گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

وقتی که دستور رسید که من باید یک ستاره شش ضلعی داوود به روی سینه لباس هایم بدوزم، ستاره ای که در میانش نوشته شده بود "جهود"، بیش تر خجلت زده شدم و دیگر اصلا دلم نمی خواست از خانه بیرون بروم.
پس توی خانه از صبح تا شب چه باید می کردم؟ می خواندم. از همه کتاب هایی که داشتم، یکی برایم هیجان انگیز تر از همه بود، کتابی که به نثر دو حماسه هومر را نقل می کرد. بارها و بارها این دو کتاب را خواندم تا جایی که صفحه به صفحه اش را حفظ شدم. سال ها طول کشید تا فهمیدم علی رغم جانبداری نویسنده به نفع یونانی ها، من با شور تمام با تروایی ها همدلی داشتم. من ستایشگر هکتور بودم و عاشق پاریس که انتقام مرگ هکتور را می گرفت. من هم در محاصره بودم و برای همین طرفدار آن هایی که خودشان هم در محاصره بودند.

  •  

معلم من ستایشش از انشای من را به این ترتیب نشان داد که گفت آن را با صدای بلند بخوانم. شاید او با این کارش به من کمک کرد تا وظیفه و مشغله آینده ام را برای خودم معین کنم. اما به احتمال قوی تر وقتی که انشایم را می نوشتم به یکباره و به صورتی غیر منتظره پی بردم که نوشتن چه قدرت رهایی بخشی به آدم می دهد. نوشتن به آدم این قدرت را می دهد که وارد زمان هایی شوی که در زندگی واقعی دور از دسترس هستند، حتی ورود به ممنوع ترین مکان ها. فراتر از این، نوشتن این قدرت را به آدم می دهد که هر کسی را به مهمانی خود دعوت کنی.

  •  

در سال های بعدی پی بردم که بسیار اندکند آن چیزهایی که بتوانند جایگزین شرف از دست رفته، اخلاق آسیب دیده شوند، و شاید برای همین بود که تا جایی که می شد جان کندم که این اصول را در طول دوره رژیم کمونیستی حفظ کنم. هر جامعه ای که بنایش بر بی صداقتی است و هر جرم و جنایتی را تحمل می کند با این بهانه که این بخشی از رفتار عادی انسانی است، رفتاری منحصر به مشتی از نخبگان، و گروه دیگری را هر قدر اندک و کوچک محروم می کند از غرور و شرفش و حتی حق زندگی اش، خودش را دستی دستی محکوم به انحطاط اخلاقی و نهایتا فروپاشی محض می کند.

  •  

این شناخت یا آگاهی که ممکن است همین فردا تو را بکشند عطشی برای هر چه پر شورتر زیستن در آدم به وجود می آورد؛ این شناخت یا آگاهی که شخصی که هم اکنون با او صحبت می کنی ممکن است همین فردا کشته شود، آدمی که بسیار دوستش داری، باعث می شود که همیشه از دوست شدن با آدم ها هراس داشته باشی.
آدم در این شرایط در درون خودش نوعی دیوار درست می کند تا بتواند پشت آن هر آنچه را که شکننده است پنهان کند: عمیق ترین احساساتش، عمیق ترین روابطش با دیگران، خصوصا با آن کسانی که بیش از همه به آدم نزدیکند. این تنها راه برای تحمل کردن جدایی های مکرر، ناگزیر، و از پا در آورنده است. اگر آدم این دیوار را زمانی در درونش برپا کند که هنوز کودک است، آنگاه باید بقیه عمرش را صرف کوبیدن و فرو ریختن این دیوار کند، و سؤال این است: آیا هرگز می توان این دیوار را کاملا تخریب کرد؟

  •  

البته جهان واقعی جهان قصه های پریان نیست، على الخصوص در چنان زمان هایی و چنان مکان هایی، و آن ایمانی که افراد را نگه می داشت برای اکثر افرادی که دور و بر من بودند پوک و پوچ و توخالی از آب در آمد. من اما جان به در بردم؛ من آنقدر زنده ماندم که پایان جنگ را ببینم. برای من، نیروهای خیر، که عمدتا در ارتش سرخ تجسم پیدا کردند، سرانجام پیروز شدند و مثل بسیاری از کسانی که از این جنگ جان سالم به در بردند زمانی طول کشید تا درست متوجه شوم که غالبا این نیروهای خیر و شر نیستند که با یکدیگر نبرد می کنند، بلکه صرفا نیروهای شر متفاوتند که با همدیگر برای سلطه بر جهان رقابت می کنند.

  •  

به نظرم می آید که برای یک نویسنده، هر تجربه ای، حتی هولناک ترین تجربه های مفید است، به شرطی که بتواند از آن ها جان به در ببرد. منظورم از این حرف این نیست که هولناک ترین تجربه ها برای داستان گویی بهتر از آن چیزهایی هستند که زندگی معمولی و روزمره پیشکش می کند؛ تجربه های نیرومند و افراطی وقتی که درست در خط فارق میان مرگ و زندگی ایستاده ایم، یا وقتی که، به عکس، رحمت نجات ناگهانی را تجربه می کنیم، معمولا وجود ما را آشکارتر و روشن تر از هر چیز دیگر در زندگی شکل می بخشد. اما تجربه های افراطی و لب مرزی می تواند داوری ما را نامتعادل کند. اگر از یک خط مرزی یا خط فاصل بنگریم، جهان معمولا به نظرمان متفاوت تر از آن می آید که در حالت عادی درکش می کنیم.

  •  

اگر تجربه های دوران جنگ در برخی افراد به نوعی عطش انتقام در وجودشان دامن زد، اما در عین حال آن ها را در طول زندگی در برابر کسانی که دشمن خود می پنداشتند، یا حتی معارضی بالقوه، جان سخت کرد. در یک کلام، آن ها که قربانیان یک نوع خاص از تعصب بودند اکثرا تسلیم تعصبی از نوع دیگر شدند. من، با فاصله ای که گرفته ام، به این نتیجه رسیده ام که هر تعصبی از هر نوع پیش شرط روانی، پیش درآمد خشونت و وحشت است، به این نتیجه رسیده ام که هیچ اندیشه ای در این دنیا آنقدر خوب و خیر نیست که بتواند تلاشی تعصب آمیز برای به کرسی نشاندن آن اندیشه را توجیه کند، تنها امید نجات در جهان این دوران تساهل و تسامح است.

  •  

اگر ما حافظه مان را از دست بدهیم، خودمان را از دست داده ایم. فراموشی یکی از نشانه های مرگ است. وقتی حافظه نداری دیگر اصلا انسان نیستی. مبارزه برای فرا رفتن از مرگ ذاتا مبارزه ای انسانی است. این احساس که مرگ نباید پایان همه چیز باشد یکی از پایه ای ترین احساسات زیستی و وجودی است. ما با مقاومت در برابر مرگ با فراموشی مقابله می کنیم، و البته به عکس هم: با مقابله با فراموشی، در برابر مرگ مقاومت می کنیم. یکی از اشکالی که این مقاومت می تواند به خودش بگیرد، چنان که در آن اعتراف پرشور کازانتزاکیس دیدیم، آفرینندگی است. آگاهانه یا ناخود آگاه، این اعتقاد باید در ذهن آفریننده حی و حاضر باشد: "چون می آفرینم، پس با مرگ می ستیزم."

  •  

در هر چند ثانیه کتاب تازه ای منتشر می شود. کتاب هایی که اکثرشان بخشی از همان صدای گنگ مداومی هستند که نمی گذارند ما خوب بشنویم. حتی کتاب هم دارد بدل به ابزاری برای فراموشی می شود. آثار ادبی واقعی زمانی خلق می شوند که آفرینندگان آن ها فریاد اعتراضی بشوند علیه آن فراموشی که بر سر آن ها فرود می آید، بر سر پیشینیان آن ها و همعصرانشان که به یک سان فرود می آید بر سر زمانشان و حتی زبانشان. اثر ادبی واقعی چیزی است که در برابر مرگ می ایستد و آن را انکار می کند.

  •  

در مقطعی در تاریخ مدرن، به نظر عده زیادی چنین آمد که حافظه و سنت صرفا بارهایی اضافه هستند که باید زمینشان بگذاریم و خودمان را از شرشان خلاص کنیم. آن فجایع اجتماعی که در این قرن بر سر نوع بشر آمد، مددکارش هنری بود که ستایشگر بی سابقگی، تغییر مداوم، بی مسئولیتی، و آوانگاردیسمی بود که همه سنت های پیشین را به سخره می گرفت و به مصرف کنندگان و تماشاچیان در گالری ها و در تئاترها پوزخند می زد، و از به حیرت انداختن خواننده به جای پاسخ دادن به سؤالاتی که جان خوانندگان را عذاب می دادند، به وجد می آمد.

  •  

آدمیان به این دلیل از پرسیدن باز نمی ایستند که پاسخ هایی که می گیرند ناقص یا نادرست است، بلکه فقط زمانی از پرسیدن دست می کشند که پاسخ ها هیچ ربطی به سؤال هایشان ندارند، با پاسخ ها گمراه کننده، مغالطه آمیز، بی معنا، و پریشانی آور هستند، یا على الخصوص زمانی که تهدیدی هم در دل پاسخ ها هست. اما آدمی که از پرسیدن دست می کشد، در واقع از فکر کردن باز می ایستد. چون فکر کردن، هر چه باشد، پرسیدن مدامی است برای رسیدن به پاسخ و آن آدمی که فکر نمی کند سخن هم نمی گوید، فقط اصواتی از خود صادر می کند.

  •  

اگر شخصی می خواهد در حالی زندگی کند و جان به در ببرد که خطر دائم بیخ گوش اوست، بایستی قدرت تطبیق پیدا کند، یعنی حتی بدترین شرایط را موقعیتی مسلم و ناگزیر بداند، و بعد بکوشد حتی در این شرایط یک زندگی انسانی را به سر برد. در اردوگاه این بدان معنا بود که من می بایستی شان انسانی و تعادل روحی ام را حفظ کنم: جهان درونی ام را، امیدم را، و آزادی درونی ام را حفظ کنم و هرگز تسلیم هراس یا نومیدی نشوم. کسانی که از عهده این کار بر نمی آمدند از دست می رفتند! ثانیا، که این البته اهمیت کم تری دارد، یاد گرفتم که آدم باید این شرایط را مسلم بگیرد، اما فقط در لحظاتی خاص؛ آدم همچنان امیدوار است که شرایط تغییر خواهد یافت، که جنون نمی تواند یک وضع دائمی انسانی یا یک حیات اجتماعی همیشگی باشد.

  •  

امروزه پیوند مردم با تمدن ما پیوند مرگ و زندگی است، و اگر این تمدن بمیرد آن ها هم همراه این تمدن خواهند مرد. مردم هزار هزار و میلیون میلیون خواهند مرد، شاید از قحطی یا بیماری های واگیرداری که دیگر نمی توان بر آن ها غلبه کرد، یا شاید در جنگی پر از استیصال که برنده ای ندارد و همه چیز را به نابودی می کشاند. اما حتی اگر مردم بتوانند ترتیبی بدهند که چنین جنگی پیش نیاید باز هم همچنان خواهند مرد. آن ها از فرط نومیدی خواهند مرد یا به این دلیل که توانایی به دست آوردن نان روزانه شان را نخواهند داشت و یا به این دلیل که طبیعت را ویران کرده اند، طبیعتی که از زمان هایی که حتی به یاد نمی آیند پشتیبان و پشتوانه انسان بوده است.

  •  

پی برده ام که شأن و کرامت انسانی جزو صفات و ارزش های بسیار ستوده در روزگار ما نیست که همگان به دنبالش باشند. به عکس، زندگی در روزگار ما، انسان ها را بیش از آن که به سمت امکان ساده تأمین معاش براند، به سمت افعالی می داند که دون شأن و کرامت انسانی هستند، از پر کردن فرم های استخدامی خفت بار گرفته تا شرکت اجباری در انتخابات یا تظاهرات تقلبی و پوچ و بی معنا. در عین حال، شهروندان امروزی به جهانی پرتاب می شوند که شعارش این است: "چنگ بینداز به هر چیزی که می توانی به چنگ بیاوری و هر چه بیش تر بهتر!"

  •  

امید همیشه به آینده پیوند زده می شود. امید توانایی انسان است برای تخیل خویشتن در موقعیتی که متفاوت از موقعیت کنونی اوست. پس چه چیزی می تواند انسانی تر از امید باشد؟ مرگ هم همیشه به آینده گره زده می شود. و چه چیزی بیش از مرگ می تواند ضد امید باشد؟ با این حساب، امید را می توان کوشش بیهوده انسان برای پرهیز از آگاهی بر آن دم آخر دانست، نوعی مقاومت عجالتی بی زمان، نوعی تلاش از سر استیصال برای غلبه بر خاموشی جهان.
چون به نظر می رسد مرگ یگانه مطلق در زندگی بشری است، پس هر امیدی نسبی است، توهمی که به انسان کمک می کند این مسیر مختوم به مرگ را طی کند. اگر از منظر مطلق ها بنگریم، امید واقعی را فقط کسی می تواند به انسان بدهد که قادر باشد آن پایان محترم را هم با امید بیاکند، کسی که قادر باشد انسان را از دره اشباح مرگ عبور دهد.

  •  

از آن زمان که راهی به سوی امید ابدی به روی انسان گشوده شده است، هر آن کسی که آمده است تا خدا را لغو کند ناچار شده است جایگزینی برای آن به مردمان عرضه کند، اما چون چنان امیدی فقط با دشواری بسیار به روح بشری ربط می یابد، آن جایگزین معمولا به جهانی که در پیرامون انسان است پیوند خورده است. امید این جهانی امید بشری می شود؛ امیدی که درونی بود، بیرونی می شود. بشر این جهان را می سازد و در آن آشوب و غوغای حاصل شده صدای روح او، که از عذاب می نالد، محو و فرا گرفته می شود.
همه امیدهایی که به جهان بیرونی مربوط هستند، به جهان چیزها، در درونشان نوعی ناامیدی از کاذب بودن خود را حمل می کنند. آنگاه که انسان از میان این امیدها به جهان می نگرد، روی می گرداند. اما چون زندگی بدون امید تقریبا تحمل ناپذیر است پس انسان باز به جست و جوی امیدی تازه بر می آید.

  •  

ما مسرف هستیم و تسلیم تقریبا نوعی پرستش مذهبی چیزهای نو شده ایم. ما خیلی زود، خیلی پیش تر از آن که چیزها فرسوده و کهنه شوند از آن ها دلزده می شویم، و چیزها هم خیلی زودتر از سابق کهنه و فرسوده می شوند. حتی وقتی که از آن ها دلزده و خسته نشده ایم، متوجه می شویم که در عرض چند ماه پس از آن که آن ها را خریده ایم از مد افتاده اند. من در کشوری زندگی می کنم که اصلا غرق وفور و فراوانی نیست، به عکس مردم از کمبودها در رنج هستند، و عمدتا کمبود آزادی. حال می بینیم که چطور این مردم با امید چشم به آینده ای دوخته اند که نوید فراوانی می دهد، نوید باریدن کالاهای فراوان بر سرشان. آری، کالاها فراوان خواهند شد و زباله هم، اما آیا خوشبختی هم بیش تر خواهد شد؟ من که تردید دارم.

  •  

هرگز نباید فراموش کنیم که تاریخ قبیله انسانی بیرحمانه است. و باید متوجه باشیم که آنچه فرهنگ، تمدن، اومانیسم، یا قانون مداری می نامیم جز پوسته ای برای پوشاندن جوهر و ذاتی خونین نیست. ساده لوحانه است اگر باور بیاوریم که نیروهای تعیین کننده رفتار بشری در طول قرن ها اکنون رام و مهار شده اند چون ما "دست کم تا حدودی" تشخیص داده ایم که این نیروها کدامند و نامی هم به آن ها داده ایم. و با این همه این چند نسل اخیر باز تسلیم این توهم شده است که نوع بشر پا به دوران تازه ای گذاشته است: دوران وفور مادی و معنوی، دورانی که در آن آرمان های اعلام شده و افشاشده در طول دهه ها، اگر نگوییم در طول قرن ها- آرمان هایی نظیر عشق، برادری، برابری در برابر قانون، و آزادی های اساسی مدنی- سرانجام جان گرفته اند و دیگر کسی نیست که جرئت کند علنا به آن ها پشت پا بزند.

  •  

انسان فقط در هراس از مهاجمانی که سبعانه از فاصله دور هجوم می آورند نزیسته است، بلکه در هراس از خدایان یا خداوند یگانه و نمایندگان او بر روی زمین زیسته است. انسان در هراس از صاحبان اقتدار، مقامات، باج بگیران اربابان، در هراس از دست دادن خانه یا آذوقه مورد نیازش برای زنده ماندن، یا از دست دادن کارش زیسته است هر تلاشی برای رهانیدن انسان در واقع تلاشی است برای رهانیدن او از ترس، برای خلق کردن وضعیتی که در آن انسان بتواند استقلالش را چونان تهدیدی برای جانش نبیند، قدرت هر چه کشنده تر و هر چه تمام تر باشد، هر چه بیش تر انسان را از آزادی اش محروم می کند و وحشت می پراکند.

  •  

ترسی که در رختخواب آدم های بی قدرت لانه کرده است انگیزه ای قوی برای رؤیاهای آن ها و اعمال آن ها است. آدم بی قدرتی که آرزو دارد خودش را از اضطراب برهاند معمولا فقط دو راه پیش پای خودش می بیند: گریختن به جایی دور از دسترس نیروهای خصم، یا قدرتمند کردن خودش، ترس رؤیای قدرت را به بار می آورد.

  •  

قدرت قدرتمندان هرگز (یا تقریبا هرگز) نشئت گرفته از امتیازات بالاتر، یا ارزش های روحی والاتر، یا به دلیل فهم بیش تر از حقیقت یا حکمت نبوده است، اگر چه قدرتمندان همیشه کوشیده اند چنین ادعایی را مطرح کنند. قدرت قدرتمندان همیشه صرفا ناشی از نیروی غالبشان بوده است، نیرویی که معمولا مبتنی بر شمار نفوس تحت تسلطشان، قدرت سلاح هایشان، و توانایی شان برای سازماندهی بوده است.

  •  

در میان آدم های بی قدرت، آن هایی که خواب نجات جهان را از طریق به دست گرفتن زمام قدرت و رهاندن آن و خودشان از ترس می بینند، خودشان را فریب می دهند. نوع بشر از طریق دست به دست شدن قدرت و افتادن قدرت به دست آدم های بی قدرت سابق نجات نخواهد یافت، زیرا درست در همان روزی که قدرت به دست آن ها می افتد معصومیتشان از بین می رود.
درست از همان لحظه، آن ها هم به این وحشت می افتند که مبادا قدرت استحکام پیدا نکرده شان از دست برود، رؤیاها و نقشه های تحقق نیافته شان نقش بر آب شود، و در نتیجه دستانشان را به خون می آلایند و تخم وحشت می پراکنند، و سرانجام از این بادی که می کارند همان توفان را می دروند. آن ها نمی توانند از این وحشت بگریزند. آن ها در وحشت انتقام خواهند زیست، از وحشت از آن که دوباره به همان گذشته شان پرتاب شوند، و از کارهایی که خودشان کرده اند به وحشت خواهند افتاد. قدرت ترکیب شده با وحشت منجر به جنون می شود.

  •  

این مسئله محل نزاع نیست که هر انقلابی حامیان خاص خودش و نشئگی توأم با رضایت خاص خودش را دارد، نوعی احساس که افراد صرفا بازیچه دست تاریخ نیستند، بلکه آفریننده تاریخ، و حتی اصلاح کننده مسیر تاریخ، آن هم به نام آرمان های بزرگ و نابی هستند که وعده خلاص کردن انسان از بدبختی را می دهند. احساسات رهبران انقلابی را می توان با احساسات حواریون رستگاری قیاس کرد به کلام مالرو: "در زندگی آدم های انقلابی، انقلاب همان نقشی را بازی می کند که زندگی جاودانه زمانی ایفا می کرد. انقلاب رستگاری را نصیب کسانی می کند که خود این رستگاری را به بار می آورند."

  •  

در نظر آدم های گرفتار در گرفتاری های روزمره زندگی، این رژیم ها آرمانی بزرگ را عرضه می کردند، و نیز رهبری کاریزماتیک را که قرار بود آن ها را از بار سنگین تصمیم گیری های مسئولیت، و خطر کردن برهاند، و علاوه بر آن، آن ها را سمت هدفی هدایت کند که به زندگی شان معنایی می بخشد. بسیاری از جنبه های نظام های توتالیتری در آن مراحل ابتدایی شکل گیری شان بس جذاب هستند: قاطعیت آن ها، شفافیت برنامه شان و آن نیرو برای حل معضلاتی که در یک دموکراسی، بنا به طبیعتش، به این راحتی قابل حل نیست.
رژیم توتالیتری هر آنچه را که شهروند متوسط را بر می آشوبد از میان بر می دارد و دست به اقداماتی می زند که چنین شهروندی را سخت تحت تأثیر قرار می دهد. رژیم توتالیتری جیره ای از آنچه در طول رسیدنش به قدرت مصادره کرده یا دزدیده است برای شهروندان مقرر می کند؛ رژیم توتالیتری آن هایی را که با این رژیم مخالفت می کنند می ترساند، حبس می کنند، یا می کشد و به این ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش می گذارد.

  •  

حتی با آن راحتی که بشارت غلبه زندگی بر مرگ فراهم می آورد، باز اندوه جدایی قلمرو مرگ از قلمرو حیات، جدایی ملکوت از زمین، جدایی مردمان از خداوند به قوت خود باقی بود. ما از آن جهان دیگر کلامی نمی شنویم. عقل، این پرسشگر، از منطق این جدایی می پرسد و در دام تردید گرفتار می آید: اما پاسخ را هم به زور بیرون می کشد: اگر خواهان مردن نیستی، ایمان بیاور! ایمان توست که نجاتت می دهد. فقط از طریق ایمان است که انسان می تواند خودش را از قلمرو نیستی رها کند.
انسان از سایر موجودات زنده به واسطه آگاهی اش بر خویشتن، به واسطه عقل، و به واسطه توانایی اش برای پرسیدن و دریافتن ارتباط میان چیزها، علت ها، و قوانین طبیعت است که متمایز می شود. اما در مسائل ایمانی، انسان وارد قلمرویی می شود که باید به خودش یادآوری کند در این جا نباید پرسید، فقط باید باور آورد، آن هم از ترس مردن.

  •  

و چه می شود گفت درباره واژه انقلابی یا حتی انقلاب؟ نادیژدا ماندلشتام درباره این تأثیر جادویی چنین می نویسد: "نقش قاطع در هوادار کردن روشنفکران را وحشت یا رشوه بازی نکرد. (البته خدا می داند که نه وحشت کم بود نه رشوه!) نقش اصلی را خود واژه "انقلاب" بازی کرد که هیچ کس نمی خواست طردش کند. چه بسیار ملت هایی که سراپا خودشان را تسلیم این واژه کرده اند. این واژه چنان قدرتی دارد که آدم به حیرت می افتد که با وجود این واژه حاکمان دیگر چه نیازی به زندان و اعدام دارند؟"

  •  

نویسنده ای که دیدگاهی بیگانه با این جهان را می پذیرد (خصوصا دیدگاهی که با قدرت توأم است)، نویسنده ای که اجازه می دهد زبانش را از او بگیرند، شرط اول هرگونه خلاقیتی را از دست می دهد: یعنی آن صداقتی که فقط او با وجدانش می تواند ضامن آن باشد. در ضمن، این وضعیت پیش فرض اولیه خلاقیت را به بوته تردید می اندازد، پیش فرضی که نهفته در کوشش نویسنده برای غنا بخشیدن به سرجمع آگاهی و دانش بشری، تجربه بشری، از طریق جست وجو و کشف های شخصی خود نویسنده، است. مشکل می توان اندیشه ای چنان بزرگ را به تصور در آورد که بتواند بهانه ای برای این عظیم ترین خیانت نویسنده علیه خودش، علیه آثارش، و علیه مخاطبانش باشد.

  •  

"فرهنگ یعنی دانستن چیزی درباره تجربه های دانش، و ارزش هایی که بشریت تاکنون بدان دست یافته یا خلق کرده است- و سفت کردن زمین زیر پای خود، مبادا که بلغزیم و از این سطح پایین تر برویم. آری، بگذارید سرراست تر بگویم: در این معنا، تعلیم و تعلم چیزی نیست مگر گفت و گو ... فرهنگ، پیش از هر چیز، نماینده هماهنگی همه فعالیت های بشری است که تاکنون انجام گرفته است؛ فرهنگ نباید این هماهنگی را از دست بدهد... دفاع از این هماهنگی همانقدر وظیفه ای جدی است که تلاش برای شناختن آنچه موجب توفان می شود و مهار کردن آن ها. روح انسانی سربازی وظیفه نشناس خواهد بود اگر که احساس کند کارش فقط رژه رفتن است... بی آن که بفهمد باید قابلیت دفاع از هر آن چیزی را که پیش تر فتح شده است داشته باشد."

  •  

زندگی هایی که پر از عمل نیستند، و در عوض صرف درون نگری می شوند، روز به روز بیش تر غیر قابل درک می شوند و غیر قابل تعریف، و هر چه بیش تر خصمانه. این زندگی ها منشأ اضطراب و فرسودگی هستند..."تو سی ساله هستی و خسته تر از آنی که گذر سالیان عمر بتواند بر تو تحمیل کند. یا، دقیق تر بگویم، تو اصلا خسته و فرسوده نیستی، فقط بیقراری، و می ترسی حتی یک گام در این جهان برداری، جهانی که یک دام بزرگ است. برای همین است که همیشه هر دو پایت روی هواست."

 

تنها کسانی که قادر به عشق عمیق هستند ممکن است از غم عظیم هم رنج بکشند، اما همین نیاز به عشق یاری شان خواهد داد تا با اندوه خویش مقابله کنند و التیام یابند.
تولستوی

  •  

نظریه جرج انگل این است که فقدان یک فرد عزیز به همان اندازه ضربه و ضایعه است که زخم یا سوختگی شدیدی از نظر جسمی. بحث او این است که تألم نمایانگر دور شدن از وضع سلامت و تندرستی است و، همان گونه که در حیطه فیزیولوژیک برای بازگرداندن بدن به تعادل حیاتی التیام ضروری است، مدت زمانی لازم است تا فرد سوگوار به تعادلی مشابه باز گردد. از این رو، انگل روند سوگواری را مشابه روند التیام می داند. همانند التیام جسمی، روان شخص را می توان به عملکرد کامل، یا عملکرد تقریبأ کامل، بازگرداند، اما مواردی پیش می آید که عملکرد ناقص می ماند و شفای کامل به دست نمی آید.

  •  

مصیبت دیدگان نه تنها ناچارند خویش را با از دست رفتن نقش هایی که پیش تر فرد فقید بازی می کرده است انطباق دهند، بلکه مرگ متوفی آن ها را با نیاز به تطبیق با حس فردیت خویش روبه رو می کند. نزد زنانی که هویت خویش را در روابط با دیگران و مراقبت از دیگران می یابند، فقدان نه تنها به معنی از دست دادن یک موجود با اهمیت دیگر، که به معنی احساس از دست رفتن خویشتن هم هست.
در حالتی که مصیبت دیده خود را بی پناه، ناتوان، بی دست و پا، کودک وار با از نظر شخصی ورشکسته می بیند، فقدان می تواند به معنی سیر قهقرایی شدیدی باشد. تلاش برای پر کردن جای متوفی ممکن است ناکام بماند و این ناکامی هرچه بیشتر به احساس کم قدر و قیمت بودن بینجامد.

  •  

نظریه بولبی این است که دلبستگی ها ناشی از نیاز به امنیت و تأمین اند؛ در نخستین سال های زندگی پدید می آیند، معمولا متوجه افراد مشخص و معدودی اند و طی بخش بزرگی از دوره زندگی دوام می آورند. ایجاد علقه با دیگرانی که شاخص و مهم هستند نه تنها در کودک که در فرد بالغ نیز رفتاری بهنجار محسوب می شود. او استدلال می کند که رفتار ناشی از دلبستگی برای بقا مفید است و در این زمینه از چنین رفتارهایی در جانوران جوان تقریبا همه انواع پستانداران مثال می آورد. اما دلبستگی را از تغذیه و رفتار جنسی متمایز می بیند.

  •  

یکی از علایم تکمیل عزاداری این است که شخص بتواند بدون درد و اندوه به متوفی فکر کند. همیشه در فکر کردن به کسی که دوستش داشته ایم و او را از دست داده ایم احساس اندوه وجود دارد، اما این نوعی متفاوت از اندوه و فاقد آن درد فراقی است که پیش تر آتش به دل آدم مصیبت دیده می زد. اکنون شخص می تواند بدون نمودهای جسمی، مانند گریه شدید یا احساس فشاری بر سینه، متوفی را به خاطر بیاورد. همچنین، سوگواری زمانی پایان می یابد که شخص بتواند عواطفش را دوباره معطوف زندگی و زندگان کند.

  •  

خشم، ریشه بسیاری مسائل در روند ماتمداری است. اگر وجود خشم به حد کافی اذعان نشود می تواند دوران عزاداری را پیچیده کند. خشم از دو ناحیه ایجاد می شود: (1) از این احساس درماندگی که برای پیشگیری از مرگ نمی شد کاری کرد، و (۲) از نوع تجربه برگشت به عقب که پس از فقدان کسی دست می دهد. شاید این تجربه واپس روانه از سنین بسیار پایین دوران کودکی به یادتان مانده باشد که با مادرتان در خیابان راه می رفتید و ناگهان متوجه می شدید که او پیدایش نیست. احساس هراس و اضطراب شدیدی به شما دست می داد تا مادرتان بر می گشت و آن وقت، به جای ابراز واکنشی محبت آمیز، دست او را به زور می کشیدید و به ساق پایش لگد می زدید. این رفتار، که به نظر بولبی بخشی از میراث ژنتیک ماست، نماد این پیام است: "دیگر تنهایم نگذار!“

  •  

ماتم و عزاداری وقت می برد؛ این حرف رایج که "زمان التیام می بخشد‘‘ حقیقت دارد. این فکر هم حقیقت دارد که عزاداری موجد تکالیفی است که باید انجام پذیرد و این کار گرچه ممکن است برای کسی که گرفتار ماتم حادی است بیش از حد مشکل بنماید، با تسهیلاتی که مشاور فراهم می کند، می تواند این نوید را بدهد که می توان کاری کرد و دریای غم را کرانه ای هست. این طرز تلقی می تواند پادزهری نیرومند باشد در برابر احساس درماندگی ای که بیشتر سوگواران به آن گرفتار می آیند.

  •  

چندین موضوع سبب احساس گناه پس از فقدان می شود. بازماندگان ممکن است احساس گناه کنند که چرا دوا و درمان بهتری برای متوفی فراهم نکردند، اجازه عمل جراحی دادند، زودتر با دکتر مشورت نکردند و او را به بیمارستان مناسب نبردند. پدران و مادرانی که فرزندشان را از دست داده اند در برابر احساس گناه بسیار آسیب پذیرند، احساس گناهی که حول محور این واقعیت می گردد که نتوانستند به بچه کمک کنند درد نکشد یا جلو مرگ او را بگیرند. کسانی احساس گناه می کنند که به اندازه کافی غمگین نشده اند. دلیل هرچه باشد، بیشتر این احساس های گناه، غیرعقلانی است و حول محور شرایط هنگام مرگ می گردد.

  •  

وجوه اصلی تمایز بین ماتم و افسردگی این هاست: در افسردگی نیز، همانند ماتم، می توان نشانه های معمول اختلال در خواب و اشتها، و نیز اندوه عمیق دید. اما در واکنش در برابر تألم فقدان، آن گونه از دست رفتن عزت نفسی که معمولا در بیشتر افسردگی های بالینی دیده می شود وجود ندارد. یعنی اشخاصی که کسی را از دست داده اند به سبب چنین فقدانی احساس خواری نمی کنند، و اگر هم احساس کنند برای مدت کوتاهی است، و اگر مصیبت دیده احساس گناه کند، معمولا این احساس گناه بیشتر به سبب بعضی جنبه های خاص فقدان است تا احساس قصوری کلی و در تمام جنبه ها.

  •  

زمانی که کسی فرد مهمی را از دست می دهد، هرچند که ممکن است پیش آگهی هایی از مرگ رسیده باشد، همواره در او احساس غیر واقعی بودن وجود دارد، یعنی این احساس که چنین چیزی واقعا اتفاق نیفتاده است. بنابراین، نخستین تکلیف ماتمداری رسیدن به وقوف کاملی است بر اینکه ضایعه به راستی روی داده: آن فرد مرده است و باز نخواهد گشت. بازماندگان باید این واقعیت را بپذیرند تا بتوانند با تأثیر عاطفی فقدان سازگار شوند.
چگونه باید به کسی کمک کرد تا به فقدان تحقق بخشد؟ یکی از بهترین راه ها کمک به بازماندگان است تا درباره آن فقدان صحبت کنند. مشاور می تواند این کار را تشویق کند: مرگ در کجا اتفاق افتاد؟ چگونه اتفاق افتاد؟ چه کسی به شما گفت؟ وقتی این خبر را شنیدید کجا بودند؟ تشییع جنازه چطور بود؟ در مراسم یادبود چه حرف هایی زده شد؟ همه این پرسش ها به ماتمدیده کمک خواهد کرد مشخصا درباره حال و هوای زمان مرگ آن شخص حرف بزند.

  •  

اظهار نظرهای کلیشه ای از قبیل "بارک الله، شجاع باش"، "زندگی برای زنده هاست"، "این هم زود تمام می شود"، "خوب تحمل می کنی"، "سر یک سال تمام می شود"، "درست می شود"، "خودت را از تک و تا نینداز" به طور کلی هیچ کمکی به مصیبت دیده نمی کند. حتی گفتن اینکه متأسفم می تواند نقطه اختتامی باشد برای خودداری از ادامه بحث. کسانی وقتی می خواهند حال کسی را بهتر کنند شروع می کنند به وراجی های پر لفت و لعاب درباره ضایعه ها و فاجعه هایی که در زندگی خودشان اتفاق افتاده است، شاید بی توجه به این نکته که مقایسه کردن مصائب کار مفیدی نیست. آدم های دردمند ما را مستأصل می کنند. این استیصال را می توان با جمله ساده ای مانند "نمی دانم چه بگویم" اذعان کرد.

  •  

ما در پاره ای روابط برای چیزی ماتم می گیریم که آرزویش را در دل می پرورانده ایم اما هیچ گاه آن را نداشته ایم و هرگز نخواهیم داشت. این اواخر با زنی کار می کردم که مادرش از بیماری آلزایمر رنج می برد و نیاز به مراقبت در خانه داشت. این زن همچنان که شاهد وخامت بیماری مادر سلطه گرش بود، عمیقا دریافت که فرصت دوست داشته شدن و مراقبت شدن از سوی مادر را برای همیشه از دست داده است. پس از مرگ مادر، برای درمان افسردگی اش مراجعه کرد. کار کردن روی ماتم او شامل کمک برای ماتم گرفتن به یاد مادر و برای از دست رفتن رؤیای عشق و پذیرشی بود که آرزو داشت از جانب او شامل حالش شود.

  •  

بی اختیار تقلیدکردن از متوفی، بخصوص اگر فرد نه میلی آگاهانه بدین کار داشته باشد و نه مناسبتی برای چنین نقلیدی دیده شود، برخاسته از میل به جبران فقدان از راه همسان دیدن خویش با متوفی است. همان گونه که کودک هراس زده باید درون خویش مادری دائمی ایجاد کند، سوگوار بزرگسال هم باید موضوع مورد علاقه خویش را درون خویش جای بدهد تا هیچ گاه از دست نرود. این حتی می تواند به حد اخذ پاره ای خصایل در شخصیت متوفی که مصیبت دیده پیش تر آن ها را رد می کرد برسد. فرد از راه تقلید می تواند دست به جبران مافات بزند و آنچه را پیش تر مردود دانسته بود اکنون تأیید کند.

  •  

مردم ممکن است گمان برند وداع به معنی فراموش کردن کسی است که از دنیا رفته است، اما چنین نیست. بلکه یافتن جایی تازه برای متوفی در زندگی مصیبت دیده است به گونه ای که بتواند به زندگی ادامه دهد. به نظر من وداع به معنی خداحافظی با آرزوی زنده بودن متوفی، حضور او در کنار فرد و خداحافظی با خیال بازیافتن فرد فقید در آینده است. روند وداع متوفی را در جایی قرار می دهد که کمتر در مرکز زندگی مصیبت دیده باشد تا او بتواند به زیستن ادامه دهد.

  •  

فقدان های ناشی از خودکشی، مرگ ناگهانی، از دست رفتن ناگهانی اطفال، مرده زایی، سقط جنین، مرگ قابل پیش بینی و ایدز همه برای بازماندگان مسئله ساز است.
من اعتقاد دارم شخصی که دست به خودکشی می زند اسکلت روانی خویش را در گنجه عاطفی مصیبت دیده باقی می گذارد، یعنی بازماندگان خویش را به مقابله با بسیاری احساس های منفی محکوم می کند و آنان را حتی به افکاری دائمی درباره نقش واقعی یا احتمالی شان در پیش انداختن خودکشی او یا غفلت از خنثی کردن آن گرفتار می سازد. این می تواند باری گران باشد.

  •  

یکی از تظاهرات رایجی که پس از مرگی ناگهانی در بچه ها دیده می شود احساس گناه به سبب تحقق آرزویی بدخواهانه است. پیش می آید که بچه آرزو کند پدر، مادر، خواهر یا برادرش بمیرد، و مرگ ناگهانی شخص یا اشخاصی که مورد خصومت کودک بوده اند او را گرفتار بار گناهی بسیار سنگین کند. نیاز به سرزنش همراه احساس گناه است و در مورد مرگ ناگهانی نیاز به ملامت کردن دیگری برای آنچه اتفاق افتاده بسیار قوی است. بدین سبب، غیر معمول نیست که یکی از اعضای خانواده را مقصر قلمداد کنند و متأسفانه کودکان اغلب خیلی راحت آماج چنین واکنش هایی می شوند.

  •  

بازماندگان افرادی که خودکشی کرده اند معمولا دستخوش احساس خشم شدیدی می شوند و مرگ را طرد خویش از سوی متوفی می بینند؛ اینان می پرسند: "چرا، چرا، چرا؟" و منظورشان از این سؤال معمولا این است که چرا با من این کار را کرد؟ شدت این خشم اغلب باعث می شود که احساس تقصیر کنند.
یک عامل همپای خشم، لطمه خوردن به عزت نفس است. مصیبت کشیدن در نتیجه مرگی خودخواسته در حکم طرد شدن است. بازماندگان افرادی که خودکشی کرده اند اغلب با خویش می اندیشند که متوفی به اندازه کافی به فکر آن ها نبود وگرنه خودکشی نمی کرد. این "دست رد زدن به سینه سایرین" ادعانامه ای است علیه ارزشی که بازماندگان برای خویشتن قائلند.

  •  

به عنوان مددرسان، مواظب باشید احساس درماندگی خودتان را با پیچیدن نسخه هایی از شعارهای پیش پا افتاده مخفی نکنید. گاه هنوز از کسانی که می خواهند در بیمارستان به کسی کمک کنند حرف هایی می شنویم مانند "هنوز شوهرتان را دارید" یا "بچه هایتان را که دارید". بیشتر بازماندگان می گویند چنین اظهار نظرهایی تسلی بخش نیست. اینکه مددرسان بگوید "درست می شود" واقعا در حکم نوید کاذب است. اما اگر مددرسان بگوید "بعد از این جریان هم به زندگی ادامه می دهید" حرف کلیشه ای و پیش پا افتاده ای نزده بلکه حقیقت را گفته است، و گاه چنین نظری می تواند برای فردی که گرفتار آن نوع بحران است مایه تسکین باشد.

  •  

برادر و خواهرها را نادیده نگیرید. مرگ پیش از تولد می تواند برای بچه هایی که در خانه هستند فقدانی نامرئی باشد. ندیدن کودک از دست رفته مرگ را کمتر از آنچه هست واقعی می کند، واقعیتی که اگر پدر و مادر فقدان را اذعان نکنند کمرنگ تر هم می شود. درک یک بچه از فقدان البته تحت تأثیر رشد شناختی و عاطفی اوست. درکی ناقص از فقدان، همراه با افکاری درباره سحر و جادو، می تواند منجر به عقیده به تقصیر فردی یا انداختن گناه فقدان به گردن والدینی شوند که به نظر کودک، فرزندکش هستند. مورد اخیر می تواند به اضطراب کودک بیفزاید و او را هرچه بیشتر در نگرانی از بابت ایمنی و سلامت خویش آسیب پذیر کند.

  •  

فرزند برای والدین هم نمایانگر بهترین جنبه ها و هم بدترین جنبه های خویشتن آن هاست. دشواری ها و دوگانگی ها در زندگی پدر و مادر در پیوندهایی که با فرزند خویش دارند بروز می کند. فرزند پا به جهانی می نهد سرشار از امید و انتظار، دنیایی از پیوندهای پیچیده روانی، دنیایی که پیشینه دارد. پیوند والدین فرزند می تواند تکرار پیوندهایی هم باشد که والدین با پدر و مادر خویش داشته اند، بنابراین فرزند می تواند تجربه ای باشد در ستایش یا داوری والدین بر خویشتن. از روزی که بچه به دنیا می آید، این امیدها و انتظار ما، پیوندها و پیشینه ها در رابطه والدین با فرزند نمود می یابد.

  •  

کودکان در سنین بین هفت تا یازده سالگی گروه بخصوص آسیب پذیری اند. به آن اندازه شناخت کسب کرده اند که پیامدهای دائمی مرگ را درک کنند، اما قدرت سازگاری اندکی دارند، یعنی مهارت های "خود" و مهارت های اجتماعی شان تا بدان حد که به آن ها توانایی دفاع از خویش بدهد تکامل نیافته است. مشاور باید از این گروه به طور خاص مراقبت کند.
نیازی نیست کار سوگواری در کودک به همان شکلی پایان گیرد که در بزرگسال خاتمه می یابد. سوگ فقدانی که در کودکی اتفاق افتاده است می تواند در بزرگسالی و طی وقایع مهم زندگی بارها تازه شود. یکی از بدیهی ترین مثال ها زمانی است که کودک به همان سنی می رسد که پدر یا مادرش در آن سن مرد.

  •  

یادآوری را گاه مرور بر زندگی نامیده اند و روندی است که به طور طبیعی پیش می آید و فرد را به بازگشتی گام به گام به آگاهی از تجربیات پیشین و به طور اخص به تجدید کشمکش های فیصله نیافته گذشته می رساند. در کل گمان بر این است که در فرد سالمند یادآوری در خدمت عملکردی انطباقی، و نه نشانه زوال فکری است.
یادآوری به حفظ هویت کمک می کند. شخص حتی اگر عزیزانی را از دست داده باشد، تصویر ذهنی آنان پایدار است. طی روند یادآوری، می توان گذشته را بازسازی کرد. این کار، بخصوص در مورد فقدان همسر، می تواند تأثیری التیام بخش داشته باشد. سالمندان هیچگاه واقعه افراد فوت شده را از دست نمی دهند، چرا که بسیاری از آنچه متوفی مظهر آن بود در فرد درونگیری می شود و در زمان حال وجود دارد و بارز است.

  •  

بیشتر ما وارد این حرفه می شویم تا به کسانی که برای کمک به ما مراجعه می کنند فایده برسانیم، اما در تجربه ماتم چیزی هست که راه را بر توانایی ما به یاری دادن می بندد. "از دست دادن فردی عزیز یکی از دردناک ترین تجربه هایی است که برای هر انسانی پیش می آید، و نه تنها تجربه کردن آن، که شاهد آن بودن هم دردناک است، دست کم به این سبب از کمک کردن عاجزیم."
پارکس نیز همین احساس را باز تاب می دهد:
"در چنین موردی درد اجتناب ناپذیر است و ریشه در آگاهی هر دو طرف از این نکته دارد که هیچ کدام نمی تواند به دیگری آنچه را که می خواهد بدهد. کمک کننده نمی تواند شخصی را که مرده است برگرداند و مصیبت دیده نمی تواند با وانمود کردن اینکه به او کمک شده، کمک دهنده را خشنود سازد."

حرف نو در خطای دکارت این است که سیستم خردورزی چون گسترشی از سیستم عاطفی (emotion) خودکار تکامل یافت، و عاطفه نقش های متنوعی در فرایند خردورزی به عهده گرفت. به طور مثال، عاطفه ممکن است یک فرض را بیشتر برجسته بکند، و به این طریق، بر نتیجه گیری به نفع آن فرض تأثیر بگذارد. عاطفه در عین حال به فرایند به خاطر نگه داشتن چندین فکت کمک می کند، که در نظر گرفتن آن ها برای رسیدن به تصمیم ضروری هستند. مشارکت الزامی عاطفه در فرآیند خردورزی بسته به شرایط تصمیم گیری با سوابق تصمیم گیرنده می تواند سودمند یا زیان بار باشد.

  •  

عاطفه در شهودها نقش بازی می کند، که نوعی فرایند شناختی سریع است که در جریان آن به نتیجه گیری مشخصی می رسیم بی آنکه از همه مراحل منطقی بی واسطه آگاه باشیم. لزوما این طور نیست که شناخت از مراحل میانی وجود ندارد، فقط این که عاطفه نتیجه گیری را چنان مستقیم و سریع فراهم می کند که لازم نیست شناخت چندانی به ذهن خطور کند. این با ضرب المثلی قدیمی می خواند که می گوید: "شهود به ذهن آماده نظر مساعد دارد".
کیفیت شهود ما وابسته به این است که در گذشته به چه خوبی خردورزی کرده ایم، به چه خوبی تجربه های گذشته خود را در رابطه با عواطف پیش و پس از آن ها طبقه بندی کرده ایم؛ همچنین به چه خوبی به موفقیت ها و شکست های شهودهای گذشته اندیشیده ایم. شهود چیزی نیست جز شناخت سریع همراه با دانش لازمی که تا حدودی از انظار پنهان است، که همه اهدایی عاطفی و بسیاری تجربه های گذشته اند.

  •  

این کتاب به موضوع سوم و مرتبطی نیز می پردازد. این که بدن، به صورتی که در مغز بازنمایی می شود، ممکن است تشکیل دهنده چارچوب مرجع ناگزیری باشد برای فرآیندهای عصبی ای که به صورت ذهن تجربه شان می کنیم؛ این که خود اندام واره ماست، و نه واقعیت مطلق بیرونی، که چون مرجع زمینی برای بناهایی که از دنیای پیرامون مان می سازیم و برای بنای حس همیشه حاضر ذهنیتی که بخش جدایی ناپذیری از تجربه ماست به کار می گیریم، این که پالایش یافته ترین افکار و بهترین کنش ها، بزرگ ترین شادی ها و عمیق ترین اندوه های ما بدن را چون معیار به کار می گیرند.
ذهن پیش از هر چیز درباره بدن است، در غیر این صورت وجود نداشت. بر مبنای مرجع زمینی ای که بدن به طور مداوم فراهم می کند، ذهن پس از آن می تواند درباره چیزهای دیگر، چه واقعی و چه موهوم، باشد.

  •  

تمایز بین بیماری های "مغز" و "ذهن"، بین مشکلات عصب شناختی و روان شناختی یا روان پزشکی، میراث فرهنگی نامیمونی است که بر جامعه و پزشکی سایه افکنده. این امر بازتاب بی اطلاعی از رابطه بین مغز و ذهن است. چنین تصور می شود که بیماری های مغزی نوعی تراژدی است که دامن افرادی را می گیرد و نمی توان آن ها را برای بیماری شان سرزنش کرد. در صورتی که بیماری های ذهن، به خصوص آن هایی که بر رفتار و عاطفه تأثیر می گذارد، دردسری اجتماعی هستند که افرادی که از آن رنج می برند باید پاسخگو باشند. افراد را باید برای ضعف شخصیتی، تنظیم عاطفی ناقص، و غیره سرزنش کرد؛ فرض بر این است که فقدان قدرت اراده مشکل اصلی است.

  •  

او به صراحت گفت که احساسات او نسبت به قبل از بیماری تغییر کرده. او می توانست بفهمد موضوعاتی که در گذشته عواطف شدیدی را در او بر می انگیخته دیگر موجب واکنشی، مثبت یا منفی، نمی شود. حیرت آور بود. تصورش را بکنید. تصور کنید که وقتی به نقاشی مورد علاقه تان چشم دوخته اید یا به موسیقی محبوب تان گوش می کنید هیچ احساس لذتی نداشته باشید. خودتان را تصور کنید که برای همیشه از آن امکان محروم شده اید و با وجود این از مضامین فکری محرک دیداری با موسیقایی مطلع هستید، و همچنین می دانید که در گذشته از آن لذت می بردید. می توانیم مخمصه الیوت را این چنین خلاصه کنیم: دانستن اما احساس نکردن.

  •  

انسان ها، همچنین گونه های غیر انسان، کارکردهایی دارند که به نظر می رسد در میان نیمکره های مغزی به صورت نامتقارن تقسیم شده باشند، احتمالا به این دلیل که وقتی انتخاب یک کنش یا اندیشه در کار است نیاز به یک کنترل کننده نهایی الزامی است و نه دو تا. اگر هر دو سمت تأثیر یکسانی در انجام دادن یک حرکت داشتند، امکان داشت راهتان به تناقضی ختم شود دست راست تان احتمالا در کار دست چپ دخالت می کرد، و شانس کمتری برای ایجاد الگوهای هماهنگی حرکت داشتید که مشتمل بر بیش از یک دست یا پا است. برای کارکردهای گوناگون، ساختارهای موجود در یک نیمکره باید مزیتی داشته باشند؛ این ساختارها مسلط نامیده می شوند.

  •  

با توجه به حجم عظیم دانشی که در مدت زندگی کسب می کنیم، هر نوع ذخیره نسخه مشابه، احتمالا مشکلات ظرفیت لاینحلی را پیش می آورد. اگر مغز شبیه یک کتابخانه متعارف بود، ما هم درست مثل کتابخانه های متعارف دچار کمبود قفسه می شدیم. به علاوه، ذخیره عکسی مشکلاتی جدی در کارایی بازیابی به وجود می آورد. همه ما شواهد روشنی داریم که هر وقت شیء، یا چهره، یا منظره ای را به یاد می آوریم، باز تولید دقیق آن را به دست نمی آوریم، بلکه برداشتی که از آن، نسخه تازه بازسازی شده ای از آن را شکل می دهیم. به علاوه، در حالی که سن و تجربه ما تغییر می کند، نسخه های مربوط به یک موضوع واحد تکامل پیدا می کند. روانشناس بریتانیایی فردریک بارلت حفل، وقتی چند دهه قبل برای اولین بار مطرح کرد که حافظه اساسا قابل بازسازی است، به این امر اشاره داشت.

  •  

در فاصله ای که از طفولیت به بزرگسالی می رسیم، طراحی مدارهای مغز که بیانگر بدن رو به تحول و هم کنشی آن با دنیاست، ظاهرا وابسته به فعالیت هایی است که اندام واره درگیر آن ها می شود و همچنین وابسته به کنش مدار بندی های ذاتی زیست تنظیم کننده است، که دومی به آن گونه فعالیت ها واکنش نشان می دهد. این برداشت بر نارسایی درک مغز، رفتار، و ذهن با ملاک هایی چون طبیعت در تقابل با تربیت، یا ژن در تقابل با تجربه تأکید می کند. وقتی متولد می شویم، مغز و ذهن ما لوح سفید نیست. با وجود این ژن ها نیز آن ها را کاملا تعیین نمی کنند. ژن ها سایه بزرگی می اندازند اما این سایه کامل نیست.

  •  

بیماری شبح دست و پا: برخی از افراد که از قطع کردن دست یا پا رنج می برند (به عنوان مثال نداشتن دست، که فقط بالای آرنج باقی مانده) به پزشکان می گویند که حس می کنند دست قطع شده در جای خود است، و می توانند حرکت خیالی آن را حس کنند، و این که می توانند "در" دست قطع شده احساس درد، گرما، یا سرما کنند. روشن است که این گونه بیماران دارای حافظه ای در مورد دست قطع شده هستند، و گرنه نمی توانستند تصویری از آن را در ذهن بسازند. با وجود این با گذشت زمان برخی از بیماران ممکن است کوچک تر شدن شبح را تجربه کنند، که ظاهرا نشان می دهد خاطره یا مرور دوباره آن در آگاهی در معرض تجدید نظر است.

  •  

وقتی گونه خودمان و محیط متنوع تر و عمدتا پیش بینی ناپذیری را که در آن پیشرفت کرده ایم در نظر می گیرم، آشکار است که بر سازوکارهایی زیست شناختی متکی هستیم که بر تکامل عالی ژنتیک، همچنین بر راهبردهای بقای فوق غریزی متکی بوده اند، که در جامعه شکل گرفته اند، از طریق فرهنگ منتقل شده اند، و برای کاربرد آن ها به آگاهی، بررسی خردمندانه، و قدرت اراده نیاز است. به این دلیل است که گرسنگی، شهوت، و خشم افسار گسیخته لزوما به دیوانگی، تجاوز جنسی، و قتل منجر نمی شوند، یا حداقل همیشه این گونه نیست، البته با این فرض که اندام واره سالم انسانی در جامعه ای رشد کرده باشد که در آن راهبردهای بقای فوق غریزی به طور فعال تشویق می شوند و مورد احترام هستند.

  •  

در حالی که تغییرات بدن رخ می دهند، از وجودشان مطلع می شوید، و می توانید تحول پیوسته شان را نظاره کنید، تغییرات وضعیت بدن را ادراک می کنید و بروز آن ها را در هر ثانیه و در هر دقیقه دنبال می کنید. آن فرایند نظارت مداوم، آن تجربه کردن کاری که بدن تان می کند در حالی که افکار مربوط به مضامین مشخص جریان می یابد، ماهیت چیزی است که آن را احساس می نامم. اگر یک عاطفه مجموعه تغییرات در وضعیت بدن در رابطه با تصاویر ذهنی مشخصی است که یک سیستم خاص مغزی را فعال کرده، ماهیت احساس کردن یک عاطفه تجربه کردن این گونه تغییرات در هم نشینی با تصاویر ذهنی ای است که این چرخه را به راه انداخته است.

  •  

اگر به چنین احساساتی به وسیله تلاش فکری و قدرت اراده ناب رسیده بودم، شاید بیشتر شایسته تحسین بودم. اما اگر این طور نباشد چه می شود؟ چه می شود اگر طبیعت کنونی من به من کمک کند زودتر به آنجا برسم، و با محبت و صادق باشم بی آنکه تلاشی بکنم؟ حقیقی بودن احساس، مقدار احساس، و زیبایی احساس، با درک این که بقا، مغز، و آموزش مناسب پیوند مستحکمی با دلایلی دارند که چنین احساساتی را تجربه می کنیم، به خطر نمی افتد. همین امر تا حدود زیادی در مورد نوع دوستی و اراده آزاد هم مصداق دارد. درک این که سازوکارهای زیست شناختی در پس اکثر رفتارهای رفیع انسانی وجود دارد، حاکی از تقلیل ساده گرایانه به چرخ و دنده های عصب- زیست شناسی نیست. در هر صورت، توضیح نسبی پیچیدگی با چیزی که کمتر پیچیده است دال بر کوچک انگاری آن نیست.

  •  

فعال سازی هسته های ناقل عصبی در ساقه مغز و واکنش های آن ها بدن را دور می زند، با وجود این که به شیوه ای واقعا حیرت آور، هسته های ناقل عصبی بخش جدایی ناپذیری از بازنمود مغزی تنظیم بدن هستند. به این ترتیب وسایلی عصبی وجود دارند که به ما کمک می کنند احساس کنیم "که انگار" یک وضعیت عاطفی را پشت سر گذارده ایم، که انگار بدن فعال شده و تغییر کرده. چنین وسایلی به ما اجازه می دهند بدن را دور بزنیم و از یک فرایند کند توان فرسا اجتناب کنیم. ما شکلی از یک احساس را فقط در مغزمان زنده می کنیم. اما، تردید دارم که آن احساسات همان طور احساس شوند که احساساتی که در یک وضعیت واقعی بدن به تازگی ساخته شده اند.

  •  

احساس ها به ما امکان می دهند که ملتفت بدن باشیم، با دقت، مثل مدت یک وضعیت عاطفی، یا بی دقت، مثل مدت یک وضعیت پس زمینه ای. آن ها به ما امکان می دهند که "به طور زنده" ملتفت بدن باشیم، وقتی آن ها تصاویر ادراکی بدن را به ما می دهند، یا "با پخش مجدد" وقتی به ما تصاویر فراخوانده شده ای از وضعیت بدن را می دهند که مناسب وضعیت های معینی در احساس های "که انگار" هستند.
احساس ها نظری اجمالی از آن چه در پوست و گوشت ما می گذرد به ما عرضه می کنند، تصویری بلادرنگ از آن پوست و گوشت در کنار تصاویر سایر اشیا و وضعیت ها قرار می گیرد؛ و از این طریق، احساس ها تصور جامع ما از سایر اشیا و وضعیت ها را اصلاح می کنند. به صرف کنار هم گذاردن تصاویر بدن با سایر تصاویر، کیفیتی از خوب یا بد بودن، از لذت یا درد می سازد.

  •  

شاخص جسمی مثبت، که با تصویر پیامد آتی خوبی به وجود می آید، باید مبنایی برای تحمل وضعیت ناخوشایند به مثابه مقدمه ای بر چیزهای بالقوه بهتر باشد. در غیر این صورت چه گونه امکان دارد که آدم، جراحی، دویدن، دوره کارشناسی ارشد، یا دانشکده پزشکی را انتخاب کند؟ به صرف قدرت اراده آدم می تواند با مشکل مقابله کند، اما چه طور می توان قدرت اراده را توضیح داد. قدرت اراده موجب ارزیابی یک چشم انداز می شود، و آن ارزیابی اتفاق نمی افتد مگر توجه به طور مناسبی معطوف به هم مشکل بی واسطه و هم منفعت آتی شود، هم به رنج حال حاضر و هم خشنودی آینده. دومی را حذف کنید و نتیجه حذف نیروی بالابرنده از زیر بال های قدرت اراده است. قدرت اراده فقط نام دیگری برای ایده انتخاب بر حسب پیامدهای دراز مدت است و نه پیامدهای کوتاه مدت.

  •  

گرچه زیست شناسی و فرهنگ اغلب، چه مستقیم چه غیر مستقیم، خردورزی را تعریف می کنند، و ممکن است به نظر بیاید اجرای آزادی های فردی را محدود می کنند، باید تشخیص دهیم که انسان ها فضایی برای چنین آزادی، برای خواستن ها و اجرای کنش هایی دارند که ممکن است بر خلاف طینت زیست شناسی و فرهنگ عمل کند. بعضی دستاوردهای والای انسانی از طرد چیزی که زیست شناسی یا فرهنگ آن ها را به انجام دادنش وادار می کند ناشی می شود. چنین دستاوردهایی تأیید وجود سطح جدیدی از بودن است که در آن فرد می تواند مصنوع جدیدی اختراع کند و شیوه های عادلانه تری از زندگی کردن را از خود بسازد. اما، تحت شرایط معینی، آزادی از قید محدودیت های زیست شناختی و فرهنگی می تواند نشان دیوانگی هم باشد و می تواند ایده ها و کنش های جنون آمیز را تقویت کند.

  •  

با کمال احترامی که برای انسان ها قائلم و کمال احتیاطی که باید با مقایسه گونه ها همراه باشد، این امر واضح است که در موجودات زنده ای که مغز آن ها آگاهی و خردورزی را ممکن نمی کند، سازوکارهای نهان پایه دستگاه تصمیم گیری هستند. آن ها وسیله ای برای "پیش بینی" پیامدها هستند و وسایل کنش موجود زنده را برای رفتار به شکلی خاص جهت دار می کنند، که برای ناظر خارجی چون یک انتخاب به نظر می آید. به احتمال قوی، این طریقی است که زنبورعسل نر "تصمیم می گیرد" که برای به دست آوردن گرده ای که لازم است به کندو ببرد بر کدام گل بنشیند.

  •  

تکامل صرفه جو و سرهم بندزن است. در مغز گونه های متعدد سازوکارهای کنام های بوم شناختی گوناگون موفق از کار درآمده اند. در حالی که امکان های زیست محیطی افزایش می یافت، و راهبردهای جدید تصمیم گیری افزایش می یافت، اگر ساختارهای مغزی لازم برای پشتیبانی از این گونه راهبردها، پیوندی کارکردی را با پیشینیان شان نگاه می داشتند، از نظر اقتصادی معنی می داد. منظور آن ها یکسان است: بقا، و مشخصه هایی که عملکرد آن ها را کنترل می کند و موفقیت آن ها را اندازه می گیرد نیز یکسان است: بهزیستی و فقدان درد.

  •  

به طور قطع ذهن از کنش مدارهای عصبی منشأ می گیرد، اما بسیاری از آن مدارهای عصبی با الزامات کارکردی اندام واره در جریان تکامل شکل گرفتند، و این که ذهن عادی فقط وقتی تحقق می یابد که آن مدارها شامل بازنمودهای بنیادین اندام واره باشند، و در صورتی که به کنترل وضعیت های اندام واره در حین حرکت ادامه دهند.
اگر موضوع بنیادین آن بازنمودها اندام واره ای نبود که در بدن رحل اقامت افکنده، شاید شکلی از ذهن می داشتیم، اما تردید دارم که این ذهنی بود که واقعا داریم. من نمی گویم که ذهن در بدن است. دارم می گویم که بدن بیش از پشتیبانی حیات و تأثیرات تنظیم کننده به مغز یاری می رساند. مضمونی می بخشد که بخش جدایی ناپذیری از عملکردهای ذهن عادی است.

  •  

نتیجه ضایعه مغزی این بیماران دور انداختن آن چیزی است که مغز آن ها از طریق آموزش و اجتماعی شدن آموخته است. یکی از متمایز ترین خصیصه های انسان توانایی یاد گرفتن این است که چشم اندازهای آینده هدایت او را به عهده بگیرد و نه پیامدهای فوری، چیزی که رفته رفته در جریان کودکی آن را فرا می گیریم. در بیمارانی که قطعه پیشانی شان آسیب دیده، آسیب مغزی نه تنها گنجینه دانش مرتبط با چنین هدایتی را که تا قبل از آن انباشت شده به خطر می اندازد، بلکه مهم تر از آن توانایی کسب دانش جدیدی از همان نوع را به خطر می اندازد.

  •  

نظر من این است که ذهنیت در مدت گام آخر پدیدار می شود، وقتی مغز نه فقط تصاویر یک شیء، نه فقط تصاویر واکنش های اندام واره به شیء، بلکه نوع سومی از تصویر را می سازد، تصویر یک اندام واره در کنش ادراک یک شیء یا واکنش به آن. ساختمان خویشتن کلانی را که در نظر دارم کاملا غیر گفتاری است. چشم اندازی تصویری است از قهرمان اصلی، از منظری که خارج از هر دو است. در عمل، چشم انداز طرف سوم، لحظه به لحظه، یک متن داستانی غیر گفتاری را از چیزی که بر سر آن قهرمان ها می آید می سازد. این حکایت، بدون زبان، و با استفاده از ابزارهای گرایشی مقدماتی سیستم های حسی و جنبشی، در فضا و زمان به اجرا در می آید. من هیچ دلیلی نمی بینم که حیوانات فاقد زبان چنین حکایاتی را نسازند.

  •  

خرد ظاهرا متکی به سیستم های مغزی اختصاصی است، که برخی از آن ها اتفاقا احساسات را پردازش می کنند. به این ترتیب ممکن است از نظر کالبدشناختی و کارکردی یک مسیر ارتباطی از خرد به احساسات و بدن وجود داشته باشد. انگار که ما در تسخیر شوری برای خرد هستیم، رانشی که از هسته مغز منشأ می گیرد، به سطوح دیگر سیستم عصبی رسوخ می کند، و یا به صورت احساسات یا سوگیری های ناآگاهانه پدیدار می شود تا تصمیم گیری را هدایت کند. خرد، از خرد عملی گرفته تا نظری، احتمالا از طریق فرایندی که شبیه تسلط بر یک مهارت یا حرفه دستی است، بر روی این رانش فطری ساخته می شود. اگر این رانش را کنار بگذارید، این تسلط را به دست نمی آورید. اما برخورداری از این رانش خود به خود شما را استادکار نمی کند.

  •  

دکارت مطرح می کند که تفکر، و آگاهی از تفکر، گوهر مایه های واقعی بودن هستند. اما مدت ها قبل از سپیده دم انسانیت، موجودات موجود بودند. در نقطه ای از تکامل، یک آگاهی مقدماتی آغاز شد. با آن آگاهی مقدماتی ذهن ساده ای پدیدار شد؛ با پیچیدگی بیشتر ذهن، امکان تفکر فرا رسید، و بعد از آن حتی کاربرد زبان برای برقرار کردن ارتباط و سازمان دادن بهتر تفکر. پس برای ما، در آغاز موجود بود، و فقط بعد از آن تفکر بود. و اکنون برای ما، وقتی به دنیا می آییم و رشد می کنیم، هنوز با موجود آغاز می کنیم، و فقط بعد از آن است که فکر می کنیم. ما هستیم، و پس از آن است که می اندیشیم، و فقط تا آن اندازه ای که هستیم می اندیشیم، چون اندیشیدن را در واقع ساختارها و عملکرد موجود موجب می شوند.

  •  

اکنون مدت مدیدی است که انسان ها در مرحله ای نو و فکورانه از تکامل هستند، که در آن ذهن و مغز آن ها می تواند هم خدمتکار و هم ارباب بدن شان و جوامعی باشند که شکل دهنده آن هستند. البته، وقتی مغزها و ذهن هایی که از طبیعت منشأ گرفته اند تصمیم می گیرند نقش شاگرد جادوگر را بازی کنند و بر خود طبیعت تأثیر بگذارند خطراتی وجود دارد. اما در نپذیرفتن این چالش و تلاش نکردن برای به حداقل رساندن رنج نیز خطراتی وجود دارد. انجام صرف کاری که به طور طبیعی پیش می آید فقط می تواند کسانی را شاد کند که قادر نیستند دنیاهای بهتر و راه های بهتری را تصور کنند، کسانی که معتقدند که هم اکنون در بهترین دنیای ممکن هستند.

 

درد و لذت اهرم هایی هستند که اندام واره برای داشتن راهبردهای غریزی و اکتسابی برای عمل کردن مؤثر به آن ها نیاز دارد. به احتمال زیاد آن ها اهرم هایی نیز بودند که توسعه راهبردهای تصمیم گیری را کنترل می کردند. وقتی افراد بسیاری از گروه های اجتماعی، پیامدهای دردناک روان شناختی، اجتماعی، و پدیده های طبیعی را تجربه کردند، امکان پذیر بود که راهبردهای فکری و فرهنگی را برای روبه رو شدن با تجربه درد و احتمالا کاهش آن توسعه دهند. وقتی از آن نماهای وضعیت بدن آگاه می شویم که به روشنی از گستره مبنا انحراف دارند درد و لذت رخ می دهند. پیکربندی محرک ها و الگوهای فعالیت مغزی که به صورت درد و لذت درک می شوند، از قبل در ساختار مغز تنظیم شده است.

  •  

در اغلب مواقع، این سیگنال های مربوط به درد است که ما را از دردسرهای در شرف وقوع دور می کند، هم در لحظه و هم در آینده پیش بینی شده. تصور این موضوع مشکل است که افراد و جوامعی که جست و جوی لذت، به همان اندازه یا بیشتر از اجتناب درد، بر آن ها حاکم است، اساسا بقا پیدا کنند. برخی از تحولات اجتماعی جاری در فرهنگ های لذت طلب این عقیده را تأیید می کنند. به نظر می رسد که گونه های عواطف منفی خیلی بیشتر از گونه های مثبت است، و آشکار است مغز با سیستم های متفاوتی به عواطف مثبت و منفی می پردازد. شاید تولستوی به درک مشابهی رسیده بود، وقتی در آغاز رمان آناکارنینا نوشت: "خانواده های شاد همه مثل هم اند، اما هر خانواده ناشاد به شیوه خود ناشاد است."