گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

خطی که نیکی را از بدی جدا می کند، از میان کشورها، یا طبقات مختلف مردم یا احزاب سیاسی عبور نمی کند، بلکه دقیقا از وسط قلب تمام آدمیان می گذرد.

  •  

فروتنی به مثابه آزادی از احساس نیاز به اثبات مدام به برتری خودتان است، اما خودپسندی یک عطش سیری ناپذیر و آزمندانه در یک فضای کوچک و محدود انباشته از توجه طلبی، رقابت بیهوده و برتری جویی بی پایان است. فروتنی محفظه ای است پر از احساسات دوست داشتنی همچون تحسین، شفقت و حق شناسی. "حس سپاس گزاری، چون زمینی است که گیاه غرور در آن به سادگی نمی روید"
ما در ناآگاه بودن نسبت به نا آگاهی و جهالت خود، توانایی تقریبا بی حد و مرزی داریم. فروتنی در حکم هوشیار بودن نسبت به این امر است که چیزهای زیادی وجود دارند که شما نمی دانید و بسیاری از چیزهایی که می دانید یا ناقص اند و یا اساسا اشتباه.

  •  

"ما می توانیم به واسطه دانش دیگر مردمان دانشمند شویم، اما نمی توانیم به واسطه خرد و فرزانگی دیگران خردمند شویم." علت این امر این است که فرزانگی مجموعه ای از اطلاعات نیست، بلکه صفت اخلاقی آگاهی نسبت به چیزهایی است که نمی دانید و نیز تلاش در جستجوی یافتن راهی است برای غلبه بر جهل، عدم قطعیت و محدودیت های خودمان.
در حقیقت چنین آگاهی ای به معنی تغییر نقطه نظر خود در زندگی است؛ تغییر نقطه نظر از تصویر بسته نوجوانانه ای که از خود دارید، تصویری که شما تمام قاب آن را پر کرده اید، به چشم اندازی گسترده تر که شامل نقاط ضعف و قوت شما، ارتباطات و وابستگی های شما و نقشی که شما در یک روایت بزرگ تر در حال ایفای آن هستید، می شود.

  •  

تقریبا هیچ تجربه ای برای شما وجود نداشته که خودتان دقیقا در مرکز ماجرا نبوده باشید. جهان، آن گونه که شما تجربه اش می کنید چیزی است جلوی دید شما، پشت سر شما، چپ و راست شما، بر صفحه تلویزیون شما یا بر روی مانیتور شما افکار و احساسات دیگران باید به شکلی به شما مخابره شوند، اما افکار و احساسات خودتان، بی پرده، بی واسطه، ضروری و کاملا واقعی اند.
این خودمحوری، به اشکال تاسف آور گوناگونی رشد می کند و به پیش می رود. اول از همه، منجر به خودخواهی می شود، میلی که ما را وا می دارد که از دیگران به مثابه ابزارهایی برای رسیدن به مقاصد گوناگونی به نفع خودمان بهره بگیریم. خودمحوری همچنین به غرور می انجامد، میل به دیدن خود در جایگاهی برتر از دیگران.

  •  

بسیاری از مردم تمایلات اخلاقی و نوع دوستانه عمیقی دارند، اما فاقد واژگان اخلاقی مناسب اند. آن ها مدام سعی می کنند پرسش های اخلاقی را به پرسش هایی در خصوص نحوه تخصیص منابع تبدیل کنند. چطور می توانم به تعداد بیشتری از مردم خدمت رسانی کنم؟ چطور می توانم تاثیرگذار باشم؟ یا بدتر از همه، چطور می توانم از خودم، خود بی نظیرم، برای کمک به کسانی که کمتر از من خوشبخت هستند، استفاه کنم؟

  •  

در فرقه پرده پوشان این اعتقاد وجود دارد که احساسات لطیف درونی وقتی در معرض توجه و نگاه خیره دنیای بیرون قرار می گیرند، گرد آلودگی و ناپاکی بر آنان می نشیند و با رفتارهای سبعانه، تکه تکه می شوند. فرقه نمایش اما اعتقاد دارد که هر چیزی که به صورت راز نگاه داشته شود، مورد شک است و به طور کلی زندگی بهتر است وقتی همه چیز را بیرون بریزیم و در موردش حرف بزنیم. پرکینز در زمره کسانی بود که اعتقاد داشتند هر چیز پیچیده، منحصر به فرد، متفاوت، متناقض و اسرارآمیز در صورتی که بیش از حد در مورد آن حرف زده شود و در قالب جملات یک خطی بی خاصیت باز تکرار شود، به ورطه پیش پا افتادگی می غلتند.

  •  

هرگز کاری که حقیقتا ارزش انجام دادن داشته باشد، در طول عمر ما به نتیجه نمی رسد، پس باید به واسطه امید نجات بیابیم. هیچ حقیقت، زیبایی یا خوبی ای هرگز بلادرنگ و بدون آن که در زمینه تاریخی اش دیده شود، معنی نمی دهد، پس باید به واسطه ایمان نجات یابیم. هیچ یک از کارهایی که می کنیم، هر چقدر عالی باشند، به تنهایی انجام پذیر نیستند. پس باید به واسطه عشق نجات یابیم. هیچ یک از اعمال خوبی که انجام می دهیم از زاویه دید دوست و دشمن مان به آن اندازه خوب نیستند. پس باید با شکل غایی عشق نجات یابیم، که همان بخشش است.

  •  

شاید بد نباشد که یک نفر کتابی تاریخی درباره این موضوع بنویسد که مرگ و میر کودکان که در آن زمان بسیار شایع بود، تا چه اندازه در شکل گیری فرهنگ و باورهای مردم آن زمان نقش داشته است. یکی از نتایج آن البته ایجاد این حس عمومی در آدم ها بود که رنج های عمیق را هرگز دور از خود نمی دیدند و می دانستند که زندگی بسیار آسیب پذیر و شکننده و سرشار از دشواری های غیرقابل تحمل است.

  •  

وقتی یک مرگ، یک خشک سالی، یا یک خیانت می توانست هر لحظه با نیروی ویرانگرش از راه برسد، آن موقع بود که انضباط و شخصیت به عنوان مهم ترین ابزار مقابله با چنین شرایطی، ضروری می نمود. این در حقیقت شکل زندگی در آن زمان بود؛ همواره احساس خطری پنهان وجود داشت که پوششی از اخلاقی همچون خودداری، خاموشی و تحمل، میانه روی و هوشیاری روی آن قرار می گرفت و همه این ها باعث می شد خطراتی که در کمین بودند به حداقل برسند.

  •  

آیک به نوه اش دیوید گفته بود که لبخندهایش حاصل یک فلسفه خوش بینانه و سرشار از حس خوب نیست بلکه نتیجه مشت های ویرانگری است که او از مربی بوکسشان در وست پوینت دریافت کرده است. "اگر وقتی که دارید بعد از نقش زمین شدن وسط رینگ بلند می شوید، نتوانید لبخند بزنید، هرگز نخواهید توانست بر حریفتان پیروز شوید." او فکر می کرد که نمایش آسودگی توام با اطمینان برای رهبری ارتش و بردن جنگ ضروری است.

  •  

همواره یک قطعه شعر کوتاه را از گوینده ای ناشناس با خود به همراه داشت: سطلی بردار، پر از آبش کن. دستانت را در آن بگذار، و تا مچ هایت را در آن فرو کن. حالا دستانت را بیرون بیاور؛ حفره ای که بر جای می ماند، هم اندازه دل هایی است، که برایت تنگ می شود.
پند اخلاقی این داستان ظریف: هر آنچه از دستت بر می آید انجام بده به خودت افتخار کن، اما به یاد داشته باش، برای وجود هیچ آدمی، ضرورتی نیست!

  •  

میانه روی صرفا به معنی یافتن یک نقطه میانی در بین دو قطب مخالف و جای دادن فرصت طلبانه خودتان در آن نقطه نیست. همچنین میانه روی به معنی یک نوع بی تفاوتی آرام و بی دغدغه هم نیست. این که یک نفر رویکردی ملایم و معتدل داشته باشد که در آن خبری از بروز امیال متضاد یا ایده هایی که رقیب ایده های دیگران اند، نباشد، ربطی به میانه روی ندارد. برعکس میانه روی بر پایه یک نوع آگاهی نسبت به اجتناب ناپذیر بودن وقوع کشمکش و درگیری بنا می شود. میانه روی ریشه در این اندیشه دارد که چیزها عموما به طور متناسبی در کنار یکدیگر قرار نمی گیرند. هویت و شخصیت یک فرد، میدان جنگی میان صفاتی ارزشمند اما ناسازگار است.

  •  

ترزا می گفت زندگی مانند "گذراندن یک شب در یک مسافرخانه نه چندان راحت" است پس باید هر کاری از دستت بر می آید انجام دهی تا آن را کمی خوشایندتر کنی.

  •  

نمایندگان گروه های مذهبی تمایل دارند تا مذهب را، با زرق و برق هر چه بیشتر در برابر چشمان متحیر، همچون آرمان شهری شاعرانه، قلمرویی از سادگی، یکپارچگی و آرامش تصویر کنند. این ایدئولوژی ذاتا غلط و فریبنده است.
دیدگاه انسان ذاتا دین باور به قدر کافی اتهام های تلخی متوجه خود می سازد و بلادرنگ حسرت به بار می آورد و امیال و خواسته های شدید چنین انسانی را در معرض قضاوت قرار می دهد و هم زمان به دامان آن ها نیز سقوط می کند، یعنی به همان اندازه که ویژگی های شگفت انگیزی برای خود بر می شمارد، هم زمان آن ها را منکوب نیز می کند. مذهب، از اساس، سرپناهی از رحمت و بخشش برای دلسردشدگان و نومیدان و یا سیلانی سحر آمیز برای روان های درهم شکسته نیست، بلکه جریانی خروشان و مواج از خودآگاهی انسان است که تمام آن بحران ها، نگرانی ها و عذاب ها را نیز همراه خود دارد.

  •  

"گاهی وقت ها باید خودم را متوقف کنم. خودم را می بینم که شتابان از آدمی به آدم دیگر می روم، کاسه های سوپ و ظرف های پر از نان را یکی پس از دیگری در برابرشان می گذارم و رضایت خاطری که در گرسنگان می بینم در وجودم غوغایی به پا می کند. گرسنگی و عطشی که در وجود خودم برای این حس رضایت احساس می کنم شاید بعضی وقت ها از گرسنگی شکم آن آدم ها هم بیشتر باشد؛ لذت ناشی از شنیدن و دیدن خشنودی آن ها."
دوروتی بر این باور بود که گناه غرور و تکبر در همه جا حاضر است حتی در گوشه گوشه همان نوانخانه ها و موسسات خیریه. خدمت به دیگران به معنی قرار گرفتن مدام در برابر وسوسه های عظیم است.

  •  

بعضی از افراد قادرند که رنج خود را به یک طرح بزرگ تر پیوند دهند. آن ها رنج و مصیبت خود را با رنج تمام آدم های دیگر پیوسته و هم بسته می دانند و به طرزی آشکار آن را مایه بزرگی و شکوه هر چه بیشتر خود بر می شمارند. این خود رنج نیست که چنین تفاوتی را در دیدگاه ها رقم می زند بلکه نحوه تجربه کردن آن است. "کسانی که رنج می کشند از مشغولیت های روزمره خود به زیر کشیده می شوند و این را در می یابند که آن فردی که فکر می کردند باشند نیستند."
رنج در را به روی دردهای کهنی می گشاید که مدت ها از نظر پنهان مانده اند، تجربه های مهیب و اشتباهات شرم آوری را به معرض نمایش می گذارد که سرکوب و مخفی نگاه داشته شده اند. رنج به برخی از آدم ها نهیب می زند که با دقت و مرارت در ژرفایی روح خویش کاوش کنند.

  •  

رنج همچون عشق، توهم تسلط آدم ها بر خودشان را از بین می برد. آن هایی که در رنج اند نمی توانند به خودشان بگویند که حس درد کشیدن را متوقف سازند یا دیگر دلشان برای کسی که درگذشته یا رفته است، تنگ نشود. رنج بردن به آدم ها احساس وابستگی را می آموزد. به آدم ها می آموزد که زندگی غیرقابل پیش بینی است و تلاش هایی که منجر به شایسته سالاری و کنترل کامل اوضاع می گردند، توهمی بیش نیستند.
رنج، به شکلی عجیب، سپاسگزاری و قدرشناسی را نیز به ما می آموزد. در مواقع عادی ما عشق و علاقه ای را که از دیگران دریافت می کنیم را به عنوان دلیلی برای خشنودی از خودمان می پنداریم، اما در مواقع رنج و عذاب، می فهمیم که تا چه اندازه ممکن است سزاوار این عشق نباشیم و در نتیجه تا چه اندازه باید نسبت به آن سپاسگزار و قدردان باشیم.

  •  

زندگی هرگز مانند به پیش راندن در یک عرصه خالی و بی حد و مرز نیست. بلکه به معنی متعهد ساختن خویش به تعدادی از نهادهایی است که پیش از آنکه پایتان را به این دنیا بگذارید در آن جای گرفته اند و پس از آن که از این دنیا می روید نیز در آن جای خواهند داشت. این تعهد به معنی پذیرفتن هدیه پیشینیان و قبول مسئولیت حفظ و بهبود یک نهاد و منتقل ساختن آن در قالبی بهتر به نسل آینده است.

  •  

برخی افراد با این حس قدم به دنیا می گذراند که گویی تنها به خاطر رضایت از زنده بودن شان، به دنیا مدیون اند و باید این دین را بپردازند. آن ها از دگرگونی نسل ها آگاهاند و می دانند چه چیزی از پیشینیان به آن ها رسیده است، و از دینشان نسبت به آن ها باخبرند و در نهایت این که وظیفه خود را در قبال مجموعه مسئولیت های اخلاقی ای که بر پهنه زمان گسترده شده اند، می شناسند.

  •  

جرج الیوت نوشته است: "زندگی یک انسان باید در یک سرزمین مادری ریشه داشته باشد، جایی که با زمین و خاک آن لطافت خویشاوندی را احساس کند، جایی که فرد به زحمت کشیدن و عرق ریختن برای آن، به آوا و لهجه هایی که در آن به گوش می رسد، به هر چیزی که در گذر زمان و با تمام رخدادهای نامعلوم آینده به آن خانه نخستین تمایزی فراموش نشدنی می بخشد، عشق بورزد."

  •  

نمونه تقریبا ایده آل ارتباط، بین آدم هایی است که فکر می کنند دانشی که ارزش فرا گرفتن داشته باشد را نه در داده ها که در آثار بزرگ فرهنگی، در میراثی که انسانیت از خرد اخلاقی، احساسی و وجودی به دست آورده است، می توان یافت. این نوعی از ارتباط است که در آن قابلیت های فکری به آمیزش احساسات می انجامد.
برلین و آخماتووا بر این باور بودند که انسان باید با ایده های بزرگ کلنجار برود و کتاب های عظیمی را بخواند که به فرد چگونگی تجربه زندگی در غنی ترین شکل آن را و نیز چگونگی انجام دادن ساده ترین داوری های اخلاقی و احساسی را به طور همزمان آموزش می دهند. آن ها زبان مشترکی تحت عنوان ادبیات داشتند که توسط نوابغی به رشته تحریر در آمده که ما را بهتر از خودمان می شناسند.

  •  

عشق نوعی تسلیم است. شما عمیق ترین نقاط آسیب پذیر وجودتان را عیان می کنید و از توهم تسلط تان بر نفس خود، دست می کشید. عشق به تمایل هر یک از طرفین به آسیب پذیر بودن وابسته است و خود موجب عمیق تر شدن این آسیب پذیری ها می گردد. عشق کارگر می افتد تنها به این دلیل که هر یک از نفرات عریانی خود را به نمایش می گذارد و طرف مقابل بی درنگ آن را در می یابد. چزاره پاوزه در این مورد می نویسد: "تو همان روزی دوست داشته خواهی شد که بتوانی ضعف های خود را نمایش دهی، بدون آن که کسی باشد که ضعف تو را مدعای قدرت خویش سازد."

  •  

یک ازدواج موفق، مکالمه ای پنجاه ساله است که در آن مسیری به سوی پی بردن به حقیقت ذهن و قلب آدم ها پیموده می شود. عشق خود را در لبخندهای هم زمان و اشک های مشترک عیان می سازد و با اظهار این عبارت به منتهی می رسد؛ "دوستت دارم؟ من، خود تو هستم."
فرد عاشقی که هدیه ای از محبوب دریافت می کنند در حقیقت عالی ترین هدیه را به او ارزانی داشته است: فرصتی برای تجربه لذت بخشیدن چیزی به طرف مقابل اینکه در مورد یک عاشق بگوییم سخاوتمند یا نوع دوست است، بی معناست چرا که عاشق در اوان آشفتگی ناشی از عشق وقتی چیزی به محبوبش می دهد، آن را به بخشی از وجود خود نیز می بخشد.

  •  

تمام عشق ها محدودیت می آورند. چرا که عشق خود به معنی گذشتن از بسیاری از فرصت های دیگر، برای خاطر یک گزینه است. عروس ها و دامادها آدم هایی هستند که با اتکا به ابزاری به نام عشق، محدود شدن خوشبختی به بودن در کنار یک نفر را کشف کرده اند. عشق انقلابی در نحوه سنجیدن است، یک بازبینی در شدت و قوت همه چیز؛ عشق پدیده ای خصوصی و ویژه است؛ و مشخصه اش ویژه بودن این مرد و آن زن برای یکدیگر و متمایز بودن این روح و آن جسم است. عشق ژرفا را به پهنا، اینجا را به آنجا و به دست آمده را به در دسترس ترجیح می دهد.

  •  

الیوت می نویسد: "تعداد اندکی پیامبر در جهان وجود دارد؛ تعداد اندکی زن فوق العاده زیبا و تنها چند قهرمان. من نمی توانم تمام عشق و احترامم را نثار این نوادر کنم، بلکه می خواهم بخش بزرگی از این احساسات را به پای هم نوعان معمولی خود بریزم، کسانی که چهره شان را می شناسم، دستانشان را لمس کرده ام و کسانی که بر خود واجب می دانم راه را با نهایت خشنودی، برایشان باز کنم.
بخش بزرگی از خوبی های دنیا از اعمالی غیر تاریخی و غیرقهرمانانه نشأت می گیرند؛ و نیمی از این حقیقت که چیزهایی که در اطراف من و تو هست آن قدر هم بیمارگونه و آزارنده نیست، به خاطر اعمال کسانی است که زندگی پنهانی برگزیدند و در مقبره هایی بی زائر سکنی گزیدند."

  •  

دنیا آن قدر پیچیده و سرنوشت آن قدر فاقد قطعیت است که شما حقیقتا در کنترل موثر دیگر افراد و یا محیط پیرامونتان به منظور تعیین سرنوشت خودتان، ناتوان هستید. اراده شما به قدر کافی برای مهار کردن امیالتان قوی نیست. اگر واقعا این قدرت ها را داشتید، تمام تصمیماتی که هر سال برای سال جدیدتان می گرفتید، بی برو برگرد اجرا می شدند، تمام رژیم های غذایی موفق بودند، قفسه کتاب فروشی ها دیگر پر از کتاب های آموزش موفقیت نبود، چون تنها خواندن یکی از این کتاب ها برای رسیدن به موفقیت کافی بود و دیگر لازم نبود تا این همه کتاب با یک موضوع خاص نوشته و منتشر شوند.

  •  

بهره مندی از دانش برای رسیدن به آرامش و نیکی کافی نیست چرا که دانش انگیزه لازم برای خوب بودن را به همراه نمی آورد. تنها عشق به عمل منجر می شود. ما به این دلیل آدم های بهتری می شویم که عشق های بهتری در زندگی مان می یابیم. ما به آن چه می دانیم تبدیل نمی شویم. آموزش فرایندی است که در آن عشق در ما شکل می گیرد. وقتی به مدرسه می روید باید در آنجا چیزهای تازه ای برای عشق ورزیدن به شما ارائه شود.

  •  

مقصود از "تکه تکه شده گی" فقدان یک انسجام درونی است که از عدم تمرکز بر یک موضوع یا پیشه خاص و از این شاخه به آن شاخه پریدن نشات می گیرد. این همان چیزی است که کی یرکگور آن را "سرگیجه آزادی" نام می نهد. وقتی انسان از محدودیت های بیرونی رها شود و فرد بتواند هر کاری را که مایل است انجام دهد و زمانی که هزاران انتخاب و مسیر متفاوت پیش روی او باشد، آن وقت در صورت فقدان یک ساختار درونی قدرتمند، زندگی می تواند یکپارچگی و انسجام و جهت صحیح خود را از دست بدهد.

  •  

تخیل است که باعث خود بیمارانگاری و دیگر نگرانی ها و آشفتگی هایی می گردد که جز درون ذهن ما، وجود خارجی ندارند. تخیل ما را به انجام مقایسه های حسدورزانه وامی دارد و موجب می شود مدام شرایطی را تصور کنیم که در آن بر رقبای خود پیروز می شویم. خیال پردازی، امیال و خواهش های بی انتهای ما را در ذهنمان ساده و سهل می سازد و موجب می شود که در سرمان رویای برآورده شدن آن ها را بپرورانیم. همچنین موجب می شود که لذت رسیدن به یک دستاورد برایمان زایل شود، چون مدام ما را وا می دارد که به آن چه انجام نداده ایم فکر کنیم. تخیل ذهن ما را از لذت های حال منحرف می سازد و در عوض ذهنمان را به سمت فرصت های به دست نیامده ای که در آینده انتظارمان را می کشد، می کشاند.

  •  

بیش تر احساسات و هیجانات ما، ما را به سمت از بین بردن خودشان رهنمون می سازند. گرسنگی ما را وا می دارد که چیزی بخوریم، ترس ما را وا می دارد که بگریزیم، غریزه ما را به رابطه جنسی رهنمون می کند. اما در این میان اندوه یک استثناست. اندوه ما را به سمت یافتن درمانی برای از بین بردنش راهنمایی نمی کند. اندوه همواره بر اندوه افزوده می شود.
علت این امر آن است که اندوه، حالتی از ذهن است که در آن امیال ما به گذشته معطوف می گردند، و بدون آن که به آینده نگاه کنیم، بی وقفه آرزو می کنیم که ای کاش چیزی به جای آنچه اکنون هست، طور دیگری می بود، یک خواست عذاب آور و آزاردهنده از خشنودی یا دارایی ای که آن را از دست داده ایم.

  •  

جان راسکین نویسنده عصر ویکتوریا می نویسد: "بزرگترین کاری که یک انسان در این دنیا انجام می دهد دیدن یک چیز و بازگو کردن آن چه دیده به ساده ترین شکل ممکن است. به ازای هر صد نفری که حرف می زنند، یک نفر می تواند فکر کند، اما به ازای هر هزار نفری که می توانند فکر کنند، یک نفر می تواند ببیند."

  •  

اگر رئالیست های اخلاقی خویشتن خود را در حکم حیوان وحشی ای می دیدند که باید رام شود و اگر مردم دوران تازه در سال های ۱۹۷۰ خود را به سان بهشتی می دیدند که می بایست عینیت یابد. امروز افرادی که تحت فشار این شایسته سالاری زندگی می کنند بیشتر تمایل دارند خودشان را به عنوان منبعی برای بهره برداری ببیند.
دیگر کمتر به خویشتن انسان به عنوان جایگاه روح یا گنجینه ای از یک روان تعالی یافته نگریسته می شود. در عوض، خویشتن ما اکنون ظرفی برای سرمایه انسانی ماست، مجموعه ای است از استعدادهایی که باید به به شکلی معقول و موثر پرورش یابند. خویشتن ما بر اساس کارهایی که انجام می دهد و دستاوردهایی که کسب می کند تعریف می شود. خویشتن ما به استعداد مربوط می شود نه به شخصیت.

حقیقت چیزی است که آن را می دانیم ولی مثل این است که نمی شناسیم. مرگ را می شناسیم، از نظر عقلی از این حقیقت اطلاع داریم، اما این بخش ناآگاه ذهن است که ما را از نگرانی شدید محافظت می کند. در نتیجه، وحشت از مرگ را کنار می گذاریم یا با آن قطع رابطه می کنیم.
نگرانی از مرگ به طور عمومی تر در کابوس های شبانه ظاهر می شود. کابوس شبانه رویایی ناکام است، رویایی که نقشش نگهبانی از خواب بوده، از نگرانی مدیریت نشده ای شکست خورده است. اگرچه کابوس های شبانه در ظاهر با یکدیگر تفاوت دارند، اما روند اصلی همه آن ها یکسان است: اضطراب مرگ نارس از دست نگهبان هایش فرار کرده و به خود آگاه سرازیر می شود.

  •  

در طول سال ها کار با بیماران سرطانی که با مرگ قریب الوقوعی مواجه بودند، به دو روش مشترک و قوی خاص توجه کرده ام که ترس از مرگ را کاهش می دهند؛ دو باور یا توهم که موجب احساس ایمنی می شوند: یکی ایمان به استثنا بودن و دیگری اعتقاد به نجات دهنده نهایی است.
موجود انسانی یا با ابراز وجود قهرمانانه بر خودمختاری و استقلال خود اصرار می ورزد یا از طریق وحدت با نیرویی برتر امنیت را جست و جو می کند. یعنی، شخص یا قیام می کند یا به تدریج به چیزی می پیوندد، جدا می شود یا ادغام می شود. شخص به والدین خودش تبدیل می شود یا تا ابد بچه می ماند.

  •  

از آن جا که بیماران تمایل دارند در برابر به گردن گرفتن مسئولیت مقاومت کنند، روان درمانگرها باید روش هایی ایجاد کنند تا بیماران را آگاه کنند که خودشان چگونه مشکلات خودشان را به وجود می آورند. یک روش مؤثر که در بسیاری از این موارد از آن استفاده می کنم، تمرکز بر وضعیت کنونی است. بیماران تمایل دارند در "موقعیت روان درمانی" همان مشکلات بین فردی را بازسازی کنند که در زندگی خارجی شان آن ها را آشفته کرده است، بنابراین من به جای تمرکز بر رویدادهای گذشته یا جاری، بر آن چه در همان لحظه بین بیمار و من روی می دهد، تمرکز می کنم.

  •  

یکی از تعارض های بزرگ زندگی خود آگاهی ای است که موجب نگرانی می شود. هم جوشی نگرانی را به سبکی بنیادی - با حذف خودآگاهی - ریشه کن می کند. شخص عاشقی که وارد حالت مسرت بخش ادغام شده باشد، در خود فرو نمی رود زیرا "من" تنهای پرسشگر (که ملازم اضطراب تنهایی است) در "ما" حل می شود. بدین ترتیب عاشق به بهای خودباختگی و گم کردن خود، از شر اضطراب خلاص می شود.
دقیقا به همین دلیل است که روان درمانگرها دوست ندارند بیماری را که عاشق شده، درمان کنند. روان درمانی و فرد گرفتار در عشق ناسازگارند، زیرا کار روان درمانی به کاوش خودآگاهی و نگرانی ای نیاز دارد که سرانجام به عنوان راهنما به تعارضات داخلی خدمت می کند.

  •  

تصمیم گیری به دلایل بسیار مشکل است. بعضی از این دلایل به مسائل عمیق درونی بر می گردد. جان گاردنر در رمان گرندل درباره مرد عاقلی حرف می زند که اسرار زندگی را در دو اصل مسلم ساده اما وحشتناک خلاصه می کند: "محو و نابودی چیزها، به استثنای انتخاب ها". "مستثنا کردن انتخاب ها" کلید مهمی برای درک علت مشکل بودن تصمیم گیری است. تصمیم گیری همیشه شامل چشم پوشی است: برای هر بله، باید یک نخیر هم وجود داشته باشد. هر تصمیم گزینه های دیگر را حذف یا می کشد. در زبان انگلیسی، ریشه فعل تصمیم گرفتن به معنای به قتل رساندن است.

  •  

ما مخلوقاتی در جست و جوی معنا هستیم. دستگاه عصبی ما از نظر بیولوژی به طریقی سازماندهی شده که مغز به طور خودکار محرک های تازه وارد را بر اساس آرایشی منظم دسته بندی می کند. معنا احساسی از تسلط، احساسی از درماندگی و سردرگمی را در مقابله با رویدادهای اتفاقی و بدون طرح قبلی ایجاد می کند. ما در جست وجوی منظم کردن آن ها هستیم و در انجام این کار، احساسی از کنترل بر آن ها را به دست می آوریم. حتی مهم تر از آن، معنا ارزش هایی خلق می کند و از این رو، رفتار را دسته بندی می کند. بدین ترتیب پاسخ به پرسش های مربوط به "چرا" (چرا زندگی می کنم؟) پاسخی به پرسش های مربوط به "چگونه" (چگونه زندگی می کنم؟) را تهیه می کند.

  •  

جست و جو برای معنا، مانند بسیاری از جست و جوها برای لذت، باید به طور غیر مستقیم هدایت شود. معنا از فعالیت معنادار پدید می آید: هر قدر عمدی تر آن را تعقیب کنیم، با احتمال کمتری آن را پیدا خواهیم کرد. پرسش های منطقی که شخص درباره معنا عنوان می کند، همیشه عمر بیشتری از پاسخ ها دارند. در روان درمانی، مانند زندگی، معنادار بودن محصول تعهد است و این درست همان جایی است که روان درمانگر باید کوشش هایش را هدایت کند. دیگر این که تعهد پاسخی منطقی به پرسش هایی درباره معنا تهیه نمی کند، بلکه موجب می شود که این پرسش ها اهمیتی نداشته باشند.

  •  

دوست ندارم با بیمارانی که عاشق هستند، کار کنم. شاید به دلیل حسادت، چون من نیز طالب شیفتگی هستم. شاید به این دلیل که عشق و روان درمانی از پایه با هم ناسازگارند. روان درمانگر خوب با تاریکی می جنگد و در جست و جوی روشنایی است، در حالی که عشق رویایی با ابهام زنده می ماند و با وارسی و امتحان کردن فرو می ریزد. از دژخیم عشق بودن بیزارم.

  •  

وسوسه قوی برای رسیدن به قطعیت از طریق پذیرفتن آیینی اعتقادی و نظام روان درمانی سخت و محکم، خیانتکارانه است. چنین اعتقادی ممکن است مانع عدم قطعیت و مانع لزوم مواجهه خودانگیخته برای روان درمانی مؤثر شود. این مواجهه، یعنی عمق روان درمانی، رابطه ای عمیق و صمیمانه بین دو نفر است، یکی به طور کلی بیمار، اما نه همیشه، بیش از دیگری دچار دردسر است.
روان درمانگرها نقشی دوگانه دارند، آن ها باید در زندگی بیماران هم نظارت و هم شرکت کنند. به عنوان ناظر، شخص باید به اندازه کافی واقع نگر باشد تا راهنمایی اولیه لازم را برای بیمار فراهم کند. به عنوان شرکت کننده، شخص وارد زندگی بیمار می شود و تحت تأثیر قرار می گیرد و گاهی اوقات در اثر مواجهه تغییر می کند.

  •  

تا جایی که از زندگی شخصی خودم می فهمم، وسواس فکری در عشق زندگی را از واقعیاتش تھی می کند و از بین می برد. تجربیات چه خوب و چه بد هر دو جدید هستند. به راستی، بیش تر عمیق ترین عقایدم در زمینه روان درمانی و پرشورترین علایقم در روان شناسی از تجربیات شخصی ام نشئت گرفته اند. نیچه ادعا کرده که دستگاه فکری فیلسوف همیشه از سرگذشت خودش نتیجه می شود و من اعتقاد دارم که این موضوع برای تمام روان درمانگرها، در حقیقت، برای هر کسی که درباره اندیشه فکر می کند، درست است.

  •  

فقط وقتی شخص بینشی را تا مغز استخوانش حس می کند، روان درمانی اثر می کند. فقط در آن صورت فرد می تواند به آن بینش عمل و تغییر کند. روان شناس های عوام پسند تا ابد راجع به "فرضیه مسئولیت پذیری" صحبت می کنند، اما لب کلام این است: فوق العاده سخت و حتی وحشتناک است که خودت به این بینش برسی که خودت و فقط خودت طرح زندگی ات را می سازی. بدین ترتیب، مشکل روان درمانی همیشه این است که چگونه از درک روشنفکرانه بی حاصل یک حقیقت درباره خود شخص به سوی تجربیاتی عاطفی از آن حقیقت حرکت کرد. این موضوع فقط وقتی تحقق می یابد که روان درمانی هیجانات عمیقی را که به نیرویی قوی برای تغییر تبدیل می شود، به خدمت بگیرد.

  •  

"تنهایی من در شور و شوق ما حل شده بود." بارها این جمله را شنیده ام! این جمله وجه مشترک همه اشکال سعادت - عاطفی، جنسی، سیاسی، مذهبی و عارفانه- بود. همه به این ادغام سعادتمند علاقه دارند و از آن استقبال می کنند.
...به شدت فکر می کردم که ترس تلما از پیر شدن و مرگ، مشغولیت ذهنی اش را تشدید می کند. یکی از دلایلی که می خواست در عشق ادغام شود و به وسیله آن محو شود، فرار از وحشت نابودی مشرف به مرگ بود. نیچه گفته است: "پاداش نهایی مرده، این است که دیگر نمی میرد."

  •  

"در هشت سال گذشته فقط به یک طریق زندگی و فقط یک چیز را حس کرده ای و حالا ناگهان در بیست و چهار ساعت تمام آن از تو بیرون کشیده شده است. در چند روز آینده احساس سرگردانی زیادی خواهی داشت. احساس خواهی کرد که گم شده ای. اما ما باید انتظار آن را داشته باشیم. آیا وضعیت می تواند غیر از این باشد؟" این حرف ها را به این دلیل گفتم که اغلب بهترین راه برای جلوگیری از واکنش مصیبت بار، پیش بینی آن است. راه دیگر این است که به بیمار کمک شود تا از آن خارج شود و به نقش ناظر تبدیل شود. بنابراین افزودم: "بهتر است این هفته ناظر باشی و حالت درونی خودت را ثبت کنی."

  •  

از دست دادن والدین یا یک دوست دیرین اغلب از دست دادن گذشته است: شخصی که فوت می کند ممکن است تنها شاهد زنده دیگری برای رویدادهای طلایی خیلی وقت قبل باشد. اما از دست دادن فرزند، از دست دادن آینده است: چیزی که از دست می رود، کمتر از برنامه و طرح زندگی شخص نیست؛ چیزی که انسان برای آن زنده است، شخص خودش را در آینده چگونه تصور می کند، چگونه امید داشته باشد که به فراسوی مرگ برود. به راستی، فرزند آدم به طرح فناناپذیری شخص تبدیل می شود.

  •  

این عقیده که شخص باید "کار بیشتری انجام دهد"، به نظر من آرزویی نهفته برای کنترل چیزی غیر قابل کنترل را منعکس می کند. از آن گذشته، اگر شخص به خاطر انجام ندادن کاری که باید انجام می شده است، گناهکار باشد، در آن صورت معلوم می شود کاری وجود داشته است که می توانسته است انجام شود؛ فکر آرامش بخشی که ما را از درماندگی آشکار در مواجهه با مرگ منحرف می کند. هر یک از ما دست کم تا بحران میانسالی با پنهان شدن در توهمی پیچیده از قدرت و پیشرفت نامحدود، بر این باور صحه می گذاریم که هستی، شامل حرکت ابدی مارپیچ رو به بالایی از موفقیت است و فقط به اراده بستگی دارد.

  •  

با مرگ فرزند به نظر می رسد از هر سو به زندگی حمله شده است: والدین به خاطر ناتوانی از اقدام برای جلوگیری از مرگ فرزند احساس گناه و وحشت می کنند، آن ها از ناتوانی و بی تفاوتی آشکار کادر پزشکی خشمگین می شوند، ممکن است از بی عدالتی خدا یا دنیا شکوه کنند (بسیاری در نهایت به این ادراک می رسند که آنچه به نظر بی عدالتی می رسد، در واقع بی تفاوتی کائنات است).
والدین داغ دیده قادر نبوده اند از یک فرزند بی دفاع محافظت کنند و همین طور که شب بعد از روز می آید، آن ها این حقیقت تلخ را درک کرده اند که از خودشان هم به نوبه خود حفاظت نخواهد شد. "بنابراین، هیچ گاه به دنبال این نباشید که بدانید زنگ ها برای چه کسی به صدا در می آید، آن ها برای شما به صدا در می آیند."

  •  

خواب، مانند نشانه بیماری، هیچ توضیح منفردی ندارد: خواب ها از نظر روان شناسی دارای تعابیر بسیار و مفاهیمی با سطوح بسیار متفاوت هستند. هیچ کس تا به حال خواب را به طور جامع تحلیل نکرده است. بیش تر روان درمانگرها - همان طور که انتظار می رود - به بررسی مضامینی از رویا می پردازند که به کار فوری روان درمانی شتاب ببخشد.

  •  

بهترین بازیکنان تنیس جهان روزی پنج ساعت آموزش می بینند تا ضعف های شان را برطرف کنند. اساتید ذن به طور بی پایان آرزو دارند ذهن را ساکت کنند. رقصنده های باله به تعادل در آمدن را به کمال می رسانند و روحانیون همواره مراقب وجدان خود هستند. هر حرفه ای ذاتا عرصه ای از امکانات دارد که متخصص در آن به جست و جوی کمال می پردازد. آن حوزه برای روان درمانگر، برنامه آموزشی پایان ناپذیری از خودسازی است که هیچ گاه از آن فارغ التحصیل نمی شود و در این حرفه به آن "انتقال متقابل" می گویند.
"انتقال" به احساساتی اشاره می کند که بیمار به اشتباه به روان درمانگر نسبت می دهد اما در حقیقت از روابط قدیمی تری سرچشمه می گیرد، در صورتی که انتقال متقابل برعکس احساسات غیر معقول مشابهی است که روان درمانگر نسبت به بیمار دارد.

  •  

رابطه بین بیمار و روان درمانگر موجب مداوا می شود. "رابطه شفابخش است، رابطه درمان می کند" این شعار تخصصی من است. این شعار را اغلب به دانشجویان می گویم. مطالب دیگری درباره روش ایجاد رابطه با بیمار، مثل احترام بدون قید و شرط مثبت، پذیرش بدون قضاوت، تعهد کاری اصیل و معتبر، درک مسلم و قاطع را هم به آن ها می گویم.

  •  

به هر حال، هر رابطه روزی به پایان می رسد. چیزی وجود ندارد که برای تمام عمر تضمین شود. مثل این است که حاضر نیستی از تماشای طلوع خورشید لذت ببری، چون از غروب آن متنفری.
اتو رنک این طرز تلقی از زندگی را با عبارتی عالی و بی نظیر توصیف می کند: "خودداری از قرض گرفتن از زندگی برای اجتناب از بدهکار شدن به مرگ."

  •  

هر چند حقیقت مرگ نمی تواند تغییر کند، اما نگرش شخص می تواند به طور وسیع تحت تأثیر آن قرار گیرد. از تجربه شخصی و تخصصی ام به این باور رسیده بودم که ترس از مرگ همیشه در افرادی که احساس می کنند زندگی غنی و کاملی نداشته اند، بیشتر است. یک فرمول کاربردی خوب چنین است: هر قدر زندگی ناموفق تر، یا استعدادهای شکوفا نشده بیش تر باشد، ترس از مرگ بیش تر است.
به بتی گفتم حدسم این بود که وقتی او به طور کامل تری وارد زندگی شود، بخشی از ترسش از مرگ، نه تمام آن، از بین می رود. در همه ما نگرانی هایی درباره مرگ به وجود می آید. این نگرانی بهای اعتراف به خود آگاهی است.

  •  

یکی از اصول متعارف روان درمانی این است که احساسات مهمی که شخص برای دیگری دارد، اگر به طور شفاهی بیان نشود، همیشه به طریقی غیر شفاهی منتقل می شود. تا جایی که می توانم به یاد بیاورم، به دانشجویانم آموخته ام که اگر چیز مهمی در رابطه وجود ندارد که راجع به آن (به وسیله بیمار یا روان درمانگر) صحبت کنید، در آن صورت چیز مهم دیگری برای بحث وجود نخواهد داشت.

  •  

فکر می کنم به شکار توهم می پردازم. من با سحر و جادو می جنگم. اعتقاد دارم که هر چند توهم اغلب شادی بخش و آرامش بخش است، اما سرانجام و ناگزیر روح را ضعیف و محدود می کند. اما زمان بندی و قضاوت هم مهم است. اگر چیز بهتری ندارید که عرضه کنید، هیچ گاه هیچ چیز را دور نریزید. مواظب عریان کردن حقیقت برای بیماری باشید که نمی تواند سردی واقعیت را تحمل کند. و خودتان را به خاطر جنگیدن با خرافات عوام از بین نبرید: شما حریف آن نیستید. گرایش به خرافات بسیار قوی است، ریشه هایش بسیار عمیق و استحکامات فرهنگی اش خیلی قدرتمند است.

  •  

هنرمندان بزرگ کوشش می کنند تا تصویر را مستقیما از طریق توصیه، استعاره و شاهکارهای زبان شناسی طوری منتقل کنند که تصویری مشابه در ذهن خواننده پدید آید. اما آن ها سرانجام به ناکافی بودن ابزارهای شان برای انجام این مهم پی می برند. به ضجه و زاری فلوبر در کتاب مادام بواری گوش کنید: "حقیقت این است که تمامیت روح گاهی اوقات می تواند در بی محتوایی کامل بر زبان جاری شود، اما هیچ یک از ما تاکنون نتوانسته است اندازه دقیق نیازها، افکار یا اندوه هایش را بیان کند. نطق انسان مانند قابلمه ترک برداشته ای است که بر روی آن آهنگ های ناپخته ای می نوازیم که خرس ها به رقص در می آیند، در حالی که آرزو داریم آهنگی بنوازیم که ستاره ها به رقص در آیند."

  •  

متقاعد شدم که در این گونه دلباختگی هایی که در اولین ملاقات به وجود می آید، هر یک از آن ها بازتاب نگاه ملتمسانه و مجروح خود را دیده است و آن را با آرزو و کمال خود اشتباه گرفته است. هر یک از آن ها جوجه های تازه به پرواز درآمده ای با بال های شکسته بودند که با چنگ انداختن به پرنده بال شکسته دیگری، به جست و جوی پرواز پرداختند. آدم هایی که احساس پوچی می کنند هرگز با وحدت با شخص ناکامل دیگری شفا نمی یابند. برعکس، دو پرنده بال شکسته با جفت شدن با یکدیگر، ناشیانه تر به پرواز در می آیند. هر قدر هم صبر کنند، به پرواز کمکی نخواهد شد و سرانجام هر یک باید با زور از دیگری جدا شود و جراحتش را با یک تخته شکسته بندی (آتل) مجزا درمان کند.

  •  

هیچ فردی که در زمان کودکی من بزرگسال بود، حالا دیگر زنده نیست. پس دوران کودکی من مرده است. روزی به همین زودی، شاید در طول چهل سال، هیچ یک از افرادی که تا به حال مرا می شناخته اند، دیگر زنده نخواهند بود. در آن زمان من واقعا مرده ام. در آن زمان در خاطره هیچ کس حضور ندارم. من درباره شخص خیلی پیری که آخرین فرد زنده ای است که بعضی اشخاص یا گروهی از اشخاص را می شناخته است، خیلی فکر کرده ام. وقتی فرد مسنی می میرد، تمام گروه نیز می میرد و از خاطره زنده ها محو می شود. در حیرتم که آن شخص چه کاره من خواهد بود. مرگ چه کسی باعث می شود که من هم واقعا بمیرم؟

  •  

در طول سال ها آموخته ام وظیفه روان درمانگر این نیست که خود را با بیمار در حفاری های زندگی گذشته درگیر کند. روان درمانگر با بررسی گذشته به بیمار کمک نمی کند، بلکه با حضور محبت آمیز با آن بیمار، با اعتماد، علاقه مندی و با اعتقاد به این که فعالیت مشترکشان سرانجام نجات بخش و مداوا کننده است، می تواند به بیمار کمک کند.
نمایشنامه بازگشت به سن پایین و خلاصه ضرب و شتم دوران کودکی (یا هر پالایش مربوط به بیماری روانی با طرح روشنفکرانه) فقط به این دلیل که برای روان درمانگر و بیمار فعالیت مشترک جالبی تهیه می کند درمان بخش است، در حالی که نیروی اصلی درمانی - یعنی رابطه - در عمل به نتیجه می رسد.

  •  

چشم انداز زندگی از هشتاد سالگی بهتر از حد انتظار است. بله، نمی توانم انکار کنم که زندگی در سال های آخر فقط خسران ها و فقدان های پیاپی است، اما حتی اگر چنین باشد، در دهه هفتاد، دهه هشتاد و دهه نودسالگی ام شادی و آرامشی خیلی بیش تر از آنچه ممکن بود تصور کنم، پیدا کرده ام. پاداش اضافی دیگری در پیری وجود دارد: خوانش کارهای شخص خودت که شاید هیجان انگیز باشد
متوجه شده ام که زوال حافظه که هیچ کس را از آن گریز نیست، مزایای زیادی دارد. ضمن این که داستان های "دژخیم عشق" را ورق می زدم، احساس کردم درونم از کنجکاوی لذت بخشی آتش گرفته است. فراموش کرده بودم که این داستان ها چگونه پایان یافتند.

  •  

بتی بعضی وقت ها خشمش را از این که او را وادار می کردم تا به موضوع های وحشتناک فکر کند، ابراز می کرد: "چرا به مرگ فکر کنم؟ ما که نمی توانیم کاری درباره آن انجام دهیم!" سعی می کردم به او کمک کنم که این مسئله را درک کند، اگرچه حقیقت مرگ ما را از بین می برد، اما فکر مرگ ما را نجات می دهد. به عبارت دیگر، آگاهی مان نسبت به مرگ می تواند چشم انداز متفاوتی از زندگی ایجاد کند و موجب شود در اولویت های مان در زندگی تجدید نظر کنیم.

 

پی بردن به اینکه چیزها "واقعا" چه هستند برای ما غیر ممکن است، زیرا تمام تجربیات ما از چیزها به واسطه دستگاه ادراکی ما انجام می شود. ما هر چیزی را که تجربه می کنیم به شکل ذهنی تجربه می کنیم. ما نمی توانیم از درونمان بیرون بیاییم و با دنیای خارج تماس مستقیم داشته باشیم. از آن طرف هم نمی توانیم تجربه خودمان را با واقعیت چیزها مقایسه کنیم، چون در هر صورت باز هم در حال مقایسه یک تجربه با تجربه دیگر هستیم. ما نمی توانیم چیزی را خارج از تجربه خودمان تجربه کنیم. در نتیجه تمرکز پدیدارشناسی یا بر تجربه زیسته شده است و یا بر چیزها آن طور که به نظر ما می رسند.

  •  

به گفته مرلوپونتی، هستی انسان به واسطه تجربه ادراکی اش تجسم پیدا می کند و تعریف می شود. هر تغییری که در بدن و در توان جسمانی و ادراکی اش ایجاد شود سوژگی و ذهنیت فرد را هم دگرگون می کند. این دیدگاه آگاهی انسان را واجد جسمیت می داند و نشان می دهد که بشر را نمی شود درست فهمید مگر اینکه او را هم دارای جسم بدانیم و هم دارای دنیایی خاص. بنا به این تعریف بشر هم تجسم یافته است و هم تجسم بخش دنیاست.
بدن انسان دستگاهی نیست که با اراده شخص کار کند بلکه تجسم خود شخص است. ما همه همان بدن هایمان هستیم؛ آگاهی مجزا از بدن نیست. در نتیجه دیگر نمی شود بیماری را فرایندی صرفا جسمانی دانست که تأثیری ثانویه بر خود فرد دارد.

  •  

یک فرد را نمی شود به دو بخش ذهنی و جسمی تقسیم کرد، چون این دو بخش در واقع از هم جداناشدنی هستند. انجام هر نوع فعالیت ذهنی اساسا با فعالیتی جسمانی همراه است. از دید مرلو پونتی تصور فعالیتی کاملا ذهنی غیرممکن است چون فعالیت ذهنی هر چقدر هم که مجرد باشد همیشه تجسم یافته است. غیر از این ها، ما برای اینکه تصورات و مفاهیم انتزاعی را فرابگیریم باید دنیا را تجربه کرده باشیم. مثلا تصوری که از رنگ قرمز داریم در نتیجه مواجهه با چیزهای قرمز رنگ و مشاهده و لمس آن ها بوده. تصورات از تجربه حسانی و ادراکی بر می آیند.

  •  

بدن یک نوع ابژه بی همتاست. البته مسلما این بدن چیزی جسمانی است، ابژه ای است که می شود با استفاده از اصطلاحات محض فیزیکی و طبیعت باورانه وزنش کرد، ابعادش را گرفت و شرحش داد. اما از آن سو منبع احساس ها و ادراک ها و حواس فردی و درونی نیز هست، مقر سوژگی و آگاهی هم هست. بنابراین به خودی خود یک سوژه ابژه است، هستی بی همتایی که هم از دید سوم شخص تجربه شدنی است (ما به بقیه نگاه می کنیم، قدشان را می سنجیم، رنگ چشم هایشان را می بینیم) و هم از دید اول شخص (خودم را حس می کنم که روی صندلی نشسته ام، تشنه ام، دست هایم را دراز می کنم و انقباض و انبساط عضلاتم را حس می کنم.) مرلوپونتی از مثال ساده تماس دو دست با هم استفاده می کند. هر کدام از دست ها همزمان هم آن یکی را لمس می کند و فعال است و حس می کند و هم با دست دیگر لمس می شود و منفعل است و حس می شود.

  •  

"بدن برای ما فراتر از یک وسیله یا ابزار صرف است؛ بیان و ابراز وجودمان است در دنیا، فرم مرئی راجعیت های ما یا قصد ما به سوی چیزی است." پاسخ بدن به محیط پیرامون در گفتگویی همیشگی صورت می گیرد. همه چیز منوط است به توانایی بدن در ایفای نقشش و پیش بینی و واکنش مناسب به محرک ها. در نتیجه بدن هسته اصلی وجود ماست و مبنای هر تعاملی با دنیا محسوب می شود. "بدن واسطه کلی ماست برای اینکه دنیایی داشته باشیم." حالا در پرتوی نقش جدیدی که به بدن محول شده، یا دقیق تر بگویم شناخت تازه ای که نسبت به نقش همیشگی آن حاصل شده، باید در تمام اعمال و اهدافمان تجدید نظر کنیم.

  •  

همین که خودکار دیگر ننویسد، ماشین روشن نشود، بطری شیر خالی باشد یک مرتبه در کانون توجه قرار می گیرد. دیگر آن پس زمینه نامرئی نیست که به کمکش انجام کاری میسر می شود، بلکه عنصر کارشکنی می شود لجوج و یکدنده. این نامحسوس بودن که در مورد ابزارها صدق می کند در مورد بدنمان صدق بیشتری دارد. خودکار را می توانیم بیندازیم دور و یکی دیگر برداریم، اما بدنمان جایگزینی ندارد، نمی شود آن را به دور انداخت یا آنطور که دلمان می خواهد زود و بلافاصله درستش کرد. دقیقا به این دلیل که بدنمان ابزار نیست، وقوع نقص و اختلالی در آن اهمیت زیادی دارد و با سلامتی ما در ارتباط تنگاتنگ است. بیماری شیوه غیر منتظره و سختی است برای اینکه سرشت کاملا درونی و جسم مند هستی ما خودش را نمایان کند.

  •  

می شود کم کم فهمید که ابتلا به بیماری چطور یک محدودیت عینی صرف نیست که بر بخشی از بدن فیزیولوژیکی وارد می شود، بلکه تغییر سازمان یافته ای است در چگونگی تجربه و واکنش بدن و به طور کلی انجام کارها توسط آن، تغییری که در بیماری رخ می دهد محدود به یک موضع و جزئی نیست بلکه کلی است، خارجی و بیرونی هم نیست بلکه درست می زند وسط قلب سوژگی. چون "من اجزای بدنم را یک به یک در کنار هم قرار نمی دهم؛ این ترجمان و این یگانگی یک بار برای همیشه در درون من رخ می دهد؛ این ها همه خود بدن من هستند. من در مقابل بدنم قرار نگرفته ام، درونش هستم، یا بهتر است بگویم خودش هستم"

  •  

باید تغییری در توقعاتم ایجاد می شد و این اتفاق باید هرچه زودتر می افتاد. فهرست آرزوهایم خلاصه شد تنها در یک چیز: می خواهم زندگی کنم. توقع ندارم سایه این بیماری از روی زندگی ام برداشته شود و از بین برود. توقع ندارم حالم بهتر بشود. تنها آرزویم این است که به چیزی که همین حالا دارم بچسبم: زنده بودن، زندگی با کیفیتی متوسط و معمولی، و انجام بعضی کارها که دوستشان دارم.
با خودم می گویم همین ها مگر کم چیزی است؟ همین به ظاهر عادی بودن، همین احساس اندکی غمناک نسبت به بخت و اقبال در طول این بیماری به من قوت قلب داده. اما وقتی با ترحم دیگران مواجه می شوم، وقتی بقیه بخشی از غصه ها و نگرانی هایشان را از حال و روز من بروز می دهند، وقتی به وضعیت و شرایطم با بهت و وحشت واکنش نشان می دهند، روایت هایی که برای خودم ساخته ام از هم می پاشند.

  •  

اگر قرار بود از بین احساسات انسانی از یک احساس نام ببرم که کمبودش بیش از همه است از همدلی نام می بردم. کمبود این حس هیچ جا مثل وقت بیماری بارز و عیان نیست. وقتی بیمار هستید و گاهی با بی تفاوتی و انزجار دیگران نسبت به شرایطتان روبه رو می شوید، درد و از پا افتادگی و ترستان وخیم تر و بدتر از قبل می شود. بیماری جنبه های خیلی بدی دارد؛ اما فقدان همدلی دل آدم را از همه بیشتر به درد می آورد.
هیچ کس نمی پرسد احساسم درباره بیماری ام چیست. خیلی زود فهمیدم وقتی پزشک از تو می پرسد: "حالت چطور است" یعنی "حال جسمانی ات چطور است؟". عادت کردم به اینکه نمی خواهند بدانند زندگی ام چطور بر اثر بیماری تغییر کرده و نمی خواهند فکر کنند آن ها چطور می توانند اوضاع را برایم آسان تر کنند. این یکی از دلایلی است که معتقدم تأکید پدیدارشناسی روی تجربه اول شخص از بیماری در بهبود رابطه بیمار و پزشک سودبخش است.

  •  

شاید رابطه من و تو، یعنی مواجهه دو شخص که بی واسطه و به لحاظ اخلاقی پر مسئولیت است و انسانیت هر یک از طرفین در آن به رسمیت شناخته می شود همان چیزی است که در برخوردهای پزشکی و درمانی کم داریم. از دید بوبر، هستی انسان رشته ای از مواجهه هاست و این هستی طبیعتی گفت و شنودی دارد. این مواجهه یا یک مواجهه من و تویی است (یعنی یک شخص که مواجه های اصیل و واقعی با دیگری دارد) یا مواجه های من و آنی است (یعنی مواجهه یک شخص است با دنیایی به شیئیت در آمده). ارتباط و گفت و شنود دو مفهوم اساسی هستند که سرشت میان فردی هستی انسان را وصف می کنند. مواجهه من و تویی، عمومیت و دوسویگی و اصالت رابطه انسانی را آشکار می کند.

  •  

در تاریکی می نشینم. هق هق گریه می کنم اما این هق هق ها واقعی نیست. بیشتر ژست است، نشانه ای سطحی و گذرا از غم و اندوه من. می دانم واقعا نمی شود برای تمام آنچه بر سرم آمده گریه کرد. برای این تراژدی که آشکار شدن تدریجی اش غرور و حیثیت مرا می شکند نمی شود گریست. مثل هر دفعه دیگری که از زمان بیمار شدنم گریه کرده ام حس می کنم این هق هق ها حتی نوک کوه یخ مشکلاتم را هم نشان نمی دهد. از آن طرف هم می دانم تنها کاری که می شود در قبال این کوه یخ انجام داد این است که نادیده اش بگیرم . زندگی و برنامه هایی را که هنوز از دستم بر می آیند ادامه بدهم و به این کوه یخ اجازه ابراز وجود ندهم.

  •  

بیماری محسوس یا معلولیت معمولا از آن مشکلات دست و پاگیر است. آن را مسئله ای می دانند که آدم های باشخصیت نباید درباره اش نظری بدهند یا به آن اشاره ای بکنند. اما این وضعیت در عین حال تعامل عادی بین افراد را به چالش می کشد و حرف نزدن درباره اش را کاری دشوار و گاه غیر ممکن می کند. در اغلب مواقع آدم ها حس می کنند باید یک چیزی بگویند اما مطمئن نیستند چه بگویند و چگونه و کی. حس می کنند باید اظهارنظرهایشان را سانسور کنند تا به فرد بیمار بر نخورد. حاصلش یک جور حس ناراحتی عمومی است، احساس محظوریت و ناتوانی در عبور از حد و مرزی اجتماعی که بر اثر بیماری ایجاد شده است.
نشانه های آشکار بیماری ممکن است احساس تنفر، ترحم، دلواپسی یا کنجکاوی را برانگیزند که در یک گپ و گفت کوتاه عادی مورد توجه قرار نمی گیرند. به سختی می شود زمان و کلمات مناسب را برای بیان این احساسات پیدا کرد.

  •  

حضور بیماری یا معلولیت به دو صورت مشکل ساز است. اول اینکه دست و پایمان را می بندد و نمی گذارد نسبت به نظری که دیگران راجع به ما پیدا می کنند تسلطی داشته باشیم و دوم اینکه تعامل ما را، لااقل در آن لحظه های اول، در سایه بیماری قرار می دهد. وقتی بیماری یا معلولیت کسی طوری است که دیگران بلافاصله متوجه وضعیتش می شوند، شاید آن شخص حس کند به شدت در معرض دید بقیه مردم است. انگار همه مردم می توانند داخل بدنت را ببینند؛ جزئیات خصوصی تبدیل می شوند به اولین چیزی که یک فرد غریبه در تو می بیند. به جای اینکه تو مسئول چیزهایی باشی که درباره خودت بروز می دهی، تبدیل می شوی به ظرف منفعلی از اطلاعات که با خیانت بدنت، بدنی که اصلا راز نگهدار نیست، برملا می شوند.

  •  

"چه می شد اگر؟" و "ای کاش.." دو شروعی بودند که باید دورشان را خط می کشیدم. بازی با "چه می شد اگر راه درمانی پیدا کنند" و "ای کاش این بلا سر دختر همسایه آمده بود" بی نتیجه ترین بازی هاست. نه این منم که این بلا سرم آمده است. هیچ واقعیت دیگری وجود ندارد. من اینجا زندگی می کنم، در این دنیا، نه در دنیای خیالی ای کاش ها. خیلی زود فهمیدم باید این بازی را کنار بگذارم. همین که کنارش گذاشتم، کم کم متوجه شدم خیلی از آدم های سالم به زبان خودشان وارد این بازی می شوند. اطرافیانم را می دیدم که چطور برای احساس بدبختی شان بهانه تراشی می کنند یا به سادگی تسلیمش می شوند، چطور از چیزهای جزئی و کوچک می نالند، برای دهه های متمادی گذشته ها را زنده می کنند، از پذیرش مسئولیت در قبال خوشبختی و زندگی شان سر باز می زنند.

  •  

کم کم فهمیدم سرمنشاء ناخوشی یکی دو تا نیست؛ ناخوشی من فقط یکی از اشکال غم انگیز مضمونی واحد است. یاد گرفتم فرق بهانه را از دلیل، بدشانسی های جزئی را از رویدادهای حیاتی و تن پروری را از سازگاری واقعی با حد و مرزهای درونی ام تشخیص دهم.
یاد گرفتم به دو چیز احترام بگذارم: یکی اینکه قوانین علت و معلولی که بر دنیا حاکم است می تواند منجر به درد و رنج هایی شود که در حوزه اختیار ما نیستند و دوم اینکه همه چیز ناپایدار و گذراست از جمله خود من. باید طرز فکرم را نسبت به خودم تغییر می دادم. باید به خودم می قبولاندم که هستی یا نیستی من آن چنان هم مهم نیست. دوری از تکبر و غرور حاصل این دور شدن تدریجی ام از رویکردی خود محور بود. از عهده هر دو به سختی می شد بر آمد.

  •  

حتی در مورد معلولیت های شدید جسمانی شخص همیشه و همچنان از یک جور آزادی فکر، قوه خیال، احساسات و هوشمندی برخوردار است. آزادی و قوه خیال می تواند حتی به آن هایی که در موقعیت هایی ناتوانند در موقعیت های جدیدی توان بودن ببخشد. موقعیت های مجازی یکی از نمونه های امروزی غلبه بر ناتوانی جسمانی در بودن هستند. در فضای مجازی که ناتوانی جسمانی دخیل نیست شخصیت ها و تصاویر جدیدی ساخته می شوند. حوزه های دیگر قوه خیال هم در این زمینه سودمندند: دنیای ادبیات و فیلم و هنر اگرچه شاید واقعی و مادی و جسمانی نباشند، خیال انسان از رهگذرشان می تواند آزادانه جولان بدهد و بدن ناتوان را، هرچند موقتی، از ناتوانی اش در بودن برهاند.

  •  

پذیرفتن یک ناتوانی و اینکه آدم یاد بگیرد آن را قسمتی از قلمروی زندگانی اش ببیند درس های مهمی هستند که در هر سنی می شود از بیماری آموخت. این شناخت به فرد بیمار امکان می دهد بخش ناتوانش را به منزله بخش جدایی ناپذیری از وجود انسانی اش دریابد. وقتی دیدگاهمان نسبت به زندگی متوازن تر شد و آن را آمیزه ای از توانایی ها و ناتوانی ها در نظر گرفتیم، آن وقت مجالی هم فراهم می شود تا بیماری را راحت تر بپذیریم و بیماری اختلال کمتری در زندگی مان ایجاد کند. غیر از این ها، توانایی افراد در اینکه خود ناتوانشان را بپذیرند می تواند اولین گام به سمت پاسخ به پرسش مصرانه بیماران باشد. یعنی در عین اینکه من بیمارم، آیا هنوز هم می توانم زندگی خوبی داشته باشم؟

  •  

از بیماران و تندرستان طوری حرف زدم که انگار دو دسته مشخص و معلوم هستند. به نظر می رسد سوزان سانتاگ هم با این کلماتی که در ابتدای جستارش با عنوان بیماری به مثابه استعاره نوشته این دوگانگی را تأیید می کند: "بیماری نیمه تاریک زندگی است، تابعیتی طاقت فرساتر است. هر که به دنیا می آید دارای تابعیتی دوگانه است، یکی متعلق به قلمروی تندرستان و دیگری قلمروی بیماران"
می خواهم این نظر را پیش بکشم که سلامتی و بیماری دوگانه یا متعلق به قلمروهایی جداگانه نیستند. ضمنا همان طور که وقوع دوره هایی از بیماری در هنگام سلامتی امری ممکن است، تجربه سلامتی در عین بیماری هم پدیده ممکنی است که البته اغلب مغفول می ماند.

  •  

در مورد بیماری دو ویژگی قابل توجه وجود دارد. اول، شخص خودش را نه با تغییری در محیط بلکه با تغییری در درون بدن خودش وفق می دهد. این تغییر بلاواسطه و غیر منتظره است و به تجربه بیگانگی از بدن ختم می شود، بدنی که حالا غیرعادی و نا آشنا شده. دوم، ورود ابزار و وسایل برای غلبه بر محدودیت های بدن را هم می شود به نوعی امتزاج بدن و ابزار دانست.
تنش بین حالت های بدن، یعنی هم فعال و هم منفعل، هم سوژه و هم ابژه، هم توانا و هم ناتوان، هم رودررو با یک مانع و هم در حال عبور از آن، در سازش پذیری حضور دارد. این روند چندان بی دردسر نیست و آرام انجام نمی گیرد بلکه مجموعه ای از برخوردهای دیالکتیکی است بین یک بدن و محیط پیرامونش، بین یک خواسته و برآورده نشدنش، بین برآورده نشدن و ضرورت و نیاز به جرح و تعدیل خواسته.

  •  

نگاهی که بیماری را به منزله اختلالی زندگی نامه ای می بیند آگاهی هایی به ما می دهد. بیمار شدن این نیاز را در فرد ایجاد می کند تا برای یک روایت تازه در پی معنا باشد: روایتی از سلامتی که حالا با پیدایش بیماری مختل شده. او باید اختیار عادت ها و روابط قدیمی اش را از نو در دست بگیرد؛ شاید لازم باشد هویتی را کنار بگذارد و رویکرد جدیدی را هم برای حال و هم برای آینده اش اتخاذ کند.
در این تطبیق دادن ها سازشکاری های فراوانی وجود دارد و بیمار گاهی اوقات باید داستان زندگی اش را از نو تعریف کند "همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا اینکه ...". روایت سابق که با آن ماجرای زندگی اش را تعریف می کرده حالا شاید به درد نخورد و باید از تار و پود پیشامدها روایت جدیدی را در هم بافت و معنایی به آن بخشید.

  •  

با وجود بیماری شخص دیگر نمی تواند حتی مختصری از اتفاقات آینده را تصور کند و به این ترتیب دنیای بیمار باز هم کوچک تر می شود. اما بیماران در همین محدودیت هاست که می توانند توانایی زندگی در لحظه حال را در خودشان تقویت کنند. می توانند کمتر به آینده بیندیشند و کمتر حسرت روزهای گذشته را بخورند. توقع ها از آینده را می شود تعدیل کرد یا توقعات معقول تری را جایگزینشان کرد.
افراد اغلب اوقات می گویند حالا می توانند به شکنندگی و ناپایداری زندگی پی ببرند و در عین حال خوبی ها و ارزش زندگی را هم قدر بدانند و همه این ها را از ویژگی های قابل توجه بیماری می دانند. همان طور که فروید می گوید: "شکوفا شدن گلی که تنها یک شب می پاید دلیل نمی شود در نظر ما کمتر زیبا جلوه کند"

  •  

"فلسفه ورزی، آموختن چگونه مردن است. مطالعه و تعمق روحمان را به نوعی از ما بیرون کشیده و به دور از بدن مشغول می دارد، حالتی که هم به مرگ شبیه است و هم به گونه ای کارآموزی مرگ است." مونتنی برای این دیدگاه که فلسفه را آماده سازی انسان برای مرگ دانسته دلیل دیگر و جالب توجه تری هم مطرح می کند: "جمیع خردها و برهان های دنیا عاقبت به یک نقطه ختم می شوند: اینکه به ما بیاموزند از مردن هراسی نداشته باشیم". پس آمادگی برای مرگ هم یکی از درس های چگونه خوب زیستن ماست.

  •  

برخلاف میوه ها که وقتی می رسند در نقطه اوجشان قرار دارند، یا نوشتن یک رمان که نقطه اوجش چاپ نهایی اثر است، زندگی انسان به هیج ختم می شود. زندگی بشری فاقد آن هدف نهایی، یا غایت است که میوه و رمان چاپ شده واجدش هستند. ما خودمان را در طول حیات به جلو هدایت می کنیم، اما هدف چیست؟ هایدگر می گوید، هیچ چیزی در آن انتها نیست.
اگر چه توان غلبه بر فناپذیری مان را نداریم به هر صورت ناچاریم متناهی بودنمان را درک کنیم و فناپذیری مان را کاملا بفهمیم تا بتوانیم از یک زندگی خوب، یا به قول خودش اصیل، برخوردار باشیم. درک این فناپذیری در اصیل بودن ما نقشی اساسی دارد. اگر متناهی بودنمان را خوب درنیابیم احتمال دارد زمان را هدر بدهیم، شاید نیندیشیده خودمان را جاودان بدانیم و در نتیجه واکنش مناسبی به موقعیت هایمان نشان ندهیم.

  •  

هایدگر سه ویژگی را برای مرگ بر می شمرد: یکی اینکه مرگ وجودی ترین تعلق است، دیگر اینکه پیوندشکن است و در نهایت هم تفوق ناپذیر است. "وجودی ترین تعلق" دلالت دارد بر تعلق ذاتی و اساسی مرگ به هر فرد. این خصوصیت مرگ را به منزله چیزی که نمی شود از یک فرد مشخص گرفت یا به شخص دیگری داد برجسته و متمایز می کند. هر کدام از ما یک مرگ به طبیعت بدهکاریم. مرگ وجودی ترین تعلقم است چون اگر یک نفر دیگر هم جانش را فدای من کند، من همچنان باید به نوبه خودم بمیرم. "پیوندشکن بودن"، گویای تأثیر منفردکننده مرگ است. مرگ هر شخصی را جداگانه از بین بقیه سوا می کند و رابطه اش را از دیگران می گسلد.

  •  

علاج چهارپاره اپیکور، زمینه های اساسی در زندگی ما را که موجب ترس و رنجمان می شود به وضوح بیان می کند: مترس از خدای؛ بیمی به دل راه مده از مرگ؛ آنچه نکوست آسان به دست آید و آنچه شوم است سهل بود در شکیب.
ترس از خدا (یا از خدایان، در زمان اپیکور) نوعی از احساسات غلطی است که شاید تجربه کنیم. به گفته اپیکور، خدایان نه به عذاب کردن ما و نه به پاداش دادنمان علاقه ای ندارند، اداره دنیا هم به دست آن ها نیست. این خدایان به انسان های انتزاعی و کاملا بی دغدغه ای می مانند که کاری به کارهای ما ندارند. نهایتش می توانند الگوی ما باشند، با بی دغدغگی و بردباری شان.

  •  

اپیکور در نهایت می گوید به مرگ دیگر فکر نکنیم. همین که متوجه شویم مرگ صرفا نیستی ماست دیگر زندگی مان را تحت الشعاع خودش قرار نمی دهد. از سوی دیگر هایدگر از ما می خواهد مرگمان را پیش بینی کنیم و با انتخاب یک شیوه اصیل زندگی پیشاپیش نسبت به گزیر ناپذیری مرگ آگاه باشیم.
هایدگر و اپیکور هر دو بر اهمیت درک فناپذیریمان تأکید دارند، از نظر هر دو تصور زندگی پس از مرگ صرفا راهی است برای پاک کردن مسئله مهم میرایی که هر فرد با آن روبه روست. به علاوه توجه هر دو معطوف است به تألم روانی که (هایدگر نامش را گذاشته تشویش و اضطراب) نسبت به آینده یا مرگ. اپیکور می خواهد روح را از این تألم رها کند و راه آسودگی و آرامش را نشان بدهد و هایدگر وجود اضطراب نسبت به مرگ را سکوی پرتابی می داند به سمت اصالت.

  •  

به کارگیری فلسفه در زندگی آدم لذتی حقیقی و پاداشی محسوس و عینی دارد. اما این کار وقتی شدنی است که فلسفه را انتزاعی و عینی و دانشگاهی تلقی نکنیم. باید با تجربه زیسته سراغ فلسفه برویم تا قوت و قوتش باشد، پرسش برانگیزد و به کاوش وادارد. فلسفه هم یکی از ابزارهای ملموس و حقیقی برای زندگی است، یک راه و روش درمان است که خرد آدم را به کار می گیرد و به جنگ ترس هایمان می رود. نه فقط توانایی اندیشیدن بلکه توانایی به کار بستن اندیشه ها و مفاهیم و نقادی ها در زندگی فرد است. فلسفه در این معنا فقط راهی برای جست و جوی یک زندگی خوب نیست، بلکه مسیری واقعی برای دست یابی به آن هم هست.

  •  

در زندگی عملی تر هم بعضی چیزها دیگر برایم ارزش سرمایه گذاری ندارد. مثلا دیگر پول جمع نمی کنم. دیگر اضافه حقوقم را نمی گذارم برای حقوق بازنشستگی. وقتی می خواهم یک کاری را انجام بدهم دیگر در صرف وقت یا هزینه تعللی نمی کنم. کنار گذاشتن برای روز مبادا هیچ معنایی ندارد. برای من هر روز سال از روز مبادا هم مباداتر است. دست خودم را در خیلی از چیزهایی که موقع سلامتی خودم را از آن ها محروم می کردم باز می گذارم. به نظر مردم درباره خودم، اهمیت کمتری می دهم. زندگی در لحظه به آدم آزادی می دهد. فارغ بودن از قید و بند برنامه ریزی و آینده نگری و چیدن استراتژی به آدم آزادی می دهد.

  •  

مرگ مبنای وجود ماست چون ما را به لحاظ زمانی متناهی می کند. "تنها در مردن است که می توانم تا حدی به یقین بگویم هستم". ما مدام خودمان را برای آینده طرح ریزی می کنیم، یعنی برنامه هایی تعیین می کنیم، طرح هایی را پیش می بریم و برای پیگیری بعضی امکانات از میان بقیه تصمیم گیری می کنیم. در طرح ریزی خودمان به سوی آینده مان، به سوی مرگ هم خودمان را طرح ریزی می کنیم. یعنی به سوی عدم امکان چیزی بودن یا اصلا مکانی داشتن. مرگ امکانی است که انسان در آن دیگر قادر به بودن نیست. بنابراین حرکت ما به سوی آینده، در واقع حرکتی است به سوی نابودی، به سوی ناتوانی در بودن.

  •  

یکپارچگی دوباره بدن بیولوژیکی با بدن زیسته از طریق پذیرش، مدارا و حتی سرخوشی تازه ای رخ می دهد که در بدن بیولوژیکی بیمار و دگرگون شده یافت می شود. با تصاحب بدن دگرگون شده و گنجاندنش در تجربه بیماری، این دو بدن با هم وفق می یابند. ترکیب کردن این دو شاید سال های زیادی زمان ببرد اما این یکپارچگی دوباره دستاورد خلاقانه دیگری است که در بیماری ممکن می شود.
خوشبختی و زندگی خوب حتی با وجود محدودیت های بیماری دست یافتنی اند. اما برای کشف آن ها باید به ابزارهای مفهومی تازه (مثل سلامتی در عین بیماری و سازش پذیری) و نیز به چارچوبی متافیزیکی که تقدم را به تجربه بیماری و سرشت تجسم یافته وجود انسانی می دهد مجهز بود.

  •  

مرگ تنها امکانی است که به طور بارزی همواره در شرف وقوع است. چیزی است که هر فرد باید خودش در هر مورد از سر بگذراند و در عین حال نه می شود مهارش کرد و نه مثل رویدادهای دیگر از آن پیشی گرفت یا زمانش را معین کرد. ما مدام در حال حرکت به سوی مرگ هستیم. همیشه مرگ را پیش بینی می کنیم: مرگ همیشه و تنها چیزی است که هنوز مانده تا بیاید. هیچ وقت منتظر تحققش نمی مانیم چون مرگ چیزی به ما نمی دهد که بخواهد محقق شود. پیش بینی مرگ صرفا یعنی زندگی متناهی داشتن و در نتیجه فهم کامل تر ساختار خودمان.

  •  

وقتی پای زندگی مان در میان باشد دنبال ماجراجویی نیستیم. بیشترمان می خواهیم امور به همان شکل که هست باقی بماند: سن و سالمان بالا نرود و پدر و مادرمان را از دست ندهیم و نبینیم فرزندانمان خانه را ترک می کنند و می روند. ولی وقتی بیمار باشی همه این ها عوض می شود. زندگی دیگر آن رودخانه طولانی و آرام نیست. آینده دیگر نوید مبهمی نیست از چندین دهه دیگر. مرگ دیگر مفهومی انتزاعی و دوردست نیست. جای لنز نیمه محو را ذره بین تیزبینی می گیرد که با آن می شود مراحل مرگبار بیماری را با جزئیاتی مهوع مشاهده کرد. آینده گلوله می شود در خودش و هم عیان و عریان می شود هم سخت نزدیک و فشرده. نقطه پایانش دیگر پیداست.

  •  

از نظر اپیکور مقدار و مدت لذت ها هیچ اهمیتی ندارد. همین که دردهای روانی و جسمانی به کلی از وجودمان رخت بربست، لذت اضافی چیزی به ارزش این وضعیت نمی افزاید. به علاوه اینکه غیاب کامل دردها چه یک لحظه باشد چه یک عمر هیچ فرقی برای اپیکور ندارد چون وقتی انسان به شادکامی کامل رسیده باشد به درازا کشاندن آن دیگر از چیزی که هست کامل ترش نمی کند. ولی برای رسیدن به یک چنین لحظه ای از شادکامی و خوشبختی کامل باید هم غم و حسرت گذشته و هم تشویش و دل نگرانی های آینده را از آن لحظه حذف کرد. آموختن طرز زندگی در لحظه و دانستن قدر "سلامت لحظه" اوج فلسفه اپیکوری است.

  •  

لذت به طور تمام و کمال در لحظه حال وجود دارد و برای رسیدن به خوشحالی و خوشکامی نیازی نیست منتظر چیز دیگری باشیم. اگر تنها خواسته های طبیعی و ضروری را دنبال کنیم و به شکلی معقول برای خواسته هایمان حد و مرز قائل شویم همین حالا هم می شود خوشبخت بود. "پیشامدهای فردا در دستان شما نیست و با این حال فرصت شادی را به تأخیر می اندازید. تأخیر زندگی را ویران می کند و یکایک ما بدون لذت بردن از فراغت ها و آسودگی ها می میریم" لحظات هر روزه را پیش پا افتاده تلقی نکردن، حال را ملال آور ندانستن و هر دم را بی اهمیت نخواندن تنها راهی است که می تواند همین حالا، بی درنگ و در همین جا ما را به خوشبختی برساند.