گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

درمان شوپنهاور / اروین یالوم

دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۱۷ ب.ظ

...طغیان احساس همدردی با او و همه همتایان انسانیش که قربانی آن پیچش هوسبازانه تکامل بودند که خود آگاهی را به ارمغان آورد ولی ابزار روان شناختی مورد نیاز را برای کنار آمدن با درد هستی فانی فراهم نکرد. در نتیجه در طول سال ها، قرن ها و هزاره ها، انکارهایی موقت برای فانی بودنمان دست و پا کردیم. آیا هیچ یک از ما هرگز توانسته ایم بر جستجویمان برای یافتن نیرویی والاتر در کسی که بتوانیم با او درآمیزیم و تا ابد زندگی کنیم، برای یافتن کتاب راهنمایی مناسب، برای یافتن نشانه ای از الگویی بزرگ تر برای عبادات و آیین ها، نقطه پایانی بگذاریم؟

v     

 

 همیشه می دانست آگاهی محدود، کرانمند و ناپایدار است. ولی فرق است میان دانستن و دانستن. و حضور مرگ بر صحنه، او را به دانستن واقعی نزدیک تر کرد. نه اینکه خردمندتر شده باشد: مسئله فقط این بود که حذف پرت اندیشی ها- جاه طلبی، اشتیاق جنسی، پول، شهرت، تحسین، محبوبیت- ژرف بینی ناب تری به او بخشیده بود. آیا حقیقت بودا هم همین وارستگی نبود؟ شاید بود، ولی او شیوه یونانی ها را ترجیح می داد: اعتدال در همه چیز. اگر هرگز کت ها را درنیاوریم و به بازی نپیوندیم، بخش زیادی از نمایش زندگی را از دست خواهیم داد. چرا پیش از پایان به سوی در خروج بشتابیم؟

v     

 

هر "چنان بود" را به صورت "من آن را چنین خواستم" بازآفریدن: این است آنچه من نجات می نامم.

جولیوس کلمات نیچه را این طور معنا می کرد که باید زندگیش را برگزیند: باید آن را زندگی کند به جای آنکه با آن زنده باشد. به عبارت دیگر، باید سرنوشتش را دوست بدارد. و بالاتر از همه، پرسش تکرارشونده زرتشت است در این باره که آیا می خواهیم دقیقا همان زندگی زیسته مان را بارها و بارها و تا ابد زندگی کنیم؟ آزمون فکری غریبی ست: با این حال هرچه بیش تر به آن می اندیشید، بیش تر راهنماییش می کرد: پیام نیچه به ما این بود که چنان زندگی کنیم که مشتاق تکرار ابدی همان زندگی باشیم.

v     

 

با استعداد، همچون تیراندازی است که هدفی را می زند که دیگران قادر به زدنش نیستند؛ نابغه، همچون تیراندازی است که هدفی را می زند که دیگران قادر به دیدنش نیستند.

v     

 

عشق میان والدین، موجب عشق و مهربانی نسبت به فرزندان می شود. گاهی داستان هایی می شنویم درباره والدینی که عشق فراوانشان نسبت به یکدیگر، همه عشق موجود در خانه را می بلعد و تنها عشقی نیم سوز و نه چندان آتشین برای بچه ها بر جای می گذارد. ولی این نگاه اقتصادی دودوتا چهارتا به عشق بی معناست. عکس آن صحیح است: فرد هرچه بیش تر عاشق باشد، رفتاری محبت آمیزتر نسبت به فرزندان و به همه در پیش می گیرد.

v     

 

وقتی به ریزه کاری های زندگی می نگریم، همه چیز چقدر مضحک به نظر می آید. مثل قطره آبی که زیر میکروسکوپ بگذاریم: یک قطره واحد مملو است از موجودات ذره بینی تک یاخته ای. چقدر به جنب و جوش مشتاقانه این موجودات و ستیزشان با یکدیگر می خندیم. این فعالیت وحشتناک چه آنجا و چه در مدت زمان کوتاه زندگی بشری، وضعیتی مضحک پدید می آورد.

v     

 

مذهب همه چیز را همسو با خود دارد: وحی، پیش گویی های پیامبرانه، حفاظت از حکومت، برترین شکوه و شهرت...و افزون بر این ها، این امتیاز گرانبها را که آموزه هایش را در دوران حساس کودکی در ذهن حک کند، جایی که به اندیشه هایی ذاتی و سرشتی بدل می شوند.

v     

 

آنچه حقیقتا در روان درمانی اهمیت دارد، نه اندیشه ها، نه بینش و نه ابزار رسیدن به این هاست. اگر در پایان درمان از بیماران درباره فرایند کار بپرسید، چه از درمان به یادشان مانده؟ قطعا نه اندیشه ها بلکه همیشه و همیشه نوع ارتباط را به خاطر دارند. به ندرت ممکن است بینش مهمی را که درمانگر به آن ها پیشکش کرده، به یاد بیاورند ولی معمولا از ارتباط فردیشان با درمانگر با مهربانی و محبت یاد می کنند.

v     

 

برترین خرد آن است که لذت بردن از زمان اکنون را والاترین هدف زندگی قرار دهیم، زیرا این تنها واقعیتی است که وجود دارد و مابقی چیزی نیست جز بازی های فکر. ولی می شود آن را بزرگ ترین بی خردی هم نامید زیرا آنچه تنها برای یک لحظه هست و بعد همچون رویایی ناپدید می شود، هرگز به کوششی جانفرسا نمی ارزد.

v     

 

تفاوت اصلی انسان و گاو این بود که گاو می دونست چطور وجود داشته باشه، چطور بدون بیم، -یعنی ترس- در زمان مقدس اکنون، بدون سنگینی بار گذشته و بی خبر از وحشت های آینده زندگی کنه. ولی ما انسان های بدبخت چنان در تسخیر گذشته و آینده ایم که فقط می تونیم مدت کوتاهی در اکنون پرسه بزنیم. می دونین چرا تا این حد در حسرت روزهای طلایی کودکی هستیم؟ نیچه می گه چون روزهای کودکی، روزهای بی خیالی بوده اند، روزهایی عاری از دلواپسی، روزهایی که هنوز آوار گذشته ها و خاطرات دردناک و محزون بر ما سنگینی نمی کرده اند.

v     

 

کیرکگور افرادی رو توصیف می کنه که در "یاس مضاعف" غرقند یعنی نومیدند ولی چنان گرفتار خودفریبی اند که حتی متوجه نمی شن نومیدند. شاید شما هم دچار یاس مضاعف باشین. می خوام بگم بیش تر رنج من ناشی کشیده شدنم به سوی امیالمه، ولی وقتی میلی رو برآورده می کنم، لحظه ای از رضایت و لذت رو تجربه می کنم که خیلی زود به ملال بدل می شه تا زمانی که میل دیگری سربرداره.

v     

 

 حقیقت داشت که هرگز واقعا طعم لحظه را نچشیده بود، هرگز اکنون را درک نکرده بود، هرگز به خود نگفته بود: "همین، این لحظه، امروز: این همان چیزی است که می خواهم. این هاست که به روزهای خوش گذشته بدل می شود، بگذار در همین لحظه بمانم، بگذار در همین جا ریشه بدوانم." نه، او همیشه باور داشت خوش طعم ترین شکار زندگی را هنوز نیافته و همیشه چشم انتظار آینده بود: زمانی که پیرتر، زیرک تر، بزرگ تر و ثروتمندتر شود. و بعد آشوب از راه رسید، همه چیز زیر و رو شد، فروپاشی ناگهانی و فاجعه بار نگاه آرمان گرایانه به آینده و آغاز حسرتی بی تابانه برای آنچه قبلا بوده است.

v     

 

اغلب مردان می پذیرند چهره ای زیبا اغوایشان کند. طبیعت، زنان را وامی دارد همه مهارتشان را یکجا به نمایش بگذارند...و "شور و هیجانی" بیافرینند...ولی طبیعت زشتی های زنان را پنهان می کند: هزینه های پنهان، توجه به کودکان، نافرمانی، یکدندگی، پیری و زشتی. بعد از چند سال، فریبکاری، بی آبرویی، هوسبازی، تعصب، حملات هیستری، نیروهای جهنمی و خباثت. برای همین است که ازدواج را وامی می دانم که در جوانی می گیرند و در سالخوردگی پس می دهند.

v     

 

رنج های عظیم موجب می شوند که رنج های کوچک تر دیگر احساس نشوند و برعکس، در نبود رنج های عظیم، حتی کوچک ترین دردسرها و مزاحمت ها مایه عذابند.

v     

 

یک زن واقعا زیبا آن قدر صرفا برای ظاهرش تحویل گرفته می شود و پاداش می گیرد که از پرورش سایر بخش های وجودش غافل می ماند. اعتماد به نفس و احساس موفقیتش بسیار سطحی است و از عمق پوستش فراتر نمی رود، در نتیجه به محض رنگ باختن و زائل شدن زیبایی، حس می کند دیگر چیزی برای پیشکش به دیگران ندارد: نه هنر جالب بودن را در خود پرورش داده و نه هنر جلب توجه دیگران را.

v     

 

...بانی و ربه کا هر دو درد مشابهی دارن. بانی نمی تونه نامحبوب بودن رو تحمل کنه درحالی که ربه کا نمی تونه دیگه محبوب نبودن رو تحمل کنه. هر دو گروگان هوسی اند که در سر دیگران می گذره. به عبارت دیگه، شادی برای هر دوی اونا، در دستان و سرهای دیگرانه. و درمان هردوشون هم یکیه: هرچه دارایی درونی فرد بیش تر باشد، کم تر از دیگران می خواهد.

v     

 

نیروی جنسی برای ایجاد مزاحمت به وسیله مهملات خود و مختل کردن گفتگوی دولتمردان و کندوکاو دانشمندان هیچ فرصتی را از دست نمی دهد. روزی نیست که ارزشمندترین روابط را نابود نکند. در واقع، وجدان را از کسانی که پیش تر آبرودار و شرافتمند بوده اند، می رباید.

v     

 

آنچه حقیقتا ما را هدایت می کند، نیاز ما نیست، بلکه نیاز گونه بشر است. پایان حقیقی هر داستان عاشقانه ای- گرچه طرفین ذینفع از آن غافلند- این است که کودکی پس انداخته شود. پس آنچه بشر را در اینجا هدایت می کند، در واقع غریزه ای است معطوف به آنچه برای گونه بهترین است در حالی که انسان تصور می کند تنها در جستجوی اوج لذت خویش است...انسان به وسیله روح گونه زیست شناختیش تسخیر شده و اکنون تحت فرمانروایی این روح قرار دارد؛ دیگر متعلق به خود نیست، زیرا در نهایت، علائق خود را نمی جوید بلکه در پی علائق فرد سومی است که قرار است به دنیا بیاید.

v     

 

اگر رازم را مسکوت نگه دارم، آن راز زندانی من است؛ اگر بگذارم از دهانم خارج شود، این منم که زندانی آنم. بار درخت سکوت، میوه آرامش است.

v     

 

چند وقت پیش نواری از دالای داما شنیدم که داشت برای مربی های بودایی حرف می زد. یکی از اونا درباره فرسودگی شغلی ازش پرسید و اینکه آیا اونا نباید برنامه منظم و از پیش تعیین شده ای برای مرخصی داشته باشن. جواب دالای داما بامزه بود: "مرخصی؟ بودا بگوید: متاسفم. من امروز در مرخصیم! رنجوری به مسیح نزدیک شود و بشنود که: متاسفم، من امروز مرخصیم!" دالای داما همیشه در حال خندیدنه، ولی این ایده خاص به نظرش خیلی خنده دار بود و نمی تونست جلوی خنده ش رو بگیره.

v     

 

 یک روز سرد زمستانی، چند جوجه تیغی دست و پایشان را جمع کردند و به هم نزدیک شدند تا با گرم کردن یکدیگر، از سرما یخ نزنند. ولی خیلی زود تیغ هایشان در تن آن دیگری فرو رفت و باعث شد از هم دور شوند. وقتی نیاز به گرم شدن، دوباره آن ها را دور هم جمع می کرد، تیغه ها دوباره مشکل ساز می شدند و به این ترتیب، آن ها میان دو مصیبت در رفت و آمد بودند تا آنکه فاصله مناسبی را که در آن می توانستند یکدیگر را تحمل کنند، یافتند. چنین است نیاز به تشکیل جامعه که از تهیگی و یکنواختی زندگی انسان ها سرچشمه می گیرد و آن ها را به سوی هم می کشاند ولی ویژگی های ناخوشایند و زننده فراوانشان، باز از هم دورشان می کند.

v     

 

"نزدیک شدن به دیگران را فقط وقتی برای بقا ضروری است، تحمل کنید و هر وقت ممکن بود، از آن بپرهیزید." بیشتر روان درمانگران معاصر به افرادی که تا این حد از جمع دوری می گزینند، شروع درمان را توصیه می کنند. در واقع، بخش عمده ای از کار روان درمانی به چنین وضعیت های مسئله دار بین فردی می پردازد: نه فقط دوری گزینی از اجتماع، بلکه رفتار اجتماعی ناهنجار با همه جلوه ها و چهره هایش: اوتیسم، دوری گزینی از اجتماع، هراس اجتماعی، شخصیت اسکیزوئید، شخصیت جامعه ستیز، شخصیت خودشیفته، ناتوانی در عشق ورزیدن، خود بزرگ انگاری، خودپنهانگری.

v     

 

افراد با استعداد قرار است نیازهای زمانه خویش را بشناسند و آن نیازها را برآورده کنند، ولی کارشان خیلی زود محو می شود و نسل بعدی آن را نمی بیند. ولی نابغه مانند ستاره دنباله داری در مسیر سیارات، مسیر زمانه اش را روشن می کند...نمی تواند دست در دست روند منظم فرهنگ و آداب و رسوم جامعه پیش رود: برعکس، آثارش را بسیار جلوتر و در مسیر پیش رو پرتاب می کند.

v     

 

باید برای آرزوهایمان مرزی قائل شویم، اشتیاقمان را مهار کنیم، بر خشممان چیره شویم و همواره این واقعیت را در نظر داشته باشیم که هرکس قادر است تنها به سهم بسیار کوچکی از آنچه ارزش داشتن را دارد، دست یابد.

v     

 

 کار، دلهره، جان کندن و گرفتاری، سرنوشت همه انسان ها در طول زندگیشان است. پس اگر همه اشتیاق ها به محض سربرآوردن، برآورده شوند، مردم چگونه زندگیشان را پر کنند و وقت بگذرانند؟ فرض کنید نژاد انسان به آرمانشهر برده می شد، به جایی که همه چیز خود به خود می رویید و کبوترها کباب شده پرواز می کردند؛ جایی که هرکس درجا معشوقش را می یافت و در حفظ او هم مشکلی نداشت؛ آن وقت مردم از ملال می مردند و خود را حلق آویز می کردند و می کشتند و در نتیجه رنجی بیش از آنچه اکنون طبیعت برایشان تدارک دیده، برای خویش فراهم می کردند.

و جانفرساترین بخش ملال چیست؟ چرا این همه برای زایل کردنش شتابزده ایم؟ زیرا وضعیتی بدون سردرگمی و پرت اندیشی است که خیلی زود حقایق بنیادین و ناخوشایند هستی را آشکار می کند: بی اهمیتی مان، هستی بی معنایمان، حرکت بی امانمان به سوی زوال و مرگ. پس زندگی انسان چیست جز چرخه بی پایان خواستن، ارضا، ملال و دوباره خواستن؟

v     

 

 در اصل یک انسان هرگز شاد نیست بلکه همه عمرش را به پیکار برای دستیابی به چیزی می گذراند که می اندیشد که شادی می آورد؛ به ندرت به هدفش می رسد و وقتی هم می رسد، نتیجه اش فقط یاس و نومیدی است: سرانجامش ناکامی و کشتی شکستگی است و بی دکل و بادبان به بندر رسیدن. و آنگاه فرقی نمی کند که شاد باشد یا فلک زده؛ چون زندگیش هرگز چیزی جز لحظه اکنون نبوده که همواره در حال از دست رفتن است؛ و اکنون نیز به پایان رسیده است.

v     

 

 تا مدتی عادت داشت در حین غذا خوردن، سکه طلایی روی میز بگذارد و هنگام رفتن، آن را بردارد. یک بار یکی از افسران ارتش که معمولا سر همان میز غذا می خورد هدف او را از این کار پرسید. شوپنهاور پاسخ داد روزی که بشنود افسران گفتگویی جدی دارند که پیرامون چیزی جز اسب ها، سگ ها یا زنانشان می گردد، آن سکه طلایی را به فقرا خواهد بخشید.

یک بار مجبور شده بود هم نشینی با زنی بسیار پرحرف را تاب آورد که مصیبت ازدواجش را با آب و تاب تعریف می کرد. با شکیبایی گوش داد ولی وقتی زن پرسید آیا درکش می کند یا نه، پاسخ داد: نه، ولی همسرتان را خوب می فهمم.

v     

 

یکی از فرمول های شوپنهاور که خیلی به من کمک کرد، این ایده بود که شادی نسبی از سه منبع سرچشمه می گیره: آنچه هستی، آنچه داری و آنچه در چشم مردم جلوه می کنی. اون اصرار داره که ما باید فقط بر اولی تمرکز کنیم و بر دومی و سومی -داشته ها و وجهه مان- سرمایه گذاری نکنیم چون کنترلی بر اون دوتا نداریم؛ چون از ما گرفته می شن. درست مثل پیری گریزناپذیر که داره زیبایی تو رو ازت می گیره. در واقع، شوپنهاور گفته "داشتن" معکوس می شه: آنچه داریم اغلب صاحبمان می شود.

v     

 

 ما محکوم شده ایم تا ابد با چرخ امیالمون بچرخیم: چیزی رو آرزو کنیم، به دستش می یاریم و از لحظه گذرای خشنودی لذت می بریم، لحظه ای که خیلی زود به دلزدگی ختم می شه و بعد بی چون و چرا، آرزوی بعدی و "می خواهم" بعدی از راه می رسه. راه برون رفت، برآورده سازی و فرونشانی آرزوها نیست. باید به طور کامل از چرخ پایین جهید...یعنی باید کاملا از آرزو و خواستن گریخت. یعنی کاملا بپذیریم که در سرشت درونیمان، تکاپویی تسلیم ناپذیر در جریانه، این رنج از آغاز در ما نهاده شده و ما محکوم به داشتن چنین سرشت و طبیعتی هستیم. یعنی اول باید پوچی بنیادین این دنیای پراوهام رو درک کنیم و بعد به دنبال راهی باشیم برای دست رد زدن به سینه خواسته ها.

v     

 

رنج حاصل این خطاست که فرض می کنیم بسیاری از وضعیت های اضطراری زندگی، اتفاقی و در نتیجه اجتناب پذیرند. به مراتب بهتر است حقیقت را دریابیم: اینکه درد و رنج، بخشی جدایی ناپذیر، گریزناپذیر و ضروری از زندگیند. بپذیریم چیزی به بخت و اقبال وابسته نیست مگر شکل محض بخت که خودش، خودش را آشکار می کند و رنج فعلی ما جایی را می آکند که بدون آن، به وسیله رنج دیگری آکنده می شد. اگر این طرز فکر به باور زندگی فرد بدل شود، درجات قابل ملاحظه ای از بردباری خویشتن دارانه را موجب می شود.

v     

 

گروه درمانی بر نظریه بین فردی بنیان گذاشته شده و بر این فرض استوار است که افراد در دام نومیدی می افتند چون نمی توانند روابطی دیرپا، معنی دار و حمایت گر با دیگران برقرار کنند. پس درمان در مسیر کاوش علت کژراهه رفتن تلاش بیمار برای برقراری ارتباط با دیگران هدایت می شود. گروه، عرصه آرمانی چنین بررسی هایی است زیرا با قدرتمندی تمام بر شیوه ارتباط اعضا با یکدیگر تمرکز می کند...گروه نمونه کوچکی از جامعه است یعنی مشکلاتی که فرد در روابطش دارد، با گذشت زمان، بی چون و چرا در این جا و اکنون گروه تکرار می شود.

v     

 

درمان اگزیستانسیال بر فرضی متفاوت استوار است: اینکه آدم ها به دلیل رویارویی با درد و رنج موجود در ذات موقعیت انسانی به دام نومیدی می افتند. افراد نه تنها به این دلیل که والدینشان چنان در رنج و کشمکش های روان نژاندانه خویش گرفتار بوده اند که حمایت و توجه لازم را از کودک خویش دریغ کرده اند، نه فقط به دلیل تکه پاره هایی از تجربه تروماتیک نیمه از یاد رفته و نه فقط به دلیل فشار روانی بین فردی، اقتصادی و شغلی فعلیشان گرفتار رنجند، بلکه اضطراب موجود در ذات واقعیت های پردازش نشده هستی نیز به خودی خود دردآفرین است. چیستند این واقعیت های پردازش نشده؟ اینکه فانی هستیم، با مرگ گریزناپذیر روربه رو می شویم، تنها به هستی پا می گذاریم و تنها ترکش می کنیم، بیش از آنچه می پنداریم مولف طرح زندگانی خویش و شکل واقعیت موجود در آنیم، موجوداتی ذاتا در جستجوی معناییم که بدبختانه به درون جهانی فاقد معنانی ذاتی افکنده شده ایم پس ناچاریم خود معنای زندگیمان را بسازیم: معنایی چنان محکم و استوار که یک زندگی را تاب بیاورد.

 


نظرات (۱)

سلام. خیلی ممنونم برای انتشار این برشها از کتاب یالوم، که باعث شد که کتاب را در ذهنم مرور کنم. اما لطفاً نام ناشر و مترجم کتابها را هم بنویسید. این کتاب که ترجمۀ خانم سپیده حبیب است. با سپاس دوباره.
پاسخ:
سلام خرسندم که مورد توجهتون قرار گرفت. بله ترجمه از خانم دکتر حبیب هست از نشر قطره.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی