گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

و نیچه گریه کرد / اروین یالوم

دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۱ ب.ظ

 

مرگ هر انسانی متعلق به خود او است و هرکس باید آن را به روش خود زندگی کند، شاید- می گویم شاید- حقی وجود داشته باشد که ما بر اساس آن اجازه داریم زندگی شخص دیگر را بگیریم، اما اجازه نداریم مرگ کسی را از او بگیریم. این یک تسلی نیست فقط ظلم است...مردن مشکل است. من همیشه حس کرده ام که امتیاز مردن این است که دیگر مجبور نیستی بمیری!

v     

 

نه! به نظر من بروز واکنش شدید، آن طور که شما می نامید، مطلوب و برای کار من حتی ضروری است. من می خواهم که واکنش داشته باشم. میل ندارم از هیچ یک از جنبه های تجربیات درونی ام محروم شوم! و اگر تنش، بهای شناخت خویش است، بسیار خب. من برای پرداخت تاوان آن به اندازه کافی ثروتمند هستم.

نوشته هایم فقط به این دلیل که شیوا یا عالمانه می نویسم، متقاعد کننده نیستند، بلکه چون این جسارت را دارم که خودم را از آسایش گله دور کنم و تقویت خویش را تمایلی شریر بدانم. تحقیقات و علم با بی اعتقادی آغاز می شود. و بی اعتقادی لازم و هیجان انگیز است! فقط قدرت، در مقابل آن ایستادگی می کند. می دانید سوال تعیین کننده اندیشمندان چیست؟ این است: او تحمل چه مقدار از واقعیت را دارد؟

v     

 

اصولا دو نحوه زندگی وجود دارد: گروهی دنبال آرامش روح و خوشبختی اند. آن ها معتقد و مجبورند به این عقیده خود متکی باشند و گروه دیگری دنبال واقعیت می گردند. این ها از آرامش روحی بی نیازند و باید زندگی خود را وقف جستجو برای شناخت کنند.

باید بین راحتی و آسایش، و جستجوی واقعیت یکی را برگزینید. جستجو برای شناخت و آزادی از بندگی تسلی بخش فوق طبیعی را انتخاب کنید، تصمیمی بگیرید که چگونه می خواهید پیش بروید. اگر معتقد بودن را خوار بشمارید و بی خدا شوید، نمی توانید همان لحظه انتظار داشته باشید که به آسودگی خاطر افراد معتقد برسید. اگر خدا را بکشید، باید قلمرو آن معبد را هم که به آن تکیه می کردید ترک کنید.

v     

 

-چشم انداز مضحک، همه چیز ناراحت کننده را کوچک می کند. اگر خود را به اندازه کافی بلند کنیم، به قله ای می رسیم که از آن جا حتی تراژدی دیگر مثل تراژدی به نظر نمی رسد.

- اظهاراتی چون "قله ای که از آن جا، حتی تراژدی هم دست از تاثیرگذاری بر می دارد" برای من آرام کننده نیست. شکاف عمیق و بزرگی بین شناخت ذهن و احساس آن وجود دارد. اغلب اوقات وقتی شب ها با ترسی مرگبار بیدار می شوم، سخن اپیکور را پیش خود تکرار می کنم: "تا وقتی که وجود داریم، مرگی وجود ندارد و وقتی مرگ آمد، ما دیگر وجود نداریم" فوق العاده عاقلانه، غیرقابل تردید و صحیح است. اما وقتی از ترس می لرزم، این شعار فایده ای ندارد و هرگز آرامم نکرده است. در این جا فلسفه شکست می خورد. فراگرفتن فلسفه و به کاربردن آن در زندگی، دو چیز کاملا متفاوت است.

v     

 

 

درختی که می خواهد با غرور به سمت بالا رشد کند، نمی تواند چشمانش را بر روی طوفان ببندد. نیرو و شناخت خلاق با سختی و رنج به دست می آید. انسان باید خروشی در خود داشته باشد تا بتواند یک ستاره رقصنده خلق کند.

v     

 

یکی از بیماران من قابله است. یک ضعیفه پیر که در این دنیا تنهاست. قلب او روز به روز ضعیف تر می شود ولی او با شور و شوق زندگی می کند. یک بار راجع به چشمه شور و هیجانش از او سوال کردم. گفت که این شوق در لحظه ای بسیار کوتاه بین بالا گرفتن یک نوزاد و اولین فریاد او به وجود می آید. او هر بار که وارد این دنیای اسرارآمیز می شود، لحظه بین زندگی و هیج را از نو تجربه می کند.

v     

 

نیچه گفت: آه، من با این وضعیت دشوار آشنایی دارم. باید از زن دوست داشتنی بیش از هر چیز وحشت کرد. البته نه برای آن چه که هست، بلکه برای آن چه که ما از او می سازیم. غم انگیز است!

v     

 

-من درگیر یک زندگی دوگانه ام. یک زندگی پنهان که برایم با ارزش است. زندگی ظاهری یک شهروند کشنده است. زیادی شفاف است و به سادگی می توان تشخیص داد که به کجا ختم می شود. می شود پایان آن و هر قدمی را که در این راه برداشته می شود دید. شاید ابلهانه به نظر برسد، اما یک زندگی دوگانه هدیه اضافه زندگی است و نوید طولانی تر و گسترده تر شدن زندگی را می دهد.

-...من همیشه معتقد بوده ام که انسان در درجه اول اشتیاق خود را دوست دارد، و بعد شخصی را که مشتاق اوست.

v     

 

بازگشت ابدی به این معناست که باید آماده باشید که هر تصمیمی که می گیرید، برای ابد بگیرید. همین موضوع در مورد کارهای انجام نشده، افکاری که مرده به دنیا آمده اند و هر انتخابی که از آن اجتناب شود، صدق می کند و آوای شنیده نشده وجدان شما تا ابد شکوه آمیز صدایتان خواهد زد.

v     

 

ناگهان پیر شدم. خود را پیرمردی می بینم که در گور زندگی، شغل، موفقیت، خانواده و میراث فرهنگی خود محبوس شده. همه چیز برایم از پیش تعیین شده بود و من هیچ کدام را نمی خواستم. یک شانس دیگر می خواهم. باید موقعیتی به دست آورم که خود را پیدا کنم... از تو هیچ چیز نمی خواهم. فقط چیزی از خودم می خواهم. باید زندگی خود را تغییر دهم. در غیر این صورت بدون این که معنای زندگی کردن را درک کرده باشم، از دنیا می روم.

v     

 

اما او، یوزف، قابل جانشین شدن بود؛ فراموش می شد و زمان و زندگی های دیگر شکافی را که او برجای می گذاشت پر می کردند. ده یا بیست سال دیگر مرده است. تنها خواهد مرد؛ با خود فکر کرد؛ مهم نیست آدم در چه اجتماعی باشد در هر صورت همیشه تنها می میرد.

با این فکر خود را تسلی داد که اگر انسان تنهاست و ضرورت حضور، چیزی جز فریب نیست، پس او آزاد است.

v     

 

-اما حالا دیگر هیچ چیز برایم باقی نمی ماند

-هیچ چیز، همه چیز است. برای اینکه قوی شوید باید ابتدا ریشه های خود را در عمق هیچ فرو ببرید و یاد بگیرید که برداشت دقیقی از تنهاترین تنهایی خود داشته باشید.

-من وظایفی دارم...

-فقط این وظیفه را دارید که آن بشوید که هستید. قوی شوید، در غیر این صورت همواره از بقیه سوءاستفاده می کنید که خود را بالا ببرید.

v     

 

زناشویی خوب تنها در صورتی می تواند وجود داشته باشد که برای زنده ماندن وجود هر دو نفر ضروری نباشد. برای اینکه دو نفر برای هم خوب باشند، هر کدام باید ابتدا برای خود خوب باشد. تا موقعی که متوجه تنهایی خود نشویم، از دیگری به عنوان سپری در مقابل تنهایی استفاده می کنیم. فقط کسی که بتواند مثل عقاب شجاعانه زندگی کند، قادر است به دیگری عشق پیشکش کند؛ فقط او توانایی دارد که آرزوی یک وجود متعالی را برای دیگری داشته باشد. بنابراین یک زناشویی که انسان نمی تواند از آن صرف نظر کند، محکوم به شکست است


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی