گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

به باور راجرز به تعداد افراد، واقعیت وجود دارد. هر شخص واقعیت را آن گونه که درک و تجربه می کند متفاوت از دیگری ادراک می کند. هیچ دو دیدگاه یا دو ادراکی عینا مثل هم نیست، لیکن باید دانست که این تکثر ادراکی موجب پاره پاره شدن و تجزیه شعور انسانی در حالت کلی آن نمی شود، چرا که مجموعه این ادراک های منحصر به فرد از واقعیت، خود حول محور یک واقعیت بزرگ دیگر می چرخد که همه افراد در آن مشترک هستند. با این حال یک واقعیت اصیل وجود دارد که هر کسی از ظن خود برداشتی خاص و متفاوت از آن دارد که در نهایت این برداشت های منحصر به فرد در یک فضای تعاملی شرکت می کنند و این تعامل فعال از گسست و انقطاع و مرکز گریزی آن ها جلوگیری می کند.

  •  

راجرز عمده علت وقوع آسیب روانی را ناهمخوانی بین خود واقعی و خود ایده آل می داند. در این حال فرد در مقابل فشارها آسیب پذیر می شود و جنبه های ناسازگارانه در او تقویت می شود. مکانیزم های دفاعی همچون تحریف و انکار و... شروع به فعالیت می کنند تا خودپنداره را در مقابل اضطراب و تهدید محافظت کنند و سازگاری از دست رفته را به شخص برگردانند. موضع گیری روانی افراد در برابر این ناهمخوانی معمولا به دو شکل "روان رنجور" و "روان پریش" صورت می گیرد.

  •  

افرادی که از نظر روانی سالم هستند می توانند خودشان، افراد دیگر و رویدادهای موجود در محیط شان را به صورتی که واقعا هستند درک کنند. این افراد آزادانه، نسبت به تمام تجربیات گشوده هستند، زیرا به نظرشان هیچ چیزی برای خودپنداره آن ها تهدید کننده نیست. نیازی به دفاع کردن از هیچ تجربه ای به وسیله انکار یا تحریف ندارند، زیرا در کودکی توجه مثبت نامشروط دریافت کرده و مجبور به یادگیری شرایط ارزشی نبوده اند. آن ها توانایی به کارگیری تمام تجربیات را دارند.

  •  

فرد با کارکرد کامل این گونه نیست که به بخشی از وجود خودش توجه کند و به طرد و سرزنش بخش دیگر بپردازد. او وجود خود را به عنوان یک کل، ادراک و پذیرش می کند. جالب توجه این است که او اشخاص کامل را شاد، خرسند، سعادتمند و خشنود توصیف نکرد و گفت اگر چه ممکن است آن ها گاهی اوقات چنین احساس هایی را تجربه کنند اما صفاتی که به نظر می رسد با آن ها تناسب کلی تری داشته باشند عبارتند از : پربار، مهیج، بامعنی و چالش انگیز.

  •  

مولانا علت رنج ها و پریشانی ها و تعارضات روانی را نادانی می داند و راه رهایی از آن ها را سعی و تلاش در اکتساب کمالات و فضائل اخلاقی می داند و طی یک تشبیه اعلام می دارد پرنده ای که در قفس زندانی شود و راه رهایی را نجوید، از نادانی و غفلت اوست و لذا انسان باید گوهر پیامبران را کسب کند تا از قفس تن رهایی یابد:
مرغ، کو اندر قفس زندانی است
می نجوید رستن، از نادانی است
روح هایی کز قفس ها رسته اند
انبیای رهبر شایسته اند
از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا این است، این
ما به دین رستیم زین تنگین قفس
جز که این ره نیست چاره این قفس

  •  

به زعم راجرز انگیزه های ضد اجتماعی همچون حسادت، خصومت، پرخاشگری و.. جزء علایق و انتخاب های انسان نیستند بلکه جنبه ای تحمیلی و جبری دارند. زمانی که امنیت ارگانیسم به خطر می افتد و نیازهای پایین تر او با تهدید مواجهه می شوند، این قبیل صفات ظهور پیدا می کنند و انسان مجبور می شود در این فضای رعب آلود و تهدید زا سپر دفاعی به خود بگیرد که بیشتر جنبه ناخودآگاه دارد.
به نظر مولانا اساسا بنای این عالم و بنیاد خلقت بر اضداد استوار است و انسان ها به سبب سود و زیان با یکدیگر در تضاد و تنازع بسر می برند و صریحا اعلام می دارد که اصل تضاد نه تنها بر عناصر و پدیده های جهان حاکم است بلکه بر فعالیت های روانی انسان نیز سیطره دارد.

  •  

شاید عمده علت گرایش مولانا به سماع این بوده است که در این هنگام یک نوع انبساط خاطر و گشایش نصیب انسان می شود و در حین چرخ زدن خواهش ها، تمایلات و استعدادهای بالقوه او بدون عبور از مسیر سانسور، مجال شکوفا شدن می یابند، نقاب های کاذب و دروغین فرو می ریزند و اندیشه و احساس به غنی ترین مرحله بروز و ظهور خود می رسند:

رقص، آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت بر کنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص، اندر خون خود، مردان کنند
چون رهند از دست خود، دستی زنند
چون جهند از نقص خود، رقصی کنند

  •  

مولوی و راجرز تثبیت شدن در مرحله نیازهای فیزیولوژیک را مانع بزرگی در راه رسیدن به "خود شکوفایی" می دانند:

چون گرسنه می شوی سگ می شوی
تند و بد پیوند و بد رگ می شوی
چون شدی تو سیر، مرداری شدی
بی خبر، بی پا، چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم، سگی
چون کنی در راه شیران خوش تگی؟

  •  

مولانا و راجرز هر دو تأکید دارند که لازمه رسیدن به خود شکوفایی، ارضای نیازهای فیزیولوژیک است. تا نیازهای پایه انسان تأمین نشود آدمی نمی تواند به مراحل بالاتر گام بگذارد و حرمت نفس، عشق و سایر ارزش های روان شناختی محلی از اعراب نخواهند داشت. از این رو مولانا بر این باور است که "نان" پیش نیاز رسیدن به "نام" است:
آدمی اول حریص نان بود
زانکه قوت و نان، ستون جان بود
چون به نادر گشت مستغنی ز نان
عاشق نام است و مدح شاعران

  •  

گاه حتی هنر برای یک شخص خام، می تواند نقابی شود که نه تنها خویشتن خویش را نشناسد بلکه هنرش باعث افزایش عجب و خودبینی او شود و هر لحظه او را بیمارتر نماید تا حدی که به هلاکت و نابودی دچار شود

پس هنر، آمد هلاکت خام را
کز پی دانه، نبیند دام را

لذا آزادی و اختیار برای کسی خوب است که مالک نفس خود و در واقع درهم شکننده این نقاب خطرناک باشد:

اختیار آن را نکو باشد که او
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار
دور کن آلت، بینداز اختیار

  •  


تو رعیت باش چون سلطان نه یی
خود مران، چون مرد کشتیبان نه یی
چون نه یی کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش می باش تا گردی خمیر

راجرز نیز در این رابطه چنین می گوید: بهترین راه تعریف هدف زندگی، استفاده از سخنان سورن کیرکگارد است که می گوید: "آن گونه باش که واقعا هستی." و مولوی باز هم تذکر می دهد که اگر همانی که هستی نباشی و بیش از قابلیت و توانی که داری تظاهر کنی با چالش مواجه می شوی:

مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمه هر گربه دران شود

  •  

مولانا به کسانی که مشتاق تغییر وضعیت و خواهان تجدید نظر در احوال و اوضاع خود نیستند و از جنب و جوش و پویایی خود گریزان بوده و خواستار حفظ دائمی وضعیت موجود می باشند این چنین هشدار می دهد:

تو از آن روزی که در هست آمدی
آتشی یا باد، یا خاکی بدی
گر بر آن حالت تو را بودی بقا
کی رسیدی مر تو را این ارتقا؟
از مبدل هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند

  •  

راجرز معتقد است هنگامی که خویشتن واقعی و خویشتن آرمانی فرد ناهمخوان می شوند، یعنی میان این دو یک فاصله و گسست عمیق پدید می آید، فرد در اشتغالات ذهنی خود غوطه ور می شود و در خیال پردازی های خود به دست نیافتنی ها می اندیشد، در نتیجه از "خود بیگانه می شود". مولانا نیز بر این باور است که کسی که هویت حقیقی خود را در جدال و کشمکش های ظاهری با این و آن، از دست داده وجود دیگران را از وجود خود باز نمی شناسد و به قدری محو خوب جلوه دادن خود می شود که از هویت حقیقی خود، بیگانه می شود

ای تو در پیکار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش
صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش

  •  

مراتب خیال در افراد مختلف متفاوت است و همان طور که در ابیات فوق آمده وی بر این باور است که چنانچه انسان خیالات خوب و زیبایی داشته باشد، توسط آن خیالات می تواند نیرو و توان بگیرد و اگر خیالاتش پریشان و ناپسند باشد وجود او همانند شمع آب می شود. حتی صبر که ذاتا تلخ است بر اثر خیال خوب و شیرین، شیرین و لذت بخش می شود، زیرا که در آن ها خیال رهایی از بند غم و گرفتاری پدید آمده است

صبر، شیرین از خیال خوش شده است
کان خیالات فرج پیش آمده است

  •  

دان که هر رنجی ز مردن پاره ای است
جزو مرگ از خود بران، گر چاره ای است
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین می کند کل را خدا

مولوی دردها و امراض را قطعه ای از قطعات مرگ می داند. به زعم وی هر رنجی قطعه ای از پازل مرگ است. تجربه هر قطعه از این رنج و غم، چنانچه برای انسان سهل و مقبول واقع شود، مرگ نهایی هم برای او آسان و مقبول و شیرین می شود تنها با "خویشتنداری" و "صبر" می توان آن را پذیرفت.

  •  

در نظام فکری راجرز اهمیت خودشکوفایی تا جایی است که وی آن را مهم ترین و زیربنایی ترین انگیزه در همه ارگانیسم ها می داند: "در این درخت دریایی که به نخل بر افراشته ای شبیه است، میل به زندگی، اعتماد به زندگی و توانایی یورش بردن به محیطی که بسیار خصومت آمیز است، وجود دارد. درخت در این جریان نه تنها خود را محکم نگه می دارد، بلکه خود را وفق می دهد. رشد می کند و خودش می شود"

گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه ها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جانفزا
باز، نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند

  •  

مولانا عقده روانی را به خاری تشبیه می کند که در پای آدمی فرو می رود و در راه رفتن او اختلال ایجاد می کند. خار دل در واقع همان اضطراب، پرخاشگری، کینه، خصومت، حسادت، احساس گناه، احساس کمتری، انتقام جویی، از خود بیگانگی، انفعال، تسلیم شدن به وضع موجود، غرور کاذب و سایر عوامل بازدارنده ای است که آدمی را دچار توقف و سکون می کنند و او را در قامت یک خود ویرانگر نشان می دهند که هم به خود آسیب می رساند و هم به نظم محیط و حقوق دیگران لطمه وارد می کند. مولوی غم و اندوه برای امور فانی زندگی روزمره را مانند داسی می داند که تیشه به ریشه آدمی می زند

این همه غم ها که اندر سینه هاست
از بخار و گرد بود و با ماست
این غمان بیخ کن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان وسواس ماست

  •  

مولوی و راجرز هر دو بر خوردار از یک جهان بینی منسجم انسان گرایانه هستند با این تفاوت عمده که مولوی انسان را یک موجود زمینی و فرازمینی می داند که خواهان عبور از کوچه پس کوچه های دنیای فناپذیر و رسیدن به منبع نور الهی است. راجرز بر خلاف مولوی اعتقاد دارد که انسان بر اساس تجربه ای که از واقعیت های محیط دارد می تواند سکان دار زندگی خود باشد و به هر طرف که ماهیت خودشکوفا و پیش رونده او تمایل داشت بدان سو براند. در سیستم جهان نگری او، انسان یک موجود کاملا زمینی و اینجا و اکنونی است که هیچ رابطه ای با مرکز ندارد و محکم روی پای خود ایستاده است.
"تجربه برای من بالاترین اقتدار را دارد. سنگ محک اعتبار (هر چیز) تجربه شخصی من است."

 

شاید تکالیف خانوادگی در مقایسه با وظایف دولتی از اهمیت کمتری برخوردار باشند، اما کمتر از آن ها مزاحم نیستند. به هر حال، با رها کردن خویش از محکمه و بازار، نمی توانیم خود را از عذاب مسئولیت های زندگی مان رها نماییم: این خرد و حکمت است که اندوه را با خود می برد، نه مکانی که باعث می شود با وسعت نظر بیشتری به دریا بنگریم. جاه طلبی، آزمندی، تردید، ترس و بوالهوسی صرفا به این علت که ما زاویه دید خود را عوض کرده ایم از ما دور نمی شوند. آن افعال زشت اغلب ما را تا خصوصی ترین مکان ها و مکاتب فلسفی نیز تعقیب می کنند. نه بیابان ها، نه گودال های میان صخره ها، نه خرقه پشمین و نه روزه داری هیچ یک نمی تواند ما را از آن افعال رها نمایند.

  •  

سقراط عنوان نموده که برخی از انسان ها با سفر تعالی نیافته اند. او گفته "یقین دارم که او از این سفر چیزی حاصل نکرده است، زیرا با خود همسفر بوده است!"
چرا ما در پی یافتن سرزمین هایی که از خورشید بیگانه گرم شده اند، بر می آییم؟ کدامین فراری از سرزمین خویش قادر به رهایی از خویشتن است؟ اگر پیش از سفر خود را سبکبال نکرده و روح خویش را از قید بارهای سنگین تان رها نکرده باشید، سفر تنها باعث تشدید فشار آن ها می شود، همان گونه که بار کشتی به هنگام توقف، کمتر باعث آزار می شود. شما با حرکت دادن بیمار بیش از آن که به او لطف کنید، به او صدمه می زنید. با این کار باعث عود کردن بیماری او می شوید، همان طور که کشیدن و جابجا کردن ستون ها باعث بروز سستی آن ها می شود.

  •  

باید مکانی، در پشت محل کسب تنها برای خود داشته باشیم، آن جا را کاملا به خود اختصاص داده و در آن آزاد بوده و پناهگاهی برای خلوت مان باشد. در آن جا باید معمولا باب کلام درباره نفسمان باشد، با خودمان باشد و چنان باید صمیمی باشد که هیچ امر و ارتباط خارجی را در آن راهی نباشد؛ در این مکان باید چنان سخن گفته و بخندیم که گویا همسر، فرزند، اموال، دوست و پیش خدمتی نداریم، تا به هنگام از دست دادن ایشان، زندگی بدون ایشان برایمان تجربه جدیدی نباشد.
ما روحی داریم که قادر است بر خویشتن بازگردد، می تواند با خود همراهی نماید؛ علاوه بر این قادر بر حمله، دفاع، دریافت و اعطا می باشد. از این بیم نداشته باشید که در چنان انزوایی از بیکاری بیهوده ای رنج خواهیم برد: "در مکان های خلوت، برای خود جمعیتی انبوه باش."

  •  

باید چمدان مان را ببندیم و جمع را برای یک مصاحبت دلپذیر با خویش ترک نمائیم؛ باید خود را از آن دام های سختی که ما را به دیگر چیزها متصل می نمایند و از آن فاصله ای که باعث دور شدن از خویشتن مان می شود، رها شویم. باید آن غل و زنجیرها را بگسلیم و از امروز به بعد دیگران را دوست بداریم اما جز با خودمان وصلت ننماییم. مخلص کلام اینکه، بگذار دیگران در کنارمان باشند اما نه آن چنان سخت و تنگ که جز با بریدن تکه ای از خود یا پوستمان نتوان ایشان را از خود جدا کرد. بزرگ ترین دانش در جهان این است که بدانی چگونه با خود زندگی کنی.

  •  

حکما به خوبی نحوه حفظ خودمان در برابر امیال منحرف نفس مان و تمییز لذات بی خطر از الذاتی که در درد و محنت پیچیده اند، را آموخته اند. ایشان می گویند، اکثر لذات تنها به این جهت ما را در آغوش گرفته و نوازش می کنند که بتوانند ما را خفه کنند، شبیه به سارقینی که مصریان آن ها را فیلیستا لقب داده بودند. اگر شاهد اعدام فرد مستی می بودیم، می دیدیم که دیگر در نوشیدن افراط نمی کردیم. اما لذت، برای این که بتواند ما را فریب دهد، پیشاپیش گام بر می دارد و خدعه های خویش را پنهان می کند. کتاب ها لذت بخشند. اما اگر مدام تکرار شوند سرانجام منجر به از دست دادن دو بهترین همراهمان یعنی شادمانی و سلامتی، خواهد شد، پس از کتاب هایتان دست بکشید. من یکی از آن افرادی هستم که باور دارم ثمرات کتاب ها نمی توانند مهم تر و وزین تر از آن چه هستند، بنمایند.

  •  

این طریقه برای دست یافتن به شکوه و افتخار - هدفی که مد نظر پلینی و سیسرو بوده است - کاملا با آن چه من در نظر دارم مخالف است. جاه طلبی مشربی است که در تضاد کامل با عزلت گزینی قرار دارد. شکوه و آسایش خیال نمی توانند در یک منزل ساکن شوند. تا جایی که من می توانم ببینم، بانیان آن ها تنها دست و پای خویش را از جمعیت کنار کشیده اند و روح و افکارشان بیشتر در قید و بند اجتماع گرفتار شده است. "و اکنون پیرمرد، در حال فراهم آوردن طعمه هایی برای به دام انداختن گوش مردم هستی؟" آن ها تنها به این جهت پا پس کشیده اند که بهتر و با قدرت بیشتری بتوانند بجهند و این گونه سپاهی از هواخواهان خویش گرد آورند.

  •  

تو و یک هم صحبت برای یکدیگر کافی هستید؛ و آن دو نفر تو و نفس خویش هستید. باید جماعت برایت در حکم یک نفر و یک نفر برایت در حکم جماعتی باشد. بیش از این نباید به آنچه دنیا درباره شما می گوید توجه نمائید، بلکه به آنچه درباره خودتان می گوئید متوجه شوید. به درون خود بازگردید، اما پیش از آن خود را آماده نمائید تا در آن جا مورد استقبال قرار گیرید. اگر ندانید که چگونه باید بر نفس خویش حاکم شوید، اعتمادتان بر نفس خویش، دیوانگی است. خود را چنان مردی سازید که به هنگام مشاهده خویش بر آن نباشید که راهتان را کج کنید و تمایلی با معاشرت با خود نداشته باشید.

  •  

در برابر خویش احساس شرم نمایید و به خود احترام بگذارید. بگذارید ذهن تان در سرمشق های احترام ساکن شود. تا هنگامی که چنین نمائید، خود را هم ردیف کاتو، فوکیون و آریستیدس تصور نمائید، اشخاصی که در منظر ایشان مردان بسیاری خطاهایشان را پنهان می کنند؛ ایشان را به معیار افکار درونی تان بدل کنید، تا به هنگام انحراف از مسیر به حرمت ایشان دوباره به مسیر درست باز گردید.

  •  

حاضر نیستم افکارم را بابت هر چیزی آشفته نمایم، حتی برای دانشی که آموختن آن ممکن است بسیار با ارزش باشد. تمام آنچه که در کتاب ها در پی آنم، این است که به واسطه سرگرمی های شرافتمندانه ای برایم لذت بخش باشند یا اگر به مطالعه می پردازم، تنها به دنبال آن شاخه از دانش هستم که با خودشناسی در ارتباط باشد و به من بیاموزند که چگونه خوب زندگی کرده و خوب بمیرم این همان نقطه مطلوبی است که اسب مشقت کش را می بایست بدان سوی راند.
اگر به هنگام مطالعه با عبارات غامضی مواجه شوم، به جهت آن ها انگشت به دهان نمی گزم. بلکه پس از یکی دو بار بازخوانی اگر موفق به درک آن ها نشوم رهایشان می کنم. اگر بر سر آن ها درنگ کنم خود و وقتم را تلف کرده ام، زیرا ذهنم برای اولین جهش آماده است. آن چه که در بار اول خواندنم متوجه آن نشده ام، در بازخوانی حتی به آن اندازه نیز نخواهم شد.

  •  

این امر محتمل است که داستان هایی که درباره معجزات، رویاها، جادوها و برخی اتفاقات ماورالطبیعه بیان می شود عمدتا ناشی از قدرت تخیل است که به ویژه بر روح تاثیر پذیر عامه مردم اثر می نمایند. استعداد باور پذیری ایشان چنان نیرومند است که ایشان تصور می کنند آنچه که ندیده اند، را به عینه دیده اند.
از این بدبختی تنها باید در ماجراهایی بیم داشت که روح ما به شکلی مفرط تحت تاثیر هوای نفس و تکریم و تقدس قرار می گیرد؛ به ویژه زمانی که موقعیت عاجل و غیر قابل پیش بینی باشد، هیچ ابزاری برای رهایی از این سردرگمی وجود ندارد. افکار ما نمی توانند خود را از تاثیرات برخی افعال عجیب که از برخی معارف راز آلود ناشی می شود، رها کند. حرمت و تقدس این گونه اعمال از بیهودگی آن ها ناشی می شود.

  •  

کمبوجیه از پسامنتیوس می پرسد که چرا در مصائب پسر و دخترش خاموش مانده اما در مرگ دوستش چنان عزاداری کرده و او پاسخ داده بود "تنها این مصیبت اخیر را می توان با اشک ابراز کرد. در مصیبت اول چنان عظیمند که وسیله ای برای ابراز آن ها وجود ندارد."

  •  

می توان افرادی که در جنگ به شدت زخمی شده و خونریزی کرده اند را در همان وضعیت، دوباره به میدان کارزار آورد، اما مردانی که ترس واقعی را تجربه کرده اند را حتی دیگر بار نمی توان مجبور کرد که نگاهی به دشمن بیندازند. افرادی که به شدت تحت تاثیر ترس از دست دادن اموال، تبعید و یا برده شدن قرار می گیرند، تمایل به خوردن، نوشیدن یا خواب را نیز از دست می دهند، در حالی که کسانی که به واقع فقیر، تبعید و یا به بردگی گرفته شده اند، اغلب به مانند سایرین از موهبات زندگی بهره مند می شوند. و افراد بسیاری که توان تحمل خنجر ترس را ندارند، خود را حلق آویز کرده، غرق می نمایند و یا از بلندی پرت می کنند و این به ما نشان می دهد که ترس حتی از مرگ نیز سخت تر و غیر قابل تحمل تر است.

  •  

نمی دانم این مطلب را کجا خوانده ام، اما به خوبی وجدان را به عنوان قاضی درونی مان وصف می نماید. یک زن روستائی از سربازی در پیش فرمانده اش شکایت نمود مبنی بر اینکه سرباز سوپی که او برای کودکان کوچکش تدارک دیده بود را دزدیده است؛ اما هیچ مدرکی برای اثبات آن ندارد. فرمانده ابتدا از زن خواست که به دقت در مورد آنچه می گوید بیندیشد، به خصوص آن که اگر دروغ گفته باشد به جهت گواهی دروغ مجازات خواهد شد؛ زن اصرار کرد، به همین جهت نیز فرمانده برای کشف حقیقت شکم سرباز را شکافت و این گونه نور واقعیت از آن تابیدن گرفت و معلوم شد که زن حقیقت را بیان کرده است. استنطاق همراه با اجرای مجازات!

  •  

خشم احساسی است که خود را تکثیر نموده و گسترش می دهد. اغلب هنگامی که عملی را بر مبنای استدلال غلطی مرتکب می شویم و سپس با دفاع یا عذر درستی مواجه می شویم، علیه خود حقیقت و بی گناهی نیز موضع می گیریم.

  •  

باورم بر این است که هیچ کس، حتی افرادی که به کمال تظاهر می نمایند، نمی توانند جامع صفاتی چون رفتار به کمال، اعتدال و پایمردی باشند و به هر حال یکی از این صفات در ایشان ناقص است. به همین دلیل نیز حکما می گویند برای قضاوت شایسته در مورد یک فرد می بایستی قاعدتا به اعمال روزمره اش دقت نموده و در جامه هر روزه اش غافلگیر نمود.

  •  

سخن یک چیز است و عمل چیز دیگر؛ باید بین وعاظ و وعظ تفاوت قائل شویم. آن کسانی که در عصر و زمانه ما به سنجش میزان حقیقت کلیسا بر اساس معاصی رهبران آن اقدام می نماید، دست به قماری آسان زده اند. صداقت کلیسا فارغ از اعمال هر شخصی است و این گونه استدلال کردن احمقانه است و همگان را دچار آشفتگی می نماید. مردی که واجد صفات نیکی است هم ممکن است دچار خبط و خطاهایی شود. یک مرد منحط نیز ممکن است در باب حقیقت وعظ نماید، آری، حتی حقیقتی که بدان باور ندارد. هنگامی که حرف و عمل یکسان می شوند، یقینا نهایت زیبائی و هماهنگی حاصل می شود.

  •  

من به شخصه معتقدم که نفوس ما در سن بیست سالگی از آزادی و نیروی کافی برخورداند و می توانند و می بایست تمام ظرفیت ها و استعدادهای خویش را بروز دهند. نباید این گونه باشد که هر کس ابتدا باید ضمانت کافی در مورد توانائی اش ارائه دهد و پس از اثبات آن مشغول به کاری شود. زیرا در حین کار - و یا هرگز- آن ها توانایی ها و استعدادهای طبیعی خود اعم از خوب و بد را ابراز می نمایند. در دائوفینه گفته شده: "اگر خاری از ابتدای رویش خود نخلد، بعید است در ادامه تبدیل به خاری واقعی شود."

  •  

ما باید به هر سنی که می رسیم را سنی در نظر بگیریم که معدود افرادی بدان دست یافته اند. و از آن جایی که حسب روند طبیعی اتفاقات آدمیان هرگز تا بدان حد نمی رسند، این نشانه ای است که ما بر این وقایع غلبه نموده ایم. و چون از محدوده معمول گذر کرده ایم و این معنای مقیاس صحیح برای تعیین میزان ایام عمر ماست نباید امیدوار باشیم که به فراتر از آن دست یابیم؛ همین که از دام های مهلک بسیاری که بر سر راه مان گسترده شده جان سالم به در برده و بر خلاف سایرین به این مرحله رسیده ایم، باید تصدیق نمائیم که بختی غیرعادی با ما یار بوده که تا فراسوی مرزهای معمول زندگانی رسیده ایم و نباید انتظار داشته باشیم که این بخت همچنان با ما همراه و قرین باشد.

  •  

با فروخوردن خشم آن را به جسم مان متوجه می نماییم. به شما توصیه می کنم که به مراتب بهتر است که یک سیلی ناگهانی به گونه نوکر خود بزنید تا اینکه بخواهید ذهن خود تنها به جهت حفظ ظاهر حکیمانه تان حفظ نمائید؛ من بهتر است احساسات خود را بروز دهم تا اینکه بخواهم هزینه بیشتری برایشان متقبل شوم؛ احساس تان را ابراز نموده و بیرون بریزید، آن گاه ضعیف تر خواهند شد؛ بهتر است اجازه دهیم در بیرون فعال باشند تا اینکه در درون مان علیه خودمان به جنبش در آیند. "تمام کاستی ها به هنگام فاش شدن، سبک تر می شوند. هنگامی که در زیر ظاهری استوار پنهان می شوند، بسیار مهلک می گردند."

 

راهی که بشود رفت
راه واقعی نیست.
نامی که بشود گفت
نام واقعی نیست.

آسمان و زمین‌
در بی نام آغاز می شوند:
نام، مادرِ ده هزار چیز است.

پس، دلِ بی خواهش
نهان را می بیند
و دل همیشه خواهنده
فقط چیزی را می بیند که می خواهد.

دو چیز و یک خاستگاه،
اما با دو نام مختلف،
که یکی بودن شان سرّ است.
سرّالاسرار!
دری به آن نهانی.

  •  

هرکه روی زمین
زیبایی را زیبا بداند
زشتی درست می کند.

هر که بداند
که خوبی خوب است
بدی درست می کند.

چون که بود و نبود
با هم پیدا می شوند؛ سخت و آسان
مکمل همدیگرند؛
دراز و کوتاه
همدیگر را شکل می بخشند؛ بالا و پست
به همدیگر وابسته اند؛
نت و صدا
با هم موسیقی را می سازند؛
پیش و پس
به دنبال همدیگر می آیند.

  •  

چیزهای این جهان
هستی دارند، هستند؛
نمی شود آن ها را ندیده گرفت.

داشتن و تصاحب نکردن؛
کاری کردن و ادعایی بر آن نداشتن؛
کاری کردن و دست از آن برداشتن
همان رها کردنش
چیزی است که آن را به ماندن وا می دارد

  •  

راه، تهی است،
مصرف شده اما تمام نشده
عمیق، آری!
نیایِ ده هزار چیز.

کند کردنِ تیغه،
سست کردنِ بند،
کم کردنِ روشنایی،
راه غبارِ راه است.

آرام،
آری، و شاید تحمل کردن.
فرزندِ کیست؟
پیش از خدایان زاده شده است.

  •  

اگر ستودنی ها را نستاییم
مردم را به رقابت وا نمی داریم.
اگر به گنجینه های نایاب ارج نگذاریم
مردم را از دزدی باز می داریم.

به چیز دلخواه که نگاه نکنی
دل را آرام نگه می داری.
از این جاست که جان دانا
که بر مردم فرمان می راند
دل های آن ها را خالی و
شکم هاشان را پر و
آرزوهاشان را سست و
استخوان هاشان را سفت می کند.

  •  

آسمان پایدار خواهد بود
زمین خواهد پایید
این دو چطور می توانند این همه دیرپای باشند؟
هستند اما نه برای خودشان
پس می توانند بمانند و بیایند

از این رو، جان های دانا
چون پشت سر می مانند
پیش می روند،
و چون خود را کنار می کشند
در میانه می مانند.
چرا دست از خود بر می دارند؟
تا چیزی را که جان به آن نیاز دارد نگه دارند.

  •  

خوبی راستین به آب می ماند.
آب برای همه خوب است.
رقابت نمی کند.

یکراست به جاهای نفرت انگیزِ پست می رود،
و راه را این طور پیدا می کند.

برای خانه،
زمینِ هموار چیز خوبی است.
در تفکر،
عمق، خوب است.
خوبیِ دادن، بخشندگی است؛
خوبیِ گفتن، نجابت؛
خوبی فرمان راندن، نظم.
خوبیِ کار، چیرہ دستی است،
و خوبیِ عمل، وقت شناسی
نه رقابتی
و نه ملامتی

  •  

سی پره
در ناف چرخ به هم می رسند.
جایی که چرخ نیست
همان جایی است که مفید است.

میانش را خالی کرده
از گل، کوزه می سازند.
جایی که کوزه نیست
همان جایی است که مفید است.

درها و پنجره ها را ببُر
تا اتاق بسازی.
در همان جایی که اتاق نیست
اتاقی برای تو هست.

پس، فایده مندیِ چیزی که هست
در استفاده از چیزی است که نیست.

  •  

مورد لطف یا قهر بودن
در بیم زندگی کردن است.
تن را جدی گرفتن
قبول این است که می شود رنج برد.

چه معنی دارد "مورد لطف یا قهر بودن در بیم زندگی کردن است"؟
لطف پست مان می کند‌‌‌‌:
چون هم می ترسیم آن را از دست بدهیم
و هم می ترسیم آن را به دست بیاوریم.
پس، مورد لطف یا قهر بودن
در بیم زندگی کردن است.

چه معنی دارد
"جدی گرفتن تن
قبول این است که می توان رنج برد"؟
از این رنج می برم که تن ام؛
اگر تن نبودم،
چه گونه رنج می بردم؟

  •  

طبیعت خطابه های طولانی نمی کند.
نه گردباد تمام صبح دوام می آورد
و نه غرش ابر تمام روز.
چه کسی باد و باران می سازد؟
آسمان و زمین چنین می کنند.
اگر آسمان و زمین ادامه ندهند،
بی گمان مردم نیز نیازی به چنین کاری ندارند.

  •  

شناختن دیگران هوشمندی است
و شناختن خود، فرزانگی
غلبه بر دیگران زور می خواهد،
غلبه بر خود، بزرگی می طلبد.
رضامندی، توانگری است.

دلیرانه پیش راندن، عزم راسخ می طلبد.
یک جا آرام ماندن تو را در موضع ات نگه می دارد.

زیستن تا وقتِ مردن
زیستنی است دراز چنان که باید.

  •  

کدام نزدیک تر است،
نام یا خود؟
کدام عزیزتر است،
خود یا ثروت؟
کدام دردناک تر است،
سود یا زیان؟

هر چه را که به چنگ آوری دور ریخته خواهد شد هر چه را که بیاندوزی آخر از دست خواهد رفت.

رضامندی، ننگ را از تو دور می دارد.
خویشتن داری، تو را از خطر حفظ می کند. پس، می توانی زمان درازِ درازی به راه ادامه دهی

  •  

لازم نیست که از در بیرون بروی
تا بدانی که در جهان چه می گذرد.
لازم نیست که از پنجره به بیرون نگاه کنی
تا راه آسمان را ببینی.

هرچه دورتر بروی، کمتر می دانی.

از این رو جان دانا
نرفته می داند؛
ندیده می بیند؛
نکرده، کرده می شود.

  •  

جنگ ابزارها ابزارهای شوم اند،
که مردم اندیشه مند انتخابش نکرده اند،
فقط هنگامی به کارش می برند که چاره دیگری نباشد،
و با دلی آرام، خاموش،
بی لذت.
لذت بردن از کاربرد سلاح
لذت بردن از کشتن مردم است
و لذت بردن از کشتن مردم
از کف دادن سهم خویش است در خیر همگان.

مویه و زاری بر کشتارِ مردمِ بسیار
درست است.
فاتحِ جنگ را با آیین خاکسپاری پذیره شدن
درست است.

  •  

هنگامی که جهان در "راه" باشد،
اسب ها را برای پهن کشی می برند.
هنگامی که جهان از "راه" دور بیافتد،
در میدان ها اسب های نبرد پرورش می دهند.

بزرگترین بدی: بیشتر خواستن است.
و بدترین بخت: نارضایی است.
آز، نفرین زندگی است.

چون بدانی که کافی، کافی است
همین برای دانستن کافی است.

  •  

پیِ زندگی گشتن
پیدا کردنِ مرگ است.
سیزده اندامِ زیستن ما
سیزده اندام مردن ما است.

پس، شنیده ام
اگر در راه راست زندگی کنی،
هنگامی که از سرزمینی می گذری
لازم نیست که از سینه به سینه شدن با یک گاو دیوانه یا با یک ببر
بترسی

وقت نبرد
نباید از جنگ ابزارها بترسی.
نه شاخ آن گاو به جایی بند خواهد شد
و نه چنگال آن ببر به جایی،
و شمشیر جایی نمی یابد که نوکش را در آن فرو کند.
چرا که جایی در تو نیست
که مرگ از آن داخل شود.

  •  

آن که می داند
لب فرو می بندد.
آن که می گوید
نمی داند.
گرفتن روزنه ها،
بستن درها،

تیغه را کند
بند را سست
روشنایی را کم کن.
با غبار راه یگانه باش
پس به همانی ژرف می رسی.

آنگاه با عشق
یا با انکار نمی شود بر تو چیره شد.
نمی شود با سود
یا با زیان بر تو چیره شد.
نمی شود با ستایش
یا با نکوهش بر تو چیره شد.
پس آنگاه تو زیر آسمان بزرگی را خواهی یافت.

  •  

دریاچه ها و رودها خداوندگاران صد دره اند.
چرا؟ چون که آن ها پایین تر می روند.
پس، خداوندگاران صد دره اند.

درست همین گونه، جان دانا،
که می خواهد بالاتر از مردم دیگر باشد
با آن ها از پایین سخن می گوید
و برای آن که راه را به آن ها نشان دهد
آن ها را دنبال می کند.

و از این رو، جان دانا
برتری می یابد بی سلطه یافتن
و راه می نماید بی گمراه کردن.
و مردم خسته نمی شوند
از لذت بردن و ستودن کسی
که چون رقابت نمی کند،
در تمام جهان
رقیبی ندارد.

  •  

سه گنج دارم.
نگه شان می دارم و حفظشان می کنم.
نخستین آن ها مهر است،
دومی میانه روی،
سومی فروتنی.
اگر مهربان باشی می توانی دلیر باشی،
اگر میانه رو باشی می توانی بخشنده باشی،
و اگر جسارت نکنی که پیشگام باشی
می توانی مهتران و نیرومندان را دلیل راه باشی

اما دلیر بودن بدون مهر و غمخوارگی
یا بخشنده بودن بدون خویشتنداری
یا پیشگام شدن،
مرگبار است