گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

فلسفه ترس / لارس اسونسن

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۲۲ ق.ظ

"زندگی اولش ملال است، بعدش ترس" هر جامعه ای و شاید جامعه پست مدرن بیش از همه در بر دارنده جنبش ها و پدیده های بسیاری است که کاملا متضاد هستند. اما دو پدیده ترس و ملال با اینکه مخالف هم هستند اما همدیگر را در نهان تشدید و تقویت می کنند. ترس صرفا چیزی نیست که ما برخلاف خواستمان در معرضش قرار می گیریم؛ ترس علاوه بر این غالبا چیزی است که ما داوطلبانه خودمان را در معرضش قرار می دهیم تا بلکه به کمک آن بتوانیم از زندگی روزمره ملال آور مبتذل فراتر برویم.

  •  

"آسیب پذیری و شکنندگی ما بدان معناست که بیش از آن چیزهایی که می کوشیم به دست آوریم چیزهایی هست که می خواهیم از آن ها بگریزیم." ظاهرا ترس از امور بنیادین بشری است، و بسیار بعید است که تصادفی بوده باشد که نخستین احساسی که در کتاب مقدس از آن یاد می شود ترس است: وقتی که آدم میوه درخت دانایی را می خورد و متوجه می شود که برهنه است احساسی که پیش از شرم به سراغش می آید ترس است.
ما عریان و غیر مجهز پا به دنیا می گذاریم و در قیاس با سایر جانوران، تا پایان عمرمان همین گونه بی دفاع می مانیم. با این همه، به هیچ روی بدیهی نیست که این مناسب ترین چشم انداز از زندگی بشری باشد. می توان گفت که آگاهی تمام عیار از خطر یا دلمشغولی مدام به آن خطری بزرگ تر از همه خطرهایی است که ما را تهدید می کنند.

  •  

آدم وسوسه می شود بگوید که رسانه ها نقشی چنان محوری دارند که خطر یا فاجعه فقط وقتی "واقعیت" پیدا می کند که رسانه ها آن را پوشش خبری بدهند. منطق رسانه های جمعی یکی از مهم ترین علت های رشد فرهنگ ترس است.
اکثر ما هفتاد هشتاد سالی عمر می کنیم و بر اثر پیری می میریم، بی آنکه در طول عمر مان گرفتار هیچ یک از این بلایایی که بر شمردیم شده باشیم. زندگی ما چنان امن و محافظت شده است که آنقدر وقت پیدا می کنیم که به خطرهای بالقوه ای فکر کنیم که به تحقیق می توان گفت هیچ کدامشان هرگز در زندگی ما جامه عمل نمی پوشند. ترس ما فرآورده جانبی یک تجمل است. اما این به هیچ روی از واقعیت آن نمی کاهد.

  •  

در روزگاری که ایدئولوژی های کهنه دیگر آن قدرت انگیزشی شان را ندارند، ترس بدل به نیرومند ترین عامل در گفتمان سیاسی شده است. ترس راه را برای ارسال پیام های سیاسی هموار می کند و می توان با توسل به آن مخالفان را با یادآوری مدام خطر به قدرت رسیدن آن ها از میدان به در کرد. در اینجا نقش آفرینان سیاسی همزیستی تمام و کمالی با رسانه های جمعی دارند، چون ترساندن و به وحشت انداختن مردم بی تردید باعث فروش هرچه بیشتر روزنامه ها و نشاندن مردم پای کانال های تلویزیونی می شود

  •  

احساسات تاریخچه ای تکاملی، اجتماعی، و شخصی دارند، و اگر بخواهیم احساسات را درک کنیم، باید هر سه این ها را به حساب آوریم. احساسات اموری صرفا "طبیعی" و مستقیم نیستند؛ احساسات در ضمن برساخته هایی اجتماعی هم هستند. هنجارهایی که معین می کنند چه زمانی داشتن یک احساس معین و ابراز آن مناسب است از فرهنگی به فرهنگ دیگر و بنا به مقام و مرتبت اجتماعی-فرق می کند. آنچه از آن می ترسیم، و به چه میزان از آن می ترسیم، بستگی به درک و برداشت ما از جهان دارد، درک و برداشت ما از نیروهای خطرزایی که در آن هستند و اینکه چه امکاناتی برای حفاظت خودمان در برابر آن ها داریم.

  •  

ما تا حدود زیادی برای احساس ترس مجهز به همان دستگاه هایی هستیم که سایر حیوانات هستند، اما مهارت های شناختی، زبانی، و نمادی ما به ما امکان می دهد بایگانی ذهنی بکلی متفاوتی از احساساتمان داشته باشیم یک خرگوش از حیوان درنده ای که در قاره ای دیگر است نمی ترسد. ترس خرگوش از چیزهایی است که دور و برش هستند، همین جا و هم اکنون.
ترس ما دامنه بالقوه بسیار وسیع تری از هر حیوان دیگری دارد، دقیقا به این دلیل که ما "حیوان نمادساز" هستیم. ما به محض اینکه از خطری خبر دار می شویم، و فرقی نمی کند که آن خطر چقدر دور از ما باشد، غالبا آن را تهدیدی برای خودمان به حساب می آوریم. و مهم تر از آن، ما تهدیدهای خیالی بیشماری را بر می سازیم و در اینجاست که ما یک علت مهم ددمنشی های انسان ها نسبت به همدیگر را می یابیم.

  •  

انسان، که دیگر صرفا در جهان مادی نیست، در جهانی نمادین زندگی می کند. زبان، اسطوره، هنر، و دین اجزای این جهان هستند. این ها رشته های گوناگونی هستند که ما در تور نمادین، در شبکه به هم پیچیده تجربه انسانی به هم می بافیم. دیگر هیچ انسانی نمی تواند تماسی بلاواسطه با واقعیت برقرار کند. هرچه فعالیت نمادین انسان پیش تر می رود به همان نسبت واقعیت مادی پس می نشیند. انسان حالا به جای سروکار داشتن با خود چیزها به یک معنا دائما با خودش سروکار دارد و در گفتگوست.
انسان خودش را چنان در اشکال زبانی، در تصاویر هنری، در نمادهای اسطوره ای، یا شعائر دینی پیچیده است که دیگر نمی تواند چیزی را جز از خلال این واسطه ساخته خویش ببیند یا بشناسد. در حوزه نظر هم انسان نمی تواند در جهان حقایق عریان، یا بر طبق نیازها و امیال بلافصلش زندگی کند. به عکس، انسان در میانه احساسات خیالی، در بیم ها و امیدها، در آرزوها و سرخوردگی ها، در خیال ها و در رویاها زندگی می کند.

  •  

انسان ها موجودات واقعا رقت آوری هستند چون مرگ را امری آگاهانه کرده اند. انسان ها می توانند در هر چیزی که زخمی به آنان می زند، بیمارشان می کند، یا حتی از لذت محرومشان می کند شری ببینند. آگاهی در ضمن به این معنا هم هست که انسان ها حتی در غیاب هر خطر فوری بناگزیر ذهنشان مشغول شرور می شود. زندگی انسان ها بدل به تأمل درباره شر و برنامه ریزی برای مهار و پیشگیری از آن می شود و حاصلش یکی از تراژدی های بزرگ زندگی انسانی است، آنچه می شود آن را نیاز به "بت سازی از شر" نامید، جای دادن همه آن چیزهایی که زندگی را تهدید می کنند در جایگاه های خاصی است که بتوان آن ها را رام و مهار کرد. انسان ها درباره شرور خیالپردازی می کنند، و شرور را در جایگاهی نادرست می بینند، و با دست و پا زدن های بیهوده خودشان و دیگران را نابود می کنند.

  •  

احساسات ربط نزدیکی به الگوهای خاص عمل دارند، و به نظر می رسد این الگوهای خاص عمل به این دلیل پرورانده شده اند که از منظر تکاملی مطلوب بوده اند. ترس معمولا با گریز یا حمله توأم است. اما نه همیشه. بسیاری از احساسات چنان ماهیتی دارند که ابراز نکردنشان به هر صورتی امری حیاتی است. همه ما احتمالا عاشق کسی شده ایم که امیدی برای جلب نظرش نداشته ایم و این عشق را ابراز نکرده ایم حتی با یک نگاه یا یک حرکت چون می توانسته برایمان خیلی گران تمام شود. این ادعایی نامعقول است که در چنین موقعیت هایی آدم آن احساس مورد بحث را ندارد چون آن احساس را از طریق عملی مشخص بروز نمی دهد. احساسات برانگیزاننده اعمال هستند، اما تعیین کننده اعمال نیستند.

  •  

نظریه "برچسب زنی شناختی" می گوید هم تغییرات فیزیکی و هم تفسیر شناختی آن ها برای تجربه کردن یک احساس معین ضروری هستند. شخص خشم و عصبانیت را تجربه می کند و در می یابد چون متوجه می شود که قلبش تندتر می زند و تندتر نفس می کشد، و غیره، و بعد موقعیت را اینگونه تفسیر می کند که موقعیتی است که ایجاب می کند خشمگین شود. همین مطلب در مورد ترس هم صادق است. اینکه تا چه حد می توان احساسی را خشم یا ترس قلمداد کرد ظاهرا بستگی به آن موقعیت یا تفسیری از آن موقعیت دارد که شخص خودش را در آن موقعیت می بیند. احساس چیزی مستقل از موقعیت و تفسیر شخص از آن موقعیت نیست.

  •  

ظاهرا احساسات، شناختی از این جهان به ما می دهند. یا شاید بهتر است بگوییم بدون احساسات خیلی از چیزها را در این جهان نه می توانستیم به تصور در آوریم و نه بشناسیم. هر احساسی حاوی درک و برداشت هایی است.
ترس همیشه ترس از چیزی است. ترس همیشه معطوف به چیزی است. اگر چنان چیزی وجود نمی داشت، دیگر سخن ما از ترس نبود، بلکه از ضربان قلب، تندتر نفس کشیدن، و لرزیدن بود. ترس چیزی فراتر و بیش از این حالت های فیزیکی است، و آن "فراتر و بیش" همان چیزی است که ترس معطوف و راجع به آن است. آن چیزی که ترس راجع و معطوف به آن است همیشه پیش تر تفسیری در ذهن ما دارد.

  •  

یکی از تمایزات معمول میان ترس و اضطراب این است که ترس همیشه ترس از یک چیز معین و مشخص است، حال آنکه در اضطراب چنین نیست. اما خط فارق میان اضطراب و ترس در عمل به این روشنی هم نیست. ترس هم می تواند با عدم یقین نسبت به تهدید و چگونگی رفع تهدید همراه باشد. شما ممکن است از چیزی بترسید، اما با یقین و قطعیت ندانید از چه چیز آن چیز می ترسید، یا در برابر آن چیز چه رویکرد و رفتاری را باید در پیش بگیرید. بسیاری از اضطراب ها هم مربوط به تهدیدی معین هستند و شخص می داند که مضطرب و دلنگران چیست، اما آنچه غیر قطعی و نامعین است این است که او نمی داند که این تهدید کی و کجا و چگونه در زندگی او پدیدار خواهد شد.

  •  

احساسات مختلف با الگوهای عمل خاصی پیوند نزدیک دارند، و وقتی که یک احساس با قوت تمام خودش را عیان می کند، این الگوهای عمل همه ملاحظات عقلانی را منتفی می کنند و کنار می زنند. یا بهتر است بگوییم عقلانیت از صحنه خارج می شود و لذا افراد پیامدهای درازمدت تر عملشان را در نظر نمی گیرند.
اما فقدان احساسات هم می تواند منجر به اعمال غیرعقلانی شود. افرادی که آمیگدالایشان آسیب جدی دیده است احساس ترس نمی کنند، حتی در موقعیت هایی که جانشان را تهدید می کند. فقدان احساسات ما را از درک و دریافتی حسی که برای دست زدن به انتخاب های عقلانی در عمل ضروری است محروم می کند.

  •  

احساسات صرفا و مطلقا ذهنی نیستند، بلکه طریقی بنیادین برای بیرون ایستادن از خود هستند. در عین حال، احساسات ما را در تماس با خودمان قرار می دهند. "یک احساس نحوه یافتن خویشتن در رابطه مان با هستی هاست و بنابراین در عین حال یافتن خودمان در رابطه با خودمان؛ نحوه هماهنگ کردن خودمان در رابطه مان با هستی هایی که ما نیستیم و هستی هایی که ما هستیم.
هر احساسی به ما امکان می دهد به خودمان و به جهان بیرون دسترسی پیدا کنیم، اما دقیقا به همین دلیل که احساسات می توانند بدین نحو این سوژه ها را بگشایند، در ضمن می توانند آن ها را بپوشانند و پنهان کنند، و بنابراین به ما نظری نادرست هم از خودمان و هم از جهان القا کنند." به نظر می رسد هایدگر در ضمن معتقد است که ترس احساسی است که پوشاننده و پنهان کننده است.

  •  

به یک معنا، بیماری از حوزه مرئی به حوزه نامرئی نقل مکان کرده است. در هر لحظه ممکن است بیمار به حساب آییم. ما دیگر به سلامتمان و رضایت بخش بودن وضع سلامتی مان اعتماد نداریم، حتی وقتی که هیچ نشانه ای دال بر بیماری، ظهور و بروزی در جسممان ندارد.
"بیماری، به جای اینکه یک حادثه واحد با یک آغاز و پایان مشخص باشد، کم کم در ذهن ما بدل به یک رفیق و همراه دائمی سلامتی شده است، آن روی دیگر سکه سلامتی و تهدیدی همیشه حاضر: در برابر بیماری باید همیشه هشیار و گوش به زنگ باشیم و باید هر روز و هر شب در تمام طول هفته با آن مقابله کنیم و جلویش را بگیریم. مراقبت بهداشتی بدل به یک نبرد ازلی و ابدی علیه بیماری شده است."

  •  

در جهانی محتاط، آینده بیشتر در سیطره خطرها قرار می گیرد تا در سیطره امکان ها. تهدیدهای آتی بدل به تغییرات فعلی می شوند. در چنین جهانی ما با "غایتی" زندگی می کنیم که دائما به سمت فاجعه سوق داده می شود. اگر تهدیدی بر طرف می شود، همیشه بیشمار تهدید تازه جایش را می گیرند. حد و حدود ممکن نبرد با همه این خطرها مرزی نمی شناسد. على الاصول، ترس خودش به خودش دوام می بخشد. تغییر به نظر مخاطره آمیز می آید، و بنابراین چیزی خطرناک، چون هر تغییری می تواند تغییری در جهت بدتر شدن وضع هم باشد. این سیاست با هر تغییری می ستیزد- این سیاست خواهان حفظ وضع موجود است. اگر هم به تغییری رضایت دهد، تغییری در جهت بازگشت به گذشته و رجوع به "اصل" است.

  •  

فرهنگ خطر آکند فرهنگی است که در آن فرد، بیش از هر زمان دیگر در گذشته، خودش را به دست "برآوردهای تخصصی" می سپارد و در عین حال سخت نسبت به اعتمادپذیری و قابل اتکا بودن این برآوردها شکاک است. با سکولاریزاسیون که ماکس وبر آن را افسون زدایی از جهان می خواند این علم بود، و نه دین، که قرار بود از ما در برابر خطرها حفاظت به عمل بیاورد. اما مشکل اینجاست که خود این علم در ضمن به نظر می رسد تا حدود زیادی در بر دارنده عظیم ترین تهدیدها باشد.

  •  

می توان گفت که ابتذال فزاینده ملال تا حدودی ناشی از همین فرهنگ ترس است. و احساس شدیدتر ترس شاید علاجی برای این ملال باشد یا دست کم تا حدودی آن را تخفیف دهد. چیزهای ترسناک به نظر چیزی دیگر می آیند. چیز دیگری که می تواند ملال زندگی روزمره را خنثی کند. ملال ما را به سمت حرکت به سوی آنچه از روزمرگی فراتر است سوق می دهد. تماشای یک فیلم ترسناک یا یک بازی کامپیوتری وحشت آفرین راه های امنی برای تجربه خطر هستند.

  •  

اسکار وایلد می نویسد هنر بیانگر واقعیت، یعنی خود زندگی، است، اما در شکلی رام شده، به نحوی که دیگر آسیبی به ما نمی رسد. برای همین است که باید هنر را بر زندگی مرجح داشت: "چون هنر آسیبی به ما نمی رساند. اشک هایی که به هنگام تماشای یک نمایش از چشمانمان سرازیر می شود از آن نوع احساسات سترون عالی دلپذیر هستند که کار هنر بیدار کردن آن هاست. ما گریه می کنیم، اما دلمان زخمی نمی شود. ما غرق اندوه می شویم، اما اندوه ما تلخ نیست... از طریق هنر، و فقط از طریق هنر، است که ما از خودمان در برابر خطرهای نفرت انگیز و شرربار زندگی واقعی حفاظت به عمل می آوریم." هنر، فضای امنی فراهم می آورد که در آن می توانیم همه احساساتی را که زندگی به ما عرضه می کند تجربه کنیم بی آنکه بهایی را بپردازیم که معمولا در زندگی واقعی با این احساسات همراه هستند.

  •  

وقتی از چیزی می ترسیم و در عین حال لذت هم می بریم آنچه واکنشی زیبایی شناختی در ما بر می انگیزد، غالبا چیزی شرربار است. آنچه بیش از هر چیز اهمیت دارد این است که عملی زیبا هست یا نه؛ امر اخلاقی فرع بر امر زیبایی شناختی می شود. هر عملی، حتی خیانت، می تواند زیبا باشد. اعتراض اخلاقی قطعا نمی تواند امر زیبایی شناختی را از میدان به در کند.
ژنه می نویسد: "اخلاق گرایان، با نیات خوبشان، در برابر دغل بازی من محکوم به شکست هستند. حتی اگر آن ها قادر باشند عملا ثابت کنند که عملی زشت و زننده است چون صدمه به بار می آورد، من تنها کسی هستم که می توانم بگویم آن عمل زیبا یا برازنده هست یا نه، و من فقط براساس نوا و ترانه ای که آن عمل در دلم بیدار می کند دست به این داوری می زنم؛ فقط همین است که معین می کند آیا من باید آن عمل را طرد کنم یا بپذیرم. بنابراین هیچکس بیرون از من نمی تواند مرا به راه درست بازگرداند."

  •  

آنچه مردم را به سوی میدان می کشاند تا تماشاگر اعدام باشند چیزی غیر از ملاحظات اخلاقی است. برک می گوید ما از تماشای چیزهایی که نه تنها خودمان از انجامشان عاجز هستیم بلکه دلمان می خواست اصلا انجام نشوند احساس رضایت خاطر می کنیم . برک از یک منبع لذت زیبایی شناختی یاد می کند که به کلی متفاوت از احساس لذت و وجد از تجربه امر زیباست، لذتی که تیره و تار، لااخلاقی، و لااجتماعی است. او تاکید می کند که قوی ترین تجربه های احساسی ما پیوندی با احساس تهدید شدن دارند. و همین احساس است که به سطح آمر والا بر کشیده می شود. "ترس وقتی که خیلی نزدیک نشود لذت آفرین است."

  •  

ارسطو تأکید می کند که تعالیم اخلاقی باید تا حد زیادی در جهت آموزش احساس درست چیزی به نحو درست در زمان مناسب باشد. ما باید بیاموزیم که احساساتمان را چنان راه ببریم که ما را قادر سازند مفروضات درستی درباره موقعیت ها داشته باشیم و ما را وادارند دست به عملی بزنیم که با این دانش و شناخت وفق داشته باشد. در باب ترس، که یکی از ویژگی های مهم کاتارسیس است، آنچه باید بیاموزیم این است که از چیزی درست به نحوی درست در زمانی مناسب بترسیم.

  •  

اعتماد، سوای آن بعد یکپارچه کننده اجتماعی اش، بدیلی کارآمد برای محاسبه میزان خطر هر چیز هم هست. عمل کردن بر مبنای اعتماد در واقع عمل کردن به نحوی است که گویی با آینده ای عقلا پیش بینی پذیر روبرو هستیم، بی آنکه واقعا بر مبنایی کاملا عقلی همه پیش بینی های ممکن را کرده باشیم. اما در پیش گرفتن این رویه و روال کمتر "عقلانی" می تواند عملا عقلانی ترین رویه و روال باشد. چون محاسبه مطمئن همه خطرهای ممکن و بالقوه می تواند بسیار پرهزینه و زمان بر باشد. در جو بی اعتمادی موانع فراوانند و باید مجموعه ای از ترتیبات و تنظیمات و قراردادهای صوری را در هر موردی به کار گرفت. به قول فوکویاما، بی اعتمادی "هزینه دادوستدهای انسانی" را بسیار بالا می برد.

  •  

اعتماد و بی اعتمادی، هر دو، مبتنی بر پیش بینی هایی هستند که فرد را به خواسته خودش می رساند. بی اعتمادی موجب بی اعتمادی بیشتر می شود، چون فرد را از موقعیت هایی برکنار نگه می دارد که در آن ها بی اعتمادی سنجشگرانه به شکل نوعی شعور اجتماعی آموخته می شود. ترس دقیقا مانع از آن چیزی می شود که ترس را می تواند از میان ببرد، یعنی تماس انسانی. ترس و بی اعتمادی خودشان خودشان را تکثیر می کنند. ترس اجتماعی، خودانگیختگی ما را نسبت به دیگران از میان می برد و بنابراین روابط اجتماعی را سست می کند. پس فرهنگ ترس فرهنگی است که در آن اعتماد از میان می رود.

  •  

اعتماد در فرهنگ ترس سخت آسیب می بیند. ترس تأثیری سست کننده بر اعتماد دارد، و وقتی اعتماد کم و کمتر شد، دامنه ترس بلند و بلندتر می شود. بلندتر شدن دامنه ترس در ضمن می تواند هم نتیجه و هم علت از دست رفتن اعتماد باشد. اعتماد را می توان "چسب اجتماعی" توصیف کرد که انسان ها را به هم پیوسته نگاه می دارد. اما ترس هم می تواند انسان ها را به هم پیوسته نگاه دارد، اما این به هم پیوسته ماندن از سر ترس الگوی جذابی نیست.

  •  

مقامات حکومتی وقتی ترس از یک پدیده رشد می کند دائما مراقب و گوش به زنگ هستند. دلیلش این است که این ترس در ضمن مشروعیت حکومت را هم تضعیف می کند، چون مشروعیت اساسا متکی به توانایی حکومت برای حفاظت از شهروندانش است. پس حکومت باید بر همه آشکار گرداند که در حال مبارزه با همه آن چیزهایی است که موجب ترس شده اند. مشکل اما در اینجاست که این آشکارسازی خود می تواند موجب افزایش و تشدید ترس شود، چون حکومت باید به اعمالش از طریق آشکار گردانیدن خطری که موجب ترس شده است مشروعیت ببخشد. حکومت برای تقویت مشروعیتش غالبا خطرها را جدی تر از آنی که هستند می نمایاند.

  •  

امروزه بار دیگر ترس به عنوان پایه فلسفه سیاسی مقام و مرتبتی بالا پیدا کرده است. "در قرن بیستم، اندیشه سرنوشت مشترک عمومی بشر بیشتر بر ترس استوار شده است تا بر امید، بیشتر بر ترس از توانایی انسان ها برای دست زدن به اعمال شرورانه استوار شده است تا بر خوش بینی نسبت به توانایی انسان برای دست زدن به اعمال خیر، بیشتر بر این نظر استوار شده است که انسان گرگ انسان است تا بر این نظر که انسان سازنده تاریخ خویش است."

  •  

در فلسفه هابز، همه شهروندان تابع قراردادی هستند که به فرمانفرما قدرت نامحدودی برای اداره کشور به هر نحوی که صلاح می داند می بخشد. قرارداد اجتماعی همه شهروندان را به شکلی مطلق مقید و ملزم می کند، اما خود فرمانفرما تابع قراردادی نیست که قرار است خودش ضامن و حافظ آن باشد. بر همین وجه، ایالات متحده به این باور رسیده است که ضامن و حافظ جهان متمدن است و تنها کشوری است که می تواند نظمی اخلاقی را حفظ کند، اما خودش فراتر و بیرون از این نظم است.

  •  

این واقعیت که یک بدبختی بزرگ بر سرمان نمی آید به هیچ وجه دلیل این نیست که ما عملا روش معقولی را در برابر آن در پیش گرفته ایم. خود ترس در واقع چندان چیزی را درباره آنچه از آن می ترسیم بر ما عیان نمی کند. این واقعیت که شخصی یا جامعه ای برای حفاظت از خودش در برابر خطری اقداماتی انجام می دهد تقریبا چیزی از ماهیت آن خطر را عیان نمی کند.
ترس ما بیشتر چیزهایی را درباره خودمان عیان می کند تا درباره آن چیزی که از آن می ترسیم. اگر از چیزی می ترسیم ضرورتا بدین معنا نیست که ما باید از آن چیز بترسیم. اما صرفا به همین دلیل که مردم از چیزی می ترسند، مقامات حکومتی دست به اقداماتی احتیاطی می زنند که غالبا آزادی ما را محدود می کنند آن هم بی آنکه لزوما در نتیجه این اقدامات ما ایمن تر و مصون تر شویم.

  •  

به نظر می رسد ما از نظر فرهنگی آماده ایم که خبرهای منفی را خیلی آسان باور کنیم، و ترسی سیال در ما هست که به صورتی مزمن به هر چیز تازه ای که می تواند تسری پیدا می کند. جهانی این گونه ترس زده نمی تواند جهانی خوشبخت باشد. درک و تصور عمومی در میان مردم این است که ما امروزه بیش از هر زمان دیگر در معرض خطر هستیم، و این گرایش روز به روز بیشتر می شود و عواقب وخیم تری به بار می آورد.
یک عامل بسیار مؤثر در درک و تصور مردم از خوشبختی شان تصوری است که می توانند از آینده شان داشته باشند. مردمی که در شرایط مصیبت باری زندگی می کنند، اما معتقدند که اوضاع این گونه نخواهد ماند و بهتر خواهد شد، کلا بسیار راضی تر از کسانی هستند که در ناز و نعمت زندگی می کنند اما فکر می کنند وضعشان در آینده بسیار بدتر خواهد شد.

  •  

پراکندن ترس امنیت هستی شناختی ما را تضعیف می کند، یعنی آن امنیت پایه ای که لازمش داریم تا بتوانیم زندگی روزمره را با خوبی و خوشی سپری کنیم. در فرهنگ ریسک، همه ما قربانیانی بیش نیستیم. ما بدبخت و بیچاره شده ایم، به این معنا که آدم هایی شده ایم که فقط رنج می بریم، آدم های منفعلی که منتظرند ببینند چه بلایی سرشان می آید. ترس، آزادی ما را از ما ربوده است. آن آزادی که معمولا می توان آن را در زندگی روزمره مسلم گرفت با احساس عدم امنیت کاهش پیدا می کند. "احتیاط و محاسبه جایگزین یک نوع خودانگیختگی یا زندگی به روال عادی شده اند" این خودانگیختگی بخش مهمی از آزادی ماست. شخصی که دائما باید به اعمالش فکر کند، حتی به چیزهای معمولی و روزمره، بخش مهمی از حوزه آزادی عملش را از دست داده است.

  •  

زیستن در ترس اصلا خوشایند نیست. همان گونه که مونتنی می گوید: "چیزی نخواهد گذشت که درد و رنج به سراغم خواهد آمد، و نیازی نیست که با شری به نام ترس آن را جلو بیندازم و تشدیدش کنم، کسی که از درد و رنج می ترسد، پیشاپیش متحمل درد و رنج ترس می شود." دشوار بتوان روزی را به تصور در آورد که ترس به کلی از زندگی رخت بربسته باشد. ترس همیشه پابرجاست. آدمی می تواند هر چیزی را در درون خودش بکشد، عشق، نفرت، اعتقاد و ایمان و حتی تردید را؛ اما تا زمانی که آویخته به زندگی است نمی تواند ترس را بکشد.

  •  

"پیشرفت" بر صفت یا وجهی از تاریخ اشارت ندارد، بلکه حاکی از اعتماد به نفسی در حال حاضر است. عمیق ترین معنا، و شاید یگانه معنایی که با پیشرفت هم نشین است، دو اعتقاد کاملا مرتبط و به هم پیوسته است: یعنی اول اینکه "زمان به سود ماست" و دوم اینکه این خود ما هستیم که "هر اتفاقی را رقم می زنیم".
در فرهنگ ترس و فرهنگ قربانیان، مفهوم پیشرفت امری محال است. حداکثر چیزی که می شود فکرش را کرد این است که شاید بتوان جلوی هرچه بدتر شدن اوضاع را گرفت. اگر کسی این احساس را نداشته باشد که زمام زندگی اش را در دست دارد و به خودش هم اعتماد نداشته باشد که می تواند جهان را جای بهتری برای زیستن کند، آینده اصلا نمی تواند جذاب و جالب باشد.

  •  

مسئله از میان بردن ترس نیست. ترس بوده و همیشه هم خواهد بود، اما شاید تنها معنای آن این باشد که اینجا در این زندگی چیزهایی هستند که برای ما معنا دارند و عزیز هستند. اگرچه ترس می تواند چنان فراگیر شود که همه آنچه را که به زندگی ما معنا می بخشد ویران کند و تأثیری خردکننده داشته باشد، اما، از سوی دیگر، امید را هم داریم که خوشبینانه است، اعتمادبخش است، فعال است، و رهاکننده. امید می تواند ما را بر بکشد، و ترس می تواند غرقمان کند.
من این ادعا را ندارم که ما در بهترین جهان های ممکن زندگی می کنیم، اما جهان می توانست جای بسیار بدتری از اینی که هست باشد و در طول تاریخ بشر در دوره هایی طولانی چنین بوده است. اگر ما می توانستیم آزادانه مقطعی را در تاریخ انتخاب کنیم که در آن مقطع زندگی کنیم، احتمالا بهترین گزینه مان همین مقطع فعلی می بود.

  •  

ترس ما مشکلی است که از تجمل ما برخاسته است: ما چنان زندگی های امنی داریم که به ما فرصت می دهد دل نگران بی شمار خطرهایی باشیم که عملا هیچ بختی برای آسیب زدن به زندگی ما ندارند. عصر ما هم طبیعتا مشکلاتی جدی دارد که باید با آنها دست و پنجه نرم کند: فقر، گرسنگی، تغییرات آب و هوایی، کشمکش های سیاسی و دینی، و غیره. اما آنچه ما بدان نیاز داریم ایمان به توانایی بشر برای کوشیدن و حل کردن گام به گام این مسائل است. ما نیاز داریم از اشتباهاتمان درس بگیریم و جهانی بهتر بیافرینیم. خلاصه ما نیازمند یک خوشبینی انسانی هستیم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی