گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ میلادی، کمتر پزشکی بی اثر بودن درمان را قبول می کرد و یا اگر ادامه درمان به ضرر بیمار بود، پزشک از گفتن این حقیقت امتناع می کرد. به این ترتیب "چیزی از مرگ نگفتن" باب شد. متأسفانه چون در آن زمان پزشکان قادر به درمان درد بیماران رو به مرگ نبودند، این افراد با درد و عذاب از دنیا می رفتند. این امر از یک طرف ناشی از ضعف علمی پزشکان در کنترل درد و از طرف دیگر نتیجه خواست مشترک پزشکان، بیماران و خانواده ها بود که نمی خواستند بیشتر شدن درد و در نتیجه تشدید بیماری را قبول کنند. فرهنگ پزشکی آن دوران بسیار اقتدارگرایانه بود. کسی به ارزش ها، خواسته ها و اولویت های بیمار چندان اهمیت نمی داد.

  •  

با نگاهی به گذشته و مطالعه مردم و فرهنگ های کهن، می بینیم که مرگ همواره برای انسان ناگوار بوده و احتمالا در آینده هم خواهد بود. شاید بهترین توضیح ما این باشد که ناخودآگاه بشر، خود را جاودانه می داند. ناخودآگاه ما از تصور مرگ عاجز است و اگر مرگ ما گریزناپذیر باشد، آن را نتیجه عمل بدخواهانه یک عامل خارجی می دانیم. ناخودآگاه انسان، مرگ را صرفا نتیجه کشته شدن می داند و مردن ناشی از یک علت طبیعی و یا پیری را محال می داند. به این ترتیب مرگ با یک اقدام بد و اتفاق وحشتناک، عملی که مستحق عقوبت و جزاست، پیوند درونی دارد.

  •  

دلیل دیگر ناگواری مرگ، ضعف ناخودآگاه در فرق گذاشتن بین آرزو و حقیقت است. همه ما رویاهای نامعقولی داریم که در آن ها دو موقعیت متضاد همزیستی دارند موقعیت هایی که در رؤیا پذیرفتنی هستند اما در بیداری غیر منطقی و باورنکردنی اند. با بالا رفتن سن، زمانی که به محدودیت قدرت خود پی می بریم و متوجه می شویم که حتا عمیق ترین آرزوهای ما نمی توانند ناممکن را ممکن کنند، ترس و عذاب وجدان ما از دخالت در مرگ عزیزان رنگ می بازد. بقایای این ترس را همه روزه در چهره داغدارانی که در بیمارستان ها حضور دارند می بینیم.

  •  

هدف از اجرای آداب و رسوم سوگواری فرونشاندن خشم خدایان یا انسان ها و در نهایت، کاستن از بار جزای پیش بینی شده بوده است. شاید اگر کسی در غم از دست دادن عزیزی، به سینه می کوبد، موهایش را می کند و از غذا خوردن امتناع می کند، سعی دارد با تنبیه خود، از مجازاتی که به دلیل تقصیراتش در رابطه با مرگ آن عزیز پیش رو دارد، پیشگیری کرده و یا بار آن را سبک تر کند. غم، شرمندگی و عذاب وجدان، از خشم و غضب جدایی ناپذیرند. غم همواره با میزانی از خشم همراه است. از آن جا که هیچ یک از ما مایل نیستیم خشم خود نسبت به فرد در گذشته را بیان کنیم، این احساس را پنهان و یا سرکوب می کنیم و در نتیجه دوره سوگواری ما طولانی تر شده و یا خشم مان از جاهای دیگر بیرون می زند.

  •  

در جایی که توان دفاع شخصی انسان روز به روز کمتر می شود، دفاع روانی او از همه جهات قوت می گیرد. نمی شود همیشه در مرحله انکار ماند یا تظاهر به سالم بودن کرد. اگر قادر به انکار مرگ نباشیم، ممکن است در جهت کنترل آن تلاش کنیم: احتمالا از شنیدن آمار تلفات انسان ها در اخبار، تمام تنمان به لرزه می افتد، اما با خوشحالی می گوییم "مرگ رفت سراغ بقیه. من قسر دررفتم." گروه های مختلف مردم از دارودسته های خیابانی گرفته تا ملل گوناگون، احتمالا از هویت گروهی شان برای عبور از ترس استفاده می کنند. آیا ممکن است پایه و اساس جنگ افروزی های بشر، نیاز او به رویارویی با مرگ، کنترل آن، تسلط بر آن، یا جان سالم به در بردن از آن باشد؟ و آیا این ها آشکال خاصی از انکار ناپذیری بشر نیست؟

  •  

در گذشته های دور، بیشتر مردم بی چون و چرا آفریدگار را می پرستیدند. آن ها به زندگی پس از مرگ و نقش آن در تسکین درد و رنج شان ایمان داشته و معتقد بودند هر انسانی بسته به شهامت و متانت و شکیبایی در تحمل مشکلات، پاداش خواهد گرفت. رنج کشیدن امری عادی بود همان طور که زایمان نفس گیر و دردناک طبیعی باب بود. در آن زمان ها تحمل درد، به عشق پاداش گرفتن آسان می شد. امروزه درد کشیدن "غیر عاقلانه" است چون برای تسکین هر دردی داروی مناسبی وجود دارد. این باور که تحمل زندگی توأم با دردورنج، در عرش اعلی پاداش خواهد گرفت، دیری است از بین رفته و هدف از رنج بردن، گم شده است.

  •  

به جای این که بگوییم "آیا باید حقیقت را به بیمار بگوییم؟"، بهتر است از خودمان بپرسیم "موضوع را چه طوری به مریض بگوییم؟" دکتری که بی پرده تشخیص خود را به بیمار می گوید، اما روزنه های امید را نمی بندد، خدمت بزرگی به وی می کند. پزشک باید با اشاره به داروها، شیوه های درمانی و تحقیقات جدید، امید را در دل بیمار زنده نگه دارد. نکته مهم این است که پزشک به بیمار تفهیم کند که به آخر خط نرسیده و او از تلاش برای درمان وی دست نخواهد کشید و خیال دارد تحت هر شرایطی به اتفاق او و خانواده اش به جنگ بیماری برود. این بیمار بدون واهمه از تنهایی و فریب و طردشدگی، ایمانش را به صداقت پزشک معالجش حفظ می کند و می داند که به کمک همدیگر همه راه های ممکن را خواهند رفت.

  •  

بدترین برخورد، حتا با خوش روحیه ترین آدم ها، این است که به آن ها بگوییم دقیقا چند ماه یا چند سال زنده می مانند. فقط وقتی سرپرست خانواده رو به مرگ است، بهتر است بداند که فرصت زیادی ندارد تا بتواند به موقع به کارهایش سروسامان دهد. حتا در چنین مواردی پزشک کاردان و فهیم، به بیمار می گوید که بهتر است حالا که فرصت هست و قوای جسمی اش هم تحلیل نرفته، به کارهایش سروسامان بدهد. به این ترتیب بیمار احتمالا پیام ضمنی پزشک را می گیرد، اما امیدش را از دست نمی دهد. هر بیماری، حتا کسی که ادعا می کند آماده مردن است، نیاز به امید دارد. مصاحبه های ما با بیماران رو به مرگ نشان می دهد که کلیه بیماران، امید به زنده ماندن را در همه لحظات حفظ می کنند.

  •  

ما در ناخودآگاه مان، قادر به درک مرگمان نیستیم و به جاودانگی مان ایمان داریم، حال آنکه مرگ همسایه را باور می کنیم. به این ترتیب آمار تلفات جنگ و قربانیان تصادفات، فقط مهر تأییدی است بر باور ناخودآگاه ما به جاودانگی و به ما این امکان را می دهد که در کنج ذهن ناخودآگاه مان خوشحال باشیم که "مرگ مال همسایه است." اگر نتوانیم مرگ را انکار کنیم، سعی می کنیم بر آن مسلط شویم.
افرادی که با سرعت بالا در بزرگراه ها رانندگی می کنند، یا به سلامت از جنگ به خانه باز می گردند، حقیقتا خود را در برابر مرگ مصون می دانند. اگر همه افراد جامعه از مرگ بترسند و آن را انکار کنند، به جز به کارگیری دفاع های مخرب چه راهی برایشان باقی می ماند؟ جنگ ها، شورش ها و آمار فزاینده قتل و دیگر جرایم، احتمالا ضعف بشر در پذیرش مرگ و رویارویی عزت مندانه با آن را نشان می دهد.

  •  

همه بیماران، در مراحل مختلف بیماری، به انکار نیاز دارند. البته این نیاز، در مراحل اولیه ابتلا به بیماری بدخیم شدیدتر است. با گذشت زمان گاهی بیمار در لاک انکار فرو می رود و گاهی از آن خارج می شود و شنونده حساس و فهمیده، موقعیت بیمار را درک کرده و دفاع هایش را می پذیرد بی آنکه رفتار متناقض او را به رخش بکشد.
بعدها، معمولا بیمار بیش از انکار به انزوا پناه می برد. در آن زمان، فرد درباره وضعیت سلامتی و بیماری اش و نیز فناپذیری و جاودانگی، طوری حرف می زند که انگار این دو قابلیت همزیستی دارند. به این ترتیب در حالی که با امکان مرگ خود روبه رو می شود، امیدش را نیز از دست نمی دهد.

  •  

نگاه صادقانه به خود، به رشد و پختگی انسان منجر می شود و سروکار داشتن با بیماران بدحال، سالخورده و رو به مرگ، بیش از هر چیز در این راه به ما کمک می کند.

  •  

معمولا بیماران بعد از شنیدن خبر فاجعه آمیز ابتلا به یک بیماری لاعلاج، ناباورانه می گویند "نه، حقیقت نداره، امکان نداره." اما پس از این که کم کم می فهمند که تشخیص درست است و آن ها دچار آن بیماری شده اند، واکنشی از نوع دیگر نشان می دهند. خوشبختانه یا متأسفانه تعداد کمی از بیماران می توانند تا پای مرگ در دنیای ساختگی خود به سر ببرند دنیایی که در آن خود را سالم می بینند. وقتی امکان ادامه انکار وجود نداشته باشد، احساس خشم و برافروختگی، رشک و نفرت بر وجود بیمار مستولی می شود. سؤال منطقی بیمار در این مرحله، "چرا من؟" خواهد بود.

  •  

انسان مایل نیست به مرگ فکر کند و فقط گاهی با بی میلی، نگاهی گذرا به آن می اندازد. البته معمولا این فرصت وقتی پیدا می شود که شخص به یک بیماری مهلک دچار شده باشد. به اعتقاد من بهتر است به میل خود و نه از سر اجبار، گاهی به مرگ فکر کنیم. در غیر این صورت سرطان گرفتن یکی از اعضای خانواده به طرز بی رحمانه ای مرگ را به رخ ما می کشد. هر چند می توان این فرصت را مغتنم شمرد و صرف نظر از اینکه بیمار چه سرنوشتی خواهد داشت، به مرگ خود فکر کرد.

  •  

پرستار در گوشه ای از اتاق می نشست و کتاب می خواند و به هر قیمتی می خواست بیمار را ساکت نگه دارد. پرستاری از یک مریض رو به مرگ، برایش دشوار بود طوری که هرگز به میل خود حتا نگاهش نمی کرد چه رسد به این که با او حرف بزند. برای انجام وظیفه آن جا بود، اما به لحاظ عاطفی، یک دنیا با بیمار فاصله داشت. وقتی بیمار از او می خواست کمی جابه جایش کند، عصبانی می شد. برای بیمار، حرکت کردن نشانه تداوم زندگی بود، اما پرستار این حقیقت را انکار می کرد و از بوی مرگ به حدی می ترسید که برای محافظت از خود، در لاک اجتناب و انزوا پنهان می شد. آرزوی پرستار برای ساکت و بی حرکت ماندن بیمار، فقط ترس وی از ناتوانی و مرگ را بیشتر می کرد.

  •  

اگر در مرحله اول نتوانسته باشیم با واقعیت تلخ بیماری مواجه شویم و در مرحله دوم، از زمین و زمان عصبانی باشیم، شاید بتوانیم با رسیدن به یک توافق، زمان وقوع مرگ را به تعویق بیندازیم. "اگه خواست خدا اینه که من تو این دنیا نباشم و به درخواست من عصبانی گوش نمیده، شاید بهتر باشه دوستانه ازش بخوام." همه ما با چنین برخوردهایی از سوی فرزندانمان آشنا هستیم که اول با طلبکاری و بعد با خواهش و تمنا خواسته شان را مطرح می کنند. بیمار رو به مرگ نیز از این راه وارد می شود. وی به تجربه می داند که به خاطر کارهای خوب و خدماتی که در طول زندگی انجام داده، کمی شانس نجات دارد. آرزوی بیشتر بیماران، طول عمر و زندگی بدون درد و رنج است.

  •  

چانه زنی، تلاشی برای به تاخیر انداختن است و فرد به ازای رفتار خوبش پاداش می خواهد و برای خودش مهلت تعیین می کند (برای مثال: یک اجرای دیگر، عروسی فرزند دیگر و ...). بیمار به این وسیله به طور ضمنی متعهد می شود که همین یک خواسته را داشته باشد. البته هیچ یک از بیماران به این عهد پایبند نیستند. آن ها در واقع رفتاری مشابه بچه ها دارند
بیشتر افراد در خلوت با خدا یا در قالب نگارش نامه و شعر یا در ملاقات با کشیش، چانه زنی می کنند. در مصاحبه های انفرادی، بیشتر بیماران متعهد می شدند به ازای طول عمر بیشتر، زندگی شان را وقف خدمت در راه خدا و کلیسا کنند. بسیاری از بیماران، قول می دادند که اگر پزشکان بتوانند چند صباحی مرگ آن ها را عقب بیندازند، رضایت می دهند پس از مرگ، اعضای بدنشان به دیگران اهدا شود. به لحاظ روان شناختی، این وعده ها احتمالا با احساس گناه همراه هستند

  •  

وقتی بیمار غصه جدا شدن از عزیزانش را می خورد، افسردگی راهی است که رسیدن به مرحله پذیرش را آسان تر می کند. در چنین مواردی، تشویق و دلداری، کمکی به بیمار نمی کند. ترغیب چنین بیماری به دیدن جنبه های مثبت زندگی، به این معنی است که از او بخواهیم به مرگی که در راه است فکر نکند. در حالی که همه ما با جدا شدن از عزیزانمان غصه دار می شویم، چه طور می توانیم به بیمار توصیه کنیم در این شرایط غمگین نباشد؟ از یاد نبریم که او قرار است از همه تعلقاتش دل بکند. اگر در این مرحله، بگذاریم بیمار اندوهش را بیان کند، راحت تر به مرگ تن می دهد. بیمار نیاز به حرف زدن ندارد و صرفا با گرفتن دست، نوازش سر و حضور خاموش می شود او را همراهی کرد.

  •  

به استثنای مرگ های ناگهانی، بیماران رو به مرگ در نهایت به مرحله ای می رسند که نه از قضا و قدر عصبانی هستند و نه احساس افسردگی می کنند. در این مرحله بیمار به راحتی احساسات گذشته، از جمله رشک و عصبانیتش را بیان می کند.
نباید قبول یا پذیرش را معادل شادی بیمار تلقی کنیم. وجود بیمار در این مرحله، خالی از احساسات است. گویی درد از تنش رفته، نبرد پایان گرفته و به قول یکی از بیماران، زمان آخرین استراحت پیش از سفر مرگ است. در این زمان، بستگان بیمار بیشتر از وی به درک و حمایت نیاز دارند. بیمار در این مرحله به صلح و تسلیم رسیده و دایره تعلقاتش کمرنگ شده. دلش می خواهد تنها باشد و مایل نیست درگیر اخبار و مشکلات شود.

  •  

در مرحله قبول بیمار به مرور به سمت جدا شدن و دوری از عزیزانش می رود و کم کم ارتباط دوجانبه بی معنا می شود. نمونه چنین بیمارانی، آدم پیری است که در پایان عمر احساس می کند که همواره کار کرده، رنج های زیادی کشیده، فرزندانش را بزرگ کرده و وظایفش را به طور کامل انجام داده. این فرد با نگاهی به گذشته، زندگی اش را معنادار می بیند و احساس رضایت می کند.
اکثر بیماران ما در مرحله قبول، بدون ترس و ناامیدی، جان می سپارند. "در دوره نوزادی، هیچ انتظاری از نوزاد نمی رود و کلیه نیازهایش برآورده می شود. روانکاوی، دوره ابتدایی نوزادی را زمان انفعال و خودشیفتگی می داند زمانی که نوزاد خود را مرکز عالم می پندارد." به همین ترتیب در پایان عمر، وقتی که کار و خدمت کرده ایم و طعم خوشی و ناخوشی را چشیده ایم، با چرخش به سمت مرحله ابتدایی، چرخه زندگی ما بسته می شود.

  •  

حتا واقع بین ترین بیماران احتمال ضعیفی برای درمان یا کشف داروی جدید و به نتیجه رسیدن تحقیقات در دقیقه نود قائل بودند. همین امیدهای لحظه ای، تحمل روزها، هفته ها و ماه ها رنج و عذاب را ممکن می سازد. بیمار احساس می کند ورای درد و رنج وی، معنا و مفهومی وجود دارد و اگر بتواند اندکی بیشتر تاب بیاورد، به نتیجه مطلوب می رسد. بیمار رو به مرگ، با این جور تصورات دلخوش کننده، روحیه اش را حفظ کرده و قدرت تحمل آزمایش ها و معالجات سخت را پیدا میکند. به تعبیری این جدالی است بین بیم و امید و از دید برخی دیگر، شکلی از انکار زودگذر است که بسیار ضروری است.

  •  

غالبا می شنویم که برخی از خانواده ها از این که در برابر بیمار رو به مرگ، همیشه روحیه خود را حفظ می کنند و لبخندشان ترک نمی شود، به خود می بالند. البته زمانی می رسد که این افراد نمی توانند نقاب شادی را روی صورتشان نگه دارند. آن ها نمی دانند که بروز عواطف اصیل و واقعی، به مراتب ساده تر است. بیمار از ورای نقاب، حس ما را گرفته و در می یابد که به جای همدلی، پنهان کاری می کنیم. غم انگیز ترین زمان برای خانواده بیمار مرحله نهایی است، زمانی که بیمار خود را برای دل کندن از زندگی و خانواده آماده می کند. آن ها درک نمی کنند که بیمار وقتی به آرامش و قبول می رسد، باید گام به گام خود را از همه تعلقاتش جدا کند. اگر بیمار دودستی به آن ها بچسبد، چه طور می تواند آماده مردن شود؟

  •  

در اولین سال های ازدواج، برای کسب درآمد بیشتر و فراهم کردن خانه و زندگی مناسب، به ناچار بیشتر اوقات را دور از خانواده سپری کرده بود. پس از ابتلا به سرطان، لحظه به لحظه زندگی اش را در کنار خانواده می گذراند اما خیلی دیر شده بود. "فقط خواب بهم آرامش میده. وقتی بیدارم وجودم پر از خشم میشه و هیچ جوری آروم نمیشم. یه وقتا حسرت دو مردی رو می خورم که در مراسم اعدامشون شرکت کرده بودم. یکیشون درست جلوی من نشسته بود. اون موقع متوجه نبودم اما حالا فکر می کنم چه آدم خوش شانسی بوده. خودش می دونست سزاوار مرگه و اصلا عصبانی نبود و مرگ سریع و بی دردی داشت. حالا منو ببین، این جا افتادم تو رختخواب و هر لحظه عمرم با رنج و عذاب می گذره." آنقدر که به خاطر برآورده نکردن انتظارات خانواده و از کار افتادگی اش عذاب می کشید، از درد و مشکلات جسمانی اذیت نمی شد.

  •  

بچه ها غالبا فراموش می شوند. نه اینکه اطرافیان به آنها بی توجه باشند، اما به هر حال کمتر فردی می تواند با کودکان درباره مرگ صحبت کند. برای صحبت با بچه های خردسال و درک بهتر احساساتشان، باید از برداشت های متفاوت آن ها از مرگ آگاه باشیم. تا سه سالگی، نگرانی کودک جدایی است و بعدها نگران از دست دادن ارزش و اعتبارش می شود و هر عامل مخربی را تهدیدی برای آن می داند. کودک سه تا پنج ساله مرگ را یک حقیقت دایمی نمی داند، بلکه فکر می کند مثل کاشت پیاز گل در پاییز و رویش آن در بهار، موقتی است. پس از پنج سالگی، کودک فکر می کند مرگ لولوخورخوره ای است که آدم ها را با خود می برد. به عبارتی مرگ را به مداخله یک عامل خارجی نسبت می دهد. حوالی نه تا ده سالگی، درک واقع بینانه کودک از مرگ شکل می گیرد و آن را به عنوان یک امر بیولوژیکی دایمی می شناسد.

  •  

بسیاری از بیماران بدحال کاملا نومید بوده، خود را بی مصرف و زندگی شان را پوچ و بی معنا می بینند و روز و شبشان کسالت بار و طولانی به نظر می رسد. در میانه این یکنواختی ملال آور، فردی از راه می رسد و باورهای قبلی را متحول می کند: یک نفر که عجله در کارش نیست و آمده که حرف های بیمار را بشنود. کسی از راه می رسد که یکنواختی روز و شب بیمار، حس تنهایی، بی هدفی و انتظار دردناکش را از بین می برد
برخی از بیماران از طریق شرکت در جلسات، به نوعی قدرت خود را محک می زدند. آن ها برای ما موعظه می کردند و در حالی که با تمام وجود می ترسیدند، از ایمان به خداوند و قبول مقدرات او می گفتند. آن دسته از بیماران که به واسطه ایمان قلبی به مرگ تن داده بودند با افتخار احساس خود را برای جوانان حاضر در جلسه بازگو می کردند به این امید که شاید قطره ای از ایمانشان به وجود آن ها راه پیدا کند.

  •  

انسان ها در برابر خبر بیماری لاعلاج و یا استرس های شدید و غیر منتظره، دچار شوک و ناباوری می شوند. بیماران مختلف ما، از چند ثانیه تا چند ماه در مرحله انکار می ماندند. البته بیماران به انکار کامل متوسل نمی شدند. پس از این دوره، خشم و حسادت به افراد سالم وجود بیمار را پر می کرد. درک و تحمل خشم بیمار توسط اطرافیان، زمینه ساز عبور وی از این مرحله و رسیدن به مرحله چانه زنی موقت و پس از آن افسردگی می شد که سکوی پرتاب رسیدن به پذیرش نهایی بود. بسیاری از بیماران، بدون دریافت کمک، به مرگ تن دادند و برخی دیگر برای عبور از مراحل فوق و تجربه مرگی آرام و با عزت، نیازمند کمک بودند.

  •  

آدم های ساده تر، با تحصیلات کمتر و فرهنگ اجتماعی پایین تر و آن ها که خیلی جمع گرا نبودند، راحت تر با مرگ مواجه می شدند تا افراد مرفهی که قرار بود از ثروت، آسایش و روابط اجتماعی گسترده دل بکنند. ظاهر افراد زحمت کشی که در طول زندگی کار کرده، طعم رنج و عذاب را چشیده، فرزندانشان را به ثمر رسانده و از نتیجه زحماتشان خشنود هستند، راحت تر مرگ را پذیرفته و با آرامش و عزت جان می سپارند. افراد جاه طلبی که همواره سعی در کنترل امور داشته و به مال اندوزی و برقراری روابط جدید و سطحی مشغول بوده اند، دشوارتر از گروه قبل با این حقیقت روبه رو می شوند.


  •  

علت قبول دعوت ما، تمایل وی به صحبت درباره بیماری و مرگ نبود. او می خواست در شرایطی که کاری از دستش برنمی آمد، با شرکت در این مصاحبه، خدمتی به دیگران کرده باشد. او باور داشت که انسان تا زمانی زنده است که کارایی داشته باشد. خانم "ل" بیماران را دلداری می داد اما از این که خود تکیه گاهی نداشت، دلخور بود. خانم "ل" اهل آه و ناله نبود. پدر و مادر وی تا قبل از نزدیک شدن زمان مرگشان، هرگز لب به شکایت باز نکرده بودند. به همین دلیل برای زنده ماندن، او باید کارایی اش را حفظ می کرد. هر موقع که افسرده می شد، با دیگران حرف می زد ولی هرگز لب به شکایت باز نمی کرد. به اعتقاد وی "کسانی که اهل ناله و شکایت باشن، عاقبت بدی دارن." او باور دارد که شکایت از بیماری عاقبتی جز مرگ یا معلولیت ندارد.

  •  

افرادی که برای ماندن در کنار بیمار رو به مرگ و حفظ سکوت معنادار، از توان و عشق کافی برخوردار باشند، پی خواهند برد که لحظه مرگ نه وحشتناک است و نه دردناک، بلکه توقف آرام عملکرد جسم انسان است. مشاهده مرگ آرام یک انسان، یادآور یکی از میلیون ها شهابی است که هر یک لحظه ای در آسمان پهناور درخشیده سپس برای همیشه در دل شب بی پایان گم می شود. درمانگر در می یابد که در این دریای پهناور، هر انسان موجودی بی همتاست. او میرایی و محدودیت زندگی بشر را حس می کند. در دوران ما کمتر کسی بیش از هفتاد سال عمر می کند. با این حال در همین مجال کوتاه، بیشتر ما به شیوه ای منحصر به فرد زندگی کرده و نقش خود را بر لوح تاریخ بشر حک می کنیم.

  •  

مرگ صرفا یاد آور یک لحظه است. مشکل بیمار مرگ نیست. او از احساس نومیدی، تنهایی و درماندگی وحشت دارد. افرادی که با شرکت در جلسات ما، احساسات خود را آزادانه بیان می کنند، نه تنها در رویارویی با بیماران اضطراب کمتری دارند، بلکه از تصور احتمال مرگ خود نیز آشفته نمی شوند.
بیمار رو به مرگ نیازهای خاصی دارد. برای کمک به بیمار باید وقت صرف کنیم، حرف های او را بشنویم و نیازهایش را بشناسیم. مهم ترین وظیفه ما در ارتباط با چنین بیماری، این است که آمادگی و تمایل خود را برای شنیدن نگرانی هایش اعلام کنیم. برای آنکه بتوانیم با حفظ آرامش در کنار بیمار رو به مرگ بنشینیم، باید نگرش خود نسبت به مرگ و میرایی را به دقت بررسی کنیم.

زندگی با بچه هایمان به ما فرصت رشد می دهد. با بچه ها فرصت می یابیم صبر و حوصله مان را محک بزنیم، شعور عاطفی مان را بالا ببریم، یاد بگیریم که غنای پنهان زندگی روزمره را بیابیم و خوشی های غیر منتظره را پیدا کنیم. در چنین وضعیتی دگرگونی همیشه دردناک نخواهد بود. در کنار لحظات خوب و خوش دشواری و زحمت هم وجود دارد، که در آن ضعف هایمان، دروغ ها و دورویی هایمان، شک و دودلی هایمان و ایرادهایمان همگی زیر نوری بسیار شدید قرار می گیرند و تحت چنین شرایطی است که اغلب تغییر رخ می دهد.

  •  

وجود بچه نیمه تاریک شخصیتمان را به ما می نمایاند. اگر دوست داریم مظلوم بازی دربیاوریم، اگر حسود هستیم، یا دوست داریم به دیگران امر و نهی کنیم، این بلاها را سر بچه هایمان می آوریم. اگر آدم نگران و مضطرب باشیم، می توانیم بیش از آنچه هستیم نگران و معذب شویم: بچه ها موضوعات بسیار خوبی برای ایجاد دلواپسی و حساسیت های بی مورد هستند در چنین شرایطی هراسی که در دل ما خانه کرده است، بیش از آنکه از بین برود، افزایش می یابد.
در طول زندگیمان در مقام پدر و مادر می توانیم طوری رفتار کنیم که گویی محکوم به بردگی و گذراندن زندگی سرشار از اضطراب و نگرانی هستیم، همچنین می توانیم طوری عمل کنیم که انگار به سفری پر از لذت و شناخت و بصیرت رفته ایم.

  •  

سفر پدر و مادری راهی است معنوی، توالی تجربیات است که معنای پیچیده زندگی را به ما می نمایاند. راه معنوی، ما را به دوردست ها می برد، اما هدف نزدیک است. هدف این است که دریابیم که هستیم یا حقیقت وجودمان را کشف کنیم. هرقدر بیشتر پیش برویم، بیشتر می فهمیم هر آنچه را بخواهیم داریم. در یک لحظه همه نارضایتی ها، پشیمانی ها یا امیال و هوس ها از بین می رود. در هرج و مرج و آشوب زندگی، به تکامل نهانی دست می یابیم. می دانیم در این دنیای بزرگ جایی هم برای ما وجود دارد و اینجا همین جایی است که قرار داریم. به رغم شک و تردیدها، خستگی ها و افسردگی های روزمره این بچه هایمان هستند که دست ما را می گیرند و قدم به قدم راهنمایی مان می کنند تا به جایی که باید برسیم.

  •  

وقتی با کسی صحبت می کنم که حواسش به من نیست حس می کنم دارم در خلا حرف می زنم، کلماتم بسان برگ های خشک درختان روی زمین می افتند، پخش می شوند و باد آن ها را به این سو و آن سو می برد و آنچه می ماند زمستانی است سرد و ناامید کننده.

  •  

فکر کردن به گذشته و آینده، کاری به مراتب ساده تر از زیستن در حال است. با سفر از زمان حال همه چیز را در دسترس می یابیم: خیالات، نگرانی ها، خاطرات، دنیا بسیار جذاب تر از تماشای پریدن یک بچه است. بدین ترتیب من هم با رفتن به زمانی غیر از زمان حال، مثل هر کس دیگر اغلب مانند یک خلبان خودکار عمل می کنم، تنها زمانی به حال برمی گردم که چیزی مثل درد، لذت یا شگفتی مرا به خود بیاورد.
اگر در زمان حال کاملا سرحال و هوشیار باشم، همه چیز متفاوت است، در لحظه حقیقی هیچ یک از مشکلاتم وجود ندارند، یا اگر هم مشکلی هست برایم جور دیگری بروز می کند. اشکال مبهم یا ترسناکی که در ذهنم ساخته ام در شفافیت حال دیده می شوند و قدرت رعب آورشان را برایم از دست می دهند و این حال دیگر از یادم نمی رود.

  •  

"حال" زمان حال است. در می یابم که جایی برای فرار کردن ندارم. گذشته و آینده صرفا مفهومی ذهنی است. من اینجا هستم، در همین لحظه، درست جایی که همیشه بوده ام، حتی وقتی نمی دانستم. ناگهان واقعیت اطرافم شکل دیگری می گیرد. صداها و رنگ ها زنده تر، شفاف تر و صحیح تر به نظر می رسند. دیگران صرفا سایه نیستند، بلکه آدم های حقیقی اند، هر آدمی، به جای اینکه صرفا به طبقه خاصی تعلق داشته باشد، برای خودش آدم است. وقتی هوشیارم، دنیا جای بسیار پربارتر و جالب تری است و دیگر با کلیشه ها پر نشده است. هر موقعیتی تبدیل به حادثه ای تکرارنشدنی می شود.

  •  

در می یابم که جوناتان دنیا را به بخش های مختلف تقسیم نمی کند. برای او چیزی به نام غذا خوردن وجود ندارد. غذا هم زمانی است برای رقصیدن، ارتباط با آدم ها، لذت بردن، حرف زدن، مطالعه قانون جاذبه، بررسی حس هایش، بازی کردن، همه چیز در یک آن. در دنیای او از تقسیم بندی خبری نیست. همه چیز کل است. کم کم از این نمایش خوشم می آید و به تماشای ادامه آن می نشینم چه یادگرفتم؟ از آنجا که از بچه هایم انتظار دارم دنباله روی روش خاصی باشند نگران و مضطرب می شوم، نمی توانم آن ها را همین طور که هستند ببینم و از بودن با آن ها لذت ببرم.

  •  

وقتی بچه ام را تشویق می کنم آن طور که من دوست دارم باشد، در واقع او را از آنچه هست باز می دارم و ضمنا خودم را از آنچه هستم منع می کنم، چون دیگر در خودم زندگی نمی کنم. من در بچه ام زندگی می کنم و خودم را گم کرده ام. اینکه از او بخواهی طور خاصی باشد نیازمند سعی و تلاش است. مستقر شدن در درون او برای هدایتش در مسیری خاص مستلزم این است که از خودم کوچ کنم. از زندگی خودم دور و آسیب پذیر شده ام.
خیلی وقت ها فضای زندگی دیگران را از آن ها می گیریم. به آن ها می گوییم چگونه باید باشند، چه باید بکنند، برایشان نقشه می کشیم و طرح می ریزیم، شرایط را به آن ها تحمیل می کنیم، درباره شان اظهارنظر می کنیم و باج می گیریم. چقدر خوب است که بتوانیم در کنار دیگران باشیم، مخصوصا اگر این دیگران بچه هایی باشند که به آن ها فرصت نفس کشیدن می دهیم و تنها در موقعیت هایی که به ما نیاز دارند حضورمان را اعلام می کنیم. وقتی به آن ها آزادی می دهیم، خودمان هم بیشتر احساس رهایی می کنیم. اگر به دیگران فضا بدهیم وسیع تر خواهیم شد.

  •  

مرتبا به نقش و کارمان وابسته تر می شویم و در نهایت آن را با هویت واقعی خود اشتباه می گیریم. خود دروغین و ناقصمان بر خود حقیقی مان غلبه می کند. به موجوداتی بدل شده ایم که ظاهرمان به آدم شبیه است در حالی که روح پر راز و رمز و خلاقمان گم شده است. نقش ها قابل پیش بینی و کلیشه ای اند، ربطی به اینکه چه کسی هستیم ندارند. خودمان به مراتب اصیل تر و جذاب تر از چیزی هستیم که نقش هایمان به ما پیشنهاد می کنند. اگر بخواهیم رشد کنیم، باید حفاظ دلگرم کننده و اطمینان بخش نقش هایمان را کنار بگذاریم. آن نقاب ظاهری باید شکسته شود. با چنین شکستی قادر خواهیم بود دنیای غنی تر و زنده تری را ببینیم. از اینجا بچه ها وارد می شوند. چرا؟ چون استعدادی فوق العاده برای شکستن نقش ها دارند.

  •  

واقعا چقدر از فردیت ما باقی مانده است؟ رشد شخصیت ما بیان همه چیزهایی است که باعث تفاوتمان با دیگران می شود روش منحصر به فرد و تلاش متمایزمان، همان فردیتمان. اما اغلب از رشد باز می مانیم و فردیتمان درون شخصیتی غرق می شود که از آن ما نیست. بنابراین، عاداتی را که از نسلی به نسل بعد منتقل شده است تکرار می کنیم در چنین شرایطی گذشته نقش دزد بزرگی را ایفا می کند که خودش را به صورت عادات ذهنی و حسی تکرار می کند و حضور بی نظیر و نوی خودش را می دزدد. در دنیایی که هر لحظه رو به نو و تازه شدن دارد، تنها کار ما تقلیدکردن شده است، چون تقلید راحت تر از ابداع است چرا که از سوی دیگران تأیید می شویم و احساس بهتری داریم. بچه داشتن این واقعیت را با نیروی هرچه بیشتری برایمان بیان می کند.

  •  

من پیش از بچه دار شدنم مثل موجودی بودم که هیچ ارتباطی با تاریخ ندارد. حالاست که می فهمم دارم بازی نسل ها را بازی می کنم، زنجیره ای که صدها و هزاران سال است در خانواده بشریت ادامه دارد: به دنیا می آییم، بزرگ می شویم، زاد و ولد می کنیم، پیر می شویم، می میریم و باز بچه هایمان چرخه را ادامه می دهند. چرخه ای همواره دوار.
به نسل های دور می اندیشم، به نسل گذشته و نسل آینده که با آن ها هم ویژگی های مشترک دارم و وجودمان را مستقل می بینم. به باور من زندگی ما چیزی نیست جز نمونه ای در وسعت بی نهایت زمان، زمانی که هر مدعایی را برای اهمیت خود اثبات می کند. من دیگر فردی مجزا در زمان جعلی حال نیستم بلکه بخشی از تعهد عظیمی هستم که قرن هاست در حال انجام شدن است. حس می کنم در تداوم خانواده بشریت شریکم.

  •  

ما تکثیر شده ایم. بچه ها به عنوان جزئی از ترکیب زیست شناختی ما زندگی خود را پیش می گیرند. آنها خود واقعی ما را زندگی می کنند و به دیگران هم آن را نشان می دهند بدون هیچ محدودیتی. ذن به ما راه و رسم دیگری بودن را می آموزد، کسی که ناپیداست. روزی یک استاد ذن یکی از شاگردانش را برای صرف چای دعوت کرد و برایش درون فنجانی که پر از چای بود، چای ریخت. "همان طور که نمی توان توی این فنجان به خاطر پر بودنش چای ریخت من هم نمی توانم به تو چیزی یاد بدهم چون انباشته از عقاید خودت هستی." بچه های ما ناخودآگاهانه کار این استاد را انجام می دهند. مرتبا شیوه تفکر و احساسات ما را نشانمان می دهند. با نحسی کردن، پریدن از سر ذوق، لبخند زدن، راحت خوابیدن، کابوس دیدن، همه و همه نشان می دهند که این ها ما هستیم.

  •  

به باور من ما به طور ناخود آگاه شیوه و راه و رسم خودمان را درباره دوست داشتن منتقل می کنیم. برای ما عشق مثل کیک است: نمی توان تمامش را خورد، اما تکه ای از آن را می توان و از آنجا که مقدار آن بسیار کم است باید برای به دست آوردنش رقابت کنی تا بتوانی بخشی از آنچه را که می خواهی به دست آوری. اینجاست که چشم و هم چشمی و درگیری پدید می آید. این تصورات زمانی که هنوز در گهواره هستیم به سراغمان می آیند و ما هم آن ها را به بچه هایمان منتقل می کنیم. عشق با ترس از دست دادن آن یا ترس از نداشتن عشق کامل عجین شده است.

  •  

واقعیت- بینش و پذیرش آنچه هستم نه آنچه دوست دارم باشم- معذبم می کند و بار دیگر کمکم می کند تا به مزیت تواضع پی ببرم. نه تنها نمی توانم هر کاری را که می خواهم انجام دهم بلکه آن طوری که فکر می کردم هم نیستم. نوعی سلامت زمینی خاص در تواضع و فروتنی وجود دارد. به من یادآور می شود که نمی توانم هرقدر که بخواهم بالا بروم بلکه اساس و بنیه ام محکم تر می شود. حالا می دانم کجا ایستاده ام.

  •  

زمانی که بی ثباتی شرایطمان و احتمال مرگ را عمیقا در می یابم احساساتم برانگیخته می شوند. از درونم دری به سوی دنیایی وسیع و پر رمز و راز باز می شود، دری که معمولا بسته است. شاید این در به این دلیل بسته باشد که می خواهد از ما در مقابل واقعیت هایی که هنوز برای پذیرش آن آماده نیستیم مراقبت کند. در چنین لحظه حساسی در باز می شود، من وارد می شوم و برای یک لحظه اجازه می یابم که حقایق را مشاهده کنم یا بسیار ملموس تر از همیشه عشق بورزم.

  •  

اگر تشکیل خانواده بدهیم میلیون ها بار با موقعیت های مشابه مواجه می شویم. مطلبی را بارها و بارها می گوییم، حرفمان مرتب قطع می شود، خود را با ریتم کند بچه هایمان وفق می دهیم، بی نظمی و آشفتگی را می پذیریم و تمام نقشه هایمان را به هم می ریزیم.
حتی پلیدترین اذهان بشری هم نمی تواند با چنین شیوه استادانه ای اعصاب ما را در هم بریزد. اگر با این دنیا با امیدواری بسیار و انتظارات بالا برخورد کنیم حتما دچار مشکل خواهیم شد، چون انگار طوری تنظیم شده که ناهماهنگی ایجاد کند و با ذره ذره زندگی ما و برنامه هایمان مخالفت کند. ظاهرا تنها چاره هم همین است که مشکلات را چون مدرسه ای ببینیم که در آن می توانیم صبر و تحمل را یاد بگیریم.

  •  

برای من هیچ هدفی جز کاری که الان دارم انجام می دهم وجود ندارد که بخواهم دنبال آن باشم و مجبور نیستم با هیچ کس دیگری در این کار رقابت کنم. ریشه و اساس عجله ترس است، ترس از دست دادن وقت. من با روش جدیدی که پیش گرفته ام می توانم از هر لحظه وقتم بیشترین استفاده را ببرم و در نهایت با این شیوه خودم را بشناسم.
بعضی وقت ها که تسلیم عجله و سرعت ناخواسته ام می شوم سعی می کنم سرعتم را به سرعت امیلیو و جوناتان نزدیک کنم، آن وقت حس می کنم انگار در مدرسه صبر و تحمل حاضر شده ام. مدرسه ای که درس هایی سخت، اما ارزنده و مفید دارد. می فهمیم که زمان به صورت خطی حرکت نمی کند و فرصت ها را سر راهش نمی بلعد و تمام نمی شود، بلکه همیشه در حال حرکت می کند و ما آزادانه در آن شناوریم.

  •  

می دانم که باید به ریتم و سرعت زندگی بچه هایم احترام بگذارم. با این حال هنوز یک مشکل وجود دارد. برای اینکه با ریتم آن ها کنار بیایم باید بعضی وقت ها از ریتم و سرعت خودم چشم بپوشم. هر آدمی برای خودش ریتم خاصی دارد که شاید خیلی تند، شاید هم کاملا هماهنگ با دیگران، اما بسیار شخصی و منحصر به فرد باشد درست مثل اثر انگشت. وقتی مجبور می شویم ریتممان را تغییر دهیم باعث دلخوری و رنجشمان می شود و این اتفاقی است که معمولا در ارتباطمان با بچه روی می دهد. ضمنا زمانی که بزرگ می شویم هم این اتفاق می افتد چرا که نیاز داریم بدانیم نه تنها ما ریتم خاص خودمان را داریم بلکه ریتم هایی بزرگ تر و هماهنگ تر هم وجود دارند، مثل ریتم طبیعت یا ریتم درونی مان. تنها بدین صورت است که می توانیم حسمان را از زمان بسط دهیم و رفته رفته در آن حل شویم.

  •  

آموختن درس صبر و طاقت تنها به بچه هایم محدود نمی شود، بلکه در تمام ابعاد زندگی به دردم می خورد. وقتی اجازه می دهم که جوناتان با سرعت خودش غذایش را بخورد کمکم می کند تا بگذارم خانم پیری که در صف جلوی من قرار دارد قصه اش را برای مردی که پشت پیشخوان ایستاده است تعریف کند. با پایم روی زمین ضرب نمی گیرم، عضلاتم را منقبض نمی کنم و وقتی مردم از من خواهش می کنند کمی منتظر بمانم زیر لب غر نمی زنم. دیگر از اینکه وقتم تلف شود حرص نمی خورم و نمی ترسم. راحت تر نفس می کشم و به خودم فرصت می دهم به آرامش برسم آنجا که هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. به این نتیجه می رسم که صبر کردن برای دیگران یک جور دوست داشتن و پذیرش ریتم آن هاست. به این ترتیب به راه های جدیدی برای استفاده از وقت می رسم.

  •  

واژه صبر (patience) از واژه لاتین (patire) به معنی رنج بردن گرفته شده است. وقتی انسان به مقام والد می رسد و پدر یا مادر بچه ای می شود مثل هر ماجرای جالب دیگری باید بعضی وقت ها رنج و تلخی را تحمل کند. هر تعهدی نیاز به تحمل درجاتی از سختی دارد. حتی زیباترین و مطلوب ترین برنامه ها که بهترین خوشی ها و لذت ها را برای انسان در پی دارند دیر یا زود وارد مرحله بحرانی می شوند. شاید درستش هم همین باشد. باید امتحان شویم تا معلوم شود واقعا به چیزی که روبه رویمان و در دستمان است علاقه داریم یا نه، چون دلبستگی به آن تمام وجودمان را تسخیر می کند و یک هوس زودگذر نیست، همه چیز همین طور است.

  •  

حتما در طول مسیرمان به جاهای سختی می رسیم که از خودمان می پرسیم، اصلا چرا این کار را شروع کردم؟ ناامید می شویم. در آن لحظه باید بدانیم با مشکل ترین بخش کار مواجه نیستیم، بلکه با آسیب پذیرترین بخش وجودمان طرفیم. بخشی از خودمان را می بینیم که پیش از آن ندیده بودیم. یا باید بر آن غلبه کنیم یا بگذاریم که او بر ما چیره شود.

  •  

هر روز و هر شب بودن با بچه هایم مشکلی را پیش رویم می گذارد، این مشکل می تواند دردی باشد که نیاز به التیام دارد یا ابهامی است که باید برطرف شود. پدر و مادر بودن کار راحتی نیست. من که نمی توانم به راحتی با آن کنار بیایم و آن را کاری عادی بپندارم. اقدام جسورانه ای است که تمامی نیروهای مرا به خود فرا می خواند. هر بار که در حل مشکل یا مسئله ای ناتوان می مانم، احساس گناه یا شکست می کنم. اما زمانی که به موفقیت می رسم، حال این موفقیت هرقدر هم کوچک باشد، وقتی دلم را زنده می کنم یا از تخیلات عملی ام بهره می گیرم احساس می کنم کامل شده ام و بیشتر حس زنده بودن به من دست می دهد.

  •  

اینکه یاد بگیریم بدون برنامه ریزی زندگی کنیم نیاز به توانایی خاصی ندارد یا قابلیت ویژه ای نیست که در برخی از آدم ها وجود داشته باشد، بلکه حسی قدیمی است که باید آن را به یاد بیاوریم. چرا به این حس نیاز دارم؟ چون وقتی کنترل خودم را روی همه چیز کم می کنم اضطراب و فشار نیز رهایم می کند. در واقع شاید یکی از دلایل اینکه انرژی بچه ها بسیار بیشتر از ماست این است که ریتمشان با ریتم زندگی هماهنگ است. من خیلی تغییر کرده ام. عادت داشتم به حوادث غیر قابل پیش بینی مثل تجاوزی ناخوشایند نگاه کنم که تمام برنامه هایم را به هم ریخته است. اما حالا آن را به منزله کلاس درس می بینم.

  •  

تمایلم به سمت فعال تر شدن است: شکستن، پاره کردن، تغییر کردن، راهنمایی کردن، رام کردن، بهره برداری کردن. اما اگر به شکل خاصی از توجه و انتظار عادت کنیم می توانیم بیشتر ببینیم. اغلب ناامیدانه می خواهیم به جای عمل نکردن عمل کنیم، به جای سکوت کردن حرف بزنیم، به جای گوش کردن ثابت کنیم که حق با ماست، به جای لذت بردن امتیاز کسب کنیم. این ها تمایلات جهانی بشر است. گوش دادن. بودن. فرصت اتفاق افتادن دادن. این ها حالات و نگرش هایی هستند که ما آن ها را از یاد برده ایم و همین ها به ما کمک می کنند تا دوباره عشق و شگفتی را کشف کنیم.

  •  

می فهمم که بچه زمان را به شکلی کاملا متفاوت با ما تجربه می کند. زمان برای ما حکم تیری را دارد که به سمت جهتی خاص می رود. می خواهیم ظرف مدت کوتاهی به خیلی از اهدافی که در سر داریم برسیم. زمان ما کارامد اما بی خاصیت است. برعکس زمان بچه ها مثل دایره است، جهت ندارد و از دست نمی رود. زمان آن ها ناکارامد است. زمان بچه ها کاملا باز و آزاد است و در آن هر اتفاقی می تواند شگفتی و اعجاب با خود بیاورد. همه چیز در آن جدید و جالب است ولی ما در چنین شرایطی همه چیز را زائد و بی فایده می پنداریم. اینجاست که می توان تازگی بی بدیل تجربه را دریافت و از آن لذت برد؛ این یعنی معصومیت.

  •  

نفس اراده خنثاست وسیله ای است که امکانات مرا چند برابر می کند. ماشین برای خودش هیچ هدف یا مقصد مشخصی ندارد، تنها ما را به جایی که می خواهیم می رساند. هرچه اراده قوی تر باشد تعداد انتخاب هایمان بیشتر خواهند شد، انتخاب هایی که از سر عادت، بی حالی، تقصیر یا ترس از خودمان دریغ کرده بودیم. اراده آدم را نه محکم تر می کند و نه سهل انگارتر. تنها این امکان را فراهم می آورد که امروز به گونه ای باشیم و فردا به گونه ای دیگر
یکی از بزرگ ترین دردهای ما این است که مجبوریم طوری باشیم که دوست نداریم و کارهایی را که خوشمان نمی آید انجام بدهیم. این حسی است که بر اثر بی مسئولیتی پدید می آید و منجر به افسردگی و یأس می شود. من بر اثر شرایط بیرونی یا احساسات درونی ام تصمیم نمی گیرم، من مسئول انتخابم هستم.

  •  

من هرروز کار می کنم، دور خودم می چرخم، عصبی می شوم، نگرانی مرا فرا می گیرد. ماشین بزرگی که بی وقفه کار می کند و خسته می شود، ساعت ها و روزها، ترس ها و لذت ها، حرف و حدیث ها، فریادها و نجواها. همه این ها برای چیست؟ تنها چیزی که حتما و قطعا از همه این ها باقی می ماند پوچی و نیستی است. بعد رحمت ایزدی می آید و دستم را می گیرد. این عشق است که به همه چیز معنا می دهد.
آیا به غیر از کنار بچه هابودن و همراهی با آنان چیز دیگری در دنیا هست که بتواند مهر و عطوفت ما را دوباره برانگیخته کند؟ این مهربانی وقتی که به شدت عصبی و نگران هستیم به کمکمان می آید و ما را از مخمصه می رهاند و زمانی که در تاریکی به سر می بریم برایمان روشنایی می آورد، چنین موضعی به زندگی ارزش زیستن می دهد. یک لحظه از این عشق به صد سال درگیری و ناامیدی می ارزد.

  •  

من با مواظبت و مراقبت از دیگران خودم را فراموش می کنم و این موهبت عظیمی است. هر قدر بیشتر به خودمان بیندیشیم کمتر رشد می کنیم. تربیت و پرورش بچه ها به نظر من بهترین معلم برای فراموش کردن خود است. نیازها و مطالبات بچه ها مکرر و متعدد است، ریتم زندگی شان با ما سازگاری ندارد و بسیاری از موضوعات دیگر جایی برای فکر کردن به خودمان برایمان نمی گذارند. اگر ذهنم درگیر وصول حق و طلب خودم نباشد راحت ترم چون چیزی برای از دست دادن و به دست آوردن ندارم.
این کار یک فایده جالب توجه دیگر هم دارد، سپاسگزاری و قدردانی. والدین من هم مثل خیلی از پدر و مادرهای دیگر آدم های کامل و بی نقصی نبودند، اما هیچ وقت کارهایی را که در حق من انجام دادند به رویم نیاوردند و این شایسته تقدیر است، چون این کار برای والدین به وسوسه ای کلیشه ای بدل می شود.

  •  

عشق در دو زمان بیشتر بروز می کند. یکی در زمان یأس و اندوه و دیگری به هنگام موفقیت و پیروزی. آنچه که برای ما بسیار کوچک و برای کودک ها تراژدی محسوب می شود گریه و ناراحتی شان است. ما می دانیم که به زودی گریه شان تمام می شود و آرام می گیرند اما خودشان نمی دانند. برای همین دلداری شان می دهیم، کمکشان می کنیم، آن ها را در آغوش می گیریم و سعی می کنیم مشکلشان را حل کنیم. در چنین مواقعی است که نهایت گرمای احساساتمان نسبت به آنان را درک می کنیم. در این راه، شادی ها و فتوحاتی هم هست: اولین باری که نفس می کشد، اولین باری که روی زمین غلت می زند، می نشیند، یا غذا می خورد.

انسان ها غالبا به طرز شگفت انگیزی درباره آنچه آن ها را شادکام می کند غلط داوری می کنند. خصوصا، به نظر می رسد که انسان ها نمی توانند استمرار شادکامی یا تلخکامی ای را پیش بینی کنند که بسیاری از رویدادها یا تغییرات عادی آن را در زندگی شان پدید می آورد. در عوض، آن ها اهمیت بسیار زیادی به تأثیرات بی واسطه تجربه شاد یا تلخ می دهند بدون آن که دریابند چگونه بی درنگ به آنچه رخ داده است عادت پیدا می کنند. بدین نحو، انسان ها فقط برای این که خودشان را شادتر از قبل نمی یابند به خاطر آب و هوا به کالیفرنیا می روند. ماشین جدید و جذابی می خرند، اما پس از چند هفته دیگر رضایت خاطر بیشتری را تجربه نمی کنند.

  •  

در صورتی گفته می شود که یک شخص دارای شادکامی یا بهروزی بالایی است که رضایت از زندگی یا شادی دائمی را تجربه کند و تنها به ندرت هیجانات ناخوشایندی مانند غم یا خشم را تجربه کند. برعکس، در صورتی گفته می شود که یک شخص دارای بهروزی یا شادکامی پایینی است که از زندگی ناراضی باشد، شادی و محبت کمتری را تجربه کند و مدام هیجانات ناخوشایندی مانند خشم و اضطراب را احساس کند.

  •  

اگر انسان هایی با درآمدهای بیشتر شاد کام تر از انسان هایی با پول کمتر باشند، چرا با افزایش سطح رونق اقتصادی سطح شادکامی گزارش شده افزایش نیافته است؟ یک تبیین می تواند این باشد که انسان های ثروتمندتر شادکام تر اند، نه به این جهت که درآمدهای بیشتر آن ها را شادکام تر می کند بلکه به این جهت که افراد شادکام تر موفق تر اند و پول بیشتری به دست می آورند.
احتمال دیگر این است که رشد درآمد در واقع شادکامی بیشتری را به ارمغان آورده است اما این تأثیرات با روندهای دیگری در جامعه خنثی می شوند که از میزان بهروزی می کاهند، روندهایی مانند سطح روزافزون طلاق، جرم، استفاده از مواد مخدر، بیکاری و از این قبیل موارد.

  •  

شاید شادکامی اضافی گروه های ثروتمندتر در جامعه، در وهله اول، از خود پول یا از خود کالاهایی که می توان با پول خرید ناشی نشود، بلکه از مزد و پاداش هایی ظریف تر سرچشمه بگیرد که معمولا ملازم با ثروت عظیم تر است. یکی از این مزایا می تواند رضایتی باشد که از احساس موفقیت بیشتر یا داشتن شأن و مقامی بالاتر از انسان های بی بضاعت تر ناشی می شود. مزیت دوم می تواند چالش، استقلال و کشش ذاتی عظیم تری باشد که با آن نوع مشاغلی مرتبط است که معمولا اشخاص دارای درآمد بالاتر آن ها را در اختیار دارند.

  •  

محققان دریافته اند که شش عامل (سوای خلق و خوی موروثی) اکثر تنوعات را در بهروزی انسان ها توضیح می دهد: ازدواج، روابط اجتماعی، استخدام، سلامتی محسوس، دین و کیفیت حکومت. نظر خواهی های مکرر کشف کرده اند زوج های ازدواج کرده نسبت به افراد مجرد، بیوه، متارکه کرده، یا کسانی که زیر یک سقف زندگی می کنند اما به صورت رسمی ازدواج نکرده اند رضایت بیشتری از زندگی شان دارند. کسانی که ازدواج کرده اند معمولا عمر طولانی تری سپری می کنند و کمتر از اشخاص طلاق گرفته یا متارکه کرده احتمال دارد افسرده شوند، خودکشی کنند، یا معضلات جسمی را تجربه کنند. ظاهر رابطه زناشویی صمیمانه در برابر ناملایمات به عنوان ضربه گیر عمل می کند و به سیستم ایمنی بدن در برابر بیماری ها کمک می کند.

  •  

سلامت به روایت شخصی، شرایط دیگر نظیر فشار روحی، انزوای اجتماعی، یا افسردگی را که غالبا هیچ علائم بدنی آشکاری ندارند دربر می گیرد. به علاوه، نشان دهنده توانایی قابل توجه اکثر مردم در سریعا همساز شدن با بسیاری انواع بیماری ها و از کارافتادگی ها است. حتی افرادی که عضوی از اعضای بدن را از دست می دهند یا هر چهار دست و پایشان فلج می شود به نظر می رسد که ظرف یک سال بیشتر رضایت سابقشان را از زندگی دوباره به دست می آورند. فقط بعضی از مصیبت ها در برابر سازگاری مقاومت می کنند و جدی می شوند و عوارضی دیرپا بر شادکامی دارند. درد مزمن و همیشگی یکی است؛ افسردگی دومی است؛ آغاز یک بیماری کشنده مثل ایدز یا سرطان سومی است.

  •  

اهمیت باور دینی حکایت از یک منبع محتمل دیگر شادکامی دارد، یعنی، حسی که زندگی و کار آدمی غایت و معنایی دارد که این دو را ارزشمند می کند. محققان دست کم در مطالعه در باب گروه هایی که تصمیم گرفتند برای نیل به ارزش های شخصی ای نظیر "دوستی با محیط زیست" و "سادگی اختیاری" سبک زندگیشان را تغییر دهند دریافتند که هردو، سطح والاتری از بهروزی را تجربه کرده اند.
از سوی دیگر، فهم عرفی حاکی از آن است که نبود معنا و هدف در کاری که آدمی انجام دهد موجب می شود زندگی اش بیهوده به نظر برسد، حس اتکای به نفس اش کاهش یابد و در نهایت زندگی هر روزه اش از بیشتر علائق ذاتی تهی شود.

  •  

بسیاری از تجارب وقتی که به گذشته زندگی انسان می پیوندند در قیاس با لحظه وقوعشان بسیار ارزشمندتر به نظر می رسند. در بازنگری، مردم غالبا ارزش مثبت مهم را به مبارزه شان با سرطان، تواناییشان برای جان سالم به در بردن از چالش پادگان آموزشی نیروی دریایی، یا صعود موفقیت آمیزشان به کوه های مرتفع نسبت می دهند علی رغم این که این رخدادها ممکن است در زمان خودش بسیار دشوار و ناخوشایند به نظر آمده باشد. هنرمندانی که خودشان را در اثرشان گم می کنند ممکن است هیچ حس شاد بودن خاصی نداشته باشند در حالی که وقتی درنگ می کنند تا درباره زندگیشان تأمل کنند کشیدن نقاشی را با وجود این تجربه ای بسیار رضایت بخش به حساب می آورند.

  •  

تولید ناخالص ملی روش بسیار پیش پا افتاده ارزیابی رفاه است. این روش به جای میزان مصرف میزان تولید را اندازه می گیرد. بسیاری از فعالیت هایی را که به جامعه نفع می رسانند، نظیر مراقبت از بچه ها در خانه، به حساب نمی آورد، ولی سایر فعالیت هایی را شامل می شود که واقعا مضر یا بی فایده اند، مثل تولید سیگار.
در مقابل، شادکامی، یا رضایت از زندگی، می تواند ادعا کند که غایتی است که اکثر مردم آن را بسیار مهم تر از هر غایت دیگری قلمداد می کنند. در پرتو این ضعف، نتایج مطالعات شادکامی، چه بسا بتوان گفت، قابل اعتمادتر از بسیاری از شاخص های آماری مشابه و سایر انواع شواهد و مدارکی به نظر می رسند که قانونگذاران و مقامات دولت معمولا در سیاست گذاری به کار می برند.

  •  

در یک حکومت دموکراتیک، رهبران سیاسی نمایندگان شهروندان اند؛ آن ها انتخاب شده اند تا رفاه مردم را افزایش دهند، نه این که تصور خودشان از زندگی مثال زدنی را تحمیل کنند. حتی هدفی که به اندازه فضیلت ستودنی است برای دیگران چیزی نیست جز اصرار بر غرضی نامعلوم و غیرقابل اطمینان. "غایاتی که در عین حال وظیفه اند کدامند؟ این ها اند: کمال آدمی و شادکامی دیگران." سیاستمداران و فیلسوفان می توانند به همان روش انتخاب کنند که چه اهدافی را برای خودشان آرزو می کنند؛ می توانند حتی برای ترغیب دیگران به پذیرفتن آن اهداف تلاش کنند. آنچه نباید انجام دهند این است که از قدرت دولتی استفاده کنند و از انتخاب کنندگانشان بخواهند که چنین ارزش هایی را به جز مقدار لازم برای حفظ حق های مشروع و منافع، برگزینند.

  •  

علاقه افراطی مان به رشد نه تنها شادکامی را افزایش نمی دهد بلکه به سطوح رو به افزایش فشار روحی و تشویش می انجامد همراه با ساعات کار طولانی که مانعی است برای فعالیت های ارزنده تر افراد. بنابراین، آیا محکومیم به این که تلاش و تقلایی تمام ناشدنی را برای رشد ادامه دهیم حتی اگر روشن شود که در نتیجه شادتر نخواهیم بود؟ نه لزوما در اینده دورتر، پیش بینی ها بسیار دشوار می شوند و تقریبا هر چیزی قابل تصور است. به عنوان مثال، اگر بدترین ترس های طرفداران محیط زیست تحقق یابد، پیامدها می تواند موجب تغییرات وسیعی شود که امروزه به نظر کاملا عجیب و نامحتمل می آید. به محض این که یک بحران روی می دهد، "امر به لحاظ سیاسی غیر ممکن مبدل می شود به امر از نظر سیاسی اجتناب ناپذیر."

  •  

رالز می گوید که منصفانه ترین توزیع آن توزیعی است که اگر انسان ها در آستانه پای گذاشتن به این جهان بودند بدون این که بدانند به محض ورود دارای چه استعدادها یا امتیازاتی خواهند بود آن را قبول داشته باشند. همان طور که او دریافت، محتمل ترین اتفاق نظر این بود که همه باید از بیشترین و برابرترین آزادی سازگار با حقوق دیگران بهره مند باشند و آن اختلاف ها در درآمد فقط در صورتی قابل توجیه باشند که اوضاع و احوال حتى فقیرترین اعضای جامعه را تحت شرایطی بهبود ببخشند که در آن همه مردم برای پیشرفت بر طبق شایستگی هایشان از فرصت برابر برخوردار باشند.

  •  

پژوهشگران دریافته اند ایالت هایی که در آنجا میزان رای غنی و فقیر تقریبا نزدیک به مساوی است قانون اجتماعی و قوانین استخدامی ای دارند که برای شهروندان کم درآمدتر مطلوب تر است تا برای شهروندان دیگر ایالاتی که در آن ها تفاوت ها در جمعیت بیشتر است. پس، تصادفی نیست که اکثر کشورهای اروپایی از مستمری سالخوردگی، بیمه خدمات سلامت، و دیگر برنامه های رفاه اجتماعی ای برخوردار اند که سخاوتمندانه تر از برنامه های کشور ماست. شهروندان کم درآمدتر نیز، با وجود اتحادیه های کارگری قوی و احزاب کارگری برای بسیج کردن اعضا، طرفداران قدرتمندتر زیادی دارند تا مطالباتشان را با قانون گذاران و دیگر مقامات دولتی در میان بگذارند.

  •  

سه خطر بسیار شایع و رایج اند: احتمال داشتن پول بسیار کم برای دوران بازنشستگی رضایت بخش؛ خطر مریض شدن بدون داشتن استطاعت پرداخت خدمات سلامت مورد نیاز، و تهدید از دست دادن شغل و ملازم آن که از دست دادن در آمد و عزت نفس است. پژوهشگران دریافته اند که اضطراب مدام درباره تقریبا هر چیزی معمولا شادکامی را کاهش می دهد. نگرانی به خاطر از دست دادن شغل منجر به میزان بالاتر بروز اختلالات خواب و افسردگی همراه با آفت سلامت محسوس می شود، که تمام این ها از عوامل مهم پیش بینی کننده بهروزی اند.
از دست دادن حقوق و کمک هزینه ها را اغلب اوقات راحت تر می شود تحمل کرد تا از دست دادن عزت نفس به خاطر احساس طردشدگی و سرشکستگی نزد خانواده، دوستان و همسایه ها. بسیاری از کسانی که دوران پی در پی بیکاری را تحمل می کنند میل به کار کردن را به کلی از دست می دهند، بسیار شبیه عاشقانی که مکررا به آنها جفا شده و از خطر یک رابطه جدی دیگر بیم دارند.

  •  

به نظر می رسد که آمریکاییان بازنشسته روی هم رفته آدم های فوق العاده راضی و خرسندی باشند. ۶۰.۱ درصد غالب بازنشستگی را "بسیار رضایت بخش" می یابند، ۳۲.۴ درصد دیگری بازنشستگی را "کمابیش رضایت بخش" می یابند و فقط ۵.۷ درصد بازنشستگی را "نه چندان رضایت بخش" تلقی می کنند.
این پیمایش حاکی از این است که آمریکاییان بالای ۶۵ سال نسبت به بقیه جمعیت بزرگسال در مورد زندگیشان احساس شادتری دارند، نتیجه ای که مورد تأیید سایر مطالعات است نشان می دهد که بهروزی آمریکاییانی که از سلامت نسبتا خوب برخوردار اند پس از ۴۰-۳۰ سالگی به تدریج افزایش پیدا می کند و تا ۷۰ سالگی شان کماکان فزونی می یابد.

  •  

میزان حرف هایی که کودکان پیش از سه سالگی می شنوند بر بهره هوشی شان و تعداد واژگانشان حتی در نه سالگی تأثیر می گذارد. افراد خانواده های مرفه معمولا محیط خانوادگی غنی ای در خواندن، بازی ها و دیگر فعالیت های هیجان انگیز دارند. در مقابل، تا چهارسالگی، بچه های خانواده های کم درآمد به طور متوسط ۳۲ میلیون واژه کمتر از همتایانشان در خانواده های مرفه شنیده اند. پس، تعجبی ندارد که بسیاری از بچه های فقیری که وارد کودکستان می شوند در مقایسه با همسن و سال هایشان آمادگی کمتری دارند.

  •  

برای بسیاری از مردم، کار صرفا وسیله ای برای رسیدن به غایات دیگر نیست بلکه فعالیتی عمیقا رضایت بخش و جذاب هم است. برای بسیاری دیگر، خاستگاه دوستی و معاشرت است. کار همچنین عزت نفس با خود به همراه دارد، به آدمی کمک می کند که رشد کند و پخته شود و به زندگی های زیادی معنا و هدف می بخشد.
با این حال، کار به هیچ وجه منبع شادکامی نیست. دانیل کانمن از طریق روش نمونه گیری تجربی دریافته است که تقریبا تمام فعالیت های لذت بخش روز معمولا بیرون از شغل آدمی- در فراغت و تفریحات پر جنب و جوش، وعده غذایی در کنار خانواده و دوستان، بازی با بچه ها- اتفاق می افتد. کار در مقایسه با جنبه هایی از زندگی نظیر دوستی های صمیمانه، سلامتی محسوس یا فعالیت های اجتماعی و مدنی می تواند ربط و نسبت کمتری با شادکامی داشته باشد. پژوهشگران همچنین دریافته اند که اکثر سالخوردگان در دوران بازنشستگی نسبت به زمانی که شاغل بودند رضایت بیشتری دارند.

  •  

در دهه ۱۹۶۰، دانش آموزان جدیدالورود در درجه اول به ایجاد ارزش ها و فلسفه معنادار و هدفمند زندگی علاقه مند بودند. فقط ۴۰ درصد احساس کردند که "کسب پول زیاد" یک هدف بسیار مهم است. در اواسط دهه ۱۹۷۰، اولویت هاشان به کلی برعکس شد. کسب پول زیاد، حالا برای ۷۵ درصد از دانش آموزان جدیدالورود بسیار مهم بود و حال آن که کسب فلسفه معنادار و هدفمند زندگی فقط برای ۴۰ درصد یک هدف مهم باقی ماند. از آن موقع، آمال و آرزوها تقریبا در این سطوح باقی مانده اند، به اضافه این که پول درآوردن کماکان دلیل شاخص رفتن به کالج است. تحقیقات زیادی نشان داده اند که مردمی که برای ثروتمند شدن ارزش زیادی قائل اند معمولا کمتر از کسانی که اهداف دیگری دارند شاداند.

  •  

۷۵ هدف می توان شناسایی کرد که تقریبا از حمایت جهانی برخوردار اند، مثل رشد اقتصادی پایدار همراه با سطح تورم و بیکاری پایین، خدمات سلامت با کیفیت بالا برای همگان با هزینه مقرون به صرفه، تعلیم و تربیت همگانی با سطح بالایی از مهارت دانشگاهی و سطوح بی خطر آلودگی آب و هوا. در هر مورد، حکومت در میزان پیشرفتی که صورت گرفته است دخالت زیادی دارد.
از سال ۱۹۶۰ تا ۲۰۰۰، ایالات متحده پیشرفت چشمگیری کرد؛ در حدود دست کم دو سوم ۷۵ هدف. فقط در یک چهارم موارد کشور عقب افتاد، که بخش عمده آن ها شامل اهدافی همچون نرخ پایین تر جرم و جنایت، تقلب کمتر در مدرسه و کمک های خیریه بیشتر به عنوان درصدی از درآمد شخصی بود، که در این اهداف تأثیر حکومت بر نتایج به نسبت ناچیز بود.

  •  

جان استوارت میل و جان مینارد کینز هردو پیش بینی کردند که رشد و پیشرفت مستمر سرانجام به رونق اقتصادی کافی می انجامد تا مردم را از اشتغال خاطرشان به پول در آوردن و خرج کردن خلاص کند و به آن ها امکان پرورش علایق انسانی را بدهد تا رضایت عمیق تری در آنها پدید آورد. امروزه، رونق اقتصادی پیش بینی شده به ایالات متحده رسیده است، اما اصلا نشانه ای وجود ندارد که دغدغه نسبت به پول و دارایی کاهش یافته باشد یا این که تعداد زیادی از انسان ها به مشغله های خلاقانه و متفکرانه ای روی بیاورند که اندیشمندانی همچون کینز در ذهن داشتند. هر چه کشورها پر رونق تر شوند اکثر مردم بر این باورند که کمی پول بیشتر کلید شادکامی پایدار است.

  •  

بنابر گزارش بانک جهانی معلوم شده هر شش جنبه زیر به طور قابل ملاحظه ای با بهروزی شهروندان در ارتباط است.
۱. حق اظهارنظر و پاسخگویی: میزان مشارکت شهروندان در انتخاب حکومتشان و میزان آزادی بیان، آزادی اجتماع و آزادی بیان رسانه ای.
۲. ثبات سیاسی: احتمال ضعیف برهم زدن ثبات حکومت با استفاده از خشونت یا روش های مغایر با قانون اساسی، از جمله میزان وقوع تروریسم و انواع مشابه اعتراض خشونت آمیز علیه حکومت
٣. اثربخشی حکومت: کیفیت شکل گیری و اجرای سیاست ها و کیفیت خدمات مدنی
۴. کیفیت مقررات: توانایی حکومت برای تدوین و اجرای سیاست ها و مقرراتی که به توسعه اقتصادی کمک می کند و عموم مردم را از خطرات رایج حفظ می کند.
۵. حاکمیت قانون: احتمال جرم و جنایت و خشونت، اثربخشی ماموران پلیس و محکمه ها و میزان الزام مقامات رسمی به قوانین جامعه.
۶. کنترل فساد: میزان به کارگیری قدرت از سوی مقامات رسمی برای منفعت شخصی و میزان تاثیرپذیری حکومت از منافع خاص.

  •  

یافته ها حاکی از این است که تعلیم و تربیتی که کاملا طرح ریزی شده تا بهروزی را ارتقا دهد نباید صرفا دانش آموزان را برای شغل آماده کند بلکه باید تلاش کند طیف گسترده ای از علائق را پرورش دهد و دانش آموزان را برای انواع فعالیت هایی آماده کند که معمولا رضایت از زندگی را افزایش می دهند.
آزمون های اجباری بر خواندن و ریاضیات متمرکز اند، یعنی مهارت هایی که مقامات برای نیروی کار تولیدی ضروری قلمداد می کنند. برای اندازه گیری پیشرفت در جنبه های دیگر تعلیم و تربیت گسترده - نظیر درک موسیقی، هنر، یا استدلال اخلاقی - که می تواند به دانش آموزان کمک کند زندگی رضایت بخش تر و سرشارتری را سپری کنند هیچ تلاش رسمی ای صورت نگرفته است.

  •  

نگاهی دقیق تر به احساس مردم نشان می دهد که عموم انسان ها نگاه بسیار بدبینانه ای به حکومت شان دارند. در پیمایشی که در سال ۱۹۹۷ صورت گرفت، از آمریکاییان پرسیدند که آیا احساس می کردند که در ۱۷ حوزه از دغدغه های همگانی، نظیر جرم و جنایت، خدمات سلامت، کیفیت تعلیم و تربیت، فقر، و کسری بودجه فدرال موقعیت کشور در حال پیشرفت است، هنوز سر جای خود مانده، یا عقب نشینی کرده است. در ۱۱ حوزه از ۱۷ تا، اکثریت بر این باور بودند که کشور عقب نشینی کرده است و تعداد زیادی در ۳ حوزه دیگر هم عقب نشینی را تأیید می کردند. در هیچ یک از حوزه ها بیش از یک چهارم پاسخ دهندگان احساس نکردند که پیشرفتی رخ داده باشد. ولی، در واقع، اسناد به روشنی نشان دادند که پیشرفت قابل ملاحظه ای در اکثر موارد صورت گرفته است.

  •  

به نظر می رسد که مهم ترین خاستگاه شادکامی شامل داشتن روابط با خانواده و دوستان، کمک کردن به دیگران و فعال بودن در اجتماع و فعالیت های سیاسی و خیریه است. بدین سان، طلب موفقیت آمیز شادکامی نه تنها صرفا نشان از منفعت طلب بودن دارد بلکه به یک جامعه انسانی تر، قوی تر و بهتر هم کمک می کند. در عین حال، افراد شاد معمولا عمر طولانی تری دارند، از سلامت بهتری برخوردار اند، در شغل هایشان کارآمدتر عمل می کنند و کمک بیشتری به حکومت دموکراتیک کارآمد، قوی و اجتماعات موفق و در حال پیشرفت می کنند. در نتیجه روی هم رفته به نظر می رسد شادکامی به مثابه هدفی بسیار متناسب و درخور است که حکومت آن را دنبال کند.

به اعتقاد من آدمی باید بیش از راه حل ها به مسائل، بیش از استدلالات به شهودات، و بیش از سازگای نظام مند به ناسازگاری تکثرگرایانه اعتماد داشته باشد. برای این که عقیده داشته باشیم یک نظریه فلسفی صادق است هرگز سادگی و دقت ادله محسوب نمی شوند؛ برعکس، آن ها معمولا ادله ای محسوب می شوند برای این که آن نظریه را کاذب بدانیم. با در نظر گرفتن یک استدلال کوبنده در دفاع از یک نتیجه گیری به لحاظ شهودی غیرقابل قبول، آدمی باید بپذیرد که احتمالا چیزی نادرست در خصوص این استدلال وجود دارد که او نمی تواند به آن پی ببرد.
در فلسفه همیشه معقول است که برای حس شهودی حل ناشدگی یک مسأله احترام فراوانی قائل شویم، چون در فلسفه روش های ما خودشان همیشه محل تردید اند، و این یک شیوه برای مهیا کردن خودمان است تا در هر موضعی دست از آن ها بشوییم

  •  

یکی از قوی ترین محرک های ذهن، ولع صرف به خود باور است. کسانی که به این وضعیت مبتلا اند این امر را دشوار می یابند که، به مدت طولانی، در موضوعی که مورد علاقه آن ها است با نداشتن اعتقاد کنار بیایند. وقتی که شق بدیلی وجود داشته باشد که بتوان بدون مشقت آن را پذیرفت، آن ها ممکن است عقایدشان را به آسانی تغییر دهند، اما دوست ندارند که در وضعیت تعلیق حکم به سر برند.
این وضعیت می تواند به شیوه های گوناگونی ظاهر شود. یکی دلبستگی به نظرات نظام مندی است که نتیجه گیری هایی را در خصوص هرچیزی به بار می آورند. دیگری میل وافر به دوگانه های واضح و روشنی است که آدمی را مجبور به انتخاب بین شق درست و شق نادرست می کند. دیگری گرایش به اتخاذ یک رأی و نظر است چون تمام آراء و نظرات دیگری که آدمی می تواند تصورش را بکند رد شده اند. فقط یک اشتهای مفرط به باور، براساس چنین مبانی ای، انگیزه اتخاذ باور خواهد شد.

  •  

اجتناب از سطحی بودن در فلسفه درست به اندازه هرجای دیگری دشوار است. بسیار آسان است که به راه حل هایی دست یابیم که حق مطلب را در مورد دشواری مسائل بجا نمی آورند. تمام کاری که می توانیم انجام دهیم این است که بکوشیم میل به پاسخ ها، کنار آمدن با هیچ پاسخی به مدت طولانی، عدم تمایل به کنار گذاشتن شهودات تبیین نشده، و التزام به معیارهای معقول بیان واضح و استدلال منسجم را حفظ کنیم.
ممکن است که پاره ای از مسائل فلسفی هیچ راه حلی نداشته باشند. به گمانم، این سخن درباب عمیق ترین و قدیمی ترین مسائل فلسفی صادق است. آن ها محدودیت های فهممان را به ما نشان می دهند. در آن صورت، بصیرتی که می توانیم بدان دست یابیم بر حفظ فهم عمیق از مسائل به جای دست شستن از آن ها، و نیز بر دست یافتن به فهمی از به ثمر نرسیدن هر تلاش جدیدی در جهت دستیابی به یک راه حل مبتنی است.

  •  

من نسبت به نظریه اخلاقی به عنوان شکلی از خدمات عمومی بدبین ام. شرایطی که تحت آن شرایط استدلال اخلاقی می تواند بر کاری که انجام گرفته است تأثیر بگذارد شرایط نسبتا خاصی اند، و برای من کاملا قابل فهم نیستند. مسلما کفایت نمی کند که بی عدالتی یک رویه یا نادرستی یک سیاست گذاری را کاملا آشکار و برملا ساخت. انسان ها باید آماده گوش سپاری باشند، و این از طریق استدلال میسر نمی شود. این سخن را فقط به این جهت می گویم تا تأکید کنم که مکتوب فلسفی در باب حتی امروزی ترین مسائل عمومی کماکان نظری اند، و نمی تواند از طریق تأثیرات عملی آن مورد سنجش قرار گیرد. نمی دانم که آیا تغییر جهان اهمیت بیشتری دارد یا فهم آن، اما فلسفه از طریق سهم اش در فهم، و نه در رویدادها مورد داوری بهتری قرار می گیرد.

  •  

اگر اصلا مرگ شر باشد، نمی تواند به خاطر ویژگی های ایجابی اش باشد، بلکه تنها به خاطر چیزی است که ما را از آن محروم می کند. زنده بودن کاملأ خیر محسوب می شود، حتا اگر آدمی در معرض تجارب وحشتناک قرار گیرد. عناصری وجود دارند که اگر به تجربه آدمی افزوده شوند، زندگی را بهتر می کنند؛ عناصر دیگری وجود دارند که اگر به تجربه آدمی افزوده شوند، زندگی را بدتر می کنند. اما وقتی این عناصر کنار گذاشته می شوند، آن چه باقی می ماند صرفا خنثی نیست: با تأکید هرچه تمام مثبت است. بنابراین، زندگی ارزش زیستن دارد حتی وقتی که عناصر بد تجربه بسیار فراوان باشند، و عناصر خوب به تنهایی برای غلبه بر عناصر بد بسیار ناچیز باشند. ارزش مثبت اضافه شده را خود تجربه در اختیار ما می گذارد، و نه محتوای تجربه.

  •  

چیزهایی که در زندگی آن ها را مطلوب می یابیم حالات خاصی، شرایط خاصی، یا انواع خاصی از فعالیت اند. این زنده بودن، و انجام کارهای خاص، و داشتن تجارب خاص است که ما آن ها را خیر تلقی می کنیم. اما اگر مرگ شر باشد، در این صورت مرگ فقدانی زندگی، و نه حال مرده بودن، یا عدم وجود، یا فقدان هشیاری، است که ناخوشایند است. این عدم تقارن مهم است. اگر زنده بودن خیر است، این مزیت را می توان به یک شخص در هر لحظه از زندگی اش نسبت داد. این خیری است که باخ بیش از شوبرت از آن برخوردار است، صرفا بدین جهت که باخ زندگی طولانی تری داشت. ولی، مرگ شری نیست که شکسپیر تاکنون قسمت بیشتری از پروست را از آن خود کرده باشد. اگر مرگ نوعی زیان و خسران باشد، سهل و آسان نیست بگوییم که چه وقت انسان از آن رنج می برد.

  •  

اکثر خوش شانسی ها و بدشانسی ها را شخصی تجربه می کند که از طریق سرگذشت اش و امکان هاش مورد شناسایی قرار می گیرد و نه صرفا از طریق حالت قاطع اش در آن لحظه. فرض کنید شخص باهوشی متحمل صدمه مغزی ای می شود که او را تا مرتبه وضعیت ذهنی کودکی خرسند تنزل می دهد، و امیالی که در او باقی می مانند هر سرپرستی می تواند آن ها برآورده کند. چنین رویدادی را می توان کاملا بدبختی طاقت فرسایی تلقی کرد، نه فقط برای دوستان و بستگان اش، یا برای جامعه اش، بلکه اولا بالذات برای خودش. این سخن بدین معنا نیست که کودک خرسند بدبخت است. آدم بالغ و باهوشی که به این شرایط تر پیدا کرده است در معرض این بدبختی است گرچه او به شرایط اش اعتراضی ندارد.
مورد انحطاط ذهنی به ما شری را نشان می دهد که بر تقابل بین واقعیت و شقوق بدیل ممکن بستگی دارد. آدمی در معرض خیر و شر قرار دارد به این علت که امیدهایی دارد که چه بسا برآورده شوند یا نشوند، یا امکان هایی دارد که چه بسا تحقق یابند یا نیابند، درست به همین علت که ظرفیت رنج بردن و لذت بردن دارد. اگر مرگ نوعی شر باشد، باید آن را در این چهارچوب تبیین کرد، و این که نتوان مرگ را در محدوده ی زندگی قرار داد نباید ما را به زحمت بیندازد.

  •  

لوکرتیوس می گوید که آدمی با تأمل درباب ابدیت قبل از تولد خودش مضطرب نمی شود، و او این نکته را برمی گزیند تا نشان دهد که ترس از مرگ لاجرم غیرعقلانی است، چون مرگ صرفا نظیر و قرینه مغاک قبلی است. ولی، این سخن درست نیست. درست است که هم زمان پیش از تولد آدمی و هم زمان پس از مرگ او زمان هایی اند که او در قید حیات نیست. اما زمان پس از مرگ زمانی است که مرگ اش او را از آن محروم می کند. این زمانی است که در آن، اگر تا آن وقت نمرده باشد، او هنوز زنده است. بنابراین، هر مرگی فقدان یک زندگی ای را به همراه دارد که قربانی اش آن را از سر گذرانده است. ما نیک می دانیم داشتن آن زندگی به جای از دست دادن آن برای او چگونه چیزی است.

  •  

غالبا گفته می شود که کاری که هم اکنون انجام می دهیم در مدت یک میلیون سال اهمیتی نخواهد داشت. اما اگر این سخن درست باشد، پس به همین ترتیب، کاری که در مدت یک میلیون سال بی اهمیت باشد هم اکنون اهمیتی ندارد. به خصوص، هم اکنون اهمیتی ندارد که در مدتی یک میلیون ساله کاری که هم اکنون انجامش می دهیم اهمیت نخواهد داشت. به علاوه، حتی اگر کاری که هم اکنون انجام می دهیم قرار بود در مدتی یک میلیون ساله دارای اهمیت باشد، چگونه چنین چیزی می توانست مانع از این شود که دغدغه های کنونی ما بی منطق باشند؟ اگر اهمیت داشتن کنونی آن دغدغه ها برای انجام دادن آن کار کافی نباشد، اهمیت داشتن آن ها در مدت یک میلیون سال بعد چه سودی می تواند داشته باشد؟

  •  

ما ذرات ناچیزی در گستره بیکران عالم هستیم؛ زندگی های ما حتی بر اساس مقیاس زمان زمین شناختی آناتی بیش نیستند، تا چه رسد به مقیاس زمان کیهانی؛ ما همگی هر لحظه ممکن است بمیریم. اما البته، اگر زندگی بی منطق باشد، هیچ یک از این واقعات مسلم نمی توانند موجب بی منطقی آن شوند. زیرا فرض کنید که حیات جاوید داشتیم، آیا زندگی ای که اگر هفتاد سال طول بکشد بی منطق است چنانچه تا ابد ادامه داشته باشد به طوری نامحدود بی منطق خواهد بود؟ و اگر زندگی های ما با توجه به اندازه فعلی آن بی منطق باشند، چرا اگر ما عالم را پر می کردیم (یا به دلیل آن که بزرگتر می بودیم یا به دلیل این که عالم کوچکتر می بود) بی منطق بودن اش کمتر می شد؟

  •  

ما نمی توانیم بدون تحرک و توجه، و نیز بدون انتخاب کردن هایی که نشان می دهند ما بعضی چیزها را بیش از چیزهای دیگر بجد می گیریم، زندگی انسانی را سپری کنیم. ولی ما نظرگاهی خارج از شکل خاص زندگی مان داریم که همیشه حی و حاضر است، و از آن نظرگاه جدی بودن بی وجه به نظر می رسد. این دو نظرگاه گریزناپذیر در درون ما با یکدیگر برخورد می کنند، و این همان چیزی است که زندگی را بی منطق می کند. زندگی بی منطق است، چون شک و تردیدهایی را نادیده می گیریم که می دانیم نمی توانیم برطرف سازیم، و علی رغم این شک و تردیدها کماکان با جدیت تقریبا کاهش نیافته کنار می آییم.

  •  

تا آنجایی که این تضعیف نفس نتیجه کوشش، قدرت اراده، زهد، و مانند آن باشد، لازمه اش این است که آدمی خود را به عنوان یک فرد جدی بگیرد یعنی لازمه اش این است که او بخواهد زحمت زیادی متحمل شود تا از دست نشاندگی و بی منطقی اجتناب کند. بدین ترتیب، آدمی می تواند با پیگیری جدی هدف دنیاگریزی تیشه به ریشه آن بزند. با این همه، اگر شخصی صرفا اجازه دهد که طبیعت فردی و حیوانی خودش به سائق ها سوق یابد و واکنش نشان دهد، بدون این که تعقیب نیازهایش را مبدل به هدف اساسی آگاهانه ای سازد، آنگاه ممکن بود که به هزینه هنگفت گسستگی، به زندگی ای دست یابد که کمتر از اکثر زندگی ها بی منطق می بود. البته این نیز یک زندگی معنادار نمی بود، اما متضمن درگیر یک آگاهی فرارونده در تعقیب مستمر اهداف دنیوی هم نمی بود. و این شرط اصلی بی منطقی است: اجبار یک آگاهی فرارونده متقاعد نشده به خدمت در کاری محدود و درونی همانند زندگی بشری.

  •  

ظاهرا کامو بر این باور است که ما می توانیم با تکان دادن مشتی خود به جهانی که چشم و گوش خود را در مقابل درخواست های ما بسته است، کرامت خویش را حفظ کنیم، و علی رغم آن به زندگی خویش ادامه دهیم. این کار زندگی ما را با منطق نخواهد ساخت اما شرافت خاصی بدان می بخشد. این سخن، به نظر من، رمانتیک و توأم با کمی خودخوری است.
بی منطق بودن ما نه آن قدر فلاکت را ایجاب می کند و نه آن قدر سرپیچی را. بی منطقی یکی از انسانی ترین چیزها در باب ما است و مانند شکاکیت در معرفت شناسی، تنها به این دلیل ممکن است که ما واجد نوعی بصیرت ایم- یعنی قابلیت فراروی از خویش در مقام تفکر. اگر احساس بی منطقی شیوه ای برای ادراک موقعیت واقعی خودمان است آنگاه ما چه دلیلی می توانیم داشته باشیم که از آن بگریزیم یا از آن متنفر باشیم؟ بی منطقی، از توانایی فهم محدودیت های بشری خودمان ناشی می شود. لازم نیست بی منطقی چیزی از سنخ درد و رنج باشد، مگر این که ما آن را به چنین چیزی تبدیل کنیم.

  •  

تقریبا چهار شیوه وجود دارد که بدان شیوه ها متعلق طبیعی ارزیابی اخلاقی به طرز نگران کننده ای در معرض بخت و اقبال قرار دارد. یکی پدیده بخت اساسی است- یعنی آن نوع شخصی که شما هستید، در حالی که این مسأله صرفا درباره آن کاری نیست که شما متأملانه انجام می دهید، بلکه مسأله ای درباره تمایلات، قابلیت ها، و خلق و خوها است. مقوله دیگر بخت در اوضاع و احوال آدمی است- یعنی آن نوع مسائل و موقعیت هایی که آدمی با آن ها مواجه است.
دو مقوله دیگر با علل و تأثیرات عمل سروکار دارند: بخت از این حیث که اوضاع و احوال پیشین چگونه عمل آدمی را تعیین می کنند، و بخت از حیث نحوه از کار درآمدن اعمال و طرح و برنامه های آدمی. همه آن ها در ضدیت با این رأی و نظر اند که آدمی به خاطر هیچ کاری بیش از بخشی از آن که تحت کنترل او است نمی تواند درخور نکوهش یا ستایش باشد.

  •  

اگر آدمی نتواند در قبال پیامدهای اعمال خود به خاطر عواملی فراسوی کنترل خودش، یا در قبال پیشینه افعال خودش که خصوصیت های خلق و خویی اند که در معرض اراده اش قرار ندارند، یا در قبال اوضاع و احوالی که آدمی را به انتخاب های اخلاقی خود سوق می دهند مسئول باشد، در این صورت آدمی چگونه می تواند حتی در قبال افعال اساسی اراده خود مسئول باشد، اگر آن ها محصول اوضاع و احوال قبلی خارج از کنترل اراده باشند؟
چون او نمی تواند در قبال آن ها مسئول باشد، او نمی تواند در قبال نتایج حاصله از آن ها نیز مسئول باشد- اگرچه همچنان می تواند محتمل باشد که به نگرش های اخلاقی ای بپردازیم که شبیه نگرش های زیبایی شناسانه یا دیگر نگرش های ارزش گذارانه ای باشد که بدین نحو جایگزین شده اند.

  •  

به عقیده سارتر، تمام تلاش ها برای اندارج دیگری در جهان خودم به عنوان ذهن [سوژه] دیگر، به عبارت دیگر، تلاش برای فهم او در آن واحد به عنوان عین [ابژه] برای من و به عنوان ذهنی که برای او یک عین هستم، تلاشی نااستوار و محکوم به فرو افتادن در یکی از این دو ساحت است. یا من او را تماما به یک عین فرومی کاهم، که در این حال ذهنیت او از چنگ تصرف یا تملکی می گریزد که قادرام به آن عین بسط دهم؛ یا برای او صرفا یک عین می شوم، که در این حال، دیگر در موضعی نیستم تا ذهنیت او را از آن خود کنم. افزون بر این، هیچ کدام از این دو ساحت باثبات نیستند؛ هر کدام مدام در معرض این خطر اند که جای خود را به دیگری دهند. چنین موضعی این پیامد را به همراه دارد که چیزی مانند رابطه جنسی موفق نمی تواند وجود داشت باشد، چون اساسا به اهداف عمیق میل جنسی نمی توان دست یافت.

  •  

مطلق انگاری در حکم حد و مرزی است بر استدلال فایده جویانه، نه در حکم جانشینی برای آن. می توان توقع داشت که یک مطلق انگار بکوشد تا خوبی را به حداکثر و بدی را به حداقل برساند. البته مادام که این کوشش او را الزام نکند که ممنوعیتی مطلق، مانند ممنوعیت قتل عمد، را نادیده انگارد. اما وقتی که چنین تعارضی رخ دهد، ممنوعیت بر هر گونه ملاحظه پی آمدها، تقدم تمام عیار پیدا می کند.
مطلق انگاری، علی رغم جاذبه اش، موضعی متناقض ما است، چراکه می تواند الزام کند که وقتی گزینش شر کوچک تر از میان دو شر یگانه گزینش موجود است، شخص از این گزینش سر بپیچد، و به صورتی مضاعف متناقض ما است زیرا برخلاف صلح جویی، جایز می داند که شخص، در پاره ای از اوضاع و احوال ولی نه در اوضاع و احوالی دیگر، در حق انسان ها کارهایی هول انگیز بکند.

  •  

آنچه مطلق انگاری تحریم می کند، انجام دادن کارهای خاصی با انسان ها است، و نه باعث نتایج خاصی شدن. چنین نیست که هر چیزی که، در نتیجه کاری که کسی می کند، برای دیگران روی می دهد کاری باشد که او با آنان کرده است. فرقی دارای ربط اخلاقی هست میان از یک سو عمدا باعث مرگ یک شخص بیگناه شدن یا جایز دانستن مرگ او، چه به عنوان هدف فی نفسه و چه به عنوان وسیله، و ازسوی دیگر باعث آن مرگ شدن یا جایز دانستن آن، به عنوان اثر جنبی کار دیگری که عمدا انجام گرفته است. در مورد اخیر، حتی اگر حاصل کار پیش بینی شود، کار قتل عمد نیست، و مشمول ممنوعیت مطلق نمی شود، هرچند، البته، چه بسا، باز، به جهاتی دیگر (مثلا، به جهاتی ناظر به فایده) خطا باشد.

  •  

خصومت یا تجاوز باید معطوف به متعلق واقعی اش شود. این اصل هم به این معنا است که خصومت یا تجاوز باید معطوف به شخصی یا اشخاصی شود که موجب آن می شود یا می شوند و هم به این معنا که باید، به صورتی مشخص تر، معطوف به چیزی در آن شخص یا اشخاص شود که موجب آن خصومت یا تجاوز شده است. شرط دوم تعیین می کند که خصومت چه شکل درخوری می تواند به خود بگیرد.
واضح است که یک رأی درباره نسبتی که شخص باید با اشخاص دیگر داشته باشد مبنای این اصل است، این رای اجمالا از این قرار است که هر کاری که شخص عمدا با شخص دیگری می کند باید به او، به عنوان یک موجود ذی شعور معطوف شود، با این نیت که او نیز، به عنوان یک موجود ذی شعور، به آن کار عکس العمل نشان دهد.

  •  

مطلق انگاری با نگرشی پیوند دارد که خود آدمی را موجود کوچکی می بیند که در جهانی بزرگ با دیگران تعامل دارد. توجیهاتی که مطلق انگاری مطالبه می کند اولا و بالذات توجیهاتی بین الاشخاصی اند. فایده جویی با نگرشی پیوند دارد که خود آدمی را یک کارمند نیکخواه می بیند که منافعی را که بر آن ها می تواند نظارت داشته باشد در میان بی شمار موجودات دیگر، که آنان چه بسا نسبت های متعدد داشته باشد یا هیچ نسبتی نداشته باشد، توزیع می کند. توجیهاتی که فایده جویی مطالبه می کند اولا و بالذات توجیهاتی اجرایی اند. نزاع میان این دو رهیافتی اخلاقی چه بسا به تقدم نسبی این دو تصور از خود بستگی داشته باشد.

  •  

جهان می تواند ما را با وضعیت هایی روبه رو کند که در آن ها برای آدمی طرز عمل شرافتمندانه یا اخلاقی ای وجود ندارد، طرزعملی که از تقصیر و مسئولیت ایجاد شر بری باشد. فکرت وجود یک بن بست اخلاقی فکرت کاملا معقولی است. احساس می کنیم که قابل تصویر و تصور بودن چنین موردی علی القاعده نشانگر تناقضی در نگرش های اخلاقی ما است. اما گفتن اینکه شخص می تواند X را انجام دهد یا انجام ندهد و برای او در پیش گرفتن هریک از این دو راه خطا است، فی نفسه، تناقض نیست؛ بلکه صرفا تناقض دارد با این فرض که باید مستلزم می تواند است - چون على القاعده آدمی باید از آن چه خطاست بپرهیزد، و در چنین مواردی این پرهیز محال است. همیشه می دانسته ایم که جهان جای بدی است. چنین می نماید که چه بسا جای شری هم باشد.

  •  

هر تکلیف یا تعهدی بخشی از ذخیره مشترک عمل انگیخته را به هدفی خاص اختصاص می دهد. زندگی آن گونه که هست، ذخیره و موجوی هر شخصی از زمان، قدرت، و نیرو دارای حد و حدودی است. انواع تکالیفی که آدمی به عهده می گیرد، و محدودیت های این تکالیف، به این بستگی دارند که چقدر معقول است این ذخیره را تخصیص دهیم، و افراد برای تخصیص آن موجودی به شیوه های از بیخ و بن نابرابر چه میزان آزادی باید داشته باشند. این سخن در باب تکالیف شخصی صادق است و بر تکالیف عمومی نیز قابل اطلاق است.

  •  

علی رغم خصیصه غیرشخصی اخلاق عمومی و پیچیدگی کاربست آن بر نهادهایی که در آن ها مسئولیت تقسیم شده است، اخلاق عمومی نه تنها به ما نمی گوید که این نهادها را چگونه باید طراحی کرد، بلکه افزون بر این به ما نمی گوید که در این نهادها انسان ها چگونه باید عمل کنند. کسی که در انجام وظایف شغلی اش مرتکب اعمال نادرست در حوزه عمومی می شود، درست به اندازه کسی که مرتکب جرم خصوصی می شود مقصر است. گاهی اوقات نقصان های اخلاقی نهادی که آدمی از طریق آن عملی را انجام می دهد مسئولیت اش را تا حدودی در خود فرو می برد؛ اما پذیرفتنی بودن این عذر با قدرت و استقلال عامل نسبت معکوس دارد.

  •  

بزرگ ترین بی عدالتی در جامعه ما، به اعتقاد من، نه نژادی است و نه جنسی، بلکه فکری است. مرادم این نیست که ناعادلانه است که بعضی از انسان ها باهوش تر از انسان های دیگر اند و یا جامعه صرفا بر اساس هوش انسان ها دستمزد متفاوتی به آن ها می دهد. اما جامعه، به طور متوسط دستمزدهای بسیار بیشتری برای کارهایی مقرر می کند که مستلزم هوش بالاتری است
این نشان دهنده نوعی حکم اجتماعی نیست مبنی بر این که انسان های باهوش مستحق فرصت اند تا بیشتر از انسان های کم هوش پول در بیاورند. چه بسا آن ها مستحق فرصت آموزشی پربارتراند، اما از این رو مستحق تمکن مادی ای نیستند که به همراه هوش بیشتر می آید. در باب دستمزد متفاوت جامعه به زیبایی، استعداد ورزشی، استعداد موسیقایی، و غیره همین سخن را می توان گفت.

  •  

رالز اعتقاد دارد که فایده جویی روش تصمیم گیری ای را که برای یک فرد مناسب و درخور است بر مسائل انتخاب اجتماعی اطلاق می کند، مسائلی که در آن منافع افراد زیادی دخیل است. شخص واحدی ممکن است ضرر و زیان هایی را در ازای منافع بیشتر قبول کند. اما وقتی که یک شخص ضرر و زیان می بیند و شخص دیگر نفع می برد، چنین خسارتی پذیرفتنی نیست.

  •  

پنج سنخ بنیادین ارزش وجود دارند که موجب ظهور و بروز تعارض مبنایی می گردند. نخست، تکالیف خاصی در قبال انسان های دیگر یا نهادها وجود دارند: تکالیفی در قبال بیماران، خانواده خود، بیمارستان یا دانشگاهی که آدمی در آن مشغول به کار است. مقوله بعدی مقوله قید و بندهایی بر عمل است که از حق های عامی سرچشمه می گیرد که هر فردی واجد آن است تا کارهای خاصی را انجام دهد یا به طرق خاصی با او رفتار نشود.
مقوله سوم آن چیزی است که به لحاظ فنی فایده خوانده می شود. همان ملاحظه ای که تأثیرات عمل آدمی را بر رفاه همگان به حساب می آورد. مقوله چهارم مقوله غایات یا ارزش های کمال گرایانه است. مراد من از این مقوله ارزش ذاتی دستاوردها یا آفرینش های خاص است، فارغ از ارزش شان در نزد افرادی که آنها را تجربه می نمایند یا از آنها بهره مند می شوند. مقوله آخر، مقوله التزام به طرح ها و یا تعهدات خودمان است.

  •  

اخلاق نه به عنوان شیوه تصمیم گیری، بلکه به عنوان سرچشمه اساسی برای تصمیم گیری توصیه می شود، درست همان طور که فیزیک، اقتصاد، و جمیعت شناسی این گونه اند. در مورد بیشتر مسائلی که نیازمند تصمیم گیری ایم، ملاحظات اخلاقی متکثر، پیچیده، غالبا ابهام آلود، و آمیخته با سایر ملاحظات اند. این ملاحظات را باید به نحوی نظام مند بررسی کرد، اما، در بیشتر موارد، تنها از طریق حکم منطقی، و تا حد ممکن مبتنی بر آگاهی از بهترین استدلال هایی که هر رشته عملی برای عرضه کردن دارد می توان به تصمیمی معقول دست یافت.

  •  

قابلیت نگریستن به جهان هم از نظرگاه ربط و نسبت آدمی با دیگران، هم از نظرگاه زندگی آدمی که در گستره زمان امتداد یافته است، هم از نظرگاه همه انسان ها در آن واحد، و سرانجام هم از دیدگاه فارغدلانه که غالبا به نگریستن از منظر سرمدیت توصیف می شود یکی از ویژگی های بارز نوع بشر است. این قابلیت پیچیده مانعی است بر سر راه ساده سازی.
نبود یک روش واحد و فروکاستی یا مجموعه روشنی از اولویت ها برای رفع این تعارضات، ضرورت تصمیم گیری در چنین مواردی را از میان نمی برد. می توان داوری خوب داشت بدون این که توجیه کلی، چه به صورت تلویحی چه به صورت تصریحی، در کار باشد. آنچه این امر را ممکن می سازد قوه حکم است؛ در اصل قوه ای که ارسطو آن را به عنوان حکمت عملی توصیف می کند، و این قوه خود را در طی زمان در تصمیمات فردی آشکار می سازد و نه در بیان اصول عام.

  •  

اخلاق کار خود را با عقاید پیشاتأملی راجع به این آغاز نمی کند که جهان به چه می ماند، بلکه کار خود با افکار پیشاتأملی راجع به این آغاز می کند که چه کنیم، چگونه زندگی کنیم، و چگونه با انسان های دیگر رفتار کنیم. اخلاق با روش هایی دنبال می شود که در پاسخ به مسائلی که در درون آن مطرح می شود پیوسته در حال رشد است. واضح است که موجوداتی که درگیر این فعالیت اند، موجودات زنده ای اند که ما به مدد زیست شناسی می توانیم درباره آن ها بسیار بیاموزیم. علاوه بر این، قابلیت آن ها برای انجام کارهای تاملی و انتقادی مورد نظر قاعدتا تا حدی کارکرد ساختار ارگانیک آن ها است. اما جست و جوی تبیین زیست شناختی تکاملی در باب اخلاق به اندازه جست و جوی چنین تبیینی در باب تکامل فیزیک احمقانه است. رشد و گسترش فیزیک به نوعی فرایند فکری است.

  •  

در اصل، یک موجود زنده حالات ذهنی آگاهانه دارد، اگر و فقط اگر حالی باشد که آن موجود زنده بودن آن حال را داشته باشد- حالی که متعلق به آن موجود زنده است. می شود این حال را درونی بودگی احساس بخوانیم، که هیچ یک از تحلیل های فروکاهشی شناخته جدید ابداع شده از امور ذهنی به آن راه نمی برد، چرا که همه این تحلیل ها با عدم آن نیز، منطقا سازگار اند. هرگونه برنامه فروکاهش گرایانه باید بر پایه تحلیلی از آنچه باید فروکاهش یابد باشد. اگر تحلیل چیزی را از قلم بیندازد، مسأله به طرزی غلط طرح می شود.