گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

تسلی بخشی های فلسفه / آلن دوباتن

جمعه, ۹ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۳۱ ب.ظ

آنچه بدیهی و "طبیعی" خوانده می شود به ندرت چنین است. تشخیص این امر باید به ما بیاموزد که دریابیم جهان انعطاف ناپذیرتر از چیزی است که به نظر می رسد، زیرا دیدگاه های تثبیت شده اغلب نه از طریق فرآیند استدلال بی عیب و نقص بلکه از طریق قرن ها آشفتگی فکری ظاهر شده اند. ممکن است دلایل خوبی برای شکل و وضعیت فعلی امور وجود نداشته باشد.

صحت گزاره را نمی توان به این وسیله تعیین کرد که آیا اکثر افراد به آن عقیده دارند یا نه، و آیا افرادی مهم به مدتی طولانی به آن عقیده داشته اند یا نه. گزاره صحیح گزاره ای است که ممکن نباشد از نظر عقلانی رد شود. گزاره زمانی درست است که نتوان آن را ابطال کرد.

v     

 

اگر نمی توانیم چنان خویشتن داری و متانتی داشته باشیم، اگر تنها پس از شنیدن چند کلمه تند درباره شخصیت یا دستاوردهایمان به گریه می افتیم، دلیل آن ممکن است این باشد که تایید دیگران بخش مهمی از قابلیت ما برای اعتقاد به حقانیت خودمان را تشکیل می دهد. ما احساس می کنیم که حق داریم عدم محبوبیت را نه فقط به خاطر دلایل عملی، و به دلایل پیشرفت یا بقا، بلکه مهم تر از آن، به این دلیل جدی بگیریم که مورد تمسخر قرار گرفتن نشانه روشنی از گمراهی ماست.

آنچه باید نگرانمان کند تعداد مخالفان ما نیست، بلکه خوب بودن دلایل آن ها برای این کار است. پس ما باید به جای توجه به عدم محبوبیت به تبیین ها و دلایل عدم محبوبیت توجه کنیم. این که بشنویم تعداد زیادی از افراد جامعه ما را دچار اشتباه می دانند ممکن است هراسناک باشد، ولی پیش از ترک موضع خود، باید به روش آن ها برای دستیابی به این نتایج توجه کنیم. درستی روش تفکر آن هاست که باید اهمیتی را که به عدم تایید آن ها می دهیم تعیین کند.

v     

 

در قلب اپیکورگرایی این اندیشه وجود دارد که ما به هر دو سوال "چه چیزی ما را خوشبخت خواهد کرد؟" و " چه چیزی مرا تندرست خواهد ساخت؟" به یکسان به طور شهودی پاسخ بدی می دهیم. جوابی که در سریع ترین حالت ممکن به فکر می رسد به احتمال زیاد نادرست است.

درست همان گونه که پزشکی هیچ سودی ندارد، اگر بیماری جسمی را برطرف نکند، فلسفه نیز اگر تالم فکری را برطرف نسازد، بی فایده است. به نظر اپیکور وظیفه فلسفه عبارت است از کمک به ما در تعبیر و تفسیر سائقه های تالم و خواسته ها و امیال نامشخص و مبهم خودمان، و بنابراین رهانیدن ما از طرح های نادرست برای خوشبختی.

v     

 

ما وجود نداریم مگر وقتی کسی باشد که بتواند ببیند ما وجود داریم. آنچه می گوییم هیچ معنایی ندارد مگر زمانی که کسی بتواند آن را بفهمد. در میان دوستان بودن یعنی همواره هویت خود را تایید کردن...دوستان حقیقی، ما را براساس معیارهای دنیوی نمی سنجند، آن ها به خود اصلی ما علاقه دارند، مثل زوج های آرمانی، عشق آن ها به ما متاثر از ظاهر یا جایگاه ما در سلسله مراتب اجتماعی نیست. اپیکور با تشخیص نیاز بنیادین ما، دریافت که قلیلی دوستان واقعی می توانند عشق و احترامی به ما ارزانی دارند که ممکن است حتی ثروت قادر به تامین آن نباشد.

v     

 

اگر کسی به طور عقلانی به میرایی و فناپذیر بودن بیندیشد، به نظر اپیکور درمی یابد که پس از مرگ چیزی جز فراموشی و نسیان وجود ندارد، و "بیهوده است که از قبل نگران چیزی باشیم که چون فرا رسد مشکلی نمی آفریند." بی معناست اگر پیشاپیش از حالتی بترسیم که هرگز تجربه نخواهیم کرد: "برای کسی که واقعا دریافته باشد در مرگ هیچ چیز هولناکی وجود ندارد، هیچ چیز هراسناکی در زندگی هم وجود ندارد."

v     

 

 برای خودداری از کسب آنچه نیازی بدان نداریم یا افسوس نخوردن برای چیزی که استطاعت به دست آوردنش را نداریم، باید در لحظه ای که به چیزی گرانقیمت تمایل پیدا می کنیم، با موشکافی از خود بپرسیم آیا این تمایل درست است یا نه؟ ما باید مجموعه ای از آزمایش های فکری را برای تعیین درجه احتمالی خوشبختی خود انجام دهیم. در این آزمایش ها خود را در زمانی تصور می کنیم که نیازها و امیالمان برآورده شده اند: "این روش تحقیق را باید درباره تمام نیازها به کار بست: اگر آنچه مشتاقانه می خواهم متحقق شود، چه اتفاقی برایم خواهد افتاد؟ اگر متحقق نشود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟"

v     

 

 اشیا در بعد مادی ادای چیزی را در می آورند که می خواهیم در بعد روانشناختی به دست آوریم. سردرگمی و آشفتگی ما تنها تقصیر خودمان نیست. درک نادرست ما از نیازهایمان را، به قول اپیکور، "باورهای باطل" اطرافیانمان بدتر می کند، باورهایی که سلسله مراتب طبیعی نیازهای ما را منعکس نمی کنند و بر تجمل و ثروت، و تنها به ندرت بر دوستی، آزادی و تفکر تاکید می کنند...اکثر کسب و کارها نیازهای غیرضروری مردمی را تحریک می کنند که قادر به درک نیازهای واقعی خود نیستند، می توان با خودآگاهی و درک بیش تری از مقوله سادگی، میزان مصرف را به شدت کاهش داد. اپیکور از این امر نگران نبوده است: "اگرمعیار سنجش ما هدف طبیعی زندگی باشد، فقر ثروتی عظیم است و ثروت نامحدود نیز فقر عظیم."

v     

 

گرچه شاید قلمرو ناکامی پهناور باشد- از ضربه خوردن انگشت پا گرفته تا مرگ نابهنگام- ولی در هسته هر ناکامی ساختاری اساسی نهفته است: تضاد خواسته ای با واقعیتی بنیادین...به نظر سنکا، اوج حکمت آن است که یاد بگیریم سرسختی و لجاجت جهان را با واکنش هایی مثل فوران خشم، احساس بدبختی، اضطراب، ترشرویی، خود برحق بینی و بدگمانی، بدتر نسازیم. وقتی می توانیم به بهترین صورت این ناکامی ها را تحمل کنیم که خود را برای آن ها آماده ساخته و درک کرده باشیم که بیش ترین آسیب ها را از ناکامی هایی می بینیم که اصلا انتظارشان را نداشته ایم و نتوانسته ایم آن ها را بفهمیم.

v     

 

نگرش ما در این باره که چه چیزی بهنجار است اساسا تعیین کننده میزان بد بودن واکنش ما به ناکامی است. ممکن است از این که باران می آید درمانده باشیم ولی آشنایی ما با باران به این معناست که غیرممکن است هرگز با عصبانیت به آن واکنش نشان دهیم. چه چیزی ناکامی ها و درماندگی های ما را کاهش می دهد؟ این که بفهمیم از دنیا چه انتظاری می توانیم داشته باشیم و دریابیم که امید چه چیزی را داشتن امری بهنجار است. هروقت ار دستیابی به امر مورد علاقه خود باز بمانیم، عصبانیت ما را فرا نمی گیرد؛ فقط هنگامی عصبانی می شویم که عقیده داشته باشم لیاقت به دست آوردن آن چیز را داریم. شدیدترین عصبانیت های ما ناشی از رویدادهایی هستند که درک ما از اصول هستی را نقض می کنند.

v     

 

واقعیت دو ویژگی دارد که به نحو بی رحمانه ای گیج کننده هستند: از یک طرف، تداوم و قابل اطمینان بودن حیات در طول نسل ها، و از طرف دیگر، بلایای غیرمنتظره. ما خود را میان دو امر، دوپاره می یابیم: فراخوانی معقول به این که تصور کنیم فردا کاملا شبیه امروز است، و احتمال رویارویی با رویدادی هراسناک که پس از آن دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود.

"می گویی: فکر نمی کردم این اتفاق بیفتد. آیا فکر می کنی چیزی وجود دارد که اتفاق نیفتد، وقتی می دانی که امکان دارد اتفاق بیفتد، وقتی می بینی که پیش از این اتفاق افتاده...؟ هرگز برای امشب به شما وعده ای نداده اند، -نه، مهلت بسیار زیادی دادم- حتی برای این "ساعت" هیچ وعده ای نداده اند."

v     

 

ما همیشه نمی توانیم سرنوشت خود را با رجوع به ارزش اخلاقی خود تبیین کنیم؛ ممکن است موهوب به نعمتی یا مبتلا به بلایی شویم بی آن که پشت هیچ کدام از آن ها عدالتی وجود داشته باشد. همه اتفاق هایی که برای ما می افتد با ارجاع به چیزی درباره ما رخ نمی دهد.

وقتی فردی کار درستی انجام می دهد ولی باز هم به بلا مبتلا می شود، متحیر می گردد و قادر نیست این رویداد را با طرح و الگوی عدالت سازگار کند. جهان پوچ به نظر می رسد. انسان میان دو احساس در نوسان است: یکی این که ممکن است کسی به رغم انجام دادن کارهای خوب، بد بوده باشد و به همین دلیل است که مجازات می شود، و دیگر این که او واقعا بد نبوده و بنابراین، قربانی نارسایی مصیبت بار دستگاه عدالت شده است. در تمام شکایت هایی که از بی عدالتی صورت می گیرد، این اعتقاد پایدار به طور تلویحی وجود دارد که جهان اساسا عادلانه است.

v     

 

ممکن است انتظار داشته باشی که از تو بخواهم پیامد خوبی برای خود ترسیم کنی و در سایه فریب های امید بیاسایی. ولی من تو را به آرامش فکری از راه دیگری هدایت می کنم: اگر می خواهی تمام نگرانی ها را کنار بگذاری، فکر کن آنچه می ترسی "احتمالا" رخ دهد، "قطعا" رخ می دهد."

سنکا مطمئن بود که وقتی به طور عقلانی دریابیم اگر خواسته هایمان برآورده نشوند چه اتفاقی خواهد افتاد، تقریبا به طور قطعی در می یابیم که این مشکلات پیش پا افتاده تر از اضطراب هایی هستند که پدید می آورند.

"اگر متهم شناخته شوی، آیا چیزی بدتر از تبعید یا زندانی شدن ممکن است برایت رخ دهد؟... 'شاید فقیر شوم'، در این صورت یکی از انبوه فقرا خواهم بود. 'شاید تبعید شوم'، در این صورت چنان با خود رفتار خواهم کرد که گویی در همان محل تبعید زاده شده بوده ام. 'شاید مرا در زنجیر کنند'، در این صورت چه؟ آیا اکنون از بند و زنجیر آزادم؟"

v     

 

وقتی که آسیب می بینیم وسوسه می شویم که اعتقاد پیدا کنیم چیزی که به ما آسیب زده "عامدانه" این کار را کرده است. وسوسه می شویم از جمله ای که بندهایش با "و" به هم مرتبطند به جمله ای برسیم که بندهایش با "برای این که" به یکدیگر مرتبطند؛ یعنی از این فکر که " مداد از روی میز افتاد و من حالا عصبانی هستم" به این عقیده برسیم که "مداد از روی میز افتاد برای این که مرا عصبانی کند."

v     

 

رواقیگری فقر را سفارش نمی کند؛ رواقیگری سفارش می کند نه از فقر بترسیم و نه آن را خوار بشماریم. رواقیگری ثروت را امری مرجح می داند نه چیزی ضروری و نه جرم. تنها یک نکته است که رواقیون را حکیم می کند: چگونگی واکنش آنها به فقر ناگهانی. ایشان بدون عصبانیت یا سرخوردگی از خانه و خدمتکاران خود کناره خواهند گرفت.

"حکیم نمی تواند چیزی را از دست بدهد. او همه چیز را در درون خود دارد. حکیم خودبسنده است... اگر در بیماری یا جنگ دستی را از دست دهد، یا اگر حادثه ای یک یا هر دو چشمش را از کاسه درآورد، از آنچه برایش باقی مانده راضی خواهد بود...حکیم خود را خوار نخواهد شمرد، حتی اگر قامت کوتوله را داشته باشد ولی با وجود این آرزو می کند که بلند قد باشد. حکیم از این نظر خودبسنده است که می تواند بدون دوستان زندگی کند، نه از این نظر که می خواهد بدون آنها زندگی کند."

v     

 

هرگز به فورتونا [الهه بخت و اقبال] اعتماد نداشتم، حتی وقتی به نظر می رسید پیشنهاد صلح می کند. همه نعمت هایی را که با مهربانی به من بخشید - پول، مقام و منصب حکومتی، نفوذ - به کناری انداختم تا بتواند بدون این که مزاحم من شود، آن ها را پس بگیرد. بین آن نعمت ها و خودم، شکاف وسیعی را حفظ کرده ام و بنابراین، او فقط آنها را گرفته، نه اینکه آنها را از من به زور جدا کرده باشد.

v     

 

پذیرفتن چیزی غیر ضروری به عنوان امری ضروری، همان اندازه غیرعاقلانه است که طغیان علیه چیزی ضروری. با پذیرش امر غیر ضروری و انکار امر ممکن، همان اندازه می توان به سادگی گمراه شد که با انکار امر ضروری و طلب امر غیر ممکن. این بر عهده عقل است که میان این امور تمایز گذارد.

 عقل به ما اجازه می دهد که دریابیم چه زمانی خواسته های ما تضادی تغییر ناپذیر با واقعیت دارند، و سپس به ما امر می کند با میل و رغبت، نه با ناراحتی و تلخی، خود را تسلیم ضرورت ها کنیم. ممکن است ما فاقد توان لازم برای تغییر رویدادهای معینی باشیم، ولی آزادیم تا رویکرد خود را به این رویدادها انتخاب کنیم و در همین پذیرش خودجوش ضرورت از جانب ماست که آزادی متمایز خود را می یابیم.

v     

 

مطالعه مرا در خلوت خود تسلی می بخشد؛ مرا از سنگینی بطالت اندوه بار آزاد می کند و در هر زمانی، می تواند مرا از مصاحبت های کسالت بار خلاص کند. هر زمان که درد خیلی کشنده و شدید نباشد، مطالعه چاقوی درد را کند می کند. برای منحرف کردن ذهنم از افکار مأیوس کننده، صرفا نیاز دارم به کتاب ها پناه ببرم.

v     

 

حکمت حقیقی باید شامل سازگاری با جنبه های پست تر ما باشد. تعریف حکمت باید دیدگاهی معتدل درباره نقش هوش و فرهنگ والا در زندگی داشته باشد و نیازهای ضروری و در بسیاری اوقات، بسیار زننده کالبد فانی ما را بپذیرد. فیلسوفان اپیکوری و رواقی عقیده داشتند که ما می توانیم بر بدن خود تسلط داشته باشیم و هرگز مجذوب خویشتن جسمانی و هیجانی خود نشویم. همین نظر شکوهمند است که به والاترین آمال ما تلنگر می زند. این نظر، ناممکن و بنابراین، زیان آور نیز هست:

"آن قله های فلسفی رفیعی که هیچ انسانی نمی تواند در آنها مأوا گزیند و آن قواعدی که از عادت و توان ما خارج است، چه فایده ای دارد؟ چندان هوشمندانه نیست که انسان وظایفش را مطابق موازین موجوداتی متفاوت تعیین کند."

نمی توانیم بدن را انکار یا بر آن غلبه کنیم: "آیا نمی توان گفت در این زندان زمینی، هیچ چیزی در ما جسمانی محض یا روحانی محض نیست و دو پاره کردن انسانی زنده، کاری زیان آور است؟"

v     

 

ما طوری پرورش پیدا می کنیم که معتقد می شویم می توانیم سرنوشت خود را تغییر دهیم، و بیم و امید ما مطابق این عقل است. از صدای گرپگرپ بی اعتنای اقیانوس ها یا پرواز ستاره های ناب در آسمان شب، معلوم می شود که نیروهایی وجود دارند که نسبت به آرزوهای ما کاملا بی تفاوتند. این بی تفاوتی فقط متعلق به طبیعت نیست؛ انسان ها نیز می توانند نیروهایی به همان اندازه بی هدف علیه هم نوعان خود اعمال کنند... ما نمی توانیم نظام چیزها را تغییر دهیم. ارواح ما باید خود را با همین قانون [طبیعت] سازگار کنند، از این قانون باید پیروی کنند. چیزی را که نمی توانی اصلاح کنی بهتر است قبول کنی.

 چه لزومی دارد برای اجزای زندگی گریه کنیم؟ کل زندگی گریه دار است.

v     

 

یکی از ویژگی های دوست این است که آن قدر مهربان است که در مقایسه با اکثر مردم، بخش بیشتری از وجود ما را بهنجار می داند. هنگام گفتگو با مخاطبی عادی بسیاری از نظرهای خود را به دلیل بسیار زننده بودن، جنسی بودن، مأیوسانه بودن، احمقانه بودن، هوشمندانه بودن یا احساساتی بودن بیان نمی کنیم، ولی این نظرها را با دوستان خود در میان می گذاریم. دوستی، توطئه ای کوچک است علیه آنچه دیگران معقول می پندارند.

آنچه معمولا دوست و دوستی می خوانیم چیزی بیش از نوعی آشنایی

نیست که بر حسب تصادف با نوعی مناسبت به وجود آمده، که به وسیله آن ارواح ما از یکدیگر حمایت می کنند. در دوستی مورد نظر من، ارواح در چنان ترکیب عامی در هم می آمیزند که درزی که آنها را به هم می پیوندد، به کلی ناپدید و محو می شود.

دوستی چندان ارزشمند نمی بود اگر بیشتر مردم آن قدر مایوس کننده نبودند.

v     

 

انسان می تواند مایه شگفتی جهان باشد ولی زنش و خدمتکارانش هیچ چیز قابل ملاحظه ای در او نبینند. معدودی از انسان ها مایه شگفتی خانواده خود بوده اند.

می توانیم به این مسئله از دو زاویه نگاه کنیم. این که هیچ کسی واقعا شگفت آور نیست، ولی فقط خانواده و خدمتکارانش آن قدر به او نزدیک هستند که این واقعیت ناامیدکننده را تشخیص می دهند؛ یا این که بسیاری از مردم جالب و شگفت آور هستند ولی اگر از نظر زمانی و مکانی خیلی به ما نزدیک باشند، به احتمال زیاد آن ها را چندان جدی نمی گیریم، زیرا علیه آنچه حاضر و آماده است سوگیری عجیبی داریم.

v     

 

اگر کسی که ذهن بزرگی دارد سراب در حال جزر و مد افکار عمومی، یعنی افکار ناشی از ذهن های کوچک، را ستاره راهنمای خود بگیرد، آیا هیچ گاه می تواند به هدفش نائل شود و اثری جاودانی و ابدی بیافریند؟...بزرگترین لذت ما این است که ما را بستایند، ولی ستایندگان، حتی اگر انگیزه ای برای این کار داشته باشند، چندان مایل نیستند که ستایش خود را ابراز کنند. و بنابراین، خرسندترین انسان کسی است که توانسته خالصانه خودش را بستاید، مهم نیست چگونه.

v     

 

فقط یک اشتباه مادرزادی وجود دارد، و آن این است که می پنداریم زندگی می کنیم تا خوشبخت باشیم؛ تا زمانی که بر این اشتباه مادرزادی پافشاری کنیم، جهان پر از تناقض به نظرمان می رسد؛ زیرا در هر قدمی، در مسائل کوچک و بزرگ، مجبوریم این امر را تجربه کنیم که جهان و زندگی قطعا به منظور حفظ زندگی سرشار از خوشبختی آرایش نیافته اند. به همین دلیل سیمای تقریبا همه افراد سالخورده حاکی از احساسی است که ناامیدی خوانده می شود.

v     

 

آنچه در آثار هنری و فلسفی می بینیم نسخه های عینی دردها و تقلاهای خودمان هستند که با زبان یا تصویر مناسبی، مجسم و تعریف می شوند. هنرمندان و فلاسفه نه فقط به ما نشان می دهند چه احساسی داشته ایم، بلکه تجربیات ما را تأثیرگذارتر و هوشمندانه تر از خودمان بیان می کنند؛ ایشان جنبه هایی از زندگی ما را به تصویر می کشند که خودمان قادر به تشخیص آنها هستیم، ولی هرگز نمی توانسته ایم با چنان شفافیتی آنها را درک کنیم... از طریق کارهای خلاقانه می توانیم حداقل بصیرت هایی درباره غم و غصه های خود پیدا کنیم که ما را از احساس وحشت و انزوا (و حتی زجر کشیدن) ناشی از این اندوه ها خلاص می کنند. فلسفه و هنر، به دو شیوه متفاوت، به ما کمک می کنند تا به قول شوپنهاور، درد را به معرفت تبدیل کنیم.

v     

 

لذت و رنج چنان به هم وابسته اند که اگر کسی قصد حداکثر بهره مندی از لذت را داشته باشد ناگزیر است بیش ترین مقدار ممکن از رنج را بچشد انتخاب با شماست: یا کم ترین رنج ممکن و به عبارت دیگر، نداشتن درد و غم... یا بیش ترین رنج ممکن به عنوان تاوان خوشی ها و شادی های مفرط که تا امروز به ندرت کسی لذت آن را چشیده است! اگر راه اول را انتخاب می کنید، یعنی اگر می خواهید رنج های انسانی را کاهش دهید، بسیار خوب! باید همین طور توان شادمانی خود را هم کاهش دهید.

v     

 

 سختی های هولناک مسلما آن قدرها هم اندوهناک نیستند. همه زندگی ها سخت هستند؛ آنچه برخی از آن ها را رضایت بخش هم می کند، شیوه برخورد با دردها و رنج هاست. هر دردی به طور مبهم نشان می دهد که چیزی اشتباه است. این درد ممکن است بسته به فرزانگی و قدرت ذهنی فرد مبتلا نتیجه خوب یا بدی داشته باشد. اضطراب ممکن است ترس را تشدید کند یا منجر به تحلیل درستی از چیزی شود که نادرست است. احساس بی عدالتی ممکن است به قتل بینجامد یا به نوعی نظریه اقتصادی راهگشا. حسد ممکن است به تلخکامی بینجامد یا منجر به رقابت با رقیب و خلق شاهکاری شود...هنر زندگی یعنی یافتن راه هایی برای استفاده از مصیبت های خودمان.

v     

 

در آن روزگاران نخستین، آدمی به سبب حماقت شورها به جنگ با آنها برمی خاست و کمر به نابودیشان می بست... امروز، به نظر ما، نابود کردن شورها و هوس ها تنها برای پرهیز از حماقت ها و پیامدهای ناخوش حماقت هایشان، خود نهایت حماقت است. بنابر این روش، کار دندانپزشکی که دندان را می کشد تا دیگر درد نکند، هیچ جای حیرت ندارد.

رضایت خاطر ناشی از واکنش خردمندانه به دشواری هایی است که می توانند انسان را از هم بگسلند. ممکن است اشخاص زودرنج وسوسه شوند که بی درنگ دندان آسیا را بکشند. نیچه به ما اصرار کرد که طاقت بیاوریم

v     

 

مسیحیان معتاد به مذهب "راحت طلبی"، در نظام ارزشی خود به چیزی اولویت دادند که آسان بود نه مطلوب، و به این ترتیب زندگی را از قوایش تهی ساختند.

به نظر نیچه، این امر نوعی امکان روان شناختی همیشگی است. همه ما در چنین مواردی مسیحی می شویم: وقتی نسبت به چیزی ابراز بی تفاوتی می کنیم که در خفا به آن مشتاقیم ولی از آن بی بهره هستیم؛ وقتی سرخوشانه می گوییم به عشق یا مقام، پول با موفقیت، خلاقیت یا تندرستی احتیاج نداریم - در حالی که طعم تلخی گوشه های دهانمان را جمع می کند؛ و وقتی علیه آنچه به طور علنی رد می کنیم جنگ های خاموشی به راه می اندازیم.

نیچه می خواست چگونه با مشکلات خود روبرو شویم؟ او از ما می خواست همچنان به چیزهای مورد علاقه خود عشق بورزیم، حتی وقتی آن ها را در اختیار نداریم و ممکن باشد که هرگز هم به آن ها دست پیدا نکنیم. به عبارت دیگر، در برابر وسوسه تحقیر و شریرانه نامیدن خوبی هایی که دستیابی به آن ها دشوار است مقاومت کنیم.

v     

 

شادمانه به مضمون پوچی و بیهودگی تعلیم و تربیت خودمان باز می گردم: هدف آن نه خوب و حکیم کردن ما، بلکه عالم کردن ما بوده و در این امر موفق شده است. این تعلیم و تربیت به ما یاد نداده که در پی فضیلت باشیم و حکمت را فرا گیریم. این تعلیم و تربیت، مشتقات و ریشه شناسی آنها را به ما آموخته است

ما باید به دنبال درک بهترین چیز، و نه دانستن بیش ترین چیزها باشیم. ما صرفا حافظه را پر می کنیم، و فهم و درک امر خوب و بد را خالی می گذاریم.

v     

 

 هر اثر دشواری ما را مخیر می سازد که از یک سو، نویسنده را به دلیل عدم شفافیت نالایق بشمریم و از سوی دیگر، خودمان را به دلیل عدم درک مطلب، احمق به حساب آوریم. مونتنی ما را تشویق کرد که نویسنده را مقصر بشمریم. سبک نوشتاری فهم ناشدنی به احتمال زیاد بیشتر نتیجه تنبلی است تا هوشمندی؛ آنچه به آسانی خوانده می شود به ندرت به آسانی نوشته می شود. یا این که چنین نثر دشواری نقابی است بر فقدان محتوا؛ درک ناپذیر بودن، بهترین حامی حرفی برای گفتن نداشتن است.

v     

 

مونتنی تلویحا می گوید که اگر ما به تجربیات خود درست توجه کنیم و یاد بگیریم که خود را نامزدهای مناسبی برای زندگی عقلانی بدانیم، همگی می توانیم بینش هایی پیدا کنیم که به اندازه بینش های موجود در کتاب های بزرگ باستانی، ژرف است.

قبول این فکر آسان نیست. ما یاد گرفته ایم فضیلت را حاصل اطاعت از کتاب های نویسندگان بزرگ بدانیم، در حالی که باید مجلداتی را بررسی کنیم که روزانه به وسیله ساز و کارهای ادراکی درون خودمان به رشته تحریر در می آیند. مونتنی سعی کرد ما را به خودمان باز گرداند: "می دانیم چگونه بگوییم، "کیکرو این را گفته"؛ "این به نظر افلاطون اخلاقی است"؛ "این ها دقیقا همان کلمات ارسطو هستند." ولی خودمان چه چیزی برای گفتن داریم؟ ارزشیابی ها و داوری های خودمان چیست؟ ما در چه کاری هستیم؟ طوطی هم می تواند به خوبی ما صحبت کند."

v     

 

اگر زندگی و هستی شادی آفرین بود، در آن صورت همه با بی میلی به حالت ناهشیار خواب نزدیک می شدند و با شادی، دوباره از خواب برمی خاستند. ولی درست عکس این امر مصداق دارد، زیرا همه با اشتیاق زیاد به خواب می روند و با بی میلی دوباره از خواب بر می خیزند...هر چه انسان ها پیشرفته تر باشند و هرچه مغزشان فعال تر باشد، بیشتر به خواب نیاز دارند.

v     

 

آنچه دوران جوانی را دلهره آور و ناخرسند می سازد، جستجوی خوشبختی بر اساس این فرض استوار است که باید در زندگی با خوشبختی رو به رو شویم. این امر منجر به امیدی همواره واهی و فریبنده و نیز نارضایی می شود. رویاهای ما سرشار از انگاره های فریبنده خوشبختی مبهمی هستند که به صورت های گزینش شده هوس انگیزی در خیال ما پرسه می زنند و ما بیهوده به دنبال نسخه اصلی آن ها می گردیم ... جوانان فکر می کنند جهان چیزهای زیادی دارد که به آنها بدهد؛ اگر می توانستیم به کمک پند و اندرز و تعلیم بموقع این فکر نادرست را از اذهان آن ها بزداییم، به موفقیت های زیادی نایل می شدیم.

v     

 

در سختکوشی مداوم مورچه های کوچک بدبخت تأمل کنید... زندگی اکثر حشرات چیزی نیست مگر کاری بی وقفه به منظور تأمین غذا و مسکن برای نسل بعدی ای که از تخم های آن ها به وجود می آیند. پس از این که نسل بعدی غذا را مصرف کرد و به مرحله شفیره ای وارد شد، آنها هم پا به عرصه حیات می گذارند، صرفا برای این که همان کار را دوباره از سر گیرند. غیر از این که بپرسیم تمام این کارها چه فایده ای دارد، هیچ کمکی نمی توانیم بکنیم... چیزی نمی بینیم مگر ارضای گرسنگی و شور جنسی، و... خرسندی موقتی ناچیزی گاه و بیگاه میان نیازها و تقلاهای بی پایان.

v     

 

ارضا کننده ترین کارهای بشری هم فارغ از درد و رنج نیست. خاستگاه های شدیدترین شادی های ما به طرز آزاردهنده ای به خاستگاه های شدیدترین دردهای ما نزدیک هستند.

به زندگی بهترین و بارورترین انسان ها و ملت ها نگاه کنید و از خود بپرسید آیا درختی که می خواهد سرفراز و پابرجا باشد می تواند با هوای بد و طرفان ها روبرو نشود؟ آیا دشمنی های بیرونی، مقاومت های خارجی، تمام انواع نفرت، حسد، لجاجت، بدگمانی، سرسختی، حرص و خشونت جزو موارد مساعدی نیستند که بدون آن ها هیچ چیز حتی تقوی و فضیلت نمی تواند چندان رشد کند.

نیچه سعی می کرد این عقیده را تصحیح کند که رضایت خاطر یا باید به آسانی حاصل شود یا اصلا حاصل نشود. این عقیده آثار ویرانگری دارد، زیرا سبب می شود به طور نابهنگام از چالش هایی که می توانیم بر آن ها غلبه کنیم کنار بکشیم. البته فقط در صورتی می توانیم بر این چالش ها غلبه کنیم که خود را برای دشواری هایی آماده کرده باشیم که به حق لازمه تقریبا تمام چیزهای ارزشمند هستند.

v     

 

اکثر ما نمی توانیم دریابیم که تا چه حد به این جوانه های دشواری مدیون هستیم. ما در معرض این تصور قرار داریم که اضطراب و حسادت هیچ چیز خوبی ندارند که به ما یاد بدهند و بنابراین، آن ها را مثل علف های هرز عاطفه می کنیم.

 نیچه تأکید می کند که "چیزهای خوب و ستوده با آن چیزهای بد و به ظاهر متضاد با خویش، موذیانه مربوطند و به هم وابسته و در هم تنیده اند؛ چه بسا از یک گوهرند، چه بسا!. مهر و کین، حق شناسی و انتقام، نیک سرشتی و خشم، به یکدیگر تعلق دارند"، که به این معنی نیست که آن ها را باید با یکدیگر نشان داد، بلکه به این معناست که امری مثبت ممکن است نتیجه امری منفی باشد که با موفقیت باغبانی شده است.


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی