندیشد، در جمع مومنان کافر باشد و در جمع کافران مومن.


 §         شنیده ام که برزیگر فقیری که بر تخت بیمارستانی مرده بود، در حال مرگ وقتی که کشیش برای تدهین آخرینش خواسته بود به دستانش روغن بمالد، از باز کردن دست راستش که چند سکه چرکین را در مشت می فشرد، امتناع کرده بود و ندانسته بود که بزودی دست و دسترنجش به تاراج خواهد رفت. ما نیز نه دست که دلمان را به سختی می بندیم و می کوشیم دنیا را در آن نگه داریم.


 §         شور عظیمی که در ما هست یکی همین بی تابی است که می کوشیم، اگر ممکن باشد نام و یادمان را از هجوم فراموشی حفظ کنیم. از این شور و بی تابی است که رشک زاده می شود که به گفته داستان تورات باعث جنایتی شد که تاریخ بشر را آغاز کرد. قتل هابیل به دست برادرش قابیل. نزاع آن دو بر سر نان نبود. بر سر بقای نامشان در خدا، در خاطره خدایی بود. رشک هزاران بار موحش تر از گرسنگی است، زیرا گرسنگی روح است. اگر مشکل مادی زندگی، مشکل نان، ناگهان حل می شد، زمین جهنمی می شد دستخوش تنازع بقای نام.


 §         اگر نتوان برای اعتقاد به جاودانگی روح، از تجربه گرایی علمی و عقلانی تایید پیدا کرد، تمسک به وحدت وجود نیز گرهی نمی گشاید. قائل شدن به این که همه چیز خداست و ما پس از مرگ به او ملحق می شویم، یا دقیق تر، هستی مان در هستی او ادامه می یابد، درد اشتیاق ما را دوا نمی کند. چه اگر واقع امر چنین باشد، ما پیش از زادن نیز در خدا وجود داشته ایم و پس از مرگ به همان جایی بازگشت خواهیم کرد که پیش از زادن بودیم. و به این ترتیب آگاهی فردی انسانی، فناپذیر است....حقیقت این است که عقل، دشمن زندگی است. چه چیز هولناکی است این عقل. هر چقدر حافظه، گرایش به ماندن و ماندگاری دارد، عقل گرایش به مرگ دارد.


 §         آری خردگرایان تب ما را وقتی قطع می کنند که رشته حیاتمان را قطع کرده باشند و به جای جاودانگی عینی به ما وعده جاودانگی می دهند. گویی این عطش جاودانگی که آتش به جان ما زده است عطش انتزاعی و ذهنی است نه عینی.

می توانند بگویند وقتی که سگ مرد هاری اش هم به پایان رسیده است و وقتی من مردم دیگر از این خشم و خروش-که نباید بمیرم- در عذاب نخواهم بود و ترس از مرگ یا دقیق تر بگویم ترس از نیستی، ترسی نامعقول است.


 §         ایمان ماهیتا وابسته به اراده و صادر از آن است، نه وابسته به عقل؛ و ایمان داشتن، همانا آرزوی ایمان داشتن است و ایمان به خدا، بیش و پیش از هر چیز، بیان این آرزوست که خدا وجود داشته باشد. به همین ترتیب، ایمان به جاودانگی روح، آرزو کردن جاودانگی روح است. این آرزو چنان نیرومند است که پا بر سر عقل می گذارد و از آن فراتر می رود ولی عقل نیز انتقام خود را می گیرد.


 §         حقیقت طلبی، یعنی حرمتی که من برای آن چه معقول می انگارم قائلم، یا ستایش آن چه منطقا حقیقت می نامیم مرا بر آن می دارد که اذعان و تصدیق کنم که جاودانگی روح انسان، مستلزم تناقض است، و نه فقط غیرعقلانی بلکه ضدعقلانی است... و زندگی در دفاع از خویش چالاک است، در پی رخنه ای در زره عقل می گردد و این رخنه را در شک گرایی می یابد و از این نقطه ضعیف آسیب پذیر به عقل حمله می کند. اتکای او بر نقاط ضعف رقیب است. هیچ چیز یقینی و مطمئن نیست.


 §         ملخص کلام آن که چه با عقل و چه بی عقل و چه برخلاف عقل، من نمی خواهم بمیرم. و اگر آخرالامر بمیرم، یعنی به مرگ کشیده شوم، به اختیار خود نمرده ام، آری تن به مرگ نداده ام، بلکه سرنوشت انسانی من، مرا کشته است. تا زمانی که مشاعرم یا عواطفم را از دست نداده ام، از زندگی دل نمی کنم، فقط می توان بزور زندگی را از جان من بیرون کشید.


 §         عشق روحانی همانا شفقت است و آنکه بیش تر شفقت می ورزد عاشق تر است. کسانی که محبت بیش از اندازه به همنوع و همسایه خود دارند از آن جهت آتش این محبت در دلشان روشن شده است که به کنه درماندگی و ناپایداری و ناچیزی خود پی برده اند و سپس چشمان نوگشوده شان را بر همنوع و همسایه باز کرده اند و دیده اند که آنان نیز درمانده و ناپایدار و ناچیز و محکوم به نیستی اند و بدینسان به آنان شفقت و سپس عشق پیدا کرده اند.

انسان آرزومند است که دیگران در غم و سختی هایش همدرد و سهیم باشند. گدایان بیش تر از کسانی سپاسگزارند که شفقت کنند و کمک نکنند تا کمک کنند ولی شفقت نداشته باشند.


 §         و عشق مادری چیست بجز شفقت بر کودک ضعیف بی پناه بی دفاع که محتاج شیر مادر و مشتاق آغوش است؟ و عشق زن همیشه مادرانه است. زن از آنروی خود را به عاشقش تفویض می کند که حس می کند او از درد اشتیاق رنج می برد. زن گویی می گوید: "بیا طفلکم، تو نباید برای من غصه بخوری!" و همین است که مهر او از عشق مرد، مهربانانه تر و ناب تر و بی پرواتر و ماندگارتر است.


 §         اگر بتوانی به جهان، همانقدر بی فاصله نگاه کنی که به اندرون خود نگاه می کنی- یعنی اگر می توانی چشم دل بگشایی، اگر همه چیز را بجای آنکه تامل کنی احساس کنی، به ژرفای بی پایان ملال، نه فقط ملال حیات، بلکه بیش تر از آن به ملال هستی خواهی رسید؛ به ویل بی پایان باطل اباطیل. و بدینسان بر همه چیز شفقت خواهی کرد و به عشق جهانی خواهی رسید.برای دوست داشتن همه چیز، برای شفقت داشتن بر همه چیز، اعم از انسانی و غیر انسانی، زنده و غیر زنده، باید همه چیز را در دل خودت بگنجانی و احساس کنی، باید به همه چیز تشخص ببخشی و انسان وار کنی.


 §         هیچ غمی تلخ تر از یادآوری ایام خوش گذشته، در هنگام بدبختی نیست، ولی از سوی دیگر، هیچ شادیی در یاد آوردن ایام عسرت، در روزگار عشرت نیست...تلخ ترین اندوهی که انسان می تواند بشناسد این است که آرزو و دانایی عمل داشته باشد ولی توانایی نداشته باشد.


 §         این اشتیاق دیوانه وار برای غائیت بخشیدن به جهان، و آگاه و متشخص ساختن آن است که ما را واداشته است به خدا ایمان داشته باشیم و آرزو کنیم خدا وجود داشته باشد، و به عبارت دیگر او را بیافرینیم. این قول نباید حتی متعصب ترین خداپرستان را هم برنجاند. زیرا ایمان به خدا، به یک معنی آفریدن اوست، اگرچه ابتدا او ما را آفریده است. این اوست که در وجود ما مدام خود را می آفریند. ما خدا را آفریده ایم تا جهان را از نیستی برهانیم، زیرا هر آنچه آگاهی نباشد و جاودانه آگاه نباشد، به عبارت دیگر از ابدیت خود، آگاهی و در آگاهی خود ابدیت نداشته باشد، نمودی بیش نیست.


 §         نه از راه عقل و استدلال، بلکه فقط از طریق عشق و رنج، به خدای زنده، به خدای انسانی می رسیم. عقل و استدلال، ما را از خدا دور می کند. نمی توانیم اول خدا را بشناسیم به این امید که بعدها ممکن است دوستش داشته باشیم، باید در وهله اول دوستش بداریم، مشتاقش باشیم، هوایش را در دل داشته باشیم تا سپس بشناسیمش. شناخت خدا از عشق به او آغاز می شود، و این شناخت فقط اندکی از عقل و برهان در خود دارد یا هیچ ندارد. زیرا خدا تعریف ناپذیر است. سعی در تعریف او، سعی در محدود کردن او در قالب ذهن ماست. یا به تعبیر دیگر کشتن اوست.


 §         ایمان به خدا همان آرزوی وجود داشتن اوست و هم چنین عمل کردن به مقتضای وجود محتمل او، و زیستن با این آرزو و اشتیاق، و او را سرچشمه درونی کردار انسانی خود دانستن. این اشتیاق با عطش به الوهیت، زاینده امید است، امید زاینده ایمان است و ایمان و امید، کردار نیک می زاید. از این اشتیاق درونی است که حس زیبایی و کمال و خوبی در ما پدیدار می شود....پولس رسول: "پس ایمان، اعتماد بر چیزهای امید داشته شده است و مبرهن دانستن چیزهای نادیده"


 §         عشق واقعی، جز در رنج یافته نمی شود و در این جهان یا باید عشق را بخواهیم، که در رنج است، یا شادی را. لحظه ای که عشق خرسند و خشنود شود از اشتیاقش تهی می شود و دیگر عشق نیست. خرسندها و خشنودها عشق نمی ورزند، عادتا به خواب فرو می روند که همسایه دیوار به دیوار فناست. گرفتار عادت شدن، دست شستن از وجود است. هرچه انسان توانایی رنج بردن و درد کشیدنش بیش تر باشد، انسانی تر یعنی الوهی تر است.

هنگامی که می خواستیم از دروازه جهان پا به درون بگذاریم به ما گفته شد که بین عشق و شادی یکی را برگزینیم، و ما که خام طمع بودیم هر دو را آرزو کردیم: شادی عشق و عشق شادی را.

 

 



§         وقتی سقراط زندگی آرمانی و جامعه آرمانی را توصیف می کند گلاوکن، یکی از شاگردهایش می گوید " من باور ندارم که چنان شهر خداپسندانه ای در هیچ نقطه از جهان وجود داشته باشد" سقراط پاسخ می دهد که " مهم نیست که چنان شهری وجود داشته باشد یا نه مهم این است که آدم خردمند به راه و روش های آن شهر زندگی کند. به حرف و نظر دیگران کاری نداشته باشد و زندگی خود را در انطباق با قواعد و مقررات آن شهر سر و سامان بدهد."


§         طبیعت به انسان و زندگی انسان توجه و اعتنا ندارد. احساس بی احساس بودن طبیعت در رابطه با انسان و امور او غم انگیز و دلهره آور است...وقتی انسان به قله کوهی دوردست کشش و علاقه احساس می کند و در همان حال می داند که کوه هیچ وقت نه دوست او بوده و نه قادر به همدلی و همدردی با اوست و اگر از آن بیفتد و دست و پایش بشکند یا به کلی تلف شود برای کوه هیچ فرقی نمی کند و هیچ احساسی از خود نشان نمی دهد، دچار ترس و دلهره می شود.این ترس و دلهره همان احساس عمیق خطر از "هیچ بودن" و به هیچ ارزیدن است که انسان در رابطه با جهان بی احساس دارد و شعار " از خاک برآمدیم و بر خاک شدیم" دلخوش کننده نیست و رفع نگرانی نمی کند.


 §         همه تاریخ بشری شرح تلاش انسان برای رفع احساس تنهایی است...جامعه ما برای مورد قبول و پسند بودن فرد در نظر دیگران اهمیت بسیار قائل است. قبول بودن در نظر دیگران راهکار اصلی ما برای دور نگاه داشتن دلهره و اضطراب است. از این روست که همیشه سعی می کنیم به خودمان ثابت کنیم که در زندگی اجتماعی موفق هستیم، دیگران برای ارتباط با ما ارزش قائلند و ما هیچ وقت تنها نیستیم.

 

 §         آدم های توخالی که از پذیرش دیگران پر شده اند و با اتکاء به دیگران و با نظر دیگران زندگی خود را سر و سامان می دهند در نهایت محکوم به احساس تنهایی هستند زیرا هرچه بیش تر به دیگران تکیه می کنند خود را خالی تر می بینند. دلیلش هم این است که در خود زمینه محکمی برای دوست داشتن واقعی و به دور از محاسبات روزمره زندگی ندارند.


 §         هر وقت انسان بتواند مثل کسی غیر از خودش به خودش بنگرد و درباره خود بیندیشد به خودآگاهی رسیده است و این از مشخصات نوع انسان است...در واقع خودآگاهی بالاترین و والاترین کیفیتی است که انسان از آن برخوردار است. خودآگاهی باعث می شود که انسان بین "خود" و دنیایی که در آن بسر می برد تمییز قائل شود، به زمان و گذشت زمان توجه داشته باشد. خودش را به کنار از زمان حال در گذشته و آینده فرض کند، از گذشته بیاموزد و برای آینده نقشه بکشد.

 

 §         آگاهی به وجود خویشتن ما را در رابطه خود با دیگران از دو جهت یاری می کند. یکی این که کمک می کند تا بتوانیم خود را آن چنان ببینیم که دیگران ما را می بینند و دیگر این که قادر می سازد تا درد و رنج دیگران را احساس کنیم و با آن هم دردی داشته باشیم...توانایی که از آگاهی به وجود خویشتن بدست می آوریم در واقع ظرفیت ما به دوست داشتن دیگران است، به پایبندی به اخلاق، جستجوی حقیقت، خلق زیبایی، سرسپردگی به آرمان و در صورت لزوم فداکاری و از جان گذشتگی برای هر کدام از این هاست...به کار گرفتن این توانایی و استفاده، از این ظرفیت است که به ما "شخصیت" می دهد؛ یعنی مشخص بودن و جدا بودن از دیگران و در عین حال با هم بودن و هم درد و هم احساس بودن با دیگران...اما "شخصیت" و توانایی هایی که از آن حاصل می شود آسان و ارزان به دست نمی آید. بهایی که برای آن می پردازیم اضطراب و بحران درونی است.


 §         در دنیای ما که همانند بودن بزرگترین مانع "خود" بودن است و در جامعه ما که جور بودن الگو و سرمشق از پیش تعیین شده هنجار است و "مورد قبول دیگران بودن" رستگاری به حساب می آید دو مطلب را باید با هم و در کنار هم در نظر داشته باشیم: یکی اینکه آنچه "ما" هستیم در ارتباط با دیگران شکل گرفته است و دیگر اینکه ما توان و ظرفیت آن را داریم که "خود" را بسازیم.

 

 §         لذتی که انسان از بکار گرفتن استعداد شخصی و بالقوه خود می برد عمیق ترین و پراثرترین لذتی است که برای او می تواند پیش بیاید...برای انسان احساس موفقیت بیش تر از احساس شادی و رضایت خاطر لذت بخش است. زیرا احساس موفقیت احساسی است که با شادی از به ثمر رسیدن توان و قدرت در انجام کاری و رسیدن به هدفی حاصل می شود. این قدرت وقتی به حالت آرمان در می آید همان است که در زندگی و مرگ سقراط تجلی کرده است. سقراط چنان به ارزش های مورد نظر خود پایبند بود که محکومیتش به مرگ را نه شکست بلکه موفقیت در اثبات نظر و سرباز زدن از مصالحه با چیزی که به آن اعتقاد نداشت به حساب آورد و در راه موفقیت از جان گذشت.


 §         کسانی که در نکوهش خود زیاده روی می کنند معمولا کسانی هستند که در خود ارزشی نمی بینند و با نکوهش از خود در واقع فروتنی را به صورت یک ارزش، جایگزین ارزش شخصی که ندارند می کنند؛ مثل این است که به خود می گویند " من آدم مهمی هستم که خود را ناچیز و حقیر می شمارم"...تحقیر زیاده از حد خویشتن، پوششی است بر تکبر و خودبینی. آن ها که فکر می کنند با تحقیر و محکوم کردن خود بر تکبر و غرور فائق آمده اند بد نیست که به این حرف اسپینوزا توجه کنند که " هر کس خود را حقیر می شمارد آدم مغروری است".

 

 §         محکوم کردن و تحقیر خود برای کسب احترام و ارزش در نظر دیگران روشی ناکارآمد است زیرا شخص را از رویارویی صادقانه و مثبت با مشکل انزوا و احساس کم ارزش بودن باز می دارد. علاوه بر این، محکوم کردن و تحقیر خویشتن زمینه را برای نگرش منفی و تقویت بد دیدن خود آماده می کند. در ضمن ما می دانیم که نظر هر فرد به دیگران و ارزش گذاری او بر دیگران با نظر او درباره خودش ارتباط مستقیم دارد و کسی که خود را محکوم و تحقیر می کند دیگران را نیز محقر و خوشایند احساس می کند. در واقع فاصله بین بی ارزش دیدن خود تا احساس نفرت از خود و از آنجا تا احساس نفرت از دیگران بسیار کم و کوتاه است.


 §         برای خیلی ها مشغولیت زیاد پوششی بر اضطراب درونی و دور نگه داشتن خود از حال و وضع واقعی خودشان است. عجله در کارها احساس موقتی سرزندگی به آن ها می دهد. مثل اینکه اگر دائما در حرکت باشند اتفاقاتی رخ می دهد و مشغول بودنشان نشانه اهمیتشان است...ما فعالیت و عمل کردن همراه با خودآگاهی را نشانه سرزنده بودن و انسجام شخصیت می دانیم و فعال بودن برای فرار از خودآگاهی را درست نمی دانیم. خیلی وقت ها می شود که فعال و سرزنده بودن مستلزم عمل نکردن و خلاقانه بی کار نشستن است و البته این برای بسیاری از آدم های امروزی سخت تر از کوشش و فعالیت است.

 

 §         آزادی ظرفیت و توانمندی انسان برای رشد و تحول است، ظرفیت و توان ساختن و پرداختن خویشتن، و آگاه بودن به وجود و ویژگی های خویشتن است...آگاه بودن به وجود خود ما را کمک می کند که خویشتن را از فضای محرک ها و کنش به محرک ها خارج نگه داریم. تامل کنیم، بسنجیم و تصمیم بگیریم که چه واکنشی مناسب و به سود ماست. این که خودآگاهی و آزادی مثل دو روی یک سکه و همیشه با هم هستند از آنجا روشن می شود که اگر دقت کنیم می بینیم که هرچه خودآگاهی شخص کمتر باشد افکار و رفتارش کمتر آزادانه و از آن خودش خواهد بود. یعنی هیچ کس از تاثیر بازدارنده های رفتاری و فکری زمان کودکیش در امان نیست، هرچند آگاهانه سعی کرده باشد آن ها را به فراموشی بسپارد.


 §         مشکل امروزی جامعه ما گرایش شدید مردم به توافق و هم رنگی است. وقتی مردم، مایوس از خود و توانایی های خود سعی می کنند که برای رسوا نشدن، همرنگ جماعت باشند "اخلاق" معنی "سازگاری" با معیارها و راه و روش های مرسوم و عمومی پیدا می کند و "اخلاق" و "اطاعت" واژه های مترادف می شوند...شرط حتمی بی چون و چرای چنین جامعه ای نداشتن یا رشد نکردن خودآگاهی مردم است و کنجکاوی و سوال و مسئولیت هرچه کمتر باشد بهتر.  اما "اطاعت بی چون و چرا" چگونه می تواند "اخلاقی" باشد؟ اگر معنی اخلاق اطاعت محض باشد سگ می تواند خیلی "اخلاقی تر" از انسان تربیت شود و سگی که "خوب" تربیت شده باشد خیلی بیش تر از صاحبش "اخلاقی" خواهد بود زیرا نافرمانی نمی کند و از صاحبش خوشبخت تر خواهد بود زیرا اگر گهگاه از او نافرمانی سر بزند آنچنان احساس گناه نمی نند که کارش به روان رنجوری بکشد.

 

 §         روان رنجوری به واسطه دین وقتی پیش می آید که خداوند به صورت یک بابای کیهانی تصویر می شود؛ بابایی که در پناه او همه نیازها و خواست های انسان بدون هیچ رنج، زحمت و دلهره و اضطراب برآورده می شود. چنین تصور از خدا و دین نوعی دلیل تراشی برای سبک کردن دلهره و اضطراب ناشی از درک این واقعیت است که انسان در عمق وجود خود، خویشتن را تنها می بیند و می داند که در نهایت هر امری باید خودش برای خودش تصمیم بگیرد و عمل کند...اما اگر تنها انگیزه دینی شخص از روی آوردن به خدا فرار از احساس وحشت و تنهایی باشد دین کمکی به بلوغ و کسب قدرت روانی و امنیت خاطر درونی او نمی کند...تلخی و درد ناامیدی و اضطراب هرگز برطرف نمی شود مگر این که انسان عامل آن را بشناسد و خود شخصا به مقابله با آن بپردازد.


 §         تا انسان خود شخصا ارزشی را نپذیرفته باشد و انگیزه های شخصی خودش و معیارهای اخلاقی خودش حرف یا چیزی را برای او با ارزش نکرده باشد صحبت و بحث با او درباره ارزش ها کاری بی نتیجه است. قضاوت ها و تصمیم های هرکس باید از ارزش ها و ارزش سنجی های خود او شکل گرفته باشد. مردم، فقط زمانی راه و روشی را می پذیرند و بر اساس آن تصمیم می گیرند و رفتار می کنند که خود شخصا، با تمام وجود، آن را با واقعیاتی که شناخته اند منطبق و سازگار ببینند و فقط در آن صورت است که آن راه و روش برایشان "ارزش" خواهد بود و نحوه زندگیشان را تعیین خواهد کرد.

 

 §         عشق لذتی است که از حضور شخص دیگر و بودن با او دست می دهد، لذتی که با پذیرش ارزش و علاقه به رشد شخصی او همراه می شود. با این تعریف همیشه دو چیز در به وجود آوردن عشق موثر هستند: یکی قبول ارزش و اهمیت شخص دیگر و خیرخواهی برای او و دیگری احساس لذت و شادمانی از حضور او و ارتباط با او.

عشق باید آزادانه باشد و اگر نباشد عشق نیست. اگر کسی را بدان جهت دوست می داریم که در دوست داشتن آدمی دیگر آزاد نیستیم و یا صرفا به خاطر روابط خانوادگی دوستش می داریم، این عشق نیست.


 §         اگر کسی آدمی را دوست داشته باشد که بی وجود او نمی تواند زندگی کند، این دوست داشتن اختیاری نیست و چون اختیاری نیست نمی توان آن را عشق به حساب آورد. نشانه عشقی که آزادانه نیست این است که شخص ویژگی های آدم مورد نظرش را تشخیص نمی دهد و او را مشخص و متمایز از دیگران احساس نمی کند. در چنین رابطه ای شخص مورد نظر به خاطر ویژگی های مخصوص به خود و تفاوتش با دیگران دوست داشته نمی شود. هر شخص دیگری می تواند جایگزین او باشد. در چنین رابطه ای نه شخصیت کسی که دوست می دارد و نه شخصیت کسی که دوست داشته می شود مهم به حساب می آید.


 §         عشق و محبتی که ما از فرزندان خود و از دیگران دریافت می کنیم متناسب با ظرفیت ما در عشق ورزیدن است نه فداکاری های ما یا انتظار ما از آنان. و ظرفیت ما برای عشق ورزیدن متناسب با شخصیتی است که برای خود قائل هستیم. عشق ورزیدن، در اصل، از خود گذشتن و از خود پرداختن است و از خود گذشتن و از خود پرداختن مستلزم بلوغ در شناخت خویشتن است. اسپینوزا معنی عشق را به درستی بیان کرده "عشق واقعی به خداوند عشقی است که طلبکار عشق از او نباشیم".

 هر وقت کسی چیزی را می دهد یا می بخشد حتما دو حالت وجود داشته است: یکی اینکه شخص چیزی را داشته که بدهد و ببخشد و دیگر اینکه در خود قدرت دادن و بخشیدن را داشته است.


 §         گفته شده است که مردم نمی توانند حقیقت را ببینند زیرا خودشان بین حقیقت و خویشتن قرار می گیرند. این حرف درست نیست زیرا وجود ما، به خودی خود، چیزی نیست که حقیقت را تیره و تار می کند و غیر از آنچه هست جلوه می دهد بلکه نیازهای سرکوب شده و تضادهای درونی روان رنجور ماست که حقیقت را دگرگونه جلوه گر می سازد و موجب می شود تا تعصب ها و انتظارات شخصی خوا را به آدم های دیگر و محیط زندگیمان فرافکنی کنیم و در نتیجه حقیقت را چنان که هست نبینیم و نشناسیم.


 §         آرامش دادن ذهن با توجه به گذشته ها یا آینده های دور چنان گستردگی و عمومیت دارد که در اسطوره های هر قوم و ملتی نشانه هایی از مشغولیت فکری به یکی از دو قطب گذشته و آینده دیده می شود. تصور بازگشت به معصومیت و بی گناهی دوران کودکی، بهشتی بودن حتمی دوران پس از مرگ و تحقق مدینه فاضله و پیشرفت های خود به خودی و دائمی آن نمادهایی از این عطف توجه از حال گذشته و آینده است.

 

 §         بی توجهی به گذشت وقت و زمان می تواند بر اثر سرزندگی و فعالیت خلاق آدمی باشد نه به علت احساس گنگی و منگی فرار از زمان." این حرف درست است. اما اگر بی توجهی به وقت برای فرار از زمان باشد گذشت یک ساعت به قدر گذشت یک هفته کند و سنگین و خسته کننده و ملال آور خواهد بود و اگر با سرزندگی و فعالیت خلاق همراه باشد لذت یک ساعت به اندازه لذت یک هفته احساس خواهد گردید.


 §         گذشته تا حدی که "اکنون" را تبیین می کند، موجودیت دارد و آینده تا جایی که بتواند "اکنون" را هدف دار و معنی دار بسازد...خود را در زمان حال دیدن و تجربه کردن کیفیات زمان حال مثل آگاه شدن بر واقعیت وجود خویشتن چیزی است که می تواند پرورش یابد و تقویت شود. برای پرورش و تقویت این آگاهی خیلی خوب است که شخص به دفعات از خود بپرسد که "حالا و در این زمان من چه حال و احساسی را تجربه می کنم" و یا " در این لحظه خاص من کجا هستم و از نظر احساسی چه چیزی برایم مهم تر از هر چیز دیگر است."