گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

به باور راجرز به تعداد افراد، واقعیت وجود دارد. هر شخص واقعیت را آن گونه که درک و تجربه می کند متفاوت از دیگری ادراک می کند. هیچ دو دیدگاه یا دو ادراکی عینا مثل هم نیست، لیکن باید دانست که این تکثر ادراکی موجب پاره پاره شدن و تجزیه شعور انسانی در حالت کلی آن نمی شود، چرا که مجموعه این ادراک های منحصر به فرد از واقعیت، خود حول محور یک واقعیت بزرگ دیگر می چرخد که همه افراد در آن مشترک هستند. با این حال یک واقعیت اصیل وجود دارد که هر کسی از ظن خود برداشتی خاص و متفاوت از آن دارد که در نهایت این برداشت های منحصر به فرد در یک فضای تعاملی شرکت می کنند و این تعامل فعال از گسست و انقطاع و مرکز گریزی آن ها جلوگیری می کند.

  •  

راجرز عمده علت وقوع آسیب روانی را ناهمخوانی بین خود واقعی و خود ایده آل می داند. در این حال فرد در مقابل فشارها آسیب پذیر می شود و جنبه های ناسازگارانه در او تقویت می شود. مکانیزم های دفاعی همچون تحریف و انکار و... شروع به فعالیت می کنند تا خودپنداره را در مقابل اضطراب و تهدید محافظت کنند و سازگاری از دست رفته را به شخص برگردانند. موضع گیری روانی افراد در برابر این ناهمخوانی معمولا به دو شکل "روان رنجور" و "روان پریش" صورت می گیرد.

  •  

افرادی که از نظر روانی سالم هستند می توانند خودشان، افراد دیگر و رویدادهای موجود در محیط شان را به صورتی که واقعا هستند درک کنند. این افراد آزادانه، نسبت به تمام تجربیات گشوده هستند، زیرا به نظرشان هیچ چیزی برای خودپنداره آن ها تهدید کننده نیست. نیازی به دفاع کردن از هیچ تجربه ای به وسیله انکار یا تحریف ندارند، زیرا در کودکی توجه مثبت نامشروط دریافت کرده و مجبور به یادگیری شرایط ارزشی نبوده اند. آن ها توانایی به کارگیری تمام تجربیات را دارند.

  •  

فرد با کارکرد کامل این گونه نیست که به بخشی از وجود خودش توجه کند و به طرد و سرزنش بخش دیگر بپردازد. او وجود خود را به عنوان یک کل، ادراک و پذیرش می کند. جالب توجه این است که او اشخاص کامل را شاد، خرسند، سعادتمند و خشنود توصیف نکرد و گفت اگر چه ممکن است آن ها گاهی اوقات چنین احساس هایی را تجربه کنند اما صفاتی که به نظر می رسد با آن ها تناسب کلی تری داشته باشند عبارتند از : پربار، مهیج، بامعنی و چالش انگیز.

  •  

مولانا علت رنج ها و پریشانی ها و تعارضات روانی را نادانی می داند و راه رهایی از آن ها را سعی و تلاش در اکتساب کمالات و فضائل اخلاقی می داند و طی یک تشبیه اعلام می دارد پرنده ای که در قفس زندانی شود و راه رهایی را نجوید، از نادانی و غفلت اوست و لذا انسان باید گوهر پیامبران را کسب کند تا از قفس تن رهایی یابد:
مرغ، کو اندر قفس زندانی است
می نجوید رستن، از نادانی است
روح هایی کز قفس ها رسته اند
انبیای رهبر شایسته اند
از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا این است، این
ما به دین رستیم زین تنگین قفس
جز که این ره نیست چاره این قفس

  •  

به زعم راجرز انگیزه های ضد اجتماعی همچون حسادت، خصومت، پرخاشگری و.. جزء علایق و انتخاب های انسان نیستند بلکه جنبه ای تحمیلی و جبری دارند. زمانی که امنیت ارگانیسم به خطر می افتد و نیازهای پایین تر او با تهدید مواجهه می شوند، این قبیل صفات ظهور پیدا می کنند و انسان مجبور می شود در این فضای رعب آلود و تهدید زا سپر دفاعی به خود بگیرد که بیشتر جنبه ناخودآگاه دارد.
به نظر مولانا اساسا بنای این عالم و بنیاد خلقت بر اضداد استوار است و انسان ها به سبب سود و زیان با یکدیگر در تضاد و تنازع بسر می برند و صریحا اعلام می دارد که اصل تضاد نه تنها بر عناصر و پدیده های جهان حاکم است بلکه بر فعالیت های روانی انسان نیز سیطره دارد.

  •  

شاید عمده علت گرایش مولانا به سماع این بوده است که در این هنگام یک نوع انبساط خاطر و گشایش نصیب انسان می شود و در حین چرخ زدن خواهش ها، تمایلات و استعدادهای بالقوه او بدون عبور از مسیر سانسور، مجال شکوفا شدن می یابند، نقاب های کاذب و دروغین فرو می ریزند و اندیشه و احساس به غنی ترین مرحله بروز و ظهور خود می رسند:

رقص، آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت بر کنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص، اندر خون خود، مردان کنند
چون رهند از دست خود، دستی زنند
چون جهند از نقص خود، رقصی کنند

  •  

مولوی و راجرز تثبیت شدن در مرحله نیازهای فیزیولوژیک را مانع بزرگی در راه رسیدن به "خود شکوفایی" می دانند:

چون گرسنه می شوی سگ می شوی
تند و بد پیوند و بد رگ می شوی
چون شدی تو سیر، مرداری شدی
بی خبر، بی پا، چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم، سگی
چون کنی در راه شیران خوش تگی؟

  •  

مولانا و راجرز هر دو تأکید دارند که لازمه رسیدن به خود شکوفایی، ارضای نیازهای فیزیولوژیک است. تا نیازهای پایه انسان تأمین نشود آدمی نمی تواند به مراحل بالاتر گام بگذارد و حرمت نفس، عشق و سایر ارزش های روان شناختی محلی از اعراب نخواهند داشت. از این رو مولانا بر این باور است که "نان" پیش نیاز رسیدن به "نام" است:
آدمی اول حریص نان بود
زانکه قوت و نان، ستون جان بود
چون به نادر گشت مستغنی ز نان
عاشق نام است و مدح شاعران

  •  

گاه حتی هنر برای یک شخص خام، می تواند نقابی شود که نه تنها خویشتن خویش را نشناسد بلکه هنرش باعث افزایش عجب و خودبینی او شود و هر لحظه او را بیمارتر نماید تا حدی که به هلاکت و نابودی دچار شود

پس هنر، آمد هلاکت خام را
کز پی دانه، نبیند دام را

لذا آزادی و اختیار برای کسی خوب است که مالک نفس خود و در واقع درهم شکننده این نقاب خطرناک باشد:

اختیار آن را نکو باشد که او
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار
دور کن آلت، بینداز اختیار

  •  


تو رعیت باش چون سلطان نه یی
خود مران، چون مرد کشتیبان نه یی
چون نه یی کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش می باش تا گردی خمیر

راجرز نیز در این رابطه چنین می گوید: بهترین راه تعریف هدف زندگی، استفاده از سخنان سورن کیرکگارد است که می گوید: "آن گونه باش که واقعا هستی." و مولوی باز هم تذکر می دهد که اگر همانی که هستی نباشی و بیش از قابلیت و توانی که داری تظاهر کنی با چالش مواجه می شوی:

مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمه هر گربه دران شود

  •  

مولانا به کسانی که مشتاق تغییر وضعیت و خواهان تجدید نظر در احوال و اوضاع خود نیستند و از جنب و جوش و پویایی خود گریزان بوده و خواستار حفظ دائمی وضعیت موجود می باشند این چنین هشدار می دهد:

تو از آن روزی که در هست آمدی
آتشی یا باد، یا خاکی بدی
گر بر آن حالت تو را بودی بقا
کی رسیدی مر تو را این ارتقا؟
از مبدل هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند

  •  

راجرز معتقد است هنگامی که خویشتن واقعی و خویشتن آرمانی فرد ناهمخوان می شوند، یعنی میان این دو یک فاصله و گسست عمیق پدید می آید، فرد در اشتغالات ذهنی خود غوطه ور می شود و در خیال پردازی های خود به دست نیافتنی ها می اندیشد، در نتیجه از "خود بیگانه می شود". مولانا نیز بر این باور است که کسی که هویت حقیقی خود را در جدال و کشمکش های ظاهری با این و آن، از دست داده وجود دیگران را از وجود خود باز نمی شناسد و به قدری محو خوب جلوه دادن خود می شود که از هویت حقیقی خود، بیگانه می شود

ای تو در پیکار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش
صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش

  •  

مراتب خیال در افراد مختلف متفاوت است و همان طور که در ابیات فوق آمده وی بر این باور است که چنانچه انسان خیالات خوب و زیبایی داشته باشد، توسط آن خیالات می تواند نیرو و توان بگیرد و اگر خیالاتش پریشان و ناپسند باشد وجود او همانند شمع آب می شود. حتی صبر که ذاتا تلخ است بر اثر خیال خوب و شیرین، شیرین و لذت بخش می شود، زیرا که در آن ها خیال رهایی از بند غم و گرفتاری پدید آمده است

صبر، شیرین از خیال خوش شده است
کان خیالات فرج پیش آمده است

  •  

دان که هر رنجی ز مردن پاره ای است
جزو مرگ از خود بران، گر چاره ای است
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین می کند کل را خدا

مولوی دردها و امراض را قطعه ای از قطعات مرگ می داند. به زعم وی هر رنجی قطعه ای از پازل مرگ است. تجربه هر قطعه از این رنج و غم، چنانچه برای انسان سهل و مقبول واقع شود، مرگ نهایی هم برای او آسان و مقبول و شیرین می شود تنها با "خویشتنداری" و "صبر" می توان آن را پذیرفت.

  •  

در نظام فکری راجرز اهمیت خودشکوفایی تا جایی است که وی آن را مهم ترین و زیربنایی ترین انگیزه در همه ارگانیسم ها می داند: "در این درخت دریایی که به نخل بر افراشته ای شبیه است، میل به زندگی، اعتماد به زندگی و توانایی یورش بردن به محیطی که بسیار خصومت آمیز است، وجود دارد. درخت در این جریان نه تنها خود را محکم نگه می دارد، بلکه خود را وفق می دهد. رشد می کند و خودش می شود"

گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه ها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جانفزا
باز، نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند

  •  

مولانا عقده روانی را به خاری تشبیه می کند که در پای آدمی فرو می رود و در راه رفتن او اختلال ایجاد می کند. خار دل در واقع همان اضطراب، پرخاشگری، کینه، خصومت، حسادت، احساس گناه، احساس کمتری، انتقام جویی، از خود بیگانگی، انفعال، تسلیم شدن به وضع موجود، غرور کاذب و سایر عوامل بازدارنده ای است که آدمی را دچار توقف و سکون می کنند و او را در قامت یک خود ویرانگر نشان می دهند که هم به خود آسیب می رساند و هم به نظم محیط و حقوق دیگران لطمه وارد می کند. مولوی غم و اندوه برای امور فانی زندگی روزمره را مانند داسی می داند که تیشه به ریشه آدمی می زند

این همه غم ها که اندر سینه هاست
از بخار و گرد بود و با ماست
این غمان بیخ کن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان وسواس ماست

  •  

مولوی و راجرز هر دو بر خوردار از یک جهان بینی منسجم انسان گرایانه هستند با این تفاوت عمده که مولوی انسان را یک موجود زمینی و فرازمینی می داند که خواهان عبور از کوچه پس کوچه های دنیای فناپذیر و رسیدن به منبع نور الهی است. راجرز بر خلاف مولوی اعتقاد دارد که انسان بر اساس تجربه ای که از واقعیت های محیط دارد می تواند سکان دار زندگی خود باشد و به هر طرف که ماهیت خودشکوفا و پیش رونده او تمایل داشت بدان سو براند. در سیستم جهان نگری او، انسان یک موجود کاملا زمینی و اینجا و اکنونی است که هیچ رابطه ای با مرکز ندارد و محکم روی پای خود ایستاده است.
"تجربه برای من بالاترین اقتدار را دارد. سنگ محک اعتبار (هر چیز) تجربه شخصی من است."

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی