گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

دو بدن، یکی پس از دیگری به تمامی به روی هم گشوده می شدند و چیزی برای پنهان کردن نداشتند. وای! شیر دادن! عاشقانه به دهان بی دندانی که مثل دهان ماهی باز و بسته می شد نگاه می کرد با این تصور که پسرش در حین شیر خوردن، تفکرات و تخیلات و رؤیاهایش را نیز می خورد. این یک حالت بهشتی بود:بدن، کاملا می توانست یک بدن باشد و لازم نبود خود را زیر برگ مو پنهان کند؛ مادر و پسر در فضای نامحدودی از صلح و صفا غوطه ور شده بودند.
آن ها با هم مثل آدم و حوایی که سیب درخت معرفت را گاز نزده باشند، زندگی می کردند؛ در بدنشان زندگی می کردند، در ورای نیکی و بدی. در بهشت، زشتی با زیبایی فرقی ندارد، به این معنی که به نظر آن ها، تمام چیزهای تشکیل دهنده بدن، نه زشت بود و نه زیبا؛ فقط خوشایند و دلپذیر بود.

  •  

یارومیل دیگر مطمئن نبود که تمام چیزهایی که زمانی اندیشیده و احساس کرده بود، فقط مختص به اوست، حالا به نظر می رسید آن ها هم مثل تمام اندیشه هایی که تا به امروز در این کره خاکی وجود داشته اند، تابع یک فرمول اند و انگار از یک کتابخانه عمومی به امانت گرفته شده اند. پس به این ترتیب، او خود که بود؟ در واقع من واقعی اش چه می توانست باشد؟ برای کشف این من، دقیق شد، اما چیزی در آن نیافت بجز تصویری از خودش که برای کشف این من، دقیق شده است.

  •  

او همیشه در رویای عشقی بود که جسم و روحش، دست در دست، بتوانند با هماهنگی در کنار هم پیر شوند اما حالا، در این برخورد مشکل که او در آن بطور ناگهانی درگیر شده بود، روحش را بی اندازه جوان حس می کرد و بدنش را بی اندازه پیر. در این ماجرا انگار که با قدمی لرزان از تخته خیلی باریکی گذشته باشد، پیش می رفت و نمی دانست کدامیک از این دو، یعنی جوانی روح یا پیری جسم باعث سقوطش خواهد شد.

  •  

از همان آغاز صمیمیتشان فهمیده بود که نقاش از او انتظار دارد در اظهار عشق حالتی راحت و شگفت آور داشته باشد؛ نقاش می خواست او تماما خودش را آزاد حس کند و با او راحت باشد، رها از همه چیز، از تمام قراردادها، از تمام شرم ها، از تمام نهی ها؛ نقاش دلش می خواست به او بگوید: "من هیچی نمی خواهم، بجز اینکه آزادی ات را به من بدهی، آزادی کاملت را!"
مامان کم و بیش موفق شده بود بفهمد که این رفتار بی قید و بند، بدون شک چیز زیبایی است، اما هر چه بیشتر سعی می کرد: "آزادی اش را بشناسد"، بیشتر این آزادی به صورت یک تلاش دشوار در می آمد، یک اجبار، چیزی که به خاطرش مجبور می شد خودش را در خانه آماده کند (فکر کند که چه کلمه ای، چه خواهشی، چه حالتی باعث شگفتی نقاش خواهد شد و راحت بودنش را به او نشان بدهد)، چندان که زیر جبر این آزادی همچون زیر باری خم می شد.

  •  

نقاش می گفت: "اینکه دنیا آزاد نیست، به اندازه اینکه آدم ها آزادیشان را فراموش کرده اند بد نیست" و این جمله انگار فقط برای مامان ساخته شده بود، برای او که با تمام وجودش به این دنیای قدیمی تعلق داشت، دنیایی که نقاش اصرار داشت باید آن را کاملا با تمام مخلفاتش به دور انداخت. "اگر ما نمی توانیم دنیا را تغییر بدهیم، حداقل زندگی خودمان را تغییر بدهیم و آزادانه زندگی کنیم".

  •  

سعی می کرد چشم های قرمزش را پنهان کند، سرش را پایین می انداخت و دلش می خواست کسی او را نبیند، اما این بیشتر جلب توجه می کرد، بالاخره همیشه یک کسی کلام تسکین بخشی به زبان می آورد و او هم با هق هق گریه جواب می داد. یارومیل همه این ها را مثل یک نمایش هیجان انگیز نگاه می کرد؛ از فکر اینکه قطره اشکی در چشم این زن جوان پدیدار می شود خوشش می آمد، خوشش می آمد از اینکه حیای این زن جوان سعی می کند جلوی این غم را بگیرد ولی در نهایت، غم بر حیا پیروز می شود و اجازه می دهد اشک ها جاری شود.

  •  

نفرت کاملا با غم فرق می کند؛ حتی می شود گفت که قطب مخالف آن است. هر وقت کسی یارومیل را اذیت می کرد، بیشتر مواقع می رفت بالا. در اتاقش را می بست و گریه می کرد؛ اما این اشک ها اشک های خوشحالی بود، شاید هم اشک های لذت، و حتی می شود گفت اشک های عشق بود که توسط آن ها، یارومیل دلش به حال پارو میل می سوخت و با نگاه کردن به درونش خود را دلداری می داد.
در حالی که این تنفر ناگهانی که باعث می شد یارومیل به مسخره بودن خودش پی ببرد او را از روحش منحرف و دور می کرد. این تنفر مثل یک دشنام بود، هم خلاصه و هم گویا؛ مثل یک سیلی بود، که برای رها شدن از آن فقط باید گریخت. اما اگر ناگهان ضعف و کوچکی مان بر ما آشکار شود، برای رهایی از آن به کجا باید گریخت؟ فقط یک راه گریز، آن هم به سوی بالاترهاست که اجازه می دهد از این حقارت رها شویم.

  •  

زن گفت که این اتاق خانه اش بوده، در حالی که آنجایی که "زاویه" می خواهد او را ببرد نه کمد لباس دارد و نه پرنده ای در قفس. زاویه جواب داد خانه آدم، کمد لباس یا پرنده ای در قفس نیست، بلکه حضور و وجود کسی است که دوستش داریم. بعد گفت که حتی خودش هم خانه ای ندارد، و به زبان دیگر گفت که خانه اش در قدم هایش است، در راه رفتنش و در سفرهایش. گفت که خانه اش همان جایی است که افق های ناشناخته به رویش باز می شوند. گفت قادر به زندگی نیست مگر با گذشتن از یک خواب به خوابی دیگر و از یک منظره به منظره ای دیگر؛ و اگر مدت زیادی یک جا بماند می میرد. زاویه حس می کرد دوباره پر از احساس سفر شده است و هیچ چیز به زیبایی لحظه قبل از سفر نیست، لحظه ای که افق فردا به ملاقاتمان می آید و به ما نوید می دهد.

  •  

نگاهش را به چشم های دختر مو بور دوخت و می دانست که نباید تن به بازی دروغی بدهد که هدفش جاودانه ساختن یک چیز موقتی است و می خواهد از یک چیز کوچک، چیزی بزرگ بسازد؛ می دانست که نباید به بازی دروغینی که عشق نامیده می شود، تن در دهد.

  •  

فقط احساس گناه نبود که او را به طرف خطر می کشانید. از این ترسی که عمر را نصف عمر و مردها را نیمه مرد می کرد متنفر بود. می خواست زندگی اش را در یک کفه ترازو و مرگ را در کفه دیگر بگذارد. می خواست هر یک از اعمالش، حتی هر روز و هر ساعت و هر ثانیه با والاترین محک که مرگ است ارزیابی شود. برای همین هم می خواست اول صف راه برود، روی طنابی راه برود که زیر آن چاه است؛ می خواست هاله گلوله ها را اطراف سرش احساس کند و به این ترتیب در مقابل چشم های همه بزرگ و بی انتها شود؛ همچون مرگ که بی انتهاست.

  •  

به او نگاه می کرد و به این می اندیشید که او زیباست و ترک کردنش سخت است. اما دنیا، در آن طرف پنجره، زیباتر بود. و اگر او به خاطر دنیا زنی را ترک می کرد که دوست داشت، این دنیا برایش ارزشمندتر می شد. به قیمت تمام عشقی که به آن خیانت شده بود. زاویه گفت: "تو زیبایی، اما من مجبورم به تو خیانت کنم." بعد خود را از آغوش او بیرون کشید و به طرف پنجره رفت.

  •  

"این از آسمان برایت افتاده؛ ناگهانی؛ بدون اینکه انتظارش را داشته باشی؛ خالق این تصویر تو نیستی، اما بهتر است بگوییم کسی در درون توست، کسی که شعر تو را در درون تو می نویسد؛ جریان بسیار قوی ضمیر ناخودآگاه است که از همه ما می گذرد؛ اگر این جریانی که در همه ما بطور مساوی وجود دارد، تو را برای به صدا در آوردن ویلنش انتخاب کرده است، نشانه فضیلت تو نیست."
یارومیل فورا در آن بارقه ای برای غرورش پیدا کرد؛ درست است که او تصاویر شعرش را نیافریده بود؛ اما نکته مرموز این بود که دقیقا دست نگارنده او انتخاب شده بود؛ بنابراین او می توانست به چیزی بزرگ تر از "هنر" ببالد؛ می توانست به این خاصیت "برگزیده بودنش" ببالد.

  •  

دنیا بی وقفه او را آزار می داد؛ در مقابل زن ها سرخ می شد، خجالت می کشید و همه جا مورد تمسخر بود. در رویاهای مرگ، سکوت را پیدا می کرد. در آنجا به آرامی زندگی می کرد، بی صدا و خوشحال. آری، مرگ، آنطور که یارومیل تصور می کرد، یک مرگ "زندگی شده" بود: این مرگ به طور عجیبی به دورانی شبیه است که آدم احتیاج ندارد وارد دنیا شود، چون برای خودش دنیایی دارد و بالای سرش گنبد محافظی است، طاقی در درون شکم مادرانه. در این مرگ که به خوشبختی بی پایانی می مانست، او می خواست با زن محبوبش یکی شود.

  •  

مرگ هنگامی واقعی می شود که از شکاف های پیری به درون آدمی رخنه کند. اما پیری برای یارومیل بی نهایت دور بود؛ مبهم بود؛ مرگ برای یارومیل واقعیت نبود، رؤیا بود. اما او در این رؤیا به دنبال چه می گشت؟ او در رؤیای مرگ، بی نهایت را جستجو می کرد. زندگی اش به طرزی ناامید کننده حقیر بود و تمام چیزهای دور و برش پیش پا افتاده و عاری از درخشش؛ اما مرگ مطلق است؛ غیر قابل تقسیم است، و غیر قابل تغییر. در رؤیاهای مرگ، خوشبختی را نیز جستجو می کرد. بدنی را در خواب می دید که به آرامی در زمین حل می شد، و او این عمل عاشقانه را زیبا می یافت، عملی که بدن به زمین مبدل می شود، به آرامی و با لذت.

  •  

کودکی واقعی هیچ چیز بهشتی ندارد و آنقدرها هم لطیف نیست. لطافت در لحظه ای متولد می شود که ما به آستانه سن عقل پرتاب شده ایم و با دلهره متوجه آن مزایایی از کودکی می شویم که وقتی خودمان بچه بودیم نمی فهمیدیم. لطافت، ترسی است که در سن عقل به ما القاء می شود.
لطافت، اقدام به ایجاد فضایی مصنوعی است، فضایی که در آن باید با دیگری مثل بچه رفتار کرد. لطافت، ترس از عاقبت عشق جسمانی نیز هست؛ کوششی است برای نجات عشق از دنیای بزرگسالان، دنیایی که فریبنده و اجبار آمیز و سنگین شده از تن و مسئولیت است؛ لطافت، کوششی است برای نگریستن به زن به مثابه یک کودک.

  •  

اما مگر مهم بود که پیشرفت وجود داشته باشد یا نه؟ مگر مهم بود که سوررئالیسم بورژوا باشد یا انقلابی؟ مگر مهم بود که حق با یارومیل باشد یا با دیگران؟ مهم این بود که او به آن ها بپیوندد. علی رغم جر و بحث با آن ها، علاقه شدیدی نسبت به آن ها احساس می کرد. حتی به آن ها گوش نمی داد و فقط به یک چیز فکر می کرد، به اینکه خوشحال است: او جماعتی را پیدا کرده بود که در آن فقط پسر مامانش یا یکی از شاگردان کلاس نبود، بلکه خودش بود. و به خودش گفت آدم نمی تواند کاملا خودش باشد، مگر زمانی که کاملا در میان دیگران باشد.

  •  

آه، کوچولو، تو هرگز از این احساس خلاص نخواهی شد. تو مقصری، مقصری. هر بار که از خانه ات خارج شوی، پشت سرت نگاه سرزنش آمیزی حس می کنی که با فریاد تو را به بازگشت می خواند! تا آخر دنیا مثل سگی خواهی بود که قلاده اش به زنجیر درازی بسته شده باشد و حتی اگر دور شوی، همیشه صدای ساییده شدن این قلاده را بر گردنت احساس میکنی! حتی اگر اوقاتت را با زن ها سرکنی، حتی اگر با آن ها در تخت باشی، همیشه زنجیر درازی دور گردنت خواهد بود و در آن دور دورها مادرت سر آن را به دست گرفته است و از حرکات مقطع این زنجیر، متوجه می شوی که خودت را به چه حرکات وقیحی سپرده ای! "شارل بودلر، تو چهل ساله خواهی شد و باز هم از مادرت خواهی ترسید!"

  •  

فکر می کنید گذشته برای این قابل تغییر نیست که دیگر گذشته و تمام شده؟ وای، نه. لباس گذشته از تافته ای هزار رنگ درست شده و هر بار که به طرفش برمی گردیم، آن را به رنگ دیگری می بینیم.

  •  

چند روز بعد متوجه شد که در بی حالی پسرش، علاوه بر خستگی، غم هم هست. به خاطر همین تقریبا با او آشتی کرد و دوباره امیدوار شد. به خود می گفت معشوقه ها مجروح می کنند و مادرها دلداری می دهند؛ به خود می گفت معشوقه ها می توانند بیشمار باشند، اما مادر فقط یکی است. با خود تکرار می کرد من باید به خاطر او مبارزه کنم، باید به خاطر او مبارزه کنم، و از آن به بعد، مامان مثل یک ببر محافظ و دلسوز دور او می چرخید.

  •  

انقلاب و جوانی زوج خوبی را تشکیل می دهند. انقلاب به میانسالان چه وعده ای می تواند بدهد؟ به بعضی فلاکت وعده می دهد و به بعضی دیگر نعمت. اما این نعمات چندان نمی ارزند، چون به خزان زندگی مربوط می شوند، و به همراه مزایایشان، فعالیتی طاقت فرسا، فروپاشی عادات و رسوم، و تردید به بار می آورند. جوانان شانس بیشتری دارند: جوانی به واسطه اشتباه زایل نمی شود و انقلاب می تواند آن را تحت حمایت خود بگیرد. شک و تردید این دوران انقلابی برای جوانی یک مزیت است، چرا که این دنیای پدران است که در شک و تردید سقوط کرده است. آه! چه زیباست وارد شدن به دنیای مسن ترها هنگامی که دیوارهای این دنیا فرو می ریزد.

  •  

قافیه و وزن از یک توانایی جادویی برخوردارند: دنیای بی شکلی که در یک شعر قافیه دار محصور است، ناگهان شفاف و منظم و روشن و زیبا می شود. اگر در شعری، کلمه مرگ درست در جایی قرار بگیرد که در بیت قبلی آن صدای همسرایان طنین افکنده باشد، مرگ تبدیل به یک عنصر خوش آهنگ منظم می شود. و حتی اگر شعر علیه مرگ اعتراض کند، خود به خود مرگ موجه می شود، یا حداقل به صورت موضوع زیبایی برای یک اعتراض در می آید.

  •  

استخوان، گل های سرخ، تابوت، زخم، تمام این ها در شعر تبدیل به یک باله می شوند و شعر و خواننده رقاصان این باله هستند. مسلما آن هایی که می رقصند نمی توانند رقص را نفی کنند. آدمی به واسطه شعر موافقتش را با هستی اعلام می کند، و قافیه و وزن از بی رحم ترین وسیله های ابراز این موافقت به شمار می آیند.
غزل سرایی نوعی مستی است و آدمی برای اینکه راحت تر خودش را با دنیا تطبیق دهد، مست می شود. انقلاب مایل نیست تحت نظر باشد و مورد بررسی قرار گیرد، بلکه می خواهد جزئی از آن بشویم؛ بدین گونه است که انقلاب مغازله می شود و غزل سرایی برایش از واجبات است.

  •  

پیش از این، آینده برای یارومیل به مثابه یک راز بود؛ تمام ناشناخته ها در آینده پنهان می شدند؛ به همین خاطر است که در آن واحد، هم او را به طرف خود می کشید و هم او را می ترساند؛ آینده نقطه مقابل اطمینان بود، نقطه مقابل آرامش خیال. به همین خاطر او در لحظات ترس و اضطراب، در رؤیای عشاق پیر فرو می رفت که چون دیگر آینده ای در پیش رو نداشتند خوشبخت بودند.
اما انقلاب به آینده معنی متضادی می بخشید: آینده دیگر یک راز نبود؛ انقلابیون آن را خوب می شناختند؛ فرد انقلابی آینده را به واسطه رساله ها و کتاب ها و کنفرانس ها و رسانه های گروهی میشناخت؛ آینده دیگر وحشت ایجاد نمی کرد، برعکس برای زمان حال که پر از شک و تردید بود، یقین به ارمغان می آورد؛ به همین دلیل فرد انقلابی همچون کودکی در کنار مادرش، در آینده به دنبال مأمنی می گشت.

  •  

بالاخره با این فکر به خودش اطمینان داد که یک عشق بزرگ، که مثل صاعقه بطور ناگهانی از راه می رسد، در یک چشم به هم زدن زن را از هر نوع ممنوعیت و هر نوع حجب و حیایی می رهاند، و دختر دقیقا به همین خاطر که پاک و بی گناه است، با مهارت یک دختر جلف، خودش را به معشوق تسلیم می کند. به عبارت بهتر: عشق در او منشأ نیرومندی از الهامات غیر منتظره را نمایان می کند. نبوغ عشق در یک چشم به هم زدن، جانشین همه تجربیات می شود. این تجزیه و تحلیل به نظرش زیبا و عمیق می آمد؛ در پرتو آن، دوستش تبدیل به الهه عشق می شد.

  •  

از این فکر متأثر شد که دوست دخترش لباس های زشت و ارزان قیمت می پوشد، و او در این موضوع نه تنها جذابیت دوست دخترش را می دید (جذابیت سادگی دختر را) بلکه بیشتر به جذابیت عشق خودش پی می برد: به خودش می گفت دوست داشتن یک آدم جذاب و کامل و با ظرافت کار مشکلی نیست: چنین عشقی چیزی نیست جز عکس العمل ناچیزی که خود به خود در مقابل زیبایی که خود اتفاقی است، پدیدار می شود. اما عشق واقعی، دقیقا می خواهد از موجودی ناکامل محبوبی را بیافریند که بیشتر وجودی انسانی است تا وجودی ناکامل.

  •  

داستان دو نفر که در شرف عاشق و معشوق شدن هستند آنقدر جاودانه است که ما تقریبا می توانیم فراموش کنیم که زمان وقوعش کی بوده است. چقدر تعریف کردن این نوع ماجراها لذت بخش است! چقدر خوب می شد اگر آن را به فراموشی می سپردیم، آن را که شیره زندگی کوتاه ما را کشیده است تا به خدمت کارهایی بیهوده در آورد؛ چقدر زیبا می شد اگر تاریخ را فراموش می کردیم.

  •  

شعر سرزمینی است که در آن هر گفته ای تبدیل به واقعیت می شود. شاعر دیروز گفته است: زندگی همچون گریه ای بیهوده است و امروز می گوید: زندگی چون خنده شاد است، و هر بار درست گفته است. امروز می گوید: همه چیز پایان می پذیرد و در سکوت غرق می شود، فردا خواهد گفت: چیزی پایان نمی یابد، همه چیز طنینی جاودانه دارد، و هر دو درست است. شاعر نیازی به اثبات هیچ چیز ندارد؛ تنها دلیلش، شدت احساسات اوست.

  •  

آدم تا وقتی بزرگ نشده، تا مدت ها در آرزوی یگانگی و امنیت دنیایی است که در درون مادرش به حد کمال به او اعطا شده؛ و وقتی در مقابل دنیای بزرگسالان - دنیای نسبیت ۔ قرار می گیرد، دچار اضطراب (یا خشم) می شود، دنیایی که او در آن همچون قطره ای است در اقیانوسی بیگانه. به همین خاطر است که جوانان یگانه جویانی شوریده اند؛ رسولان مطلق. به همین خاطر است که شاعر دنیای خصوصی اشعارش را می سازد؛ به همین خاطر است که انقلابی جوان، خواهان دنیای کاملا جدیدی است که تنها از یک اندیشه به وجود آمده؛ به همین خاطر است که جوانان سازش را جایز نمی دانند، نه در عشق نه در سیاست.

  •  

این اشک ها برای او جوهری بود که وقتی آدم نمی خواهد به انسان بودن اکتفا کند، در آن حل می شود و میل دارد از حدود طبیعی خودش فراتر رود؛ به نظرش می رسید که انسان، با جاری شدن اشک، از حد و مرزهای طبیعت مادی اش فرار می کند، به دوردست ها می پیوندد و بی کران می شود. گریه می کردند و در آن لحظه، بیرون از این دنیا بودند، دریاچه ای بودند که از زمین جدا شده است و رو به آسمان می رود.

  •  

فکر می کرد نه، این درست نیست که عشق و وظیفه را در برابر هم قرار دهد؛ این دقیقا برداشت قدیمی این مسئله است. عشق یا وظیفه، زن محبوب یا انقلاب، نه، نه، به هیچ وجه اینطور نیست. اگر او دختر مو قرمز را در خطر انداخته، به این معنی نیست که عشق برای او ارزشی ندارد؛ چرا که آنچه یارومیل می خواست، دقیقا این بود که دنیا، دنیایی شود که در آن مردان و زنان بیش از پیش یکدیگر را دوست بدارند. آری، به این ترتیب بود: یارومیل دوست دختر خودش را، دقیقا به همین دلیل به خطر انداخته بود که او را بیشتر از بقیه مردانی که زنانشان را دوست دارند، دوست می داشت؛ دقیقا به این دلیل که می دانست عشق و دنیای آینده عشق چیست.

  •  

دوستانش به او هشدار می دهند. بی معنی است که برای چرندیاتی از این قبیل خطر دوئل را به جان بخریم. بهتر است کوتاه بیاییم. لرمونتوف، زندگی تو به مراتب با ارزش تر از این شعله ناچیز و مسخره شرف است.
چی؟ آیا چیزی با ارزش تر از شرف هم وجود دارد؟ بله لرمونتوف، زندگی تو، آثار تو.
نه، هیچ چیز با ارزش تر از شرف نیست!
شرف فقط تشنگی غرور توست، لرمونتوف. شرف، وهم آینه است، شرف فقط نمایشی است برای این مردم نادانی که فردا دیگر اینجا نخواهند بود!
اما لرمونتوف جوان است و ثانیه هایی که او در آن زندگی می کند، همچون ابدیت وسیع است؛ و این چند خانم و آقایی که او را نگاه می کنند، تماشاچیان این دنیا هستند! او یا با قدم هایی محکم و مردانه از این دنیا عبور خواهد کرد، یا سزاوار زندگی کردن نخواهد بود.

کیفیت غسل و وضو را نیکو می دانست، اما این کارها مایه ای جز آب نداشت و نمی توانست گناهان را بشوید و دل های پریشان را راحتی بخشد. هدیه قربانی و تضرع به خداوند را پسندیده می دید، اما آیا این اعمال همه چیز را در خود نهفته داشتند؟ مگر اهداء قربانی سبب خوشبختی می شود؟ و اما خداوند؟ آیا هدیه قربانی به خداوند صحیح و ثواب و معقول و پسندیده است؟ اگر این قربانی ها و این افتخارات را به "آتمان" یگانه هدیه نکنیم، پس دیگر آن را به که می توان تقدیم کرد؟ اما "آتمان" خودش کجاست؟ کجا منزل می گزیند؟ قلب جاویدانش در کجا به طپش است؟ مگر او در درون جان، در باطن، در ضمیر پنهان که هر فردی همراه دارد خانه نگرفته است؟ اما این جان، این باطن، خود در کجاست؟

  •  

پدرش زندگی را با شرافت بسر می برد و سخنانش متین و ممتلی از افکار بزرگ و عالی بود. اما آیا او، حتی او که این همه می دانست و دانشمند بود زندگی را قرین سعادت داشت؟ و در صفا بسر می برد؟ مگر او نیز جوینده ای بی قرار نبود؟ مگر او پیوسته با شوق فراوان به چشمه های مقدس برای غسل و وضو نمی رفت؟ مگر قربانی نمی کرد؟ مگر کتب مقدس را از برنمی خواند؟ مگر در مباحثات برهمن ها شرکت نمی جست؟
پس چرا حتی او که مردی غیر قابل سرزنش بود بایستی هرروز گرد گناه از خود بشوید و پیوسته خود را از نو پاک و مبرا دارد؟ مگر آتمان در روح او لانه نگرفته بود؟ مگر آن چشمه در درون قلب او نبود؟ مرد باید آن مرکز و چشمه را در نفس خود پیدا و تصاحب کند. بقیه، همه جستجوی بیهوده، انحراف و اشتباه می باشند.

  •  

همه را نیرنگ باز می دید. شادی و زیبایی همه محکوم به فنا بودند، جهان به جز تلخی و زندگی جز رنج هیچ نداشت. سیذارتا، تنها یک هدف داشت. او می خواست آزاد شود و خود را از عطش سوزان امیال و آرزوها و لذات و رنج ها رها سازد. میل داشت بگذارد تا نفس بمیرد و با از بین بردن نفس لذت و صفای رهایی دل را بیابد و پنداری نیک داشته باشد. هدف او همین بود و بس. هنگامی که نفس مسخر و معدوم شد، هنگامی که هوی و هوس ها ساکت شدند، آن وقت ضمیر باطن که دیگر پایبند نفس نیست بیدار خواهد شد. برای او راز بزرگ ریاضت همین بود.

  •  

با عطشی تازه چون صیادی که در کمین نشسته و انتظار می کشید در انتظار پایان دور زندگی، یعنی در انتظار آن لحظه ای که در آن همه علت ها معدوم می شوند و ابدیت بی درد و رنج آغاز می یابد، بنشست. وی حواس خود را معدوم کرد، خاطرات خود را از بین برد. از نفس خود خارج شد و به هزاران شکل مختلف در آمد. حیوان شد، لاشه شد، سنگ شد، چوب شد، آب و همه چیز دیگر گردید و هرد فعه که دیده باز می گشود، آفتاب و ماه را درخشان می یافت و خود را در دور زندگی در گردش می دید.
اگر چه سیذارتا از نفس هزاران بار فرار کرد و در نیستی منزل گزید و خود را در پوشش حیوانات و درون سنگ ها و جمادات جای داد، با این وجود، بازگشتنش چاره پذیر نبود. چه در آفتاب چه در مهتاب، چه در باران، چه در سایه، دوباره خود را می یافت و به خود باز می گشت و باز سنگینی دور زندگی شکنجه اش می داد.

  •  

سیذارتا به آهستگی مثل این که با خود صحبت می کند گفت: تفکر چیست؟ ترک بدن چیست؟ روزه گرفتن چیست؟ نگاه داری دم چیست؟ همه از نفس فراری می باشند و این رهایی موقتی از شکنجه نفس و تسکین موقتی رنج ها و ناامیدی های زندگی است. آن عرابه ران نیز وقتی که در میخانه ساغری چند از شراب برنج با شیر نارگیل سر کشید، از این حال تخدیر موقتا بهره مند می شود. وی نیز دیگر احساس نفس نمی کند. دیگر رنج زندگی را درک نمی کند. وی نیز رهایی و نجات موقتی را در می یابد. هنگامی که پس از باده نوشی به خواب رفت وی نیز بدان چه سیذارتا و گوویندا پس از تمرینات طولانی و دوری از نفس و احساس خویشتن در عالم نابودی نایل شده اند دسترسی خواهد داشت.

  •  

سیذارتا گفت: خیال می کنی که پیرترین مرتاضان ما، آن معلم گرانمایه چند سال دارد؟
گوویندا پاسخ داد: تصور می کنم که پیرترینشان شصت ساله باشد.
سیذارتا گفت: او شصت دارد و هنوز به مرحله نیروانا نرسیده است. وی هفتاد ساله و هشتاد ساله خواهد شد، تو و من نیز به همان اندازه پیر خواهیم شد و به تمرینات مشغول خواهیم بود و به تفکر خواهیم پرداخت، اما نه او و نه ما هیچکدام به سر منزل نیروانا نخواهیم رسید. گوویندا، به عقیده من، در میان مرتاضان حتی یک نفر نیز به نیروانا نرسیده است و نخواهد رسید. ما تسلیت و تسکین می یابیم و این را نیز که چگونه باید خود را بفریبیم فرا خواهیم گرفت. اما آن مقصد اصلی و آن راه را ما نخواهیم یافت

  •  

ای که تشنه فرا گرفتن دانشی، بگذار تا تو را از بیشه عقاید و جنگ کلمات برحذر کنم. باورها هیچ معنایی در برندارند. ممکن است که زشت یا زیبا، خردمندانه و یا جاهلانه باشند. هر کس می تواند آن را بپذیرد و یا به دور اندازد. تعالیمی که تو بدان گوش فرا داشتی عقیده من نیست و توصیف جهان برای جویندگان دانش نیز هدف آن تعالیم نمی باشد. بلکه هدف آن کاملا چیزی دیگر است، و آن رستگاری و رهایی از رنج و درد می باشد. آنچه را که گوتاما تعلیم می دهد این است و چیز دیگری نیست.

  •  

شاید که آن ها با پیروی از تعالیم تو به هدفشان برسند، قضاوت زندگی دیگران کار من نیست. من می توانم فقط قاضی اعمال خود باشم، من بایستی فقط برای خود چیزی را برگزینم و یا رد کنم. ما مرتاضان در طلب آنیم که از قید نفس رهایی یابیم. اگر من یکی از پیروان تو گردم متأسفانه باید بگویم که بیعت من با تو بسیار سطحی خواهد بود و خود را خواهم فریفت که در حلقه صفاداران وارد شده و رستگاری را به دست آورده ام. در صورتی که واقعا نفس من به حیات و رشد خود ادامه داده و خود را به صورت تعالیم تو، به شکل بیعت من به تو و عشق من نسبت به تو و نسبت به آن جمعی که مرا در میان خود پذیرفته اند در می آید.

  •  

تو بدان هدف با جستجوی خود، به راه خود، با تفکر، با اندیشه، با دانش و خردمندی خود رسیده ای. ای دانشمند بزرگوار، بگذار تا بگویم که تو از تعالیم چیزی نیافته ای و هیچکس نیز رستگاری را از طریق تعالیم به دست نخواهد آورد. تو نمی توانی آنچه را که در ساعت رسیدن به هدف و تنویر فکر برتو گذشته در قالب کلمات به کس دیگر بگویی.
سیر آنچه را تو خود از آن گذشتی در تعالیم تو نمی توان دید. و به همین سبب به راه دیگر می روم. نه بدین منظور که عقیده و اصل دیگر و بهتری را جستجو کنم، نه. چون می دانم که چنین چیزی یافت نمی شود. می روم تا همه اصول و عقاید و همه معلمین را ترک کنم و خود به تنهایی هدفم را بیابم و یا بمیرم.

  •  

از این معما که "من" نیز زندگی می کنم، "من" تنها بوده و از سایرین جدا و مختلفم، "من" سیذارتا می باشم سر در نیاورده ام. از سیذارتا چیزی نمی دانم. و بلکه از هیچ چیز دیگر در جهان تا بدین حد بی اطلاع نیستم
من دیگر از سیذارتا فرار نخواهم کرد. دیگر افکارم را متوجه آتمان و رنج های جهان نخواهم کرد. دیگر خود را شرحه شرحه نکرده و از بین نخواهم برد تا از لابلای پاره های جگر، راز نهفته ای را دریابم. از خود شروع به یاد گرفتن خواهم کرد و شاگرد خود خواهم شد. من راز سیذارتا را از خود سیذارتا فرا خواهم گرفت.

  •  

اگر کسی در طلب خواندن چیزی باشد و بخواهد آن را مورد مطالعه قرار دهد نباید با حروف و نقاط، سر جنگ و جدال داشته باشد و آن ها را وهم، فریب، تصادف و یا مثل صدف های بی ارزش بداند. بلکه باید آن ها را بخواند و کلمه به کلمه و مشتاقانه مورد مطالعه قرار دهد. اما من می خواستم کتاب کهن سال جهان و کتاب پر اسرار طبیعت را بخوانم، از اول حروف و علائم را دشمن می پنداشتم. گیتی را ظاهری فریب انگیز می خواندم، حتی مدرکات زبان و چشم خود را نیز مولود تصادف می دانستم. نه این، مرحله دیگر به پایان رسیده است. من بیدار شده ام. بلی، به راستی بیدار شده و از امروز تازه به دنیا آمده ام.

  •  

به دنبال چیزی خواهد بود که آواز باطن، آن را فرمان دهد و دیگر به هر طرف سرگشته و سرگردان نخواهد رفت. چرا آن وقت که ساعت تنویر فکر و روشنایی باطن به گوتاما دست داد وی در زیر درخت "بو" نشسته بود؟ بودا آوازی شنید، آوازی از قلب خود شنید که به وی فرمان داد تا به زیر آن درخت رود و آسایش را در آنجا بیابد و او هیچ گاه در صدد از بین بردن گوشت های بدن، قربانی، غسل و وضو، عبادات، خوردن و آشامیدن، خواب و خیال برنیامد. وی فقط بدان آواز گوش فرا داد. و به هیچ فرمان دیگر اطاعت نکرد، فقط آن آواز بود. پیوسته حاضر و آماده شنیدن آن آواز بودن بد نیست، خیلی واجب است، هیچ چیز دیگر بدین اندازه لازم نیست.

  •  

نه سامانا من هیچ نمی ترسم، آیا هیچگاه یک سامانا، یا یک برهمن از این بیمناک بوده است که کسی بتواند دانش و شفقت و نیروی تفکر او را از وی برباید؟ نه، چون این ها چیزهایی هستند که به وی تعلق دارند و وی می تواند این ها را بدان کسانی که خود می پسندد ببخشد و آن هم در صورتی که میل بدین کار کند.
وضع کماله و لذات عشق هم به همان نحو است. بلی رخساره کماله زیبا است، اما اگر تو برخلاف میل وی آن ها را بنگری ذره ای شیرینی در آن نگاه ها نخواهی یافت. ای سیذارتا، تو شاگرد خوبی به نظر می آیی، بیا و این را نیز فراگیر که عشق را می توان به صدقه گرفت یا آن را خرید و یا آن را به هدیه قبول کرد و یا آن را در سر راه پیدا کرد، اما هرگز نمی توان آن را دزدید.

  •  

وقتی که سنگی را در آب بیندازی، آن سنگ نزدیک ترین و سریع ترین راه ها را برای رسیدن به قعر آب اتخاذ می کند. برای سیذارتا نیز هنگامی که وی اراده و غرض و تصمیم و نیتی داشته باشد همان طور است. سیذارتا کاری نمی کند، فقط صبر می کند، فکر می کند و روزه می گیرد. بدون آن که کاری انجام دهد و بدون آن که جنبشی کند. وی امور جهان را چون سنگی که از میان آب بگذرد در هم می شکند. وی غرق می شود و خود را در آب می اندازد. وی غرق در هدف خود می شود و نمی گذارد تا فکری دیگر جز هدفش در مغز وی وارد گردد.

  •  

تو در پناهگاه باطن خود آرامشی داری و می توانی هر زمان بدان پناه بری و خود باشی. درست مثل من، اما بدان که مردم بسیار کمی دارای این ظرفیت اند، در صورتی که همه می توانند آن را داشته باشند. کماله در جواب گفت: "اماهمه مردم زیرک و هشیار نیستند"
سیذارتا گفت: نه، این ابدا با زیرکی و هشیاری ربطی ندارد. بیشتر مردم چون برگ های خزانی هستند که در حال ریزش می باشند. اینان از درخت جدا شده، می چرخند و به هرطرف می روند و بالاخره به زمین می افتند. اما آنان که چون ستارگان در مدار معینی در گردشند بسیار معدودند. بادی به آن ها نمی رسد و راه و راهنمای آن ها در خودشان است.

  •  

چه سالیان درازی که وی آن ها را بدون عطش و بدون داشتن هدفی عالی، بدون ستایش، راضی از لذات کوچک که هیچگاه وی را به راستی راضی نکرده بودند گذرانیده بود. بدون آن که خود بداند، آن سالیان را در این گذراند تا مانند سایر مردم، مانند این کودکان گردد. و در عین حال چون دارای آمال و رنج هایی مانند آمال و رنج های آن ها نبود. زندگی او فقیرتر از زندگی مردم بود. برای وی همه جهان و مردم چون کاماسواتی با بازی با رقص و یا نمایشی مسخره انگیز بود که وی به تماشای آن مشغول شده بود.

  •  

فقط کماله را عزیز می داشت و برای او ارزش قائل می شد. اما اینک آن ارزش را نیز قائل نبود! آیا حالا نیز به وی احتیاج داشت؟ آیا هنوز کماله به وی نیازمند بود؟ مگر آن ها به بازی پایان ناپذیری مشغول نبودند؟ آیا به راستی واجب است که برای آن بازی زنده باشیم؟ نه، نام این بازی "سانسارا" است. این بازی از آن کودکان است. این بازی را آن هایی که لذت می برند شاید یکبار، دو بار، و ده بار بازی کنند، اما آیا دارای چنین ارزشی می باشد که انسان پیوسته بدین بازی مشغول شود؟ سیذارتا دانست که بازی به پایان رسیده است. دانست که دیگر وی قادر به ادامه دادن آن نیست. لرزشی وجود او را فرا گرفت و احساس کرد که چیزی در وی مرده است.

  •  

"برای این که دوباره کودک شوم و دوباره زندگی را از سر گیرم می بایست این همه نادانی کنم، این همه گناه مرتکب شوم. این قدر در اشتباه باشم، گرفتار این همه نفرت شوم. این قدر ناامیدی ببینم و این قدر رنج ببرم. اما راه رسیدن به مقصود در همه حال همین است. دل من و دیدگان من برصحت آن گواهی می دهند."
اگر ناامیدی این نفرت محض وی را مغلوب نکرده بود، آن پرنده بیدار نشده و آن چشمه زلال به جریان نمی افتاد، آن آواز پاک که هنوز در باطن وی زنده بود به گوش نمی رسید. و به همین سبب وى شاد بود و می خندید. به خود می گفت، این که انسان خود را بیازماید کار خوبی است.

  •  

او پیوسته متکبر و خودخواه بود. پیوسته خود را از همه باهوش تر و مشتاق تر می دانست. نفس او خود را به صورت رهبانیت، تکبر، فهم و شعور و دانشمندی او جلوه گر ساخته بود. این نفس در روح وی خانه گزید. و رشد می کرد و وی بدین فکر بود که آیا ممکن است آن را با روزه گرفتن و تمرینات از بین برد. اینک می دانست که سبب گرویدن به قافله جهان آن بود که خود را در قدرت، زن و پول گم کند و به صورت بازرگان و قمارباز و شرابخوار و مالک درآید تا آن کاهن و سامانایی که در وی وجود داشتند، از بین بروند.

  •  

بگو، سیذارتا، آیا مقصود تو این است، که رودخانه در آن واحد در همه جاست؟ در سرچشمه، در دهانه دریا، در آبشار، در حال جریان، در اقیانوس، در کوهستان، یعنی مطلقا در همه جاست؟ می خواهی بگویی که برای رودخانه فقط زمان حال وجود دارد و سایه ای از گذشته و آینده بر آن نیست؟
سیذارتا گفت: بله آن وقت بدین راز آشنا شدم که دیدم حیات من نیز چون رودخانه است. سیذارتای کودک، سیذارتای جوان و سیذارتای پیر فقط با سایه هایی از یکدیگر جدا شده اند و در واقع مجزا نیستند. هیچ چیزی نبوده و هیچ چیز نخواهد شد. برای هر چیز واقعیت و حال وجود دارد. مگر رنج و اندوه همه جزو زمان نیست؟ و همه بیم ها و شکنجه ها در زمان منحل نمی شود؟ مگر آن وقت که زمان در تحت تسلط آید و آن وقت که به دور افکنده شود، همه مشکلات و رنج ها از بین نمی رود؟

  •  

امروز فقط یکی از اسرار رود را فرا گرفته و آن راز روح او را مسخر نموده بود. وی دید که آب پیوسته در جریان است و می گذرد. اما در عین حال همیشه در آنجاست و همیشه به همان حال بوده و پیوسته تازه می شود.

  •  

سیذارتا دید که مادر، عشق سرشاری به کودک خود دارد یا پدر، فرزند یگانه خود را دیوانه وار دوست می دارد. دختر جوانی برای جلب محبت و تحسین مردان به زیورآلات علاقه فراوان نشان می دهد. دیگر این عواطف ساده و کودکانه و در عین حال نیرومند و حیاتی و این احساسات و امیال و هوس ها، در نظر سیذارتا کوچک و ناچیز جلوه نمی کرد. این مردم که این همه عشق، ستایش، نیرو و شوق داشتند قابل دوست داشتن بودند.
به استثنای یک چیز، یک چیز بسیار کوچک، اینان چیزی از دانشمندان و متفکران کم نداشتند و آن چیز، با خبری از یکرنگی و وحدانیت حیات و جهان بود. بعضی اوقات سیذارتا حتی در این نیز شک و تردید می کرد و آن را نوعی تحسین خود و مردم دانشمند می دانست و ایشان را کودکانی متفکر می پنداشت. مردم را از هر لحاظ با متفکران برابر و در بسیاری جهات از آن ها برتر می دید.

  •  

بسیار اتفاق می افتد که کسی که در طلب چیزی است و چیزی جز آنچه که در طلبش است نمی بیند. وی دیگر قادر به پیدا کردن و به دست آوردن چیز دیگری نمی شود. زیرا پیوسته بدانچه که مطمح نظرش است فکر می کند و فقط در جستجوی آن است. چون وی مقصودی دارد و آن قصد و نیت فکر او را اشغال کرده است. جستجو بدان معنی است که انسان مرادی داشته باشد، اما درک معنای آن آزاد بودن و هدف نداشتن و پذیرندگی است. ای مرد عزیز، تو شاید جوینده ای باشی و در جستجوی مرادت بسیاری از چیزها را که در کنار تو قرار دارد نمی بینی.

  •  

دانش چیزی نیست که از کسی به کسی داده شود. دانشی که مرد دانشمند می کوشد آن را به دیگران عرضه دارد اغلب ابلهانه به نظرمی آید. اطلاع از چیزی ممکن است که به کس دیگر منتقل شود. اما معرفت آن غیرقابل نمایش می باشد. آن را می توان دریافت، می توان در آن منحل شد و از آن نیرو گرفت و با آن کارهای شگرف انجام داد، اما هیچگاه نمی شود آن را به کسی دیگر ارائه نمود، و تعلیم داد.

  •  

جهان چیزی ناقص نیست که به آهستگی به سمت تکامل در راه باشد، نه. جهان در هر لحظه ای کامل است. هر گناهکاری در باطن خود احساس صفا و لطفی دارد. همه کودکان مردمی پیر نیز هستند. همه شیرخوارگان مرگ را نیز در باطن خود دارند. همه مردم فانی از حیات جاودانی بهره مندند. بودا در وجود قمارباز و راهزن نیز وجود دارد. و آن راهزن هم در براهمان وجود دارد.
در هنگام تفکر و به خود فرو رفتن ممکن است که زمان را به دور اندازیم و در آن واحد گذشته و حال و آینده را ببینیم. آن وقت همه چیز خوب و کامل جلوه گر می گردد. بدین سبب می بینیم هر چیزی که وجود دارد نیکو است. و مرگ نیز چون زندگی و گناه نیز همچون پارسایی پسندیده است. پس می بینیم که هر چیزی به جای خویش نیکوست و همه چیزها فقط نیازمندی به اذن من، توافق با من و فهم من را دارند. آن وقت همه با من سازگار می شوند و آزاری به من نمی رسانند.

  •  

این را نیز از روح و جسم خود فرا گرفتم که ارتکاب گناه ضروری است. من به شهوت احتیاج داشتم. میبایستی ثروت و مال به دست آورم و نفرت غیرقابل وصف را به تجربه دریابم و فرا گیرم که در مقابل آن ها مقاومت نکنم. تا بتوانم جهان را دوست داشته باشم و بیش از این، آن را با جهانی خیالی و یا تصور تکاملی واهی مقایسه نکنم و آن را به همین حالی که هست بگذارم و آن را دوست داشته و بدان تعلق بیابم.

  •  

کلمات نمی توانند افکار را به خوبی شرح دهند، کلمه چون بر زبان آمد فرق پیدا می کند. اندکی کج می شود و اندکی ابلهانه می گردد. هنوز این مطلب به من لذت می بخشد، آن چیزی که در نظر کسی دارای ارزش و معرفتی می باشد در نظر دیگری یاوه و بیهوده است.

  •  

گوویندا گفت: اما آنچه تو "چیز" می خوانی، آیا واقعیت دارد و دارای ذات و باطنی است؟ آیا، همان هم صورت و وهم "مایا" نیست؟ آیا این سنگ تو و درخت تو حقیقتی دارند؟
سیذارتا گفت: این نیز مرا چندان به زحمت نمی اندازد، اگر این ها نیز موهوم باشند، آن وقت خود من نیز وهمی بیش نمی باشم. پس همه از طبیعتی هستند که من آن را دارا می باشم. بدین سبب است که در نظر من قابل دوست داشتن و احترام می باشند. و بدین سبب است که من آن ها را تا بدین حد دوست دارم. به نظر من، عشق مهم ترین چیزی است که در جهان است. شاید برای متفکرین بزرگ بررسی جهان و شرح نفرت آن مهم باشد، اما به نظر من مهم ترین چیزها دوست داشتن جهان است، نه آن که آن را منفور بداریم.

  •  

هنگامی که بودای اعظم درباره جهان بزرگ فکر می کرد خلاصه آن را در دو چیز یعنی نیروانا و سانسارا، یا در حقیقت و وهم و یا رستگاری و رنج تعلیم داد، کار دیگری نمی شد کرد. برای آن هایی که درس می دهند روش دیگری وجود ندارد، اما خود جهان که در ما و در اطراف ما وجود دارد یک جانبه نیست. هیچگاه یک انسان یا یک عمل انسانی کاملا متعلق به سانسارا یا نیروانا نیست. هیچگاه بشری کاملا گناهکار و کاملا مقدس نمی شود. این بدان جهت است که ما از این تصور موهوم که "زمان واقعیت دارد" رنج می بریم. اگر زمان واقعی نباشد، آن وقت این خطی که مابین این جهان و ابدیت، مابین رنج و سعادت، مابین خیر و شر وجود دارد، خود نیز وهمی بیش نخواهد بود.

"زندگی اولش ملال است، بعدش ترس" هر جامعه ای و شاید جامعه پست مدرن بیش از همه در بر دارنده جنبش ها و پدیده های بسیاری است که کاملا متضاد هستند. اما دو پدیده ترس و ملال با اینکه مخالف هم هستند اما همدیگر را در نهان تشدید و تقویت می کنند. ترس صرفا چیزی نیست که ما برخلاف خواستمان در معرضش قرار می گیریم؛ ترس علاوه بر این غالبا چیزی است که ما داوطلبانه خودمان را در معرضش قرار می دهیم تا بلکه به کمک آن بتوانیم از زندگی روزمره ملال آور مبتذل فراتر برویم.

  •  

"آسیب پذیری و شکنندگی ما بدان معناست که بیش از آن چیزهایی که می کوشیم به دست آوریم چیزهایی هست که می خواهیم از آن ها بگریزیم." ظاهرا ترس از امور بنیادین بشری است، و بسیار بعید است که تصادفی بوده باشد که نخستین احساسی که در کتاب مقدس از آن یاد می شود ترس است: وقتی که آدم میوه درخت دانایی را می خورد و متوجه می شود که برهنه است احساسی که پیش از شرم به سراغش می آید ترس است.
ما عریان و غیر مجهز پا به دنیا می گذاریم و در قیاس با سایر جانوران، تا پایان عمرمان همین گونه بی دفاع می مانیم. با این همه، به هیچ روی بدیهی نیست که این مناسب ترین چشم انداز از زندگی بشری باشد. می توان گفت که آگاهی تمام عیار از خطر یا دلمشغولی مدام به آن خطری بزرگ تر از همه خطرهایی است که ما را تهدید می کنند.

  •  

آدم وسوسه می شود بگوید که رسانه ها نقشی چنان محوری دارند که خطر یا فاجعه فقط وقتی "واقعیت" پیدا می کند که رسانه ها آن را پوشش خبری بدهند. منطق رسانه های جمعی یکی از مهم ترین علت های رشد فرهنگ ترس است.
اکثر ما هفتاد هشتاد سالی عمر می کنیم و بر اثر پیری می میریم، بی آنکه در طول عمر مان گرفتار هیچ یک از این بلایایی که بر شمردیم شده باشیم. زندگی ما چنان امن و محافظت شده است که آنقدر وقت پیدا می کنیم که به خطرهای بالقوه ای فکر کنیم که به تحقیق می توان گفت هیچ کدامشان هرگز در زندگی ما جامه عمل نمی پوشند. ترس ما فرآورده جانبی یک تجمل است. اما این به هیچ روی از واقعیت آن نمی کاهد.

  •  

در روزگاری که ایدئولوژی های کهنه دیگر آن قدرت انگیزشی شان را ندارند، ترس بدل به نیرومند ترین عامل در گفتمان سیاسی شده است. ترس راه را برای ارسال پیام های سیاسی هموار می کند و می توان با توسل به آن مخالفان را با یادآوری مدام خطر به قدرت رسیدن آن ها از میدان به در کرد. در اینجا نقش آفرینان سیاسی همزیستی تمام و کمالی با رسانه های جمعی دارند، چون ترساندن و به وحشت انداختن مردم بی تردید باعث فروش هرچه بیشتر روزنامه ها و نشاندن مردم پای کانال های تلویزیونی می شود

  •  

احساسات تاریخچه ای تکاملی، اجتماعی، و شخصی دارند، و اگر بخواهیم احساسات را درک کنیم، باید هر سه این ها را به حساب آوریم. احساسات اموری صرفا "طبیعی" و مستقیم نیستند؛ احساسات در ضمن برساخته هایی اجتماعی هم هستند. هنجارهایی که معین می کنند چه زمانی داشتن یک احساس معین و ابراز آن مناسب است از فرهنگی به فرهنگ دیگر و بنا به مقام و مرتبت اجتماعی-فرق می کند. آنچه از آن می ترسیم، و به چه میزان از آن می ترسیم، بستگی به درک و برداشت ما از جهان دارد، درک و برداشت ما از نیروهای خطرزایی که در آن هستند و اینکه چه امکاناتی برای حفاظت خودمان در برابر آن ها داریم.

  •  

ما تا حدود زیادی برای احساس ترس مجهز به همان دستگاه هایی هستیم که سایر حیوانات هستند، اما مهارت های شناختی، زبانی، و نمادی ما به ما امکان می دهد بایگانی ذهنی بکلی متفاوتی از احساساتمان داشته باشیم یک خرگوش از حیوان درنده ای که در قاره ای دیگر است نمی ترسد. ترس خرگوش از چیزهایی است که دور و برش هستند، همین جا و هم اکنون.
ترس ما دامنه بالقوه بسیار وسیع تری از هر حیوان دیگری دارد، دقیقا به این دلیل که ما "حیوان نمادساز" هستیم. ما به محض اینکه از خطری خبر دار می شویم، و فرقی نمی کند که آن خطر چقدر دور از ما باشد، غالبا آن را تهدیدی برای خودمان به حساب می آوریم. و مهم تر از آن، ما تهدیدهای خیالی بیشماری را بر می سازیم و در اینجاست که ما یک علت مهم ددمنشی های انسان ها نسبت به همدیگر را می یابیم.

  •  

انسان، که دیگر صرفا در جهان مادی نیست، در جهانی نمادین زندگی می کند. زبان، اسطوره، هنر، و دین اجزای این جهان هستند. این ها رشته های گوناگونی هستند که ما در تور نمادین، در شبکه به هم پیچیده تجربه انسانی به هم می بافیم. دیگر هیچ انسانی نمی تواند تماسی بلاواسطه با واقعیت برقرار کند. هرچه فعالیت نمادین انسان پیش تر می رود به همان نسبت واقعیت مادی پس می نشیند. انسان حالا به جای سروکار داشتن با خود چیزها به یک معنا دائما با خودش سروکار دارد و در گفتگوست.
انسان خودش را چنان در اشکال زبانی، در تصاویر هنری، در نمادهای اسطوره ای، یا شعائر دینی پیچیده است که دیگر نمی تواند چیزی را جز از خلال این واسطه ساخته خویش ببیند یا بشناسد. در حوزه نظر هم انسان نمی تواند در جهان حقایق عریان، یا بر طبق نیازها و امیال بلافصلش زندگی کند. به عکس، انسان در میانه احساسات خیالی، در بیم ها و امیدها، در آرزوها و سرخوردگی ها، در خیال ها و در رویاها زندگی می کند.

  •  

انسان ها موجودات واقعا رقت آوری هستند چون مرگ را امری آگاهانه کرده اند. انسان ها می توانند در هر چیزی که زخمی به آنان می زند، بیمارشان می کند، یا حتی از لذت محرومشان می کند شری ببینند. آگاهی در ضمن به این معنا هم هست که انسان ها حتی در غیاب هر خطر فوری بناگزیر ذهنشان مشغول شرور می شود. زندگی انسان ها بدل به تأمل درباره شر و برنامه ریزی برای مهار و پیشگیری از آن می شود و حاصلش یکی از تراژدی های بزرگ زندگی انسانی است، آنچه می شود آن را نیاز به "بت سازی از شر" نامید، جای دادن همه آن چیزهایی که زندگی را تهدید می کنند در جایگاه های خاصی است که بتوان آن ها را رام و مهار کرد. انسان ها درباره شرور خیالپردازی می کنند، و شرور را در جایگاهی نادرست می بینند، و با دست و پا زدن های بیهوده خودشان و دیگران را نابود می کنند.

  •  

احساسات ربط نزدیکی به الگوهای خاص عمل دارند، و به نظر می رسد این الگوهای خاص عمل به این دلیل پرورانده شده اند که از منظر تکاملی مطلوب بوده اند. ترس معمولا با گریز یا حمله توأم است. اما نه همیشه. بسیاری از احساسات چنان ماهیتی دارند که ابراز نکردنشان به هر صورتی امری حیاتی است. همه ما احتمالا عاشق کسی شده ایم که امیدی برای جلب نظرش نداشته ایم و این عشق را ابراز نکرده ایم حتی با یک نگاه یا یک حرکت چون می توانسته برایمان خیلی گران تمام شود. این ادعایی نامعقول است که در چنین موقعیت هایی آدم آن احساس مورد بحث را ندارد چون آن احساس را از طریق عملی مشخص بروز نمی دهد. احساسات برانگیزاننده اعمال هستند، اما تعیین کننده اعمال نیستند.

  •  

نظریه "برچسب زنی شناختی" می گوید هم تغییرات فیزیکی و هم تفسیر شناختی آن ها برای تجربه کردن یک احساس معین ضروری هستند. شخص خشم و عصبانیت را تجربه می کند و در می یابد چون متوجه می شود که قلبش تندتر می زند و تندتر نفس می کشد، و غیره، و بعد موقعیت را اینگونه تفسیر می کند که موقعیتی است که ایجاب می کند خشمگین شود. همین مطلب در مورد ترس هم صادق است. اینکه تا چه حد می توان احساسی را خشم یا ترس قلمداد کرد ظاهرا بستگی به آن موقعیت یا تفسیری از آن موقعیت دارد که شخص خودش را در آن موقعیت می بیند. احساس چیزی مستقل از موقعیت و تفسیر شخص از آن موقعیت نیست.

  •  

ظاهرا احساسات، شناختی از این جهان به ما می دهند. یا شاید بهتر است بگوییم بدون احساسات خیلی از چیزها را در این جهان نه می توانستیم به تصور در آوریم و نه بشناسیم. هر احساسی حاوی درک و برداشت هایی است.
ترس همیشه ترس از چیزی است. ترس همیشه معطوف به چیزی است. اگر چنان چیزی وجود نمی داشت، دیگر سخن ما از ترس نبود، بلکه از ضربان قلب، تندتر نفس کشیدن، و لرزیدن بود. ترس چیزی فراتر و بیش از این حالت های فیزیکی است، و آن "فراتر و بیش" همان چیزی است که ترس معطوف و راجع به آن است. آن چیزی که ترس راجع و معطوف به آن است همیشه پیش تر تفسیری در ذهن ما دارد.

  •  

یکی از تمایزات معمول میان ترس و اضطراب این است که ترس همیشه ترس از یک چیز معین و مشخص است، حال آنکه در اضطراب چنین نیست. اما خط فارق میان اضطراب و ترس در عمل به این روشنی هم نیست. ترس هم می تواند با عدم یقین نسبت به تهدید و چگونگی رفع تهدید همراه باشد. شما ممکن است از چیزی بترسید، اما با یقین و قطعیت ندانید از چه چیز آن چیز می ترسید، یا در برابر آن چیز چه رویکرد و رفتاری را باید در پیش بگیرید. بسیاری از اضطراب ها هم مربوط به تهدیدی معین هستند و شخص می داند که مضطرب و دلنگران چیست، اما آنچه غیر قطعی و نامعین است این است که او نمی داند که این تهدید کی و کجا و چگونه در زندگی او پدیدار خواهد شد.

  •  

احساسات مختلف با الگوهای عمل خاصی پیوند نزدیک دارند، و وقتی که یک احساس با قوت تمام خودش را عیان می کند، این الگوهای عمل همه ملاحظات عقلانی را منتفی می کنند و کنار می زنند. یا بهتر است بگوییم عقلانیت از صحنه خارج می شود و لذا افراد پیامدهای درازمدت تر عملشان را در نظر نمی گیرند.
اما فقدان احساسات هم می تواند منجر به اعمال غیرعقلانی شود. افرادی که آمیگدالایشان آسیب جدی دیده است احساس ترس نمی کنند، حتی در موقعیت هایی که جانشان را تهدید می کند. فقدان احساسات ما را از درک و دریافتی حسی که برای دست زدن به انتخاب های عقلانی در عمل ضروری است محروم می کند.

  •  

احساسات صرفا و مطلقا ذهنی نیستند، بلکه طریقی بنیادین برای بیرون ایستادن از خود هستند. در عین حال، احساسات ما را در تماس با خودمان قرار می دهند. "یک احساس نحوه یافتن خویشتن در رابطه مان با هستی هاست و بنابراین در عین حال یافتن خودمان در رابطه با خودمان؛ نحوه هماهنگ کردن خودمان در رابطه مان با هستی هایی که ما نیستیم و هستی هایی که ما هستیم.
هر احساسی به ما امکان می دهد به خودمان و به جهان بیرون دسترسی پیدا کنیم، اما دقیقا به همین دلیل که احساسات می توانند بدین نحو این سوژه ها را بگشایند، در ضمن می توانند آن ها را بپوشانند و پنهان کنند، و بنابراین به ما نظری نادرست هم از خودمان و هم از جهان القا کنند." به نظر می رسد هایدگر در ضمن معتقد است که ترس احساسی است که پوشاننده و پنهان کننده است.

  •  

به یک معنا، بیماری از حوزه مرئی به حوزه نامرئی نقل مکان کرده است. در هر لحظه ممکن است بیمار به حساب آییم. ما دیگر به سلامتمان و رضایت بخش بودن وضع سلامتی مان اعتماد نداریم، حتی وقتی که هیچ نشانه ای دال بر بیماری، ظهور و بروزی در جسممان ندارد.
"بیماری، به جای اینکه یک حادثه واحد با یک آغاز و پایان مشخص باشد، کم کم در ذهن ما بدل به یک رفیق و همراه دائمی سلامتی شده است، آن روی دیگر سکه سلامتی و تهدیدی همیشه حاضر: در برابر بیماری باید همیشه هشیار و گوش به زنگ باشیم و باید هر روز و هر شب در تمام طول هفته با آن مقابله کنیم و جلویش را بگیریم. مراقبت بهداشتی بدل به یک نبرد ازلی و ابدی علیه بیماری شده است."

  •  

در جهانی محتاط، آینده بیشتر در سیطره خطرها قرار می گیرد تا در سیطره امکان ها. تهدیدهای آتی بدل به تغییرات فعلی می شوند. در چنین جهانی ما با "غایتی" زندگی می کنیم که دائما به سمت فاجعه سوق داده می شود. اگر تهدیدی بر طرف می شود، همیشه بیشمار تهدید تازه جایش را می گیرند. حد و حدود ممکن نبرد با همه این خطرها مرزی نمی شناسد. على الاصول، ترس خودش به خودش دوام می بخشد. تغییر به نظر مخاطره آمیز می آید، و بنابراین چیزی خطرناک، چون هر تغییری می تواند تغییری در جهت بدتر شدن وضع هم باشد. این سیاست با هر تغییری می ستیزد- این سیاست خواهان حفظ وضع موجود است. اگر هم به تغییری رضایت دهد، تغییری در جهت بازگشت به گذشته و رجوع به "اصل" است.

  •  

فرهنگ خطر آکند فرهنگی است که در آن فرد، بیش از هر زمان دیگر در گذشته، خودش را به دست "برآوردهای تخصصی" می سپارد و در عین حال سخت نسبت به اعتمادپذیری و قابل اتکا بودن این برآوردها شکاک است. با سکولاریزاسیون که ماکس وبر آن را افسون زدایی از جهان می خواند این علم بود، و نه دین، که قرار بود از ما در برابر خطرها حفاظت به عمل بیاورد. اما مشکل اینجاست که خود این علم در ضمن به نظر می رسد تا حدود زیادی در بر دارنده عظیم ترین تهدیدها باشد.

  •  

می توان گفت که ابتذال فزاینده ملال تا حدودی ناشی از همین فرهنگ ترس است. و احساس شدیدتر ترس شاید علاجی برای این ملال باشد یا دست کم تا حدودی آن را تخفیف دهد. چیزهای ترسناک به نظر چیزی دیگر می آیند. چیز دیگری که می تواند ملال زندگی روزمره را خنثی کند. ملال ما را به سمت حرکت به سوی آنچه از روزمرگی فراتر است سوق می دهد. تماشای یک فیلم ترسناک یا یک بازی کامپیوتری وحشت آفرین راه های امنی برای تجربه خطر هستند.

  •  

اسکار وایلد می نویسد هنر بیانگر واقعیت، یعنی خود زندگی، است، اما در شکلی رام شده، به نحوی که دیگر آسیبی به ما نمی رسد. برای همین است که باید هنر را بر زندگی مرجح داشت: "چون هنر آسیبی به ما نمی رساند. اشک هایی که به هنگام تماشای یک نمایش از چشمانمان سرازیر می شود از آن نوع احساسات سترون عالی دلپذیر هستند که کار هنر بیدار کردن آن هاست. ما گریه می کنیم، اما دلمان زخمی نمی شود. ما غرق اندوه می شویم، اما اندوه ما تلخ نیست... از طریق هنر، و فقط از طریق هنر، است که ما از خودمان در برابر خطرهای نفرت انگیز و شرربار زندگی واقعی حفاظت به عمل می آوریم." هنر، فضای امنی فراهم می آورد که در آن می توانیم همه احساساتی را که زندگی به ما عرضه می کند تجربه کنیم بی آنکه بهایی را بپردازیم که معمولا در زندگی واقعی با این احساسات همراه هستند.

  •  

وقتی از چیزی می ترسیم و در عین حال لذت هم می بریم آنچه واکنشی زیبایی شناختی در ما بر می انگیزد، غالبا چیزی شرربار است. آنچه بیش از هر چیز اهمیت دارد این است که عملی زیبا هست یا نه؛ امر اخلاقی فرع بر امر زیبایی شناختی می شود. هر عملی، حتی خیانت، می تواند زیبا باشد. اعتراض اخلاقی قطعا نمی تواند امر زیبایی شناختی را از میدان به در کند.
ژنه می نویسد: "اخلاق گرایان، با نیات خوبشان، در برابر دغل بازی من محکوم به شکست هستند. حتی اگر آن ها قادر باشند عملا ثابت کنند که عملی زشت و زننده است چون صدمه به بار می آورد، من تنها کسی هستم که می توانم بگویم آن عمل زیبا یا برازنده هست یا نه، و من فقط براساس نوا و ترانه ای که آن عمل در دلم بیدار می کند دست به این داوری می زنم؛ فقط همین است که معین می کند آیا من باید آن عمل را طرد کنم یا بپذیرم. بنابراین هیچکس بیرون از من نمی تواند مرا به راه درست بازگرداند."

  •  

آنچه مردم را به سوی میدان می کشاند تا تماشاگر اعدام باشند چیزی غیر از ملاحظات اخلاقی است. برک می گوید ما از تماشای چیزهایی که نه تنها خودمان از انجامشان عاجز هستیم بلکه دلمان می خواست اصلا انجام نشوند احساس رضایت خاطر می کنیم . برک از یک منبع لذت زیبایی شناختی یاد می کند که به کلی متفاوت از احساس لذت و وجد از تجربه امر زیباست، لذتی که تیره و تار، لااخلاقی، و لااجتماعی است. او تاکید می کند که قوی ترین تجربه های احساسی ما پیوندی با احساس تهدید شدن دارند. و همین احساس است که به سطح آمر والا بر کشیده می شود. "ترس وقتی که خیلی نزدیک نشود لذت آفرین است."

  •  

ارسطو تأکید می کند که تعالیم اخلاقی باید تا حد زیادی در جهت آموزش احساس درست چیزی به نحو درست در زمان مناسب باشد. ما باید بیاموزیم که احساساتمان را چنان راه ببریم که ما را قادر سازند مفروضات درستی درباره موقعیت ها داشته باشیم و ما را وادارند دست به عملی بزنیم که با این دانش و شناخت وفق داشته باشد. در باب ترس، که یکی از ویژگی های مهم کاتارسیس است، آنچه باید بیاموزیم این است که از چیزی درست به نحوی درست در زمانی مناسب بترسیم.

  •  

اعتماد، سوای آن بعد یکپارچه کننده اجتماعی اش، بدیلی کارآمد برای محاسبه میزان خطر هر چیز هم هست. عمل کردن بر مبنای اعتماد در واقع عمل کردن به نحوی است که گویی با آینده ای عقلا پیش بینی پذیر روبرو هستیم، بی آنکه واقعا بر مبنایی کاملا عقلی همه پیش بینی های ممکن را کرده باشیم. اما در پیش گرفتن این رویه و روال کمتر "عقلانی" می تواند عملا عقلانی ترین رویه و روال باشد. چون محاسبه مطمئن همه خطرهای ممکن و بالقوه می تواند بسیار پرهزینه و زمان بر باشد. در جو بی اعتمادی موانع فراوانند و باید مجموعه ای از ترتیبات و تنظیمات و قراردادهای صوری را در هر موردی به کار گرفت. به قول فوکویاما، بی اعتمادی "هزینه دادوستدهای انسانی" را بسیار بالا می برد.

  •  

اعتماد و بی اعتمادی، هر دو، مبتنی بر پیش بینی هایی هستند که فرد را به خواسته خودش می رساند. بی اعتمادی موجب بی اعتمادی بیشتر می شود، چون فرد را از موقعیت هایی برکنار نگه می دارد که در آن ها بی اعتمادی سنجشگرانه به شکل نوعی شعور اجتماعی آموخته می شود. ترس دقیقا مانع از آن چیزی می شود که ترس را می تواند از میان ببرد، یعنی تماس انسانی. ترس و بی اعتمادی خودشان خودشان را تکثیر می کنند. ترس اجتماعی، خودانگیختگی ما را نسبت به دیگران از میان می برد و بنابراین روابط اجتماعی را سست می کند. پس فرهنگ ترس فرهنگی است که در آن اعتماد از میان می رود.

  •  

اعتماد در فرهنگ ترس سخت آسیب می بیند. ترس تأثیری سست کننده بر اعتماد دارد، و وقتی اعتماد کم و کمتر شد، دامنه ترس بلند و بلندتر می شود. بلندتر شدن دامنه ترس در ضمن می تواند هم نتیجه و هم علت از دست رفتن اعتماد باشد. اعتماد را می توان "چسب اجتماعی" توصیف کرد که انسان ها را به هم پیوسته نگاه می دارد. اما ترس هم می تواند انسان ها را به هم پیوسته نگاه دارد، اما این به هم پیوسته ماندن از سر ترس الگوی جذابی نیست.

  •  

مقامات حکومتی وقتی ترس از یک پدیده رشد می کند دائما مراقب و گوش به زنگ هستند. دلیلش این است که این ترس در ضمن مشروعیت حکومت را هم تضعیف می کند، چون مشروعیت اساسا متکی به توانایی حکومت برای حفاظت از شهروندانش است. پس حکومت باید بر همه آشکار گرداند که در حال مبارزه با همه آن چیزهایی است که موجب ترس شده اند. مشکل اما در اینجاست که این آشکارسازی خود می تواند موجب افزایش و تشدید ترس شود، چون حکومت باید به اعمالش از طریق آشکار گردانیدن خطری که موجب ترس شده است مشروعیت ببخشد. حکومت برای تقویت مشروعیتش غالبا خطرها را جدی تر از آنی که هستند می نمایاند.

  •  

امروزه بار دیگر ترس به عنوان پایه فلسفه سیاسی مقام و مرتبتی بالا پیدا کرده است. "در قرن بیستم، اندیشه سرنوشت مشترک عمومی بشر بیشتر بر ترس استوار شده است تا بر امید، بیشتر بر ترس از توانایی انسان ها برای دست زدن به اعمال شرورانه استوار شده است تا بر خوش بینی نسبت به توانایی انسان برای دست زدن به اعمال خیر، بیشتر بر این نظر استوار شده است که انسان گرگ انسان است تا بر این نظر که انسان سازنده تاریخ خویش است."

  •  

در فلسفه هابز، همه شهروندان تابع قراردادی هستند که به فرمانفرما قدرت نامحدودی برای اداره کشور به هر نحوی که صلاح می داند می بخشد. قرارداد اجتماعی همه شهروندان را به شکلی مطلق مقید و ملزم می کند، اما خود فرمانفرما تابع قراردادی نیست که قرار است خودش ضامن و حافظ آن باشد. بر همین وجه، ایالات متحده به این باور رسیده است که ضامن و حافظ جهان متمدن است و تنها کشوری است که می تواند نظمی اخلاقی را حفظ کند، اما خودش فراتر و بیرون از این نظم است.

  •  

این واقعیت که یک بدبختی بزرگ بر سرمان نمی آید به هیچ وجه دلیل این نیست که ما عملا روش معقولی را در برابر آن در پیش گرفته ایم. خود ترس در واقع چندان چیزی را درباره آنچه از آن می ترسیم بر ما عیان نمی کند. این واقعیت که شخصی یا جامعه ای برای حفاظت از خودش در برابر خطری اقداماتی انجام می دهد تقریبا چیزی از ماهیت آن خطر را عیان نمی کند.
ترس ما بیشتر چیزهایی را درباره خودمان عیان می کند تا درباره آن چیزی که از آن می ترسیم. اگر از چیزی می ترسیم ضرورتا بدین معنا نیست که ما باید از آن چیز بترسیم. اما صرفا به همین دلیل که مردم از چیزی می ترسند، مقامات حکومتی دست به اقداماتی احتیاطی می زنند که غالبا آزادی ما را محدود می کنند آن هم بی آنکه لزوما در نتیجه این اقدامات ما ایمن تر و مصون تر شویم.

  •  

به نظر می رسد ما از نظر فرهنگی آماده ایم که خبرهای منفی را خیلی آسان باور کنیم، و ترسی سیال در ما هست که به صورتی مزمن به هر چیز تازه ای که می تواند تسری پیدا می کند. جهانی این گونه ترس زده نمی تواند جهانی خوشبخت باشد. درک و تصور عمومی در میان مردم این است که ما امروزه بیش از هر زمان دیگر در معرض خطر هستیم، و این گرایش روز به روز بیشتر می شود و عواقب وخیم تری به بار می آورد.
یک عامل بسیار مؤثر در درک و تصور مردم از خوشبختی شان تصوری است که می توانند از آینده شان داشته باشند. مردمی که در شرایط مصیبت باری زندگی می کنند، اما معتقدند که اوضاع این گونه نخواهد ماند و بهتر خواهد شد، کلا بسیار راضی تر از کسانی هستند که در ناز و نعمت زندگی می کنند اما فکر می کنند وضعشان در آینده بسیار بدتر خواهد شد.

  •  

پراکندن ترس امنیت هستی شناختی ما را تضعیف می کند، یعنی آن امنیت پایه ای که لازمش داریم تا بتوانیم زندگی روزمره را با خوبی و خوشی سپری کنیم. در فرهنگ ریسک، همه ما قربانیانی بیش نیستیم. ما بدبخت و بیچاره شده ایم، به این معنا که آدم هایی شده ایم که فقط رنج می بریم، آدم های منفعلی که منتظرند ببینند چه بلایی سرشان می آید. ترس، آزادی ما را از ما ربوده است. آن آزادی که معمولا می توان آن را در زندگی روزمره مسلم گرفت با احساس عدم امنیت کاهش پیدا می کند. "احتیاط و محاسبه جایگزین یک نوع خودانگیختگی یا زندگی به روال عادی شده اند" این خودانگیختگی بخش مهمی از آزادی ماست. شخصی که دائما باید به اعمالش فکر کند، حتی به چیزهای معمولی و روزمره، بخش مهمی از حوزه آزادی عملش را از دست داده است.

  •  

زیستن در ترس اصلا خوشایند نیست. همان گونه که مونتنی می گوید: "چیزی نخواهد گذشت که درد و رنج به سراغم خواهد آمد، و نیازی نیست که با شری به نام ترس آن را جلو بیندازم و تشدیدش کنم، کسی که از درد و رنج می ترسد، پیشاپیش متحمل درد و رنج ترس می شود." دشوار بتوان روزی را به تصور در آورد که ترس به کلی از زندگی رخت بربسته باشد. ترس همیشه پابرجاست. آدمی می تواند هر چیزی را در درون خودش بکشد، عشق، نفرت، اعتقاد و ایمان و حتی تردید را؛ اما تا زمانی که آویخته به زندگی است نمی تواند ترس را بکشد.

  •  

"پیشرفت" بر صفت یا وجهی از تاریخ اشارت ندارد، بلکه حاکی از اعتماد به نفسی در حال حاضر است. عمیق ترین معنا، و شاید یگانه معنایی که با پیشرفت هم نشین است، دو اعتقاد کاملا مرتبط و به هم پیوسته است: یعنی اول اینکه "زمان به سود ماست" و دوم اینکه این خود ما هستیم که "هر اتفاقی را رقم می زنیم".
در فرهنگ ترس و فرهنگ قربانیان، مفهوم پیشرفت امری محال است. حداکثر چیزی که می شود فکرش را کرد این است که شاید بتوان جلوی هرچه بدتر شدن اوضاع را گرفت. اگر کسی این احساس را نداشته باشد که زمام زندگی اش را در دست دارد و به خودش هم اعتماد نداشته باشد که می تواند جهان را جای بهتری برای زیستن کند، آینده اصلا نمی تواند جذاب و جالب باشد.

  •  

مسئله از میان بردن ترس نیست. ترس بوده و همیشه هم خواهد بود، اما شاید تنها معنای آن این باشد که اینجا در این زندگی چیزهایی هستند که برای ما معنا دارند و عزیز هستند. اگرچه ترس می تواند چنان فراگیر شود که همه آنچه را که به زندگی ما معنا می بخشد ویران کند و تأثیری خردکننده داشته باشد، اما، از سوی دیگر، امید را هم داریم که خوشبینانه است، اعتمادبخش است، فعال است، و رهاکننده. امید می تواند ما را بر بکشد، و ترس می تواند غرقمان کند.
من این ادعا را ندارم که ما در بهترین جهان های ممکن زندگی می کنیم، اما جهان می توانست جای بسیار بدتری از اینی که هست باشد و در طول تاریخ بشر در دوره هایی طولانی چنین بوده است. اگر ما می توانستیم آزادانه مقطعی را در تاریخ انتخاب کنیم که در آن مقطع زندگی کنیم، احتمالا بهترین گزینه مان همین مقطع فعلی می بود.

  •  

ترس ما مشکلی است که از تجمل ما برخاسته است: ما چنان زندگی های امنی داریم که به ما فرصت می دهد دل نگران بی شمار خطرهایی باشیم که عملا هیچ بختی برای آسیب زدن به زندگی ما ندارند. عصر ما هم طبیعتا مشکلاتی جدی دارد که باید با آنها دست و پنجه نرم کند: فقر، گرسنگی، تغییرات آب و هوایی، کشمکش های سیاسی و دینی، و غیره. اما آنچه ما بدان نیاز داریم ایمان به توانایی بشر برای کوشیدن و حل کردن گام به گام این مسائل است. ما نیاز داریم از اشتباهاتمان درس بگیریم و جهانی بهتر بیافرینیم. خلاصه ما نیازمند یک خوشبینی انسانی هستیم

اضطراب موقعیت: نگرانی ای مهلک که توانایی خراب کردن دوره هایی طولانی از زندگی ما را دارد. ترس از خطر شکست در برابر آرمان هایی که جامعه مان وضع کرده است و در نتیجه از دست دادن مقام و منزلت خود، نگرانی از این بابت که نکند در حال حاضر بر روی پله بسیار پایینی از نردبان قرار گرفته ایم یا حتی نزدیک است که به پله پایین تری هم سقوط کنیم. بیان و نشان دادن اضطراب ممکن است از نظر اجتماعی بی مبالاتی تلقی شود، مانند اعتراف به حسادت (که حسی مرتبط با همین اضطراب است). در نتیجه، شواهد این درگیری درونی روشن نیست و معمولا محدود می شود به نگاه خیره ای حاصل از ذهن مشغول، لبخندی شکننده یا مکثی بیش از حد طولانی پس از شنیدن خبر موفقیت دیگران.

  •  

اگر جایگاه ما بر روی نردبان موضوع چنین نگرانی ای است، به این سبب است که تصویر ما از خود بسیار وابسته به تصویر دیگران از ماست. اگر افراد نادر (سقراط و عیسی مسیح) را کنار بگذاریم، در واقع، ما به نشانه های احترام از سوی جهان تکیه می کنیم تا بفهمیم که می توانیم خودمان را تحمل کنیم. با این حال، متأسفانه، دستیابی به موقعیت سخت و حفظ آن در طول زندگی حتی سخت تر است. دانستن اینکه نتوانسته ایم جهان را از ارزش خودمان باخبر سازیم روحمان را می خورد و در نتیجه محکوم می شویم که به افراد موفق با تلخی بیندیشیم و به خودمان با شرم بنگریم. اضطراب موقعیت دارای ظرفیتی چشمگیر برای القای غم است.

  •  

دو داستان عشقی بزرگ زندگی هر فرد بزرگسالی را تعریف می کند. اولین داستان، جست و جوی ما برای عشق جنسی، به خوبی شناخته و تعریف شده است. خیال و هوس های آن، اسکلت موسیقی و ادبیات را می سازد و از نظر اجتماعی پذیرفته شده و ارج نهاده می شود. دومین داستان، جست و جوی ما برای دریافت عشق از جهان، افسانه ای اسرار آمیز و شرم آورتر است. اگر به آن اشاره شود، معمولا با عباراتی نیشدار و تمسخرآمیز بیان می شود؛ مانند چیزی که عمدتأ توجه افراد حسود یا دارای کمبود را جلب می کند، در غیر این صورت میل به موقعیت تنها در معنای اقتصادی آن تفسیر می شود.
با وجود این جدیت داستان دوم به هیچ وجه کمتر از داستان اول نیست. پیچیدگی اش کمتر نبوده، اهمیت یا جهان شمول بودن آن کمتر نیست و درد شکست در آن هم به هیچ وجه کمتر نیست. در اینجا هم شکست عشقی وجود دارد.

  •  

بیشترین انگیزه نهان ما به صعود از سلسله مراتب اجتماعی ممکن است چندان در کالاهای مادی که می توانیم به دست آوریم یا قدرتی که به کار می بریم ریشه نداشته باشد، بلکه بیشتر به مقدار عشقی وابسته باشد که به خاطر موقعیت برترمان دریافت می کنیم. پول، شهرت و نفوذ ممکن است بیشتر بلیطی برای ورود به عشق ارزشمند به حساب آیند تا اینکه خودشان هدف باشند.

  •  

با توجه به وابستگی خودانگاره ما جای تعجب نیست که از نظر احساسی و حتی از نظر جسمی در خصوص جایگاهی که در جهان داریم نگرانیم. این جایگاه مشخص می کند که چه مقدار عشق به ما پیشکش خواهد شد و در نتیجه می توانیم خودمان را دوست داشته باشیم یا باید عزت نفسمان را از دست بدهیم. این جایگاه، کلیددار گنجه اهمیتی بی سابقه برای ماست؛ عشقی که بدون آن نمی توانیم به ویژگی های خودمان اعتماد کنیم یا آن ها را تاب بیاوریم.

  •  

توجه دیگران برای ما اهمیت دارد چون ما به شکی ذاتی به ارزش خود مبتلا هستیم که در نتیجه آن تمایل داریم تا به ارزیابی دیگران اجازه دهیم نقشی تعیین کننده در چگونگی نگاه ما به خودمان بازی کنند. حس هویت ما زندانی داوری آن هایی است که در میانشان زندگی می کنیم. اگر آن ها از شوخی های ما سرگرم شوند، به قدرت سرگرم کنندگی خودمان مطمئن تر می شویم.
بی توجهی، ارزیابی منفی پنهان ما از خود را برجسته می کند؛ در حالی که یک لبخند یا تعریف به همان سرعت نتیجه ای معکوس می دهد. به نظر می رسد که ما برای تحمل خود، اسیر محبت دیگرانیم. "نفس" یا خودانگاره ما را می توان مانند بادکنکی سوراخ تصور کرد. برای اینکه بادکرده باقی بماند تا ابد نیاز به هلیوم عشق بیرونی دارد و همیشه در برابر نوک سوزن بی توجهی آسیب پذیر است.

  •  

داوری ما در اینکه چه معیاری حد مناسب هر چیزی را تعیین می کند (مثلا ثروت یا اعتبار) هیچ گاه به استقلال نرسیده است؛ در عوض ما چنین معین سازی هایی را با مقایسه وضعیت خود با شرایط گروهی مرجع، گروهی از مردم که فکر می کنیم به ما شباهت دارند، انجام می دهیم. به نظر می رسد که ما نمی توانیم قدر چیزهایی را که داریم، به خاطر ارزش خود آن ها یا حتی در مقابل چیزی که اجداد ما در قرون وسطی داشتند، بدانیم. ما از اینکه چقدر در تاریخ موفق به حساب می آییم متأثر نمی شویم. تنها زمانی می توانیم خودمان را خوشبخت بدانیم که به اندازه یا حتی بیشتر از افرادی داشته باشیم که با آن ها بزرگ شده ایم، در کنارشان کار کرده ایم، آن ها را مثل دوست در کنار خود داشته ایم یا در قلمروی عمومی مشترکی قرار گرفته ایم.

  •  

با توجه به نابرابری های گسترده ای که هر روز با آن ها روبه رو می شویم، مهم ترین خصوصیت حسادت این است که می توانیم مدیریت خود را در دست بگیریم و به همه حسادت نکنیم. افرادی هستند که نعمات فراوانشان فکر ما را مشغول نمی سازد. با اینکه پیشرفت های ناچیز دیگران منبعی برای عذاب بی پایان ما می شود، تنها به آن هایی حسد می ورزیم که احساس می کنیم شبیه شان هستیم. در واقع فقط به اعضای گروه مرجع خودمان حسادت می کنیم. تحمل برخی موفقیت ها، که اتفاقا تعدادشان هم زیاد نیست، از تحمل موفقیت افرادی که به ظاهر با ما برابرند راحت تر است.

  •  

ویلیام جیمز می گوید که توانایی فرد برای احساس رضایت از خود فقط به تجربه موفقیت در تمام زمینه های تلاش وابسته نیست. او می گوید ما همیشه از شکست تحقیر نمی شویم. تنها زمانی تحقیر می شویم که غرور و حس ارزشمان را در آرزو یا دستاورد مشخصی سرمایه گذاری کنیم و بعد از اینکه آن را دنبال کردیم احساس ناامیدی کنیم. اهداف ما معین می کنند که چه چیزی را پیروزی و چه چیزی را شکست مفتضحانه تفسیر کنیم.
"وقتی تلاشی نباشد، شکستی هم نیست. شکستی که نباشد، تحقیری هم نیست. بنابراین عزت نفس ما در این دنیا کاملا وابسته به این است که خودمان تصمیم بگیریم چطور باشیم و چه کار کنیم. این عزت نفس حس ما را به واقعیت هایمان و پتانسیل های فرضی ما تعیین می کند"

  •  

تا به امروز اگر جوامع پیشرفته درآمدهایی را که نسبت به گذشته افزایش زیادی داشته در اختیار اعضایشان می گذاشتند، به نظر می رسید که ما را ثروتمندتر می کردند. اما در حقیقت اثر اصلی آن ها ممکن است فقیرتر کردن ما باشد؛ چون با پرورش انتظارات نامحدود، شکافی همیشگی بین چیزی که می خواهیم و چیزی که می توانیم به دست آوریم، بین کسی که می توانیم باشیم و کسی که واقعا هستیم باقی می گذارند. ممکن است با "کم" احساس خوشبختی کنیم، اگر "کم" چیزی باشد که انتظار داریم و ممکن است با "زیاد" احساس بدبختی کنیم، اگر به ما آموخته باشند که باید "همه چیز" را بخواهیم.

  •  

روسو می گفت ثروتمند بودن حقیقی نیازی به دارایی فراوان ندارد، بلکه نیاز به چیزی دارد که فرد آرزوی آن را دارد. ثروت چیزی مطلق نیست. بسته به میل هرکس نسبی است. هر بار که ما آرزوی چیزی را در سر می پرورانیم که نمی توانیم از عهده هزینه اش بربیاییم، فقیرتر می شویم. هرقدر هم که منابع داشته باشیم و هر بار که از داشته خود احساس رضایت می کنیم، می توانیم خودمان را ثروتمند به حساب بیاوریم، هرقدر هم که دارایی های واقعیمان کم باشد. دو راه برای ثروتمندتر کردن فرد وجود دارد: به او پول بیشتری بدهیم یا آرزوهایش را محدود کنیم. جوامع مدرن مورد اول را به طرز خارق العاده ای خوب انجام داده اند، اما با تهییج مداوم اشتهای افراد، هم زمان توانسته اند بخشی از موفقیت آن ها را نفی کنند.

  •  

سه داستان مفید قدیمی درباره شکست
داستان اول: فقرا مسئول شرایطشان نیستند و مفید ترین اعضای جامعه اند اگر کسی از یکی از اعضای جامعه قرون وسطی یا پیش از مدرن غربی می پرسید جامعه بر چه اساسی به دو گروه ثروتمند و فقیر یا دهقان و اشراف تقسیم شده است، این سؤال به احتمال زیاد عجیب و غریب به نظر میرسید: خداوند خواستار این تقسیم بندی بوده است دیگر.
داستان دوم: موقعیت پایین هیچ ارتباطی به اخلاقیات ندارد. عیسی مسیح والاترین و مبارک ترین انسان ها بود. با این حال او روی زمین جزو فقرا حساب می شد و هر معادله ساده ای را بین برحق بودن و ثروت برهم می زد. داستان سوم: ثروتمندان دزد و فاسدند و با چپاول و نیرنگ به امتیاز رسیده اند، نه با فضیلت و استعداد. به علاوه آن ها طوری جامعه را مجهز کرده اند که فقرا هیچ گاه نتوانند شخصا دارایی شان را افزایش دهند. هر قدر هم که توانا و با اراده باشند، تنها امید آن ها در اعتراضات اجتماعی و انقلاب ها خوابیده است.

  •  

سه داستان جدید القاکننده اضطراب درباره موفقیت
داستان اول: ثروتمندانند که مفیدند نه فقرا. تا به امروز، خرج کردن آن ها برای همه کسانی که پایین تر از آنها بودند شغل تأمین می کرد و بنابراین به ضعیف ترین ها کمک می کرد تا زنده بمانند. بدون ثروتمندان، فقرا خیلی زود به قبرهایشان سپرده می شدند.
داستان دوم: موقعیت با اخلاقیات ارتباط دارد. زمانی که ثروت هنوز با توجه به تبار خونی و رابطه دست به دست می شد، کسی ثروت را نشانه چیزی جز به دنیا آمدن در خانواده ای درست نمی دانست. اما در دنیایی شایسته سالار که شغل های معتبر و با درآمد بالا در آن تنها از راه هوش و توانایی ذاتی در دسترس بودند، کم کم به نظر می رسید که پول نشانه خوبی برای شخصیت است. به نظر می رسید که نه تنها ثروتمندان ثروتمند تر بودند، احتمالا بهتر هم هستند.

  •  

داستان سوم: فقرا گناهکار و فاسدند و فقر را مدیون حماقت خود هستند. دیگر نمی شد نظریه توزیع عادلانه ثروت و فقر را پس از فلسفه داروینیسم اجتماعی قرن نوزدهم بیان کرد. طرفداران آن می گفتند که همه انسان ها با تلاشی منصفانه بر سر منابعی محدود مانند پول، کار و عزت شروع می کنند. برخی در این رقابت موفق تر شدند، نه به خاطر اینکه از برتری های بیجا بهره می بردند یا به طور ناعادلانه اقبال خوشی داشتند؛ بلکه به این دلیل که ذاتا بهتر از رقبایشان بودند. هرچند ثروتمندان از دیدگاه اخلاقی فضیلتی نداشتند، اما به صورت ترسناکی طبیعتا بهتر بودند. آن ها نیرومندتر بودند، تخم و ترکه قوی تری داشتند، ذهنشان تیزتر بود. ببرهای جنگل انسانی بودند که زیست شناسی، این مفهوم جدید و خداگونه که قرن نوزدهم در مقابلش زانو خم کرده بود، از پیش تعیین می کرد که از دیگران پیشی می گیرند. این زیست شناسی بود که می خواست ثروتمندان، ثروتمند باشند و فقرا فقیر.

  •  

به لطف آرمان های شایسته سالاری، افرادی زیادی فرصت رسیدن به آرزوهایشان را پیدا کردند. دیگر پیشینه، جنسیت، نژاد یا سن مانعی سخت در مسیر پیشرفت نبود. اما بی تردید نیمه تاریکی هم در این داستان برای افراد موقعیت پایین وجود داشت. اگر افراد موفق شایسته موفقیت بودند، مسلما مشخص می شد که افراد شکست خورده هم شایسته شکست بوده اند.
در زمان های شایسته سالار به نظر می رسید که عنصر عدالت به همان مقدار که وارد توزیع ثروت شده بود، وارد توزیع فقر هم می شد. موقعیت پایین دیگر صرفا تاسف آور نبود، بلکه افراد لیاقت آن را داشتند. پاسخ دادن به خود و به دیگران به این سؤال که اگر فرد به هر شکلی خوب، باهوش یا توانا، چرا هنوز فقیر است، برای افراد ناموفق در عصر شایسته سالاری جدید تیزتر و دردناک تر شده بود.

  •  

تاریخ تجملات، داستان حرص و طمع نیست. دقیق تر این است که آن را سابقه ضربه های احساسی بخوانیم. این تاریخ، میراث کسانی است که به خاطر تحقیر دیگران زیر فشار قرار گرفته بودند تا قدری فراتر از حد معمول به نفس برهنه شان اضافه کنند تا نشان دهند که آنها هم مدعی عشق اند.
اگر به شکل سنتی، فقر جریمه مادی موقعیت اجتماعی پایین است، بی توجهی و برگرداندن نگاه، جریمه هایی احساسی اند که ظاهر دنیای پر از اشرافی گری نمی تواند دست از تحمیل آن بر کسانی که موقعیتی ندارند بردارد.

  •  

اگر از فکر کردن به شکست خشمگین می شویم، احتمالا به این خاطر است که تنها انگیزه مطمئن جهان برای اینکه حسن نیت خود را به ما نشان دهد، موفقیت است. پیوند خانوادگی، دوستی یا جذابیت جنسی ممکن است گاهی انگیزه های مادی را غیر ضروری نشان دهند، اما تنها یک فرد خوش بین بی احتیاط برای ارضای نیازهای معمولش به عوامل احساسی تکیه خواهد کرد. انسان ها به ندرت بدون داشتن دلیلی محکم برای لبخند زدن، لبخند می زنند.
"انسان همیشه فرصتی برای کمک گرفتن از برادرانش دارد. هر چند بیهوده است که چنین چیزی را تنها از خیر خواهی آن ها انتظار داشته باشد. این از خیر خواهی قصاب، آشپز یا نانوا نیست که ما توقع شام خود را داریم، بلکه از توجه آن ها به سود خود است. ما خود را مخاطب انسانیت آن ها نمی دانیم، بلکه مخاطب عشق به خود آن ها می دانیم."

  •  

در تمام جوامع به دست آوردن موقعیت و به طور مشخص تر "آبرو" وظیفه اصلی هر مرد بالغی است. چه مانند جوامع روستایی یونان آن را مجال بنامند، چه مانند جوامع مسلمان شرف و چه مانند هندوها عزت، در تمام موارد انتظار می رود که خشونت حامی آبرو باشد.
ممکن است ما به کسانی که برای پاسخ دادن به مسائل مربوط به آبرو به خشونت رو می آورند، چپ چپ نگاه کنیم، اما خود ما هم قدری از طرز فکر آن ها را در خود داریم؛ یعنی آسیب پذیری شدید در مقابل اهانت دیگران. به احتمال زیاد ما هم، مانند تندخوترین دوئل کنندگان، عزت نفس خود را بر پایه ارزشی می گذاریم که معمولا به ما نسبت داده می شود.

  •  

اگر ما انتقاد بجا از رفتارمان را پذیرفته باشیم، و به اضطراب های هدفمند درباره بلند پروازی هایمان توجه کرده، مسئولیت شکست هایمان را هم به درستی پذیرفته باشیم، و با وجود این همچنان جامعه مان موقعیتی پایین برای ما در نظر بگیرد، ممکن است به انتخاب راهی تمایل پیدا کنیم که برخی از بزرگ ترین فلاسفه سنت غرب انتخاب کردند. ممکن است با درک غیر پارانوئیدی پیچ و خم های نظام ارزشی اطرافمان، وارد وضعیت مردم گریزی هوشمندانه شویم که هم از حالت تدافعی و هم از غرور آزاد باشیم.

  •  

وقتی شروع می کنیم به موشکافی نظرات دیگران، چیزی را کشف می کنیم که همزمان هم ناراحت کننده است و هم به طرز غریبی رهایی بخش، متوجه می شویم که دیدگاه های بیشتر مردم در مورد بیشتر موضوعات پر است از پریشانی ها و خطاهای خارق العاده. از نظر چامفورت، بزرگ ترین عیب نظر عموم این است که از سختی آزمونی منطقی که باید اندیشه هایشان را زیر نظر آن قرار دهند منزجرند و در عوض میل دارند به شهود، احساسات و رسوم تکیه کنند.
"آدم بهتر است مطمئن باشد که هر نظریه عمومی و هر مفهوم عامه پسندی، حماقت است، چرا که توانسته نظر اکثریتی را جلب کند." چیزی که، چاپلوسانه، به آن خرد جمعی گفته می شود، معمولا کمی بیشتر از بی خردی جمعی بوده، پر است از ساده سازی و بی منطقی، تعصب و سطحی نگری: "بیهوده ترین رسوم و مسخره ترین مراسم همه جا با بیان عبارت اما رسم بر این است توجیه می شود."

  •  

مونتنی ما را وا می دارد که وقتی افراد قدرتمند و ثروتمند را می بینیم افسار هیجاناتمان را در دست بگیریم و تمایل خود را به قضاوت افراد فقیر و گمنام کنترل کنیم. "شاید مردی خدمتگزاران بسیار داشته باشد، قصری زیبا، نفوذ فراوان و درآمدی بالا. شاید همه این ها دور او را گرفته باشند، اما این ها درون وی نیست... قدش را زمانی اندازه بگیرید که از روی چوب پاهایش پایین آمده باشد. بگذارید ثروت و تزییناتش را کنار بگذارد و خودش را برهنه به ما نشان دهد. چگونه روحی دارد؟ آیا روحش زیبا و تواناست و از همه کارهایش خوشحال است؟ آیا ثروتش مال خود اوست یا وام گرفته؟ آیا شانس هیچ ربطی به آن نداشته؟ این چیزی است که باید بدانیم. این گونه باید درباره فاصله بین ما انسان ها داوری شود."

  •  

آیا باید همچنان بگذاریم رأی آن ها نظر ما درباره خودمان را کنترل کند؟ و حتی اگر بتوانیم زمانی احترام آن ها را به خودمان جلب کنیم، چقدر ارزش خواهد داشت؟ شوپنهاور این سؤال را این طور می پرسد "اگر گروهی از حضار موسیقی دانی را تشویق کنند، وقتی آن موسیقی دان بداند که به جز یک یا دو نفر آن ها، همگی کر هستند، آیا باز هم احساس غرور می کند؟"
مشکل این دیدگاه بصیرت بخش درباره انسانیت این است که دوستان زیادی برای انسان باقی نمی گذارد. "در این دنیا تنها انتخاب بین تنهایی و پستی وجود دارد." او باور داشت که "باید به همه جوانان آموخت چگونه با تنهایی کنار بیایند... هرچه مرد کمتر برای ارتباط با دیگران احساس نیاز کند، پایان بهتری در انتظارش است."

  •  

"روح خرسند و مشکلات خودش را داشت، اگرچه این مشکلات کاملا آشکار نبودند. طبیعت کامل وی در راه هایی تحلیل رفته بود که نام بزرگی بر روی زمین نداشتند. اما تأثیری که نظر او در اطرافیانش می گذاشت به شکلی پیش بینی ناپذیر به اطراف پخش می شد؛ چرا که بهتر شدن جهان تا حدودی به اعمال غیر تاریخی بستگی دارد و اکنون که مسائل آن طور که باید برای من و شما بغرنج نیست، نیمی مدیون کسانی است که صادقانه زندگی ای پنهانی داشتند و در قبرهایی خوابیده اند که هیچ کس به ملاقاتشان نمی رود."

  •  

تراژدی با آرزویش برای ساختن پلی بین افراد گناهکار و ظاهرا بی گناه با به چالش کشیدن مفاهیم عادی وظیفه، استادانه ترین اثر از نظر روانشناسی و محترمانه ترین اثری است که نشان می دهد چگونه وقتی انسانی بی آبرو می شود، هنوز حق دارد که صدایش را بشنوند.
اگر تراژدی به ما اجازه می دهد بسیار بیشتر از حد معمول برای شکست دیگران احساس همدردی کنیم، اساسا به این دلیل است که خود این صورت هنر می خواهد ریشه های شکست را ژرفیابی کند. تراژدی هنرمندانه ما را از بین کارهای کوچک و معمولا معصومانه ای راهنمایی می کند تا کامیابی قهرمانان داستان را به سقوطشان وصل کند و در میان راه رابطه فاسد بین نیت و نتیجه کارها را برملا سازد.

  •  

شوخ طبعی به ما کمک می کند اضطراب موقعیت خود را درک کنیم و حتی آن را آرام سازیم. بخش بزرگی از چیزهایی که به نظر ما خنده دار است، به وضعیت ها یا احساساتی مربوط می شود که اگر قرار بود در زندگی عادی خودمان آن ها را تجربه کنیم، باعث می شد یا خجالت بکشیم یا شرمنده شویم. بزرگ ترین کمدی ها بر آسیب پذیری هایی تمرکز دارند که ما عامدانه در تاریکی باقی می گذاریم. هرچه نقصی شخصی تر باشد و هرچه نگرانی درباره آن شدیدتر، احتمال خندیدن به آن بیشتر است.
کمدی به ما اطمینان می دهد که افراد دیگری هم در دنیا هستند که به اندازه خودمان حسادت می ورزند یا از نظر اجتماعی شکننده اند. افرادی که در ساعات اولیه روز از خواب برمی خیزند و درست مثل ما احساس می کنند که عملکرد مالی شان مایه عذاب آن هاست.

  •  

توانایی جمع آوری ثروت نشانه حداقل چهار فضیلت اساسی است: خلاقیت، شجاعت، هوش و مقاومت. داشتن یا نداشتن دیگر فضایل، برای مثال فروتنی و خداترسی به ندرت توجه کسی را جلب می کند. اینکه موفقیت دیگر مانند جوامع گذشته به "شانس"، "ثروت" یا "خدا" نسبت داده نمی شود بازتاب ایمانی دنیوی به قدرت اراده فردی است.
شکست مالی هم همان ارزش ها را دارد و بیکاران همان شرمی را تجربه می کنند که ترس و بزدلی در دوره جنگجویان نصیب فرد می کرد. در همین حین، پول با خصوصیتی اخلاقی همراه شده است. همچنان که داشتن گردنبند دندان جگوار در قبیله کوتبو، نوعی سبک زندگی کامیابانه و نشانه ارزش فرد است، داشتن ماشین قدیمی زنگ زده یا خانه ای کلنگی هم می تواند نشانه نقص اخلاقی باشد.

  •  

در دنیای باستان، فلاسفه همیشه مشغول مناظره در این باره بودند که چه چیزی از نظر مادی برای خوشبختی ضروری و چه چیزی غیر ضروری است. به نظر آدام اسمیت در جوامع مدرن و مادی چیزهای بی شماری که بدون شک از منظر بقای مادی غیر ضروری بودند، عملا جزء "ضروریات" شناخته می شوند؛ صرفا به این خاطر که هیچ کس بدون آن ها محترم دانسته نمی شود و در نتیجه نمی تواند بدون داشتن آن ها از نظر روانی زندگی راحتی داشته باشد: "ضروریات نه تنها کالاهایی هستند که الزاما برای زنده ماندن ضروری اند، بلکه هر چیزی که طبق سنت کشور، نداشتنش مایه شرم افراد محترم، حتی از پایین ترین طبقات جامعه می شود هم یکی از ضروریات است."

  •  

تبلیغات به این اشاره نمی کند که ما معمولا پس از مدت کوتاهی از تصاحب یک وسیله، دیگر هیجان زده نیستیم. شاید سریع ترین روش برای اینکه به چیزی توجه نکنیم، خریدن آن باشد. همان طور که سریع ترین راه برای اینکه دیگر قدر کسی را ندانیم، ازدواج با اوست. این ما را وسوسه می کند که باور کنیم دستاوردها و دارایی هایمان به ما رضایت ابدی می دهند. از ما می خواهند که تصور کنیم از صخره صاف خوشبختی بالا می رویم تا به فلاتی وسیع و مرتفع برسیم و تا آخر عمر روی آن زندگی کنیم؛ به ما یادآوری نمی کنند که خیلی زود پس از رسیدن به قله، دوباره به دره اضطراب و طلب بر می گردیم.

  •  

اگرچه گاهی از فکر مرگ سوءاستفاده می شود (برای اینکه افراد را بترسانند تا دست به کارهایی بزنند که در غیر این صورت هرگز مرتکب آن نمی شدند) بیشتر و امیدوارانه تر به ما کمک می کند که طوری توجه به زندگی مان را اصلاح کنیم که انگار می توانیم تعهداتی را که به خودمان داریم برای ابد به تعویق بیندازیم. اندیشیدن به فانی بودن می تواند به ما دل و جرئت رها کردن زندگی مان از چنگ انتظارات بلاعوض جامعه را بدهد. در حضور اسکلت، جنبه سرکوب کننده نظرات دیگران قدرت ترساندن خود را از دست می دهد.

  •  

خرابه ها به ما یادآوری می کنند که فدا کردن آرامش ذهنی مان برای رسیدن به قدرت بی ثبات دنیایی حماقتی بیش نیست. واقعا چه اهمیتی دارد که در نظر دیگران موفق نشده ایم، که بنای یادبود یا مجمعی به افتخار ما نیست یا اینکه در دورهمی اخیر هیچ کس به ما لبخند نزده است؟ در هر واقعه ای، همه چیز محکوم به نابودی است در مقابل ابدیت، چیزهای کوچک دیگری که ما را آشفته می سازند اهمیتی ندارند.
خرابه ها به ما یادآوری می کنند که نمی توانیم زمان را شکست دهیم و اینکه ما صرفا اسباب بازی نیروهای نابودگری هستیم که در بهترین حالت می توانیم آن ها را برای مدتی دور نگه داریم، اما هیچ گاه بر آن ها پیروز نمی شویم. اگر این چشم انداز، قدرت دادن آرامش به ما را دارد، احتمالا به خاطر این است که بخش بزرگی از اضطراب ما ریشه در حس اغراق آمیزی درباره اهمیت برنامه ها و نگرانی های خودمان دارد.

  •  

این وظیفه نویسنده تراژدی است که ما را با حقیقتی تقریبا تحمل ناپذیر مواجه کند: تمام حماقت ها یا کوته نظری هایی که هر انسانی در طول تاریخ به آن متهم شده ممکن است از یک نظر به طبیعت مشترک ما برگردد. از آنجا که همه ما شرایط مشترک انسانی را با بهترین و بدترین وجه هایش در خود داریم، هرکدام از ما در شرایط درست یا در وحشتناک ترین شرایط، ممکن است هر کاری بکنیم یا هیچ کاری نکنیم. وقتی بینندگان تئاتر این حقیقت گرایی را تجربه کنند با کمال میل دیگر خود را تافته ای جدا بافته نمی بینند و احساس می کنند که قدرت های همدردی و فروتنیشان برگشته و بهتر شده است.

  •  

به نظر می رسد که زندگی روند جایگزینی یک اضطراب با اضطرابی دیگر و یک خواسته با خواسته ای دیگر است. این به این معنی نیست که نباید تلاش کنیم تا بر اضطراب هایمان چیره شویم یا خواسته هایمان را برآورده سازیم؛ بلکه به این معنی است که شاید بهتر باشد تلاش هایمان را با آگاهی از این مسئله پیش ببریم که اهدافمان نمی توانند مو به مو عملی شوند.
تبلیغات در مقایسه بین ناتوانی نسبی چیزهای مادی، در تغییر سطح خوشبختی، با قدرت غافلگیرکننده وقایع احساسی ساکت می ماند. زیباترین و کامل ترین ماشین ها هم نمی تواند به ما ذره ای از رضایتی را بدهد که از رابطه ای خوب به دست می آوریم، درست همان طور که نمی تواند پس از جر و بحث خانوادگی یا طردشدگی به ما آرامش بدهد. بسیار تلخ و زننده به نظر می رسد که وقتی نمی توانیم دست از حسادت برداریم مجبوریم بیشتر زندگی مان را صرف حسادت به چیزهای اشتباهی بکنیم.

  •  

ماهیت اتهامی که بر آرمان موقعیت برتر در جامعه مدرن وارد می شود این است که این آرمان مسئول تحریف بسیاری از اولویت هاست. تحریف روند رسیدن به بالاترین سطح دستاوردها و جمع آوری ثروت که در واقع باید تنها یکی از عوامل بسیار در تعیین جهت زندگی ما به سمت مفهومی حقیقی تر از خودمان باشد.

  •  

به نظر مارکس این طبقات حاکم جامعه اند که مسئول ترویج اعتقادات ایدئولوژیک اند. این توضیح می دهد که چرا در آن جوامعی که زمین دار محترم قدرت را در دست دارد، بیشتر مردم (از جمله بسیاری از افراد که به نظام باخته اند) برای مفهوم نجابت موروثی در باب ثروت ارزش قائل اند، در حالی که در جوامع شایسته سالار این دستاوردهای کارآفرین است که مفهوم شهروند موفق را شکل می دهد. "ایده های حاکم در هر عصر همیشه ایده های طبقه حاکم است."
وقتی آرمان موقعیت برتر مدرن کاملا بررسی شود، دیگر "طبیعی" یا قانونی خداداد به نظر نمی رسد. در عوض آشکار می شود که ریشه در تغییرات محصولات صنعتی و سازمان های سیاسی دارد؛ میل به ماده گرایی، کارآفرینی و شایسته سالاری که روزنامه ها و برنامه های تلویزیونی روزگار ما را پر کرده است، بازتاب پیچیده ای از علاقه های مسئولان نظامی را نشان می دهد که بیشتر مردم زندگی شان را زیر نظر آن می گذرانند.

  •  

رسم بر این بوده که در انتهای جشن های مصری، خدمتکاران به صف از میان میزهای سالن باشکوه رد می شدند و اسکلت هایی را بر روی تخت روان جابه جا می کردند. هرودت نمی گوید که این یادآوری مرگ قرار بود چه تأثیری در مهمانان بگذارد: آیا باعث می شد با علاقه بیشتری به سرور خود ادامه دهند یا اینکه با حس و حال هشیارانه تازه ای آن ها را به خانه می فرستاد؟
معمولا انتظار می رود که فکر مرگ در وهله اول باعث شود هر چیزی که در حال رخ دادن است برای ما مهم تر شود و پس از آن ما را تشویق کند به اینکه توجه کمتری به داوری دیگران داشته باشیم؛ همان کسانی که به هر حال حاضر نخواهند شد به جای ما بمیرند. چشم انداز میرایی ما می تواند ما را به سمت روش زندگی ای بکشاند که قلبمان ارزش آن را مشخص می کند.

  •  

هرقدر هم که بین انسان ها تفاوت وجود داشته باشد، در مقابل تفاوتی که بین قدرتمندترین انسان ها با صحراهای بزرگ، کوه های بلند، یخچال های طبیعی و اقیانوس های جهان وجود دارد، هیج به حساب می آید. چنان پدیده های طبیعی بزرگی در دنیا وجود دارد که باعث می شود تفاوت های بین دو انسان به طرز مسخره ای کوچک به نظر برسد.
ما نه با مهم تر کردن خودمان، بلکه با شناخت بی اهمیتی نسبی همه انسان های روی زمین بر حس بی اهمیتی خود غلبه می کنیم. از این رو نگرانی ما برای اینکه چه کسی چند میلی متر از ما بلندتر است باید جای خود را به شگفتی از چیزهایی بدهد که میلیون ها بار بزرگ تر از هر انسانی است، نیرویی که شاید بخواهیم آن را بیکران، ابدیت یا به سادگی و شاید مؤثرتر از همه خداوند بنامیم.

  •  

چه بی رحم باشیم، چه بی تاب، مبهم یا کودن، باید بفهمیم که همه ما در یک جا نگه داشته شده ایم و به خاطر آسیب پذیری های مشترکمان به یکدیگر پیوند خورده ایم. در ورای نقایصمان همیشه دو نیروی محرک وجود دارد: ترس و میل به عشق.
عیسی مسیح برای ترویج احساسات میان اطرافیان به پیروانش می آموخت که به دیگر بزرگسالان به چشم بچه نگاه کنند. از این دیدگاه بهتر می توانیم با او حس همدردی و سخاوتی را داشته باشیم که به طور طبیعی در برابر بچه های کوچک داریم و ترجیح می دهیم آن ها را بازیگوش توصیف کنیم، نه بد، پررو یا گستاخ.

  •  

"نه تنها می توان بیشتر تجملات و بسیاری از وسایل به اصطلاح آسایش زندگی را دور ریخت، بلکه بیشترشان به نوعی مانع تعالی نوع بشرند." ثورو سپس برای شکستن یا کم رنگ کردن رابطه بین مالکیت چیزها و محترم بودن در جامعه پیشنهادی می دهد: "انسان با توجه به تعداد چیزهایی که می تواند بدون آن ها به زندگی ادامه دهد ثروتمند است."
به نظر ثورو نداشتن دارایی همیشه نشان دهنده این نیست که آن فرد در بازی زندگی باخته است؛ بلکه شاید به سادگی نشان دهد که شخص تصمیم گرفته تا انرژی اش را روی فعالیت هایی به جز پول درآوردن متمرکز کند و در نتیجه زندگی اش را به شیوه دیگری غنی سازد.

  •  

هر قدر هم این اضطراب های موقعیت برای ما ناخوشایند باشند، تصور زندگی خوب بدون آن ها سخت است، چرا که ترس از شکست و هتک حرمت خود در چشم دیگران نتیجه گریزناپذیر بلند پروازی، ترجیح یک نتیجه به نتیجه ای دیگر و احترام به افرادی به جز خودمان است. اضطراب موقعیت هزینه ای است که ما برای اذعان به این موضوع می پردازیم که در ذهن مردم تفاوتی بین زندگی موفق و ناموفق وجود دارد.
اضطراب موقعیت تنها تا زمانی مشکل به حساب می آید که ریشه در ارزش های ما داشته باشد، چرا که ما وحشت زده ایم و به صورتی مافوق طبیعی فرمانبرداریم، زیرا به ما القا شده است این ارزش ها طبیعی و شاید حتی قوانینی خدادادند، و اطرافیان ما بنده آن ارزش ها هستند یا شاید قوه تخیل ما ترسوتر از آن شده است که ارزش دیگری برای خودمان تصور کنیم.

  •  

فلسفه، هنر، سیاست، دین و بوهم هیچ وقت نخواسته اند سلسله مراتب موقعیتی را کاملا کنار بگذارند، بلکه تلاش کرده اند انواع جدیدی از سلسله مراتب را بر پایه مجموعه ارزش هایی به وجود بیاورند که اکثریت آن ها را به رسمیت نمی شناسند یا به آن انتقاداتی وارد می کنند.
با این کار، آنها در مشروعیت بخشیدن کسانی که در هر نسل نتوانسته یا نخواسته اند در برابر مفاهیم غالب موقعیت برتر سر خم کنند، کمک کرده اند، چون می دانند هنوز هم لایق چسباندن لکه ننگ بی رحمانه "بازنده" یا "هیچ چیز " نیستند. آن ها به شکلی قانع کننده و آرام بخش به ما یادآور می شوند که در زندگی بیش از یک راه، و راهی بیشتر از راه قاضی ها و داروسازها، برای موفقیت وجود دارد.