گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۵ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

لبخند و حرکت از ظرافت و فریبندگی برخوردار بود، اما صورت و بدن دیگر هیچ فریبندگی نداشت. فریبندگی حرکتی بود که در نافریبندگی بدن غرقه شده بود. ولی زن گرچه می باید دانسته باشد که دیگر زیبا نیست، این مطلب را در آن لحظه فراموش کرده بود. در وجود همه ما بخشی هست که خارج از زمان به زندگی خود ادامه می دهد. شاید تنها در مواقع خاصی است که از سن خود آگاه می شویم و بیشتر اوقات بدون سن هستیم.

v     

 

یک بار از پدرش پرسید آیا به خدا اعتقاد دارد یا نه. پدر پاسخ داد: "من به کامپیوتر خالق اعتقاد دارم" این پاسخ چنان غریب بود که در خاطره کودک باقی ماند. کلمه کامپیوتر و کلمه خالق نیز عجیب بودند، آخر پدر هرگز نام خدا را بر زبان نمی آورد و همیشه می گفت خالق، انگار می خواست ماهیت خدا را به فعالیت مهندسیش محدود کند. کامپیوتر خالق: اما آدم چطور می تواند با کامپیوتر ارتباط برقرار کند؟ به همین سبب از پدرش پرسید آیا تا به حال دعا خوانده است. پدرش گفت: "مثل این است که وقتی لامپ روشن می شود برای ادیسون دعا کنیم."

v     

 

خالق، برنامه مشروحی را در اختیار کامپیوتر گذاشت و رفت. خدا جهان را آفرید و آن را برای بشریتی وانهاده که می کوشد او را در یک خلا بی پژواک خطاب کند به جا گذاشت. این ایده تازه ای نیست. اما رها شدن از جانب خدای اجدادمان یک چیز است و رها شدن از جانب خدای خالق یک جهان کامپیوتری چیزی دیگر. در غیاب او برنامه ای هست که بدون آنکه کسی بتواند چیزی را تغییر دهد بی وقفه جریان دارد. دادن یک برنامه به کامپیوتر: این به معنای آن نیست که آینده جزء به جزه طراحی شده و همه چیز از «بالا» رقم خورده است. برای مثال برنامه مشخص نکرده است که در سال ۱۸۱۵ نبردی در نزدیکی واترلو در می گیرد و فرانسویان شکست می خورند، بلکه تنها آمده است که انسان ذاتا مهاجم است، محکوم به جنگ افروزی است و اینکه پیشرفت فنی، جنگ را بیش از پیش خوفناک می سازد. از نظر خالق چیزهای دیگر بی اهمیت است و فقط بازی تبدیلات و ترکیبات است در داخل یک برنامه کلی، که در آن، امور دنیا پیامبرگونه پیش بینی نشده است، بلکه صرفا حدود امکان ها را تعیین می نماید که در داخل این محدوده تمام نیروی تصمیم به اتفاق واگذاشته شده است.

v     

 

در یک کشتی در حال غرق، که برای سوار شدن به یک قایق نجات می باید جنگید، پدر پیشاپیش محکوم است. اگنس خیال نمی کند که پدر بتواند نفرت بورزد. نفرت با گره زدن شدید ما به دشمنمان ما را به دام می اندازد. زشتی جنگ در این است: نزدیکی خون ریخته دو طرف، مجاورت شهوانی دو سرباز، که چشم در چشم هم، یکدیگر را با سرنیزه می درند. اگنس مطمئن بود: درست این نوع نزدیکی بود که پدر از آن نفرت داشت. زدوخورد روی کشتی چنان او را سرشار از نفرت می کرد که ترجیح می داد غرق شود. برخورد جسمانی با مردمی که مشت می زدند، یکدیگر را زیر دست و پا له می کردند و همدیگر را می کشتند برای او بسیار بدتر از یک مرگ تنها در پاکی آب ها بود. این جمله به ذهنش آمد: من نمی توانم از آنان متنفر باشم چون هیچ چیز مرا به آنان پیوند نمی زند؛ من هیچ وجه مشترکی با آنان ندارم.

v     

 

تو مرا از روی صورتم می شناسی، تو مرا به عنوان یک صورت می شناسی و هیچ وقت جور دیگری نشناخته ای. بنابراین هرگز به ذهن تو نیامده که صورت من خود من نیست.

فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است. و بعد وقتی که چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن! تو صورت یک بیگانه را خواهی دید. و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورت تو خود تو نیست.

v     

 

خرگوشی داشتند که با آن ها زندگی می کرد؛ همه جا به دنبالشان می رفت و آنها نیز بسیار به او علاقمند بودند. یک بار آن ها می خواستند به سفری طولانی بروند و تا دل شب بحث می کردند که خرگوش را چه کار کنند. بردن خرگوش به همراه خودشان کار دشواری بود و همچنین سپردن خرگوش به دست کس دیگر هم مشکل بود، چون خرگوش پیش غریبه ها راحت نبود. روز بعد گالا ناهار تهیه نمود و دالی در حالی که از آن غذای لذیذ کیف می کرد فهمید که دارد گوشت خرگوش را می خورد. دالی از پشت میز برخاست، با شتاب به دستشویی رفت و خرگوش ملوس، دوست باوفای دوران پیری اش را بالا آورد. گالا، برعکس، خوشحال بود که چیزی را که دوست داشته به امعاء و احشایش فرستاده است؛ این چیز دل و روده اش را نوازش می داد و به صورت بدن کدبانویش در می آمد. در نظر او محبتی کاملتر از خوردن محبوب وجود نداشت. با این مقیاس عشقبازی در نظرش چیزی جز قلقلک مضحکی نبود.

v     

 

روزنامه نگار فقط کسی نیست که سؤال می کند بلکه کسی است که دارای حق مقدسی است برای پرسیدن، و از هر کس هر چه را بخواهد می تواند بپرسد. اما آیا همه ما این حق را نداریم؟ قدرت روزنامه نگار بر حق پرسیدن استوار نیست، بلکه بر حق پاسخ خواستن استوار است.

دقت کنید که حضرت موسی جمله "نباید دروغ بگویی!" را جزو ده فرمان خدا نیاورد. این تصادفی نیست! زیرا کسی که می گوید "دروغ نگو!" ابتدا باید بگوید "پاسخ بده!" و خدا این حق را به هیچ کس نداد تا از دیگران پاسخ بطلبد. جمله های "دروغ نگو!"، "راست بگو!" جمله هایی هستند که تا آنجا که شخصی را با خود برابر می دانیم، هرگز نباید به وی بگوییم. شاید فقط خدا این حق را داشته باشد، اما خدا نیز دلیلی ندارد که به آن متشبث شود، زیرا او همه چیز را می داند و به پاسخ های ما نیاز ندارد.

v     

 

شخص جز تصویر خودش هیچ چیز دیگری نیست. تا وقتی ما با دیگران زندگی می کنیم، ما تنها آن چیزی هستیم که اشخاص دیگر ما را چنان می بینند. آیا میان خویشتن خویش و خویشتن دیگری میانجی مستقیم دیگری غیر از چشم ها وجود دارد؟ آیا عشق بدون آنکه با دلواپسی تصویرمان را در ذهن معشوق دنبال کنیم، امکان دارد؟ وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم محبوبمان چگونه دیده می شویم، معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم. خود ما صرفا یک توهم، غیر قابل درک و توضیح ناپذیر و درهم است، حال آنکه یگانه واقعیت که به سادگی قابل فهم و توضیح پذیر است همانا تصویر ما است در چشمان دیگران و بدتر از همه اینکه تو صاحب آن نیستی.

v     

 

جنگیدن یعنی تحمیل اراده خود بر اراده دیگری، با هدف شکست دادن حریف، به زانو در آوردن و اگر ممکن شود کشتن او. خواهید گفت که جنگیدن علیه کسی ممکن است وحشتناک باشد اما جنگیدن برای یک چیز، کاری است شریف و زیبا، آری تلاش برای شادی (یا عشق، یا عدالت و غیره) زیبا است، اما اگر عادت کنید که تلاش خود را با واژه "جنگ" معرفی کنید، معنایش این است که تلاش شریف شما این آرزو را در خود پنهان دارد که می خواهید کسی را نقش بر زمین کنید. جنگیدن "برای" همیشه با جنگیدن "علیه" پیوند دارد و حرف اضافه "برای" همیشه در جریان جنگ به نفع حرف اضافه "علیه" فراموش می شود.

v     

 

من احساس می کنم پس هستم، حقیقتی است بسیار بسیار معتبرتر و در مورد هر موجود زنده به کار می رود. از نظر فکری، خویشتن من با خویشتن تو تفاوت اساسی ندارند. افراد بسیار، اندیشه های کم: همه ما کم و بیش مثل هم فکر می کنیم و افکارمان را با یکدیگر مبادله می کنیم، از هم وام می گیریم و از یکدیگر می دزدیم. اما وقتی کسی پایم را لگد کند، فقط احساس درد می کنم. در اینجا بنیاد خویشتن، فکر نیست، بلکه رنج است که بنیادی ترین همه احساس ها است. حتی وقتی یک گربه درد می کشد نمی تواند به خویشتن یگانه و تبدیل ناپذیر خود تردید کند. در رنج و درد شدید جهان محو می شود و هر یک از ما با خویشتن خویش تنها می شود. در واقع رنج پرورشگاه خودمحوری است.

v     

 

گفتن اینکه ما شخص الف را به شخص ب ترجیح می دهیم، مقایسه دو میزان عشق نیست، بلکه معنایش این است که شخص ب را اصلا دوست نداریم. زیرا اگر کسی را دوست داشته باشیم، نمی تواند مورد مقایسه قرار گیرد. معشوق بی رقیب است. حتی اگر هم شخص الف و هم شخص ب را دوست داشته باشیم، نمی توانیم آنها را مقایسه کنیم، زیرا با دست زدن به مقایسه، پیشاپیش معلوم شده که یکی از آن ها را دیگر دوست نداریم. و اگر در ملأ عام اعلام کنیم که یکی را بر دیگری ترجیح می دهیم. به هیچ وجه سخن بر سر این نیست که عشقمان را به شخص الف با صدای بلند اعلان کنیم. در چنان صورتی فقط کافی بود بگوییم: من الف را دوست دارم.

v     

 

از اینکه تقریبا همه رمان هایی که تا به حال نوشته شده اند، زیاده از حد تابع قواعد وحدت عمل هستند، تأسف می خورم. منظور من آن است که در مغز و هسته آنها سلسله واحدی از کنش ها و رویدادها وجود دارد که به طور علی به هم مربوطند. این رمانها مثل خیابان تنگی هستند که کسی شخصیت هایش را به ضرب تازیانه به جلو می راند.

تو فکر می کنی هر آنچه از تعاقب دیوانه وار یک نتیجه نهایی بری باشد، ملال آور است؟ وقتی تو این مرغابی عالی را می خوری، آیا دچار ملال می شوی؟ آیا تو با شتاب به سوی هدفی می روی؟ برعکس، می خواهی که این مرغابی هر چه آرام تر وارد بدنت بشود و مزه اش هیچ وقت به پایان نرسد. رمان نباید شبیه مسابقه دوچرخه سواری بشود بلکه باید مثل ضیافتی باشد با غذاهای بسیار.

v     

 

مسؤلیت ارتباطی با شرم ندارد. مثلا چنانچه مقداری جوهر می ریخت و فرش و سفره میزبان را خراب می کرد ناخوشایند و رنج آور بود، اما خجالت نمی کشید. اساس شرم از خطای شخصی ما سرچشمه نمی گیرد، بلکه احساس کردن خواری و تحقیری است از آنچه هستیم و باید باشیم، بدون اینکه در موضوع دخالتی داشته باشیم و همچنین دیده شدن این خواری توسط دیگران است.

v     

 

مگر می توانی توضیح بدهی که چرا یک گل در یک روز معین شکفته می شود و نه در یک روز دیگر؟ چون زمانش رسیده است. تمایل به خود ویرانی ذره ذره در او رشد کرد تا اینکه دیگر یک روز نتوانست در برابر آن مقاومت کند. هزاران بار احساس کرد دلش می خواهد اعتراض کند و فریاد بکشد، اما هیچ وقت شهامت آن را پیدا نکرد، زیرا صدای ضعیفی داشت که در مواقع هیجان شکسته می شد. او از همه کس ضعیف تر بود و همواره مورد اهانت قرار می گرفت. وقتی بلایی به سر یک آدم می آید، او آن را به دیگران منتقل می کند که به آن می گویند تضاد و نبرد با انتقام. اما یک آدم ضعیف قدرت انتقال دادن بلایی را که بر سر او آمده ندارد و ضعف خودش او را مورد اهانت و تحقیر قرار می دهد و او در برابر آن کاملا بی دفاع است. او هیچ راه دیگری ندارد جز آنکه ضعفش را همراه با خویشتن خویش نابود کند. و به این ترتیب رؤیای دختر درباره مرگ خودش متولد شد.

v      

 

نوع مرگی که در آرزویش بود نه به شکل دور شدن، بلکه دور انداختن بود. دور انداختن خویشتن. او خود را چون موجودی ناقص الخلقه، چیزی که از آن متنفر است و نمی تواند از شرش خلاص شود، بر دوش کشاند. به همین جهت تمایل بسیار داشت تا خود را، مثل کسی که کاغذ مچاله یا سیب گندیده ای را دور می اندازد، به دور افکند. او تمایل داشت خودش را دور بیندازد، گویی آن کس که دور می انداخت و آن کس که دور انداخته می شد، دو آدم جداگانه بودند.

آیا رنج دیگران می توانست او را از انزوایش جدا کند؟ نه، زیرا رنج دیگران در جهانی صورت می گرفت که وی آن را از دست داده بود، دنیایی که دیگر مال او نبود. اگر کره مریخ گوی عظیمی بود از رنج، که هر سنگش از درد فریاد می کشید نمی توانست همدردی ما را برانگیزد، زیرا مریخ به دنیای ما تعلق ندارد. کسی که خود را خارج از دنیا می داند، به رنج های دنیا حساس نیست.

v     

 

شما نمی توانید از مدار زندگی تان بگریزید! این توهم صرف است که بخواهید همه چیز را از نو شروع کنید و زندگی جدیدی را شروع کنید که به زندگی پیشین شباهت نداشته باشد، و به بیانی دیگر از صفر شروع کنید. زندگی شما همیشه از همان مواد، همان خشت ها و همان مشکلات ساخته خواهد شد، و آنچه در ابتدا به نظرتان "یک زندگی جدید" می آید، به زودی معلوم می شود که فقط تغییری است از وجود قدیمیتان. به محض آنکه یک عقربه دور خود را تمام می کند و به نقطه آغازین باز می گردد، یک مرحله تمام شده است. وقتی آدم هنوز جوان است نمی تواند زمان را همچون دایره در نظر بگیرد، بلکه به آن چون راهی فکر می کند که همیشه به افق های همواره جدید حرکت می کند.

v     

 

اگر ما نتوانیم اهمیت جهان، جهانی که خود را مهم می داند، بپذیریم، اگر در میان این جهان خنده ما پژواک نداشته باشد، فقط یک انتخاب در پیش رو داریم: قبول کردن جهان به طور کلی و آن را به صورت موضوع بازی خود در آوردن؛ آن را به شکل یک اسباب بازی در آوردن.


اگر درباره اتفاقاتی بیندیشیم که به رغم تلاشمان برای جلوگیری از وقوعشان، رخ خواهند داد، از تأثیر منفی آنها بر خودمان می کاهیم: "چنین فردی با این کار پیشاپیش از تأثیر سوء آنها می کاهد." سنکا معتقد است برای کسانی که در زندگی شان جز نیکبختی انتظار دیگری ندارند رویدادهای بد تأثیر منفی بسیار بیشتری خواهد داشت. باید همواره به خاطر داشته باشیم که "همه چیز همه جا از بین رفتنی است." اگر به این نکته پی نبریم و با این فرض زندگی کنیم که همیشه می توانیم از چیزهایی که برایمان با ارزشند بهره ببریم، به احتمال زیاد اگر روزی این چیزهای با ارزش را از ما بگیرند، بی اندازه پریشان خواهیم شد.

v     

 

ما انسان ها به جهت سیری ناپذیر بودنمان، بخش بزرگی از زندگیمان را در ناخشنودی می گذرانیم؛ بعد از تلاش زیاد برای به دست آوردن آنچه دوست داریم، معمولا با به دست آوردن آن اشتیاق خود را به آن از دست می دهیم. به جای آنکه احساس رضایت کنیم، کمی دچار ملالت می شویم و در پاسخ به این ملالت، چیزهای دیگری را که شاید بزرگتر هم باشند، طلب می کنیم.

نتیجه این سازگاری لذتی این است که فرد خود را در چرخه یکنواخت و خسته کننده اقناع و ارضاء می یابد. هنگامی که در خود میل و خواسته ای ارضا نشده می بیند، ناراحت می شود. با این باور که با ارضای آن میل به خرسندی و خشنودی خواهد رسید، سخت کار می کند تا به آن خواسته پاسخ گوید. اما مشکل اینجاست که وقتی به آن خواسته می رسد، با حضور آن در زندگی اش سازگاری پیدا می کند و در نتیجه میلش را به آن از دست می دهد۔ یا دیگر آن طور که قبلا آن را می خواست، نمی خواهد. نتیجه آن که به همان ناخرسندی ای که پیش از ارضای آن خواسته داشت، می رسد.

v     

 

اپیکتتوس پندمان می دهد که وقتی با یکی از دوستانمان خداحافظی می کنیم، باید با خود بگوییم که شاید این آخرین خداحافظی مان باشد. اگر چنین کنیم، بعید است دوستانمان را دست کم بگیریم و از این رو به احتمال زیاد لذت بیشتری از دوستی با آنان خواهیم برد. از میان مرگ هایی که باید به آنها اندیشید، یکی هم مرگ خودمان است. "چنان زندگی کن که گویی امروز آخرین روز زندگی ات است." در حقیقت سنکا از این هم پیش تر می رود: باید چنان زندگی کرد که گویی درست همین لحظه آخرین لحظه زندگی است... هدفشان تغییر فعالیت های روزانه ما نیست بلکه تغییر حالت ذهنمان در هنگام انجام دادن آن فعالیت هاست. خصوصا به این معنی نیست که می خواهند ما را از تفکر و برنامه ریزی برای فردا بازدارند، بلکه از ما می خواهند همچنان که درباره فردا فکر می کنیم و برای آن برنامه ریزی می کنیم، قدر امروز را نیز بدانیم.

v     

 

سازگاری لذتی این قدرت را دارد که لذت بردن از جهان را فرونشاند. به خاطر سازگاری، به جای لذت بردن از زندگی و آنچه در اختیار داریم، آن را امری بدیهی و پیش پا افتاده تلقی می کنیم. تجسم منفی پادزهری نیرومند علیه سازگاری لذتی است. با تفکر آگاهانه درباره از دست رفتن آنچه داریم، می توانیم دوباره قدر داشته هایمان را بدانیم و با این کار خواهیم توانست به توانایی خود در لذت بردن جانی دوباره ببخشیم.

یکی از دلایلی که کودکان می توانند با خرسندی از زندگی خود لذت ببرند این است که تقریبا هیچ چیز را امری بدیهی و پیش پا افتاده در نظر نمی گیرند. در نظر آنها جهان به طور خارق العاده ای نو و شگفت انگیز است. علاوه بر این، کودکان هنوز از عملکرد درست جهان مطمئن نیستند: شاید چیزهایی که امروز در اختیارشان است، فردا به طور رازآلودی ناپدید شوند. وقتی آنان نمی توانند حتی از تداوم هستی اطمینان داشته باشند، دشوار می توانند چیزی را عادی و پیش پا افتاده در نظر بگیرند.

v     

 

آنچه به راستی ابلهانه است، سپری کردن زندگی در حالت القای ناخرسندی است، آن هم جایی که اگر نگرش ذهنی خود را تغییر دهیم، خرسندی و رضایت در دسترسمان است. اگر آنچه جویای آن هستید، خرسندی باشد، آن وقت رضایت از چیزی خرد نه عیب، که موهبت است، و اگر جویای چیزی بجز خرسندی هستید، در شگفتم که چه چیز ممکن است از آن مطلوب تر باشد. در این صورت می پرسم چه چیزی ارزش آن را دارد که برای به دست آوردنش خشنودی و خرسندی را فدا کنید؟

v     

 

تجسم منفی به ما می آموزد که زندگی خود را با آغوش باز پذیرا باشیم و هر لذت خردی را که می توان از آن برد، ببریم. اما همزمان به ما می آموزد که خود را برای تغییر و تحولات احتمالی ای آماده کنیم که ممکن است به از دست رفتن آنچه از آن لذت می بریم بینجامند. این امر بدان معنی است که با تجسم منفی نه تنها می توانیم بر فرصت های بهره مندی لذت طلبانه از چیزها بیفزاییم، بلکه می توانیم بر دوام آن نیز بیفزاییم، به طوری که با تغییر شرایطمان تغییری در آن حاصل نشود. از این رو می توانیم امیدوار باشیم که با تجسم منفی آنچه را سنکا بهره مندی اساسی از مکتب رواقی می نامد، فراچنگ آوریم: لذتی بی پایان که استوار و تغییر ناپذیر باشد.

v     

 

هنگامی که فرد رواقی خود را مشغول چیزهایی می کند که تا اندازه ای بر آن ها کنترل دارد، نه کامل، به اهدافی که در آن خصوص بر می گزیند دقت فراوانی می کند. به ویژه دقت خواهد کرد که اهدافش بیشتر درونی باشند تا بیرونی از این رو، هدفش در مسابقه تنیس پیروز شدن در مسابقه نخواهد بود، چیزی بیرونی که فقط تا اندازه ای بر آن کنترل دارد، بلکه هدفش مسابقه دادن به بهترین نحو ممکن خواهد بود، چیزی درونی که کنترل کامل بر آن دارد. با انتخاب چنین هدفی، او خود را از یاس و ناامیدی ناشی از شکست احتمالی برحذر می دارد: چه تا وقتی که نهایت توان خود را در بازی به کار می بندد، و هدفش را پیروزی قرار نمی دهد، در رسیدن به هدف خود پیروز است و آرامشش دچار اختلال نخواهد شد.

v     

 

تقدیرگرا بودن در مورد گذشته و حال ارتباط وثیقی با تجسم منفی دارد. با انجام دادن تجسم منفی، به اوضاعی می اندیشیم که در آن وضعیتمان ممکن بود بدتر باشد و هدفمان از این کار ارج نهادن بود به آنچه هم اینک در اختیار داریم. آن تقدیرگرایی که مورد توجه رواقیان است در معنای معکوس یا تصویر آینه ای تجسم منفی است: به جای آنکه در این باره بیندیشیم که اوضاعمان ممکن بود چقدر بدتر باشد، از تفکر در این باره که تا چه اندازه ممکن بود اوضاعمان بهتر باشد، اجتناب می ورزیم. با رفتار تقدیرگرایانه در مورد گذشته و حال، از مقایسه وضعیت کنونی با اوضاع بدیلی که ممکن بود بهتر باشد خودداری می کنیم. رواقیان بر این باورند که بدین گونه وضعیت کنونی خود را مستقل از اینکه چطور باشد، بسیار تحمل پذیرتر می کنیم.

v     

 

فردی که می خواهد از همه ناراحتی ها اجتناب ورزد، کمتر از کسی که گه گاه سختی را به جان می خرد، آسوده و راحت خواهد بود. این فرد به احتمال زیاد "عرصه آسودگی" فراخ تری نسبت به فرد نخست خواهد داشت و از این رو در اوضاعی که تحملش برای فرد نخست سخت است، او احساس آسودگی خواهد کرد. اگر امکانش بود که چنان گام برداریم که هرگز دچار سختی ها و ناملایمات نشویم، خیلی خوب می شد، اما از آنجا که چنین چیزی ناممکن است، راهبرد اجتناب از سختی به هر قیمت نتیجه ای معکوس در بر خواهد داشت.

v     

 

از نظر رواقیان علاوه بر این که لازم است به انجام دادن کارهای خودخواسته سخت بپردازیم، گه گاه باید از موقعیت هایی که لذت و خوشی در بر دارند هم چشم بپوشیم. این امر به این سبب است که لذات و خوشی ها وجوه منفی هم دارند. سنکا هشدار می دهد که تعقیب لذت همانند تعقیب چهارپایی است درنده: اگر اسیر او شویم، به ما یورش می آورد و تکه تکه مان می کند. با با تشبیهی متفاوت می گوید که لذات شدید آن هنگام که شکارمان می شوند، تبدیل می شوند به شکارچیان ما. یعنی هرچه لذات بیشتری برگیریم، سروران بیشتری برای خدمت کردن به آن ها، برگزیده ایم.

v     

 

رواقیان نیروی اراده را همانند نیروی ماهیچه می دانستند: هرچه بیشتر ماهیچه های خود را ورزش دهیم، نیرومندتر می شوند، و به همین گونه هرچه اراده مان را بیشتر به کار بندیم، قوی تر می شود. 

رواقیان می پذیرند که کنترل نفس همت می طلبد. اما آنان با پذیرش این امر خاطرنشان می کنند که کنترل نکردن نفس نیز زحماتی در پی دارد: "کافی است فقط به وقت و انرژی ای که برخی افراد برای امور عشقی غیر مجاز صرف می کنند بنگرید که اگر بر خود کنترل داشتند چنین نمی کردند." سنکا هم می گفت: "پاکدامنی با وقت کافی سر می رسد، هرزگی هرگز لحظه ای فرصت ندارد."

v     

 

اگر پیشرفتی در مسیر رواقی گریمان حاصل کرده باشیم خود را رفیقی قلمداد نخواهیم کرد که باید همه خواسته هایش ارضا شوند، بلکه خود را چون دشمنی که در کمین است در نظر خواهیم گرفت. زمان کمتری را در آرزوی داشتن چیزهایی سپری می کنیم که نداریم و بالطبع از آنچه هم اینک داریم لذت می بریم. بدین سان حدودی از آرامش را تجربه می کنیم که پیش تر فاقد آن بودیم. همچنین در نهایت تعجب درمی یابیم که عمل به آموزه های این مکتب ما را مستعد می کند تا از لذت های کوچک بهره های بزرگ ببریم: ناگهان از خود، از زندگانی خود، و جهانی که در آن زندگی می کنیم احساس شادمانی خواهیم کرد.

v     

 

وقتی می دانیم مرگمان نزدیک است می توانیم با این اندیشه اضطرابمان را تقلیل دهیم که با مرگمان دیگر ناچار نخواهیم بود با مردم ملال آور سروکله بزنیم...اگر در مواجهه با افراد گستاخ به یاد داشته باشیم که جهان بدون چنین کسانی امکان وجود ندارد راحت تر با این موضوع کنار می آییم.

بزرگترین خطر در مواجهه با افراد آزاردهنده این است که باعث شوند از آنان متنفر شویم. بنابراین باید اطمینان یابیم که دیگران در تخریب احساس محبت و دوستی ما موفق نخواهند بود. از این رو وقتی افرادی غیرانسانی رفتار می کنند، ما نباید احساس آنها را داشته باشیم. او می افزاید اگر در خود خشم و نفرت یافتیم و به فکر انتقام افتادیم، یکی از بهترین شکل های انتقام این است که مانند آنها نشویم.

v     

 

چیزهایی که ما را عصبانی می کنند، چیزهایی هستند که معمولا هیچ آسیب واقعی ای به ما نمی زنند فقط اسباب زحمتند. اگر به خود اجازه دهیم که با هر چیز کوچکی خشمگین شویم، آن را به عاملی برای مختل شدن آرامش خود بدل کرده ایم. سنکا می گوید خشم خود بیشتر از چیزی که ما را خشمگین کرده، دوام می آورد. از این رو چقدر ابلهانه است که اجازه دهیم چیزهای کوچک آرامشمان را مختل کنند.

اگر بیش از اندازه حساس باشیم، خیلی زود خشمگین می شویم. اگر خودمان را نازپرورده کنیم، اگر اجازه دهیم که لذات فاسدمان کنند دیگر هیچ چیزی برایمان قابل تحمل به نظر نمی رسد، و علت این که خیلی چیزها برایمان غیرقابل تحمل می شوند این نیست که آن مسائل سخت و خشن اند بلکه به این سبب است که ما نرم و شکننده ایم.

v     

 

سنکا توصیه های ویژه ای برای پیشگیری از خشم دارد. می گوید ما باید با دو گرایش درونی خود مبارزه کنیم: یکی بد فکر کردن درباره دیگران و دیگری زود به نتیجه رسیدن درباره انگیزه های آن ها. لازم است به یاد داشته باشیم که اگر اوضاع بر وفق مراد ما نبود به این معنی نیست که کسی در حق ما بی عدالتی کرده است. مخصوصا باید به خاطر داشته باشیم که در برخی موارد، شخصی که از او خشمگین شده ایم، در واقع به ما کمک کرده است، و آنچه ما را عصبانی می کند این است که چرا بیشتر کمکمان نکرده است.

v     

 

به طور تناقض آلودی، خودداری از پاسخ دادن به توهین یکی از مؤثرترین پاسخ های ممکن است. یک دلیلش چنان که سنکا یادآور می شود این است که خاموشی ما ممکن است برای فردی که توهین کرده است گیج کننده باشد، به این معنی که نمی داند آیا توهینش را فهمیده ایم یا خیر. به علاوه، با این کار اجازه نمی دهیم از توهینش لذت ببرد و در نتیجه به احتمال زیاد پریشان می شود.

با پاسخ ندادن به فرد توهین کننده، به او و هر کس دیگر که شاهد ماجراست نشان می دهیم که وقتی برای ملاحظه رفتار بچگانه او نداریم. از آنجا که هیچ کس دوست ندارد نادیده گرفته شود، عدم تمایل ما به پاسخ دهی، احساس تحقیر شدگی را در او برمی انگیزد - دیگر لازم نیست که توهین متقابل کنیم یا حتی به شوخی جوابش را بدهیم.

v     

 

می توان در عین بهره بردن از چیزی، به آن بی اعتنا بود. "من از ثروت متنفرم، چه از آن برخوردار باشم، چه نباشم، اگر دور از من در جایی دیگر آرمیده باشد، ناراحت نخواهم بود و اگر نزد من تلألؤ کند، باید به غبغب نمی اندازم". در حقیقت هر انسان خردمندی هرگز همانند زمانی که در ثروت به سر می برد، از فقر هم زیاد متأثر نمی شود و مراقب خواهد بود دارایی اش را همچون بردگانش ببیند نه همچون سرورش.

v     

 

وقتی که افراد به سبب زندگی پرتجمل، در لذت بردن سختگیر می شوند، مسئله غریبی رخ می دهد. به جای این که از، از دست رفتن توانایی شان در لذت بردن از چیزهای ساده گله کنند، به این ناتوانی شان در لذت بردن از هر چیزی که "بهترین" نباشد، افتخار هم می کنند.

v     

 

میل به زندگی مجلل میلی طبیعی نیست. تمایلات طبیعی، مانند میل به آب، ارضا می شوند، اما امیال غیرطبیعی خیر. از این رو، وقتی به چیزی تمایل می یابیم، باید مکث کنیم و از خود بپرسیم که آیا این تمایل طبیعی است یا غیر طبیعی، اگر غیر طبیعی بود باید خوب درباره ارضای آن میل بیندیشیم. سنکا هشدار می دهد که تجمل تمام توان خود را برای گسترش تباهی به کار می بندد: ابتدا ما را مشتاق چیزهای غیر ضروری می کند، سپس به دنبال چیزهای مضر می کشاندمان. دیری نمی گذرد که ذهن برده هوا و هوس ها و لذات تن می شود.

v     

 

لذت اغلب افراد به نوعی تحت الشعاع این ترس قرار می گیرد که نکند منبع لذتشان از دست برود. اما رواقیان راهبردی سه بخشی برای حذف این ترس یا به حداقل رساندن آن دارند: اول این که نهایت سعیشان را می کنند تا از چیزهایی لذت ببرند که ممکن نیست از آنها ستانده شود؛ مهم تر از همه خوی و منششان. دوم: در عین اینکه از چیزهایی بهره می برند که ممکن است از آنان ستانده شود، همزمان آماده از دست دادن آن ها هم هستند. باید یاد بگیریم که چگونه می توانیم بدون احساس استحقاق داشتن یا وابستگی به داشته هایمان، از آن ها لذت ببریم.

سرانجام این که رواقیان مراقبند از خبرگی در معنای بد کلمه اجتناب ورزند؛ یعنی افرادی نشوند که جز از بهترین ها، از چیز دیگری لذت نمی برند. در نتیجه می توانند از بسیاری از امور آسان یاب لذت ببرند.

v     

 

اگر برای خود فلسفه زندگی انتخاب کنید، تصمیم گیری ها برایتان نسبتا آسان می شوند. هنگام انتخاب میان گزینه هایی که در زندگی پیش می آیند، فقط آن را انتخاب می کنید که شما را در نیل به آرمان هایی که فلسفه زندگی تان ارائه می کند، یاری دهد. اما اگر فلسفه زندگی نداشته باشید، حتی انتخاب هایی که به نظر نسبتا آسان اند، ممکن است به بحران های معنای زندگی بدل شوند. چه وقتی که به راستی مطمئن نیستید چه می خواهید، سخت بتوان دانست که چه چیزی را انتخاب کنید. . اما مهم ترین دلیل برای برگزیدن فلسفه زندگی این است که اگر چنین نکنیم، این خطر هست که زندگی خود را بد سپری کنیم؛ زندگی خود را صرف اهدافی کنیم که ارزش پیگیری ندارند با اهدافی را دنبال کنیم که ارزشمندند اما روش پیگیری شان نادرست بوده از این رو از رسیدن به آنها بازبمانیم.

v     

 

فلسفه های زندگی از دو مؤلفه برخوردارند: یکی این که به ما می گویند چه چیزهایی ارزش پیگیری دارند و دیگر این که به ما می گویند چگونه می توان به آن چیزهای ارزشمند دست یافت. چنان که گذشت، رواقیان بر آنند که آن چیز ارزشمند آرامش است. آرامشی که آنان در پی آنند، حالتی است روان شناختی که در آن عواطف و احساسات منفی، مانند اضطراب، غصه و ترس به حداقل می رسد، در حالی که احساسات مثبت، به ویژه شادمانی، به حداکثر.

v     

 

با ارضای هر خواسته، خواسته ای جدید جایش را در ذهن می گیرد. این بدان معنی است که مهم نیست چقدر سخت کار می کنید تا امیال خود را ارضا کنید، مسئله این است که به رضایت تقرب بیشتری نخواهید جست. به دیگر سخن، همیشه ناخرسند باقی خواهید ماند.

یک شیوه بسیار بهتر برای حصول خرسندی این است که به جای آنکه برای ارضای امیال خود سخت کار کنیم، تلاش کنیم که بر آنها فائق آییم. به خصوص باید از فعالیت فرایند شکل گیری امیال در درون خود کم کنیم. به جای این که برای برآوردن امیالی که در سر داریم تلاش کنیم، باید برای جلوگیری از شکل گیری بعضی امیال و حذف بسیاری از آن هایی که شکل گرفته اند، تلاش کنیم. و به جای این که خواستار چیزهای جدید شویم، باید تلاش کنیم تا آنچه را هم اینک در اختیار داریم، دوست بداریم.

v     

 

یک شیوه عالی برای اجتناب از عصبانیت این است که خود را چون شخصیتی در نمایشنامه ای پوچ گرا در نظر آوریم: قرار نیست اموز معنایی داشته باشند، قرار نیست افراد باکفایت باشند و اگر عدالت و درستی برقرار می شود، تصادفی است. به جای اینکه به خود اجازه دهم از رویدادهای نامطلوب خشمگین شوم، خود را قانع می کنم که به آن ها بخندم. من در حقیقت سعی می کنم به اوضاع و احوالی فکر کنم که نمایشنامه نویس پوچ گرای فرضی می تواند آن را از این هم بیهوده تر ترسیم کند.


شخصیت های اسکیزوئید این ویژگی ها را دارند: به داشتن رابطه صمیمی و نزدیک با شما یا هر کس دیگری به هیچ وجه اهمیت نمی دهد، حتی اگر در ظاهر عنوان کند که شما برایش اهمیت دارید؛ تقریبا علاقه ای به داشتن رابطه جنسی یا هر تماس فیزیکی دیگر ندارد؛ تقریبا هیچ دوست صمیمی و نزدیک ندارد؛  نسبت به تعریف و تمجید یا انتقاد دیگران بی اعتناست؛ بیشتر اوقات سرد و بی احساس رفتار می کند.

در اکثر موارد فریبنده ترین و جذاب ترین ویژگی شخص مبتلا به اسکیزوئید، روحیه انزواطلبی اوست که در نظر ما بسیار بی آزار است. این شخص ممکن است بی تجربه و بسیار ساده به نظر برسد و در موقعیت های اجتماعی و روابطش با دیگران نسبت به گفته ها و برخوردهایش آن قدر نامطمئن باشد که ما با بی فکری تمام سعی می کنیم از او مراقبت کنیم.

v     

 

بعضی از ما عادت کرده ایم نقش معالج را بازی کنیم. باید تا عمق هر عاملی که سد راه عشق ورزیدن می شود نفوذ کنیم و سپس در حالی که در نقش یک عاشق افسانه ای و قدرتمند فرو رفته و تمام دقت و توجه خود را معطوف کرده ایم او را درمان کنیم. شخصیت اسکیزوئیدی به راحتی چنین احساساتی را در طرف مقابل بر می انگیزد. او آن قدر ساکت، معذب و بی تجربه است که تصور می کنیم در گذشته تجارب وحشتناکی را پشت سر گذاشته و همین تصور ما را مصمم می کند یک ارتباط جدید و سازنده با او برقرار کنیم تا به طور قطع بتواند این ضربه های روحی را از ذهن او پاک کند.

بعضی از ما در رابطه های خود به یک چالش نیاز داریم. چه چالشی بهتر از اینکه یک شخص منزوی را وادار کنیم صحبت کند یا به بیان احساساتش بپردازد. با اینکه احتمال رسیدن به موفقیت کم است اما این می تواند همان چالشی باشد که به دنبالش هستیم. در موارد دیگر میل شدیدی داریم به اینکه دیگران به ما نیاز داشته باشند پس سعی داریم با بازی کردن نقش یک ناجی و سرپرست به وعده ای که به خود داده ایم یعنی "اعتبار بخشیدن به وجودمان" عمل کنیم.

v     

 

ویژگی های شخصیت ضد اجتماعی: او به راحتی در گیر فعالیت های غیر قانونی می شود از این رو ممکن است دستگیر شده و یا دچار مشکلات قانونی شود؛ دروغ گو و فریب کار است. سعی دارد به خاطر لذت شخصی از شما حداکثر استفاده را ببرد؛ واکنش های آنی و لحظه ای یعنی بدون فکر و ناگهانی از او سر می زند، هدف مشخصی برای آینده در سر ندارد و به عواقب کارهایش فکر نمی کند؛ برخوردهای فیزیکی پرخاشگرانه و تهاجمی از خود نشان می دهد. با شما با تندخویی رفتار می کند؛ به وضوح پیداست که به امنیت و رفاه شما کاملا بی توجه است؛ نمی تواند شغل ثابتی داشته باشد و اهمیتی به مسئولیت های اقتصادی نمی دهد؛ در صورت ضربه زدن، بدرفتاری یا حتی دزدی از شما احساس پشیمانی نمی کند، بی تفاوت است و یا رفتارهای بد خود را با مهارت تمام، توجیه می کند.

v     

 

برای شخصیت های ضداجتماعی بسیار عادی است که قانون را زیر پا گذاشته و هیچ ارزشی برای دستگاه قضایی قائل نباشند و به شدت بر این باورند که قانون برای سایر مردم است نه برای آن ها. چنین اشخاصی حقوق و قوانین را بی اهمیت، ابلهانه و دست و پاگیر تلقی کرده و به سادگی بر این باورند که قوانین برای زیر پا گذاشتن وضع شده اند. همسر خطرناک شما حس می کند مجبور نیست از قانون تبعیت کند در نتیجه هر کجا که به نفعش باشد و برای پیشبرد اهدافش مفید به نظر برسد دست به قانون شکنی می زند. برای شخصیت های ضداجتماعی دو قانون طلایی وجود دارد که تفسیر آنها به این شکل می باشد: قبل از اینکه دیگران بدی کنند من به آنها بدی می کنم! هر کاری که بخواهم با بقیه می کنم!

v     

 

والدین شخصیت های ضداجتماعی چگونه بوده اند؟ شرایط حاکم در  محیط خانه از حالت تنبیه گری به بی تفاوتی در نوسان بوده است. والدین این اشخاص خشن و متوقع بوده و عادت به زدن حرف های رکیک و اعمال خشونت بار داشته اند و یا برعکس کاملا سهل انگار و کناره گیرانه رفتار می کرده اند. هنگامی که کودک در می یابد والدینش غیر قابل اعتماد بوده و در اصل باید آنها را غایب پندارد، به شکلی مملو از خشم فرو خورده روی پای خودش می ایستد و به قیمت آزار دیگران خواسته های خود را برآورده می سازد. به همین دلیل از نظر او لازمه زنده ماندن، رسیدن به نیازها و خواسته ها به هر قیمتی که شده و نیز سودجوئی دائم از دیگران است.

غفلت والدین، داشتن والد یا سرپرستی که با رفتارهای خطرناک و سودجویی از دیگران تبدیل به الگویی برای کودک می شود، و همچنین خانه ای با آن همه آشوب و غفلت که باعث می شود کودک برای بدست آوردن توجهی که واقعا نیازمند آن است چاره ای جز حریص و پرتوقع تر شدن و بیرون ریختن هیجانات روحی اش، نداشته باشد.

v     

 

ویژگی های شخصیت مرزی: تصور تنهایی و رها شدن به شدت او را می ترساند. اکثر مواقع رفتارهای بی غرضانه شما را نشانه طرد شدن خودش قلمداد می کند؛ با نگاهی به روابطش می توان اشتیاق، تزلزل و بی ثباتی احساسی بالایی در آن ها دید؛ دست به رفتارهای آنی و هیجانی از قبیل ولخرجی های بی هدف، رابطه جنسی، مصرف مواد مخدر، رانندگی دیوانه وار و پرخوری می زند؛ تظاهر و تهدید به خودکشی می کند و سابقه خودزنی نیز دارد؛ بی ثباتی روحی شدیدی دارد مثلا حالتی بین افسردگی، اضطراب و خشم در او دیده می شود؛ همواره احساس پوچی و بی حوصلگی دارد؛ بی دلیل عصبانی می شود و با حرف های زننده و خشونت فیزیکی خشم خود را بروز می دهد.

v     

 

افرادی که دچار اختلال مرزی هستند جزء مشکل ترین و بی ثبات ترین انسان هایی هستند که تا به حال شناخته اید.  او که گهگاه جذاب و هیجان انگیز ظاهر می شود به یکباره از کوره در رفته، خشمگین می شود و به خودش آسیب می رساند. مشخصه اصلی اختلال مرزی بی ثباتی همیشگی و ضعف جدی در روابط، اعتماد به نفس، احساسات و رفتارهای شخص می باشد. عبارت "مرزی یا بینابینی" در اصل به منظور توصیف افرادی به کار گرفته شده که ظاهرا در مرز بین اختلال روحی عادی (مانند اضطراب و افسردگی) و اختلال روان پریشی جدی (یعنی حالتی که ارتباط فرد با دنیای واقعیت قطع می شود و یا به اصطلاح "دیوانه" خوانده می شود) به سر می برند.

v     

 

شخصیت های مرزی هیچ گاه قادر نبوده اند هویت منسجم و یکپارچه ای را در خود بوجود بیاورند. تصویری که آنها از خود دارند بسیار سست و متزلزل می باشد. از شما به عنوان عاملی که تایید کننده وجود آنهاست استفاده خواهند کرد و نیز با بودن شما به این باور می رسند که آنها هم می توانند ذرهای ارزشمند باشند.

چه چیزی باعث شده این رویکرد را داشته باشند؟ در اکثر موارد آشفتگی، رفتارهای طرد کننده، بی مهری شدید و سوء استفاده های ناگوار احساسی، جسمی و جنسی از جمله تجارب ناراحت کننده ای است که شخصیت مرزی در دوران کودکی خود دیده است. او در خانواده ای نابسامان، میان جنگ و جدال های شدید، روابط جنسی آشکار، خشونت بزرگ شده است، و یا در محیط هایی که نیازهای عاطفی اش همواره نادیده گرفته شده و از آن محروم بوده است. در آن دوران هرگاه تصمیم داشته که خودکفا شود و هویتی مستقل برای خود شکل دهد مورد حمله یا تمسخر قرار گرفته است.

v     

 

شخصیت مرزی قابل به درک مفهوم "حد و مرز" نمی باشد و نمی فهمد همین حد و مرزهاست که تعیین می کند نقطه پایان برای او کجاست و شما باید از کجا آغاز کنید، به جای رسیدن به این درک همواره سعی خواهد کرد خود را بیش از حد به شما نزدیک کند و به نوعی در شما غرق شود. اگر مانند مردم عادی و نرمال باشید از این فضای خفقان آوری که او برای شما ساخته به تنگ خواهید آمد و برای رهایی از آن به دنبال فاصله گرفتن از او و یافتن کمی آزادی برای خود می گردید که این در نهایت آتش خشم و ترس از تنهایی و رهاشدن را در او شعله ور می کند. واکنش آنها خشم و عصبانیت و تظاهر به خودکشی است و نیز حد و مرزی را که شما سعی در وضع کردن دارید، به راحتی نادیده می گیرند. او صمیمیت بیشتری با خشم، افسردگی و تنهایی دارد و آسایش خود را در این حالات پیدا می کند.

v     

 

ویژگی های شخصیت هیستریانیک: اگر در موقعیت هایی قرار بگیرد که مرکز توجه دیگران نباشد، معذب و ناراحت می شود؛ در برخورد با دیگران اغلب رفتارهایی گمراه کننده و تحریک آمیز نشان می دهد؛ رفتارهایش اکثر سطحی هستند و به سرعت تغییر پیدا می کنند؛ از جذابیت های ظاهری خود برای جلب توجه استفاده می کند؛ به کلی گویی علاقه دارد و در صحبت هایش به جزئیات اهمیتی نمی دهد؛ اکثرا رفتارهایی هیجانی، نمایشی و اغراق آمیز دارد؛ به شدت تحت تاثیر نظرات دیگران قرار می گیرد؛ روابطش را صمیمی تر و پرشورتر از آنچه واقعا هستند، می داند.

v     

 

چه طور یک کودک وقتی بزرگ می شود تبدیل به شخصیتی نمایشی و توجه طلب می شود؟ شخصیت های هیستریانیک در کودکی در محیطی بزرگ شده اند که از سوی والدین خود بی اعتنایی و بی توجهی دریافت کرده اند و نیز شاید گاهی اوقات برای رفتارهای خودنمایانه خود پاداش و تحسین دریافت کرده باشند. ممکن است از نبود رسیدگی و توجه مادرانه رنج برده اند و در نتیجه مجبور شده اند با رفتارهای نمایشی یعنی دریافت توجه و محبت از دیگران نیاز خود را برآورده سازند. افراد مبتلا به این اختلال در دوران کودکی خیلی سریع یاد می گیرند چگونه دیگران را فریب دهند تا توجه و مراقبت عاطفی آن ها را از آن خود سازند. آن ها در محیط رشد خود، برای رفتارهای خود نمایانه خود یک الگو داشته اند؛ یکی از والدین آنها به همین اندازه مهرطلب، دمدمی و بی ثبات بوده است.

v     

 

شخصیت های هیستریانیک از یک سو می توانند بسیار مهر طلب و محتاج توجه باشند و از سویی دیگر برایشان دشوار است که یک رابطه عمیق، بادوام و هدفمند عاطفی را برای خود حفظ کنند. بی ثباتی در عشق یکی دیگر از خصوصیات منحصر به فرد آن هاست، وقتی با چنین شخصیتی رابطه عاطفی برقرار می کنید، پی خواهید برد رفتارهایش تا چه حد پوچ و سطحی هستند. هیچ کس قادر نیست اشتهای سیری ناپذیر او را برای جلب محبت و هیجان، ارضا کند. ممکن است با عشوه گری و رفتارهای نمایشی بی پایانش شما را از خود دور کند. می توان ردپایی از حس خودکامگی را به وضوح دید. وقتی کسی تا به این حد خود محور بوده و تمام هوش و حواسش منحصرا به ارضای خواسته هایش معطوف است، در نتیجه شخصی که به عشق او امید بسته ناگزیر تنها رها می شود. یکی دیگر از ویژگی های او این است که او با هم جنسانش رابطه ای ندارد و یا روابط خیلی محدودی دارد هم جنسان او اغلب از پذیرفتنش خودداری می کنند.

v     

 

آن دسته از افرادی که نادیده گرفتن نیازهایشان عادت آن هاست می توانند خود را به راحتی گرفتار و دربند کسانی ببینند که به شدت محتاج توجه هستند. دلیل دیگری که می توان در توجیه علاقمندی شما به شخصیت های نمایشی، عنوان کرد این است که خود شما نیز توجه طلب هستید و به کسانی علاقمند می شوید که درست مثل شما به ظاهر خود و جلب توجه دیگران اهمیت زیادی قائل می شوند. دلیل دیگر این است که اگر چه نوعا انسان هیجان طلبی نیستید اما شیفته کسانی می شوید که این ویژگی را دارند. شاید شور و حرارت او به زندگی و رنگ و لعابی که به آن می دهد نشاط آور است و ذهن شما را به خود مشغول می کند. تصور اینکه به واسطه شخص دیگری بتوانید شادی را تجربه کنید ممکن است شما را جذب کرده و انگیزه بخش باشد.

v     

 

ویژگی های شخصیت نارسیستیک: او به شکلی اغراق آمیز احساس مهم بودن می کند و در اکثر مواقع توانایی ها و موفقیت های خود را بزرگ جلوه می دهد؛ ذهن او دائما در گیر خیال بافی های غیر واقعی درباره موفقیت، قدرت، زیبایی و عشقی آرمانی است که به خود نسبت می دهد؛ بر این باور است که موجودی خاص و استثنایی می باشد و از این رو تنها افراد خاص، با استعداد و سرشناس می توانند او را درک کنند و فقط باید با چنین اشخاصی در ارتباط باشد؛ بیش از اندازه احساس محق بودن می کند. از دیگران توقع دارد او را جدا از سایرین پنداشته، رفتاری متمایز با او داشته باشند و یا خواسته هایش را بی چون و چرا اجابت کنند؛ اغلب اوقات در پی سودجویی از شما و دیگران است تا بدین وسیله نیازهای خودش را برآورده کند؛ به نظر می رسد فاقد هر گونه حس همدلی است و قادر نیست احساسات یا خواسته های دیگران را درک کرده و در جهت اجابت آن ها اقدامی انجام دهد؛ نسبت به دیگران احساس حسادت دارد و یا تصور می کند دیگران به شدت به او حسادت می ورزند؛ اکثر مواقع در رفتار و طرز فکر او غرور و خودخواهی موج می زند.

v     

 

ضعف شخصیت خودشیفته نداشتن حس همدردی با دیگران است. او ظرفیت پذیرش نظرات شما را ندارد، واقعأ قادر نیست عواطف شما را درک یا احساس کند. به عبارتی بهتر شخصیت نارسیستیک در روابط عاطفی دوطرفه ناتوان ظاهر می شود. (ضعف او در این است که نمی تواند دنیا را از دریچه چشمان دیگری ببیند)، با این حال اگر چنین امری امکان پذیر بود باز هم نیازها و تجربه های او به سرعت خودنمایی کرده و جایی برای دیگران باقی نمی گذارند. او به شدت به دیگران حسادت می ورزد (هر چند به سختی تلاش می کند این احساس را پنهان نگه دارد) و تصورش این است که دیگران نیز به او حسادت می کنند. در نظر چنین شخصی، هیچ کس مثل او لیاقت داشتن ثروت و موفقیت را ندارد و بر شمردن نقص ها و عیوب دیگران را برای خود موجه می داند و این کار را برای بزرگ جلوه دادن برتری نسبی خود انجام می دهد.

v     

 

بعضی افراد جذب شخصیت های نارسیستیک می شوند دقیقا به این دلیل که آن ها در پس ظاهر پر جذبه و قدرت و نفوذی که زاده خیال و توهمات آن هاست، کودک خردسالی می بینند که در ناامنی به سر می برد. از این رو به عنوان ناجی و التیام بخش وارد عمل می شوند. افرادی که دقیقا نمایانگر این ویژگی ها هستند، یعنی تمایل دارند نقش میانجی را بازی کنند، به طور موثر سعی می کنند برای شخصیت نارسیستیک که با او رابطه عاشقانه برقرار کرده اند نقش پدر و مادر را ایفا کنند. شاید جایی در ضمیر ناخودآگاه خود بر این باورند که می توانند برای نفس آسیب دیده معشوق خود نقش یک تکیه گاه را بازی کنند تا رابطه مشترکشان هرچه پخته تر و پربارتر رشد کند. مشکل دقیقا همین جاست: برای یک شخصیت نارسیستیک از نو پدر و مادری کردن یعنی سال های سال حضور او در جلسات روان درمانی.

v     

 

ویژگی های شخصیت منفعل پرخاشگر: منفعل بودن او مانع از آن می شود تا امور روزمره و فعالیت های اجتماعی را انجام دهد؛ دائما از این مسئله شکایت دارد که دیگران او را درک نکرده و به ارزش های او پی نمی برند؛ اکثر اوقات بدخلق و پرخاشگر می باشد؛ اکثرا به شکلی غیر منطقی نسبت به بالادستان خود (رؤسا، متصدیان امور) خشمگین و ناراضی است؛ نسبت به آن هایی که از او موفق تر و خوشبخت تر هستند حس حسادت و تنفر دارد؛ شکست های خود را بزرگ جلوه می دهد و دائما در حال شکایت از ناکامی هایش می باشد؛

رفتارهایش دائما بین دو حالت در نوسان است: یا پذیرش بی چون و چرا (منفعلانه) و یا سرکشی خصمانه؛ با ویران کردن خوشبختی و موفقیت های شما، پرده از ماهیت رفتارهای خود بر می دارد.

v     

 

زندگی با یک شخصیت تضعیف گر به راحتی می تواند شما را در افکار مخرب او غرق کند و رفته رفته خود را به عنوان همسر یا معشوقه ای ببینید که بی عرضه، وابسته، بی اراده و نالایق است. تمام آن ها بازتاب حس تردید بسیار شدیدی است که او نسبت به والدین خود داشته و نیز اضطراب حل نشده ای را نشان می دهد که او را در بروز مستقیم احساسات منفیش ناتوان می گذارد. از این رو وقتی او از روی خشم و عصبانیت سکوت می کند یا با حالتی بی تفاوت از اجرای درخواست شما امتناع می ورزد و یا وانمود می کند در انجام آن ناتوان است، مانند کج خلقی ها و بهانه گیری های یک کودک دو ساله، شخصیت منفعل - تهاجمی نیز نیازهای خود را از طریق کنترل کردن دیگران برآورده می کند.

v     

 

ویژگی های شخصیت دوری گزین: از فعالیت های کاری که لازمه آن ارتباط داشتن با مردم است دوری می کند زیرا از انتقاد، عدم تایید و یا طرد شدن توسط دیگران واهمه دارد؛ حاضر به معاشرت با دیگران نیست مگر اینکه مطمئن باشد مورد علاقه و پذیرش آن هاست؛ به راحتی درگیر روابط صمیمی و نزدیک نمی شود، مبادا مورد تمسخر قرار گرفته و خجالت زده شود؛ به هنگام قرار گرفتن در موقعیت های اجتماعی مختلف، ذهنش دائما درگیر آن است که مورد انتقاد قرار نگیرد و یا طرد نشود؛ از آنجا که حس می کند فردی نالایق است، از حضور در موقعیت های اجتماعی جدید معذب شده و احساس شرم به او دست می دهد؛ خود را انسانی می بیند که فاقد مهارت های اجتماعی لازم بوده و از نظر شخصیتی نچسب و غیر قابل دوست داشته شدن است و نیز تصور می کند از نظر اجتماعی نسبت به دیگران در مقام پایین تری قرار دارد؛ شخصا آدم ریسک پذیری نیست و یا خواستار مشارکت در فعالیت های جدیدی که تصور می کند در نهایت منجر به خجالتش می شوند نیست.

v     

 

مردم اغلب به رابطه با شخص دوری گزین بیشتر از آنچه که برایشان سالم است ادامه می دهند زیرا فکر رها کردن او به آن ها احساس بسیار بدی می دهد. شخصیت دوری گزین بنابر دلایلی می تواند به راحتی وابسته شما شود. اول آنکه: آن ها زنجیره حمایتی بسیار محدودی در اطراف خود دارند و همین کافی است تا به افراد کمی که با آن ها در ارتباط هستند بیشتر وابسته شوند. دومین دلیل: چون مهارت های اجتماعی آن ها اکثرا به رشد و تکامل کافی نرسیده است برای داشتن یک راهنما و پشتیبان به شدت به افراد معتمد نزدیک که تعداد آنها خیلی کم است، تکیه می کنند. سومین دلیل: شخصیت دوری گزین با گذشت زمان به حمایت و مراقبت شما خو گرفته و با آن احساس راحتی می کند، از این رو هیچ تلاشی برای بهبود رفتارهای خود انجام نمی دهد و در این رابطه خودخواه تر از قبل می شود. آن ها به داشتن دوستان بسیار کم راضی هستند و تا زمانی که این روابط دوستی را اطمینان بخش بدانند، نیازی نمی بینند که برای داشتن روابط جدید خطر کنند.

v     

 

ویژگی های شخصیت وابسته: او بدون دریافت راهنمایی و قوت قلب از سوی شما حتی قادر به تصمیم گیری های عادی روزمره خود نمی باشد؛ برای به عهده گرفتن اکثر مسئولیت های مهم زندگیش به شما یا دیگران وابسته است؛ ترس از طرد شدن و یا از دست دادن حمایت دیگران مانع از آن می شود که ابراز وجود کرده و یا در جهت مخالفت با نظرات دیگران موضع گیری کند؛ به دلیل عدم اعتماد به قابلیت ها و قدرت تفکر و قضاوت خود، به سختی می تواند کاری را آغاز کرده و یا وظایفش را به تنهایی انجام دهد؛ به شدت تلاش می کند تا محبت و حمایت دیگران را بدست بیاورد و حتی گاهی اوقات برای برطرف کردن این نیازش حاضر به انجام کارهای آزار دهنده می شود؛ ترس و نگرانی شدید ناشی از عدم توانایی در محافظت از خود، او را اکثرا با احساس عذاب و بی پناهی مواجه می سازد؛ وقتی یک رابطه صمیمی را از دست می دهد، به سرعت و مصرانه در پی برقراری روابط جدید است تا توجه و حمایتی را که نیاز دارد بدست بیاورد؛ ترس از اینکه مجبور باشد به تنهایی از خودش مراقبت کند به طرز غیر واقع بینانه ذهنش را مشغول کرده است.

v     

 

اختلال شخصیتی وابستگی، در زنان به اندازه قابل توجهی بیشتر از مردان است. برای توضیح این امر دلایل متعددی را می توان مطرح کرد. اول آنکه دخترها در مراحل اولیه زندگی خود بیشتر از پسرها در جهت نشان دادن علائم وابستگی تقویت می شوند. دخترها برای رسیدگی، توجه به دیگران و مقدم دانستن نیازهای اطرافیان مورد تشویق و پاداش قرار می گیرند. دوم آنکه در برخی فرهنگ ها شاهدیم که رفتارهای محتاج گونه زنان ارزش شمرده می شود؛ اطاعت محض، منفعل بودن و خدمت رسانی فداکارانه زنان در بسیاری از فرهنگ ها و مناطق جغرافیایی خاص مورد تحسین قرار می گیرد. دلیل آخر اینکه در موقعیت های استرس زا واکنش های زن و مرد با یکدیگر متفاوت است؛ مردان ممکن است در این شرایط دست به خشونت زده و یا ترفندهای جدی دیگری از آن ها سر بزند. در حالی که زنان در این مواقع در نقش شخصیتی که حامی و مراقب است فرو می روند. هر دوی این رویکردها قابلیت رشد و نهادینه شدن را دارند.

v     

 

ویژگی های شخصیت وسواسی-اجباری: او آن چنان درگیر جزئیات، قوانین، نظم، تهیه فهرست و برنامه ریزی حساب شده می باشد که هر گونه فعالیت شادی بخش و لذت در زندگی او گم شده و بی معناست؛ به اندازهای وسواسی و کمال گراست که هیچ کاری در نظرش کامل و بی نقص نیست؛ به شکلی افراطی خود را وقف کار و مثمر ثمر بودن می کند (حتی به قیمت محروم کردن خود از تفریح، فعالیتهای شادی بخش و داشتن روابط خوب)؛ نسبت به اصول اخلاقی بسیار پایبند و انعطاف ناپذیر است. نمی تواند اجناس قدیمی، پاره و بی ارزش را دور بیاندازد حتی اگر هیچ ارزش معنوی نیز نداشته باشند؛ مایل نیست اختیار امور را به دست دیگران بسپارد مگر اینکه مطمئن شود تمام کارها دقیقا به همان صورت که او می خواهد انجام خواهد شد؛ در خرج کردن برای خود و دیگران بسیار خسیس است؛ خشک، منضبط و لجباز است و بسیار کنترل گر است.

v     

 

ویژگی های شخصیت افسرده: تمام رفتارهای او باغم و اندوه همراه است؛ بینشی که به خود و توانایی هایش دارد آکنده از حس بی کفایتی، بی ارزشی و حرمت نفس پایین می باشد؛ دیدگاهی انتقادی، سرزنش آمیز نسبت به خود دارد؛ اکثر اوقات در حال غصه خوردن و فکر کردن به مسائل ناراحت کننده است؛ نسبت به شما و دیگران منفی نگر، انتقادی و با پیش داوری رفتار می کند؛ تقریبا به همه چیز بدبین است؛ غالبا احساس گناه و ندامت دارد.

v     

 

 به جز نیاز محض به "مراقبت کردن" بعضی افراد رفتار مطیع و محتاج گونه شخصیت های وابسته را تحریک کننده یا به لحاظ عاطفی هیجان انگیز می دانند. شاید اگر مرد هستید مادر شما (و یا اگر زن هستید پدرتان) این خصوصیات را داشته است، و یا ممکن است همواره شیفته ویژگی های رفتاری کسی می شوید که خالی از حرمت نفس است.

گاهی اوقات افرادی میان ما هستند که نیاز شدیدی به نوازش و تایید شدن دارند، از این رو همواره شخصیت وابسته را انتخاب می کنند چرا که او از اینکه تمام انرژی و محبت خود را صرف کسی کند که به تازگی به او وابسته شده، خوشحال و راضی است. ممکن است متوجه شوید علاقمند به برقراری روابطی هستید که می دانید کنترل و قدرت در دستان شماست. شخصیت وابسته بدون وجود معشوق خود حرمت نفس یا هویت کافی را ندارد و همین امر او را وا می دارد تا همواره به قیمت نادیده گرفتن نیازهای خود، خواسته های شما را برآورده سازد.

v     

 

شخصیت وسواسی- اجباری دیدگاه بسته و خشکی به مسائل اخلاقی، ارزش ها و کردارهایش دارد و به شکل انعطاف ناپذیری وجدان کاری دارد. او رابطه خوبی با اعتدال و میانه روی ندارد. با دیگران حق به جانب رفتار می کند و دیدگاهش نسبت به سایر افراد با پیش داوری همراه است و غالبأ ضوابط اخلاقی سفت و سختی را چه در محل کار و چه در رابطه هایش اعمال می کند. اگرچه نسبت به دیگران خوش رفتار نیست اما در مقابل افرادی که از او بالاتر هستند بسیار با ادب و با نزاکت برخورد می کند. او قوانین و ضوابطی که در زندگی و در کارش حکم فرماست را به عنوان حجت و حرف اول و آخر در نظر می گیرد. به سختی قادر به تحمل قانون شکنی است (چه در زندگی خصوصی و چه در محیط کار).

v     

 

اختلال شخصیتی وسواسی- اجباری شامل ویژگی های رفتاری از قبیل کمال پرستی، کنترل کردن، نظم بخشیدن، خشک و منضبط بودن و لجبازی می شود. اختلال در نحوه کنترل زندگی است. هر چه فرد مبتلا بیشتر غرق در کنترل امور زندگی اش می شود بیشتر آسیب می بیند. وقتی احساس کند کنترل امور از دستش خارج شده و برای به دست آوردن دوباره آن به کار مفرط مشغول می شود، یک چرخه منفی به وجود می آید. هرچه سخت تر برای رسیدن به نظم و ظرافت بی نقص تلاش می کند، کارایی اش کمتر شده و بیشتر از قبل حس می کند کنترل امور از دستش خارج شده. در نهایت عدم دست یابی یا حفظ "نظم مطلق" باعث می شود به شدت احساس ترس کند در نتیجه بیشتر از قبل سعی می کند کنترلش را روی امور زندگی افزایش دهد و تلاش کاریش را دو چندان می کند.

v     

 

شخصیت غمگین و افسرده زمان و انرژی روانی بسیار زیادی را صرف فکر کردن و به یاد آوردن اتفاقاتی می کند که بهتر است فراموش شوند. همچنین نشخوار فکری و غم و غصه خوردن کار همیشگی اوست و اغلب این حالت ها بر اثر توجه بیش از حد به نکات منفی، شکست هایی که بزرگ جلوه می دهند، ضعف های ظاهری، اشتباهات و افسوس های بی دریغ به وجود می آیند. او نسبت به آینده ذاتا بدبین است و همیشه در مورد عواقب کارها چه جزئی و چه مهم نگران است و بیش از حد به فکر فرو می رود. این نشخوار فکری در کنار غمزدگی حاکم بر روحیات او باعث می شود جو سنگین و تاثیر گذاری که مملو از ناامیدی و حزن و اندوه است را در فضای زندگی اش حاکم کند که البته این منفی نگری و ناامیدی عمیق باعث می شود دیگران را از خود براند. با طرد شدن توسط دیگران تصور بی ارزش بودن در او تقویت می شود که این در نهایت به یک الگوی رفتاری تبدیل شده و ادامه پیدا می کند.

v     

 

ویژگی های شخصیت پارانوئید: به شما مشکوک است و گمان می کند قصد لطمه زدن به او را دارید، می خواهید از او سوء استفاده کرده و به طریقی او را فریب دهید؛ تمام فکرش به این مشغول است که آیا واقعا به او وفادار هستید و آیا می تواند به شما اعتماد کند؛ در اعتماد کردن به شما تردید دارد و از این می ترسد که اطلاعات محرمانه اش روزی علیه او استفاده شوند؛ حتی وقتی قصد دارید صمیمانه از او تعریف کنید، از صحبت های شما تهدید و تحقیر را برداشت می کند؛ وقتی احساس کند به او توهین شده و کوچک شمرده شده (که اکثر اوقات از برخورد دیگران چنین برداشتی دارد) برای همیشه کینه به دل می گیرد؛ در تعامل با دیگران خیلی زود احساس می کند با او بدرفتاری شده و حقش پایمال می شود، از این رو به سرعت و با عصبانیت تمام واکنش نشان داده و حالت تلافی جویانه به خود می گیرد؛ او همیشه نسبت به وفاداری شما سوء ظن دارد و نجابت شما را زیر سوال می برد.

v     

 

شخص مبتلا به پارانوئید در کودکی معمولا گوشه گیر و بسیار زود رنج بوده، و دیگران او را کودکی عجیب و غیر عادی می دانستند. او روابط محدودی داشته و غالبأ مورد تمسخر کودکان دیگر قرار می گرفته و توسط آنها طرد می شده است. به علاوه این افراد یکی از والدین خود را سنگدل، غیر قابل احترام و زورگو می دانند. در دوران بلوغ و بزرگسالی شخص پارانوئید در مواجه با سایر افراد همیشه منتظر سوء استفاده و حمله آن هاست و همزمان این طرز فکر را در ذهن می پروراند که موجودی "متفاوت، خاص و تنها" می باشد. والدین آن ها احتمالا افرادی کمال گرا و وسواسی بوده اند و در تنبیه فرزندان خود بی رحمانه عمل می کرده اند و انتظار می رود این پیام را به کودک رسانده باشند: "اشتباهات به هیچ وجه قابل تحمل نیستند." این اختلال بیشتر در مردان تشخیص داده شده است.


روشن بینی حالت طبیعی احساس وصل با وجود است، ارتباط با چیزی بیکران و فناناپذیر که در نهایت شگفتی، ذات شخص است...بزرگ ترین مانع در راه تجربه حقیقت اتصال، یکی شناختن خود با ذهن است که موجب می شود فکر، غیر ارادی گردد. قادر نبودن به توقف فکر، گرفتاری وحشتناکی است، اما از آنجا که تقریبا همه از آن رنج می بریم، متوجه آن نیستیم و آن را حالتی متعارف می پنداریم. سر و صدای بی وقفه ذهن مانع از آن می شود که قلمروی آرامش درونی را که از وجود جدا نیست، بیابیم. این همهمه یک "خود توهمی ذهنی" را شکل می دهد که سایه ای از ترس و رنج بر ما می گستراند.

v     

 

چنانچه ذهن به درستی مورد استفاده قرار گیرد ابزاری عالیست، اما اگر به اشتباه به کار گرفته شود بسیار مخرب می گردد. ذهن، از شما استفاده می کند. بیماری این است. آزادی با درک این نکته آغاز می شود که شما آن موجود، یعنی فکر کننده نیستید. دانستن این واقعیت شما را قادر می سازد تا آن موجود را تماشا کنید. همین که شروع به تماشای فکرکننده نمایید، سطح بالاتری از آگاهی فعال می شود.

آنگاه به تدریج متوجه می شوید که شعور گسترده ای در ورای فکر وجود دارد و فکر فقط ذره ای خرد از آن شعور است. هم چنین متوجه می شوید که همه چیزهایی که به راستی مهم هستند، مانند زیبایی، عشق، خلاقیت، شادی و آرامش درونی از ورای ذهن برمی خیزند. و در طی این مسیر به تدریج بیدار می شوید.

v     

 

تا آن جا که می توانید به صدای درون سر خود گوش دهید. به هر الگوی فکری تکراری، نوارهایی که شاید سال هاست در سرتان نواخته می شوند، توجه ویژه کنید. هنگامی که به آن صدا گوش می دهید، بدون تعصب گوش دهید، یعنی داوری نکنید. آنچه را می شنوید، قضاوت با محکوم نکنید، زیرا این کار بدان معناست که همان صدا از در پشتی وارد شده است. به زودی متوجه می شوید که صدا آن جاست و من در این جا به آن گوش می دهم، آن را تماشا می کنم. این درک من، این در حضور خویش، یک فکر نیست، بلکه از ورای ذهن بر می خیزد.

در حالی که به فکر گوش می دهید، یک حضور آگاه، یک خود عمیق تر را در زیر با پشت فکر احساس می کنید. در این حالت، تسلط فکر بر شما از بین می رود و به سرعت محو می شود، زیرا شما دیگر از طریق یکی دانستن خود با ذهن، به آن انرژی نمی دهید. این آغاز پایان تفکر ناخواسته و اجباری ست.

v     

 

در زندگی روزمره می توانید به این ترتیب این مراقبه را تمرین کنید که کاری را که به طور معمول فقط به منظور رسیدن به نتیجه ای انجام می دهید، با توجه کامل انجام دهید تا خود آن کار به نتیجه تبدیل شود. برای نمونه هر بار از پله بالا و پایین می روید، به هر گام، هر لحظه و حتی هر نفس با دقت توجه کنید. به طور کامل در حال باشید. هنگام شستن دست، به تمامی دریافت های حسی مربوط به این کار توجه کنید: صدا و احساس آب، حرکت دست ها، عطر صابون و غیره. نسبت به احساس آرام و در عین حال نیرومند حضور در حال هشیار شوید. برای اندازه گیری میزان موفقیت شما در این تمرین، معیار معینی وجود دارد: مقدار آرامشی که در درون احساس می کنید. شاید یک روز مچ خود را بگیرید که به سر و صداهای ذهن خود هم چون بازیگوشی های یک کودک می نگرید و لبخند می زنید. این بدان معناست که شما دیگر محتوای ذهن خود را چندان جدی نمی گیرید، زیرا خود را ذهن نمی پندارید.

v     

 

برای نفس، لحظه حال تقریبا وجود ندارد و فقط گذشته و آینده مهم به نظر می رسند. پیوسته ذهن می خواهد گذشته را زنده نگاه دارد، زیرا بدون گذشته شما چه کسی هستید؟ به علاوه ذهن پیوسته خود را به آینده فرافکنی می کند تا از ادامه هستی خود خاطرجمع شود و در ضمن پی نوعی رهایی یا خشنودی در آینده است. نفس می گوید: "یک روز وقتی که این با آن پدیده رخ دهد، من راضی، خوشحال و آرام خواهم بود."

حتی مواقعی که نفس علاقه مند به "حال" به نظر می رسد، به هیچ وجه "حال" واقعی را نمی بیند، زیرا با از دریچه گذشته به آن نگاه می کند و یا حال را در حد وسیله ای در راه رسیدن به هدف، هدفی که همواره در آینده ای شکل گرفته در ذهن نهفته است، کاهش می دهد. لحظه حال کلید آزادی را در خود دارد، اما تا زمانی که شما ذهن هستند نمی توانید لحظه حال را دریابید.

v     

 

حالت روانی ترس از هرگونه خطر ملموس، واقعی و فوری جداست. ترس روانی به شکل های گوناگونی نظیر دلواپسی، نگرانی، اضطراب، حالت عصبی، فشار، ترس، وحشت و غیره آشکار می شود. ترس روانی همواره در ارتباط با موردی ست که امکان دارد رخ بدهد، نه آن که اکنون رخ می دهد. شما در اینجا و اکنون هستید، در حالی که ذهنتان در آینده است. این اختلاف موجب شکافی اضطراب آور می شود. اگر خود را با ذهن یکی بدانید و ارتباط خود را با نیرو و سادگی حال از دست بدهید، آن شکاف اضطراب آور همدم همیشگی شما خواهد بود. همیشه می توان با لحظه حال رو به رو شد، اما نمی توان از عهده چیزی که فقط یک فرافکنی ذهنیست برآمد. نمی توان بر آینده پیروز شد.

ظاهرا ترس دلایل بسیاری دارد. ترس از دست دادن، ترس از شکست، ترس از آسیب دیدن و غیره. اما در نهایت، همه ترس ها از ترس نفس از مرگ و نابودی ناشی می شود.

v     

 

اگر دیگر نمی خواهید خود و دیگران را به درد و رنج دچار کنید، اگر دیگر مایل نیستید به بقایای دردهای گذشته که هنوز در شما وجود دارند بیفزایید، از ایجاد زمان دست بکشید یا دست کم بیش از آنچه برای رسیدگی به جنبه های عملی زندگیتان ضروریست زمان درست نکنید. چگونه از آفرینش زمان دست بکشیم؟

عمیقا درک کنید که لحظه حال تنها موردیست که دارید. حال را به مرکز توجه زندگی خود تبدیل کنید. در حالی که پیش از این، در زمان سکونت داشتید و تماس های کوتاهی با حال برقرار می کردید، اکنون اقامتگاه خود را در حال قرار دهید و فقط در مواقع ضروری و برای رسیدگی به جنبه های عملی زندگی خود، دیدارهای کوتاهی از گذشه و آینده داشته باشید. پیوسته به لحظه حال پاسخ مثبت بدهید.

v     

 

 چرا "حال" گرانبهاترین مورد است؟ نخست، حال تنها موردیست که وجود دارد. حال جاودان، فضاییست که همه زندگی شما در آن آشکار می شود و تنها عاملیست که ثابت باقی می ماند. زندگی در حال است. هیچ گاه نبوده است که زندگی شما در حال نبوده باشد و هیچ گاه نیز چنین نخواهد شد. دوم، حال، تنها نقطه ای است که می تواند شما را به ورای محدودیت های ذهن ببرد. حال، تنها نقطه دست یابی به قلمروی بی زمان و بی شکل وجود است.

آیا هیچ گاه چیزی را خارج از حال، تجربه کرده، انجام داده، اندیشیده با احساس کرده اید؟ آیا گمان می کنید که در آینده چنین خواهید کرد؟ آیا ممکن است موردی خارج از حال رخ دهد، یا باشد؟ پاسخ واضح است: نه! هیچ چیز هیچ گاه در گذشته رخ نداده است؛ در حال رخ داده است. هیچ چیز هیچ گاه در آینده رخ نخواهد داد؛ در حال رخ خواهد داد.

v     

 

برای مدتی وضعیت زندگی خود را فراموش کنید و به زندگی خود توجه نمایید. وضعیت زندگی شما در زمان شکل می گیرد، اما زندگی شما در حال است. وضعیت زندگی شما از جنس ذهن است، اما زندگی شما حقیقیست. راه باریکی را که به زندگی منتهی می شود، پیدا کنید. شاید وضعیت زندگی شما سراسر مشکلات باشد. مانند بیشتر زندگی ها، اما ببینید آیا در این لحظه مشکلی دارید؟ منظور من فردا، یا ده دقیقه دیگر نیست. همین اکنون، آیا اکنون مشکلی دارید؟

هنگامی که لبریز از مشکلات هستید، جایی برای ورود هیچ چیز جدید وجود ندارد و راه حل نمی تواند وارد شود. پس هرگاه می توانید، جایی باز کنید و فضایی ایجاد نمایید تا بتوانید زندگی ورای وضعیت زندگی خود را بیابید.

v     

 

 چنانچه در کاری که انجام می دهید، نشاط، آسودگی و سبکی وجود ندارد، لزومی ندارد کار خود را تغییر دهید. شاید تغییر چگونگی کافی باشد. همواره "چگونه" مهم تر از "چه" است. ببینید آیا می توانید به کار خود پیش از نتیجه حاصل از آن توجه کنید؟ توجه کامل خود را بر آنچه این لحظه فراهم آورده است، معطوف نمایید. به این ترتیب پذیرای کامل آنچه که هست نیز می شوید، زیرا نمی توانید توجه کامل خود را به چیزی بدهید که آن را طرد می کنید.

همین که لحظه حاضر را محترم بشمارید، تمامی ناراحتی ها و تقلاها محو می شوند و زندگی با نشاط و آسودگی جریان می یابد. هنگامی که بر مبنای هشیاری لحظه حاضر عمل کنید، هر چه انجام می دهید حتی اگر ساده ترین کارها باشد، سرشار از محتوای توجه و مهر خواهد بود.

v     

 

 بر حال متمرکز شوید و به من بگوید، در همین لحظه چه مشکلی دارید؟ امکان ندارد در حالی که توجه شما به طور کامل بر حال است، مشکلی داشته باشید. باید با وضعیت موجود را پذیرفت و یا به آن رسیدگی کرد. چرا آن را به مشکل تبدیل کنیم؟

اما ذهن، ناآگاهانه عاشق مشکلات است. وجود مشکل به این معناست که شما در ذهن خود درباره وضعیتی فکر می کنید، بی آن که به راستی بخواهید، با این امکان وجود داشته باشد که در این باره کاری انجام دهید. در نتیجه به طور ناخودآگاه آن وضعیت را به صورت جزیی از خود در می آورید. شما چنان تحت تأثیر وضعیت زندگی خود قرار می گیرید که حس زندگی، حس بودن را از دست می دهید، یا به جای آن که توجه خود را به آن کاری که اکنون می توانید انجام دهید معطوف بدارید، دیوانه وار بار صدها کاری را که شاید باید در آینده انجام بدهید، با خود حمل می کنید.

v     

 

آیا توجه فراوانی به گذشته دارید؟ آیا روند فکری شما موجب ایجاد احساس گناه، غرور، رنجش، پشیمانی با دلسوزی به حال خود می شود؟ هر لحظه در برابر گذشته بمیرید. به گذشته نیاز ندارید. فقط در مواردی که گذشته کاملا به لحظه حاضر مربوط می شود، به آن رجوع کنید. نیروی این لحظه و کامل بودن وجود را حس کنید. حضور خود را احساس کنید.

آیا نگران هستید؟ آیا بسیاری از افکار شما در اطراف  "اگر" دور می زند؟ در این صورت، شما خود را با ذهن یکی می دانید؛ ذهنی که خود را به یک وضعیت تخیلی آنی فرافکنی کرده و ایجاد هراس می کند. امکان ندارد بتوانید با چنین وضعیتی رو به رو شوید، چون وجود ندارد. این وضعیت یک توهم ذهنیست. فقط با قبول لحظه حال می توانید این دیوانگی را که دشمن سلامت و زندگی شماست، متوقف کنید.

v     

 

انتظار کشیدن را به عنوان حالتی از ذهن کنار بگذارید. هنگامی که مچ خود را می گیرید که به حالت انتظار فرورفته اید، از آن خارج و به لحظه حاضر وارد شوید. فقط باشید و از بودن لذت ببرید. اگر حاضر باشید، هیچ نیازی نیست که انتظار چیزی را بکشید. پس دفعه بعد اگر کسی به شما گفت: "معذرت میخواهم که منتظرت گذاشتم." می توانید در پاسخ بگویید: اشکالی ندارد، انتظار نمی کشیدم. فقط اینجا بودم و لذت می بردم؛ از "بودنم" لذت می بردم!

v     

 

بخش بزرگی از درد و رنج انسان ها غیر ضروریست، اما تا زمانی که ذهنی کنترل نشده زندگی فرد را در اختیار دارد، توسط خود شخص ایجاد می شود. دردی که اکنون به وجود می آورید همواره نوعی عدم پذیرش است؛ نوعی مقاومت نا آگاه در برابر آنچه که هست.

مقاومت در سطح افکار، شکل داوری به خود می گیرد و در سطح عواطف به صورت نوعی احساس منفی ظاهر می شود. شدت درد بستگی به میزان مقاومت در برابر لحظه "حاضر" دارد و این خود متکی به آن است که شما تا چه حد خود را با ذهن یکی می دانید، ذهن همواره در پی آن است که "حال" را انکار کند و از آن بگریزد. و به عبارت دیگر هر چه خود را بیشتر از طریق ذهن بشناسید، بیشتر رنج می برید.

v     

 

حضور داشتن در زندگی روزمره به شما یاری می کند تا عمیقا در خود استوار شوید. در غیر این صورت، ذهن که قدرت و جنبش فراوانی دارد، شما را هم چون یک رودخانه خروشان به دنبال خود می کشاند. حضور داشتن به این معناست که به طور کامل در بدن خود سکنی گزینید، همواره بخشی از توجه خود را به میدان انرژی درون بدن معطوف بدارید، یا به عبارت دیگر بدن را از درون حس کنید. آگاهی به بدن، شما را به حال پیوند می دهد.

اجازه دهید تمرین معنوی شما این باشد: همچنان که به امور زندگی می پردازید، صد در صد توجه خود را به جهان بیرون و ذهن خود معطوف نکنید. مقداری از توجه را در درون نگه دارید. حتی هنگامی که به کارهای روزمره مشغول هستید و به ویژه مواقعی که در ارتباط با افراد و طبیعت قرار دارید، بدن درونی را احساس کنید. سکون عمیق درون را حس کنید. این در را همواره باز نگه دارید.

v     

 

همیشه می توانید با حال کنار بیایید، اما هیچ گاه نمی توانید با آینده به توافق برسید و اجباری هم برای این کار ندارید. آیا شما یک "منتظر" همیشگی هستید؟ "انتظار در مقیاس بزرگ"، انتظار برای تعطیلات بعدی، شغل بهتر، بزرگ شدن بچه ها، یک رابطه پرمعنا، موفقیت، پولدار شدن، مهم شدن، یا روشن بین شدن است. چندان نامتعارف نیست که اشخاص همه عمر را به انتظار شروع زندگی سپری کنند.

انتظار، یک حالت ذهنیست و در اصل به این معناست که شما آینده را می خواهید و اکنون را نمی خواهید. آنچه را دارید نمی خواهید و آنچه را ندارید می خواهید. با هر نوع انتظار، نا آگاهانه تضادی درونی بین اکنون و اینجا، یعنی جایی که نمی خواهید باشید با آینده فرافکنی شده خود، یعنی جایی که می خواهید باشید، ایجاد می کنید. این نگرش موجب می شود حال حاضر را از دست بدهید و کیفیت زندگی شما به شدت کاهش یابد.

v     

 

بدن دردمند، گذشته زنده در شماست و اگر خود را با آن یکی بدانید، خود را با گذشته یکی دانسته اید. خود را مظلوم شناختن به این معناست که معتقد هستید گذشته از "اکنون" نیرومندتر است و این خلاف حقیقت می باشد. در این صورت در واقع باور دارید که دیگران و رفتار آنها مسئول وضعیت کنونی شما، دردهای عاطفیتان، یا ناتوانی شما در این که خود حقیقیتان باشید، هستند. حقیقت آن است که تنها نیروی موجود، در همین لحظه نهفته است و همان نیروی حضور شماست. با دانستن این نکته متوجه می شوید که اکنون هیچ کس غیر از شما مسئول فضای درونتان نیست و گذشته نمی تواند بر نیروی حال پیروز شود.

همان گونه که نمی توانید با تاریکی نبرد کنید، با بدن دردمند نیز نمی توانید بجنگید. تلاش در این راه موجب کشمش های درونی و در نتیجه درد و رنج بیشتر می شود. مشاهده بدن دردمند کافیست و به مفهوم پذیرش آن به عنوان بخشی از وضعیت موجود در این لحظه است.

v     

 

هر اعتیادی ناشی از این است که فرد از رویارویی با درد و گذر از آن امتناع می کند. هر اعتیادی با درد آغاز می شود و با درد پایان می گیرد. به هر ماده ای که معتاد باشید، خواه الکل، غذا، مواد مخدر قانونی، یا یک فرد شما در عمل از چیزی یا شخصی استفاده می کنید تا درد خود را بپوشانید. برای همین است که پس از گذشت سرخوشی نخستین، این همه درد و غم در روابط نزدیک به چشم می خورد. روابط، مولد درد و غم نیستند، بلکه آنها درد و اندوهی را که در درون شما خانه دارد، آشکار می کنند. هر اعتیادی همین کار را می کند. هر اعتیادی به مرحله ای می رسد که دیگر برای شما چاره ساز نیست و آنگاه درد را بسیار شدیدتر از پیش حس خواهید کرد.

این یکی از دلایلیست که بیشتر مردم همواره تلاش می کنند تا از لحظه حاضر بگریزند و در پی نوعی رهایی در آینده باشند. اگر آن ها توجه خود را به حال معطوف کنند، اول از همه با درد خود رو به رو می شوند و در واقع از همین می ترسند. ای کاش آنها می دانستند که در حال، دسترسی به نیروی حضور که گذشته و درد همراه آن را از بین می برد، چه ساده است. در حال، حقیقتی نهفته است که توهم را می زداید.

v     

 

اگر نمی توانید در تنهایی با خودتان راحت باشید، برای پوشاندن ناراحتی خود به دنبال ایجاد رابطه خواهید گشت. اما مطمئن باشید که ناخشنودی شما به شکلی دیگر در هر رابطه ای جلوه گر خواهد شد و احتمالا شما شریک خود را مسبب آن خواهید دانست. تنها کاری که باید بکنید آن است که این لحظه را به طور کامل بپذیرید. آنگاه در اینجا و اکنون با خودتان راحت خواهید بود.

در حالت روشن بینی، شما خودتان هستید، یعنی "شما" و "خود" به هم می پیوندید و یکی می شوید. در این حالت شما خود را داوری نمی کنید، دلتان برای خودتان نمی سوزد، به خودتان افتخار نمی کنید، خودتان را دوست ندارید، از خودتان بدتان نمی آید و ... اینک شکاف ناشی از آگاهی خودمحورانه درمان یافته و طلسم آن باطل شده است. دیگر "خودی" وجود ندارد که لازم باشد از آن حمایت و دفاع و آن را تقویت کنید.

v     

 

هرگاه رابطه شما به خوبی پیش نمی رود، هرگاه این رابطه "دیوانگی" شما و یارتان را پدیدار می کند، شادمان باشید، زیرا آنچه در ناآگاه پنهان بود اکنون به روشنایی آمده و فرصتی برای رهایی ایجاد شده است. هر لحظه نسبت به آن لحظه دانا بوده، به ویژه متوجه حالت درونی خود باشید. اگر خشم وجود دارد، بدانید که خشم وجود دارد. اگر حسادت، حالت تدافعی، نیاز به جر و بحث و محق بودن، کودکی در درون که مهر و توجه می طلبد یا هر نوع درد عاطفی وجود دارد، هر چه هست، حقیقت آن لحظه را بدانید و آن دانسته را در نظر داشته باشید.

 روابط به منظور شاد یا خشنود کردن شما نیستند. اگر همچنان در روابط به دنبال نجات و خوشبختی باشید، بارها و بارها مأیوس خواهید شد. اما اگر بپذیرید که هدف از رابطه آگاه شدن است، نه شاد شدن، آنگاه خود را با آگاهی والاتری که می خواهد در این جهان زاده شود، هماهنگ می کنید.

v     

 

چرخه هایی از موفقیت وجود دارند، زمانی که دارایی و پیروزی به سراغ ما می آید و همچنین چرخه هایی از شکست وجود دارند، زمانی که دستاوردها از دست می روند و تباه می شوند و شما باید بگذارید آنها بروند تا برای پیدایش چیزهای تازه و بروز تغییر و دگرگونی جا باز شود.

اگر شما در این مقطع مقاومت کنید و به موفقیت خود بچسبید، به این معناست که از روان شدن در جریان زندگی خودداری می کنید و در نتیجه رنج خواهید برد. برای رشد، نیاز به فروپاشی وجود دارد. یک چرخه نمی تواند بدون چرخه دیگر پا بگیرد.

چرخه شکست بی تردید برای درک معنوی ضروریست. باید در سطحی عمیقا شکست خورده باشید و از دست دادن و درد و رنج های شدید را تجربه کرده باشید تا به بعد معنوی جذب شوید.

v     

 

برخی اوقات عواطف منفی مکرر همچون بیماری های تکراری، حامل پیامی هستند. اما هر تغییری که بدهید، چه در رابطه با شغل، روابط، یا محیط فقط تغییری سطحی و ظاهری خواهد بود، مگر آن که این تغییر از تحولی در سطح آگاهی شما ناشی شود و تنها تحول ممکن این است که "حاضرتر" بشوید. هنگامی که به اندازه معینی از "حضور" دست یافتید، دیگر لازم نیست احساس های منفی به شما بگویند که در وضعیت زندگی به چه نیاز دارید. اما تا هنگامی که احساس منفی وجود دارد، از آن بهره ببرید. آن را به عنوان هشداری برای حضور داشتن بیشتر بپذیرید.

به دنبال آرامش نگردید. در پی هیچ حالتی به جز همان حالتی که اکنون در آن هستید نباشید، وگرنه تضاد درونی و مقاومت ناآگاهانه در خود ایجاد می کنید. از این که در آرامش نیستید، خود را ببخشید. همین که نا آرامی خود را به طور کامل بپذیرید، عدم آرامش شما به آرامش تبدیل می شود. هر چیزی را که به طور کامل بپذیرید، شما را به مقصد، به آرامش می رساند. این معجزہ تسلیم است.

v     

 

اگر وضعیت زندگی خود را ناخوشایند و حتی غیر قابل تحمل می یابید نخست فقط از طریق تسلیم می توانید الگوی ناآگاه مقاومت را که موجب ادامه وضعیت می شود، در هم بریزید. تسلیم با اقدام کردن، ایجاد دگرگونی و رسیدن به اهداف کاملا سازگار است.

در حالت تسلیم، آنچه را لازم است انجام شود، به روشنی می بینید و به آن اقدام می کنید. در این حالت کارها را یکی یکی انجام می دهید و در هر زمان فقط بر یک کار متمرکز هستید. از طبیعت بیاموزید: ببینید که چگونه همه امور به انجام می رسند و چگونه معجزه زندگی بدون ناخشنودی و اندوه آشکار می شود. مسیح به همین دلیل گفت: "ببینید که گل های سوسن چگونه رشد می کنند، آن ها نه عرق می ریزند و نه دور خود می پیچند."

اگر وضعیت شما در مجموع رضایت بخش و خوشایند نیست، همین لحظه را جدا کنید و به آنچه هست، تسلیم شوید.

v     

 

پس از آن که به ورای تضادهای ساخته و پرداخته ذهن رفتید، هم چون دریاچه ای عمیق می شوید. وضعیت بیرونی زندگی با تمامی رویدادهایش سطح این دریاچه را تشکیل می دهد که بنا به چرخه ها و فصل ها گاه آرام و گاه توفانی و ناهموار می شود، اما اعماق دریاچه همواره آرام است. شما یک دریاچه کامل هستید، نه فقط سطح آن. شما با اعماق خود که کاملا آرام باقی می ماند، در ارتباط خواهید بود. دیگر از طریق چسبیدن ذهنی به شرایط، در برابر دگرگونی مقاومت نمی کنید. آرامش درونی شما به هیچ شرایطی بستگی ندارد. شما در وجود تغییرناپذیر، بی زمان و نامیرا مستقر هستید و دیگر برای خوشبختی و خشنودی خاطر به جهان بیرونی و شکل های پیوسته متغیر آن متکی نیستید.

v     

 

در بیماری و ناتوانی، احساس نکنید که شکست خورده اید، احساس گناه نکنید، زندگی را سرزنش نکنید که با شما غیر عادلانه برخورد کرده است و در ضمن خود را نیز مقصر نشمارید. این ها همه شکل های گوناگون مقاومت هستند. اگر بیماری عمده ای دارید، از آن برای روشن بینی بهره ببرید. از هر رویداد به ظاهر "بد" زندگی برای روشن بینی یاری بگیرید. زمان را از بیماری پس بکشید و به آن گذشته با آینده ندهید. بگذارید بیماری، شما را به هشیاری در لحظه حاضر وادار کند. ببینید چه می شود. کیمیاگر شوید و مس را به طلا، درد و رنج را به آگاهی و ناکامی را به روشن بینی مبدل کنید.

هرگاه مصیبتی پیش می آید و مشکلی جدی پدیدار می شود مانند بیماری، نقص عضو، ناتوانی، از دست دادن خانه و دارایی و هر نوع موقعیت اجتماعی، به هم خوردن رابطه ای نزدیک، مرگ با درد و رنج عزیزی، یا مرگ قریب الوقوع خودتان بدانید که این پیشامد جنبه دیگری نیز دارد و شما فقط یک گام با رویدادی شگفت آور فاصله دارید: تبدیل اعجاز آور مس درد و رنج به طلا! این گام، تسلیم نام دارد.

v     

 

هنگامی که به شخص یا وضعیتی "نه" می گویید، اجازه دهید که این سخن از واکنش ناشی نشود، بلکه از بینش، از درک روشن آن که در این لحظه برای شما چه مناسب یا نامناسب است، برخیزد. بگذارید که این یک "نه" غیر واکنشی باشد، یک "نه" والامقام، "نه" ای که از تمامی عواطف منفی رها باشد و در نتیجه درد و رنج بیشتری ایجاد نکند. اگر نمی توانید تسلیم شوید، بی درنگ اقدام کنید: نظر خود را ابراز نمایید، کاری کنید تا تغییری در شرایط ایجاد شود، یا خود را از آن وضعیت دور کنید.

اگر نمی توانید اقدام کنید، برای نمونه اگر در زندان هستید، دو راه پیش رو دارید: مقاومت یا تسلیم، اسارت یا رهایی درونی از شرایط بیرونی، درد و رنج یا آرامش درونی.

v     

 

فرصت نخست شما آن است که هر لحظه به حقیقت آن لحظه تسلیم شوید. با دانستن این نکته که آنچه هست نمی تواند نباشد زیرا هم اکنون هست. به آنچه هست پاسخ مثبت بدهید و آنچه را که نیست بپذیرید. آنگاه آنچه را که باید و برای آن شرایط لازم است، انجام دهید. پس از آن که در حالت پذیرش قرار گرفتید دیگر هیچ نوع احساس منفی، رنج و اندوه ایجاد نمی کنید.

اینک فرصت دوم شما برای تسلیم: اگر نمی توانید آنچه را در بیرون هست بپذیرید، آنچه را در درون هست بپذیرید. اگر وضعیت بیرونی برایتان غیرقابل قبول است، وضعیت درونی را قبول کنید. این به آن مفهوم است که در برابر درد مقاومت نکنید و اجازه دهید درد وجود داشته باشد. به اندوه، ناامیدی، ترس، تنهایی و هر شکلی که رنج به خود گرفته است، تسلیم شوید. بدون برچسب زدن، آن را تماشا کنید و در آغوش بگیرید. آنگاه ببینید که معجزه تسلیم چگونه رنج عمیق را به آرامش عمیق تبدیل می کند. این تصلیب شماست، بگذارید که رستاخیز و عروج شما باشد.

v     

 

هنگام درد شدید، هر سخنی درباره تسلیم بی معنی و بی حاصل به نظر می رسد. هنگامی که دردتان شدید است، احتمالا تمایل شما به فرار از آن نیرومندتر از تسلیم به آن است. شما مایل نیستید احساس خود را حس کنید. چه برخوردی طبیعی تر از این؟ اما بدانید که راه گریزی وجود ندارد، فرار ممکن نیست! راه های گریز ساختگی فراوانی وجود دارند: کار، مشروب، دارو، مواد مخدر، خشم، فرافکنی، سرکوب و غیره. اما آن ها شما را از درد رها نمی کنند. هنگامی که درد را به سطح نا آگاهی خود می رانید، از شدت آن کاسته نمی شود.

هرگاه راه گریزی نیست، همواره راه عبوری هست. پس، از رنج و درد رو برنگردانید. با آن رو به رو شوید و آن را به طور کامل احساس کنید. آن را حس کنید، اما درباره آن فکر نکنید. در صورت لزوم درد و رنج خود را ابراز کنید، اما در باره آن در ذهن خود فیلم نامه ننویسید. تمامی توجه خود را به احساس معطوف کنید، نه به شخص، رویداد یا وضعیتی که در ظاهر موجب آن بوده است. اجازه ندهید ذهن به بهانه ناراحتی، از شما یک مظلوم بسازد. احساس تأسف برای خود و بازگویی ماجراها برای دیگران، شما را اسیر ناراحتی نگه می دارد. از آنجا که امکان ندارد بتوان از عواطف دور شد، تنها راه دگرگونی، آن است که به درون احساس بروید، وگرنه هیچ چیز تغییر نخواهد کرد


آنچه سرنوشت انسان های فانی را پی می افکند، از سه مشخصه اساسی ناشی می گردد:

1- آنچه هستیم : یعنی شخصیت آدمی به معنای تام که از این لفظ سلامت، نیرو، زیبایی، مزاج، خصوصیات اخلاقی، هوش و تحصیلات را می فهمیم. ۲- آنچه داریم : یعنی مالکیت و دارایی از هر نوع. ۳- آنچه می نماییم : دیگران چه تصویری از ما دارند. عقیده دیگران درباره ما، آبرو، مقام و شهرت.

"غالبا فقط سرنوشت را، یعنی آنچه را که "داریم یا می نماییم" به حساب می آوریم. ممکن است سرنوشت ما بهتر شود، اما کسی که غنای درونی دارد، از سرنوشت انتظار چندانی ندارد. برعکس، ابله، ابله می ماند، کورذهن تا آخر عمر کورذهن می ماند، حتی اگر در بهشت و در میان حوریان باشد."

v     

 

مزاجی آرام و شاد که حاصل تندرستی کامل و ساختمان بدنی خوب باشد، شعوری که روشن، زنده و نافذ باشد و درست درک کند، اراده ای که متعادل و نرم باشد و وجدانی آسوده به بار آورد، همه این ها امتیازاتی هستند که مقام و ثروت ممکن نیست جای آن ها را بگیرد، زیرا بدیهی است که آنچه را که آدمی در ذات خود هست، آنچه را که در تنهایی همراه دارد، هیچ کس نمی تواند به او اعطا کند یا از او بگیرد و این از هرچه در تملک اوست یا در انظار دیگران وجود دارد، برای او مهم تر است. انسان پرمایه در تنهایی محض با افکار و تخیلات خود به بهترین نحو سرگرم می شود، حال آنکه تنوع مداوم در معاشرت، نمایش ها، گردش و تفریح، ممکن نیست کسالت شکنجه آور فرد بی مایه را برطرف کند.

v     

 

بسیاری مردم، سخت کوش چون مورچگان، از صبح تا شب در پی افزودن ثروت خویش اند. اینها چیزی فراتر از افق تنگی که ابزار رسیدن به این هدف را دربر می گیرد، نمی شناسند. ذهنشان خالی است و در نتیجه پذیرای هیچ چیز دیگری نیستند. این ها به عالی ترین لذت ها که لذت های ذهنی است دسترسی ندارند و بیهوده می کوشند تا لذت های فرار حسی را که مستلزم وقت کم، اما پول زیاد است و آن را گاهی بر خود روا می دارند، جانشین آن لذت های دیگر کنند و سرانجام، اگر بخت یاری آنان را کند، حاصل زندگی شان این خواهد بود، که تل بزرگی از پول را، یا برای افزودن، یا برای به باد دادن، به وارثین خود واگذارند.

 خلأدرونی، کسالتباری تخیل و فقر ذهنی، آنان را به سوی جمع می راند، جمعی که خود از اینگونه افراد تشکیل شده است: زیرا هرکس از همسان خویش لذت می برد. آنگاه با هم به جستجوی تفریح و سرگرمی می روند و آن را نخست در لذات حتی، خوشگذرانی های گوناگون و سرانجام در عیاشی افسار گسیخته می یابند.

v     

 

رویداد ناگواری را که کاملا مستقل از تأثیر خودمان رخ می دهد با شکیبایی بیش تری متحمل میشویم تا واقعه ناگواری که خود مسبب آن بوده ایم؛ زیرا سرنوشت ممکن است تغییر کند، اما تغییر شخصیت هرگز ممکن نیست. بنابراین، موهبت های ذاتی مانند شخصیتی بزرگ منش، فکری کارا، طبعی سعادتمند، خویی شاد و جسمی متعادل و کاملا سالم، یعنی خلاصه فکر سالم در بدن سالم، نخستین و مهم ترین لوازم سعادت اند. به همین دلیل باید در بهبود و نگاه داری این ها بسیار بیش تر بکوشیم تا موهبت های بیرونی مانند ثروت و آبرو. آنچه بیش از همه این ها مستقیما موجب خرسندی می شود، شادی است، زیرا این کیفیت عالی اجر خود را بلافاصله دریافت می کند. کسی که شاد است، به طور حتم علتی برای شاد بودن دارد، یعنی همین واقعیت که شاد است.

v     

 

شادی هیچ گاه بی موقع نمی آید. شک ما در این مورد به این دلیل است که می خواهیم بدانیم که آیا از هر نظر موجبی برای خشنودی داریم یا نه، مبادا که شادی، افکار جدی و نگرانی های مهم ما را مختل کند. اما معلوم نیست که با این افکار و نگرانی ها چه چیز را می توان بهتر کرد؛ در حالی که شادی سودی بلافاصله دارد. فقط شادی سکه نقد سعادت است و هر چیز دیگر، مانند پول کاغذی است، زیرا فقط شادی زمان حال را پر سعادت می کند و این امر برای موجوداتی چون ما که هستیمان لحظه بسیار کوتاهی میان دو ابدیت است، بزرگ ترین موهبت است. بهتر است بکوشیم درجه بالای سلامت کامل را حفظ کنیم، که شادی مانند شکوفه آن است...این واقعیت را که سعادتمان تا چه اندازه به شادی و شاد بودنمان تا چه اندازه به سلامت ما بسته است، آنگاه می فهمیم، که تفاوت تأثیر شرایط و حوادث یکسان بیرونی را به هنگام تندرستی و نیرومندی با هنگامی که رنجوری ما را اندوهگین و هراسان کرده است، مقایسه کنیم.

v     

 

آدمی هرچه در درون خود بیشتر مایه داشته باشد، از بیرون کمتر طلب می کند و دیگران هم کمتر می توانند چیزی به او عرضه کنند. از این رو، بالا بودن شعور به دوری از اجتماع منجر می گردد. کسی که در قطب مقابل قرار دارد، به محض اینکه از چنگ نیاز بیرون می آید و نفسی می کشد، به هر قیمت در پی تفریح و معاشرت خواهد بود و با هرکس و هر چیز به آسانی در می آمیزد و از هیچ چیز به اندازه خود نمی گریزد. زیرا در تنهایی، هنگامی که هرکس به خویشتن خود باز می گردد، معلوم می شود که در خود چه دارد. ابله در جامه ارغوانی، زیر بار طاقت فرسای شخصیت فقیر خود می نالد، حال آنکه فرد با استعداد، با افکار خود، خشک ترین محیط را بارور و زنده می کند.

v     

 

همه سرچشمه های بیرونی سعادت و لذت طبق ماهیتی که دارند، بسیار نامطمئن و ناپایدارند، به بخت نیک وابسته اند و حتی ممکن است در مناسب ترین شرایط نیز زود خشک شوند؛ حتی این امر به علت اینکه سرچشمه های بیرونی سعادت همیشه در دسترس نیستند ناگزیر است. این سرچشمه ها در سالمندی به طور اجتناب ناپذیر رو به خشکی می نهند، حتی دوستان و بستگان را مرگ از ما می رباید. در این زمان بیشتر از هر زمان دیگر، آنچه در درون خود داریم اهمیت پیدا می کند، زیرا مستحکم تر و مستمرتر از هر چیز دیگر است. اما در هر سن دیگر هم سرچشمه واقعی و ماندگار نیکبختی همین است.

حماقت بزرگی است که آدمی به منظور برنده شدن در بیرون، در درون ببازد، یعنی برای شوکت، مقام، تجملات، عنوان و آبرو، آرامش اوقات فراغت و استقلال خود را به طور کامل یا بطور عمد فدا کند.

v     

 

فراغت، شکوفه، یا بهتر بگویم، ثمره زندگی هر انسان است، زیرا تنها فراغت، امکان تملک آدمی را بر نفس خویش به وجود می آورد و از این رو کسانی را باید خوشبخت دانست که مالک چیزی واقعی در درون خود هستند، در حالی که بیشتر انسان ها از فراغت حاصلی جز این ندارند که با خود به منزله شخصی بی فایده مواجه شوند که به شدت بی حوصله است و در نتیجه باری است بر دوش خود.

حاصل فراغت برای بیشتر انسان ها چیست؟ حاصل آن، هرگاه که لذات حسی یا کارهای احمقانه اوقاتشان را پر نکند، همیشه بی حوصلگی و کسالت است. اینکه زمان فراغت چقدر بی ارزش است از نحوه گذراندن آن معلوم می شود. دغدغه فکری مردم عادی فقط این است که وقت بگذرانند، اما دغدغه کسی که استعدادی دارد این است که از آن استفاده کند.

v     

 

 هرکس افقی دارد که با آنچه برای او شدنی است، تعیین می گردد. گستره توقعات هرکس تا سرحد این افق است. اگر در پهنای این افق پدیده ای بر او ظاهر شود که امیدی به دسترسی به آن داشته باشد، احساس سعادت می کند. برعکس، اگر مشکلاتی پیدا شوند که دورنمای رسیدن به آن را از او سلب کنند، ناخرسند می گردد. آنچه خارج از این دایره قرار داشته باشد مطلق تأثیری بر او نمی گذارد.

وقتی بخت مساعد به ما روی می آورد فشار توقعات ما نیز مدام افزایش می یابد و دامنه آن گسترده تر می شود. این امر موجب شادی ماست اما این شادی هم دوامی ندارد و به محض اینکه این روند پایان می یابد به مقدار گسترش یافته توقعات خود عادت می کنیم و نسبت به ثروتی که این توقعات را برآورده می کند بی تفاوت می شویم. نارضایی ما از این کوشش مستمر ناشی می شود که عامل توقعاتمان را افزایش می دهیم، اما نمی توانیم عامل دیگر را هم، که قادر است توقعات را به واقعیت تبدیل کند، افزایش دهیم.

v     

 

 کسی که غنای درونی داشته باشد از جهان بیرون به چیزی نیاز ندارد جز هدیه ای سلبی، یعنی فراغت، تا توانایی های ذهنی خود را بسازد و تکامل بخشد و از غنای درونی خود بهره مند شود، یعنی فقط به این امکان نیاز دارد که در طول زندگی، هر روز و هر ساعت آن گونه باشد که هست. اگر تعین کسی این باشد که بر همه نوع بشر تاثیر بگذارد، معیاری برای خوشبختی یا بدبختی او جز این وجود ندارد که بتواند در راه پرورش استعدادها و کامل کردن آثارش موفق شود یا شکست خورد. هر چیز جز این برایش بی اهمیت است. از این رو می بینیم که بزرگان همه دوران ها برای فراغت، بیش از هر چیز دیگر ارزش قائل اند زیرا فراغت هرکس ارزشی برابر با خود او دارد.

v     

 

اگر به سطحی بودن و پوچی افکار، محدود بودن مفاهیم، حقارت طرز فکر، واژگونگی عقاید و اشتباهات فراوانی که در ذهن غالب اشخاص وجود دارد به قدر کافی پی ببریم، و علاوه بر این به تجربه بیاموزیم که مردم با چه تحقیری از کسی سخن می گویند که دیگر هراسی از او ندارند یا گمان می کنند حرفشان به گوش او نخواهد رسید، در این صورت به تدریج در برابر نظر دیگران بی اعتنا می شویم. به ویژه اگر یک بار شنیده باشیم که گروهی ابله، درباره بزرگ ترین مردان چه می گویند و چگونه آنان را تحقیر می کنند، می فهمیم که هرکس ارزش بسیار برای نظر مردم قائل باشد، بیش از اندازه آنان را محترم می شمارد.

مصلحت آن است که این ضعف را تا حدی مهار کنیم و با تعمق لازم و ارزیابی درست از موهبت های زندگی در حساسیت بیش از اندازه خود در قبال نظر دیگران اعتدال به وجود آوریم، چه آن جا که ما را می ستایند، چه آن جا که موجب رنج ما می شوند. زیرا این دو با هم فرقی ندارند. اگر چنین نکنیم، بنده نظر دیگران و افکار آنان باقی می مانیم.

v     

 

 تأثیر بسیار خوبی که زندگی منزوی بر آرامش روان ما دارد به طور عمده از این ناشی می شود که زندگی ما را از معرض دید دیگران در امان نگاه می دارد و در نتیجه از ملاحظه ای که در مورد عقیده دیگران داریم رها می شویم و می توانیم به خویشتن بازگردیم و در عین حال از بسیاری از مصائب واقعی که این کوشش واهی، یا به زبان گویاتر، این دیوانگی علاج ناپذیر، ما را درگیر آن می کند، مصون می شویم و می توانیم با توجه بیشتری از موهبت های واقعی زندگی برخوردار شویم و با دغدغه کمتری از آنها لذت بریم.

v     

 

تفاوت میان خودپسندی و غرور در این است که غرور، اعتقاد راسخ به ارزش فوق العاده خویش در زمینه ای خاص است، اما خودپسندی، خواست ایجاد چنین اعتقادی در دیگران است و معمولا با این آرزوی نهان همراه است که در نهایت، خود نیز بتوانیم به همان اعتقاد برسیم. بنابراین، غرور از درون انسان نشأت می گیرد و در نتیجه، قدردانی مستقیم از خویشتن است، اما خود پسندی کوششی است برای جلب قدردانی از بیرون، یعنی دستیابی غیرمستقیم به قدردانی است. از این رو خودپسندی، آدمی را پرگو و غرور کم گو می کند. اما فرد خود پسند باید بداند که احترامی را که طالب آن است، با سکوت مداوم، آسان تر و مطمئن تر می توان به دست آورد تا با سخن گفتن، حتی اگر زیباترین سخنان باشد. آدمی نمی تواند عمدا مغرور باشد، بلکه فقط می تواند تظاهر به غرور کند. اما در این صورت هم مانند کسی که نقشی را ایفا می کند، به زودی واقعیتش برملا می گردد، زیرا فقط اعتقاد ثابت عمیق و تزلزل ناپذیر به امتیازات و ارزش های برتر خویش، آدمی را مغرور می کند.

غرور، دائما مورد سرزنش و تقبیح قرار می گیرد، اما گمان می کنم این کار را کسانی می کنند که خود، دلیلی برای مغرور بودن ندارند.

v     

 

بدترین نوع غرور، غرور ملی است، زیرا کسی که به ملیت خود افتخار می کند در خود کیفیت باارزشی برای افتخار ندارد، وگرنه به چیزی متوسل نمی شد که با هزاران هزار نفر در آن مشترک است. برعکس، کسی که امتیازات فردی مهمی در شخصیت خود داشته باشد، کمبودها و خطاهای ملت خود را واضح تر از دیگران می بیند، زیرا مدام با این ها برخورد می کند. اما هر نادان فرومایه که هیچ افتخاری در جهان ندارد، به مثابه آخرین دستاویز به ملتی متوسل می شود که خود جزیی از آن است. چنین کسی آماده و خوشحال است که از هر خطا و حماقتی که ملتش دارد، با چنگ و دندان دفاع کند.

v     

 

آبرو، وجدان بیرونی است و وجدان، آبروی درونی. آبرو از حیث عینی، عقیده دیگران در خصوص ارزش ماست و از نظر ذهنی، بیم ما از عقیده دیگران است. آبرو در غایت بر شالوده این اعتقاد استوار است که خصوصیات اخلاقی فرد تغیبرناپذیرند، فقط یک عمل بد دلالت بر این دارد که به محض اینکه فرد در همان شرایطی که عمل بد را انجام داده است قرار گیرد، به علت آن خصوصیت اخلاقی، باز هم همان طور رفتار خواهد کرد.

آبرو از بابتی ماهیت سلبی دارد و شهرت برعکس آن، ماهیت ایجابی. زیرا آبرو در نظر مردم صفت خاصی نیست که در انحصار فرد خاصی باشد، بلکه شامل خصوصیاتی است که طبق قاعده نباید کسی فاقد آن باشد. معنای این حرف فقط این است که فرد آبرومند، انسانی استثنایی نیست، حال آنکه فرد مشهور، استثنایی است. از این رو شهرت را باید کسب کرد، اما آبرو را فقط نباید از دست داد. هیچ ارتباطی به آنچه دیگران می کنند و اتفاقاتی که برایش می افتد، ندارد. آبرو چیزی است که فقط به خود ما بستگی دارد.

v     

 

 واقعیت این است که وقتی کسی به دیگری اهانت می کند نشان می دهد که هیچ حرف درست و واقعی ندارد که علیه او بیان کند، وگرنه علت آن را بیان می کرد و با خیال آسوده نتیجه گیری را به شنوندگان وا می گذاشت. اما برعکس، نتیجه را عرضه می کند و از ارائه مقدماتی که به آن نتیجه منجر شده است، در می ماند، به این امید که مردم بپندارند به منظور کوتاهی سخن چنین کرده است.

باید مراقب باشیم که مبادا به نحوی باعث رنجش اذهان محدود و احمق شویم که معمولا در برابر کوچک ترین نشانه شعور، با اضطراب و رنجیدگی خاطر واکنش نشان می دهند. زیرا در غیر این صورت ممکن است سری که حاوی شعور است در این قمار به سری که جایگاه محدودیت و حماقت است، ببازد...مصائب واقعی در جهان بیش تر از آنند که به خود اجازه دهیم، با مصائب خیالی، که موجب مصیبت های واقعی می شوند، به تعدادشان بیفزاییم.

v     

 

هرکس در واقع آنچه را که با طبیعت او همگون است می فهمد و ارج می نهد. کسی که سطحی است چیزهای سطحی را می پسندد، کسی که عامی است چیزهای عامیانه را، کسی که آشفته فکر است، افکار مغشوش را، کسی که ابله است مهملات را. و هرکس بیش از هر چیز، آثار خود را می پسندد که کاملا با او همگون است.

نیرومندترین بازو نمی تواند به هنگام پرتاب کردن جسمی سبک به آن حرکتی بدهد، تا آن جسم به فاصله دوری پرتاب شود و به شدت به هدفی اصابت کند. آن جسم در همان نزدیکی به سستی بر زمین می افتد، زیرا دارای جرم کافی نیست تا نیروی بیرونی را جذب کند. وضع افکار زیبا و بزرگ و حتی شاهکارهای نوابغ، هنگامی که جز اذهان کوچک، ضعیف یا منحط وجود نداشته باشند و قدر آن را نشناسند نیز چنین است.

v     

 

"اگر بنا بود زندگی ام وابسته به نظر مساعد دیگران باشد، هرگز ممکن نبود پا به عرصه وجود بگذارم، زیرا دیگران برای پر اهمیت نشان دادن خویش، وجود مرا به طیب خاطر انکار می کنند."

درباره آبرو معمولا درست داوری می کنند و آبرو در معرض حمله بی امان حسد نیست و حتی پیشاپیش به عنوان اعتبار، به هرکس داده می شود. اما شهرت را باید به رغم حسد دیگران به چنگ آورد. دادگاهی که این تاج افتخار را اعطا می کند از قاضیانی تشکیل شده که نظرشان بی شک نامساعد است. زیرا هرکس می خواهد در آبرومندی با دیگران شریک باشد، اما آنکه شهرت را به دست بیاورد، آن را برای دیگران کمتر و دشوارتر می سازد.

v     

 

 هدف خویش را لذت ها و راحتی های زندگی قرار ندهیم، بلکه تا آنجا که ممکن است از مصیبت های زندگی بگریزیم. "سعادت، رؤیایی بیش نیست، اما رنج واقعیت دارد." کسی که می خواهد زندگی اش را از دیدگاه فلسفه سعادت جمع بندی کند، بهتر است صورتحساب را بر مبنای بلایایی که از آنها گریخته است بنویسد، نه بر مبنای لذت هایی که از آنها بهره مند شده است. از عبارت "سعادتمند زیستن" باید "با مصیبت کم تر زیستن"، یعنی زندگی تحمل پذیر را فهمید. واقعا هم زندگی برای لذت بردن نیست، بلکه برای سپری کردن و پشت سر گذاردن است.

ابلهان در پی لذت های زندگی، خود را مغبون می یابند و خردمند از بلایا می گریزد، اما اگر هم در این کار توفیقی نداشته باشد، دیگر تقصیر از سرنوشت است، نه از حماقت او. اما اگر موفق شود، مغبون نیست، زیرا بلایایی که از برخورد با آنها پرهیز کرده است به درجه اعلا واقعی هستند. حتی اگر مثلا بیش از حد از مصیبت ها دوری گرفته و بیهوده از لذت ها چشم پوشی کرده باشد، باز هم واقعا چیزی از دست نداده است، زیرا لذت ها همه موهومند و غمخواری برای از دست دادن موهومات، حقیرانه و حتی خنده آور است.

v     

 

هنگامی که فارغ از رنجیم، آرزوهای بی قرار، توهم خوشبختی را که در واقعیت وجود ندارد، در ذهن ما منعکس می کنند و ما را بر می انگیزند تا به دنبال آن برویم. از این راه، رنج را که واقعی بودن آن انکارناپذیر است، به سوی خود می کشانیم، سپس در اندوه وضعیت بدون رنج گذشته، چون بهشتی که از روی سهل انگاری از دست داده ایم، شکوه می کنیم و بیهوده آرزو می کنیم ای کاش می توانستیم آنچه را که رخ داده است از میان برداریم.

به نظر می رسد که روحی پلید، مدام ما را از وضعیت بی رنجی، که درجه اعلای سعادت واقعی است، با تصاویر اغواکننده آرزوها بیرون می کشد. دویدن به دنبال شکاری که وجود خارجی ندارد معمولا موجب مصیبتی می گردد که کاملا واقعی است. این مصیبت به صورت درد، رنج، بیماری، کمبود، نگرانی، فقر، ننگ و هزاران گرفتاری دیگر ظاهر می گردد.

v     

 

معمولا دیری نمی گذرد که سرنوشت به سراغمان می آید، با خشونت ما را در چنگ خود می گیرد و به ما می آموزد که هیچ چیز از آن ما نیست، بلکه همه از آن اوست، چنان که نه تنها بر اموال و دارایی و زن و فرزند ما حق مسلم دارد، بلکه حتی دست و پا و نیز چشم وگوش و بینی، که در میان چهره ماست، به او تعلق دارد.

بهترین متاعی که جهان در اختیار دارد و می تواند به ما عرضه کند، زندگی بی رنج، آرام و تحمل پذیر است و توقعات خود را محدود می کنیم تا با اطمینان بیشتر به اینها واقعیت ببخشیم، زیرا مطمئن ترین راه برای اینکه شوربخت نشویم این است که نخواهیم بسیار خوشبخت باشیم.

v     

 

انزوا عیبی دارد که مانند معایب دیگر آن، به آسانی قابل درک نیست: همان طور که اگر آدمی به طور مستمر در خانه بماند، جسمش در برابر تأثیرات بیرون چنان حساس می شود که هر نسیم خنک او را بیمار می کند ځلق آدمی هم در اثر انزوا و تنهایی ممتد چنان حساس می شود که بی اهمیت ترین حوادث، حرف ها یا حتی حالت چهره دیگران او را نگران، رنجیده خاطر یا مجروح می کند، در حالی که کسانی که مدام در اغتشاش و آشوب زندگی می کنند، هیچ متوجه این ها نمی شوند.

اما به کسی که به ویژه در سنین جوانی طاقت تحمل وجود خسته کننده دیگران را ندارد و به حق از معاشرت با آنان ناخرسند می گردد و به انزوا رانده می شود، توصیه می کنم که عادت کند، قدری از تنهایی خویش را به همراه خود به جمع ببرد، یعنی بیاموزد که حتی در جمع نیز تا اندازه ای تنهایی خود را حفظ کند، هرچه می اندیشد فورا ابراز نکند و هم چنین آنچه را که می گویند زیاده به جد نگیرد، و از دیگران نه از حیث اخلاقی، نه عقلی انتظار بسیار داشته باشد و بنابراین بی اعتنایی را در برابر نظرات آنان در خود استوار کند که این مطمئن ترین روش برای اعمال شکیبایی در خور تحسین است. اگر چنین کند، در میان جمع است، اما با دیگران نیست.

v     

 

 انسان ها و اموری که ارتباط بسیار نزدیک دارند نیز، هرچند بسیار کم اهمیت باشند، توجه و افکار ما را بیش از اندازه لازم به خود مشغول می دارند و افکار و امور مهم را واپس می زنند. باید در رفع این مشکل کوشید.

موضوعاتی که توجه ما را به خود معطوف می کنند، بدون نظم، بدون ارتباط یا در تقابل شدید با یکدیگر پدید می آیند و وجه مشترکی با یکدیگر ندارند، جز اینکه مربوط به ما هستند. بنابراین، فکر و نگرانی ما باید فورا خود را با آن تطبیق دهد. پس وقتی به یکی از آنها می پردازیم، باید از بقیه چشم پوشی کنیم تا بتوانیم به هریک به وقت خود مشغول شویم، از آن لذت ببریم، آن را تحمل کنیم، بی آنکه به باقی اعتنایی داشته باشیم: یعنی باید در فکرمان کشوهایی داشته باشیم که وقتی یکی باز است، بقیه بسته باشند. از این راه مانع از آن می شویم که بار نگرانی ها، هر عیش کوچک ما را در زمان حال منغص کند، آرامش ما را بگیرد، یا فکری فکر دیگر را واپس زند، یا نگرانی برای امری خطیر موجب بی اعتنایی ما به امور کوچک شود و جز این ها.

v     

 

به نظر می رسد که احساس تقصیر در پنهان کردن حوادث ناگواری که برای ما اتفاق افتاده است، نقش مهمی داشته باشد. در چنین مواردی می کوشیم تا حد امکان خود را راضی جلوه دهیم، زیرا بیم داریم که دیگران ما را در آن حادثه مقصر بدانند. وقتی حادثه ای ناگوار اتفاق افتاد و دیگر برگشت ناپذیر بود، جایز نیست حتی یک بار بیاندیشیم، که ممکن بود به جای آن اتفاق دیگری بینند، به خصوص نباید در این باره فکر کنیم که چگونه می توانستیم مانع آن شویم، زیرا این افکار رنج ما را به قدری افزایش می دهد که قابل تحمل نیست به طوری که موجب خودآزاری است.

v     

 

وقتی در سفرهای تفریحی طولانی هستیم متوجه می شویم که نداشتن مشغولیت معین، چه تأثیرات زیان آوری بر ما می گذارد، زیرا فقدان فعالیت واقعی موجب نارضایی می گردد، گویی که از عنصر طبیعی حیات خود بریده ایم. تلاش و پنجه افکندن با مشکلات، نیاز انسان است، همان طور که بوف کور به کندن گودال نیازمند است. سکونی طولانی که حاصل ارضای لذت جویی های آدمی باشد، برای او تحمل ناپذیر است. چیره شدن بر موانع، کمال لذت زندگی است، چه این موانع در تجارت و کسب و کار مادی باشند، چه در آموزش و کاوش ذهنی مبارزه با این موانع و پیروزی بر آن ها همواره موجب خرسندی است و اگر کسی دارای چنین امکانی نباشد، به هر نحو ممکن آن را برای خویش ایجاد می کند.

v     

 

 احترام دیگران را به رغم خواستشان جلب می کنیم و درست به همین علت غالبا پنهان می ماند. از این رو وقتی به ما احترام می گذارند، احساس رضایت در ما عمیق تر است، زیرا به ارزش ما ارتباط دارد که این در مورد عشق صدق نمی کند، زیرا عشق امری ذهنی و بدون ارزیابی، اما احترام امری عینی و بر مبنای قضاوت است. البته عشق به حال ما سودمندتر است.

v     

 

برای پیمودن راه زندگی، صلاح آدمی در این است که توشه بزرگی از دو چیز را به همراه داشته باشد: یکی احتیاط و دیگر مدارا. اولی ما را از آسیب و زیان در امان می دارد و دومی از مشاجره و نزاع.

هرکس که ناگزیر در میان دیگر انسان ها زندگی می کند، نباید هیچ کس را به علت ذاتی که دارد مطلقا مردود بشمارد، حتی اگر بدترین، فلاکت بارترین یا مضحک ترین فرد باشد، بلکه باید فردیت او را به منزله واقعیتی تغییرناپذیر قبول کند که بر پایه اصلی ابدی و متافیزیکی باید چنانکه هست باشد. در موارد وخیم بهتر است به خود بگوییم: چنین انسان های غریبی هم باید وجود داشته باشند. اگر چنین نکنیم، کاری ناحق کرده ایم و آن فرد را به جدالی میان مرگ و زندگی فراخوانده ایم. زیرا هیچکس نمی تواند فردیت خاص خود، یعنی خصوصیات اخلاقی، نیروهای ذهنی، طبع و جسم خود را تغییر دهد.

v     

 

غالب آدمیان چنان درگیر امور شخصی خویشند که هیچ چیز به طور اساسی، علاقه آنان را جلب نمی کند، جز خود آن ها. از این رو اگر کسی چیزی بگوید، فورا به خود می اندیشند و همه توجه شان به امر شخصی خودشان معلوف می گردد و همه وجودشان را در بر می گیرد، هرچند آن کس رابطه نزدیکی با آنان نداشته باشد، چنان که دیگر نمی توانند موضوع عینی گفته را درک کنند. هم چنین، به محض اینکه دلیلی با منافع یا خودپسندی آنان ناسازگار باشد، آن دلیل برای آن ها اعتباری ندارد.

از این رو چنان به آسانی پریشان، مجروح و دل آزرده می گردند و می رنجند که درباره هر مطلبی که با آنان سخن می گوییم، هرچند از روی بی غرضی باشد، باید بی اندازه مراقب باشیم که مبادا گفته ما در رابطه با شخص شخیص و لطیف شنونده سوء تعبیر شود؛ زیرا به هیچ چیز جز آنچه به خودشان مربوط می شود، علاقه ای ندارند و حقیقت و درستی، زیبایی، لطافت و شوخ طبعی دیگری را نه می فهمند، نه احساس می کنند، اما در برابر هرچه به طور کاملا غیر مستقیم و دور از ذهن، خودپسندی حقارت آمیز آنان را خدشه دار کند یا به نحوی سایه ای منفی بر نفس گرانبهای آنان بیاندازد، حساسیت بسیار شکننده ای نشان می دهند.

v     

 

 درست در امور کوچک شخصیت اشخاص آشکار می شود، زیرا آدمی در این امور نمی کوشد تا بر خود مسلط باشد و غالبا می توان از اعمال ناچیز و روش عادی رفتار، به خودخواهی بی حد و مرز و بی ملاحظگی مطلق فرد نسبت به دیگران به آسانی پی برد که طبق تجربه های بعدی، در امور بزرگ هم صادق است، اگرچه آن را انکار خواهد کرد. و نباید چنین موقعیت هایی را از دست داد. وقتی کسی در امور کوچک زندگی روزمره و روابط زندگی- امورکوچکی که قانون به آن توجهی ندارد- بی ملاحظه رفتار کند، تنها در پی منافع و آسایش خود باشد و به زیان دیگران رفتار کند، یا وقتی آنچه را که به همگان تعلق دارد به تملک خود درآورد و جز این ها، باید یقین داشت که عدالت در دل او جایی ندارد و به محض اینکه قانون و زور مانع او نشوند، در موارد بزرگ هم آدم رذلی است که نباید به او اعتماد کرد.

v     

 

نشان دادن برتری قطعی خود به کسی، آن هم در برابر دیگران، بزرگ ترین گستاخی است. دیگری از این طریق به انتقام جویی ترغیب می گردد و در جستجوی موقعیت مناسبی خواهد بود که با اهانت، انتقام خود را بگیرد و بدین وسیله از حوزه عقل به حوزه اراده وارد می شود، حیطه ای که همه در آن یکسانند. بنابراین، در حالی که مقام و ثروت در جامعه موجب جلب احترام می گردد، از توانایی های ذهنی نباید چنین انتظاری داشت: توانایی های ذهن در بهترین حالت نادیده گرفته می شوند، اما معمولا به صورت نوعی گستاخی به آن می نگرند یا به منزله چیزی که صاحب آن به طور غیر مجاز به دست آورده است و می خواهد با آن فخر بفروشد. برای جبران این امتیاز هر کس در خفا می کوشد به نحوی او را تحقیر کند و بدین منظور فقط در انتظار فرصتی است. آدمی هرچند رفتاری فروتنانه داشته باشد، باز هم دیگران به سختی می توانند برتری قابلیت های ذهنیش را به او ببخشایند.

v     

 

چه کم تجربه است آن کس که گمان می کند، نشان دادن عقل و هوش موجب محبوبیت در جامعه می شود. برعکس، این دو خصوصیت نزد اکثریت غالب مردم خشم و نفرت ایجاد می کند. هر اندازه که نتوانند این خشم و نفرت را ابراز کنند و حتی آن را از خود هم پنهان کنند، این احساس شدیدتر است. آنچه در واقع می گذرد این است: وقتی کسی برتری فکری مخاطب خود را درک و احساس می کند، در نهان و بی آنکه خود بداند، نتیجه می گیرد که مخاطب نیز به همان اندازه، حقارت و محدود بودن او را درک و احساس می کند.

نشان دادن هوش و عقل چیزی نیست جز شیوه ای غیرمستقیم برای سرزنش کسانی که ناتوان و کند ذهنند. به علاوه فرد عامی از دیدن کسی که در نقطه مقابل اوست برآشفته می شود و علت پنهان این برآشفتگی، حسد است. زیرا همان طور که مدام می بینیم، ارضای خود پسندی، لذتی است که برای انسان از هر لذت دیگر بالاتر است و این لذت فقط به وسیله مقایسه خویش با دیگران امکان پذیر است.

v     

 

بهترین محک دوستی اصیل آن است که مصیبتی را که به آن گرفتار شده ایم بلافاصله برای دوستی نقل کنیم. آنگاه در چهره اش یا اندوه حقیقی و صمیمانه نقش می بندد، یا اثری از آرامش یا جلوه دیگری جز همدردی: "حتی در مصیبت بهترین دوستانمان نیز همیشه جنبه ای پیدا می کنیم که برای ما ناخوشایند نیست." آشنایان عادی که آنان را دوست خود می نامیم، در چنین وضعی نمی توانند لبخند خفیفی را که حاکی از رضایت آنان است پنهان کنند. به ندرت می توان دیگران را بیش از این خوشحال کرد که برایشان از مصیبتی که اخیرا گرفتار آن شده ایم، نقل کنیم یا ضعف شخصی خود را بی پرده بر آنان آشکار سازیم. این خصلت ویژه آدمیان است.

v     

 

در اعتماد به دیگران غالبا تنبلی، خودخواهی و خودپسندی نقش عمده را ایفا می کنند: تنبلی، وقتی که به جای آنکه خود تحقیق، نظارت و عمل کنیم، به دیگران اعتماد می کنیم، خودخواهی وقتی برای کم کردن از فشاری که مشکلاتمان بر ما وارد می کنند، آنها را با دیگری در میان می گذاریم و خودپسندی، وقتی که آنچه با دیگران در میان می گذاریم، وجهه ما را ارتقا می دهد. با این همه توقع داریم، به علت اعتمادی که قایل شده ایم به ما ارج بگذارند.

v     

 

هنگامی که مورد اهانت واقع می شویم که در واقع همیشه نشانگر بی احترامی است عنان خود را از کف می دهیم، اما اگر از یک سو تصور اغراق آمیزی از ارزش و شأن خود نمی داشتیم، یعنی فاقد غرور بیجا می بودیم، و از سوی دیگر می پذیرفتیم که هرکس معمولا درباره دیگری چه می اندیشد و چه احساسی به او دارد، آنگاه اختیار خود را چنین از دست نمی دادیم. افرادی که از کوچک ترین اشاره سرزنش آمیز برآشفته می شوند، اگر گفتار آشنایان را درباره خود می شنیدند، چه می کردند! باید همواره به خاطر داشت که نزاکت عادی، جز صورتکی خنده بر لب نیست. اگر چنین بیاندیشیم، از اینکه این صورتک کمی جابه جا شود یا لحظه ای آن را از چهره بردارند، به داد و فغان نمی افتیم.

v     

 

فراموش کردن خصوصیت بد افراد مانند این است که پولی را که به زحمت به دست آورده ایم به دور افکنیم. بدین منوال از صمیمی شدن غیرعاقلانه و دوستی های احمقانه مصون می مانیم. "نه عشق ورزیدن، نه نفرت داشتن" نیمی از حکمت زندگی است و "نه چیزی گفتن، نه چیزی را باور کردن" نیم دیگر آن. البته باید به جهانی که در آن به کار بستن این قواعد ضروری است، پشت کرد.

v     

 

زندگی مانند بازی شطرنج است. ما نقشه ای می ریزیم اما اجرای آن مشروط به حرکت هایی است که رقیب به دلخواه می کند. این رقیب در زندگی، سرنوشت است. تغییراتی که بدین منوال در نقشه ما ایجاد می شود، چنان بزرگ است که عملا خطوط اصلی نقشه را دیگر نمی توان تشخیص داد.

v     

 

 اصل هدایت کننده ما باید این باشد: دیوان (مصیبت ها) قربانی می طلبند. غرض این است که نباید از تلاش، صرف وقت، زحمت، محدود کردن اهداف، صرف پول و چشم پوشی از خواست های خود در پیشگیری از بلایای محتمل غفلت کرد: هرچه این کوشش بیشتر باشد، امکان وقوع بلایا بعیدتر و نامحتمل تر است. در هیچ پیشامدی نباید فریاد شادی برآورد یا شکوه و زاری کرد: تا اندازه ای به این علت که همه چیز متغیر است که این شامل آن پیشامد نیز می گردد و تا اندازه ای به این علت که قضاوت آدمی درباره سود و زیان خویش دستخوش خطاست.

v     

 

کسی که در همه حوادث آرامش خود را حفظ می کند، نشان می دهد که می داند، امکان شر در زندگی چقدر بزرگ و پرتنوع است و از این رو به آنچه در زمان حال اتفاق می افتد به منزله بخش کوچکی از آنچه ممکن است هنوز پیش بیاید می نگرد.

هرجا که باشیم به زودی شاهد پنجه افکندن، دست و پا زدن و رنج بردن برای ادامه این زندگی اسفبار، بی ثمر و بی حاصلیم. اگر این ها را در نظر داشته باشیم، توقعات خود را کاهش می دهیم، می آموزیم که با وضعیت ها و امور این جهان، که هیچ یک در حد کمال نیستند خود را سازگار کنیم و همواره آماده روبرو شدن با حوادث ناگوار باشیم تا بتوانیم از آن ها دوری جوییم یا تحملشان کنیم. زیرا حوادث ناگوار، چه کوچک، چه بزرگ، عنصر اصلی زندگی ما هستند.

v     

 

افراد مستعد که در واقع به این جهان تعلق ندارند و در نتیجه، برحسب درجه برتریشان کم وبیش تنها هستند در رابطه با جهان انسان ها نیز در احساس متضاد دارند: در جوانی احساس می کنند که این جهان آنان را رها کرده است و در پیری این احساس را دارند که خود از آن گریخته اند. احساس اول که ناخوشایند است از نشناختن جهان، احساس دوم از شناختن آن ناشی می شود.

v     

 

 بخشی از نشاط و تهور ما در جوانی مبتنی بر این واقعیت است که به سوی بلندی های کوهسار زندگی رهسپاریم و مرگ را نمی بینیم، زیرا مرگ در کوهپایه آن سوی دیگر قرار دارد. اما وقتی قله را پشت سر نهادیم، مرگ را که تا آن زمان فقط از راه شنیدن می شناختیم، واقعا مشاهده می کنیم.

تا زمانی که جوانیم زندگی در نظرمان بی پایان است و اگر دیگران خلاف این را به ما بگویند، باز هم بر این مبنا از وقتمان استفاده می کنیم. هرچه سالمندتر می شویم، در وقت صرفه جویی بیشتری می کنیم، زیرا در سالمندی هر روز که بر ما می گذرد، احساسی را در ما ایجاد می کند که به احساس مجرمی شباهت دارد که گام به گام به دادگاه نزدیک تر می شود. از منظر جوانی، زندگی، آینده ای بی انتهاست، اما در مقام پیری گذشته ای بسیار کوتاه است.

v     

 

اگر بخواهیم وضع کسی را از حیث سعادت ارزیابی کنیم نباید آنچه را که موجب لذت او می شود، بجوییم، بلکه باید بپرسیم، چه چیز او را اندوهگین کند، زیرا هرچه مایه اندوه ناچیزتر باشد، شخص خوشبخت تر است، چون لازمه حساس بودن در برابر امور کم اهمیت این است که آدمی در وضع خوبی بسر ببرد. آدمی در شوربختی مسائل پیش پا افتاده را اصلا حس نمی کند.

نباید سعادت زندگی را بر پایه زیربنایی وسیع که شامل توقعات بسیار است بناکرد، زیرا در این صورت همه چیز به آسانی فرو می ریزد. علت این است که چنین نحوه ای از زندگی امکان وقوع حوادث ناگوار را افزایش می دهد و ممکن نیست این حوادث رخ ندهند.

v     

 

انسان های برجسته و شریف به زودی به این واقعیت پی می برند که در دست سرنوشت تربیت می شوند، از این رو با سپاس تسلیم آن می گردند. آنها می فهمند که در جهان می توان به بصیرت دست یافت، نه به سعادت و بنابراین عادت می کنند و رضایت دارند که بصیرت را با امید مبادله کنند. حتی ممکن است به جایی برسند که گویی فقط در ظاهر و از روی بازی به دنبال آرزوها و اهدافشان می روند، اما عمیقا و به طور جدی انتظاری جز بصیرت ندارند که این به آنان جلوه ای فارغ بال، نبوغ آمیز و والا می دهد. کیمیاگران در حالی که در پی یافتن زر بودند، باروت، چینی، دارو و حتی قوانین طبیعت را یافتند. به این معنا ما همه کیمیاگریم.

v     

 

آدمی در هر جمع نخست به تطبیق و همخو شدن با دیگران نیاز دارد. از این رو هرچه جمع بزرگ تر باشد، کسل کننده تر است. هرکس فقط وقتی که تنهاست می تواند آن گونه که خود هست باشد. پس هر کس که تنهایی را دوست نمی دارد، دوستدار آزادی هم نیست، زیرا فقط در تنهایی آزادیم. اجبار، ملازم جدایی ناپذیر هر جمع است. هر جمعی از افراد خود می خواهد که از فردیت خود صرفنظر کنند و هرچه فردیت انسان با ارزش تر باشد، چشم پوشی از آن به خاطر جمع دشوارتر است.

بنابراین، هرکس دقیقا متناسب با ارزش خود، به تنهایی پناه می برد، آن را تحمل می کند و دوست می دارد. زیرا شخص حقیر در تنهایی، همه حقارتش را احساس می کند و روح بزرگ همه بزرگیش را و باری، هرکس آنچه را که هست. به علاوه هرچه آدمی در سلسله مراتب طبیعت در مرتبه بالاتر قرار داشته باشد تنهاتر است و تنهایی او اساسی و ناگزیر است.

v     

 

هرکس فقط می تواند با خود در هماهنگی کامل باشد، نه با دوست یا همسر خود، زیرا تفاوت های فردی و مزاجی هرچند اندک باشند، همواره به ناهماهنگی منجر می شوند. آرامش عمیق و حقیقی دل و راحت تمام عیار روح، که بعد از نعمت سلامت، بالاترین نعمت روی زمین است، فقط در تنهایی قابل دسترسی است و اگر آدمی خود، بزرگ و پرمایه باشد، لذتبخش ترین وضعیت ممکن را بر کره کوچک خاک با این دو می تواند داشته باشد.

مضرات تنهایی و عزلت را اگر نمی شود یکجا احساس کرد، لااقل می توان حدود آن را تشخیص داد. اما جمع موذی است؛ زیرا در پس ظاهر تفریح، مراوده و لذت معاشرت و جز این ها، زیان های جبران ناپذیری را پنهان می کند. از چیزهای اساسی که جوانان باید بیاموزند یکی این است که تنهایی را تحمل کنند، زیرا سرچشمه سعادت و آرامش روح است.

v     

 

همه زندگی چندان ارزش ندارد که به خاطر آن از سر ترس بر خود بلرزیم یا دل افسرده شویم، تا چه رسد به نعمت های آن. " بنابراین با شجاعت زندگی را بگذرانید و در برابر مصائب، سینه را گستاخانه سپر کنید." با این همه، می توان در شجاعت نیز زیاده روی کرد، زیرا جرئت ممکن است به جسارت بی تأمل بدل شود. حتی می توان گفت که اگر بخواهیم در این جهان باقی بمانیم، ترس تا اندازهای ضروری است و بزدلی فقط صورت شدید آن است.

طبیعت، ترس و وحشت را در همه پدیده ها سرشته است تا حیات و هستی را بقا بخشد و خطرات احتمالی را دفع کند. اما همین طبیعت قادر نیست، اندازه این ترس و وحشت را نگاه دارد: ترس نجات بخش را با ترس بی معنا و بی اساس گره می زند.