گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

روان شناسی مثبت گرا، سه ستون دارد. نخست مطالعه هیجان مثبت، دوم مطالعه خصوصیات مثبت و مهم تر از همه قابلیت ها و فضیلت ها. سوم مطالعه نهادهای مثبت از قبیل دموکراسی، خانواده های نیرومند و جستجوی آزادی است که از فضیلت ها حمایت می کند و آن ها هم به نوبه خود حامی هیجانات مثبت هستند. قابلیت ها و فضیلت ها به عنوان حفاظی در مقابل بدبیاری ها و اختلالات روان شناختی عمل کرده اند و می توانند کلید رسیدن به بهبودی باشند. بهترین درمانگران صرفا به التیام آسیب اکتفا نمی کنند، آن ها افراد را برای شناسایی و ایجاد قابلیت ها و فضیلت هایشان یاری می دهند.

v       

تصور کنید که شما می توانستید به یک "ماشین تجربه" فرضی متصل شوید که برای بقیه زندگی مغز شما را تحریک کرده و هرگونه احساس مثبتی را که خواهان آن بودید، برایتان فراهم می ساخت. اکثر افرادی که این انتخاب خیالی را به آن ها پیشنهاد کرده ام، از پذیرش آن اظهار ناخرسندی کرده اند. بنابراین، خواسته ما فقط احساسات مثبت نیست، بلکه ما می خواهیم که استحقاق احساسات مثبت مان را داشته باشیم. هیجانات مثبتی که حاصل خصوصیات خاص انسان نباشند به احساس تهی بودن، فقدان اصالت و افسردگی منجر می شود و فرد با بالا رفتن سن به این درک آزاردهنده می رسد که باید تا فرا رسیدن مرگش با اضطراب و بیقراری سر کند. احساسات مثبتی که ناشی از اعمال قابلیت ها و فضیلت ها و نه توسل به میانبرها باشد، اصیل است.

v       

بر خلاف لذت، مهربانی کردن با دیگران باعث خشنودی می شود. این خشنودی بر قابلیت های شخصی شما برای مواجه شدن با یک چالش مبتنی است. مهربانی با یک جریان قابل تفکیک هیجان مثبت مانند خوشحالی همراهی نمی شود بلکه منوط به درگیری کامل و از دست رفتن خود آگاهی است. زمان متوقف می گردد. احساسات، حالت هستند، اتفاقاتی گذرا که لزوما نباید جنبه هایی مکرر از شخصیت باشند؛ اما خصیصه ها برخلاف حالات، ویژگی های منفی یا مثبتی هستند که در طول زمان و در موقعیت های مختلف به طور مکرر اتفاق می افتند و قابلیت ها و فضیلت ها، ویژگی های مثبتی هستند که احساسات خوب و خوشنودی را سبب می شوند. خصیصه منفی پارانویا حالت گذاری حسادت را محتمل می سازد، درست به همان صورتی که خصیصه مثبت شوخ طبعی احتمال حالت خندان بودن را افزایش می دهد.

v       

بدبین ها یک شیوه بسیار زیانبار برای تبیین شکست ها و سرخوردگی هایشان دارند. آن ها به طور خودکار فکر می کنند که علت آن شکست دایمی، فراگیر و شخصی است: همیشه همین طور خواهد بود، همه چیز را خراب خواهد کرد، و همه اش تقصیر من است. برعکس، خوشبین ها از قابلیتی برخوردارند که به آنها امکان می دهد شکست های خود را قابل حل، خاص یک مشکل واحد و ناشی از شرایط موقت یا سایر افراد تعبیر می کنند. من در طی دهه های گذشته دریافته ام که احتمال افسردگی در صورت وقوع رویدادهای بد در میان افراد بدبین، تا هشت برابر بیشتر است، آن ها در مدرسه، در ورزش و اکثر مشاغل عملکردی پایین تر از آنچه که استعداد آن ها پیش بینی می کند، دارند؛ سلامت جسمی آن ها ضعیف تر و طول زندگی آن ها کوتاه تر است و روابط بین شخصی متزلزلی دارند.

v       

"دفاع های بالغ" شامل فداکاری، توانایی به تعویق انداختن ارضای امیال، آینده نگری و شوخ طبعی می باشند. برخی از افراد هیچگاه رشد نمی کنند و هیچ وقت آن خصایص را از خود نشان نمی دهند در حالیکه برخی دیگر، با افزایش سن از این قابلیت ها برخوردار می شوند.

"وایلانت" بهترین شاخص های پیش بینی کننده طول عمر موفقیت آمیز را آشکار ساخته است که درآمد، سلامت جسمی و شادی در زندگی از آن جمله اند. "دفاع های بالغ" پیش بینی کننده های مستحکمی برای شادی در زندگی، درآمد بالا و عمر طولانی توأم با سلامتی در هر دو گروه سفید پوست و پروتستان دانشگاه هاروارد و گروه متنوع تر شهروندان ساکن محله قدیمی بوستون بودند.

v       

شادی حاصل از به کارگیری قابلیت های اختصاصی در اصالت ریشه دارد. اما درست به همان صورتی که لازم است شادی در قابلیت ها و فضیلت ها ریشه داشته باشد، این ها هم به نوبه خود باید به چیزی بزرگتر متصل باشند. درست به همان صورتی که زندگی خوب چیزی فراتر از زندگی لذت بخش است، زندگی معنی دار هم فراتر از زندگی خوب است. معنی از متصل شدن به چیزی بزرگتر ناشی می شود و آن ماهیتی که شما خود را به آن متصل می کنید هر اندازه بزرگتر باشد، معنای بیشتری به زندگی شما خواهد داد.

v       

ما کشف کردیم سگ هایی که شوک الکتریکی دردناکی را تجربه می کنند که با هیچ کاری نمی توانند بر آن تأثیر بگذارند، پس از مدتی تسلیم شده و از تلاش برای اجتناب از شوک دست می کشند. به زوزه ای ملایم اکتفا می کنند و حتی زمانی که به آسانی می توانند از شوک های بعدی فرار کنند، با انفعال شوک را می پذیرند. اما فرض اساسی حوزه نظریه یادگیری این است که یادگیری فقط زمانی اتفاق می افتد که یک اقدام (مانند فشار دادن یک اهرم) یک نتیجه را ایجاد می کند (مقداری غذا) یا وقتی که فشار دادن اهرم، دیگر غذایی به دنبال نخواهد داشت. یادگیری تصادفی اینکه آنچه که شما انجام می دهید، تغییری ایجاد نمی کند ماهیت شناختی دارد و نظریه یادگیری به دیدگاه مکانیکی محرک - پاسخ - تقویت، متعهد است که تفکر، باور و انتظار را نفی می کند. این دیدگاه ادعا می کند که حیوانات و انسان ها قادر به پیش بینی احتمالات پیچیده نیستند. آن ها نمی توانند انتظاراتی در مورد آینده شکل دهند و آن ها یقینا نمی توانند یاد بگیرند که درمانده هستند. اما "درماندگی آموخته شده" اصول اساسی این حوزه را به چالش می کشد.

v       

ترس علامت در کمین بودن خطر است. غمگینی علامت قریب الوقوع بودن فقدان است و خشم علامت نقض حریم ما از سوی دیگری. در جریان تکامل، خطر، فقدان و نقض حریم همگی تهدید بقا هستند. هیجانات منفی نقش غالبی را در بازی های برد - باخت ایفا می کنند و هر اندازه که نتیجه جدی تر باشد، این هیجانات هم شدیدتر و حادتر خواهند بود. مبارزه برای زندگی بازی اصیل برد - باخت در تکامل است و به همین دلیل موجب نمایش کامل هیجانات منفی در شدیدترین شکل آن ها می شود. انتخاب طبیعی هم احتمالا به این دلیل از رشد هیجانات منفی حمایت کرده است. آن دسته از پیشینیان ما که با به میان آمدن پای مرگ و زندگی هیجانات منفی نیرومندی را احساس کرده اند، بهتر از عهده ستیز و گریز برآمده و همان ها هم موفق به انتقال ژن هایشان شده اند.

v       

بالا رفتن عقربه سرعت سنج باعث سرعت گرفتن اتومبیل نمی شود، بلکه فقط به راننده می گوید که سرعت اتومبیل بالا رفته است. رفتارگرایان مانند اسکینر ادعا می کردند که کل زندگی ذهنی صرفا یک پدیده همایند است. وقتی شما از یک خرس فرار می کنید، ترس شما صرفا منعکس کننده این واقعیت است که شما در حال فرار هستید، چون حالت ذهنی اغلب پس از رفتار روی می دهد. ترس نیروی محرکه فرار کردن نیست، بلکه فقط سرعت سنج آن است.

من به طور کامل متقاعد شده بودم که هیجانات منفی پدیده های همایند نیستند. برداشت تکاملی قانع کننده بود: اضطراب و ترس علامت وجود خطر بوده و به آماده شدن جهت فرار، دفاع با حفاظت منجر می شدند. خشم علامت تعدی بود و باعث آماده شدن جهت حمله به متجاوز و کاهش بی عدالتی می شد.

v       

برخی از مردم به میزان زیادی از هیجانات مثبت برخوردارند و این در طول زندگی آن ها ثابت می ماند. اما کسان زیادی هم وجود دارند که هیجان مثبت بسیار اندکی دارند. آن ها اکثر اوقات احساس بسیار خوب یا حتی احساس خوب هم ندارند. بیشتر ما در جایی بینابین این دو دسته افراد قرار می گیریم.

ظاهرأ ما یک سکاندار ژنتیکی داریم که مسیر زندگی هیجانی ما را ترسیم می کند. این نظریه به ما می گوید که اگر این مسیر از گذرگاهی شاد نگذرد، شما نمی توانید کار چندانی برای افزایش احساس شاد بودن خود انجام دهید. چیزی که شما می توانید انجام دهید این است که واقعیت گرفتار بودن در این اقلیم هیجانی سرد و یخ زده را بپذیرید، اما سرسختانه به دنبال فضیلت هایی در جهان باشید که برای دیگران "هیجان مثبت بالا"، همان احساسات مثبت دلپذیر را به همراه خواهند داشت.

v       

افراد شاد رویدادهای مثبت را بیش از واقعیت به یاد می آورند و بیشتر رویدادهای بد را فراموش می کنند. برعکس، افراد افسرده در هر دو مورد قضاوت صحیحی دارند. افراد شاد در باورهایشان در مورد موفقیت و شکست نامتعادل هستند. اگر موفقیتی هست، خود آن را به دست آورده اند و قرار است ادامه پیدا کند و آنها در هر زمینه ای عملکرد خوبی دارند و اگر شکستی هست، همه اش تقصیر شماست و این دوامی نخواهد داشت و فقط یک اتفاق کوچک است. برعکس، افراد افسرده در ارزیابی موفقیت و شکست منصف هستند. اما واقعیت تمامی این احساسات واقع گرایی مربوط به افسردگی اکنون به شدت زیر سوال رفته است، شواهد قانع کننده ای در این رابطه فراهم آمده که افراد شاد در تصمیم گیری های مهم زندگی واقعی از افراد ناشاد بهتر عمل می کنند.

v       

یک نتیجه منطقی در آمیختن با دیگران که افراد شاد از آن بهره مند هستند، فداکاری آن هاست. من قبل از مشاهده داده ها تصور می کردم که افراد ناشاد - در همانندسازی با رنجی که آشنایی کافی با آن دارند - فداکارتر هستند. اما در آزمایشگاه، افراد شاد به احتمال بیشتری این خصیصه را از خود نشان می دهند و تمایل بیشتری برای کمک به افراد نیازمند دارند.

زمانی که شاد هستیم، کمتر بر خود تمرکز می کنیم، محبت بیشتری نسبت به دیگران داریم، و تمایل داریم که خوشبختی خود را حتی با غریبه ها سهیم شویم. اما وقتی که گرفته هستیم، بی اعتماد می شویم، در خود فرو می رویم و به شکلی تدافعی بر نیازهای خودمان متمرکز می شویم. تلاش برای نفر اول بودن بیشتر مشخصه غمگینی است تا شادی.

v       

احساس کردن هیجان مثبت، مهم است، نه فقط به این دلیل که احساسی خوشایند است بلکه به این دلیل هم که موجب تعامل بسیار بهتر با جهان می شود. ایجاد هیجان مثبت بیشتر در زندگی، باعث ایجاد دوستی، عشق، سلامت جسمی بهتر و موفقیت های بزرگتر می شود. احساس مثبت یک چادر بزرگ نئونی "رشد اینجاست" می باشد که به شما می گوید با یک تعامل بالقوه برد - برد سروکار دارید. احساسات مثبت با فعال سازی یک قالب ذهنی فراگیر، پذیرا و خلاق مزایای اجتماعی، فکری و جسمی را به حداکثر می رسانند.

v       

هر کدام از ما، دامنه ای از پیش تعیین شده در مورد شادی، یعنی یک سطح ثابت و عمدتا ارثی از شادی داریم که به طور اجتناب ناپذیری به آن بر می گردیم. زمانی که خوش شانسی زیادی در زندگی به ما رو می کند، این دامنه از پیش تعیین شده، همانند یک ترموستات، میزان شادی ما را به سطح معمول آن باز می گرداند. اما خبر خوب اینکه زمانی که یک بدبیاری به ما رو می کند، مجددا این ترموستات به کار افتاده و تلاش دارد تا ما را از وضعیت روحی نامناسب، بالا بکشد. حتی افرادی که در نتیجه حوادث منجر به قطع نخاع از پایین تنه فلج می شوند، سریعا شروع به سازگاری با توانایی های بسیار محدود شده خود نموده و در عرض هشت هفته میزان خالص هیجان مثبت گزارش شده توسط آن ها از هیجان منفی بیشتر است.

v       

در کشورهای بسیار فقیر، جایی که فقر، تهدیدی برای خود زندگی به حساب می آید، ثروتمند بودن می تواند تا حد زیادی شاد بودن را پیش بینی کند، اما در کشورهای ثروتمندتر، جایی که تقریبا همگان از یک شبکه ایمنی پایه برخوردار هستند، افزایش ثروت تأثیر اندکی بر روی شادی شخصی دارد. اینکه پول تا چه اندازه برای شما اهمیت دارد، بیشتر از خود پول بر میزان شادی شما تأثیر می گذارد. در تمام سطوح در آمد واقعی، کسانی که برای پول ارزشی بیش از سایر اهداف قائل هستند، رضایت کمتری از درآمد خود و به طور کلی در مورد زندگی خود دارند.

v       

یک مانع بر سر راه افزایش سطح شادی "تردمیل لذت گرایی" است که باعث می شود افراد به سرعت و به طرزی اجتناب ناپذیر خود را با چیزهای خوب انطباق داده و آن ها را بدیهی تلقی نمایند. زمانی که شما دارایی های مادی یا موفقیت های بیشتری کسب می کنید، انتظارات بالا می رود. کارها و چیزهایی که به سختی برای به دست آوردنشان تلاش کرده اید، دیگر شما را شاد نمی کنند؛ شما برای تقویت سطح شادی خود به بالاترین سطح از دامنه از پیش تعیین شده، باید چیزهای بهتری را به دست بیاورید. اما زمانی که دارایی یا موفقیت بعدی را کسب می کنید، با آن هم انطباق پیدا می کنید و این چرخه همچنان ادامه پیدا می کند. تحقیقات نشان داده اند که چیزهای خوب و موفقیت های بالا، به طرز تعجب آوری از قدرت بسیار اندکی برای افزایش شادی، جز به طور موقت، برخوردار هستند.

v       

تنها یک همبستگی منفی متوسط بین هیجان مثبت و منفی وجود دارد. این بدان معناست که اگر شما میزان زیادی هیجان منفی در زندگی خود داشته باشید، این امکان وجود دارد هیجان مثبت شما اندکی پایین تر از متوسط باشد، اما در آن صورت شما به هیچ عنوان محکوم به یک زندگی عاری از شادی نیستید. به همین ترتیب، اگر شما هیجان مثبت بالایی در زندگی داشته باشید، این فقط تا حدودی شما را از اندوه و غم محافظت می کند.

زنان دو برابر مردان افسردگی را تجربه کرده و به طور کلی هیجانات منفی بیشتری را تجربه می کنند. اما زنان از نظر تجربه هیجان مثبت هم برتری قابل توجهی بر مردان دارند، هم از نظر فراوانی و هم از نظر شدت این قبیل هیجانات. به طور خلاصه، رابطه بین هیجان منفی و هیجان مثبت، یقینا مانند رابطه دو قطب متضاد نیست.

v       

یک مطالعه معتبر بر روی ۶۰۰۰۰ فرد بزرگسال از ۴۰ کشور مختلف، به تقسیم شادی به سه مولفه جداگانه منجر شد: رضایت از زندگی، هیجان مثبت و هیجان منفی. رضایت از زندگی با افزایش سن اندکی افزایش پیدا می کند، هیجان مثبت با کاهشی مختصر همراه است و هیجان منفی هم تغییر نمی کند. آنچه که با افزایش سن ما تغییر می کند، شدت هیجانات ماست. هم احساس پرواز بر روی ابرها و هم احساس گرفتاری در قعر ناامیدی، هر دو با افزایش سن، کمرنگ تر می شوند. زمانی که بیماری های ناتوان کننده شدید و دراز مدت وجود دارد، شادی و رضایت از زندگی کاهش پیدا می کنند، اما این کاهش به هیچ وجه به اندازه ای نیست که شما انتظار دارید. مشکلات متوسط مرتبط با سلامت، ناشادی به همراه نمی آورند، اما بیماری های شدید سبب کاهش شادی می شوند.

v       

هر چه یک مذهب بنیادگراتر باشد، پیروان آن خوشبین تر هستند: یهودی های راست آیین و مسیحی های بنیادگرا و مسلمانان به طور قابل توجهی خوشبین تر از یهودی های اصلاح گرا و مسیحیان موحدی هستند که به طور متوسط غمگین تر می باشند. افزایش خوش بینی ناشی از افزایش مذهبی بودن، به طور کامل به وسیله امیدواری بیشتر توجیه می شود. در بحبوحه طاعون سیاه در اواسط قرن چهاردهم، در یکی از زیباترین متونی که تا به حال به رشته تحریر در آمده است، می خوانیم: همه خوب خواهند شد. اوضاع دوباره به سامان خواهد رسید.. او نگفته است "تو دستخوش طوفان نمی شوی، تحقیر نمی شوی، بیمار نمی شوی" ولی او گفته است "تو مغلوب نمی شوی".

v       

اگر شما قصد دارید که سطح شادی خود را با تغییر شرایط بیرونی زندگی تان به نحو پایداری بالا ببرید، باید ۱- در یک جامعه دموکراتیک ثروتمند زندگی کنید، نه در یک جامعه دیکتاتوری فقرزده (تأثیر قوی) ۲- ازدواج کنید (تأثیری مستحکم، اما شاید نه تأثیری علی) ٣- از رویدادهای منفی و از هیجان منفی اجتناب کنید (فقط تأثیری متوسط) ۴- یک شبکه اجتماعی نیرومند ایجاد کنید (تأثیری مستحکم اما شاید نه تأثیری علی) ۵- مذهبی باشید (تأثیری متوسط)

اما تا جایی که به شادی و رضایت از زندگی مربوط می شود، لزومی ندارد برای موارد زیر خود را به زحمت بیاندازید: ۶- پول بیشتری به دست بیاورید (زمانی که شما آنقدر توانایی داشته اید که این کتاب را بخرید، پول بیشتر تأثیر اندکی دارد یا بی تأثیر است) ۷- سالم بمانید (سلامت ذهنی و نه سلامت عینی مؤثر است) ۸ تا جایی که ممکن است ادامه تحصیل دهید (بی تأثیر) ۹- نژاد خود را تغییر دهید یا به جایی با آب و هوای آفتابی تر نقل مکان کنید (بی تأثیر)

v       

هیجان مثبت می تواند در مورد گذشته، حال و آینده باشد. هیجانات مثبت مربوط به آینده، شامل خوشبینی، امیدواری، ایمان و اعتماد هستند. هیجانات مثبت مربوط به حال شامل شادی، شور، آرامش، اشتیاق، هیجان، لذت و مهم تر از همه جاری بودن می باشند. هیجانات مثبت در مورد گذشته شامل رضایت، خشنودی، خرسندی، افتخار و آرامش هستند. این هیجانات به طور کامل به وسیله افکار شما در مورد گذشته تعیین می شوند. به نظر آرون تی بک هیجان همیشه ناشی از شناخت است، نه بر عکس. تفکر خطر، باعث اضطراب، تفکر فقدان، باعث اندوه و تفکر تعدی، موجب خشم می شود.

v       

هر اندازه که شما اعتقاد داشته باشید گذشته، آینده را تعیین می کند، گرایش خواهید داشت تا به خود اجازه دهید تا یک کشتی منفعل باشید که هیچ نقشی در تغییر مسیر خود ندارد. شاید عجیب به نظر برسد که ایدئولوژی نهفته در ورای این باورها به وسیله سه تن از نوابغ بزرگ قرن نوزدهم، یعنی داروین، مارکس و فروید بنیان گذاشته شد. تعبیر داروین این است که ما محصول یک زنجیره بسیار طولانی از پیروزی ها در گذشته هستیم. نیاکان ما به این دلیل نیاکان ما شده اند که در دو نوع مبارزه، یعنی مبارزه برای بقا و مبارزه برای یافتن جفت پیروز شده اند.

برای مارکس، تعیین آینده به وسیله نیروهای عمده اقتصادی، بنیان و اساس گذشته است و حتی افراد "بزرگ"، از جریان این نیروها فراتر نمی روند. آنان فقط منعکس کننده این جریان هستند. برای فروید هر رویداد روان شناختی در زندگی ما به شدت به وسیله نیروهای مربوط به گذشته تعیین می شوند. دوره کودکی نه تنها شکل دهنده، بلکه تعیین کننده شخصیت بزرگسالی است.

v       

قدرشناسی نابسنده و بهره گیری اندک و ناکافی از رویدادهای خوب گذشته و تأکید مفرط بر رویدادهای بد، دو متهم اصلی در کاهش آرامش، خشنودی و رضایت هستند. قدرشناسی، لذت بردن و درک رویدادهای خوب گذشته را افزایش می دهد و بازنویسی تاریخ به واسطه بخشش، قدرت رویدادهای بد گذشته را برای ناگوار ساختن زندگی کاهش می دهد و واقعا می تواند خاطرات بد را به خاطرات خوب تبدیل کند. علت اینکه قدرشناسی در افزایش رضایت از زندگی مؤثر است، این است که خاطرات خوب مربوط به گذشته را شاخ و برگ می دهد: شدت آن ها، فراوانی آن ها و نقاط حساس آن خاطرات را.

v       

افرادی که تبیین های عام در مورد شکست هایشان ارائه می دهند، در هنگام شکست در یک جنبه، به کلی تسلیم می شوند. اما کسانی که تبیین خاص برای مشکلات دارند، ممکن است در بخشی از زندگی خود در مانده شوند، اما در سایر بخش ها، محکم و استوار قدم بردارد. "بعد استمرار" تعیین می کند که یک فرد تا چه مدتی همه چیز را رها می کند- چون تبیین های دایمی برای رویدادهای بد درماندگی بلند مدت ایجاد می کند اما تبیین موقتی موجب بهبودی سریع می شود. "بعد فراگیری"، تعیین می کند که آیا درماندگی ایجاد شده به موقعیت های متعددی گسترش می یابد یا اینکه فقط به حوزه اصلی محدود می ماند.

v       

پنج تکنیک برای تقویت لذت بردن: "سهیم شدن با دیگران". این نیرومند ترین عامل پیش بینی کننده واحد برای سطح لذت است. "ایجاد خاطره". از رویداد برای خود تصاویر ذهنی و یا حتی یک یادبود فیزیکی نگهداری کنید. "تبریک به خود". به یاد بیاورید که چقدر برای این اتفاق انتظار کشیده اید. "تقویت ادراک". تمرکز بر روی یک عنصر و ممانعت از عناصر دیگر. "جذب". به خود اجازه بدهید که کاملا غوطه ور شوید و سعی کنید اصلا فکر نکنید. تمام این تکنیک ها از چهار نوع لذت بردن: بهره مند شدن (دریافت تحسین و تبریکات دیگران)، شکر گزاری (ابراز قدردانی برای موهبت ها)، متحیر شدن (از دست دادن خود در شگفتی لحظه حال) و حظ بردن (آزاد گذاشتن حس ها)، حمایت می کنند.

v       

لذت ها ناپایدار بوده و معمولا یک پایان ناگهانی دارند. وقتی که محرک بیرونی از بین می رود، هیجان مثبت هم به پایین ترین لایه های موج تجربه جاری ته نشین شده و اثر بسیار کمی از آن باقی می ماند. افراط کاری سریع در تکرار محرک هم، لذت مشابهی را ایجاد نمی کند. نورون ها برای پاسخگویی به رویدادهای جدید تنظیم شده اند و اگر رویدادها حاوی اطلاعات جدید نباشد، آن ها تحریک نمی شوند. در سطح یک سلول واحد، یک دوره به اصطلاح ناگدازی وجود دارد که در طول آن دوره (معمولا چند ثانیه) نورون نمی تواند دوباره تحریک شود. هر اندازه که رویدادها زائدتر باشند، آن ها بیشتر در زمینه دیده نشده ادغام می شوند. نه تنها لذت ها به سرعت رنگ می بازند، بلکه بسیاری از آن ها حتى اثر بعدی منفی بر جای می گذارند.

v       

از نظر ارسطو شادی مجزا از لذت های بدنی، شبیه به زیبایی در رقص است. زیبایی ماهیتی که با رقص همراه باشد یا اینکه در پایان رقص به دست آید، نیست. بلکه خود، جزء جدایی ناپذیر یک رقص خوب است. خشنودی هم یک بخش جدایی ناپذیر یک عمل درست است و آن را نمی توان از لذت های بدنی به دست آورد و همچنین حالتی هم نیست که بتوان آن را به صورت شیمیایی القا کرد یا از طریق راهی میان بر به آن دست یافت. دستیابی به آن فقط از طریق پرداختن به فعالیتی هماهنگ با هدف متعالی امکان پذیر است. لذت ها با حواس و هیجانات سروکار دارند. برعکس، خشنودی با به عمل در آوردن قابلیت ها و فضیلت های شخصی ارتباط دارد.

v       

شروع کردن فرایند اجتناب از لذت های آسان و درگیر شدن بیشتر در خشنودی ها دشوار است. خشنودی ها، موجب جاری بودن می شوند، اما آن ها نیازمند مهارت و تلاش هستند، حتی این واقعیت که آن ها مستلزم مواجهه با چالش ها بوده و در نتیجه احتمال شکست در مورد آن ها وجود دارد، موجب بازدارندگی بیشتر است.

لذت یک منبع نیرومند انگیزش است، اما تغییر ایجاد نمی کند بلکه نیرویی محافظه کارانه است که ما را خواهان برآوردن نیازهای موجود، رسیدن به راحتی و آرمیدگی می کند. از طرف دیگر، خشنودی ها، همیشه خوشایند نبوده و گاهی می توانند بسیار استرس زا باشند. یک کوهنورد ممکن است تا آستانه یخ زدن پیش برود، کاملا از توان بیافتد و در معرض سقوط به قعر دره ای عمیق قرار گیرد. اما با تمام این ها او آرزو نمی کند که جای دیگری غیر از آنجا باشد.

v       

مولفه های روان شناختی خشنودی: کار چالش برانگیز و مستلزم مهارت است. ما تمرکز می کنیم. اهداف روشنی وجود دارند. ما بازخورد فوری دریافت می کنیم اما به طور عمیق و آسان در کار درگیر می شویم. احساس کنترل وجود دارد. حس خود ناپدید می شود. زمان متوقف می شد.

وقتی که ما در لذت ها درگیر می شویم، شاید در حال مصرف کردن هستیم. اما آن ها چیزی را برای آینده در بر ندارند. آن ها سرمایه گذاری نیستند و چیزی از آن ها اندوخته نمی شود. بر عکس، وقتی که ما در کاری محو می شویم، شاید مشغول سرمایه گذاری و اندوختن سرمایه روانشناختی برای آینده خود هستیم. در این قیاس لذت نشانه رسیدن به اشباع بیولوژیکی است در حالی که خشنودی علامت رسیدن به رشد روانشناختی می باشد.

v       

استراتژی های تحت کنترل ارادی که می توانند زندگی شما را به سمت بالاترین نقطه هیجان مثبت در محدوده دامنه از پیش تعیین شده تان پیش ببرند: قدردانی، بخشش، و فرار از استبداد جبرگرایی به منظور افزایش هیجانات مثبت در مورد گذشته؛ یادگیری امید و خوش بینی از طریق زیر سوال بردن باورهای نادرست به منظور افزایش هیجانات مثبت در مورد آینده؛ و مقابله با عادی شدن، لذت بردن و توجه به منظور افزایش لذت ها در زمان حال.

اما زمانی که کل زندگی صرف جستجوی هیجانات مثبت می شود، اصالت و معنی در جایی یافت نمی شود. بنابراین سئوال درست همانی است که ارسطو مطرح کرد: "زندگی خوب چیست؟" فرمول من برای یک زندگی خوب به این صورت است: استفاده هر روزه از قابلیت های اختصاصی در حوزه های اصلی زندگی: کار، عشق، فرزندپروی، به منظور ایجاد خشنودی فراوان و زندگی اصیل.

v       

یک رسالت یا وظیفه انسانی تعهدی پرشور نسبت به کار به خاطر خود آن است. افرادی که یک رسالت دارند، کار خود را کمک به خوبی بیشتر، به چیزی بزرگتر از خود می دانند و در نتیجه دلالت های مذهبی کاملا با آن متناسب هستند. در این حالت کار به خودی خود و صرف نظر از پول یا پیشرفت، ارضا کننده است. وقتی پرداخت پول متوقف شده و پیشرفت هم به پایان می رسد، کار ادامه پیدا می کند. هر شغلی می تواند به یک رسالت تبدیل شود، و هر رسالتی هم می تواند یک شغل باشد.

کلید بازتعریف شغل ها، تبدیل آن ها به رسالت است. این چیزی بیش از شنیدن ندایی است که می گوید جهان از وارد شدن او در این حیطه خاص نفع خواهد برد. رسالت باید قابلیت های اختصاصی شخص را به کار بگیرد و در خدمت خوبی بالاتری باشد و تعهدی نیرومند هم با آن همراه باشد.

v       

عشق بسیار بیش از عاطفه ای است که در عوض آنچه که انتظار به دست آوردن آن را داریم، نثار دیگری می شود. قانون ملالت بار انسان اقتصادی، می گوید که نوع انسان اساسا خودخواه است. تصور می رود که ما درست همانند انجام یک معامله یا تصمیم گیری برای سرمایه گذاری در بازار سهام، در رابطه با یک انسان دیگر هم از خود بپرسیم که "او چه نفعی به من خواهد رساند" هر اندازه که انتظار نفع بیشتری را داشته باشیم، بیشتر بر روی آن شخص سرمایه گذاری خواهیم کرد. اما عشق، شگفت انگیزترین شیوه تکامل برای به سخره گرفتن این قانون است.

v       

"اکنون که در آستانه دریافت دانشنامه خود هستید، چه واژه ای در قلب خود دارید؟ نه یا آری؟" او ادامه داد من بر این باورم که در قلب هر کسی یک واژه وجود دارد و این فقط یک پندار احساسی نیست. من دقیقا نمی دانم که این واژه از کجا می آید، اما یکی از حدس های من این است که به تدریج و قطره قطره از واژه هایی که ما از والدین خود می شنویم شکل می گیرد. اگر کودک شما با هر حرکتی که انجام می دهد با یک "نه" خشمگینانه روبرو شود، او در زمان رویارویی با یک موقعیت جدید، انتظار دارد که با پاسخ "نه" با تمام تبعات فلج کننده آن و فراهم نشدن فرصت تسلط مواجه شود.

 

همه انسان ها مرگ آگاه هستند و تنها اندکی از ایشان مرگ اندیش اند. مرگ آگاهی که فصل ممیز انسان و دیگر موجودات مادی زنده است، نوعی آگاهی ذهنی است نسبت به اینکه اولا در حال مردنیم و هر لحظه در حال نابود شدنیم و ثانیا اینکه مرگ ما را نهایتا فرا خواهد گرفت و ما تسلیم آن می شویم. مرگ آگاهی نوعی باور است به پایان یافتن و همه انسان ها آن را دارند. برخی انسان ها علاوه بر مرگ آگاهی، مرگ اندیشی نیز دارند. مرگ اندیشی گونه ای اشتغال احساسی به مردن و مرگ است. اینکه جماعتی از مردم از مرگ می هراسند و گروهی مشتاق و عاشق آناند؛ همه نشان از مرگ اندیشی انسان دارد. احساسات انسان به مرگ گوناگون است و از این روست که هرکس دلمشغول آن شد، مرگ اندیشی خاص خود را دارد.

v       

نیچه معتقد بود گرچه مرگ پایان بخش زندگی است؛ اما مرگ اندیشی آغاز آن است، زیرا انسان با پی بردن به فرصت اندک حیات، به گونه ای شایسته زیست می کند. ارنست بکر نیز اعتقاد داشت یکی از نشانه های سلامت روانی انسان ها، مواجهه و پذیرش واقعیت است و چون مرگ مسلم ترین واقعیت حیات انسان است، اندیشیدن درباره آن نشانه سلامتی روان است. او می گفت به موازات مرگ اندیش شدن آدمی، ترس و هراس انسان از مرگ کمتر می شود.
در مقابل این نگرش کسانی چون اپیکور و فروید قرار دارند. آنان معتقد بودند که مرگ اندیشی کاری ناپسند و نشان از بیماری و اختلال روانی است؛ زیرا انسان هیچگاه در واقعیت با مرگ روبرو نمی شود. "وقتی ما هستیم، مرگ نیست و چون مرگ است، ما نیستیم." فروید می گفت برای مرگ و چیستی آن مفهوم و زبانی نیست و از این رو ما هیچگاه بدان آگاهی نمی یابیم. ما وقتی از مرگ سخن می گوییم، همواره از مرگ، همسایه در نظرمان می آید و تصویری از مرگ خودمان نداریم. او بر آن بود که مرگ اندیشان در عمق وجود از احساس عدم امنیتی خاص در حوزه ای غیر از مرگ در رنج اند و این در شکل مرگ اندیشی متجلی می شود.

v       

همه حماسه هایی که انسان در فرهنگ های مختلف آفریده، بر گرد یک انسان ماورایی ایجاد شده و آن قهرمان و پهلوان شکست ناپذیر و خستگی ناپذیری است که بی هیچ تردد و شکی به مواجهه مرگ می رود. آنچه قهرمانان را در حماسه بر صدر می نشاند و نگاه ها را بدان معطوف می سازد، هیچ چیز جز مواجهه جسورانه آنان با مرگ نیست. در حماسه ها همه قهرمانان، همگرا و همسو مایلند که به هدف غایی دست یابند: اوج افتخار. آنان می خواهند همانند خدا یا خدایان شوند؛ یعنی پیش از هرچیز، بی مرگ و جاودان باشند که این جاودانگی علی الاطلاق، خصلت الهی است؛ تا آنجا که با مفهوم خدایی، هم معنی است. میرایی و نامیرایی وجه متمایز انسان ها از خدایان است.

v       

گیل گمش هرچند مرگ را می شناسد اما با دیدن مرگ انکیدو از جاودانگی غیرشخصی ناشی از برآوردن حصار و بارو و نوشتن نام خود بر الواح واعمال قدرت و تسخیر سرزمین ها و... دوری می جوید و می فهمد که باید به جاودانگی شخصی برای ماندگاری حقیقی نائل شود. خودکامگی و شهرت و افتخار و زیاده روی و گزافکاری و اندازه نشناختن، هیچ کدام جایگزین خواست اصلی که جاودانگی است، نمی شوند. گیل گمش بنا بر تجربه می داند که از راه خشونت نمی تواند به زندگانی دراز و شکفتگی و تمامی ای که از چنگش می گریزند، دست یابد.

v       

انکیدو در بستر مرگ بر معصومیت از دست رفته خود و دورانی که در آغوش طبیعت می زیسته است و فارغ از هر آمیختگی، استقلال و خودسالاری داشته حسرت می برد و می گرید. او به این معتقد می شود که ورود به زندگی بشری به رنج بازپسین آن نمی ارزد و از این روست که خواستار بازگشت به طبیعت و اصل خود می شود. طبیعتی که هیچ خودآگاهی و مرگ آگاهی ای در آن نیست. این تصور که تنها آدمیان اند که می دانند می میرند، وی را از ورود به عرصه بشری پشیمان می کند و آرزویی را در وی می پرورد که کاش به میان انسان ها نمی آمدم و مرگ آگاه و مرگ اندیش نمی شدم.

v       

"مردمان به سبب لگام گسیختگی، خویشتندارند. گرچه این سخن بی معنی می نماید، ولی اگر نیک بنگری، خواهی دید که خویشتنداری بی پایه آنان جز این نیست. زیرا برای آنکه از لذتی بی نصیب نمانند از لذتی دیگر پرهیز می کنند و به عبارت دیگر چون اسیر یک شهوتند به شهوتی دیگر فائق می آیند و چون اسیر شهوت بودن جز لگام گسیختگی نیست، پس باید گفت آنان به سبب لگام گسیختگی، خویشتندار شده اند."
سقراط بر آن بود که عموم مردم از کثرت ترس، شجاع می نمایند و از ترس مصیبتی بزرگ تر به پیشواز مرگ می روند.

v       

شعار معروف سقراط، خود را بشناس تنها ژستی دینی و اخلاقی نبود، بلکه این آغازی بود بر درک حقیقتی که معبرش خود و درون کاوی های مستمر بود. گفته اند که از این شعار چهار نکته قابل استخراج است: خودت باش، خود را باش، خود را بشناس و خود را بهتر کن.
خودت باش یعنی هیچ گونه تظاهری به خاطر دیگران مکن. خودت را باش یعنی اینکه اهتمامت فقط نجات خودت باشد. خودت را بهتر کن یعنی خودشناسی برای خودسازی داشته باش. سقراط روح و روان خود را از طریق این چهار توصیه پاس می داشت و فربه می نمود و آن را از آمیختگی با عادات و جماعات دور می ساخت. این مراقبت دائم از خویش، فردگرایی کاذب را از میان می برد.

v       

سقراط میل به مرگ را در گرو داشتن تصویری خوشایند از آینده می داند. او معتقد است، مرگ یا نابود شدن است بدین معنی که کسی که می میرد، دیگر هیچ احساس نمی کند یا چنانکه می گویند، انتقال روح است از جهانی به جهان دیگر. اگر احتمال نخست درست باشد و با آمدن مرگ، نیروی احساس از میان رود و مرگ چون خوابی باشد که هیچ رؤیایی آن را آشفته نسازد، پس باید مرگ را نعمتی بزرگ بشماریم. این اندیشه که نماینده بزرگی چون اپیکور دارد، مرگ را راحت تمام رنج های بشری می داند. می توان مرگ را انتقال به جهانی دیگر دانست که در آن همه گذشتگان و نیکان در آن گرد آمده اند. سقراط معتقد است که پس از مرگ به دیدار خدایان و مردمان عادل و نیکبخت می رود. در آن زندگی است که نیکان بهتر از بدان زندگی می کنند.

v       

اینکه انسان در چه طریقی قرار گیرد کاملا درگرو این است که دل به چه بندد و عقل خود را در چه اموری به کار گیرد. اینکه عقل و دل نیز به کدام سو میل کنند به این بازمی گردد که ساکن چه جهانی باشند. کسی که خود را در جهانی می بیند که پایانش نابودی است و خوب و بد با مرگ در آن خاتمه می یابد، ناگزیر خود را به اولین امری که آن را عامل لذت می داند، تحویل می دهد. از این رو چنین انسانی به قواره محیط خود در می آید.
آدمی برای بیرون شدن از چنین میانمایگی برآمده از محیط، نیازمند مهاجرتی است به سوی عوالم نیازموده. این مهاجرت را تنها با سفری درونی می توان به انجام رساند. عموم انسان ها اهل حضرند و خصم سفر. کسی که سفر نکرده نمی داند که آن سوی مسکنش سرزمین های دیگری نیز موجود است.

v       

در تلقی دینی مرگ آینه ای است تمام نما که موجب می شود شخص بداند که در دنیا چه کرده است. این آینه هیچ دروغ نمی گوید و بد را بد و خوب را خوب نمایش می دهد. از این رو مرگ به خودی خود هیچ تصویری ندارد، این تصویر میرندگان است که می تواند زیبا یا زشت باشد.
"
ای مردم! هرکس روی زمین راه می رود، روزی درون زمین قرار خواهد گرفت. گذران شب و روز، عمرها را پایان می دهد. هر جانداری روزی خود را می خورد و هر دانه ای، خورنده ای دارد. ای مردم! شما خوراک مرگ هستید. هرکس گردش روزگار را مشاهده کند از مرگ غفلت نمی کند."

v       

هرچه در عالم ماده موجود می شود، سرانجام فاسد و زائل می گردد. در واقع کسی که می خواهد در دنیا فساد نیابد و نابود نشود، دوست دارد که در این جهان نباشد و گویی هم دوست دارد که زوال یابد و هم دوست ندارد که چنین شود و می خواهد که باشد و نباشد و این امری محال است و به ذهن هیچ عاقلی خطور نمی کند. همچنین اگر جایز باشد که انسان در این دنیا باقی بماند، آنان که پیش از ما زندگی می کردند، نمی مردند و اگر آنان در عین توالد و تناسل، نمی مردند؛ زمین گنجایش ایشان را نداشت.

v       

پشه ای که در بهار به دنیا می آید و در زمستان می میرد در تکه ای از گستره وجود این باغ چنان محو می شود که اساسا مجال این را نمی یابد که موقعیت خود را در آن دریابد و احاطه ای به مکان زیست خود بیابد. این تصویر دقیقا همان چیزی است که خیام از بودن انسان ها در جهان منظور دارد. انسان حادث میرا در تکه ای کوچک از جهان پیر و کهنسال پدید و ناپدید می شود و در عمری که در مقایسه با عمر و عظمت عالم، نفسی بیش نیست، زندگی می کند. انسان پدید آمده در این موقعیت، کتابی را می خواند که به تعبیر ابوطالب کلیم کاشانی، اول و آخرش افتاده و در دسترس نیست.

v       

می توان در مقام اثبات با عقل به مبدأ و معادی قائل شد؛ اما به راستی بیم مرگ نابودی چنان روان آدمی را در هم می پیچد که منطقیات و یقینیات عقلی را بی اعتبار می کند و در مقام ثبوت، روان آدمی را دستخوش طوفان هایی مهیب می نماید که هر یقین عقلی را در خود فرو می برد. خیام هرچند به عنوان حکیمی مشایی در مقام اندیشه ورزی به مبدأ و معادی قائل است، اما در مقام بیان احساسات، عواطف و هیجانات خود، متأثر از مرگ اندیشی ژرف، نمی تواند از حیث روان شناختی خود را به وجود مبدأ و معادی تسلی دهد و هماره مضطرب و مشوش و بی قرار است. خیام به عنوان انسانی مرگ اندیش دردی دارد که هیچ معلومی از مجموعه معلوماتش تسلی بخش آن نیست. او حال همه موجودات هستی و انسان ها را سرگردانی و حیرت می داند و کسی را نمی شناسد که به واقعیت دسترسی داشته باشد و از آن حکایت کند.

v       

خیام درباره جهان ماورای محسوس به صورت سلبی یا ایجابی، موضعی ندارد و به جای اثبات و رد هر مدعایی در این حوزه، موضعی لاادری گرانه اتخاذ می کند و قوای شناختی خود را برای اطلاع از چنین جهانی نابسنده می داند. او پاره ای از امور هستی را غیرقابل شناخت می داند؛ از این رو به آن ها به مثابه سر و راز می نگرد؛ رازی که متعلق هیچ فهم بشری ای نیست. او از حیث معرفت شناختی نگاهی حداقلی به دایره معلومات بشری دارد و از این رو، ورود به بسیاری از مباحث مطرح شده در دین، فلسفه، عرفان و نظایر آن را در محدوده توانایی و دانایی خود و دیگر انسان ها نمی داند.

v       

مرگ اندیشی خیام موجب شده که بسیاری از مباحث نظری انتزاعی میان متفکران برای او نه جذابیتی داشته باشد و نه سودی. برای نمونه به بحث حدوث و قدم عالم که از جمله معضلات کلامی و فلسفی قرون متمادی بوده به عنوان مشتی از خروار مباحث نظری انتزاعی بی فایده یاد شده و توصیه شده به جای این مباحث، باید به زندگی و خوشی های آن توجه کرد: "تا کی زقدیم و محدث امیدم و بیم؟ / چون من رفتم، جهان چه محدث چه قدیم"
این باور را او حتی درباره دانش های ما از جهان محسوس مد نظر دارد و می گوید کدام عالم و اهل دانشی را می شناسیم که دانش هایش از جهان پیرامون تلخی زیستنش را کمتر کرده باشد. او حتی درباره کفر و دین نیز موضعی چنین دارد و بر آن است که در این امور وارد نشود و به جای پرداختن به آن ها، به زیستن شادمانه خویش فارغ از همه این امور بپردازد: "فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است / می خوردن و شاد بودن آیین من است."

v       

تغییر در عالم، به ما می گوید که شما پیش از این نبوده اید و پس از این نیز نخواهید بود و برای دنیا بود و نبود شما اهمیتی ندارد که اگر اهمیتی داشت با شما به گونه ای دیگر مواجه می شد و شما را حفظ می کرد و با نوع بشر رفتاری را نمی کرد که با گیاهان و جانوران می کند.
با اینکه خیام از آمدن به دنیا و زیستن و مرگ در آن خشنود نیست؛ اما به هیچ روی از زندگی و لذات آن بیزاری نمی جوید و از آن کناره نمی گیرد. مرگ اندیشی عمیقا او را زندگی اندیش کرده است و نابودی، او را به بودها و بهره مندی از آنها سوق داده است. هرچند مرگ آگاهی و مرگ اندیشی وی را به حال خود رها نمی کند؛ اما او در مقام آن است که فرصت یگانه زیستن در دنیا را به خوش ترین وجهی سپری کند و نگذارد چیزی که هنوز نیامده، اکنون و حال وی را تلخ و تیره نماید.

v       

عوارض ثروت و قدرت از منظر خیام به گونه ای است که مجال خوش بودن و لذت بردن را از آدمی می ستاند؛ از این رو او تنها اندازه ای از کوشش برای دنیاداری را مجاز می داند که اسباب خوشی را مهیا سازد و موجبات پراکندگی خاطر را فراهم نکند.
تصویری که او از خوشی دارد بیش از همه به خاطری مجموع و یاری مهربان مربوط است و مراد وی به هیچ روی افراط در خوردن و نوشیدن و لذت جنسی و... نیست و لذت گرایی سنجیده ای است که تنها برای قانعان مهیا می شود:
در دهر هر آنکه نیم نانی دارد / وز بهر نشست آشیانی دارد / نه خادم کس بود، نه مخدوم کسی / گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

v       

طبیعت و روییدنی های آن برای خیام یادآور مرگ پیشینیان و بی توجهی دنیا به نابودی آنان و زیبایی ها و آرزوها و طرح هایشان است. خرمی گل و سبزه و بلندای سرو، او را به یادگلرویان و سروقدان می اندازد و وی را دچار افسوسی از پوچی عالم می نماید.
خیام نمی تواند به حیات برآمده از خاک دنیا خوشدل و حتی دلخوش باشد. او زمین را مادری می بیند که فرزندان خود را پس از یافتن کمال، می بلعد. زمین هرچه را می رویاند می خورد و هر تولدش، پیام آور مرگ است؛ از این رو اگر خاک زمین ابر شود و ببارد خواهید دید که خون هزاران انسان از آن می چکد و این مادری خونخوار است.

v       

در نگاه عارفانه، زندگی ها و مرگ ها نشان از نوشدگی دمادم است. نظام هستی، امری ثابت و ساکن نیست و عارف همه جهان را در تبدل و دگرگونی مدام می بیند. جهان لحظه ای به قرار پیشین نیست و آنچه لحظه ای پیش بوده، اکنون دیگر صورت قبلی را ندارد و مرگ قبلی، تولد بعدی را در پی داشته و همین است که چیزی برای توقف و ایستایی و ملال ناشی از آن وجود ندارد. مولانا ملال را محصول تکرار و کهنه دیدن می داند و می گوید که مرگ دمادم در هستی، زندگی های دمادم را در پی دارد و از این رو اگر کسی درست در عالم بنگرد، همه امور هستی همواره در حال نو شدن است.
در این بیکران، دائم چیزهایی از جهان غیب بیرون می آید و چیزهایی به غیب باز می گردد. او می گوید همین که دائم چیزهایی به هستی مادی قدم می گذارد و چیزهایی از آن خارج می شود، نشان از آن دارد که عالم بی منتهایی در ماورای این جهان وجود دارد و زندگی و مرگ ها در سایه آن باید تفسیر شود: چیست نشانی آنک، هست جهانی دگر / نو شدن حال ها، رفتن این کهنه هاست

v       

بسیارند کسانی که به وقت مرگ، مهیای مرگ نیستند زیرا به محدود بودن زندگی و در رسیدن مرگ توجهی نداشته اند. بخش مهمی از ارزش حیات، به محدود بودن آن است. در یک تشبیه این جهانی می توان گفت که عمر، سنگ ریزه های بیابان نیست که فراوان و بی ارزش باشد، بلکه الماسی منحصر به فرد است که نادر و ارزشمند است. این مطلب را وقتی درمی یابیم که مجال زیستن را محدود می بینیم. مولانا می گوید در دنیایی که همگان گرفتار روزمرگی اند و مجموعه ای از کارهای تکراری را انجام می دهند اگر انسان نمیرد، بیهودگی و ملال همگان را دربر می گیرد و هیچ کس به نحوی زندگی نمی کند که گویی روزی باید پاسخگوی رفتار خود باشد.

v       

مولانا معتقد است آنچه برای انسان توانایی مستمر بیاورد مستعد آن است که او را در مقابل خدا قرار دهد و موجبات استغنای او را از پروردگارش فراهم آورد. عارف به اهمیت عنصر عجز و فقر در دفع احساس استغنا نسبت به حق واقف است و می کوشد به اموری که تلقین عجز می نمایند توجه ویژه داشته باشد. مولانا در سه امر این مهم را به قوت می یافت: خدا، عشق و مرگ. این سه عمیقا در نشان دادن موقعیت ضعف آدم خاکی به وی کارآمدند.

v       

ارسطو گفته است که تا پیش از مرگ یک شخص نمی توان معلوم کرد که آیا وی زندگی خوبی دارد یا نه؟ این بدان خاطر است که هیچ امری قدرت تحلیل وضعیت انسان را با نگاهی تماشاگرانه چون مرگ ندارد. در مرگ ایوان ایلیچ نیز می بینیم که هرچند وی از دوران کودکی درباره مرگ انسان ها سخنانی شنیده است، اما هیچگاه به نحوی زندگی نکرده که گویی می میرد. او در کلاس های منطق و فلسفه در بحث از شکل اول قیاس های منطقی مکرر شنیده که کایوس انسان است و انسان میراست؛ پس کایوس میراست. این موجب شده که او از کودکی به نحو منطقی صدق این گزاره را در باب کایوس بپذیرد، اما خودش به نحوی زندگی می کند، که وقوع آن را گمان نمی برد. تمام کسانی که در اطراف ایوان ایلیچ اند بر آن اند که تنها اوست که مرده و نه آنان. این "دیگران" اند که می میرند نه "من". این اندیشه است که همیشه مرگ را ناگهانی می کند، وگرنه مرگ هیچ مرگی ناگهانی نیست.

v       

یکی از مهم ترین فصول مرگ ایوان ایلیچ مربوط به بی معنایی و بیهودگی بسیاری از سنت های مراسم خاکسپاری است. هرگونه احساس و اندیشه واقعی در اینجاست که قربانی عادات می شود. خرید قبر ۲۰۰ روبلی، آوردن دسته سرود خوان و صلیب کشیدن دائم چیزی است که زن ایوان را نیز کلافه و درمانده کرده است. "تسلیت گفتن" و نه "تسلیت دادن" نیز از طنزهای عمومی ای است که در این مراسم بسیار مضحک می نماید. وقتی کسی می میرد، کسانی که واقعا به آن شخص علاقه مندند و از مرگ متأثرند؛ نیازمند تسلیت دادن اند و این غیر از جملات کلیشه ای است که در این مراسم توسط همگان بیان می شود.

v       

مرگ به همه این در نظر نگرفتن ها بی اعتناست و این بار قصد ایوان کرده است. در ابتدای فهم بیماری ای که موجب مرگش می شود، وی آن را قابل رفع می داند و از این رو به طبیبان بسیار حاذقی روی می آورد. این پزشکان بهترین نمودار انسان هایی هستند که ما گمان می بریم در پناه علم و قدرتشان از بسیاری آفات مصونیم. اما غافل از اینکه در امور شخصی انسان، تمسک به جماعت، فریب آفرین است. مرگ حتی اگر به صورت دسته جمعی نیز صورت پذیرد، کاملا شخصی است و باید در حیات با آن به نحوی رابطه برقرار کرد نه آنکه آن را نادیده انگاشت و یا در پناه دیگران آن را پنهان کرد. در هیچ تنهایی ای چون مرگ، انسان با تمامیت خود روبرو نمی شود. از این روست که برای بسیاری وحشت آفرین است و برای برخی بهجت آور. این بستگی تام به این دارد که "خود" و "من" انسانی چه شده باشد.

v       

ایوان در بیماری سخت خود نه تنها به مرگ می اندیشد، بلکه به دیگر دردمندان و مردگان نیز متوجه می شود. این توجه به دیگران هم التیامی است برای اینکه این تنها من نیستم که رنج و درد آزارم می دهد و دیگران نیز در درد و رنج کشیدن با من شریک اند. بیماری کشنده ایوان به وی آموخته که اگر در این حیات دنیوی به واسطه شغل و پاره ای برخورداری های خاص از قاطبه مردم دور افتاده است و خود را برتر از ایشان دانسته، اما با ورود مرگ تمام جهات غیر مساوی به جهتی مساوی مبدل شده است. مسأله آدمی در کل حیاتش نه لذت بیشتر است و نه زمان طولانی تر بلکه مسأله هستی و نیستی است. بودن و نبودن و نه داشتن و خواستن.

v       

دیگران در مقابل سیل دردها و پرسش های دردافزای وی تنها استراحت و خوردن مخدرات را توصیه می کنند. گویی بس نبوده عمری طولانی در تخدیر و به خواب زدن برای وی که این لحظات پایانی را هم باید به تخدیر و بیهوشی بگذراند. تزریق مرفین در این داستان می تواند تمثیلی از جایگاه دیگران در حیات فردی ما باشد. دیگران را دعوت می کنیم تا حریم فردی و خصوصی ما را نیز به حریم عمومی تبدیل کنند. کوچک شدن حریم فردی به آسیب پذیری روانی انسان منجر می شود تا آنجا که اگر به هر دلیل ناگزیر به رجوع به خویش شویم، از خود احساس ملال و وحشت می کنیم.

v       

فرد، فارغ از اینکه اعتقاد دینی داشته باشد یا نه، خود را عاجزتر از آن می یابد که علیه حقایق مشهور و مقبول خلق موضعی شخصی بگیرد. انسان وقتی به محدودیت خود پی می برد، می کوشد با امر نامحدود ارتباط برقرار کند و یا دست کم وجود او را به سود خود می داند. شاید بتواند از این تنگنا بگریزد و بتواند با او معامله کند و زندگی تازه ای بستاند یا معنایی برای محدودیت وجودش به دست آورد. جالب این است که ایمانی که فرد مستعد آن می شود، او را به تمام امور دیگر مشکوک می کند. اساسا این گونه شکاکیت روانی، ناشی از سکونت در جهان دیگری است که دیگران از آن بی خبرند.

v       

تولستوی بیان می کند که مرگ، خودش دوست داشتنی است اما آنچه مرگ و یادکرد آن را ناخوشایند کرده، نوع زندگی کردن ماست. زندگی را از اول زیست می کنند و از آخر می خوانند. توصیه ای که تولستوی برای رسیدن به زندگی خوب و متعاقب آن مرگ زیبا دارد چیزی جز تقرب به طبیعت و راستی و پرهیز از تصنع و دروغ نیست. زندگی مطلوب از منظر وی هیچ حقیقتی را نادیده نمی گیرد حتی مرگ را.

v       

جدا از سرخوردگی انسان جدید از استیلای دین و سنن نهادینه در دوران پیشامدرن، ناکارآمدی تأملات مابعدالطبیعی در عرصه زندگی فردی و اجتماعی یکی از دلایل کنار گذاشتن بسیاری از امور از جمله اندیشیدن به مرگ بود. هم چنین مسأله شدن مرگ برای علم، آن را به یکی از پدیده های قابل شناخت و مشاهده برای علوم تجربی تقلیل داد و موجب آن شد که این مسأله "همه - انسانی" از کانون توجه اندیشه بشر در ساحت عمومی بیرون رود.
البته منظر خوشباشانه مدرن نیز در فراموشی یا دست کم، بیرون کردن اندیشه مرگ از دغدغه های اولیه انسان، دخالت مستقیم دارد. انسانی که نوعأ اهل خواستن است در میان این همه رفاه و برخورداری ای که دوران جدید به او ارزانی داشت، عین خواستن شد و معلوم است که هر آنچه این خواسته ها را تهدید کند، حتی اگر حاق واقع نیز باشد و انسان نیز بدان علم یقینی داشته باشد، دشمن اوست.

v       

هایدگر مرگ را امری کاملا مخصوص انسان می داند و بر آن است که حیوان ها قابلیت مرگ ندارند؛ بلکه تنها نابود می شوند. او بر این باور است که هر انسانی که به مرگ نیاندیشد، در انسان بودن او خللی است. وی حتی از این هم فراتر می رود و از انسان، مطالبه فکر اصیل در این باب می کند. اما وی معتقد است که عموم انسان ها به جهت فرورفتن در محیط و آداب و رسوم آن به نحو جمعی ای می اندیشند و آن تفرد فکری از آنان ستانده شده است.
انسان ها از مرگ حتی هراس واقعی ندارند و هراسشان نیز میراثی جمعی است. از این روست که از مرگ بیشتر از آنکه به ابعاد شخصی و درونی اش بپردازند، متوجه سنن و مراسم آن اند. آنان همواره با مرگ دیگران روبرویند و این برایشان بزرگ ترین تسلی خاطر است. مرگ حتی اگر به صورت دسته جمعی و گروهی باشد، واقعه ای است شخصی، تکرارناشدنی و غیر قابل آموزش.

v       

هایدگر بر آن است که دازاین را از هرروزگی میانمایه غیر اصیل و عادی خود جدا سازد تا به "رو- به- مرگ" بودن به منزله ویژگی تعیین کننده وجود دازاین برسد. دازاین اصیل می پذیرد که مرگ اصیل رخدادی نیست که زمانی در آینده اتفاق بیافتد. بلکه ساختاری بنیادی و جدایی ناپذیر از "در- جهان- بودن" اش است. از این منظر مرگ نشانه ای در پایان تجربه ما نیست و نه حتی واقعه ای که بتوانیم خود را برای آن آماده کنیم بلکه ساختاری وجودی و درونی است که قوام بخش خود وجود ماست. وی مرگ را جزء ذاتی حیات می'داند نه امری زائد بر آن. وی خطرناک ترین تصور از مرگ را آن می داند که آن را امری بیرونی بدانیم که روزی هم به سراغ ما خواهد آمد.

v       

در مواجهه با مرگ، انسان به "واقعیت نیستی" و به تعبیر دقیق تر "نیستی واقعیت" نائل می شود. در دلشوره، جهان هست ها، جهانی که ما زندگانی روزانه مان را بر آن مبتنی می کنیم، جهانی که بر آن تکیه می کنیم و جهانی که خودمان را به طور عادی با آن تعریف می کنیم، از کف می رود و نگرش ما به نگرشی بی اعتنا به جهان هست ها تبدیل می شود. هنگامی که همه اشیاء و ما در بی اعتنایی فرو می رویم و هست ها دیگر پاسخی نمی دهند. چنین مواجهه ای با نیستی در دلشوره زبان ما را بند می آورد و ما از نزدیک بودن آن متعجب می شویم. ما در رویارویی با نیستی در واقع به فهم حدود عقل و منطق می رسیم. این دو در مواجهه با نیستی ناتوانند، زیرا نیستی دقیقا چیزی است که عقل و منطق نمی تواند آن را همچون موضوعی در برابر خود بیانگارد.

v       

"تنها یک مشکل به راستی جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است. داوری اینکه زندگی ارزش زیستن را دارد یا نه بستگی به پاسخ این پرسش اساسی فلسفی دارد و پرسش های سرگرم کننده دیگر از جمله اینکه آیا دنیا سه بعدی است یا روان ۹ یا ۱۲ مقوله دارد، به دنبال آن خواهد آمد."
کامو مدام در پی یافتن تبیین جایگاه انسان در جهانی بود که وی آن را کاملا در مقابل احساسات و خواسته های انسان ها صامت می دانست. وی معتقد بود که فوری ترین مسأله انسان این است که تبیینی برای زیستن خود در این عالم داشته باشد، بی آنکه بخواهد از طریق مابعدالطبیعه و دین خود را فریب دهد.

v       

کامو خدای کاملی را که خالق نقصان است، تناقض آمیز و پارادوکسیکال می داند. او همچنین تصور خدای قادر کامل مهربان را متناقض می داند و بر آن است که چنین قدرت مطلقی در وی، خود رأیی و بی اعتنایی نسبت به دیگران را موجب می شود و چنین موجودی نمی تواند خدا باشد. او سه امکان را درباره خدا در نظر می گرفت که هر سه شدید وی را به خشم می آورد: ١. اینکه خدا نیست و بشر در جهانی بی اعتنا به نیازهایش رها شده است. ۲. آنکه خدا خاموش است. ٣. اینکه خدا تنها با برخی گزیدگان سخن می گوید و نجاتشان می دهد و بقیه را نادیده می گیرد. وی پناه جستن انسان ها به خدا یا خدایان را از ناحیه برخی از آنان تنها ناشی از یافتن معنایی برای زندگی پوچ خود می داند.

v       

طرح وارگی عالم و انسجام آن را فریبی می داند جهت جعل معنایی که نیست. اینکه هرکس هدف و معنای زندگی خود است، منجر به نوعی زیستن خام می شود. فرد به گذشته و آینده بی توجه است؛ چنانکه به دیگران و اندیشه ها و روش های آنان. از این روست که "بیگانه" بهترین وصف برای اوست. فردی که زندگی اش امتداد ندارد و بریده بریده است و چون هیچ چیزی در جهان او را به خود نمی خواند، به هر نحو که عمل کند برایش نیکوست و جدال در باب خوب و بد و احیانا خوب و خوب تر کاملا برایش بی وجه است.
او را هیچ فریبی خوش نمی کند، چون برای فریب خوردن نیز بایستی به ارتباط برخی امور عالم به هم معتقد بود. در حالی که اساسا هیچ ارتباط معناداری برای وی مفهومی ندارد. وی دچار هیچ حسرتی نمی شود، چون چیزی در بیرون وی نیست که او دوست داشته باشد. جالب اینکه خودکشی برای این فرد امری احمقانه است، چون وی برای معنادهی به حیات خود به چیزی جز خود دلبسته بوده و چون معنایی در حیات خود نیافته به خودکشی دست یازیده است.

v       

پوچی کامو دستاوردهای فراوانی داشت. وی معتقد بود انسان پوچ بی آنکه اعتقادی به دین و مسلک خاصی داشته باشد، می تواند راستگو و قابل اعتماد باشد. چون پوچی اقتضایی دارد و آن این است که هیچ چیزی برایش بیش از چیزی دیگر نیست تا به خاطر آن دروغ بگوید و نابکاری نماید. یکی دیگر از ویژگی های پوچی کامو حذف روابط علی- معلولی در عالم است.
مرگ اندیشی کامو، ارج خاصی به زندگی بخشیده بود و گونه ای غنیمت شمردن دم را در او موجب شده بود. "بیشینه کردن این خیر فی نفسه مطلوب است و راه آن هم این است که یاد بگیریم امروز را دریابیم و با لذت، زندگی را لحظه به لحظه بنوشیم." ولی در لحظه حال بودن و از دم نهایت استفاده را بردن در گرو آن است که ما به راستی بتوانیم در آن دم باشیم.

v       

کامو هر امر بیرونی برای معنابخشی و رهایی از پوچی چه به صورت کشف حقیقت و چه جعل معنا را ناکارآمد می داند. چیزی که در کامو قابل توجه است، میل به زندگی کردن در این عالم است. او حتی از زبان شخصیت داستانش می گوید که حاضر است تا همیشه در تنه درختی بایستد و هیچ مجالی برای فعالیت نداشته باشد، اما زنده باشد و زندگی کند. از نظر وی اهمیت زندگی وقتی بیشتر معلوم می شود که می فهمیم مرگ در راه است و مرگ نیز پیام آشکاری دارد و آن این است که هیچ مصلحت و منفعتی در زندگی نیست که انسان به واسطه آن، خود را از اصل زندگی منع کند.

 

انسان ها خواست ها و مطلوب هایی دارند بزرگ تر از آنچه این جهان می تواند تأمین کند، از سوی دیگر، علم جدید به هیچ وجه کاری به این تصور ما ندارد که امیال و آرزوهای انسانی اهمیتی دارند یا ندارند. علم جدید بر ما عالمی را آشکار می کند که آدم ها را به حساب نمی آورد. هیچ گاه به ما نمی گوید چه چیزی ارزش ذاتی دارد؛ هیچ گاه هیچ مقصودی را نمی نمایاند. هرچه علم پیشرفت کند و چیزهای بیشتری را در دایره خود بگنجاند، انسان ها در عالم بیگانه منزوی تر می شوند. امروزه خود انسان ها موضوع پژوهش علمی قرار گرفته اند و خودشان هم دارند از ارزش و معنا تهی می شوند.
اولین حرکت پاسکال تثبیت دوباره اعتبار دین است. او نشان می دهد که دین درک عمیق و دقیقی از آدم ها دارد. از این رو، دین به سبب آنچه درباره آدم ها به ما (انسان های سرگشته و سردرگم) می گوید، دست کم سزاوار اعتنا و بررسی دقیق است.

v       

"چه گونه است که آدم علیل آزارمان نمی دهد اما ذهن علیل [آدم نفهم] آزارمان می دهد؟ آدم علیل تشخیص می دهد که ما داریم راه می رویم، اما ذهن علیل می گوید که این ماییم که می لنگیم."
پاسکال می افزاید که به حقیقت نمی توان رسید مگر آن که حقیقتا صادق باشیم.

v       

هر وقت که می خواهیم بر عظمت خود تأکید کنیم، نفس سفله و بزرگی عالم ما را از بلندی ها پایین می کشد؛ و هر وقت که بر حقارت و کوچکی ما تأکید می شود، تمایزی که ما با بقیه طبیعت داریم نمی گذارد این ارزیابی را بپذیریم. هیچ تئوری فلسفی یا روان شناسانه ای نمی تواند به ما بگوید چیستیم: بزرگ یا کوچک. اما دین با تصدیق کردن دو لایه یا مرتبه واقعیت- یکی لایه یا مرتبه طبیعی و دیگری لایه یا مرتبه ماوراء طبیعی می تواند به این دو قطب متضاد معنا ببخشد.
نمی توانیم عظمت یا حقارت مان را بر مواهب طبیعی مبتنی کنیم، زیرا محدودیت هایی داریم و فانی هستیم، اما عظمتی که بر تقدیر ماوراء طبیعی مبتنی باشد تحت تأثیر این محدودیت و فناپذیری قرار نمی گیرد. اگر مبنای عظمت ما عطیه الهی باشد، تصور ما درباره انسان ها ابعادی ماوراء طبیعی پیدا می کند.

v       

"بدبختی است دانستن این که بدبخت هستیم، اما دانستن این که بدبخت هستیم عظمت دارد." پاسکال معماها و تناقض هایی درباره خودمان برای ما طرح کند تا به فکر فرو برویم که ماهیت حقیقی ما چیست. سپس نشان می دهد که آنچه خارج از دین برای ما فهم ناپذیر است از منظر ماوراء طبیعی دارای معنایی است. پاسکال برای آن که ما را به حقانیت دین مجاب کند، اولا محدودیت های عقل ما را نشان می دهد و ثانیا ما را رهنمون می کند به آن روشنایی فکری که حقانیت دین به ذهن ما می بخشد. بدون حقانیت دینی، از یک سوی معما به سوی دیگر نوسان می کنیم و مدام در حیرت می مانیم. به این ترتیب، عقل ما به ما نشان می دهد که کجا باید تسلیم حقیقت دینی شد.

v       

درست است که ایمان از عقل پدید نمی آید، اما ایمان ما معقول است، زیرا حقیقت دینی عقل ما را به اموری آگاه می سازد که در غیر این صورت سبب سردرگمی ما می شوند. مطالعه در باب طبیعت آدمی با کمک عقل لازم است، زیرا بدون آن، عقل ما آن آگاهی را از حقایق دینی دریافت نمی کند که ما با ایمان از آن برخوردار می شویم. بدون این مطالعه و این آگاهی یافتن، تسلیم شدن (ایمان آوردن) به دین نادرست است - مبتنی است بر مبانی کاذب، مانند ترس، با این تصور اشتباه که دین وعده پاداش های دنیوی می دهد. "شیوه خداوند، که همه چیز را با محبت برقرار می سازد، نشاندن دین در اذهان ماست با استدلال های معقول و نشاندن دین در قلوب ماست با فیض؛ اما نشاندن دین در قلوب و اذهان با زور و تهدید، نشاندن دین نیست بلکه نشاندن ترس است."

v       

برای کسانی که صرفا با فکر و عقل به جست و جوی خدا می روند، باز خدا نهان است؛ مرتبه ماوراء طبیعی مرتبه عشق است، نه عقل. از نظر پاسکال، براهین و برساخته های فکری ما را به خدا نمی رساند یا در موارد معدودی ممکن است برساند. بدون عشق ما خدا را نمی شناسیم. برای شناختنش باید با او ارتباط برقرار کنیم. همان طور که تسلیم کردن عقل به ایمان، قبل از آن که عقل فهم ناپذیری ما و بدبختی ما را کشف کند، عمل مستبدانه ای است، توقع رسیدن به خدا بدون ایمان نیز عمل مستبدانه ای است. برای کسانی که بدبختی خود و محبت الهی را می شناسند، وجود طبیعت و نظم طبیعت دال بر وجود خداست. پس باید توالی صحیح را دنبال کنیم تا مراتب مختلف واقعیت را خلط نکنیم. در غیر این صورت، حتی در آن بر ساخته های فکری که در آن ها گفته می شود خدا حضور دارد، خدا غایب خواهد بود. آنچه معلوم و شناخته است به مرتبه ذهن و عقل تنزل می یابد؛ عظمت خدا را نمی توان در ظرف برساخته های بشری جای داد.

v       

خدا خود را مبهم می نمایاند زیرا می خواهد ما را با اختیار خودمان رستگار کند نه با اجبار و استبداد. خدا اگر خود را با عظمت زمینی می نمایاند، به شیوه دنیوی ما را مسخر می کرد؛ اگر می خواست با نمایشی از حقیقت ما را مسخر کند، غیر مجازی و لذا بدون ابهام می بود. عقل ما هم مجاب می شد ولی ما همچنان از عشق و محبت محروم می بودیم. "خدا می خواهد بر خواست و شوق تأثیر بگذارد نه بر ذهن و عقل. محبت کامل به ذهن و عقل مدد می رساند و به خواست و شوق ضرر. غرورشان را بشکن."

v       

خیلی وقت ها طوری با ایمان برخورد می کنند که انگار متعلق به مرتبه طبیعی است. در طریق عینیت ما تعقل می ورزیم و شواهد را به حساب می آوریم بی آن که ماهیت بشری یا بدبختی خود را منظور کنیم. اگر شواهد متقاعدکننده باشند، مسلما معتقد می شویم که مدعاهای دین صادق اند. اگر شواهد متقاعدکننده باشند دیگر به ایمان نیاز نیست، زیرا دانسته ایم که مدعاها صادق اند. اگر این رویکرد را ادامه بدهیم، چنانچه شواهد مؤید مدعاهای دینی کافی نباشند، آن گاه برای تأیید مدعاها به ایمان نیاز داریم. برای پر کردن فاصله میان مدعاها و شواهد از ایمان استفاده می کنیم. اما اگر این فاصله زیاد باشد، آن وقت خیلی ها نتیجه خواهند گرفت که داشتن ایمان نامعقول است. این دقیقا طرز فکر بسیاری از آدم های روزگار ماست: فاصله میان مدعاهای دینی و شواهد صدق آن ها آن قدر زیاد است که عقل نمی پذیرد ایمان داشته باشیم.

v       

استعداد شاعرانه کیرکگور او را به درک این نکته می کشاند که هیچ نوع انتقال طبیعی به ایمان دینی به واسطه عقل یا عواطف صورت نمی گیرد. عقل ما می تواند به ما نشان بدهد که چه گونه دین در ورای عقل ماست. می تواند به ما نشان بدهد که ایمان دینی شاخه ای از روح آدمی نیست، جزئی از تکامل ذاتی و طبیعی روح آدمی نیست. به بیان مختصر، اگر شهامت و صداقت داشته باشیم و از عقل تبعیت کنیم، عقل می تواند به ما نشان بدهد که باید خود را از همه قید و بندهای بیرونی و درونی خلاص کنیم و با فردیت محض مان یکه و تنها بایستیم تا شاید حقیقت دینی برای ما معنا پیدا کند و امید و شادی به ارمغان بیاورد. بدون این سیر کاملا شخصی نمی توانیم مسیحی بشویم. باید بشویم فرد- آماده قبول مسئولیت در قبال آنچه هستیم، بدون هر گونه عذر و بهانه یا قید و بند بیرونی- تا زندگی دینی به امکانی حقیقی بدل بشود.

v       

زندگی زیباشناسانه فاقد پیوستگی است، فاقد چیزی است که آن را متصل نگه دارد، زیرا که این زندگی عملا جست و جویی همیشگی برای رسیدن به نوعی ارضاست. نوعی شهوت التذاد وجود دارد. این زندگی بر امور تصادفی مبتنی است. یعنی تصادفا از یکی از این مواهب برخوردار شده است، و تصادفا هم این مواهب را نگه داشته است. زندگی مبتنی بر تصادف با هر حادثه و تصادفی ممکن است به باد برود.
قضاوت زیبایی شناس درباره چیزها مبتنی است بر جالب بودن آن چیزها. تلقی و نگرش او به همه اشیا، رویدادها و آدم ها خلاصه می شود در این نکته که این ها جالب هستند یا نه. خوب بودن یا بد بودن موضوعیت ندارد. مسئله صرفا این است که "آیا برای من جالب است؟" زیبایی شناس می خواهد شیفته بشود، به تلاطم بیفتد، به هیجان در آید، سرگرم بشود، چنان نیازمند امور خارق العاده است که این نیازمندی یک عمر بر او فرمان می راند.

v       

شخص اخلاقی کسی است که زندگی اش تابع چیزی است که او وجدانا درست و نیکو می داند، و از همین رو، موفقیت او به آنچه در خارج اتفاق می افتد بستگی ندارد بلکه به عزم و نیت او در عمل به وظیفه و تکلیف بستگی دارد. عرصه زندگی، افت و خیز آن، هیجان آن، جاذبه آن، صرفا از بیرون نمی آید بلکه از درون نیز می آید. این عرصه کف نفس است، مهار کردن امیال و انگیزه ها، به نحوی که آدمی زندگی خود را در جهتی پیش ببرد که به تکلیف و وظیفه عمل کند. زندگی اخلاقی معنادار است. زندگی پر از چیزهایی است که اهمیت دارند، زیرا کسی که درست عمل می کند و طالب نیکی است با معنا عمل می کند. دنیا فقط چیزهای جالب یا غیر جالب ندارد، بلکه چیزهای خوب، درست، گرانبها، باارزش، بد، منفور و ناشایست نیز دارد. عرصه دنیا پر از ماجراست، زیرا شخص اخلاقی تعارض نیک و بد را می بیند و در دنیای معناداری عمل می کند که معنای خود را به او نیز انتقال می دهد.

v       

زندگی اخلاقی مبتنی است بر کاری که همه می توانند بکنند، یعنی تلاش برای شرافتمند بودن و امین بودن. زیبایی شناس باید چیزهایی را جذاب کند تا زندگی اش جالب بشود زیرا زندگی عادی بسیار کسالت بار است. ولی برای شخص اخلاقی همه چیزهای عادی و معمولی اهمیت دارند. برای شخص اخلاقی، معلمی که هر روز درس می دهد کارش به اندازه صعود به قله اورست اهمیت دارد. حفظ شور و شوق، غیرت و علاقه در برابر لجاجت، بی اعتنایی، تربیت و فرهنگ ضعیف و ذهن های محدود، همان همت و کوششی را می طلبد که در کوهنورد هنگام فشار آوردن به ماهیچه ها و به کار انداختن فکر برای صعود مشاهده می کنیم.
"
آدم با افزایش سن و سال یاد می گیرد که به دیده اعجاب و احترام جدیدی به بشر نگاه کند: آخر، قهرمانی های پنهان روزمره بی شمارند." امکان ندارد با چشم های باز و با ذهنی همدلانه در جهان سیر کنید و دیر یا زود در نیابید که یکی از برترین افتخارهای جهان عبارت است از همان همت و غیرتی که خیل مردان و زنان، کاملا هم گمنام، در برابر دشواری هایی که می خواهد دل شان را خالی کند از خود نشان می دهند.

v       

می توانیم با اشتغالات نوبه نو با ملال بجنگیم و یأس را پس برانیم، اما ملال مدام بازمی گردد. یک راه دیگر برای مواجهه با ملال و یأس این است که تصمیم بگیریم اخلاقی بشویم. ما با تصمیم گرفتن و انتخاب کردن به هویت خود شکل می دهیم. خودمان آزادانه تعیین می کنیم که مبنای زندگی مان چه باشد و تصمیم می گیریم که زندگی بر اساس امور تصادفی، آنی، جالب، مطبوع، پراکنده و خارجی را رها کنیم.
انتخاب کردن مبنای زندگی یعنی تبدیل شدن به فرد؛ یعنی خاتمه دادن به پذیرش منفعلانه زندگی مبتنی بر حال و هوا و خلق و خو، هوا و هوس، سلیقه و ذائقه، و اوضاع و احوال؛ چیزهای جالب و مطبوع، فی نفسه، اولویت هایی پیش نیستند، و اولویت های شخصی معنا و اهمیتی ندارند، هرچند که شاید نامتعارف و جالب و خارق العاده باشند. اخلاقی زیستن یعنی زندگی کردن در دنیایی که در آن، زمان بار گران به حساب نمی آید، زمان چیزی نیست که باید پرش کرد، چیزی نیست که از گذر آن باید ترسید. در زندگی اخلاقی، حیات و عمل مان در هر لحظه ای از زمان معنا دارد، حتی در لحظه های ملال، زیرا پایبندی و وفاداری شرط ثابتی است و ما هر روز که می گذرد عملا به توفیق خود می افزاییم.

v       

عشق بشری ممکن است به نفرت تبدیل بشود. نفرت، عشق ویران شده است. عشق بشری نمی تواند همه چیز را بر تابد. ممکن است حسادت آمیز یا تصاحب آمیز بشود، طوری که عشق ما از سعادتی عظیم به عذابی عظیم بدل شود. عشق بشری ممکن است بسیار فرسوده شود، رنگ ببازد و بمیرد. عشق بشری که ما احساسش می کنیم اصلا نوعی احساس است. معجزه وار (یا فلاکت بار) ما را فرا می گیرد، و اگر پاسخی دریافت کند تقویت می شود و ما را کاملا می آکند.
اما عشق دینی وظیفه است: "همسایه خود را مثل خود محبت نما". یکی از نشانه های متمایز عشق دینی همین تناقض ظاهری است که عشق ورزیدن وظیفه است. "دین خلاف جریان است و با تناقض هایش ما را می آزارد." به نظر می رسد که مکلف نشده ایم احساس کنیم بلکه مکلف شده ایم عمل کنیم. عشق دینی چیزی است که باید به آن عمل شود. پس فرمان "همسایه خود را مثل خود محبت نما" فقط موقعی متناقض می نماید که عشق را در مرتبه زیبایی شناسانه در نظر بگیریم، نوعی احساس که به عده ای داریم و به عده ای دیگر نداریم. اما اگر عشق را کار یا عمل ببینیم، این تناقض رفع می شود.

v       

در عشق به همسایه نه جاذبه و دافعه شهوانی در کار است، نه جاذبه شخصیت یا فرهنگ، و نه هر خصوصیتی که سبب شود کسی را بر دیگری ترجیح بدهیم. آدمی در مقام برابر با دیگران مواجه می شود، و دیگران درست مانند خود ما هستند. این برابری جنبه مطلق دارد، نوعی برابری همیشگی در برابر خداست.
عشق دینی نوعی التزام یا تعهد است که ما در قبال تک تک انسان ها داریم و البته احساس و عاطفه ما را نیز بر می انگیزد. اعتقاد داشتن به عشق دینی یعنی اعتقاد داشتن به این که می توان به فرمان الهی عمل کرد. اعتقاد داشتن به این عشق یعنی اعتقاد داشتن به این که خدا فرمانش را داده و قادر است ما را به این کار توانا سازد. کسی که به فرمان الهی اعتقاد دارد می تواند معتقد باشد که آنچه در قالب بشری ناممکن است می تواند تحقق یابد. اعتقاد داشتن به این فرمان یعنی اعتقاد داشتن به خدا.

v       

عشق بشری به هر جا که خودش بخواهد می رود؛ به شوره زار نمی رود بلکه فقط می خواهد به چمنزار پر از گل برود. "اگر کسانی را دوست بدارید که دوست تان می دارند، چه اجری دارید؟ اگر فقط برادران تان را عزیز بدارید، چه کاری کرده اید که دیگران نکرده اند؟" صرفا از طبیعت بشرى تبعیت کرده اید. حکم الهی نه فقط معیار قضاوت است بلکه نوعی وعده نیز هست. به ما گفته می شود که باید همسایه خود را دوست بداریم. وظیفه داریم کاری را بکنیم که خودمان فی نفسه نمی توانیم بکنیم. فقط به این سبب وظیفه مندیم که خدا با سرچشمه نهانی عشق امکانش را فراهم می آورد.
می توانیم معتقد باشیم که آنچه فرمان داده شده است فقط در صورتی محقق خواهد شد که اعتبار آن را به رسمیت بشناسیم، باورش کنیم و بگذاریم طبق آن مورد قضاوت قرار بگیریم. فقط در صورتی امیدوار خواهیم بود که بپذیریم آنچه از ما انتظار می رود در ورای ماست و فقط با فیض الهی ممکن می شود، فقط با سر چشمه نهانی عشق ممکن می شود.

v       

کیرکگور برای توضیح دادن معنای تجسد مسیح، داستان ساده ای تعریف می کند درباره پادشاهی که دلباخته خدمتکاری می شود. اگر دختر جوان به عشق پادشاه جواب مثبت بدهد، از کجا معلوم که از شخص پادشاه خوشش آمده است یا از زرق و برق و جلال و جبروت او. فرض کنید پادشاه در هیئت گدایان نظر لطف دختر را جلب کند؛ خب، در این صورت، دختر واقعا به پادشاه عشق نورزیده است. پادشاه پادشاه است، اما دختر عاشق گدا شده است. عکس قضیه هم راه به جایی نمی برد: ارتقاء مقام خدمتکار، نه تنزل مقام پادشاه، زیرا نتیجه اش این می شود که دختر خدمتکار دیگر در مقامی نباشد که پادشاه به او عشق بورزد، زیرا واقعا پادشاه همان دختر خدمتکار را دوست می دارد.
شاه باید واقعا گدا بشود، نه آن که صرفا وانمود کند گدا شده است، و بعد که گدا شد سعی کند دل خدمتکار را برباید. این حکایت با تمام سادگی اش به خوبی نشان می دهد که ایمان به تجسد مسیح یعنی ایمان به انسان شدن او، یعنی تبدیل شدن او به چیزی که قبلا نبوده است. نه فقط به قالب انسان آمده، نه فقط در هیئت انسان ظاهر شده، بلکه عملا انسان شده است.

v       

فقط با یک انتخاب و تصمیم است که دل روشنایی می یابد و آن انتخاب و تصمیم این است که یا ایمان بیاوریم یا روی برگردانیم. برای کسی که انسان اخلاقی شده است راه مستقیمی به سوی دین وجود ندارد. اگر به ما بگویند که اصلا صاحب آن چیزهایی نیستیم که برای انجام دادن وظایف به آن ها نیاز داریم - به خصوص وظیفه محبت کردن و عشق ورزیدن به همسایه- بر آشفته می شویم زیرا عملا به ما گفته می شود که نمی توانیم صرفا با خوبی ها و وظیفه شناسی خودمان به آرام و قرار دست یابیم.
برای کسی که به کمک اندیشه و عقل به تحقیق در داده های تجربی می پردازد و تاریخ را تفسیر می کند و استدلال های فلسفی ارائه می دهد، هیچ راه مستقیمی به سوی دین وجود ندارد. چنین کسی ناراحت می شود اگر بشنود که فقط با ایمان می توان به حقیقت دینی رسید. یگانه کاری که می توان با خدای مجسم کرد، یعنی خدایی که می آید تا نجات مان بدهد، همانا فروتنی کردن و تعبد است.

v       

از نظر پاسکال و کیرکگور، خدا از دو جهت نهان است. باید خودکاری کنیم تا حقایق دینی برای ما موضوعیت و معنا پیدا کنند، وگرنه خدا بر ما پوشیده می ماند. خدا ذاتا نیز نهان است، طوری که صحت و سقم حقایق دینی را نمی توانیم با فلسفه یا تاریخ تعیین کنیم. اگر درنیابیم که خدا نهان است، بیهوده می کوشیم ایمان به خدا را بر فلسفه مبتنی کنیم یا حقایق دین را با شواهد تاریخی مورد تحقیق قرار دهیم. چون نهان بودن خدا را درنمی یابند، دین را اهلی می کنند و مدعیات دینی را به سطحی تنزل می دهند که بتوان با ذهن بشری درباره آن ها قضاوت کرد و نظر داد. تنها طریقه صحیح برخورد با حقیقت دینی این است که یا ایمان بیاوریم یا روی برگردانیم، وگرنه هر واکنش دیگری که نشان بدهیم حاکی از آن است که دین را درک نکرده ایم.

v       

به نظر سیمون وی، خلق عالم به دست خدا صرفا نوعی اعمال قوه نیست بلکه نوعی حذف قوه یا فراغت هم هست. خدا هنگامی که خلق می کند از جایگاه یگانه واقعیت یا یگانه قدرت خارج می شود. او واقعیت های دیگری خلق می کند، و برای آن که این واقعیت ها هستی داشته باشند و خودشان باشند، باید اصطلاحا خود را کنار بکشد تا به این واقعیت ها جایگاه ببخشد. همه چیزها فقط با قدرت خداست که هستی دارند و قوه عمل همه چیزها نیز از او برمی خیزد، اما برای آن که چیزها باشند و عمل کنند خدا به آن ها تا حدودی استقلال می دهد. عالمی که خدا خلق کرده است زیباست، اما عمل های این عالم موجب مصایب بسیار می شود. بنی آدم دچار بیماری و کهولت و مرگ می شوند. علاوه بر این ها، آزادی و اختیاری که خدا به انسان ها اعطا می کند به آن ها امکان تمرد هم می دهد و با کارهای آن ها انواع بلایا و شرارت ها پدید می آید.

v       

ما کاملا می دانیم که آن نیکی که در حال حاضر داریم، به صورت ثروت، قدرت، اعتبار و منزلت، دوستان، عشق و آسایش کسانی که دوستشان داریم و غیره، کفایت نمی کند؛ اما فکر می کنیم که روزی که کمی بیشتر نصیب مان بشود راضی خواهیم شد. کافی است تصور کنیم که همه امیال ما ارضا شده باشد؛ بعد از مدتی باز ناراضی می شویم. چیزهای دیگری می خواهیم اما چون نمی دانیم چه می خواهیم احساس بدبختی می کنیم.
اگر به این حقیقت ناراحت کننده پایبند بمانیم که هیچ چیز در دنیا نیست که کاملا ما را ارضا کند، در این صورت، بی اعتنایی عالم دیگر نوعی مانع نخواهد بود بلکه نوعی معبر به شمار خواهد رفت. هر چه بیشتر به این بی اعتنایی توجه داشته باشیم فاصله بیشتری از دنیا می گیریم. همین فاصله گرفتن نسبی از دنیا سبب می شود که روزنه ای برای ورود خدا در وجود ما گشوده شود.

v       

سیمون وی می گوید که مذهبی شدن ما با جست و جو برای یافتن خدا آغاز نمی شود، زیرا خدا با حواس ما دریافت نمی شود. ابتدا فقط به جست و جوی آن چیزهایی می رویم که می توانیم تصورشان کنیم یا می توانیم برای حواس و اذهان مان تصویر کنیم. به خدا نیاز داریم نه شوق، این نیاز در صورتی تبدیل به شوق می شود که دریابیم عالم نه نیکی دارد، نه هدف، نه مقصود، بلکه به ما بی اعتناست.
می توانیم اعتقاد بیاوریم که عالم بی اعتنا میان ما و خدا حائل شده است و ما باید با طی کردن این فاصله خدا را دوست بداریم. بدی و بلا، که هم نتیجه آزادی و اختیار بشر است و هم نتیجه بی اعتنایی طبیعت، بهایی است که خدا می پردازد تا دل سپردگی ما را بخرد. دوست داشتن عالم با همه بلایا و بدی هایش به معنی دوست داشتن بلایا و بدی ها نیست. این ها فقط نشانه های وجود فاصله میان ما و خدا هستند. این فاصله را می توان دوست داشت، زیرا که با عشق خلق شده است.

v       

وقتی می کوشیم کسانی را که با سازوکار طبیعت یا کنش بشر به "شی" محض بدل شده اند به شأن انسانی شان برگردانیم، عشق ما به عشق خلقت گرایانه خدا شباهت می یابد. او انسان ها را طوری خلق کرده که بتوانند موافقت یا مخالفت کنند، و ما با عشق مان می کوشیم این منزلت را به آن ها برگردانیم. وقتی از این توهم دست بر می داریم که گویا در مرکز عالم هستیم، این کار ما شبیه کار خدا در هنگام خلقت است. او از حکومت بر عالم چشم پوشیده است و ما هم الوهیت کاذب خود را کنار گذاشته ایم. او دوست دارد که عشق ما شبیه عشق او باشد.

v       

"شاید کلیسا زشت باشد، آوازها خارج از کوک باشند، کشیش فاسد باشد و مؤمنان هم توجه کامل نشان ندهند. از جهاتی این موضوع اهمیت ندارد. استاد هندسه هم که شکل هایی می کشد تا قضیه ای را اثبات کند همین کار را می کند. اگر خط ها صاف نباشند و دایره ها هم گرد گرد نباشند اهمیتی ندارد. چیزهای مذهبی هم به لحاظ نظری صحیح هستند، بنا به فرض و قرار اولیه درست اند. از این رو، در خلوص آن ها شکی وجود ندارد. هیچ لکه ای نمی تواند آلوده اش کند. این خلوص بی قید و شرط است و کامل، و در عین حال واقعی."
سیمون وی می گوید که چنین ادعایی را نمی توان با استدلال اثبات کرد، فقط به سبب تأثیری که اعمال مذهبی بر ما می گذارند باید به آن اعتقاد آورد، زیرا وقتی به جا می آوریم می توانند بدی را از ما بزدایند. "توجه کردن تنها توانایی جان ماست که امکان دستیابی به خدا را به ما می دهد." این سخن سیمون وی هسته فهم او از زندگی معنوی بود.

v       

"مسابقه ای میان یک غول و یک خیاط کوچک برگزار می شود تا ببینند کدام یک از این دو قوی تر است. غول یک سنگ را چنان بالا می اندازد که کلی طول می کشد تا دوباره پایین بیاید. خیاط کوچک پرنده ای را به پرواز در می آورد که اصلا به پایین بازنمی گردد."
تلاش ورزیدن در طریق نیک و با نیروی اراده یکی از راه های اجتناب از خدا و فاصله گرفتن از او نیز هست. چنین تلاشی هر قدر هم که دشوار و طاقت فرسا باشد ما را به خطر نمی اندازد، زیرا ایجاب نمی کند که به خدا تسلیم شویم، می توانیم "غول" بمانیم، قوی تر از دیگران، قوی تر از خیاط ناقابلی که نمی تواند در شرایط برابر رقابت کند. اما عیسی به صراحت گفته است که برای به دست آوردن مروارید گرانبها باید هر چه داریم بفروشیم. فقط خدا می تواند ما را به ملکوت خود برکشاند.

v       

تشکیل زندگی مشترک مستلزم پذیرش این نکته است که هر دو نفر واقعیت مستقلی دارند. عشق ما به خدا نیز همین گونه است. خواست ما عمل کردن به خواست اوست. خوبی خود را در خدمت به او می جوییم. اما جزء او نمی شویم و از بودن بازنمی ایستیم.
"
خلقت زدایی" لفظ مورد علاقه سیمون وی برای توصیف هدف ما، یعنی عشق ورزیدن به خدا بود و معنای این لفظ بازایستادن ما از بودن و هستی نیست؛ بلکه معنی اش این است که ما دیگر جدا از خدا زندگی نخواهیم کرد، زیرا این نوع زندگی همان است که او هنگام فراغت از خلقت به ما داد. وقتی به تبعیت از او روی می آوریم "خلقت زدایی" می شویم نه به این علت که او با اعمال قدرتش ما را به تبعیت وامی دارد، بلکه به این علت که ما به او عشق می ورزیم.

v       

می گویند که باید ایمان داشت، اما منظورشان فقط این است که چون شواهد کافی در تأیید واقعیت خدا در دست نداریم پس ایمان ضرورت می یابد. واضح است که این نوع فهم از ایمان خطا آمیز است. زیرا معنای ضمنی اش این است که اگر شواهد کافی به دست بیاوریم ایمان ضرورت نمی یابد. ایمان اگر صحیح فهمیده شود پاسخی است به آشکار شدن خدا، آشکار شدن واقعیتی که بالاتر از عقل است. ایمان به چیزی بالاتر از عقل فقط به سبب نوعی فعل یا عمل که خدا در درون ما دارد امکان پذیر است. پس ایمان جانشین شواهد نیست بلکه پاسخی است به خدا که خود خدا ممکنش کرده است.

v       

امیال، آرزوها، خواست ها، خواهش ها، امیدها، انتظارها، هدف ها آن قدر دنیوی اند که عشق و محبت دینی آن ها را برآورده نمی کند و به آن ها خوراک نمی رساند. ما خیلی وقت ها قادر نیستیم باور کنیم یا با اعتقاد کامل باور کنیم، و البته در این حال از مخالفت فکری با حقیقت دین زیاد برآشفته نمی شویم. پاسکال می اندیشد که مهم ترین سرچشمه بی اعتنایی به دین همان امیال است نه عقل.
راه حل پاسکال برای این شک و تردید درباره حقیقت ماوراء طبیعی عبارت است از باز آموزی امیال با تکرار زیاد. همان طور که عادت ها با تکرار قوام می یابند، با تکرار هم می توان عادت ها را شکست و عادت های دیگری به جای آن ها پدید آورد. او به آدم ها توصیه می کند که به کلیسا بروند، عبادت کنند، "وانمود کنند" که اعتقاد کامل دارند ولو که احساس کنند به نتیجه ای نمی رسند. به موقعش امیال تجدید شکل می یابند، گشودگی بیشتری به محبت الهی نیز به همراهش پدید می آید، و این آدم ها تشنه تر خواهند شد و عطش شان فقط با عشق الهی فرو خواهد نشست.

 

عشق بهایی دارد که همواره باید بپردازیم، و تنهایی بخشی از این بهاست. همه ما که دل در گرو مهر کس یا کسانی داریم، وقتی دیگر آن کس یا کسان نیستند، چه جسما تنهامان گذاشته باشند چه از نظر روحی و عاطفی، احساس تنهایی می کنیم. البته می توانیم خودمان را از چنین گزندی در امان نگه داریم بدین ترتیب که هیچ پیوند عاطفی نزدیکی با هیچ کس برقرار نکنیم اما حاصل آن یک جور احساس تنهایی اساسی تر و عمیق تر است.
تنهایی ما را به نحوی معنادار و اثر بخش از دیگران جدا نگه می دارد، اما درست به همین ترتیب ما را از خودمان هم جدا می اندازد، از آن جنبه هایی از وجود خودمان که فقط در ارتباط و پیوند با دیگران است که هستی می یابد و رشد می کند.

v       

"در خلوت و انزوا به هر چیزی می توان دست یافت غیر از شخصیت" اساسا در خلوت و انزوا نمی شود "انسان" شد. خود انسانیت ما حاصل ارتباطات ما با دیگران و تجربیات ما به همراه آن هاست. ما از نظر جسمی، احساسی و فکری نیازمند دیگرانیم؛ اگر قرار است اصلا بتوانیم چیزی را بشناسیم، حتی خودمان را، نیازمند دیگرانیم. بگذارید ما پا را یک قدم پیش تر بگذاریم: ما در ضمن نیازمندیم که دیگران نیازمندمان باشند.
احتمالا همه آدم ها گهگاه احساس تنهایی می کنند. شخصی که هرگز احساس تنهایی نکرده است قدر مسلم نوعی اختلال احساسی و عاطفی دارد. دلیلش خیلی ساده است. انسان ها از همان کودکی نیازمند ارتباطی نزدیک با دیگران هستند و امکان ندارد این نیاز در لحظه لحظه عمر آدم برآورده شود.

v       

تنها بودن، با خود ماندن موقعیتی است که هم بهترین لحظات زندگی را شکل می دهد، هم بدترین هایشان را. "در این لحظه تنها هستم. بیش از این چه می توانم بخواهم؟ شادی ای بالاتر از این وجود ندارد. آری: گوش دادن به سکوتی که تنهایی ام را وسعت می بخشد." از سوی دیگر، وصف آن وجه منفی را می توان در تهوع سارتر سراغ گرفت:
"
چنان غرق در تنهایی وحشتناکی بودم که به فکر خودکشی افتادم. تنها چیزی که جلویم را گرفت این فکر بود که هیچ کس، مطلقا هیچکس، از مرگ من متأثر نخواهد شد، و در مرگم حتی بیش از زندگی ام تنها خواهم بود."

v       

یک دوگانگی یا تضاد در وجود ما هست که ما را، هم به سوی دیگران می کشاند، چون نیازمندشان هستیم و هم ما را پس می راند چون نیازمند حفظ فاصله از دیگران هستیم و می خواهیم به حال خودمان باشیم. ایمانوئل کانت با تعبیر زیبای "معاشرت طلبی غیر اجتماعی"، این نکته را به خوبی بیان کرده است. بسیار عجیب است که از یک پدیده واحد چنین وصف های پر تضادی به دست داده می شود. لرد بایرون: "تنهایی، حالی است که در آن کمتر از همیشه تنها هستیم." جان میلتون در بهشت گمشده می نویسد: "تنهایی گاهی بهترین جمع است." و باتلر آدم افسرده را شخصی توصیف می کند که به بدترین جمع جهان پرتاب شده است: "جمع خودش با خودش"

v       

آدمی ممکن است با خویشتن خویش بیگانه شود بی آنکه متوجه آن باشد، ولی تنهایی چنین نیست، چون تنهایی نوعی احساس رنج و درد است که بر اثر اختلال در روابط فرد با دیگران پدید می آید. حسرت و اشتیاق جزئی جدایی ناپذیر از تنهایی است. حسرت و اشتیاق نوعی آرزومندی برای غلبه بر فاصله جسمی و روحی میان فرد و دیگرانی است که فرد به آن ها سخت علاقه دارد. حسرت و اشتیاق درواقع تمنای حضور کسی است که اکنون غایب است.
حسرت و اشتیاق در ضمن به معنای آرزوی نزدیکی بیشتر با کسی است که حاضر است. حسرت و اشتیاق می تواند نسبت به کسی خاص هم نباشد، مثل آرزوی پیدا کردن کسی که حرف دل آدم را بفهمد بی آنکه شخص خاصی مد نظر باشد. وقتی چنین حسرت و اشتیاقی، که دردناک هم هست، در کار نیست، فرد شاید تنها باشد اما احساس تنهایی نمی کند.

v       

احساس تنهایی نوعی واکنش به این واقعیت است که نیاز شخص به برقرار کردن ارتباط با دیگران ارضا نمی شود. می توان تنهایی را نوعی "کنارمانی اجتماعی" توصیف کرد. نوعی احساس ناراحتی که از نیاز ما به برقراری ارتباطاتی خبر می دهد که برآورده نشده است. تنهایی را می توان نوعی درد اجتماعی هم توصیف کرد. این احساس درد اجتماعی با درد جسمانی مشابهت دارد؛ انگار هر دو از یک مسیر عصبی عبور می کنند. درد اجتماعی، درست مثل درد جسمانی، ما را وامی دارد تا از علت درد کناره بجوییم یعنی از قلمرو اجتماعی. در ضمن، برخی ویژگی های شخصیتی ربطی وثیق به تنهایی دارند و همین ویژگی های شخصیتی است که بر توانایی ما برای ارتباط برقرار کردن با دیگران اثر می گذارد. برای همین است که تنهایی قدرت تشدید خودش را دارد.

v       

افرادی هستند که همه اوقاتشان را در تنهایی به سر می برند بی آنکه احساس تنهایی کنند و از آن رنج ببرند، و دیگرانی هستند که سخت احساس تنهایی می کنند هرچند اکثر اوقات در احاطه دوستان و خویشانشان هستند. یکی از پژوهشگران با بررسی چهارصد مقاله ای که درباره تجربه تنهایی نوشته شده اند به این نتیجه رسیده است که هیچ ارتباطی میان میزان تنهایی فیزیکی و شدت احساس تنهایی وجود ندارد.
گمانه زنی درباره احساس تنهایی باید بر این اساس باشد که آیا دادوستدهای اجتماعی فرد، میل او به برقرار کردن ارتباط با دیگران را ارضا می کند یا خیر؛ یعنی آیا فرد دادوستدهای اجتماعی اش را معنادار می انگارد یا نه.

v       

تنهایی معلول حساسیت بیشتر نسبت به تهدیدهای اجتماعی است. یعنی، افرادی که احساس تنهایی می کنند از اینکه روابط کافی با دیگران نداشته باشند هراسانند و در نتیجه دائما دنبال نشانه هایی از شکست در روابطشان می گردند و همین خودش به روابطشان با دیگران آسیب می رساند و تنهایی شان را بیشتر می کند. علاوه بر این، ناپذیرفتگی اجتماعی موجب نگرانی از ناپذیرفتگی های بعدی می شود و باز فرد را وامی دارد تا دنبال نشانه های تازه تری از شکست در روابطش بگردد. در نتیجه، فرد در موقعیت های اجتماعی رو به محافظه کاری و احتیاط می آورد و نمی تواند رفتار طبیعی خودانگیخته اش را داشته باشد، و همین منجر به رفتارهایی می شود که باز هم خطر ناپذیرفتگی های تازه تر را بیشتر می کند.

v       

خویشتن، یک رابطه با خود است اما در عین حال یک رابطه هم با خویشتن های دیگر است که به نوبه خودشان یک رابطه هستند با خود. ما می توانیم آنچه را دیگران درباره ما فکر یا احساس می کنند در نظر آوریم و ارزیابی دیگران از ما برایمان معنادار است. بنابراین، ناکامی ما در جلب توجه دیگران برای رابطه خودمان با خودمان هم ویرانگر است. در پژوهش های مربوط به بهزیستن روحی و روانی، دوست و شریک زندگی بسیار مهم تر از ثروت و شهرت به حساب می آید. برای همین انزوای اجتماعی تأثیری فوق العاده منفی، هم بر سلامت روح و روان و هم بر سلامت جسم دارد.

v       

دیوید هیوم می نویسد: تنهایی مطلق شاید بدترین مجازاتی باشد که بر ما تحمیل می شود. هر لذتی که جدا از دوستان می بریم بی رمق می شود، و هر دردی در تنهایی شدیدتر و غیر قابل تحمل تر می شود. بر فرض، اگر همه نیروها و عناصر طبیعت دست به دست هم بدهند تا در خدمت و فرمان یک نفر باشند، اگر خورشید هم به فرمان این یک نفر برآید و فرو رود، اگر دریاها و رودها به میل او بخروشند و جاری شوند، و اگر زمین به خودی خود همه خواسته ها و مایحتاج مطلوب او را فراهم آورد، باز او درمانده و بیچاره خواهد بود تا زمانی که دست کم یک نفر را داشته باشد که شادی اش را با او قسمت کند و از احترام و دوستی او برخوردار شود.

v       

می توان میان سه نوع تنهایی: تنهایی مزمن، تنهایی موقعیتی، و تنهایی گذرا فرق گذاشت. تنهایی مزمن وضعیتی است که در آن فرد گرفتار تنهایی، از اینکه روابط کافی با دیگران ندارد دائما رنج می برد. تنهایی موقعیتی براساس تغییرهایی در زندگی پدید می آید، نظیر مرگ یکی از دوستان نزدیک یا یکی از اعضای خانواده، یا زمانی که رابطه ای عاشقانه پایان می گیرد. تنهایی گذرا هر لحظه می تواند سراغمان بیاید، چه زمانی که در یک مهمانی شلوغ هستیم چه وقتی در خانه تنهاییم. تنهایی موقعیتی گاه خیلی حادتر از تنهایی مزمن است، چون نتیجه آشوبی است ناگهانی در زندگی و همراه با تجربه از دست دادن. مربوط به علل و عوامل بیرونی است. به عکس تنهایی مزمن ریشه در خویشتن خودمان دارد.

v       

تنهایی اجتماعی نوعی فقدان ادغام شدن در اجتماع است و فرد تنها از نظر اجتماعی در آرزوی این است که بخشی از یک جامعه یا جماعت شود. بالعکس، فردی که گرفتار تنهایی عاطفی است در آرزوی داشتن رابطه ای نزدیک با شخصی معین است.
در ازدواج مدرن و همخانگی موقعیت تازه ای تکوین پیدا کرده است که در آن رابطه با شریک زندگی جای دیگر روابط اجتماعی را گرفته است و در نتیجه حتی زمانی که نیاز به نزدیکی عاطفی برآورده می شود باز احتمال سربرآوردن تنهایی اجتماعی به قوت خودش باقی می ماند. نوع تنهایی بستگی زیادی به سن و سال دارد؛ در میان جوانان تنهایی اجتماعی غالب تر است و در میان سالمندان تنهایی عاطفی.

v       

افراد تنها بسی بیش از افراد غیر تنها مجبور به استفاده از خدمات درمانی می شوند. در بررسی ۱۴۸ پژوهش درباره رابطه میان تنهایی و سلامتی این نتیجه به دست آمده است که تنهایی از شاخص های مهم مرگ و میر است، حتی با اینکه مرگ های ناشی از خودکشی به دلایل روش شناختی، کلا از این بررسی کنار گذاشته شده بودند. اثر تنهایی بر خطر مرگ معادل کشیدن ده تا پانزده نخ سیگار در روز و شدیدتر از تاثیر چاقی و بی تحرکی جسمانی است. تنهایی بر فشار خون و سیستم ایمنی تأثیر می گذارد و باعث افزایش هورمون های استرس در بدن می شود. تنهایی همچنین خطر زوال عقل را بیشتر می کند و عموما در طول زمان قوای شناختی را تضعیف می کند. در ضمن تنهایی فرایند پیری را هم شتاب می بخشد.

v       

به دانشجویان تست های شخصیتی داده شد، و بعد به افراد یک گروه گفته شد که روابط، دوستان و خانواده خوبی در زندگی شان خواهند داشت و به افراد گروه دیگر گفته شد محکوم به تنهایی هستند. مسئله اصلی این بود که ببینند دانشجویانی که می شنوند از نظر اجتماعی منزوی و مطرود خواهند بود چه تأثیری از شنیدن این مطلب می پذیرند: (۱) پرخاشجوتر شدند، آن هم نه فقط نسبت به کسانی که پیشتر صدمه ای به آنان زده بودند، بلکه نسبت به همه افراد دیگر هم (۲) تصمیماتی گرفتند که به خودشان آسیب می رساند (۳) در تست های توانایی عقلی نتایجشان ضعیف بود (۴) خیلی سریع تر از وظایف محوله شانه خالی می کردند.
حذف اجتماعی، توانایی ما را برای تنظیم رفتارهایمان فلج می کند. آشکارا توانایی تنظیم رفتار خویش یکی از اجزای محوری توانایی ما برای برقرار کردن ارتباط با دیگران است و به نظر می رسد هرگونه تضعیف روابط ما با دیگران حتی تصور تضعیف این روابط، توانایی یا اراده ما را برای تنظیم رفتار خودمان فلج می کند و از کار می اندازد.

v       

می توان تنهایی را جزئی طبیعی از سیستم دفاع احساسی ما تلقی کرد. همانگونه که ترس یک بیماری نیست، تنهایی هم به خودی خود بیماری به حساب نمی آید. اما درست همانطور که احساس ترس می تواند رشد کند و به حد بیماری برسد و بیش از اندازه شدید و افراطی شود به نحوی که زندگی و قدرت عمل را مختل کند، تنهایی هم می تواند همین گونه باشد.
فرق می کند که توجه و تاکید پژوهشگر بر وجه احساسی و عاطفی تنهایی باشد یا بر وجه شناختی آن؛ یعنی توجه و تاکید بر احساس فقدان روابط کافی با دیگران باشد یا بر ناهماهنگی میان تصور شخص از رابطه مطلوب و رابطه موجود. ولی این جزء عاطفی تنهایی، آن احساس واقعی تنهایی است که باعث بروز هرچه بیشتر تعارض جسمی و روانی می شود، و همین جزء است که تنهایی را چنین پدیده ای کرده است چیزی بیش از صرف تنها بودن.

v       

ما برخی احساسات را شرم آور می دانیم و دلمان نمی خواهد پیش دیگران اعتراف کنیم که چنین احساسی داریم. غالبا این احساسات را حتی از خودمان هم پنهان می کنیم. تنهایی از جمله همین احساسات است که شرم آور دانسته می شوند. تنهایی، یعنی در واقع احساس تنهایی، حاکی از این است که ما روابط اجتماعی ارضاکننده ای نداریم و این حس دردناک وقتی دردناک تر می شود که برای دیگران هم بیان شود. ما می توانیم این احساس را حتی از خودمان هم پنهان کنیم. مثال مشابه دیگر احساس رشک است که باعث می شود کسانی که به دیگری یا به دیگران رشک می برند به نظر ذلیل و تحقیر کردنی بیایند.
رشک احساسی چنان ناخوشایند برای تصویری است که از خودمان می سازیم که غالبا این احساسمان را در لفافه دیگری می پوشانیم، مثلا با گفتن اینکه فرد مورد رشک واقعا هم مستحق بیزاری ماست. در واقع، توانایی ما برای خود فریبی چنان نیرومند است که درک و دریافت ما از حالت های احساسی مان می تواند به هر سمتی برود الا این سمت که گمان بریم خطاکاریم.

v       

"حال" آدم و احساس آدم صرفا ذهنی نیستند و در واقع حال آدم دقیقا حالی است که بیرون از خودمان داریم. در عین حال، همین حال ماست که ما را با خودمان در ارتباط نگه می دارد. احساس آدم، آدم را با خودش و با جهان بیرون در ارتباط نگه می دارد.
احوال مختلف آدمی، جهان های مختلف و خویشتن های مختلفی را به نمایش می گذارند. برخی "حال"ها، نظیر ترس یا ملال، میان ما و جهان فاصله می اندازند، و برخی دیگر از "حال"ها، نظیر شادی ما را به چیزهای این جهان نزدیک تر می کنند. در "حال" تنهایی توجه ما معطوف به همان چیزی می شود که جایش خالی است. احساس تنهایی به معنای عطش همدمی است، اما در عمل غالبا منجر به کنار کشیدن از آدم ها می شود.

v       

"حال" آدمی، فضایی را برای تجربه کردن می گشاید. در "حال" عشق جهان به روی ما همچون ابژه ای گشوده می شود که در آن عشق می تواند رخ بدهد. این شادی فقط چیزی درباره عزیزمان بر ما فاش نمی کند، بلکه کل جهان را به گونه ای دیگر به ما می نمایاند، چون هر چیز دیگری را هم در پرتو این شادی است که تجربه می کنیم. ما همه به تجربه دریافته ایم که وقتی عاشق می شویم یا وقتی عشق می میرد چگونه همه چیز در جهان جلوه ای دیگر در چشم ما پیدا می کند. هایدگر می گوید این حرف چرندی است که عشق ما را کور می کند، بلکه به عکس، عشق ما را وامی دارد چیزهایی را ببینیم که وقتی عاشق نبودیم نمی توانستیم ببینیم. وقتی "حال" مان بد است بخش هایی از جهان بر ما فروبسته اند و مثلا از دیدن شادی دیگر به وجد نمی آییم.

v       

"حال" آدمی صرفا ملازم بودن ما با دیگران نیست، بلکه گام بلندی است در جهت تعیین چگونگی بودن ما با دیگران. آدمی که در "حال" تنهایی است، به شکلی متفاوت از کسی که چنین حالی ندارد با دیگران است. می توان گفت تنهایان و غیر تنهایان در دو جهان متفاوت زندگی می کنند چون "حال" متفاوت آن ها باعث می شود تجربه های بسیار متفاوتی از جهان، از همدیگر، و از موقعیتشان به دست بیاورند. تنهایی جهانی تنها را به ما می نمایاند. اما جهان بخش های دیگری هم دارد، یا بهتر است بگوییم غیر از جهان تنهایی جهان های دیگری هم وجود دارند.
احساسات را نمی توان صرفا پدیدارهایی مطلقأ ذهنی دانست بلکه ابزارهایی برای شناخت هم هستند، یعنی ابزارهایی که چیزی هم درباره واقعیت به ما می گویند. احساسات هم، مثل همه دیگر ابزارهایی که برای درک جهان به کار می بریم، می توانند دیدی صحیح یا غلط از واقعیت به ما بدهند.

v       

ممکن است ناهنجاری های وجودی خود ما هم دخیل باشند. می توان تصور کرد که نیاز فرد به ایجاد ارتباط با دیگران آنقدر زیاد شود که دیگر اصلا قابل ارضا نباشد. افراد با احساس تنهایی مزمن را می توان کمال طلبانی اجتماعی خواند که توقعاتی بسیار فراتر از تعاملات عادی اجتماعی را در ذهن می پرورانند چه برای خودشان چه برای دیگران. تنها راه حل ممکن اقدامی است که شخصی که احساس تنهایی می کند باید در قبال خودش انجام دهد.
هر فردی توانایی های محدود اما به هر حال واقعی و ملموسی برای برانگیختن یا، به عکس، سرکوب یک احساس معین را دارد. ما باید با زندگی احساسی و عاطفی مان سروکله بزنیم و نیز باید به ظرفیت های احساسی و عاطفی مان شکل بدهیم. احساسات و اعتقادات می توانند نسبت به موضوعشان متناسب یا نامتناسب باشند، و طرز تلقی تغییر و تعدیل این احساسات و اعتقادات در ید قدرت ماست. احساسات فقط به ما دست نمی دهند بلکه هر کسی می تواند در درون خودش با احساساتش سروکله بزند.

v       

ما احساساتمان را پرورش می دهیم و در نتیجه عاداتی احساسی و عاطفی در ما شکل می گیرد و پرورش می یابد. اگر ارزیابی ها و ارزش گذاری هایمان را تغییر دهیم می توانیم احساساتمان نسبت به افراد و امور را هم تغییر دهیم. احساساتی که ما در مورد امور و اشخاص مختلف داریم بسیار به ندرت از سر انتخابی فوری و فوتی هستند، بلکه به عکس حاصل ظرفیت های پرورش یافته پیشین چه ذاتی، چه اکتسابی، و سلسله ای از انتخاب هایی هستند که به مرور و در طول زمان شکل گرفته اند. هیچ کس مسئولیتی در قبال احساس تنهایی اش ندارد، اما همه تنهایان در قبال مدیریت چنین احساسی مسئولند. بنابراین، هر کسی که احساس تنهایی می کند، تا حدودی، مسئول تنهایی و احساس تنهایی خویش است.

v       

کسانی که احساس تنهایی می کنند بیشتر خودشان دلشان می خواهد که تنها باشند چون حاضر نیستند هزینه های روحی و روانی آمیختن با بقیه آدم ها را بپردازند. آنها نوعی حساسیت به افراد دیگر دارند و بیش از اندازه از دیگران متأثر می شوند.
این افراد گرایش بیشتری به ارزیابی منفی تر پدیده های بین شخصی شان در قیاس با افراد غیر تنها دارند. در مقایسه با سایر افراد از نظر جسمی نه جذابیت بیشتری دارند نه جذابیتی کمتر و نه باهوش تر از دیگران هستند نه کم هوش تر اما احساس حقارت دارند و خودشان را کمتر جذاب و از نظر اجتماعی نالایق می دانند. در آن ها، در قیاس با افراد غیر تنها، شکاف عمیق تری میان آنچه هستند و آنچه می خواهند باشند وجود دارد.

v       

افراد تنها در گفتگوها بیشتر راجع به خودشان حرف می زنند و کمتر سؤال می کنند. دشوار می توان به دل آن ها راه برد و آن ها را شناخت. درضمن آن ها خودمحورتر از دیگران هستند. در عین حال این افراد خودشیفته بسیار وابسته نگاه دیگران هستند. آنها فقط در صورتی می توانند مهر تأییدی بر زندگی خودشان بزنند که در دایره توجه یک "دیگری" قرار بگیرند. دیگران برای این افراد چیزی جز سلسله ای از آینه ها نیستند. بنابراین این افراد خودشیفته حتی تنهاتر از کسانی هستند که تنهایی شان را در زندگی می پذیرند. این افراد دیگران را در وهله نخست فقط برای این می خواهند که به تأیید آنان بپردازند. در نهایت، آن ها اصلا علاقه ای به دیگران ندارند و دقیقا اصلا به همین دلیل است که این قدر تنها هستند.

v       

افراد تنها حریصانه همیشه به دنبال یافتن نشانه هایی از طرد شدن در نزد دیگران هستند و بنابراین چنین نشانه هایی را هم به راحتی می یابند و با شدت هرچه تمام تر به چنین نشانه هایی واکنش نشان می دهند. محیط اجتماعی همیشه در نظر آنان پر از مخاطرات بزرگ است و خزیدن به گوشه تنهایی خویش انتخابی امن و مطمئن به حساب می آید حتی اگر دردناک باشد.
هرچه فرد قدرت اعتماد بیشتری داشته باشد، کمتر تنهاست؛ و هرچه فرد کمتر توانایی اعتماد کردن داشته باشد، تنهاتر است. بنیان اعتماد بر شباهت است. ما خیلی راحت تر به کسانی اعتماد می کنیم که شبیه خودمان هستند یا دست کم گمان می بریم که شبیه ما هستند. اگر شخصی خودش را متفاوت از دیگران بپندارد طبیعتا اعتمادش به آنان سست تر می شود.

v       

وقتی که به شخصی اعتماد می کنید که بی نهایت برای شما آدم مهمی است بی نهایت در معرض آسیب قرار می گیرید. وقتی اسرارتان را با کسی در میان می گذارید در واقع دیگر اسرار به حساب نمی آیند. وقتی به کسی دل می بندید در معرض طردشدگی قرار می گیرید. اما بنا به شواهد و گواهی های متقن افرادی که به دیگران اعتماد می کنند عملا ارزیابی های دقیق تری از شخصیت و نیات افراد دیگر دارند. درضمن ارزیابی های چنین افرادی پایدارتر است، عکس العمل هایشان سریع تر، و بنابراین تعاملاتشان با دیگران نرم تر و روان تر. بی اعتمادی هزینه تعامل را در تعاملات انسانی بالاتر می برد. "بی اعتمادی به دوستان شرم آورتر از این است که آنان سرمان کلاه بگذارند." بی اعتمادی نشان می دهد که شما دوستی حقیقی نیستید و وقتی دوستی حقیقی نیستید استحقاقتان همین است که کسی در حقتان دوستی نکند.

v       

وقتی احساس یاس می کنیم و می گوییم به تنگ آمده ایم، همیشه این ماییم که به تنگ آمده ایم اما اینکه دقیقا وقتی که به تنگ آمده ایم چه حسی داریم هرگز قابل انتقال به شکل کامل به دیگران نیست. فاصله ای پرنشدنی میان ما و دیگران وجود دارد. اما آنچه عشق و دوستی نزدیک را چنین خیال انگیز می کند دقیقا همین رابطه با "دیگری" است، آن "دیگری" که متمایز از خود ماست و نه صرفا رونوشتی یا سایه ای از خودمان، بلکه شخصی که خویشتن ما را گسترش می دهد و امکان نگاهی از بیرون به این خویشتن را فراهم می آورد، و بدین ترتیب ارزش و اعتباری به ما می دهد که نمی توانیم هرگز آن را از خودمان دریافت کنیم. این واقعیت که شخصی دیگر یک "دیگری" است همان چیزی است که به عشق و دوستی معنا می دهد.

v       

کانت میان دو نوع دوستی ارزشمند تمایز می گذارد: آن دوستی دست نیافتنی که موجب برابری کامل میان دو نفر از طریق محبت و احترام متقابل می شود. این نوع دوستی در عمل دست نیافتنی است چون هرگز کسی نمی تواند یقین داشته باشد که این رابطه واقعا دو طرفه است. دومین نوع دوستی مشتمل بر اعتماد کامل و مطلق میان دو نفر بر مبنای افشای کامل اندیشه ها، اسرار و احساساتشان در برابر یکدیگر است. شخص هرگز نمی خواهد در اندیشه های خویش تنها بماند. شخص دلش می خواهد محرم رازی داشته باشد که با او، بی هیچ ترسی از خیانت، آنچه را در دل دارد در میان بگذارد. بنابراین، اعتماد در این نوع دوستی نقشی اساسی بازی می کند. علاوه بر این، دلگشودگی بنیانی حیاتی برای دوستی است.

v       

ترس و بی اعتمادی دائم خودشان را تشدید می کنند. هر بی اعتمادی به دنبال خودش یک بی اعتمادی دیگر می آورد، زیرا، علاوه بر دلایل دیگر این بی اعتمادی فرد را از موقعیت هایی که در آن ها می توانست یاد بگیرد به دیگران اعتماد کند، جدا می اندازد. ترس اجتماعی و معاشرتی مانع از رفتار بالبداهه با دیگر افراد می شود و بدین ترتیب پایه های معاشرت را سست می کند.
وقتی به دیگران اعتماد می کنیم تفسیر مان از کلام و اعمال آن ها همیشه مثبت تر از زمانی است که به آن ها اعتماد نمی کنیم. از سوی دیگر، از منظر بی اعتمادی شخص همیشه آماده تفسیر کلام و اعمال دیگران در بدترین وجه ممکن آن است بی اعتمادی مانع از این می شود که از خودمان بیرون بیاییم. وقتی درها را به روی دیگران می بندیم در واقع خودمان را در درون خودمان محبوس می کنیم، و آنچه به احتمال زیاد در آن درون منتظر ماست تنهایی است.

v       

دوستی یا عشق واقعی اقتضا می کند که آنچه را مطلوب دیگری است، و نه خودتان، برای آن دیگری انجام دهید. و برای آنکه رابطه دوستی رابطه ای اصیل باشد، این رابطه باید متقابل باشد، به گونه ای که آن دیگری هم مطلوب شما را بخواهد نه مطلوب خودش را. ممکن است شخصی عاشق شخصی دیگر شود، ولی اگر آن شخص دیگر به این عشق جواب ندهد پاسخ ندادن او این عشق را توهمی و خیالی نمی کند. اما دوستی غیر متقابل اصلا دوستی نیست.
عشق حتی بیش از دوستی این اقتضا را دارد که افراد هویتشان را در هم بیامیزند. افراد بسیار قلیلی از اینکه دوستانشان دوستان دیگری هم داشته باشند احساس ناراحتی می کنند، اما افراد بسیار قلیلی حاضرند بپذیرند که عشقشان عاشق کس دیگری هم باشد. دوستان بخشی از وجود شما را طلب می کنند؛ عشق شما همه وجودتان را طلب می کند.

v       

برای این پرسش که چرا باید با فلانی دوست شوم یا رابطه عاشقانه ای با بهمانی پیدا کنم، یک پاسخ بیشتر وجود ندارد جز اینکه فلانی یا بهمانی مرا به سطح بالاتر از خودم ارتقا می دهند که در غیر این صورت نمی توانستم بدان برسم. می توان گفت انگیزه های خودخواهانه همواره در دوستی و عشق در کارند، اما در عین حال باید اذعان بکنیم که یکی از بهترین بخش های وجود ما توانایی ما برای خواستن و انجام دادن بهترین ها برای دیگران بدون فکر کردن به سود خویشتن است. بخش بزرگی از پاسخ به این سؤال که، من که هستم؟ این است که من دوست فلانی و عاشق بهمانی هستم. وقتی به خودمان فکر می کنیم آن "خودمان" بخشی است از "ما". این بدان معنا نیز هست که عشق و دوستی ما را در مسیری متفاوت از فردیتمان قرار می دهد.

v       

یاسپرس می نویسد: "وقتی از "من" سخن می گوییم یعنی از تنهایی سخن می گوییم" هر کسی که واژه "من" را به زبان می آورد، فاصله ای میان خودش و دیگران برقرار می کند و دایره ای دور خودش می کشد. تنهایی حاصل من بودن است. فقط جایی به تنهایی بر می خوریم که من ها وجود دارند. اما هر جا من ها هستند عطشی هم برای منیت وجود دارد و (عطشی برای تنها ماندن) و مصیبت من ماندن و فرد ماندن به دنبالش می آید (و نیز آن عطش برای برآمدن از این تنهایی(
در وجود انسان ها تناقضی ذاتی وجود دارد که هم دلشان می خواهد آن ها را به حال خود بگذارند و هم دلشان می خواهد تعلقی عمیق به دیگران داشته باشند. وظیفه ای که همه افراد مجبورند به انجام برسانند این است که بر تنهایی خویش از طریق ارتباط، بدون از دست دادن خویشتن خویش، غلبه کنند. از نظر یاسپرس فقط یک تجربه واقعی وجود دارد که در آن احساس فردیت و احساس تعلق می تواند همراه با هم وجود داشته باشد، و آن عشق میان دو فرد برابر است که در یک سطح با هم ارتباط برقرار می کنند.

v       

اینکه انتظار داشته باشیم شخص دیگری به ما تمامیت ببخشد در واقع قرار دادن آن شخص در موقعیتی لاعلاج است. از این منظر، برای آن شخص دیگر چاره ای نمی ماند جز اینکه "نتواند خواسته ما را برآورده کند". آن دیگری همیشه در جدایی خواهد ماند، همیشه "دیگری" خواهد ماند. این نمی تواند جزو مسئولیت های شخصی دیگر باشد که به زندگی ما آن معنایی را که می خواهیم ببخشد.
این انتظار که شخصی باید برای آن دیگری همه چیز و همه چیز باشد، که دو نفر می توانند به وحدتی بی گسست برسند، عشق را ناممکن می گرداند. هر چه باشد، هر یک از دو طرف پیش از ملاقات آن دیگری برای خودشان زندگی کرده اند، و زندگی با یک نفر دیگر نمی تواند چنان فرد را در آن دیگری منحل کند که هیچ ردی از زندگی گذشته در او به جا نماند.

v       

با ظهور فردگرایی شخص مسئولیت تازه ای در قبال "خود شدن" پیدا کرد. "باید همانی شوی که هستی." نه تنها باید فرد باشی، بلکه باید ترجیحا شخصی هم باشی که به خودش شکل داده است. آشکارا چنین چیزی ناممکن است. چیزی به نام "انسان خودساخته" وجود ندارد. هیچ یک از ما هرگز نمی تواند فارغ از تأثیرات بیرونی و صرفا با انگیزه های درونی خویش حرکت کند. هرگونه متحول کردن خویش ریشه در چیزهایی دارد که از پیش وجود داشته اند. فرد لیبرالی برخلاف آن چیزی که دوست دارد فکر کند آنقدرها هم از قید دیگران آزاد نیست.

v       

آنچه در بن تنهایی نهفته است نوعی نقص و عیب است، حال آنکه خلوت و خلوت گزینی نوعی گشودگی نامعین در برابر انواعی از تجارب، اندیشه ها و احساسات است. تنهایی لزوما با احساس درد یا ناراحتی توأم است، حال آنکه خلوت و خلوت گزینی لزوما با هیچ احساس خاصی همراه نیست.
خلوت گزینی موجب آزادی و استقلال می شود، آرامشی که در آن می توان کار کرد و شخصیت خود را پرورش داد و به روح خویش تعالی بخشید. اما این خلوت گزینی باید با تعامل انسانی تلفیق شود. "حکمت حقیقی جایی است میان جهان و خلوت". این خلوت است که نیازهای حقیقی شخص را به او نشان می دهد. اما جمع و جماعت عمدتا فضایی اجتماعی است برای انصراف خاطر و شایعه پردازی. خلوت پناهگاهی است برای بازشناسی راستین خویش و زندگی حقیقی، حال آنکه جامعه حوزه کذب و دروغ است.

v       

ما باید به زندگی خودمان چناں نظم و ترتیبی بدهیم که رضایت ما منحصرا در گرو خودمان باشد. علاوه بر این، شخص نباید عمرش را به چشمداشت افتخار یا شهرت سپری کند، زیرا در این صورت خودش را وابسته چیزی بیرون از خویشتن می کند:
"
اینقدر دل مشغول این نباش که جهانیان با تو چه می گویند، مهم تر این است که خودت با خودت چه می گویی. در خودت فروشو، اما پیشتر آماده باش که خودت را در آنجا دریابی: احمقانه است که خودت را به دست خودت بسپاری اگر که مهار خودت در دست خودت نیست. آدمی در تنهایی هم می تواند راه گم کند همچنان که در مصاحبت و معاشرت دیگری."

v       

"وقتی در میان جمع کثیر زندگی می کنم همانگونه زندگی می کنم که آن جمع کثیر، و آنگونه نمی اندیشم که در واقع می اندیشم؛ پس از مدت زمانی همیشه به نظرم می رسد که آنها می خواهند مرا از خودم برانند و روحم را از من بدزدند."
هم تنهایی خوب داریم هم تنهایی بد، و شخص باید تنهایی خوب، آزادانه، فارغ بالانه و شادمانه را برگزیند. "در خلوت تنهایی همه آن چیزهایی که فرد با خودش وارد این خلوت می کند رشد می کنند، از جمله آن جانور درون. برای همین است که خلوت و تنهایی را نمی توان به عده کثیری توصیه کرد." به هر روی ما نباید زودتر از موقع خودمان را به دست تنهایی بسپاریم ما فقط پس از آنکه توانستیم به شخصیتمان شکل بدهیم می توانیم به خلوت خودمان پناه ببریم.

v       

آزادی باید آزاد زیستن زندگی خویش به آن طریقی باشد که شخص خودش می خواهد. این مستلزم داشتن حریمی خصوصی است، زیرا حریم خصوصی جایی است که می توان در آن به خویشتن خویش شکل داد. اساسا حریم خصوصی مکان و محیط مستقلی است که در آن شخص خودش را وقف خودش می کند، جایی که شخص می تواند برای خودش و به خودش فکر کند، جایی که شخص می تواند در آن خودش را فراموش کند یا وجوهی از شخصیتش را به نمایش بگذارد که در جای دیگر مقدور نیست، و در برخی موارد اصلا این نوع وجود نباید خارج از این حریم بروز پیدا کند. برخی از وجوه زندگی هست که فقط در صورتی مجال رشد و حیات پیدا می کند که ما به کلی به حال خودمان واگذاشته شویم.

v       

وقتی زندگی درونی مان پر نیست سپردن خویش به دست خلوت تنهایی دشوار می شود. از سوی دیگر، اصلا نیاز ما به خلوت تنهایی برای این است که بتوانیم به یک زندگی درونی پر و سرشار دست پیدا کنیم. افرادی که در تحمل تنهایی مشکل دارند و نمی توانند به خلوت خویش دست یابند در پرورش خلاقانه خودشان هم به مشکل برمی خورند. فقط کسانی می توانند در عالم هنر یا علم به موفقیت برسند که بتوانند در تکنیک های تنها ماندن هم ماهر شوند.
مقدار معینی از خود بسایی، یعنی توانایی تحمل حضور خویشتن بی تکیه به حمایت دیگران، برای درنیفتادن به چاه بیچارگی ضروری است. هرچه باشد، فرد نمی تواند همیشه متکی به دیگران باشد. برای آنکه خلوت و انزوا امری مثبت باشد باید راهی برای رجوع دوباره به دیگران وجود داشته باشد. "خلوت بسی شیرین است، تا زمانی که، راه من، به سوی دیگران باز باشد، هرچه باشد، آدمی برای خودش نمی درخشد."

v       

احساس تنهایی چیزی نیست که اصولا در غیاب افراد دیگر رخ دهد بلکه در حضور دیگرانی رخ می دهد که آدم احساس می کند با آن ها بسیار فاصله دارد. نیاز ما به دوستی بیانگر نیازمان به غلبه بر این دوری و فاصله است، بیانگر نیازمان به پیوند با دیگرانی که می توان گفت افکار و احساسات را درک می کنند، آن هم نه فقط به این دلیل که ما آن افکار و احساسات را بیان کرده ایم، بلکه بیشتر به این دلیل که واقعا ما را می شناسند. این دیگران لزومی ندارد حتما افکار و احساسات ما را تأیید کنند، بلکه همین کافی است که بفهمند و بدانند که این افکار و احساسات از کجا نشأت می گیرد و بدانند این افکار و احساسات بیانی است از اینکه ما که هستیم و جهان را چگونه در می یابیم. برای این منظور افراد باید با هم صمیمی باشند و صمیمی بودن اساسی ترین پلی است که می توان برای عبور از احساس تنهایی، که همه عمر در معرضش هستیم، زد.

v       

دیگران فقط تا آن اندازه می توانند متوجه تنهایی ما شوند که ما خودمان آن را به نمایش می گذاریم. هیچ کس دیگری نمی تواند به زور خودش را داخل تنهایی ما کند و آن را محو سازد. اما ما همیشه می توانیم کسی را به داخل تنهایی مان راه دهیم. و درست در همین نقطه است که دیگر تنهایی وجود نخواهد داشت و جایش را جمع می گیرد. پس باید یاد بگیریم که با این واقعیت زندگی کنیم که هر زندگی انسانی تا حدودی حاوی تنهایی و احساس تنهایی است. برای همین است که حیاتی است بیاموزیم تاب تحمل تنهایی را داشته باشیم و امیدوار باشیم که بتوانیم این احساس تنهایی را بدل به خلوت گزینی کنیم.
اگر یاد بگیریم به خودمان متکی باشیم به نحوی که دیگر وابسته تأیید دیگران نباشیم می توانیم از شدت احساس تنهایی مان بکاهیم. در عین حال باید یاد بگیریم که با دیگران ارتباط برقرار کنیم و خودمان را به روی آنان بگشاییم. اما باز با همه این ها احساس تنهایی به ناگزیر گهگاه سربرخواهد آورد. این همان احساس تنهایی است که باید مسئولیتش را بپذیریم زیرا هر چه باشد این تنهایی، تنهایی خود ماست.

v       

ما در زندگی مان نیازمند دوستی و عشق هستیم. ما نیاز داریم نگران کسی باشیم، و کسی هم نگران ما باشد. وقتی نگران کسی هستیم دنیا برایمان معنا پیدا می کند. این نگرانی در مورد دیگران است که به ما شخصیت می دهد. در واقع، ما همان نگرانی هایمان هستیم. اگر نگران کسی یا چیزی نباشیم هیچ چیز نیستیم. اگر صرفا نگران خودمان باشیم در یک دور باطل خالی گرفتار می آییم. ما نیاز داریم که نیازمندمان باشند. ما نیازمند این هستیم که قدر کسانی را بدانیم که قدر ما را می دانند.
هویت ما در عمق وجود خود ما، منفصل از دیگران، جای ندارد، بلکه در دل رابطه و وابستگی مان به دیگران است که جای می گیرد. دقیقا به همین دلیل است که وقتی روابطمان با دیگران به هم می خورد به هویت شخصی مان آسیبی چنین شدید وارد می آید. وقتی دلبسته و وابسته دیگران نیستیم در سطحی پایین تر از آنچه هستیم قرار می گیریم.