گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

هجده اثر / کریستین بوبن

سه شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۲۶ ب.ظ

بهترین مادرها کسانی هستند که در دنیا بدترین مادرها خوانده می شوند، مادرانی که تنها به فکر فرزندانشان نیستند. بهترین مادرها کسانی هستند که در عین مادر بودن، فراموش نمی کنند به همان اندازه، همسر، معشوق، و فرزند نیز هستند. در واقع برای توصیف بهترین مادرها، یک جمله کافی است که این جمله تمام جریان زندگی و مرگ تو را به درستی شرح می دهد: بهترین مادرها، تمام وجودشان را می بخشند و می روند.

v     

 

اعتراف می کنم که تو باعث شدی من بیماری بزرگ حسادت را تجربه کنم. هیچ چیز دیگری جز حسادت به عشق شبیه نیست و در عین حال، هیچ چیز دیگری با آن در تضاد نیست.

انسان حسود خیال می کند که با اشک ها و فریادهایش می تواند عمق عشق خود را ابراز کند، اما نمی داند که با این کار تنها خودخواهی دیرینه اش را که در وجود هرکس وجود دارد، ابراز می دارد. هرگز در حسادت سه فرد و یا دو فرد وجود ندارد، ناگهان تنها یک فرد در معرض همهمه عشق جنون آمیزش قرار می گیرد: من تو را دوست دارم، پس به من مدیونی.

v     

 

یک هفته پس از مرگت، کلمانس تلفن را نشان من می دهد و از من می خواهد که به تو زنگ بزنیم. من او را روی سکوی تلفن می گذارم، او گوشی را بر می دارد و همه دکمه ها را فشار می دهد و چند دقیقه سکوت می کند. سپس گوش می دهد و می گوید: آره، آره...

از او می پرسم: مامان چی بهت گفت؟ پاسخ می دهد: پرسید همه چیز رو به راه است؟ ما هنوز هم با هم هستیم؟ و من هم به او جواب دادم: آره، آره...

برای صحبت کردن با مرده ها، هزاران راه وجود دارد. ولی رفتار یک دخترک چهار سال و نیمه، باید به ما بیاموزد که برای برقراری ارتباط با مرده ها، ابتدا لازم است به آن ها گوش دهیم؛ و مرده ها تنها یک مطلب را به ما گوشزد می کنند: با هم زندگی کنید و خودتان را آزار ندهید و همیشه خندان باشید.

v     

 

ملایمت نه مهربانی است و نه راحتی. زیرا زندگی خشن است، عشق خشن است. ملایمت نیز خشن است. اما با این حال همه ما در برابر خشونت مرگ غافلگیر می شویم.

هیچ کس زندگی ساده ای ندارد...همین امر ساده زنده ماندن، ما را به سوی سخت ترین ها پیش می برد. زندگی معقول نیست و نمی توان آن را سال ها به صورت یک طرح معماری ساده یا چیزی آرام انگاشت. زندگی قابل پیش بینی و مسالمت آمیز نیست. زندگی در وجود ماست. داستان اشتیاق است که ما را به اندوه و دوگانگی محکوم می کند.

v     

 

امروز صبح از خود می پرسیدم که من به چه چیزی نیاز دارم. شاید به سکوت... سکوتی که به ساحلی شنی می ماند و در قلب آن، تمام سخن ها و موسیقی ها می تپند؛ پس می نویسم تا به این سکوت دست یابم.

فردای روز مرگت، خیال کردم که دیگر نخواهم نوشت...مرگ بیش تر ما را به این حال می اندازد و ما را به سوی رفتارهای کودکانه می کشاند؛ گویا انسان می خواهد زندگی را تنبیه کند، چرا که تصور می کند زندگی او را تنبیه کرده است. پس مانند کودکان قهر می کند و بلافاصله آشتی می کند، بدون این که بداند چگونه...

v     

 

مردها مانند پسربچه هایی فرمانبردار و مطیع هستند که همان گونه که به ایشان آموخته شده زندگی می کنند؛ و هنگامی که زمان ترک خانواده هایشان فرا می رسد، می گویند: "خیلی خوب...اما من نیاز به یک زن دارم!" و چون به نظر مردها بهترین راه داشتن یک زن ازدواج است، ازدواج می کنند.

 اما آن ها وقتی ازدواج می کنند دیگر به زن و خانواده شان فکر نمی کنند...خودشان را با یک کامپیوتر سرگرم می کنند، قفسه ای را تعمیر می کنند و یا خود را در حیاط و در باغچه و گل ها، مشغول می سازند؛ و این تنها راهی است که آن ها برای نجات از زندگی پرتلاطم خود انتخاب می کنند. با ازدواج، گویا مردها چیزی را از دست می دهند؛ و اما، برعکس زن ها گویا با ازدواج چیزی را به دست می آورند.

v     

 

هنگامی که انسان رابطه ای را آغاز می کند، حالا می خواهد هر رابطه ای که باشد، از همان ابتدا همه چیز را در مورد آن می داند، کافی است شخص را که از کنارمان می گذرد ببینیم و به شیوه سفر روحیش نظری بیاندازیم، آن وقت همه چیز را در موردش حدس می زنیم. گذشته، حال و آینده هر رابطه ای از همان لحظه اول مشخص است.

v     

 

در این زندگی همیشه آن هایی که با شهامت خوانده می شوند، بدترین ها را به وجود آورده اند...آیا می دانید بسیاری از مردم تنها به خاطر سلامتیشان بیمارند؟...دنیا مملو از جنایت است، زیرا در دستان کسی است که پیش از هرکس، خود را به قتل رسانده اند و اتکاء به نفس و آزادیشان را در خود خفه کرده اند.

من نمی دانم چرا این آدم ها خود را اسیر می کنند. آن ها دهانشان را به شیشه قراردادها می چسبانند و از بخاری که با نفس هایشان روی شیشه ایجاد می شود، خود را از عشق ورزیدن به زندگی باز می دارند.

v     

 

بیماری هیچ وقت علت نیست، بلکه پاسخ است...پاسخی ناچیز به درد، به رنج، به بی کسی... و نیز می دانم که بدبختی مانند یک میراث از یک نسل به نسلی دیگر می رسد، و بعد فقط یک نفر برای بلعیدن تمام آن کافی است...

v     

 

من می توانم، روزها، هفته ها، ماه ها در تنهایی سر کنم، درحالی که همچون یک نوزاد خواب آلوده، آسوده و خرسندم، و تو بودی که این خواب آلودگی را از بین بردی. چگونه می توانم از تو سپاسگزاری کنم؟

انسان همیشه به محبوب هایش چیزهای زیادی را اهدا می کند: کلام، آسایش و احساس لذت... و تو ارزشمندترین همه این ها را به من هدیه کردی: فقدان

نمی توانستم به راحتی از تو بگذرم... حتی در زمانی که می دیدمت، برایت دلتنگ می شدم، خانه ذهن من، خانه دل من، قفل شده بود و تو همه قفل ها را شکستی و هوا به درون پاشید. هوای سرد و نیز هوای گرم و آتشین و تمام روشنی ها...و این گوهری است که تو برای من به یادگار گذاشتی. گوهری که همیشه جاودان است.

v     

 

در چشمان این مرد شگفتی به دنیا آوردن را می توانم حس کنم. من باید آن دوچرخه سوار گریزپای را به کلیسا آورده و این تصویر زیبای حس پدری را به او تقدیم کنم: پدری با حالتی زنانه، چهارزانو نشسته است و یک دستش را روی رانش قرار داده و دست دیگرش تکیه گاه چهره حیرت زده اش شده است. پس حس پدری به این شکل است! به همین سادگی و معجزه آسایی...خدمت کردن به موجودی تازه از راه رسیده، بدون آن که توقع جبرانی وجود داشته باشد...

v     

 

به دوران سه سالگی باز می گردم، چرا که کودکان سه ساله را دوست دارم. آن ها مانند ماجراجویانی هستند که در آخر زمان ظهور می کنند. روی این زمین، تنها کودکان وجود دارند، حتی در میان کسانی که به خیال خود، کودکیشان را زیر سنگینی سن خود مدفون کرده اند.

مشکل ما در این است که هیچ گاه به کودک سه ساله وجود خود، اطمینان نمی کنیم. در آن جا که واژه ها تواناییشان را از دست می دهند، این کودک درون ماست که کلامی تازه می کوبد و در آن جا که به راه های بسته خورده ایم، راه جدیدی را پیش رویمان باز می کند.

v     

 

تنهایی همانند بیماری ایست که تنها راه درمان آن، واگذاری او به حال خویش است؛ این که اجازه دهیم هرکاری می خواهد انجام دهد و برای علاج آن هیچ اقدامی نکنیم. همیشه از آن افرادی می ترسم که از تنهایی بهره ای نمی برند و مایلند تا زندگی مشترک، کار روزمره، دوستان و حتی اهریمن را داشته باشند. آنان چیزی را می خواهند که هیچ کدام قادر به انجامش نیستند و آن حفاظت از خویشتن است و بخشیدن این اطمینان که هیچ گاه با واقعیت تنهایی خود در زندگی روبرو نشوند. این انسان ها شایستگی مجالست ندارند زیرا گریز آن ها از تنهایی، ایشان را به تنهاترین افراد مبدل کرده است.

v     

 

حال و روز انسان پس از گرفتار شدن یه یک عشق بزرگ، همانند وضعیتی است که بعد از مرگ نصیب او می گردد؛ مرگی که تا نیمه رفته و برگشته است. انسان عاشق از فرصتی که دوباره برایش پیش آمده است متعجب می شود و دیگر نمی خواهد این فرصت را صرف کاری کند و همانند کسانی که از پیچ و خم های حالت کما باز می گردند، طراوت درخشنده این عشق بزرگ را در اعماق وجود خود و تک تک سلول های سازنده بدن خویش، نگه می دارد و پس از آن، دیگر این عشق است که به جای او فرمان می دهد و اراده و اختیار را در دست می گیرد و در واقع آینده او را می سازد.

v     

 

هنرمند یعنی کسی که جسمش در یک جا و روحش در جایی دیگر است و تمام تلاشش این است که فضای خالی این دو را با کشیدن نقاشی، یا نوشتن با جوهر و حتی سکوت پر کند؛ بنابراین همه ما هنرمندیم و از هنر زندگی کردن بهره مندیم، با این فرق که میزان به کارگیری ذوق و اشتیاق، در افراد مختلف متفاوت است؛ ذوق و اشتیاقی که همان مفهوم عشق را دارد.

v     

 

کودک دو-سه ساله به هیچ شغلی علاقه مند نیست. اصلا مفهوم شغل را نمی داند. عمیقا دوست دارد هیچ باشد و این یعنی همه چیز. به آشپزخانه آمدن، سفره را با لکه های غذا آلوده کردن، و در همان حال، در وجود مگسی در حال پرواز نفوذ کردن. در آسمان سیال بیرون از پنجره، در جنگل مقدس ملائک، همان جنگلی که هیچ گرگی در آن وارد نمی شود، جنگل عشق که دنیا از آن جدا شده است.

v     

 

زندگی تنها در زمانی نیرو می گیرد که یکی از راه ها به رویش بسته شده باشد. سپس شفاف و مبرا، از تنها شکاف باقی مانده جاری می گردد...آنچه به ظاهر می تواند برای زندگی ما مزاحمت ایجاد کرده و آزار دهنده باشد، به راحتی قادر است به همان اندازه کارساز و قدرت بخش گردد.

v     

 

آن زمان که آثار شکسپیر را مطالعه می کنیم یا با لذت به رنگ آسمان می نگریم، پیوسته به این امید هستیم که چهره مطلوب خود را در آن ها بیابیم. حتی هنگامی که عاشق می شویم نیز چنین عمل می کنیم، با این تفاوت که در مورد قبل به کشف خطوط خالص چهره خود می رسیم، اما در مورد بعد به کشف چهره آن دیگری. آن چه در ما انگیزه جستجو ایجاد می کند، امیدواری است؛ همان امیدواری که فناپذیر است. حتی در ناامیدترین انسان ها. هیچ کس نمی تواند لحظه ای را بدون امید زندگی کند. دانشمندانی که خلاف این عقیده را دارند و ادعا می کنند که به راحتی می توانند در یک زندگی بدون امید سر کنند، هم به خود و هم به دیگران دروغ می گویند.

v     

 

جوهر را از طریق خون به ژرفای روح رساندن و روح را با آن آغشته کردن، بلعیدن آن چه می خوانیم و مبدل ساختن خود به آن و مبدل ساختن آن به خویشتن. هر مطالعه ای که روح را متحول نسازد، هیچ ارزشی ندارد و فقط وقت را بیهوده هدر داده است. هر زندگی که توسط خود زندگی دگرگون نشده باشد و به تنهایی و بدون کمک گرفتن از هر آموزشی، به دنبال بهترین ها برای این تحول نرود، عمرش را تلف کرده است. در مورد بهترین ها برای شخص، خود او تصمیم گیرنده است که در این راه به تنهایی خویش کفایت نکند و از مطلوب فکری و اخلاقی، فاصله مناسب را بگیرد.

v     

 

نشان دادن یک عمل غیر انسانی تنها از انسان بر می آید؛ انسانی که هر لحظه می تواند زندگی کس دیگری را به مرگ نزدیک سازد و یا آن قدر به آن بها دهد که انگار با زندگی خودش طرف است: عمل قتل، قاتل را از انسان های دیگر تفکیک نمی کند بلکه این عمل او را به ابتدای داستان آفرینش بر می گرداند. به فریادهای قابیل در مقابل جسم بی جان برادر و به این سوال که برای هر انسان در هر موقعیت زندگیش پیش می آید: آیا برای برادر خویش نگهبان مناسبی هستم؟

v     

 

این ساده ترین حق کسانی است که به آن ها عشق می ورزم؛ این که بی دلیل بیایند و بی دلیل بروند؛ بدون آن که در صدد توجیه رفتارشان برآیند.

از آنان که دوستشان دارم، خواهان هیچ چیز نیستم؛ تنها می خواهم خود را از من رها کنند و در مورد آن چه انجام می دهند و آن چه انجام نمی دهند توضیحی ندهند و البته چنین چیزی را از من نخواهند. چرا که عشق، تنها با آزادی معنا پیدا می کند، همان گونه که آزادی نیز تنها با عشق معنی می یابد.

v     

 

برای نوشتن نیاز به چیزهای زیادی نیست؛ تنها نیاز است زندگی ای داشته باشیم، سرد و تهی...آن چنان تهی که هیچ کس خواهان آن نباشد و از طریق آن بتوان به خدا رسید. زندگی سرشار از هیچ...درست برخلاف زندگی کسانی که در بگومگوهای راست و دروغ خود را گم کرده اند.

v     

 

همدلی بدون دل هرگز امکان پذیر نیست، زیرا دل راه خروجی است از درون خویشتن، اما اگر قرار است به چنان درکی از آن دیگری دست یابیم که مبدل به خود او شویم، باید فاصله ای را رعایت کنیم که سبب حل شدنمان در یکدیگر نگردد. اگر همدلی را به حال خود رها کنیم، تا جایی پیش می رود که انتهایی برایش نیست و بدین شکل مقصدش را گم می کند. به واسطه همین همدلی است که مادر پیش از جاری شدن اشک های فرزند، صدای گریه اش را می شنود. اما با وجود حل شدن در یکدیگر، چندی از مادران روح کودک خویش را به بند می کشند...آخرین حد همدلی، حل شدن در یکدیگر است که سبب بلعیدن همدیگر می گردد.

v     

 

هرگز به طبیعت، همانند نمایشی نگاه نکرده ام که باید روی صندلی قرمز رنگی بنشینیم و آن را بستاییم. ارتباط ما با طبیعت، چیزی بیش از کسب تجربه است، زیرا خود درون آن قرار گرفته ایم. دیواری که از برگ پوشیده شده است، همانند یک کتاب معجزه آساست. آن زمان که تماشایش می کنم، دیگر نه جایگاه کتاب را می دانم، نه خواننده را؛ زیرا در یکی از بهترین لحظات، خود را تبدیل شده به یکی از جملات کتاب می بینم. سپس از این سعادت بهره مند می گردم که به نبوغ شاخه های درختان یا تلالو خورشید دست یابم، اما این حس شگرفی را در من پدید می آورد که گویا از این زیبایی حقیقی، تمام آب های عالم نامرئی بر زمین عالم مرئی جاری گشته و تا دل و دیده امتداد می یابند و سپس همه چیز به حالت اول خود بر می گردد.

v     

 

طبیعت همانند کتابی است که همیشه گشوده است و باد صفحاتش را ورق می زند و شب همان لحظه ای است که واژه ها را در خود حل می سازد و ما را از صفحات می گذراند. در مقابل ظرافت یک پرنده، احساس کمبود می کنم. همانند بی سوادی که وارد یک کتابخانه عظیم شده باشد و هر کتاب این کتابخانه را جملاتی سنگین و پرمحتوا فرا گرفته است. سخن حضرت یوحنا را به یاد می آورم که می گفت:

"اگر همه اعمال حضرت عیسی یک به یک نوشته می شد، در دنیا دیگر ظرفیتی برای کتاب های نوشته شده باقی نمی ماند."


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی