گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

اکمن توانست نوزده شیوه متفاوت لبخند زدن را کشف کند. هجده نوع از انواع لبخندها حقیقی نیستند با این حال بسیار کاربردی هستند و در مواقعی که مایل نیستیم احساسات حقیقی مان را آشکار کنیم بسیار مفیدند. برای مثال، وقتی که از شنیدن لطیفه ای بی ادبانه معذب می شویم، لبخندی می زنیم که فقط ادب اجتماعی را رعایت کرده باشیم؛ لبخندهای غیر واقعی، مناسبات اجتماعی انسان ها را امکان پذیر می سازند اما هیچ ربطی به شاد بودن ندارند.
تنها یک نوع لبخند، واقعی است. در این نوع لبخند نه تنها هر دو سوی دهان بالا می رود بلکه چشم ها نیز اندکی باریک می شوند، چروک هایی ظریف در گوشه هر چشم ظاهر می گردد و نیمه فوقانی هر دو گونه بالا می آید. صورت تنها زمانی انعکاس دهنده شادی است که ماهیچه پلکی منقبض شود. اکمن این نوع حرکت صورت را به احترام دوشن فیزیولوژیست فرانسوی، لبخند دوشن نامید.

  •  

انگیزش های احساسی (emotions) و احساسات (feelings) به یک معنا نیستند و با آن که معمولا به صورت مترادف استفاده می شوند، اما تفاوتی میان این دو وجود دارد: انگیزش احساسی یا هیجان عکس العمل خاصی است که بدن به یک شرایط خاص نشان می کند مانند برقی که چشمان ما هنگام خوشی می زنند، یا وقتی موقع گفتن دروغ مصلحتی مچمان باز می شود و صورتمان از خجالت گل می اندازد؛ ولی احساسات را زمانی تجربه می کنیم که آگاهانه متوجه برانگیختگی احساسی مان - مثلا هنگام احساس لذت یا شرم شویم. بنابراین انگیزش احساسی ناخودآگاه اتفاق می افتد در حالی که احساسات، آگاهانه بروز می کنند.

  •  

شادی و ناشادی آموزگاران طبیعت ما هستند. آموخته های آنان را در اساسی ترین جنبه های زندگی که مایه ادامه بقا و تأمین کننده شادکامی هستند - تجربه می کنیم: یعنی در خوردن، نوشیدن، ارضای جنسی و دوستی ها. هرچه نسبت به هریک از موارد فوق محرومیت بیش تری را تجربه کرده باشیم، بهره مندی از آن با لذت بیشتری همراه است.
به دلایل زیستی، دستورالعمل های صادر شده توسط خشنودی یا ناخشنودی، بقای بدن ما را در بالاترین کیفیت ممکن تأمین می کنند. به همین دلیل است که احساس درد همیشه بر سایر احساسات غلبه می کند. ما قرار نیست علایم هشداردهنده وجود اختلال در عملکرد قسمت های مختلف بدن را ندیده بگیریم. درد بی وقفه به عذاب دادن ما ادامه می دهد تا زمانی که هر کاری که لازم است برای رفع اختلال انجام دهیم و متأسفانه حتی تا مدتی پس از شروع مداوا نیز همچنان ادامه پیدا می کند.

  •  

عادت کرده ایم شادکامی را لذت خوشایندی ببینیم بی هیچ پیشینه ای، بی هیچ قیمتی، و یا بی هیچ مرحله ای برای زمینه سازی، و این طرز تلقی به هیچ وجه واقع بینانه نیست. با علمی که امروزه درباره نحوه عملکرد ذهن داریم، می دانیم که انگیزش های احساسی مثبت به خودی خود تولید نمی شوند. متفکران باستان از "فضیلت" و "حداکثر بهره مندی از توانمندی های انسانی" سخن می گفتند، و دانشمندان امروزی بر "مطلوب ترین وضعیت ارگانیسم" تأکید می کنند. اما به لطف یافته های جدید علم زیست شناسی اعصاب (نوروبیولوژی) مهم ترین اندیشه فلاسفه قدیم هنوز هم معتبر است: تقدیر نیست که احساسات شادمانه را رقم می زند این ما هستیم که باید برای شادکام بودن بکوشیم.

  •  

خیلی منطقی به نظر می رسد که شادی و غم را دو مقوله کاملا مجزا از هم بدانیم، درست مثل بچه هایی که الاکلنگ بازی می کنند: زمانی یکی از آن ها بالا می رود که دیگری پایین آمده باشد. اما بنا به یافته های علمی، امروزه می دانیم که احساسات منفی و مثبت از بخش های متفاوتی از مغز تولید می شوند. فارغ شدن از درد و رنج ضمانتی برای احساس آسودگی و سرخوشی نیست.
به هیچ وجه نمی توان گفت که نیمی از مغز صرفا مسئولیت احساس کردن و نیمی دیگر مسئولیت تفکر و تحلیل حقایق را بر عهده دارد. واقعیت امر آن است که هر دو نیمه مغز، در پردازش انگیزش های احساسی نقشی مهم ایفا می کنند. تنها تفاوت آن است که نیمه سمت راست هنگام بروز احساسات منفی و نیمه سمت چپ زمان بروز احساسات مثبت فعالیت بیشتری از خود نشان می دهند. به نظر می رسد که نیمی از مغز ما به شادی و نیمی دیگر به ناشادی اختصاص دارد.

  •  

از زمان یونان باستان، فلاسفه از خود پرسیده اند آیا راز رسیدن به شادکامی در به حداکثر رساندن لذت و خوشی نهفته است یا در به حداقل رساندن درد و رنج. اکنون می دانیم که این گونه طرز تلقی خطاست. ما قادریم در آن واحد هم خوشی را تجربه کنیم و هم درد را و در عین حال احساس شادکامی کنیم. خوشی و درد دو رقیب ابدی هستند. دو نیمه راست و چپ قشر پیش قدامی مخ بی وقفه باهم در رقابت اند.

  •  

بسیاری از مردم بر این اعتقادند که زمانی می توانند از شر خشم شان خلاص شوند که آن را ابراز کنند، و معتقدند که گریه کردن می تواند آن ها را از رنجی که می کشند رها کند. این باور، مغز را به صورت یک کتری آب جوش می بیند که در آن احساسات منفی باعث تولید فشار می شوند. بر اساس این اعتقاد، به منظور جلوگیری از بروز عکس العمل های افراطی، به عبارت دیگر به منظور جلوگیری از انفجار خشم احساسات باید آزاد شوند.
هیچ روانشناسی تاکنون نتوانسته است ثابت کند که آزاد کردن سوپاپ خشم و اشک التیام بخش است. تحقیقات انجام شده طی بیش از چهل سال گذشته نشان داده است که احتمال زیادی وجود دارد که بی محابا رها کردن قهر و غضب، به بروز خشم بیش تر منتهی شود و سر دادن اشک، ما را بیش از پیش به چنگال افسردگی بسپارد.

  •  

اگر بخواهیم احساساتمان را تغییر دهیم دو شیوه پیش رو داریم. می توانیم محرک های بیرونی را که خود را در معرض آن ها قرار می دهیم عوض کنیم و یا این که بیاموزیم مشکل نگاهمان به آن ها را تغییر دهیم؛ به عبارت دیگر عکس العمل های مغزمان را نسبت به آن ها متحول سازیم. اگر مایلیم که دهانمان از خوردن غذای تند نسوزد، دو راه پیش رو داریم: یا می توانیم کلا از خوردن چنین غذاهایی اجتناب کنیم یا آنکه بیاموزیم چگونه می شود از سوختن زبان لذت برد. دنیا درون ذهن ما شکل می گیرد "هنر زندگی در مکیدن عسل از همه گل ها است." اما این تنها بخشی از واقعیت است. مکیدن شهد کافی نیست: باید از چشیدن آن لذت هم برد.

  •  

دوپامین در زمینه کنترل هوشیاری و توجه نقشی مهم بازی می کند. کنجکاوی، توانایی یادگیری، قوه تخیل و خلاقیت، و نیز سائق جنسی را بر می انگیزد. هر زمان که ما آرزوی رسیدن به چیزی یا کسی را در دل بپروریم، مغز این هورمون را ترشح می کند. به عبارت دیگر دوپامین مولکول خاص آرزومندی است. این ماده حیرت انگیز نه تنها محرک احساس آرزوست بلکه تنظیم کننده سیستمی است که رسیدن به اهدافمان را میسر می سازد.
دوپامین باعث می شود که مغز قصد و عمل را با یکدیگر هماهنگ سازد- بدون وجود این هورمون، ماهیچه ها از ما فرمان نمی برند. دوپامین هدف را وسوسه انگیز و قابل دسترس جلوه می دهد و در نتیجه به حس انتظار حال و هوایی پر جنب و جوش می بخشد.

  •  

دوپامین ما را نسبت به موقعیت های خصوصا جالب آگاه می سازد. دوپامین ما را هشیار و سرزنده می کند. دوم آنکه سبب می شود تا سلول های خاکستری تجربیات خوب را به یاد آورند زیرا دوپامین کمک کننده امر یادگیری است. و نهایتا آنکه کمک می کند بتوانیم حرکت ماهیچه هایمان را تحت اختیار خود داشته باشیم و باعث می شود بدن از اراده و خواست ما تبعیت کند.
اما مقادیر بیش از حد این هورمون نیز فاجعه آمیز است: در صورت بروز چنین مشکلی آرزو به وسواس مبدل می شود؛ قاطعیت به حرص قدرت طلبی؛ اتکاء به نفس به خودبزرگ بینی؛ و قوه تخیل پربار به جنون. احساسات مثبت نیز دارای بعدی تاریک اند خصوصیتی که هیچ ناقل عصبی دیگری در مغز به وضوح دوپامین آن را آشکار نمی سازد.

  •  

همه ما تمایلی شدید به تازگی داریم. وقتی که تغییری در کار نباشد، یکنواختی از راه می رسد، احساسی که برای ما غیرقابل تحمل است. "یکنواختی، معادل دردی رقیق شده است." و ما با تمام توان می کوشیم از آن پرهیز کنیم. هضم تازگی یکی از مهم ترین فعالیت های مغزی است. سلول های خاکستری مغز دائما نیاز به خوراک دارند. روند تکامل می بایست به موجودات زنده قابلیتی ببخشد تا به کمک آن بتوانند با دنیایی که مالامال از تغییرات دائمی است. کنار بیایند. این قابلیت، کنجکاوی نام دارد قابلیتی که ما را قادر می سازد نه تنها پذیرا که خواهان چیزهای جدید باشیم.

  •  

طبیعت به منظور هدایت ما به سوی انجام رفتارهای مفید برای بقا، احساسات مثبتی را در ما خلق کرده است. لذت چشایی در اصل به ما کمک می کند تا ذخیره انرژی بدن را تحت کنترل داشته باشیم. در آزمایشی، موش های گرسنه ای که برای مدتی غذایی دریافت نکرده بودند ناچار بودند برای دریافت غذا به اهرمی فشار وارد کنند که محلولی مغذی را مستقیما وارد معده آن ها می کرد بی آنکه با دهان و در نتیجه به سیستم چشایی / لذت آن ها کاری داشته باشد. گرچه محدودیتی برای دریافت مواد مغذی وجود نداشت، اما موش ها پس از یکی دو هفته تقریبا یک سوم از وزن خود را از دست دادند. بنابراین، لذت ناشی از خوردن، به هیچ وجه پدیده ای تجملی و بی فایده نیست.

  •  

اعتیاد آرزومندیی است که به واسطه نبود نیرویی بازدارنده از کنترل خارج شده باشد. حتی هفت گناه کبیره در مسیحیت از آنجا ناشی می شود که انسان در تلاش طبیعی خود برای رسیدن به شادکامی راه را به خطا می رود: غرور نتیجه خویشتن دوستی مفرط است؛ از زمانی سر بر می آورد که قناعت پیشگی از دست برود؛ زمانی حسد غلبه می کند که تمایل طبیعی مان به مقایسه موقعیت خود با دیگران حالتی افراطی می گیرد؛ پرخوری زمانی عارض می شود که مواد غذایی بدن را ارضا نکند؛ شهوت زمانی اوج می گیرد که روابط جنسی ارضاکننده نباشد؛ خشم، پرخاشگری لجام گسیخته است؛ و کاهلی، استراحت خوش آیندی است که پایانی ندارد.

  •  

گرمای ناشی از پیوند احساسی با فرزندان، تفریح و سرگرمی ناشی از حضور آن ها و این احساس که کسی هست که به ما نیاز دارد، همه و همه می توانند جبرانی باشند برای فشاری که بچه دار شدن بر شالوده ازدواج وارد می آورد. در نهایت، بچه دار شدن ملغمه ای است از خوشی ها و سختی ها. فرزندان هم باعث شادی ما می شوند و هم ناشادی ما را موجب می گردند. شادی متضاد ناشادی نیست، یعنی نباید الزاما یکی وجود نداشته باشد تا دیگری حضور یابد. نتیجه نهایی بچه دار شدن می تواند بسیار مثبت باشد. گرچه حضور فرزندان انرژی و کار بیشتری طلب می کند، اما در عین حال انتظارات زوج های بچه دار از زندگی به طور متوسط بیش از زوج های بدون فرزند است.

  •  

افرادی که ناچارند به تنهایی با مسائل زندگی دست و پنجه نرم کنند از لحاظ جسمی آسیب پذیرتر از دیگران هستند، در حالی که برخورداری از علقه های عاطفی با دیگران تأثیرات مثبتی بر سلامت بر جای می گذارد. مردان می توانند حتی از بدترین اتفاقات جان سالم به در ببرند اگر کسی را داشته باشند که با او حرف بزنند.
همه ما از تنها ماندن عمیقا می ترسیم. افرادی که در حالت عادی افرادی بی تفاوت و عاری از احساس به نظر می رسند، با شنیدن گریه کودکان تنها و بی پناه یا صدای حیوانات رها شده به طور ناخودآگاه عکس العمل نشان می دهند. حتی اندوه موجود فضایی کوچکی که در فیلمی تخیلی می کوشد با خانواده اش در آن سوی جهان ارتباط برقرار کند ما را شدیدا تحت تأثیر قرار می دهد.

  •  

در قرن سیزدهم، فریدریش امپراتور مقدس روم، به منظور کشف "زبان طبیعی" انسان ها، گروهی از نوزادان را که هنوز زبان باز نکرده بودند در انزوا قرار داد. از آن جایی که این گروه هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشتند، فریدریش دوم امیدوار بود دیر یا زود سخن گفتن به زبان اولیه انسانی را آغاز کنند. خدمتکاران غذا و لباس پاکیزه و سایر مایحتاج زندگی را برای نوزادان فراهم می کردند ولی اجازه نداشتند فراتر از این رابطه، ارتباط دیگری با آن ها برقرار کنند. آزمایش به نتیجه ای سنگدلانه منتهی شد: همه نوزادان از بین رفتند. "بچه ها نتوانستند بدون دیدن دست نوازش دلگرم کننده، چهره های شاد، اشارات و حرکات حمایتگر دست و صورت، و تشویق های دلگرم کننده دیگران دوام بیاورند."

  •  

ارتباط با سایر افراد یکی از معدود عوامل خارجی است که تقریبا تحت هر شرایطی سبب افزایش رضایت مندی از زندگی می شود. در مقام مقایسه، فقط عواملی چون کیفیت روابط با همسر، دفعات آمیزش جنسی و ورزش هستند که در ایجاد رضایت مندی از زندگی نقشی برابر یا حتی بیش تر ایفا می کنند. علاوه بر این، داشتن دوست باعث طولانی شدن عمر می شود.
تأثیری که تماس های اجتماعی بر روی طول عمر بر جای می گذارند به طور متوسط دست کم با تأثیر سیگار، فشارخون بالا، اضافه وزن، و فعالیت بدنی منظم برابری می کند. بدون در نظر گرفتن عواملی چون سن و سلامت و جنسیت، احتمال مرگ افراد منزوی دو برابر بیش از کسانی است که از دوستی با دیگران احساس ایمنی می کنند. در مقایسه، کشیدن سیگار احتمال مرگ را تنها تا یک و نیم برابر افزایش می دهد.

  •  

تنوع موجب شادمانی است. این خبر خوبی است، زیرا می گوید هر چیز جدیدی خیلی سریع برای سیستم انتظار عادی می شود و از این رو تنوع می تواند جایگزین خوبی برای احساس زیاده خواهی ما شود. آن چه قبلا غیر مترقبه و لذت بخش بود خیلی زود حال و هوایی عادی به خود می گیرد و برای لذت بردن از آن نیاز به محرک قوی تری نیاز داریم که معمولا پیش نمی آید. گوته می گوید، "هیچ چیز به اندازه تحمل چند روز خوب پیاپی دشوار نیست." اما اگر به جای لذت های عمیق پذیرای لذت های مختلف باشیم، می توانیم از کسالت پرهیز کنیم.

  •  

ما دائما در حال دست و پنجه نرم کردن با احساسات دوگانه خود هستیم از یک سو مشتاقیم تازه ها را تجربه کنیم و از سوی دیگر احساس تردید می کنیم اما غالبا اکراهمان نسبت به امتحان تازه ها بیش از حدی که باید بر ما غلبه می کند. در میدان مبارزه میان امید و ترس، معمولا ترس است که پیروز می شود. این ویژگی، میراثی تکاملی است. از دورانی که در پس هر بوته خطری در کمین بود مدت های مدیدی گذشته است اما هنوز برنامه های ذهنی کهن به بقای خود ادامه می دهند. به همین دلیل اکثر اوقات ذهن محتاط ما مانع از امتحان تجربیات لذت بخش می شود.

  •  

در اکثر مواقع انتظار ما از نتایج حاصل از تغییرات به مراتب فراتر از واقعیت است. از آن جایی که خیلی سریع به تغییرات مثبت و منفی زندگی عادت می کنیم، تأثیر شرایط خارجی بر احساس رضایت و آسایش ما کمتر از حدی است که در ابتدا گمان می کردیم.
هنگامی که درباره زندگی خود به قضاوت می نشینیم معمولا احساس رضایت از زندگی را با شادی اشتباه می گیریم. تفاوت چیست؟ شادی احساسی است که به محض تجربه موردی خاص حس می کنیم. شادی فقط در زمان حال، در همین لحظه ای که در آن قرار داریم، حضور پیدا می کند. از سوی دیگر، احساس رضایت حسی است که در ذهن باقی می ماند؛ حسی که از مرور خاطرات گذشته ناشی می شود.

  •  

ذهن واقعیت را به دلخواه خود رنگ آمیزی می کند و گاهی آن را وارونه جلوه می دهد. این موضوع هیچ تعجبی ندارد. هر محرکی باعث تولید میلیون ها سیگنال در مغز می شود. در نتیجه این امکان که مغز بتواند به صور مختلف واقعیت را تحریف کند بسیار زیاد است و از این امکان بی اندازه استفاده می کند. فعالیت ذهنی افراد را در تحریف خاطرات مربوط به احساسات می توان به صحنه جنایتی تشبیه کرد که در آن تمامی شواهد جرم کاملا از میان رفته است. هیچ سنجشی برای تخمین بی طرفانه احساسات لحظات مختلف وجود ندارد.

  •  

امیدها و ترس های ما هستند که معیار لازم برای سنجش واقعیت را در اختیار ما قرار می دهند. اکثرا باید خود را با بقیه مقایسه کنیم تا دستگیرمان شود خوشبختیم یا بدبخت. مونتنی فیلسوف فرانسوی می گوید: "اگر افراد فقط می خواستند شاد باشند، به راحتی می توانستند به خواسته خود جامه حقیقت بپوشانند. مشکل اینجا است که هر کسی می خواهد از دیگری شادتر باشد - و رسیدن به چنین خواستی تقریبا همیشه دشوار است زیرا دیگران را بیش از حدی که واقعا شاد هستند مجسم می کنیم." کسانی که دائما خود را با دیگران مقایسه می کنند بازنده هستند. مقایسه کردن ها نه تنها باعث وابستگی ما به دیگران می شود بلکه ما را به سوی تصمیم گیری های غلط نیز سوق می دهد.

  •  

تعدادی از تحقیقات اخیر جاه طلبی را چون ابزاری برای شکنجه توصیف کرده اند. دو تن از روانشناسان اجتماعی طی تحقیقات بین المللی گسترده ای دریافتند که سطح رضایت افرادی که برای پول و ثروت و شهرت و قیافه خوب اهمیت خاصی قائلند کمتر از کسانی است که به برقرار کردن روابط خوب با دیگران، و پرورش استعدادهایشان اولویت می دهند و در فعالیت های انسان دوستانه شرکت می کنند.
تقلا و دوندگی دائمی برای رسیدن به پول و مقام ارضاکننده نیست. حتی رسیدن به آمال و آرزوها نیز عطش جاه طلبی را از بین نمی برد زیرا که وقتی به آرزویی دست پیدا می کنیم، نگاهمان را به آرزوی دیگری می دوزیم. بر اساس این تحقیقات، احتمال به مراتب بیشتری وجود دارد که جاه طلبی های بزرگ سبب بروز افسردگی و اضطراب شوند.

  •  

برای اکثر افراد خزیدن به درون انزوای زندگی شخصی به معنای محروم کردن خود از شادکامی است و نه فقط به این دلیل که از گرمای حمایت های خانوادگی و یا رفتارهای دوستانه همسایگان کمتر بهره مند می شوند. بزرگ ترین ضرر چنین مشیی عدم برخورداری از رضایت خاطری است که از فعالیت های خیرخواهانه اجتماعی نصیب افراد می شود.
در تحقیقی مایکل آرگایل از روانشناسان اجتماعی، از شرکت کنندگان خواست تا فعالیت هایی را که در زمان فراغت خود انجام می دهند از لحاظ میزان لذت بخشی درجه بندی کنند. برای اکثر افراد فقط رقص بود که توانست نسبت به کارهای خیرخواهانه رتبه بالاتری را به خود اختصاص دهد. مواردی که از همه لذت بخش تر گزارش شدند عبارت بودند از: ملاقات سایر افراد همفکر، مشاهده نتیجه نهایی کارهای خیرخواهانه، و به دست آوردن تجربیات جدید.

  •  

با وقف خودمان به فعالیتی خاص می توانیم توجه و نظرگاه خود را به موضوعی خاص متمرکز کنیم و در نتیجه باعث تقویت احساسات مثبت در خود شویم. مهم نیست چه نوع فعالیتی باشد، همین که تمرکز ما را طلب کند کافی است. این فعالیت می تواند اسکی باشد یا مطالعه، یا گفت و گو با دیگران و یا هر کار دیگری که جدی انگاشته شود.
جریان سیال زمانی امکان پذیر است که کار در دست اجرا تلاش و تقلای به اندازه مغز را طلب کند. اگر چنین باشد به جای احساس خستگی و ناراحتی، حضور محرک مطبوعی را تجربه می کنیم که با شعفی ملایم همراه خواهد بود. اما بیش از حد دشوار بودن کار یا بیش از حد آسان بودن آن احساسات مثبت را برنمی انگیزد.

  •  

حس مدنیت، مساوات اجتماعی، و این احساس که کنترل زندگی مان را داریم باعث افزایش بهروزی می شود زیرا این سه عامل مهم موجب کاهش سطح استرس می شوند. در حضور این سه عامل است که احساس می کنیم آزادیم تا زندگی مان را بر مبنای استعدادها و فرصت هایی که در اختیار داریم، بسازیم. جامعه ای که شاد باشد به شهروندانش امکان می دهد بتوانند برای هزاران سوال کوچک و بزرگی که بر سر راهشان قرار می گیرد تصمیم مناسبی اتخاذ کنند.
آمارتیا سن، اقتصاددان هندی و برنده جایزه نوبل معتقد است که هدف اصلی هر توسعه اجتماعی باید بر افزایش اختیار افراد در جامعه متمرکز باشد. اهداف دیگری چون بهبود وضعیت اقتصادی باید در اولویت دوم قرار گیرند.

  •  

بر عهده گرفتن مسئولیت های مدنی از دو جهت مفید است: یکی آنکه نتیجه فعالیت هایمان باعث بهبود شرایط اجتماعی می شود، و دیگر آنکه خود آن فعالیت مایه نشاط خاطر ما می گردد. بی تحرکی و احساس درماندگی بزرگ ترین دشمنان شادکامی هستند. از سوی دیگر، فعال بودن کلید تفکر مثبت است. این قانون نه تنها در زمینه شادکامی فردی هریک از اعضای جامعه صادق است بلکه، خصوصا در مورد شادکامی کل جامعه نیز به خوبی صدق می کند. زندگی شاد موهبتی نیست که تقدیر در اختیار افراد قرار دهد. برای شادکامی باید تلاش کرد.

  •  

بهتر آن است که به جای برآورده ساختن آرزوهای خود، تصمیم گیری هایمان را تحت کنترل داشته باشیم. برای اکثر ما، حاکمیت بر سرنوشت خویش شرط اصلی شاد زیستن و رضایت خاطر است. احساس درماندگی و ناچاری یکی از غیر قابل تحمل ترین انواع احساسات است. عکس العمل انسان ها و همین طور حیوانات به احساس درماندگی به شکل مشکلات جدی روحی و جسمی بروز می کند.
وقتی که بنا است آرزویی به قیمت وابستگی به کسی ارضا شود، بهتر است از آن چشم پوشی کنیم و آزادی مان را به خطر نیندازیم اما مهم ترین عامل برای تأمین بهروزی شخصی ما روابطی است که با سایر افراد برقرار می کنیم. اغراق نخواهد بود اگر شادکامی را برابر با دوستی و عشق بدانیم.

  •  

فعال بودن به مراتب بیش از بیکاری موجبات شادی ما را فراهم می کند. بر خلاف باور رایج، غلط است که به افرادی که حال و روز خوشی ندارند توصیه کنیم به تعطیلات بروند. مناطق کنترل کننده افکار و تصمیمات و احساسات در مغز ما با یکدیگر ارتباط بسیار نزدیکی دارند، بنابراین به محض آنکه مغز بدون هیچ گونه مشغولیتی به حال خود رها شود،تشویش به راحتی بر ما غلبه می کند. از سوی دیگر، همین که هدفی را برای خود تعیین کردیم، سیستم انتظار مغز، حسی سرشار از انتظار را در ما ایجاد می کند، و با رسیدن به هدف، احساس پیروزی می کنیم. بنابراین مشغول کردن خود به کار و فعالیت تقریبا همیشه منجر به بروز احساسات مثبت در ما می شود.

 

 

جورج اورول: "همه مان خوب بلدیم چیزهایی را باور کنیم که می دانیم درست نیستند، و بعد هم که معلوم شد اشتباه می کردیم، بدون اینکه شرم کنیم یا خودمان را از تک و تا بیندازیم، حقایق را می پیچانیم و سفسطه می کنیم تا نشان دهیم که حق با ما بوده. از لحاظ نظری، می توان این فرایند را تا مدت زمانی نامعلوم تکرار کرد و ادامه داد: تنها اشکالش این است که باور غلط دیر یا زود، آن هم معمولا در میدان نبرد، به دیوار مستحکم واقعیت می خورد."
لائوتسه: "یک ملت بزرگ مثل یک انسان بزرگ است: وقتی اشتباه می کند، می فهمد که اشتباه کرده. وقتی فهمید، اشتباهش را می پذیرد و به گردن می گیرد. وقتی پذیرفت، آن را تصحیح می کند. و آن هایی را که اشتباه هایش را گوشزد می کنند خیرخواه ترین آموزگارانش به شمار می آورد."

  •  

توجیه کردن خویش، این امکان را برای آدم فراهم می کند تا خودش را قانع کند کاری که کرده بهترین کار ممکن بوده. توجیه خویش نه تنها خطاها و تصمیمات غلطمان را کوچک جلوه می دهد بلکه باعث می شود همه، غیر از خودمان، متوجه ریاکاریمان بشوند. توجیه کردن خودمان به ما امکان می دهد میان لغزش های اخلاقی خودمان و دیگران فرق بگذاریم و مغایرت اعمالمان را با باورهای اخلاقی مان لاپوشانی کنیم. "احتمالا اصلا ریاکار آگاه نداریم."

  •  

توجیه خویش باعث می شود که اصلا خطاهایمان را نبینیم چه برسد که اصلاحشان کنیم. واقعیت را مخدوش می کند و مانع از این می شود که همه اطلاعات لازم را به دست آوریم و مسائل را به شکلی شفاف ارزیابی کنیم.
نمی شود یک عمر زندگی کرد و هیچ دسته گلی به آب نداد. اما می شود بعد از هر خطا دهان باز کرد و گفت: "این کارم درست نبود. اشتباه کردم." انسان ممکن الخطاست، اما همین انسان میان سرپوش گذاشتن روی خطایی که کرده و پذیرش آن خطا حق انتخاب دارد. انتخابی که می کنیم در عملکرد بعدی ما تأثیری حیاتی دارد.

  •  

نظریه ناهماهنگی ذهنی آن طرز تفکر خودستایانه ای را ویران کرد که می گفت ما انسان ها، ما انسان های اندیشه ورز، اطلاعات را به شکلی منطقی پردازش می کنیم. چون ما درست برعکس رفتار می کنیم: اگر اطلاعات جدیدی که به ما رسیده با باورهایمان همخوان باشد، آن را منطقی و مفید می دانیم: "من هم همیشه همین را می گفتم!" اما اگر اطلاعات جدید با باورهایمان جور درنیاید، می گوییم متعصبانه و ابلهانه است: "عجب استدلال احمقانه ای!"
چنان نیاز شدیدی به هماهنگی و انسجام حس می کنیم که وقتی مجبور می شویم به شواهدی خلاف باورهایمان نظری بیندازیم، راهی برای نقد، تحریف، یا نادیده گرفتن آن ها می یابیم تا باز هم بتوانیم همان باورهای پیشینمان را حفظ یا حتی تقویت کنیم. این نوع تحریف ذهنی را "تعصب تأیید" می نامند.

  •  

پرخاشگری اول سبب توجیه کردن می شود، بعد توجیه کردن سبب پرخاشگری بیشتر. در کتاب برادران کارامازوف، فیودور پاولوویچ، پدر رذل برادران، به یاد می آورد که "پیش از این یک بار از او پرسیده بودند چرا چشم دیدنی فلانی را نداری؟" و او با وقاحت تمام پاسخ داده بود: "او هیچ آزاری را به من نرسانده ولی من بد بلایی سرش آوردم و از آن موقع دیگر چشم دیدنش را ندارم."
نظریه ناهماهنگی ذهنی عکس این دور معیوب را نیز به ما نشان می دهد، اینکه چطور رفتار بزرگوارانه شخص می تواند چرخه ای مثبت از خیرخواهی و نوع دوستی را به وجود آورد. وقتی آدم ها قدم خیری بر می دارند، به ویژه وقتی این قدم را اتفاقی یا از روی هوس برداشته اند، بهتر متوجه فواید این بخشندگی و بزرگواری شان می شوند: "چرا باید چنین لطفی در حق این عوضی بکنم؟ پس شاید آنقدرها هم که فکر می کردم عوضی نیست"

  •  

کار برطرف کردن ناهماهنگی ذهنی مثل کار ترموستات است، عزت نفس و اعتماد به نفس ما را همیشه در بالاترین نقطه نگه می دارد. به همین دلیل است که ما معمولا از این غافل هستیم که خودمان را توجیه می کنیم، و دروغ های کوچکی که به خودمان می گوییم مانع از آن می شود که اصلا بفهمیم خطا کرده ایم و تصمیم ابلهانه ای گرفته ایم.

  •  

تصویری که ما از خودمان داریم هدایتگر اعمال و رفتار ماست، و ما دائما هر اتفاقی راکه برایمان می افتد از دریچه باورهایی اساسی می نگریم که نسبت به خودمان داریم. وقتی این باورها مورد تهدید قرار می گیرند، حتی وقت هایی که به دلیل رویدادهایی خوب و دلپذیر این باورها در معرض تهدید قرار می گیرند، معذب و بی قرار می شویم. درک قدرت توجیه کردن خویش کمکمان می کند دریابیم چرا کسانی که اعتماد به نفس پایینی دارند و معتقدند در زمینه ای ناتوان و ناشایسته اند، از موفقیت هایشان ذوق زده نمی شوند؛ چرا این افراد به جای اینکه ذوق کنند، موقعیت به وجود آمده را تقلبی و شانسی می انگارند.

  •  

وقتی که شخص در بالای هرم انتخاب دچار تردید می شود و می بیند که هر دو گزینه مزایا و معایبی دارند، به شدت حس می کند باید تصمیمش را توجیه کند. اما وقتی به قاعده هرم می رسد تردیدش به اطمینان تبدیل می شود. اغلب وقتی نوک هرم ایستاده ایم، با وضعیتی سیاه و سفید مواجه نیستیم که بتوانیم تصمیمی قاطع بگیریم، بلکه فضایی خاکستری پیش رو داریم و عواقب انتخابمان بر ما پوشیده است.
وضعیت اخلاقی نخستین قدم هایی که در مسیر بر می داریم مشخص نیست، پس تصمیممان را توجیه می کنیم تا ابهام گزینه انتخابی مان را کاهش دهیم. درست همین جاست که به دامی بزرگ می افتیم- دست زدن به عمل، توجیه، اعمال بعدی-که دلسپردگی ما را به مسیری که در پیش گرفتیم بیشتر می کند و حتی ممکن است ما را از نیات و اصول اولیه مان بی اندازه دور کند.

  •  

قضات، دانشمندان، پزشکان و متخصصانی که به توانایی شان در استقلال فکری در راه عدالت، پیشرفت علم، یا سلامت جامعه می بالند، متخصصانی هستند که تحصیلات و فرهنگشان ارزش بنیادین عینیت و بی طرفی را ترویج می کند. درست به همین دلیل است که بیشترشان از اینکه می بینند باقی مردم فکر می کنند کار آن ها هم ممکن است به منافع مالی یا شخصی آلوده شود، آزرده خاطر می شوند.
غرور حرفه ای شان باعث می شود خودشان را ورای چنین مسائل پیش پاافتاده ای ببینند. در میانه این دو طیف شرافت و درستکاری محض و کلاهبرداری آشکار، اکثریت متخصصان قرار دارند که همه شان همان نقاط کوری را دارند که ما داریم. اما متأسفانه، احتمال اینکه آن ها تصور کنند نقطه کوری ندارند بیشتر از بقیه مردم است و همین آن ها را آسیب پذیرتر و مستعد افتادن به دام می کند.

  •  

قوم پرستی، این باور که فرهنگ، ملت، یا مذهب ما برتر از تمامی گروه های دیگر است با تقویت پیوندهای ما به گروه های اجتماعی اولیه به بقای ما کمک می کند و در نتیجه تمایل ما به کار، جنگ، و گهگاه جان دادن در راه آن ها را افزایش می دهد. وقتی همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رود، مردم نسبت به فرهنگ ها یا مذاهب دیگر بسیار بردبارند - حتی نسبت به جنس مقابل هم شکیبایی خوبی از خودشان نشان می دهند. اما وقتی عصبانی و نگرانند یا احساس تهدید می کنند، نقاط کورشان فعال می شود.

  •  

همان طور که حفظ تعصب علیرغم اطلاعات نقض کننده تلاش زیادی می طلبد، سرکوب آن احساسات منفی و از سر تعصب نیز تلاش ذهنی سختی می طلبد. دو روان شناس اجتماعی با مطالعه پژوهش ها و مقالات فراوانی درباره تعصب، به این نتیجه رسیدند که هر زمان افراد تخلیه عاطفی می شوند یعنی وقتی خواب آلود، خسته، خشمگین، نگران، مست، یا مضطربند تمایل بیشتری به بروز تعصبات واقعیشان نسبت به گروهی دیگر دارند.

  •  

با توجه به اینکه همه ما نقاط کوری در افق دیدمان داریم، بزرگ ترین امیدمان برای اصلاح به این است که اطمینان حاصل کنیم در تالار آینه ها نیستیم؛ در تالاری که در آن تنها تصاویر مخدوش خواست ها و باورهایمان را تماشا می کنیم. ما در مقابل بله قربان گوها، به چند نه قربان گوی معتمد در زندگی مان نیاز داریم؛ به منتقدانی که مشتاق ترکاندن حباب توجیه های ما باشند و اگر خیلی از واقعیت دور شدیم، ما را به آن بازگردانند. این مسئله به ویژه برای کسانی که در قدرتند اهمیت بسزایی دارد.

  •  

"آنچه ما با خیال راحت اسمشش را حافظه می گذاریم در واقع شکلی از داستان گویی است که بی وقفه در ذهن جریان دارد و اغلب وقتی تعریفش می کنیم تغییر می کند"
حافظه مورخ شخصی، درونی و خودتوجیه گر ما می شود. آنتونی گرین والد، نفس، را تحت سلطه یک "خود"، مستبد می داند که وقتی اطلاعاتی به مذاقش خوش نیاید بی رحمانه آن ها را از بین می برد و مانند همه رهبران فاشیست، تاریخ را از دید فاتح می نگارد. اما دیکتاتور فاشیست تاریخ را بازنویسی می کند تا سر نسل های آینده کلاه بگذارد، حال آنکه خود مستبد تاریخ را بازنویسی می کند تا سر خودش را کلاه بگذارد.

  •  

پر کردن شکاف های خاطرات با داستان سازی، تحریف و فراموشی، پیاده نظام حافظه اند و وقتی فراخوانده می شوند که "خود" مستبد قصد دارد از ما در مقابل احساس شرم و ناراحتی ناشی از رفتارهایی که در تناقض با تصویر مان از خودمان است، محافظت کند. به این ترتیب با تعجب می پرسیم: "من این کار را کردم؟" و پاسخ منفی به خودمان می دهیم. پژوهشگران حافظه عاشق این نقل قول از نیچه هستند: "حافظه ام می گوید: "من این کار را کرده ام." غرورم می گوید: "نه، ممکن نیست من این کار را کرده باشم." غرور کوتاه نمی آید و حافظه تسلیم می شود."

  •  

روش های علمی نه برای نشان دادن درستی پیش بینی ها و فرضیه های ما که برای نشان دادن نادرستی آن ها طراحی شده اند. استدلال علمی برای هر کس در هر شغلی مفید است زیرا روش علمی ما را وادار می کند با این احتمال یا حتی این حقیقت تلخ مواجه شویم که اشتباه می کردیم. استدلال علمی وادارمان می کند با توجیه خویشتن مقابله کنیم و آن را در معرض دید عموم قرار دهیم تا به سنگ آن بخورد و بشکند. به این ترتیب می توان گفت که علم و دانش اساسا شکلی از کنترل نخوت است.

  •  

اغفال مظنون برای اعتراف گرفتن از او آشکارا یکی از خطرناک ترین خطاهایی است که در بازجویی های پلیس صورت می گیرد، اما بیشتر کارآگاهان، بازپرسان، و قضات بعید می دانند چنین چیزی ممکن باشد. "اینکه بتوان کسی را به اعتراف دروغ وسوسه کرد خنده دار است. این خودش یکی از آن دفاع های آبکی از متهم است. یکی از مزخرف ترین نظریات علمی است."
بیشتر مردم هم با او موافقند زیرا نمی توانیم تصور کنیم جنایتی را که نکرده ایم گردن بگیریم. حتما اعتراض می کنیم. سفت و سخت روی حرفمان می ایستیم. وکیلمان را صدا می کنیم ... نه؟ اما مطالعاتی که روی زندانیان بی چون و چرا تبرئه شده صورت گرفته نشان می دهد بین ۱۵ تا ۲۵ درصد آن ها به جرمی اعتراف کرده اند که اصلا مرتکب نشده بودند.

  •  

ویژگی ذاتی ارتباط، یعنی محرمانه بودن آن، باعث می شود درمانگرانی که از دانش و شکاکیت لازم بهره ای نبرده اند، هیچ گونه تمایل درونی برای تصحیح آن تعصبات شناختی ای نداشته باشند که از غرور ما محافظت می کند و گریبان همه مان را می گیرد. آنچه این درمانگران می بینند، اعتقادشان را تأیید می کند و همین اعتقاداتشان به آنچه می بینند شکل می دهد؛ یعنی آن ها در حلقه بسته ای گیر افتاده اند. آیا مراجع من حالش بهتر شده؟ عالی است. روشم مؤثر بود. حال مراجعم هیچ تغییر نکرده و حتی بدتر هم شده؟ چه بد، ولی خودش نسبت به درمان مقاومت زیادی نشان می داد و مشکل اساسی داشت. تازه، گاهی حتی بهتر است که حال بیمار بد شود تا در نهایت به سمت بهبودی پیش برود.

  •  

آیریس مرداک: "عشق درک این حقیقت دشوار فهم است که چیزی غیر از تو هم وجود واقعی دارد."
وقتی ویلیام باتلر پیتس ازدواج کرد، پدرش نامه ای صمیمانه برایش نوشت: "به گمانم این تصمیم در تعالی هنر شاعری ات تو را یاری می رساند. کسی که در زندگی زناشویی نزیسته باشد چه زن باشد و چه مرد نمی تواند ذات انسان را بشناسد. ازدواج توفیقی اجباری برای شناخت موجودی همتای خودت است."

  •  

سوءبرداشت، درگیری، تفاوت های شخصیتی، و حتی دعوا و مرافعه های سنگین نیز قاتل عشق نیست. توجیه خویش قاتل عشق است. توجیه خویش مانع از آن می شود که موضع طرف مقابل را به اندازه موضع خودمان منطقی بدانیم. توجیه خویش هر کدام را شیر می کند که راه خودش را راه بهتر و در واقع تنها راه منطقی موجود بداند.
آن نوعی از توجیه خویش که باعث فرسایش زندگی زناشویی می شود بازتاب تلاشی جدی است نه برای تایید کاری که کرده ایم، که برای حفاظت از آنی که هستیم. دو مدل هم دارد: "حق با من است و تو اشتباه می کنی" و "حتی اگر هم من اشتباه می کنم، همین است که هست. من این طوری ام."

  •  

وقتی رفتار خودمان را توصیف می کنیم، توجیه خویش کمکمان می کند که به خودمان ببالیم. بابت کارهای خوب خودمان را مسئول می دانیم، اما کارهای ناپسندمان را می گذاریم به حساب شرایط. ولی وقتی کاری دست و دلبازانه، مفید یا جسورانه انجام می دهیم، دیگر نمی گوییم تحریکم کردند، یا مست بودم، یا چاره دیگری نداشتم، یا چون آن مردی که از سازمان خیریه زنگ زده بود مرا آنقدر در رودربایستی قرار داد که دیگر اگر کمکی نمی کردم، حسابی شرمنده می شدم. می گوییم چنین کردم چون بخشنده و خوش قلبم.
زوج های موفق همان شیوه اغماض را که ما در تفکر درباره خودمان اعمال می کنیم، در مورد هم به کار می برند: آن ها خطاهای یکدیگر را به حساب شرایط و موقعیت می گذارند و از آن می گذرند، اما رفتار ملاحظه کارانه و صمیمانه شریک زندگی شان را به حساب خوش نیتی اش می گذارند.

  •  

بحران گروگان گیری از چه زمانی آغاز شد؟ وقتی آمریکا از کودتا علیه مصدق پشتیبانی کرد؟ وقتی چشم به روی وحشیگری های ساواک بست؟ وقتی پذیرفت که شاه برای مراقبت های پزشکی پا به خاک آمریکا بگذارد؟ آیا وقتی آغاز شد که شاه آیت الله خمینی را تبعید کرد، یا وقتی که آیت الله پس از بازگشت ظفرمندانه اش فرصتی یافت تا از طریق هدایت خشم مردم به سوی آمریکا قدرتش را مستحکم کند؟ آیا این درگیری طی اعتراضات دانشجویان ایرانی، که سربازان جان برکف آیت الله خمینی شده بودند، به سفارت آمریکا آغاز شد؟ هر کدام از طرفین خودش را قربانی و متعاقبا شایسته انتقام گیری می دانست. چه کسی آغازگر بحران گروگان گیری بود؟ هر کدام دیگری را نشان می دهد. چه چیزی تصمیم آن ها را برگشت ناپذیر کرد؟ توجیه خویش.

  •  

تحقیر انتقادی آلوده به طعنه، ناسزا، و تمسخر یکی از برجسته ترین نشانه های ارتباطی در سراشیبی نابودی است. تحقیر آخرین نشانه ای است که آشکارا به طرف مقابلمان می گوید: "اینکه تو چه "کسی" هستی برایم پشیزی ارزش ندارد." به باور ما تحقیر یکی از نشانه هایی است که طلاق زوج را در آینده پیش بینی می کند، نه به این دلیل که باعث می شود هر دو طرف آرزو کنند از هم جدا شوند بلکه چون بازتاب جدایی روانی است.
خشم نشان دهنده امید به حل مشکل است. اما وقتی آتش خشم تا انتها می سوزد، خاکسترهای تنفر و تحقیر بر جای می گذارد. و تحقیر نوکر حلقه به گوش ناامیدی است.

  •  

نظریه ناهماهنگی ما را به سوی این پیش بینی رهنمون می سازد که همیشه کسانی بیشترین نیاز را به توجیه تصمیم طلاق حس می کنند که بیشترین تردیدهای اولیه را در مورد آن دارند، یا به دلیل تصمیم یک جانبه شان عذاب وجدان زیادی گرفته اند. آن طرفی هم که مغبون و محروم شده نیازی شدید به توجیه هر گونه انتقامی حس می کند که در پاسخ رفتار ظالمانه و نامنصفانه ای که با او شده از وی سر خواهد زد. توجیه خویش راهی است که طی آن شک و تردید به اطمینان، و عذاب وجدان به خشم تبدیل می شود و داستان عشق را به دفترچه ای آکنده از خاطرات پر از تنفر بدل می کند.

  •  

عدم درک انگیزه های خاطی یکی از جنبه های اصلی هویت قربانی و داستان قربانی است."چرا نمی پذیرد که چنین رفتار ظالمانه ای با من داشته؟" بسیاری از قربانیان در ابتدا خشمشان را فرو می خورند، زخم هایشان را تیمارداری می کنند و کلی فکر می کنند چه واکنشی نشان دهند. آن ها ماه ها، گاه سال ها، و گاه تا چندین دهه در باب درد و غصه هایشان تعمق می کنند.
وقتی قربانیان تصمیم می گیرند درد و خشمشان را بیان کنند، آن هم درباره مسئله ای که خاطیان جمع و جورش کرده و به فراموشی سپرده اند، خاطیان گیج و حیرت زده می شوند. تعجبی ندارد که بسیاری شان فکر می کنند قربانی دارد واکنشی افراطی بروز می دهد، اما قربانیان نظری متفاوت دارند.

  •  

همه مان سوزش نیش بی عدالتی را حس کرده و زخمی را مرهم گذاشته ایم که ظاهرا هیچ گاه خوب نمی شود. اینکه در موقعیتی خودمان را قربانی بی عدالتی ببینیم، نه باعث می شود در موقعیتی دیگر با کسی ناعادلانه رفتار نکنیم، نه باعث می شود با قربانیان همذات پنداری کنیم. انگار بین این دو تجربه متفاوت دیواری آجری کشیده شده که مانع از آن می شود طرف دیگر را ببینیم. یکی از دلایل درست شدن این دیوار آجری این است که درد خودمان را به مراتب شدیدتر از دردی می دانیم که به دیگران وارد می کنیم؛ حتی وقتی هر دو درد دقیقا یکسان است.

  •  

تاریخ ما همینی است که خودمان تعریف می کنیم. شاید برده داری بر باد رفته باشد، اما کینه ها همچنان در دل مانده. به همین دلیل است که تاریخ را فاتحان می نویسند و خاطرات و زندگینامه ها را قربانیان.

  •  

خاطیانی را که خودشان را خیلی دست بالا می گیرند در کنار قربانیان ضعیف و بی دفاع قرار دهید تا نسخه ای پیچیده شود که حاصلش افزایش وحشیگری و خشونت است. این وحشیگری هم فقط مختص اراذل و حیوان صفتان دیگر آزاران یا جامعه ستیزان نیست. آدم های معمولی هم می توانند در چنین موقعیتی قرار بگیرند و معمولا هم قرار می گیرند.
وقتی این آدم ها را شیطان صفت می نامیم و پرونده شان را می بندیم خیالمان راحت تر است. جرئت نداریم اجازه دهیم حتی ذره ای از انسانیت آن ها از در داخل شود زیرا در این صورت مجبوریم با این حقیقت مخوف مواجه شویم: "ما دشمن را دیدیم و فهمیدیم که دشمن در واقع خودمان هستیم."

  •  

به محض اینکه افراد به این پرسش می پردازند که "چه کسی اول درگیری را شروع کرد؟" این درگیری هر چه باشد- مشاجره ای خانوادگی یا جنگی بین المللی فرقی نمی کند، دیگر نمی توانند اطلاعاتی را که با موضعشان ناهمخوان است بپذیرند. وقتی هم که تصمیمشان را می گیرند که چه کسی خاطی و چه کسی قربانی است، توانایی شان برای همدردی با جبهه مقابل ضعیف می شود و حتی کاملا از بین می رود.
همه مان درک می کنیم که چرا قربانیان می خواهند انتقام بگیرند. اما انتقام اغلب باعث می شود که خاطی اولیه شدت آسیب هایی را که خودش و گروهش وارد کرده کمتر ببیند و تازه به جامه قربانی هم در آید، و در نتیجه چرخه ای از بیداد و انتقام را به جریان بیندازد. "هر انقلاب موفقی در طول زمان به جامه مستبدی در می آید که سرنگونش ساخته بود." چرا درنیاید؟ فاتحان که قربانیان پیشین هستند، کارشان را موجه می دانند.

  •  

نخست اینکه ما اشتباهاتمان را نمی پذیریم چون همان طور که پیشتر هم دیدیم، اصلا نیازی به آن حس نمی کنیم. توجیه خویش همیشه به شکلی خودکار آرام به درون می خزد و در لایه ای دور از دسترس آگاهی مان پنهان می شود و ما را در مقابل این فکر ناهماهنگی ساز که اساسا اشتباهی مرتکب شده ایم حفظ می کند.
دوم اینکه آمریکا فرهنگ اشتباه هراسی دارد، فرهنگی که در آن اشتباه را به حماقت و بی لیاقتی گره می زنند. پس حتی وقتی افراد از اشتباهی که مرتکب شده اند آگاهند، اغلب تمایلی ندارند آن را، حتی پیش خودشان، بپذیرند زیرا این اشتباه را مدرکی دال بر این می دانند که ابلهی بی خاصیتند.

  •  

بینیم که دو درس از نظریه ناهماهنگی ذهنی گرفته ایم: نخست، توانایی کاهش ناهماهنگی از طریق توجیه خویش در حوزه های بسیاری برایمان مفید واقع می شود، باورها، اعتماد به نفس، تصمیمات، غرور، و رفاه ما را حفظ می کند. دوم، این توانایی می تواند ما را به دردسرهای بزرگی نیز بیندازد. افراد برای اینکه ثابت کنند تصمیم اولیه شان عاقلانه بوده قدم در راه هایی می گذارند که تباهشان می کند. آن ها با کسانی که یک بار بیشتر با آن ها رفتاری ظالمانه داشته اند، خشونت آمیزتر رفتار می کنند تا فقط به خودشان ثابت کنند که این قربانیان حقشان همین است.

  •  

"وقتی دوستی اشتباهی می کند، دوستت همچنان دوست تو هست و اشتباهش هم همچنان اشتباه." مردم می توانند به کشورشان، مذهبشان، حزب سیاسی شان، همسر و خانواده شان همچنان دوآتشه متعهد بمانند، و در عین حال درک کنند که مخالفت با اقدامات و سیاست هایی که نادرست، از سر گمراهی، یا غیراخلاقی هستند خیانت نیست.

  •  

پیش از آنکه بخواهیم قربانی کلاهبرداری را از لبه پرتگاه عقب بکشیم، باید ابتدا کاری کنیم که حس کند مورد احترام و حمایت ماست. بستگان ملاحظه کار و خیرخواه می توانند به جای اینکه بپرسند: "تو آخر چطور حرف آن مردک آب زیرکاه را باور کردی؟" بگویند: "آن آدم چه رفتار جالبی کرد که باعث شد باورش کنی؟" شارلاتان ها از بهترین خصوصیات افراد- مهربانی، نزاکت، وفای به عهد، جبران خوبی کردن، یا کمک به دوست سوءاستفاده می کنند.
پرتکانیز می گوید وقتی که قربانی را بابت این ارزش های مهم ستایش می کنند، هر گونه احساس ناامنی و ناتوانی از ذهن او رخت بر می بندد و دیگر حتی اگر او را در چاه هم بیندازند برایش مهم نیست.

پرسش فقط این نیست که "من کیستم؟" بلکه این هم هست که "برای چه زندگی می کنم؟" و "چه کاری ارزش انجام دادن دارد؟" وقتی که برای خودم هدفی تعیین می کنم با تصمیمی می گیرم باید باور داشته باشم که این منم که آینده ام را می سازم وگرنه خودم را مثل یک عروسک خیمه شب بازی خواهم دید که با بندهای شرایط تکان می خورد. اینکه آیا عروسک گردانی هست، چه خدا و چه سرنوشت، موضوع دیگری است. به اعتقاد من، هنر زندگی و هدف هر فلسفه شخصی این است که یک "من" معنادار بسازد و به زندگی ام معنا ببخشد.

  •  

معتقدان به افراطی ترین شکل این رویکرد که "ماده گرایی حذفی" نام دارد می گویند، پدیده های ذهنی همچون افکار، احساسات، اهداف و آرزوهای ما اصلا وجود ندارند بلکه فقط اسم هایی هستند که به کار سیستم عصبی مان داده ایم و اگر علم عصب شناسی بتواند دقیقا نشان دهد که چگونه هر یک از بخش های مغز احساسات، افکار و چیزهایی مانند آن را کنترل می کند، دیگر نیازی به توضیح و تبیین بیشتر درباره آنچه ذهن می نامیم وجود نخواهد داشت. ما در اصل همان میلیون ها میلیون ربات کوری هستیم که در مغزمان در حال تقلایند؛ فقط همین. به این ترتیب ماده گرایی به علم باوری نزدیک می شود: یعنی اعتقاد به اینکه استفاده از روش علمی تنها راه فهم جهان است.

  •  

حرف ماده گرایان افراطی که ذهن را با کار مغز یکی می دانند، همان معنی را می دهد که بگوییم یک تابلوی نقاشی ون گوگ چیزی به جز میلیون ها میلیون ذره کوچک رنگی نیست. ماهیت، معنا و واقعیت یک اثر هنری را نمی توان با بررسی رنگ و بوم نقاشی بیان کرد. هر پدیده ای مقیاس و محدوده خاصی دارد که در چارچوب آن معنادار است. اگر آن را در سطح و مقیاسی نادرست در نظر بگیریم معنا و نقش خودش را از دست می دهد و در واقع اصلا وجود نخواهد داشت. در سطح ذرات رنگ در واقع اصلا تابلوی ون گوگی وجود ندارد. به همین منوال هر تبیینی درباره آگاهی انسانی و آگاهی از خود هم فقط در صورتی معنادار است که در سطحی فراتر از سلول های عصبی انسان بررسی شود.

  •  

اگر همه چیز این جهان از جمله مغز ما جزو شبکه ای از ذرات مادی باشد که با زنجیره ای علی تعیین می شود، دیگر جایی برای آزادی، خودانگیختگی و کارهای حسی و شهودی باقی نمی ماند. در این صورت انگار همه چیز از پیش تعیین شده و معلول علت های بیرونی است. پس احساس آزادی من و حتی ادراکم از خودم هم چیزی جز توهم نخواهد بود.
قابل تصور است که حتی وقتی فکر می کنیم آزادانه در حال انجام اعمالمان هستیم، اگر بعدا به پشت سر بنگریم می بینیم که تک تک انتخاب های ما قابل پیش بینی بوده است. تقلب هم فایده ای ندارد: حتی تغییر عقیده ناگهانی مان هم همان قدر قابل پیش بینی است که تصمیم بدیهی تر اولیه.

  •  

با طرح مفهوم عدم قطعیت کوانتومی شاید بتوان ادعا کرد در دل کنش های ما که تحت کنترل سیستم عصبی مان هستند عنصر تصادف وجود دارد اما نمی توان مدعی شد که تجربه شخصی ما از آزادی صرفا نتیجه تصمیم گیری تصادفی است. چراکه ما آزادی مان را دقیقا به صورت سبک و سنگین کردن گزینه های مختلف، سنجیدن جنبه های مثبت و منفی هر انتخاب و بررسی اولویت هایمان تجربه می کنیم.
من آزادی ام را به صورت شکاف کوچکی از عدم قطعیت در محدوده امور تعیین شده تجربه نمی کنم، تجربه من از آزادی ام همچون فضایی باز و بزرگ در مقابل دروازه ای است که عوامل محدودکننده، مثل مدافعان در یک مسابقه فوتبال، سعی می کنند مرا از شوت کردن توپ در جهتی که می خواهم بازدارند. گاهی تلاشم برای انجام آنچه آزادانه انتخاب کرده ام به ثمر نمی رسد، اما گاهی هم موفق می شوم و "گل به ثمر می رسد".

  •  

اصلا چطور می توان اطمینان یافت که در تصمیمی که گرفته اید حساب همه چیز را کرده اید؟ مارتین هایدگر این معضل را مسئله "پیش زمینه نامتناهی" می نامد: اینکه بر هر یک از انتخاب های ما، عوامل زمینه ای بی شماری تأثیر می گذارد و آنچه وضعیت را پیچیده تر می کند این است که این عوامل خودشان هم دائما در حال تغییرند. اگر سعی کنیم در تصمیم گیری مان همه جوانب امر را بسنجیم و حساب همه چیز را بکنیم، در باتلاقی از دلایل و انگیزه های مختلف فرو خواهیم رفت. در نهایت دل به دریا می زنیم و یکی از راه ها را انتخاب می کنیم. در این وضعیت، آزادی یعنی فهمیدن اینکه هرگز نمی توانیم به یقین برسیم؛ یعنی در یافتن و پذیرفتن مسئولیت انتخابی که همه جوانب آن قابل سنجش نیست.

  •  

به تدریج که خود این فرایند آگاهی پیچیده می شود پدیده خودآگاهی بازاندیشانه شکل می گیرد؛ علاوه بر "من شناسنده" که مرکز مجموعه ای از تجربه هاست، یک "من موضوع شناخت" به وجود می آید که حاصل آگاهی بازاندیشانه است. به این ترتیب جهان دیگر فقط مادی نیست بلکه جهانی است که ارزشگذاری شده و با من شناسنده تجربه گر پیوند می یابد، و این خودآگاهی بازاندیشانه به سطح تازه ای از واقعیت می رسد: سطح ذهنی. هر چیز مادی را که می بینیم به صورت معنا، هدف و ارزش تفسیر می کنیم. در واقع همین تفسیر کردن، که مستقیما با خود تجربه گر در ارتباط است، جهان ذهنی ما را می سازد.

  •  

من شخصا هیچ کدام از دو دیدگاه ماده گرا یا دوگانه انگار را کاملا قانع کننده نمی بینیم و فکر می کنم وقتی دو پاسخ متضاد به یک مسئله هر دو به یک اندازه منطقی به نظر برسد ولی هیچ کدام هم چندان قانع کننده نباشد، می تواند نشانه این باشد که با پرسش اشتباهی مطرح شده و یا احتمالا منطقی که آنها را با هم در تناقض می بیند اشتباه است. مثلا شاید بتوانیم به پیروی از بندیکت اسپینوزا این طور در نظر بگیریم که امر مادی و امر ذهنی جنبه های بیرونی و درونی پدیده ای واحد هستند؛ یکی از دید ناظر بیرونی است و دیگری چیزی است که خود سوژه تجربه می کند. چنین رویکردی نقاط قوت هر دو دیدگاه ماده گرا و دوگانه انگار را دربر می گیرد.

  •  

در واقع ماده گرایان حق دارند که می گویند در جهان مادی جایی برای چیز دیگری وجود ندارد، برای چیزهایی از جنس "دنیای اشباح" که ذهنی است نه جسمی. پشت چشم های ما هیچ فضای خالی وجود ندارد که از آن جهان را بنگریم. هرچه هست استخوان است و مغز. اما من این را هم می دانم که وقتی از "من" حرف می زنم یا وقتی با "تو" مواجه می شوم دارم راجع به یک شخص حرف می زنم نه راجع به مجموعه ای از سلول های عصبی متصل به یک بدن. از طرفی دیدگاه دوگانه انگار هم دست کم با حس شخصی و مبتنی بر عقل سلیم ما از خودمان، با گفتگوی درونی و نگاهی که هر یک از ما را موجودی یگانه می سازد، جور در می آید.

  •  

این تصور که ما اساسا هستی هایی اندیشنده هستیم که اتفاقا در بدن هایی مادی سکنی گزیده ایم فقط تا وقتی قابل دفاع است که سالم و سرحال باشیم. وقتی گرفتار بیماری شویم، ذهنمان سست و ضعیف می شود و تنها چیزی که متوجهش هستیم درد، سرگیجه، تب شدید و یا هر چیز دیگری است که رنجمان می دهد. در آن لحظه است که حس می کنیم به تمامی در بدنمان هستیم. هر چند وقتی که ذهنمان دوباره توانایی اندیشیدن را باز می یابد آرزو می کند که کاش به این منشا درد و رنج وصل نبود.

  •  

"من" هسته مرکزی تجربه های ماست؛ آن چیزی است که جهان را تجربه می کند، نه بخشی از آنچه به تجربه در می آید. هیچ کس نمی تواند بفهمد "من" بودنش وقتی که دارد کاری را انجام می دهد واقعا چیست. "من" بخشی از جهان نیست، بلکه جایی است که از آن جهان را می بینیم. "خود، مرز جهان است." هیچ کس دیگری نمی تواند بفهمد مثل من حس کردن و مثل من فکر کردن چگونه است، چراکه "من" نه متعلق به جهانی است که آن ها تجربه اش می کنند و نه متعلق به جهانی است که من می توانم به دقت تعریف کنم.
زیرا به محض اینکه رو به خودم می کنم، ناخودآگاه طوری بخش هایی از خودم را توصیف می کنم که انگار از دید یک ناظر بیرونی است. اما این همان چیزی نیست که وقتی علایقم را ابراز می کنم، تصمیم می گیرم، عاشق می شوم و یا ترس، گرسنگی، هیجان یا احترام را تجربه می کنم، حس می کنم. با هر بار کنش اندیشیدن و انتخاب، در واقع در حال ساختن آن چیزی هستم که می توانیم آن را "من موضوع شناخت" بنامیم.

  •  

هر چیزی که نسبت به آن آگاه باشم بخشی از من است. مغز، بدن، خانه و خانواده اولین نقاط شروع ماست، اما علاوه بر این، کار، کشور و گروه های اجتماعی هم هست و حتی تصویر کلی گونه انسان که بر قشر نازک و ناپایدار اما زیبایی از حیات بر سطح این کره خاکی زندگی می کند. اگر بر آن آگاه باشید، بخشی از تعریف "من" بودنتان می شود: بخشی از هویتتان به عنوان یک فرد انسانی. بنابراین برای فهم خودمان باید همه این ساختارهای اجتماعی و مادی بیرونی را که در محدوده شان عمل می کنیم، بشناسیم.

  •  

حتی اگر جزو کسانی باشیم که لحن نوشتار و ابتذال بعضی از این کتاب های مد روز جستجوی خوشبختی و راه موفقیت را مسخره کنیم باز هم چشممان به دنبالشان است. در پس ذهنمان می گوییم: من سطحم بالاتر از این حرف هاست اما در واقع ما هم در همان دام افتاده ایم (حالا شاید در سطحی بالاتر). زیرا به خودمان و به دیگران نگاه کرده و موقعیتمان را در جامعه برآورد کرده ایم؛ جایگاه خودمان را به پرسش کشیده ایم و پاسخمان این نبوده که "من می توانم بالاتر از این باشم" بلکه گفته ایم "من همین حالا هم بالاتر از این هستم."

  •  

تلاش برای قدرتمند شدن، خوش قیافه و جذاب شدن: بله، خوب می دانیم که همه این راه ها به سکس ختم می شود. اما با این حال اگر فکر کنیم هدف از همه این ها رسیدن به رابطه جنسی است، وسیله را با هدف اشتباه گرفته ایم. غریزه جنسی به این دلیل یک کشش زیستی بسیار قوی است که راه تداوم نسل انسان است. و تلاش برای بهتر شدن در این زمینه، در واقع نتیجه فرعی تلاش بنیادی ما برای بقا و تولیدمثل است.
پس شاید خیلی هم نباید طرز فکر مطرح شده در ادبیات "خودیاری"، "باید بالاتر بروی و تو می توانی" را مسخره کنیم. زیرا هر قدر هم توصیه هایش سطحی و مبتذل باشد، در واقع روی اساسی ترین نیاز زیستی انسان دست گذاشته است. و خود یا همان "من" که از طریق آمال و آرزوها و تصمیم هایمان شکل گرفته است بیش از آنکه نمایانگر خاستگاه ما باشد، منعکس کننده جایگاهی است که آرزو داریم به آن برسیم. به عبارت دیگر "من" همیشه من آرمانی است.

  •  

کوندرا نشان می دهد که برای ما بسیار دشوار است قبول کنیم رخدادهایی تصادفی ما را شکل می دهند و در نتیجه هیچ ارزش ذاتی نداریم. ما یا داریم زیر بار مسئولیت ها و تعهداتمان خم می شویم و یا اینکه بدون هیچ چیز دست و پاگیری، انگار خودمان را به دست جریان آب سپرده ایم و بدون هیچ ارزش و هدفی، دستخوش تغییر و تصادفیم. بودا هم زندگی را به کف روی امواج دریا تشبیه کرده است، از دید او ما چیزی بیش از حباب هایی نیستیم که خودشان را جدی گرفته اند. به این ترتیب هر چه ندانیم این را می دانیم که به تصادف در مجموعه شرایط خاصی به دنیا آمده ایم و در طول زندگی مان هم تحت تأثیر رخدادهایی تصادفی از یک سو به سویی دیگر کشیده می شویم و در نهایت هم خواهیم مرد. زندگی انسان به تاس بازی بی حاصلی می ماند.

  •  

ما بدون تحقق یکی از این دو شرط نه می توانیم به زندگی مان معنایی ببخشیم و نه می توانیم به موقعیتی برسیم: یا باید باور داشته باشیم که یک نظام عینی و بیرونی ارزش و معنا وجود دارد (چه آن را از خدا گرفته باشیم و چه در دل طبیعت نهفته باشد) یا اینکه باید متعهد شویم که به اراده خودمان نظام ارزش هایمان را بسازیم. اگر هر یک از این باورها را رد کنیم بدون اینکه دیگری را بپذیریم غرق در یأس و پوچی خواهیم شد.

  •  

هملت، شکسپیر از زبان پولونیوس می گوید: "بالاتر از هر چیز با خویشتن خویش صادق باش ..." و این توصیه هم چالشی بزرگ است و هم مایه سردرگمی. زیرا حتی اگر واقعا بخواهیم که با خودمان صادق باشیم، هنوز در حیرتیم که واقعا کیستیم؟ چطور می توانیم با خودمان صادق باشیم اگر ندانیم که در زندگی مان به دنبال چه چیزی هستیم؟

  •  

امروز دین هم صرفا یکی از جنبه های زندگی است در کنار سایر جنبه ها. شاید تصمیم بگیریم که از مذهبی پیروی کنیم اما این کار برایمان تقریبا مثل این است که تصمیم بگیریم در یک باشگاه ورزشی یا هر رشته دیگر مورد علاقه مان ثبت نام کنیم. این حرف به معنی انکار ارزش بینش مذهبی نیست، بلکه صرفا بیان این مسئله است که هم اکنون دین در زمینه محدودتری مورد استفاده یا به قول بعضی ها سوءاستفاده قرار می گیرد. بنابراین امروزه بدیل هایی غیر مذهبی جایگزین آرمان های دینی شده است. تلاش برای بالا بردن استانداردهای زندگی، جای زندگی پرهیزگارانه را گرفته و امید به گذراندن دوران بازنشستگی طولانی در سلامتی و آرامش، جای آرزوی بهشت را گرفته است.

  •  

از میان تمام آرمان هایی که "خود" در حال شکل گیری مان سودایش را در سر دارد، آنکه بیش از همه، مطلوبیت جهانی دارد آرمان اصالت است. آدم های اصیل در برابر عیب جویی رویین تن اند، چیزی در زندگیشان ندارند که مجبور باشند از چشم دیگران پنهان کنند، خوب می دانند چه باورهایی دارند و بر اساس باورهایشان رفتار می کنند.
برای اصیل بودن باید بتوانیم در هر شرایطی بر اساس اصول و ارزش های خودمان عمل کنیم. اصالت، در بهترین حالت یعنی رسیدن به یک منظر کاملا متعادل، منظری فارغ از چشم اندازهای حقیری که همیشه خودمان در مرکزشان قرار داریم، منظری که تحت هدایت عقل و وجدان به آن می رسیم. اما باید توجه داشت که ممکن است کسی رفتاری اصیل داشته باشد و با این حال اشتباه کند. چراکه درستی یک عمل به سه چیز بستگی دارد اطلاعات، ارزش ها و قدرت استدلال.

  •  

"بی صداقتی" حالتی است که بر اساس آن شخص به خودش اجازه می دهد که شرایط یا دیگران را در قبال آنچه که در زندگی اش رخ می دهد مقصر بداند، و از دید سارتر این درست نقطه مقابل اصالت / صداقت است. در مواقعی که با انتخاب هایی بسیار دشوار یا اضطراب آور رو به رویم با این کار خودمان را از زیر بار مسئولیت بیرون می کشیم.
اما از نظر سارتر انتخاب رفتار اصیل، تنها یک وسوسه نیست بلکه مسئولیتی جدی است. در واقع این سنت فکری به سورن کیر گگور می رسد، به باور او مهم این نیست که چه چیزی را انتخاب می کنیم، مسئله مهم این است که این انتخاب چقدر برایمان جدی است؛ از دید او اصالت کنش ما در همین میزان جدیت آن نهفته است.

  •  

مارکس فکر می کرد که وقتی مردم تسلط بیشتری بر زندگی شان به دست آورند دین تضعیف و از زندگی مردم محو می شود. اما او کاملا در اشتباه بود. ضربه هایی که استدلال های منطقی بر صحت نظام اعتقادات دینی وارد می کنند، نتوانسته از قدرت دین بکاهد؛ اگر این طور بود دین مدت ها پیش باید از بین می رفت. اما تداوم و توسعه دین ربط چندانی به درستی نظام باورهایش ندارد، عامل اصلی استمرار دین این است که نویدبخش مجموعه ای از باورهاست که بر هر باور دیگری غلبه دارد: اینکه تو مهمی؛ زندگی ات معنایی دارد؛ شفا یافته ای و رستگار شده ای؛ اینکه عاقبت آن شرافت و اصالتی را که در آشفتگی و سردرگمی های زندگی روزمره آرزویش را داشتی، به دست آورده ای؛ گمگشته ای هستی که سرانجام خانه ات را یافته ای.

  •  

اصالت، حاصل انسجام بخشیدن به انتخاب ها و تصمیم های مختلف زندگی مان است، حاصل پیش بردن زندگی مان بر اساس افکار و اعتقادات خودمان، اصالت یعنی شناختن دامنه محدود کارهایی که می توانیم در فاصله بین پرتاب شدن به هستی در هنگام تولد، و ترک کردن آن در هنگام مرگ، انجام دهیم.
به اعتقاد دوبووار توانایی اندیشیدن و در نتیجه فراتر رفتن از خود، تعهدی اخلاقی برایمان ایجاد می کند. تصمیم هایی که می گیریم بار سنگینی بر دوشمان می شوند، زیرا گرچه گذشته ما از قبل تعیین شده و بر زندگی امروزمان تأثیر می گذارد اما آینده همواره پیش رویمان گسترده است، چیزی است که می توانیم آن را شکل دهیم، آینده جلوه گاه آزادی ماست.

  •  

اشیای مادی که در جهان با آن ها مواجه می شویم در حالت "در خود" هستند. وقتی که ما خودمان را هم مثل یک شیئی مادی بررسی می کنیم - وقتی که خودمان را به عنوان چیزی "آن بیرون" تعریف می کنیم- به صورت مجموعه ای شامل تعهداتمان، شغلمان، جهان سیاسیمان و حتی بدنمان ما هم مثل دیگر اشیای مادی فقط در همان سطح "در خود" وجود داریم.
اما وقتی که به عنوان یک سوژه کنشگر، انتخابگر و دارای خواست با جهان روبه رو می شویم. در این حالت است که "بودن برای خود" را تجربه می کنیم. بنابراین مسئله این است که وقتی جنبه هایی از خودمان را از چارچوب "من" بیرون می اندازیم تا یک کل منسجم بسازیم بدون اینکه نابهنجاری های آزاردهنده انسانی به آن راهی داشته باشند، در واقع داریم هر چه بیشتر خودمان را چیزی در خود می بینیم: مثل اشیاء.

  •  

هر تصویر از خود که آگاهانه ساخته و پرداخته شده باشد، چه در اینترنت، چه در زندگینامه شخصی و یا در هر رسانه دیگر، با پرسشی جدی مواجه است. اینکه آیا این مسئله، چیزی از اهمیت کار فهمیدن و شکل بخشیدن به خودمان در جهان مادی کم می کند؟ نگرانی من از این است که ممکن است به جایی برسیم که خودهای مجازی از خودهای مادی مان، واقعی تر و نزدیک تر شوند یعنی کم کم خودمان هم جنجال تبلیغاتی مان یا روایت زندگینامه خودساخته مان را باور کنیم.

  •  

هویت شخصی، آنچه "من" نامیده می شود روند ساختن و به کار بردن یک نقشه است. نقشه ای است در ابعاد واقعی که ذهنمان آن را بر روی جهان هستی می اندازد. این نقشه شامل همه چیزهایی است که خود جهان فاقد آن است: ارزش، معنا و اهمیت. مغز ماست که این فرایند نقشه برداری را انجام می دهد و تجربه "من" بودن ماحصل جریان مداوم ارجاع هر تجربه به تجربه های پیشین است به واسطه فرایندی که حافظه می نامیمش.
دنیل دنت می گوید "خود"، قصه ای است که به کمکش به جهان معنا می دهیم. درست همان طور که جسم مادی مان تعادلش را حول نقطه ای فرضی برقرار می کند که آن را مرکز ثقل می نامیم، خود هم یک "مرکز ثقل روایی" است: وجودش در خدمت این است که به قصه زندگی مان یک نقطه کانونی ببخشد. بنابراین خود چیزی است ضروری اما نه واقعی و عینی. چیزی است که خود فرد می سازدش.

  •  

ما بازخوردی هستیم که حواسمان از مغز می گیرد؛ ماحصل کنش متقابل میان مغز و اندام های حسی مان هستیم. این بازخورد، داده های حسی خام را تبدیل به چیزی می کند که به تجربه "من" در می آید و به "من" در نقشه "جهان من" جایگاهی مرکزی می بخشد. به همین دلیل است که ما خودمان را در جهان و در حال دیدن اطرافمان حس می کنیم و نه پنهان شده در چین خوردگی های مغزمان. و حالا برایمان روشن می شود که چرا "خود" را نه می توان با مغز یکی دانست و نه وجودش را مستقل از مغز دانست.

  •  

نباید هویت شخصی را چیزی واحد بدانیم که در جایی وجود دارد، چه در مغزمان (اگر ماده گرا باشیم) و چه در جهان مجزای افکار و ایده ها (اگر دوگانه انگار باشیم) خود، ترکیبی است از دو سیستم که همزمان کار می کنند. یکی سوژه تجربه کننده ای است که جهانش را بررسی می کند، درباره آن اطلاعات جمع می کند، نسبت به آن واکنش نشان می دهد و در آن زندگی می کند. و دیگری مغز است که با استفاده از همه این اطلاعات نقشه شخصی مان را می کشد.

  •  

باور به خدا می تواند به این معنی باشد که "خدا" نامی است که بعضی از مردم به بنیادی ترین مجموعه مختصات نقشه شخصیشان داده اند: خدا نه وجودی در میان جهانشان، بلکه خود جهان است که به گونه ای شخصی به تجربه شان در می آید. چنین خدایی بخشی از جهانی نیست که علم به رویمان می گشاید بلکه بنیادی ترین شیوه فهم خود و جهان در چارچوبی شخصی است.
اگر کسی اعتراض کند که این دیدگاه چنین القا می کند که خدا وجود ندارد یا اینکه او صرفا یک برساخته انسانی است، پاسخم این است که خود من و شما هم برساخته ای انسانی هستیم. اگر از دیدگاهی کاملا علمی بنگریم خود ما هم وجود نداریم. هیچ جایی در جمجمه مان نیست که در آن اثری از "من" بیابیم. آنچه می بینیم فرایندهای بسیار پیچیده سیستم عصبی است که مشغول نقشه برداری از نقاط مهم و معنادار در جریان مداوم تجربه هاست.

  •  

در مسیر زندگی مان از لحظه تولد تا مرگ، همان قدر که به دست آوردن هست، از دست دادن و گذشتن هم هست. فلسفه بودایی می گوید ریشه اصلی نارضایتی انسان ها از زندگی شان آرزومندی و میل به تصاحب است. این صرفا دعوتی اخلاقی به ساده زیستی نیست بلکه پایه و شالوده اصلی تلقی بودایی از سرشت واقعیت است. بودا دریافت که در این دنیا همه چیز در تغییر است و هیچ چیز ماهیت ثابتی ندارد. پس چسبیدن به چیزی به امید اینکه برایمان رضایتی دائمی به ارمغان بیاورد، اساسا محکوم به شکست است. اگر در تمنای چیزی غیر ممکن باشیم، ناکام خواهیم ماند؛ اگر بخواهیم که همه چیز همواره برایمان در حد کمال و ماندگار باشد، گرفتار نارضایتی خواهیم شد.

  •  

گفتن اینکه چیزی پوچ است به این معنی است که آن چیز می توانست معقول و منطقی باشد اما نیست. پوچی نوعی زیر سؤال رفتن عقل است. پس اگر به این نتیجه رسیدیم که جهان پوچ است، برداشت من این است که ریشه مشکل در خود مفهوم معنادار بودن و پوچی نهفته است. وقتی شکوه می کنیم که جهان با من سر ناسازگاری دارد، محتمل تر این است که من با جهان سر ناسازگاری داشته باشم. پس بیایید بحث اگزیستانسیالیست ها را وارونه کنیم. شاید به جای اینکه بگوییم جهان اساسا پوچ است چون سرشت تصادفی و ناپایدارش برخلاف تصور ما از معناداری و هدفمندی است، باید در تلقیمان از معنا و هدف در جهانی ناپایدار تجدید نظر کنیم.

  •  

درستی یا نادرستی باورهای دینی آنقدر حیاتی نیست که آرامش و تسلی خاطر عمیقی که به مؤمنان می بخشد. مارکس دین را متهم می کند که روح یک جهان بی روح و افیون مردم است. از بسیاری جهات دین چیزی بیشتر از این نیست و به همین هم افتخار می کند؛ به اینکه در دنیایی بیگانه و غیر شخصی، به انسان ها احساس آشنایی و پذیرفته شدن می بخشد و به جهانی که به قول نیچه لنگر و طناب های کشتی اش را آب برده، جهت و مقصد راه را می نمایاند. "رستگار شدن" یعنی یافتن ارزش و معنایی پایدار، یعنی تأیید گرفتن برای طی مسیر زندگی، یعنی باور به اینکه حتی در این جهان عاری از قطعیت و یقین، هر اتفاقی که برایمان بیفتد، کسی هست که به ما توجه دارد.

  •  

تجربه امروز ما در ورود به دنیای مجازی، تفاوت زیادی با جهان های خیالی دیگری ندارد که انسان ها پیش از این همیشه واردشان شده اند: جهان ادبیات، هنر، اسطوره های مذهبی و یا مناسک اجتماعی؛ جهان هایی که در آن ها خود آرمانی مان ستایش می شود، رویاهایمان دوباره جان می گیرند و دمی از زندگی عادی و بی ماجرای روزمره مان فاصله می گیریم.

  •  

پرتاب شدن ناگهانی به تجربه آزادی مطلق، یعنی تجربه اینکه بتوانیم دقیقا همان چیزی بشویم که می خواهیم باشیم، دقیقا همان کاری را بکنیم که دلمان می خواهد و هرگز نگران این نباشیم که کسی که سال هاست ما را می شناسد مچمان را بگیرد، واقعا رعب انگیز است. اما این همان چیزی است که دنیاهای مجازی عرضه می کنند. ما آزادیم، مطلقا آزادیم که "من" نهایی مان را به دور از تأثیر احساسات بازدارنده دوران کودکی یا ترس از عواقب کارهایمان بسازیم. همانطور که در بازی های کامپیوتری آزادانه نابود می کنیم و قاطع و بی رحم، آدم می کشیم، اما این حس آزادی وقتی در تقابل با خود "واقعی" مان در دنیای واقعی قرار می گیرد، محدودیت های "من" اصلی مان و کندی شکل گرفتن آن را به خوبی نشان می دهد.

  •  

ما هرگز نمی توانیم مرگ خودمان را تجربه کنیم. پس در واقع این خود مرگ نیست که مسئله ماست بلکه انتظار مرگ است. بنابراین آماده شدن برای مرگ یعنی اینکه بتوانیم زندگی مان را به صورت یک کل ببینیم به صورت چیزی کمال یافته و به انجام رسیده نه به صورت چیزی که روزی در آینده چیز بهتری خواهد شد. آماده شدن برای مرگ یعنی به جای اینکه امید ببندیم به اینکه "این چیزی است که می خواهم بشوم" بتوانیم بگوییم "این چیزی است که شده ام"

  •  

ما رو به مرگ زندگی می کنیم؛ مرگ مقصدی است که به سویش در حرکتیم. این نشانگر ماهیت متناهی زندگی ماست. هایدگر می گوید ماهیت انسان [دازاین] هستی اوست و هستی یعنی درگیر شدن با جهان و زیستن یک زندگی اصیل از طریق متمایز ساختن خودمان از توده مردم و دیگر عناصر جهانی که ما را فراگرفته است.

  •  

تغییر مداوم و عمر محدود ما بستر اصلی هر نوع خود آگاهی است. اگر اینطور نبود هیچ چیز برایمان با ارزش و یا غم انگیز نبود زیرا در گستره زمان نامتناهی یا همه چیز خوب است و یا بی اهمیت. اهمیت همه چیز ناشی از همین محدود بودن زمان است.
اگر زندگی ارزشی داشته باشد، این ارزش باید در همین روند زندگی نهفته باشد نه در نتیجه نهایی آن، چراکه نتیجه نهایی مرگ است و تجزیه شدن عناصری که این موجود پیچیده و ذی شعور را به وجود آورده است.

  •  

فیلسوفان دیگری هم هستند که معروفند به اینکه با آرامش و متانت با مرگ روبرو شده اند: سقراط، سنکا، اپیکور، هیوم. آن ها اجتناب ناپذیری و طبیعی بودن مرگ را به عنوان بخشی از زندگی پذیرفته بودند. نوعی گذاشتن و گذشتن نهایی. افلاطون در مکالمه فایدون این حرف را از قول سقراط نقل می کند که فیلسوف واقعی عاشق مرگ است. مواجهه با مرگ با آرامش و متانت نهایت موضع "فلسفی" است.

  •  

مضمون اصلی تائوئیسم طبیعی بودن و سپردن خود به جریان تائو است. بنابراین تأکیدش بر این است که برای اینکه یک کنش طبیعی باشد نباید به زور انجام شود و یا بر خلاف سیر طبیعی امور باشد. "وو وی" به معنی سکون و بی عملی نیست بلکه منظور کنش طبیعی است :کنشی که ساده و بی دردسر به هدفش می رسد و کمترین آسیب را به جهان اطرافش وارد می کند، مثل جراحی با ابزاری تیز نه با گرز گران.
این مفهوم را می توان به مفهوم "ناخود" تبدیل کرد "ناخود" زمانی پدید می آید که زندگی در آگاهی ناب و در عین حال نوعی ناخودآگاهی طبیعی جریان می یابد. در والاترین لحظه های زندگی مان لحظه های خلاقیت، شور و شعف خود به کلی حذف می شود. وقتی من شناسنده کاملا درگیر است، من موضوع شناخت ناپدید می شود.

  •  

در رمان زنگ نوشته آیریس مرداک و در جاهای دیگر هم با این مضمون مواجه می شویم که "زندگی خوب" آن زندگی است که بدون هیچ تصور از پیش اندیشیده ای از خودمان باشد و بر این مسئله تأکید می شود که اشتغال خاطر به خودمان و تصویرمان محدود کننده انسانیت ماست.

 

"شبکه" حاکی از لحظات "در تماس بودن" و دوره های پرسه زنی آزادانه همزمان است. "رابطه ای نامطلوب ولی ناگسستنی" درست همان احتمالی است که "ایجاد رابطه" را تا این حد خطرناک می کند. ولی "پیوندی نامطلوب"، نوعی ناسازه گویی است: پیوندها را می توان پیش از نفرت انگیز شدن از هم گسست.
پیوندها "روابطی مجازی" هستند. به نظر می رسد که پیوندها متناسب با موقعیت زندگی سیال مدرنی هستند که در آن این امید و انتظار وجود دارد که احتمالات عاشقانه با سرعتی هر چه بیش تر در عبور و مرور باشند، و با وعده رضایت بخش تر و قانع کننده تر بودن یکدیگر را از صحنه بیرون کنند. بر خلاف روابط واقعی، ورود به روابط مجازی و خروج از آن ها آسان است. "شما همیشه می توانید کلید حذف را فشار دهید."

  •  

"وقتی روی یخ نازک اسکیت بازی می کنید، رستگاری شما در سرعت است." وقتی کیفیت شما را مأیوس می کند، در کمیت به دنبال رستگاری می گردید. وقتی تعهدات پوچ و بی معنا هستند و روابط مطمئن و قابل اعتماد نیستند و بعید است که دوام آورند، مایلید شرکت ها را با شبکه ها معاوضه کنید. ولی وقتی این کار را کردید، آرام و قرار یافتن حتی از قبل هم دشوارتر و ناخوشایندتر می شود. جابجایی و حرکت که زمانی امتیاز و موفقیتی به شمار می رفت، حالا به کاری واجب بدل می شود. حفظ سرعت، که زمانی ماجرای هیجان آوری بود، به نوعی تکلیف شاق روزمره تبدیل می شود. امکان رهایی و فسخ عندالمطالبه رابطه، خطرها را کاهش نمی دهد، فقط آن ها را، همراه با اضطراب هایی که پدید می آورند، به طور متفاوتی توزیع می کند.

  •  

هرچه پیرتر باشید بهتر می دانید که اندیشه ها هر قدر هم بزرگ به نظر برسند، هرگز آن قدر بزرگ نخواهند بود که گستردگی بسیار تجربه انسانی را در برگیرند، چه رسد به این که محکم به آن بچسبند. ما درباره عشق یا طرد، تنها یا با هم بودن و با هم یا در تنهایی مردن چیزهایی می دانیم، می خواهیم بدانیم، تقلا می کنیم که بدانیم، باید سعی کنیم که بدانیم - آیا تمام این ها را می توان جمع و جور و مرتب کرد و با موازین انسجام، سازگاری و جامعیت تطبیق داد، یعنی همان موازینی که برای مسائل کم اهمیت تر ارائه می کنیم؟ شاید بتوان- یعنی در زمانی نامحدود. آیا وقتی همه چیز را در باره مهم ترین مسائل زندگی انسان بگوییم، باز هم مهم ترین چیزها ناگفته نمی ماند؟

  •  

عشق شبیه استعلاست؛ عشق چیزی نیست جز اسم دیگری برای سائقه خلاقیت و به معنای دقیق کلمه پر از خطر است، زیرا هرگز کسی از زمان پایان آن اطمینان ندارد. در هر عشقی، حداقل دو موجود وجود دارند، که هر یک از آن ها در معادلات دیگری به شدت ناشناخته است. همین امر سبب می شود که عشق بازیچه دست تقدیر باشد- آینده وهم انگیز و مرموزی که پیشاپیش نمی توان از آن سخن گفت، نمی توان از آن جلوگیری کرد یا آن را به تعویق انداخت، نمی توان به آن سرعت بخشید یا آن را متوقف کرد. عشق ورزیدن یعنی خود را به روی این تقدیر گشودن، یعنی گشودگی به روی این والاترین حالت انسانی، حالتی آمیخته از دو مؤلفه جدایی ناپذیر ترس و شادی.

  •  

کیفیت اندوهبار عشق مبتنی بر دوگانگی حل نشدنی موجودات است. تلاش برای غلبه بر این دوگانگی، برای رام کردن امر سرکش و برای اهلی کردن امر آشوبگر، برای پیش بینی پذیر کردن امر ناشناختنی و برای مهار کردن امر افسار گسیخته- تمامی چنین چیزهایی ناقوس مرگ عشق را به صدا در می آورند. اروس پس از رفع دوگانگی زنده نمی ماند. وقتی پای عشق در میان است، تملک، قدرت، یکی شدن و سرخوردگی چهار سوار فاجعه هستند. شکنندگی شگرف عشق، دست در دست امتناع منحوس آن از سرسری گرفتن این آسیب پذیری و شکنندگی، در همین امر نهفته است. عشق می خواهد سلب مالکیت کند، ولی در لحظه پیروزی با بدترین شکست خود روبرو می شود.

  •  

شهوت، میل به تحلیل بردن و مصرف کردن است؛ بلعیدن، در کام خود فرو بردن جذب و هضم کردن، نابود کردن. شهوت عبارت است از اجبار به از میان برداشتن فاصله با غیریت، غیریتی که به نزدیک فرا می خواند و پس می زند، غیریتی که با وعده امر ناشناخته اغفال می کند و با دیگر بودگی دوپهلو و نافرمانش خشمگین می کند.
در مقابل، عشق میل به مواظبت، و حفظ ابژه مواظبت است. سائقه ای مرکز گریز، بر خلاف شهوت مرکز گرا. سائقه گسترش یافتن، فراتر رفتن، امتداد داشتن تا آنچه "آن بیرون" وجود دارد. جذب و هضم و تحلیل سوژه در ابژه، یعنی درست برعکس شهوت. عشق یعنی افزودن به جهان- هر افزودنی نشان زنده خود عشق ورزیدن است؛ در عشق، خویشتن، ذره ذره، به جهان پیوند می خورد. عشق یعنی بقای خویشتن از طریق غیریت خویشتن.

  •  

اگر شهوت می خواهد تحلیل برد، عشق می خواهد در تملک بگیرد. اگر شهوت، خودویرانگر است، عشق خود تداوم بخش است. مثل شهوت، عشق هم خطر و تهدیدی برای ابژه خویش است. شهوت ابژه اش را نابود می کند، خودش را در جریان کار از بین می برد؛ تور محافظی که عشق با مهربانی دور ابژه اش می بافد، ابژه اش را اسیر می کند. عشق اسیر می کند و آنچه را در باره اش نگران است زندانی می سازد؛ عشق به خاطر حفظ زندانی، او را دستگیر می کند.
شهوت و عشق با سوء تفاهم عمل می کنند. عشق توری است که بر روی ابدیت می اندازیم؛ شهوت، ترفندی برای معاف شدن از تکلیف شاق توربافی است. عشق، بنا به طبیعت خود، می کوشد تا شهوت را تداوم بخشد. از طرف دیگر، شهوت، از غل و زنجیر عشق دوری می کند.

  •  

عشق یکی از داروهای مسکن نعمت/ نقمت فردیت انسانی است، فردیتی که یکی از صفات پر تعدادش تنهایی است، تنهایی ای که جدایی آبستن آن است همان طور که اریش فروم می گوید: "انسان ها در تمام اعصار و فرهنگ ها با راه حل یک مسئله واحد روبرو هستند: چگونه بر جدایی غلبه کنند، چگونه به اتحاد برسند، چگونه از زندگی فردی خود فراتر روند و به "یکی شدن" برسند." کل عشق صبغه میل شدید آدمخواری دارد. همه عشاق خواهان پوشاندن، نابود کردن و زدودن غیریت آزارنده و ناراحت کننده ای هستند که آن ها را از معشوق جدا می کند؛ مخوف ترین ترس عاشق جدایی از معشوق است، و چه بسیار عشاقی که دست به هر کاری می زنند تا یک بار برای همیشه جلوی کابوس خداحافظی را بگیرند.

  •  

گاهی تمیز دادن ستایش معشوق از خودستایی دشوار است؛ می توان رد پای من خودشیفته ولی بدون اعتماد به نفسی را دید که محتاج تأیید محاسن مشکوک خود از طریق انعکاس آن ها در آینه، یا از آن هم بهتر، در یک عکس صورت زیبای به شدت رتوش شده است. آیا این امر صحت ندارد که برخی از ارزش های منحصر به فرد من به شخصی انتقال یافته که من، به یاد داشته باشید: من، خودم، منی که اراده و اختیار مطلق خود را اعمال می کنم انتخاب کرده ام - کسی که او را از میان انبوه افراد بی نام و نشان و معمولی برگزیده ام تا مصاحبم - فقط مصاحب من- باشد؟ معشوق من می تواند تابلوی اعلاناتی باشد که کمال مرا در نهایت عظمت و جلال به تصویر کشد؛ ولی آیا این تابلو لکه ها و خدشه ها را هم نشان نمی دهد؟

  •  

در تمام گپ زدن اینترنتی، صحبت با تلفن همراه و تایپ کردن بیست و چهار ساعته ما، درون نگری و خودکاوی جایش را به تعامل دیوانه وار و احمقانه ای داده که نهانی ترین اسرارمان را در کنار فهرست خریدمان افشا می کند. عرضه کنندگان خدمات اینترنتی، کشیش هایی نیستند که حرمت اتحادها را تصدیق و تقدیس کنند. تنها تکیه گاه این اتحادها، گپ زدن و حروفچینی ماست؛ این اتحادها فقط پا به پای شماره گرفتن، صحبت کردن و پیام فرستادن دوام دارد. اگر از صحبت کردن دست بردارید، دیگر اتحادی وجود ندارد. سکوت معادل طرد است. در واقع، این اتحاد بیرون از متن وجود ندارد.

  •  

در زمان ما، بچه ها، پیش از هر چیز، ابژه ای برای مصرف عاطفی هستند. ابژه های مصرف در خدمت نیازها، امیال یا خواسته های مصرف کننده اند؛ بچه ها نیز همین طورند. بچه ها را برای شادی های حاصل از لذات والدین می خواهند، یعنی همان شادی هایی که امیدوارند بچه ها به وجود آورند- انواعی از شادی که هیچ ابژه مصرفی دیگری، هرقدر جدید و شیک، قادر به ایجاد آن ها نیست. این امر مایه ناراحتی تجار و بازرگانان است که بازار کالا نمی تواند جایگزین های شایسته ای عرضه کند، گرچه این غم با نقش روزافزون جهان تجارت در تولید و نگهداری جنس واقعی - بچه - تا حدودی جبران می شود

  •  

پیوندهای نزدیک و عمیق رابطه جنسی با عشق، امنیت، تداوم، جاودانگی از طریق استمرار فامیل، به هیچ وجه آن قدرها که آن ها را متهم می ساختند و فکر می کردند و احساس می کردند، بی فایده و آزارنده نبودند. همراهان قدیمی و على الظاهر از مد افتاده رابطه جنسی شاید حامیان ضروری آن بودند (ضروری نه برای کمال فنی ایفای نقش، بلکه برای توان لذت بخش آن). جنسیت سرشار از تناقض هایی است که احتمال حل کاهش، تخفیف و خنثی کردن آن ها در غیاب "قید و بندها" بیش تر از زمان حضور این قید و بندها نیست. شاید این قید و بندها شاهکارهای ابتکار فرهنگی بودند نه علائم برداشت های غلط یا نارسایی فرهنگی.

  •  

مصرف گرایی به معنای انباشت کالاها نیست. کسی که کالاها را جمع آوری می کند باید تحمل چمدان های سنگین و خانه های شلوغ را هم داشته باشد، بلکه به معنای استفاده از آن ها و دور ریختن آن ها پس از استفاده است تا جا برای دیگر کالاها و استفاده از آن ها باز شود. زندگی مصرفی طرفدار سبکی و سرعت است؛ و نیز تازگی و تنوعی که امید می رود سبکی و سرعت به آن ها پر و بال دهد و آن ها را تسهیل کند. میزان گردش و جایگزینی کالاها، و نه حجم خریدها، است که شاخص میزان موفقیت در زندگی انسان مصرف کننده است. على القاعده قابل استفاده بودن کالاها برای مصرف کننده مهم تر از مفید بودن آن هاست.

  •  

دیگر لازم نیست ابژه های از نظر اجتماعی مفیدی که برای تخلیه جنسی عرضه می شوند به صورت "آرمان های فرهنگی" تغییر چهره دهند؛ آن ها با غرور و از همه مهم تر با سود زیاد، جنسیت رایج یا جعلی خود را به نمایش می گذارند. پس از عصری که در آن نیروی جنسی ناگزیر بود تصعید یابد تا خط تولید اتومبیل را فعال نگه دارد، عصری فرا رسید که در آن باید، با توجه به آزادی انتخاب هرگونه مجرای تخلیه موجود و فراگیر، نیروی جنسی را تقویت کرد تا مردم به اتومبیل هایی که از خط تولید بیرون می آیند به عنوان ابژه های جنسی تمایل داشته باشند.

  •  

تلفن های همراه امکان می دهند که آن هایی که دور از یکدیگر هستند با هم در ارتباط باشند. تلفن های همراه امکان می دهند که آن هایی که با هم در ارتباط هستند دور از یکدیگر بمانند.
معلوم نیست کدام یک از دو روی این سکه بیش ترین نقش را در تبدیل شبکه الکترونیکی و ابزارهای ورود و خروج آن، به چنین پول رایج محبوبی در تعامل های انسانی داشته اند. آیا دلیل این امر امکان جدید پیوند یافتن و مرتبط شدن بود؟ یا امکان جدید قطع پیوند و ارتباط؟ کم نیست مواردی که دومی اضطراری تر و مهم تر از اولی به نظر می رسد.

  •  

به نظر می رسد که مؤثرترین دستاورد همجواری مجازی جدایی ارتباط و رابطه است. برخلاف همجواری قدیمی مبتنی بر موقعیت طبیعی، همجواری مجازی نه مستلزم این است که از قبل رشته های پیوند و الفت به وجود بیایند و نه ضرورتا به ایجاد آن ها می انجامد. "مرتبط یا متصل بودن" هزینه کمتری از "درگیر بودن" دارد- ولی در عین حال از نظر ایجاد و حفظ رشته های پیوند و الفت، سودمندی بسیار کم تری دارد.
همجواری مجازی، فشاری را که نزدیکی غیر مجازی اعمال می کند، خنثی می سازد. همجواری مجازی در عین حال به الگوی تمام دیگر انواع همجواری ها بدل می شود. اکنون تمام همجواری ها ناگزیرند محاسن و معایب خود را با موازین همجواری مجازی بسنجند.

  •  

تنها شخصیتی که به عقیده نظریه پردازان شایسته توجه است، زیرا اقتصاد را در مسیر خود نگه می دارد، "انسان اقتصادی" است - کنشگر اقتصادی تنها، به خود مشغول و خودخواهی که بهترین معامله را دنبال می کند و راهبرش "انتخاب عقلانی" است، کسی که مواظب است اسیر عواطفی نشود که مانع از کسب سودهای پولی می شوند، او در زیست جهانی پر از دیگر اشخاصی زندگی می کند که در تمام این فضایل با او شریکند ولی هیچ فضیلت دیگری ندارند.
تنها شخصیتی که فعالان بازار قادر و مایل به پذیرش و در نظر گرفتن او هستند، "انسان مصرف کننده" است - خریدار تنها، به خود مشغول و خودخواهی که جستجو برای یافتن بهترین معامله را به عنوان درمانی برای تنهایی خود انتخاب کرده و هیچ درمان دیگری نمی شناسد؛ تنها اجتماعی که می شناسد و به آن نیاز دارد فوج مشتری های مرکز خرید است؛ او در زیست جهانی پر از دیگر اشخاصی زندگی می کند که در تمام این فضایل با او شریکند ولی هیچ فضیلت دیگری ندارند.

  •  

وقتی از خاخام هیلل، متخصص تلمود، خواستند عصاره تعالیم الهی را بیان کند، او "به همسایه ات عشق بورز" را به عنوان تنها پاسخ کاملی ارائه کرد که تمامیت فرمان های الهی را در بر دارد. عشق ورزیدن به همسایه ممکن است مستلزم جهشی ایمانی باشد، ولی نتیجه این کار عبارت است از تولد انسانیت. این گذری است که اخلاق را به قسمتی از بقا، و شاید شرط لازم آن، تبدیل می کند. با این مؤلفه، بقای یک انسان به بقای انسانیت در انسان تبدیل می شود.
عشق به خود به بقا ربط دارد، و بقا محتاج فرمان نیست، زیرا سایر موجودات زنده (غیر آدمیان) هم این کار را در غیاب فرمان ها به خوبی انجام می دهند. وقتی به همسایه خود طوری عشق بورزیم که به خود عشق می ورزیم، بقای انسانی را به چیزی متفاوت با بقای دیگر موجودات زنده بدل می کنیم.

  •  

ممکن است عشق به خود علیه تداوم زندگی قیام کند. ممکن است عشق به خود ما را وا دارد که خطر را دعوت کنیم و به استقبال مخاطره برویم. عشق به خود می تواند به ما بگوید زندگی ای را که در حد و اندازه موازین عشق ما نیست و بنابراین، ارزش زیستن ندارد طرد کنیم. زیرا آنچه در عشق به خود به آن عشق می ورزیم خودی است که شایسته عشق ورزیدن است. آنچه بدان عشق می ورزیم حالت معشوق بودن یا امید به آن است. یعنی این که ابژه ها یا موضوعات لایق عشق باشیم، ما را به این صورت بازشناسند، و برهان این بازشناسی را به ما باز گویند.

  •  

تنها ارزش والایی که هیچ میزان یا حجمی از دیگر ارزش ها بر آن غلبه نمی کند و جای آن را نمی گیرد، زندگی توأم با کرامت، و احترام در خور شأن انسانیت هر انسان است، تمام دیگر ارزش ها فقط تا جایی ارزش به شمار می روند که در خدمت کرامت انسان و حمایت از آن باشند. تمام چیزهای ارزشمند زندگی انسان چیزی جز ژتون هایی برای خرید این ارزش بی نظیر نیستند که زندگی را شایسته زیستن می سازد. کسی که می خواهد با کشتن انسانیت دیگر انسان ها بقا یابد، پس از مرگ انسانیت خویشتن باقی می ماند.

  •  

ژلاتسکوا می گوید: این حرف را قبول ندارم که مردمی که پیش از این قربانی بوده اند، می توانند با میل شدید به قاتل شدن مبارزه کنند. تو از مردم عادی انتظار نابجایی داری. این امری عادی است که قربانی به قصاب بدل شود. افراد بی نوا، و نیز بی نواهای روحانی ای که به آنها کمک کرده ای از تو تنفر پیدا می کنند... زیرا می خواهند گذشته، تحقیر، درد و این واقعیت را فراموش کنند که با کمک کسی به چیزی رسیده اند، به لطف ترحم کسی و نه به تنهایی... چگونه می توان از درد و تحقیر فرار کرد، طبیعتا با کشتن یا تحقیر جلادت یا کسی که به تو کمک کرده است، یا با پیدا کردن شخص ضعیف تر دیگری برای غلبه بر او.

  •  

مردم انگاره های خود را از جهان با کاموای تجربه خود می بافند. به نظر نسل فعلی، انگاره خوش بینانه و سرخوشانه جهانی قابل اطمینان و اعتماد، ساختگی و اغراق آمیز است- چنین انگاره ای با آموخته های روزمره آن ها و روایت های متداولی که از تجربه انسانی می شنوند و راهبردهایی که برای زندگی به آن ها پیشنهاد می کنند تضاد آشکاری دارد.

  •  

بقا و بهروزی اجتماع او، بنابراین، به طور غیر مستقیم، جامعه به تخیل، ابتکار و شجاعت انسان در نقض روال عادی و آزمودن شیوه ها و راه های ناآزموده بستگی دارد. این دو امر به توانایی انسان برای زیستن با خطر و قبول مسئولیت پیامدهای آن بستگی دارند. همین توانایی ها هستند که حامیان "اقتصاد اخلاقی" به شمار می روند- مراقبت و کمک متقابل، زیستن برای دیگری، بافتن رشته تعهدات انسانی، تحکیم پیوندهای بین انسان ها و رسیدگی به آن ها، تبدیل حقوق به تکالیف، سهیم شدن در مسئولیت سعادت و بهروزی همگان.

  •  

به عقیده لوگستروپ امید اخلاقی بودن یا اخلاقیات دقیقا به خودانگیختگی پیشاتأملی آن بر می گردد: "رحم یا گذشت خودانگیخته است، زیرا کم ترین وقفه ای، کوچک ترین محاسبه ای، کم ترین کاهشی در آن به منظور پرداختن به چیز دیگری، آن را به کلی از بین می برد، و در واقع آن را به متضاد خود، بی رحمی، بدل می کند."
امانوئل لویناس به تأکید بر این مسئله شهرت دارد که سؤال "چرا باید اخلاقی باشم؟" یعنی به دنبال پاسخ هایی برای این گونه سؤالات گشتن: "این کار به حال من چه سودی دارد؟، آن شخص برای من چکار کرده که توجه و مراقبت مرا توجیه کند؟، یا آیا کس دیگری نمی تواند این کار را به جای من انجام دهد؟"، نقطه شروع رفتار اخلاقی نیست، بلکه نشانه مرگ آن است؛ درست همان طور که کل اخلاقیات با این سؤال قابیل شروع شد: آیا من مسئول برادرم هستم؟

  •  

"نیاز به اخلاق" (این عبارت ناسازه گویی است؛ هر چیزی که نیازی را برآورده سازد، چیزی غیر از اخلاق است) یا "مصلحت بودن اخلاق" را نمی توان به طور برهانی و استدلالی بیان کرد، چه رسد به این که اثبات کرد. اخلاق چیزی نیست جز تجلی فطری انسانیت- اخلاق در خدمت هیچ هدفی نیست و قطعا انتظار سود، آسودگی خاطر، شهرت یا ترقی شخصی، راهبرش نیست.

  •  

در گذشته نه تنها می توانستیم فلاکت را ببینیم بلکه در عین حال قادر بودیم آن را کاهش دهیم یا از بین ببریم و به همین دلیل، در موقعیت انتخاب اخلاقی قرار می گرفتیم که "حالت خود مختار زندگی" می توانست به آن بپردازد حتی اگر این کار خیلی دشوار بود، ولی امروزه شکاف روزافزون میان آنچه به طور غیر مستقیم از آن آگاه می شویم و آنچه می توانیم به طور مستقیم انجام دهیم بلاتکلیفی و عدم قطعیت بی سابقه ای به وجود می آورد که توأم با تمام انتخاب های اخلاقی است، یعنی استعداد اخلاقی ما عادت به عمل کردن ندارد، و شاید حتی قادر به این کار نیست.

  •  

هر چه افراد ریشه دار احساس خطر بیش تری کنند، بیش تر احتمال دارد که عقاید آن ها به جانب بالاترین درجه توهم و تصلب آموزه ای سوق یابد. و افراد ریشه داری که با سیل پناهندگان روبرو هستند، برای احساس خطر کردن همه نوع دلیلی دارند. علاوه بر بازنمایی "ناشناخته مهم" که همه غریبه ها تجسم آن به شمار می روند، پناهندگان حاکی از سر و صداهای دوردست جنگ و بوی بد خانه های خراب شده و دهکده های سوخته ای هستند که به افراد ریشه دار یادآوری می کنند که نفوذ در پیله روال عادی امن و آشنای آن ها (امنیتی معلول آشنایی) یا از بین بردن آن چقدر ممکن است آسان باشد. به قول برتولت برشت پناهندگان منادی اخبار ناگوار هستند.

  •  

جهان فقط به این دلیل که انسان ها آن را می سازند انسانی نیست، و فقط به این دلیل که صدای انسان در آن به گوش می رسد انسانی نمی شود، بلکه جهان فقط وقتی انسانی می شود که به موضوع گفتار بدل شده باشد... آنچه در جهان و درون ماست فقط وقتی انسانی می شود که از آن سخن بگوییم، و در جریان سخن گفتن از آن، یاد می گیریم که انسان باشیم.
یونانی ها این انسانی بودن ناشی از گفتار ناظر به دوستی را philanthropia "انسان دوستی"، می خواندند، زیرا خودش را در آمادگی برای تقسیم جهان با دیگران جلوه گر می سازد. آرنت به پیروی از لسینگ، قهرمان فکری اش، تأیید می کند که "گشودگی به روی دیگران، پیش شرط "انسانیت" به هر معنایی است. تفاوت گفتگوی انسانی واقعی با حرف زدن محض یا حتی بحث کردن در این است که لذت بردن از شخص دیگر و حرف های او در جای جای آن ساری می شود."

  •  

لسینگ درست از همان چیزی خوشحال می شد که همیشه - یا حداقل از زمان پارمنیدس و افلاطون - فیلسوفان را ناراحت کرده است: این که حقیقت، به محض بیان، بلافاصله به شکل یکی از میلیون ها عقیده موجود در می آید، مورد تردید قرار می گیرد، از نو بیان می شود و به یکی از هزاران موضوع گفتمان تقلیل می یابد. عظمت لسینگ صرفا ناشی از این نیست که عقیده داشت در جهان انسانی ممکن نیست فقط یک حقیقت واحد وجود داشته باشد، بلکه سوای آن، ناشی از این است که خوشحال بود که فقط یک حقیقت واحد وجود ندارد و، بنابراین، مادامی که انسان ها وجود دارند، گفتمان بی پایان میان آن ها هم وجود خواهد داشت. یک حقیقت مطلق واحد به منزله مرگ تمام این گفتگوها می بود و این امر به معنی پایان انسانیت می بود.

  •  

صدق یا حقیقت، مفهومی به شدت لاادریانه است. حقیقت زاده رویارویی عقاید آشتی ناپذیر و نیز حاملان مصالحه ناپذیر آن هاست. در صورت فقدان این رویارویی، ایده "حقیقت" به وجود نمی آمد. در این صورت، تنها چیزی که لازم بود بدانیم این بود که "چگونه به راه خود ادامه دهیم" - و اوضاع و احوالی که باید در آن "به راه خود ادامه دهیم"، معمولا با دستورالعمل واضحی برای "به راه خود ادامه دادن" کامل می شود، مگر این که در آن تردید کنند و، بنابراین، ناآشنا شود و بداهت خود را از دست بدهد.