گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

اگر اساس ضمیر ناآگاه را در کشف تاریخی فروید آرزومندی و تمنای آدمی بدانیم و این حقیقت را دریابیم که تمامی سرگذشت و تاریخ حیاتی فرد را نحوه تجلی این آرزومندی تشکیل می دهد و از سوی دیگر ذات آدمی را بنا بر تعلیمات لکان در فراروئی انسان نسبت به غیر بدانیم در آن صورت با او همزبان شده باین نکته پی خواهیم برد که ذات آدمی را چیزی جز آرزومندی غیر تشکیل نمی دهد.
من از آن جهت هستم که به غیر تعلق دارم. اینست معنی شعور باطن بدان نحو که فروید به کشف آن نائل آمد. آدمی همواره وجود خود را به عنوان "غیر" باز می شناسد یعنی وجودش متکی بر انقسام یا دوگانگی ذاتی میان خود و غیر است. اشتباهات لفظی، اعمال سهوی، رؤیاها و دیگر پدیدارهای نفسانی همواره چیزی جز زبان این غیر نیست. آدمی در نهایت نفس خود به ورای خویش اشارت دارد و زبان او جز "حدیث آرزومندی" غیر نیست.

  •  

محتویات یک رؤیا مجموعه ای از معماهای کلامی است که حالت ایهام به خود می گیرد به نحوی که تنها فتوح یا گشایش قلبی حاصل از روانکاوی است که ما را به کشف مکنونات آن قادر میسازد. زیرا که روانکاوی چیزی جز فراگیری استماع واقعی زبان نیست. ضمیر ناآگاه عین زبان تکلم است ولی زبانی است که پیام آرزومندانه آن در عین کارگزاری مداوم به ندرت به گوش ما می رسد. چه ما به طورعادی استعداد استماع آنرا نمی توانیم داشته باشیم. این زبان تکلم است که عاملیت اصلی را داراست و بر ما تسلط و غلبه دارد. در حالی که پیوسته در این پندار هستیم که عامل عمده آن بوده آن را تحت احاطه کامل داریم.

  •  

به کرات دیده می شود که تعدادی از افرادی که به علت رنج و تألم به روانکاوی روی آورده اند در مراحل اولیه به تأکید در مشکلات جسمانی خود می پردازند ولی همین که زمان آن فرا می رسد که از "خود" صحبت کنند روانکاو را ترک کرده از ادامه روانکاوی سرباز می زنند. نزد اینگونه افراد بیماری پرده و حجابی است در مقابل امکان مقابله با خویشتن خویش. روانکاوی طی طریقی است که شخص را در برابر آزادی باطنی خود قرار می دهد ولی به علت ذات مستوری طلب آدمی این آزادی ممکنست جنبه اجبار و تقید بخود بگیرد و فرد مورد روانکاوی را از ادامه آن باز دارد.

  •  

نوزاد میان دو تا سه ماهگی برای نخستین بار در مقابل چهره آدمی لبخند می زند. وجود چنین واکنشی از سوی او برای مادر حائز اهمیت و مسرت بسیار است. لبخند کودک برای او نشانه علاقه و عشق اوست. این امر که نوزاد به چهره هرکس و حتی در مقابل صورتک های مصنوعی لبخند می زند نشان دهنده آن نیست که لبخند او صرفا واکنشی عصبی و مکانیکی باشد بلکه می رساند که نزد او مادر در همه جاست و عالم او چیزی جز وجود مادر نیست. حتی اشیاء بی جان نیز مظهری از وجود مادر برای او هستند.

  •  

خرده مطلوب عنصری است که در حرکت رفت و آمد موجود در رانش "دور زده می شود" و طفل از آن حاصلی مادی بدست نمی آورد. تنها حاصل او لذتی است که در نتیجه عمل مکرر رانش بدست می آید. لذت تنها عنصری است که از رانش حاصل می آید. اگر مطلوب رانش واجد "مادیت یا واقعیتی خارجی" بود در آن صورت رانشی نیز وجود نمی داشت. این امر را در رانش بوسیدن به سادگی می توان ملاحظه کرد. به قول فروید در عمل بوسیدن گوئی لب های شخص بوسنده هستند که خود را می بوسند.

  •  

ارگانیسم آدمی همواره در جستجوی بازگشت به حالت آرامش و سکون نخستین است. نهایت این سکون البته با جهت وجودی ارگانیسم در تناقض است زیرا که می بایستی پیوسته برای حفظ حیات خود در تکاپو باشد. حال آنکه طبق نظریه فروید جستجوی لذت - که می تواند به عنوان یکی از مقاصد اصلی ارگانیسم بحساب آید - خود با اصل اساسی آن یعنی حفظ حیات و فعالیت دائم در تناقض است.
از میان بردن منشاء تنش و نزول آن به آرامش محض چیزی جز نابودی آن نخواهد بود. در این صورت باید پذیرفت که برخلاف آنچه در نظر اول تصور می شود مرگ و زندگی در تضاد با یکدیگر نبوده در توافق و همبستگی کامل با یکدیگرند. تلفیق قوه محرکه مرگ و زندگی حاوی این نکته است که انسان اساسا واجد ماهیتی است دریغ آمیز.

  •  

آدمی همواره در این تصور است که در پی چیزی جز تمتعات زندگی نیست غافل از آنکه در ذات آدمی جستجوی تمتع در واقع از کف دادن آنست. ازین روست که ممکنست بسیاری از سوانح و حوادث اسفناک در زندگی روزمره حاکی از میل و تمنای باطنی افراد باشند. روانکاوی به ما نشان می دهد که برخی از تصادفات در واقع عملیاتی انتحارآمیزند. برای روانکاو سهو عین عمد است و جهت آن آرزوها و تمناهای باطنی و ناآگاه آدمی است. چه همواره نیروی مقاومی در انسان وجود دارد که مانع از قبول امیال باطنیش می گردد.

  •  

آدمی نه تنها علت و عامل سخنان و افکار خود نیست بلکه برعکس "معلول" و "معمول" آن هاست. لذا لکان فاعلیت آدمی را امری اعتباری یعنی فاقد مابازانی خارجی می داند. فاعل از آن جهت فاعلی اعتباری است که قائم بذات نبوده بلکه تابع غیر است. زیرا از آن رو "خود" است که به "غیر" تعلق دارد. اگر نفس آدمی عاملی اعتباری است در آن صورت باید گفت که میل و تمنای او همواره میل و تمنای غیر است. تمنا در اختیار آدمی نیست. تنها گزیر او تعهد و قبول مسئولیت در قبال آنست لذا هنگامی که عشق می ورزد این "خود" اوست که چنین می کند. آنکه کین می ورزد کسی جز "خود" او نیست. این "خود" از آن رو "خویشتن" است که "غیر" خویشتن خویش است. تما همیشه تمنای غیر است و از آن جهت تمناست که انسان موجودی است متکلم.

  •  

ضدیت نسبت به یک امر نه تنها به گذشت از آن دلالت ندارد بلکه حاکی از نهایت اصرار در آنست. گذشت واقعی از یک چیز امری ورای ضدیت و خصومت با آن است. نوجوانی که در طلب استقلال از والدین خویش است در مخالفت خود نسبت بدان ها و در ضدیت با آنان کاری جز پافشاری در وابستگی عمیق خود بدان ها نمی کند. گذشت وی از یک چنین وابستگی منوط به اخذ آگاهی نسبت بدان خواهد بود. بدون آگاهی از موضوعیت حاکم بر عصر جدید که بستگی به طی طریقی طولانی از سوی هر قوم خواهد داشت - گذشت از غرب نیز امری محکوم به شکست خواهد بود. از این رو ملتی که حمیت واقعی خود را در جهت تضاد با غرب بگذارد کاری جز استحکام هر چه بیشتر وابستگی خود بدان نخواهد کرد.

  •  

روانکاوی از آن جهت به پرسش از وجود فرد می پردازد که او را به عنوان موجودی صاحب تاریخ و برخوردار از ساحتی چون زمان در نظر می گیرد. آنچه در سرگذشت فرد مورد التفات روانکاو است آرزومندی و تمنای اوست که براساس رابطه مستمر او با گذشته، حال و همچنین آینده استوار است.
آدمی در نظر روانکاوی موجودی است که متعهد عمده تاریخ و سرگذشت خویش می باشد. منظور از اهل تاریخ بودن آدمی چیزی جز این نیست که پیوسته خویشتن خویش را در این تاریخ بازشناخته خود را به عنوان عامل اصلی آن در می یابد. از این رو سرگذشت فردی برای روانکاو عبارت از یک سلسله رویداد نبوده و هرگز نمی تواند به حد تسلسل وقایع زندگی گذشته او تقلیل یابد. چه وجود آدمی و رابطه او با خویشتن خویش مبتنی بر نسبتی است که او در هر لحظه با گذشته خود داراست.

  •  

نفس انسان از آن رو برزخی است که واجد ضمیر ناآگاه است. غنای آدمی در همین برزخ است چرا که او را از تمامیت رهانیده وجودش را عرصه اصلی امکانات می سازد (هیدگر). موجود تام واجد هیچ گونه امکانی نیست. کلام با فراموشی عقد و نسبتی ذاتی دارد. بدون ضمیرناآگاه و فراموشی دسترسی به زبان تکلم نیز ناممکن خواهد بود. برزخ یعنی اهل زبان بودن و اهل زبان بودن بدین معنی است که تنها آدمی واجد آرزومندی است.

  •  

تتم و تابو کوششی بود جامع برای تبیین این امر که اصل و اساس جوامع بشری بر میل ناآگاه به امحاء پدر استوار است. مطابق این "اسطوره" رئیس درقبایل وحشی اولیه صاحب مطلق تمامی زنان بود و پسران را از دسترسی بدان ها بازمی داشت. پسران عاقبت دست به شورش زده رئیس را به قتل رساندند. احساس گناهی حاصل از این جنایت چنان بود که پسران را بر آن داشت که با برافراشتن پیکری که مظهر پدر مقتول بود (تتم) زنان را بر خود حرام (تابو) کنند و اولین پایه قانون منع زنا با محارم را برقرار سازند. در نظر فروید آنچه ماهیت اصلی احساسات مذهبی را تشکیل می دهد چیزی جز همین احساس گناه نیست. احساس گناه بصورت ملبس خود باز گشت میل دفع شده و ناآگاه فرد به امحاء پدر است.

  •  

فروید می نویسد این جمله که من او (آن مرد) را دوست دارم در هذیان های آزار و ستمدیدگی فرد پارانیاک تکذیب شده بدین صورت تغییر شکل می دهد: “او را دوست ندارم بلکه از او متنفر هستم." سپس جمله اخیر به مدد مکانیسم برون فکنی تبدیل می شود به "او از من متنفر است مرا آزار می دهد به همین دلیل من نیز از او نفرت دارم " بدین نحو احساس باطنی فرد که انگیزه واقعی او را تشکیل میدهد به عنوان امری حاصل از ادراکی خارجی ظاهر می شود.

  •  

لکان لحظه ای مهم را در تشکل "کمال مطلوب من" تصویر کرده است: کودک که حال هیکل خود را با فخر و غرور در آینه برانداز کرده عاشق و واله جذابیت آن شده دفعتا بطرف فرد بالغ بر می گردد تا با نگاه پراستفهام خویش از او جویای تأیید انکشاف خود در آینه شود. یک چنین تأییدی از غیر است که به تدریج کمال مطلوب من را نزد کودک متشکل می سازد. طفل گوئی با ترک تصویر در آینه و روی کردن به طرف فرد بالغ او را مخاطب قرار داده از او می پرسد "آیا آنچه را من در آینه می بینم و آنچه را که احساس می کنم با تمنای تو مطابقت دارد؟" و این خود گواهی است بر این امر اساسی که آرزومندی چیزی جز آرزومندی غیر نیست.

  •  

تصویر در آینه حکم تهدید را برای طفل دارد. چه می ترسد خود را در مقابل آن تنها یافته از تمنای غیر طرد شود. در مقابل یک چنین هول و هراسی است که کودک به خصومت و پرخاشگری روی می آورد که عنصر اصلی را از این به بعد در رابطه خیالی او با همنوعانش تشکیل خواهد داد. علت بروز پرخاشگری اینست که طفل بر آن می شود که خود را با نگاه کین جو و بدسگال غیر انطباق داده آن را از آن خود سازد.
هم ازین روست که خصومت و پرخاشگری همواره مبتنی بر مکانیسمی است که فروید آن را برون فکنی می خواند. فرد ترس و هراس خود را برون افکنده آن را به دیگری نسبت می دهد. پرخاشگری نزد حیوان غالبأ واکنشی بیش در مقابل ترس نیست . وحشت کودک از تصویر خود در آینه به پرخاشگری تبدیل می شود و این درحالیست که دیگران به عنوان همنوعان طفل یادآور قرینه موجود در آینه هستند.

  •  

اعراض از چهره بدین معنی است که فرد اعتماد خویش را به غیر از دست داده است. در اینجا اعتماد به معنای پایه ای و بنیادی آن موردنظر است، اعتمادی که بدون آن کوچکترین حرکت یا فعالیت غیر ممکن خواهد بود. سخن از اعتمادی است که ما همه مثلا هنگام نشستن بر روی صندلی داریم که مانع از آن می شود که هر بار محکم بودن آن را تحت کنترل قرار دهیم.
این نوع اعتماد بدین معناست که روی موجوداتی که عالم ما را تشکیل می دهند "حساب" می کنیم. عدم اعتماد طفل مبتلا به آتیسم از چنین نوعی است و ناشی از یأس عمیق او از آرزومندی غیر (مادر). این عدم اعتماد کودک را در نوعی از ناایمنی مطلق فرو می برد. در اینجاست که می توان پایه ای برای توجیه رفتار و کردار عجیب و غریب این کودکان یافت.

  •  

در هر نگاه چهره ای لایتناهی وجود دارد، چهره ای که هم چون نفس آدمی نمی توان به لفظ یا کلامی واحد خلاصه کرد. زیرا تعدد و تکائفی است نامحدود از نسبت فرد انسانی با عالم و آدم. چهره نزد آدمیان یادبودی است از عهدی دیرینه با غیر، غیری که برای نخستین بار ما را پذیرای این عالم شده است.

  •  

میل به بردگی همواره میل به برده گیری است. به عبارت دیگر اجرای حکم مستبدانه غیر موجب تمتع فرد شده او را به اعمال مستبدانه میل خود نسبت به هم نوعان بر می انگیزد. فرمانبرداری و بردگی نسبت به غیر نزد ما ایرانیان واجد سه عنصر اصلی است که روی هم رفته مثلث واحدی را تشکیل می دهند: روح مذهبی، روح عرفانی و فئودالیسم.
آنچه را ما روح عرفانی یا مذهبی می خوانیم متکی بر تمامیت غیر یعنی حیث خیالی بوده با فئودالیسم رابطه ای مستقیم دارد. سه وجه اصلی اساس آن را تشکیل می دهند: اطاعت، تمجید و قدرت مطلقه ارباب. ارباب غیری است که در وجود شخصی واحد خلاصه شده و اطاعت و تمجید نوع رابطه فرد است با او. تمتع فرد در رابطه ای است انفعالی که با مهتر یا غیر تام دارد. هرچه مهتر از اهمیتی بیشتر برخوردار باشد اطاعت از او نیز ابعاد مهمتری به خود گرفته تمتع فرد به عنوان رعیت یا کھتر فزونی می گیرد.

  •  

در استبداد فرد مطیع غیر شده سرسپردگی و فرمانبرداری را منشاء اصلی تمتع خویش می گرداند، تمتعى که چنان در وجود او جای می گیرد که از هر گونه تغییری برای بازیافتن آزادی سرباز خواهدزد. بخصوص که در اطاعت جائی برای تعهد و مسئولیت وجود ندارد. فروید تمتع حاصل از اطاعت را تحت پرسش قرار داده نیاز به اطاعت را به احساس کودک در مقابل "قدرت عظیم" پدر بر می گرداند. این نوع احوال قلبی که طی آن فرد احساس می کند در نیروئی عظیم و ایمنی بخش غرق گشته است موجب اصلی تمتع در اطاعت از مهتر واقع می گردد.

  •  

در جوامعی که قانون بر آن ها حاکم است مقام و منزلت همواره مقوله ای است که بر افراد جامعه تقدم دارد چه آن ها کاری جز اشغال یا احراز آن نمی کنند. به عبارت دیگر این جوامع واجد ساختمانی ماتقدم هستند که ثبات آن ها را تضمین می کند و مانع از آن می شود که دستخوش امیال و نیات شخصی این و آن باشند. حال آنکه فرد در جوامع مطیع به علت عدم وجود فاصله با غیر و بجهت عدم محدودیت و تناهی به محض احراز یک مقام وسوسه توحید را با آن پیدا می کند. از این روست که مثلا امحاء یا برکناری یک شخصیت مهم ممکنست به کلی باعث دگرگونی سیستم و نهادهای آن اجتماع گردد. اما در جوامع قانونمند افراد موجودیتی گذرا داشته و آنچه پیوسته باقی می ماند همان ساخت اجتماعی است که بر اساس یک سلسله قوانین استوار است.

  •  

غرب زدگی همواره دارای یک خصوصیت اصلی است که می توان آن را خودباختگی خواند. در مواجهه با غرب ما احتمالا خود را باخته ایم. این خودباختگی دارای دو وجهه به ظاهر متفاوت است: یا به کلی گذشته خود را نفی می کنیم یا به عنوان واکنش به گذشته ای فارغ از حیات روی می آوریم. در مورد اخیر روی آوردن به ایران باستان نمونه ای بارز از آنست. هرچه در نسبت خود با تمدن و فرهنگ غرب بیشتر احساس "تهیدستی" کنیم به همان اندازه نیز به "ذخایر" گذشته ایران باستان روی می آوریم
احساس تهیدستی موجب پدیداری نفسانی می گردد که در عرف روانکاوی جراحت نارسیسیک نامیده می شود. این ضایعه نیز به نوبه خود باعث حالتی خاص می گردد که به پارانیا شباهت فراوان دارد. فرد ایرانی به موجب این پدیدار که می توان آن را به پارانیا خواند با پناه بردن به جلال و شکوه ایران قدیم به پرورش خودبزرگ بینی در ذات خویش پرداخته و خود را به عنوان ایرانی مورد آزار و اذیت می بیند.

  •  

تسخیر ایران را توسط اعراب نمی توان واقعه ای آسیبی دانست چراکه آسیب دیدگی نمی تواند منجر به شکوفائی فرهنگی بدان نحو که بعد از حمله اعراب در ایران حاصل آمد باشد. در حالی که حمله مغول تمام خصوصیات یک چنین آسیب دیدگی را در بر دارد. از آن جمله است پیدایش سبک هندی در شعر که در مقابل میراث عظیمی که سبک عراقی در طی قرون برای ما باقی گذاشت نوعی اضمحلال در شعر فارسی بود. تحول عرفان به آیین تصوف نیز شاهدی دیگر از این انحطاط تواند بود.
شاید بتوان گفت که حمله مغول و ضایعات عظیم آن برای ما ایرانیان حالتی چون دفع امیال را یافته است. چنانکه می دانیم امیال دفع شده به ضمیر نا آگاه همواره بصورتی ملبس و تغییر شکل یافته به ضمیر آگاه بازگشت پیدا می کنند. اگر حمله مغول را به لحاظ نفسانیات جمعی خود امری دفع شده بدانیم در آن صورت می توان تصور کرد که بازگشت آن به صورت نارسیسیسم ملی صورت گرفته است.

  •  

فروید یکی از عوامل احساس تنفر میان افراد را مبتنی بر مقوله ای می داند که آن را نارسیسیسم تفاوت های ناچیز می خواند. بدین معنی که افراد مورد تنفر چنان شباهت و قرابتی با ما دارند و چنان نارسیسیسم خود ما را به یادمان می آورند که ناگزیر برای حفظ تبختر و تفرعن من نفسانی خویش تفاوت های ناچیزی را که با ما دارند بهانه قرارداده آن ها را موجب اصلی احساس نفرت خود می پنداریم. ترک ها و یونانی ها، فرانسوی ها و بلژیکی ها، پاکستانی ها و هندی ها، توتسی ها و أتوها در رواندا... همه و همه نمونه های بارزی از این نوع نفرت هستند. می توان تصور کرد که همین مقوله بر رابطه ما با اعراب حاکم است.

  •  

همان طور که در تمتع سالک آفاق و انفس به یکدیگر پیوسته به وحدت می رسند به همان نحو نیز طرفین تعارف هر یک در پی ایجاد شبهه در وحدت با دیگری هستند. گوئی بالاخره من و تو افتراق خود را از دست داده به وحدت پیوسته اند. به طوری که امر بر هر دو مشتبه شده از خود می پرسند که آیا رابطه ای این چنین واقعا حاکی از ارادتی صادقانه نیست؟ لذا هر یک برای کسب اطمینان در انتظار تأکید و اصرار مخاطب باقی می ماند. گوئی تنها اصرار و ابرام است که می تواند ضامن صداقت باشد. در نتیجه هر یک همچون بازیگری هستند که نقشی را که قرابتی فوق العاده با شخصیت واقعی خود او دارد به روی صحنه می آورد.

  •  

کشف ضمیر ناآگاه و تعارضات نفسانی به عنوان اقتضای طبیعت انسان توسط فروید حاکی از آنست که میان "بیماری" و "سلامت روانی" هیچ گونه تفاوت کیفی وجود ندارد بلکه تمایز آن ها کمی بوده و بستگی به شدت و ضعف عوارض یعنی تعارضات نفسانی دارد. فرد مطابق تلقی خاص روانکاوی موجودیتی انسانی است و نمی توان او را به مجموعه ای از عوارض بیمارناک تقلیل داده هم چون شئ بدو نگریست. در این وجهه نظر عارضه بیماری نشانی بیش از تعارضات و کشمکش های روحی نیست. لذا روانکاو همچون پزشک به بیمار نمی نگرد بلکه عوارض روانی او را رنجی حاصل از تعارضات درونی می داند، تعارضاتی که تنها با توجه به سرگذشت فرد قابل درک هستند.

  •  

روانکاوی با وضوحی بی سابقه به ما آموخته است که در پس این وسواس که مبادا چنین و چنان عمل خلاف اخلاقی را انجام داده باشم در واقع میل به انجام آن نهفته است، میلی که شخصا قادر به اعتراف بدان نیستم، میلی که مرا در جنگی باطنی با خود درگیر می کند. این امیال همه به آرزومندی و میلی نخستین باز می گردند که اساس طباع وسواسی - اجباری را تشکیل می دهد: میل به امحاء پدر. لذا بی جهت نیست که فرد بی وقفه به چیزی جز مرگ (خویش) نمی اندیشد که البته کفاره ای است در قبال میل به نابودی و امحاء پدر که از بدو کودکی ضمیر ناآگاه او را به خود مشغول داشته است.

  •  

مطلوب گمشده عاملی است که آرزومندی و تمنای آدمی را از بدو طفولیت تشکل بخشیده بنیان می گذارد. در روانکاوی این مقوله نفسانی را در حالت تعالی یافته آن مطلوب مطلق می خوانند. مطلوب مطلق تمتع و تألم را یکجا در خود جمع دارد و از همان آغاز زندگی افق و محدوده تمنای انسان را طرح ریزی می کند.
هنر روشنگاهی است برای تجلی مطلوب مطلق. خصوصیت اثر هنری در تلفیقی است که از تأثر و شعف، حسرت و فراغت حال و بالاخره تمتع و تالم بدست می دهد. در کنه هر قطعه موسیقی غمباری نوعی شعف وجود دارد و در نهایت هر تابلو زنده و پرجوش و خروشی "ترنمی" از غم می توان یافت. اثر هنری تعالی این اضداد و گذشت از تعارض آن هاست.

  •  

وسوسه نیل به مطلوب مطلق توهمی است تباه کننده که لاجرم برزخ انسانی را دوچندان می کند. اما در این تباهی تمتعی نهفته است که فرد قادر به از دست دادن آن نیست. اعتیاد نمونه بیمارناکی است از تعلق به مطلوب مطلق که به موجب آن تمتع عین ویرانی است و رانش زندگی جز تلفیقی دریغ آمیز با رانش مرگ نمی باشد. رجوع مکرر و پایان ناپذیر فرد معتاد به "مطلوب" اعتیاد در واقع تأییدی است بر این نکته که مطلوب مطلق امری است غیر قابل دسترسی. تکرار حاصلی جز از عدم دسترسی به مطلوب نیست. مواد مخدره چنان منزلتی می یابند که هیچ مطلوبی یعنی حتى ماده مخدره مورد نظر نیز نمی تواند جای خالی آن را پر کند.

  •  

"هر آنکس بخواهد به شرح حال و زندگی دیگران بپردازد در واقع کاری جز کذب، کتمان و عوام فریبی نکرده تنها عدم درک عمیق خود را از آن پنهان ساخته است. حقیقت زندگی انسان ها امری است غیر قابل دسترسی و حتی اگر هم بتوان بدان دسترسی یافت استفاده عملی از آن غیر ممکن خواهد بود."

 

 

عشق یک آرزوست و درد شکستگی ناگهانی و غیر منتظره این آرزو.

  •  

"من نوزادم را از دست داددام و می دانم که او باز نخواهد گشت. می دانم که او دیگر زنده نیست اما همچنان درون من به زندگی ادامه می دهد. و تو از من می خواهی او را فراموش کنم! تو می خواهی او برای دومین بار ناپدید شود!"
تصویر فرد متوفی نباید محو شود، به عکس باید همچنان حاضر باشد تا زمانی که - به پاس سوگواری - فرد سوگوار بتواند عشق به متوفی را در کنار عشق به محبوب جدید قرار بدهد. پس از تثبیت همزیستی بین کهنه و نو در ناخودآگاه می توانیم مطمئن باشیم که مهم ترین کار در فرایند سوگواری در شرف وقوع است.

  •  

درد به خودی خود دلالت و ارزشی ندارد. درد فقط وجود دارد، ساخته شده از گوشت یا از سنگ. با این حال، به بیان ساده، باید آن را به عنوان توصیف چیز دیگری بفهمیم و با تبدیلش به یک نماد آن را از ساحت واقعی جدا کنیم. برای اختصاص یک ارزش نمادین به درد که به خودی خود امر واقعی ناب، هیجان بی رحمانه، خصمانه و بیگانه است، در انتها تنها ژست درمانی ای باقی می ماند که آن را قابل تحمل می کند. روانکاو یک میانجی است که درد فهم ناپذیر بیمارش را به خود می گیرد و آن را به دردی تبدیل می کند که نمادپردازی می شود.

  •  

فرایند معنابخشی به درد و نمادپردازی آن مستلزم تعبیر واداشته علت درد، یا تسکین بیمار و حتی کمتر از آن تحریک او به تحمل مشقت درد به عنوان تجربه سازنده ای برای تقویت شخصیت فرد نیست. خیر، معنابخشی به درد فردی دیگر از نظر روانکاو عبارت از الفت با آن و تلاش برای آکندن از آن و نیز نشستن به انتظار زمان و واژه های لازم برای تضعیف آن است.
در مورد این بیمار که بر اثر درد تحلیل رفته، روانکاو مانند رقاصی عمل می کند که پیش از تلوتلو خوردن شریکش، جلوی سقوط او را می گیرد، بی آنکه توازن را از دست بدهد و کمک می کند تا زوج تعادل خود را دوباره بازیابد. در انتها، معنابخشی به درد فهم ناپذیر، یافتن جایگاهی در فرایند انتقال برای آن است که بیمار بتواند آن را فریاد بکشد، شیون کند و با انباشت محض اشک ها و واژه ها مصرفش کند.

  •  

درد روانی درد جدایی است زمانی که جدایی از ریشه در آوردن و نبود ابژه ای است که عمیقا به آن پیوسته ایم - شخصی که دوست می داریم، شیئی مادی، یک ارزش یا یکپارچگی بدنمان - یعنی به نوعی که آن پیوند ما را بر می سازد.
سوگواری برای محبوب روشن ترین تجربه فهم ماهیت و ساز و کار درد روانی است. اما شاید به اشتباه تصور شود که درد روانی احساسی است که منحصرا به واسطه مرگ محبوب برانگیخته می شود. درد ترک شدن نیز می تواند در میان باشد، زمانی که معشوق ناگهان از عاشق خود کناره می گیرد یا درد تحقیر، زمانی که غرورمان عمیقا جریحه دار می شود و درد معلولیت، زمانی که عضوی از بدنمان را از دست می دهیم. تمام انواع درد مراتب مختلف درد جدایی بی رحمانه از معشوق است، همو که چنان عمیق و دائم با او پیوستگی داریم که توازن روان ما را تنظیم می کند. درد تنها در زمینه عشق وجود دارد.

  •  

برای حفاظت خویش در برابر درد و اندوه، عده ای زندگی مبتنی بر عشق و توجه به دوست داشتن و دوست داشته شدن به عنوان منشا همه سرخوشی ها را توصیه می کنند. برای اجتناب از تعارض با دیگری چه راهی طبیعی تر از دوست داشتن؟ بیایید دوست بداریم، دوست داشته شویم و درد و محنت را پس برانیم.
اما با عکس این حالت مواجه می شویم. و اینجاست که فروید در مقام پزشک اظهار می کند که ما به ابژه عشق خود "به خطرناک ترین شکل ممکن وابسته ایم" و خود را در معرض "درد بیکرانی قرار می دهیم اگر او ابژه عشق را به خاطر بی وفایی یا مرگ از دست بدهیم". عشق با اینکه شرط اساسی سرشت بشر است، همچنان مقدمه انکارناپذیر رنج ما باقی می ماند. هرچه بیشتر عشق بورزی بیشتر درد می کشی.

  •  

اگر به سوگواری ناشی از مرگ محبوب بیاندیشیم خواهیم دید که فرایند سوگواری وارون واکنش دفاعی اگو است. واکنش مزبور مبتنی بر سرمایه گذاری گزاف روی بازنمایی نامبرده است اما عمل سوگواری عبارت از سرمایه برداری تدریجی از آن بازنمایی است. تحمل سوگواری در واقع به معنای سرمایه برداری جزء به جزء از بازنمایی اشباع شده فرد محبوب است که از این رو از دست رفته که بار دیگر با کل شبکه بازنمایی های خودمدارانه سازگار شود. سوگواری چیزی مگر بازتوزیع تدریجی انرژی روانی نیست که پیش از آن بر بازنمایی بارز واحدی متمرکز بود که برای اگو بیگانه بود.

  •  

دلیل درد از دست دادن فرد محبوب نیست بلکه استمرار عشق ورزی شدید و بیش از پیش به اوست، حتی با اینکه می دانیم که او به شکل جبران ناپذیری از دست رفته است بنابراین اگو بین دو حالت دوپاره شده است: بخش اول در یک نقطه - همان تصویر محبوب متوفی که اگو خود را کاملا با آن یکی می انگارد - متمرکز و منقبض شده و بخش دوم تحلیل رفته و تخلیه شده است.

  •  

محبوب نقش ابژه نارضایت بخش و در نتیجه قطب سامان بخش میل مرا ایفا می کند. گویی محبوب از آن بیرون، حفره نارضایتی را در درون اشغال کرده است؛ گویی فقدان، مکانی خالی است که مرتب به اشغال افراد خاص یا چیزهای بیرونی بی جایگزین در می آید که اگر از بین بروند برایشان سوگواری می کنیم.
ما در این توهم تا حدودی تایید شده زندگی می کنیم که شریکمان بیش از آنچه می گیرد به ما می دهد. اما کارکرد او در ناخودآگاه ما کاملا متفاوت است: کارکرد او تضمین ثبات روانی ما با ایجاد نارضایتی است نه رضایت. شریک ما که او را دوست می داریم ما را ارضا نمی کند زیرا به رغم اینکه محرک میل ماست، نمی تواند - حتی اگر قادر باشد - و نمی خواهد که ما را کاملا ارضا کند... او ضامن نارضایتی مورد نیاز زندگی و مرکزیت دادن به میل من است.

  •  

من در موارد زیر دچار درد در "نهاد" می شوم: فقدان بی رحمانه محبوب (سوگواری)، فقدان عشق او به خودم (کناره گیری)، فقدان سرمایه گذاری عشق روی تصویری که از خودم دارم (تحقیر) یا حتی فقدان انسجام بدنم (قطع عضو). سوگواری، کناره گیری، تحقیر و قطع عضو چهار حالتی است که اگر ناگهانی باشد موجب درد روانی یا درد عشق می شود.

  •  

عشق حضور خیالی محبوب در ناخودآگاه من است. "اگر کسی مجبورم کند که بگویم چرا او را دوست می دارم احساس می کنم فقط این جواب را توانم داد که: زیرا این اوست؛ زیرا این منم." بنابراین عشق راز نفوذ ناپذیری است که نباید در توجیه آن کوشید بلکه باید صرفا به آن اقرار کرد.
نویسنده دیگری ملاحظه مشابهی در مواجهه با راز و رمز دلبستگی به آن فرد خاص دیگر دارد. فروید در "سوگواری و مالیخولیا" هنگام سخن گفتن از مرگ از عشق سخن می گوید. او اشاره می کند که فرد سوگوار ارزش ذاتی محبوب متوفی را نادیده می گیرد. فرد سوگوار می داند چه کسی را از دست داده اما نمی داند با از دست دادن محبوب چه چیزی را از دست داده است.

  •  

محبوب به دو شکل وجود دارد: او از یک سو بیرون از ما به شکل انسانی در جهان است که زندگی می کند و از سوی دیگر به شکل یک فانتزی - خیالی، نمادین، واقعی - در درون ماست و جریان تحکم آمیز میل را نظم می دهد و نظم ناخودآگاه را برقرار می سازد. از میان این دو - زنده و خیالی - این مورد دوم است که فرمان می راند زیرا رفتار ما، بیشتر قضاوت هایمان، تمام احساساتی که نسبت به محبوب داریم، جدا با ملاک فانتزی تعیین می شوند. ما واقعیت محبوب را با ذره بین تغییر دهنده فانتزی تشخیص می دهیم.

  •  

فارغ از سرکوب فرویدی یا دال نام پدر لاکانی همواره به آن چیزی فکر می کنیم که در نیروهای میل نقب می زند و یک نظام را سامان می دهد. محبوب به بیان دقیق تر به شکل یک مترونوم روانی تعریف می شود و این کارکرد نمادین را دارد که برای حفظ ضرباهنگ پیوند ما میل را محدود می کند. از سوی دیگر محبوب که میزان میل مرا تنظیم می کند با حدگذاری بر ژوئیسانس من از من در برابر آشوب محافظت می کند. او از من حفاظت می کند و مرا ناراضی باقی می گذارد. معشوق نمادین، در نهایت، تمثال سرکوب و شاخص ترین نمونه دال نام پدر است.

  •  

درد بر اثر فقدان تن محبوب ظاهر می شود.
درد بر اثر فروپاشی فانتزی پیوند دهنده من با محبوب ظاهر می شود.
درد بر اثر آشوب رانه های غالب در اید ظاهر می شود که پیامد قطع موانع فانتزی است.
درد بر اثر پرسازی یکی از تصاویر گسسته دیگری از دست رفته ظاهر می شود.
اگر این نظریه درد که شاید انتزاعی به نظر برسد، واقعا سازنده باشد، شاید شیوه گوش سپاری ما به بیمار رنجور یا رنج ذاتی خودمان را تغییر بدهد.
روانکاو در مواجهه با درد بیمارش به دیگری نمادین بدل می شود که ضرباهنگی را به آشوب رانه ها تحمیل می کند تا زمانی که سرانجام درد را تسکین بدهد.

  •  

سوگواری فرایند کناره گیری از عشق و درد سوگواری، پافشاری عشق است. اگو برای حفاظت خود در برابر آثار ویرانگر تروما روی بازنمایی محبوب متوفی سرمایه گذاری گزاف می کند. اگر حین سوگواری مسیر معکوس را طی می کند: او جزء به جزء از بازنمایی محبوب سرمایه برداری می کند طوری که بازنمایی نشاط خود را از دست می دهد و دیگر یک تن بیگانه - منشا درد اگو- نخواهد بود. سرمایه برداری از بازنمایی به معنای حذف مازاد شور و عاطفه از آن و جاگذاری مجدد آن در بین بازنمایی های دیگر و سرمایه گذاری آن به شکل متفاوت است.

  •  

ما یقینا نمی دانیم از کدام درد کهن بیرون آمده ایم، اما می توانیم مطمئن باشیم که آن درد دوباره در تمام دردهای جسمانی و روانی بروز می کند و ویژگی خود را به شکل هیجانی ناخوشایند به آن ها منتقل می کند. این درد آغازین و نازمانمند دائم به زمان حال بازمی گردد تا با تمام دردهای دیگر ارتباط برقرار کند.
اما تجربه دردناک گذشته نیز موجب می شود هر کدام از دردهای خویش را به شکلی بی همتا و انفرادی تجربه کنیم. تجربه درد همواره تجربه درد من است. هر کس به شیوه خود و فارغ از علت رنجش درد می کشد. هر بار که درد می کشیم درد ما خواه منشا آن در بدن باشد یا در ذهن، به شکل جدایی ناپذیری با درد سابقی که در ما زندگی می کند در هم می آمیزد. این بازگشت آشکار گذشته دردناک دقیقا همان چیزی است که درد کنونی را به درد من بدل می کند.

  •  

درد ناخودآگاه قابلیت اگو در به یاد آوردن درد ترومایی سابق است، اما نه به صورت خاطره ای آگاهانه؛ درد ناخودآگاه نامی است که به خاطره ناخودآگاه درد می دهیم.
منشا روانی درد جسمانی همواره احیای درد آغازین است. بنابراین، در هیجان دردناک علاوه بر حس ناخوشایند کنونی درد اول نیز فراخوانده می شود. این فراخوانی به صورت عاطفه ای دردناک و نیز عاطفه ای ویژه انسانی به حس لحظه ای ناخودآگاه منتقل می شود. درد، جنبه انسانی دارد زیرا خاطره ناخودآگاه است. درد در واقع ناخودآگاهی است که عاطفه دردناک را انسانی می کند زیرا دوباره به درد سابق ترومای نخستین جان می بخشد.

  •  

درد جسمانی به عنوان احساس زمان مند بر اگوی مبتلا به زخم، اختلال یا در حال یادآوری درد سابق عارض می شود که او می کوشد روی تصویر قسمت آسیب دیده سرمایه گذاری گزاف کند. این ژست دفاعی اختلال را فرومی نشاند اما بر میزان درد می افزاید. بیایید واضح تر سخن بگوییم: وضعیت اختلال آسیب می رساند و دفاع علیه اختلال بیشتر آسیب می رساند. با توجه به درد مخصوص آشوب و اغتشاش، می توانیم این نکته را اضافه کنیم که این وضعیت گویای تلاش نومیدانه اگو برای نجات یکپارچگی خویش است.

  •  

آنتونیو داماسیو دو جزء در ادراک درد را از هم تفکیک می کند: از یک سو، ادراک حسی جسمانی که از پوست، مخاط یا بخشی از اندام زخمی بر می آید - که ادراک تغییر موضعی بدن است و از سوی دیگر ادراک اختلال کلی بدن که تغییری سراسری است. ادراک دوم با هیجان دردناک متناظر است. مغز از این ادراکات دو تصویر از درد می سازد که در لحظه رنج بر هم منطبق می شوند: یکی تصویر حسی جسمانی (تصویر موضع بدن) و دیگری تصویر هیجانی (تصویر حالت کلی و مختل شده بدن). اگو - که بنا به نظر داماسیو مفهوم ناگزیری در تفکر علمی است - نقش عامل سوم را ایفا می کند، نوعی "فرا - اگو" که کارش ترکیب و تنظیم دو تصویر است. همجواری آن ها موجب هیجان دردناک می شود.

  •  

اولین علت روانی که می تواند موجب درد روان زاد شود مستلزم ایده بدن برخوردار از موهبت حافظه است. درد کهنه سابق که به شدت در موضع خاصی از بدن احساس می شد، چنان آثاری در ناخودآگاه بر جای گذاشته که بعدا یک تحریک درونی یا بیرونی - برای مثال یک وضعیت تنش زا - می تواند در همان موضع یا موضع دیگر بدن درد کمتری ایجاد کند. این درد دوم که خاطره جسمانی درد سابق است، از نظر پزشک یک آشفتگی جسمانی کاملا واقعی اما توجیه ناپذیر است.
فرضیه دوم درباره سرچشمه روانی مبتنی بر این نظریه فرویدی است که هیستری تبدیل، جهش از روانی به جسمانی است. رانه سرکوب شده از قلمرو ناخودآگاه به قلمرو بدن جهش می کند و به درد جسمانی تبدیل می شود. برای مثال، هیجان گذشته که فراموش شده اما هنوز در ناخودآگاه به شکل یک رانه فعال است به یک درد عضلانی توجیه ناپذیر تبدیل می شود.

  •  

در مورد دگر - خودآزار، اگو کسی است که موجب درد می شود، درد را بر خودش تحمیل و آن را تحمل می کند. در هر مورد این نکته اهمیت دارد که سوژه ژوئیسانس را به شکل خودآزارانده ای تجربه می کند. چرا؟ به این دلیل ساده که او ژوئیسانس را در حالتی که هم قربانی و هم عامل است تجربه می کند.
درد در نقش ژوئیسانس جنسی دقیقا زمانی ظاهر می شود که اگو واقعیت بیرونی را نادیده می گیرد تا فقط در قالب شخصیت های فانتزی اش زندگی کند. همگرایی و انقباض بین سه عامل پدیدار می شود: اگویی که درد می کشد، اگوی دگرآزار که خودش را می آزارد (سوپر اگوی دگرآزار) و خود درد. بنابراین سه عامل داریم که در یک جزء ظاهر می شوند: اگویی که ژوئیسانس را از درد خودش تجربه می کند.

  •  

در یک کلام، درد مانعی علیه ژوئیسانس دیگری به دو شکل است: من از دردی که در تن خود احساس می کنم ژوئیسانسی را تجربه می کنم تا از رنج ژوئیسانس جنون آمیز مرگ اجتناب کرده باشم. اما از درد تازیانه نیز درد می کشم تا خواست منحرف دیگری را فرو نشانم.
نتیجه می گیریم که از منظر روان کاوانه و فقط از منظر روانکاوانه، درد به دو دلیل تسکین عجیب و غریبی است: اولا به این دلیل که درد، رنج کشیدنی برای گریز از رنج است؛ رنج جزئی مرتبط با فانتزی برای اجتناب از رنج نامحدود و خطرناک. این رنج جزئی نیز تسکین عجیب و غریبی است، زیرا درد مذکور نیاز قوی به تنبیه شدن را ارضا می کند.

  •  

دنیای فرد منحرف دنیای بدون حضور دیگران یا دنیایی است که در آن دیگری به عروسک خیمه شب بازی بی روحی در خدمت مجری فروکاسته می شود. دنیای فرد منحرف دنیای ملال آوری در سیطره لال بازی ها و مانکن های بی خاصیت، مملو از نقاب ها و پوشش ها، جنبش ها و مواضع غیر واقعی است. در مجموع جهان نمایشی آکنده از شکل ها و ترکیب هایشان.
انحراف جهانی است که تکرار در آن غالب است و عمل منحرف رفتار عجیبی است که برای تسلط بر تکرار طراحی شده است. در مواقعی مانکن فرد خودآزاری است که از دستورات منحرف دگرآزار تبعیت می کند و در مواقع دیگر عکس این حالت برقرار است: مانکن فرد دگرآزاری است که از دستورات منحرف خود آزار پیروی می کند.

  •  

"درماندگی اولیه انسان ها سرچشمه اصلی تمام انگیزه های اخلاقی است." اما شیون به جز اصیل ترین بیان درماندگی و ناتوانی ما چه می تواند باشد؟ شیون ما همواره خشم ما را در سوژه بودن نسبت به محدودیت ها و ناتوانی ما در غلبه بر آن ها بیان می کند. بنابراین می توانیم بگوییم اگر شیون درماندگی آغازین انسان را بیان می کند، بیانگر سرچشمه اولیه تمام احساسات اخلاقی نیز هست. اما این احساسات اخلاقی چه هستند؟ آن ها در روان کاوی نام ویژه ای دارند: سوپر اگو. در واقع منشا سوپراگو درماندگی و شیونی است که تجسم آن است.

  •  

درد سوگواری نه درد جدایی که درد پیوند است. باید به این نکته توجه کرد که علت درد نه جدایی، بلکه دلبستگی به ابژه گمشده و نوعی دلبستگی شدیدتر از همیشه است. ظاهرا درد نه در حین جدایی که در تمرکز و سرمایه گذاری گزاف روی پیوند روانی با ابژه به وجود می آید. اگر با این پیش زمینه ذهنی به سخن درمان جویی گوش فرا بدهید که از درد ناشی از فقدان محبوبی سخن می گوید، بی تردید شگفت زده خواهید شد. از این موضوع در شگفت می شوید که درد دیگر نه از غیبت محبوب که از داشتن او یا حضور او چنان که هرگز پیش از این نبوده ایجاد می شود. درد نه درد فقدان، بلکه درد تحکیم پیوندها با بازنمایی دیگری غایب است.

  •  

ابژه ای که برایش سوگواری می کنیم، بدون آگاهی ما، ابژه ای بود که خودش (و ما نیز او) را به اساس اختگی ما تبدیل کرده است (کرده ایم). ما برای کسی سوگواری می کنیم که درباره اش می توانیم بگوییم: "من محرومیت او بودم." ما برای مردمی سوگواری می کنیم که با آن ها به خوبی یا به بدی رفتار کرده ایم، بی آنکه بدانیم کارکرد قرار گرفتن در جایگاه محرومیت آن ها را ارضا کرده ایم.
سوگواری چیست؟ سوگواری کناره گیری سرمایه گذاری عاطفی روی بازنمایی روانی ابژه محبوب و از دست رفته است. سوگواری فرایند کناره گیری عشق است.

  •  

در فانتزی زن، پربهاترین ابژه - فالوس - عشق ورزی از جانب محبوب است نه خود محبوب. بنابر این اضطراب زنانه به ویژه ترس از دست دادن عشق و نادیده گرفته شدن است.

 

مارتین، اصلا از دست تو ناراحت نیست. وقتی مثل او جوان باشی، این جور قضایا به سرعت فراموش می شود. بعد از چند سال فقط خاطره ای از آن زخم می ماند. قطعا هیچ کدامتان مقصر نبودید. این جور اتفاق ها مثل توفان است. در یک لحظه خیس آب می شوی و از پا می افتی و هیچ کاری هم از دستت برنمی آید. اما لحظه ای بعد آفتاب درمی آید و، با این که هیچ چیز را فراموش نکرده ای، تنها چیزی که باقی می ماند محبت است، نه غم و غصه.

  •  

واقعا ما عمرمان را با این کارها هدر نمی دهیم؟ با نقشه های هر روزه برای پول در آوردن و بعد هم پز دادن به پولی که داریم؟ من مدام خودم را سرزنش می کنم، اما باز روز از نو، روزی از نو. همه مان سر و ته یک کرباسیم. همه مان خودخواه و ریا کاریم، چون برای جلو زدن از بقیه آدم های خودخواه و ریاکار لازم است این طور باشیم. اگر من تابلو مزخرفم را به خانم فلشمن نفروشم، یک نفر دیگر بدترش را می فروشد. چاره ای نداریم، باید تن بدهیم.
اما وادی دیگری هست که همیشه می توانیم احساسات صادقانه را در آن تجربه کنیم - محضر دوست. آنجا که خودپسندی های حقیرمان را دور می ریزیم و صمیمیت و تفاهم را حس می کنیم؛ همان جا که خودخواهی های حقیر غیر ممکنند و شراب و کتاب و کلام معنای دیگری به زندگی ما می دهند. به این ترتیب چیزی ساخته ایم که هیچ دروغی به آن راه ندارد. آن جا در آرامش کاملیم.

  •  

شروع کرده اند به قتل و غارت، و همین طور آزار و اذیت یهودی ها. اما شاید این ها مهم نباشد، چون هر نهضت بزرگی که به جوشش می آید، لایه نازکی از کف هم رویش جمع می شود. دوست عزیز، به نظر من همه چیز در غلیان است، واقعا در غلیان است. مردم همه جا به جنب و جوش افتاده اند. این را در کوچه و بازار حس می کنی. ناامیدی مثل لباسی کهنه به گوشه ای پرتاب شده. مردم دیگر خودشان را در ردای شرم نمی پیچند. دوباره امیدوار شده اند. شاید این فقر بالاخره به پایان برسد. اتفاقی در راه است، اتفاقی که نمی دانم چیست. بالاخره رهبری پیدا شده! اما با احتیاط از خودم می پرسم این رهبر ما را به کجا خواهد برد؟ از بین رفتن ناامیدی خیلی وقت ها منجر می شود به قدم گذاشتن در راه های جنون آمیز .

  •  

تو فقط قوم خودت را می بینی که به دردسر افتاده اند. نمی بینی که عده کمی باید سختی بکشند تا میلیون ها نفر سعادتمند شوند. تو خود را قبل از هر چیز یک یهودی می دانی و دلت برای قومت می سوزد. من که این طور می فهمم. این خاصیت یهودی هاست. آه و ناله می کنید، اما شجاعت مبارزه را ندارید. دلیل این که نسل کشی اتفاق می افتد همین است. آه، ماکس. می دانم حقیقت برایت دردناک است، اما باید آن را بپذیری. هستند جنبش هایی به مراتب بزرگ تر از انسان هایی که آن ها را می سازند. من هم حالا بخشی از چنین جنبشی هستم.

  •  

آزادیخواه یعنی کسی که اعتقاد ندارد باید کاری کرد. مدام از حقوق انسان حرف می زند، ولى فقط حرف. دائم درباره آزادی بیان قیل و قال به پا می کند و آن وقت این آزادی بیان چی هست؟ این که آزاد باشد هیکل مبارکش را تکان ندهد و بگوید هر کس هر کاری می کند غلط است. عاطل و باطل تر از چنین آدم آزادیخواهی داریم؟ من او را خوب می شناسم، چون خودم زمانی یکی از همین آزادیخواهان بودم. او به حکومت ضعیف ایراد می گیرد که چرا کاری نمی کند. اما همین که یک مرد قدرتمند ظهور می کند و شروع می کند به تغییر دادن شرایط، آدم آزادیخواه تو کجاست؟ درست مقابل او. از نظر این آزادیخواهان، هر تغییری اشتباه است. او اسم این را می گذارد "دید وسیع"، اما در واقع چیزی نیست جز ترس از عمل کردن.

  •  

فکر نکن موج دارد من را می برد. زندگی بی مصرفی را که فقط حرف بود و هیچ دستاوردی نداشت، رها می کنم. به این جنبش عظیم نوین تکیه می کنم، عمل می کنم، پس هستم. در برابر عمل، حرفی برای گفتن ندارم. من درباره نتیجه اعمالمان سؤالی نمی کنم. لزومی ندارد. می دانم که این اعمال درست است، چون ضروری است. آدم هایی که این قدر شور و اشتیاق دارند ممکن نیست به راه های خطا کشیده شوند.
تو می گویی ما کسانی را که افکار آزادی خواهانه دارند شکنجه می کنیم و کتابخانه ها را ویران. دست از این احساساتی گری کپک زده ات بردار. آیا جراح از خیر غده سرطانی می گذرد، به این دلیل که برای درآوردنش باید شکم بیمار را پاره کند؟ ما بی رحمیم. معلوم است که بی رحمیم. هر تولدی با درد همراه است، و نیز تولد دوباره ما.

 

فقط خراب شدن اوضاع ما را نمی ترساند، هنگامی که زندگی ما عالی و درست پیش می رود نیز به هراس می افتیم. همان زمان که روشنی و شفاف بودن، سپر ضخیم تعصب های خشکیده ما را درباره خود و دیگران سوراخ می کند، همان وقتی که سرزندگی تازه، رکود خواب آلودگی و رخوت را می روید، همان هنگام که ریشه های عمیقی که مدت ها زیر سطح دفن شده بودند، سرانجام جوانه هایی می زنند تا خود را افسارگسیخته به نور خورشید برسانند. آن نور خورشید، آگاهی شماست. تولد یک زندگی تازه همان قدر که شوق برانگیز است، چالش برانگیز نیز هست و همان اندازه که آزادی بخش است، ترسناک نیز می باشد.

  •  

این قدرت زمستان عمیق است: شما را به مبارزه می طلبد، با شما رو به رو می شود و به شما نشان می دهد که باید چه ویژگی هایی را در خود تغییر دهید. زمستان، فصلی مقدس و ارزشمند است که زندگی مقدس و ارزشمند شما را روشن می کند. این توان شماست که به صورت مخالفت، فاجعه یا شکست، توجهتان را به خود جلب می کند. آیا مخالفت، فاجعه یا شکست، تجربه شما را شکل می دهد یا شما تجربه حاصل از آن را برای خود شکل می دهید؟ آیا ترس هایتان شما را در خود غرق می کنند یا راه های تازه و متفاوتی را برای واکنش نشان دادن در برابرشان به شما می نمایانند؟

  •  

نمی توانی با میانه روی در عشق ورزیدن، بی کرانگی توان دوست داشتنت را تجربه کنی. لزومی ندارد هر کسی را که می بینی در آغوش بکشی، اما قلبت می تواند باز باشد. لزومی ندارد با هر بیگانه ای سر صحبت را باز کنی، اما قلبت می تواند باز باشد.
عشق یعنی این که همان گونه پذیرای دیگران ہاشی که دوست داری آن ها پذیرای تو باشند عشق، یعنی سوء استفاده نکردن از حساسیت ها و آسیب پذیری های دیگران. عشق، یعنی نیازهای دیگران را با نیازهای خود برابر دانستن. می توانی در خوردن، ورزش یا کار کردن میانه روی کنید، اما تلاش برای میانه روی در عشق، مانند تلاش برای میانه روی در نفس کشیدن است. در همه چیز میانه روی را پیش بگیرید مگر عشق.

  •  

ترسی که مدتی دراز با ماست، با وجود دردناک بودن، به ما احساس امنیت می دهد. خشم، حسادت، زیاده خواهی و کینه توزی نیز چنین هستند. آن ها کم کم مانند دوستان قدیمی می شوند. آدم می داند چگونه با این عواطف دست و پنجه نرم کند و پس از مدتی، خیال ما از نبودن آن ها ناراحت می شود پوست قدیمی، طبیعی به نظر می رسد، چون مدت ها در آن بوده ایم
با درک این نکته که عواطف دردناک شما برای آن هستند که توجهتان را به بخش هایی از شخصیتتان جلب کنند که برای به چالش کشیدن و تغییر دادن آن ها به دنیا آمده اید، روند دگرگونی خود را از آدمی خشمگین حسود، طمع کار یا کینه توز به شخصی که همدل، خردمند و سپاس گزار زندگی ست، سرعت می بخشید.

  •  

تجربه دردناک احساس بی ارزشی در کانون تجربه بشری قرار دارد. این دردِ به اندازه کافی خوب نبودن، جذاب نبودن یا انسان نبودن است. ترس از این که دیگران ببینند واقعا چه کسی هستید و شما را طرد کنند. این ها تجربه های ناتوانی هستند. این ها نگرانی های عذاب آوری به شمار می آیند که شما را وامی دارند تا دیگران را راضی کنید، بر دیگران سلطه برانید، بی آن که به چیزی نیاز داشته باشید خرید کنید، بدون آن که گرسنه باشید بخورید، احساس فروتری یا احساس برتری کنید و هزاران کار دیگر انجام دهید تا احساس امنیت و دوست داشتنی بودن به خود بدهید.

  •  

اگر بتوانید به کسانی که ضربه خوردند و کسانی که ضربه زدند، یکسان و با مهر و همدلی بنگرید، خواهید دید که همگی در رنج هستند. دارو و درمان رنج این است که موجب رنج بیشتری نشویم.

  •  

هنگامی که خانه را ترک می کنم، آن را با چشمان تازه می بینم. آنگاه آنچه که عادی ست، خاص می شود و زیبایی آن را می بینم. به گونه ای ژرف از طریق گل ها، صخره ها، درختان و آب سیراب می شوم. شکل خانه مان و احساس گرمای آن را می ستایم. با چشم تازه واردها به آن خانه می نگرم و همراه آن ها لذت می برم. ساعت ها و سپس دقایق پیش از ترک خانه به مقصد فرودگاه، پربار و سرشار هستند. در این لحظات، ریشه های خود را حس می کنم... هنگامی که اتومبیل و هواپیما منتظر من هستند، خانه و زندگی ام را تمام رنگی می بینم. وقتی هر روز در همان جا زندگی می کنم، آن ها را سیاه و سفید می بینم.

  •  

زیبایی، پیوسته شما را در بر گرفته است گاهی فقط زمانی این زیبایی را می بینید که در آستانه ترک آن هستید. این صحنه کوچک، بازتابی از صحنه بزرگ است. صحنه بزرگ، فاصله میان زمان تولد و مرگ شماست. اگر برای مشاهده زیبایی پیرامون خود نکوشید، گرفتاری های روزانه شما آن را می پوشاند. وقتی زمان ترک "مدرسه زمین" فرا می رسد، زمانی که مرگ شما نزدیک می شود، بیش از آنچه می توانید تصور کنید، زیبایی می بینید.
هنگامی که مرگ شما بسیار نزدیک می شود، کشمکش های قدیمی را از دیدگاه تازه ای خواهید دید و آن ها معنا و غنای تازه ای می گیرند. مبارزه ها و تلاش های دوستان و رقیبان خود را می بینید و متوجه می شوید که تفاوت چندانی با تجربه های شما نداشته اند. خواهید دید که چگونه تجربه هایتان- حتی آن ها که دشوار بوده اند- برای شما و دیگران مفید بوده اند.

  •  

در دوران جنگ داخلی لبنان، چند نقابدار مسلح جلوی یک مسافر آمریکایی را می گیرند. یک کلمه اشتباه کافی بود تا او جان خود را از دست بدهد. آن ها از آن مرد می پرسند: "تو مسیحی هستی یا مسلمان؟" او فریاد می کشد: "من جهانگرد هستم!"
هنگامی که به رویدادهای زندگی تان می نگرید و از خود می پرسید: "آیا این خوب بود یا بد؟" یا "این درست بود یا غلط؟" همان کار نقابداران مسلح را انجام می دهید. در این حالت، پیچیدگی و رنج غیر ضروری برای خود به وجود می آورید، چرا که این شما هستید که باید پاسخ دهید. از دیدگاه "جان" شما تجربه های زندگی تان نه خوب هستند، نه بد. آن ها نه عادلانه هستند و نه ناعادلانه. با در نظر گرفتن خرد انتخاب هایی که کرده اید، تجارب شما همانی هستند که باید باشند. آن ها فرصت هایی به شمار می آیند تا از تجربه هایی که در گذشته آفریده اید، بی واسطه بیاموزید و انتخاب کنید به گونه ای دیگر بیافرینید.

  •  

پرسید: "چه کنم؟ چه شمشیر ببندم، چه نبندم، ناراحت هستم. هیچ کدام از این دو رفتار برای من مناسب نیست." دوست او پاسخ داد: "شمشیرت را ببند تا زمانی که از بستن آن بیشتر از نبستن آن ناراحت شوی."
در حالی که هشیاری تازه خود را پرورش می دهید، معیارهای شما تغییر می کنند. در نتیجه از ابراز خود به شیوه های قدیمی و دنبال کردن اهداف قدیمی احساس ناراحتی خواهید کرد. در این وضعیت، در کنار دوستان قدیمی دچار احساس ناراحتی هستید، اما هنگامی که معیارها و بینش های تازه خود را اجرا می کنید، باز هم احساس ناراحتی دارید. این حالت، طبیعی ست. هشیار شدن نسبت به انسانیت خود، در جهانی که زندگی را کالایی بی ارزش می داند، چالش هایی را برای شما پیش می آورد که قبل از آن وجود نداشت.

  •  

"این منصفانه نیست! برای هر سربالایی، باید یک سرپایینی باشد!" اما این گونه نیست و او به دویدن در سربالایی ادامه می دهد. آن هنگام است که لیندا به بینشی دست می یابد که زندگی او را دگرگون می کند: "در این مسیر هیچ سر پایینی وجود ندارد؛ همه سربالایی ست!"
به این ترتیب، کشمکش لیندا به پایان می رسد. آرزوی او برای مسیر سرپایینی کنار گذاشته می شود. او دیگر از ناعادلانه بودن وجود این همه سربالایی و نبودن هیچ سر پایینی خشمگین نیست. لیندا آزاد می شود تا آن کاری را که برای انجام آن آمده است، انجام دهد؛ یعنی در مسابقه بدود. او به علت این تغییر، بهتر دوید و از دویدن لذت برد.

  •  

با بیش از حد ماندن یا زود حرکت کردن فرصت را از دست می دهیم. فرصت، شرایط مناسبی ست که موجب می شود هر وقت میوه برسد، از درخت بیفتد. تا میوه نرسیده باشد، باد نمی تواند آن را از شاخه جدا کند، وقتی میوه برسد، هیچ نیرویی نمی تواند آن را بر شاخه نگه دارد.
جنگیدن یا جاری بودن، زمان بندی خاص خود را دارد و در زمان های مناسب، تغییرات لازم را در زندگی شما ایجاد می کند.

  •  

هر انتظار، دست دراز کردنی بیش از حد است. هر سقوط، یک درس است. سرانجام، هنر رها کردن چیزهای خارج از دسترس خود را می آموزید؛ حتی اگر آنها بسیار جذاب یا مهم به نظر برسند، حتی اگر چیزی باشد که به شدت نیاز دارید، حتی اگر چیزی باشد که آرزویش را دارید، حتی اگر چیزی باشد که گمان می کنید بی آن زنده نخواهید ماند. پس از این یادگیری، شما در هر شرایطی و با وجود هر چه به سویتان بیاید ۔ خواه دور باشد یا نزدیک به استوار باقی خواهید ماند!

  •  

تمشک چینی بدون گرفتار شدن در خارها و دانستن چگونگی رهایی از آن ها، بخشی از تجربه یادگیری ست که با ارزش تر از کندن تمشک است. چند بار در شرایطی گرفتار شده، نسنجیده سعی در بیرون کشیدن خود کرده و زخمی شده اید؟ گاهی شرایط، شما را رها نمی کنند، مگر این که درنگ نمایید، آرام بگیرید و با جریان، جاری شوید. اگر بدون تفکر در برابر شرایط واکنش نشان دهید، وضعیت را بدتر می کنید.

  •  

قدرشناسی برای فراوانی، هشیاری و شکیبایی، درس های مهمی هستند. هر تجربه ای که در "مدرسه زمین" دارید، به منظور کمک به شما در یادگیری این درس هاست. تشخیص این نکته، قدرشناسی برای فراوانی است. وقت گذاشتن برای یادگیری از تجربه ها، شکیبایی ست. دیدن فراوانی پیرامون خود و با ارزش بودن تجربه ها، هشیاری ست. کدام شرایط خاردار در زندگی به شما می آموزند که قدر شناس فراوانی، شکیبا و هشیار باشید؟

  •  

به زودی نوبت ما می رسد که انتقام گرفتن خود را جشن بگیریم، در حالی که دیگران به سوگ نشسته اند و در پی فرصتی برای انتقام گیری از ما هستند. در این تصویر چه کسی ظالم و چه کسی مظلوم است؟ چه کسی دادگر و چه کسی بیدادگر است؟
تصویر، همان تصویری ست که طی تاریخ بشر همیشه بوده است. فقط پوشاک مردمی که در تصویر هستند، عوض شده است. گاهی آن ها جامه مسیحی و مسلمان بر تن می کنند و گاه به لباس عرب و یهودی در می آیند. گاهی مردم در این تصویر چینی هستند و زمانی دیگر اروپایی یا آفریقایی می شوند. پوشش ها در تصویر همیشه تغییر می کنند. اما تا هنگامی که این تصویر باقی بماند، رنج و اندوه در کنار جشن و شادی باقیست و این دو قطب با دیوانه بازی زشتی از همدیگر تغذیه می شوند.

  •  

"فکر رفتن را نکن! دوست تو زنده نخواهد ماند و اگر برای کمک به او بروی، تو هم خواهی مرد"
اما مرد جوان از گروهبان جدا شد و زیر رگبار آتش به میان میدان رفت و کشان کشان دوستش را با خود برگرداند. هنگامی که او به نیروهای خودی رسید، دوستش مرده بود. گروهبان فریاد کشید: "به تو گفتم!" مرد جوان به آرامی پاسخ داد: "اما وقتی به آنجا رسیدم، او زنده بود و گفت: می دانستم می آیی!"

  •  

مقصد شما یک زندگی پر از معنا، رضایت، خلاقیت و شادی ست؛ زندگی ای رها از ترس ها، وسواس ها، اجبارها و اعتیادهای شما؛ زندگی ای بدون ناامنی هایی که دیگران به سادگی در شما بر می انگیزند و رنج هایی که در شما ایجاد می کنند. هنگامی که تجربه های خود را نمی پذیرید، راهنمایی های آن ها را نمی بینید. خشم، بیزاری، حسد و ترس، هر کدام به شیوه خود به شما نشان می دهند که برای رسیدن به مقصد، لازم است چه ویژگی هایی را در خود تغییر دهید. آن ها می گویند: "بیا به من گوش کن"...دلم نمی خواهد هیچ لطفی را، حتی اگر با ظاهری خشن به زندگی من بیاید نادیده بگیرم.

  •  

هنگامی که دریافت بشر به پنج حس او محدود می شد، برای بیشتر انسان ها أن هدف بزرگ تر، خانواده، ایل، قوم، جامعه یا کشور بود. برای برخی دیگر، باور یا یک عقیده بود. اکنون که در مرحله چند حسی شدن قرار داریم، هدف و آرمان بزرگ تر ما زندگی ست. زندگی که همه موجودات زنده، موجودات به ظاهر غیر زنده، افکار، کارها، آیین ها، باورها و رنگ ها را در بر دارد. اکنون فقط وفاداری به زندگی ست که موجب پیوستگی می شود و همه وفاداری های دیگر تفرقه می اندازند. وفاداری به زندگی، فرهنگ ها، ملت ها، قبیله ها، نژادها و دین ها را با هم جمع می کند. این وفاداری، تنها فکری ست که از قلب سرچشمه می گیرد، نه از ذهن. این که وفاداری، داروی بیماری ما، غذای گرسنگی ما و نوشیدنی تشنگی ماست.

  •  

پر مهرترین رفتاری که اکنون می توانید انتخاب کنید، همان است که به بیش ترین دلیری نیاز دارد. این دلیری که حس هایتان را احساس کنید و اگر لازم شد آنچه را در زیر جوش و خروش و آرزوی انتقام گیری قرار دارد، احساس کنید؛ چرا که دردی در آنجا نهفته که عمیق است. وقتی این دلیری را دارید که آن درد را با همان شدتی که اکنون در وجود میلیون ها نفر جاری ست حس کنید، آنگاه آغاز می کنید تا آنچه را برای ایجاد جهانی رها از این گونه درد ضروری ست، ببینید.
بنابراین، نخستین گام در ایجاد همدلی این است که با خودتان مهربان باشید. به خود اجازه دهید که همه احساس هایتان را حس کنید. اگر احساس نفرت دارید، برای نفرت داشتن، از خود متنفر نشوید.

  •  

مرد هندو گریه کنان گفت: "یک پسر بچه مسلمان را کشته ام. او را از پا آویزان کردم و سرش را به دیوار کوبیدم. هیچ راه نجاتی ندارم!" کسی حرفی نزد.
گاندی به آرامی گفت: "من راهی برای خروج از جهنم می شناسم." مرد با ناباوری به او نگاه کرد و گاندی ادامه داد: "پسربچه یتیمی را پیدا و به فرزندی قبول کن، اما او را مسلمان بزرگ کن."

  •  

او یک بار رک و ساده پرسید: "زیبا هستی یا نه؟" نمی شد از پاسخ دادن به این پرسش طفره رفت. هنوز هم این سؤال را از خود می پرسم، زیرا کیفیت زندگی من به پاسخی که می دهم بستگی دارد.
در حالی که بیماری پیشرفت می کرد و از ناراحتی متناوب به تجربه مداوم درد در بدنی نحیف و ضعیف تبدیل می شد، او بیش از پیش از ساز و کارهای درونی ای که کشف کرده بود و آن ها را برای ایجاد تجربه های خود به کار می بست، آگاهی می یافت. آن جوان می گفت: "درد و رنج، گریزناپذیر است، اما بدبختی، انتخابی ست!" او درد را تجربه کرد، اما به نظر من حتی در دردناک ترین روزهایش بدبختی را تجربه نکرد.

  •  

اگر آنچه را مهم تشخیص داده اید، به هر دلیلی رد کنید، تجربه، قدرت و حس های قلبی خود را بی اعتبار کرده اید. پیشنهاد می دهم خودتان تصمیم بگیرید که آنچه شما را بر می انگیزد، این ارزش را دارد که مورد توجه و علاقه شما قرار بگیرد یا نه.
در رابطه با موضوع های دل و جانتان در پی زیرنویس نباشید. به درون خود بنگرید، وگرنه پیوسته در پی منابع خبری خواهید بود و آرزوی شما این می شود که از دیگران بفهمید چگونه آنچه را می دانند، می دانند!

  •  

مرجع خود شدن به این معنا نیست که نیاز، آسایش و رضایت برخورداری از آموزگاران را کنار بگذارید، بلکه به این معناست که آن ها را درون خود بیابید و یاد بگیرید که برای آنچه می بینید و می شنوید، ارزش قائل شوید. همچنین به این مفهوم است که زندگی پیرامونتان را با چشمان یک آموزگار ببینید و بیاموزید که برای دیده ها و شنیده های خود ارزش قائل باشید. با انجام این کارها فرایند بزرگ تر شدن را آغاز می کنید.

  •  

به هنگامی که نسبت به آنچه می بینید، واکنش عاطفی نشان می دهید، در حال قضاوت کردن هستید. اگر با حالت حق به جانب با "بد" برخورد می کنید، برای یافتن همان ویژگی ای که این همه شما را تحریک کرده است، به جست و جو در درون خود بپردازید. بی گمان آن را خواهید یافت، زیرا اگر آن ویژگی درون خود شما نبود، ناراحت نمی شدید. آنگاه فقط تشخیص می دادید، رفتار مناسبی داشتید و می گذشتید. هنگامی که نسبت به "بد" - یعنی نبود عشق - واکنش عاطفی نشان می دهید، آن فقدان در شما وجود دارد. درک این نکته بسیار مهم است، زیرا شما را توانمند می کند تا شخصا برای کاهش "بد" حرکت کنید.

  •  

چنان چه بیمار شوید و نتوانید طبق برنامه خود به سفر بروید، اگر فقط به تعطیلاتی که از دست می دهید فکر کنید یا گمان ببرید که تنها راه لذت بردن شما رفتن به مسافرت بوده است، بیماری تان را همچون فاجعه ای خواهید دید. اگر چنین فکر کنید که بیماری و خانه ماندن می تواند نکاتی را در باره شما به خودتان نشان دهد که برایتان مهم است، آنگاه این وضعیت را موهبتی خواهید دید. در هر دو حالت، بیماری همان است که هست.
فکری که در باره آن ها انتخاب می کنید تجربه شما را تعیین می کند. روزی یک خبرنگار از راهبی از اهالی تبت پرسید: "چرا همیشه این همه خوش بین هستید؟ کشور شما در اشغال ارتش بیگانه قرار دارد و شاید هرگز نتوانید خانواده و خویشاوندان خود را ببینید." راهب گفت: "برای این که خوش بینی، حال مرا خوب می کند"

  •  

پس از این که فهمیدید هر عاطفه ای چه حسی را در بدن شما ایجاد می کند، نیازی ندارید که برچسب "خشم"، "حسد" یا "ترس" به آن بزنید. هر گاه این احساس می آید، می دانید که بدنتان چه حسی دارد و چه افکاری ذهن شما را پر می کنند. آنگاه این توانایی را خواهید داشت که آن حس را همچون آشنایی قدیمی ببینید که با او اختلاف نظری دارید. آن اختلاف نظر این است که شما نمی خواهید حس آن احساس را داشته باشید.
تشخیص و به چالش کشیدن بخش های هراسان شخصیت خود که می خواهید تغییر دهید و تشخیص و پرورش بخش های پر مهر شخصیتتان که مایل به تقویت آن ها هستید، به هر شیوه ای که انجام شود، اصل رشد معنوی ست. نمی توان از لحاظ معنوی پیشرفته بود و از نظر عاطفی پیشرفته نبود. این دو حالت، همراه هم هستند.

  •  

رشد معنوی از شما می خواهد که آن ترس و طمع را در خود بیابید و التیام بخشید. رشد معنوی، ارتباط میان تجربه های درونی و تجربه های بیرونی شما را برقرار می کند. آن ارتباط این است که تجارب بیرونی شما بازتاب تجارب درونی تان هستند. آنچه پشت چشمانتان قرار دارد، مهم تر از چیزهای جلوی چشمان شماست. نمی توانید تصویر آیینه را تغییر دهید، مگر این که آنچه را تصویرش در آیینه است، تغییر دهید. آیینه، جهانی ست که در آن زندگی می کنید و بازتاب شماست. اگر از آینده می ترسید و تردید دارید که آیا قابل تغییر است یا نه، انتخاب کرده اید که خرد را از راه ترس و تردید بیاموزید. این شیوه دردناکی برای یادگیری ست.

  •  

ویکتور فرانکل به جایگاه یک مظلوم سقوط نکرد، از کسانی که به او آزار می رساندند، متنفر نشد و به تحقیر خود نپرداخت. او به عظمت جان خود گام گذاشت. این مرد نگفت: "چرا من؟!" یا "این وضعیت، عادلانه نیست!" هنگامی که چنین حرف هایی می زنید، قدرتی ندارید. ویکتور هر روز بی رحمی را در اردوگاه کار اجباری دید و احساس کرد، اما آن را مورد قضاوت قرار نداد. برعکس، او گفت: "رستگاری انسان از طریق عشق و در عشق است." این مرد حتی در آن شرایط بسیار وحشتناک، انسان بسیار قدرتمندی شد.

  •  

شما آنچه را می آفرینید، تجربه می کنید. این، مفهوم کارماست. هستی، خردمند و پرمهر است. تجربه آنچه می آفرینید، شیوه پرلطف هستی برای یاری شما در جهت رشد توانتان به منظور آگاهانه آفریدن است. وگرنه چگونه می توانید بیاموزید که در همه شرایط و همه اوقات مهربانانه و خردمندانه از توان خود استفاده کنید؟
برای یادگیری این درس به دنیا آمده اید و کارما ابزاری ست که به طور کامل و قطعی این درس را به شما می آموزد. همین که دردی را که در کسی دیگر به وجود آورده اید، تجربه می کنید و متوجه می شوید چه کرده اید، دیگر آن کار را انجام نخواهید داد.

  •  

رؤیاها اظهارنظرهایی در باره زندگی شما هستند. آن ها دیدگاه های با ارزشی به شمار می آیند که اطلاع می دهند اکنون لازم است چه مسائلی را در نظر بگیرید. اگر قرار باشد هر روز یک نامه حاوی اطلاعات بسیار مؤثری برای تغییر زندگی تان به ما دست شما برسد، آیا آن نامه ها را باز می کنید؟ آیا حتی اگر این نامه ها بدخط نوشته شده و خواندنشان دشوار باشد، باز هم وقت صرف خواندن آن ها می کنید؟ رؤیاها، نامه های شبانه شما هستند؛ پیام هایی که از سوی جانتان می آیند. حتی اگر ضمن دیدن رؤیا یا پس از آن احساس ترس کنید، هدف رؤیا ترساندن شما نیست. هدف رؤیا رساندن پیامی مهم به شماست تا در آن لحظه از زندگی تان، درباره خود بدانید.

  •  

اگر تصمیم بگیرید که رنج کسی دیگر به شما مربوط نیست، فکر نکنید چون معنای کارما را درک می کنید، پس این بی مهری بی هیچ تأثیری بر شما می گذرد. برعکس، رنجی خواهید کشید که منصفانه است. یکایک تجربه های "مدرسه زمین" منصفانه است، اما اگر شما معنای این گفته را به این ترتیب بفهمید که پس باید رنج خواهران و برادران خود را نادیده بگیرید، جهانی می آفرینید که رنج شما هم برای دیگران اهمیتی نخواهد داشت. این، مفهوم کارماست.

  •  

هنگامی که خود را به جای شخص مقابل می گذارید و همچنین وقتی قصد شما این است که درد نهفته در زیر خشمتان را پیدا کنید، خشم خود را به مبارزه می خوانید. نیازهای کسی دیگر را بالاتر از نیازهای خود قرار دادن، ناشکیبایی را به مبارزه می طلبد. جست و جو برای کشف معجزات زندگی، افسردگی شما را به مبارزه می کشد. هر بار که بخشی از شخصیتتان را که مایل به نگهداری آن هستید پرورش می دهید، بخش هایی از شخصیت خود را که متضاد آن هستند، به مبارزه می خوانید. شما نمی توانید شاکر و همزمان افسرده باشید. شما نمی توانید خشمگین و همزمان شاد باشید. همیشه انتخاب با شماست.

 

به باور راجرز به تعداد افراد، واقعیت وجود دارد. هر شخص واقعیت را آن گونه که درک و تجربه می کند متفاوت از دیگری ادراک می کند. هیچ دو دیدگاه یا دو ادراکی عینا مثل هم نیست، لیکن باید دانست که این تکثر ادراکی موجب پاره پاره شدن و تجزیه شعور انسانی در حالت کلی آن نمی شود، چرا که مجموعه این ادراک های منحصر به فرد از واقعیت، خود حول محور یک واقعیت بزرگ دیگر می چرخد که همه افراد در آن مشترک هستند. با این حال یک واقعیت اصیل وجود دارد که هر کسی از ظن خود برداشتی خاص و متفاوت از آن دارد که در نهایت این برداشت های منحصر به فرد در یک فضای تعاملی شرکت می کنند و این تعامل فعال از گسست و انقطاع و مرکز گریزی آن ها جلوگیری می کند.

  •  

راجرز عمده علت وقوع آسیب روانی را ناهمخوانی بین خود واقعی و خود ایده آل می داند. در این حال فرد در مقابل فشارها آسیب پذیر می شود و جنبه های ناسازگارانه در او تقویت می شود. مکانیزم های دفاعی همچون تحریف و انکار و... شروع به فعالیت می کنند تا خودپنداره را در مقابل اضطراب و تهدید محافظت کنند و سازگاری از دست رفته را به شخص برگردانند. موضع گیری روانی افراد در برابر این ناهمخوانی معمولا به دو شکل "روان رنجور" و "روان پریش" صورت می گیرد.

  •  

افرادی که از نظر روانی سالم هستند می توانند خودشان، افراد دیگر و رویدادهای موجود در محیط شان را به صورتی که واقعا هستند درک کنند. این افراد آزادانه، نسبت به تمام تجربیات گشوده هستند، زیرا به نظرشان هیچ چیزی برای خودپنداره آن ها تهدید کننده نیست. نیازی به دفاع کردن از هیچ تجربه ای به وسیله انکار یا تحریف ندارند، زیرا در کودکی توجه مثبت نامشروط دریافت کرده و مجبور به یادگیری شرایط ارزشی نبوده اند. آن ها توانایی به کارگیری تمام تجربیات را دارند.

  •  

فرد با کارکرد کامل این گونه نیست که به بخشی از وجود خودش توجه کند و به طرد و سرزنش بخش دیگر بپردازد. او وجود خود را به عنوان یک کل، ادراک و پذیرش می کند. جالب توجه این است که او اشخاص کامل را شاد، خرسند، سعادتمند و خشنود توصیف نکرد و گفت اگر چه ممکن است آن ها گاهی اوقات چنین احساس هایی را تجربه کنند اما صفاتی که به نظر می رسد با آن ها تناسب کلی تری داشته باشند عبارتند از : پربار، مهیج، بامعنی و چالش انگیز.

  •  

مولانا علت رنج ها و پریشانی ها و تعارضات روانی را نادانی می داند و راه رهایی از آن ها را سعی و تلاش در اکتساب کمالات و فضائل اخلاقی می داند و طی یک تشبیه اعلام می دارد پرنده ای که در قفس زندانی شود و راه رهایی را نجوید، از نادانی و غفلت اوست و لذا انسان باید گوهر پیامبران را کسب کند تا از قفس تن رهایی یابد:
مرغ، کو اندر قفس زندانی است
می نجوید رستن، از نادانی است
روح هایی کز قفس ها رسته اند
انبیای رهبر شایسته اند
از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا این است، این
ما به دین رستیم زین تنگین قفس
جز که این ره نیست چاره این قفس

  •  

به زعم راجرز انگیزه های ضد اجتماعی همچون حسادت، خصومت، پرخاشگری و.. جزء علایق و انتخاب های انسان نیستند بلکه جنبه ای تحمیلی و جبری دارند. زمانی که امنیت ارگانیسم به خطر می افتد و نیازهای پایین تر او با تهدید مواجهه می شوند، این قبیل صفات ظهور پیدا می کنند و انسان مجبور می شود در این فضای رعب آلود و تهدید زا سپر دفاعی به خود بگیرد که بیشتر جنبه ناخودآگاه دارد.
به نظر مولانا اساسا بنای این عالم و بنیاد خلقت بر اضداد استوار است و انسان ها به سبب سود و زیان با یکدیگر در تضاد و تنازع بسر می برند و صریحا اعلام می دارد که اصل تضاد نه تنها بر عناصر و پدیده های جهان حاکم است بلکه بر فعالیت های روانی انسان نیز سیطره دارد.

  •  

شاید عمده علت گرایش مولانا به سماع این بوده است که در این هنگام یک نوع انبساط خاطر و گشایش نصیب انسان می شود و در حین چرخ زدن خواهش ها، تمایلات و استعدادهای بالقوه او بدون عبور از مسیر سانسور، مجال شکوفا شدن می یابند، نقاب های کاذب و دروغین فرو می ریزند و اندیشه و احساس به غنی ترین مرحله بروز و ظهور خود می رسند:

رقص، آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت بر کنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص، اندر خون خود، مردان کنند
چون رهند از دست خود، دستی زنند
چون جهند از نقص خود، رقصی کنند

  •  

مولوی و راجرز تثبیت شدن در مرحله نیازهای فیزیولوژیک را مانع بزرگی در راه رسیدن به "خود شکوفایی" می دانند:

چون گرسنه می شوی سگ می شوی
تند و بد پیوند و بد رگ می شوی
چون شدی تو سیر، مرداری شدی
بی خبر، بی پا، چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم، سگی
چون کنی در راه شیران خوش تگی؟

  •  

مولانا و راجرز هر دو تأکید دارند که لازمه رسیدن به خود شکوفایی، ارضای نیازهای فیزیولوژیک است. تا نیازهای پایه انسان تأمین نشود آدمی نمی تواند به مراحل بالاتر گام بگذارد و حرمت نفس، عشق و سایر ارزش های روان شناختی محلی از اعراب نخواهند داشت. از این رو مولانا بر این باور است که "نان" پیش نیاز رسیدن به "نام" است:
آدمی اول حریص نان بود
زانکه قوت و نان، ستون جان بود
چون به نادر گشت مستغنی ز نان
عاشق نام است و مدح شاعران

  •  

گاه حتی هنر برای یک شخص خام، می تواند نقابی شود که نه تنها خویشتن خویش را نشناسد بلکه هنرش باعث افزایش عجب و خودبینی او شود و هر لحظه او را بیمارتر نماید تا حدی که به هلاکت و نابودی دچار شود

پس هنر، آمد هلاکت خام را
کز پی دانه، نبیند دام را

لذا آزادی و اختیار برای کسی خوب است که مالک نفس خود و در واقع درهم شکننده این نقاب خطرناک باشد:

اختیار آن را نکو باشد که او
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار
دور کن آلت، بینداز اختیار

  •  


تو رعیت باش چون سلطان نه یی
خود مران، چون مرد کشتیبان نه یی
چون نه یی کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش می باش تا گردی خمیر

راجرز نیز در این رابطه چنین می گوید: بهترین راه تعریف هدف زندگی، استفاده از سخنان سورن کیرکگارد است که می گوید: "آن گونه باش که واقعا هستی." و مولوی باز هم تذکر می دهد که اگر همانی که هستی نباشی و بیش از قابلیت و توانی که داری تظاهر کنی با چالش مواجه می شوی:

مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمه هر گربه دران شود

  •  

مولانا به کسانی که مشتاق تغییر وضعیت و خواهان تجدید نظر در احوال و اوضاع خود نیستند و از جنب و جوش و پویایی خود گریزان بوده و خواستار حفظ دائمی وضعیت موجود می باشند این چنین هشدار می دهد:

تو از آن روزی که در هست آمدی
آتشی یا باد، یا خاکی بدی
گر بر آن حالت تو را بودی بقا
کی رسیدی مر تو را این ارتقا؟
از مبدل هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند

  •  

راجرز معتقد است هنگامی که خویشتن واقعی و خویشتن آرمانی فرد ناهمخوان می شوند، یعنی میان این دو یک فاصله و گسست عمیق پدید می آید، فرد در اشتغالات ذهنی خود غوطه ور می شود و در خیال پردازی های خود به دست نیافتنی ها می اندیشد، در نتیجه از "خود بیگانه می شود". مولانا نیز بر این باور است که کسی که هویت حقیقی خود را در جدال و کشمکش های ظاهری با این و آن، از دست داده وجود دیگران را از وجود خود باز نمی شناسد و به قدری محو خوب جلوه دادن خود می شود که از هویت حقیقی خود، بیگانه می شود

ای تو در پیکار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش
صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش

  •  

مراتب خیال در افراد مختلف متفاوت است و همان طور که در ابیات فوق آمده وی بر این باور است که چنانچه انسان خیالات خوب و زیبایی داشته باشد، توسط آن خیالات می تواند نیرو و توان بگیرد و اگر خیالاتش پریشان و ناپسند باشد وجود او همانند شمع آب می شود. حتی صبر که ذاتا تلخ است بر اثر خیال خوب و شیرین، شیرین و لذت بخش می شود، زیرا که در آن ها خیال رهایی از بند غم و گرفتاری پدید آمده است

صبر، شیرین از خیال خوش شده است
کان خیالات فرج پیش آمده است

  •  

دان که هر رنجی ز مردن پاره ای است
جزو مرگ از خود بران، گر چاره ای است
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین می کند کل را خدا

مولوی دردها و امراض را قطعه ای از قطعات مرگ می داند. به زعم وی هر رنجی قطعه ای از پازل مرگ است. تجربه هر قطعه از این رنج و غم، چنانچه برای انسان سهل و مقبول واقع شود، مرگ نهایی هم برای او آسان و مقبول و شیرین می شود تنها با "خویشتنداری" و "صبر" می توان آن را پذیرفت.

  •  

در نظام فکری راجرز اهمیت خودشکوفایی تا جایی است که وی آن را مهم ترین و زیربنایی ترین انگیزه در همه ارگانیسم ها می داند: "در این درخت دریایی که به نخل بر افراشته ای شبیه است، میل به زندگی، اعتماد به زندگی و توانایی یورش بردن به محیطی که بسیار خصومت آمیز است، وجود دارد. درخت در این جریان نه تنها خود را محکم نگه می دارد، بلکه خود را وفق می دهد. رشد می کند و خودش می شود"

گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه ها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جانفزا
باز، نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند

  •  

مولانا عقده روانی را به خاری تشبیه می کند که در پای آدمی فرو می رود و در راه رفتن او اختلال ایجاد می کند. خار دل در واقع همان اضطراب، پرخاشگری، کینه، خصومت، حسادت، احساس گناه، احساس کمتری، انتقام جویی، از خود بیگانگی، انفعال، تسلیم شدن به وضع موجود، غرور کاذب و سایر عوامل بازدارنده ای است که آدمی را دچار توقف و سکون می کنند و او را در قامت یک خود ویرانگر نشان می دهند که هم به خود آسیب می رساند و هم به نظم محیط و حقوق دیگران لطمه وارد می کند. مولوی غم و اندوه برای امور فانی زندگی روزمره را مانند داسی می داند که تیشه به ریشه آدمی می زند

این همه غم ها که اندر سینه هاست
از بخار و گرد بود و با ماست
این غمان بیخ کن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان وسواس ماست

  •  

مولوی و راجرز هر دو بر خوردار از یک جهان بینی منسجم انسان گرایانه هستند با این تفاوت عمده که مولوی انسان را یک موجود زمینی و فرازمینی می داند که خواهان عبور از کوچه پس کوچه های دنیای فناپذیر و رسیدن به منبع نور الهی است. راجرز بر خلاف مولوی اعتقاد دارد که انسان بر اساس تجربه ای که از واقعیت های محیط دارد می تواند سکان دار زندگی خود باشد و به هر طرف که ماهیت خودشکوفا و پیش رونده او تمایل داشت بدان سو براند. در سیستم جهان نگری او، انسان یک موجود کاملا زمینی و اینجا و اکنونی است که هیچ رابطه ای با مرکز ندارد و محکم روی پای خود ایستاده است.
"تجربه برای من بالاترین اقتدار را دارد. سنگ محک اعتبار (هر چیز) تجربه شخصی من است."

 

شاید تکالیف خانوادگی در مقایسه با وظایف دولتی از اهمیت کمتری برخوردار باشند، اما کمتر از آن ها مزاحم نیستند. به هر حال، با رها کردن خویش از محکمه و بازار، نمی توانیم خود را از عذاب مسئولیت های زندگی مان رها نماییم: این خرد و حکمت است که اندوه را با خود می برد، نه مکانی که باعث می شود با وسعت نظر بیشتری به دریا بنگریم. جاه طلبی، آزمندی، تردید، ترس و بوالهوسی صرفا به این علت که ما زاویه دید خود را عوض کرده ایم از ما دور نمی شوند. آن افعال زشت اغلب ما را تا خصوصی ترین مکان ها و مکاتب فلسفی نیز تعقیب می کنند. نه بیابان ها، نه گودال های میان صخره ها، نه خرقه پشمین و نه روزه داری هیچ یک نمی تواند ما را از آن افعال رها نمایند.

  •  

سقراط عنوان نموده که برخی از انسان ها با سفر تعالی نیافته اند. او گفته "یقین دارم که او از این سفر چیزی حاصل نکرده است، زیرا با خود همسفر بوده است!"
چرا ما در پی یافتن سرزمین هایی که از خورشید بیگانه گرم شده اند، بر می آییم؟ کدامین فراری از سرزمین خویش قادر به رهایی از خویشتن است؟ اگر پیش از سفر خود را سبکبال نکرده و روح خویش را از قید بارهای سنگین تان رها نکرده باشید، سفر تنها باعث تشدید فشار آن ها می شود، همان گونه که بار کشتی به هنگام توقف، کمتر باعث آزار می شود. شما با حرکت دادن بیمار بیش از آن که به او لطف کنید، به او صدمه می زنید. با این کار باعث عود کردن بیماری او می شوید، همان طور که کشیدن و جابجا کردن ستون ها باعث بروز سستی آن ها می شود.

  •  

باید مکانی، در پشت محل کسب تنها برای خود داشته باشیم، آن جا را کاملا به خود اختصاص داده و در آن آزاد بوده و پناهگاهی برای خلوت مان باشد. در آن جا باید معمولا باب کلام درباره نفسمان باشد، با خودمان باشد و چنان باید صمیمی باشد که هیچ امر و ارتباط خارجی را در آن راهی نباشد؛ در این مکان باید چنان سخن گفته و بخندیم که گویا همسر، فرزند، اموال، دوست و پیش خدمتی نداریم، تا به هنگام از دست دادن ایشان، زندگی بدون ایشان برایمان تجربه جدیدی نباشد.
ما روحی داریم که قادر است بر خویشتن بازگردد، می تواند با خود همراهی نماید؛ علاوه بر این قادر بر حمله، دفاع، دریافت و اعطا می باشد. از این بیم نداشته باشید که در چنان انزوایی از بیکاری بیهوده ای رنج خواهیم برد: "در مکان های خلوت، برای خود جمعیتی انبوه باش."

  •  

باید چمدان مان را ببندیم و جمع را برای یک مصاحبت دلپذیر با خویش ترک نمائیم؛ باید خود را از آن دام های سختی که ما را به دیگر چیزها متصل می نمایند و از آن فاصله ای که باعث دور شدن از خویشتن مان می شود، رها شویم. باید آن غل و زنجیرها را بگسلیم و از امروز به بعد دیگران را دوست بداریم اما جز با خودمان وصلت ننماییم. مخلص کلام اینکه، بگذار دیگران در کنارمان باشند اما نه آن چنان سخت و تنگ که جز با بریدن تکه ای از خود یا پوستمان نتوان ایشان را از خود جدا کرد. بزرگ ترین دانش در جهان این است که بدانی چگونه با خود زندگی کنی.

  •  

حکما به خوبی نحوه حفظ خودمان در برابر امیال منحرف نفس مان و تمییز لذات بی خطر از الذاتی که در درد و محنت پیچیده اند، را آموخته اند. ایشان می گویند، اکثر لذات تنها به این جهت ما را در آغوش گرفته و نوازش می کنند که بتوانند ما را خفه کنند، شبیه به سارقینی که مصریان آن ها را فیلیستا لقب داده بودند. اگر شاهد اعدام فرد مستی می بودیم، می دیدیم که دیگر در نوشیدن افراط نمی کردیم. اما لذت، برای این که بتواند ما را فریب دهد، پیشاپیش گام بر می دارد و خدعه های خویش را پنهان می کند. کتاب ها لذت بخشند. اما اگر مدام تکرار شوند سرانجام منجر به از دست دادن دو بهترین همراهمان یعنی شادمانی و سلامتی، خواهد شد، پس از کتاب هایتان دست بکشید. من یکی از آن افرادی هستم که باور دارم ثمرات کتاب ها نمی توانند مهم تر و وزین تر از آن چه هستند، بنمایند.

  •  

این طریقه برای دست یافتن به شکوه و افتخار - هدفی که مد نظر پلینی و سیسرو بوده است - کاملا با آن چه من در نظر دارم مخالف است. جاه طلبی مشربی است که در تضاد کامل با عزلت گزینی قرار دارد. شکوه و آسایش خیال نمی توانند در یک منزل ساکن شوند. تا جایی که من می توانم ببینم، بانیان آن ها تنها دست و پای خویش را از جمعیت کنار کشیده اند و روح و افکارشان بیشتر در قید و بند اجتماع گرفتار شده است. "و اکنون پیرمرد، در حال فراهم آوردن طعمه هایی برای به دام انداختن گوش مردم هستی؟" آن ها تنها به این جهت پا پس کشیده اند که بهتر و با قدرت بیشتری بتوانند بجهند و این گونه سپاهی از هواخواهان خویش گرد آورند.

  •  

تو و یک هم صحبت برای یکدیگر کافی هستید؛ و آن دو نفر تو و نفس خویش هستید. باید جماعت برایت در حکم یک نفر و یک نفر برایت در حکم جماعتی باشد. بیش از این نباید به آنچه دنیا درباره شما می گوید توجه نمائید، بلکه به آنچه درباره خودتان می گوئید متوجه شوید. به درون خود بازگردید، اما پیش از آن خود را آماده نمائید تا در آن جا مورد استقبال قرار گیرید. اگر ندانید که چگونه باید بر نفس خویش حاکم شوید، اعتمادتان بر نفس خویش، دیوانگی است. خود را چنان مردی سازید که به هنگام مشاهده خویش بر آن نباشید که راهتان را کج کنید و تمایلی با معاشرت با خود نداشته باشید.

  •  

در برابر خویش احساس شرم نمایید و به خود احترام بگذارید. بگذارید ذهن تان در سرمشق های احترام ساکن شود. تا هنگامی که چنین نمائید، خود را هم ردیف کاتو، فوکیون و آریستیدس تصور نمائید، اشخاصی که در منظر ایشان مردان بسیاری خطاهایشان را پنهان می کنند؛ ایشان را به معیار افکار درونی تان بدل کنید، تا به هنگام انحراف از مسیر به حرمت ایشان دوباره به مسیر درست باز گردید.

  •  

حاضر نیستم افکارم را بابت هر چیزی آشفته نمایم، حتی برای دانشی که آموختن آن ممکن است بسیار با ارزش باشد. تمام آنچه که در کتاب ها در پی آنم، این است که به واسطه سرگرمی های شرافتمندانه ای برایم لذت بخش باشند یا اگر به مطالعه می پردازم، تنها به دنبال آن شاخه از دانش هستم که با خودشناسی در ارتباط باشد و به من بیاموزند که چگونه خوب زندگی کرده و خوب بمیرم این همان نقطه مطلوبی است که اسب مشقت کش را می بایست بدان سوی راند.
اگر به هنگام مطالعه با عبارات غامضی مواجه شوم، به جهت آن ها انگشت به دهان نمی گزم. بلکه پس از یکی دو بار بازخوانی اگر موفق به درک آن ها نشوم رهایشان می کنم. اگر بر سر آن ها درنگ کنم خود و وقتم را تلف کرده ام، زیرا ذهنم برای اولین جهش آماده است. آن چه که در بار اول خواندنم متوجه آن نشده ام، در بازخوانی حتی به آن اندازه نیز نخواهم شد.

  •  

این امر محتمل است که داستان هایی که درباره معجزات، رویاها، جادوها و برخی اتفاقات ماورالطبیعه بیان می شود عمدتا ناشی از قدرت تخیل است که به ویژه بر روح تاثیر پذیر عامه مردم اثر می نمایند. استعداد باور پذیری ایشان چنان نیرومند است که ایشان تصور می کنند آنچه که ندیده اند، را به عینه دیده اند.
از این بدبختی تنها باید در ماجراهایی بیم داشت که روح ما به شکلی مفرط تحت تاثیر هوای نفس و تکریم و تقدس قرار می گیرد؛ به ویژه زمانی که موقعیت عاجل و غیر قابل پیش بینی باشد، هیچ ابزاری برای رهایی از این سردرگمی وجود ندارد. افکار ما نمی توانند خود را از تاثیرات برخی افعال عجیب که از برخی معارف راز آلود ناشی می شود، رها کند. حرمت و تقدس این گونه اعمال از بیهودگی آن ها ناشی می شود.

  •  

کمبوجیه از پسامنتیوس می پرسد که چرا در مصائب پسر و دخترش خاموش مانده اما در مرگ دوستش چنان عزاداری کرده و او پاسخ داده بود "تنها این مصیبت اخیر را می توان با اشک ابراز کرد. در مصیبت اول چنان عظیمند که وسیله ای برای ابراز آن ها وجود ندارد."

  •  

می توان افرادی که در جنگ به شدت زخمی شده و خونریزی کرده اند را در همان وضعیت، دوباره به میدان کارزار آورد، اما مردانی که ترس واقعی را تجربه کرده اند را حتی دیگر بار نمی توان مجبور کرد که نگاهی به دشمن بیندازند. افرادی که به شدت تحت تاثیر ترس از دست دادن اموال، تبعید و یا برده شدن قرار می گیرند، تمایل به خوردن، نوشیدن یا خواب را نیز از دست می دهند، در حالی که کسانی که به واقع فقیر، تبعید و یا به بردگی گرفته شده اند، اغلب به مانند سایرین از موهبات زندگی بهره مند می شوند. و افراد بسیاری که توان تحمل خنجر ترس را ندارند، خود را حلق آویز کرده، غرق می نمایند و یا از بلندی پرت می کنند و این به ما نشان می دهد که ترس حتی از مرگ نیز سخت تر و غیر قابل تحمل تر است.

  •  

نمی دانم این مطلب را کجا خوانده ام، اما به خوبی وجدان را به عنوان قاضی درونی مان وصف می نماید. یک زن روستائی از سربازی در پیش فرمانده اش شکایت نمود مبنی بر اینکه سرباز سوپی که او برای کودکان کوچکش تدارک دیده بود را دزدیده است؛ اما هیچ مدرکی برای اثبات آن ندارد. فرمانده ابتدا از زن خواست که به دقت در مورد آنچه می گوید بیندیشد، به خصوص آن که اگر دروغ گفته باشد به جهت گواهی دروغ مجازات خواهد شد؛ زن اصرار کرد، به همین جهت نیز فرمانده برای کشف حقیقت شکم سرباز را شکافت و این گونه نور واقعیت از آن تابیدن گرفت و معلوم شد که زن حقیقت را بیان کرده است. استنطاق همراه با اجرای مجازات!

  •  

خشم احساسی است که خود را تکثیر نموده و گسترش می دهد. اغلب هنگامی که عملی را بر مبنای استدلال غلطی مرتکب می شویم و سپس با دفاع یا عذر درستی مواجه می شویم، علیه خود حقیقت و بی گناهی نیز موضع می گیریم.

  •  

باورم بر این است که هیچ کس، حتی افرادی که به کمال تظاهر می نمایند، نمی توانند جامع صفاتی چون رفتار به کمال، اعتدال و پایمردی باشند و به هر حال یکی از این صفات در ایشان ناقص است. به همین دلیل نیز حکما می گویند برای قضاوت شایسته در مورد یک فرد می بایستی قاعدتا به اعمال روزمره اش دقت نموده و در جامه هر روزه اش غافلگیر نمود.

  •  

سخن یک چیز است و عمل چیز دیگر؛ باید بین وعاظ و وعظ تفاوت قائل شویم. آن کسانی که در عصر و زمانه ما به سنجش میزان حقیقت کلیسا بر اساس معاصی رهبران آن اقدام می نماید، دست به قماری آسان زده اند. صداقت کلیسا فارغ از اعمال هر شخصی است و این گونه استدلال کردن احمقانه است و همگان را دچار آشفتگی می نماید. مردی که واجد صفات نیکی است هم ممکن است دچار خبط و خطاهایی شود. یک مرد منحط نیز ممکن است در باب حقیقت وعظ نماید، آری، حتی حقیقتی که بدان باور ندارد. هنگامی که حرف و عمل یکسان می شوند، یقینا نهایت زیبائی و هماهنگی حاصل می شود.

  •  

من به شخصه معتقدم که نفوس ما در سن بیست سالگی از آزادی و نیروی کافی برخورداند و می توانند و می بایست تمام ظرفیت ها و استعدادهای خویش را بروز دهند. نباید این گونه باشد که هر کس ابتدا باید ضمانت کافی در مورد توانائی اش ارائه دهد و پس از اثبات آن مشغول به کاری شود. زیرا در حین کار - و یا هرگز- آن ها توانایی ها و استعدادهای طبیعی خود اعم از خوب و بد را ابراز می نمایند. در دائوفینه گفته شده: "اگر خاری از ابتدای رویش خود نخلد، بعید است در ادامه تبدیل به خاری واقعی شود."

  •  

ما باید به هر سنی که می رسیم را سنی در نظر بگیریم که معدود افرادی بدان دست یافته اند. و از آن جایی که حسب روند طبیعی اتفاقات آدمیان هرگز تا بدان حد نمی رسند، این نشانه ای است که ما بر این وقایع غلبه نموده ایم. و چون از محدوده معمول گذر کرده ایم و این معنای مقیاس صحیح برای تعیین میزان ایام عمر ماست نباید امیدوار باشیم که به فراتر از آن دست یابیم؛ همین که از دام های مهلک بسیاری که بر سر راه مان گسترده شده جان سالم به در برده و بر خلاف سایرین به این مرحله رسیده ایم، باید تصدیق نمائیم که بختی غیرعادی با ما یار بوده که تا فراسوی مرزهای معمول زندگانی رسیده ایم و نباید انتظار داشته باشیم که این بخت همچنان با ما همراه و قرین باشد.

  •  

با فروخوردن خشم آن را به جسم مان متوجه می نماییم. به شما توصیه می کنم که به مراتب بهتر است که یک سیلی ناگهانی به گونه نوکر خود بزنید تا اینکه بخواهید ذهن خود تنها به جهت حفظ ظاهر حکیمانه تان حفظ نمائید؛ من بهتر است احساسات خود را بروز دهم تا اینکه بخواهم هزینه بیشتری برایشان متقبل شوم؛ احساس تان را ابراز نموده و بیرون بریزید، آن گاه ضعیف تر خواهند شد؛ بهتر است اجازه دهیم در بیرون فعال باشند تا اینکه در درون مان علیه خودمان به جنبش در آیند. "تمام کاستی ها به هنگام فاش شدن، سبک تر می شوند. هنگامی که در زیر ظاهری استوار پنهان می شوند، بسیار مهلک می گردند."

 

راهی که بشود رفت
راه واقعی نیست.
نامی که بشود گفت
نام واقعی نیست.

آسمان و زمین‌
در بی نام آغاز می شوند:
نام، مادرِ ده هزار چیز است.

پس، دلِ بی خواهش
نهان را می بیند
و دل همیشه خواهنده
فقط چیزی را می بیند که می خواهد.

دو چیز و یک خاستگاه،
اما با دو نام مختلف،
که یکی بودن شان سرّ است.
سرّالاسرار!
دری به آن نهانی.

  •  

هرکه روی زمین
زیبایی را زیبا بداند
زشتی درست می کند.

هر که بداند
که خوبی خوب است
بدی درست می کند.

چون که بود و نبود
با هم پیدا می شوند؛ سخت و آسان
مکمل همدیگرند؛
دراز و کوتاه
همدیگر را شکل می بخشند؛ بالا و پست
به همدیگر وابسته اند؛
نت و صدا
با هم موسیقی را می سازند؛
پیش و پس
به دنبال همدیگر می آیند.

  •  

چیزهای این جهان
هستی دارند، هستند؛
نمی شود آن ها را ندیده گرفت.

داشتن و تصاحب نکردن؛
کاری کردن و ادعایی بر آن نداشتن؛
کاری کردن و دست از آن برداشتن
همان رها کردنش
چیزی است که آن را به ماندن وا می دارد

  •  

راه، تهی است،
مصرف شده اما تمام نشده
عمیق، آری!
نیایِ ده هزار چیز.

کند کردنِ تیغه،
سست کردنِ بند،
کم کردنِ روشنایی،
راه غبارِ راه است.

آرام،
آری، و شاید تحمل کردن.
فرزندِ کیست؟
پیش از خدایان زاده شده است.

  •  

اگر ستودنی ها را نستاییم
مردم را به رقابت وا نمی داریم.
اگر به گنجینه های نایاب ارج نگذاریم
مردم را از دزدی باز می داریم.

به چیز دلخواه که نگاه نکنی
دل را آرام نگه می داری.
از این جاست که جان دانا
که بر مردم فرمان می راند
دل های آن ها را خالی و
شکم هاشان را پر و
آرزوهاشان را سست و
استخوان هاشان را سفت می کند.

  •  

آسمان پایدار خواهد بود
زمین خواهد پایید
این دو چطور می توانند این همه دیرپای باشند؟
هستند اما نه برای خودشان
پس می توانند بمانند و بیایند

از این رو، جان های دانا
چون پشت سر می مانند
پیش می روند،
و چون خود را کنار می کشند
در میانه می مانند.
چرا دست از خود بر می دارند؟
تا چیزی را که جان به آن نیاز دارد نگه دارند.

  •  

خوبی راستین به آب می ماند.
آب برای همه خوب است.
رقابت نمی کند.

یکراست به جاهای نفرت انگیزِ پست می رود،
و راه را این طور پیدا می کند.

برای خانه،
زمینِ هموار چیز خوبی است.
در تفکر،
عمق، خوب است.
خوبیِ دادن، بخشندگی است؛
خوبیِ گفتن، نجابت؛
خوبی فرمان راندن، نظم.
خوبیِ کار، چیرہ دستی است،
و خوبیِ عمل، وقت شناسی
نه رقابتی
و نه ملامتی

  •  

سی پره
در ناف چرخ به هم می رسند.
جایی که چرخ نیست
همان جایی است که مفید است.

میانش را خالی کرده
از گل، کوزه می سازند.
جایی که کوزه نیست
همان جایی است که مفید است.

درها و پنجره ها را ببُر
تا اتاق بسازی.
در همان جایی که اتاق نیست
اتاقی برای تو هست.

پس، فایده مندیِ چیزی که هست
در استفاده از چیزی است که نیست.

  •  

مورد لطف یا قهر بودن
در بیم زندگی کردن است.
تن را جدی گرفتن
قبول این است که می شود رنج برد.

چه معنی دارد "مورد لطف یا قهر بودن در بیم زندگی کردن است"؟
لطف پست مان می کند‌‌‌‌:
چون هم می ترسیم آن را از دست بدهیم
و هم می ترسیم آن را به دست بیاوریم.
پس، مورد لطف یا قهر بودن
در بیم زندگی کردن است.

چه معنی دارد
"جدی گرفتن تن
قبول این است که می توان رنج برد"؟
از این رنج می برم که تن ام؛
اگر تن نبودم،
چه گونه رنج می بردم؟

  •  

طبیعت خطابه های طولانی نمی کند.
نه گردباد تمام صبح دوام می آورد
و نه غرش ابر تمام روز.
چه کسی باد و باران می سازد؟
آسمان و زمین چنین می کنند.
اگر آسمان و زمین ادامه ندهند،
بی گمان مردم نیز نیازی به چنین کاری ندارند.

  •  

شناختن دیگران هوشمندی است
و شناختن خود، فرزانگی
غلبه بر دیگران زور می خواهد،
غلبه بر خود، بزرگی می طلبد.
رضامندی، توانگری است.

دلیرانه پیش راندن، عزم راسخ می طلبد.
یک جا آرام ماندن تو را در موضع ات نگه می دارد.

زیستن تا وقتِ مردن
زیستنی است دراز چنان که باید.

  •  

کدام نزدیک تر است،
نام یا خود؟
کدام عزیزتر است،
خود یا ثروت؟
کدام دردناک تر است،
سود یا زیان؟

هر چه را که به چنگ آوری دور ریخته خواهد شد هر چه را که بیاندوزی آخر از دست خواهد رفت.

رضامندی، ننگ را از تو دور می دارد.
خویشتن داری، تو را از خطر حفظ می کند. پس، می توانی زمان درازِ درازی به راه ادامه دهی

  •  

لازم نیست که از در بیرون بروی
تا بدانی که در جهان چه می گذرد.
لازم نیست که از پنجره به بیرون نگاه کنی
تا راه آسمان را ببینی.

هرچه دورتر بروی، کمتر می دانی.

از این رو جان دانا
نرفته می داند؛
ندیده می بیند؛
نکرده، کرده می شود.

  •  

جنگ ابزارها ابزارهای شوم اند،
که مردم اندیشه مند انتخابش نکرده اند،
فقط هنگامی به کارش می برند که چاره دیگری نباشد،
و با دلی آرام، خاموش،
بی لذت.
لذت بردن از کاربرد سلاح
لذت بردن از کشتن مردم است
و لذت بردن از کشتن مردم
از کف دادن سهم خویش است در خیر همگان.

مویه و زاری بر کشتارِ مردمِ بسیار
درست است.
فاتحِ جنگ را با آیین خاکسپاری پذیره شدن
درست است.

  •  

هنگامی که جهان در "راه" باشد،
اسب ها را برای پهن کشی می برند.
هنگامی که جهان از "راه" دور بیافتد،
در میدان ها اسب های نبرد پرورش می دهند.

بزرگترین بدی: بیشتر خواستن است.
و بدترین بخت: نارضایی است.
آز، نفرین زندگی است.

چون بدانی که کافی، کافی است
همین برای دانستن کافی است.

  •  

پیِ زندگی گشتن
پیدا کردنِ مرگ است.
سیزده اندامِ زیستن ما
سیزده اندام مردن ما است.

پس، شنیده ام
اگر در راه راست زندگی کنی،
هنگامی که از سرزمینی می گذری
لازم نیست که از سینه به سینه شدن با یک گاو دیوانه یا با یک ببر
بترسی

وقت نبرد
نباید از جنگ ابزارها بترسی.
نه شاخ آن گاو به جایی بند خواهد شد
و نه چنگال آن ببر به جایی،
و شمشیر جایی نمی یابد که نوکش را در آن فرو کند.
چرا که جایی در تو نیست
که مرگ از آن داخل شود.

  •  

آن که می داند
لب فرو می بندد.
آن که می گوید
نمی داند.
گرفتن روزنه ها،
بستن درها،

تیغه را کند
بند را سست
روشنایی را کم کن.
با غبار راه یگانه باش
پس به همانی ژرف می رسی.

آنگاه با عشق
یا با انکار نمی شود بر تو چیره شد.
نمی شود با سود
یا با زیان بر تو چیره شد.
نمی شود با ستایش
یا با نکوهش بر تو چیره شد.
پس آنگاه تو زیر آسمان بزرگی را خواهی یافت.

  •  

دریاچه ها و رودها خداوندگاران صد دره اند.
چرا؟ چون که آن ها پایین تر می روند.
پس، خداوندگاران صد دره اند.

درست همین گونه، جان دانا،
که می خواهد بالاتر از مردم دیگر باشد
با آن ها از پایین سخن می گوید
و برای آن که راه را به آن ها نشان دهد
آن ها را دنبال می کند.

و از این رو، جان دانا
برتری می یابد بی سلطه یافتن
و راه می نماید بی گمراه کردن.
و مردم خسته نمی شوند
از لذت بردن و ستودن کسی
که چون رقابت نمی کند،
در تمام جهان
رقیبی ندارد.

  •  

سه گنج دارم.
نگه شان می دارم و حفظشان می کنم.
نخستین آن ها مهر است،
دومی میانه روی،
سومی فروتنی.
اگر مهربان باشی می توانی دلیر باشی،
اگر میانه رو باشی می توانی بخشنده باشی،
و اگر جسارت نکنی که پیشگام باشی
می توانی مهتران و نیرومندان را دلیل راه باشی

اما دلیر بودن بدون مهر و غمخوارگی
یا بخشنده بودن بدون خویشتنداری
یا پیشگام شدن،
مرگبار است

 

وقتی که دستور رسید که من باید یک ستاره شش ضلعی داوود به روی سینه لباس هایم بدوزم، ستاره ای که در میانش نوشته شده بود "جهود"، بیش تر خجلت زده شدم و دیگر اصلا دلم نمی خواست از خانه بیرون بروم.
پس توی خانه از صبح تا شب چه باید می کردم؟ می خواندم. از همه کتاب هایی که داشتم، یکی برایم هیجان انگیز تر از همه بود، کتابی که به نثر دو حماسه هومر را نقل می کرد. بارها و بارها این دو کتاب را خواندم تا جایی که صفحه به صفحه اش را حفظ شدم. سال ها طول کشید تا فهمیدم علی رغم جانبداری نویسنده به نفع یونانی ها، من با شور تمام با تروایی ها همدلی داشتم. من ستایشگر هکتور بودم و عاشق پاریس که انتقام مرگ هکتور را می گرفت. من هم در محاصره بودم و برای همین طرفدار آن هایی که خودشان هم در محاصره بودند.

  •  

معلم من ستایشش از انشای من را به این ترتیب نشان داد که گفت آن را با صدای بلند بخوانم. شاید او با این کارش به من کمک کرد تا وظیفه و مشغله آینده ام را برای خودم معین کنم. اما به احتمال قوی تر وقتی که انشایم را می نوشتم به یکباره و به صورتی غیر منتظره پی بردم که نوشتن چه قدرت رهایی بخشی به آدم می دهد. نوشتن به آدم این قدرت را می دهد که وارد زمان هایی شوی که در زندگی واقعی دور از دسترس هستند، حتی ورود به ممنوع ترین مکان ها. فراتر از این، نوشتن این قدرت را به آدم می دهد که هر کسی را به مهمانی خود دعوت کنی.

  •  

در سال های بعدی پی بردم که بسیار اندکند آن چیزهایی که بتوانند جایگزین شرف از دست رفته، اخلاق آسیب دیده شوند، و شاید برای همین بود که تا جایی که می شد جان کندم که این اصول را در طول دوره رژیم کمونیستی حفظ کنم. هر جامعه ای که بنایش بر بی صداقتی است و هر جرم و جنایتی را تحمل می کند با این بهانه که این بخشی از رفتار عادی انسانی است، رفتاری منحصر به مشتی از نخبگان، و گروه دیگری را هر قدر اندک و کوچک محروم می کند از غرور و شرفش و حتی حق زندگی اش، خودش را دستی دستی محکوم به انحطاط اخلاقی و نهایتا فروپاشی محض می کند.

  •  

این شناخت یا آگاهی که ممکن است همین فردا تو را بکشند عطشی برای هر چه پر شورتر زیستن در آدم به وجود می آورد؛ این شناخت یا آگاهی که شخصی که هم اکنون با او صحبت می کنی ممکن است همین فردا کشته شود، آدمی که بسیار دوستش داری، باعث می شود که همیشه از دوست شدن با آدم ها هراس داشته باشی.
آدم در این شرایط در درون خودش نوعی دیوار درست می کند تا بتواند پشت آن هر آنچه را که شکننده است پنهان کند: عمیق ترین احساساتش، عمیق ترین روابطش با دیگران، خصوصا با آن کسانی که بیش از همه به آدم نزدیکند. این تنها راه برای تحمل کردن جدایی های مکرر، ناگزیر، و از پا در آورنده است. اگر آدم این دیوار را زمانی در درونش برپا کند که هنوز کودک است، آنگاه باید بقیه عمرش را صرف کوبیدن و فرو ریختن این دیوار کند، و سؤال این است: آیا هرگز می توان این دیوار را کاملا تخریب کرد؟

  •  

البته جهان واقعی جهان قصه های پریان نیست، على الخصوص در چنان زمان هایی و چنان مکان هایی، و آن ایمانی که افراد را نگه می داشت برای اکثر افرادی که دور و بر من بودند پوک و پوچ و توخالی از آب در آمد. من اما جان به در بردم؛ من آنقدر زنده ماندم که پایان جنگ را ببینم. برای من، نیروهای خیر، که عمدتا در ارتش سرخ تجسم پیدا کردند، سرانجام پیروز شدند و مثل بسیاری از کسانی که از این جنگ جان سالم به در بردند زمانی طول کشید تا درست متوجه شوم که غالبا این نیروهای خیر و شر نیستند که با یکدیگر نبرد می کنند، بلکه صرفا نیروهای شر متفاوتند که با همدیگر برای سلطه بر جهان رقابت می کنند.

  •  

به نظرم می آید که برای یک نویسنده، هر تجربه ای، حتی هولناک ترین تجربه های مفید است، به شرطی که بتواند از آن ها جان به در ببرد. منظورم از این حرف این نیست که هولناک ترین تجربه ها برای داستان گویی بهتر از آن چیزهایی هستند که زندگی معمولی و روزمره پیشکش می کند؛ تجربه های نیرومند و افراطی وقتی که درست در خط فارق میان مرگ و زندگی ایستاده ایم، یا وقتی که، به عکس، رحمت نجات ناگهانی را تجربه می کنیم، معمولا وجود ما را آشکارتر و روشن تر از هر چیز دیگر در زندگی شکل می بخشد. اما تجربه های افراطی و لب مرزی می تواند داوری ما را نامتعادل کند. اگر از یک خط مرزی یا خط فاصل بنگریم، جهان معمولا به نظرمان متفاوت تر از آن می آید که در حالت عادی درکش می کنیم.

  •  

اگر تجربه های دوران جنگ در برخی افراد به نوعی عطش انتقام در وجودشان دامن زد، اما در عین حال آن ها را در طول زندگی در برابر کسانی که دشمن خود می پنداشتند، یا حتی معارضی بالقوه، جان سخت کرد. در یک کلام، آن ها که قربانیان یک نوع خاص از تعصب بودند اکثرا تسلیم تعصبی از نوع دیگر شدند. من، با فاصله ای که گرفته ام، به این نتیجه رسیده ام که هر تعصبی از هر نوع پیش شرط روانی، پیش درآمد خشونت و وحشت است، به این نتیجه رسیده ام که هیچ اندیشه ای در این دنیا آنقدر خوب و خیر نیست که بتواند تلاشی تعصب آمیز برای به کرسی نشاندن آن اندیشه را توجیه کند، تنها امید نجات در جهان این دوران تساهل و تسامح است.

  •  

اگر ما حافظه مان را از دست بدهیم، خودمان را از دست داده ایم. فراموشی یکی از نشانه های مرگ است. وقتی حافظه نداری دیگر اصلا انسان نیستی. مبارزه برای فرا رفتن از مرگ ذاتا مبارزه ای انسانی است. این احساس که مرگ نباید پایان همه چیز باشد یکی از پایه ای ترین احساسات زیستی و وجودی است. ما با مقاومت در برابر مرگ با فراموشی مقابله می کنیم، و البته به عکس هم: با مقابله با فراموشی، در برابر مرگ مقاومت می کنیم. یکی از اشکالی که این مقاومت می تواند به خودش بگیرد، چنان که در آن اعتراف پرشور کازانتزاکیس دیدیم، آفرینندگی است. آگاهانه یا ناخود آگاه، این اعتقاد باید در ذهن آفریننده حی و حاضر باشد: "چون می آفرینم، پس با مرگ می ستیزم."

  •  

در هر چند ثانیه کتاب تازه ای منتشر می شود. کتاب هایی که اکثرشان بخشی از همان صدای گنگ مداومی هستند که نمی گذارند ما خوب بشنویم. حتی کتاب هم دارد بدل به ابزاری برای فراموشی می شود. آثار ادبی واقعی زمانی خلق می شوند که آفرینندگان آن ها فریاد اعتراضی بشوند علیه آن فراموشی که بر سر آن ها فرود می آید، بر سر پیشینیان آن ها و همعصرانشان که به یک سان فرود می آید بر سر زمانشان و حتی زبانشان. اثر ادبی واقعی چیزی است که در برابر مرگ می ایستد و آن را انکار می کند.

  •  

در مقطعی در تاریخ مدرن، به نظر عده زیادی چنین آمد که حافظه و سنت صرفا بارهایی اضافه هستند که باید زمینشان بگذاریم و خودمان را از شرشان خلاص کنیم. آن فجایع اجتماعی که در این قرن بر سر نوع بشر آمد، مددکارش هنری بود که ستایشگر بی سابقگی، تغییر مداوم، بی مسئولیتی، و آوانگاردیسمی بود که همه سنت های پیشین را به سخره می گرفت و به مصرف کنندگان و تماشاچیان در گالری ها و در تئاترها پوزخند می زد، و از به حیرت انداختن خواننده به جای پاسخ دادن به سؤالاتی که جان خوانندگان را عذاب می دادند، به وجد می آمد.

  •  

آدمیان به این دلیل از پرسیدن باز نمی ایستند که پاسخ هایی که می گیرند ناقص یا نادرست است، بلکه فقط زمانی از پرسیدن دست می کشند که پاسخ ها هیچ ربطی به سؤال هایشان ندارند، با پاسخ ها گمراه کننده، مغالطه آمیز، بی معنا، و پریشانی آور هستند، یا على الخصوص زمانی که تهدیدی هم در دل پاسخ ها هست. اما آدمی که از پرسیدن دست می کشد، در واقع از فکر کردن باز می ایستد. چون فکر کردن، هر چه باشد، پرسیدن مدامی است برای رسیدن به پاسخ و آن آدمی که فکر نمی کند سخن هم نمی گوید، فقط اصواتی از خود صادر می کند.

  •  

اگر شخصی می خواهد در حالی زندگی کند و جان به در ببرد که خطر دائم بیخ گوش اوست، بایستی قدرت تطبیق پیدا کند، یعنی حتی بدترین شرایط را موقعیتی مسلم و ناگزیر بداند، و بعد بکوشد حتی در این شرایط یک زندگی انسانی را به سر برد. در اردوگاه این بدان معنا بود که من می بایستی شان انسانی و تعادل روحی ام را حفظ کنم: جهان درونی ام را، امیدم را، و آزادی درونی ام را حفظ کنم و هرگز تسلیم هراس یا نومیدی نشوم. کسانی که از عهده این کار بر نمی آمدند از دست می رفتند! ثانیا، که این البته اهمیت کم تری دارد، یاد گرفتم که آدم باید این شرایط را مسلم بگیرد، اما فقط در لحظاتی خاص؛ آدم همچنان امیدوار است که شرایط تغییر خواهد یافت، که جنون نمی تواند یک وضع دائمی انسانی یا یک حیات اجتماعی همیشگی باشد.

  •  

امروزه پیوند مردم با تمدن ما پیوند مرگ و زندگی است، و اگر این تمدن بمیرد آن ها هم همراه این تمدن خواهند مرد. مردم هزار هزار و میلیون میلیون خواهند مرد، شاید از قحطی یا بیماری های واگیرداری که دیگر نمی توان بر آن ها غلبه کرد، یا شاید در جنگی پر از استیصال که برنده ای ندارد و همه چیز را به نابودی می کشاند. اما حتی اگر مردم بتوانند ترتیبی بدهند که چنین جنگی پیش نیاید باز هم همچنان خواهند مرد. آن ها از فرط نومیدی خواهند مرد یا به این دلیل که توانایی به دست آوردن نان روزانه شان را نخواهند داشت و یا به این دلیل که طبیعت را ویران کرده اند، طبیعتی که از زمان هایی که حتی به یاد نمی آیند پشتیبان و پشتوانه انسان بوده است.

  •  

پی برده ام که شأن و کرامت انسانی جزو صفات و ارزش های بسیار ستوده در روزگار ما نیست که همگان به دنبالش باشند. به عکس، زندگی در روزگار ما، انسان ها را بیش از آن که به سمت امکان ساده تأمین معاش براند، به سمت افعالی می داند که دون شأن و کرامت انسانی هستند، از پر کردن فرم های استخدامی خفت بار گرفته تا شرکت اجباری در انتخابات یا تظاهرات تقلبی و پوچ و بی معنا. در عین حال، شهروندان امروزی به جهانی پرتاب می شوند که شعارش این است: "چنگ بینداز به هر چیزی که می توانی به چنگ بیاوری و هر چه بیش تر بهتر!"

  •  

امید همیشه به آینده پیوند زده می شود. امید توانایی انسان است برای تخیل خویشتن در موقعیتی که متفاوت از موقعیت کنونی اوست. پس چه چیزی می تواند انسانی تر از امید باشد؟ مرگ هم همیشه به آینده گره زده می شود. و چه چیزی بیش از مرگ می تواند ضد امید باشد؟ با این حساب، امید را می توان کوشش بیهوده انسان برای پرهیز از آگاهی بر آن دم آخر دانست، نوعی مقاومت عجالتی بی زمان، نوعی تلاش از سر استیصال برای غلبه بر خاموشی جهان.
چون به نظر می رسد مرگ یگانه مطلق در زندگی بشری است، پس هر امیدی نسبی است، توهمی که به انسان کمک می کند این مسیر مختوم به مرگ را طی کند. اگر از منظر مطلق ها بنگریم، امید واقعی را فقط کسی می تواند به انسان بدهد که قادر باشد آن پایان محترم را هم با امید بیاکند، کسی که قادر باشد انسان را از دره اشباح مرگ عبور دهد.

  •  

از آن زمان که راهی به سوی امید ابدی به روی انسان گشوده شده است، هر آن کسی که آمده است تا خدا را لغو کند ناچار شده است جایگزینی برای آن به مردمان عرضه کند، اما چون چنان امیدی فقط با دشواری بسیار به روح بشری ربط می یابد، آن جایگزین معمولا به جهانی که در پیرامون انسان است پیوند خورده است. امید این جهانی امید بشری می شود؛ امیدی که درونی بود، بیرونی می شود. بشر این جهان را می سازد و در آن آشوب و غوغای حاصل شده صدای روح او، که از عذاب می نالد، محو و فرا گرفته می شود.
همه امیدهایی که به جهان بیرونی مربوط هستند، به جهان چیزها، در درونشان نوعی ناامیدی از کاذب بودن خود را حمل می کنند. آنگاه که انسان از میان این امیدها به جهان می نگرد، روی می گرداند. اما چون زندگی بدون امید تقریبا تحمل ناپذیر است پس انسان باز به جست و جوی امیدی تازه بر می آید.

  •  

ما مسرف هستیم و تسلیم تقریبا نوعی پرستش مذهبی چیزهای نو شده ایم. ما خیلی زود، خیلی پیش تر از آن که چیزها فرسوده و کهنه شوند از آن ها دلزده می شویم، و چیزها هم خیلی زودتر از سابق کهنه و فرسوده می شوند. حتی وقتی که از آن ها دلزده و خسته نشده ایم، متوجه می شویم که در عرض چند ماه پس از آن که آن ها را خریده ایم از مد افتاده اند. من در کشوری زندگی می کنم که اصلا غرق وفور و فراوانی نیست، به عکس مردم از کمبودها در رنج هستند، و عمدتا کمبود آزادی. حال می بینیم که چطور این مردم با امید چشم به آینده ای دوخته اند که نوید فراوانی می دهد، نوید باریدن کالاهای فراوان بر سرشان. آری، کالاها فراوان خواهند شد و زباله هم، اما آیا خوشبختی هم بیش تر خواهد شد؟ من که تردید دارم.

  •  

هرگز نباید فراموش کنیم که تاریخ قبیله انسانی بیرحمانه است. و باید متوجه باشیم که آنچه فرهنگ، تمدن، اومانیسم، یا قانون مداری می نامیم جز پوسته ای برای پوشاندن جوهر و ذاتی خونین نیست. ساده لوحانه است اگر باور بیاوریم که نیروهای تعیین کننده رفتار بشری در طول قرن ها اکنون رام و مهار شده اند چون ما "دست کم تا حدودی" تشخیص داده ایم که این نیروها کدامند و نامی هم به آن ها داده ایم. و با این همه این چند نسل اخیر باز تسلیم این توهم شده است که نوع بشر پا به دوران تازه ای گذاشته است: دوران وفور مادی و معنوی، دورانی که در آن آرمان های اعلام شده و افشاشده در طول دهه ها، اگر نگوییم در طول قرن ها- آرمان هایی نظیر عشق، برادری، برابری در برابر قانون، و آزادی های اساسی مدنی- سرانجام جان گرفته اند و دیگر کسی نیست که جرئت کند علنا به آن ها پشت پا بزند.

  •  

انسان فقط در هراس از مهاجمانی که سبعانه از فاصله دور هجوم می آورند نزیسته است، بلکه در هراس از خدایان یا خداوند یگانه و نمایندگان او بر روی زمین زیسته است. انسان در هراس از صاحبان اقتدار، مقامات، باج بگیران اربابان، در هراس از دست دادن خانه یا آذوقه مورد نیازش برای زنده ماندن، یا از دست دادن کارش زیسته است هر تلاشی برای رهانیدن انسان در واقع تلاشی است برای رهانیدن او از ترس، برای خلق کردن وضعیتی که در آن انسان بتواند استقلالش را چونان تهدیدی برای جانش نبیند، قدرت هر چه کشنده تر و هر چه تمام تر باشد، هر چه بیش تر انسان را از آزادی اش محروم می کند و وحشت می پراکند.

  •  

ترسی که در رختخواب آدم های بی قدرت لانه کرده است انگیزه ای قوی برای رؤیاهای آن ها و اعمال آن ها است. آدم بی قدرتی که آرزو دارد خودش را از اضطراب برهاند معمولا فقط دو راه پیش پای خودش می بیند: گریختن به جایی دور از دسترس نیروهای خصم، یا قدرتمند کردن خودش، ترس رؤیای قدرت را به بار می آورد.

  •  

قدرت قدرتمندان هرگز (یا تقریبا هرگز) نشئت گرفته از امتیازات بالاتر، یا ارزش های روحی والاتر، یا به دلیل فهم بیش تر از حقیقت یا حکمت نبوده است، اگر چه قدرتمندان همیشه کوشیده اند چنین ادعایی را مطرح کنند. قدرت قدرتمندان همیشه صرفا ناشی از نیروی غالبشان بوده است، نیرویی که معمولا مبتنی بر شمار نفوس تحت تسلطشان، قدرت سلاح هایشان، و توانایی شان برای سازماندهی بوده است.

  •  

در میان آدم های بی قدرت، آن هایی که خواب نجات جهان را از طریق به دست گرفتن زمام قدرت و رهاندن آن و خودشان از ترس می بینند، خودشان را فریب می دهند. نوع بشر از طریق دست به دست شدن قدرت و افتادن قدرت به دست آدم های بی قدرت سابق نجات نخواهد یافت، زیرا درست در همان روزی که قدرت به دست آن ها می افتد معصومیتشان از بین می رود.
درست از همان لحظه، آن ها هم به این وحشت می افتند که مبادا قدرت استحکام پیدا نکرده شان از دست برود، رؤیاها و نقشه های تحقق نیافته شان نقش بر آب شود، و در نتیجه دستانشان را به خون می آلایند و تخم وحشت می پراکنند، و سرانجام از این بادی که می کارند همان توفان را می دروند. آن ها نمی توانند از این وحشت بگریزند. آن ها در وحشت انتقام خواهند زیست، از وحشت از آن که دوباره به همان گذشته شان پرتاب شوند، و از کارهایی که خودشان کرده اند به وحشت خواهند افتاد. قدرت ترکیب شده با وحشت منجر به جنون می شود.

  •  

این مسئله محل نزاع نیست که هر انقلابی حامیان خاص خودش و نشئگی توأم با رضایت خاص خودش را دارد، نوعی احساس که افراد صرفا بازیچه دست تاریخ نیستند، بلکه آفریننده تاریخ، و حتی اصلاح کننده مسیر تاریخ، آن هم به نام آرمان های بزرگ و نابی هستند که وعده خلاص کردن انسان از بدبختی را می دهند. احساسات رهبران انقلابی را می توان با احساسات حواریون رستگاری قیاس کرد به کلام مالرو: "در زندگی آدم های انقلابی، انقلاب همان نقشی را بازی می کند که زندگی جاودانه زمانی ایفا می کرد. انقلاب رستگاری را نصیب کسانی می کند که خود این رستگاری را به بار می آورند."

  •  

در نظر آدم های گرفتار در گرفتاری های روزمره زندگی، این رژیم ها آرمانی بزرگ را عرضه می کردند، و نیز رهبری کاریزماتیک را که قرار بود آن ها را از بار سنگین تصمیم گیری های مسئولیت، و خطر کردن برهاند، و علاوه بر آن، آن ها را سمت هدفی هدایت کند که به زندگی شان معنایی می بخشد. بسیاری از جنبه های نظام های توتالیتری در آن مراحل ابتدایی شکل گیری شان بس جذاب هستند: قاطعیت آن ها، شفافیت برنامه شان و آن نیرو برای حل معضلاتی که در یک دموکراسی، بنا به طبیعتش، به این راحتی قابل حل نیست.
رژیم توتالیتری هر آنچه را که شهروند متوسط را بر می آشوبد از میان بر می دارد و دست به اقداماتی می زند که چنین شهروندی را سخت تحت تأثیر قرار می دهد. رژیم توتالیتری جیره ای از آنچه در طول رسیدنش به قدرت مصادره کرده یا دزدیده است برای شهروندان مقرر می کند؛ رژیم توتالیتری آن هایی را که با این رژیم مخالفت می کنند می ترساند، حبس می کنند، یا می کشد و به این ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش می گذارد.

  •  

حتی با آن راحتی که بشارت غلبه زندگی بر مرگ فراهم می آورد، باز اندوه جدایی قلمرو مرگ از قلمرو حیات، جدایی ملکوت از زمین، جدایی مردمان از خداوند به قوت خود باقی بود. ما از آن جهان دیگر کلامی نمی شنویم. عقل، این پرسشگر، از منطق این جدایی می پرسد و در دام تردید گرفتار می آید: اما پاسخ را هم به زور بیرون می کشد: اگر خواهان مردن نیستی، ایمان بیاور! ایمان توست که نجاتت می دهد. فقط از طریق ایمان است که انسان می تواند خودش را از قلمرو نیستی رها کند.
انسان از سایر موجودات زنده به واسطه آگاهی اش بر خویشتن، به واسطه عقل، و به واسطه توانایی اش برای پرسیدن و دریافتن ارتباط میان چیزها، علت ها، و قوانین طبیعت است که متمایز می شود. اما در مسائل ایمانی، انسان وارد قلمرویی می شود که باید به خودش یادآوری کند در این جا نباید پرسید، فقط باید باور آورد، آن هم از ترس مردن.

  •  

و چه می شود گفت درباره واژه انقلابی یا حتی انقلاب؟ نادیژدا ماندلشتام درباره این تأثیر جادویی چنین می نویسد: "نقش قاطع در هوادار کردن روشنفکران را وحشت یا رشوه بازی نکرد. (البته خدا می داند که نه وحشت کم بود نه رشوه!) نقش اصلی را خود واژه "انقلاب" بازی کرد که هیچ کس نمی خواست طردش کند. چه بسیار ملت هایی که سراپا خودشان را تسلیم این واژه کرده اند. این واژه چنان قدرتی دارد که آدم به حیرت می افتد که با وجود این واژه حاکمان دیگر چه نیازی به زندان و اعدام دارند؟"

  •  

نویسنده ای که دیدگاهی بیگانه با این جهان را می پذیرد (خصوصا دیدگاهی که با قدرت توأم است)، نویسنده ای که اجازه می دهد زبانش را از او بگیرند، شرط اول هرگونه خلاقیتی را از دست می دهد: یعنی آن صداقتی که فقط او با وجدانش می تواند ضامن آن باشد. در ضمن، این وضعیت پیش فرض اولیه خلاقیت را به بوته تردید می اندازد، پیش فرضی که نهفته در کوشش نویسنده برای غنا بخشیدن به سرجمع آگاهی و دانش بشری، تجربه بشری، از طریق جست وجو و کشف های شخصی خود نویسنده، است. مشکل می توان اندیشه ای چنان بزرگ را به تصور در آورد که بتواند بهانه ای برای این عظیم ترین خیانت نویسنده علیه خودش، علیه آثارش، و علیه مخاطبانش باشد.

  •  

"فرهنگ یعنی دانستن چیزی درباره تجربه های دانش، و ارزش هایی که بشریت تاکنون بدان دست یافته یا خلق کرده است- و سفت کردن زمین زیر پای خود، مبادا که بلغزیم و از این سطح پایین تر برویم. آری، بگذارید سرراست تر بگویم: در این معنا، تعلیم و تعلم چیزی نیست مگر گفت و گو ... فرهنگ، پیش از هر چیز، نماینده هماهنگی همه فعالیت های بشری است که تاکنون انجام گرفته است؛ فرهنگ نباید این هماهنگی را از دست بدهد... دفاع از این هماهنگی همانقدر وظیفه ای جدی است که تلاش برای شناختن آنچه موجب توفان می شود و مهار کردن آن ها. روح انسانی سربازی وظیفه نشناس خواهد بود اگر که احساس کند کارش فقط رژه رفتن است... بی آن که بفهمد باید قابلیت دفاع از هر آن چیزی را که پیش تر فتح شده است داشته باشد."

  •  

زندگی هایی که پر از عمل نیستند، و در عوض صرف درون نگری می شوند، روز به روز بیش تر غیر قابل درک می شوند و غیر قابل تعریف، و هر چه بیش تر خصمانه. این زندگی ها منشأ اضطراب و فرسودگی هستند..."تو سی ساله هستی و خسته تر از آنی که گذر سالیان عمر بتواند بر تو تحمیل کند. یا، دقیق تر بگویم، تو اصلا خسته و فرسوده نیستی، فقط بیقراری، و می ترسی حتی یک گام در این جهان برداری، جهانی که یک دام بزرگ است. برای همین است که همیشه هر دو پایت روی هواست."

 

تنها کسانی که قادر به عشق عمیق هستند ممکن است از غم عظیم هم رنج بکشند، اما همین نیاز به عشق یاری شان خواهد داد تا با اندوه خویش مقابله کنند و التیام یابند.
تولستوی

  •  

نظریه جرج انگل این است که فقدان یک فرد عزیز به همان اندازه ضربه و ضایعه است که زخم یا سوختگی شدیدی از نظر جسمی. بحث او این است که تألم نمایانگر دور شدن از وضع سلامت و تندرستی است و، همان گونه که در حیطه فیزیولوژیک برای بازگرداندن بدن به تعادل حیاتی التیام ضروری است، مدت زمانی لازم است تا فرد سوگوار به تعادلی مشابه باز گردد. از این رو، انگل روند سوگواری را مشابه روند التیام می داند. همانند التیام جسمی، روان شخص را می توان به عملکرد کامل، یا عملکرد تقریبأ کامل، بازگرداند، اما مواردی پیش می آید که عملکرد ناقص می ماند و شفای کامل به دست نمی آید.

  •  

مصیبت دیدگان نه تنها ناچارند خویش را با از دست رفتن نقش هایی که پیش تر فرد فقید بازی می کرده است انطباق دهند، بلکه مرگ متوفی آن ها را با نیاز به تطبیق با حس فردیت خویش روبه رو می کند. نزد زنانی که هویت خویش را در روابط با دیگران و مراقبت از دیگران می یابند، فقدان نه تنها به معنی از دست دادن یک موجود با اهمیت دیگر، که به معنی احساس از دست رفتن خویشتن هم هست.
در حالتی که مصیبت دیده خود را بی پناه، ناتوان، بی دست و پا، کودک وار با از نظر شخصی ورشکسته می بیند، فقدان می تواند به معنی سیر قهقرایی شدیدی باشد. تلاش برای پر کردن جای متوفی ممکن است ناکام بماند و این ناکامی هرچه بیشتر به احساس کم قدر و قیمت بودن بینجامد.

  •  

نظریه بولبی این است که دلبستگی ها ناشی از نیاز به امنیت و تأمین اند؛ در نخستین سال های زندگی پدید می آیند، معمولا متوجه افراد مشخص و معدودی اند و طی بخش بزرگی از دوره زندگی دوام می آورند. ایجاد علقه با دیگرانی که شاخص و مهم هستند نه تنها در کودک که در فرد بالغ نیز رفتاری بهنجار محسوب می شود. او استدلال می کند که رفتار ناشی از دلبستگی برای بقا مفید است و در این زمینه از چنین رفتارهایی در جانوران جوان تقریبا همه انواع پستانداران مثال می آورد. اما دلبستگی را از تغذیه و رفتار جنسی متمایز می بیند.

  •  

یکی از علایم تکمیل عزاداری این است که شخص بتواند بدون درد و اندوه به متوفی فکر کند. همیشه در فکر کردن به کسی که دوستش داشته ایم و او را از دست داده ایم احساس اندوه وجود دارد، اما این نوعی متفاوت از اندوه و فاقد آن درد فراقی است که پیش تر آتش به دل آدم مصیبت دیده می زد. اکنون شخص می تواند بدون نمودهای جسمی، مانند گریه شدید یا احساس فشاری بر سینه، متوفی را به خاطر بیاورد. همچنین، سوگواری زمانی پایان می یابد که شخص بتواند عواطفش را دوباره معطوف زندگی و زندگان کند.

  •  

خشم، ریشه بسیاری مسائل در روند ماتمداری است. اگر وجود خشم به حد کافی اذعان نشود می تواند دوران عزاداری را پیچیده کند. خشم از دو ناحیه ایجاد می شود: (1) از این احساس درماندگی که برای پیشگیری از مرگ نمی شد کاری کرد، و (۲) از نوع تجربه برگشت به عقب که پس از فقدان کسی دست می دهد. شاید این تجربه واپس روانه از سنین بسیار پایین دوران کودکی به یادتان مانده باشد که با مادرتان در خیابان راه می رفتید و ناگهان متوجه می شدید که او پیدایش نیست. احساس هراس و اضطراب شدیدی به شما دست می داد تا مادرتان بر می گشت و آن وقت، به جای ابراز واکنشی محبت آمیز، دست او را به زور می کشیدید و به ساق پایش لگد می زدید. این رفتار، که به نظر بولبی بخشی از میراث ژنتیک ماست، نماد این پیام است: "دیگر تنهایم نگذار!“

  •  

ماتم و عزاداری وقت می برد؛ این حرف رایج که "زمان التیام می بخشد‘‘ حقیقت دارد. این فکر هم حقیقت دارد که عزاداری موجد تکالیفی است که باید انجام پذیرد و این کار گرچه ممکن است برای کسی که گرفتار ماتم حادی است بیش از حد مشکل بنماید، با تسهیلاتی که مشاور فراهم می کند، می تواند این نوید را بدهد که می توان کاری کرد و دریای غم را کرانه ای هست. این طرز تلقی می تواند پادزهری نیرومند باشد در برابر احساس درماندگی ای که بیشتر سوگواران به آن گرفتار می آیند.

  •  

چندین موضوع سبب احساس گناه پس از فقدان می شود. بازماندگان ممکن است احساس گناه کنند که چرا دوا و درمان بهتری برای متوفی فراهم نکردند، اجازه عمل جراحی دادند، زودتر با دکتر مشورت نکردند و او را به بیمارستان مناسب نبردند. پدران و مادرانی که فرزندشان را از دست داده اند در برابر احساس گناه بسیار آسیب پذیرند، احساس گناهی که حول محور این واقعیت می گردد که نتوانستند به بچه کمک کنند درد نکشد یا جلو مرگ او را بگیرند. کسانی احساس گناه می کنند که به اندازه کافی غمگین نشده اند. دلیل هرچه باشد، بیشتر این احساس های گناه، غیرعقلانی است و حول محور شرایط هنگام مرگ می گردد.

  •  

وجوه اصلی تمایز بین ماتم و افسردگی این هاست: در افسردگی نیز، همانند ماتم، می توان نشانه های معمول اختلال در خواب و اشتها، و نیز اندوه عمیق دید. اما در واکنش در برابر تألم فقدان، آن گونه از دست رفتن عزت نفسی که معمولا در بیشتر افسردگی های بالینی دیده می شود وجود ندارد. یعنی اشخاصی که کسی را از دست داده اند به سبب چنین فقدانی احساس خواری نمی کنند، و اگر هم احساس کنند برای مدت کوتاهی است، و اگر مصیبت دیده احساس گناه کند، معمولا این احساس گناه بیشتر به سبب بعضی جنبه های خاص فقدان است تا احساس قصوری کلی و در تمام جنبه ها.

  •  

زمانی که کسی فرد مهمی را از دست می دهد، هرچند که ممکن است پیش آگهی هایی از مرگ رسیده باشد، همواره در او احساس غیر واقعی بودن وجود دارد، یعنی این احساس که چنین چیزی واقعا اتفاق نیفتاده است. بنابراین، نخستین تکلیف ماتمداری رسیدن به وقوف کاملی است بر اینکه ضایعه به راستی روی داده: آن فرد مرده است و باز نخواهد گشت. بازماندگان باید این واقعیت را بپذیرند تا بتوانند با تأثیر عاطفی فقدان سازگار شوند.
چگونه باید به کسی کمک کرد تا به فقدان تحقق بخشد؟ یکی از بهترین راه ها کمک به بازماندگان است تا درباره آن فقدان صحبت کنند. مشاور می تواند این کار را تشویق کند: مرگ در کجا اتفاق افتاد؟ چگونه اتفاق افتاد؟ چه کسی به شما گفت؟ وقتی این خبر را شنیدید کجا بودند؟ تشییع جنازه چطور بود؟ در مراسم یادبود چه حرف هایی زده شد؟ همه این پرسش ها به ماتمدیده کمک خواهد کرد مشخصا درباره حال و هوای زمان مرگ آن شخص حرف بزند.

  •  

اظهار نظرهای کلیشه ای از قبیل "بارک الله، شجاع باش"، "زندگی برای زنده هاست"، "این هم زود تمام می شود"، "خوب تحمل می کنی"، "سر یک سال تمام می شود"، "درست می شود"، "خودت را از تک و تا نینداز" به طور کلی هیچ کمکی به مصیبت دیده نمی کند. حتی گفتن اینکه متأسفم می تواند نقطه اختتامی باشد برای خودداری از ادامه بحث. کسانی وقتی می خواهند حال کسی را بهتر کنند شروع می کنند به وراجی های پر لفت و لعاب درباره ضایعه ها و فاجعه هایی که در زندگی خودشان اتفاق افتاده است، شاید بی توجه به این نکته که مقایسه کردن مصائب کار مفیدی نیست. آدم های دردمند ما را مستأصل می کنند. این استیصال را می توان با جمله ساده ای مانند "نمی دانم چه بگویم" اذعان کرد.

  •  

ما در پاره ای روابط برای چیزی ماتم می گیریم که آرزویش را در دل می پرورانده ایم اما هیچ گاه آن را نداشته ایم و هرگز نخواهیم داشت. این اواخر با زنی کار می کردم که مادرش از بیماری آلزایمر رنج می برد و نیاز به مراقبت در خانه داشت. این زن همچنان که شاهد وخامت بیماری مادر سلطه گرش بود، عمیقا دریافت که فرصت دوست داشته شدن و مراقبت شدن از سوی مادر را برای همیشه از دست داده است. پس از مرگ مادر، برای درمان افسردگی اش مراجعه کرد. کار کردن روی ماتم او شامل کمک برای ماتم گرفتن به یاد مادر و برای از دست رفتن رؤیای عشق و پذیرشی بود که آرزو داشت از جانب او شامل حالش شود.

  •  

بی اختیار تقلیدکردن از متوفی، بخصوص اگر فرد نه میلی آگاهانه بدین کار داشته باشد و نه مناسبتی برای چنین نقلیدی دیده شود، برخاسته از میل به جبران فقدان از راه همسان دیدن خویش با متوفی است. همان گونه که کودک هراس زده باید درون خویش مادری دائمی ایجاد کند، سوگوار بزرگسال هم باید موضوع مورد علاقه خویش را درون خویش جای بدهد تا هیچ گاه از دست نرود. این حتی می تواند به حد اخذ پاره ای خصایل در شخصیت متوفی که مصیبت دیده پیش تر آن ها را رد می کرد برسد. فرد از راه تقلید می تواند دست به جبران مافات بزند و آنچه را پیش تر مردود دانسته بود اکنون تأیید کند.

  •  

مردم ممکن است گمان برند وداع به معنی فراموش کردن کسی است که از دنیا رفته است، اما چنین نیست. بلکه یافتن جایی تازه برای متوفی در زندگی مصیبت دیده است به گونه ای که بتواند به زندگی ادامه دهد. به نظر من وداع به معنی خداحافظی با آرزوی زنده بودن متوفی، حضور او در کنار فرد و خداحافظی با خیال بازیافتن فرد فقید در آینده است. روند وداع متوفی را در جایی قرار می دهد که کمتر در مرکز زندگی مصیبت دیده باشد تا او بتواند به زیستن ادامه دهد.

  •  

فقدان های ناشی از خودکشی، مرگ ناگهانی، از دست رفتن ناگهانی اطفال، مرده زایی، سقط جنین، مرگ قابل پیش بینی و ایدز همه برای بازماندگان مسئله ساز است.
من اعتقاد دارم شخصی که دست به خودکشی می زند اسکلت روانی خویش را در گنجه عاطفی مصیبت دیده باقی می گذارد، یعنی بازماندگان خویش را به مقابله با بسیاری احساس های منفی محکوم می کند و آنان را حتی به افکاری دائمی درباره نقش واقعی یا احتمالی شان در پیش انداختن خودکشی او یا غفلت از خنثی کردن آن گرفتار می سازد. این می تواند باری گران باشد.

  •  

یکی از تظاهرات رایجی که پس از مرگی ناگهانی در بچه ها دیده می شود احساس گناه به سبب تحقق آرزویی بدخواهانه است. پیش می آید که بچه آرزو کند پدر، مادر، خواهر یا برادرش بمیرد، و مرگ ناگهانی شخص یا اشخاصی که مورد خصومت کودک بوده اند او را گرفتار بار گناهی بسیار سنگین کند. نیاز به سرزنش همراه احساس گناه است و در مورد مرگ ناگهانی نیاز به ملامت کردن دیگری برای آنچه اتفاق افتاده بسیار قوی است. بدین سبب، غیر معمول نیست که یکی از اعضای خانواده را مقصر قلمداد کنند و متأسفانه کودکان اغلب خیلی راحت آماج چنین واکنش هایی می شوند.

  •  

بازماندگان افرادی که خودکشی کرده اند معمولا دستخوش احساس خشم شدیدی می شوند و مرگ را طرد خویش از سوی متوفی می بینند؛ اینان می پرسند: "چرا، چرا، چرا؟" و منظورشان از این سؤال معمولا این است که چرا با من این کار را کرد؟ شدت این خشم اغلب باعث می شود که احساس تقصیر کنند.
یک عامل همپای خشم، لطمه خوردن به عزت نفس است. مصیبت کشیدن در نتیجه مرگی خودخواسته در حکم طرد شدن است. بازماندگان افرادی که خودکشی کرده اند اغلب با خویش می اندیشند که متوفی به اندازه کافی به فکر آن ها نبود وگرنه خودکشی نمی کرد. این "دست رد زدن به سینه سایرین" ادعانامه ای است علیه ارزشی که بازماندگان برای خویشتن قائلند.

  •  

به عنوان مددرسان، مواظب باشید احساس درماندگی خودتان را با پیچیدن نسخه هایی از شعارهای پیش پا افتاده مخفی نکنید. گاه هنوز از کسانی که می خواهند در بیمارستان به کسی کمک کنند حرف هایی می شنویم مانند "هنوز شوهرتان را دارید" یا "بچه هایتان را که دارید". بیشتر بازماندگان می گویند چنین اظهار نظرهایی تسلی بخش نیست. اینکه مددرسان بگوید "درست می شود" واقعا در حکم نوید کاذب است. اما اگر مددرسان بگوید "بعد از این جریان هم به زندگی ادامه می دهید" حرف کلیشه ای و پیش پا افتاده ای نزده بلکه حقیقت را گفته است، و گاه چنین نظری می تواند برای فردی که گرفتار آن نوع بحران است مایه تسکین باشد.

  •  

برادر و خواهرها را نادیده نگیرید. مرگ پیش از تولد می تواند برای بچه هایی که در خانه هستند فقدانی نامرئی باشد. ندیدن کودک از دست رفته مرگ را کمتر از آنچه هست واقعی می کند، واقعیتی که اگر پدر و مادر فقدان را اذعان نکنند کمرنگ تر هم می شود. درک یک بچه از فقدان البته تحت تأثیر رشد شناختی و عاطفی اوست. درکی ناقص از فقدان، همراه با افکاری درباره سحر و جادو، می تواند منجر به عقیده به تقصیر فردی یا انداختن گناه فقدان به گردن والدینی شوند که به نظر کودک، فرزندکش هستند. مورد اخیر می تواند به اضطراب کودک بیفزاید و او را هرچه بیشتر در نگرانی از بابت ایمنی و سلامت خویش آسیب پذیر کند.

  •  

فرزند برای والدین هم نمایانگر بهترین جنبه ها و هم بدترین جنبه های خویشتن آن هاست. دشواری ها و دوگانگی ها در زندگی پدر و مادر در پیوندهایی که با فرزند خویش دارند بروز می کند. فرزند پا به جهانی می نهد سرشار از امید و انتظار، دنیایی از پیوندهای پیچیده روانی، دنیایی که پیشینه دارد. پیوند والدین فرزند می تواند تکرار پیوندهایی هم باشد که والدین با پدر و مادر خویش داشته اند، بنابراین فرزند می تواند تجربه ای باشد در ستایش یا داوری والدین بر خویشتن. از روزی که بچه به دنیا می آید، این امیدها و انتظار ما، پیوندها و پیشینه ها در رابطه والدین با فرزند نمود می یابد.

  •  

کودکان در سنین بین هفت تا یازده سالگی گروه بخصوص آسیب پذیری اند. به آن اندازه شناخت کسب کرده اند که پیامدهای دائمی مرگ را درک کنند، اما قدرت سازگاری اندکی دارند، یعنی مهارت های "خود" و مهارت های اجتماعی شان تا بدان حد که به آن ها توانایی دفاع از خویش بدهد تکامل نیافته است. مشاور باید از این گروه به طور خاص مراقبت کند.
نیازی نیست کار سوگواری در کودک به همان شکلی پایان گیرد که در بزرگسال خاتمه می یابد. سوگ فقدانی که در کودکی اتفاق افتاده است می تواند در بزرگسالی و طی وقایع مهم زندگی بارها تازه شود. یکی از بدیهی ترین مثال ها زمانی است که کودک به همان سنی می رسد که پدر یا مادرش در آن سن مرد.

  •  

یادآوری را گاه مرور بر زندگی نامیده اند و روندی است که به طور طبیعی پیش می آید و فرد را به بازگشتی گام به گام به آگاهی از تجربیات پیشین و به طور اخص به تجدید کشمکش های فیصله نیافته گذشته می رساند. در کل گمان بر این است که در فرد سالمند یادآوری در خدمت عملکردی انطباقی، و نه نشانه زوال فکری است.
یادآوری به حفظ هویت کمک می کند. شخص حتی اگر عزیزانی را از دست داده باشد، تصویر ذهنی آنان پایدار است. طی روند یادآوری، می توان گذشته را بازسازی کرد. این کار، بخصوص در مورد فقدان همسر، می تواند تأثیری التیام بخش داشته باشد. سالمندان هیچگاه واقعه افراد فوت شده را از دست نمی دهند، چرا که بسیاری از آنچه متوفی مظهر آن بود در فرد درونگیری می شود و در زمان حال وجود دارد و بارز است.

  •  

بیشتر ما وارد این حرفه می شویم تا به کسانی که برای کمک به ما مراجعه می کنند فایده برسانیم، اما در تجربه ماتم چیزی هست که راه را بر توانایی ما به یاری دادن می بندد. "از دست دادن فردی عزیز یکی از دردناک ترین تجربه هایی است که برای هر انسانی پیش می آید، و نه تنها تجربه کردن آن، که شاهد آن بودن هم دردناک است، دست کم به این سبب از کمک کردن عاجزیم."
پارکس نیز همین احساس را باز تاب می دهد:
"در چنین موردی درد اجتناب ناپذیر است و ریشه در آگاهی هر دو طرف از این نکته دارد که هیچ کدام نمی تواند به دیگری آنچه را که می خواهد بدهد. کمک کننده نمی تواند شخصی را که مرده است برگرداند و مصیبت دیده نمی تواند با وانمود کردن اینکه به او کمک شده، کمک دهنده را خشنود سازد."

حرف نو در خطای دکارت این است که سیستم خردورزی چون گسترشی از سیستم عاطفی (emotion) خودکار تکامل یافت، و عاطفه نقش های متنوعی در فرایند خردورزی به عهده گرفت. به طور مثال، عاطفه ممکن است یک فرض را بیشتر برجسته بکند، و به این طریق، بر نتیجه گیری به نفع آن فرض تأثیر بگذارد. عاطفه در عین حال به فرایند به خاطر نگه داشتن چندین فکت کمک می کند، که در نظر گرفتن آن ها برای رسیدن به تصمیم ضروری هستند. مشارکت الزامی عاطفه در فرآیند خردورزی بسته به شرایط تصمیم گیری با سوابق تصمیم گیرنده می تواند سودمند یا زیان بار باشد.

  •  

عاطفه در شهودها نقش بازی می کند، که نوعی فرایند شناختی سریع است که در جریان آن به نتیجه گیری مشخصی می رسیم بی آنکه از همه مراحل منطقی بی واسطه آگاه باشیم. لزوما این طور نیست که شناخت از مراحل میانی وجود ندارد، فقط این که عاطفه نتیجه گیری را چنان مستقیم و سریع فراهم می کند که لازم نیست شناخت چندانی به ذهن خطور کند. این با ضرب المثلی قدیمی می خواند که می گوید: "شهود به ذهن آماده نظر مساعد دارد".
کیفیت شهود ما وابسته به این است که در گذشته به چه خوبی خردورزی کرده ایم، به چه خوبی تجربه های گذشته خود را در رابطه با عواطف پیش و پس از آن ها طبقه بندی کرده ایم؛ همچنین به چه خوبی به موفقیت ها و شکست های شهودهای گذشته اندیشیده ایم. شهود چیزی نیست جز شناخت سریع همراه با دانش لازمی که تا حدودی از انظار پنهان است، که همه اهدایی عاطفی و بسیاری تجربه های گذشته اند.

  •  

این کتاب به موضوع سوم و مرتبطی نیز می پردازد. این که بدن، به صورتی که در مغز بازنمایی می شود، ممکن است تشکیل دهنده چارچوب مرجع ناگزیری باشد برای فرآیندهای عصبی ای که به صورت ذهن تجربه شان می کنیم؛ این که خود اندام واره ماست، و نه واقعیت مطلق بیرونی، که چون مرجع زمینی برای بناهایی که از دنیای پیرامون مان می سازیم و برای بنای حس همیشه حاضر ذهنیتی که بخش جدایی ناپذیری از تجربه ماست به کار می گیریم، این که پالایش یافته ترین افکار و بهترین کنش ها، بزرگ ترین شادی ها و عمیق ترین اندوه های ما بدن را چون معیار به کار می گیرند.
ذهن پیش از هر چیز درباره بدن است، در غیر این صورت وجود نداشت. بر مبنای مرجع زمینی ای که بدن به طور مداوم فراهم می کند، ذهن پس از آن می تواند درباره چیزهای دیگر، چه واقعی و چه موهوم، باشد.

  •  

تمایز بین بیماری های "مغز" و "ذهن"، بین مشکلات عصب شناختی و روان شناختی یا روان پزشکی، میراث فرهنگی نامیمونی است که بر جامعه و پزشکی سایه افکنده. این امر بازتاب بی اطلاعی از رابطه بین مغز و ذهن است. چنین تصور می شود که بیماری های مغزی نوعی تراژدی است که دامن افرادی را می گیرد و نمی توان آن ها را برای بیماری شان سرزنش کرد. در صورتی که بیماری های ذهن، به خصوص آن هایی که بر رفتار و عاطفه تأثیر می گذارد، دردسری اجتماعی هستند که افرادی که از آن رنج می برند باید پاسخگو باشند. افراد را باید برای ضعف شخصیتی، تنظیم عاطفی ناقص، و غیره سرزنش کرد؛ فرض بر این است که فقدان قدرت اراده مشکل اصلی است.

  •  

او به صراحت گفت که احساسات او نسبت به قبل از بیماری تغییر کرده. او می توانست بفهمد موضوعاتی که در گذشته عواطف شدیدی را در او بر می انگیخته دیگر موجب واکنشی، مثبت یا منفی، نمی شود. حیرت آور بود. تصورش را بکنید. تصور کنید که وقتی به نقاشی مورد علاقه تان چشم دوخته اید یا به موسیقی محبوب تان گوش می کنید هیچ احساس لذتی نداشته باشید. خودتان را تصور کنید که برای همیشه از آن امکان محروم شده اید و با وجود این از مضامین فکری محرک دیداری با موسیقایی مطلع هستید، و همچنین می دانید که در گذشته از آن لذت می بردید. می توانیم مخمصه الیوت را این چنین خلاصه کنیم: دانستن اما احساس نکردن.

  •  

انسان ها، همچنین گونه های غیر انسان، کارکردهایی دارند که به نظر می رسد در میان نیمکره های مغزی به صورت نامتقارن تقسیم شده باشند، احتمالا به این دلیل که وقتی انتخاب یک کنش یا اندیشه در کار است نیاز به یک کنترل کننده نهایی الزامی است و نه دو تا. اگر هر دو سمت تأثیر یکسانی در انجام دادن یک حرکت داشتند، امکان داشت راهتان به تناقضی ختم شود دست راست تان احتمالا در کار دست چپ دخالت می کرد، و شانس کمتری برای ایجاد الگوهای هماهنگی حرکت داشتید که مشتمل بر بیش از یک دست یا پا است. برای کارکردهای گوناگون، ساختارهای موجود در یک نیمکره باید مزیتی داشته باشند؛ این ساختارها مسلط نامیده می شوند.

  •  

با توجه به حجم عظیم دانشی که در مدت زندگی کسب می کنیم، هر نوع ذخیره نسخه مشابه، احتمالا مشکلات ظرفیت لاینحلی را پیش می آورد. اگر مغز شبیه یک کتابخانه متعارف بود، ما هم درست مثل کتابخانه های متعارف دچار کمبود قفسه می شدیم. به علاوه، ذخیره عکسی مشکلاتی جدی در کارایی بازیابی به وجود می آورد. همه ما شواهد روشنی داریم که هر وقت شیء، یا چهره، یا منظره ای را به یاد می آوریم، باز تولید دقیق آن را به دست نمی آوریم، بلکه برداشتی که از آن، نسخه تازه بازسازی شده ای از آن را شکل می دهیم. به علاوه، در حالی که سن و تجربه ما تغییر می کند، نسخه های مربوط به یک موضوع واحد تکامل پیدا می کند. روانشناس بریتانیایی فردریک بارلت حفل، وقتی چند دهه قبل برای اولین بار مطرح کرد که حافظه اساسا قابل بازسازی است، به این امر اشاره داشت.

  •  

در فاصله ای که از طفولیت به بزرگسالی می رسیم، طراحی مدارهای مغز که بیانگر بدن رو به تحول و هم کنشی آن با دنیاست، ظاهرا وابسته به فعالیت هایی است که اندام واره درگیر آن ها می شود و همچنین وابسته به کنش مدار بندی های ذاتی زیست تنظیم کننده است، که دومی به آن گونه فعالیت ها واکنش نشان می دهد. این برداشت بر نارسایی درک مغز، رفتار، و ذهن با ملاک هایی چون طبیعت در تقابل با تربیت، یا ژن در تقابل با تجربه تأکید می کند. وقتی متولد می شویم، مغز و ذهن ما لوح سفید نیست. با وجود این ژن ها نیز آن ها را کاملا تعیین نمی کنند. ژن ها سایه بزرگی می اندازند اما این سایه کامل نیست.

  •  

بیماری شبح دست و پا: برخی از افراد که از قطع کردن دست یا پا رنج می برند (به عنوان مثال نداشتن دست، که فقط بالای آرنج باقی مانده) به پزشکان می گویند که حس می کنند دست قطع شده در جای خود است، و می توانند حرکت خیالی آن را حس کنند، و این که می توانند "در" دست قطع شده احساس درد، گرما، یا سرما کنند. روشن است که این گونه بیماران دارای حافظه ای در مورد دست قطع شده هستند، و گرنه نمی توانستند تصویری از آن را در ذهن بسازند. با وجود این با گذشت زمان برخی از بیماران ممکن است کوچک تر شدن شبح را تجربه کنند، که ظاهرا نشان می دهد خاطره یا مرور دوباره آن در آگاهی در معرض تجدید نظر است.

  •  

وقتی گونه خودمان و محیط متنوع تر و عمدتا پیش بینی ناپذیری را که در آن پیشرفت کرده ایم در نظر می گیرم، آشکار است که بر سازوکارهایی زیست شناختی متکی هستیم که بر تکامل عالی ژنتیک، همچنین بر راهبردهای بقای فوق غریزی متکی بوده اند، که در جامعه شکل گرفته اند، از طریق فرهنگ منتقل شده اند، و برای کاربرد آن ها به آگاهی، بررسی خردمندانه، و قدرت اراده نیاز است. به این دلیل است که گرسنگی، شهوت، و خشم افسار گسیخته لزوما به دیوانگی، تجاوز جنسی، و قتل منجر نمی شوند، یا حداقل همیشه این گونه نیست، البته با این فرض که اندام واره سالم انسانی در جامعه ای رشد کرده باشد که در آن راهبردهای بقای فوق غریزی به طور فعال تشویق می شوند و مورد احترام هستند.

  •  

در حالی که تغییرات بدن رخ می دهند، از وجودشان مطلع می شوید، و می توانید تحول پیوسته شان را نظاره کنید، تغییرات وضعیت بدن را ادراک می کنید و بروز آن ها را در هر ثانیه و در هر دقیقه دنبال می کنید. آن فرایند نظارت مداوم، آن تجربه کردن کاری که بدن تان می کند در حالی که افکار مربوط به مضامین مشخص جریان می یابد، ماهیت چیزی است که آن را احساس می نامم. اگر یک عاطفه مجموعه تغییرات در وضعیت بدن در رابطه با تصاویر ذهنی مشخصی است که یک سیستم خاص مغزی را فعال کرده، ماهیت احساس کردن یک عاطفه تجربه کردن این گونه تغییرات در هم نشینی با تصاویر ذهنی ای است که این چرخه را به راه انداخته است.

  •  

اگر به چنین احساساتی به وسیله تلاش فکری و قدرت اراده ناب رسیده بودم، شاید بیشتر شایسته تحسین بودم. اما اگر این طور نباشد چه می شود؟ چه می شود اگر طبیعت کنونی من به من کمک کند زودتر به آنجا برسم، و با محبت و صادق باشم بی آنکه تلاشی بکنم؟ حقیقی بودن احساس، مقدار احساس، و زیبایی احساس، با درک این که بقا، مغز، و آموزش مناسب پیوند مستحکمی با دلایلی دارند که چنین احساساتی را تجربه می کنیم، به خطر نمی افتد. همین امر تا حدود زیادی در مورد نوع دوستی و اراده آزاد هم مصداق دارد. درک این که سازوکارهای زیست شناختی در پس اکثر رفتارهای رفیع انسانی وجود دارد، حاکی از تقلیل ساده گرایانه به چرخ و دنده های عصب- زیست شناسی نیست. در هر صورت، توضیح نسبی پیچیدگی با چیزی که کمتر پیچیده است دال بر کوچک انگاری آن نیست.

  •  

فعال سازی هسته های ناقل عصبی در ساقه مغز و واکنش های آن ها بدن را دور می زند، با وجود این که به شیوه ای واقعا حیرت آور، هسته های ناقل عصبی بخش جدایی ناپذیری از بازنمود مغزی تنظیم بدن هستند. به این ترتیب وسایلی عصبی وجود دارند که به ما کمک می کنند احساس کنیم "که انگار" یک وضعیت عاطفی را پشت سر گذارده ایم، که انگار بدن فعال شده و تغییر کرده. چنین وسایلی به ما اجازه می دهند بدن را دور بزنیم و از یک فرایند کند توان فرسا اجتناب کنیم. ما شکلی از یک احساس را فقط در مغزمان زنده می کنیم. اما، تردید دارم که آن احساسات همان طور احساس شوند که احساساتی که در یک وضعیت واقعی بدن به تازگی ساخته شده اند.

  •  

احساس ها به ما امکان می دهند که ملتفت بدن باشیم، با دقت، مثل مدت یک وضعیت عاطفی، یا بی دقت، مثل مدت یک وضعیت پس زمینه ای. آن ها به ما امکان می دهند که "به طور زنده" ملتفت بدن باشیم، وقتی آن ها تصاویر ادراکی بدن را به ما می دهند، یا "با پخش مجدد" وقتی به ما تصاویر فراخوانده شده ای از وضعیت بدن را می دهند که مناسب وضعیت های معینی در احساس های "که انگار" هستند.
احساس ها نظری اجمالی از آن چه در پوست و گوشت ما می گذرد به ما عرضه می کنند، تصویری بلادرنگ از آن پوست و گوشت در کنار تصاویر سایر اشیا و وضعیت ها قرار می گیرد؛ و از این طریق، احساس ها تصور جامع ما از سایر اشیا و وضعیت ها را اصلاح می کنند. به صرف کنار هم گذاردن تصاویر بدن با سایر تصاویر، کیفیتی از خوب یا بد بودن، از لذت یا درد می سازد.

  •  

شاخص جسمی مثبت، که با تصویر پیامد آتی خوبی به وجود می آید، باید مبنایی برای تحمل وضعیت ناخوشایند به مثابه مقدمه ای بر چیزهای بالقوه بهتر باشد. در غیر این صورت چه گونه امکان دارد که آدم، جراحی، دویدن، دوره کارشناسی ارشد، یا دانشکده پزشکی را انتخاب کند؟ به صرف قدرت اراده آدم می تواند با مشکل مقابله کند، اما چه طور می توان قدرت اراده را توضیح داد. قدرت اراده موجب ارزیابی یک چشم انداز می شود، و آن ارزیابی اتفاق نمی افتد مگر توجه به طور مناسبی معطوف به هم مشکل بی واسطه و هم منفعت آتی شود، هم به رنج حال حاضر و هم خشنودی آینده. دومی را حذف کنید و نتیجه حذف نیروی بالابرنده از زیر بال های قدرت اراده است. قدرت اراده فقط نام دیگری برای ایده انتخاب بر حسب پیامدهای دراز مدت است و نه پیامدهای کوتاه مدت.

  •  

گرچه زیست شناسی و فرهنگ اغلب، چه مستقیم چه غیر مستقیم، خردورزی را تعریف می کنند، و ممکن است به نظر بیاید اجرای آزادی های فردی را محدود می کنند، باید تشخیص دهیم که انسان ها فضایی برای چنین آزادی، برای خواستن ها و اجرای کنش هایی دارند که ممکن است بر خلاف طینت زیست شناسی و فرهنگ عمل کند. بعضی دستاوردهای والای انسانی از طرد چیزی که زیست شناسی یا فرهنگ آن ها را به انجام دادنش وادار می کند ناشی می شود. چنین دستاوردهایی تأیید وجود سطح جدیدی از بودن است که در آن فرد می تواند مصنوع جدیدی اختراع کند و شیوه های عادلانه تری از زندگی کردن را از خود بسازد. اما، تحت شرایط معینی، آزادی از قید محدودیت های زیست شناختی و فرهنگی می تواند نشان دیوانگی هم باشد و می تواند ایده ها و کنش های جنون آمیز را تقویت کند.

  •  

با کمال احترامی که برای انسان ها قائلم و کمال احتیاطی که باید با مقایسه گونه ها همراه باشد، این امر واضح است که در موجودات زنده ای که مغز آن ها آگاهی و خردورزی را ممکن نمی کند، سازوکارهای نهان پایه دستگاه تصمیم گیری هستند. آن ها وسیله ای برای "پیش بینی" پیامدها هستند و وسایل کنش موجود زنده را برای رفتار به شکلی خاص جهت دار می کنند، که برای ناظر خارجی چون یک انتخاب به نظر می آید. به احتمال قوی، این طریقی است که زنبورعسل نر "تصمیم می گیرد" که برای به دست آوردن گرده ای که لازم است به کندو ببرد بر کدام گل بنشیند.

  •  

تکامل صرفه جو و سرهم بندزن است. در مغز گونه های متعدد سازوکارهای کنام های بوم شناختی گوناگون موفق از کار درآمده اند. در حالی که امکان های زیست محیطی افزایش می یافت، و راهبردهای جدید تصمیم گیری افزایش می یافت، اگر ساختارهای مغزی لازم برای پشتیبانی از این گونه راهبردها، پیوندی کارکردی را با پیشینیان شان نگاه می داشتند، از نظر اقتصادی معنی می داد. منظور آن ها یکسان است: بقا، و مشخصه هایی که عملکرد آن ها را کنترل می کند و موفقیت آن ها را اندازه می گیرد نیز یکسان است: بهزیستی و فقدان درد.

  •  

به طور قطع ذهن از کنش مدارهای عصبی منشأ می گیرد، اما بسیاری از آن مدارهای عصبی با الزامات کارکردی اندام واره در جریان تکامل شکل گرفتند، و این که ذهن عادی فقط وقتی تحقق می یابد که آن مدارها شامل بازنمودهای بنیادین اندام واره باشند، و در صورتی که به کنترل وضعیت های اندام واره در حین حرکت ادامه دهند.
اگر موضوع بنیادین آن بازنمودها اندام واره ای نبود که در بدن رحل اقامت افکنده، شاید شکلی از ذهن می داشتیم، اما تردید دارم که این ذهنی بود که واقعا داریم. من نمی گویم که ذهن در بدن است. دارم می گویم که بدن بیش از پشتیبانی حیات و تأثیرات تنظیم کننده به مغز یاری می رساند. مضمونی می بخشد که بخش جدایی ناپذیری از عملکردهای ذهن عادی است.

  •  

نتیجه ضایعه مغزی این بیماران دور انداختن آن چیزی است که مغز آن ها از طریق آموزش و اجتماعی شدن آموخته است. یکی از متمایز ترین خصیصه های انسان توانایی یاد گرفتن این است که چشم اندازهای آینده هدایت او را به عهده بگیرد و نه پیامدهای فوری، چیزی که رفته رفته در جریان کودکی آن را فرا می گیریم. در بیمارانی که قطعه پیشانی شان آسیب دیده، آسیب مغزی نه تنها گنجینه دانش مرتبط با چنین هدایتی را که تا قبل از آن انباشت شده به خطر می اندازد، بلکه مهم تر از آن توانایی کسب دانش جدیدی از همان نوع را به خطر می اندازد.

  •  

نظر من این است که ذهنیت در مدت گام آخر پدیدار می شود، وقتی مغز نه فقط تصاویر یک شیء، نه فقط تصاویر واکنش های اندام واره به شیء، بلکه نوع سومی از تصویر را می سازد، تصویر یک اندام واره در کنش ادراک یک شیء یا واکنش به آن. ساختمان خویشتن کلانی را که در نظر دارم کاملا غیر گفتاری است. چشم اندازی تصویری است از قهرمان اصلی، از منظری که خارج از هر دو است. در عمل، چشم انداز طرف سوم، لحظه به لحظه، یک متن داستانی غیر گفتاری را از چیزی که بر سر آن قهرمان ها می آید می سازد. این حکایت، بدون زبان، و با استفاده از ابزارهای گرایشی مقدماتی سیستم های حسی و جنبشی، در فضا و زمان به اجرا در می آید. من هیچ دلیلی نمی بینم که حیوانات فاقد زبان چنین حکایاتی را نسازند.

  •  

خرد ظاهرا متکی به سیستم های مغزی اختصاصی است، که برخی از آن ها اتفاقا احساسات را پردازش می کنند. به این ترتیب ممکن است از نظر کالبدشناختی و کارکردی یک مسیر ارتباطی از خرد به احساسات و بدن وجود داشته باشد. انگار که ما در تسخیر شوری برای خرد هستیم، رانشی که از هسته مغز منشأ می گیرد، به سطوح دیگر سیستم عصبی رسوخ می کند، و یا به صورت احساسات یا سوگیری های ناآگاهانه پدیدار می شود تا تصمیم گیری را هدایت کند. خرد، از خرد عملی گرفته تا نظری، احتمالا از طریق فرایندی که شبیه تسلط بر یک مهارت یا حرفه دستی است، بر روی این رانش فطری ساخته می شود. اگر این رانش را کنار بگذارید، این تسلط را به دست نمی آورید. اما برخورداری از این رانش خود به خود شما را استادکار نمی کند.

  •  

دکارت مطرح می کند که تفکر، و آگاهی از تفکر، گوهر مایه های واقعی بودن هستند. اما مدت ها قبل از سپیده دم انسانیت، موجودات موجود بودند. در نقطه ای از تکامل، یک آگاهی مقدماتی آغاز شد. با آن آگاهی مقدماتی ذهن ساده ای پدیدار شد؛ با پیچیدگی بیشتر ذهن، امکان تفکر فرا رسید، و بعد از آن حتی کاربرد زبان برای برقرار کردن ارتباط و سازمان دادن بهتر تفکر. پس برای ما، در آغاز موجود بود، و فقط بعد از آن تفکر بود. و اکنون برای ما، وقتی به دنیا می آییم و رشد می کنیم، هنوز با موجود آغاز می کنیم، و فقط بعد از آن است که فکر می کنیم. ما هستیم، و پس از آن است که می اندیشیم، و فقط تا آن اندازه ای که هستیم می اندیشیم، چون اندیشیدن را در واقع ساختارها و عملکرد موجود موجب می شوند.

  •  

اکنون مدت مدیدی است که انسان ها در مرحله ای نو و فکورانه از تکامل هستند، که در آن ذهن و مغز آن ها می تواند هم خدمتکار و هم ارباب بدن شان و جوامعی باشند که شکل دهنده آن هستند. البته، وقتی مغزها و ذهن هایی که از طبیعت منشأ گرفته اند تصمیم می گیرند نقش شاگرد جادوگر را بازی کنند و بر خود طبیعت تأثیر بگذارند خطراتی وجود دارد. اما در نپذیرفتن این چالش و تلاش نکردن برای به حداقل رساندن رنج نیز خطراتی وجود دارد. انجام صرف کاری که به طور طبیعی پیش می آید فقط می تواند کسانی را شاد کند که قادر نیستند دنیاهای بهتر و راه های بهتری را تصور کنند، کسانی که معتقدند که هم اکنون در بهترین دنیای ممکن هستند.

 

درد و لذت اهرم هایی هستند که اندام واره برای داشتن راهبردهای غریزی و اکتسابی برای عمل کردن مؤثر به آن ها نیاز دارد. به احتمال زیاد آن ها اهرم هایی نیز بودند که توسعه راهبردهای تصمیم گیری را کنترل می کردند. وقتی افراد بسیاری از گروه های اجتماعی، پیامدهای دردناک روان شناختی، اجتماعی، و پدیده های طبیعی را تجربه کردند، امکان پذیر بود که راهبردهای فکری و فرهنگی را برای روبه رو شدن با تجربه درد و احتمالا کاهش آن توسعه دهند. وقتی از آن نماهای وضعیت بدن آگاه می شویم که به روشنی از گستره مبنا انحراف دارند درد و لذت رخ می دهند. پیکربندی محرک ها و الگوهای فعالیت مغزی که به صورت درد و لذت درک می شوند، از قبل در ساختار مغز تنظیم شده است.

  •  

در اغلب مواقع، این سیگنال های مربوط به درد است که ما را از دردسرهای در شرف وقوع دور می کند، هم در لحظه و هم در آینده پیش بینی شده. تصور این موضوع مشکل است که افراد و جوامعی که جست و جوی لذت، به همان اندازه یا بیشتر از اجتناب درد، بر آن ها حاکم است، اساسا بقا پیدا کنند. برخی از تحولات اجتماعی جاری در فرهنگ های لذت طلب این عقیده را تأیید می کنند. به نظر می رسد که گونه های عواطف منفی خیلی بیشتر از گونه های مثبت است، و آشکار است مغز با سیستم های متفاوتی به عواطف مثبت و منفی می پردازد. شاید تولستوی به درک مشابهی رسیده بود، وقتی در آغاز رمان آناکارنینا نوشت: "خانواده های شاد همه مثل هم اند، اما هر خانواده ناشاد به شیوه خود ناشاد است."