گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

همه انسان ها مرگ آگاه هستند و تنها اندکی از ایشان مرگ اندیش اند. مرگ آگاهی که فصل ممیز انسان و دیگر موجودات مادی زنده است، نوعی آگاهی ذهنی است نسبت به اینکه اولا در حال مردنیم و هر لحظه در حال نابود شدنیم و ثانیا اینکه مرگ ما را نهایتا فرا خواهد گرفت و ما تسلیم آن می شویم. مرگ آگاهی نوعی باور است به پایان یافتن و همه انسان ها آن را دارند. برخی انسان ها علاوه بر مرگ آگاهی، مرگ اندیشی نیز دارند. مرگ اندیشی گونه ای اشتغال احساسی به مردن و مرگ است. اینکه جماعتی از مردم از مرگ می هراسند و گروهی مشتاق و عاشق آناند؛ همه نشان از مرگ اندیشی انسان دارد. احساسات انسان به مرگ گوناگون است و از این روست که هرکس دلمشغول آن شد، مرگ اندیشی خاص خود را دارد.

v       

نیچه معتقد بود گرچه مرگ پایان بخش زندگی است؛ اما مرگ اندیشی آغاز آن است، زیرا انسان با پی بردن به فرصت اندک حیات، به گونه ای شایسته زیست می کند. ارنست بکر نیز اعتقاد داشت یکی از نشانه های سلامت روانی انسان ها، مواجهه و پذیرش واقعیت است و چون مرگ مسلم ترین واقعیت حیات انسان است، اندیشیدن درباره آن نشانه سلامتی روان است. او می گفت به موازات مرگ اندیش شدن آدمی، ترس و هراس انسان از مرگ کمتر می شود.
در مقابل این نگرش کسانی چون اپیکور و فروید قرار دارند. آنان معتقد بودند که مرگ اندیشی کاری ناپسند و نشان از بیماری و اختلال روانی است؛ زیرا انسان هیچگاه در واقعیت با مرگ روبرو نمی شود. "وقتی ما هستیم، مرگ نیست و چون مرگ است، ما نیستیم." فروید می گفت برای مرگ و چیستی آن مفهوم و زبانی نیست و از این رو ما هیچگاه بدان آگاهی نمی یابیم. ما وقتی از مرگ سخن می گوییم، همواره از مرگ، همسایه در نظرمان می آید و تصویری از مرگ خودمان نداریم. او بر آن بود که مرگ اندیشان در عمق وجود از احساس عدم امنیتی خاص در حوزه ای غیر از مرگ در رنج اند و این در شکل مرگ اندیشی متجلی می شود.

v       

همه حماسه هایی که انسان در فرهنگ های مختلف آفریده، بر گرد یک انسان ماورایی ایجاد شده و آن قهرمان و پهلوان شکست ناپذیر و خستگی ناپذیری است که بی هیچ تردد و شکی به مواجهه مرگ می رود. آنچه قهرمانان را در حماسه بر صدر می نشاند و نگاه ها را بدان معطوف می سازد، هیچ چیز جز مواجهه جسورانه آنان با مرگ نیست. در حماسه ها همه قهرمانان، همگرا و همسو مایلند که به هدف غایی دست یابند: اوج افتخار. آنان می خواهند همانند خدا یا خدایان شوند؛ یعنی پیش از هرچیز، بی مرگ و جاودان باشند که این جاودانگی علی الاطلاق، خصلت الهی است؛ تا آنجا که با مفهوم خدایی، هم معنی است. میرایی و نامیرایی وجه متمایز انسان ها از خدایان است.

v       

گیل گمش هرچند مرگ را می شناسد اما با دیدن مرگ انکیدو از جاودانگی غیرشخصی ناشی از برآوردن حصار و بارو و نوشتن نام خود بر الواح واعمال قدرت و تسخیر سرزمین ها و... دوری می جوید و می فهمد که باید به جاودانگی شخصی برای ماندگاری حقیقی نائل شود. خودکامگی و شهرت و افتخار و زیاده روی و گزافکاری و اندازه نشناختن، هیچ کدام جایگزین خواست اصلی که جاودانگی است، نمی شوند. گیل گمش بنا بر تجربه می داند که از راه خشونت نمی تواند به زندگانی دراز و شکفتگی و تمامی ای که از چنگش می گریزند، دست یابد.

v       

انکیدو در بستر مرگ بر معصومیت از دست رفته خود و دورانی که در آغوش طبیعت می زیسته است و فارغ از هر آمیختگی، استقلال و خودسالاری داشته حسرت می برد و می گرید. او به این معتقد می شود که ورود به زندگی بشری به رنج بازپسین آن نمی ارزد و از این روست که خواستار بازگشت به طبیعت و اصل خود می شود. طبیعتی که هیچ خودآگاهی و مرگ آگاهی ای در آن نیست. این تصور که تنها آدمیان اند که می دانند می میرند، وی را از ورود به عرصه بشری پشیمان می کند و آرزویی را در وی می پرورد که کاش به میان انسان ها نمی آمدم و مرگ آگاه و مرگ اندیش نمی شدم.

v       

"مردمان به سبب لگام گسیختگی، خویشتندارند. گرچه این سخن بی معنی می نماید، ولی اگر نیک بنگری، خواهی دید که خویشتنداری بی پایه آنان جز این نیست. زیرا برای آنکه از لذتی بی نصیب نمانند از لذتی دیگر پرهیز می کنند و به عبارت دیگر چون اسیر یک شهوتند به شهوتی دیگر فائق می آیند و چون اسیر شهوت بودن جز لگام گسیختگی نیست، پس باید گفت آنان به سبب لگام گسیختگی، خویشتندار شده اند."
سقراط بر آن بود که عموم مردم از کثرت ترس، شجاع می نمایند و از ترس مصیبتی بزرگ تر به پیشواز مرگ می روند.

v       

شعار معروف سقراط، خود را بشناس تنها ژستی دینی و اخلاقی نبود، بلکه این آغازی بود بر درک حقیقتی که معبرش خود و درون کاوی های مستمر بود. گفته اند که از این شعار چهار نکته قابل استخراج است: خودت باش، خود را باش، خود را بشناس و خود را بهتر کن.
خودت باش یعنی هیچ گونه تظاهری به خاطر دیگران مکن. خودت را باش یعنی اینکه اهتمامت فقط نجات خودت باشد. خودت را بهتر کن یعنی خودشناسی برای خودسازی داشته باش. سقراط روح و روان خود را از طریق این چهار توصیه پاس می داشت و فربه می نمود و آن را از آمیختگی با عادات و جماعات دور می ساخت. این مراقبت دائم از خویش، فردگرایی کاذب را از میان می برد.

v       

سقراط میل به مرگ را در گرو داشتن تصویری خوشایند از آینده می داند. او معتقد است، مرگ یا نابود شدن است بدین معنی که کسی که می میرد، دیگر هیچ احساس نمی کند یا چنانکه می گویند، انتقال روح است از جهانی به جهان دیگر. اگر احتمال نخست درست باشد و با آمدن مرگ، نیروی احساس از میان رود و مرگ چون خوابی باشد که هیچ رؤیایی آن را آشفته نسازد، پس باید مرگ را نعمتی بزرگ بشماریم. این اندیشه که نماینده بزرگی چون اپیکور دارد، مرگ را راحت تمام رنج های بشری می داند. می توان مرگ را انتقال به جهانی دیگر دانست که در آن همه گذشتگان و نیکان در آن گرد آمده اند. سقراط معتقد است که پس از مرگ به دیدار خدایان و مردمان عادل و نیکبخت می رود. در آن زندگی است که نیکان بهتر از بدان زندگی می کنند.

v       

اینکه انسان در چه طریقی قرار گیرد کاملا درگرو این است که دل به چه بندد و عقل خود را در چه اموری به کار گیرد. اینکه عقل و دل نیز به کدام سو میل کنند به این بازمی گردد که ساکن چه جهانی باشند. کسی که خود را در جهانی می بیند که پایانش نابودی است و خوب و بد با مرگ در آن خاتمه می یابد، ناگزیر خود را به اولین امری که آن را عامل لذت می داند، تحویل می دهد. از این رو چنین انسانی به قواره محیط خود در می آید.
آدمی برای بیرون شدن از چنین میانمایگی برآمده از محیط، نیازمند مهاجرتی است به سوی عوالم نیازموده. این مهاجرت را تنها با سفری درونی می توان به انجام رساند. عموم انسان ها اهل حضرند و خصم سفر. کسی که سفر نکرده نمی داند که آن سوی مسکنش سرزمین های دیگری نیز موجود است.

v       

در تلقی دینی مرگ آینه ای است تمام نما که موجب می شود شخص بداند که در دنیا چه کرده است. این آینه هیچ دروغ نمی گوید و بد را بد و خوب را خوب نمایش می دهد. از این رو مرگ به خودی خود هیچ تصویری ندارد، این تصویر میرندگان است که می تواند زیبا یا زشت باشد.
"
ای مردم! هرکس روی زمین راه می رود، روزی درون زمین قرار خواهد گرفت. گذران شب و روز، عمرها را پایان می دهد. هر جانداری روزی خود را می خورد و هر دانه ای، خورنده ای دارد. ای مردم! شما خوراک مرگ هستید. هرکس گردش روزگار را مشاهده کند از مرگ غفلت نمی کند."

v       

هرچه در عالم ماده موجود می شود، سرانجام فاسد و زائل می گردد. در واقع کسی که می خواهد در دنیا فساد نیابد و نابود نشود، دوست دارد که در این جهان نباشد و گویی هم دوست دارد که زوال یابد و هم دوست ندارد که چنین شود و می خواهد که باشد و نباشد و این امری محال است و به ذهن هیچ عاقلی خطور نمی کند. همچنین اگر جایز باشد که انسان در این دنیا باقی بماند، آنان که پیش از ما زندگی می کردند، نمی مردند و اگر آنان در عین توالد و تناسل، نمی مردند؛ زمین گنجایش ایشان را نداشت.

v       

پشه ای که در بهار به دنیا می آید و در زمستان می میرد در تکه ای از گستره وجود این باغ چنان محو می شود که اساسا مجال این را نمی یابد که موقعیت خود را در آن دریابد و احاطه ای به مکان زیست خود بیابد. این تصویر دقیقا همان چیزی است که خیام از بودن انسان ها در جهان منظور دارد. انسان حادث میرا در تکه ای کوچک از جهان پیر و کهنسال پدید و ناپدید می شود و در عمری که در مقایسه با عمر و عظمت عالم، نفسی بیش نیست، زندگی می کند. انسان پدید آمده در این موقعیت، کتابی را می خواند که به تعبیر ابوطالب کلیم کاشانی، اول و آخرش افتاده و در دسترس نیست.

v       

می توان در مقام اثبات با عقل به مبدأ و معادی قائل شد؛ اما به راستی بیم مرگ نابودی چنان روان آدمی را در هم می پیچد که منطقیات و یقینیات عقلی را بی اعتبار می کند و در مقام ثبوت، روان آدمی را دستخوش طوفان هایی مهیب می نماید که هر یقین عقلی را در خود فرو می برد. خیام هرچند به عنوان حکیمی مشایی در مقام اندیشه ورزی به مبدأ و معادی قائل است، اما در مقام بیان احساسات، عواطف و هیجانات خود، متأثر از مرگ اندیشی ژرف، نمی تواند از حیث روان شناختی خود را به وجود مبدأ و معادی تسلی دهد و هماره مضطرب و مشوش و بی قرار است. خیام به عنوان انسانی مرگ اندیش دردی دارد که هیچ معلومی از مجموعه معلوماتش تسلی بخش آن نیست. او حال همه موجودات هستی و انسان ها را سرگردانی و حیرت می داند و کسی را نمی شناسد که به واقعیت دسترسی داشته باشد و از آن حکایت کند.

v       

خیام درباره جهان ماورای محسوس به صورت سلبی یا ایجابی، موضعی ندارد و به جای اثبات و رد هر مدعایی در این حوزه، موضعی لاادری گرانه اتخاذ می کند و قوای شناختی خود را برای اطلاع از چنین جهانی نابسنده می داند. او پاره ای از امور هستی را غیرقابل شناخت می داند؛ از این رو به آن ها به مثابه سر و راز می نگرد؛ رازی که متعلق هیچ فهم بشری ای نیست. او از حیث معرفت شناختی نگاهی حداقلی به دایره معلومات بشری دارد و از این رو، ورود به بسیاری از مباحث مطرح شده در دین، فلسفه، عرفان و نظایر آن را در محدوده توانایی و دانایی خود و دیگر انسان ها نمی داند.

v       

مرگ اندیشی خیام موجب شده که بسیاری از مباحث نظری انتزاعی میان متفکران برای او نه جذابیتی داشته باشد و نه سودی. برای نمونه به بحث حدوث و قدم عالم که از جمله معضلات کلامی و فلسفی قرون متمادی بوده به عنوان مشتی از خروار مباحث نظری انتزاعی بی فایده یاد شده و توصیه شده به جای این مباحث، باید به زندگی و خوشی های آن توجه کرد: "تا کی زقدیم و محدث امیدم و بیم؟ / چون من رفتم، جهان چه محدث چه قدیم"
این باور را او حتی درباره دانش های ما از جهان محسوس مد نظر دارد و می گوید کدام عالم و اهل دانشی را می شناسیم که دانش هایش از جهان پیرامون تلخی زیستنش را کمتر کرده باشد. او حتی درباره کفر و دین نیز موضعی چنین دارد و بر آن است که در این امور وارد نشود و به جای پرداختن به آن ها، به زیستن شادمانه خویش فارغ از همه این امور بپردازد: "فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است / می خوردن و شاد بودن آیین من است."

v       

تغییر در عالم، به ما می گوید که شما پیش از این نبوده اید و پس از این نیز نخواهید بود و برای دنیا بود و نبود شما اهمیتی ندارد که اگر اهمیتی داشت با شما به گونه ای دیگر مواجه می شد و شما را حفظ می کرد و با نوع بشر رفتاری را نمی کرد که با گیاهان و جانوران می کند.
با اینکه خیام از آمدن به دنیا و زیستن و مرگ در آن خشنود نیست؛ اما به هیچ روی از زندگی و لذات آن بیزاری نمی جوید و از آن کناره نمی گیرد. مرگ اندیشی عمیقا او را زندگی اندیش کرده است و نابودی، او را به بودها و بهره مندی از آنها سوق داده است. هرچند مرگ آگاهی و مرگ اندیشی وی را به حال خود رها نمی کند؛ اما او در مقام آن است که فرصت یگانه زیستن در دنیا را به خوش ترین وجهی سپری کند و نگذارد چیزی که هنوز نیامده، اکنون و حال وی را تلخ و تیره نماید.

v       

عوارض ثروت و قدرت از منظر خیام به گونه ای است که مجال خوش بودن و لذت بردن را از آدمی می ستاند؛ از این رو او تنها اندازه ای از کوشش برای دنیاداری را مجاز می داند که اسباب خوشی را مهیا سازد و موجبات پراکندگی خاطر را فراهم نکند.
تصویری که او از خوشی دارد بیش از همه به خاطری مجموع و یاری مهربان مربوط است و مراد وی به هیچ روی افراط در خوردن و نوشیدن و لذت جنسی و... نیست و لذت گرایی سنجیده ای است که تنها برای قانعان مهیا می شود:
در دهر هر آنکه نیم نانی دارد / وز بهر نشست آشیانی دارد / نه خادم کس بود، نه مخدوم کسی / گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

v       

طبیعت و روییدنی های آن برای خیام یادآور مرگ پیشینیان و بی توجهی دنیا به نابودی آنان و زیبایی ها و آرزوها و طرح هایشان است. خرمی گل و سبزه و بلندای سرو، او را به یادگلرویان و سروقدان می اندازد و وی را دچار افسوسی از پوچی عالم می نماید.
خیام نمی تواند به حیات برآمده از خاک دنیا خوشدل و حتی دلخوش باشد. او زمین را مادری می بیند که فرزندان خود را پس از یافتن کمال، می بلعد. زمین هرچه را می رویاند می خورد و هر تولدش، پیام آور مرگ است؛ از این رو اگر خاک زمین ابر شود و ببارد خواهید دید که خون هزاران انسان از آن می چکد و این مادری خونخوار است.

v       

در نگاه عارفانه، زندگی ها و مرگ ها نشان از نوشدگی دمادم است. نظام هستی، امری ثابت و ساکن نیست و عارف همه جهان را در تبدل و دگرگونی مدام می بیند. جهان لحظه ای به قرار پیشین نیست و آنچه لحظه ای پیش بوده، اکنون دیگر صورت قبلی را ندارد و مرگ قبلی، تولد بعدی را در پی داشته و همین است که چیزی برای توقف و ایستایی و ملال ناشی از آن وجود ندارد. مولانا ملال را محصول تکرار و کهنه دیدن می داند و می گوید که مرگ دمادم در هستی، زندگی های دمادم را در پی دارد و از این رو اگر کسی درست در عالم بنگرد، همه امور هستی همواره در حال نو شدن است.
در این بیکران، دائم چیزهایی از جهان غیب بیرون می آید و چیزهایی به غیب باز می گردد. او می گوید همین که دائم چیزهایی به هستی مادی قدم می گذارد و چیزهایی از آن خارج می شود، نشان از آن دارد که عالم بی منتهایی در ماورای این جهان وجود دارد و زندگی و مرگ ها در سایه آن باید تفسیر شود: چیست نشانی آنک، هست جهانی دگر / نو شدن حال ها، رفتن این کهنه هاست

v       

بسیارند کسانی که به وقت مرگ، مهیای مرگ نیستند زیرا به محدود بودن زندگی و در رسیدن مرگ توجهی نداشته اند. بخش مهمی از ارزش حیات، به محدود بودن آن است. در یک تشبیه این جهانی می توان گفت که عمر، سنگ ریزه های بیابان نیست که فراوان و بی ارزش باشد، بلکه الماسی منحصر به فرد است که نادر و ارزشمند است. این مطلب را وقتی درمی یابیم که مجال زیستن را محدود می بینیم. مولانا می گوید در دنیایی که همگان گرفتار روزمرگی اند و مجموعه ای از کارهای تکراری را انجام می دهند اگر انسان نمیرد، بیهودگی و ملال همگان را دربر می گیرد و هیچ کس به نحوی زندگی نمی کند که گویی روزی باید پاسخگوی رفتار خود باشد.

v       

مولانا معتقد است آنچه برای انسان توانایی مستمر بیاورد مستعد آن است که او را در مقابل خدا قرار دهد و موجبات استغنای او را از پروردگارش فراهم آورد. عارف به اهمیت عنصر عجز و فقر در دفع احساس استغنا نسبت به حق واقف است و می کوشد به اموری که تلقین عجز می نمایند توجه ویژه داشته باشد. مولانا در سه امر این مهم را به قوت می یافت: خدا، عشق و مرگ. این سه عمیقا در نشان دادن موقعیت ضعف آدم خاکی به وی کارآمدند.

v       

ارسطو گفته است که تا پیش از مرگ یک شخص نمی توان معلوم کرد که آیا وی زندگی خوبی دارد یا نه؟ این بدان خاطر است که هیچ امری قدرت تحلیل وضعیت انسان را با نگاهی تماشاگرانه چون مرگ ندارد. در مرگ ایوان ایلیچ نیز می بینیم که هرچند وی از دوران کودکی درباره مرگ انسان ها سخنانی شنیده است، اما هیچگاه به نحوی زندگی نکرده که گویی می میرد. او در کلاس های منطق و فلسفه در بحث از شکل اول قیاس های منطقی مکرر شنیده که کایوس انسان است و انسان میراست؛ پس کایوس میراست. این موجب شده که او از کودکی به نحو منطقی صدق این گزاره را در باب کایوس بپذیرد، اما خودش به نحوی زندگی می کند، که وقوع آن را گمان نمی برد. تمام کسانی که در اطراف ایوان ایلیچ اند بر آن اند که تنها اوست که مرده و نه آنان. این "دیگران" اند که می میرند نه "من". این اندیشه است که همیشه مرگ را ناگهانی می کند، وگرنه مرگ هیچ مرگی ناگهانی نیست.

v       

یکی از مهم ترین فصول مرگ ایوان ایلیچ مربوط به بی معنایی و بیهودگی بسیاری از سنت های مراسم خاکسپاری است. هرگونه احساس و اندیشه واقعی در اینجاست که قربانی عادات می شود. خرید قبر ۲۰۰ روبلی، آوردن دسته سرود خوان و صلیب کشیدن دائم چیزی است که زن ایوان را نیز کلافه و درمانده کرده است. "تسلیت گفتن" و نه "تسلیت دادن" نیز از طنزهای عمومی ای است که در این مراسم بسیار مضحک می نماید. وقتی کسی می میرد، کسانی که واقعا به آن شخص علاقه مندند و از مرگ متأثرند؛ نیازمند تسلیت دادن اند و این غیر از جملات کلیشه ای است که در این مراسم توسط همگان بیان می شود.

v       

مرگ به همه این در نظر نگرفتن ها بی اعتناست و این بار قصد ایوان کرده است. در ابتدای فهم بیماری ای که موجب مرگش می شود، وی آن را قابل رفع می داند و از این رو به طبیبان بسیار حاذقی روی می آورد. این پزشکان بهترین نمودار انسان هایی هستند که ما گمان می بریم در پناه علم و قدرتشان از بسیاری آفات مصونیم. اما غافل از اینکه در امور شخصی انسان، تمسک به جماعت، فریب آفرین است. مرگ حتی اگر به صورت دسته جمعی نیز صورت پذیرد، کاملا شخصی است و باید در حیات با آن به نحوی رابطه برقرار کرد نه آنکه آن را نادیده انگاشت و یا در پناه دیگران آن را پنهان کرد. در هیچ تنهایی ای چون مرگ، انسان با تمامیت خود روبرو نمی شود. از این روست که برای بسیاری وحشت آفرین است و برای برخی بهجت آور. این بستگی تام به این دارد که "خود" و "من" انسانی چه شده باشد.

v       

ایوان در بیماری سخت خود نه تنها به مرگ می اندیشد، بلکه به دیگر دردمندان و مردگان نیز متوجه می شود. این توجه به دیگران هم التیامی است برای اینکه این تنها من نیستم که رنج و درد آزارم می دهد و دیگران نیز در درد و رنج کشیدن با من شریک اند. بیماری کشنده ایوان به وی آموخته که اگر در این حیات دنیوی به واسطه شغل و پاره ای برخورداری های خاص از قاطبه مردم دور افتاده است و خود را برتر از ایشان دانسته، اما با ورود مرگ تمام جهات غیر مساوی به جهتی مساوی مبدل شده است. مسأله آدمی در کل حیاتش نه لذت بیشتر است و نه زمان طولانی تر بلکه مسأله هستی و نیستی است. بودن و نبودن و نه داشتن و خواستن.

v       

دیگران در مقابل سیل دردها و پرسش های دردافزای وی تنها استراحت و خوردن مخدرات را توصیه می کنند. گویی بس نبوده عمری طولانی در تخدیر و به خواب زدن برای وی که این لحظات پایانی را هم باید به تخدیر و بیهوشی بگذراند. تزریق مرفین در این داستان می تواند تمثیلی از جایگاه دیگران در حیات فردی ما باشد. دیگران را دعوت می کنیم تا حریم فردی و خصوصی ما را نیز به حریم عمومی تبدیل کنند. کوچک شدن حریم فردی به آسیب پذیری روانی انسان منجر می شود تا آنجا که اگر به هر دلیل ناگزیر به رجوع به خویش شویم، از خود احساس ملال و وحشت می کنیم.

v       

فرد، فارغ از اینکه اعتقاد دینی داشته باشد یا نه، خود را عاجزتر از آن می یابد که علیه حقایق مشهور و مقبول خلق موضعی شخصی بگیرد. انسان وقتی به محدودیت خود پی می برد، می کوشد با امر نامحدود ارتباط برقرار کند و یا دست کم وجود او را به سود خود می داند. شاید بتواند از این تنگنا بگریزد و بتواند با او معامله کند و زندگی تازه ای بستاند یا معنایی برای محدودیت وجودش به دست آورد. جالب این است که ایمانی که فرد مستعد آن می شود، او را به تمام امور دیگر مشکوک می کند. اساسا این گونه شکاکیت روانی، ناشی از سکونت در جهان دیگری است که دیگران از آن بی خبرند.

v       

تولستوی بیان می کند که مرگ، خودش دوست داشتنی است اما آنچه مرگ و یادکرد آن را ناخوشایند کرده، نوع زندگی کردن ماست. زندگی را از اول زیست می کنند و از آخر می خوانند. توصیه ای که تولستوی برای رسیدن به زندگی خوب و متعاقب آن مرگ زیبا دارد چیزی جز تقرب به طبیعت و راستی و پرهیز از تصنع و دروغ نیست. زندگی مطلوب از منظر وی هیچ حقیقتی را نادیده نمی گیرد حتی مرگ را.

v       

جدا از سرخوردگی انسان جدید از استیلای دین و سنن نهادینه در دوران پیشامدرن، ناکارآمدی تأملات مابعدالطبیعی در عرصه زندگی فردی و اجتماعی یکی از دلایل کنار گذاشتن بسیاری از امور از جمله اندیشیدن به مرگ بود. هم چنین مسأله شدن مرگ برای علم، آن را به یکی از پدیده های قابل شناخت و مشاهده برای علوم تجربی تقلیل داد و موجب آن شد که این مسأله "همه - انسانی" از کانون توجه اندیشه بشر در ساحت عمومی بیرون رود.
البته منظر خوشباشانه مدرن نیز در فراموشی یا دست کم، بیرون کردن اندیشه مرگ از دغدغه های اولیه انسان، دخالت مستقیم دارد. انسانی که نوعأ اهل خواستن است در میان این همه رفاه و برخورداری ای که دوران جدید به او ارزانی داشت، عین خواستن شد و معلوم است که هر آنچه این خواسته ها را تهدید کند، حتی اگر حاق واقع نیز باشد و انسان نیز بدان علم یقینی داشته باشد، دشمن اوست.

v       

هایدگر مرگ را امری کاملا مخصوص انسان می داند و بر آن است که حیوان ها قابلیت مرگ ندارند؛ بلکه تنها نابود می شوند. او بر این باور است که هر انسانی که به مرگ نیاندیشد، در انسان بودن او خللی است. وی حتی از این هم فراتر می رود و از انسان، مطالبه فکر اصیل در این باب می کند. اما وی معتقد است که عموم انسان ها به جهت فرورفتن در محیط و آداب و رسوم آن به نحو جمعی ای می اندیشند و آن تفرد فکری از آنان ستانده شده است.
انسان ها از مرگ حتی هراس واقعی ندارند و هراسشان نیز میراثی جمعی است. از این روست که از مرگ بیشتر از آنکه به ابعاد شخصی و درونی اش بپردازند، متوجه سنن و مراسم آن اند. آنان همواره با مرگ دیگران روبرویند و این برایشان بزرگ ترین تسلی خاطر است. مرگ حتی اگر به صورت دسته جمعی و گروهی باشد، واقعه ای است شخصی، تکرارناشدنی و غیر قابل آموزش.

v       

هایدگر بر آن است که دازاین را از هرروزگی میانمایه غیر اصیل و عادی خود جدا سازد تا به "رو- به- مرگ" بودن به منزله ویژگی تعیین کننده وجود دازاین برسد. دازاین اصیل می پذیرد که مرگ اصیل رخدادی نیست که زمانی در آینده اتفاق بیافتد. بلکه ساختاری بنیادی و جدایی ناپذیر از "در- جهان- بودن" اش است. از این منظر مرگ نشانه ای در پایان تجربه ما نیست و نه حتی واقعه ای که بتوانیم خود را برای آن آماده کنیم بلکه ساختاری وجودی و درونی است که قوام بخش خود وجود ماست. وی مرگ را جزء ذاتی حیات می'داند نه امری زائد بر آن. وی خطرناک ترین تصور از مرگ را آن می داند که آن را امری بیرونی بدانیم که روزی هم به سراغ ما خواهد آمد.

v       

در مواجهه با مرگ، انسان به "واقعیت نیستی" و به تعبیر دقیق تر "نیستی واقعیت" نائل می شود. در دلشوره، جهان هست ها، جهانی که ما زندگانی روزانه مان را بر آن مبتنی می کنیم، جهانی که بر آن تکیه می کنیم و جهانی که خودمان را به طور عادی با آن تعریف می کنیم، از کف می رود و نگرش ما به نگرشی بی اعتنا به جهان هست ها تبدیل می شود. هنگامی که همه اشیاء و ما در بی اعتنایی فرو می رویم و هست ها دیگر پاسخی نمی دهند. چنین مواجهه ای با نیستی در دلشوره زبان ما را بند می آورد و ما از نزدیک بودن آن متعجب می شویم. ما در رویارویی با نیستی در واقع به فهم حدود عقل و منطق می رسیم. این دو در مواجهه با نیستی ناتوانند، زیرا نیستی دقیقا چیزی است که عقل و منطق نمی تواند آن را همچون موضوعی در برابر خود بیانگارد.

v       

"تنها یک مشکل به راستی جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است. داوری اینکه زندگی ارزش زیستن را دارد یا نه بستگی به پاسخ این پرسش اساسی فلسفی دارد و پرسش های سرگرم کننده دیگر از جمله اینکه آیا دنیا سه بعدی است یا روان ۹ یا ۱۲ مقوله دارد، به دنبال آن خواهد آمد."
کامو مدام در پی یافتن تبیین جایگاه انسان در جهانی بود که وی آن را کاملا در مقابل احساسات و خواسته های انسان ها صامت می دانست. وی معتقد بود که فوری ترین مسأله انسان این است که تبیینی برای زیستن خود در این عالم داشته باشد، بی آنکه بخواهد از طریق مابعدالطبیعه و دین خود را فریب دهد.

v       

کامو خدای کاملی را که خالق نقصان است، تناقض آمیز و پارادوکسیکال می داند. او همچنین تصور خدای قادر کامل مهربان را متناقض می داند و بر آن است که چنین قدرت مطلقی در وی، خود رأیی و بی اعتنایی نسبت به دیگران را موجب می شود و چنین موجودی نمی تواند خدا باشد. او سه امکان را درباره خدا در نظر می گرفت که هر سه شدید وی را به خشم می آورد: ١. اینکه خدا نیست و بشر در جهانی بی اعتنا به نیازهایش رها شده است. ۲. آنکه خدا خاموش است. ٣. اینکه خدا تنها با برخی گزیدگان سخن می گوید و نجاتشان می دهد و بقیه را نادیده می گیرد. وی پناه جستن انسان ها به خدا یا خدایان را از ناحیه برخی از آنان تنها ناشی از یافتن معنایی برای زندگی پوچ خود می داند.

v       

طرح وارگی عالم و انسجام آن را فریبی می داند جهت جعل معنایی که نیست. اینکه هرکس هدف و معنای زندگی خود است، منجر به نوعی زیستن خام می شود. فرد به گذشته و آینده بی توجه است؛ چنانکه به دیگران و اندیشه ها و روش های آنان. از این روست که "بیگانه" بهترین وصف برای اوست. فردی که زندگی اش امتداد ندارد و بریده بریده است و چون هیچ چیزی در جهان او را به خود نمی خواند، به هر نحو که عمل کند برایش نیکوست و جدال در باب خوب و بد و احیانا خوب و خوب تر کاملا برایش بی وجه است.
او را هیچ فریبی خوش نمی کند، چون برای فریب خوردن نیز بایستی به ارتباط برخی امور عالم به هم معتقد بود. در حالی که اساسا هیچ ارتباط معناداری برای وی مفهومی ندارد. وی دچار هیچ حسرتی نمی شود، چون چیزی در بیرون وی نیست که او دوست داشته باشد. جالب اینکه خودکشی برای این فرد امری احمقانه است، چون وی برای معنادهی به حیات خود به چیزی جز خود دلبسته بوده و چون معنایی در حیات خود نیافته به خودکشی دست یازیده است.

v       

پوچی کامو دستاوردهای فراوانی داشت. وی معتقد بود انسان پوچ بی آنکه اعتقادی به دین و مسلک خاصی داشته باشد، می تواند راستگو و قابل اعتماد باشد. چون پوچی اقتضایی دارد و آن این است که هیچ چیزی برایش بیش از چیزی دیگر نیست تا به خاطر آن دروغ بگوید و نابکاری نماید. یکی دیگر از ویژگی های پوچی کامو حذف روابط علی- معلولی در عالم است.
مرگ اندیشی کامو، ارج خاصی به زندگی بخشیده بود و گونه ای غنیمت شمردن دم را در او موجب شده بود. "بیشینه کردن این خیر فی نفسه مطلوب است و راه آن هم این است که یاد بگیریم امروز را دریابیم و با لذت، زندگی را لحظه به لحظه بنوشیم." ولی در لحظه حال بودن و از دم نهایت استفاده را بردن در گرو آن است که ما به راستی بتوانیم در آن دم باشیم.

v       

کامو هر امر بیرونی برای معنابخشی و رهایی از پوچی چه به صورت کشف حقیقت و چه جعل معنا را ناکارآمد می داند. چیزی که در کامو قابل توجه است، میل به زندگی کردن در این عالم است. او حتی از زبان شخصیت داستانش می گوید که حاضر است تا همیشه در تنه درختی بایستد و هیچ مجالی برای فعالیت نداشته باشد، اما زنده باشد و زندگی کند. از نظر وی اهمیت زندگی وقتی بیشتر معلوم می شود که می فهمیم مرگ در راه است و مرگ نیز پیام آشکاری دارد و آن این است که هیچ مصلحت و منفعتی در زندگی نیست که انسان به واسطه آن، خود را از اصل زندگی منع کند.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی