گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

به عقیده بولتمان، هم مسیحیت و هم اگزیستانسیالیسم برآنند که مسأله و مشکل اصلی آدمی این است که احساس عدم امنیت می کند. این احساس عدم امنیت، به قدری شدید و عمیق است که ما را به یافتن و تن در دادن به صور کاذب امنیت سوق می دهد و اجبار می کند. این صور کاذب امنیت فرصت ها و مجال های نیکو و ارجمندی را که در دسترس ما می توانند بود محدود و مضیق می کنند و در و پنجره های وجودی ما را به خدا، طبیعت، و انسان های دیگر می بندند.
بدون اعتماد و توکل به خدا، آدمی بیش از دو راه در پیش ندارد؛ یا باید در گستره کران ناپیدای هستی، ترسان و لرزان، از سویی به سویی بدود یا باید، به قیمت تن در دادن به تنگ جایی در بسته و بی پنجره، اندکی از ترس و لرز بیاساید. یا خیابان ناامن یا زندان امن، جمع رهایی و امنیت فقط با اعتماد و توکل به خدا ممکن می شود.

  •  

دو مفهوم "شیوه زندگی" و "بازی های زبانی"، در تفکر ویتگنشتاین، ظاهرا دلالت دارند بر اینکه همه ما با زبان های پیچیده ای سروکار داریم که فاهمه، سلوک، و تخیل ما را شکل می دهند. دین نیز یکی از همین بازی های زبانی است که وحدت و تمامیت خاص خود را دارد. اینکه بر اساس قواعد سایر بازی های زبانی در باب این بازی زبانی خاص، یعنی دین، داوری کنیم همان قدر نامعقول و غیر مقبول است که بخواهیم بر اساس قواعد بازی شطرنج در باب بازی تنیس حکم کنیم. بنابراین، نمی توان و نباید براساس قواعد علوم و معارف بشری، اعم از فلسفی و عقلی، تجربی و حتی، تاریخی، شهودی و عرفانی، اخلاقی و هنری، راجع به دین حکم کرد. حتی در باب یک دین خاص، مانند آیین بودا و مسیحیت، نیز نمی توان و نباید براساس آموزه های دین دیگری، مانند اسلام و آیین هندو، داوری کرد.

  •  

علم پر ستی دیدگاهی معرفت شناختی است که مدعی آن است که علم تجربی تنها روش تحصیل معرفت است (روایت قوی) یا تنها روشی است که اکنون در اختیار داریم و می تواند منبع قابل اعتماد معرفت تلقی شود (روایت ضعیف). این علم پرستی معرفت شناختی است که به مادیت وجودشناختی انجامید، یعنی به این قول که واقعیت مادی تنها واقعیت عینی و خودبسنده است. علم پرستی معرفت شناختی است که به یک ضربه عبارت چندین و چند طبقه هستی را در هم فرو ریخت و تنها طبقه همکف آن، یعنی عالم طبیعت، را باقی گذاشت.
وظیفه ای که در این خصوص، بر عهده ماست این است که در دانشگاه هایمان به دانشجویان نشان دهیم که: اولا: علم پرستی معرفت شناختی منطقا قابل دفاع نیست؛ ثانیا: گذر از علم پرستی معرفت شناختی به مادیت وجودشناختی گذری روانشناختی است، نه منطقی؛ و ثالثا: مادیت وجودشناختی قابل دفاع منطقی نیست.

  •  

اگر تأسیس علم دینی امکان می داشت لاجرم اگر این علم با علوم غیردینی معارضه می یافت می بایست جانب علوم غیردینی را گرفت. چون علوم غیردینی مبتنی بر روش های تجربی، عقلی، و تاریخی اند و اگر جانب آن ها را نگیریم، در واقع، روش های تجربی، عقلی، و تاریخی را تخطئه کرده ایم. زیرا رد فرآورده جز با تخطئه فرآیندی که به پیدایش آن فرآورده انجامیده است امکان پذیر نیست.
کسانی که برای اینکه جا برای دین باز شود مدام از عیب و نقص روش های تجربی، عقلی، یا تاریخی سخن به میان می آورند، در واقع، بن شاخی را می برند که خود بر آن نشسته اند، زیرا اعتبار و حجت دین، اگر قابل اثبات باشد، جز به مدد همین روش ها اثبات شدنی نیست.

  •  

مهم ترین ویژگی گفت وگو هدفمندی آن است. جروبحث، البته، هدفمند هست، ولی هدف آن اثبات برتری خود بر دیگری، از راه حمله به او و دفاع از خود در برابر حملات او، است، در صورتی که هدف گفت وگو حل یک مسأله نظری یا رفع یک مشکل عملی است که همه دست اندرکاران گفت وگو با آن مواجهند.
در جروبحث، یک شرکت کننده اگر اصلا به سخن شرکت کننده دیگر گوش بدهد فقط بدین قصد است که از سخن او باخبر شود تا بتواند به آن حمله برد یا از خود در برابر آن دفاع کند و از این رو، هیچ یک از طرفین، در واقع، در حال سکوت نیست. چرا که یکی به آوای بلندتری، که ناظر هم می تواند بشنود، در حال سخن گفتن است، و دیگری نیز به آوای آهسته تری، که البته برای ناظر شنیدنی نیست، در حال سخن گفتن با خود و آماده سازی خود برای حمله یا دفاع است.

  •  

مارتین بوبر بر این نکته پای می فشرد که انسان ها باید از اینکه یکدیگر را صرف شیء تلقی کنند "من - آن" دست بردارند و مستقیم و با پذیرش متقابل یکدیگر به عنوان انسان های همنوع به هم رو کنند و نزدیک شوند. "من - تو".
مارتین بوبر اعتقاد داشت که اگر دو یا چند شخص وارد گفت و گویی شوند، ارتباطشان چنان می شود که کنش و واکنشی که با یکدیگر دارند از آنان انسان هایی می سازد که با قبل از این همکنشی تفاوت های مهمی خواهند داشت؛ اما این دگرگونی مستلزم این است که اشخاص یکدیگر را "غایت فی ذاته ‘‘ تلقی کنند، یعنی هیچ یک از آنان، در این ارتباط گفت وگویی، هدف یا اهدافی نداشته باشد که مقتضی نوعی استفاده یا سوء استفاده از فرد دیگر باشد.

  •  

حل مسائل بشری و کاهش درد و رنج آدمیان جز از طریق جمع و تلفیق عقلانیت و معنویت ممکن نیست، و فقط در گفت وگوی حق طلبانه تمدن هاست که به آمیزه آرمانی عقلانیت و معنویت دست می یابیم. عنصر عقلانیت این معجون چگونگی زندگی ما را پاسخگو خواهد بود، و عنصر معنویت آن چرایی زندگی را.
امید که گفت وگوی تمدن ها فقط برای حل مسائل بشری باشد. بادا که تقرب به حقیقت و کاهش درد و رنج دو آرمان مشترک همه ما باشند، مبادا که انسان هایی را که می آیند و رنج می برند و می روند فراموش کنیم.

  •  

درست همان طور که وقتی شخصی، در حال فرار، به انتهای یک کوچه بن بست می رسد نخستین واکنش طبیعی، و چه بسا نا آگاهانه اش، این است که چشم بر می دارد و به بالا می نگرد تا ببیند که آیا راهی برای برگذشتن از دیوارها و پشت سر نهادن موانع هست یا نه، انسان نیز به محض اینکه به مرزهای وجودی خود می رسد و به حدود و ثغور خود وقوف می یابد، گویی، رو به سوی بالا می کند. دین می کوشد، به نحوی از انحاء، انسان را در غلبه بر احساس فقدان، محدودیت، و کمبود یاری دهد. اگر این تحلیل درست باشد، لازمه اش این است که اگر نوع بشر از محدودیت خود تجربه ای نمی داشت دینی پدید نمی آمد؛ و من این لازمه را قبول دارم و بدان ملتزمم. یک موجود نامحدود و لایتناهی به دین نیاز ندارد؛ چنین موجودی، در واقع، خداست و خدا متدین و محتاج دین نیست.

  •  

پل تیلیش، اضطراب های وجودی عمده ای را که انسان ها تجربه می کنند و از رهگذر آن ها آدمیان به دین رو می کنند سه چیز می داند: اضطراب ناشی از عجز از گریز از مرگ، ترس از بی معنایی و بی هدفی، و دغدغه نتایج اعال. سخن من این است که محال نیست، و حتى بعید هم نیست، که انسان هایی باشند که به مقتضای محیط اجتماعی خودشان و مخصوصا سنخ روانی خودشان پاره ای از این اضطراب ها را نداشته باشند و در عوض، پاره ای اضطراب ها و ترس ها و دغدغه های دیگر داشته باشند. مثلا، به نظرم می آید که کسی مثل زوربا در رمان زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس را دقیقا نتوان دارای همین اضطراب های تیلیشی دانست.

  •  

تضعیف شدن دین فقط به این نیست که تعداد پیروان آن کاهش یابد یا پیروانش مثلا روزهای یکشنبه به کلیسا نروند یا روزهای جمعه به نماز جمعه. بلکه آنچه مهمتر است این است که دین منحصر به چند عمل عبادی شود که کسری و درصدی از کل اوقات شبانه روز فرد را به خود اختصاص دهند، چنانکه گویی فرد کسری از شبانه روز را در خواب است، کسر دیگری را در حال کسب درآمد کسر دیگری را در حال خرید مایحتاج زندگی، و... و کسر دیگری را هم در حال دینداری. دینداری بخشی از اشتغالات شبانه روزی آدمی نیست، بلکه روحیه ای است که آدمی با آن روحیه در همه اشتغالات شبانه روزی اش حضور می یابد.

  •  

خانم مری میداو نشان داده است، نحوه دینداری متدینان، بسته به سنخ روانی شان، به چهار قسم قابل تقسیم است. اهل شور و نشاط، که برونگرا و کنشگرند، رسالت و مأموریت و وظیفه خود را این می دانند که فلک را سقف بشکافند و طرحی نو در اندازند و به وضع عالم و آدم نظم و نظام دیگری ببخشند. "همسایگان"، که برونگرا و کنش پذیرند، سعی دارند که مصداق خیرخواهی و محبت دینی باشند و خدمت از سر رحمت و شفقت به بندگان خدا سرلوحه زندگی شان است و به زبان حال می گویند: "عبادت به جز خدمت خلق نیست / به تسبیح و سجاده و دلق نیست".
"خلوتیان اهل راز و نیاز"، که درونگرا و کنش پذیرند، ذوق و مشرب عرفانی دارند و تأکیدشان بر این است که عمرشان را، حتی المقدور، در حال دعا و مناجات و عبادت خدا یا مراقبه بگذرانند. "اهل ریاضت"، که درونگرا و کنشگرند، گرایششان به تقویت اراده، طرد و نفی هیجانات و احساسات و عواطف، و اجتناب از اشتغال به شواغل دنیوی و زخارف مادی و تمتعات این جهانی است. دسته اول و دوم بیشتر دلمشغول انسان هایند و دسته سوم و چهارم بیشتر دغدغه خدا دارند.

  •  

به نظر می رسد که اینکه در قرآن آمده است که: اذا رکبوا فی الفلک والله مخلصین له الدین (و چون به کشتی سوار شوند خدا را بخوانند و دین را برای او خالص کنند) و اینکه اروپاییان می گویند: "در سنگر انفرادی هیچ کس منکر خدا نیست" نشان دهنده این گرایش انسان است که وقتی با حد و مرزهای وجودی خود روبرو می شود به دین رو می کند. دین این حد و مرزها را، در بعضی از موارد، از میان بر می دارد و در سایر موارد، قابل فهم و تحمل می کند و در هر دو حال، به انسان کمک می کند تا درد و رنج کمتری احساس کند. از این حیث، سخن پال پرویسرا بسیار دلنشین است که: "دین، از لحاظ روانشناختی، چیزی شبیه عملیات نجات است و از دل اوضاع و احوالی سربر می آورد که در آن کسی فریاد می زند: کمک! کمک!"

  •  

به نظر بنده، مهم ترین و خطیرترین سؤالات بشر این نیست که: از کجا آمده ایم؟ چرا آمده ایم؟ به کجا می رویم؟ در کجا هستیم؟ آیا خدایی هست یا نه؟ آیا انسان جاودانه است یا نه؟ آیا جهان هدفی دارد یا نه؟ آیا انسان مختار است یا مجبور؟ و امثال این سؤالات که در کتاب ها خوانده اید و خوانده ایم. جدیترین و گزنده ترین سؤال بشر این است که: چگونه زندگی کنیم؟ یا به تعبیر بهتر: چه باید کرد؟ یا به تعبیری باز هم بهتر و دقیق تر: چه باید بکنم؟ آن سؤالات مهم، که بعضی از آن ها را ذکر کردم، اهمیتشان را فقط از این واقعیت کسب کرده اند که جواب این سؤال بر جواب های آن سؤال ها توقف دارد.

  •  

ما نباید خود را از برکات معنوی هیچ دین و مذهبی محروم کنیم. حق و حقیقت مکانبند نیست و بنابراین، شرقی و غربی ندارد و زمانمند هم نیست و در نتیجه، نو و کهنه هم ندارد. حق و حقیقت گمشده ما انسان هاست و ما حق و بلکه وظیفه داریم که هرگاه و هرجا که یافتیمش، فارغ از اینکه نو است یا کهنه و شرقی است یا غربی، در آغوشش بگیریم و عزیزش بداریم، کما اینکه باطل نیز، چه نو باشد و چه کهنه و چه شرقی باشد و چه غربی، باید طرد و نفی شود.

  •  

انتساب به یک دین و مذهب خاص، که در اکثریت قریب به اتفاق موارد هم چیزی نیست جز دین و مذهب آباء و اجدادی و بنابراین، مثل بسیاری از دارایی های دیگر، ارثی است، نه حسن و هنری است (در مورد دین و مذهب خودمان) و نه قبح و عیبی است (در مورد دین و مذهب دیگران)؛ آنچه مهم است این است که همه نیرویمان را صرف سلوک دینی کنیم، من، در عین اینکه منکر قدر و اهمیت علم کلام نیستم، معتقدم که خطای عظیمی است اگر متکلمی گمان کند که وقتی، فرضأ، اثبات حقانیت دین و مذهب خود و بطلان سایر ادیان و مذاهب را کرد کارش را به پایان برده است. کارش، در واقع، تازه آغاز شده است، چرا که مگر نباید در راهی که اثبات شده است که به مقصد می رسد گام نهاد؟ چه سودی هست در اینکه اثبات کنم که گلخانه من بهترین گلخانه جهان است وقتی که خودم از رنگ و بوی هیچ یک از گل های آن گلخانه بهره و لذت نبرده باشم؟

  •  

مصداق دیگر معکوس شدن هدف دین این است که گمان کنیم که دین آمده است تا بهشتی زمینی پدید آورد. ما آدمیان را یکبار برای همیشه از بهشت زمینی بیرون کرده اند. نباید، تحت تأثیر ناکجا آبادها و مدینه های فاضله ای که مکاتب غیردینی به بشر وعده داده اند و برای اینکه، به گمان خودمان، از رقبای غیردینی خود عقب نیفتیم، هدف دین را هم ایجاد بهشتی زمینی تلقی کنیم. حتی اگر قبول کنیم که دین برای کاهش درد و رنج بشر آمده است ( که من قبول دارم) و حتی اگر بپذیریم که اگر انسان ها واقعا متدینانه زندگی کنند حیات دنیویشان هم آبادتر و معمور تر می شود، باز نتیجه نمی شود که دین برای ایجاد ناکجا آباد زمینی آمده است.

  •  

تحمل پذیری و همواری درد و رنج بدین معناست که آنچه در ساحت و لایه ای از وجود انسان درد است و رنج در ساحت و لایه ای ژرفتر و والاتر متعلق رضا، و حتی رغبت، واقع انتظار بشر گردد. اما این امر، یعنی تحمل پذیری و همواری درد و رنج های ماندگار، تنها در صورتی امکان وقوع دارد که درد و رنج ها معنا بیابند. معنایافتگی درد و رنج همان و مورد رضا و رغبت قرار گرفتن آن همان.
می توان گفت که انتظار ما انسان ها از دین این است که دین به درد و رنج های ما، و به تعبیری عام تر به زندگی ما، معنا بدهد، و با معنا دادن به درد و رنج های ما، ما را از آن ها، به تعبیری، برهاند و به اوضاع و احوالی مطلوب برساند. از این رو، بجاست اگر مدعی شویم که انتظار آدمیان از دین این است که آنان را از وضع و حال موجود نامطلوب به وضع و حال مطلوب مفقود برساند، از این راه که به زندگی معنا ببخشد و عدم مطلوبیت آن را بزداید.

  •  

آرنولد توینبی، مورخ شهیر انگلیسی، می نویسد: "هیچ شخص زنده ای نیست که واقعا در وضعی باشد که بتواند میان دین خودش و دین همسایه هایش داوری کند.... وقتی کسی در مقام مقایسه دینی بر می آید که از ایام کودکی در خانه و خانواده اش با آن مأنوس بوده است با دینی که در سال های بعد شناخت بیرونی از آن به دست آورده است داوری واقعی محال می شود. دین آباء و اجدادی هرکس بناچار در احساسات و عواطف او نفوذ و نفاذ عظیم تری دارد، تا بدان حد که داوری او میان این دین و هر دین دیگری نمی تواند داوری ای عینی و درست باشد."

  •  

در رمان تام جونز، نوشته هنری فیلدینگ ، یکی از شخصیت ها می گوید: "وقتی "دین" می گویم منظورم دین مسیح است؛ و نه فقط دین مسیح، بلکه مذهب پروتستان؛ و نه فقط مذهب پروتستان، بلکه کلیسای انگلیس" چنین روندی آیا، نهایتا، بدین معنا نیست که شخص برای آراء و نظرات شخصی خودش کمال اهمیت را قائل است؟ به تعبیر دیگر، وقتی مدعی می شویم که دین ما برحق است این ادعا بدین معناست که آن دین بدان صورت که ما آن را فهم می کنیم برحق است. از این رو همیشه باید مراقب باشیم که مبادا دفاعمان از دین خودمان پوششی بر دفاعمان از خودمان باشد.

  •  

اگر بپذیریم که شرط اول قدم در دینداری ایمان، تعبد، تسلیم، و تقلید است (مرادم از تقلید معنای اصطلاحی این لفظ در فقه و اصول فقه نیست، بلکه تاسی و تشبه است)، باید گفت که تجددگرایی با دینداری غیرقابل جمع است، مگر اینکه مرادمان از "تجددگرایی" فی المثل صرفا به معنای نواندیشی باشد. به همین جهت هم هست که من، در چند موضع، گفته ام که تعبیر "روشنفکر دینی" را نمی پسندم و دقیق نمی بینم. بلکه آن را حاوی نوعی تنافی و تنافر اجزاء می یابم، زیرا روشنفکری، به معنایی که از معادل های این لفظ در زبان های اروپایی اراده و فهم می شود، مقتضی تجددگرایی است و تجددگرایی با دینداری قابل جمع نیست. بلی، می توان و به نظر بنده باید، در دین نواندیشی کرد.

  •  

تفکر و حیات سنتی همواره مقتضی وجود کسانی است که نه فقط پاسدار و نگهبان سنت، بلکه مظهر و تجسم آن، باشند. این امر فی نفسه عیب و ایرادی ندارد، اما جامعه سنتی را همواره در معرض ابتلاء به دو بیماری و نابهنجاری نگه می دارد. بیماری و نابهنجاری اول، که بیشتر جنبه جمعی دارد، این است که قشر و طبقه ای که حافظ سنت محسوب می شوند از قدرت و حیثیتی که از این طریق کسب می کنند سوء استفاده کنند و به نام پاسداری از سنت، از مطامع و منافع گروهی خود پاسداری کنند؛ و بیماری و نابهنجاری دوم، که بیشتر جنبه فردی دارد، اینکه زندگی انسان سنتی تبدیل به زندگی ای عاریتی شود، یعنی انسان سنتی ارزش خود را از این راه بسنجد و برآورد کند که ببیند که قشر و طبقه حافظ سنت نسبت به او چه رأی و نظری دارند.

  •  

انسان سنتی همواره در معرض این خطر است که خود را تسلیم شخص دیگری کند تا آن شخص از او انسان کاملی بسازد و زندگی او را به سمت و سوی مطلوب سوق دهد. اگر چنین شود، هم و غم انسان سنتی همه مصروف این می شود که رضایت آن شخص را جلب کند و دل او را به دست آورد. در این حال، انسان سنتی به زندگی خودش اشتغال ندارد، بلکه در حال زندگی ای عاریتی و نیابتی است؛ تو گویی به نیابت و وکالت از دیگری زندگی می کند.
به گفته فریتز کونکل، چنین انسان عاریتی آواز می خواند، اما نه برای اینکه خوشحال است و نه برای اینکه معتقد است که آواز خوشی دارد، بلکه فقط برای اینکه گمان می کند که آن شخص دیگر از آواز او خوشش می آید. این زندگی عاریتی و نیابتی همان است که در حلقه های شاگردان و مرشدان و مریدها و مرادها می بینیم.

  •  

به نظر می رسد که عقلانیت و آزادی دو مؤلفه اصلی انسانیتند، بدین معنا که ما به میزان عقلانیت جامع تر و عمیق تر و آزادی بیشتری که داریم از سایر حیوانات دور تر و به ساحت انسانیت نزدیک تریم. بنابراین، تعبد، تسلیم، و تقلید، که در مقام نظر با عقلانیت منافات دارند و در مقام عمل با آزادی، باید به حداقل ممکن کاهش یابند. طرز تفکر و نحوه معیشت سنتی، برعکس، استعداد و قابلیت فراوانی دارد برای اینکه ژرفا و گستره تعبد، تسلیم، و تقلید را هرچه بیشتر کند، و تعبد چیزی نیست جز سرکوبی حس کنجکاوی و تعطیل سیر عقلانی.
شخص متعبد نیروی پرسشگر و دلیل جوی خود را در جایی، یعنی در همان جا که با موجودی مقدس و سخنی چون و چرا ناپذیر مواجه می شود، قربان و ذبح می کند. ناگفته نگذارم که اگر خود تعبد مدلل به دلیل قاطع عقلى باشد باکی نیست، ولی در اغلب موارد چنین نیست.

  •  

"حرمت و قداست قائل شدن برای مراجع دینی با تحقیق آزاد منافات دارد و، به همین جهت، خود دین را به خرافه تبدیل می کند." البته، هیچ فرد سنتی ای آنچه را در سنت مقبول خودش وجود دارد خرافی تلقی نمی کند، اما نظیر همان چیز را در سنت مورد قبول دیگران امری خرافاتی محسوب می دارد. وقتی رد و قبول بلادلیل باشند جز این چه انتظاری می توان داشت؟
یقین ناموجه، که از آن به "جزم و جمود" نیز تعبیر می شود، به گمان من، یکی از شاخص ترین علامات عدم بلوغ فکری است. شک نیست که یقین حالت روانی و ذهنی بسیار مطلوب و مطبوعی است و سعی در جهت نیل به یقین کوششی ارجمند است؛ اما، در عین حال، کسی که به بلوغ فکری رسیده است هم نیک آگاه است از اینکه یقین موجه تا چه حد کمیاب و دیریاب است و هم بخوبی می تواند با بی یقینی و کمبود یقین کنار بیاید و روزگار بگذراند.

  •  

ارجمند ترین شاخصه تجددگرایی، که اتفاقا بیش از هر چیز دیگری هم مورد حاجت ماست، آزاداندیشی و مطالبه دلیل و استدلال گرایی و سر فرونیاوردن در برابر هیچ چیزی جز دلیل و برهان است. این استدلال گرایی نوعی برابری طلبی فرهنگی است که اگر بجد گرفته شود هیچکس نمی تواند جز به قوت دلیل و برهان کسب امتیاز و تفوق کند و در نتیجه، جلوی هرگونه عوام فریبی و شیادی و نیز هرگونه خشونت طلبی و هراس افکنی سد می شود. استدلال گرایی اگر عملا هم نتواند عوام فریبان و شیادان و نیز خشونت طلبان و هراس افکنان را از دخالت در امور و شؤون انسان ها باز دارد، باری، لااقل می تواند آنان را آن گونه که هستند بنمایاند.

  •  

دو خطر عظیم مطالعات و تحقیقات قرآنی ما را تهدید می کند: الف) فقدان احساس خواسته ها و نیازهای انسان امروز، که سبب می شود که مطالعات و تحقیقات ما، هرچه قدر از ارزش آکادمیک برخوردار باشند، ذیربط بودن و تناسبشان را با روزگار کنونی از دست بدهند. ب) بیم از اینکه مبادا مطالعات و تحقیقات ما به نتایجی ناسازگار با معتقدات گذشتگان ما بینجامند. این بیم نابجا، اگر دامنگیر ما شود، ما را هم از حیث ابزار و روش های مطالعه و تحقیق و هم از حیث نتایج آن، یا، به تعبیری دقیقتر، هم از حیث فرآیند مطالعه و تحقیق و هم از حیث فرآورده آن، نسبت به پیشینیان متعبد می کند.

  •  

پال تیلیش معتقد است که ربط و نسبت میان دین و فرهنگ، در هر عصری، مانند همبستگی میان پاسخ و پرسش، در یک گفت وگو است. مسائل و مشکلات اساسی ای که در دامان یک فرهنگ پدید می آیند، پرسش هایی اند که در انتظار پاسخ های دینی اند؛ و چون سؤال نا پرسیده را جواب نمی دهند (و نمی توان داد) جواب دین به سؤالاتی که انسان هر عصری دارد در اعصار گذشته داده نشده است. بنابراین، انسان هر عصر و فرهنگی از نو باید به دین رجوع کند و نقد حال خود را به این "صامت ناطق" باز گوید. از این رو، در هر عصری، شأن و وظیفه عالمان دینی "میانجیگری" است، میان فرهنگ آن عصر و سنت های دینی: هم باید مسائل و مشکلات اساسی فرهنگ را (که، به نظر تیلیش، به انحای مختلف، در سبک های رایج و عمده آثار هنری هر فرهنگ جلوه گر می شوند) نیک دریابند و به پیشگاه دین ببرند و هم باید پاسخ های دینی را از دل متون مقدس استخراج کنند و برای انسان ها هدیه آورند.

اثبات عقلانی و اثبات تجربی هر دو معیار اندازه گیری هستند. این باورهای مردم نیست که حقیقت را تعیین می کند، بلکه چگونگی رسیدن به باورهایشان است که تعیین کننده حقیقت است. اثبات عقلانی یا تجربی چیزی به این معناست که ما ناچاریم در فرایندی گام به گام، به روشنی توصیف کنیم که چگونه به نتیجه گیری های خود رسیده ایم تا اینکه دیگران بتوانند فرایند اثبات ما را بازبینی کنند، تا آن ها بتوانند دلایل و شواهد را تحلیل کنند، دلایل جدیدی را مطرح سازند، یا صرفا این فرایند را تکرار کنند یا ببینند این دلایل واقعا تا چه اندازه مناسب هستند. این شیوه اساس درک در فلسفه و علم است.

  •  

اجتماعی شدن نه تنها شامل یادگیری چیزهاست بلکه همچنین متضمن الگوسازی رفتار انسان بر پایه رفتار افرادی است که به آن ها احترام می گذاریم، اجتماعی شدن در نتیجه فرصت های مشهود برای "افرادی مانند ما" و تأثیر پذیرفتن از موفقیت ها و شکست های خود. هنگامی که به این شیوه به اجتماعی شدن بنگریم، اثرات زیان بار تبعیض، جدایی نژادی، و آزار و شکنجه را بهتر می توانیم درک کنیم.
خوارشدن توسط دیگران مستقیما دارای تأثیر است، دیگران را مانند خود دچار زندگی همراه با محرومیت دیدن بر ارزشی که شخص به خود می گذارد و همچنین انتظاراتی که برای خود به وجود می آورد تأثیر دارد. البته، بعضی افراد بر این شرایط غلبه می کنند، اما این استثناها نیروی اجتماعی شدن را نفی نمی کنند. در واقع، آن ها کمک می کنند تا اهمیت اجتماعی شدن را بهتر دریابیم.

  •  

فرصت هایی که گروه های ثروتمند و ممتاز در جامعه دارند فرزندان آن ها را به گونه ای اجتماعی می کند که مسیرهایی را نزدیک به اکثر افراد دیگر در جامعه جست و جو کنند: یعنی مدارس و دانشگاه های معروف و معتبر که با تدارک آموزش حرفه ای و تخصصی، موقعیت اجتماعی ممتاز و زندگی مرفه را تأمین می کند.
فرزندان ثروتمندان یاد می گیرند که آن ها استحقاق چیزهای معینی را در زندگیشان دارند که کودکان دیگر نمی توانند داشتن آن ها را حق مسلم فرض کنند و اغلب حتی نمی دانند که چنین چیزهایی وجود دارد. در آنچه والدین می دهند و می آموزند، کودکان مرفه یاد می گیرند چه چیزهایی را حق دارند از زندگی انتظار داشته باشند، چیزهایی که به دلیل موقعیتشان حق آن هاست.

  •  

در شیوه اجتماعی بودن انسان، بقای ما به دیگران بستگی دارد، شیوه های بقای خود را از طریق آنچه دیگران به ما می آموزند یاد می گیریم و ویژگی های فردی خود را تا اندازه زیادی از طریق اجتماعی شدن توسط دیگران پیدا می کنیم. ویژگی چهارم انسان گواه اهمیت زندگی اجتماعی ماست: یعنی انسانیت ما. در چه مرحله ای موجود انسانی انسان می شود؟
جامعه شناسان معمولا بر سه ویژگی متقابلا مرتبط با یکدیگر تأکید می ورزند: استفاده از نمادها، رشد خود و اندیشیدن. در این معنا، انسانیت ما تنها از طریق کنش متقابل اجتماعی پدید می آید. ما به هنگام تولد موجوداتی ناتمام هستیم، که می توانیم مانند انسان های دیگر رفتار بالقوه داشته باشیم اما آن توانایی بالقوه تنها از طریق زندگی اجتماعی ما به فعل در می آید.

  •  

ماکس وبر، در تمام آثارش بر این نکته مهم تأکید می ورزد که ما در جهانی از معنا زندگی می کنیم. او استدلال می کند که برای درک کنش انسانی ما باید دریابیم مردم چگونه دنیای خود را تعریف می کنند، چگونه درباره آن می اندیشند. تفکر آنان با فرهنگی که به طور اجتماعی خلق شده است پیوند دارد. وبر توجه خود را بر تأثیر فرهنگ دینی متمرکز می سازد. برای مثال، او نشان می دهد که در قرن هفدهم، آیین پروتستان تأثیر مهمی بر شیوه رفتار افراد در دنیای کار داشت. به نظر او، آئین پروتستانی اخلاق کار نیرومندی را در جامعه ترویج کرد که مشوق افراد در تلاش برای موفقیت اقتصادی بود.

  •  

جوهر و ماهیت واقعی آن موجودی که می بینید و ما او را انسان می نامیم چیست؟ 1. موجودی است که طبیعت اجتماعی دارد، بقایش وابسته به دیگران است شیوه های بقای خود را از دیگران یاد می گیرد، از طریق اجتماعی شدن هم ویژگی های انسانی و هم ویژگی های فردی پیدا می کند و در جامعه زندگی می کند. ۲. موجودی است که طبیعت فرهنگی دارد، جهان را بر طبق آنچه در جامعه می آموزد تفسیر می کند.
اگر چه زیست شناسی ممکن است در تبیین تفاوت های فردی اهمیت داشته باشد، در تبیین تفاوت های بین گروه ها اهمیت بسیار کمتری دارد. گروه های مردم اساسا به علت تفاوت های اجتماعی و فرهنگی فرق می کنند.

  •  

ناسیونالیسم به این معناست که ملتی احساس می کند که جامعه ای را تشکیل می دهد و حق دارد در کشور خود بر خود حکومت کند. اگر ملتی وجود نداشته باشد، مانند مورد فلسطینیان، آنگاه ناسیونالیسم ادعایی است که ملتی باید وجود داشته باشد. در واقع ناسیونالیسم را بهتر می توان به منزله احساس وفاداری نسبت به جامعه ای درک کرد که یا به صورت ملتی با مرزها و حکومت خاص خود درآمده است یا هنوز به ملتی تبدیل نشده است اما مردم در آن احساس می کنند که ملت بودن حق آن هاست.
امروز ما شاهد آشفتگی هایی هستیم که تا اندازه ای ناشی از مرزبندی های کاملا مصنوعی جهانی است که اعلام می دارد "اینجا یک ملت وجود دارد. شما مردم باید یاد بگیرید که با همدیگر زندگی کنید!" ناسیونالیسم نیرویی است که وحدت هر ملتی را تهدید می کند. پایانی برای آن وجود ندارد. همه گروه هایی که خود را جوامع جداگانه و مستقل می پندارند خواستار رضایت هستند.

  •  

مارکس می نویسد، فرهنگ بیشتر ایدئولوژی است، یا عقاید و اندیشه هایی که به دفاع از جامعه موجود می پردازند، از جمله نابرابری قدرت و امتیاز در جامعه. ایدئولوژی را همه افرادی که به کنش متقابل می پردازند به وجود نمی آورند بلکه معمولا توسط کسانی که در جامعه دارای قدرت هستند به وجود آمده و تبیین می گردد.
می توانیم مشاهده کنیم که قواعد، ارزش ها و هنجارها معمولا اغراق هایی هستند که از قدرت مندان در جامعه حمایت می کنند و بدین سان به برقراری نظم اجتماعی کمک می کنند. بنابراین، فرهنگ به این معناست که مردم در جامعه درباره بسیاری از موضوعات مهم - قواعد، ارزش ها، و باورها– توافق دارند و این توافق باعث دوام جامعه می شود.

  •  

با گذشت زمان، افراد در کنش متقابل اجتماعی، الگوهای اجتماعی ایجاد می کنند: فرهنگ، ساختار اجتماعی، و نهادها. فرهنگ مردم را به همدیگر پیوند می دهد زیرا آن ها در برخی مسائل مهم به توافق می رسند: باورها، ارزش ها، و قوانین. ساختار اجتماعی مردم را در جامعه پخش می کند، جایگاه آن ها را تعیین می کند، به هر یک می آموزد که چگونه با دیگران رفتار کنند، وابستگی متقابل به وجود می آورد و همکاری را تسهیل می کند.
نهادها برای حل مسائل جامعه به وجود می آیند. مردم از طریق نهادها اجتماعی می شوند، جامعه یکپارچه می شود، افراد پاداش دریافت می کنند و مجازات می شوند، کالاها تولید و توزیع می شوند و هدف ها به وجود می آیند و برای دستیابی به آن ها کوشش می شود.

  •  

اگر همه مردم می توانستند به آنچه دارند راضی باشند، نیاز کمتری به ستیزه بر سر چیزهای ارزشمند وجود داشت. گاهی مسئله کمیابی نیست، بلکه تنها این واقعیت است که بعضی افراد و گروه ها می توانند بیش از آنچه واقعا نیاز دارند انباشت کنند و در برابر کسانی که به قدر کافی ندارند منبع قدرتی را به وجود می آورند. اگر توزیع برابر چیزهای ارزشمند ممکن بود، ستیزه نیز به طور قابل ملاحظه کمتر می شد.
"نخستین انسانی که دور قطعه ای زمین حصار کشید و به این فکر افتاد که بگوید "این مال من است" و مردم را آن قدر ساده یافت که گفته او را باور کنند، بنیادگذار واقعی جامعه مدنی بود. اگر کسی چوب های حصار را در می آورد، گودال آن ها را پر می کرد، و خطاب به همنوعانش فریاد بر می آورد، "به هوش باشید که ثمرات زمین به همه ما تعلق دارد، و زمین از آن هیچ کس نیست"، چه بسا ممکن بود بشریت را از بسیاری جنایت ها، جنگ ها و آدم کشی ها، از بسیاری وحشت ها و بدبختی ها نجات دهد."

  •  

نابرابری از آن رو پدید می آید که طبیعت زندگی اجتماعی ما چنین است که الگوهای اجتماعی به وجود آوریم؛ یکی از این الگوها ساختار اجتماعی است و ساختار اجتماعی تقریبا همیشه نابرابر است. ساختار اجتماعی از آن رو نابرابر است که یک نظام نابرابری همیشگی از ترکیبی از تقسیم کار، ستیزه اجتماعی، و مالکیت خصوصی به وجود می آید.
تقسیم کار افراد را متمایز می کند و یک نظام نابرابری، هم از نظر قدرت و هم از لحاظ امتیاز، ایجاد می کند. ستیزه اجتماعی برنده و بازنده به وجود می آورد؛ بنابراین، برندگان در موقعیتی هستند که هم قدرت و هم امتیازاتشان را افزایش دهند. ستیزه اجتماعی و حق مالکیت خصوصی امتیازات نابرابر ایجاد می کنند. امتیازات نابرابر، به نوبه خود، قدرت نابرابر به وجود می آورند و قدرت نابرابر امکان افزایش امتیازات را پدید می آورد.

  •  

فرهنگ تقریبا همیشه شامل توجیهاتی برای نابرابری است. "اگر سخت کار کنید، می توانید به موقعیت های بالا دست یابید." به یک معنا، ما معتقدیم که نظام نابرابری به گونه ای عادلانه و دموکراتیک است و به کسانی که باید پاداش دریافت کنند، پاداش می دهد.
بیشتر جوامع در واقع دو ایدئولوژی به وجود می آورند که به حفظ نابرابری کمک می کنند. یک ایدئولوژی موقعیت طبقات بالا را مشروع می سازد و معمولا استدلال می کند که این افراد به گونه ای برتر یا شایسته ترند. ایدئولوژی دیگر استدلال می کند که فقر نتیجه گناه یا تنبلی است و رفتار خوب توسط فقرا سرانجام در زندگی پس از مرگ پاداش خواهد گرفت.

  •  

فرهنگ را بیشتر می توان دیدگاه مشترک یک ملت تعریف کرد. زمینه ای است که در آن تجربه مشاهده و تفسیر می شود. البته، دیدگاه مشترک یک سویه خواهد بود. بسیاری چیزها را نادیده می گیرد، جنبه های معین محیط را گزینش و بر آن تأکید می کند و همیشه واقعیت ها را در پرتو فرض های از پیش اندیشیده اش تعبیر و تفسیر می کند.
ما نمی توانیم از فرهنگ بگریزیم؛ ما از آن به عنوان راهنمایی برای به وجود آوردن واقعیت هایمان استفاده می کنیم و هنگامی که به فرهنگی متعهد می شویم، به شدت گرایش پیدا می کنیم که کسانی را که با ما فرق دارند بیگانه بدانیم و اگر ما را تهدید کنند، آن ها را کجرو و منحرف بخوانیم که نتیجه تعهد ما به معیارهای فرهنگی معین است.

  •  

دیدگاه ها راهنمای ما می شوند. واقعیت هرگز به ما نمی گوید که چیست؟ واقعیت ها سرهای تهی را پر نمی کنند. بلکه، انسان ها باید واقعیت را آنگونه که هست تفسیر کنند و آن تفسیر با فرهنگی که ما برای راهنمایی خود به کار می بریم آغاز می گردد. آن فرهنگ به نوبه خود از گروه های ما از جامعه ناشی می شود
انسان ها صرفا از تجربه نمی آموزند، آن ها آنچه را تجربه می کنند از پشت عینک فرهنگ تفسیر می کنند. فرهنگ رویکرد یک گروه به واقعیت است و اعضای گروه به این دلیل آن را باور دارند که آن را سودمند می یابند.

  •  

اگر عقاید، ارزش ها، یا قواعد و قوانین به دلیلی با آنچه گروه برای دستیابی به آن تلاش می کند هماهنگ نباشند، در آن صورت فراموش یا رد می شوند. اگر ما جامعه ای نابرابر باشیم، در آن صورت عقایدی به وجود می آوریم که آن نابرابری را توجیه کنند یا به ما کمک کنند که وجود آن را نادیده بگیریم.
اگر جامعه ای سرمایه داری باشیم، برای ما مهم است که رقابت را ارزشمند شماریم. اگر دشمنانی داشته باشیم برای ما مهم است که با آدمکش، تروریست، یا حیوان نامیدن آن ها، ویژگی های انسانی را از آنان سلب کنیم. اگر در جنبش حق حیات فعال باشیم، برای ما مهم خواهد بود که معتقد باشیم که جنین یک انسان است؛ اگر طرفدار حق انتخاب باشیم برای ما مهم خواهد بود که باور داشته باشیم که جنین هنوز یک انسان نیست.

  •  

دیدگاه ها فریب دهنده هستند. همین که افراد به دیدگاهی معتقد شدند پذیرفتن شواهدی برخلاف آن دیدگاه را دشوار می یابند. منطقی درونی در این جا وجود دارد، تعبیر و تفسیری گزینشی از شواهد و گرایشی به تفسیر تجربه بر طبق آنچه افراد قبلا پذیرفته اند. چنین نیست که افرادی که با ما موافق نیستند احمق باشند؛ آن ها صرفا درباره همان جهانی که ما مشاهده می کنیم رویکرد متفاوتی دارند و رویدادها را بر طبق آن تعبیر و تفسیر می کنند. به نظر می رسد هنگامی که کسی پایان جهان را پیش بینی می کند و چنین چیزی رخ نمی دهد، پیروان از او روی می گردانند اما شواهدی وجود دارد که پیروان حتی متعهد تر می شوند، زیرا مومنان بر این باورند که تعهد آن ها جهان را نجات داده است.

  •  

اندیشیدن از دیدگاه جامعه شناسی یعنی دیدن خود در جایگاه جامعه و تاریخ؛ یعنی درک اینکه انسان در زمینه ای اجتماعی زندگی می کند که این زمینه در طول سالیان بسیار تکوین یافته است. ما ممکن است تجربیات شخصی معینی داشته باشیم - ازدواج نامناسب، بدهکاری زیاد، بیکاری، بحران میانسالی- اما چنانچه بخواهیم بفهمیم که چرا این مسائل پدید می آیند باید آن ها را در زمینه گسترده تر جامعه مشاهده کنیم.
مسائل شخصی من مسائل من به تنهایی نیستند. من به همان مسائلی دچار می شوم که بسیاری افراد دیگر در موقعیت من گرفتار آن هستند. اگر من در عصر دیگری زندگی می کردم، مسائل من متفاوت بود. اگر در موقعیت اجتماعی دیگری در این جامعه زندگی می کردم نیز مسائل من متفاوت بود.

  •  

هیچ جامعه شناسی آزادی را در ارتباط با افرادی در نظر نمی گیرد که صرفا بر پایه نیروی محرک ناگهانی، کنترل نشده، بی ارتباط با جامعه عمل می کنند و هر چه را که در لحظه معینی احساس می کنند انجام می دهند. آزادی به معنای نبود سازمان اجتماعی، کنترل اجتماعی و اجتماعی شدن نیست. بلکه هدایت خود در زمینه وسیع تر جامعه است. پایان دادن به زندگی سازمان یافته، پایان دادن به زندگی انسان است. دورکهایم به گونه ای اقناع کننده استدلال می کند که آزادی برای انسان ها تنها می تواند در زمینه نظمی اجتماعی و اخلاقی وجود داشته باشد.

  •  

مقایسه ها با ارزش ها در ارتباط هستند. هرگاه که ما واژه هایی مانند بهتر، بهترین، خوب، بد، برتر، پست تر، باید و نباید را به کار می بریم، وارد جهان پیچیده ارزش ها می شویم. هنگامی که افراد به طور ضمنی یا آشکار واژه "باید" را به کار می برند، نشان می دهند که درباره ارزش ها بحث می کنند.
ارزش ها تعهدات ما هستند و آن ها تصویری از آنچه خوب است و آنچه خوب نیست را بازتاب می دهند. ارزش ها معیارهایی هستند که افراد درباره کنش های خود و کنش های دیگران با مقایسه با آن ها قضاوت می کنند. آن ها به ما می گویند که مردم چه هدف هایی را باید جست و جو کنند، چه چیزی لازم است و چه چیزی ممنوع است، چه چیزی شرافتمندانه و چه چیزی شرم آور است، و چه چیزی زیبا و چه چیزی زشت است.

  •  

رویکرد جامعه شناختی در زمینه امکان آزادی به موضوعی ساده اما بسیار عمیق بر می گردد: زبان، اندیشه، و هویت فردی برای آزادی اساسی است و همه این ها کیفیت های ناشی از جامعه هستند. آن ها در کنش متقابل پدید می آیند. آن ها یکی از جنبه های اساسی اجتماعی شدن ما هستند.

  •  

ارزش ها، مانند اندیشه ها و قواعد، فرهنگی هستند. آن ها ترجیحات ما هستند و مردم به علت زندگی اجتماعی خود، یاد می گیرند که ترجیحات گوناگونی داشته باشند. انسان ها به این باور گرایش دارند که ارزش های خود آن ها حقیقی و درست هستند. آن ها مرتبا از ارزش هایشان دفاع می کنند، و اغلب سعی می کنند دیگران را متقاعد سازند که خوب بودن آن ها را در نظر بگیرند.
ارزش ها مربوط به ترجیحات هستند و اثبات اینکه ارزش های معینی ارزش های حقیقی هستند که همه باید از آن ها پیروی کنند غیرممکن است. آن ها بیان واقعیت نیستند بلکه تعهداتی هستند نسبت به چیزی که فکر می کنیم زندگی باید باشد.

  •  

ما به اندیشیدن برحسب آنچه در کنش متقابل یاد گرفته ایم گرایش داریم و برای اکثر ما دشوار است که کنار بایستیم و اعلام کنیم: "آن ها متفاوت اند. که چه؟ این بدان معنا نیست که آنها بدتر از ما هستند. این بدان معنا نیست که شیوه های زندگی آن ها برای نقد شیوه های زندگی ما به وجود آمده اند"
قوم مداری شامل ۱) ایجاد حقایق، ارزش ها و هنجارها - فرهنگ - در کنش متقابل اجتماعی است. ۲) مشاهده دیگران از طریق آن فرهنگ و ۳) قضاوت درباره آنچه دیگران طبق آن فرهنگ می اندیشند و انجام می دهند. قوم مداری شامل گرایش به این تصور است که فرهنگ خودمان درست است و فرهنگ های دیگر بنا به تعریف باید نادرست باشند؛ این باور است که آنچه در واقع یک ساخت اجتماعی است که از طریق کنش متقابل اجتماعی به دست آمده است، حقیقی و درست است.

  •  

تضاد میان سازمانی نه تنها وفاداری گروهی را تشویق می کند بلکه همچنین فشار برای همنوایی اعمال می کند تا نارضایی درونی را خاموش کند. مردان میانه رو و معقول عملا بی تحرک می شوند و مردم تنها با تکرار دائمی یک دیدگاه سروکار دارند. در زمان جنگ، جامعه به انتقاد در میان جمعیت خود بسیار حساس است. این گونه انتقاد به منزله عدم وفاداری تلقی می شود.
تحمل نارضایی هنگامی که جامعه در حالت صلح است بسیار آسان تر است. تضاد اجتماعی درستی هدف ما، شیوه های ما و حقایق ما را آشکار می سازد. متوقف ساختن این دور تضاد اجتماعی، قوم مداری فزاینده و تعقیب عقاید اقلیت همین که آغاز گردید، دیگر برای افراد دشوار است. نتیجه اغلب زد و خورد دار و دسته ها، جنگ و شیوه های سوداگری بی رحمانه است.

  •  

نابرابری اجتماعی به هفت طریق با تیره بختی پیوند دارد: نابرابری اجتماعی موجب فقر می شود، به تبهکاری کمک می کند، بعضی ها را مجبور می کند مشاغل بسیار بدی را انجام دهند، استثمار برخی را به وسیله برخی دیگر تسهیل می کند، باعث کاهش عزت نفس و از دست دادن امید می شود، به افزایش فشار روانی در سراسر جامعه کمک می کند و نهادهایی را به وجود می آورد که باعث ایجاد و حفظ تیره روزی می شوند.

  •  

جامعه ای که در آن رقابت، موفقیت مادی و اسراف بسیار مهم است فشار روانی زیادی در تمام جمعیت ایجاد می کند. این امر در اجتماع دانشگاهی کاملا آشکار است. در جامعه ای که نابرابری تا این اندازه زیاد است، بیشتر شأن و ارزش ما انسان ها وابسته به موفقیت اقتصادی است.
فرهنگ در بیشتر ما تعهدی نسبت به برنده شدن و پیشرفت کردن بیش از دیگران به وجود می آورد. کسانی از ما که به این بازی می پیوندند بیمناک اند که هر چه را که دارند از دست بدهند و بعضی امیدوارند که بتوانیم حتی موقعیت خود را بهبود بخشیم. بیم و امید، هر دو ما را به سخت کوشی بر می انگیزد، اما ترسی که تحقق می یابد با امیدی که پیوسته به نومیدی می انجامد تیره بختی به همراه می آورد.

  •  

کمتر نهادی در جامعه به این منظور به وجود آمده است که مسائل تیره بختی بشری را حل کند، مگر زمانی که تیره بختی بر زندگی کسانی که قدرتمندند تأثیر بگذارد. نظام پزشکی خصوصی و بیمه بهداشت و درمان خصوصی اساسأ به نیازهای کسانی رسیدگی می کند که توانایی پرداخت هزینه های آن را دارند. آموزش عمومی و خصوصی، که ظاهرا به منظور کمک به ارتقای افراد در نظام نابرابری ایجاد گردیده است، معمولا به گونه ای عمل می کنند که آن ها را تقریبا در همان جایی که آغاز کرده اند نگه دارند.

  •  

ماکس وبر دریافت که بعضی افراد ممکن است تأثیر مهمی بر الگوهای جامعه داشته باشند اما این گونه افراد معمولا بیرون از نظم مشروع ظهور می کنند. آن ها قهرمانان انقلابی هستند که شمار بسیاری از ناراضیان را به دور خود جمع می کنند. انگیزه های افراد برای صعود به بالا هر چه باشد (حتی اگر بسیار شرافتمندانه) زمانی که به آن دست یافتند، برنامه هایشان تغییر می کند.
هنگامی که افراد به مقامات بالا می رسند، مستقیما با تاریخ و الگوهای اجتماعی رو در رو می شوند و به آن چه هرگز قصد آن را نداشته اند تبدیل می شوند. نه گفتن به ساختاری اجتماعی و مجموعه نهادهایی که باعث موفقیت فرد شده اند دشوار است.

  •  

تنها اگر فرد قدرت اجتماعی داشته باشد می تواند سازمانی را تغییر دهد. قدرت به معنای توانایی تحقق اراده خود در رابطه با دیگران است. توانایی فرد اغلب از موقعیت بالا در یک سازمان ناشی می شود اما از جاذبه فرد، شمار زیاد پیروان، ثروت، سلاح، اطلاعات، یا توانایی ترغیب نیز ناشی می شود.
نه تنها خواست ضروری است بلکه خواست باید با قدرت پیوند یافته باشد. جهت گیری های جدید برای یک سازمان باید از کسانی ناشی شود که چیزی بیش از اندیشه های خوب یا نیات خوب دارند و الگوهای اجتماعی جدید تنها می تواند از افرادی ناشی شود که قدرت استقرار آن ها را دارند. کسانی که بیشترین قدرت را دارند معمولا کسانی هستند که خواهان تغییرات اساسی در جامعه نیستند. آن ها از الگوهای اجتماعی موجود بیش از همه سود می برند. آن ها از طریق آن الگوها ترقی کرده اند، و به طور کلی آن الگوها را تأیید می کنند.

  •  

تنها "حقیقت" نیست که در جامعه پیروز می شود (حقیقت ممکن است پیروز شود یا پیروز نشود) بلکه اندیشه هایی پیروز می شوند که حامیانی دارند: گروه های اجتماعات، جنبش های اجتماعی یا طبقاتی که آماده اند آن ها را باور کنند و به دیگران بقبولانند. اندیشه های بعضی افراد تغییری به وجود می آورند اما همیشه زمینه ای اجتماعی وجود داد که به تعیین پذیرش یا رد آن ها کمک می کند.
آن ها که انقلاب به وجود می آورند معمولا در دوره های معینی از تاریخ زندگی می کنند که دنیای کهنه در حال فروپاشی است، که نهادها دیگر کارکرد مؤثری ندارند و اندیشه های کهنه دیگر معقول به نظر نمی رسند. آن ها به پا می خیزند زیرا دیگران در جهانی که بسیاری در آن ناراضی هستند، چشم به سوی آن ها دارند.

  •  

علوم انسانی باید آزادی بخش باشند. آموزش دانشگاهی باید آزادی بخش باشد؛ باید به فرد کمک کنند از طریق شناخت زندانی که در آن اسیر است از بند اسارت بگریزد. ما باید ادبیات بخوانیم، هنر را درک کنیم و زیست شناسی و جامعه شناسی را مطالعه کنیم تا از آنچه توجیه گران جامعه موجود می خواهند ما بدانیم رها شویم و به سطحی برسیم که بتوانیم واقعیت را به شیوه ای دقیق تر و بی غرضانه تر مشاهده کنیم. سرانجام، جامعه شناسی شاید بیشترین توان بالقوه را برای رهایی و آزادی در دنیای علم دارد: در بهترین حالت، باعث می شود افراد با اندیشه ها، کنش ها و هستیشان رو به رو شوند. زمانی که ما جامعه شناسی را وارد زندگی خود می کنیم، تغییر می کنیم. زندگی موشکافانه بررسی می شود. حقیقت بسیار آزمایشی تر و موقتی تر می شود.

  •  

جامعه دموکراتیک جامعه ای است که: 1. فرد در آن هم در اندیشه و هم در عمل آزاد است. مردم بر زندگی خودشان کنترل دارند. ٢. در آن حکومت به طور مؤثر محدود است. کسانی که حکومت را اداره می کنند هر کاری که بخواهند نمی کنند. رأی دادن، قانون، سازمان های مردم و قانون اساسی قدرت آن ها را به طور مؤثری محدود می کنند.
٣. توافقی کلی وجود دارد که صرف نظر از اینکه اکثریت چه می خواهد، حقوق معینی برای فرد و برای اقلیت هایی که متفاوت با اکثریت هستند محفوظ خواهد بود. گوناگونی مورد احترام است و حتی تشویق می شود. ۴. در آن همه مردم برای یک زندگی آبرومندانه فرصتی برابر دارند، یعنی امتیازات موروثی نیست، مردم در برابر قانون، در زمینه فرصت های آموزشی، در فرصت برای موفقیت مادی و در هر چیزی که در جامعه مهم دانسته می شود از برابری برخوردارند.

  •  

جامعه شناسی تا اندازه زیادی در امکان آزادی بنیادی تردید می کند. دموکراسی می آموزد که انسان ها باید و می توانند برای خود بیندیشند. به نظر می رسد که جامعه شناسی دموکراسی را رویایی تقریبا ناممکن می سازد، و تا اندازه ای هر چه بیشتر جامعه شناسی بدانیم، دموکراسی دشوارتر به نظر می رسد. در واقع، جامعه شناسی معمولا شیوه های بسیاری را آشکار می سازد که برای شکل دادن و سلطه بر انسان ها به وجود آمده اند. این، به خودی خود، جامعه شناسی را برای درک محدودیت های دموکراسی بسیار مناسب می سازد.
باوجود این، جامعه شناسی به عنوان بخشی از آموزش های آزادی خواهانه کوششی است برای آزادی فرد از بسیاری از سلطه ها نخستین مرحله در آزادی درک است: در واقع، اندیشیدن برای خود یا عمل کردن بر طبق انتخاب آزادانه غیر ممکن است مگر اینکه شیوه های گوناگون کنترل خودمان را بفهمیم.

  •  

تصورات قالبی نگرش های بیش از حد ساده شده و مبالغه شده واقعیت هستند. آن ها به ویژه برای افرادی جذابیت دارند که به قضاوت ارزشی درباره دیگران می پردازند و کسانی را که متفاوت با خودشان هستند زود محکوم می کنند. از تصورات قالبی برای توجیه تبعیض قومی، جنگ و کشتار نظام یافته گروه های کامل افراد استفاده شده است. تصورات قالبی به هیچ روی از تحلیل دقیق و نظام یافته ناشی نمی شوند بلکه از شایعات و فرهنگ ناشی می شوند و به جای اینکه به درک ما از انسان کمک کنند، همیشه مانع درک درست هستند.

 

آن هایی که طرفدار بخشودن و گذشت هستند غالبا ادعا می کنند که ارزش بخشودن و گذشت در این است که هم فرد بخشاینده و هم فرد بخشوده شده را رها و قوی می کند: بخشودن و گذشت به ما امکان می دهد غل و زنجیر گذشته ای پر از خطا را از پایمان برداریم و رو به سوی آینده ای کنیم که آکنده از تلخی ها و نفرت ها نیست.
بخشودن نوری است که در تاریکی جهان می درخشد: بخشودن نه تنها نشانه ای از مهربانی، بلکه نشانه سخاوت و بلندنظری هم هست، هدیه ای رایگان که هم نصیب فرد بخشاینده و هم نصیب خطاکار می شود اگر در زندگی موردی باشد که دادن و ستاندن دست کم به یک اندازه خوب باشند همین مورد است و لاغیر.

  •  

طبق تعالیم مسیحیت بخشایش راهی است برای رستن از گناهانمان. چون همه ما گناهکار هستیم پس همه مان محتاج و نیازمند بخشایشیم؛ و از همه مهم تر اگر امیدی به بخشوده شدن از سوی خداوند داریم پس نخست خودمان باید دیگرانی را که متعرض ما شده اند ببخشاییم. این تصویر از وضع بشری، که خطاکار در میانه صحنه آن جای دارد و بخشودن و بخشوده شدن منبع و منشأ رستگاری همه ماست، در گذشته تصویری سخت نافذ بود، دست کم در سطح وعظ و خطابه و کلام.

  •  

آیا بخشودن و گذشت به همان اندازه ای که مورد ستایش بوده و هست خوب است؟ پاسخ امروزین و جاری به سؤال بخشودن در اکثر قریب به اتفاق موارد یک پاسخ آری بی قید و شرط و غیر نقادانه است.
قربانیان دهشتبارترین جنایت ها که متعرضانشان را می بخشند در رسانه ها و در سخن مفسران فرهنگی و دینی بی نهایت ستوده می شوند، حال آنکه قربانیانی که از بخشودن شکنجه گران و آزاردهندگانشان علنا امتناع می کنند غالبا با واکنش هایی دوپهلو مواجه می شوند: ما با آن ها احساس همدردی و همدلی می کنیم چون احساس تلخ آن ها را نسبت به بدرفتاری صورت گرفته با آن ها (یا بدتر از آن) اسیر بودنشان را در چنگ متعرضان درک می کنیم، اما در عین حال، و شاید به شکل پوشیده و پنهان، نگاه انتقاد آمیزی نسبت به آن ها داریم که چرا نتوانسته اند بر احساس تلخ و مصیبت زدگی شان فائق آیند.

  •  

یکی از ویژگی های اصلی این همه مدیحه سرایی در این روزگار در باب عظمت بخشودن این است که تمام توجه معطوف منافعی است که بخشودن برای خود فرد بخشاینده به ارمغان می آورد و نه منافعی که عاید فرد بخشوده می شود. در چنین تصویری از بخشودن، اگر قربانی اعمال ستمگرانه حاضر به بخشودن نشود اسیر گذشته خودش می شود و زندگی اش همچنان تحت الشعاع تعرضی که به او شده و شخص متعرض قرار می گیرد.
در نگاه شفابخشانه به بخشودن، قربانی، به خاطر خیر خودش، نیاز دارد بر خطاهایی که بر او رفته است و بدی هایی که در حقش شده است فائق آید، و بخشودن است که به قربانی این توانایی را می دهد.

  •  

توصیه ای که معمولا می شود این است که به خیر و صلاح خود قربانی است که خطا کار را ببخشد. اما این توصیه همیشه راست و صادق از کار در نمی آید، و به هر صورت خیر و صلاح قربانی همیشه و در هر حال مهم ترین چیز در چشم خود قربانی هم نیست. علاوه بر این، این درک و برداشت شفابخشانه از بخشودن کمکی به ما نمی کند که درست بفهمیم که چرا بخشودن یک فضیلت است، و چرا بخشودن دشمن عملی بلندنظرانه و سخاوتمندانه به حساب می آید.
یک دلیل کاملا متفاوت برای حمایت از بخشودن این است که بخشودن شامل انسانیت و شفقت نسبت به خطاکار می شود. بسیاری از افراد فکر می کنند که بخشودن الگویی است برای چگونگی رفتار ما با همه هم نوعانمان، و خصوصا از این جهت تحسین برانگیز است که نسبت به کسی در پیش گرفته می شود که با ما بد کرده است و می توان به نحوی موجه از او نفرت داشت.

  •  

بخشودن بلند نظرانه و سخاوتمندانه است زیرا فضیلت های انسانیت، شفقت، بلندنظری، و سخاوت را به نمایش می گذارد، آن هم در شرایطی که حفظ و عمل به این فضیلت ها بس دشوار است. اما این نگاه به بخشودن هم مشکلات خاص خودش را دارد. می توان در مواردی آن را نافی عدالت دانست، زیرا استحقاق افراد در آن در نظر گرفته نمی شود، و در آن نامنصفانه توجه و خیرخواهی معطوف خطاکاران می شود و نه قربانیانی که بسی بیشتر استحقاق برخورداری از این توجه و خیر خواهی را دارند.

  •  

حالت های روحی و روانی که شامل بدخواهی نسبت به فرد متعرض است، حالت هایی هستند که اگر می خواهیم فرد متعرض را ببخشیم باید بر آن ها غلبه کنیم. اما همه حالت های روحی و روانی منفی شامل بدخواهی نمی شود: مثلا خشم گرفتن و آزرده شدن چنین نیست، چون تناقضی در این امر نیست که بگوییم همچنان احساس خشم و آزردگی نسبت به رفتار کسی داریم، البته با همه این احوال شخصا او را می بخشیم و برایش آرزوی خیر و خوبی داریم. اما نفرت و کینه و عداوت معمولا با بدخواهی توأم است.

  •  

ما می توانیم بر بدخواهی مان نسبت به فرد متعرض غلبه کنیم بی آنکه واقعا او را بخشوده باشیم. شاید دلیل اینکه دیگر هیچ بدخواهی نسبت به فرد متعرض نداریم این باشد که بکلی نسبت به او بی اعتنا شده ایم: دیگر اصلا او و خطاهایش را به حساب نمی آوریم؛ اصلا هیچ علاقه ای به او نداریم و فرقی برایمان نمی کند که زنده باشد یا مرده باشد. بخشودن کاری مثبت تر و ایجابی تر است: علاوه بر غلبه بر بدخواهی، بخشودن کسی تا حدودی شامل آرزوی خیر و نیکی برای صدمه زننده هم می شود، و این یکی از سرچشمه های دلواپسی درباره بخشودن است.

  •  

به نظر نیچه، بخشودن در تجلیات گوناگونش، کوشش خودمحورانه قربانی برای به زنجیر کشیدن خودپسندی جریحه دار شده اش است: کوششی برای تسکین دادن به جراحاتی که هم حاصل آن تعرض اولیه است، و هم حاصل آن تلخی هایی که احساس خشم و کینه در وجودشان به بار آورده است.
قربانی با این کار اهمیت و ارزش خودش را منکر می شود و لذا خودش را از فشار و لزوم تلاش برای مبارزه در راه اثبات عزت و کرامت نفس خویش، و امکان وارد آمدن صدمه های بعدی به خود می رهاند. اگر در این مبارزه شرکت نکنی پس امکان زخم برداشتن در این مبارزه هم از میان می رود. فرد بخشاینده در پناهگاهی پناه می گیرد که نهایتا چیزی جز توهم خودشیفته وار از خودبسندگی نیست.

  •  

قربانیانی که حاضر نمی شنوند متجاوزان را ببخشند ممکن است به جای آنکه در فکر گرفتن انتقام باشند سخت درگیر فکر عدالت باشند.
پس از کشمکش های اجتماعی دهشتبار، با فجایعی که به بار آورده است، حفظ احساس انزجار در میان قربانیان شاید همان چیز ضروری است که می تواند ما را از آن فراموشکاری سهل و آسان، که می تواند منجر به تکرار همان وحشت های گذشته در آینده شود، در امان نگه دارد. آنچه جامعه ای آشفته و زخم خورده لازم دارد شاید عدالت باشد و نه بخشودن (یا دست کم پیش از بخشودن نیازمند اجرای عدالت است). زیرا اگر عدالت به اجرا گذاشته نشود شاید آن کشمکش ها و تضادها از زیر خاکستر گرم دوباره شعله برکشند.

  •  

انتقام معمولا شخصی و خصوصی است؛ انتقام با لذتی از تحمیل رنج بر فرد ستمکار توأم است؛ در انتقام معمولا و البته نه همیشه کیفر بیش از حد معمول و نامتناسب است. به عکس، عدالت امری عمومی است؛ در اجرای عدالت رعایت حد و حدود و تناسب در نظر گرفته می شود، و کیفر متناسب با جرم و منصفانه است؛ لذت بردن از تحمیل رنج بر فرد خطاکار هم به هیچ روی جایی در اجرای عدالت ندارد. عدالت مفهومی عمیقا اخلاقی است: اگر بنا بر انتخاب میان اجرای عدالت و بخشودن باشد، این انتخاب پایه های اخلاقی دارد و بنا به ملاحظات اخلاقی متفاوت صورت می گیرد، و انتخابی میان عملی اخلاقی و عملی خویشکامانه نیست که دلایلی نکوهیدنی نظیر میل به لذت بردن از انتقام جویی داشته باشد.

  •  

بعضا انگیزه بخشودن ملاحظاتی است که اخلاقا نمی توان بر آن ها صحه گذاشت. افرادی ممکن است ببخشایند فقط برای اینکه تفوق اخلاقی شان را به رخ بکشند، یا دیگران را در موقعیت اخلاقی نامساعد قرار دهند، یا نزد ستمگران قدرتمند خودشیرینی کنند، یا در چشم دیگرانی که با بخشودن آنان موافقت دارند بزرگوار جلوه کنند، یا بار سنگین گناهی را به دوش متعرض یا به دوش دیگرانی که به اندازه او بخشاینده نیستند بیندازند. کارهای خوب بسیاری هست که با انگیزه های بد گوناگون انجام می گیرند، و بخشودن هم از این نظر استثنایی بر این قاعده نیست.

  •  

استدلال های اصلی علیه بخشودن را می توان فهرست وار برشمرد:
-بخشودن همواره هم آن شفابخشی مورد ادعا را ندارد، چه در سطح فردی چه در سطح اجتماعی.
-بخشودن یگانه راه دست یافتن به این تأثیرات شفابخش و علاج کننده نیست و دست کم در برخی موارد، عملا زیانبار و آسیب رسان است.
-بعضا پای مسائلی بسیار مهم تر از تأثیرات شفابخش در میان است. یکی از این مسائل بسیار مهم تر عدالت است، که فی نفسه اهمیتی اخلاقی دارد، و ممکن است در برخی شرایط نتایجی بسیار بهتر از بخشودن به بار بیاورد.
-بخشودن غالبا با به جا نیاوردن حرمت و احترام کافی برای قربانی توأم است.
-بخشودن غالبا با عدم درک درست ماهیت و حدت و شدت تعرض صورت گرفته توأم است.
-بخشودن ممکن است با انگیزه های بزدلانه یا ملاحظات خودخواهانه و برای راه انداختن کار خویش انجام گیرد، که غالبا هم چنین است، و این انگیزه ها واجد هیچ گونه ارزش اخلاقی نیستند.

  •  

پی بردن به اینکه باید با دشمنانمان تن به صلح و سازش بدهیم تا از کشمکش ها و منازعات بعدی پیشگیری کنیم به همان معنا نیست که بگوییم لازم است آن ها را ببخشاییم. صلح و سازش مستلزم خیر خواهی قربانیان نیست، بلکه صرفا آمادگی برای کنار آمدن با سرکوبگران گذشته به خاطر حفظ صلح و آرامش است.
بخشودن لزوما همیشه شامل صلح و سازش نمی شود. زنی که مورد تجاوز قرار گرفته است ممکن است واقعا از ته دل متجاوز را ببخشد، اما بحق از اینکه با او کاملا آشتی کند سرباز بزند، چون این آشتی و سازش او را در معرض خطرهای بعدی قرار می دهد. حتی جایی که هیچ دلیل دوراندیشانه و احتیاطی برای امتناع از آشتی و سازش وجود ندارد، باز ممکن است آشتی و سازش به دنبال برخی جرم ها و جنایت ها ذاتا نادرست و نامناسب باشد، حتی اگر قبلش فرد متجاوز و خاطی بخشوده شده باشد.

  •  

معذور داشتن کسی به این معناست که دیگر او را برای خطایش سرزنش نمی کنیم و تقصیر کار به حسابش نمی آوریم و بنابراین دلیلی ندارد بر او خشم بگیریم یا از دست او عصبانی و شاکی باشیم. بخشودن با معذور داشتن بکلی متفاوت است: در بخشودن ما فرد خاطی و متعرض را به دلیل خطا و تعرضش مقصر و سزاوار نکوهش می دانیم و لذا خشم گرفتن بر او و ابراز انزجار از او واکنش هایی کاملا معقول و موجه در قبال او و کاری که انجام داده است به حساب می آیند اما با این همه فردی که می بخشاید از احساس خصومت نسبت به او دست می شوید و برایش آرزوی خیر می کند.

  •  

در روح انسان نقاط تاریکی هست، و بخشی از بلوغ فکری همین بازشناختن و به جا آوردن ناخوشایند چنین نقاط تاریکی در وجود خودمان است که بیش از هر کس دیگر آن را می شناسیم. اگرچه البته ممکن است گاهی در مقصر شمردن خودمان بر خطا باشیم یا به راه اغراق برویم، اما آدمی باید خیلی نسبت به طبیعت بشری خوشبین باشد که اصرار بورزد ما هرگز حق نداریم خودمان را مقصر و سزاوار ملامت بدانیم. و اگر درک افزون تر ما از انگیزه های تیره و تار خودمان می تواند بعضا بدرستی سبب ملامت بیشتر خودمان شود، پس باید بپذیریم که درک افزون تر و عمیق تر ما از دیگران هم بعضا می تواند بحق ما را وادارد که آن ها را هم تقصیر کار و سزاوار ملامت بدانیم.

  •  

غیر از نفرت و بخشودن، راه سومی می توان پیدا کرد که مطلوبتر از هر دوی این ها باشد. در این راه سوم: باید بر حقیقت آنچه بر قربانی رفته است اذعان شود؛ دست کم باید قربانیان جان به در برده دیگر در معرض آسیب های بعدی نباشند. باید به تقاضای قربانیان برای اجرای عدالت اهمیت کافی داده شود.
اگر ممکن باشد باید بار سنگین احساس قربانی بودن از دوش قربانیان برداشته شود و به آنان این توانایی داده شود که خودشان را از عواقب آن تعرض برهانند بی آنکه متحمل صدمه های روانی ماندگار شوند. باید به ختم و حل و فصل کشمکش ها و تنازعات کمک شود و طرفین کشمکش و منازعه قبلی باید بتوانند با هم زندگی کنند، دست کم در مواردی که این خواست خودشان است.

  •  

ما از خود روانشناسی نمی توانیم به این نتیجه برسیم که آیا بخشودن همیشه خوب است یا نه، و بنا به کدام دلایل اخلاقی بخشودن لازم و خوب است. ما از روانشناسی نمی توانیم بیاموزیم که اصلا بخشودن چیست، اگر چه می توانیم از آن بیاموزیم که به اعتقاد مردم بخشودن چیست. ما می توانیم با کمک روانشناسی تأثیرات روانی بخشودن و نبخشودن را مورد پژوهش قرار دهیم، خصوصا تأثیرات آن بر شخصی که می بخشاید، و البته در ضمن بر شخصی که بخشوده می شود.
و سرانجام، ما می توانیم از روانشناسی بیاموزیم که چه چیزهایی افراد را از بخشودن باز می دارد و به عکس چه چیزهایی آنان را به بخشودن ترغیب می کند. و بنابراین بیاموزیم که چگونه، در مواردی که بخشودن هدف مطلوب ماست، به افراد کمک کنیم که ببخشایند. "بخشودن مسئله ای اخلاقی با پیامدهای روانشناختی است و نه مسئله ای روانشناختی با ته رنگی اخلاقی"

  •  

تبلیغ و ترویج بخشودن صرفا به عنوان شکلی از درمان خودیاری گرانه بخش بسیار بزرگی از ابعاد اخلاقی بخشودن را کنار می گذارد، چون فرد خطاکار را اصلا در این معادله به حساب نمی آورد. از منظر اخلاقی، اگر بخشودن ستودنی است، به این دلیل ستودنی است که واکنش خوبی است در قبال فرد خطاکار، علی رغم ستم هایی که بر شما روا داشته.
بخشودن نوعی عمل اخلاقی است که شامل غلبه بر واکنشی طبیعی و موجه می شود که به صورت خشم و کینه و حتی نفرت بروز می یابد و خیرخواهی و حتی عشق را که اخلاقا ستودنی هستند جایگزین آن ها می کند. اما در الگوی درمانی و شفابخشی، خطر در این است که فقط آسودگی و راحتی قربانی در کانون توجه قرار می گیرد. عمل اخلاقی بخشودن با یک راهنمای عمل بهداشت روانی جایگزین می شود: یک خانه تکانی و بیرون ریختن آشغال ها از انباری ذهن.

  •  

بخشودن را واکنشی به بی عدالتی تعریف می کنند که در آن فرد بخشاینده خیر خواهی اش نسبت به فرد متعرض را حفظ می کند، و از انزجار و انتقام چشم می پوشد، حتی با وجود اینکه اعمال فرد خطاکار او را شایسته و سزاوار چنین واکنشی نمی کند. بخشودن یک وظیفه نیست بلکه فراتر از وظیفه است، هدیه ای است به فرد متعرض، حساب بخشودن را باید از فراموش کردن، انکار کردن، چشم پوشی، و معذور داشتن جدا کرد. بخشودن با "بالیدن" به برتری اخلاقی خویش جور در نمی آید. در ضمن، بخشودن با سازش و آشتی هم متفاوت است: بخشودن واکنش اخلاقی یک نفر به بی عدالتی یک نفر دیگر است، حال آنکه سازش و آشتی مستلزم این است که هر دو طرف به احترام متقابلی به هم برسند.

  •  

بعضا ممکن است بازگرداندن موقعیت به همان وضع پیش از وقوع تعرض، البته پس از بخشودن، کار بجا و درستی باشد، اما غالبا چنین نیست. اگر دوستی مرتبا ماشین مرا قرض بگیرد، و هر بار هم آن را به در و دیوار و درخت و تیر چراغ برق بکوبد، شاید با تلاش بسیار بتوانم او را ببخشم. اما دیگر لزوما ضرورتی ندارد که باز هم ماشینم را به او قرض بدهم: نه به دلیل احساس خصومتی که نسبت به او دارم- چون اگر او را بخشیده باشم باید بر این احساس غلبه کرده باشم- بلکه به این دلیل که نمی خواهم باز هم ماشینم درب و داغان شود. بخشودن مستلزم این نیست که قربانیان همچنان خودشان را در معرض خطر قرار دهند، یا شواهد پیشین را نادیده بگیرند و در تصمیمات بعدی شان آن ها را دخالت ندهند.

  •  

تغیر عین نفرت نیست: تغیر نوعی از عصبانیت شدید نسبت به نقض اصول اخلاقی در تعرض است؛ اما، نفرت، به عکس، نوعی احساس خصومت شدید نسبت به خود شخص متعرض است. تغیر معمولا با میل به اعتراض علیه نقض قوانین اخلاقی و جبران آن و برداشتن گام هایی برای جلوگیری از نقض های بعدی این قوانین است؛ اما عصبانیت شدید از نقض هنجارهای اخلاقی لزوما شامل بدخواهی نسبت به فرد خطاکار نمی شود. این نگرش سکولار قابل قیاس با این حکم مسیحی است که از گناه نفرت داشته باش اما گناهکار را دوست بدار. ما می توانیم در عین بخشودن هم چنان از هر عمل خطایی احساس خشم و بیزاری کنیم، اما از فرد خطاکار نفرت نداشته باشیم و در واقع برایش آرزوی خیر کنیم.

  •  

بخشودن با اعتراض، تغیر، دفاع از خود، و عقب راندن متعرض سازگار است. آشکالی از بخشودن هست که از قدرت نشأت می گیرد: قدرت دست زدن به کارهای اخلاقی که در دل عمل بخشودن است. گاندی می نویسد: "آدم های ضعیف هرگز آدم های نیرومند را نمی بخشایند؛ بخشایندگی صفت اقویاست." اگر سخن گاندی درباره قدرت اخلاقی است، پس ما باید با این سخن او مخالفت بورزیم. افراد ممکن است از سر ضعف اخلاقی ببخشایند، اما بخشایندگی آن ها نه از نظر ما رضایتبخش است و نه رضایت خودشان را در پی دارد. بخشودن سطحی و بی مایه چیزی کم ارزش است، اگرچه باز می تواند از نفرت ورزیدن و بیزاری بهتر باشد، چون نفرت و بیزاری بیشتر به لذت انتقام جویی مدد می رساند تا به اجرای عدالت.

  •  

"وظیفه شخص من توجیه وضعی روانی - بیزاری یا کینه- است که اخلاق گرایان آن را نوعی تباهی و روانشناسان آن را نوعی بیماری در نظر می گیرند اما وقتی من بر سر بیزاری و کینه ام می مانم، می دانم که اسیر حقیقت اخلاقی این کشمکش شده ام. والیس، عضو سازمان اس اس، که با الهام گرفتن از اربابان آلمانی اش، هر وقت به نظرش کندتر از آنی که او می خواست کار می کردم با دسته بیل به سرم می کوبید، احساس می کرد که دسته بیل ادامه دست اوست و ضرباتش صدوراتی از دینامیسم روانی اش هستند.
فقط من حقیقت اخلاقی آن ضربات را در می یافتم و هنوز هم در می یابم، ضرباتی که حتی امروز هم صدای وحشتناکشان در جمجمه ام می پیچد. بیزاری و کینه من در من برای این بر جای مانده است که آن جنایت بدل به واقعیتی اخلاقی برای آن جانی شود، برای اینکه او هم به حقیقت ددمنشی و قساوتش پی ببرد و غرق آن شود."

  •  

فرد بخشاینده نه تنها می تواند هم چنان فرد خطاکار را مسئول اعمالش بداند، بلکه عملا لازم است او را مسئول بداند. اگر او مسئول دانسته نشود، آنگاه دیگر مقصر و سزاوار سرزنش هم شناخته نمی شود، و در این صورت آن احساسات خصمانه ای که فرد بخشاینده بر آن ها غلبه می کند اصلا احساسات موجهی نیستند، و اصلا بخشودن محلی از اعراب ندارد.
امتناع از مسئول دانستن افراد خطاکار خیلی راحت می تواند شکل منت گذاری ارباب منشانه ای را به خودش بگیرد که در آن فرد خطاکار به لحاظ اخلاقی آنقدر بالغ و باشعور به حساب آورده نمی شود که مسئول اعمال غلطش به حساب آید. شخصی که فرد خطاکار و متعرض را کاملا مسئول می داند دست کم از یک وجه و به یک معنا او را از نظر اخلاقی با خودش و هر فرد دیگری برابر به حساب می آورد: او می تواند به خاطر اعمالش سزاوار تحسین یا تقبیح به حساب آورده شود.

  •  

بخشودن دو جزء اصلی دارد: غلبه بر احساسات خصمانه نسبت به فرد خطاکار، و رسیدن به خیر خواهی و آرزوی خیر برای او. بخشودن ما را ملزم می کند که فرد خطا کار را مسئول خطاها و ستم هایش بدانیم؛ بخشودن با تغیر و خشم و بیزاری نسبت به آنچه فرد خطاکار انجام داده است سازگاری دارد؛ و بخشودن با صحه گذاشتن بر مجازات عادلانه او بنا به دلایل بازدارندگی یا کیفری و جبرانی منافاتی ندارد، اگرچه با مجازات صرفا به خاطر ارضای شخصی از دیدن رنج و درد فرد خطاکار سازگار نیست.
چون بخشودن با تغییری درونی در فرد بخشاینده همراه است، بخشودن کاری نیست که همیشه بتوانیم به دلخواه و بنا به خواست و اراده خود انجام دهیم، اگرچه دست زدن به تلاش برای بخشودن می تواند کاری ارادی و بنا به انتخاب خود شخص باشد، و اگر شخص در این تلاشش پیگیر باشد، احتمال موفقیت او کم نیست.

  •  

حتی زمانی که به درستی می توانیم بگوییم با شخصیتی که اکنون داریم واقعا نمی توانیم مثل آن جنایتکاران عمل کنیم، باز این واقعیت به قوت خود باقی می ماند که اگر شرایط پیشین ما شرایط متفاوتی می بود، ما هم ممکن بود بدل به آن نوع افرادی شویم که دست به آن جنایت های هولناک زده اند. پریمولوی از نجات یافتگان آشویتس می گوید: "بسیاری از افرادی که مرتکب آن جنایت های هولناک شدند به هیچ روی هیولا نبودند: آن ها هم انسان هایی بودند مثل من و شما. یک راه دیگر برای بیان این اندیشه این است که بگویم اگر آن ها هیولا بودند، پس ما هم بالقوه هیولا هستیم: یک رگه شرارت عودکننده در ذات ما هست."

  •  

اعضای خانواده مان هم گاهی رفتار خیلی بدی دارند، اما ما آن ها را می بخشاییم و با دلیل هم این کار را می کنیم، چون آن ها "یکی از ما" هستند. بر همین وجه، حس انسانیت مشترک ما، و آگاهی مان از اینکه ما هم عضوی از اعضای خانواده بشری هستیم و می توانستیم مرتکب خطا شویم و در نتیجه نیازمند بخشوده شدن (چه اکنون متوجهش باشیم چه نه)، دلیلی می شود برای بخشودن آن اعضایی که عملا مرتکب خطایی شده اند و بدل به افرادی متعرض شده اند و نتوانسته اند اقتضائات اخلاقی وضع بشری را که شامل حال همه ماست به جا بیاورند و رعایت کنند.

  •  

یک همبستگی بسیار عمومی تر هم وجود دارد که می تواند دلیلی برای بخشودن باشد: آن همبستگی که ما نسبت به همه کسانی احساس می کنیم که گرفتار وضع بشری هستند، وضعی که طبیعت ناقص و پر خطای انسانی ما آن را به وجود می آورد. جهان بینی گسترده تری که شامل پایبندی به محبت و عشق (و واژگان خویشاوند آن نظیر خیر خواهی) باشد، و نه نفرت (و واژگان خویشاوند آن نظیر بدخواهی و خباثت).
حتی در جاهایی که نفرت کاملا مشروع است، ما می توانیم محبت را بر آن مرجح بداریم. چنین ترجیحاتی ترجیحات پایه ای هستند، و بنابراین دفاع بیشتری از آن ها نمی توان کرد. "دست آخر همه ما ترجیح می دهیم ناممان در کتاب عشق و محبت درج شود تا در کتاب نفرت"، و این ترجیحی است که می تواند دلیلی فراهم آورد که بخشودن را انتخاب کنیم، حتی در برابر کینه و بیزاری کاملا موجه و مطلقا مشروع.

 

آیا ما هیچ دلیلی برای بخشودن خطاکاران غیر نادم داریم؟ اگر مبنای بخشودن را بر همبستگی بگذاریم، یا از آن گسترده تر بر مرجح بودن عشق و محبت نسبت به نفرت، آنگاه به نظر می آید دلیلی برای بخشودن چنین کسانی هم وجود دارد. فرد خطاکار توبه نکرده و ناپشیمان باز هنوز یکی از ماست، ما باز می توانیم در بدترین موارد با وحشت پیش خودمان فکر کنیم که ما هم می توانستیم در وضع او باشیم، و آن احساس رضایت خاطر زشت و منحط از فکر کارهای وحشتناکش را داشته باشیم.
بی تردید، اگرچه دشوار است، اما باز ما می توانیم بر بدخواهیمان غلبه کنیم و خیر او را بخواهیم، هرچند چنین آرزوی خیری در واقع امید بستن به این است که به طریقی، در جایی، سرانجام به حقیقت غیر اخلاقی ددمنشی هایش پی ببرد و این گام نخستی برای او در راه بهتر شدن شود.

  •  

برخی از افراد نمی پذیرند که عشق و محبت بهتر از نفرت است، یا دست کم همیشه محبت کردن بهتر از نفرت ورزیدن است. اما ما واقعا نمی توانیم برای ادعایی که کردیم دلیل بیاوریم، چون اینجا دیگر به شالوده و سنگ اول اخلاق و اخلاقیات رسیده ایم. ما دیگر اندیشه ای بنیادی تر از این نمی شناسیم که برای دفاع از این ادعایمان به آن متوسل شویم. از برخی جهات، این درست مثل محال بودن استدلال در دفاع از قوانین بنیادین منطق است.
تنها کاری که از دستمان بر می آید این است که مثال هایی از بخشودن های قهرمانانه بیاوریم، و بعد از افراد بخواهیم که خود ملاحظه کنند که عشق و محبت چیست و چه حاصلی دارد و نفرت چیست و چه حاصلی دارد؛ و در پرتو این ملاحظه دریابند که آیا در شهودات ما درباره چنین مواردی شریک هستند یا نه.

  •  

در برخی موقعیت ها ممکن است فقط آن کسانی که بر بیزاری قوی و تلخشان استوار می مانند آن قدرت روانی لازم را برای مبارزه در راه بازشناختن و به جا آوردن بی عدالتی داشته باشند، و این واکنش آنان بسی بهتر از بخشودن سهل و آسان باشد.
جهانی اخلاقی که ما در آن زندگی می کنیم جهانی پیچیده است و اعمال متضاد ممکن است بعضا در این جهان هر دو خوب باشند. شخصی از این سر دنیا به آن سر دنیا می رود تا به کمک نیازمندانی بشتابد که غریبه اند اما کاملا مستأصل و درمانده و نیازمند مثلا مهارت های پزشکی. او قطعا کاری ستودنی می کند؛ اما شخصی که در خانه و کاشانه می ماند تا از والدین بیمارش پرستاری کند همکاری ستودنی می کند. در مورد بخشودن و نبخشودن هم بعضا همین حکم مصداق پیدا می کند.