گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

من / مل تامپسون

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۳ ق.ظ

پرسش فقط این نیست که "من کیستم؟" بلکه این هم هست که "برای چه زندگی می کنم؟" و "چه کاری ارزش انجام دادن دارد؟" وقتی که برای خودم هدفی تعیین می کنم با تصمیمی می گیرم باید باور داشته باشم که این منم که آینده ام را می سازم وگرنه خودم را مثل یک عروسک خیمه شب بازی خواهم دید که با بندهای شرایط تکان می خورد. اینکه آیا عروسک گردانی هست، چه خدا و چه سرنوشت، موضوع دیگری است. به اعتقاد من، هنر زندگی و هدف هر فلسفه شخصی این است که یک "من" معنادار بسازد و به زندگی ام معنا ببخشد.

  •  

معتقدان به افراطی ترین شکل این رویکرد که "ماده گرایی حذفی" نام دارد می گویند، پدیده های ذهنی همچون افکار، احساسات، اهداف و آرزوهای ما اصلا وجود ندارند بلکه فقط اسم هایی هستند که به کار سیستم عصبی مان داده ایم و اگر علم عصب شناسی بتواند دقیقا نشان دهد که چگونه هر یک از بخش های مغز احساسات، افکار و چیزهایی مانند آن را کنترل می کند، دیگر نیازی به توضیح و تبیین بیشتر درباره آنچه ذهن می نامیم وجود نخواهد داشت. ما در اصل همان میلیون ها میلیون ربات کوری هستیم که در مغزمان در حال تقلایند؛ فقط همین. به این ترتیب ماده گرایی به علم باوری نزدیک می شود: یعنی اعتقاد به اینکه استفاده از روش علمی تنها راه فهم جهان است.

  •  

حرف ماده گرایان افراطی که ذهن را با کار مغز یکی می دانند، همان معنی را می دهد که بگوییم یک تابلوی نقاشی ون گوگ چیزی به جز میلیون ها میلیون ذره کوچک رنگی نیست. ماهیت، معنا و واقعیت یک اثر هنری را نمی توان با بررسی رنگ و بوم نقاشی بیان کرد. هر پدیده ای مقیاس و محدوده خاصی دارد که در چارچوب آن معنادار است. اگر آن را در سطح و مقیاسی نادرست در نظر بگیریم معنا و نقش خودش را از دست می دهد و در واقع اصلا وجود نخواهد داشت. در سطح ذرات رنگ در واقع اصلا تابلوی ون گوگی وجود ندارد. به همین منوال هر تبیینی درباره آگاهی انسانی و آگاهی از خود هم فقط در صورتی معنادار است که در سطحی فراتر از سلول های عصبی انسان بررسی شود.

  •  

اگر همه چیز این جهان از جمله مغز ما جزو شبکه ای از ذرات مادی باشد که با زنجیره ای علی تعیین می شود، دیگر جایی برای آزادی، خودانگیختگی و کارهای حسی و شهودی باقی نمی ماند. در این صورت انگار همه چیز از پیش تعیین شده و معلول علت های بیرونی است. پس احساس آزادی من و حتی ادراکم از خودم هم چیزی جز توهم نخواهد بود.
قابل تصور است که حتی وقتی فکر می کنیم آزادانه در حال انجام اعمالمان هستیم، اگر بعدا به پشت سر بنگریم می بینیم که تک تک انتخاب های ما قابل پیش بینی بوده است. تقلب هم فایده ای ندارد: حتی تغییر عقیده ناگهانی مان هم همان قدر قابل پیش بینی است که تصمیم بدیهی تر اولیه.

  •  

با طرح مفهوم عدم قطعیت کوانتومی شاید بتوان ادعا کرد در دل کنش های ما که تحت کنترل سیستم عصبی مان هستند عنصر تصادف وجود دارد اما نمی توان مدعی شد که تجربه شخصی ما از آزادی صرفا نتیجه تصمیم گیری تصادفی است. چراکه ما آزادی مان را دقیقا به صورت سبک و سنگین کردن گزینه های مختلف، سنجیدن جنبه های مثبت و منفی هر انتخاب و بررسی اولویت هایمان تجربه می کنیم.
من آزادی ام را به صورت شکاف کوچکی از عدم قطعیت در محدوده امور تعیین شده تجربه نمی کنم، تجربه من از آزادی ام همچون فضایی باز و بزرگ در مقابل دروازه ای است که عوامل محدودکننده، مثل مدافعان در یک مسابقه فوتبال، سعی می کنند مرا از شوت کردن توپ در جهتی که می خواهم بازدارند. گاهی تلاشم برای انجام آنچه آزادانه انتخاب کرده ام به ثمر نمی رسد، اما گاهی هم موفق می شوم و "گل به ثمر می رسد".

  •  

اصلا چطور می توان اطمینان یافت که در تصمیمی که گرفته اید حساب همه چیز را کرده اید؟ مارتین هایدگر این معضل را مسئله "پیش زمینه نامتناهی" می نامد: اینکه بر هر یک از انتخاب های ما، عوامل زمینه ای بی شماری تأثیر می گذارد و آنچه وضعیت را پیچیده تر می کند این است که این عوامل خودشان هم دائما در حال تغییرند. اگر سعی کنیم در تصمیم گیری مان همه جوانب امر را بسنجیم و حساب همه چیز را بکنیم، در باتلاقی از دلایل و انگیزه های مختلف فرو خواهیم رفت. در نهایت دل به دریا می زنیم و یکی از راه ها را انتخاب می کنیم. در این وضعیت، آزادی یعنی فهمیدن اینکه هرگز نمی توانیم به یقین برسیم؛ یعنی در یافتن و پذیرفتن مسئولیت انتخابی که همه جوانب آن قابل سنجش نیست.

  •  

به تدریج که خود این فرایند آگاهی پیچیده می شود پدیده خودآگاهی بازاندیشانه شکل می گیرد؛ علاوه بر "من شناسنده" که مرکز مجموعه ای از تجربه هاست، یک "من موضوع شناخت" به وجود می آید که حاصل آگاهی بازاندیشانه است. به این ترتیب جهان دیگر فقط مادی نیست بلکه جهانی است که ارزشگذاری شده و با من شناسنده تجربه گر پیوند می یابد، و این خودآگاهی بازاندیشانه به سطح تازه ای از واقعیت می رسد: سطح ذهنی. هر چیز مادی را که می بینیم به صورت معنا، هدف و ارزش تفسیر می کنیم. در واقع همین تفسیر کردن، که مستقیما با خود تجربه گر در ارتباط است، جهان ذهنی ما را می سازد.

  •  

من شخصا هیچ کدام از دو دیدگاه ماده گرا یا دوگانه انگار را کاملا قانع کننده نمی بینیم و فکر می کنم وقتی دو پاسخ متضاد به یک مسئله هر دو به یک اندازه منطقی به نظر برسد ولی هیچ کدام هم چندان قانع کننده نباشد، می تواند نشانه این باشد که با پرسش اشتباهی مطرح شده و یا احتمالا منطقی که آنها را با هم در تناقض می بیند اشتباه است. مثلا شاید بتوانیم به پیروی از بندیکت اسپینوزا این طور در نظر بگیریم که امر مادی و امر ذهنی جنبه های بیرونی و درونی پدیده ای واحد هستند؛ یکی از دید ناظر بیرونی است و دیگری چیزی است که خود سوژه تجربه می کند. چنین رویکردی نقاط قوت هر دو دیدگاه ماده گرا و دوگانه انگار را دربر می گیرد.

  •  

در واقع ماده گرایان حق دارند که می گویند در جهان مادی جایی برای چیز دیگری وجود ندارد، برای چیزهایی از جنس "دنیای اشباح" که ذهنی است نه جسمی. پشت چشم های ما هیچ فضای خالی وجود ندارد که از آن جهان را بنگریم. هرچه هست استخوان است و مغز. اما من این را هم می دانم که وقتی از "من" حرف می زنم یا وقتی با "تو" مواجه می شوم دارم راجع به یک شخص حرف می زنم نه راجع به مجموعه ای از سلول های عصبی متصل به یک بدن. از طرفی دیدگاه دوگانه انگار هم دست کم با حس شخصی و مبتنی بر عقل سلیم ما از خودمان، با گفتگوی درونی و نگاهی که هر یک از ما را موجودی یگانه می سازد، جور در می آید.

  •  

این تصور که ما اساسا هستی هایی اندیشنده هستیم که اتفاقا در بدن هایی مادی سکنی گزیده ایم فقط تا وقتی قابل دفاع است که سالم و سرحال باشیم. وقتی گرفتار بیماری شویم، ذهنمان سست و ضعیف می شود و تنها چیزی که متوجهش هستیم درد، سرگیجه، تب شدید و یا هر چیز دیگری است که رنجمان می دهد. در آن لحظه است که حس می کنیم به تمامی در بدنمان هستیم. هر چند وقتی که ذهنمان دوباره توانایی اندیشیدن را باز می یابد آرزو می کند که کاش به این منشا درد و رنج وصل نبود.

  •  

"من" هسته مرکزی تجربه های ماست؛ آن چیزی است که جهان را تجربه می کند، نه بخشی از آنچه به تجربه در می آید. هیچ کس نمی تواند بفهمد "من" بودنش وقتی که دارد کاری را انجام می دهد واقعا چیست. "من" بخشی از جهان نیست، بلکه جایی است که از آن جهان را می بینیم. "خود، مرز جهان است." هیچ کس دیگری نمی تواند بفهمد مثل من حس کردن و مثل من فکر کردن چگونه است، چراکه "من" نه متعلق به جهانی است که آن ها تجربه اش می کنند و نه متعلق به جهانی است که من می توانم به دقت تعریف کنم.
زیرا به محض اینکه رو به خودم می کنم، ناخودآگاه طوری بخش هایی از خودم را توصیف می کنم که انگار از دید یک ناظر بیرونی است. اما این همان چیزی نیست که وقتی علایقم را ابراز می کنم، تصمیم می گیرم، عاشق می شوم و یا ترس، گرسنگی، هیجان یا احترام را تجربه می کنم، حس می کنم. با هر بار کنش اندیشیدن و انتخاب، در واقع در حال ساختن آن چیزی هستم که می توانیم آن را "من موضوع شناخت" بنامیم.

  •  

هر چیزی که نسبت به آن آگاه باشم بخشی از من است. مغز، بدن، خانه و خانواده اولین نقاط شروع ماست، اما علاوه بر این، کار، کشور و گروه های اجتماعی هم هست و حتی تصویر کلی گونه انسان که بر قشر نازک و ناپایدار اما زیبایی از حیات بر سطح این کره خاکی زندگی می کند. اگر بر آن آگاه باشید، بخشی از تعریف "من" بودنتان می شود: بخشی از هویتتان به عنوان یک فرد انسانی. بنابراین برای فهم خودمان باید همه این ساختارهای اجتماعی و مادی بیرونی را که در محدوده شان عمل می کنیم، بشناسیم.

  •  

حتی اگر جزو کسانی باشیم که لحن نوشتار و ابتذال بعضی از این کتاب های مد روز جستجوی خوشبختی و راه موفقیت را مسخره کنیم باز هم چشممان به دنبالشان است. در پس ذهنمان می گوییم: من سطحم بالاتر از این حرف هاست اما در واقع ما هم در همان دام افتاده ایم (حالا شاید در سطحی بالاتر). زیرا به خودمان و به دیگران نگاه کرده و موقعیتمان را در جامعه برآورد کرده ایم؛ جایگاه خودمان را به پرسش کشیده ایم و پاسخمان این نبوده که "من می توانم بالاتر از این باشم" بلکه گفته ایم "من همین حالا هم بالاتر از این هستم."

  •  

تلاش برای قدرتمند شدن، خوش قیافه و جذاب شدن: بله، خوب می دانیم که همه این راه ها به سکس ختم می شود. اما با این حال اگر فکر کنیم هدف از همه این ها رسیدن به رابطه جنسی است، وسیله را با هدف اشتباه گرفته ایم. غریزه جنسی به این دلیل یک کشش زیستی بسیار قوی است که راه تداوم نسل انسان است. و تلاش برای بهتر شدن در این زمینه، در واقع نتیجه فرعی تلاش بنیادی ما برای بقا و تولیدمثل است.
پس شاید خیلی هم نباید طرز فکر مطرح شده در ادبیات "خودیاری"، "باید بالاتر بروی و تو می توانی" را مسخره کنیم. زیرا هر قدر هم توصیه هایش سطحی و مبتذل باشد، در واقع روی اساسی ترین نیاز زیستی انسان دست گذاشته است. و خود یا همان "من" که از طریق آمال و آرزوها و تصمیم هایمان شکل گرفته است بیش از آنکه نمایانگر خاستگاه ما باشد، منعکس کننده جایگاهی است که آرزو داریم به آن برسیم. به عبارت دیگر "من" همیشه من آرمانی است.

  •  

کوندرا نشان می دهد که برای ما بسیار دشوار است قبول کنیم رخدادهایی تصادفی ما را شکل می دهند و در نتیجه هیچ ارزش ذاتی نداریم. ما یا داریم زیر بار مسئولیت ها و تعهداتمان خم می شویم و یا اینکه بدون هیچ چیز دست و پاگیری، انگار خودمان را به دست جریان آب سپرده ایم و بدون هیچ ارزش و هدفی، دستخوش تغییر و تصادفیم. بودا هم زندگی را به کف روی امواج دریا تشبیه کرده است، از دید او ما چیزی بیش از حباب هایی نیستیم که خودشان را جدی گرفته اند. به این ترتیب هر چه ندانیم این را می دانیم که به تصادف در مجموعه شرایط خاصی به دنیا آمده ایم و در طول زندگی مان هم تحت تأثیر رخدادهایی تصادفی از یک سو به سویی دیگر کشیده می شویم و در نهایت هم خواهیم مرد. زندگی انسان به تاس بازی بی حاصلی می ماند.

  •  

ما بدون تحقق یکی از این دو شرط نه می توانیم به زندگی مان معنایی ببخشیم و نه می توانیم به موقعیتی برسیم: یا باید باور داشته باشیم که یک نظام عینی و بیرونی ارزش و معنا وجود دارد (چه آن را از خدا گرفته باشیم و چه در دل طبیعت نهفته باشد) یا اینکه باید متعهد شویم که به اراده خودمان نظام ارزش هایمان را بسازیم. اگر هر یک از این باورها را رد کنیم بدون اینکه دیگری را بپذیریم غرق در یأس و پوچی خواهیم شد.

  •  

هملت، شکسپیر از زبان پولونیوس می گوید: "بالاتر از هر چیز با خویشتن خویش صادق باش ..." و این توصیه هم چالشی بزرگ است و هم مایه سردرگمی. زیرا حتی اگر واقعا بخواهیم که با خودمان صادق باشیم، هنوز در حیرتیم که واقعا کیستیم؟ چطور می توانیم با خودمان صادق باشیم اگر ندانیم که در زندگی مان به دنبال چه چیزی هستیم؟

  •  

امروز دین هم صرفا یکی از جنبه های زندگی است در کنار سایر جنبه ها. شاید تصمیم بگیریم که از مذهبی پیروی کنیم اما این کار برایمان تقریبا مثل این است که تصمیم بگیریم در یک باشگاه ورزشی یا هر رشته دیگر مورد علاقه مان ثبت نام کنیم. این حرف به معنی انکار ارزش بینش مذهبی نیست، بلکه صرفا بیان این مسئله است که هم اکنون دین در زمینه محدودتری مورد استفاده یا به قول بعضی ها سوءاستفاده قرار می گیرد. بنابراین امروزه بدیل هایی غیر مذهبی جایگزین آرمان های دینی شده است. تلاش برای بالا بردن استانداردهای زندگی، جای زندگی پرهیزگارانه را گرفته و امید به گذراندن دوران بازنشستگی طولانی در سلامتی و آرامش، جای آرزوی بهشت را گرفته است.

  •  

از میان تمام آرمان هایی که "خود" در حال شکل گیری مان سودایش را در سر دارد، آنکه بیش از همه، مطلوبیت جهانی دارد آرمان اصالت است. آدم های اصیل در برابر عیب جویی رویین تن اند، چیزی در زندگیشان ندارند که مجبور باشند از چشم دیگران پنهان کنند، خوب می دانند چه باورهایی دارند و بر اساس باورهایشان رفتار می کنند.
برای اصیل بودن باید بتوانیم در هر شرایطی بر اساس اصول و ارزش های خودمان عمل کنیم. اصالت، در بهترین حالت یعنی رسیدن به یک منظر کاملا متعادل، منظری فارغ از چشم اندازهای حقیری که همیشه خودمان در مرکزشان قرار داریم، منظری که تحت هدایت عقل و وجدان به آن می رسیم. اما باید توجه داشت که ممکن است کسی رفتاری اصیل داشته باشد و با این حال اشتباه کند. چراکه درستی یک عمل به سه چیز بستگی دارد اطلاعات، ارزش ها و قدرت استدلال.

  •  

"بی صداقتی" حالتی است که بر اساس آن شخص به خودش اجازه می دهد که شرایط یا دیگران را در قبال آنچه که در زندگی اش رخ می دهد مقصر بداند، و از دید سارتر این درست نقطه مقابل اصالت / صداقت است. در مواقعی که با انتخاب هایی بسیار دشوار یا اضطراب آور رو به رویم با این کار خودمان را از زیر بار مسئولیت بیرون می کشیم.
اما از نظر سارتر انتخاب رفتار اصیل، تنها یک وسوسه نیست بلکه مسئولیتی جدی است. در واقع این سنت فکری به سورن کیر گگور می رسد، به باور او مهم این نیست که چه چیزی را انتخاب می کنیم، مسئله مهم این است که این انتخاب چقدر برایمان جدی است؛ از دید او اصالت کنش ما در همین میزان جدیت آن نهفته است.

  •  

مارکس فکر می کرد که وقتی مردم تسلط بیشتری بر زندگی شان به دست آورند دین تضعیف و از زندگی مردم محو می شود. اما او کاملا در اشتباه بود. ضربه هایی که استدلال های منطقی بر صحت نظام اعتقادات دینی وارد می کنند، نتوانسته از قدرت دین بکاهد؛ اگر این طور بود دین مدت ها پیش باید از بین می رفت. اما تداوم و توسعه دین ربط چندانی به درستی نظام باورهایش ندارد، عامل اصلی استمرار دین این است که نویدبخش مجموعه ای از باورهاست که بر هر باور دیگری غلبه دارد: اینکه تو مهمی؛ زندگی ات معنایی دارد؛ شفا یافته ای و رستگار شده ای؛ اینکه عاقبت آن شرافت و اصالتی را که در آشفتگی و سردرگمی های زندگی روزمره آرزویش را داشتی، به دست آورده ای؛ گمگشته ای هستی که سرانجام خانه ات را یافته ای.

  •  

اصالت، حاصل انسجام بخشیدن به انتخاب ها و تصمیم های مختلف زندگی مان است، حاصل پیش بردن زندگی مان بر اساس افکار و اعتقادات خودمان، اصالت یعنی شناختن دامنه محدود کارهایی که می توانیم در فاصله بین پرتاب شدن به هستی در هنگام تولد، و ترک کردن آن در هنگام مرگ، انجام دهیم.
به اعتقاد دوبووار توانایی اندیشیدن و در نتیجه فراتر رفتن از خود، تعهدی اخلاقی برایمان ایجاد می کند. تصمیم هایی که می گیریم بار سنگینی بر دوشمان می شوند، زیرا گرچه گذشته ما از قبل تعیین شده و بر زندگی امروزمان تأثیر می گذارد اما آینده همواره پیش رویمان گسترده است، چیزی است که می توانیم آن را شکل دهیم، آینده جلوه گاه آزادی ماست.

  •  

اشیای مادی که در جهان با آن ها مواجه می شویم در حالت "در خود" هستند. وقتی که ما خودمان را هم مثل یک شیئی مادی بررسی می کنیم - وقتی که خودمان را به عنوان چیزی "آن بیرون" تعریف می کنیم- به صورت مجموعه ای شامل تعهداتمان، شغلمان، جهان سیاسیمان و حتی بدنمان ما هم مثل دیگر اشیای مادی فقط در همان سطح "در خود" وجود داریم.
اما وقتی که به عنوان یک سوژه کنشگر، انتخابگر و دارای خواست با جهان روبه رو می شویم. در این حالت است که "بودن برای خود" را تجربه می کنیم. بنابراین مسئله این است که وقتی جنبه هایی از خودمان را از چارچوب "من" بیرون می اندازیم تا یک کل منسجم بسازیم بدون اینکه نابهنجاری های آزاردهنده انسانی به آن راهی داشته باشند، در واقع داریم هر چه بیشتر خودمان را چیزی در خود می بینیم: مثل اشیاء.

  •  

هر تصویر از خود که آگاهانه ساخته و پرداخته شده باشد، چه در اینترنت، چه در زندگینامه شخصی و یا در هر رسانه دیگر، با پرسشی جدی مواجه است. اینکه آیا این مسئله، چیزی از اهمیت کار فهمیدن و شکل بخشیدن به خودمان در جهان مادی کم می کند؟ نگرانی من از این است که ممکن است به جایی برسیم که خودهای مجازی از خودهای مادی مان، واقعی تر و نزدیک تر شوند یعنی کم کم خودمان هم جنجال تبلیغاتی مان یا روایت زندگینامه خودساخته مان را باور کنیم.

  •  

هویت شخصی، آنچه "من" نامیده می شود روند ساختن و به کار بردن یک نقشه است. نقشه ای است در ابعاد واقعی که ذهنمان آن را بر روی جهان هستی می اندازد. این نقشه شامل همه چیزهایی است که خود جهان فاقد آن است: ارزش، معنا و اهمیت. مغز ماست که این فرایند نقشه برداری را انجام می دهد و تجربه "من" بودن ماحصل جریان مداوم ارجاع هر تجربه به تجربه های پیشین است به واسطه فرایندی که حافظه می نامیمش.
دنیل دنت می گوید "خود"، قصه ای است که به کمکش به جهان معنا می دهیم. درست همان طور که جسم مادی مان تعادلش را حول نقطه ای فرضی برقرار می کند که آن را مرکز ثقل می نامیم، خود هم یک "مرکز ثقل روایی" است: وجودش در خدمت این است که به قصه زندگی مان یک نقطه کانونی ببخشد. بنابراین خود چیزی است ضروری اما نه واقعی و عینی. چیزی است که خود فرد می سازدش.

  •  

ما بازخوردی هستیم که حواسمان از مغز می گیرد؛ ماحصل کنش متقابل میان مغز و اندام های حسی مان هستیم. این بازخورد، داده های حسی خام را تبدیل به چیزی می کند که به تجربه "من" در می آید و به "من" در نقشه "جهان من" جایگاهی مرکزی می بخشد. به همین دلیل است که ما خودمان را در جهان و در حال دیدن اطرافمان حس می کنیم و نه پنهان شده در چین خوردگی های مغزمان. و حالا برایمان روشن می شود که چرا "خود" را نه می توان با مغز یکی دانست و نه وجودش را مستقل از مغز دانست.

  •  

نباید هویت شخصی را چیزی واحد بدانیم که در جایی وجود دارد، چه در مغزمان (اگر ماده گرا باشیم) و چه در جهان مجزای افکار و ایده ها (اگر دوگانه انگار باشیم) خود، ترکیبی است از دو سیستم که همزمان کار می کنند. یکی سوژه تجربه کننده ای است که جهانش را بررسی می کند، درباره آن اطلاعات جمع می کند، نسبت به آن واکنش نشان می دهد و در آن زندگی می کند. و دیگری مغز است که با استفاده از همه این اطلاعات نقشه شخصی مان را می کشد.

  •  

باور به خدا می تواند به این معنی باشد که "خدا" نامی است که بعضی از مردم به بنیادی ترین مجموعه مختصات نقشه شخصیشان داده اند: خدا نه وجودی در میان جهانشان، بلکه خود جهان است که به گونه ای شخصی به تجربه شان در می آید. چنین خدایی بخشی از جهانی نیست که علم به رویمان می گشاید بلکه بنیادی ترین شیوه فهم خود و جهان در چارچوبی شخصی است.
اگر کسی اعتراض کند که این دیدگاه چنین القا می کند که خدا وجود ندارد یا اینکه او صرفا یک برساخته انسانی است، پاسخم این است که خود من و شما هم برساخته ای انسانی هستیم. اگر از دیدگاهی کاملا علمی بنگریم خود ما هم وجود نداریم. هیچ جایی در جمجمه مان نیست که در آن اثری از "من" بیابیم. آنچه می بینیم فرایندهای بسیار پیچیده سیستم عصبی است که مشغول نقشه برداری از نقاط مهم و معنادار در جریان مداوم تجربه هاست.

  •  

در مسیر زندگی مان از لحظه تولد تا مرگ، همان قدر که به دست آوردن هست، از دست دادن و گذشتن هم هست. فلسفه بودایی می گوید ریشه اصلی نارضایتی انسان ها از زندگی شان آرزومندی و میل به تصاحب است. این صرفا دعوتی اخلاقی به ساده زیستی نیست بلکه پایه و شالوده اصلی تلقی بودایی از سرشت واقعیت است. بودا دریافت که در این دنیا همه چیز در تغییر است و هیچ چیز ماهیت ثابتی ندارد. پس چسبیدن به چیزی به امید اینکه برایمان رضایتی دائمی به ارمغان بیاورد، اساسا محکوم به شکست است. اگر در تمنای چیزی غیر ممکن باشیم، ناکام خواهیم ماند؛ اگر بخواهیم که همه چیز همواره برایمان در حد کمال و ماندگار باشد، گرفتار نارضایتی خواهیم شد.

  •  

گفتن اینکه چیزی پوچ است به این معنی است که آن چیز می توانست معقول و منطقی باشد اما نیست. پوچی نوعی زیر سؤال رفتن عقل است. پس اگر به این نتیجه رسیدیم که جهان پوچ است، برداشت من این است که ریشه مشکل در خود مفهوم معنادار بودن و پوچی نهفته است. وقتی شکوه می کنیم که جهان با من سر ناسازگاری دارد، محتمل تر این است که من با جهان سر ناسازگاری داشته باشم. پس بیایید بحث اگزیستانسیالیست ها را وارونه کنیم. شاید به جای اینکه بگوییم جهان اساسا پوچ است چون سرشت تصادفی و ناپایدارش برخلاف تصور ما از معناداری و هدفمندی است، باید در تلقیمان از معنا و هدف در جهانی ناپایدار تجدید نظر کنیم.

  •  

درستی یا نادرستی باورهای دینی آنقدر حیاتی نیست که آرامش و تسلی خاطر عمیقی که به مؤمنان می بخشد. مارکس دین را متهم می کند که روح یک جهان بی روح و افیون مردم است. از بسیاری جهات دین چیزی بیشتر از این نیست و به همین هم افتخار می کند؛ به اینکه در دنیایی بیگانه و غیر شخصی، به انسان ها احساس آشنایی و پذیرفته شدن می بخشد و به جهانی که به قول نیچه لنگر و طناب های کشتی اش را آب برده، جهت و مقصد راه را می نمایاند. "رستگار شدن" یعنی یافتن ارزش و معنایی پایدار، یعنی تأیید گرفتن برای طی مسیر زندگی، یعنی باور به اینکه حتی در این جهان عاری از قطعیت و یقین، هر اتفاقی که برایمان بیفتد، کسی هست که به ما توجه دارد.

  •  

تجربه امروز ما در ورود به دنیای مجازی، تفاوت زیادی با جهان های خیالی دیگری ندارد که انسان ها پیش از این همیشه واردشان شده اند: جهان ادبیات، هنر، اسطوره های مذهبی و یا مناسک اجتماعی؛ جهان هایی که در آن ها خود آرمانی مان ستایش می شود، رویاهایمان دوباره جان می گیرند و دمی از زندگی عادی و بی ماجرای روزمره مان فاصله می گیریم.

  •  

پرتاب شدن ناگهانی به تجربه آزادی مطلق، یعنی تجربه اینکه بتوانیم دقیقا همان چیزی بشویم که می خواهیم باشیم، دقیقا همان کاری را بکنیم که دلمان می خواهد و هرگز نگران این نباشیم که کسی که سال هاست ما را می شناسد مچمان را بگیرد، واقعا رعب انگیز است. اما این همان چیزی است که دنیاهای مجازی عرضه می کنند. ما آزادیم، مطلقا آزادیم که "من" نهایی مان را به دور از تأثیر احساسات بازدارنده دوران کودکی یا ترس از عواقب کارهایمان بسازیم. همانطور که در بازی های کامپیوتری آزادانه نابود می کنیم و قاطع و بی رحم، آدم می کشیم، اما این حس آزادی وقتی در تقابل با خود "واقعی" مان در دنیای واقعی قرار می گیرد، محدودیت های "من" اصلی مان و کندی شکل گرفتن آن را به خوبی نشان می دهد.

  •  

ما هرگز نمی توانیم مرگ خودمان را تجربه کنیم. پس در واقع این خود مرگ نیست که مسئله ماست بلکه انتظار مرگ است. بنابراین آماده شدن برای مرگ یعنی اینکه بتوانیم زندگی مان را به صورت یک کل ببینیم به صورت چیزی کمال یافته و به انجام رسیده نه به صورت چیزی که روزی در آینده چیز بهتری خواهد شد. آماده شدن برای مرگ یعنی به جای اینکه امید ببندیم به اینکه "این چیزی است که می خواهم بشوم" بتوانیم بگوییم "این چیزی است که شده ام"

  •  

ما رو به مرگ زندگی می کنیم؛ مرگ مقصدی است که به سویش در حرکتیم. این نشانگر ماهیت متناهی زندگی ماست. هایدگر می گوید ماهیت انسان [دازاین] هستی اوست و هستی یعنی درگیر شدن با جهان و زیستن یک زندگی اصیل از طریق متمایز ساختن خودمان از توده مردم و دیگر عناصر جهانی که ما را فراگرفته است.

  •  

تغییر مداوم و عمر محدود ما بستر اصلی هر نوع خود آگاهی است. اگر اینطور نبود هیچ چیز برایمان با ارزش و یا غم انگیز نبود زیرا در گستره زمان نامتناهی یا همه چیز خوب است و یا بی اهمیت. اهمیت همه چیز ناشی از همین محدود بودن زمان است.
اگر زندگی ارزشی داشته باشد، این ارزش باید در همین روند زندگی نهفته باشد نه در نتیجه نهایی آن، چراکه نتیجه نهایی مرگ است و تجزیه شدن عناصری که این موجود پیچیده و ذی شعور را به وجود آورده است.

  •  

فیلسوفان دیگری هم هستند که معروفند به اینکه با آرامش و متانت با مرگ روبرو شده اند: سقراط، سنکا، اپیکور، هیوم. آن ها اجتناب ناپذیری و طبیعی بودن مرگ را به عنوان بخشی از زندگی پذیرفته بودند. نوعی گذاشتن و گذشتن نهایی. افلاطون در مکالمه فایدون این حرف را از قول سقراط نقل می کند که فیلسوف واقعی عاشق مرگ است. مواجهه با مرگ با آرامش و متانت نهایت موضع "فلسفی" است.

  •  

مضمون اصلی تائوئیسم طبیعی بودن و سپردن خود به جریان تائو است. بنابراین تأکیدش بر این است که برای اینکه یک کنش طبیعی باشد نباید به زور انجام شود و یا بر خلاف سیر طبیعی امور باشد. "وو وی" به معنی سکون و بی عملی نیست بلکه منظور کنش طبیعی است :کنشی که ساده و بی دردسر به هدفش می رسد و کمترین آسیب را به جهان اطرافش وارد می کند، مثل جراحی با ابزاری تیز نه با گرز گران.
این مفهوم را می توان به مفهوم "ناخود" تبدیل کرد "ناخود" زمانی پدید می آید که زندگی در آگاهی ناب و در عین حال نوعی ناخودآگاهی طبیعی جریان می یابد. در والاترین لحظه های زندگی مان لحظه های خلاقیت، شور و شعف خود به کلی حذف می شود. وقتی من شناسنده کاملا درگیر است، من موضوع شناخت ناپدید می شود.

  •  

در رمان زنگ نوشته آیریس مرداک و در جاهای دیگر هم با این مضمون مواجه می شویم که "زندگی خوب" آن زندگی است که بدون هیچ تصور از پیش اندیشیده ای از خودمان باشد و بر این مسئله تأکید می شود که اشتغال خاطر به خودمان و تصویرمان محدود کننده انسانیت ماست.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی