گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

زندگی جای دیگری است / میلان کوندرا

جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۵ ب.ظ

دو بدن، یکی پس از دیگری به تمامی به روی هم گشوده می شدند و چیزی برای پنهان کردن نداشتند. وای! شیر دادن! عاشقانه به دهان بی دندانی که مثل دهان ماهی باز و بسته می شد نگاه می کرد با این تصور که پسرش در حین شیر خوردن، تفکرات و تخیلات و رؤیاهایش را نیز می خورد. این یک حالت بهشتی بود:بدن، کاملا می توانست یک بدن باشد و لازم نبود خود را زیر برگ مو پنهان کند؛ مادر و پسر در فضای نامحدودی از صلح و صفا غوطه ور شده بودند.
آن ها با هم مثل آدم و حوایی که سیب درخت معرفت را گاز نزده باشند، زندگی می کردند؛ در بدنشان زندگی می کردند، در ورای نیکی و بدی. در بهشت، زشتی با زیبایی فرقی ندارد، به این معنی که به نظر آن ها، تمام چیزهای تشکیل دهنده بدن، نه زشت بود و نه زیبا؛ فقط خوشایند و دلپذیر بود.

  •  

یارومیل دیگر مطمئن نبود که تمام چیزهایی که زمانی اندیشیده و احساس کرده بود، فقط مختص به اوست، حالا به نظر می رسید آن ها هم مثل تمام اندیشه هایی که تا به امروز در این کره خاکی وجود داشته اند، تابع یک فرمول اند و انگار از یک کتابخانه عمومی به امانت گرفته شده اند. پس به این ترتیب، او خود که بود؟ در واقع من واقعی اش چه می توانست باشد؟ برای کشف این من، دقیق شد، اما چیزی در آن نیافت بجز تصویری از خودش که برای کشف این من، دقیق شده است.

  •  

او همیشه در رویای عشقی بود که جسم و روحش، دست در دست، بتوانند با هماهنگی در کنار هم پیر شوند اما حالا، در این برخورد مشکل که او در آن بطور ناگهانی درگیر شده بود، روحش را بی اندازه جوان حس می کرد و بدنش را بی اندازه پیر. در این ماجرا انگار که با قدمی لرزان از تخته خیلی باریکی گذشته باشد، پیش می رفت و نمی دانست کدامیک از این دو، یعنی جوانی روح یا پیری جسم باعث سقوطش خواهد شد.

  •  

از همان آغاز صمیمیتشان فهمیده بود که نقاش از او انتظار دارد در اظهار عشق حالتی راحت و شگفت آور داشته باشد؛ نقاش می خواست او تماما خودش را آزاد حس کند و با او راحت باشد، رها از همه چیز، از تمام قراردادها، از تمام شرم ها، از تمام نهی ها؛ نقاش دلش می خواست به او بگوید: "من هیچی نمی خواهم، بجز اینکه آزادی ات را به من بدهی، آزادی کاملت را!"
مامان کم و بیش موفق شده بود بفهمد که این رفتار بی قید و بند، بدون شک چیز زیبایی است، اما هر چه بیشتر سعی می کرد: "آزادی اش را بشناسد"، بیشتر این آزادی به صورت یک تلاش دشوار در می آمد، یک اجبار، چیزی که به خاطرش مجبور می شد خودش را در خانه آماده کند (فکر کند که چه کلمه ای، چه خواهشی، چه حالتی باعث شگفتی نقاش خواهد شد و راحت بودنش را به او نشان بدهد)، چندان که زیر جبر این آزادی همچون زیر باری خم می شد.

  •  

نقاش می گفت: "اینکه دنیا آزاد نیست، به اندازه اینکه آدم ها آزادیشان را فراموش کرده اند بد نیست" و این جمله انگار فقط برای مامان ساخته شده بود، برای او که با تمام وجودش به این دنیای قدیمی تعلق داشت، دنیایی که نقاش اصرار داشت باید آن را کاملا با تمام مخلفاتش به دور انداخت. "اگر ما نمی توانیم دنیا را تغییر بدهیم، حداقل زندگی خودمان را تغییر بدهیم و آزادانه زندگی کنیم".

  •  

سعی می کرد چشم های قرمزش را پنهان کند، سرش را پایین می انداخت و دلش می خواست کسی او را نبیند، اما این بیشتر جلب توجه می کرد، بالاخره همیشه یک کسی کلام تسکین بخشی به زبان می آورد و او هم با هق هق گریه جواب می داد. یارومیل همه این ها را مثل یک نمایش هیجان انگیز نگاه می کرد؛ از فکر اینکه قطره اشکی در چشم این زن جوان پدیدار می شود خوشش می آمد، خوشش می آمد از اینکه حیای این زن جوان سعی می کند جلوی این غم را بگیرد ولی در نهایت، غم بر حیا پیروز می شود و اجازه می دهد اشک ها جاری شود.

  •  

نفرت کاملا با غم فرق می کند؛ حتی می شود گفت که قطب مخالف آن است. هر وقت کسی یارومیل را اذیت می کرد، بیشتر مواقع می رفت بالا. در اتاقش را می بست و گریه می کرد؛ اما این اشک ها اشک های خوشحالی بود، شاید هم اشک های لذت، و حتی می شود گفت اشک های عشق بود که توسط آن ها، یارومیل دلش به حال پارو میل می سوخت و با نگاه کردن به درونش خود را دلداری می داد.
در حالی که این تنفر ناگهانی که باعث می شد یارومیل به مسخره بودن خودش پی ببرد او را از روحش منحرف و دور می کرد. این تنفر مثل یک دشنام بود، هم خلاصه و هم گویا؛ مثل یک سیلی بود، که برای رها شدن از آن فقط باید گریخت. اما اگر ناگهان ضعف و کوچکی مان بر ما آشکار شود، برای رهایی از آن به کجا باید گریخت؟ فقط یک راه گریز، آن هم به سوی بالاترهاست که اجازه می دهد از این حقارت رها شویم.

  •  

زن گفت که این اتاق خانه اش بوده، در حالی که آنجایی که "زاویه" می خواهد او را ببرد نه کمد لباس دارد و نه پرنده ای در قفس. زاویه جواب داد خانه آدم، کمد لباس یا پرنده ای در قفس نیست، بلکه حضور و وجود کسی است که دوستش داریم. بعد گفت که حتی خودش هم خانه ای ندارد، و به زبان دیگر گفت که خانه اش در قدم هایش است، در راه رفتنش و در سفرهایش. گفت که خانه اش همان جایی است که افق های ناشناخته به رویش باز می شوند. گفت قادر به زندگی نیست مگر با گذشتن از یک خواب به خوابی دیگر و از یک منظره به منظره ای دیگر؛ و اگر مدت زیادی یک جا بماند می میرد. زاویه حس می کرد دوباره پر از احساس سفر شده است و هیچ چیز به زیبایی لحظه قبل از سفر نیست، لحظه ای که افق فردا به ملاقاتمان می آید و به ما نوید می دهد.

  •  

نگاهش را به چشم های دختر مو بور دوخت و می دانست که نباید تن به بازی دروغی بدهد که هدفش جاودانه ساختن یک چیز موقتی است و می خواهد از یک چیز کوچک، چیزی بزرگ بسازد؛ می دانست که نباید به بازی دروغینی که عشق نامیده می شود، تن در دهد.

  •  

فقط احساس گناه نبود که او را به طرف خطر می کشانید. از این ترسی که عمر را نصف عمر و مردها را نیمه مرد می کرد متنفر بود. می خواست زندگی اش را در یک کفه ترازو و مرگ را در کفه دیگر بگذارد. می خواست هر یک از اعمالش، حتی هر روز و هر ساعت و هر ثانیه با والاترین محک که مرگ است ارزیابی شود. برای همین هم می خواست اول صف راه برود، روی طنابی راه برود که زیر آن چاه است؛ می خواست هاله گلوله ها را اطراف سرش احساس کند و به این ترتیب در مقابل چشم های همه بزرگ و بی انتها شود؛ همچون مرگ که بی انتهاست.

  •  

به او نگاه می کرد و به این می اندیشید که او زیباست و ترک کردنش سخت است. اما دنیا، در آن طرف پنجره، زیباتر بود. و اگر او به خاطر دنیا زنی را ترک می کرد که دوست داشت، این دنیا برایش ارزشمندتر می شد. به قیمت تمام عشقی که به آن خیانت شده بود. زاویه گفت: "تو زیبایی، اما من مجبورم به تو خیانت کنم." بعد خود را از آغوش او بیرون کشید و به طرف پنجره رفت.

  •  

"این از آسمان برایت افتاده؛ ناگهانی؛ بدون اینکه انتظارش را داشته باشی؛ خالق این تصویر تو نیستی، اما بهتر است بگوییم کسی در درون توست، کسی که شعر تو را در درون تو می نویسد؛ جریان بسیار قوی ضمیر ناخودآگاه است که از همه ما می گذرد؛ اگر این جریانی که در همه ما بطور مساوی وجود دارد، تو را برای به صدا در آوردن ویلنش انتخاب کرده است، نشانه فضیلت تو نیست."
یارومیل فورا در آن بارقه ای برای غرورش پیدا کرد؛ درست است که او تصاویر شعرش را نیافریده بود؛ اما نکته مرموز این بود که دقیقا دست نگارنده او انتخاب شده بود؛ بنابراین او می توانست به چیزی بزرگ تر از "هنر" ببالد؛ می توانست به این خاصیت "برگزیده بودنش" ببالد.

  •  

دنیا بی وقفه او را آزار می داد؛ در مقابل زن ها سرخ می شد، خجالت می کشید و همه جا مورد تمسخر بود. در رویاهای مرگ، سکوت را پیدا می کرد. در آنجا به آرامی زندگی می کرد، بی صدا و خوشحال. آری، مرگ، آنطور که یارومیل تصور می کرد، یک مرگ "زندگی شده" بود: این مرگ به طور عجیبی به دورانی شبیه است که آدم احتیاج ندارد وارد دنیا شود، چون برای خودش دنیایی دارد و بالای سرش گنبد محافظی است، طاقی در درون شکم مادرانه. در این مرگ که به خوشبختی بی پایانی می مانست، او می خواست با زن محبوبش یکی شود.

  •  

مرگ هنگامی واقعی می شود که از شکاف های پیری به درون آدمی رخنه کند. اما پیری برای یارومیل بی نهایت دور بود؛ مبهم بود؛ مرگ برای یارومیل واقعیت نبود، رؤیا بود. اما او در این رؤیا به دنبال چه می گشت؟ او در رؤیای مرگ، بی نهایت را جستجو می کرد. زندگی اش به طرزی ناامید کننده حقیر بود و تمام چیزهای دور و برش پیش پا افتاده و عاری از درخشش؛ اما مرگ مطلق است؛ غیر قابل تقسیم است، و غیر قابل تغییر. در رؤیاهای مرگ، خوشبختی را نیز جستجو می کرد. بدنی را در خواب می دید که به آرامی در زمین حل می شد، و او این عمل عاشقانه را زیبا می یافت، عملی که بدن به زمین مبدل می شود، به آرامی و با لذت.

  •  

کودکی واقعی هیچ چیز بهشتی ندارد و آنقدرها هم لطیف نیست. لطافت در لحظه ای متولد می شود که ما به آستانه سن عقل پرتاب شده ایم و با دلهره متوجه آن مزایایی از کودکی می شویم که وقتی خودمان بچه بودیم نمی فهمیدیم. لطافت، ترسی است که در سن عقل به ما القاء می شود.
لطافت، اقدام به ایجاد فضایی مصنوعی است، فضایی که در آن باید با دیگری مثل بچه رفتار کرد. لطافت، ترس از عاقبت عشق جسمانی نیز هست؛ کوششی است برای نجات عشق از دنیای بزرگسالان، دنیایی که فریبنده و اجبار آمیز و سنگین شده از تن و مسئولیت است؛ لطافت، کوششی است برای نگریستن به زن به مثابه یک کودک.

  •  

اما مگر مهم بود که پیشرفت وجود داشته باشد یا نه؟ مگر مهم بود که سوررئالیسم بورژوا باشد یا انقلابی؟ مگر مهم بود که حق با یارومیل باشد یا با دیگران؟ مهم این بود که او به آن ها بپیوندد. علی رغم جر و بحث با آن ها، علاقه شدیدی نسبت به آن ها احساس می کرد. حتی به آن ها گوش نمی داد و فقط به یک چیز فکر می کرد، به اینکه خوشحال است: او جماعتی را پیدا کرده بود که در آن فقط پسر مامانش یا یکی از شاگردان کلاس نبود، بلکه خودش بود. و به خودش گفت آدم نمی تواند کاملا خودش باشد، مگر زمانی که کاملا در میان دیگران باشد.

  •  

آه، کوچولو، تو هرگز از این احساس خلاص نخواهی شد. تو مقصری، مقصری. هر بار که از خانه ات خارج شوی، پشت سرت نگاه سرزنش آمیزی حس می کنی که با فریاد تو را به بازگشت می خواند! تا آخر دنیا مثل سگی خواهی بود که قلاده اش به زنجیر درازی بسته شده باشد و حتی اگر دور شوی، همیشه صدای ساییده شدن این قلاده را بر گردنت احساس میکنی! حتی اگر اوقاتت را با زن ها سرکنی، حتی اگر با آن ها در تخت باشی، همیشه زنجیر درازی دور گردنت خواهد بود و در آن دور دورها مادرت سر آن را به دست گرفته است و از حرکات مقطع این زنجیر، متوجه می شوی که خودت را به چه حرکات وقیحی سپرده ای! "شارل بودلر، تو چهل ساله خواهی شد و باز هم از مادرت خواهی ترسید!"

  •  

فکر می کنید گذشته برای این قابل تغییر نیست که دیگر گذشته و تمام شده؟ وای، نه. لباس گذشته از تافته ای هزار رنگ درست شده و هر بار که به طرفش برمی گردیم، آن را به رنگ دیگری می بینیم.

  •  

چند روز بعد متوجه شد که در بی حالی پسرش، علاوه بر خستگی، غم هم هست. به خاطر همین تقریبا با او آشتی کرد و دوباره امیدوار شد. به خود می گفت معشوقه ها مجروح می کنند و مادرها دلداری می دهند؛ به خود می گفت معشوقه ها می توانند بیشمار باشند، اما مادر فقط یکی است. با خود تکرار می کرد من باید به خاطر او مبارزه کنم، باید به خاطر او مبارزه کنم، و از آن به بعد، مامان مثل یک ببر محافظ و دلسوز دور او می چرخید.

  •  

انقلاب و جوانی زوج خوبی را تشکیل می دهند. انقلاب به میانسالان چه وعده ای می تواند بدهد؟ به بعضی فلاکت وعده می دهد و به بعضی دیگر نعمت. اما این نعمات چندان نمی ارزند، چون به خزان زندگی مربوط می شوند، و به همراه مزایایشان، فعالیتی طاقت فرسا، فروپاشی عادات و رسوم، و تردید به بار می آورند. جوانان شانس بیشتری دارند: جوانی به واسطه اشتباه زایل نمی شود و انقلاب می تواند آن را تحت حمایت خود بگیرد. شک و تردید این دوران انقلابی برای جوانی یک مزیت است، چرا که این دنیای پدران است که در شک و تردید سقوط کرده است. آه! چه زیباست وارد شدن به دنیای مسن ترها هنگامی که دیوارهای این دنیا فرو می ریزد.

  •  

قافیه و وزن از یک توانایی جادویی برخوردارند: دنیای بی شکلی که در یک شعر قافیه دار محصور است، ناگهان شفاف و منظم و روشن و زیبا می شود. اگر در شعری، کلمه مرگ درست در جایی قرار بگیرد که در بیت قبلی آن صدای همسرایان طنین افکنده باشد، مرگ تبدیل به یک عنصر خوش آهنگ منظم می شود. و حتی اگر شعر علیه مرگ اعتراض کند، خود به خود مرگ موجه می شود، یا حداقل به صورت موضوع زیبایی برای یک اعتراض در می آید.

  •  

استخوان، گل های سرخ، تابوت، زخم، تمام این ها در شعر تبدیل به یک باله می شوند و شعر و خواننده رقاصان این باله هستند. مسلما آن هایی که می رقصند نمی توانند رقص را نفی کنند. آدمی به واسطه شعر موافقتش را با هستی اعلام می کند، و قافیه و وزن از بی رحم ترین وسیله های ابراز این موافقت به شمار می آیند.
غزل سرایی نوعی مستی است و آدمی برای اینکه راحت تر خودش را با دنیا تطبیق دهد، مست می شود. انقلاب مایل نیست تحت نظر باشد و مورد بررسی قرار گیرد، بلکه می خواهد جزئی از آن بشویم؛ بدین گونه است که انقلاب مغازله می شود و غزل سرایی برایش از واجبات است.

  •  

پیش از این، آینده برای یارومیل به مثابه یک راز بود؛ تمام ناشناخته ها در آینده پنهان می شدند؛ به همین خاطر است که در آن واحد، هم او را به طرف خود می کشید و هم او را می ترساند؛ آینده نقطه مقابل اطمینان بود، نقطه مقابل آرامش خیال. به همین خاطر او در لحظات ترس و اضطراب، در رؤیای عشاق پیر فرو می رفت که چون دیگر آینده ای در پیش رو نداشتند خوشبخت بودند.
اما انقلاب به آینده معنی متضادی می بخشید: آینده دیگر یک راز نبود؛ انقلابیون آن را خوب می شناختند؛ فرد انقلابی آینده را به واسطه رساله ها و کتاب ها و کنفرانس ها و رسانه های گروهی میشناخت؛ آینده دیگر وحشت ایجاد نمی کرد، برعکس برای زمان حال که پر از شک و تردید بود، یقین به ارمغان می آورد؛ به همین دلیل فرد انقلابی همچون کودکی در کنار مادرش، در آینده به دنبال مأمنی می گشت.

  •  

بالاخره با این فکر به خودش اطمینان داد که یک عشق بزرگ، که مثل صاعقه بطور ناگهانی از راه می رسد، در یک چشم به هم زدن زن را از هر نوع ممنوعیت و هر نوع حجب و حیایی می رهاند، و دختر دقیقا به همین خاطر که پاک و بی گناه است، با مهارت یک دختر جلف، خودش را به معشوق تسلیم می کند. به عبارت بهتر: عشق در او منشأ نیرومندی از الهامات غیر منتظره را نمایان می کند. نبوغ عشق در یک چشم به هم زدن، جانشین همه تجربیات می شود. این تجزیه و تحلیل به نظرش زیبا و عمیق می آمد؛ در پرتو آن، دوستش تبدیل به الهه عشق می شد.

  •  

از این فکر متأثر شد که دوست دخترش لباس های زشت و ارزان قیمت می پوشد، و او در این موضوع نه تنها جذابیت دوست دخترش را می دید (جذابیت سادگی دختر را) بلکه بیشتر به جذابیت عشق خودش پی می برد: به خودش می گفت دوست داشتن یک آدم جذاب و کامل و با ظرافت کار مشکلی نیست: چنین عشقی چیزی نیست جز عکس العمل ناچیزی که خود به خود در مقابل زیبایی که خود اتفاقی است، پدیدار می شود. اما عشق واقعی، دقیقا می خواهد از موجودی ناکامل محبوبی را بیافریند که بیشتر وجودی انسانی است تا وجودی ناکامل.

  •  

داستان دو نفر که در شرف عاشق و معشوق شدن هستند آنقدر جاودانه است که ما تقریبا می توانیم فراموش کنیم که زمان وقوعش کی بوده است. چقدر تعریف کردن این نوع ماجراها لذت بخش است! چقدر خوب می شد اگر آن را به فراموشی می سپردیم، آن را که شیره زندگی کوتاه ما را کشیده است تا به خدمت کارهایی بیهوده در آورد؛ چقدر زیبا می شد اگر تاریخ را فراموش می کردیم.

  •  

شعر سرزمینی است که در آن هر گفته ای تبدیل به واقعیت می شود. شاعر دیروز گفته است: زندگی همچون گریه ای بیهوده است و امروز می گوید: زندگی چون خنده شاد است، و هر بار درست گفته است. امروز می گوید: همه چیز پایان می پذیرد و در سکوت غرق می شود، فردا خواهد گفت: چیزی پایان نمی یابد، همه چیز طنینی جاودانه دارد، و هر دو درست است. شاعر نیازی به اثبات هیچ چیز ندارد؛ تنها دلیلش، شدت احساسات اوست.

  •  

آدم تا وقتی بزرگ نشده، تا مدت ها در آرزوی یگانگی و امنیت دنیایی است که در درون مادرش به حد کمال به او اعطا شده؛ و وقتی در مقابل دنیای بزرگسالان - دنیای نسبیت ۔ قرار می گیرد، دچار اضطراب (یا خشم) می شود، دنیایی که او در آن همچون قطره ای است در اقیانوسی بیگانه. به همین خاطر است که جوانان یگانه جویانی شوریده اند؛ رسولان مطلق. به همین خاطر است که شاعر دنیای خصوصی اشعارش را می سازد؛ به همین خاطر است که انقلابی جوان، خواهان دنیای کاملا جدیدی است که تنها از یک اندیشه به وجود آمده؛ به همین خاطر است که جوانان سازش را جایز نمی دانند، نه در عشق نه در سیاست.

  •  

این اشک ها برای او جوهری بود که وقتی آدم نمی خواهد به انسان بودن اکتفا کند، در آن حل می شود و میل دارد از حدود طبیعی خودش فراتر رود؛ به نظرش می رسید که انسان، با جاری شدن اشک، از حد و مرزهای طبیعت مادی اش فرار می کند، به دوردست ها می پیوندد و بی کران می شود. گریه می کردند و در آن لحظه، بیرون از این دنیا بودند، دریاچه ای بودند که از زمین جدا شده است و رو به آسمان می رود.

  •  

فکر می کرد نه، این درست نیست که عشق و وظیفه را در برابر هم قرار دهد؛ این دقیقا برداشت قدیمی این مسئله است. عشق یا وظیفه، زن محبوب یا انقلاب، نه، نه، به هیچ وجه اینطور نیست. اگر او دختر مو قرمز را در خطر انداخته، به این معنی نیست که عشق برای او ارزشی ندارد؛ چرا که آنچه یارومیل می خواست، دقیقا این بود که دنیا، دنیایی شود که در آن مردان و زنان بیش از پیش یکدیگر را دوست بدارند. آری، به این ترتیب بود: یارومیل دوست دختر خودش را، دقیقا به همین دلیل به خطر انداخته بود که او را بیشتر از بقیه مردانی که زنانشان را دوست دارند، دوست می داشت؛ دقیقا به این دلیل که می دانست عشق و دنیای آینده عشق چیست.

  •  

دوستانش به او هشدار می دهند. بی معنی است که برای چرندیاتی از این قبیل خطر دوئل را به جان بخریم. بهتر است کوتاه بیاییم. لرمونتوف، زندگی تو به مراتب با ارزش تر از این شعله ناچیز و مسخره شرف است.
چی؟ آیا چیزی با ارزش تر از شرف هم وجود دارد؟ بله لرمونتوف، زندگی تو، آثار تو.
نه، هیچ چیز با ارزش تر از شرف نیست!
شرف فقط تشنگی غرور توست، لرمونتوف. شرف، وهم آینه است، شرف فقط نمایشی است برای این مردم نادانی که فردا دیگر اینجا نخواهند بود!
اما لرمونتوف جوان است و ثانیه هایی که او در آن زندگی می کند، همچون ابدیت وسیع است؛ و این چند خانم و آقایی که او را نگاه می کنند، تماشاچیان این دنیا هستند! او یا با قدم هایی محکم و مردانه از این دنیا عبور خواهد کرد، یا سزاوار زندگی کردن نخواهد بود.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی