گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

هنر عشق ورزیدن / اریک فروم

دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۲۷ ب.ظ

اشتباه دیگر که باعث می شود گمان کنیم عشق نیازی به آموختن ندارد، از اینجا سرچشمه می گیرد که احساس اولیه "عاشق شدن" را با حالت دائمی "عاشق بودن" یا بهتر بگوییم، در عشق "ماندن" اشتباه می کنیم...این نوع عشق به اقتضای ماهیت خود هرگز پایدار نمی ماند. عاشق و معشوق با هم خوب آشنا می شوند، دلبستگی آنان اندک اندک حالت معجزه آسای نخستین را از دست می دهد و سرانجام اختلاف ها و سرخوردگی ها و ملالت های دوجانبه ته مانده هیجان های نخستین را می کشد. اما در ابتدا هیچ کدام از این پایان کار باخبر نیستند. در حقیقت، آن ها شدت این شیفتگی احمقانه و این "دیوانه" یکدیگر بودن را دلیلی بر شدت علاقه شان می پندارند، در صورتی که این فقط درجه آن تنهایی گذشته ایشان را نشان می دهد.

v     

 

عمیق ترین احتیاج بشر نیاز اوست به غلبه بر جدایی و رهایی از زندان تنهایی. شکست مطلق در رسیدن به این غایت، کار آدمی را به دیوانگی می کشاند، زیرا غلبه بر هراس ناشی از جدایی مطلق تنها به وسیله آن چنان کناره گیری قاطعی از دنیای خارج میسر است که احساس جدایی را نابود کند؛ زیرا که در این صورت دنیای خارج، که ما خود را از آن جدا حس می کنیم، خود ناپدید شده است.

انسان- انسان قرن ها و فرهنگ های مختلف- همواره در مقابل یک مسئله و همان یک مسئله قرار می گیرد: چگونه بر جدایی غلبه کنیم، چگونه وصل را به دست آوریم، و چگونه بر زندگی انفرادی خود فایق شویم و به یگانگی برسیم...مسئله یکی است، زیرا که سرچشمه آن یکی است: و آن عبارت است از موقعیت بشر، و وضع هستی انسان. اما جواب رنگ های مختلف دارد.

v     

 

هرچه نسل بشر از مرزهای زندگی ابتدایی فراتر می رود، بیشتر خود را از دنیای طبیعت جدا می سازد و احتیاج او به پیدا کردن راه فراری از این جدایی افزون تر می شود. یکی از راه های رسیدن به این غایت، انواع لذت های آمیخته با عیاشی و میگساری است. این ممکن است به شکل نوعی نشئه بیخود کننده،  که شخص برای فریب دادن خود می آفریند، جلوه گر شود که گاه مواد مخدره نیز به آن کمک می کند. بسیاری از مناسک دینی قبایل دور از تمدن تصویر زنده ای از این نوع راه حل ها است. وقتی که حالت خلسه و هیجان ایجاد می شود، دنیای خارج ناپدید می شود، و همراه آن احساس جدایی از آن نیز از بین می رود.

تجارب جنسی نیز پیوند نزدیکی با عیاشی و میگساری دارد و اغلب با آن آمیخته است. هیجان های جنسی نیز حالتی ایجاد می کند که اثری نظیر نشئه میگساری یا مواد مخدر دارد. در نتیجه این گونه عیاشی ها، بشر می تواند تا مدتی زندگی را ادامه دهد، بی آنکه از جدایی رنج فراوان بکشد. اضطراب رفته رفته شدت می یابد و باز تجدید این مراسم آن را تخفیف می دهد.

v     

 

 یکی از شرایط رشد فردیت، در واقع ماهیت فلسفه روشنگری دنیای غرب بود. منظور از چنین برابری این است که هیچ انسانی نباید برای غایات انسانی دیگر وسیله قرار بگیرد. تا آنجا که انسان به منزله یک هدف، و فقط یک هدف مطرح است همه با هم برابرند، ولی هرگز برای یکدیگر وسیله قرار نمی گیرند.

در جامعه سرمایه داری امروز معنی برابری دگرگون شده است. امروز برابری یعنی برابری آدم های ماشینی و انسان هایی که فردیت خود را از دست داده اند. منظور از برابری امروز، بیشتر "همسان" بودن است تا "یکی بودن"...جامعه معاصر این آرمان برابری را، که در آن از فرد اثری باقی نمانده است، توصیه می کند، زیرا که به افراد بشر مانند ذرات اتم، که هریک همسان دیگری است، نیازمند است که همگی از یک فرمان اطاعت کنند و در ضمن همه یقین داشته باشند که از آرزوهای خود پیروی می کنند.

v     

 

 عشق نیروی فعال بشری است. نیرویی است که موانع بین انسان ها را می شکند و آدمیان را به یکدیگر پیوند می دهد، عشق انسان را بر احساس انزوا و جدایی چیره می سازد، با وجود این بدو امکان می دهد خودش باشد و همسازی شخصیت خود را حفظ کند. در عشق تضادی جالب روی می دهد، عاشق و معشوق یکی می شوند و در عین حال از هم جدا می مانند.

...عشق یک عمل است، عمل به کار انداختن نیروهای انسانی است که تنها در شرایطی که شخص کاملا آزاد باشد، نه تحت زور و اجبار، آن ها را به کار می اندازد. عشق فعال بودن است، نه فعل پذیری؛ پایداری است نه اسارت. به طور کلی خصیصه فعال عشق را می توان چنین بیان کرد که عشق در درجه اول نثار کردن است نه گرفتن.

v     

 

نثار کردن برترین مظهر قدرت آدمی است. در حین نثار کردن است که من قدرت خود، ثروت خود، و توانایی خود را تجربه می کنم. تجربه نیروی حیاتی و قدرت درونی، که بدین وسیله به حد اعلای خود می رسد، مرا غرق در شادی می کند. من خود را لبریز، فیاض، زنده، و در نتیجه شاد احساس می کنم. نثار کردن از دریافت کردن شیرین تر است، نه به سبب اینکه ما به محرومیتی تن در می دهیم، بلکه به این دلیل که شخص در عمل نثار کردن زنده بودن خود را احساس می کند.

اما بخشیدن چیزهای مادی چندان اهمیتی ندارد، بخشیدنی که واقعا ارزنده است، اختصاصا در قلمرو زندگی انسانی قرار دارد. یک انسان چه چیز به دیگری نثار می کند؟ او از خودش، یعنی گرانبهاترین چیزی که دارد و از زندگیش نثار می کند. از آنچه در وجود خودش زنده است به دیگری می بخشد؛ از شادیش، علائقش، از ادراکش، از داناییش، از خلق خوشش و از غم هایش به مصاحب خود نثار می کند.

v     

 

 عشق نیرویی است که تولید عشق می کند؛ ناتوانی عبارت است ازعجز از تولید عشق. این فکر را مارکس به بهترین وجهی بیان کرده است. او می گوید: انسان را به عنوان انسان و رابطه اش را با دنیا به عنوان یک رابطه انسانی فرض کنید، در نظر بگیرید که عشق را تنها با عشق می توان مبادله کند، و اعتماد را با اعتماد و بر همین قیاس. اگر بخواهید در دیگران موثر باشید خودتان باید شخصی واقعا پرشور و عامل ایجاد نفوذ در مردم باشید. هر یک از روابط شما با انسان و طبیعت می بایستی مبین زندگی حقیقی و فردی شما، که بیانی از خواست ارادی شماست، باشد. اگر شما بدون اینکه طلب عشق کنید عشق می ورزید، یعنی اگر عشق شما عشقی است که قدرت تولید عشق ندارد، اگر به وسیله تجلی زندگی به عنوان یک عاشق از خودتان یک "معشوق" نساخته اید، عشق شما ناتوان است که یک بدبختی است.

v     

 

گذشته از عنصر نثار کردن، خصیصه فعال عشق متضمن عناصر اساسی دیگری است که همه در جلوه های گوناگون عشق مشترکند. این ها عبارتند از: "دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی". اگر مادری به فرزندش توجه نداشته باشد هرگز نمی توان صمیمیت عشق او را پذیرفت. عشق او وقتی ما را تحت تاثیر قرار می دهد که ببینیم برای کودکش دلسوزی می کند. اگر زنی به ما بگوید که عاشق گل است و ما ببینیم که اغلب فراموش می کند که گل هایش را آب دهد، طبیعتا "عشق" او را به گل باور نمی کنیم. عشق عبارت است از رغبت جدی به زندگی و پرورش آنچه بدان مهر می ورزیم. آنجا که این رغبت جدی وجود ندارد عشق هم نیست...جوهر عشق "رنج بردن" برای چیزی و "پروردن آن است"، یعنی عشق و رنج جدایی ناپذیرند. آدمی چیزی را دوست می دارد که برای آن رنج برده باشد، و رنج چیزی را بر خویشتن هموار می کند که عاشقش باشد.

v     

 

عاشق بودن حتی اهمیتی بیشتر از معشوق بودن کسب می کند. او به وسیله دوست داشتن، زندان تنهایی و انزوای خود را، که در نتیجه خودفریفتگی و خودپرستی به وجود آمده بود، رها می کند. او احساس نوعی پیوند جدید، نوعی سهیم بودن و یگانگی می کند. به جای اینکه درنتیجه محبوب بودن- که محصول کوچکی، ناتوانی، ناخوشی یا "خوب" بودن اوست- فقط به دریافت کردن متکی باشد، به توانایی ایجاد عشق از رهگذر عشق ورزیدن پی می برد.

 عشق کودکانه از این اصل پیروی می کند که: "من دوست دارم چون دوستم دارند." عشق پخته و کامل از این اصل که: "مرا دوست دارند چون دوست دارم." عشق نابالغ می گوید: "من تو را دوست دارم برای اینکه به تو نیازمندم."، عشق رشد یافته می گوید: "من به تو نیازمندم چون دوستت دارم."

v     

 

احترام، یعنی علاقه به این مطلب که دیگری، آنطور که هست، باید رشد کند و شکوفا شود. بدین ترتیب، در آنجا که احترام هست، استثمار وجود ندارد. من می خواهم معشوقم برای خودش و در  راه خودش پرورش بیابد و شکوفا شود، نه برای پاسداری من. اگر من شخص دیگری را دوست دارم، با او "آن چنان که هست"، نه مانند چیزی برای استفاده خودم یا آنچه احتیاجات من طلب می کند احساس وحدت می کنم. واضح است که احترام آن گاه میسر است که من به استقلال رسیده باشم؛ یعنی آنگاه که بتوانم روی پای خود بایستم و بی مدد عصا راه بروم، آنگاه که مجبور نباشم دیگران را تحت تسلط خود در بیاورم یا استثمارشان کنم. احترام تنها برپایه آزادی بنا می شود: به مصداق یک سرود فرانسوی، "عشق فرزند آزادی است"، نه از آن سلطه جویی.

v     

 

عشق در وهله اول نخست بستگی به یک شخص خاص نیست، بلکه بیشتر نوعی رویه و جهت گیری منش آدمی است که او را به تمامی جهان، نه به یک "معشوق" خاص می پیوندد. اکثر مردم فکر می کنند که علت عشق وجود معشوق است، نه استعداد درونی. چون مردم نمی توانند درک کنند که عشق نوعی فعالیت ونوعی توانایی روح است، خیال می کنند تنها چیز لازم پیدا کردن یک معشوق مناسب است و از آن پس همه چیز به خودی خود ادامه خواهد یافت.

اگر آدم واقعا و صمیمانه کسی را دوست داشته باشد، حتما همه مردم، دنیا و زندگی را دوست می دارد. اگر من بتوانم به کسی بگویم "تو را دوست دارم." باید توانایی این را هم داشته باشم که بگویم "من در وجود تو همه کس را دوست دارم، با تو همه دنیا را دوست دارم، در تو حتی خودم را دوست دارم."

v     

 

اکثر مادران توانایی "شیر دادن" را دارند ولی فقط اقلیت محدودی می توانند "عسل" هم بدهند. برای اینکه مادری بتواند عسل بدهد، نه تنها باید "مادر خوبی" باشد، بلکه باید آدمی شاد و خوشبخت نیز باشد و از این نعمت عده کمی برخوردارند. عشق مادر به زندگی به اندازه اضطراب او مسری است. هردوی این ها برهمه شخصیت طفل اثری عمیق دارند.

روابط مادر و فرزند، به خلاف عشق برادرانه و عشق زن و مرد که عشق برابرهاست، به سبب ماهیت خاصی که دارد، مبتنی بر نابرابری است. یکی به همه یاری ها نیاز دارد و دیگری همه آن یاری ها را فراهم می آورد. به سبب همین خاصیت نوع پرستانه و فداکارانه است که عشق مادرانه بالاترین نوع عشق ها، و مقدس ترین پیوندهای عاطفی نامیده شده است.

v     

 

عشق اساسا باید یک عمل ارادی، یک تصمیم برای وقف کامل زندگی خودم برای دیگری باشد. این درحقیقت، دلیل اساسی و منطقی است که به مسئله لاینحل بودن ازدواج جواب می دهد. عاشق کسی بودن تنها یک احساس شدید نیست بلکه تصمیم است، قضاوت است، قول است. اگر عشق فقط یک احساس می بود، دیگر پایداری در این قول، که همدیگر را تا ابد دوست خواهیم داشت، مفهوم پیدا نمی کرد. احساس می آید و ممکن است خود به خود زائل شود. وقتی که عمل من با داوری و تصمیم ارتباطی نداشته باشد چگونه می توانم در مورد پایداری آن داوری کنم؟

v     

 

فردی که قادر است عشق بورزد، و عشق ورزیش با باروری همراه است، خودش را نیز دوست دارد، کسی که فقط بتواند دیگران را دوست بدارد، اصلا معنی عشق را نمی داند...خودخواهی را که مسلما فاقد دلسوزی برای دیگران است، چگونه می توان توجیه کرد؟ خودخواهی و عشق به خود، نه تنها یکی نیستند، بلکه ضد یکدیگرند. آدم خودخواه خود را بیش از حد دوست ندارد، بلکه کم تر از اندازه دوست دارد. در حقیقت از خودش متنفر است. این فقدان علاقه و دلسوزی نسبت به خود، که فقط یکی از تجلیات بی ثمر بودن شخص اوست، وی را میان تهی و ناکام رها می سازد. به ناچار او بدخت است و مضطربانه سعی می کند لذاتی که خود بر خود حرام کرده است از دست زندگی برباید. فروید معتقد است خودخواهی همان خودفریفتگی است که گویی عشق خود را از دیگران بریده و همه را به سوی خود متوجه کرده است. این درست است که آدم های خودخواه توانایی مهر ورزیدن ندارند، ولی این نیز درست است که آنان قادر نیستند خودشان را هم دوست بدارند.

v     

 

انسان واقعا متدین، اگر پیرو اساس عقیده یکتاپرستی باشد، هرگز برای چیزی دعا نمی کند. و از خدا انتظار چیزی ندارد، عشق او به خدا مانند مهر کودک به پدر یا مادرش نیست، او این فروتنی را به دست آورده است که به نقایص خود پی برد، تا آن درجه که می باید چیزی درباره خدا نمی داند. خدا برای او مظهری است که انسان، در مراحل اولیه تحول خود، در وجود او جامعیتی را بیان می کرد که همواره برای درک آن و درک جهان روحانی و درک عشق و حقیقت و عدالت کوشیده است. او به "اصولی" که خدا نماینده آن هاست ایمان دارد؛ اندیشه او حقیقت، زندگی او عشق و عدالت است، و تمامی زندگی خود را فقط برای آن ارزنده می داند که بدو فرصت می دهد تا نیروهای انسانیش را گسترش دهد...سرانجام هرگز درباره خدا حرف نمی زند حتی نام او را هم بر زبان نمی آورد. برای او عشق به خدا یعنی اشتیاق به کسب توانایی کامل برای دوست داشتن، اشتیاق کامل برای تحقق بخشیدن چیزهایی که در نفس خود که "خدا" مظهر آن هاست.

v     

 

در نظام های دینی جهان غرب، عشق به خدا اساسا با اعتقاد به خدا، اعتقاد به وجود خدا، اعتقاد به عدالت الهی و عشق الهی یکی است. عشق به خدا ضرورتا یک تجربه فکری است. در ادیان شرقی و عرفان، عشق به خدا یک تجربه احساسی شدید از وحدت است که به طوری ناگسستنی با ابراز این عشق در همه اعمال زندگی بستگی دارد. مایستر اکهارت این نکته را به خوبی چنین بیان می کند:

"بنابراین اگر من به خدا برسم، و او مرا با خود یکی سازد، آن گاه اختلاف و امتیازی بین ما باقی نمی ماند...بعضی از مردم می پندارند که خدا را خواهند دید، آن هم به طریقی که گویی خدا در برابر آنان ایستاده است و این ها در برابر خدا، در صورتی که حقیقت این طور نیست. خدا و من؛ ما هر دو یکی هستیم. از راه شناختن خدا او را به درون خود می آورم. و با عشق ورزیدن به او در او حلول می کنم."

v     

 

آدم های مصنوعی نمی توانند دوست بدارند؛ آن ها می توانند "کالاهای شخصیت" خود را با هم مبادله کنند و امیدوار باشند که معامله خوبی کرده اند. اندیشه "تیم" یکی از برجسته ترین تظاهرات عشق و به خصوص زناشویی مردانی است که به کلی با عواطف انسانی خود بیگانه شده اند. مشاوران امر ازدواج به ما می گویند: "شوهر باید زنش را درک کند و مددکار او باشد. او باید لباس های زن و غذاهای خوبی را که می پزد تحسین کند. زن نیز خوب است به نوبه خود بداند که وقتی شوهرش خسته و ناراضی به خانه می آید باید به دقت به حرف های او درباره گرفتاری های شغلیش گوش بدهد..." چنین رابطه ای تصنعی و پرداخته دونفره است که در سراسر عمر خود نسبت به هم بیگانه می مانند، و هرگز به مرحله "ارتباط قلب به قلب" نمی رسند. شخص به علت احساس تنهایی تحمل ناپذیر، به شخص دیگری پناه می برد. انسان به رنج تنهایی سرانجام در کاشانه "عشق" پناهگاهی برای خود می یابد و بدین ترتیب دو نفر علیه دنیا به هم می پیوندند، و این خودخواهی دونفره را با عشق و صمیمیت اشتباه می کنند.

v     

 

آدم های مصنوعی همان طور که همدیگر را نمی توانند دوست داشته باشند، خدا را هم نمی توانند دوست بدارند. تباهی عشق به خدا نیز به پایه ی تباهی عشق آدمیان رسیده است. این حقیقت با این اندیشه، که ما در عصر حاضر شاهد یک تجدید حیات دینی هستیم، تضاد آشکار دارد. هیچ چیز نمی تواند تا این پایه دور از حقیقت باشد. آنچه ما شاهدش هستیم (با آنکه استثناهایی هم وجود دارد) بازگشتی است به مفهوم بت پرستانه خدا و تبدیل عشق به خدا و رابطه ای متناسب با منش آدمیان، آن هم آدمیانی که با خود بیگانه شده اند. بازگشت مردمان را به سوی مفهوم بت پرستانه خدا به آسانی می توان دید. مردم همه در اضطرابند، بی آنکه پایبند اصول یا عقیده ای باشند، آنان احساس می کنند که هیچ هدفی ندارند جز اینکه باید به پیش بروند؛ در نتیجه، همانند یک کودک، همواره امیدوارند که به هنگام لزوم پدر یا مادر به یاریشان بشتابند.

v     

 

اختلالات نوروتیک در عشق زاییده نوع دیگری از محیط خانوادگی یعنی موردی است که پدر و مادر همدیگر را دوست ندارند، ولی خود دارتر از آنند که نزاع کنند یا نارضایتی خود را آشکار سازند. اما در عین حال دوری آنان از یکدیگر باعث می شود که رابطه شان با کودک بی پیرایه نباشد. احساس دختری کوچک در محیطی چنین، چیزی جز "درست بودن" امور نیست، اما این احساس هرگز به او اجازه نمی دهد خواه با پدر یا مادر، تماس نزدیک تری بگیرد؛ درنتیجه هرگز مطمئن نیست که پدر و مادرش چه احساس می کنند و چه می اندیشند؛ همیشه در محیط او چیزی ناشناخته و مرموز وجود دارد. در نتیجه کودک به درون دنیای خود فرو می رود، به خواب و خیال پناه می برد، از دنیای واقع دور می ماند و همین رویه را در روابط عاشقانه اش نیز حفظ می کند.

v     

 

تمرکز در فرهنگ امروزی ما کاری به مراتب دشوارتر است، چنانکه گویی همه چیز علیه توانایی تمرکز فکر قیام کرده است. مهم ترین اقدام برای یادگیری تمرکز فکر این است که یاد بگیریم که تنها باشیم، بدون اینکه چیزی بخوانیم، به رادیو گوش بدهیم، سیگار بکشیم یا مشروب بخوریم. در حقیقت، توانایی تمرکز دادن فکر به معنی توانایی تنها بودن با خویشتن است و این خود یک شرط مسلم برای توانایی عشق ورزیدن است. اگر من به علت اینکه نمی توانم روی پای خود بایستم به کسی بستگی پیدا کنم، آن شخص ممکن است یک نجات دهنده زندگی باشد، ولی رابطه من و او رابطه عاشقانه نیست. گرچه ممکن است این مطلب ظاهرها متناقض جلوه کند، حقیقت آن است که توانایی تنها ماندن لازمه توانایی دوست داشتن است.

v     

 

حصول عشق واقعی فقط زمانی امکان دارد که دو نفر از کانون هستی خود با هم گفت و شنود کنند، یعنی هر یک بتواند خود را در کانون هستی دیگری درک و تجربه کند. واقعیت انسان فقط در این "کانون هستی" است، زندگی فقط در همین جاست، و بنیاد عشق فقط در این جاست. عشقی که بدین گونه درک شود، مبارزه ای دائمی است؛ رکود نیست، بلکه حرکت است، رشد است و با هم کار کردن است. حتی اگر بین دو طرف هماهنگی یا تعارض، غم یا شادی وجود داشته باشد، این امر در برابر این حقیقت اساسی، که هر دو طرف در کانون هستی خود یکدیگر را درک می کنند و بدون گریختن از خود، احساس وصول و وحدت می کنند، در درجه دوم اهمیت قرار دارد. فقط یک چیز وجود عشق را اثبات می کند: عمق ارتباط، سرزندگی و نشاط هر دو طرف؛ این میوه ای است که عشق با آن شناخته می شود.

v     

 

چون وجود عشق واقعی وابسته به فقدان نسبی خودفریفتگی است، پس عشق به تکامل فروتنی و واقع بینی و خرد نیاز دارد. سراسر زندگی باید وقف این هدف شود. فروتنی و واقع بینی نیز مانند عشق جدایی ناپذیرند. اگر من نتوانم نسبت به بیگانگان واقع ہین باشم، ممکن نیست که بتوانم نسبت به خویشاوندان خود چنین باشم و بالعکس. اگر می خواهم هنر عشق ورزیدن را بیاموزم، باید کوشش کنم تا در همه ی موارد واقع بین باشم و نسبت به موقعیت هایی که واقع بین نیستم حساسیت پیدا کنم. باید بکوشم تا بدون توجه به علایق، احتیاج ها و ترس هایم، بین تصویری که خودم از شخص دیگر و رفتارش دارم - تصویری که به سبب خود فریفتگی من شکسته و تحریف شده است - با واقعیت آن شخص، آن چنان که هست، تمیز قائل شوم. اگر بتوانیم واقع یین و باشعور باشیم، نیمی از راه هنر عشق را پیموده ایم.

 


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی