گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

اساس دیگر دوستی مؤثر ایده ای بسیار ساده است: باید بیشترین کار نیکی را که می توانیم انجام دهیم. پیروی از قواعد معمول مانند دزدی نکردن، خیانت نکردن، آسیب ترساندن، و نکشتن کافی نیست؛ یا کلا کافی نیست یا لااقل برای آن ها که زندگی مادی راحتی دارند و می توانند تغذیه و مسکن و پوشاک خود و خانواده شان را فراهم کنند و در نهایت پول و وقت اضافی خواهند داشت کافی نیست. زندگی ای که حداقل های اخلاقی را رعایت می کند مستلزم استفاده از قسمت بزرگی از منابع اضافه برای خلق دنیایی بهتر است. اخلاقی ترین نوع زندگی مستلزم انجام دادن بیشترین نیکی ممکن است.

  •  

دیگر دوستی در تضاد با خود پرستی (تنها خود را در نظر داشتن) است. اما نباید این حقیقت سبب شود که فکر کنیم از خودگذشتگی به معنای چیزی لزوما مغایر با منافع فردی، لازمه دیگر دوستی مؤثر است. اگر رساندن بیشترین خیری که می توانید به دیگران برسانید، سبب تعالی خودتان نیز شود، این بهترین نتیجه برای همه خواهد بود. بسیاری از دیگر دوستان موثر این باور را که "آنچه می کنند از خودگذشتگی است" رد می کنند. با وجود این، حقیقتا باید آن ها را دیگر دوست و ایثارگر بدانیم، چراکه دغدغه اصلی شان انجام دادن بهترین کار ممکن است.

  •  

چه چیزی را باید بیشترین خیر شمرد؟ دیگر دوستان مؤثر پاسخی واحد به این پرسش نخواهند داد. با این حال، بر سر این اجماع دارند که جهانی با رنج کمتر و شادکامی بیشتر (اگر تمام عوامل دیگر را ثابت نگه داریم) مطلوب تر از جهانی با رنج بیشتر و شادکامی کمتر است. برخی از دیگر دوستان مؤثر خواهند گفت جهانی که آدم ها در آن بیشتر عمر می کنند (باز هم با فرض ثابت بودن تمام عوامل مربوط دیگر) بهتر از جهانی است که آدم ها در آن کمتر عمر می کنند. این باورها توضیح می دهند که چرا دیگر دوستان مؤثر به کمک کردن به انسان های مبتلا به فقر شدید علاقه بسیار زیادی دارند.

  •  

وقتی که دانشجوی دانشگاه آکسفورد بودم مقاله ای نوشتم به نام "قحطی، وفور، و اخلاق" و در این مقاله استدلال کردم با توجه به رنج فراوانی که هنگام قحطی و مصیبت های دیگر رخ می دهد، اخلاقا موظفیم کسر بزرگی از درامدمان را به سازمان های یاری دهنده اهدا کنیم. چقدر کمک کنیم؟ هیچ سقفی متصور نیست تا جایی که به مطلوبیت حاشیه ای برسیم، یعنی جایی که اگر بیشتر یاری برسانیم همان قدر خودمان و خانواده مان ضرر می کنیم که دریافت کننده کمک مان منفعت می برد.

  •  

جولیا وایز در کودکی مشاهده کرده بود که گرچه چیزی نبود که به آن محتاج باشد و آن را نداشته باشد، دیگرانی بودند که چنین وضعی داشتند. از همان موقع، هر یک دلاری را که خرج می کند، یک دلاری می بیند که از دسترس کسی که بیشتر به آن نیاز داشته برداشته شده است. به همین دلیل، پرسشی که از خود می پرسد این نیست که لازم است چقدر بدهد، بلکه این است که لازم است چقدر را نگه دارد.
آمبروز اسقف اعظم قرن چهارم میلادی، گفته است "وقتی به نیازمندی کمک می کنی، بخشی از داشته هایت را به او نمی بخشی. چیزی را به او می بخشی که از آن خود اوست؛ زیرا چیزی را که برای استفاده همه ما بخشیده شده است به تصرف خود در آورده ای"

  •  

دیگر دوستی مؤثر فرصتی است برای آدم هایی با پیشینه های گوناگون و عرصه ای است برای آدم هایی که با وجود زندگی در جوامع ثروتمند، بیشتر از متوسط درامد جامعه درامد ندارند. این آدم ها می توانند با بخشیدن مثلا، ۱۰ درصد از درآمدشان به خیریه های مؤثر، زندگی ببخشند، بینایی دوباره هدیه دهند، یا به طرق متفاوت دیگر به آدم هایی کمک کنند که دارای درآمدی معادل ۱ یا ۲ درصد درآمد متوسط در ایالات متحده هستند

  •  

گرچه حقیقتا با درامدی متوسط هم می توان به اندازه کافی کمک کرد تا خیر بسیار رساند، این حقیقت همچنان پابرجاست که با درآمد بیشتر کمک بیشتری می توان کرد. "تا جایی که می توانید درامدزایی کنید، تا جایی که می توانید کمک کنید و تا جایی که می توانید پس انداز کنید"

  •  

سرمایه داری در حال افزایش نابرابری است، اما این واقعیت این را اثبات نمی کند که سرمایه داری در حال تشدید فقر کشنده است، چراکه نابرابری می تواند افزایش یابد حتی اگر ثروتمندان ثروتمندتر شوند و فقرا رشدی نکنند، یا حتی در صورتی که ثروتمندان ثروتمندتر شوند و فقرا نیز ثروت بیشتری کسب کنند، اما میزان رشدشان یکسان نباشد. معمولا بهایی که دیگر دوستان مؤثر به برابری می دهند برای ذات برابری نیست، بلکه به سبب نتایج آن است. در مجموع، روشن نیست که غنی تر کردن اغنیا بدون فقیرتر کردن فقرا نتایج بدی دارد یا نه.

  •  

فرانس دو وال اشاره می کند که اخلاقیات احتمالا در گروه ها تکامل یافت. استعدادهای دیگری مثل حل مناقشات، همکاری، و تقسیم منابع هم در گروه ها شکل گرفتند. با این حال، از این مفهوم نمی توان دیگر دوستی از جنس دیگر دوستی دیگر دوستان مؤثر را استخراج کرد. "عموما انسان ها با افراد خارجی رفتار بسیار بدتری دارند تا با افراد گروه های خودشان". شاید این عشق، یعنی محبت بی دلیل نیست که به دیگر دوستی مؤثر انگیزه کافی می بخشد، بلکه همدلی است؛ همدلی به معنی خود را جای دیگری گذاشتن و احساسات و عواطف دیگری را درک کردن.

  •  

تستی که روان شناسان برای ارزیابی همدلی به نام "فهرست واکنش گری بیناشخصی" استفاده می کنند، چهار مشخصه متمایز را اندازه می گیرد:
١. دغدغه همدلانه: تمایل به تجربه گرما، شفقت، و دغدغه دیگری را داشتن؛
۲. پریشانی شخصی: احساسات شخصی از دشواری و ناراحتی در مواجهه با عواطف دیگری؛
٣. لحاظ کردن و پذیرفتن جنبه های فکری دیگری؛
۴. خیال پردازی: تمایل به تصور خودی که احساسات دیگری را تجربه می کند و اعمال فردی تخیلی را انجام می دهد.

  •  

بلوم در واکنش به آن ها که تصور می کنند آنچه جهان بیش از هر چیز به آن نیاز دارد بسط همدلی است، می نویسد: "بیشترین امیدمان به آینده به این نیست که مردم را بر آن داریم که کل بشر را یک خانواده ببینند، این غیر ممکن است. در عوض، امیدمان به ستایش این باور توسط مردم است که حتی اگر با غریبه های دور از خود همدلی نمی کنیم، باور داشته باشیم که زندگی شان به اندازه زندگی آن ها که دوستشان داریم ارزشمند است"

  •  

دلیل این که بسیاری از مردم میلش به اهدای کلیه اش را نمی فهمند این است که "ریاضیات را نمی فهمند". منظور کراوینسکی این است که مردم نمی فهمند که با توجه به این که احتمال مرگ در اثر اهدای کلیه یک در ۴ هزار است، اهدانکردن کلیه به مثابه باور به این است که زندگی صاحب کلیه ۴ هزار برابر بیشتر از زندگی فرد غریبه ارزش دارد.

  •  

زمان مواجهه با وضعیتی که نیازمند قضاوتی اخلاقی است، معمولا یک واکنش خودکار احساسی و غریزی داریم. اگر چیزی اشتباه باشد این واکنش هشیارمان می کند. مثل عکس برداری در حالت اتومات دوربین، واکنش های شهودی اخلاقی مان سریع اند و اجرایشان آسان است و در شرایط عادی نتایج خوبی به دست می دهند. اما در وضعیت های نادر با شرایط خاص، می توانند ما را به انحراف بکشند؛ در این شرایط بهتر است به حالت تنظیم دستی بازگردیم. به عبارت دیگر، واکنش های غریزی مان را کنار بگذاریم و به مسئله فکر کنیم.

  •  

نکته ای مهم درباره زندگی اخلاقی یک انسان عقلانی فهم این است که بقیه هم مثل ما هستند بنابراین، انسان عاقل نمی تواند دارای عزت نفس باشد اما منافع دیگران را که رفاهشان را به اندازه رفاه خودش مهم می داند نادیده بگیرد. مستحکم ترین پایه عزت نفس، داشتن زندگی اخلاقی است؛ یعنی زندگی ای که در آن فرد بیشترین تأثیر مثبت را می گذارد. چنین زندگی ای به معنای دست برداشتن از کاری که فرد دوست دارد انجام دهد یا حس بیگانگی و از کف دادن انسجام اخلاقی نیست. برعکس، زندگی بر طبق دیگر دوستی مؤثر نوعی شکوفایی هسته مرکزی هویت انسانی است.

  •  

اگر می خواهیم مردم را به رساندن بیشترین خیر تشویق کنیم، نباید بر این تمرکز کنیم که آیا کارشان از خودگذشتگی، به این کیفیت که شادکامی شان را کم کند، هست یا نه. در عوض، می بایست بر این تمرکز کنیم که آیا چیزی که شادمانشان می کند سبب افزایش رفاه دیگران می شود یا نه. اگر بخواهیم می توانیم خودمحوری و دیگر دوستی را با "دغدغه قوی برای دیگران داشتن" از نو تعریف کنیم. هرکس را که دارای این دغدغه هست دیگر دوست بنامیم، چه فعالیت با این دغدغه برای فرد دیگر دوست دارای مزایایی باشد و چه نباشد.

  •  

نباید بپرسیم فوری ترین یا با اهمیت ترین هدف کدام است، بلکه باید پرسید من کجا می توانم بیشترین تأثیر مثبت را بگذارم؛ بیشترین تأثیر مثبت نه فقط در زمان حال با این ماه یا این سال، بلکه در بلندترین دوره ای که بتوان نتایج اعمال را برای آن پیش بینی کرد.

  •  

حیوانات کارخانه ای زندگی ای سراسر توأم با رنج را تجربه می کنند؛ زندگی ای که بسیار دشوارتر از زندگی سگ و گربه خانگی است. در ضمن، در ایالات متحده تعداد حیوانات کارخانه ای ۵۵ برابر تعداد سگ و گربه های خانگی است. اگر کسی یک سگ را آن طور که خوک ها معمولا در کارخانه ها محبوس اند– به کیفیتی که حتی امکان چرخیدن و یک قدم به پیش رفتن ندارند زندانی کند، به جرم خشونت ورزی مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد.

  •  

با فرض این که حیوانات به اندازه انسان ها رنج ببرند، آیا این رنج کشیدنشان به اندازه رنج کشیدن انسان ها اهمیت دارد؟ پاسخ این پرسش اخلاقی مثبت است. اگر در مقایسه با انسان تمرکز کمتری بر روی حیوانات بکنیم، صرفا به این دلیل که جزو گونه ما نیستند، به گونه پرستی دچار شده ایم و این اخلاقا همان قدر نارواست که نژادپرستی و تبعیض جنسیتی. گونه پرستی نوعی تبعیض علیه منافع آن هایی است که جزو "ما" نیستند. خطی که ما و دیگر حیوانات را از هم جدا می کند بر پایه چیزی است که اخلاقا نامربوط به موضوع است.

  •  

برای آن هایی که مدعی ارزش ذاتی طبیعت اند، مقایسه این ارزش با ارزش های دیگر، از جمله رفاه انسان ها و حیوانات، مسئله ای حل نشدنی می نماید. دیدگاه خود من، این است که ارزش ذاتی فقط در تجربه های آگاهانه و تنها در تجربه های آگاهانه مثبت، نه هر تجربه آگاهانه ای یافت می شود. بنا بر این دیدگاه، طبیعت مستقل از موجودات آگاه یا ذی شعوری که زندگی شان را همین طبیعت ممکن می سازد، ارزش بالذات ندارد. با این نگاه مقایسه دشوار ارزش ذاتی طبیعت با ارزش ذاتی تجربه های موجودات ذی شعور دیگر اصلا مطرح نمی شود.

  •  

حمایتگری سیاسی گزینه جذابی است، چراکه پاسخ به منتقدانی است که باور دارند کمک اکثر خیریه ها تنها می تواند کمک به عوارض فقر جهانی باشد و علل فقر جهانی را نادیده می گیرد. فعالیت برای تغییر دادن تجارت نامنصفانه که به کشورهای در حال توسعه آسیب می زند یکی از راه هایی است که از طریق آن می توان بعضی از علل فقر را ریشه کن کرد. برای مثال، می توانیم تأثیر به اصطلاح "نفرین منابع" را کاهش دهیم. نفرین منابع این تناقض است که در کشورهای فقیر اکتشاف منابع طبیعی مثل نفت و منابع معدنی بعضا یا سطوح فقر را نادیده می گیرد یا حتی آن را بدتر می کند.

  •  

جایگزین کردن گونه ما با دیگر انواع هوشمند آگاه، به خودی خود و با دیدی بی طرفانه، لزوما فاجعه بار نخواهد بود. حتی اگر ماشین های هوشمند تمام انسان های موجود را بکشند، این تنها بخشی کوچک از ارزشی است که پارفیت و باستروم معتقدند که در نتیجه انقراض زندگی هوشمند زمینی از کف می رود. بنابراین، خطر اصلی گسترش هوش مصنوعی این نیست که با ما دوستانه خواهد بود یا نه، بلکه این است که آیا به رفاه تمامی موجودات ذی شعور از جمله خودش اهمیت می دهد یا خیر. اگر واقعا موجودات دارای توانایی های بالای استدلال ورزی دست بازتری در اتخاذ مواضع اخلاقی بی طرف داشته باشند، حجتی در دست داریم برای باور به این که حتی بدون زحمت خاصی از سمت ما، موجودات فوق هوشمند، چه بیولوژیک باشند و چه مکانیکی، بهترین کاری را که بتوانند انجام خواهند داد.

 

اخلاق کمتر از آنچه عموما تصور می شود با شکل دهی اولویت های ما و با هدایت سلوک ما ارتباط دارد - کمتر از آنچه عموما تصور می شود از آنچه باید درباره این امور بدانیم به ما می گوید: به چه چیز باید ارزش نهیم و چگونه باید زندگی کنیم. اخلاق مرجعیت چندانی نیز ندارد. اخلاق حتی جایی که چیز درخوری برای گفتن دارد لزوما حرف آخر را نمی زند. درباره علاقه ما به مدیریت معقول آن جنبه های زندگی مان که به لحاظ هنجاری مهم است، دستورالعمل های اخلاقی، کمتر از آنچه اغلب راغب ایم باور داشته باشیم مربوط و قطعی است.

  •  

فرض کنید کسی در حال انجام دادن عملی است که خواهان انجام دادن آن است، و باز فرض کنید که انگیزه او در انجام دادن این عمل همانی است که وی به راستی می خواهد انگیزه او باشد. این شخص نه نسبت به آنچه انجام می دهد و نه نسبت به میلی که او را به آن وا می دارد به هیچ وجه بی علاقه یا بی اعتنا نیست.
به عقیده من در این شرایط شخص از همان اندازه آزادی متمتع می شود که میل به آن برای ما معقول است. این شرایط چنان به آزادی اراده نزدیک است که موجودات کرانمند، که خالق خودشان نیستند، می توانند عقلا به رسیدن به آن امیدوار باشند.

  •  

انسان ها می خواهند بعضی از امیالشان آنان را به عمل وادارد و معمولا امیال دیگری هم دارند که ترجیح می دهند به لحاظ انگیزشی بی اثر بماند. آنان به انحاء دیگر نیز دلمشغول امیالشان هستند، پس می خواهند بعضی از امیالشان تدوام یابد؛ در حالیکه نسبت به تداوم امیال دیگر بی اعتنایند یا حتی جدا با آن ها مخالفت دارند. این امکان های بدیل- التزام به امیال خود یا عدم التزام به آن ها - معرف تفاوت میان دغدغه داشتن و دغدغه نداشتن است. اینکه شخصی دغدغه متعلق میل خود را داشته باشد یا نداشته باشد، به اینکه کدام یک از بدیل ها غلبه یابد بستگی دارد.

  •  

اگر بناست دشواری ها و تردیدهامان را در انتخاب یک شیوه زندگی برطرف کنیم، آنچه بنیادین ترین نیاز ماست دلایل یا شواهد نیست؛ وضوح و اطمینان است. بر آمدن از پس دودلی تشویش آور و متلاطم ما در باب نحوه زیستن مستلزم این نیست که کشف کنیم کدام شیوه زندگی را می توان با برهان قاطع توجیه کرد؛ بلکه باید بفهمیم آنچه ما واقعا دغدغه اش را داریم چیست، و مستلزم این است که به دغدغه داشتن نسبت به آن قاطعانه و جدا مطمئن باشیم.

  •  

اینکه به چیزها عشق می ورزیم ضرورتا نتیجه تشخیص ارزش آن ها و مفتون آن ارزش بودن نیست، بلکه آنچه بدان عشق می ورزیم ضرورتأ نزد ما ارزش می یابد، چون ما به آن عشق می ورزیم. عاشق همواره و ضرورتا معشوق را ارزشمند می داند، اما ارزشی که از دید او معشوق از آن برخوردار است ارزشی است منبعث از عشق او و مبتنی بر آن. عشق والدین به فرزندانشان را در نظر بگیرید. من می توانم با اطمینانی خلل ناپذیر اعلام کنم که عشق ورزیدنم به فرزندانم به دلیل آگاهی ام از ارزش هایی نیست که مستقل از عشق من به آنان ذاتی آنان است. واقعیت این است که حتی پیش از تولدشان هم من عاشق آن ها بوده ام.

  •  

ضروری نیست که شخص آنچه را که معشوق بدان عشق می ورزد دوست بدارد. حتی چه بسا آن را ناخوشایند نیز بیابد. همچون سایر اشکال دغدغه داشتن، لب مطلب در اینجا نیز نه عاطفی است نه شناختی، بلکه ارادی است. عشق ورزیدن به چیزی به اعتقاد یا احساس شخص کمتر ربط دارد تا به آن هیأتی از اراده که عبارت است از علاقه ای عملی نسبت به آنچه مطلوب معشوق است. این هیأت از اراده با هدایت عاشق در طرح و ساماندهی مقاصد و اولویت های مرتبطش، به گرایش ها و سلوک وی در قبال آنچه بدان عشق می ورزد شکل می دهد.

  •  

در نهایت آمادگی ما برای رضایت از عشق به آنچه عملا عاشقش هستیم منوط به اعتبار براهین یا بینه نیست؛ منوط به اطمینان ما به خودمان است. این مسئله به رضایت از گستره و اعتبار قوای شناختی مان با اعتقاد به کافی بودن اطلاعات مان ربطی ندارد؛ این اطمینانی است از نوعی بنیادین تر و شخصی تر. آنچه تضمین می کند که عشق مان را صراحتا بپذیریم و آنچه بدین وسیله تضمین کننده ثبات غایات نهایی ماست، این است که به تمایلات و واکنش های مهارکننده شخصیت ارادی خودمان اعتماد داریم.

  •  

چگونه است که چیزها نزد ما ارزشی نهایی پیدا می کنند، ارزشی که مستقل از سودمندی آن ها در تعقیب اهداف دیگر است؟ نیاز ما به غایات نهایی به کدام طریق مقبول می تواند برآورده شود؟ به اعتقاد من عشق است که این نیاز را برآورده می کند. با عشق ورزیدن به چیزهاست، به هر نحوی پدید آمده باشد، که با چیزی بیش از انگیزشی عارضی یا یک انتخاب عامدانه حساب شده به غایات نهایی ملزم می شویم. عشق منبع مبدع ارزش نهایی است. اگر عاشق هیچ چیز نبودیم، هیچ چیز نزد ما هیچ ارزش قطعی و ذاتی نداشت. عشق تا آنجا که هم موجد ارزش ذاتی یا نهایی است و هم موجد اهمیت، دلیل نهایی عقلانیت عملی است.

  •  

فقط دستیابی به غایات نهایی مان نیست که برای ما مهم است. داشتن غایات نهایی نیز برای ما مهم است. دلیلش این است که بدون این غایات هیچ کاری نیست که انجام دادنش برای ما مهم باشد. اگر هیچ هدفی نداشتیم که به خاطر خودش آن را هدف خود قرار دهیم. هیچ مقصود معناداری در هیچ یک از فعالیت هایی که احتمالا به آن ها می پرداختیم در کار نبود. به بیان دیگر، داشتن غایات نهایی به عنوان شرط گریزناپذیر پرداختن ما به فعالیتی که آن را حقیقتا ارجمند می دانیم، ارزشمند است.

  •  

اهمیت ذاتی عشق ورزیدن دقیقا معلول این واقعیت است که عشق ورزیدن اساسأ عبارت است از سرسپردگی به بهروزی آن که بدان عشق می ورزیم. ارزش عشق ورزیدن نزد عاشق از سرسپردگی او به معشوق نشأت می گیرد. اما در مورد اهمیت معشوق، عاشق برای خود آنچه بدان عشق می ورزد دغدغه آن را دارد. بهروزی آن ذاتا نزد او مهم است. با این حال، افزون بر این، آنچه عاشق بدان عشق می ورزد ضرورتا نزد وی ارزشی ابزاری نیز دارد، به موجب این واقعیت که این یکی از شروط لازم بهره مندی او از فعالیت ذاتا مهم عشق ورزیدن به آن است.

  •  

این واقعیت که عاشق به کفایت دغدغه معشوقش را دارد به معنای این است که زندگیش با غلبه آن علایق و منافع ارتقا می یابد و با بر باد رفتن آن ها آسیب می بیند. عاشق در معشوقش سرمایه گذاری می شود: از موفقیت های او منتفع می شود و شکست های او موجب رنجش می شود. تا حدی که خود را در آنچه بدان عشق می ورزد سرمایه گذاری می کند، و به این طریق با آن احساس یگانگی می کند، مصالح آن عین مصالح خودش است. پس هیچ تعجبی ندارد که نزد عاشق از خود گذشتگی و نفع شخصی بر هم منطبق اند.

  •  

عقلانیت و قابلیت عشق ورزیدن نشانگر ترین و ارزشمندترین ویژگی های طبیعت انسان اند. اولی مقتدرانه تر از هر چیز دیگری ما را در کاربست اذهان مان راهبری می کند، حال آنکه دومی الزام آورترین انگیزش را در سلوک شخصی و اجتماعی مان در اختیار ما می گذارد. این هر دو منشأ آن چیزی است که مشخصا در ما انسانی و ممتازکننده است.

  •  

الزامات منطق و نیازهای معشوق جای هر آن ترجیح متضادی را که با اقتدار کمتری به آن تمایل داریم می گیرد. وقتی رژیم دیکتاتور مآب این ضرورت ها، خود را تحمیل کرد، دیگر تصمیم گیری درباره اینکه دغدغه چه چیزی را داشته باشیم و چه فکری کنیم از عهده ما ساقط می شود. ما در این فقره هیچ انتخابی نداریم. منطق و عشق هدایت فعالیت شناختی و ارادی ما را قبضه می کند. این ها نظارت بر تکوین باورها و اراده مان و مهارشان را، برای سایر اهدافی که اتفاقا مطبوع می یابیم، ناممکن می کند. پس چه بسا به نظر رسد شیوه ای که ضرورت های عقل و عشق ما را با آن آزاد می کند خلاصاندن ما از خودمان است.

  •  

چه بسا - به خیال خودمان با خلوص کامل - به خود بگوییم نگرش ها و اعمال مان، دست کم گاهی، از روی وجدان و برای فرمانبردارانه پاسخ دادن به فرامین تکلیف طرح ریزی می شود. با وجود این، به زعم کانت اعمال ما همواره در واقع امر عمدتا پاسخی است به فشار میل. این امیال است که ما بیش از همه دغدغه آن ها را داریم. ما به نحو گریزناپذیری در امیالمان مستغرق ایم و همین امیال است که همواره و به ابرام هر چه تمام تر محرک ماست. حتی وقتی کار درست را انجام می دهیم اساسا آن را برای ارضای انگیزش ها و آمال خود انجام می دهیم و نه از سر احترام به قانون اخلاق.

  •  

ابتدایی ترین شکل خوددوستی صرفأ عبارت است از میل شخص به عشق. یعنی عبارت است از میل شخص به داشتن اهدافی که باید آن ها را همچون اهداف خود بپذیرد و به خاطر خود آن ها وقف شان شود نه صرفا به واسطه ارزش ابزاری شان. وقتی شخص به عشق ورزیدن میل می کند، در واقع آنچه به آن میل دارد این است که در موقعیتی باشد که با اطمینان و بر اساس اهداف نامتغیر عمل کند.
عشق متعهد شدن صمیمانه ما را به فعالیت معنادار ممکن می کند. خوددوستی تا آنجا که فقط معادل نوعی میل به عشق باشد، صرفا میل به آن است که بتوانیم به برخورداری از معنا در زندگی هامان پشتگرم باشیم.

  •  

عشق اساسا عبارت است از علاقه ای بی غرضانه نسبت به بهروزی یا بالیدن شخصی که دوست داشته می شود. هیچ مقصود نهفته ای محرک آن نیست، بلکه جویای خیر معشوق است به مثابه چیزی که از برای خودش خواسته می شود. دوم اینکه عشق از آن جهت که ناگزیر شخصی است، با سایر حالات علاقه بی غرضانه به انسان ها - نظیر احسان - متفاوت است. عاشق نمی تواند منطقا فرد دیگری را جایگزین مناسبی برای معشوقش بداند، فارغ از آنکه آن فرد تا چه حد به معشوق شبیه باشد.
عاشق با معشوقش احساس یگانگی می کند. یعنی علایق و منافع او را از آن خود می داند. در نتیجه او، بسته به اینکه آن علایق و منافع به کفایت برآورده شود یا نه، منتفع می شود یا رنج می برد. در آخر، عشق ورزیدن مستلزم قیودی بر اراده ماست. آنچه به آن عشق می ورزیم و آنچه به آن عشق نمی ورزیم صرفا به اختیار ما نیست.

  •  

یکدل بودن به معنای برخورداری از اراده ای شقاق نیافته است. شخص یکدل درباره آنچه می خواهد و آنچه دغدغه اش را دارد آسوده است. او در مواجهه با هرگونه تعارض گرایش ها و تمایلات درون خویش، هیچ شک یا ملاحظه ای درباره موضع خویش ندارد. او به صراحت و بدون ملاحظه خود را به دست دغدغه داشتن و عشق ورزیدن خویش می سپارد. پس احساس یگانگی او با آن هیأت های اراده که معرف غایات نهایی اوست نه مهار شده است نه محدود.

  •  

خوددوستی عبارت است از خلوص اراده ای یکدل. اما خوب که چه؟ چرا باید خوددوستی را مطلوب و مهم بدانیم؟ چه چیز شگفتی در انسجام و اراده شقاق نیافته هست؟ یک دلیل به سود اراده شقاق نیافته این است که اراده های شقاق یافته ذاتا محکوم به شکست اند. شقاق اراده در حوزه کردار نظیر تناقض در حوزه فکر است. باوری متناقض در آن واحد مستلزم این است که حکم واحدی را هم زمان هم بپذیریم و هم رد کنیم. این بدین سان ضامن شکست شناختی است. به طور مشابه، تعارض درون اراده با واداشتن ما به عمل کردن همزمان در جهات مخالف، مانع کارامدی رفتاری می شود. پس نقصان یکدلی نوعی عدم عقلانیت است که بر زندگی های عملی ما اثر مخرب می گذارد و فاقد انسجام شان می کند.

  •  

خوددوستی هم در تقوم ساختار عقلانیت ناظر به اراده نقش دارد و هم در تقوم آن شکلی از آزادی که این ساختار اراده تضمینش می کند. عاشق خود بودن نزد ما مطلوب و مهم است، به این دلیل که، کم یا بیش، همان رضایت مندی از خویش است. آن نوع رضایت از خود که معادل عاشق خود بودن است به از خود راضی بودن خودبینانه ربطی ندارد؛ نیز به احساس انجام دادن کاری ارزشمند، یا احساس توفیق در تحقق آمال قائم نیست، بلکه وضعی است که در آن با طیب خاطر هویت ارادی خودمان را می پذیریم و بر آن صحه می گذاریم. ما به اهداف نهایی و به عشق ورزیدنی که اراده مان را به مؤثرترین نحو مشخص می کند راضی هستیم.

  •  

یکدل بودن نه تنها با حدی از عدم کمال اخلاقی، بلکه حتی با شرارت هولناک و علاج ناپذیر نیز سازگار است. ارزش و اهمیت خوددوستی هر چه باشد، ضامن حتى حداقلی از درست کاری هم نیست. زندگی شخصی که به خود عشق می ورزد به دلیل یکدلی اش رشک انگیز است، اما چه بسا هرگز ستودنی نباشد. کارکرد عشق بهتر کردن افراد نیست؛ کارکردش فقط با معنا کردن زندگی آن هاست، و بدین سان کمک کردن به اینکه زندگی شان این گونه شایسته زیستن شود.

"ممکن است دشمنان انسان امروزی درمانگران مهربانی باشند که همان کمکی را که به دیگران می کردند در حق شما هم اعمال کنند. منظور او به کار گرفتن علوم اجتماعی در حمایت از اخلاق اجتماعی دوره ای است که در آن قرار داریم. بنابراین ممکن است فرایند کمک به مردم آن ها را همرنگ جماعت کرده و به این ترتیب به انهدام فردیت خود تمایل پیدا کنند." من خود بر این باورم که این گرایش با گسترش شیوه تعدیل رفتار به شدت افزایش می یابد و این شیوه ی روان درمانی مبتنی بر این اصل است که هر هدفی که درمانگر و گروه او برگزیده اند بی تردید برای همه انسان ها بهترین است و از این رو نیاز به هر نوع نظریه ای فراتر از این پیش فرض را آشکارا نفی می کند.

  •  

کلارا تامپسون بر این باور بود که در رابطه درمانی به یکی احساس کام جویانه ای دست می دهد که طرف مقابل هم همین حالت را نسبت به دیگری پیدا می کند و آنچه بیمار نیاز دارد این است که درمانگر با احساس کام جویانه ی او بی پرده روبه رو شود. در غیر این صورت درمانگر دست کم در عالم خیال با بیمار وارد رابطه شده و نیاز خود را برون ریزی خواهد کرد. مسئله ی مهم تر اینست که اگر درمانگر کام جویی را به عنوان یکی از راه های ارتباط با بیمار نپذیرد؛ به حرف هایی که باید از بیمار بشنود گوش فرا نمی دهد و در نتیجه یکی از پویاترین ترفندهای تغیر وضع بیمار را در دورهی درمان از دست خواهد داد.

  •  

وظیفه درمانگران است که نه تنها به بیمار در آگاه شدن کمک کنند، بلکه حتی مهم تر از آن به او کمک کنند تا این آگاهی را به هشیاری تبدیل نماید. آگاهی به معنای آنست که بیمار می داند چیزی از بیرون، دنیای او را تهدید می کند. و این وضعیت ممکن است مانند پارانویا و دیگر انواع روان نژندی با کنش نمایی های بسیار زیاد هم بسته باشد. اما هشیاری نسبت به خود این آگاهی را در سطح کاملا متفاوتی قرار می دهد. بیمار در این حالت متوجه می شود که در معرض تهدید است، و موجودی است که در این دنیایی که تهدید می کند قرار گرفته است و آزمودنی است که برای خود دنیای ویژه ای دارد. این هشیاری به او امکان بینش "درون نگری" می دهد. به او امکان می دهد که دنیا و مشکلات آن را در رابطه با خود درک کند و کاری انجام دهد.

  •  

فهم ما در حوزه با اهمیت و حساسی مانند بررسی روان شناختی انسان همراه با فهم سلامت روانی و عاطفی آن با پذیرش نسنجیده فرضیات محدود، کاهش می یابد. "علم بیش از آنچه شاگردان دانشگاهی آموزش دیده بتوانند درک کنند به آن ها آزادی عمل می دهد." آیا جوهر علم این فرض نیست که واقعیت، قانونمند و در نتیجه قابل فهم است؟ آیا جنبه جدایی ناپذیر یکپارچگی علمی این نیست که هر روشی پیش فرض های خود را به طور مداوم نقد کند؟ تنها راه باز کردن "چشم بندهای" فرد تحلیل فرضیات فلسفی او است.

  •  

هریک از گزینه های شی به حساب آوردن یا آزمودنی دانستن انسان منجر به از دست دادن فرد زنده می شود. کی یر کگارد و اندیشمندان وجود گرا به واقعیت زیربنای دو مقوله ذهنیت و عینیت توجه داشتند. آن ها بر این باور بودند که نباید فقط تجربه یک فرد را بررسی کنیم، بلکه باید به مطالعه انسانی بپردازیم که تجربه برایش اتفاق می افتد. یعنی فردی که تجربه کردن را تجربه می کند. وجود گرایان اصرار می ورزند که واقعیت یا بودن موضوع تجربه شناختی نیست، بلکه بیشتر "وجود" واقعیتی است که به طور آنی تجربه می شود، و به سرشت شخصی و درونی تجربه آنی انسان تکیه دارد.

  •  

پاسکال با قدرت هر چه تمام تر تجربه ای را توصیف می کند که وجود گرایان بعدها آن را "دازاین" نامیدند، "وقتی به دوره کوتاهی از عمرم توجه می کنم که در ابدیت احاطه شده است، به فضای کوچکی که در آن زندگی کرده ام می نگرم؛ یا حتی گردون بی کرانی را می بینم که در آن غرق شده ام که نه شناختی از آن دارم، و نه بیکران شناختی از من دارد؛ هراس در برم می گیرد، و از دیدن خودم در اینجا به جای آنجا شگفت زده می شوم، زیرا هیچ دلیلی نمی بینیم که چرا بایستی من اینجا باشم نه آنجا؛ و چرا باید در اکنون باشم نه بعد." به ندرت مسئله وجود گرایی چنین ساده و زیبا بیان شده است.

  •  

حقیقتی مشاهده نخواهیم کرد مگر اینکه پیشاپیش پایبند آن بوده باشم. هر درمانگری به خوبی می دانند که بیماران قادرند از حالا تا روز قیامت درباره مشکلاتشان به صورت نظری و آکادمیک صحبت کنند بدون اینکه متأثر شوند. در واقع این زیاده گویی به ویژه در مورد بیماران خردورز و حرفه ای، گرچه ممکن است زیر نقاب بررسی عاری از تعصب و بی طرفانه از آنچه روی می دهد پنهان شود، اما بیشتر نوعی حالت دفاعی در روی گرداندن از حقیقت و نپذیرفتن مسئولیت و شورمندی خود است. صحبت های بیمار در رسیدن او به حقیقت کمک نخواهد کرد مگر اینکه بتواند چیزی یا موردی را که سهم کامل و بی واسطه در آن دارد تجربه کند. این امر اغلب تحت عنوان "ضرورت برانگیختن اضطراب در بیمار" بیان می شود.

  •  

ناامیدی، اراده، اضطراب، گناه و تنهایی به طور معمول به شرایط روان شناختی مربوط است، اما در مورد نیچه نشانگر حالت باشندگی او است. به طور مثال اضطراب یک "حالت عاطفی" نیست که گاهی احساس می کنید و گاهی احساس نمی کنید. این حالت بیانگر حالت وجودی فرد است. اضطراب حالتی نیست که داریم (اضطراب داشتن)، بلکه حالتی است که ما هستیم (مضطرب هستیم). واژه اراده نیز به گفته نیچه اشاره به ویژگی بنیادی وجودی دارد، و همواره و به طور نهفته وجود دارد. ما بدون اراده انسان نیستیم. هسته بلوط ناخواسته تبدیل به درخت می شود، اما انسان نمی تواند باشندگی خود را درک کند مگر اینکه در رویارویی های خود با امور اراده کند تا آن را به کار گیرد.

  •  

اثر نهایی نیچه به طور مستقیم به این امر در روان شناسی مرتبط می شود که سائق اساسی ارگانیزم چیست، و بازداری آن به روان نژندی می انجامد. قدرت خواهی، انگیزه لذت یا کاهش تنش لیبدویی یا تعادل و سازش پذیری نیست، بلکه سائق اساسی برای زیستن با توانمندی های خود است. نیچه بر این باور است که انسان برای لذت جویی تلاش نمی کند، بلکه برای دستیابی به قدرت می کوشد. در حقیقت شادکامی به معنای نداشتن درد نیست، بلکه "زنده ترین احساس قدرت است" و خوشی "احساس قدرت بسیار است". او هم چنین سلامت را حاصل استفاده از قدرتی می داند که فرد توانایی غلبه بر بیماری و رنج را دارد.

  •  

جنبش روان درمانی وجودی دقیق اعتراضی است بر ضد گرایش به یکی پنداشتن روان درمانی با خرد تکنیکی. این جنبش، روان درمانی را بر مبنای ادراک آنچه انسان را تبدیل به انسان می کند بنا می نهد. وجود گرایی روان نژندی را بر حسب آنچه که ظرفیت انسان را برای تحقق بخشیدن وجودش خویشتن از بین می برد توصیف می کند.

  •  

ما وقتی در صدد شناخت کسی هستیم، شناخت ما درباره او باید تابع واقعیت فراگیر هستی واقعی او باشد. در زبان های یونان باستان و عبری فعل شناختن به معنای داشتن ارتباط جنسی نیز هست. این مسئله بارها در کتاب مقدس ترجمه کینگ جیمز چنین تصویر شده است. "ابراهیم همسرش را شناخت، و او باردار شد..." بنابراین از دیدگاه ریشه شناختی بین شناختن و عشق ورزیدن ارتباط بسیار نزدیکی وجود دارد. شناخت فرد دیگر مانند عشق ورزیدن به او مستلزم نوعی به هم پیوستگی و مشارکت دیالکتیکی با دیگری است. در کل به این معنی است که اگر قرار است از فردی شناخت داشته باشیم باید دست کم آمادگی عشق ورزیدن به او را داشته باشیم.

  •  

اگر انسان را موجودی بدانیم که بتوان به تحلیل او پرداخت و به داده های اولیه همچون سائق ها (یا امیال) معین کاهش داد که موضوع پژوهشی از آن به عنوان ویژگی های موضوع مورد مطالعه حمایت می کند، سرانجام ممکن است به سیستم حیرت انگیز عناصری دست یابیم که می توانیم آن ها را مکانیسم ها، پویایی ها یا الگوها بنامیم. اما در این مقوله با این مسئله مواجه می شویم که انسان مورد نظر ما به نوعی سفالی بی شکل تبدیل می شود که به صورت انفعالی پذیرای امیال خود شده یا به بسته ساده ای از سائق ها یا گرایشات کاهش ناپذیر تقلیل خواهد یافت. در هر صورت انسان ناپدید می شود و ما دیگر کسی را نمی یابیم که چیزی را تجربه کرده باشد.

  •  

اضطراب به هسته مرکزی ارزیابی خویشتن و حس ارزشمندی فرد ضربه می زند که مهم ترین جنبه تجربه فرد از وجود خویش است. در مقایسه، ترس تهدیدی برای وجود فرد است که می تواند عینیت یابد و فرد هم می تواند کنار بایستد و نظاره گر باشد. اما اضطراب کم و بیش اجازه نمی دهد فرد وجود خود را کشف کند، و درک زمان را از میان می برد. حافظه گذشته را تضعیف می نماید، و آینده را محو می سازد که شاید مهم ترین گواهی است بر این واقعیت که اضطراب مرکز وجود فرد را مورد حمله قرار می دهد. تا زمانی که در چنگال اضطراب گرفتاریم تصور اینکه چگونه می توان بدون اضطراب زندگی کرد ناممکن است.

  •  

عمیق ترین تجربه های روان شناختی به طرز اعجاب انگیزی آن هایی است که رابطه فرد را با زمان سست می کند، زیرا اضطراب و افسردگی شدید زمان را محو کرده و آینده را نابود می کند. یا به طوری که مینکوفکسی معتقد است اختلال بیمار در رابطه با زمان، ناتوانی او برای اندیشیدن به آینده، اضطراب و افسردگی او را شدت می بخشد. در هر دو مورد، دردناک ترین جنبه مسئله بیمار اینست که وقتی در اضطراب و افسردگی رها شود از تصور آینده در زمان ناتوان است.

  •  

گناه هستی شناختی به این دلیل روی نمی دهد که از ممنوعیت های والدین خود تخلف کرده ایم، بلکه ناشی از این واقعیت است که خود را فردی می بینیم که می توانیم دست به انتخاب بزنیم یا در انتخاب کردن ناکام شویم. در حقیقت هیچ انسان رشد یافته ای از این گناه هستی شناختی مبرا نیست، گرچه مضمون آن در فرهنگ های مختلف متفاوت است و فرهنگ ها به شکل گسترده ای محتوای آن را تعیین می کنند. دیگر اینکه گناه هستی شناختی را نباید با احساس گناه بیمار گون یا روان نژند اشتباه کرد. اگر این گناه پذیرفته نشده و سرکوب شود تبدیل به گناه روان نژند خواهد شد. همان طور که اضطراب روان نژند رویاروی نشدن با اضطراب هستی شناختی بهنجار است. گناه روان نژند نیز پیامد مواجه شدن با گناه هستی شناختی است.

  •  

اگر به بیماری که به شدت دچار اضطراب و افسردگی است کمک کنیم تا بدون دغدغه بیماری اش به نقطه ای از آینده متمرکز شود که افسردگی یا اضطرابی وجود ندارد، نیمی از راه درمان را پیموده ایم، زیرا ماهیت اضطراب و افسردگی شدید اینست که کل خویشتن ما را می بلعد و همان طور که مینکوفسکی نیز معتقد است این بیماری فراگیر است.
بنابراین تمرکز هر زمانی که بیمار فارغ از اضطراب و افسردگی است دورنمایی به بیمار می دهد که به اصطلاح از بالا به همه آنچه در وجودش می گذرد اشراف داشته باشد. چنین وضعی زنجیرهای اضطراب یا افسردگی او را از هم می گسلد. پس از آن بیمار می تواند تن آرامی را تجربه کرده و روزنه امیدی در دلش پیدا شود.

  •  

اضطراب وقتی رخ می دهد که فرد با شکل گرفتن توانمندی نهفته نوظهور، نوعی "امکان" تحقیق بخشیدن به وجود خود رو به رو می شود، اما همین امکان موجب از میان بردن امنیت کنونی وجود فرد می شود که در نتیجه فرد توانمندی نهفته جدید خود را انکار کند که حقیقت نماد ضربه تولد به عنوان نمونه نخستین همه اضطراب ها مشاهده می شود...حتی اگر آن را مرتبط با تولد واقعی نوزاد ندانیم، اگر امکان به دنیا آمدن و توانایی گریه کردن برای "زاده شدن" وجود نداشت، اضطراب را تجربه نمی کردیم. به همین دلیل است که اضطراب به طور عمیق به مسئله آزادی مرتبط است. اگر فرد از آزادی هر چند ناچیز برخوردار نبود که بتواند توانمندی های جدید خود را شکوفا کند، اضطراب را تجربه نمی کرد.

  •  

رابطه نزدیک مشابهی بین اختلال کارکرد زمان و نشانه های روان نژندی مشاهده می شود. سرکوبی و سایر فرایندهای مسدود کردن آگاهی در اصل روش هایی است برای اطمینان حاصل کردن از اینکه رابطه عادی گذشته با حال فراهم نخواهد شد. از آنجا که دسترسی به جنبه های معینی از گذشته در هشیاری کنونی بیمار بسیار دردناک یا تهدید آمیز خواهد بود، بنابراین او گذشته خود را مانند جسم بیگانه ای در خود و نه بخشی از خود حمل می کند، چنانکه گویی ستون پنجم فشرده ای است و ناگزیر به صورت نشانه های روان نژندی راه بروز خود را می یابد.

  •  

آلفرد آدلر یادآور می شود که حافظه فرایندی خلاق است که ما آنچه را که در سبک زندگی ما حائز اهمیت است، به یاد می آوریم و بنابراین کل حافظه آینه ای از سبک زندگی فرد است. آنچه را که فرد مایل است بشود، تعیین می کند که از آنچه بوده است چه چیز را به یاد می آورد. به این معنی آینده تعیین کننده گذشته است.

  •  

"تخیل استعدادی برابر با دیگر استعدادها نیست، بلکه استعدادی است که مقدم بر همه استعدادها و در جهت آن هاست. نوع احساس، دانش یا اراده انسان دست آخر بستگی به نوع تخیل او دارد. تخیل همه اندیشه ها را امکان پذیر کرده، و شدت تخیل میزان توانایی انسان را تشدید می کند". توانایی انسان برای فراتر رفتن از شرایط حاضر بنیان آزادی انسان است. ویژگی بی نظیر انسان در نظر گرفتن طیف وسیع انتخاب های ممکن در هر وضعیتی است که به نوبه خود بستگی به خود آگاهی او و توانایی او برای مرور کردن راه های متفاوت واکنش نسبت به وضعیت معینی از طریق تخیل بستگی دارد.

  •  

هر درمانگری تا آنجا وجود گراست که با همه آموزه های تکنیکی و شناختی که از انتقال و پویایی ها دارد، باز هم می تواند با بیمار به عنوان "وجودی که با دیگری ارتباط برقرار می کند" رابطه برقرار کند. فریدا فروم همیشه می گفت: "بیمار نیاز به تجربه دارد نه توضیح"

  •  

"حقیقت فقط زمانی تحقق پیدا می کند که فرد خود بدان عمل کند". اهمیت تعهد در این نیست که صرفا چیز خوبی است یا از دیدگاه اخلاقی توصیه شود، بلکه شرط لازم برای مشاهده حقیقت است. به طور معمول فرض ما بر این امر مبتنی است که وقتی سطح آگاهی بیمار و بینش او درباره خودش تعالی پیدا می کند، دست به تصمیم های مناسب تری می زند. اما این فقط نیمی از حقیقت است، و نیم دیگر آن به طور معمول نادیده گرفته می شود. اینکه تا زمانی که بیمار آمادگی تصمیم گیری نداشته باشد و تا زمانی که سوگیری قاطع نسبت به زندگی نداشته و تصمیم های اولیه را در طول این مسیر اتخاذ نکرده باشد، به بینش یا آگاهی نخواهد رسید.

  •  

نماد خودکشی به عنوان یک انتخاب ممکن ارزش مثبت گسترده ای دارد. نیچه زمانی گفت که فکر خودکشی زندگی های بسیاری را نجات داده است. تا زمانی که فرد پی نبرده باشد که شهامت خودکشی را دارد، زندگی را کاملا جدی تلقی نمی کند. مرگ به هر شکلی که باشد واقعیتی است که زمان حاضر را تبدیل به ارزش مطلق می کند. اندیشمندی گفته است، "من فقط دو چیز می دانم. یکی اینکه روزی خواهم مرد؛ دوم اینکه اکنون زنده ام. پرسش در اینجاست که در فاصله این دو مقطع چه خواهم کرد." باید تأکید کنم هسته رویکرد وجودی جدی گرفتن وجود است.

سه گونه روان، سه گونه نیایش:
خداوندگارا، کمانی در دستان توام. مرا می کش، مهل تا بپوسم
خداوندگارا، چندانم مکش اما، که بشکنم.
خداوندگارا، چندانم بکش تا بشکنم، باری چه باک از شکستنم.

  •  

انسان می تواند به خود بگوید که در عین خشنودی و عافیت است، می تواند بگوید که نیاز دیگری ندارد، وظیفه اش را به انجام برده و آماده رفتن است؛ اما دل از رفتن سرباز می زند و همچنان که سنگ ها و سبزه ها را چنگ زده است، التماس می کند: "اندکی بمان!" جدالم همه این است تا قلبم را تسلا دهم، و راضی اش کنم تا آری را آزادانه بر زبان آرد. ما باید زمین را، نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان، بلکه مانند شاهانی که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره می کشند، ترک کنیم.

  •  

گاه و بی گاه، ندایی نوشین از عمق دلم برمی خیزد که: "ترس نداشته باش. من قانون می گذارم و نظم می آفرینم. من خدا هستم. ایمان داشته باش." اما به یک باره از اعماق وجودم صدای غرشی سنگین می آید و آن صدای نوشین خاموش می شود: "خودستایی موقوف! من قانونت را باطل می کنم، نظمت را برهم می زنم، و تو را هم نابود. من هرج و مرج هستم."
می گویند که خورشید گاهی در مسیر حرکت خود می ایستد تا برای شنیدن آواز دخترکی جوان گوش بخواباند. کاشکی این گفته حقیقت می داشت. چه می شد اگر ضرورت، با افسون دختری آوازه خوان، مسیر خود را عوض می کرد! چه می شد اگر می توانستیم با گریه و خنده و آواز، قانونی بیافرینیم تا بر روی هرج و مرج نظم برقرار کند! چه می شد اگر صدای نوشین درون ما می توانست خروش را بپوشاند!

  •  

تنها وظیفه ام این بود که این چهره را با همه حوصله و عشق و مهارتی که در وسعم بود، بپردازم. آن را "بپردازم؟" یعنی آن را به شعله بدل سازم و چنانچه پیش از آمدن مرگ فرصت می داشتم، این شعله را مبدل به نور کنم تا اینکه چیزی از من نماند که عزرائیل آن را ببرد. چرا که بزرگ ترین جاه طلبی ام این بود که برای مرگ چیزی به جز چند استخوان باقی نگذارم.

  •  

پدربزرگ نخستین کسی بود که مرا واداشت آرزوی مرگ نکنم، تا مرده های درونم نمیرند. از آن زمان به بعد، عزیزان از دست رفته بسیاری فروافتاده اند، نه به گور که به خاطره ام و من اکنون می دانم، مادام که زنده ام، آنان نیز زنده خواهند بود.

  •  

آرام که تماشایش می کردم، به فکرم می رسید شاید همان "نریدی" باشد که در افسانه های پریان آمده است و تخیل در ذهن کودکی ام دست به کار می شد: پدرم شبی که از کنار رود می گذشته، در زیر نور ماه او را در حال رقص دیده، چنگ انداخته و دستمالش را ربوده بود. و چنین بود که او را به خانه آورده و به زنی اختیارش کرده بود. اکنون، مادرم تمام روز در خانه رفت و آمد می کرد تا دستمال را بجوید و آن را بر روی سرش بیندازد و دوباره نریدی بشود و عزیمت کند.
رفت و آمدش را تماشا می کردم و گشودن جالباسی و صندوقچه ها را، باز کردن سبوها را، خم شدن برای نگریستن به زیر رختخواب را، و بر خود می لرزیدم که مبادا دستمال جادویی اش را بیابد و ناپیدا شود. این ترس سال ها طول کشید و بر روح تازه تولد یافته ام زخمی عمیق بر جای نهاد. حتی امروز هم این زخم همچنان تبیین ناپذیرتر باقی است. تمامی مردم و اندیشه هایی را که دوست می دارم با رنج و درد، نگاه می کنم؛ چون می دانم که آن ها در جست و جوی دستمالشان هستند تا عزیمت کنند.

  •  

شرح جزء به جزء یادهای کودکی ام به دلیل افسون بزرگشان نیست. برای آن است که در این دوره، چون رؤیا، رویدادی به ظاهر کم اهمیت سیمای مثله نشده و حقیقی روح را بیشتر از تجزیه و تحلیل روانکاوی آشکار می سازد. وسیله بیان در کودکی یا رؤیا بسیار ساده است. و از این رو، ظریف ترین غنای درونی هم بدون شاخ و برگ تحویل می شود و تنها جوهر بر جای می ماند. ذهن کودک صاف و تنش لطیف است. خورشید، ماه، باران، باد و سکوت بر او فرود می آیند. او خمیر ورآمده است و آن ها او را در می آورند: کودک با ولع دنیا را می بلعد، دستگاه گوارشی او آن را می پذیرد، هضمش می کند و به کودک تبدیلش می سازد.

  •  

"چرا گریه می کنی؟ چه خیال کردی؟ او مرد، همه می میریم." اما من به موهای بور، چشمان درشت، لبان قرمزی که مرا می بوسید، فکر می کردم و حالا...جیغ زدم که: "و موهایش، لبانش، چشمانش؟ ..."
- از بین رفتند. خاک آن ها را خورد.
- چرا، چرا؟ نمی خواهم مردم بمیرند؟
خالویم تکانی به شانه هایش داد و گفت: "وقتی بزرگ شدی، چرایش را در می یابی." من هیچ گاه درنیافتم، بزرگ شدم، پیر شدم، و هیچ گاه درنیافتم.

  •  

"تاریخ مقدس" موضوع مورد علاقه ام بود. قصه پریانی بود عجیب، پر از ظرایف با مارهایی که حرف می زدند، طوفان ها و رنگین کمان ها، دزدان و آدم کشان. برادر، برادر می کشت. پدری می خواست تنها پسرش را سر ببرد. خداوند هر دو دقیقه یک بار دخالت می کرد و سهم کشتارش را انجام می داد. آدم ها، بی آنکه پایشان تر شود، از دریا می گذشتند.
این ها را نمی فهمیدیم. از معلم می پرسیدیم، و او سرفه می کرد، از روی خشم ترکه اش را بلند می کرد و داد می زد: "فضولی موقوف! چندبار باید به شما بگویم که حرف بی حرف!" و ما که: "قربان، آخر ما نمی فهمیم." معلم جواب می داد: "این ها همه کار خداست. به ما نیامده که بفهمیم. گناه دارد."

  •  

بزرگ تر می شدم و در درونم آرزوهای دیرینه نیز بزرگ تر می شدند. حال آنکه آرزوهای نو در کنار آن ها جوانه می زدند. افسانه های قدیسان دیگر به خفقانم دچار می کردند. باور از دست نداده بودم. باور داشتم، اما اکنون قدیسان در نظرم آدم های بره واری جلوه می کردند. ایشان دم به دم در مقابل خدا سر تسلیم فرود می آوردند و بلی قربان گویی می کردند. خون کرت در درونم بیدار گشته بود. بی آنکه این معنا را در ذهنم تفسیر کنم، حس ششم من دریافته بود که انسان واقعی کسی است که مقاومت می کند، مبارزه می کند و به هنگام نیاز بزرگ نمی ترسد از اینکه به خدا هم "نه" بگوید.

  •  

هر چه رمان به دستمان می افتاد، می خواندیم. ذهنمان آتش می گرفت، مرزهای میان واقعیت و تخیل، حقیقت و شعر از بین می رفت و چنین می نمود که روح انسان توانایی قبول و کارآیی همه چیز را دارد. اما ذهنم هرچه بازتر می شد و مرزهای حقیقت را پس می راند، به همان میزان قلبم از اندوه آکنده می شد. زندگی برایم بیش از اندازه تنگ می نمود. و چون نمی توانستم در آن بگنجم، آرزوی مرگ می کردم. تنها مرگ بود که جلوه بی کرانگی داشت و بنابراین می توانستم در آن بگنجم.

  •  

جوانی جانوری کور و ناهمگن است. غذا می خواهد؛ اما نمی خورد. خجالت می کشد بخورد. خوشبختی در کوچه می گردد و کافی است که سری برای آن تکان دهد و خوشبختی از روی میل می آید؛ اما سر تکان نمی دهد، شیر آب را باز می کند و می گذارد تا زمان بدون مصرف جاری و گم شود. گویی زمان آب است. جوانی چنین است: جانوری که خودش نمی داند جانور است.

  •  

با دلی پردرد ایشان را ترک گفتم؛ گویی تازه از مراسم خاکسپاری بازگشته ام. با خود اندیشیدم، فضایل کوچک خطرناک تر از رذایل کوچک است. اگر ایشان خوب آواز نمی خواندند و خوب نمی نواختند، به مهمانی ها دعوت نمی شدند، مست نمی کردند، وقتشان را به بطالت نمی گذراندند، و نجات می یافتند. اما در حال و روز کنونی، با آوای زیبا و نواختن گیتار، راه سقوط در پیش گرفته بودند.

  •  

مبارزه میان واقعیت و تخیل، خدای آفریننده و انسان آفریننده، لحظه ای بر جانم سکر شراب ریخته بود. هر انسانی در کارزار با دشمن، هیئت او را به خود می گیرد. کارزار با خدا، حتی به قیمت نابودی ام، مرا شادمان می ساخت. او برای آفریدن دنیا، گل برگرفت، من کلمات را بر گرفتم. او انسان ها را آفرید که می بینیم بر روی زمین می خزند. و من، با هوا و تخیل، ماده های سازنده رؤیا، انسان های دیگری با روح بیشتر سرشته می کنم: انسان هایی که در برابر تاراج زمان مقاومت می کنند. در حالی که انسان های خدا می مردند، انسان های من زنده می ماندند. اکنون، با یادآوری این غرور شیطانی، احساس شرم می کنم. اما آن وقت جوان بودم و جوانی یعنی ویران کردن دنیا، و درانداختن طرحی نو.

  •  

دریافتم که سعادت زمینی به قد و قامت انسان دوخته شده است. سعادت پرنده ای نادر نیست که گاهی در آسمانش بجوییم و زمانی در ذهنمان. سعادت پرنده ای دست آموز است که در حیاط خانه هایمان یافت می شود.

  •  

- خوشبختی بیش از نیاز مردی جوان بود. در خطر بودم.
- در خطر چه چیز؟
- یکی از این دو امکان: یا به این خوشبختی خو می گرفتم که در این صورت عظمت و جلالش را از دست می دادم؛ یا به آن خو نمی گرفتم و همواره بزرگش می داشتم که در آن صورت کاملا خود را می باختم. یک بار زنبوری دیدم که درون عسلش غرق شده بود و درسم را آموختم.

  •  

روح خام جوانی منظره تحویل زیبایی را به عدم، در حالی که خداوند در کناری ایستاده است و فراموش می کند دستش را بلند کند و آن را جاودانه سازد، به سادگی تحمل نمی کند. آدم جوان به خود می گوید: "اگر خدا می بودم، جاودانگی را با گشاده دستی قسمت می کردم و هرگز نمی گذاشتم پیکری زیبا با روحی دلاور بر خاک شود. این دیگر چگونه خدایی است که زیبا و زشت، دلاور و جبان، را در یک گندچاله پرتاب می کند؛ بدون ملاحظه پا بر سرشان می گذارد و آنان را به خاک بدل می کند؟ یا عادل و یا قادر مطلق نیست - والا نمی فهمد!..." آدم جوان، اغلب بی آنکه آگاه باشد، پنهانی شروع به سرشتن خدایی در درونش کرده است که مایه شرمندگی دل او نمی شود.

  •  

تا مدتی به صحبت هایش گوش می دادم، وارد دنیای افکارش می شدم، و اگر کمکی از دستم بر می آمد، با کمال میل برایش انجام می دادم. اما به محض اینکه گفت و گو و ارتباط طولانی می شد، در خود فرو می رفتم و آرزوی تنهایی می کردم. مردم احساس می کردند که نیازی به ایشان ندارم و می توانستم بدون گفت وگو با آنان زندگی کنم، و این را بر من نمی بخشیدند. آدم هایی اندک وجود داشتند که می توانستم بی آنکه احساس دلزدگی کنم، تا قیام قیامت با آنان زندگی کنم.

  •  

احساس می کردم که خداوند در اتاق من است و بر روی بالشم خم شده است. اگر دست دراز می کردم، یقین داشتم که خدا را لمس می کردم. اما من مانند توماس شکاک نبودم؛ نیازی به این کار نداشتم. این یقین را یک زن به من داده بود باز هم می گویم، یک زن و نه عبادت یا روزه داری. آری، "زن" بود که خداوند را به اتاقم آورد. خداوند خیرش دهاد.
از آن وقت تاکنون همواره با خود گفته ام: آیا گناه هم می تواند در خدمت خدا باشد؟ می دانم که می گویی، در صورتی که توبه کرده باشی، این امر حتمی است. همه این حرف را می زنند. اما من توبه نکردم. آشکار می گویم– بگذار صاعقه خداوند بر من فرود آید و به خاکسترم بدل گرداند - که توبه نکردم و توبه نخواهم کرد. اگر دست بدهد، دوباره آن کار را خواهم کرد.

  •  

او به انسان ها بیش از توان دریافتنشان، بخشایش کرد و از آنان بیش از توان بخشایششان طلب نمود. مطرود و غمگین مرد و چیزی به جز خنده تلخ روحی مغرور و زخم خورده از او برجای نماند. او شهابی بود که برای لحظه ای تاریکی را مغلوب ساخت و آن گاه نابود شد. همه ما این چنین نابود می شویم و زمین هم این چنین نابود می شود. اما این حقیقت، تسلایی به بار نمی آورد و مایه توجیهی نیز برای "او" که ما را می زایاند و آن گاه نابودمان می سازد، نیست.

  •  

تو ناتوانی خویش را از پیشتر رفتن یافتی. "گرداب مرموز" نامی است که به آنچه نمی توانیم پل بزنیم، می دهیم. گردابی وجود ندارد، پایانی برای راه نیست؛ تنها روح انسان وجود دارد که به هر چیزی مطابق دلاوری یا کم دلی خود نام می دهد، مسیح، بودا، و موسی، گرداب مرموز را یافتند. اما ایشان پل به پا کردند و رد شدند. اکنون قرن هاست که انسان ها پشت سر آنان رد می شوند.

  •  

در شعله ملایم پیه سوزها، به قیافه مردانه و ریاضت کشانه مسیح نگریستن گرفتم. با دیدن دست های نازکی که دستگیره دنیا را محکم گرفته بود و آن را از سقوط به وادی هرج و مرج باز می داشت، دریافتم که اینجا بر روی زمین، مسیح بندری نبود که بتوان در آن لنگر انداخت، بلکه بندری بود که نقطه عزیمت و دور شدن از ساحل بود و رویارو شدن با دریایی وحشی و طوفانی، و سپس مبارزه ای دراز برای لنگر انداختن در خدا. مسیح، پایان نیست که آغاز است. او، "خوش آمدید" نیست که "سفر به خیر" است. او در ململ ابرها نیارمیده است، بلکه با چشمانی دوخته شده به ستاره قطبی و دست هایی کلیدشده در سکان، همچون ما آماج حمله خیزاب هاست. برای همین بود که دوستش می داشتم؛ برای همین بود که از پی او می رفتم

  •  

اگر خواهان غلبه بر وسوسه هستی، فقط یک راه وجود دارد: تنگ در آغوشش گیری از آن بچش، و یاد بگیر که خوارش بداری. آن گاه دیگر، وسوسه ات نخواهد کرد. والا صد سال هم که زندگی کنی و از زن لذت نبری، در خواب یا بیداری به سراغت می آید و رؤیا و روحت را می آید. یک بار گفته ام و باز می گویم: هرکس غرایزش را ریشه کن کند، قدرتش را ریشه کن کرده است. چون این ماده تاریک را با زمان، ارضا و انضباط می توان بدل به روح ساخت.

  •  

او به من چیزی داده بود که اسم آن را خود وی "چشم فیل" گذاشته بود- توانایی دیدن همه چیز گویی برای نخستین بار و سلام گفتن به آن ها، دیدن همه چیز گویی برای آخرین بار و وداع گفتن با آن ها.

  •  

تو شعر می سرایی. تو نیز از فقر و ظلم و خباثت سخن می گویی- گستاخی سخن گفتن داری. با بدل ساختن درد ما به زیبایی، خودت را از شر آن خلاص می کنی. مرده شور زیبایی را ببرند وقتی آدمی را وامی دارد که رنج انسانی را فراموش کند!

  •  

ایمان تهی از امید. شاید، در نظرم نه حقیقی ترین که متهورانه ترین ایمان بود. امید مابعدالطبیعی را طعمه ای می انگاشتم که انسان های واقعی به آن دندان نمی زدند. خواستار چیزی بودم که به قامت انسان برازنده بود، انسانی که زنجموره نمی کند، تن به خواهش نمی دهد و عجز و لابه نمی کند. آری، این بود آنچه می خواستم صد آفرین به نیچه، قاتل خدا، او بود که به من شهامت داد تا بگویم: این است آنچه می خواستم

  •  

- آهای مرد، آی خروس کوچولوی دو پای پرکنده! راست است که خورشید صبحگاهان در نمی آید مگر آنکه تو بخوانی۔
پرستار می خندید و می گفت: "در هذیان تب، چه ها می بافی"
-بنویس: کرمی در قلب خدا می خوابد و در رؤیا می بیند که خدا وجود ندارد
بنویس: اگر قلبم را بگشایی، کوهی صعب و متنوع می یایی و انسانی به تنهایی از آن بالا می رود.
این را هم بنویس: ای درخت بادام پریشان دماغ، اگر اکنون در قلب زمستان شکونه کنی، برف می آید و نابودت می کند. و درخت بادام هر بهار پاسخ می دهد: "بگذار بیاید"

  •  

دیده اش را به من دوخت، به این امید که نفوذ رنج بشری را در چهره ام ببیند. اما طعنه آلود پاسخ دادم: "شرم آور است که من هم آب نباتی برای شیرین کردن کام نمی مکم، یکی از آن تولیدات خوشمزه هنر شیرینی سازی بشری: خدا، وطن، یا - دلخواه تو- کارل ماکس. یک بار خوشبخت ترین آدم های دنیا را دیدار کردم. دو آب نبات را یکجا می مکید: مسیح و مارکس را. از آنجا که هم مسیحی متعصب و کمونیست متعصب بود، همه مسائل زندگی اش را، اعم از زمینی و آسمانی، حل کرد."

  •  

تماس مستقیم با انسان ها را همواره ملال آور یافته بودم. خوشحال می شدم که در حد توان خویش به آنان کمک کنم؛ اما از دور. همه را دوست می داشتم و با آنان همدلی می کردم؛ اما از دور. هرگاه نزدیک می آمدم، محال بود که بتوانم زمانی دراز آنان را تحمل کنم. آنان نیز همین احساس را داشتند و جدا می شدیم. من عشقی پرشور به تنهایی و سکوت دارم. می توانم ساعت ها به آتش یا دریا خیره شوم، بی آنکه نیاز به مصاحب دیگری داشته باشم.

  •  

راهنمای شکست ناپذیر سفر بودایی، دلسوزی است. از طریق دلسوزی، خود را از جسم هایمان رهایی می دهیم، حجاب را بر می دریم و با "عدم" در هم می آمیزیم. "ما همه یگانه ایم، و این یگانه رنج می برد، باید رهایی اش دهیم. حتی اگر یک قطره لرزان آب رنج ببرد، من رنج می برم. چهار حقیقت والا در ذهنم می شکند. این دنیا، شبکه ای است که در آن گرفتار آمده ایم. مرگ رهایی مان نمی دهد؛ زیرا تولدی دیگر خواهیم یافت. بیایید تا بر تشنگی چیره شویم، بیایید تا آرزو را ریشه کن کنیم، بیایید تا اندرونه مان را تهی کنیم! نگو که می خواهم بمیرم، یا نمی خواهم بمیرم. بگو: هیچ چیز نمی خواهم. ذهنت را فراتر از آرزو و امید برنشان و آن گاه، در حالی که هنوز در این دنیا هستی، قادر خواهی بود به حوزه زیبایی نیستی در آیی. با بازویت، چرخ تولد دیگر را متوقف خواهی کرد."

  •  

ناگهان پرنده ماهی ای از وسط آن ها باله های کوچکش را باز می کرد، از آب دریا خیز بر می داشت تا هوا را تنفس کند. چنین کاری از سرشت او دور بود؛ اما در عین حال همه عمر در آب زیستن را نمی توانست. از این رو آرزو کرده بود تا از سرنوشت خویش فراتر رود، و برای لحظه ای گذرا، فراخور تحمل خویش، هوا را تنفس کند و پرنده ای شود. ولی همین کفایت می کرد. این لحظه گذرا ابدیت بود. معنای ابدیت همین است...با خود گفتم: کاش می توانستم روحی را سرشته کنم که برای لحظه ای زودگذر هم شده، بتواند خیز بردارد و محدودیت های بشری را در هم ریزد. از ضرورت بگریزد. شادی ها، غم ها، پندارها و خدایان را پشت سر گذارد و هوای نیالوده و غیر مسکون را تنفس کند.

  •  

این کرم ابریشم حقیر، چگونه می توانست چنان ابریشم ملکوتی از درونش بیرون دهد؟ کرم ابریشم، جاه طلب ترین کرم هاست. چیزی به جز شکم و دهان نیست. این مستراح کثیف دوسوراخه، می خورد و دفع می کند و دوباره می خورد. سپس ناگهان، تمام غذا بدل به ابریشم می گردد. انسان نیز چنین است. آسمان و زمین می درخشد، اندیشه ها با ابریشم های گران قیمتی که انسان بر آن ها پیچیده است، می درخشد. ناگهان پای غول آسایی، کرم معجز نما را لگد می کند.

  •  

می دانستم که قلب زنانه انسان به تسلا نیاز دایم دارد، نیازی که ذهن، آن سفسطه گر مکرساز، پیوسته آماده برآوردن آن است. اندک اندک احساس می کردم که هر مذهبی که وعده برآورده ساختن آرزوهای انسان را می دهد، تنها پناهگاه ترسوهاست و زیبنده انسان واقعی نیست. از خود می پرسیدم که آیا راه مسیح، راهی بود که به رستگاری انسان می انجامید، یا فقط قصه پریانی خوب پرداخته شده که با زیرکی و مهارت بسیار وعده بهشت و جاودانگی را می دهد تا مؤمنان هیچ گاه درنیابند که این بهشت چیزی به جز بازتاب عطش ما نیست. زیرا پس از مرگ است که می توانیم در این باره مطمئن باشیم و هیچ کس از سرزمین مردگان بازنگشته است تا این را به ما بگوید. بنابراین، بایستی دست به انتخاب نومید ترین جهان بینی ها بزنیم، و اگر برحسب تصادف خود را گول می زنیم و امید وجود دارد. چه بهتر.

  •  

احساس کردم که قلبم انبان رنج انسان شده است و یگانه راه رهایی خویش، رها کردن دیگران است. یا کوشش برای رها کردن دیگران، همین هم بس است. نیز دریافتم که دنیا واقعی است و نه شبح، و روح انسان در حجاب تن است و نه - آن گونه که بودا می گفت - در باد.
دم به دم به قلبم می گفت: قصد انجام دادن آنچه داری، بیهوده است. دنیا چنان که تو می خواهی، جایی که هیچ کس از گرسنگی، سرما، بیداد، رنج نبرد - وجود ندارد و نخواهد داشت. ولی شنیدم که قلبم از اعماق وجودم پاسخ می داد: هرچند که چنین دنیایی وجود ندارد، چون من می خواهم، به وجود خواهد آمد. آن را می خواهم، در هر تپش آن را آرزو می کنم. دنیایی را باور دارم که وجود ندارد. اما با باور داشتن آن، خواهمش آفرید. هرچه را با قدرت کافی آرزو نکرده باشیم، "عدم" می نامیم.

  •  

هدف چیست؟ مپرس، کسی نمی داند، حتی خدا. چون او هم همراه ما پیش می آید. او نیز در طلب است و در معرض خطر، او هم در معرض کشمکش است. گرسنگی و بیداد در دل وجود دارند، انبوهی از تاریکی نیز هم. این اشیایی که می بینی، شبح نیستند. هر اندازه هم پف کنی، پراکنده نخواهند شد. آن ها گوشت و استخوان هستند. به آن ها دست بزن، وجود دارند. مگر فریادی را در فضا نمی شنوی؟ آن ها فریاد می زنند. چه چیز را فریاد می زنند؟ یاری! فریادشان به سوی چه کسی است؟ تو! تو: هر انسان، به پاخیز. وظیفه ما پرسیدن سؤال نیست. وظیفه ما دست در دست هم دادن و به معراج رفتن است.

  •  

بازگشت به زادبوممان، رویدادی سرنوشت ساز است. پوسته راحت و خدعه آمیز از هم می درد، دریچه باز می شود، و همه هویت های ممکن الوقوع که کشته ایم، همه آن خودهای بهتری را که می توانسته ایم بشویم و بر اثر تنبلی و بداختری و کم دلی تحقق نیافته است، به سان اشباح ناخواسته دوباره جان می گیرند و به درون آگاهی مان جست می زنند.

  •  

به یاد گفته زوربا افتادم: "همیشه طوری عمل می کنم که انگار جاودانی ام" شیوه خدا چنین است. ما خاکیان نیز بایستی این شیوه را دنبال کنیم؛ اما نه از روی خودبزرگ بینی و گستاخی، بلکه از روی شوق روح برای تعالی. کوشش برای تقلید از خدا، تنها وسیله ما برای فرارفتن از محدودیت های بشری است. هرچند که این فراروی لحظه ای پیش نیاید (پرنده ماهی را به یاد بیاورید). مادام که در تخته بند تن اسیریم، مادام که پیله هستیم، فرمان های گرانبهایی که از جانب خدا به ما داده شده است، عبارت اند از: صبور باشید، تأمل کنید و توکل.

  •  

هر روز صبح، دنیا بکارت خود را از نو کشف می کند. چنین می نماید که در همان لحظه از قلم صنع خدا بیرون آمده است. آخر، خاطره ای ندارد. از این روست که چهره اش هیچ گاه چین و چروک نمی یابد. نه به یاد می آورد که روز پیش چه کار کرد و نه درباره آنچه روز بعد انجام خواهد داد، هیاهو راه می اندازد. لحظه حال را به صورت ابدیت احساس می کند. لحظه دیگری وجود ندارد. پیش و پس این لحظه، هیچ است.

  •  

خوب می دانم که مرگ شکست ناپذیر است. اما ارزش انسان نه در پیروزی، که در تلاش برای پیروزی نهفته است. این را نیز که دشوارتر است، می دانم: حتی در تلاش برای پیروزی نهفته نیست. ارزش انسان تنها در یک چیز نهفته است: دلیرانه زندگی کردن و مردن، و تن به پذیرش پادافره ندادن. و این اصل سوم را نیز که باز دشوارتر است، می دانم: یقین داشتن به نبود پادافره نباید ما را دلسرد کند؛ بلکه باید از شادی و غرور و مردانگی سرشارمان سازد.

  •  

مردمان را که می بینم به گردش می روند یا بی هدفی پرسه می زنند یا با گفت و گوهای بیهوده وقت خویش را تلف می کنند، دلم می خواهد به گوشه خیابان بروم و مانند گدایی دست حاجت پیش ببرم و التماس کنان بگویم: "مسیحیان مهربان، صدقه بدهید. مقداری از وقتی را که از دست می دهید، یک ساعت، دو ساعت، بسته به میل خویش، در اختیار من بگذارید."

  •  

هر انسان همگرایی در درون خویش، در قلب قلب هایش، مرکزی رازورانه دارد که دیگر چیزها بر گرد آن می چرخند. این چرخش رازورانه به پندارها و کردارهای او یگانگی می بخشد. او را مدد می کند تا هماهنگی کیهانی را بیابد یا کشف کند. این مرکز برای عده ای عشق است، برای بعضی مهربانی با زیبایی، و برای برخی عطش معرفت یا خواهش طلا و قدرت. ارزش نسبی بقیه را می سنجند و زیر سلطه این خواست مرکزی در می آورند. بدا به حال کسی که احساس نمی کند در درون به دست سلطانی مستبد اداره می شود. زندگی اداره نشده و انسجام نیافته اش به دست بادهای چهارگانه پریشان می شود.

  •  

زندگی با غم های کوچک و بزرگش، با شادی های کوچک و بزرگش، گاهی زخمی ام کرد و زمانی نوازش. این روزمرگی ها ترکمان کردند، ما هم ترکشان گفتیم. به زحمتش نمی ارزید تا آن ها را از مغاک بالا بکشیم. اگر آدم هایی را که می شناختم در بوته فراموشی بمانند، دنیا چیزی از دست نمی دهد.
تماس با معاصرانم، تأثیر بسیار اندک بر زندگی ام نهاد. آدم های زیادی را دوست نمی داشتم. یا نتوانستم آنان را درک کنم، یا با حقارت به ایشان نگریستم. شاید هم با کسی دیدار نکردم که سزاوار محبت باشد. با این همه، به هیچ کس کینه نورزیدم. چند نفری را نیز، بی آنکه بخواهم، رنجه کردم. آنان پرستو بودند و می خواستم عقابشان سازم. عزم کردم تا از روزمرگی رهایی شان دهم. قدرت تحملشان را برنسختم، آنان را به پیش راندم و نقش بر زمین شدند. تنها مردگان جاودانی بودند که مفتونم کردند: سایرن های بزرگ، مسیح و بودا و لنین.