گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ میلادی، کمتر پزشکی بی اثر بودن درمان را قبول می کرد و یا اگر ادامه درمان به ضرر بیمار بود، پزشک از گفتن این حقیقت امتناع می کرد. به این ترتیب "چیزی از مرگ نگفتن" باب شد. متأسفانه چون در آن زمان پزشکان قادر به درمان درد بیماران رو به مرگ نبودند، این افراد با درد و عذاب از دنیا می رفتند. این امر از یک طرف ناشی از ضعف علمی پزشکان در کنترل درد و از طرف دیگر نتیجه خواست مشترک پزشکان، بیماران و خانواده ها بود که نمی خواستند بیشتر شدن درد و در نتیجه تشدید بیماری را قبول کنند. فرهنگ پزشکی آن دوران بسیار اقتدارگرایانه بود. کسی به ارزش ها، خواسته ها و اولویت های بیمار چندان اهمیت نمی داد.

  •  

با نگاهی به گذشته و مطالعه مردم و فرهنگ های کهن، می بینیم که مرگ همواره برای انسان ناگوار بوده و احتمالا در آینده هم خواهد بود. شاید بهترین توضیح ما این باشد که ناخودآگاه بشر، خود را جاودانه می داند. ناخودآگاه ما از تصور مرگ عاجز است و اگر مرگ ما گریزناپذیر باشد، آن را نتیجه عمل بدخواهانه یک عامل خارجی می دانیم. ناخودآگاه انسان، مرگ را صرفا نتیجه کشته شدن می داند و مردن ناشی از یک علت طبیعی و یا پیری را محال می داند. به این ترتیب مرگ با یک اقدام بد و اتفاق وحشتناک، عملی که مستحق عقوبت و جزاست، پیوند درونی دارد.

  •  

دلیل دیگر ناگواری مرگ، ضعف ناخودآگاه در فرق گذاشتن بین آرزو و حقیقت است. همه ما رویاهای نامعقولی داریم که در آن ها دو موقعیت متضاد همزیستی دارند موقعیت هایی که در رؤیا پذیرفتنی هستند اما در بیداری غیر منطقی و باورنکردنی اند. با بالا رفتن سن، زمانی که به محدودیت قدرت خود پی می بریم و متوجه می شویم که حتا عمیق ترین آرزوهای ما نمی توانند ناممکن را ممکن کنند، ترس و عذاب وجدان ما از دخالت در مرگ عزیزان رنگ می بازد. بقایای این ترس را همه روزه در چهره داغدارانی که در بیمارستان ها حضور دارند می بینیم.

  •  

هدف از اجرای آداب و رسوم سوگواری فرونشاندن خشم خدایان یا انسان ها و در نهایت، کاستن از بار جزای پیش بینی شده بوده است. شاید اگر کسی در غم از دست دادن عزیزی، به سینه می کوبد، موهایش را می کند و از غذا خوردن امتناع می کند، سعی دارد با تنبیه خود، از مجازاتی که به دلیل تقصیراتش در رابطه با مرگ آن عزیز پیش رو دارد، پیشگیری کرده و یا بار آن را سبک تر کند. غم، شرمندگی و عذاب وجدان، از خشم و غضب جدایی ناپذیرند. غم همواره با میزانی از خشم همراه است. از آن جا که هیچ یک از ما مایل نیستیم خشم خود نسبت به فرد در گذشته را بیان کنیم، این احساس را پنهان و یا سرکوب می کنیم و در نتیجه دوره سوگواری ما طولانی تر شده و یا خشم مان از جاهای دیگر بیرون می زند.

  •  

در جایی که توان دفاع شخصی انسان روز به روز کمتر می شود، دفاع روانی او از همه جهات قوت می گیرد. نمی شود همیشه در مرحله انکار ماند یا تظاهر به سالم بودن کرد. اگر قادر به انکار مرگ نباشیم، ممکن است در جهت کنترل آن تلاش کنیم: احتمالا از شنیدن آمار تلفات انسان ها در اخبار، تمام تنمان به لرزه می افتد، اما با خوشحالی می گوییم "مرگ رفت سراغ بقیه. من قسر دررفتم." گروه های مختلف مردم از دارودسته های خیابانی گرفته تا ملل گوناگون، احتمالا از هویت گروهی شان برای عبور از ترس استفاده می کنند. آیا ممکن است پایه و اساس جنگ افروزی های بشر، نیاز او به رویارویی با مرگ، کنترل آن، تسلط بر آن، یا جان سالم به در بردن از آن باشد؟ و آیا این ها آشکال خاصی از انکار ناپذیری بشر نیست؟

  •  

در گذشته های دور، بیشتر مردم بی چون و چرا آفریدگار را می پرستیدند. آن ها به زندگی پس از مرگ و نقش آن در تسکین درد و رنج شان ایمان داشته و معتقد بودند هر انسانی بسته به شهامت و متانت و شکیبایی در تحمل مشکلات، پاداش خواهد گرفت. رنج کشیدن امری عادی بود همان طور که زایمان نفس گیر و دردناک طبیعی باب بود. در آن زمان ها تحمل درد، به عشق پاداش گرفتن آسان می شد. امروزه درد کشیدن "غیر عاقلانه" است چون برای تسکین هر دردی داروی مناسبی وجود دارد. این باور که تحمل زندگی توأم با دردورنج، در عرش اعلی پاداش خواهد گرفت، دیری است از بین رفته و هدف از رنج بردن، گم شده است.

  •  

به جای این که بگوییم "آیا باید حقیقت را به بیمار بگوییم؟"، بهتر است از خودمان بپرسیم "موضوع را چه طوری به مریض بگوییم؟" دکتری که بی پرده تشخیص خود را به بیمار می گوید، اما روزنه های امید را نمی بندد، خدمت بزرگی به وی می کند. پزشک باید با اشاره به داروها، شیوه های درمانی و تحقیقات جدید، امید را در دل بیمار زنده نگه دارد. نکته مهم این است که پزشک به بیمار تفهیم کند که به آخر خط نرسیده و او از تلاش برای درمان وی دست نخواهد کشید و خیال دارد تحت هر شرایطی به اتفاق او و خانواده اش به جنگ بیماری برود. این بیمار بدون واهمه از تنهایی و فریب و طردشدگی، ایمانش را به صداقت پزشک معالجش حفظ می کند و می داند که به کمک همدیگر همه راه های ممکن را خواهند رفت.

  •  

بدترین برخورد، حتا با خوش روحیه ترین آدم ها، این است که به آن ها بگوییم دقیقا چند ماه یا چند سال زنده می مانند. فقط وقتی سرپرست خانواده رو به مرگ است، بهتر است بداند که فرصت زیادی ندارد تا بتواند به موقع به کارهایش سروسامان دهد. حتا در چنین مواردی پزشک کاردان و فهیم، به بیمار می گوید که بهتر است حالا که فرصت هست و قوای جسمی اش هم تحلیل نرفته، به کارهایش سروسامان بدهد. به این ترتیب بیمار احتمالا پیام ضمنی پزشک را می گیرد، اما امیدش را از دست نمی دهد. هر بیماری، حتا کسی که ادعا می کند آماده مردن است، نیاز به امید دارد. مصاحبه های ما با بیماران رو به مرگ نشان می دهد که کلیه بیماران، امید به زنده ماندن را در همه لحظات حفظ می کنند.

  •  

ما در ناخودآگاه مان، قادر به درک مرگمان نیستیم و به جاودانگی مان ایمان داریم، حال آنکه مرگ همسایه را باور می کنیم. به این ترتیب آمار تلفات جنگ و قربانیان تصادفات، فقط مهر تأییدی است بر باور ناخودآگاه ما به جاودانگی و به ما این امکان را می دهد که در کنج ذهن ناخودآگاه مان خوشحال باشیم که "مرگ مال همسایه است." اگر نتوانیم مرگ را انکار کنیم، سعی می کنیم بر آن مسلط شویم.
افرادی که با سرعت بالا در بزرگراه ها رانندگی می کنند، یا به سلامت از جنگ به خانه باز می گردند، حقیقتا خود را در برابر مرگ مصون می دانند. اگر همه افراد جامعه از مرگ بترسند و آن را انکار کنند، به جز به کارگیری دفاع های مخرب چه راهی برایشان باقی می ماند؟ جنگ ها، شورش ها و آمار فزاینده قتل و دیگر جرایم، احتمالا ضعف بشر در پذیرش مرگ و رویارویی عزت مندانه با آن را نشان می دهد.

  •  

همه بیماران، در مراحل مختلف بیماری، به انکار نیاز دارند. البته این نیاز، در مراحل اولیه ابتلا به بیماری بدخیم شدیدتر است. با گذشت زمان گاهی بیمار در لاک انکار فرو می رود و گاهی از آن خارج می شود و شنونده حساس و فهمیده، موقعیت بیمار را درک کرده و دفاع هایش را می پذیرد بی آنکه رفتار متناقض او را به رخش بکشد.
بعدها، معمولا بیمار بیش از انکار به انزوا پناه می برد. در آن زمان، فرد درباره وضعیت سلامتی و بیماری اش و نیز فناپذیری و جاودانگی، طوری حرف می زند که انگار این دو قابلیت همزیستی دارند. به این ترتیب در حالی که با امکان مرگ خود روبه رو می شود، امیدش را نیز از دست نمی دهد.

  •  

نگاه صادقانه به خود، به رشد و پختگی انسان منجر می شود و سروکار داشتن با بیماران بدحال، سالخورده و رو به مرگ، بیش از هر چیز در این راه به ما کمک می کند.

  •  

معمولا بیماران بعد از شنیدن خبر فاجعه آمیز ابتلا به یک بیماری لاعلاج، ناباورانه می گویند "نه، حقیقت نداره، امکان نداره." اما پس از این که کم کم می فهمند که تشخیص درست است و آن ها دچار آن بیماری شده اند، واکنشی از نوع دیگر نشان می دهند. خوشبختانه یا متأسفانه تعداد کمی از بیماران می توانند تا پای مرگ در دنیای ساختگی خود به سر ببرند دنیایی که در آن خود را سالم می بینند. وقتی امکان ادامه انکار وجود نداشته باشد، احساس خشم و برافروختگی، رشک و نفرت بر وجود بیمار مستولی می شود. سؤال منطقی بیمار در این مرحله، "چرا من؟" خواهد بود.

  •  

انسان مایل نیست به مرگ فکر کند و فقط گاهی با بی میلی، نگاهی گذرا به آن می اندازد. البته معمولا این فرصت وقتی پیدا می شود که شخص به یک بیماری مهلک دچار شده باشد. به اعتقاد من بهتر است به میل خود و نه از سر اجبار، گاهی به مرگ فکر کنیم. در غیر این صورت سرطان گرفتن یکی از اعضای خانواده به طرز بی رحمانه ای مرگ را به رخ ما می کشد. هر چند می توان این فرصت را مغتنم شمرد و صرف نظر از اینکه بیمار چه سرنوشتی خواهد داشت، به مرگ خود فکر کرد.

  •  

پرستار در گوشه ای از اتاق می نشست و کتاب می خواند و به هر قیمتی می خواست بیمار را ساکت نگه دارد. پرستاری از یک مریض رو به مرگ، برایش دشوار بود طوری که هرگز به میل خود حتا نگاهش نمی کرد چه رسد به این که با او حرف بزند. برای انجام وظیفه آن جا بود، اما به لحاظ عاطفی، یک دنیا با بیمار فاصله داشت. وقتی بیمار از او می خواست کمی جابه جایش کند، عصبانی می شد. برای بیمار، حرکت کردن نشانه تداوم زندگی بود، اما پرستار این حقیقت را انکار می کرد و از بوی مرگ به حدی می ترسید که برای محافظت از خود، در لاک اجتناب و انزوا پنهان می شد. آرزوی پرستار برای ساکت و بی حرکت ماندن بیمار، فقط ترس وی از ناتوانی و مرگ را بیشتر می کرد.

  •  

اگر در مرحله اول نتوانسته باشیم با واقعیت تلخ بیماری مواجه شویم و در مرحله دوم، از زمین و زمان عصبانی باشیم، شاید بتوانیم با رسیدن به یک توافق، زمان وقوع مرگ را به تعویق بیندازیم. "اگه خواست خدا اینه که من تو این دنیا نباشم و به درخواست من عصبانی گوش نمیده، شاید بهتر باشه دوستانه ازش بخوام." همه ما با چنین برخوردهایی از سوی فرزندانمان آشنا هستیم که اول با طلبکاری و بعد با خواهش و تمنا خواسته شان را مطرح می کنند. بیمار رو به مرگ نیز از این راه وارد می شود. وی به تجربه می داند که به خاطر کارهای خوب و خدماتی که در طول زندگی انجام داده، کمی شانس نجات دارد. آرزوی بیشتر بیماران، طول عمر و زندگی بدون درد و رنج است.

  •  

چانه زنی، تلاشی برای به تاخیر انداختن است و فرد به ازای رفتار خوبش پاداش می خواهد و برای خودش مهلت تعیین می کند (برای مثال: یک اجرای دیگر، عروسی فرزند دیگر و ...). بیمار به این وسیله به طور ضمنی متعهد می شود که همین یک خواسته را داشته باشد. البته هیچ یک از بیماران به این عهد پایبند نیستند. آن ها در واقع رفتاری مشابه بچه ها دارند
بیشتر افراد در خلوت با خدا یا در قالب نگارش نامه و شعر یا در ملاقات با کشیش، چانه زنی می کنند. در مصاحبه های انفرادی، بیشتر بیماران متعهد می شدند به ازای طول عمر بیشتر، زندگی شان را وقف خدمت در راه خدا و کلیسا کنند. بسیاری از بیماران، قول می دادند که اگر پزشکان بتوانند چند صباحی مرگ آن ها را عقب بیندازند، رضایت می دهند پس از مرگ، اعضای بدنشان به دیگران اهدا شود. به لحاظ روان شناختی، این وعده ها احتمالا با احساس گناه همراه هستند

  •  

وقتی بیمار غصه جدا شدن از عزیزانش را می خورد، افسردگی راهی است که رسیدن به مرحله پذیرش را آسان تر می کند. در چنین مواردی، تشویق و دلداری، کمکی به بیمار نمی کند. ترغیب چنین بیماری به دیدن جنبه های مثبت زندگی، به این معنی است که از او بخواهیم به مرگی که در راه است فکر نکند. در حالی که همه ما با جدا شدن از عزیزانمان غصه دار می شویم، چه طور می توانیم به بیمار توصیه کنیم در این شرایط غمگین نباشد؟ از یاد نبریم که او قرار است از همه تعلقاتش دل بکند. اگر در این مرحله، بگذاریم بیمار اندوهش را بیان کند، راحت تر به مرگ تن می دهد. بیمار نیاز به حرف زدن ندارد و صرفا با گرفتن دست، نوازش سر و حضور خاموش می شود او را همراهی کرد.

  •  

به استثنای مرگ های ناگهانی، بیماران رو به مرگ در نهایت به مرحله ای می رسند که نه از قضا و قدر عصبانی هستند و نه احساس افسردگی می کنند. در این مرحله بیمار به راحتی احساسات گذشته، از جمله رشک و عصبانیتش را بیان می کند.
نباید قبول یا پذیرش را معادل شادی بیمار تلقی کنیم. وجود بیمار در این مرحله، خالی از احساسات است. گویی درد از تنش رفته، نبرد پایان گرفته و به قول یکی از بیماران، زمان آخرین استراحت پیش از سفر مرگ است. در این زمان، بستگان بیمار بیشتر از وی به درک و حمایت نیاز دارند. بیمار در این مرحله به صلح و تسلیم رسیده و دایره تعلقاتش کمرنگ شده. دلش می خواهد تنها باشد و مایل نیست درگیر اخبار و مشکلات شود.

  •  

در مرحله قبول بیمار به مرور به سمت جدا شدن و دوری از عزیزانش می رود و کم کم ارتباط دوجانبه بی معنا می شود. نمونه چنین بیمارانی، آدم پیری است که در پایان عمر احساس می کند که همواره کار کرده، رنج های زیادی کشیده، فرزندانش را بزرگ کرده و وظایفش را به طور کامل انجام داده. این فرد با نگاهی به گذشته، زندگی اش را معنادار می بیند و احساس رضایت می کند.
اکثر بیماران ما در مرحله قبول، بدون ترس و ناامیدی، جان می سپارند. "در دوره نوزادی، هیچ انتظاری از نوزاد نمی رود و کلیه نیازهایش برآورده می شود. روانکاوی، دوره ابتدایی نوزادی را زمان انفعال و خودشیفتگی می داند زمانی که نوزاد خود را مرکز عالم می پندارد." به همین ترتیب در پایان عمر، وقتی که کار و خدمت کرده ایم و طعم خوشی و ناخوشی را چشیده ایم، با چرخش به سمت مرحله ابتدایی، چرخه زندگی ما بسته می شود.

  •  

حتا واقع بین ترین بیماران احتمال ضعیفی برای درمان یا کشف داروی جدید و به نتیجه رسیدن تحقیقات در دقیقه نود قائل بودند. همین امیدهای لحظه ای، تحمل روزها، هفته ها و ماه ها رنج و عذاب را ممکن می سازد. بیمار احساس می کند ورای درد و رنج وی، معنا و مفهومی وجود دارد و اگر بتواند اندکی بیشتر تاب بیاورد، به نتیجه مطلوب می رسد. بیمار رو به مرگ، با این جور تصورات دلخوش کننده، روحیه اش را حفظ کرده و قدرت تحمل آزمایش ها و معالجات سخت را پیدا میکند. به تعبیری این جدالی است بین بیم و امید و از دید برخی دیگر، شکلی از انکار زودگذر است که بسیار ضروری است.

  •  

غالبا می شنویم که برخی از خانواده ها از این که در برابر بیمار رو به مرگ، همیشه روحیه خود را حفظ می کنند و لبخندشان ترک نمی شود، به خود می بالند. البته زمانی می رسد که این افراد نمی توانند نقاب شادی را روی صورتشان نگه دارند. آن ها نمی دانند که بروز عواطف اصیل و واقعی، به مراتب ساده تر است. بیمار از ورای نقاب، حس ما را گرفته و در می یابد که به جای همدلی، پنهان کاری می کنیم. غم انگیز ترین زمان برای خانواده بیمار مرحله نهایی است، زمانی که بیمار خود را برای دل کندن از زندگی و خانواده آماده می کند. آن ها درک نمی کنند که بیمار وقتی به آرامش و قبول می رسد، باید گام به گام خود را از همه تعلقاتش جدا کند. اگر بیمار دودستی به آن ها بچسبد، چه طور می تواند آماده مردن شود؟

  •  

در اولین سال های ازدواج، برای کسب درآمد بیشتر و فراهم کردن خانه و زندگی مناسب، به ناچار بیشتر اوقات را دور از خانواده سپری کرده بود. پس از ابتلا به سرطان، لحظه به لحظه زندگی اش را در کنار خانواده می گذراند اما خیلی دیر شده بود. "فقط خواب بهم آرامش میده. وقتی بیدارم وجودم پر از خشم میشه و هیچ جوری آروم نمیشم. یه وقتا حسرت دو مردی رو می خورم که در مراسم اعدامشون شرکت کرده بودم. یکیشون درست جلوی من نشسته بود. اون موقع متوجه نبودم اما حالا فکر می کنم چه آدم خوش شانسی بوده. خودش می دونست سزاوار مرگه و اصلا عصبانی نبود و مرگ سریع و بی دردی داشت. حالا منو ببین، این جا افتادم تو رختخواب و هر لحظه عمرم با رنج و عذاب می گذره." آنقدر که به خاطر برآورده نکردن انتظارات خانواده و از کار افتادگی اش عذاب می کشید، از درد و مشکلات جسمانی اذیت نمی شد.

  •  

بچه ها غالبا فراموش می شوند. نه اینکه اطرافیان به آنها بی توجه باشند، اما به هر حال کمتر فردی می تواند با کودکان درباره مرگ صحبت کند. برای صحبت با بچه های خردسال و درک بهتر احساساتشان، باید از برداشت های متفاوت آن ها از مرگ آگاه باشیم. تا سه سالگی، نگرانی کودک جدایی است و بعدها نگران از دست دادن ارزش و اعتبارش می شود و هر عامل مخربی را تهدیدی برای آن می داند. کودک سه تا پنج ساله مرگ را یک حقیقت دایمی نمی داند، بلکه فکر می کند مثل کاشت پیاز گل در پاییز و رویش آن در بهار، موقتی است. پس از پنج سالگی، کودک فکر می کند مرگ لولوخورخوره ای است که آدم ها را با خود می برد. به عبارتی مرگ را به مداخله یک عامل خارجی نسبت می دهد. حوالی نه تا ده سالگی، درک واقع بینانه کودک از مرگ شکل می گیرد و آن را به عنوان یک امر بیولوژیکی دایمی می شناسد.

  •  

بسیاری از بیماران بدحال کاملا نومید بوده، خود را بی مصرف و زندگی شان را پوچ و بی معنا می بینند و روز و شبشان کسالت بار و طولانی به نظر می رسد. در میانه این یکنواختی ملال آور، فردی از راه می رسد و باورهای قبلی را متحول می کند: یک نفر که عجله در کارش نیست و آمده که حرف های بیمار را بشنود. کسی از راه می رسد که یکنواختی روز و شب بیمار، حس تنهایی، بی هدفی و انتظار دردناکش را از بین می برد
برخی از بیماران از طریق شرکت در جلسات، به نوعی قدرت خود را محک می زدند. آن ها برای ما موعظه می کردند و در حالی که با تمام وجود می ترسیدند، از ایمان به خداوند و قبول مقدرات او می گفتند. آن دسته از بیماران که به واسطه ایمان قلبی به مرگ تن داده بودند با افتخار احساس خود را برای جوانان حاضر در جلسه بازگو می کردند به این امید که شاید قطره ای از ایمانشان به وجود آن ها راه پیدا کند.

  •  

انسان ها در برابر خبر بیماری لاعلاج و یا استرس های شدید و غیر منتظره، دچار شوک و ناباوری می شوند. بیماران مختلف ما، از چند ثانیه تا چند ماه در مرحله انکار می ماندند. البته بیماران به انکار کامل متوسل نمی شدند. پس از این دوره، خشم و حسادت به افراد سالم وجود بیمار را پر می کرد. درک و تحمل خشم بیمار توسط اطرافیان، زمینه ساز عبور وی از این مرحله و رسیدن به مرحله چانه زنی موقت و پس از آن افسردگی می شد که سکوی پرتاب رسیدن به پذیرش نهایی بود. بسیاری از بیماران، بدون دریافت کمک، به مرگ تن دادند و برخی دیگر برای عبور از مراحل فوق و تجربه مرگی آرام و با عزت، نیازمند کمک بودند.

  •  

آدم های ساده تر، با تحصیلات کمتر و فرهنگ اجتماعی پایین تر و آن ها که خیلی جمع گرا نبودند، راحت تر با مرگ مواجه می شدند تا افراد مرفهی که قرار بود از ثروت، آسایش و روابط اجتماعی گسترده دل بکنند. ظاهر افراد زحمت کشی که در طول زندگی کار کرده، طعم رنج و عذاب را چشیده، فرزندانشان را به ثمر رسانده و از نتیجه زحماتشان خشنود هستند، راحت تر مرگ را پذیرفته و با آرامش و عزت جان می سپارند. افراد جاه طلبی که همواره سعی در کنترل امور داشته و به مال اندوزی و برقراری روابط جدید و سطحی مشغول بوده اند، دشوارتر از گروه قبل با این حقیقت روبه رو می شوند.


  •  

علت قبول دعوت ما، تمایل وی به صحبت درباره بیماری و مرگ نبود. او می خواست در شرایطی که کاری از دستش برنمی آمد، با شرکت در این مصاحبه، خدمتی به دیگران کرده باشد. او باور داشت که انسان تا زمانی زنده است که کارایی داشته باشد. خانم "ل" بیماران را دلداری می داد اما از این که خود تکیه گاهی نداشت، دلخور بود. خانم "ل" اهل آه و ناله نبود. پدر و مادر وی تا قبل از نزدیک شدن زمان مرگشان، هرگز لب به شکایت باز نکرده بودند. به همین دلیل برای زنده ماندن، او باید کارایی اش را حفظ می کرد. هر موقع که افسرده می شد، با دیگران حرف می زد ولی هرگز لب به شکایت باز نمی کرد. به اعتقاد وی "کسانی که اهل ناله و شکایت باشن، عاقبت بدی دارن." او باور دارد که شکایت از بیماری عاقبتی جز مرگ یا معلولیت ندارد.

  •  

افرادی که برای ماندن در کنار بیمار رو به مرگ و حفظ سکوت معنادار، از توان و عشق کافی برخوردار باشند، پی خواهند برد که لحظه مرگ نه وحشتناک است و نه دردناک، بلکه توقف آرام عملکرد جسم انسان است. مشاهده مرگ آرام یک انسان، یادآور یکی از میلیون ها شهابی است که هر یک لحظه ای در آسمان پهناور درخشیده سپس برای همیشه در دل شب بی پایان گم می شود. درمانگر در می یابد که در این دریای پهناور، هر انسان موجودی بی همتاست. او میرایی و محدودیت زندگی بشر را حس می کند. در دوران ما کمتر کسی بیش از هفتاد سال عمر می کند. با این حال در همین مجال کوتاه، بیشتر ما به شیوه ای منحصر به فرد زندگی کرده و نقش خود را بر لوح تاریخ بشر حک می کنیم.

  •  

مرگ صرفا یاد آور یک لحظه است. مشکل بیمار مرگ نیست. او از احساس نومیدی، تنهایی و درماندگی وحشت دارد. افرادی که با شرکت در جلسات ما، احساسات خود را آزادانه بیان می کنند، نه تنها در رویارویی با بیماران اضطراب کمتری دارند، بلکه از تصور احتمال مرگ خود نیز آشفته نمی شوند.
بیمار رو به مرگ نیازهای خاصی دارد. برای کمک به بیمار باید وقت صرف کنیم، حرف های او را بشنویم و نیازهایش را بشناسیم. مهم ترین وظیفه ما در ارتباط با چنین بیماری، این است که آمادگی و تمایل خود را برای شنیدن نگرانی هایش اعلام کنیم. برای آنکه بتوانیم با حفظ آرامش در کنار بیمار رو به مرگ بنشینیم، باید نگرش خود نسبت به مرگ و میرایی را به دقت بررسی کنیم.

زندگی با بچه هایمان به ما فرصت رشد می دهد. با بچه ها فرصت می یابیم صبر و حوصله مان را محک بزنیم، شعور عاطفی مان را بالا ببریم، یاد بگیریم که غنای پنهان زندگی روزمره را بیابیم و خوشی های غیر منتظره را پیدا کنیم. در چنین وضعیتی دگرگونی همیشه دردناک نخواهد بود. در کنار لحظات خوب و خوش دشواری و زحمت هم وجود دارد، که در آن ضعف هایمان، دروغ ها و دورویی هایمان، شک و دودلی هایمان و ایرادهایمان همگی زیر نوری بسیار شدید قرار می گیرند و تحت چنین شرایطی است که اغلب تغییر رخ می دهد.

  •  

وجود بچه نیمه تاریک شخصیتمان را به ما می نمایاند. اگر دوست داریم مظلوم بازی دربیاوریم، اگر حسود هستیم، یا دوست داریم به دیگران امر و نهی کنیم، این بلاها را سر بچه هایمان می آوریم. اگر آدم نگران و مضطرب باشیم، می توانیم بیش از آنچه هستیم نگران و معذب شویم: بچه ها موضوعات بسیار خوبی برای ایجاد دلواپسی و حساسیت های بی مورد هستند در چنین شرایطی هراسی که در دل ما خانه کرده است، بیش از آنکه از بین برود، افزایش می یابد.
در طول زندگیمان در مقام پدر و مادر می توانیم طوری رفتار کنیم که گویی محکوم به بردگی و گذراندن زندگی سرشار از اضطراب و نگرانی هستیم، همچنین می توانیم طوری عمل کنیم که انگار به سفری پر از لذت و شناخت و بصیرت رفته ایم.

  •  

سفر پدر و مادری راهی است معنوی، توالی تجربیات است که معنای پیچیده زندگی را به ما می نمایاند. راه معنوی، ما را به دوردست ها می برد، اما هدف نزدیک است. هدف این است که دریابیم که هستیم یا حقیقت وجودمان را کشف کنیم. هرقدر بیشتر پیش برویم، بیشتر می فهمیم هر آنچه را بخواهیم داریم. در یک لحظه همه نارضایتی ها، پشیمانی ها یا امیال و هوس ها از بین می رود. در هرج و مرج و آشوب زندگی، به تکامل نهانی دست می یابیم. می دانیم در این دنیای بزرگ جایی هم برای ما وجود دارد و اینجا همین جایی است که قرار داریم. به رغم شک و تردیدها، خستگی ها و افسردگی های روزمره این بچه هایمان هستند که دست ما را می گیرند و قدم به قدم راهنمایی مان می کنند تا به جایی که باید برسیم.

  •  

وقتی با کسی صحبت می کنم که حواسش به من نیست حس می کنم دارم در خلا حرف می زنم، کلماتم بسان برگ های خشک درختان روی زمین می افتند، پخش می شوند و باد آن ها را به این سو و آن سو می برد و آنچه می ماند زمستانی است سرد و ناامید کننده.

  •  

فکر کردن به گذشته و آینده، کاری به مراتب ساده تر از زیستن در حال است. با سفر از زمان حال همه چیز را در دسترس می یابیم: خیالات، نگرانی ها، خاطرات، دنیا بسیار جذاب تر از تماشای پریدن یک بچه است. بدین ترتیب من هم با رفتن به زمانی غیر از زمان حال، مثل هر کس دیگر اغلب مانند یک خلبان خودکار عمل می کنم، تنها زمانی به حال برمی گردم که چیزی مثل درد، لذت یا شگفتی مرا به خود بیاورد.
اگر در زمان حال کاملا سرحال و هوشیار باشم، همه چیز متفاوت است، در لحظه حقیقی هیچ یک از مشکلاتم وجود ندارند، یا اگر هم مشکلی هست برایم جور دیگری بروز می کند. اشکال مبهم یا ترسناکی که در ذهنم ساخته ام در شفافیت حال دیده می شوند و قدرت رعب آورشان را برایم از دست می دهند و این حال دیگر از یادم نمی رود.

  •  

"حال" زمان حال است. در می یابم که جایی برای فرار کردن ندارم. گذشته و آینده صرفا مفهومی ذهنی است. من اینجا هستم، در همین لحظه، درست جایی که همیشه بوده ام، حتی وقتی نمی دانستم. ناگهان واقعیت اطرافم شکل دیگری می گیرد. صداها و رنگ ها زنده تر، شفاف تر و صحیح تر به نظر می رسند. دیگران صرفا سایه نیستند، بلکه آدم های حقیقی اند، هر آدمی، به جای اینکه صرفا به طبقه خاصی تعلق داشته باشد، برای خودش آدم است. وقتی هوشیارم، دنیا جای بسیار پربارتر و جالب تری است و دیگر با کلیشه ها پر نشده است. هر موقعیتی تبدیل به حادثه ای تکرارنشدنی می شود.

  •  

در می یابم که جوناتان دنیا را به بخش های مختلف تقسیم نمی کند. برای او چیزی به نام غذا خوردن وجود ندارد. غذا هم زمانی است برای رقصیدن، ارتباط با آدم ها، لذت بردن، حرف زدن، مطالعه قانون جاذبه، بررسی حس هایش، بازی کردن، همه چیز در یک آن. در دنیای او از تقسیم بندی خبری نیست. همه چیز کل است. کم کم از این نمایش خوشم می آید و به تماشای ادامه آن می نشینم چه یادگرفتم؟ از آنجا که از بچه هایم انتظار دارم دنباله روی روش خاصی باشند نگران و مضطرب می شوم، نمی توانم آن ها را همین طور که هستند ببینم و از بودن با آن ها لذت ببرم.

  •  

وقتی بچه ام را تشویق می کنم آن طور که من دوست دارم باشد، در واقع او را از آنچه هست باز می دارم و ضمنا خودم را از آنچه هستم منع می کنم، چون دیگر در خودم زندگی نمی کنم. من در بچه ام زندگی می کنم و خودم را گم کرده ام. اینکه از او بخواهی طور خاصی باشد نیازمند سعی و تلاش است. مستقر شدن در درون او برای هدایتش در مسیری خاص مستلزم این است که از خودم کوچ کنم. از زندگی خودم دور و آسیب پذیر شده ام.
خیلی وقت ها فضای زندگی دیگران را از آن ها می گیریم. به آن ها می گوییم چگونه باید باشند، چه باید بکنند، برایشان نقشه می کشیم و طرح می ریزیم، شرایط را به آن ها تحمیل می کنیم، درباره شان اظهارنظر می کنیم و باج می گیریم. چقدر خوب است که بتوانیم در کنار دیگران باشیم، مخصوصا اگر این دیگران بچه هایی باشند که به آن ها فرصت نفس کشیدن می دهیم و تنها در موقعیت هایی که به ما نیاز دارند حضورمان را اعلام می کنیم. وقتی به آن ها آزادی می دهیم، خودمان هم بیشتر احساس رهایی می کنیم. اگر به دیگران فضا بدهیم وسیع تر خواهیم شد.

  •  

مرتبا به نقش و کارمان وابسته تر می شویم و در نهایت آن را با هویت واقعی خود اشتباه می گیریم. خود دروغین و ناقصمان بر خود حقیقی مان غلبه می کند. به موجوداتی بدل شده ایم که ظاهرمان به آدم شبیه است در حالی که روح پر راز و رمز و خلاقمان گم شده است. نقش ها قابل پیش بینی و کلیشه ای اند، ربطی به اینکه چه کسی هستیم ندارند. خودمان به مراتب اصیل تر و جذاب تر از چیزی هستیم که نقش هایمان به ما پیشنهاد می کنند. اگر بخواهیم رشد کنیم، باید حفاظ دلگرم کننده و اطمینان بخش نقش هایمان را کنار بگذاریم. آن نقاب ظاهری باید شکسته شود. با چنین شکستی قادر خواهیم بود دنیای غنی تر و زنده تری را ببینیم. از اینجا بچه ها وارد می شوند. چرا؟ چون استعدادی فوق العاده برای شکستن نقش ها دارند.

  •  

واقعا چقدر از فردیت ما باقی مانده است؟ رشد شخصیت ما بیان همه چیزهایی است که باعث تفاوتمان با دیگران می شود روش منحصر به فرد و تلاش متمایزمان، همان فردیتمان. اما اغلب از رشد باز می مانیم و فردیتمان درون شخصیتی غرق می شود که از آن ما نیست. بنابراین، عاداتی را که از نسلی به نسل بعد منتقل شده است تکرار می کنیم در چنین شرایطی گذشته نقش دزد بزرگی را ایفا می کند که خودش را به صورت عادات ذهنی و حسی تکرار می کند و حضور بی نظیر و نوی خودش را می دزدد. در دنیایی که هر لحظه رو به نو و تازه شدن دارد، تنها کار ما تقلیدکردن شده است، چون تقلید راحت تر از ابداع است چرا که از سوی دیگران تأیید می شویم و احساس بهتری داریم. بچه داشتن این واقعیت را با نیروی هرچه بیشتری برایمان بیان می کند.

  •  

من پیش از بچه دار شدنم مثل موجودی بودم که هیچ ارتباطی با تاریخ ندارد. حالاست که می فهمم دارم بازی نسل ها را بازی می کنم، زنجیره ای که صدها و هزاران سال است در خانواده بشریت ادامه دارد: به دنیا می آییم، بزرگ می شویم، زاد و ولد می کنیم، پیر می شویم، می میریم و باز بچه هایمان چرخه را ادامه می دهند. چرخه ای همواره دوار.
به نسل های دور می اندیشم، به نسل گذشته و نسل آینده که با آن ها هم ویژگی های مشترک دارم و وجودمان را مستقل می بینم. به باور من زندگی ما چیزی نیست جز نمونه ای در وسعت بی نهایت زمان، زمانی که هر مدعایی را برای اهمیت خود اثبات می کند. من دیگر فردی مجزا در زمان جعلی حال نیستم بلکه بخشی از تعهد عظیمی هستم که قرن هاست در حال انجام شدن است. حس می کنم در تداوم خانواده بشریت شریکم.

  •  

ما تکثیر شده ایم. بچه ها به عنوان جزئی از ترکیب زیست شناختی ما زندگی خود را پیش می گیرند. آنها خود واقعی ما را زندگی می کنند و به دیگران هم آن را نشان می دهند بدون هیچ محدودیتی. ذن به ما راه و رسم دیگری بودن را می آموزد، کسی که ناپیداست. روزی یک استاد ذن یکی از شاگردانش را برای صرف چای دعوت کرد و برایش درون فنجانی که پر از چای بود، چای ریخت. "همان طور که نمی توان توی این فنجان به خاطر پر بودنش چای ریخت من هم نمی توانم به تو چیزی یاد بدهم چون انباشته از عقاید خودت هستی." بچه های ما ناخودآگاهانه کار این استاد را انجام می دهند. مرتبا شیوه تفکر و احساسات ما را نشانمان می دهند. با نحسی کردن، پریدن از سر ذوق، لبخند زدن، راحت خوابیدن، کابوس دیدن، همه و همه نشان می دهند که این ها ما هستیم.

  •  

به باور من ما به طور ناخود آگاه شیوه و راه و رسم خودمان را درباره دوست داشتن منتقل می کنیم. برای ما عشق مثل کیک است: نمی توان تمامش را خورد، اما تکه ای از آن را می توان و از آنجا که مقدار آن بسیار کم است باید برای به دست آوردنش رقابت کنی تا بتوانی بخشی از آنچه را که می خواهی به دست آوری. اینجاست که چشم و هم چشمی و درگیری پدید می آید. این تصورات زمانی که هنوز در گهواره هستیم به سراغمان می آیند و ما هم آن ها را به بچه هایمان منتقل می کنیم. عشق با ترس از دست دادن آن یا ترس از نداشتن عشق کامل عجین شده است.

  •  

واقعیت- بینش و پذیرش آنچه هستم نه آنچه دوست دارم باشم- معذبم می کند و بار دیگر کمکم می کند تا به مزیت تواضع پی ببرم. نه تنها نمی توانم هر کاری را که می خواهم انجام دهم بلکه آن طوری که فکر می کردم هم نیستم. نوعی سلامت زمینی خاص در تواضع و فروتنی وجود دارد. به من یادآور می شود که نمی توانم هرقدر که بخواهم بالا بروم بلکه اساس و بنیه ام محکم تر می شود. حالا می دانم کجا ایستاده ام.

  •  

زمانی که بی ثباتی شرایطمان و احتمال مرگ را عمیقا در می یابم احساساتم برانگیخته می شوند. از درونم دری به سوی دنیایی وسیع و پر رمز و راز باز می شود، دری که معمولا بسته است. شاید این در به این دلیل بسته باشد که می خواهد از ما در مقابل واقعیت هایی که هنوز برای پذیرش آن آماده نیستیم مراقبت کند. در چنین لحظه حساسی در باز می شود، من وارد می شوم و برای یک لحظه اجازه می یابم که حقایق را مشاهده کنم یا بسیار ملموس تر از همیشه عشق بورزم.

  •  

اگر تشکیل خانواده بدهیم میلیون ها بار با موقعیت های مشابه مواجه می شویم. مطلبی را بارها و بارها می گوییم، حرفمان مرتب قطع می شود، خود را با ریتم کند بچه هایمان وفق می دهیم، بی نظمی و آشفتگی را می پذیریم و تمام نقشه هایمان را به هم می ریزیم.
حتی پلیدترین اذهان بشری هم نمی تواند با چنین شیوه استادانه ای اعصاب ما را در هم بریزد. اگر با این دنیا با امیدواری بسیار و انتظارات بالا برخورد کنیم حتما دچار مشکل خواهیم شد، چون انگار طوری تنظیم شده که ناهماهنگی ایجاد کند و با ذره ذره زندگی ما و برنامه هایمان مخالفت کند. ظاهرا تنها چاره هم همین است که مشکلات را چون مدرسه ای ببینیم که در آن می توانیم صبر و تحمل را یاد بگیریم.

  •  

برای من هیچ هدفی جز کاری که الان دارم انجام می دهم وجود ندارد که بخواهم دنبال آن باشم و مجبور نیستم با هیچ کس دیگری در این کار رقابت کنم. ریشه و اساس عجله ترس است، ترس از دست دادن وقت. من با روش جدیدی که پیش گرفته ام می توانم از هر لحظه وقتم بیشترین استفاده را ببرم و در نهایت با این شیوه خودم را بشناسم.
بعضی وقت ها که تسلیم عجله و سرعت ناخواسته ام می شوم سعی می کنم سرعتم را به سرعت امیلیو و جوناتان نزدیک کنم، آن وقت حس می کنم انگار در مدرسه صبر و تحمل حاضر شده ام. مدرسه ای که درس هایی سخت، اما ارزنده و مفید دارد. می فهمیم که زمان به صورت خطی حرکت نمی کند و فرصت ها را سر راهش نمی بلعد و تمام نمی شود، بلکه همیشه در حال حرکت می کند و ما آزادانه در آن شناوریم.

  •  

می دانم که باید به ریتم و سرعت زندگی بچه هایم احترام بگذارم. با این حال هنوز یک مشکل وجود دارد. برای اینکه با ریتم آن ها کنار بیایم باید بعضی وقت ها از ریتم و سرعت خودم چشم بپوشم. هر آدمی برای خودش ریتم خاصی دارد که شاید خیلی تند، شاید هم کاملا هماهنگ با دیگران، اما بسیار شخصی و منحصر به فرد باشد درست مثل اثر انگشت. وقتی مجبور می شویم ریتممان را تغییر دهیم باعث دلخوری و رنجشمان می شود و این اتفاقی است که معمولا در ارتباطمان با بچه روی می دهد. ضمنا زمانی که بزرگ می شویم هم این اتفاق می افتد چرا که نیاز داریم بدانیم نه تنها ما ریتم خاص خودمان را داریم بلکه ریتم هایی بزرگ تر و هماهنگ تر هم وجود دارند، مثل ریتم طبیعت یا ریتم درونی مان. تنها بدین صورت است که می توانیم حسمان را از زمان بسط دهیم و رفته رفته در آن حل شویم.

  •  

آموختن درس صبر و طاقت تنها به بچه هایم محدود نمی شود، بلکه در تمام ابعاد زندگی به دردم می خورد. وقتی اجازه می دهم که جوناتان با سرعت خودش غذایش را بخورد کمکم می کند تا بگذارم خانم پیری که در صف جلوی من قرار دارد قصه اش را برای مردی که پشت پیشخوان ایستاده است تعریف کند. با پایم روی زمین ضرب نمی گیرم، عضلاتم را منقبض نمی کنم و وقتی مردم از من خواهش می کنند کمی منتظر بمانم زیر لب غر نمی زنم. دیگر از اینکه وقتم تلف شود حرص نمی خورم و نمی ترسم. راحت تر نفس می کشم و به خودم فرصت می دهم به آرامش برسم آنجا که هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. به این نتیجه می رسم که صبر کردن برای دیگران یک جور دوست داشتن و پذیرش ریتم آن هاست. به این ترتیب به راه های جدیدی برای استفاده از وقت می رسم.

  •  

واژه صبر (patience) از واژه لاتین (patire) به معنی رنج بردن گرفته شده است. وقتی انسان به مقام والد می رسد و پدر یا مادر بچه ای می شود مثل هر ماجرای جالب دیگری باید بعضی وقت ها رنج و تلخی را تحمل کند. هر تعهدی نیاز به تحمل درجاتی از سختی دارد. حتی زیباترین و مطلوب ترین برنامه ها که بهترین خوشی ها و لذت ها را برای انسان در پی دارند دیر یا زود وارد مرحله بحرانی می شوند. شاید درستش هم همین باشد. باید امتحان شویم تا معلوم شود واقعا به چیزی که روبه رویمان و در دستمان است علاقه داریم یا نه، چون دلبستگی به آن تمام وجودمان را تسخیر می کند و یک هوس زودگذر نیست، همه چیز همین طور است.

  •  

حتما در طول مسیرمان به جاهای سختی می رسیم که از خودمان می پرسیم، اصلا چرا این کار را شروع کردم؟ ناامید می شویم. در آن لحظه باید بدانیم با مشکل ترین بخش کار مواجه نیستیم، بلکه با آسیب پذیرترین بخش وجودمان طرفیم. بخشی از خودمان را می بینیم که پیش از آن ندیده بودیم. یا باید بر آن غلبه کنیم یا بگذاریم که او بر ما چیره شود.

  •  

هر روز و هر شب بودن با بچه هایم مشکلی را پیش رویم می گذارد، این مشکل می تواند دردی باشد که نیاز به التیام دارد یا ابهامی است که باید برطرف شود. پدر و مادر بودن کار راحتی نیست. من که نمی توانم به راحتی با آن کنار بیایم و آن را کاری عادی بپندارم. اقدام جسورانه ای است که تمامی نیروهای مرا به خود فرا می خواند. هر بار که در حل مشکل یا مسئله ای ناتوان می مانم، احساس گناه یا شکست می کنم. اما زمانی که به موفقیت می رسم، حال این موفقیت هرقدر هم کوچک باشد، وقتی دلم را زنده می کنم یا از تخیلات عملی ام بهره می گیرم احساس می کنم کامل شده ام و بیشتر حس زنده بودن به من دست می دهد.

  •  

اینکه یاد بگیریم بدون برنامه ریزی زندگی کنیم نیاز به توانایی خاصی ندارد یا قابلیت ویژه ای نیست که در برخی از آدم ها وجود داشته باشد، بلکه حسی قدیمی است که باید آن را به یاد بیاوریم. چرا به این حس نیاز دارم؟ چون وقتی کنترل خودم را روی همه چیز کم می کنم اضطراب و فشار نیز رهایم می کند. در واقع شاید یکی از دلایل اینکه انرژی بچه ها بسیار بیشتر از ماست این است که ریتمشان با ریتم زندگی هماهنگ است. من خیلی تغییر کرده ام. عادت داشتم به حوادث غیر قابل پیش بینی مثل تجاوزی ناخوشایند نگاه کنم که تمام برنامه هایم را به هم ریخته است. اما حالا آن را به منزله کلاس درس می بینم.

  •  

تمایلم به سمت فعال تر شدن است: شکستن، پاره کردن، تغییر کردن، راهنمایی کردن، رام کردن، بهره برداری کردن. اما اگر به شکل خاصی از توجه و انتظار عادت کنیم می توانیم بیشتر ببینیم. اغلب ناامیدانه می خواهیم به جای عمل نکردن عمل کنیم، به جای سکوت کردن حرف بزنیم، به جای گوش کردن ثابت کنیم که حق با ماست، به جای لذت بردن امتیاز کسب کنیم. این ها تمایلات جهانی بشر است. گوش دادن. بودن. فرصت اتفاق افتادن دادن. این ها حالات و نگرش هایی هستند که ما آن ها را از یاد برده ایم و همین ها به ما کمک می کنند تا دوباره عشق و شگفتی را کشف کنیم.

  •  

می فهمم که بچه زمان را به شکلی کاملا متفاوت با ما تجربه می کند. زمان برای ما حکم تیری را دارد که به سمت جهتی خاص می رود. می خواهیم ظرف مدت کوتاهی به خیلی از اهدافی که در سر داریم برسیم. زمان ما کارامد اما بی خاصیت است. برعکس زمان بچه ها مثل دایره است، جهت ندارد و از دست نمی رود. زمان آن ها ناکارامد است. زمان بچه ها کاملا باز و آزاد است و در آن هر اتفاقی می تواند شگفتی و اعجاب با خود بیاورد. همه چیز در آن جدید و جالب است ولی ما در چنین شرایطی همه چیز را زائد و بی فایده می پنداریم. اینجاست که می توان تازگی بی بدیل تجربه را دریافت و از آن لذت برد؛ این یعنی معصومیت.

  •  

نفس اراده خنثاست وسیله ای است که امکانات مرا چند برابر می کند. ماشین برای خودش هیچ هدف یا مقصد مشخصی ندارد، تنها ما را به جایی که می خواهیم می رساند. هرچه اراده قوی تر باشد تعداد انتخاب هایمان بیشتر خواهند شد، انتخاب هایی که از سر عادت، بی حالی، تقصیر یا ترس از خودمان دریغ کرده بودیم. اراده آدم را نه محکم تر می کند و نه سهل انگارتر. تنها این امکان را فراهم می آورد که امروز به گونه ای باشیم و فردا به گونه ای دیگر
یکی از بزرگ ترین دردهای ما این است که مجبوریم طوری باشیم که دوست نداریم و کارهایی را که خوشمان نمی آید انجام بدهیم. این حسی است که بر اثر بی مسئولیتی پدید می آید و منجر به افسردگی و یأس می شود. من بر اثر شرایط بیرونی یا احساسات درونی ام تصمیم نمی گیرم، من مسئول انتخابم هستم.

  •  

من هرروز کار می کنم، دور خودم می چرخم، عصبی می شوم، نگرانی مرا فرا می گیرد. ماشین بزرگی که بی وقفه کار می کند و خسته می شود، ساعت ها و روزها، ترس ها و لذت ها، حرف و حدیث ها، فریادها و نجواها. همه این ها برای چیست؟ تنها چیزی که حتما و قطعا از همه این ها باقی می ماند پوچی و نیستی است. بعد رحمت ایزدی می آید و دستم را می گیرد. این عشق است که به همه چیز معنا می دهد.
آیا به غیر از کنار بچه هابودن و همراهی با آنان چیز دیگری در دنیا هست که بتواند مهر و عطوفت ما را دوباره برانگیخته کند؟ این مهربانی وقتی که به شدت عصبی و نگران هستیم به کمکمان می آید و ما را از مخمصه می رهاند و زمانی که در تاریکی به سر می بریم برایمان روشنایی می آورد، چنین موضعی به زندگی ارزش زیستن می دهد. یک لحظه از این عشق به صد سال درگیری و ناامیدی می ارزد.

  •  

من با مواظبت و مراقبت از دیگران خودم را فراموش می کنم و این موهبت عظیمی است. هر قدر بیشتر به خودمان بیندیشیم کمتر رشد می کنیم. تربیت و پرورش بچه ها به نظر من بهترین معلم برای فراموش کردن خود است. نیازها و مطالبات بچه ها مکرر و متعدد است، ریتم زندگی شان با ما سازگاری ندارد و بسیاری از موضوعات دیگر جایی برای فکر کردن به خودمان برایمان نمی گذارند. اگر ذهنم درگیر وصول حق و طلب خودم نباشد راحت ترم چون چیزی برای از دست دادن و به دست آوردن ندارم.
این کار یک فایده جالب توجه دیگر هم دارد، سپاسگزاری و قدردانی. والدین من هم مثل خیلی از پدر و مادرهای دیگر آدم های کامل و بی نقصی نبودند، اما هیچ وقت کارهایی را که در حق من انجام دادند به رویم نیاوردند و این شایسته تقدیر است، چون این کار برای والدین به وسوسه ای کلیشه ای بدل می شود.

  •  

عشق در دو زمان بیشتر بروز می کند. یکی در زمان یأس و اندوه و دیگری به هنگام موفقیت و پیروزی. آنچه که برای ما بسیار کوچک و برای کودک ها تراژدی محسوب می شود گریه و ناراحتی شان است. ما می دانیم که به زودی گریه شان تمام می شود و آرام می گیرند اما خودشان نمی دانند. برای همین دلداری شان می دهیم، کمکشان می کنیم، آن ها را در آغوش می گیریم و سعی می کنیم مشکلشان را حل کنیم. در چنین مواقعی است که نهایت گرمای احساساتمان نسبت به آنان را درک می کنیم. در این راه، شادی ها و فتوحاتی هم هست: اولین باری که نفس می کشد، اولین باری که روی زمین غلت می زند، می نشیند، یا غذا می خورد.

انسان ها غالبا به طرز شگفت انگیزی درباره آنچه آن ها را شادکام می کند غلط داوری می کنند. خصوصا، به نظر می رسد که انسان ها نمی توانند استمرار شادکامی یا تلخکامی ای را پیش بینی کنند که بسیاری از رویدادها یا تغییرات عادی آن را در زندگی شان پدید می آورد. در عوض، آن ها اهمیت بسیار زیادی به تأثیرات بی واسطه تجربه شاد یا تلخ می دهند بدون آن که دریابند چگونه بی درنگ به آنچه رخ داده است عادت پیدا می کنند. بدین نحو، انسان ها فقط برای این که خودشان را شادتر از قبل نمی یابند به خاطر آب و هوا به کالیفرنیا می روند. ماشین جدید و جذابی می خرند، اما پس از چند هفته دیگر رضایت خاطر بیشتری را تجربه نمی کنند.

  •  

در صورتی گفته می شود که یک شخص دارای شادکامی یا بهروزی بالایی است که رضایت از زندگی یا شادی دائمی را تجربه کند و تنها به ندرت هیجانات ناخوشایندی مانند غم یا خشم را تجربه کند. برعکس، در صورتی گفته می شود که یک شخص دارای بهروزی یا شادکامی پایینی است که از زندگی ناراضی باشد، شادی و محبت کمتری را تجربه کند و مدام هیجانات ناخوشایندی مانند خشم و اضطراب را احساس کند.

  •  

اگر انسان هایی با درآمدهای بیشتر شاد کام تر از انسان هایی با پول کمتر باشند، چرا با افزایش سطح رونق اقتصادی سطح شادکامی گزارش شده افزایش نیافته است؟ یک تبیین می تواند این باشد که انسان های ثروتمندتر شادکام تر اند، نه به این جهت که درآمدهای بیشتر آن ها را شادکام تر می کند بلکه به این جهت که افراد شادکام تر موفق تر اند و پول بیشتری به دست می آورند.
احتمال دیگر این است که رشد درآمد در واقع شادکامی بیشتری را به ارمغان آورده است اما این تأثیرات با روندهای دیگری در جامعه خنثی می شوند که از میزان بهروزی می کاهند، روندهایی مانند سطح روزافزون طلاق، جرم، استفاده از مواد مخدر، بیکاری و از این قبیل موارد.

  •  

شاید شادکامی اضافی گروه های ثروتمندتر در جامعه، در وهله اول، از خود پول یا از خود کالاهایی که می توان با پول خرید ناشی نشود، بلکه از مزد و پاداش هایی ظریف تر سرچشمه بگیرد که معمولا ملازم با ثروت عظیم تر است. یکی از این مزایا می تواند رضایتی باشد که از احساس موفقیت بیشتر یا داشتن شأن و مقامی بالاتر از انسان های بی بضاعت تر ناشی می شود. مزیت دوم می تواند چالش، استقلال و کشش ذاتی عظیم تری باشد که با آن نوع مشاغلی مرتبط است که معمولا اشخاص دارای درآمد بالاتر آن ها را در اختیار دارند.

  •  

محققان دریافته اند که شش عامل (سوای خلق و خوی موروثی) اکثر تنوعات را در بهروزی انسان ها توضیح می دهد: ازدواج، روابط اجتماعی، استخدام، سلامتی محسوس، دین و کیفیت حکومت. نظر خواهی های مکرر کشف کرده اند زوج های ازدواج کرده نسبت به افراد مجرد، بیوه، متارکه کرده، یا کسانی که زیر یک سقف زندگی می کنند اما به صورت رسمی ازدواج نکرده اند رضایت بیشتری از زندگی شان دارند. کسانی که ازدواج کرده اند معمولا عمر طولانی تری سپری می کنند و کمتر از اشخاص طلاق گرفته یا متارکه کرده احتمال دارد افسرده شوند، خودکشی کنند، یا معضلات جسمی را تجربه کنند. ظاهر رابطه زناشویی صمیمانه در برابر ناملایمات به عنوان ضربه گیر عمل می کند و به سیستم ایمنی بدن در برابر بیماری ها کمک می کند.

  •  

سلامت به روایت شخصی، شرایط دیگر نظیر فشار روحی، انزوای اجتماعی، یا افسردگی را که غالبا هیچ علائم بدنی آشکاری ندارند دربر می گیرد. به علاوه، نشان دهنده توانایی قابل توجه اکثر مردم در سریعا همساز شدن با بسیاری انواع بیماری ها و از کارافتادگی ها است. حتی افرادی که عضوی از اعضای بدن را از دست می دهند یا هر چهار دست و پایشان فلج می شود به نظر می رسد که ظرف یک سال بیشتر رضایت سابقشان را از زندگی دوباره به دست می آورند. فقط بعضی از مصیبت ها در برابر سازگاری مقاومت می کنند و جدی می شوند و عوارضی دیرپا بر شادکامی دارند. درد مزمن و همیشگی یکی است؛ افسردگی دومی است؛ آغاز یک بیماری کشنده مثل ایدز یا سرطان سومی است.

  •  

اهمیت باور دینی حکایت از یک منبع محتمل دیگر شادکامی دارد، یعنی، حسی که زندگی و کار آدمی غایت و معنایی دارد که این دو را ارزشمند می کند. محققان دست کم در مطالعه در باب گروه هایی که تصمیم گرفتند برای نیل به ارزش های شخصی ای نظیر "دوستی با محیط زیست" و "سادگی اختیاری" سبک زندگیشان را تغییر دهند دریافتند که هردو، سطح والاتری از بهروزی را تجربه کرده اند.
از سوی دیگر، فهم عرفی حاکی از آن است که نبود معنا و هدف در کاری که آدمی انجام دهد موجب می شود زندگی اش بیهوده به نظر برسد، حس اتکای به نفس اش کاهش یابد و در نهایت زندگی هر روزه اش از بیشتر علائق ذاتی تهی شود.

  •  

بسیاری از تجارب وقتی که به گذشته زندگی انسان می پیوندند در قیاس با لحظه وقوعشان بسیار ارزشمندتر به نظر می رسند. در بازنگری، مردم غالبا ارزش مثبت مهم را به مبارزه شان با سرطان، تواناییشان برای جان سالم به در بردن از چالش پادگان آموزشی نیروی دریایی، یا صعود موفقیت آمیزشان به کوه های مرتفع نسبت می دهند علی رغم این که این رخدادها ممکن است در زمان خودش بسیار دشوار و ناخوشایند به نظر آمده باشد. هنرمندانی که خودشان را در اثرشان گم می کنند ممکن است هیچ حس شاد بودن خاصی نداشته باشند در حالی که وقتی درنگ می کنند تا درباره زندگیشان تأمل کنند کشیدن نقاشی را با وجود این تجربه ای بسیار رضایت بخش به حساب می آورند.

  •  

تولید ناخالص ملی روش بسیار پیش پا افتاده ارزیابی رفاه است. این روش به جای میزان مصرف میزان تولید را اندازه می گیرد. بسیاری از فعالیت هایی را که به جامعه نفع می رسانند، نظیر مراقبت از بچه ها در خانه، به حساب نمی آورد، ولی سایر فعالیت هایی را شامل می شود که واقعا مضر یا بی فایده اند، مثل تولید سیگار.
در مقابل، شادکامی، یا رضایت از زندگی، می تواند ادعا کند که غایتی است که اکثر مردم آن را بسیار مهم تر از هر غایت دیگری قلمداد می کنند. در پرتو این ضعف، نتایج مطالعات شادکامی، چه بسا بتوان گفت، قابل اعتمادتر از بسیاری از شاخص های آماری مشابه و سایر انواع شواهد و مدارکی به نظر می رسند که قانونگذاران و مقامات دولت معمولا در سیاست گذاری به کار می برند.

  •  

در یک حکومت دموکراتیک، رهبران سیاسی نمایندگان شهروندان اند؛ آن ها انتخاب شده اند تا رفاه مردم را افزایش دهند، نه این که تصور خودشان از زندگی مثال زدنی را تحمیل کنند. حتی هدفی که به اندازه فضیلت ستودنی است برای دیگران چیزی نیست جز اصرار بر غرضی نامعلوم و غیرقابل اطمینان. "غایاتی که در عین حال وظیفه اند کدامند؟ این ها اند: کمال آدمی و شادکامی دیگران." سیاستمداران و فیلسوفان می توانند به همان روش انتخاب کنند که چه اهدافی را برای خودشان آرزو می کنند؛ می توانند حتی برای ترغیب دیگران به پذیرفتن آن اهداف تلاش کنند. آنچه نباید انجام دهند این است که از قدرت دولتی استفاده کنند و از انتخاب کنندگانشان بخواهند که چنین ارزش هایی را به جز مقدار لازم برای حفظ حق های مشروع و منافع، برگزینند.

  •  

علاقه افراطی مان به رشد نه تنها شادکامی را افزایش نمی دهد بلکه به سطوح رو به افزایش فشار روحی و تشویش می انجامد همراه با ساعات کار طولانی که مانعی است برای فعالیت های ارزنده تر افراد. بنابراین، آیا محکومیم به این که تلاش و تقلایی تمام ناشدنی را برای رشد ادامه دهیم حتی اگر روشن شود که در نتیجه شادتر نخواهیم بود؟ نه لزوما در اینده دورتر، پیش بینی ها بسیار دشوار می شوند و تقریبا هر چیزی قابل تصور است. به عنوان مثال، اگر بدترین ترس های طرفداران محیط زیست تحقق یابد، پیامدها می تواند موجب تغییرات وسیعی شود که امروزه به نظر کاملا عجیب و نامحتمل می آید. به محض این که یک بحران روی می دهد، "امر به لحاظ سیاسی غیر ممکن مبدل می شود به امر از نظر سیاسی اجتناب ناپذیر."

  •  

رالز می گوید که منصفانه ترین توزیع آن توزیعی است که اگر انسان ها در آستانه پای گذاشتن به این جهان بودند بدون این که بدانند به محض ورود دارای چه استعدادها یا امتیازاتی خواهند بود آن را قبول داشته باشند. همان طور که او دریافت، محتمل ترین اتفاق نظر این بود که همه باید از بیشترین و برابرترین آزادی سازگار با حقوق دیگران بهره مند باشند و آن اختلاف ها در درآمد فقط در صورتی قابل توجیه باشند که اوضاع و احوال حتى فقیرترین اعضای جامعه را تحت شرایطی بهبود ببخشند که در آن همه مردم برای پیشرفت بر طبق شایستگی هایشان از فرصت برابر برخوردار باشند.

  •  

پژوهشگران دریافته اند ایالت هایی که در آنجا میزان رای غنی و فقیر تقریبا نزدیک به مساوی است قانون اجتماعی و قوانین استخدامی ای دارند که برای شهروندان کم درآمدتر مطلوب تر است تا برای شهروندان دیگر ایالاتی که در آن ها تفاوت ها در جمعیت بیشتر است. پس، تصادفی نیست که اکثر کشورهای اروپایی از مستمری سالخوردگی، بیمه خدمات سلامت، و دیگر برنامه های رفاه اجتماعی ای برخوردار اند که سخاوتمندانه تر از برنامه های کشور ماست. شهروندان کم درآمدتر نیز، با وجود اتحادیه های کارگری قوی و احزاب کارگری برای بسیج کردن اعضا، طرفداران قدرتمندتر زیادی دارند تا مطالباتشان را با قانون گذاران و دیگر مقامات دولتی در میان بگذارند.

  •  

سه خطر بسیار شایع و رایج اند: احتمال داشتن پول بسیار کم برای دوران بازنشستگی رضایت بخش؛ خطر مریض شدن بدون داشتن استطاعت پرداخت خدمات سلامت مورد نیاز، و تهدید از دست دادن شغل و ملازم آن که از دست دادن در آمد و عزت نفس است. پژوهشگران دریافته اند که اضطراب مدام درباره تقریبا هر چیزی معمولا شادکامی را کاهش می دهد. نگرانی به خاطر از دست دادن شغل منجر به میزان بالاتر بروز اختلالات خواب و افسردگی همراه با آفت سلامت محسوس می شود، که تمام این ها از عوامل مهم پیش بینی کننده بهروزی اند.
از دست دادن حقوق و کمک هزینه ها را اغلب اوقات راحت تر می شود تحمل کرد تا از دست دادن عزت نفس به خاطر احساس طردشدگی و سرشکستگی نزد خانواده، دوستان و همسایه ها. بسیاری از کسانی که دوران پی در پی بیکاری را تحمل می کنند میل به کار کردن را به کلی از دست می دهند، بسیار شبیه عاشقانی که مکررا به آنها جفا شده و از خطر یک رابطه جدی دیگر بیم دارند.

  •  

به نظر می رسد که آمریکاییان بازنشسته روی هم رفته آدم های فوق العاده راضی و خرسندی باشند. ۶۰.۱ درصد غالب بازنشستگی را "بسیار رضایت بخش" می یابند، ۳۲.۴ درصد دیگری بازنشستگی را "کمابیش رضایت بخش" می یابند و فقط ۵.۷ درصد بازنشستگی را "نه چندان رضایت بخش" تلقی می کنند.
این پیمایش حاکی از این است که آمریکاییان بالای ۶۵ سال نسبت به بقیه جمعیت بزرگسال در مورد زندگیشان احساس شادتری دارند، نتیجه ای که مورد تأیید سایر مطالعات است نشان می دهد که بهروزی آمریکاییانی که از سلامت نسبتا خوب برخوردار اند پس از ۴۰-۳۰ سالگی به تدریج افزایش پیدا می کند و تا ۷۰ سالگی شان کماکان فزونی می یابد.

  •  

میزان حرف هایی که کودکان پیش از سه سالگی می شنوند بر بهره هوشی شان و تعداد واژگانشان حتی در نه سالگی تأثیر می گذارد. افراد خانواده های مرفه معمولا محیط خانوادگی غنی ای در خواندن، بازی ها و دیگر فعالیت های هیجان انگیز دارند. در مقابل، تا چهارسالگی، بچه های خانواده های کم درآمد به طور متوسط ۳۲ میلیون واژه کمتر از همتایانشان در خانواده های مرفه شنیده اند. پس، تعجبی ندارد که بسیاری از بچه های فقیری که وارد کودکستان می شوند در مقایسه با همسن و سال هایشان آمادگی کمتری دارند.

  •  

برای بسیاری از مردم، کار صرفا وسیله ای برای رسیدن به غایات دیگر نیست بلکه فعالیتی عمیقا رضایت بخش و جذاب هم است. برای بسیاری دیگر، خاستگاه دوستی و معاشرت است. کار همچنین عزت نفس با خود به همراه دارد، به آدمی کمک می کند که رشد کند و پخته شود و به زندگی های زیادی معنا و هدف می بخشد.
با این حال، کار به هیچ وجه منبع شادکامی نیست. دانیل کانمن از طریق روش نمونه گیری تجربی دریافته است که تقریبا تمام فعالیت های لذت بخش روز معمولا بیرون از شغل آدمی- در فراغت و تفریحات پر جنب و جوش، وعده غذایی در کنار خانواده و دوستان، بازی با بچه ها- اتفاق می افتد. کار در مقایسه با جنبه هایی از زندگی نظیر دوستی های صمیمانه، سلامتی محسوس یا فعالیت های اجتماعی و مدنی می تواند ربط و نسبت کمتری با شادکامی داشته باشد. پژوهشگران همچنین دریافته اند که اکثر سالخوردگان در دوران بازنشستگی نسبت به زمانی که شاغل بودند رضایت بیشتری دارند.

  •  

در دهه ۱۹۶۰، دانش آموزان جدیدالورود در درجه اول به ایجاد ارزش ها و فلسفه معنادار و هدفمند زندگی علاقه مند بودند. فقط ۴۰ درصد احساس کردند که "کسب پول زیاد" یک هدف بسیار مهم است. در اواسط دهه ۱۹۷۰، اولویت هاشان به کلی برعکس شد. کسب پول زیاد، حالا برای ۷۵ درصد از دانش آموزان جدیدالورود بسیار مهم بود و حال آن که کسب فلسفه معنادار و هدفمند زندگی فقط برای ۴۰ درصد یک هدف مهم باقی ماند. از آن موقع، آمال و آرزوها تقریبا در این سطوح باقی مانده اند، به اضافه این که پول درآوردن کماکان دلیل شاخص رفتن به کالج است. تحقیقات زیادی نشان داده اند که مردمی که برای ثروتمند شدن ارزش زیادی قائل اند معمولا کمتر از کسانی که اهداف دیگری دارند شاداند.

  •  

۷۵ هدف می توان شناسایی کرد که تقریبا از حمایت جهانی برخوردار اند، مثل رشد اقتصادی پایدار همراه با سطح تورم و بیکاری پایین، خدمات سلامت با کیفیت بالا برای همگان با هزینه مقرون به صرفه، تعلیم و تربیت همگانی با سطح بالایی از مهارت دانشگاهی و سطوح بی خطر آلودگی آب و هوا. در هر مورد، حکومت در میزان پیشرفتی که صورت گرفته است دخالت زیادی دارد.
از سال ۱۹۶۰ تا ۲۰۰۰، ایالات متحده پیشرفت چشمگیری کرد؛ در حدود دست کم دو سوم ۷۵ هدف. فقط در یک چهارم موارد کشور عقب افتاد، که بخش عمده آن ها شامل اهدافی همچون نرخ پایین تر جرم و جنایت، تقلب کمتر در مدرسه و کمک های خیریه بیشتر به عنوان درصدی از درآمد شخصی بود، که در این اهداف تأثیر حکومت بر نتایج به نسبت ناچیز بود.

  •  

جان استوارت میل و جان مینارد کینز هردو پیش بینی کردند که رشد و پیشرفت مستمر سرانجام به رونق اقتصادی کافی می انجامد تا مردم را از اشتغال خاطرشان به پول در آوردن و خرج کردن خلاص کند و به آن ها امکان پرورش علایق انسانی را بدهد تا رضایت عمیق تری در آنها پدید آورد. امروزه، رونق اقتصادی پیش بینی شده به ایالات متحده رسیده است، اما اصلا نشانه ای وجود ندارد که دغدغه نسبت به پول و دارایی کاهش یافته باشد یا این که تعداد زیادی از انسان ها به مشغله های خلاقانه و متفکرانه ای روی بیاورند که اندیشمندانی همچون کینز در ذهن داشتند. هر چه کشورها پر رونق تر شوند اکثر مردم بر این باورند که کمی پول بیشتر کلید شادکامی پایدار است.

  •  

بنابر گزارش بانک جهانی معلوم شده هر شش جنبه زیر به طور قابل ملاحظه ای با بهروزی شهروندان در ارتباط است.
۱. حق اظهارنظر و پاسخگویی: میزان مشارکت شهروندان در انتخاب حکومتشان و میزان آزادی بیان، آزادی اجتماع و آزادی بیان رسانه ای.
۲. ثبات سیاسی: احتمال ضعیف برهم زدن ثبات حکومت با استفاده از خشونت یا روش های مغایر با قانون اساسی، از جمله میزان وقوع تروریسم و انواع مشابه اعتراض خشونت آمیز علیه حکومت
٣. اثربخشی حکومت: کیفیت شکل گیری و اجرای سیاست ها و کیفیت خدمات مدنی
۴. کیفیت مقررات: توانایی حکومت برای تدوین و اجرای سیاست ها و مقرراتی که به توسعه اقتصادی کمک می کند و عموم مردم را از خطرات رایج حفظ می کند.
۵. حاکمیت قانون: احتمال جرم و جنایت و خشونت، اثربخشی ماموران پلیس و محکمه ها و میزان الزام مقامات رسمی به قوانین جامعه.
۶. کنترل فساد: میزان به کارگیری قدرت از سوی مقامات رسمی برای منفعت شخصی و میزان تاثیرپذیری حکومت از منافع خاص.

  •  

یافته ها حاکی از این است که تعلیم و تربیتی که کاملا طرح ریزی شده تا بهروزی را ارتقا دهد نباید صرفا دانش آموزان را برای شغل آماده کند بلکه باید تلاش کند طیف گسترده ای از علائق را پرورش دهد و دانش آموزان را برای انواع فعالیت هایی آماده کند که معمولا رضایت از زندگی را افزایش می دهند.
آزمون های اجباری بر خواندن و ریاضیات متمرکز اند، یعنی مهارت هایی که مقامات برای نیروی کار تولیدی ضروری قلمداد می کنند. برای اندازه گیری پیشرفت در جنبه های دیگر تعلیم و تربیت گسترده - نظیر درک موسیقی، هنر، یا استدلال اخلاقی - که می تواند به دانش آموزان کمک کند زندگی رضایت بخش تر و سرشارتری را سپری کنند هیچ تلاش رسمی ای صورت نگرفته است.

  •  

نگاهی دقیق تر به احساس مردم نشان می دهد که عموم انسان ها نگاه بسیار بدبینانه ای به حکومت شان دارند. در پیمایشی که در سال ۱۹۹۷ صورت گرفت، از آمریکاییان پرسیدند که آیا احساس می کردند که در ۱۷ حوزه از دغدغه های همگانی، نظیر جرم و جنایت، خدمات سلامت، کیفیت تعلیم و تربیت، فقر، و کسری بودجه فدرال موقعیت کشور در حال پیشرفت است، هنوز سر جای خود مانده، یا عقب نشینی کرده است. در ۱۱ حوزه از ۱۷ تا، اکثریت بر این باور بودند که کشور عقب نشینی کرده است و تعداد زیادی در ۳ حوزه دیگر هم عقب نشینی را تأیید می کردند. در هیچ یک از حوزه ها بیش از یک چهارم پاسخ دهندگان احساس نکردند که پیشرفتی رخ داده باشد. ولی، در واقع، اسناد به روشنی نشان دادند که پیشرفت قابل ملاحظه ای در اکثر موارد صورت گرفته است.

  •  

به نظر می رسد که مهم ترین خاستگاه شادکامی شامل داشتن روابط با خانواده و دوستان، کمک کردن به دیگران و فعال بودن در اجتماع و فعالیت های سیاسی و خیریه است. بدین سان، طلب موفقیت آمیز شادکامی نه تنها صرفا نشان از منفعت طلب بودن دارد بلکه به یک جامعه انسانی تر، قوی تر و بهتر هم کمک می کند. در عین حال، افراد شاد معمولا عمر طولانی تری دارند، از سلامت بهتری برخوردار اند، در شغل هایشان کارآمدتر عمل می کنند و کمک بیشتری به حکومت دموکراتیک کارآمد، قوی و اجتماعات موفق و در حال پیشرفت می کنند. در نتیجه روی هم رفته به نظر می رسد شادکامی به مثابه هدفی بسیار متناسب و درخور است که حکومت آن را دنبال کند.

به اعتقاد من آدمی باید بیش از راه حل ها به مسائل، بیش از استدلالات به شهودات، و بیش از سازگای نظام مند به ناسازگاری تکثرگرایانه اعتماد داشته باشد. برای این که عقیده داشته باشیم یک نظریه فلسفی صادق است هرگز سادگی و دقت ادله محسوب نمی شوند؛ برعکس، آن ها معمولا ادله ای محسوب می شوند برای این که آن نظریه را کاذب بدانیم. با در نظر گرفتن یک استدلال کوبنده در دفاع از یک نتیجه گیری به لحاظ شهودی غیرقابل قبول، آدمی باید بپذیرد که احتمالا چیزی نادرست در خصوص این استدلال وجود دارد که او نمی تواند به آن پی ببرد.
در فلسفه همیشه معقول است که برای حس شهودی حل ناشدگی یک مسأله احترام فراوانی قائل شویم، چون در فلسفه روش های ما خودشان همیشه محل تردید اند، و این یک شیوه برای مهیا کردن خودمان است تا در هر موضعی دست از آن ها بشوییم

  •  

یکی از قوی ترین محرک های ذهن، ولع صرف به خود باور است. کسانی که به این وضعیت مبتلا اند این امر را دشوار می یابند که، به مدت طولانی، در موضوعی که مورد علاقه آن ها است با نداشتن اعتقاد کنار بیایند. وقتی که شق بدیلی وجود داشته باشد که بتوان بدون مشقت آن را پذیرفت، آن ها ممکن است عقایدشان را به آسانی تغییر دهند، اما دوست ندارند که در وضعیت تعلیق حکم به سر برند.
این وضعیت می تواند به شیوه های گوناگونی ظاهر شود. یکی دلبستگی به نظرات نظام مندی است که نتیجه گیری هایی را در خصوص هرچیزی به بار می آورند. دیگری میل وافر به دوگانه های واضح و روشنی است که آدمی را مجبور به انتخاب بین شق درست و شق نادرست می کند. دیگری گرایش به اتخاذ یک رأی و نظر است چون تمام آراء و نظرات دیگری که آدمی می تواند تصورش را بکند رد شده اند. فقط یک اشتهای مفرط به باور، براساس چنین مبانی ای، انگیزه اتخاذ باور خواهد شد.

  •  

اجتناب از سطحی بودن در فلسفه درست به اندازه هرجای دیگری دشوار است. بسیار آسان است که به راه حل هایی دست یابیم که حق مطلب را در مورد دشواری مسائل بجا نمی آورند. تمام کاری که می توانیم انجام دهیم این است که بکوشیم میل به پاسخ ها، کنار آمدن با هیچ پاسخی به مدت طولانی، عدم تمایل به کنار گذاشتن شهودات تبیین نشده، و التزام به معیارهای معقول بیان واضح و استدلال منسجم را حفظ کنیم.
ممکن است که پاره ای از مسائل فلسفی هیچ راه حلی نداشته باشند. به گمانم، این سخن درباب عمیق ترین و قدیمی ترین مسائل فلسفی صادق است. آن ها محدودیت های فهممان را به ما نشان می دهند. در آن صورت، بصیرتی که می توانیم بدان دست یابیم بر حفظ فهم عمیق از مسائل به جای دست شستن از آن ها، و نیز بر دست یافتن به فهمی از به ثمر نرسیدن هر تلاش جدیدی در جهت دستیابی به یک راه حل مبتنی است.

  •  

من نسبت به نظریه اخلاقی به عنوان شکلی از خدمات عمومی بدبین ام. شرایطی که تحت آن شرایط استدلال اخلاقی می تواند بر کاری که انجام گرفته است تأثیر بگذارد شرایط نسبتا خاصی اند، و برای من کاملا قابل فهم نیستند. مسلما کفایت نمی کند که بی عدالتی یک رویه یا نادرستی یک سیاست گذاری را کاملا آشکار و برملا ساخت. انسان ها باید آماده گوش سپاری باشند، و این از طریق استدلال میسر نمی شود. این سخن را فقط به این جهت می گویم تا تأکید کنم که مکتوب فلسفی در باب حتی امروزی ترین مسائل عمومی کماکان نظری اند، و نمی تواند از طریق تأثیرات عملی آن مورد سنجش قرار گیرد. نمی دانم که آیا تغییر جهان اهمیت بیشتری دارد یا فهم آن، اما فلسفه از طریق سهم اش در فهم، و نه در رویدادها مورد داوری بهتری قرار می گیرد.

  •  

اگر اصلا مرگ شر باشد، نمی تواند به خاطر ویژگی های ایجابی اش باشد، بلکه تنها به خاطر چیزی است که ما را از آن محروم می کند. زنده بودن کاملأ خیر محسوب می شود، حتا اگر آدمی در معرض تجارب وحشتناک قرار گیرد. عناصری وجود دارند که اگر به تجربه آدمی افزوده شوند، زندگی را بهتر می کنند؛ عناصر دیگری وجود دارند که اگر به تجربه آدمی افزوده شوند، زندگی را بدتر می کنند. اما وقتی این عناصر کنار گذاشته می شوند، آن چه باقی می ماند صرفا خنثی نیست: با تأکید هرچه تمام مثبت است. بنابراین، زندگی ارزش زیستن دارد حتی وقتی که عناصر بد تجربه بسیار فراوان باشند، و عناصر خوب به تنهایی برای غلبه بر عناصر بد بسیار ناچیز باشند. ارزش مثبت اضافه شده را خود تجربه در اختیار ما می گذارد، و نه محتوای تجربه.

  •  

چیزهایی که در زندگی آن ها را مطلوب می یابیم حالات خاصی، شرایط خاصی، یا انواع خاصی از فعالیت اند. این زنده بودن، و انجام کارهای خاص، و داشتن تجارب خاص است که ما آن ها را خیر تلقی می کنیم. اما اگر مرگ شر باشد، در این صورت مرگ فقدانی زندگی، و نه حال مرده بودن، یا عدم وجود، یا فقدان هشیاری، است که ناخوشایند است. این عدم تقارن مهم است. اگر زنده بودن خیر است، این مزیت را می توان به یک شخص در هر لحظه از زندگی اش نسبت داد. این خیری است که باخ بیش از شوبرت از آن برخوردار است، صرفا بدین جهت که باخ زندگی طولانی تری داشت. ولی، مرگ شری نیست که شکسپیر تاکنون قسمت بیشتری از پروست را از آن خود کرده باشد. اگر مرگ نوعی زیان و خسران باشد، سهل و آسان نیست بگوییم که چه وقت انسان از آن رنج می برد.

  •  

اکثر خوش شانسی ها و بدشانسی ها را شخصی تجربه می کند که از طریق سرگذشت اش و امکان هاش مورد شناسایی قرار می گیرد و نه صرفا از طریق حالت قاطع اش در آن لحظه. فرض کنید شخص باهوشی متحمل صدمه مغزی ای می شود که او را تا مرتبه وضعیت ذهنی کودکی خرسند تنزل می دهد، و امیالی که در او باقی می مانند هر سرپرستی می تواند آن ها برآورده کند. چنین رویدادی را می توان کاملا بدبختی طاقت فرسایی تلقی کرد، نه فقط برای دوستان و بستگان اش، یا برای جامعه اش، بلکه اولا بالذات برای خودش. این سخن بدین معنا نیست که کودک خرسند بدبخت است. آدم بالغ و باهوشی که به این شرایط تر پیدا کرده است در معرض این بدبختی است گرچه او به شرایط اش اعتراضی ندارد.
مورد انحطاط ذهنی به ما شری را نشان می دهد که بر تقابل بین واقعیت و شقوق بدیل ممکن بستگی دارد. آدمی در معرض خیر و شر قرار دارد به این علت که امیدهایی دارد که چه بسا برآورده شوند یا نشوند، یا امکان هایی دارد که چه بسا تحقق یابند یا نیابند، درست به همین علت که ظرفیت رنج بردن و لذت بردن دارد. اگر مرگ نوعی شر باشد، باید آن را در این چهارچوب تبیین کرد، و این که نتوان مرگ را در محدوده ی زندگی قرار داد نباید ما را به زحمت بیندازد.

  •  

لوکرتیوس می گوید که آدمی با تأمل درباب ابدیت قبل از تولد خودش مضطرب نمی شود، و او این نکته را برمی گزیند تا نشان دهد که ترس از مرگ لاجرم غیرعقلانی است، چون مرگ صرفا نظیر و قرینه مغاک قبلی است. ولی، این سخن درست نیست. درست است که هم زمان پیش از تولد آدمی و هم زمان پس از مرگ او زمان هایی اند که او در قید حیات نیست. اما زمان پس از مرگ زمانی است که مرگ اش او را از آن محروم می کند. این زمانی است که در آن، اگر تا آن وقت نمرده باشد، او هنوز زنده است. بنابراین، هر مرگی فقدان یک زندگی ای را به همراه دارد که قربانی اش آن را از سر گذرانده است. ما نیک می دانیم داشتن آن زندگی به جای از دست دادن آن برای او چگونه چیزی است.

  •  

غالبا گفته می شود که کاری که هم اکنون انجام می دهیم در مدت یک میلیون سال اهمیتی نخواهد داشت. اما اگر این سخن درست باشد، پس به همین ترتیب، کاری که در مدت یک میلیون سال بی اهمیت باشد هم اکنون اهمیتی ندارد. به خصوص، هم اکنون اهمیتی ندارد که در مدتی یک میلیون ساله کاری که هم اکنون انجامش می دهیم اهمیت نخواهد داشت. به علاوه، حتی اگر کاری که هم اکنون انجام می دهیم قرار بود در مدتی یک میلیون ساله دارای اهمیت باشد، چگونه چنین چیزی می توانست مانع از این شود که دغدغه های کنونی ما بی منطق باشند؟ اگر اهمیت داشتن کنونی آن دغدغه ها برای انجام دادن آن کار کافی نباشد، اهمیت داشتن آن ها در مدت یک میلیون سال بعد چه سودی می تواند داشته باشد؟

  •  

ما ذرات ناچیزی در گستره بیکران عالم هستیم؛ زندگی های ما حتی بر اساس مقیاس زمان زمین شناختی آناتی بیش نیستند، تا چه رسد به مقیاس زمان کیهانی؛ ما همگی هر لحظه ممکن است بمیریم. اما البته، اگر زندگی بی منطق باشد، هیچ یک از این واقعات مسلم نمی توانند موجب بی منطقی آن شوند. زیرا فرض کنید که حیات جاوید داشتیم، آیا زندگی ای که اگر هفتاد سال طول بکشد بی منطق است چنانچه تا ابد ادامه داشته باشد به طوری نامحدود بی منطق خواهد بود؟ و اگر زندگی های ما با توجه به اندازه فعلی آن بی منطق باشند، چرا اگر ما عالم را پر می کردیم (یا به دلیل آن که بزرگتر می بودیم یا به دلیل این که عالم کوچکتر می بود) بی منطق بودن اش کمتر می شد؟

  •  

ما نمی توانیم بدون تحرک و توجه، و نیز بدون انتخاب کردن هایی که نشان می دهند ما بعضی چیزها را بیش از چیزهای دیگر بجد می گیریم، زندگی انسانی را سپری کنیم. ولی ما نظرگاهی خارج از شکل خاص زندگی مان داریم که همیشه حی و حاضر است، و از آن نظرگاه جدی بودن بی وجه به نظر می رسد. این دو نظرگاه گریزناپذیر در درون ما با یکدیگر برخورد می کنند، و این همان چیزی است که زندگی را بی منطق می کند. زندگی بی منطق است، چون شک و تردیدهایی را نادیده می گیریم که می دانیم نمی توانیم برطرف سازیم، و علی رغم این شک و تردیدها کماکان با جدیت تقریبا کاهش نیافته کنار می آییم.

  •  

تا آنجایی که این تضعیف نفس نتیجه کوشش، قدرت اراده، زهد، و مانند آن باشد، لازمه اش این است که آدمی خود را به عنوان یک فرد جدی بگیرد یعنی لازمه اش این است که او بخواهد زحمت زیادی متحمل شود تا از دست نشاندگی و بی منطقی اجتناب کند. بدین ترتیب، آدمی می تواند با پیگیری جدی هدف دنیاگریزی تیشه به ریشه آن بزند. با این همه، اگر شخصی صرفا اجازه دهد که طبیعت فردی و حیوانی خودش به سائق ها سوق یابد و واکنش نشان دهد، بدون این که تعقیب نیازهایش را مبدل به هدف اساسی آگاهانه ای سازد، آنگاه ممکن بود که به هزینه هنگفت گسستگی، به زندگی ای دست یابد که کمتر از اکثر زندگی ها بی منطق می بود. البته این نیز یک زندگی معنادار نمی بود، اما متضمن درگیر یک آگاهی فرارونده در تعقیب مستمر اهداف دنیوی هم نمی بود. و این شرط اصلی بی منطقی است: اجبار یک آگاهی فرارونده متقاعد نشده به خدمت در کاری محدود و درونی همانند زندگی بشری.

  •  

ظاهرا کامو بر این باور است که ما می توانیم با تکان دادن مشتی خود به جهانی که چشم و گوش خود را در مقابل درخواست های ما بسته است، کرامت خویش را حفظ کنیم، و علی رغم آن به زندگی خویش ادامه دهیم. این کار زندگی ما را با منطق نخواهد ساخت اما شرافت خاصی بدان می بخشد. این سخن، به نظر من، رمانتیک و توأم با کمی خودخوری است.
بی منطق بودن ما نه آن قدر فلاکت را ایجاب می کند و نه آن قدر سرپیچی را. بی منطقی یکی از انسانی ترین چیزها در باب ما است و مانند شکاکیت در معرفت شناسی، تنها به این دلیل ممکن است که ما واجد نوعی بصیرت ایم- یعنی قابلیت فراروی از خویش در مقام تفکر. اگر احساس بی منطقی شیوه ای برای ادراک موقعیت واقعی خودمان است آنگاه ما چه دلیلی می توانیم داشته باشیم که از آن بگریزیم یا از آن متنفر باشیم؟ بی منطقی، از توانایی فهم محدودیت های بشری خودمان ناشی می شود. لازم نیست بی منطقی چیزی از سنخ درد و رنج باشد، مگر این که ما آن را به چنین چیزی تبدیل کنیم.

  •  

تقریبا چهار شیوه وجود دارد که بدان شیوه ها متعلق طبیعی ارزیابی اخلاقی به طرز نگران کننده ای در معرض بخت و اقبال قرار دارد. یکی پدیده بخت اساسی است- یعنی آن نوع شخصی که شما هستید، در حالی که این مسأله صرفا درباره آن کاری نیست که شما متأملانه انجام می دهید، بلکه مسأله ای درباره تمایلات، قابلیت ها، و خلق و خوها است. مقوله دیگر بخت در اوضاع و احوال آدمی است- یعنی آن نوع مسائل و موقعیت هایی که آدمی با آن ها مواجه است.
دو مقوله دیگر با علل و تأثیرات عمل سروکار دارند: بخت از این حیث که اوضاع و احوال پیشین چگونه عمل آدمی را تعیین می کنند، و بخت از حیث نحوه از کار درآمدن اعمال و طرح و برنامه های آدمی. همه آن ها در ضدیت با این رأی و نظر اند که آدمی به خاطر هیچ کاری بیش از بخشی از آن که تحت کنترل او است نمی تواند درخور نکوهش یا ستایش باشد.

  •  

اگر آدمی نتواند در قبال پیامدهای اعمال خود به خاطر عواملی فراسوی کنترل خودش، یا در قبال پیشینه افعال خودش که خصوصیت های خلق و خویی اند که در معرض اراده اش قرار ندارند، یا در قبال اوضاع و احوالی که آدمی را به انتخاب های اخلاقی خود سوق می دهند مسئول باشد، در این صورت آدمی چگونه می تواند حتی در قبال افعال اساسی اراده خود مسئول باشد، اگر آن ها محصول اوضاع و احوال قبلی خارج از کنترل اراده باشند؟
چون او نمی تواند در قبال آن ها مسئول باشد، او نمی تواند در قبال نتایج حاصله از آن ها نیز مسئول باشد- اگرچه همچنان می تواند محتمل باشد که به نگرش های اخلاقی ای بپردازیم که شبیه نگرش های زیبایی شناسانه یا دیگر نگرش های ارزش گذارانه ای باشد که بدین نحو جایگزین شده اند.

  •  

به عقیده سارتر، تمام تلاش ها برای اندارج دیگری در جهان خودم به عنوان ذهن [سوژه] دیگر، به عبارت دیگر، تلاش برای فهم او در آن واحد به عنوان عین [ابژه] برای من و به عنوان ذهنی که برای او یک عین هستم، تلاشی نااستوار و محکوم به فرو افتادن در یکی از این دو ساحت است. یا من او را تماما به یک عین فرومی کاهم، که در این حال ذهنیت او از چنگ تصرف یا تملکی می گریزد که قادرام به آن عین بسط دهم؛ یا برای او صرفا یک عین می شوم، که در این حال، دیگر در موضعی نیستم تا ذهنیت او را از آن خود کنم. افزون بر این، هیچ کدام از این دو ساحت باثبات نیستند؛ هر کدام مدام در معرض این خطر اند که جای خود را به دیگری دهند. چنین موضعی این پیامد را به همراه دارد که چیزی مانند رابطه جنسی موفق نمی تواند وجود داشت باشد، چون اساسا به اهداف عمیق میل جنسی نمی توان دست یافت.

  •  

مطلق انگاری در حکم حد و مرزی است بر استدلال فایده جویانه، نه در حکم جانشینی برای آن. می توان توقع داشت که یک مطلق انگار بکوشد تا خوبی را به حداکثر و بدی را به حداقل برساند. البته مادام که این کوشش او را الزام نکند که ممنوعیتی مطلق، مانند ممنوعیت قتل عمد، را نادیده انگارد. اما وقتی که چنین تعارضی رخ دهد، ممنوعیت بر هر گونه ملاحظه پی آمدها، تقدم تمام عیار پیدا می کند.
مطلق انگاری، علی رغم جاذبه اش، موضعی متناقض ما است، چراکه می تواند الزام کند که وقتی گزینش شر کوچک تر از میان دو شر یگانه گزینش موجود است، شخص از این گزینش سر بپیچد، و به صورتی مضاعف متناقض ما است زیرا برخلاف صلح جویی، جایز می داند که شخص، در پاره ای از اوضاع و احوال ولی نه در اوضاع و احوالی دیگر، در حق انسان ها کارهایی هول انگیز بکند.

  •  

آنچه مطلق انگاری تحریم می کند، انجام دادن کارهای خاصی با انسان ها است، و نه باعث نتایج خاصی شدن. چنین نیست که هر چیزی که، در نتیجه کاری که کسی می کند، برای دیگران روی می دهد کاری باشد که او با آنان کرده است. فرقی دارای ربط اخلاقی هست میان از یک سو عمدا باعث مرگ یک شخص بیگناه شدن یا جایز دانستن مرگ او، چه به عنوان هدف فی نفسه و چه به عنوان وسیله، و ازسوی دیگر باعث آن مرگ شدن یا جایز دانستن آن، به عنوان اثر جنبی کار دیگری که عمدا انجام گرفته است. در مورد اخیر، حتی اگر حاصل کار پیش بینی شود، کار قتل عمد نیست، و مشمول ممنوعیت مطلق نمی شود، هرچند، البته، چه بسا، باز، به جهاتی دیگر (مثلا، به جهاتی ناظر به فایده) خطا باشد.

  •  

خصومت یا تجاوز باید معطوف به متعلق واقعی اش شود. این اصل هم به این معنا است که خصومت یا تجاوز باید معطوف به شخصی یا اشخاصی شود که موجب آن می شود یا می شوند و هم به این معنا که باید، به صورتی مشخص تر، معطوف به چیزی در آن شخص یا اشخاص شود که موجب آن خصومت یا تجاوز شده است. شرط دوم تعیین می کند که خصومت چه شکل درخوری می تواند به خود بگیرد.
واضح است که یک رأی درباره نسبتی که شخص باید با اشخاص دیگر داشته باشد مبنای این اصل است، این رای اجمالا از این قرار است که هر کاری که شخص عمدا با شخص دیگری می کند باید به او، به عنوان یک موجود ذی شعور معطوف شود، با این نیت که او نیز، به عنوان یک موجود ذی شعور، به آن کار عکس العمل نشان دهد.

  •  

مطلق انگاری با نگرشی پیوند دارد که خود آدمی را موجود کوچکی می بیند که در جهانی بزرگ با دیگران تعامل دارد. توجیهاتی که مطلق انگاری مطالبه می کند اولا و بالذات توجیهاتی بین الاشخاصی اند. فایده جویی با نگرشی پیوند دارد که خود آدمی را یک کارمند نیکخواه می بیند که منافعی را که بر آن ها می تواند نظارت داشته باشد در میان بی شمار موجودات دیگر، که آنان چه بسا نسبت های متعدد داشته باشد یا هیچ نسبتی نداشته باشد، توزیع می کند. توجیهاتی که فایده جویی مطالبه می کند اولا و بالذات توجیهاتی اجرایی اند. نزاع میان این دو رهیافتی اخلاقی چه بسا به تقدم نسبی این دو تصور از خود بستگی داشته باشد.

  •  

جهان می تواند ما را با وضعیت هایی روبه رو کند که در آن ها برای آدمی طرز عمل شرافتمندانه یا اخلاقی ای وجود ندارد، طرزعملی که از تقصیر و مسئولیت ایجاد شر بری باشد. فکرت وجود یک بن بست اخلاقی فکرت کاملا معقولی است. احساس می کنیم که قابل تصویر و تصور بودن چنین موردی علی القاعده نشانگر تناقضی در نگرش های اخلاقی ما است. اما گفتن اینکه شخص می تواند X را انجام دهد یا انجام ندهد و برای او در پیش گرفتن هریک از این دو راه خطا است، فی نفسه، تناقض نیست؛ بلکه صرفا تناقض دارد با این فرض که باید مستلزم می تواند است - چون على القاعده آدمی باید از آن چه خطاست بپرهیزد، و در چنین مواردی این پرهیز محال است. همیشه می دانسته ایم که جهان جای بدی است. چنین می نماید که چه بسا جای شری هم باشد.

  •  

هر تکلیف یا تعهدی بخشی از ذخیره مشترک عمل انگیخته را به هدفی خاص اختصاص می دهد. زندگی آن گونه که هست، ذخیره و موجوی هر شخصی از زمان، قدرت، و نیرو دارای حد و حدودی است. انواع تکالیفی که آدمی به عهده می گیرد، و محدودیت های این تکالیف، به این بستگی دارند که چقدر معقول است این ذخیره را تخصیص دهیم، و افراد برای تخصیص آن موجودی به شیوه های از بیخ و بن نابرابر چه میزان آزادی باید داشته باشند. این سخن در باب تکالیف شخصی صادق است و بر تکالیف عمومی نیز قابل اطلاق است.

  •  

علی رغم خصیصه غیرشخصی اخلاق عمومی و پیچیدگی کاربست آن بر نهادهایی که در آن ها مسئولیت تقسیم شده است، اخلاق عمومی نه تنها به ما نمی گوید که این نهادها را چگونه باید طراحی کرد، بلکه افزون بر این به ما نمی گوید که در این نهادها انسان ها چگونه باید عمل کنند. کسی که در انجام وظایف شغلی اش مرتکب اعمال نادرست در حوزه عمومی می شود، درست به اندازه کسی که مرتکب جرم خصوصی می شود مقصر است. گاهی اوقات نقصان های اخلاقی نهادی که آدمی از طریق آن عملی را انجام می دهد مسئولیت اش را تا حدودی در خود فرو می برد؛ اما پذیرفتنی بودن این عذر با قدرت و استقلال عامل نسبت معکوس دارد.

  •  

بزرگ ترین بی عدالتی در جامعه ما، به اعتقاد من، نه نژادی است و نه جنسی، بلکه فکری است. مرادم این نیست که ناعادلانه است که بعضی از انسان ها باهوش تر از انسان های دیگر اند و یا جامعه صرفا بر اساس هوش انسان ها دستمزد متفاوتی به آن ها می دهد. اما جامعه، به طور متوسط دستمزدهای بسیار بیشتری برای کارهایی مقرر می کند که مستلزم هوش بالاتری است
این نشان دهنده نوعی حکم اجتماعی نیست مبنی بر این که انسان های باهوش مستحق فرصت اند تا بیشتر از انسان های کم هوش پول در بیاورند. چه بسا آن ها مستحق فرصت آموزشی پربارتراند، اما از این رو مستحق تمکن مادی ای نیستند که به همراه هوش بیشتر می آید. در باب دستمزد متفاوت جامعه به زیبایی، استعداد ورزشی، استعداد موسیقایی، و غیره همین سخن را می توان گفت.

  •  

رالز اعتقاد دارد که فایده جویی روش تصمیم گیری ای را که برای یک فرد مناسب و درخور است بر مسائل انتخاب اجتماعی اطلاق می کند، مسائلی که در آن منافع افراد زیادی دخیل است. شخص واحدی ممکن است ضرر و زیان هایی را در ازای منافع بیشتر قبول کند. اما وقتی که یک شخص ضرر و زیان می بیند و شخص دیگر نفع می برد، چنین خسارتی پذیرفتنی نیست.

  •  

پنج سنخ بنیادین ارزش وجود دارند که موجب ظهور و بروز تعارض مبنایی می گردند. نخست، تکالیف خاصی در قبال انسان های دیگر یا نهادها وجود دارند: تکالیفی در قبال بیماران، خانواده خود، بیمارستان یا دانشگاهی که آدمی در آن مشغول به کار است. مقوله بعدی مقوله قید و بندهایی بر عمل است که از حق های عامی سرچشمه می گیرد که هر فردی واجد آن است تا کارهای خاصی را انجام دهد یا به طرق خاصی با او رفتار نشود.
مقوله سوم آن چیزی است که به لحاظ فنی فایده خوانده می شود. همان ملاحظه ای که تأثیرات عمل آدمی را بر رفاه همگان به حساب می آورد. مقوله چهارم مقوله غایات یا ارزش های کمال گرایانه است. مراد من از این مقوله ارزش ذاتی دستاوردها یا آفرینش های خاص است، فارغ از ارزش شان در نزد افرادی که آنها را تجربه می نمایند یا از آنها بهره مند می شوند. مقوله آخر، مقوله التزام به طرح ها و یا تعهدات خودمان است.

  •  

اخلاق نه به عنوان شیوه تصمیم گیری، بلکه به عنوان سرچشمه اساسی برای تصمیم گیری توصیه می شود، درست همان طور که فیزیک، اقتصاد، و جمیعت شناسی این گونه اند. در مورد بیشتر مسائلی که نیازمند تصمیم گیری ایم، ملاحظات اخلاقی متکثر، پیچیده، غالبا ابهام آلود، و آمیخته با سایر ملاحظات اند. این ملاحظات را باید به نحوی نظام مند بررسی کرد، اما، در بیشتر موارد، تنها از طریق حکم منطقی، و تا حد ممکن مبتنی بر آگاهی از بهترین استدلال هایی که هر رشته عملی برای عرضه کردن دارد می توان به تصمیمی معقول دست یافت.

  •  

قابلیت نگریستن به جهان هم از نظرگاه ربط و نسبت آدمی با دیگران، هم از نظرگاه زندگی آدمی که در گستره زمان امتداد یافته است، هم از نظرگاه همه انسان ها در آن واحد، و سرانجام هم از دیدگاه فارغدلانه که غالبا به نگریستن از منظر سرمدیت توصیف می شود یکی از ویژگی های بارز نوع بشر است. این قابلیت پیچیده مانعی است بر سر راه ساده سازی.
نبود یک روش واحد و فروکاستی یا مجموعه روشنی از اولویت ها برای رفع این تعارضات، ضرورت تصمیم گیری در چنین مواردی را از میان نمی برد. می توان داوری خوب داشت بدون این که توجیه کلی، چه به صورت تلویحی چه به صورت تصریحی، در کار باشد. آنچه این امر را ممکن می سازد قوه حکم است؛ در اصل قوه ای که ارسطو آن را به عنوان حکمت عملی توصیف می کند، و این قوه خود را در طی زمان در تصمیمات فردی آشکار می سازد و نه در بیان اصول عام.

  •  

اخلاق کار خود را با عقاید پیشاتأملی راجع به این آغاز نمی کند که جهان به چه می ماند، بلکه کار خود با افکار پیشاتأملی راجع به این آغاز می کند که چه کنیم، چگونه زندگی کنیم، و چگونه با انسان های دیگر رفتار کنیم. اخلاق با روش هایی دنبال می شود که در پاسخ به مسائلی که در درون آن مطرح می شود پیوسته در حال رشد است. واضح است که موجوداتی که درگیر این فعالیت اند، موجودات زنده ای اند که ما به مدد زیست شناسی می توانیم درباره آن ها بسیار بیاموزیم. علاوه بر این، قابلیت آن ها برای انجام کارهای تاملی و انتقادی مورد نظر قاعدتا تا حدی کارکرد ساختار ارگانیک آن ها است. اما جست و جوی تبیین زیست شناختی تکاملی در باب اخلاق به اندازه جست و جوی چنین تبیینی در باب تکامل فیزیک احمقانه است. رشد و گسترش فیزیک به نوعی فرایند فکری است.

  •  

در اصل، یک موجود زنده حالات ذهنی آگاهانه دارد، اگر و فقط اگر حالی باشد که آن موجود زنده بودن آن حال را داشته باشد- حالی که متعلق به آن موجود زنده است. می شود این حال را درونی بودگی احساس بخوانیم، که هیچ یک از تحلیل های فروکاهشی شناخته جدید ابداع شده از امور ذهنی به آن راه نمی برد، چرا که همه این تحلیل ها با عدم آن نیز، منطقا سازگار اند. هرگونه برنامه فروکاهش گرایانه باید بر پایه تحلیلی از آنچه باید فروکاهش یابد باشد. اگر تحلیل چیزی را از قلم بیندازد، مسأله به طرزی غلط طرح می شود.

ابنای بشر به هیچ چیز به اندازه ناراضی بودن علاقه مند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیار اند: ضعف و سستی بدن ها، ناپایداری عشق ها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بی اعتباری دوستی ها، و تأثیر مرگبار عادت ها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثه ای به اندازه فرا رسیدن مرگمان خوش آیند نباشد.

  •  

دل بسته شدن ناگهانی به زندگی، زمانی که در می یابیم مرگ در دو قدمی ماست، در بردارنده این معنا هم هست که نه خود زندگی، که چون پایانی بر آن متصور نبودیم لطف اش را برایمان از دست داده بود، بلکه برداشت روزمره ما از آن دگرگون می شد، و این که نارضایتی های ما بیشتر ناشی از نحوه خاصی از زندگی است و نه از ناگواری ذاتی تجربه بشری. هرگاه باور مألوف خودمان در باب نامیرایی را کنار بگذاریم، بسیاری امکانات نهفته در زیر لایه به ظاهر ناخواسته و به ظاهر ابدی هستی مان بر ما آشکار می شود. اما واقعا کل زندگی باید شامل چه چیزهایی باشد؟ صرف پذیرش فنای اجتناب ناپذیرمان ضامن آن نیست که بازمانده روزهایمان را صرف یافتن پاسخ های مناسب کنیم. چه بسا از وحشت از دست دادن زمان، دست به کارهای ناشایست بزرگتری بزنیم.

  •  

از منظر زیبایی شناختی تعداد انواع آدمها چنان محدود است که در هرکجا ممکن است مدام مفتخر به ملاقات کسانی شویم که می شناسیمشان" این افتخار تنها بصری نیست: محدودیت انواع انسان بدین معنی هم هست که ما می توانیم به کرات درباره آدم هایی که می شناسیم بخوانیم، آن هم در جاهایی که هرگز تصورش را هم نمی کردیم. هنگامی که وصف حال شخصیتی داستانی را می خوانیم دشوار است که هم زمان، آشنایانی را که اغلب هم عجیب به هم شباهت دارند، پیش چشم نیاوریم.

  •  

"در واقعیت، هر خواننده کتاب، در حین خواندن، می تواند خواننده نفس خودش باشد. اثر نویسنده فقط نوعی ابزار بینایی است که به خواننده داده می شود تا بتواند چیزی را که بدون این کتاب احتمالا هرگز شخصا نمی توانست تجربه کند، ببیند. و این شناخت خواننده از خودش در آنچه کتاب می گوید، شاهدی است بر صداقت آن."
این تنها روشی است که هنر حقیقتا می تواند در زندگی مؤثر واقع شود، به جای آنکه ما را از آن منفک کند.

  •  

امتیاز آشنایی بیشتر با پروست یا هومر در این است که جهانی را که به نظرمان بیگانه و دور می رسید در اساس بسیار شبیه دنیای خودمان می یابیم، و عرصه مکان هایی را که برایمان آشناست فراخ تر می کند.
آن چیزی که در هر شرایطی به نظر فرد عادی می رسد ممکن است شکل خلاصه شده ای از آنچه در حقیقت عادی است باشد، بنابراین، تجربه های شخصیت های داستانی تصویر ما را از رفتارهای انسانی گسترش می دهد، که نتیجه اش تأییدی است بر عادی بودن ماهوی افکار با احساساتی که در محیط بلافصل مان به آن ها توجهی نمی شود.

  •  

چقدر دلخوش کننده است که ببینیم شخصیتی داستانی که شگفتا، وقتی می خوانیم می بینیم خود خودمان است، همان رنجی را می کشد که ما می کشیم و از آن مهم تر جان به در می برد.
ارزش یک رمان به تشریح عواطف و انسان هایی مشابه کسانی که در زندگی می شناسیم محدود نمی شود، بلکه به محدوه هایی گسترش می یابد که این قابلیت را به مراتب بهتر از آن که خودمان می توانستیم شرح می دهد. انگشت را بر مفاهیمی می گذارد که ما از آن خود می دانستیم، اما نمی توانستیم خودمان از عهده بیان آن برآییم.

  •  

یکی از تأثیر های خواندن کتابی که با چنین دقتی به جزئیات خرد می پردازد، این است که وقتی کتاب را می بندیم و زندگی عادی مان را از سر می گیریم، ممکن است ما هم دقیقا به این جزئیات همان واکنشی را نشان بدهیم که نویسنده اگر در کنار ما بود نشان می داد. ذهن ما تبدیل به راداری می شود که از نو تنظیم شده تا جزئیاتی را که در خودآگاه ما سیلان دارد ضبط کند. تأثیرش همانند آوردن رادیویی است به درون اتاقی که فکر می کردیم ساکت است، و متوجه می شویم که این سکوت فقط در طول موج خاصی وجود داشته.
توجه ما به سایه روشن های آسمان، به تغییر حالت های یک چهره، به ریاکاری های یک دوست و یا اندوهی نهانی در وجودمان که پیشتر نمی دانستیم وجود دارد، جلب می شود. کتاب مورد نظر با حساسیت های مشهودش ما را حساس تر می کند، و گیرنده های خاموش مان را روشن می کند.

  •  

"خیلی عجله نکنید." می تواند شعاری پروستی باشد. و یکی از امتیازهای عجله نکردن می تواند این باشد که در روند آن، جهان می تواند جذاب تر از کار در آید. از همه مهم تر، عجله نکردن و سر فرصت رفتار کردن می تواند همدلی بیشتری را بر بیانگیزد. ما پس از خواندن شرح دقیق احوالات آقای بلارنبرگ در مورد جنایت اش، همدلی بیشتری نسبت به او پیدا می کنیم، تا آنکه زیرلبی یک "جنون" بگوییم و بعد هم صفحه روزنامه را ورق بزنیم.

  •  

حس کردن چیزها (که معمولا بدان معنی است که آنها را با رنج حس کنیم) در سطوحی معادل دانش اندوزی است. یک مچ پای در رفته به سرعت به ما حفظ تعادل بدن را می آموزد، سکسکه مجبورمان می کند که به جنبه های تاکنون ناشناخته شبکه تنفسی مان توجه کنیم، و در فراغ معشوق بودن معرفی کاملی است از ساز و کار وابستگی عاطفی.
در حقیقت، به قول پروست، ما تا مشکلی نداشته باشیم عملا چیزی نمی آموزیم، نه تا وقتی که درد بکشیم و نه تا زمانی که چیزی را که پیش بینی کرده بودیم غلط از آب در آید. "اندکی بی خوابی این ارزش را دارد که ما را وادارد خوابیدن را تحسین کنیم، و شعاع نوری بر این تاریکی بتاباند. حافظه ای بی نقص ابزار کارآمدی برای مطالعه پدیده حافظه نبست"

  •  

به زعم پروست وقتی دچار رنج و تألم هستیم کنجکاوی مان کامل تر می شود. رنج می بریم، پس فکر می کنیم، و چنین می کنیم زیرا فکر کردن کمکمان می کند که رنج کشیدن را در زمینه مساعد قرار دهیم، کمکمان می کند آن را ریشه یابی کنیم، ابعادش را بسنجیم و با حضورش کنار بیایم. پیامد این نظریه، این فرضیه است: افکاری که بدون رنج حاصل شده اند فاقد منبع مهم انگیزه هستند.
مهم ترین صفت رنج بردن این است که امکاناتی برای هوشمندی و کنجکاوی خلاق فراهم می آورد. امکاناتی که ممکن است به آسانی طرد یا نادیده انگاشته شوند، که اغلب هم می شوند. "کل هنر زندگی کردن در این است که از افرادی که باعث رنجش خاطر ما می شوند استفاده کنیم."

  •  

درد شگفتی آور است: ما نمی فهمیم چرا معشوق رهایمان کرده، و یا چرا ناممان از فهرست یک میهمانی حذف شده، یا چرا شب نمی توانیم بخوابیم و یا بهار در میان مزارع گرده افشان چرخ بزنیم. یافتن دلایل منطقی این قبیل ناراحتی ها از درد ما چیزی نمی کاهد، اما می تواند زمینه اصلی بهبود آن را فراهم کند. درک علل درد، در عین اطمینان خاطر دادن به ما که تنها موجود نفرین شده نیستیم، احساسی از محدوده ها و منطق تلخ پشت تمام این رنج ها را نشانمان می دهد. "اندوه ها، زمانی که به اندیشه و نظر بدل شوند، مقداری از قدرت مجروح کردن قلب ما را از دست می دهند."

  •  

هرچند ما گاهی شک می بریم که افراد چیزهایی از ما پنهان می کنند، تا زمانی که عاشق نشده باشیم لزومی برای پافشاری در جستجویمان نمی یابیم، و در حین جستجو بی تردید ابعاد و میزانی که مردم باطن و زندگی خود را پنهان می کنند، کشف می کنیم.
"ما تصور می کنیم چیزها و فکر افراد را می شناسیم، به سادگی فقط برای این که به آنها اهمیت نمی دهیم. اما به محض آنکه نیاز به شناختن ضروری می شود، همان طور که برای مرد حسودی ضرورت می یابد، آنگاه به چهل تکه ای تبدیل می شود که نمی توانیم هیچ چیزی را در آن متمایز کنیم."

  •  

مشکل جملات کلیشه ای این نیست که اطلاعات غلط می دهند، بلکه در این است که بیان سطحی چیزهایی است که در اصل خیلی خوبند. کلیشه ها از این نظر زیان بخشند که به ما القا می کنند با آنکه تنها به سطح مسائل نظر می افکنند دقیق ترین توصیف از موقعیت اند. و اگر این اهمیتی داشته باشد برای این است که نحوه صحبت ما در نهایت به نحوه احساس ما وابسته است، زیرا شیوه ای که ما جهان را توصیف می کنیم قاعدتا باید بازتابنده نخستین تجربه ما از آن باشد.

  •  

"هر نویسنده ای ناچار است زبان خود را بیافریند، همانگونه که هر ویولونیستی باید نوای خود را خلق کند. منظورم این نیست که بگویم از نویسنده های اصیلی که بد می نویسند خوشم می آید. اما نویسندگانی که خوب می نویسند را ترجیح می دهم. صحیح نوشتن، و کمال سبک، روی دیگر اصالت هستند. تنها راه دفاع از زبان حمله بردن به آن است."
اگر، به قول پروست، بر ما واجب است خودمان زبانمان را بیافرینیم، علت اش این است که در ما ابعادی وجود دارد که از کلیشه ها خالی است، و وادارمان می کند که تعارف و تکلف را کناری بگذاریم و با دقت بیشتری چارچوب متمایز افکارمان را منتقل کنیم. نهادن مهر شخصی بر زبان در هیچ کجا به اندازه حوزه های شخصی مشاهده نمی شود. هرچه فردی را بهتر بشناسیم نام مشخصی که بر خود نهاده است بیشتر ناکافی می نماید، و بیشتر می خواهیم آن را به چیز جدیدتری تبدیل کنیم تا نشان دهیم که به ویژگی های او آشنا هستیم.

  •  

"هنرمندی که یک ساعت از وقت کارش را صرف معاشرت با دوستان می کند می داند واقعیتی را فدای چیزی می کند که وجود ندارد. مکالمه، که نحوه بیان دوستی است، گونه ای انحراف سطحی است که هیچ چیز نصیب ما نمی کند. ما می توانیم یک عمر حرف بزنیم که چیزی نیست جز تکرار مکرر یک لحظه بی معنا و پوچ.
دوستی ما را در جهتی هدایت می کند که تنها بخش خویشتن خویش را که واقعی و غیر قابل ارتباط است (به جز در هنر) قربانی خویشتنی سطحی بکنیم. دوستی در نهایت چیزی بیشتر از دروغی نیست که ما را بر آن می دارد بپذیریم به طور علاج ناپذیری تنها هستیم.“

  •  

یک کتاب حاصل خویشتن دیگری است، خویشتنی غیر از آنچه در عادت ها، اجتماع و رفتارمان نشان می دهیم.

  •  

علی رغم محدودیت هایی که دوستی، همچون محملی برای بیان افکار پیچیده و زبان دقیق دارد، همچنان به عنوان زمینه فراهم آوردن فرصتی برای تبادل خصوصی ترین و صادقانه ترین افکارمان با دیگران قابل دفاع است، و این که امکان می دهد ذهنیات مان را به گونه ای آشکار کنیم. این صداقت، هرچند به ظاهر پسندیده بنماید، اما متکی به دو چیز است:
اول اینکه چه چیزهایی در ذهن داریم؛ به خصوص چه افکاری در مورد دوستانمان داریم، که در عین درستی، می توانند آسیب پذیر باشند، و در عین واقعیت می توانند غیردوستانه تلقی شوند. دوم اینکه اگر زمانی جرأت کنیم و این افکار صادقانه را به دوستانمان بگوییم تا چه حد ظرفیت و تحمل شنیدن آن را دارند، ارزیابی این جنبه از تحمل دوستان تا حدی منوط است به این اعتقاد که چقدر دوست داشتنی هستیم.

  •  

رفتار مودبانه را تزویر نامیدن بدین معنی است که فراموش کنیم چه بسیار دروغ ها گفته ایم، نه به این منظور که احساس بدخواهانه درونی مان را پنهان کنیم بلکه بیشتر برای تأیید احساس محبت مان، که اگر تحسین و تعریف نمی کردیم مورد شک و تردید قرار می گرفتیم. فاصله زیادی است میان چیزی که دیگران مشتاق به شنیدن اش از ما هستند تا پذیرفتن این که دوستشان داریم، و میزان افکار منفی ای که می دانیم می توانیم نسبت به آن ها داشته باشیم، و با وجود آن دوست شان بداریم. به خوبی آگاهیم که امکان دارد کسی هم شاعر بدی باشد و هم متفکر باشد، هم گرایش به خودنمایی داشته باشد و هم جذاب باشد، هم دهانش بوی بد بدهد و هم صمیمی باشد. ولیکن آسیب پذیری دیگران به حدی است که بخش منفی معادله به ندرت می تواند بدون صدمه رساندن به رابطه فی مابین بیان شود.

  •  

یک بار پروست دوستی را به خواندن تشبیه کرد، چون هر دو عمل برای برقراری ارتباط با دیگران است، ولی افزود که خواندن یک امتیاز خاص بیشتر دارد: "در خواندن، دوستی ناگهان به اصل نابش باز می گردد. با کتاب هیچ نیازی به خوشرویی دروغین وجود ندارد. و اگر شبی را با این دوستان (کتاب ها) به سر ببریم، علت اش این است که از صمیم قلب خواسته ایم." چقدر با کتاب ها می توانیم بیشتر روراست باشیم. با آن ها، هر لحظه دلمان بخواهد می توانیم معاشرت کنیم، حتی می توانیم نشان بدهیم حوصله مان سر رفته، یا اگر لازم باشد همه گفتگویی را نخوانیم.

  •  

پروست مدعی بود که تمسخرکنندگان دوستی می توانند بهترین دوستان دنیا باشند، شاید بدین سبب که این تمسخرکنندگان توقعات واقع گرایانه تری از دوستی دارند. آن ها از صحبت های طولانی درباره خودشان پرهیز می کنند، نه به این علت که فکر می کنند موضوع بی اهمیتی است، بلکه به این سبب که آن را مهم تر از آن می دانند که قابل بحث در گفتگوهای سردستی و سطحی و گذرا باشد. و این بدان معنی است که بیشتر ترجیح می دهند بپرسند تا جواب بدهند، و دوستی را عرصه ای می دانند که باید درباره اش بیاموزند، و نه اینکه برای دیگران موعظه کنند. به علاوه، از آنجا که حساسیت و زودرنجی دیگران را درک می کنند، مقداری خوشرویی کاذب را ضروری می دانند.

  •  

بسیار طبیعی است که زیبایی برخی چیزها توجه ما را جلب کند و چیزهای دیگر برایمان چندان جذابیتی نداشته باشد؛ هیچ قصد خودآگاهی نسبت به تصمیم گیری ما در انتخاب چیزهایی که به نظرمان جذاب می رسند وجود ندارد. مع هذا، رابطه بی واسطه ای که داوری های زیبایی شناختی ما را بر می انگیزد، نباید این گمان را برایمان پیش بیاورد که منشأ این داوری ها کاملا طبیعی است یا احکام شان غیر قابل تغییر است.
نقاشان بزرگ دارای چنان قدرتی هستند که قادرند چشمان ما را بگشایند، علت اش قابلیت غیر عادی چشمان خودشان نسبت به جنبه های تجربی بصری است.

  •  

دلیل این که زندگی ممکن است در مواردی بیهوده به نظر برسد، هرچند در لحظاتی خاص به نظرمان زیبا هم هست، این است که ما معمولا داوری هایمان را نه به شهادت خود زندگی بلکه بر اساس تصویرهای کاملا متفاوتی که اصل زندگی را نشان نمی دهند، شکل می دهیم و از این رو قضاوت مان نسبت به آن تحقیر آمیز است. "این تصویر های ضعیف از آنجا ناشی می شوند که ما قادر نیستیم صحنه ای را در زمان حادث شدن اش درست به ذهن منتقل کنیم، و در نتیجه بعدها از واقعیت آن چیزی به خاطر بیاوریم." خاطره خواسته، خاطره هوشمند و چشم ها، برگردان نادقیقی از گذشته به ما می دهند. بنابراین، باورمان نمی شود که زندگی زیباست زیرا آن را به یاد نمی آوریم.

  •  

زیبایی چیزی است که باید یافت شود، و نه آنکه منفعلانه با آن برخورد شود تصاویری که ما با آن ها احاطه شده ایم اغلب نه تنها کهنه شده اند، در مواردی حتی می توانند به بیهودگی متظاهرانه باشند. وقتی پروست اصرار می ورزد که جهان را به درستی ارزیابی کنیم، به کرات به ما یادآور می شود که ارزش صحنه های محقر و پیش پا افتاده را دریابیم. "در حقیقت زیبایی واقعی تنها چیزی است که در مقابل توقعات بیش از حد رمانتیک تخیل، پاسخگو نیست و از زمانی که بر افراد بشر ظاهر شد چه سرخوردگی هایی را که سبب نشده"

  •  

"اغلب مریض بودم و مجبور بودم بی نهایت روزها در کشتی نوحم بستری بمانم. در آن ایام بود که متوجه شدم نوح پیامبر هرگز قادر نخواهد بود جهان را بهتر از زمانی که از کشتی اش می دید ببیند، با وجود آنکه کشتی درب و داغان بود و زمین هم در تاریکی فرو رفته بود."
برای تحسین واقعی یک شیء گاه لازم می آید که ما آن شیء را در چشم ذهن مان باز بیافرینیم. هرچند زمانی که خداوند متعال سیل را بر جهان جاری ساخت نوح ششصد ساله بود و به حد کافی وقت دیدن و مطالعه اطراف اش را داشته بود، لیکن این واقعیت که آن ها همیشه در اطراف اش بودند، و در عرصه دیدش حضوری همیشگی داشتند به او فرصت باز آفرینی ذهنی آن ها را نداده بود. چه لزومی داشت جزئیات بوته ای را در خاطر بیافریند زمانی که اطراف اش پر از بوته های گوناگون بود؟

  •  

حضور چیزهای ملموس در اطراف مان لزوما شرایط مناسب را برای توجه کردن به آن ها فراهم نمی آورد. در حقیقت، چه بسا حضور ملموس، عامل اصلی این بی توجهی و ندیدن باشد، زیرا احساس می کنیم با برقرار کردن ارتباط بصری وظیفه مان را انجام داده ایم. محروم ماندن به سرعت ما را به فرایند تحسین کردن می راند، که معنی اش البته این نیست که لزوما برای تحسین چیزها باید از آن ها محروم بشویم، بلکه از واکنش طبیعی مان، وقتی از چیزی محروم هستیم، باید درسی بیاموزیم، و به هنگامی که از آن برخوردار هستیم آن را به کار گیریم.

  •  

متمکنین به دلیل سرعتی که مالداری شان نیازهایشان را ارضا می کند، در دام بلایا گرفتارند. در لحظه ای که به "درسدن" فکر می کنند می توانند سوار قطاری بشوند و راه بیفتند، هنوز لباس را در کاتالوگ ندیده اند که می توانند آن را در قفسه شان بیاویزند. بنابراین فرصت ندارند که رنج فاصله تمایل و ارضا را که فقرا تحمل می کنند درک کنند، که علی رغم ظاهر آزاردهنده اش، از این امتیاز گرانبها برخوردار است که این امکان را فراهم می آورد که نقاشی های درسدن، کلاه ها، لباس ها و کسی را که برای شام امشب وقت ندارد، بشناسند و عمیقا عاشق شان شوند.

  •  

"میان مایه ها معمولا بر این تصورند که اگر بگذاریم کتاب هایی که ستایش می کنیم ما را هدایت کنند، شعورمان را از داوری مستقل محروم کرده ایم. چنین دیدگاهی مبتنی بر یک اشتباه روانشناختی است، و اکثر افرادی که به اصلی معنوی ایمان دارند و احساس می کنند که به وسیله آن قدرت درک و حس شان به طور نامحدود رشد می کند و حس انتقادی شان هرگز از کار نمی افتد، آن را دربست نمی پذیرند. برای آگاهی نسبت به آنچه فرد حس می کند هیچ راهی بهتر از این نیست که آنچه را استادی احساس کرده در خودمان بازآفرینی کنیم. در این تلاش مجدانه، این افکار ماست که همزمان در کنار افکار آن استاد ظاهر می شود."

  •  

ما قویا احساس می کنیم خردمان از آنجایی آغاز می شود که از آن نویسنده قطع می شود، و مایلیم پاسخ های مان را بدهد حال آنکه تنها کاری که از عهده او برمی آید این است که امیال مان را تشدید کند. این است ارزش خواندن (کتاب)، و نیز ناکارایی آن. هرگاه آن را به اصلی در زندگی تبدیل کنیم به معنی آن است که به چیزی که انگیزه ای بیش نیست نقش مهم تری محول کنیم. خواندن (کتاب) باب زندگی معنوی است؛ می تواند ما را به آن وارد کند ولی آن را برایمان به وجود نمی آورد.

  •  

تا وقتی کتاب خواندن برای ما عامل تحریک کننده ای باشد که جادویش کلید فتح باب مکان های عمیقی در وجودمان بشود، که جز از این طریق به آن دسترسی نیست، نقش آن در زندگی مان قابل احترام است. از طرف دیگر اگر به عوض بیدار کردن ما نسبت به زندگی مستقل ذهن، جای آن را بگیرد به طوری که حقیقت دیگر از نظرمان آرمانی نباشد که با گسترش افکار خودمان و به نیروی تلاش قلبی مان متحقق بشود، و فقط عنصری مادی باشد که میان اوراق کتاب جا خوش کرده، همچون عسلی که دیگران برایمان تدارک دیده اند و کافی است ما دست مان را دراز کنیم و آن را از طبقه کتابخانه برداریم و با خیال آسوده و آرامش و مفعولانه امتحان کنیم، در آن صورت، کتاب چیز خطرناکی است.

  •  

در مذهب، بت پرستی عبارت است از تمرکز کردن بر جنبه خاصی از مذهب- بر تصویر یک قدیس، یا یک اصل دین یا کتاب مقدس که لاجرم ما را از روح اصلی و کلی مذهب منفک میکند یا حتی به تخلف وادار مان می کند. پروست معتقد بود که در هنر هم مشکل از لحاظ ساختاری مشابهی وجود دارد، آنجا که بت پرستان هنری ارج واقعی موضوع های هنری را با نادیده انگاشتن روحیه هنر خلط می کنند. به عنوان مثال، به بخشی از منظره ای روستایی در نقاشی نقاش بزرگی وابسته می شوند و آن را با تحسین خود نقاش اشتباه می گیرند؛ آن ها به جای تحسین روح نقاشی بر موضوع خاصی در نقاشی متمرکز می شوند، حال آنکه دیدگاه زیبایی شناختی پروست بر مبنای این نکته ساده مبتنی بود که زیبایی یک نقاشی بسته به چیزهایی که کشیده شده نیست.

  •  

به اعتقاد پروست، کتاب ها نمی توانند ما را به حد کافی نسبت به احساس هایمان آگاه کنند. ممکن است چشمانمان را باز کنند، ما را حساس کنند، قدرت درک ما را برانگیزند، اما سرانجام این روند در نقطه ای متوقف می شود، نه بر حسب تصادف، نه دست بر قضا، نه از بد اقبالی، بلکه به گونه ای اجتناب ناپذیر با یک تعریف مشخص، و به دلیل روشن و واضحی که ما آن نویسنده نیستیم. در خواندن هر کتاب لحظه ای فرا می رسد که احساس می کنیم چیزی متناقض است، درست درک نشده، یا محدود کننده است، و این وظیفه ماست که راهنمایمان را کنار بگذاریم و افکارمان را شخصا دنبال کنیم.
"تبدیل کتاب خواندن به یک اصل، بدان معنی است که، به چیزی که فقط عامل انگیزش است، نقش بزرگتری بدهیم. کتاب خواندن در حاشیه زندگی معنوی قرار دارد، می تواند ما را به زندگی معنوی وارد کند: اما کل زندگی معنوی را در بر نمی گیرد." حتی بهترین کتاب ها هم مستحق آن هستند که به کناری افکنده شوند.

 

از دیدگاه آخرت شناسی دینی، کهنسالی به هیچ وجه نشانه زوالی برگشت ناپذیر و بی معنا نبود؛ و اگر مترادف حکمت نبود، حداقل یکی از شرایط لازم برای حصول حکمت به شمار می رفت. کهنسالی جایگاه بی بدیل و برجسته ای در میان ادوار زندگی داشت. دردهای ملازم کهنسالی را می شد نوعی آزمون تشرف دانست- درست بر خلاف نگرش کاملا منفی امروز نسبت به این دردها.
جوامع ما، برعکس، معطوف به آینده و به شدت متعهد به "پیشرفت" هستند و در باره این درد و رنج ها چندان حرفی برای گرفتن ندارند و در مواجهه با آن ها فقط به دنبال راه فرار می گردند. اگر رسالت بشریت پیشرفت است، پس انحطاط و زوال به چه درد می خورد؟ اگر او محکوم به تاریخمندی است، چگونه امکان دارد کم ترین معنایی به کهنسالی گریزناپذیری ببخشد که در عین حال تقدیر او در زندگی به شمار می رود؟

  •  

همه ادیان بزرگ، به شیوه های خاص خود، می کوشند انسان ها را برای مرگ، هم مرگ خود و هم مرگ عزیزانشان، آماده سازند. بر همین اساس، ما را به کشف معنای زندگی بشری فرا می خوانند. حتی نظریه های اخلاقی باستانی این را مسلم می دانند که حکمت یعنی پذیرش کرانمندی نظام دنیا؛ بنابراین، فلسفه ورزی یعنی یادگیری مرگ. منطق خوشبختی، یگانه منطق مهم نیست. تا همین اواخر نزد مؤمنان بدیهی بود که رنجی طولانی، هر چند دردناک، نسبت به مرگی سریع، هر چند بی درد، برتری بی حد و حصری دارد. حداقل این رنج طولانی به شخص فرصت می دهد که با خودش صلح کند و روح خود را به خدا بسپارد.

  •  

وقتی آینده جای گذشته را می گیرد، وقتی دیگر پیروی از آداب و رسوم باستانی مطرح نیست بلکه پای ساختن انسانی جدید در میان است، کهنسالی دیگر نه حکمت بلکه تباهی و زوال است. این است که وقتی کهنسالی فرا می رسد، جنون انسان مدرن آن را پنهان می کند، نقابی بی معنا، چهره بزک کرده مضحکی، که هیچ کس نمی تواند کاملا از آن اجتناب کند در جهانی که در آن افق آینده، کشتزار معانی و ارزش ها را خشک می کند، در جهانی که ستایش و تجلیل جوانی، به عنوان تنها دوره نویدبخش، مثل روی دیگر سکه ای تلویحا حاکی از پوچی کهنسالی است که بهتر است پنهان نگه داشته شود.

  •  

وقتی آینده جای گذشته را می گیرد، وقتی دیگر پیروی از آداب و رسوم باستانی مطرح نیست بلکه پای ساختن انسانی جدید در میان است، کهنسالی دیگر نه حکمت بلکه تباهی و زوال است. این است که وقتی کهنسالی فرا می رسد، جنون انسان مدرن آن را پنهان می کند، نقابی بی معنا، چهره بزک کرده مضحکی، که هیچ کس نمی تواند کاملا از آن اجتناب کند در جهانی که در آن افق آینده، کشتزار معانی و ارزش ها را خشک می کند، در جهانی که ستایش و تجلیل جوانی، به عنوان تنها دوره نویدبخش، مثل روی دیگر سکه ای تلویحا حاکی از پوچی کهنسالی است که بهتر است پنهان نگه داشته شود.

  •  

برخلاف ایده رایج، نه امید بلکه، به معنای درست کلمه، ناامیدی است که شرط خوشبختی واقعی به شمار می رود. امید داشتن، بنا به تعریف، نه خوشبخت بودن بلکه به معنای منتظر بودن، نداشتن، اشتیاق داشتن به شیوه ای ناکام و ارضا نشده است: "امید داشتن یعنی اشتیاق در عین عدم بهره مندی، ندانستن، نتوانستن." عدم بهره مندی، زیرا هرگز به چیزی امید نداریم مگر این که آن را نداشته باشیم؛ ندانستن، زیرا امید همواره متضمن نوعی جهل در باره تحقق اهدافی است که به دنبالشان هستیم؛ نتوانستن، زیرا هیچ کس به چیزی که تحققش بدیهی به نظر برسد امید ندارد.
امید نه فقط تنشی منفی در ما ایجاد می کند بلکه سبب می شود حال حاضر را هم از دست بدهیم. حکیم کسی است که می داند چگونه جهان را رها کند و به حالت "عدم تعلق خاطر" برسد. اگر امیدی باقی می ماند، امید به این است که روزی، از طریق صبر و ورزه، به خوشبختی ناامیدی برسیم.

  •  

راهب بودایی هنوز، به نوعی، یک "من" است. اگر او ناامیدی را می خواهد، آیا هنوز به نوعی اسیر امید نیست، و اگر خواستار رهایی از هر پروژه ای است، آیا هنوز اسیر نوعی پروژه نیست؟ این تناقضی آشکار است. "فرزانه" همواره خارج از خویش است، همیشه "باید" را تشخیص می دهد، به نقد زمان حال باز می گردد، می خواهد جهان را تغییر بدهد حتی اگر شده فقط با فراخوانی مریدانش به ورزه انقطاع. در این جا ناسازواره ای وجود دارد که ژرفای عمیق آیین بودا یا پاشنه آشیل آن را نشان می دهد: آیین بودا معنای زندگی ما را دستیابی به جهان بینی ای می داند که در آن مسئله معنا ناپدید می شود.

  •  

سؤال از معنای شر فقط وقتی امکان پذیر است که واقعیت سوژه ای آزاد، واقعیت اراده ای مسئول را که منشأ این سؤال است مسلم بدانیم. در این صورت، معلوم می شود که فقط اومانیسم می تواند به پرسش معنا پاسخ دهد، درحالی که تمام صورت های مخالف اومانیسم، ما را به نابودی معنا به سود تسلیم شدن به وجود یا زندگی فرا می خوانند. کیهان شناسی هایی که ما را به تصعید یا والایش من، به ارتقای خودمان به سطحی فراتر از توهمات ذهنیت به منظور رهایی خودمان از خودمان و آمادگی برای مرگ فرا می خوانند، همگی معنای واحدی برای زندگی بشری قائل هستند؛ به نحوی عمل کنیم که یک بار برای همیشه از شر مشکل معنا خلاص شویم.

  •  

قید و شرط "دغدغه دیگری را داشتن" و حتی در صورت لزوم "از خودگذشتگی" از نظریه های اصلی اخلاق سکولار حذف نشده است. فلسفه های اخلاقی مدرن ما خواه مبارزه علیه خودخواهی را به عنوان کنشی بی طرفانه تجویز کنند یا خوشبختی بیش ترین شمار مردم را بر خوشبختی یک نفر ترجیح دهند، در هر حال آرمان هایی را مطرح می کنند که به نوعی می خواهند آن ها را فراتر از زندگی بنشانند. در این جا هنوز هم قطعی ترین معیار تفکر، "دینی" است. این که فرض کنیم برخی ارزش ها از خود زندگی متعالی ترند. در واقع ما را به ضروری ترین ساختار هرگونه الهیاتی رهنمون می شود، حتی اگر این ارزش ها مبتنی بر بنیان هایی الحادی باشند: همان ساختار مبتنی بر تفاوت میان این جایی پایین و آن جایی بر فراز.

  •  

آنچه در اومانیسم تازگی دارد ارزش هایی نیست که ترویج می کند. لازم نبود صبر کنیم تا کانت و بنتام به ما بگویند نباید دروغ بگوییم، تجاوز کنیم، خیانت کنیم یا به طور منظم بکوشیم به همسایگان خود صدمه بزنیم. ارزش های بنیادین اندیشمندان مدرن، در واقع اصیل یا واقعا خیلی "مدرن" نیست. آنچه جدید است این است که نقطه شروع تفکر آن ها انسان ها هستند، و نه نوعی وحی مقدم و محیط بر آدمیان. آنچه تازگی دارد، بدون شک، این است که استعلای تعریف ناپذیر این ارزش ها فی نفسه شاهد و گواهی است بر جوهر وجود انسانی و این که این استعلا را می توان با اصل الاصول اومانیسم مدرن سازگار کرد، یعنی با اصلی که استدلال مبتنی بر حجیت یا مرجعی فکری را رد می کند.

  •  

ما همگی، از هر نظر که بخواهید، "وارث" هستیم. مدرنیته نه بر مبنای طرد اعتبار تاریخمندی بلکه در عوض بر تفکر درباره این تاریخمندی به شیوه ای جدید استوار است، دیگر سنتی تحمیلی ارزش ندارد بلکه در عوض عقلی با ارزش است که به این نتیجه می رسد که بیرون از خودش امر غیر عقلانی ضرورتا وجود دارد. این اصل می گوید که زندگی من همواره از من فراتر می رود، و نظام دلایلی که مرا به گذشته می پیوندد نامتناهی است چه در نظام جمعی (تاریخ و جامعه شناسی) و چه در نظام فردی (روانکاوی). اصل عقل به ضد خود بدل می شود. با تأیید نامحدود بودن سلسله علت ها و معلول ها، عقل ما را فرا می خواند که این ایده را بپذیریم که هرگونه "انتهای زنجیره" همواره از ما خواهد گریخت، و دقیقا به همین دلیل، عاقلانه است که امر غیر عقلانی را بدیهی فرض کنیم.

  •  

محتویات و مضامین الهیات مسیحی بی آن که ناپدید شوند دیگر مقدم بر اخلاق نیستند و حقیقت اخلاق را تشکیل نمی دهند، بلکه پس از اخلاق قرار می گیرند تا به آن معنا دهند. پس انسان ها دیگر مجبور نیستند به خدا متوسل شوند تا بفهمند که باید به دیگران احترام بگذارند و با آن ها نه به شکل وسیله بلکه به صورت غایت رفتار کنند. الحاد و اخلاق را می توان به این طریق آشتی داد. ولی ارجاع به امر الهی همچنان باقی می ماند، ارجاع به ایده خدا که، به قول لویناس، "به ذهن خطور می کند." بقای این ایده، دلایل بنیادینی دارد. می توان گفت که این ایده به ذهن خطور می کند تا به واقعیت احترام به قانون معنایی ببخشد، تا امید را به وظیفه، عشق را به احترام و عنصر مسیحی را به عنصر یهودی بیفزاید.

  •  

پاپ در مقابل دعاوی اومانیستی فراخوانی چهارجانبه برای بازگشت به مسیحیت راستین صادر می کند: ۱. باید اصل اخلاق الهیاتی را دوباره تأیید کرد، یعنی تردید در وجود "بنیان مذهبی غایی قوانین اخلاقی" را ناممکن دانست. وجدان قانون را وضع نمی کند، وجدان به حجیت یا مرجعیت قانون طبیعی شهادت می دهد ۲. این حقیقت اخلاقی، مطلق است؛ به شرایط یا حتی محاسبه پیامدهای اعمال ما بستگی ندارد.
۳. چون عصر حاضر آزادی شخصی را تقدیس می کند نباید تصور کنیم که لازم است محتویات اخلاق مسیحی را طوری تغییر شکل دهیم که با ذائقه های امروزی سازگار باشد. برعکس، مسیحیان اصیل هم "مقاوم" هستند و هم "انقلابی" آن ها باید به جای این که خود را با جهان مطابقت دهند، جهان را دگرگون سازند ۴. وجدان و حقیقت فقط در ظاهر با یکدیگر متضاد هستند، "خدا خواست که توانایی تصمیم گیری را برای انسان باقی گذارد." چون خدا انسان را بر صورت خود آفریده، او فقط وقتی با خود در توافق کامل خواهد بود که در اعمالش از اصول حقیقت الهی پیروی کند.

  •  

اگر بکوشیم خدا را پاسخگوی انتظارات بشری سازیم، خود را در معرض خطر تقلیل خدا به سطح فرافکنی محض نیازهای خویش قرار می دهیم. ما ایده مورد نیاز خود را پدید آورده ایم و، با غفلت از فرایند پدید آوردن، تسلیم این توهم می شویم که آنچه پدید آورده ایم وجود عینی دارد. ولی این امر همچنان صادق است که این انسانی سازی امر الهی، یکی از اساسی ترین ضرورت های جهان سکولار است: معنویتی سازگار با همان آزادی وجدان و خودآیینی ای که لازمه طرد استدلال های مبتنی بر حجیت است. اخلاق مبتنی بر اصالت و مراقبت از خود که وجود انسانی را تا آن حد تقدیس خواهد کرد که به عصاره امر الهی تبدیل خواهد شد.
از این پس به چه دلیلی در طلب امر الهی هستیم؟ نه به دلیل نوعی غایت باشکوه که کاملا بیرون از انسان ها قرار دارد بلکه به دلیل عشقی که در درون همه ما وجود دارد. "فقط عشق به جاودانگی اعتقاد دارد. جاودانگی را فقط در کنار کسی می توانیم بفهمیم که به او عشق می ورزیم و او هم به ما عشق می ورزد. فقط دو نفری می توان به بهشت رسید."

  •  

انسانی سازی امر الهی، درونی سازی محتوای دینی به دست روح انسانی، درونی سازی شر هم بود. امروز به نظر می رسد که امر شیطانی، سپهر شخصی و متعین - در قالب یک فرد - را به کلی ترک کرده و دیگر نمی توان آن را به سوژه ای، از هر نظامی که می خواهد باشد، نسبت داد، بلکه فقط می توان آن را به زمینه ای- محیط اجتماعی و خانوادگی یا دیگر شرایط مظنون به خلق آن - نسبت داد.
تصور می کنم الهیات با تقبیح خباثت هستی ای متعین و نسبت دادن اراده انجام دادن شر به سوژه ای آگاه، به حقیقتی ژرف تر از بحث فعلی ما دست یافته است. من ادعا نمی کنم که به این ترتیب رمز و راز شر از میان می رود، ولی حداقل اسم و رسمی پیدا می کند و به صورت مسئله ای، حتی برای غیر مؤمنان، باقی می ماند. بودلر از شیطانی سخن می گفت که بزرگ ترین حیله اش این است که به ما بقبولاند که وجود ندارد. همه چیز حاکی از آن است که این حیله مؤثر واقع شده و او ما را متقاعد کرده که وجود ندارد.

  •  

این ایده که کسی ذاتا "بد" است خوشایند ما نیست، و چون عقیده داریم هیچ چیزی تا ابد یا برای همیشه یکسان نمی ماند، مجازات مرگ را از بین برده ایم تاجنایتکار فرصت اصلاح و بازسازی خودش را پیدا کند. همین نگرش بود که منجر به شرح و بسط ابزارهای مفهومی ای شد که به دنبال تقلیل شر به شرایط تعیین کننده ای بودند که تقریبا به طور مکانیکی شر را به وجود می آورند. در این حرفی نیست که به این ترتیب چیزها فهمیدنی تر می شوند، از راز آمیزی آن ها کاسته می شود و کم تر ما را می آزارند زیرا می توان آن ها را بر اساس زنجیره ای علی تبیین کرد؛ ولی درست وقتی فکر می کنیم علت را یافته ایم، علت از کف ما بیرون می رود: علتی را که حاصل تاریخی بیرون از فرد است قطعا نمی توان به کسی نسبت داد.

  •  

حالا که "منع کردن ممنوع است"، حالا که هرگونه هنجار مداری، سرکوبگر شمرده می شود، افراد خودشان برای خودشان به هنجار بدل می شوند. این جا دوباره دعوی اصالت به گوش می رسد: "خودت باش." این فرمان نشان می دهد که هنوز امر و نهی وجود دارد و باز هم، حق متفاوت بودن با این دعوی همراه است. از این پس، همه باید همانی شوند که هستند، و "خود بودن" مشروعیت جدیدی پیدا می کند. تنها استعلایی که باقی می ماند، استعلای انسان نسبت به خودش است، یعنی استعلای منی اصیل نسبت به منی نااصیل. برای حذف فاصله برخاسته از این امر، فنون یا ورزه هایی ابداع می شود که راه را به سوی اصالت خواهد گشود: فعالیت های ورزشی، که با پیاده روی شروع می شود که به شخص اجازه می دهد "بر بدن خود مسلط باشد"، درست مثل کهکشانی از درمان های جدید مشتق از روانکاوی یا حکمت شرقی که به شخص اجازه می دهد "بر مغزش مسلط باشد."

  •  

از دهه ۱۹۵۰ به دومین عصر سکولاریزاسیون وارد شده ایم که در آن اخلاق مبتنی بر اصالت شرح و بسط یافته - عصر "پساوظیفه". "ضروری است" ای خود را به ستایش خوشبختی داده، یعنی به تعهد مطلق به تحریک حواس. امروزه با منطق جدیدی از فرایند سکولاریزاسیون اخلاق زندگی می کنیم که دیگر شامل تأیید اخلاق به عنوان سپهری مستقل از ادیان وحیانی نیست، بلکه شامل انحلال اجتماعی شکل دینی آن است: یعنی انحلال خود وظیفه.

  •  

در عصر کلاسیک، مرگ هنوز به شخص در حال مرگ اعلام می شد و با دروغ های مصلحت آمیز پنهان نمی شد، عمومی بود و مثل راز یا خطایی در سپهر خصوصی حفظ نمی شد؛ و آشنا و تقریبا "رام شده" بود، در حالی که امروزه به نظر ما نابهنجار و اضطراب آور است و انگار تصادفی و مربوط به نارسایی فعلی پزشکی مدرن است.
در آن روزگار انسان خود را عضوی از یک اصل و نسب تقسیم ناپذیر تعریف می کرد. اگر هم فردیتی وجود داشت، بیش تر مبتنی بر اصل و نسب بود نه بر این یا آن انسان خاص. زایش سوژه ای که ارباب خود بود و با تعهدات و انتخاب های خودش تعریف می شد، برعکس حاکی از آن بود که او دیگر خودش را در درجه اول بخشی از یک کل انداموار نمی دانست. در نتیجه، مرگ باید معنایش را عوض می کرد و بی تفاوتی باید جایش را به اضطراب می داد. مرگ به نسیان و فراموشی کامل و هراسناک بدل شد و دیگر فقط یک رویداد خود زندگی نبود.

  •  

این ها گستره مشکلات مردم مدرن را نشان می دهد: افزایش عشق و پیوندهای عاطفی با نزدیکان و عزیزان، افزایش آسیب پذیری در برابر انواع بدبختی و شر و در عین حال کاهش شدید پشتوانه ها و حمایت های سنتی. از بوم شناسی ژرف گرفته تا انواع تفکر عصر جدید و صورت های گوناگون التقاط دینی که امروزه به شدت رایج است، جملگی خواهان بازگشت به معنویت اجتماع گرا، اگر نگوییم فرقه گرا هستند. به همین دلیل است که هیچ یک از آن ها در بلندمدت قانع کننده نیستند، زیرا پیروانشان، که اسیر حال و هوای کلی این دورانند، به رغم باورهای کل نگرانه خود هرگز از ارزش های فردگرایانه مبتنی بر اصالت و "مستقل اندیشیدن" دست برنمی دارند و حتی می خواهند مرشد روحانی را هم خودشان انتخاب کنند!

  •  

آیا احساساتی که به پیدایش شور و شهوت می انجامد برای ایجاد روابط پایدار کافی است؟ آیا این احساسات ماهیتا آن قدر ناپایدار نیست که هیچ چیز مستحکمی را نتوان بر آن ها بنا کرد؟ مردم مدرن عقیده دارند که داشتن عواطف، بدون زندگی عشقی بی ارزش است. این است ناسازواره ازدواج مبتنی بر عشق. به نظر می رسد که این ازدواج از همان ابتدا، تقریبا ذاتا، بر انحلال خود گواهی می دهد. اگر فقط احساس است که دو انسان را به هم می پیوندد، فقط هم همان می تواند آن ها را از هم بگسلد. هر چه بیش تر ازدواج از دلایل سنتی، اقتصادی با خانوادگی آزاد شود و بر انتخاب فردی و پیوند انتخابی استوار گردد، بیش تر با مسئله کاملا مدرن" تمام شدن" میل و اشتیاق روبرو می شود. گویی عشق، که فقط یک عمر دارد، باید هر اتحادی را به جدایی برساند.

  •  

در معنای فیلیا من هرگز نمی توانم به بیش از ده تا بیست نفر در این دنیا عشق بورزم. ولی شمار مردم دنیا بسیار بیش تر از این است و آن ها خارج از قلمرو این نوع عشق قرار می گیرند. در نتیجه، فراتر از فیلیا، قلمرو اخلاق، قلمرو احترام حقوقی، انتزاعی و در حقیقت احترام برخاسته از سردی و بی علاقگی قرار دارد. این همان چیزی است که به من اجازه می دهد تقریبا طوری رفتار کنم که انگار به کسانی که فقدان و وجودشان برایم مهم نیست عشق می ورزم.
آگاپه اخلاق را به امری سطحی و بی مایه تبدیل می کند، ولی این نوع عشق آن قدر بی دلیل و بی غرض است که تقریبا برای انسان ها دست نیافتنی به نظر می رسد، و به همین علت است که امر سطحی- یعنی اخلاق- در تحلیل نهایی این قدر ضروری می شود. "طوری عمل کن که انگار عشق می ورزی."

  •  

ما امروز در زمانی زندگی می کنیم که انسانی سازی امر الهی و الهی سازی آمر انسانی، با یکدیگر همزمان شده اند. این همزمانی نوعی وضعیت است: آشفتگی. به خوبی می دانم که این عدم قطعیت بعضی را ناراحت خواهد کرد. ماده گرایان را، زیرا پذیرش استعلا در منطق علم و تبارشناسی نمی گنجد. قطعا مسیحیان را، زیرا آن ها را وا می دارد عقایدشان را دوباره در چارچوبی صورت بندی کنند که با طرد تمام استدلال های مبتنی بر حجیت سازگار باشد. اگر امر الهی به نظام مادی تعلق ندارد و اگر "هستی"اش بیرون از مکان و زمان است، پس باید در قلوب انسان ها و صورت هایی از استعلا مستقر باشد، همان استعلایی که انسان ها در درون خود به آن پی می برند، استعلایی که هم به آن ها تعلق دارد و هم همواره از آن ها می گریزد.

  •  

در مورد اروس، میل جنسی، که در شور و حرارت عاشقانه وجود دارد، در اصل نوعی فقدان است. این میل، طالب وصال "دیگری" است. پس از ارضا در نیستی خواب فرو می رود تا دوباره بیدار شود و با هدف غایی مرگ خود، دوباره آغاز گردد. واژه آلمانی ای که فروید در ازای اروس به کار می برد این تناقض را در بر دارد، تناقضی که در کل زندگی زیست شناختی وجود دارد: شهوت، هم به معنای میل و هم به معنای لذت، هم فقدان و هم ارضا، زیرا هیج یک از این دو ممکن نیست بدون دیگری وجود داشته باشد. هر هیجانی به سرکوب خود گرایش دارد، و به همین دلیل است که اروس همواره جایش را به تاناتوس، مرگ، می دهد.

  •  

اگر، در اصل، وظیفه همیاری، نامحدود و جامع است، یعنی نه فقط به همسایگان نزدیک با هم دینان بلکه به کل انسان ها تعمیم می یابد و شاید لازم باشد که جان خود را در راه آن فدا کنیم، در این صورت چگونه می توانیم به طور معقولی امیدوار باشیم که این امر جامه عمل پوشد؟ آیا سوژه آرمانی چنین تعهدی ممکن است واقعی باشد؟ این تعهد قطعا نوع پیش از این ناشناخته ای از شخصیت قهرمانانه را می طلبد، شخصیتی که نه با ارزش های ذاتا مادی مثل عشق به خود، کشور خود یا فرهنگ و تاریخ آن بلکه با احترام به اصول محض به تکاپو می افتد، آن هم از طریق نوعی همدلی که می توان آن را کاملا انتزاعی دانست.
ابژه های فداکاری در مقایسه با گذشته هم بسیار پرتعدادترند و هم دورتر. در مواجهه با انگاره ها و تصاویری که از هر طرف به ما هجوم می آورد، ورطه ای را تجربه می کنیم که "دیدن"، "دانستن" و "توانستن" را از یکدیگر جدا می کند. و این ورطه اجبارا ما را در بی تفاوتی نسبی غرق می کند. هرچند این امر بیش تر به خود ماهیت آرمانشهر انسان دوستانه مربوط می شود تا تأثیرات فراگیر فزونی اطلاعات.

  •  

فرهنگ و اطلاعات رسانه ای، اسیر قید و بندهای ارزشگذاری تماشاگران و اسیر منطق آمرانه و تحکم آمیز سرگرمی است و رو به تباهی می رود. بنا به دلایل فنی و ایدئولوژیکی، سرعت بر جدیت، تجربه بر تفکر، امر مشهود بر امر نامشهود، تصویر اعجاب آور بر ایده، و عاطفه بر تبیین اولویت دارد. تنها چیزی که از گزارشی تلویزیونی می آموزیم این است که فاجعه یا بلایی در جایی از جهان وجود دارد. قربانیان که همگی مشابه یکدیگر و تعویض پذیر هستند به یک اندازه برای تغذیه نگرانی های رهبران نیکوکاری مناسب هستند.
هر چیز نامشهود، هر چیزی که نتواند به نوعی تصویر بدل شود حذف می گردد. بنابراین، نکته های اصلی موقعیتی فاجعه آمیز، یعنی وزن عینی تاریخ و معانی، از تصاویر حذف می شوند، در حالی که اگر از فاصله ای نزدیک تر به این گونه موقعیت ها نگاه کنیم بلافاصله به این نکته ها پی می بریم.

  •  

کسب شهرت، رابطه متزلزلی با فناپذیری و میرایی امور بشری دارند. به نظر مورخان یونانی وظیفه تاریخ نگاری، در گزارش اعمال استثنایی انسان، عبارت بود از حفظ این اعمال از گزند فراموشی ای که هر چیزی را که به جهان طبیعت تعلق ندارد تهدید می کند. آثار طبیعی، ادواری است. آن ها خود را تکرار می کنند، درست همان طور که روز و شب و هوای خوب و بد به دنبال یکدیگر می آیند. و تکرار آن ها این امر را تضمین می کند که کسی نمی تواند آن ها را نادیده بگیرد. به این معنا، جهان طبیعت به آسانی به جاودانگی دست می یابد، در حالی که هر چیزی که وجودش را مدیون انسان است، مثل کارها، کنش ها و کلمات فناپذیر، فسادپذیر است، به تعبیری به دلیل فناپذیری آفرینندگان آن ها.

  •  

اومانیسم مدرن بدون این که متوجه شود، دوباره با یک مضمون محوری مسیحیت پیوند می خورد. عشق بهترین مثال احساسی است که به "ساختار شخصی معنا"، زندگی، نفس و روح می بخشد. روی دیگر سکه این است که سوگواری، رنجی صرفا روان شناختی نیست بلکه مهم تر از هر چیز دیگر، آزمون بی معنا بودن جهان است. جهان، میان تهی و پوچ می شود، دیگر چیزی ندارد که بگوید، دیگر نمی خواهد چیزی بگوید - این نوعی اضطراب است که فقط مومنان با مفروض گرفتن سوژه ای مطلق می توانند از آن بگریزند.
خدا عشق است و خوشبختانه، ناکرانمند است. او نمی تواند بمیرد و، در نتیجه، همواره نشانه ای از خودش را به ما می نمایاند. بی معنایی برای همیشه اخراج می شود. اومانیسم مدرن با یک جنبه از این پیام، اگرنه تمام آن، همذات پنداری می کند. نزد اومانیسم هم عشق بهترین جایگاه معناست و تنها از طریق عشق است که مضمون دینی ایثار و فداکاری تداوم می یابد. ولی در این اومانیسم، انسانیتی الهی شده جای سوژه مطلق را گرفته است. این همان چیزی است که به نظرم ابدی است و اگر قرار است زندگی بر روی زمین معنایی داشته باشد، نباید ناپدید شود.

  •  

فعالیت انسان دوستانه، خواه آن را مثبت ارزیابی کنیم خواه منفی، از نظر کسانی که آن را عملا تجربه می کنند، سرشار از تجربه، درس و معناست. در این فعالیت در درجه اول خوشحالی از مرگ رهانیدن یک زندگی و افزودن ذره ای معنا به زندگی فرد را تجربه می کنیم. ولی با توجه به تمام این ها، آیا باید بدون هر قید و شرط دیگری، معادله ای را بپذیریم که نجات یک زندگی را معادل با توجیه زندگی خود شخص منجی قرار می دهد؟ این همان خطری است که هگل آن را ذیل مقوله "بیکرانگی بد" فهرست کرده بود: نیاز دائمی به جستجوی معنا - به تعبیری به دلیل نوعی فقدان - معنایی در دیگر بودگی یا غیریتی تا ابد گریزان. مصائب دیگران هرگز نباید بهانه ای، هر قدر به ظاهر شریف، برای پنهان کردن مصائب خودمان باشد، و گاهی شجاعانه تر است که در خانه به مصائب خودمان بپردازیم نه این که دور دنیا بگردیم.

  •  

انکار نفس آرمانی، این دیگر خواهی مبالغه آمیز، می تواند به آسانی خودش را به ضد خودش، یعنی خودشیفتگی، تبدیل کند. آیا آرمانی سازی معشوق، که در مرز بت پرستی قرار دارد، ناشی از چیزی است که امروزه "فرافکنی" می خوانیم؟ عشق پرشور یا شهوانی با ترک مضامین دینی اش (آرمانی سازی کمالی مابعدالطبیعی، اتحاد با موجود کامل از طریق انکار نفس) عاشق را، که می خواهد در معشوق فانی شود، محکوم می کند به این که خودش را با خودش تنها بیابد. آرمانی سازی، که به سرعت به فرافکنی تقلیل می یابد، همواره به زندگی درونی عاشق بر می گردد. عاشق در این رضایت خاطر ساده از خودش غرق می شود که عشق عشق است، حتی عشق ناشاد. خواستگار با کنار گذاشتن لفاظی انکار خود به نفع دیگری، چیزی نیست غیر از قهرمان خنده دار خودخواهی عزلت گزینانه.

 

یه شخصیت پنجمی هم تو این نمایش هست که فقط توی این عکس بزرگ روی دیوار دیده می شه. اون بابامونه که خیلی وقت پیش مارو ترک کرد. تلفنچی ای بود که عاشق دوردستا شد؛ بی خیال کارش شد و از این شهر فرار کرد. آخرین خبری که ازش رسید کارت پستالی بود که از مازاتلان توی ساحل اقیانوس آرام برامون فرستاده بود. روی کارت فقط دو کلمه نوشته شده بود: "سلام! خداحافظ!"

  •  

پس قراره بقیه عمرمون رو چی کار کنیم؟ بشینیم و ببینیم زندگی داره از جلوی چشم مون می گذره؟ خودمونو با باغ وحش شیشه ای سرگرم کنیم عزیزم؟ همش اون صفحه گرامافونای قدیمی رو که بابات برامون گذاشته، گوش کنیم؟ کار درستی هم که نداریم. کلا بی خیال کار شدیم؛ چون یه بار حالمونو بهم زده! (با بیزاری می خندد) دیگه چی جز محتاج دیگران بودن باقی می مونه؟ من خوب می دونم سر دخترای بی شوهری که نمی تونن کار پیدا کنن چی می آد. دخترای ترشیده ای که همه به زور تحمل شون می کنن و با حمایت مالی از روی غرض شوهر خواهر یا زن داداش شون زندگی می کنن! دخترایی که تو یه لونه موش زندگی می کنن و دیگران ترغیب شون میکنن که با یکی دیگه مثل خودشون برن بیرون. تموم عمر زندگی شون مزه پوسته حقارتو می چشن! این آینده ایه که براش نقشه کشیدیم؟

  •  

گوش کن! فکر کردی من دیوونه کار تو انبارم؟ فکر کردی من عاشق چشم و ابروی کفاشی کانتیننتالم؟ فکر کردی می خوام پنجاه سال تو اون خراب شده کار کنم؟! زیر نور مهتابی؟! ببین! ترجیح می دم یکی به دیلم برداره و مغز منو باهاش خورد کنه تا این که صبح برگردم سر کارم! ولی بر می گردم! هر سری که می آیی و اون "بیدار شو و مثل خورشید بدرخش" لعنتی رو می گی، به خودم می گم "آدمای مرده چقدر خوش بختن!" ولی بیدار می شم و برمی گردم سر کار! اونم فقط واسه ماهی ۶۵ دلار بی خیال همه آرزوها و رویاهام می شم! بعد می گی من فقط به فکر خودمم.

  •  

آماندا: کجا می ری؟ تام: می رم سینما! آماندا: دروغ می گی؟ تام: می رم شیره کش خونه! آره، شیره کش خونه: جای فساد و جرم و جنایت مامان. رفتم تو دسته هوگان آدمکش شدم. تو جعبه ی ویولنم به مسلسل دارم! یه سری فاحشه خونه هم دستمه! بهم می گن آدمکش، وینگ فیلد آدمکش. دو تا زندگی دارم: روزا به کارگر ساده و درست تو انبار، شبام تزار دنیای زیر زمینی ام مامان. می رم قمارخونه. چه پولایی که سر میز رولت نمی بازم! یه چشممو با یه تیکه پارچه می بندم، یه سیبیل مصنوعی هم می ذارم، بعضی وقتا یه ریش قرمز میذارم. اون موقعا بهم می گن إل دیابلو. اوه! می تونم چیزایی برات تعریف کنم که دیگه خوابت نبره! دشمنام می خوان این جا رو با دینامیت بترکونن. یه شب میان هممونو میفرستن هوا! من که خوشحال می شم، خیلیم خوشحال می شم، تو هم خوشحال میشی! با یه جارو می ری هوا، بالای بلومونتن، هیفده تا خاطر خواتم دنبالت راه میفتن!

  •  

تام: نه مامان، تو گفتی خیلی چیزا تو دلته که نمی تونی به من بگی. منم خیلی چیزا تو دلم هست که نمی تونم بهت بگم. پس بیا به احساسات هم احترام بذاریم. آماندا: ولی آخه تام! چرا همش بی قراری؟ شبا کجا می ری؟ تام: می رم سینما. آماندا: چرا این قدر می ری سینما؟ تام: می رم سینما چون، هیجانو دوست دارم. کارم هیجان نداره، پس می رم سینما. آماندا: ولی تام، تو دیگه زیادی می ری سینما! تام: خب من هیجانو خیلی دوست دارم
آماندا: اکثر جوونا هیجانو تو کارشون پیدا می کنن. تام: اکثر جوونا تو انبار کار نمی کنن. آماندا: دنیا پر از جووناییه که تو انبار و دفتر و کارخونه کار می کنن. تام : اونا تو کارشون هیجان دارن؟ آماندا: یا دارن یا ندارن. ولی همه که عشق هیجان نیستن! تام: هر مردی به صورت غریزی یا عاشق پیشه ست یا شکارچی یا جنگجو و تو انبار فرصت هیچ کدوم از اینا نیست.

  •  

تو تنها جوونی هستی که من می شناسم و این حقیقتو انکار می کنه که آینده می شه حال، حال می شه گذشته، و گذشته می شه تأسف همیشگیت، اگه براش تدبیری نداشته باشی.

  •  

مردم به جای این که به حرکتی بکنن میرن سینما که تصویرای متحرک ببینن شخصیتای فیلمای هالیوودی همه هیجانو به جای کل مردم آمریکا تجربه می کنن و مردم می شینن تو یه اتاق تاریک و اونا رو نگاه می کنن! آره، تا وقتی جنگ بشه. اون وقت دیگه هیجان برای توده مردمم در دسترسه اون موقع مال همه ست نه فقط گیبل! بعد مردم توی اتاق تاریک، از اون اتاق تاریک میان بیرون که خودشون یه کم هیجان داشته باشن. عالی می شه! دیگه نوبت ما می شه که بریم جزایر آبای جنوبی؛ شکار کنیم؛ بیگانه و دور از این جا باشیم!

  •  

دارم از درون عوض می شم. می دونم به نظر همش خیال پردازیه؛ ولی از داخل، خب، دارم عوض می شم. هر وقت دارم کفشامو پام می کنم، یه کم می لرزم و به این فکر می کنم که زندگی چقدر کوتاهه و من دارم توش چی کار می کنم! معنیش هر چی که باشه، می دونم کفش پوشیدن نیست. مگه این که بخوام به یه سفر طولانی برم!

  •  

- تا حالا کسی بهتون گفته که زیبایین؟
لورا سرش را به آرامی و با حیرت بالا می آورد و تکان می دهد.
- خب، چون هستید! به به شکل متفاوتی از بقیه و همین تفاوت زیباترتونم می کنه. کاش خواهرم بودین. اون وقت یادتون می دادم چه جوری به خودتون ایمان داشته باشید. آدمای متفاوت مثل بقیه نیستن؛ ولی این تفاوت نباید باعث شرمساری شون بشه. چون بقیه خیلیم خوب نیستن. اونا فت و فراوونن؛ شما یه نفرین! اونا همه جای زمین هستن؛ شما فقط این جایین. اونا مثل... علف هرز زیادن؛ ولی شما... خب، شما بلورزز هستید.

  •  

من نرفتم ماه؛ رفتم خیلی دورتر؛ چرا که زمان طولانی ترین مسافت بین مکان هاست. یه کم بعد از این که به خاطر نوشتن به شعر روی در یه جعبه کفش اخراج شدم، سنت لوییسو ترک کردم. از پلکان فرار از آتش برای آخرین بار پایین رفتم و بعدش مسیر بابامو دنبال کردم. سعی کردم چیزیو که در اطرافم نبود، در تحرک پیدا کنم، خیلی زیاد سفر کردم. شهرا مثل برگای مرده از کنارم رد می شدن؛ برگایی که رنگ روشنی دارن؛ ولی از شاخه ها کنده شدن. شاید یه جا می موندم؛ ولی انگار چیزی دنبالم بود. همیشه بی خبر می اومد و منو کاملا شوکه می کرد. شاید به قسمت از یه آهنگ آشنا بود. شاید یه تیکه شیشه شفاف بود. شاید به پیاده روی شبانه، توی به شهری، تا پیدا کردن چند نفر همدم بود.
بعد یهو خواهرم دست شو می ذاره رو شونم. می چرخم و تو چشماش نگاه می کنم... اوه! لورا! لورا! سعی کردم فراموشت کنم؛ ولی باوفاتر از اونیم که می خواستم باشم.

 

 

- کتاب بیهوده چگونه کتابی است؟
+ کتابی است که جز از کتاب ها سخن نمی گوید، مانند همین کتاب.
- پس نگاشتن آن چه ثمر دارد؟
+ کتاب ها جعبه های موسیقی لبالب از مرکب اند. خواستم چند نت لطیف را، چند نغمه لالایی را درست پیش از آن که به خاموشی گرایند، گرد آورم.
- آیا ادبیات چیزی برتر از لالایی نیست؟
+ ادبیات اگر به شادمانی نغمه هایی که کودک را به خواب می برد، می رسید، کاری بس بزرگ کرده بود، همان شادمانی حزن آمیز و بس شگرف که سال ها بعد شناخته می شود، لطافت جهان گذرا، اندوه ابدیت- تکرار مکرراتی که به هیچ نمی ارزد.

  •  

برای آنکه پل کوچولو پدید آید، برای آن که به خوبی پدید آید، دو زن لازم است، دست کم دو زن. زن اول مادر اوست، و زن دوم دلدار او. مادر شما را در کانون جهان قرار می دهد. دلدار شما را به دور ترین فاصله از این کانون تبعید می کند. کاری را که زنی می کند، تنها زنی دیگر می تواند نقض کند. از مادر پندار قدرت خویش را می گیرید، که ضرورت بالیدن است. از دلدار حقیقت بینوایی خویش را در می یابید، که ضرورت نوشتن است. از یکی قرار می یابید. از دیگری بی قراری.

  •  

"هنگام بازگشت، همچنان که زاغ ها را بر دشت های پوشیده از برف نظاره می کردم، به خود می گفتم: می باید از موفقیت بپرهیزی." این جمله حرکتی بی پایان دارد. حرکت آمد و شد میان قلبی فسرده و برف سپید. خلوص برف سبب گشته که مردی که به تماشای آن نشسته، خواسته خویش را به یاد آورد، خواسته ای چندان نیرومند که یارای پایداری برابر آن را از کف داده و از آن اندوهگین گشته است. در این جمله روح و دنیا نشانه های خود را تا به ابد با یکدیگر مبادله می کنند: خالصی در ما به سان برف است. زاغ ها مانند سرزنشی روی برف نشسته اند.

  •  

پیروزی یک تاجر، افتخار یک نویسنده، و ای بسا سرمستی یک عاشق. تمامی این تصاویر موفقیت، مظاهر دنیا هستند. چرا باید از آن ها "پرهیز کرد؟" این نکته بر شما بدیهی می نماید که جز از آنچه بر ما زیان می رساند، نمی پرهیزیم. آنچه در دنیا فرادست می آوریم، آن نیز به نوبه خود ما را فرادست می آورد. انسان مال اندوز مغلوب مالی است که اندوخته است. نویسنده در هیاهوی تقدیس شدنش، فراموش می گردد. و عاشق؟ عاشق فرق می کند. این بسته به اوست و قلب پوشیده از برف او. یکی دیگر از جمله های کافکا همین مفهوم را به صورتی خشک تر می رساند: "در ستیز میان خود و دنیا، یاور دنیا باش" اما با این همه جمله نخست را دوست تر می دارید. جمله نخست در رویا فراتر می رود. جمله دوم عاری از برف است، و نیز زاغ.

  •  

هیچ کس نیست که همچون کودکی که می خندد یا درختی که میوه می دهد، شعر بگوید. هیچ کس "شاعر" نیست، زیرا سرشت آدمی در میانه است ناتوانی او یا ظرافت او. تنها شعر وجود دارد. شعر به سان دشت ها، به سان برف، به سان فصول وجود دارد. اما هیچ کس شعر "نمی سازد"، همچنان که هیچ کس نمی تواند رگبارهای بهاری یا برف های زمستانی را بر ما ارزانی دارد.
شعر حیات زلالی است که در وجود ما گام می نهد تا آن را بشناسیم، شناختی اثیری، ظریف، همانند شناختی که مادر از فرزند یا عاشق از معشوق دارد: بیش از آنکه دانستن باشد، لبخند است. بیش از آنکه سخن باشد، سکوت است. شعر چیزی نیست جز تردی این شناسایی و بیداری خلوص در ما که بسی والاتر از ماست. این خلوص از زیبایی یک نوشتار سرچشمه نمی گیرد، بلکه از شفافیت یک زندگی پدید می آید.

  •  

آنگاه که روی سخن مستقیما با ماست، چیزی نمی شنویم، زیرا چیزی برای شنیدن وجود ندارد، زیرا نیتی جز مطیع کردن ما در میان نیست. هر کلام سر آن دارد که در دنیا به پیروزی رسد. هر کلام سر آن دارد که بر ما فرمان راند، حتی کلامی که از فروتنی حکایت دارد و از قضا این کلام ها بیش از همه سر فرمانروایی دارند. آنچه خطاب به ما گفته می شود، ما را می نگرد تا مجابمان سازد یا بفریبدمان. ما تنها آن چیزی را می توانیم نیک بشنویم که ما را نمی نگرد: کلامی که از ما هیچ نمی خواهد.

  •  

نخست باید این آوای سیه فام شده از خردها وعقل ها را به سکوت واداشت. این کاری است که از زیبایی بر می آید، از کتاب، پرده نقاشی یا عشق. این کاری است که زیبایی در ما پیش می برد: پیش از آن که به ما چیزی بگوید، هر آنچه را که در ما باقی است خاموش می سازد. زیبایی، آن چیزی نیست که خشنود می کند. زیبایی، آن چیزی نیست که بر نیروهای ما می افزاید. زیبایی در وهله نخست درست در نقطه مقابل این ها است: نه تنها غنایمان نمی بخشد، بلکه در آغاز فقیرمان می سازد. نه تنها شادمانی مان ارزانی نمی دارد، بلکه در ابتدا آزرده خاطرمان می کند.

  •  

نوشتن یعنی کار خویش را با شکیب و کندی و دقت کردن. واژه ای از پی واژه دیگر. مانند دهقانی روی زمین زبان رفتن: انتظار کشیدن. مراقبت کردن. برکندن آنچه زیاده است. قوت بخشیدن به آنچه ضعیف است. و هر روز کار را از سر گرفتن. و از زمستان ها بیمی به دل راه ندادن. وجود زمستان ها را امری عادی انگاشتن. وجود سکوت و سختی را برای نوشتن، ثمربخش شمردن. آنچه را که فراتر از ما می رود، شناختن و در این شناسایی بدان پیوستن. پس از آن، چون کار انجام پذیرفت، به انتظار هیچ ستایشی ننشستن: کار خویش را انجام دادن، و همین را کافی دانستن. بقیه امور را زائد و بی اهمیت شمردن. نوشتن یعنی این و هر کاری جز این، به ساختن کتاب هایی می انجامد که پیشاپیش تباه اند.

  •  

کتاب ها نیز همچون آدمیانند. کتاب هایی با شیرینی و فصاحت سخن می گویند. و دروغ می گویند، و شما بی درنگ دروغ را در آن ها در می یابید، از همان نخستین واژه. دروغ را نه در واژه، که در لحن کلام در می یابید، حقیقت مانند موسیقی است و با لحن پیوند دارد. نت غلط را بی درنگ می شنویم. نمی توانیم بگوییم از چه روی غلط است، اما نیک می دانیم که چنین است و خطا نکرده ایم. کلام هایی واحد به یکسان می توانند دروغ بگویند یا راست. تمیز این دو به غریزه انجام می شود.

  •  

شادی به هیچ روی سهل گیر نیست. شادی به هیچ روی مهربان نیست. رنج را نادیده نمی گیرد. در نومیدی صرفه جویی نمی کند. شادی همان شور نیست. هیچ چیز شکننده تر از شور نیست: شور نیرویی است که به خود می دهیم، نیرویی محکوم به زوال. شادی همانا واقعیت است. ابداع واقعیت است آن گونه که هست: ناممکن. تصور نکردنی و تابناک.

  •  

اگر بینگاریم آن کس که بر ما روشنایی می بخشد، خود در نور است، خطا کرده ایم. آنان که مانند گوستاو ژو، از موهبت آرامش بخشیدن نصیب برده اند، خود آرام نیافته اند. آنچه می دهند، همان چیزی است که خود کم دارند. گویی ندانسته گشاده دستی می کنند. آنگاه که در واژه ها اندکی راستی وجود داشته باشد، همین قدر کافی است.
آنچه مایه زیبایی کلامی می شود، راستی نهفته در بطن آن است. چیزی که برای شنیدن به شما می دهد: به شما قدرت می بخشد. قدرتی که گذرا نیست. قدرتی که نتوانسته ایم خود به خویشتن بدهیم. قدرتی که تمام ضعف های ما را در خود جمع می کند، بی آنکه از میانشان بردارد.

  •  

اصل موضوع همواره بیرون از راه های اجباری آموزش است که پیوسته به ما آموخته می شود. خستگی مادر بسیاری چیزها درباره درماندگی فرشتگان و پریشانی جهان به کودک می آموزد، بسی بیش از تمامی درس های اقتصاد یا تاریخ. نور شاخساران بیش از مجموع اخلاقیات درباره ابدیت آموزنده است. تنها شرط آموختن، تنهایی است. این شرط لازم هر تربیت است. آغاز هر تربیت راستین است، و انجام آن نیز هم.
درباره تنهایی خطا می کنیم. می گوییم در این زندگی تنهاییم. از تنهایی ترسانیم. از آن چون طاعون گریزانیم، چون عشق. می گوییم در این زندگی تنهاییم اما این به اندازه کافی درست نیست: ما در نیمه راهیم، همان قدر از تنهایی فاصله داریم که از زیبایی، همان قدر از مردن به دوریم که از زیستن.

  •  

آرمان گرا کسی است که آسمان را گرو می گیرد، که آسمان را در جیب خود می نهد. مادی گرا کسی است که زمین را محبوس می سازد، که زمین را در کیفی می نهد. آرمانگرا اطمینانی بس اندک به آسمان نشان می دهد، تا بدین سان به نام خود سخن گوید. مادی گرا اعتباری بس اندک برای ماده قائل می شود، تا باور کند که ماده چیزی جز آنچه هست، نمی تواند باشد.

 

فئودور پاولوویچ خبر مرگ زنش را که می شنود مست بوده و می گویند به خیابان می شتابد، بنای فریاد زدن می گذارد و دست به آسمان بر می دارد: "خداوندا، اکنون اجازه بفرما این بنده ات با دلی آسوده عزم رحیل کند" اما باز به قولی دیگر مانند کودکی خردسال یکریز می گریسته، تا بدان حد که، به رغم انزجاری که بر می انگیخته، به حالش دل می سوزانند. بسی امکان دارد که هر دو روایت درست باشد، یعنی هم از رهایی اش شاد شده و هم برای آن زن که مایه رهایی اش شد، گریسته باشد. طبق قانونی کلی، آدم ها، حتی گناهکاران، بیش از حد تصور ما ساده و ساده دل اند و خود ما هم چنینیم.

v       

به گمانم معجزات هیچ گاه سد راه آدم واقع بین نیست. واقع بین اصیل، اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بی اعتقاد باشد. ایمان، در آدم واقع بین، از معجزه نشأت نمی گیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت می گیرد. آن زمان که واقع بین ایمان بیاورد، آن وقت نفس واقعی بینی متعهدش می کند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمی آورم، اما تا دید، گفت: "پروردگار من و خدای من!" آیا معجزه بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که می خواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی گفت: "تا نبینم ایمان نمی آورم" از ته دل ایمان کامل داشت.

v       

او در این راه قدم نهاد تنها به این دلیل که، در آن زمان، به صورت مفری آرمانی برای جانش از تاریکی به روشنایی در نظرش جلوه کرد. به علاوه، تا اندازه ای یکی از جوانان دوران گذشته بود- یعنی، نیکوسرشت و حقیقت خواه، جویای حقیقت و معتقد به آن، که می جست تا با تمامی توان جانش خدمت آن گزارد، جویای اقدام فوری و آماده برای فداکردن همه چیز، حتی خود زندگی، در راه آن. هرچند این مردان جوان، متأسفانه، درنمی یابند که فداکردن زندگی، شاید، آسان ترین گذشت هاست، و مثلا فداکردن پنج یا شش سال از جوانی پرخروششان در راه تحصیل جدی و ملالت بار، به سبب صد چندان کردن قدرت خدمت گزاری به حقیقت و مرام مورد نظر آن ها، ورای توان بسیاری از ایشان است.

v       

از همه مهم تر، به خودت دروغ مگو. کسی که به خودش دروغ می گوید و به دروغ خودش گوش می دهد، به چنان بن بستی می رسد که حقیقت درون یا پیرامونش را تمیز نمی دهد، و اینست که احترام به خود و دیگران را از دست می دهد. و با نداشتن احترام دست از محبت می کشد، و برای مشغول کردن و پرت کردن حواسش از بی محبتی به شهوات و لذات خشن راه می دهد.
می دانی که گاهی اهانت پذیری بسیار لذت بخش است، مگر نه؟ یک نفر ممکن است بداند که کسی به او اهانت نکرده، اما اهانت را برای خودش ابداع کرده، به واژه ای چسبیده و از کاه کوهی ساخته، آنقدر از انزجارش شادی کند تا احساس لذتی بزرگ کند، و به راه کینه حقیقی بیفتد.

v       

نیکیتایم سعی کرد با همین کلمات مثل شما تسلایم بدهد. گفت: "احمق جان، چرا گریه می کنی؟ پسرمان با فرشتگان در پیشگاه خدا آواز می خواند." این را به من می گوید اما خودش گریه می کند. می بینم او هم مثل من گریه می کند. گفتم: "نیکیتا، می دانم. اگر نزد خداوند خدا نباشد، پس می خواهی کجا باشد؟ فقط حالا دیگر آن طور که پهلومان می نشست، با ما نیست."

v       

می دانی، با وحشت به این نتیجه می رسم که اگر چیزی عشق فعالم را به انسانیت بر باد دهد، آن چیز ناسپاسی است. خلاصه اینکه، من خدمتگزاری مزدورم، و انتظار مزد فوری دارم، یعنی تمجید و بازپرداختن عشق با عشق. والا از دوست داشتن دیگران عاجزم.
پیر گفت: عین همان داستانی است که یک بار پزشکی برایم گفت:"انسانیت را دوست می دارم، اما از خودم در شگفتم. هر چه بیشتر انسانیت را در مفهوم عام دوست می دارم، انسان را در مفهوم خاص، یعنی مجزا، به صورت فردی، کم تر دوست می دارم. در رویاهایم اغلب به طرح ریزی های ایثارگرانه برای خدمت به انسانیت رسیده ام، و اگر ناگهان پای ضرورت به میان می آمد، چه بسا با تصلیب روبه رو می شدم؛ و با این همه، به تجربه می دانم که نمی توانم روی هم دو روز با کسی در یک اتاق سر کنم. همین که کسی نزدیکم باشد، منش او حرمتم را به هم می زند و آزادیم را محدود می کند. طی بیست و چهار ساعت حتی از بهترین آدم ها هم زده می شوم."

v       

این اندیشه را نمی توانم تحمل کنم که انسانی که ذهن و دل والا دارد با آرمان مدونا شروع کند و در پایان به آرمان سدوم برسد. طرفه تر این که انسانی آرمان سدوم در دل داشته باشد و از آرمان مدونا چشم نپوشد، بلکه دلش از این آرمان بسوزد، و خالصانه هم بسوزد، عین دوران جوانی و معصومیتش. آری، هر آینه آدمی فراخ است، بسیار فراخ. من او را در صورت امکان تنگ تر می گیرم. تنها شیطان از آن سر در می آورد! آنچه برای عقل شرم آور است، برای دل زیبایی است و نه چیز دیگر. آیا در سدوم زیبایی هست؟ باور کن که برای توده کثیری از آدم ها زیبایی در سدوم بافته می شود. از این راز خبر داشتی؟ تازه زیبایی هم اسرار آمیز است و هم سهمگین. خدا و شیطان آنجا می جنگند و آوردگاه دل آدمی است. اما آدمی همیشه از درد خودش می گوید.

v       

با دروغگویان کهنه کاری که همه عمر را نقش بازی کرده اند لحظاتی هست که چنان در نقش خود فرو می روند که به خود می لرزند یا به راستی اشک می ریزند، هر چند در همان لحظه، یا دمی بعد، می توانند با نجوا به خود بگویند: "می دانی که دروغ می گویی، ای گناهکار کهنه کار بی شرم! همین حالا نقش بازی می کنی، به رغم خشم "مقدس" و لحظه خشم مقدست."

v       

دوازده ساله که شد، شروع کرد به آموختن کتاب مقدس به او. اما این آموختن ره به جایی نبرد. در درس دوم یا سوم، پسرک ناگهان نیشش را به خنده باز کرد. گریگوری، که از زیر عینک نگاه تهدید آمیزی به او می انداخت، پرسید: برای چه می خندی؟
-
آه، هیچی. خدا روشنایی را روز اول آفرید، و خورشید و ماه و ستارگان را به روز چهارم. روز اول روشنایی از کجا آمد؟

v       

بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه شیرین است؛ همه به آن بد می گویند، اما همگی آدم ها در آن زندگی می کنند، منتها دیگران در خفا انجامش می دهند و من در عیان. و اینست که دیگر گناهکاران به خاطر سادگیم بر من می تازند. آلکسی فئودوروویچ، بگذار بگویمت که بهشت تو به مذاقم سازگار نیست؛ این بهشت تو، تازه اگر هم وجود داشته باشد، جایی مناسب برای آدمی محترم نیست. نظر خودم این است که به خواب می روم و دیگر بیدار نمی شوم، همین والسلام. اگر خوش داشته باشی، می توانی برای آمرزش روانم دعا کنی. اگر هم خوش نداشته باشی، دعا نکن، به جهنم! فلسفه ام اینست.

v       

- هرچند از هوس های پست پرم، و دوستدار هرچه پست است، بی آبرو نیستم. داری رنگ به رنگ می شوی؛ چشمانت برق زد.
آلیوشا ناگهان گفت: برای آنچه می گفتی یا آنچه کرده ای، رنگ به رنگ نشدم. رنگ به رنگ شدم چون من هم مثل توام. پلکان یکی است. من در پله پایینی ام و تو جایی در حدود پله سیزدهم. من این گونه می بینمش. اما فرقی نمی کند. مطلقا در نوع یکی است. هرکسی در پله پایینی ناچار است به پله بالایی برود.
-
پس آدم نباید اصلا پا روی پلکان بگذارد.
-
هر که از دستش بربیاید، بهتر است چنین نکند.
-
از دست تو بر می آید؟
-
گمان نمی کنم.

v       

- آن مرد بیچاره را خوار نمی شماریم، در تحلیل کردن این چنینی روحش از بالا، ها؟ در متیقن انگاشتن این امر که پول را خواهد گرفت؟
-
نه لیز، خوارشمردن نیست. چطور می تواند خوارشمردن باشد در جایی که همگی مانند اوییم، چون می دانی که ما هم چنانیم، و نه بهتر. اگر بهتر باشیم، باید درست به جای او بوده باشیم... تو را نمی دانم، الیز، اما به نظرم از خیلی جهات جانی ملول دارم، و جان او ملول نیست، به عکس، پر از احساس های زیباست. مرادم یک بار گفت که باید مثل بچه ها مراقب بسیاری از آدم ها بود، و از بعضی مثل بیماران بستری در بیمارستان مراقبت کرد.
-
آه، آلکسی فیودوروویچ عزیز، بیا از مردم مثل بیماران مراقبت کنیم!

v       

تا به سی سالگی برسم، می دانم که جوانیم بر همه چیز پیروز خواهد شد، بر هر سرخوردگی، بر هر نفرت از زندگی. بارها از خودم پرسیده ام که آیا در دنیا یاسی وجود دارد که بر این عطش دیوانه وار و شاید ناشایست من برای زندگی چیره شود، و به این نتیجه رسیده ام که وجود ندارد، یعنی تا وقتی که سی سالم بشود، و آن وقت، تصور می کنم، که این عطش را از دست می دهم.
من میل به زندگی دارم، و به رغم منطق، به زندگی ادامه می دهم. هر چند به نظم جهان باور نداشته باشم. آسمان آبی را دوست می دارم، بعضی از آدم ها را دوست می دارم آدم هایی که گاهی بی آنکه بدانیم چرا، دوستشان می داریم. بعضی از کردارهای بزرگ آدمیان را دوست می دارم، هرچند که دیر زمانی است دیگر شاید اعتقادی به آن ها ندارم، با این همه از روی عادت دیرین دل آدمی به آن ها ارج می نهد.

v       

کاترینا ایوانا باور کن که تو فقط او را دوست می داری. و هرچه بیش تر به تو توهین روا دارد، بیش تر دوستش می داری. او را آنچنان که هست دوست می داری؛ دوستش می داری به خاطر روا داشتن توهین به تو. اگر سر به راه می شد، فوری از او دست می کشیدی و دیگر هم دوستش نمی داشتی. اما به او نیاز داری تا بدان وسیله بر وفای قهرمانی خودت اندیشه کنی و او را به خاطر بی وفاییش شماتت کنی. همه اش هم زیر سر غرور توست. آه، خفت و خواری فراوانی در آن هست، اما همه اش از غرور می آید.

v       

به نظر من، عشق مسیحیانه برای آدمیان معجزه ای است که بر روی زمین محال است. او خدا بود. اما ما نیستیم. فرض کن که من به شدت رنج می برم. فردی دیگر اصلا نمی تواند بداند من چقدر در رنجم. چون او فرد دیگری است و "من" نیست. وانگهی، کم پیش می آید که آدمی رنج کسی دیگر را تصدیق کند، انگار که مایه تشخص است. به علاوه، رنج داریم تا رنج؛ رنج خفت بار و حقارت آمیز را، از قبیل رنجی که خوارم می کند، مثلا گرسنگی، ولینعمنم شاید تصدیق کند؛ اما وقتی به رنج بالاتر می رسیم مثلا، رنج به خاطر اندیشه، ولینعمتم آن را تصدیق نمی کند، اینست که در دم مرا از احسانش محروم می کند، که به هیچ وجه از روی خبث طینت نیست. آدمی می تواند همسایگانش را به طور انتزاعی، یا حتی دورادور، دوست بدارد، اما از نزدیک تا اندازه ای محال است.

v       

"این سنگ ها را به نان بدل کن و آدمیان چون گله، سپاسگزار و فرمانبردار، سر در پی تو خواهند گذاشت، هر چند تا ابد می لرزند که مبادا دست خود را پس بکشی و نانت را از آنان دریغ کنی" اما تو نپذیرفتی که انسان را از آزادی محروم کنی و پیشنهاد را رد کردی، و با خود گفتی اگر فرمانبرداری با نان خریداری شود، آزادی به چه می ارزد؟ پاسخ دادی که انسان تنها با نان نمی زید.
می دانی که سال ها سپری می شوند و بشریت با لبان دانایانش صدا خواهد در داد که جنایتی نیست و بنابراین گناهی نیست، تنها گرسنگی در کار است، " آدمیان را سیر کن و سپس از آنان فضیلت بخواه!" این همان چیزی است که در مقابل تو علم خواهند کرد، و با آن معبد تو را نابود خواهند کرد.

v       

امیدوار بودی که آدمی با پیروی از تو به خدا تمسک جوید و درخواست معجزه نکند. اما نمی دانستی که وقتی انسان معجزه را رد کند، خدا را هم رد می کند، زیرا انسان آنقدرها که در جستجوی اعجاز است در جستجوی خدا نیست. و چون آدمی نمی تواند تاب بیاورد که بی معجزه بماند، دست به خلق معجزات تازه می زند و به پرستش جادو و جنبل رو می آورد، هر چند هم صد برابر عاصی و رافضی و کافر باشد.
هنگامی که تمسخرکنان و ناسزاگویان بر سرت فریاد زدند: "از صلیب فرود آی، و ایمان خواهیم آورد که تو اویی"، از صلیب فرود نیامدی. از صلیب فرود نیامدی، چون نمی خواستی انسان را باز هم با معجزه به بردگی بکشانی، و خواستت ایمانی بود که آزادانه، و نه بر اساس معجزه، داده شده باشد. در تمنای عشق آزادی بودی، نه خضوع و خشوع برده در پیشگاه قدرتی که او را مقهور کرده است.

v       

بزرگسالان سیب را خورده اند و خیر و شر را می دانند و "چون خدا" شده اند. و همچنان در کار خوردن سیب اند. اما کودکان چیزی را نخورده اند، و معصومند. اگر آنان هم بر روی زمین در رنجی هولناک باشند، باید به خاطر پدرانشان رنج بکشند، باید به خاطر پدرانشان که سیب را خورده اند عقوبت ببینند. اگر همگی باید رنج ببرند تا دین خود را نسبت به هماهنگی ابدی ادا کنند، کودکان را با آن چه کار است.
چگونه می خواهیم آن اشک ها را تلافی کنیم؟ آیا امکان دارد؟ با گرفتن انتقام آن اشک ها؟ اما مرا به انتقام آن اشک ها چه کار؟ مرا به دوزخی برای ظالمان چه کار؟ دوزخ چه خاصیتی می تواند داشته باشد چون آن کودکان شکنجه شان را دیده اند؟ اگر رنج های کودکان قیمت رنج هایی را که پرداختنش برای حقیقت ضروری بود، بیش تر کند، آن وقت به اعتراض می گویم که حقیقت به چنان تاوانی نمی ارزد.

v       

به دنبال حق افزایش دادن نفسانیات چه می آید؟ در ثروتمندان، جدایی و انتحار روحی؛ در فقرا، حسد و قتل؛ چون به آنان حق داده شده، اما وسیله اقناع خواسته هایشان را نشانشان نداده اند. با تفسیر آزادی به صورت افزایش دادن و اقناع سریع نفسانیات، آدم ها سرشتشان را واژگونه می کنند، چون بسیاری از نفسانیات و عادات بی معنی و احمقانه و پندارهای مسخره در آنان رشد می کند. جز برای حسد متقابل زندگی نمی کنند، و شکمبارگی و خودنمایی خوردن شام، دید و بازدید، داشتن کالسکه و مقام و برده به دیده نیاز نگریسته می شود، و به خاطر آنها زندگی و آبرو و احساس قربانی می شود.

v       

وقتی زنش به او می گوید که به زودی فرزندی به دنیا می آورد، به تشویش می افتد. "دارم زندگی می دهم، اما زندگی را گرفته ام." کودکانش به دنیا می آیند. "چگونه جرئت کنم دوستشان دارم، تربیتشان کنم و باسوادشان سازم، چگونه می توانم برایشان از فضیلت دم بزنم؟ من خون ریخته ام." عاقبت، خون مقتول و زندگی پر طراوتی که پرپرش کرده بوده و خونی که فریاد انتقام می زده، تلخ و مشئوم جانش را تسخیر می کند. خواب های هولناکی به سراغش می آید. اما، به خاطر داشتن اراده ای استوار، زمانی دراز متحمل رنج هایش می شود: "کفاره همه چیز را با این عذاب پنهانی پس می دهم." اما این امید هم بیهوده از آب در می آید، و هر چه بیشتر می گذرد، رنجش جانکاه تر می شود.

v       

من دروغ نمی بافم، همه اش حقیقت است. متأسفانه حقیقت سرگرم کننده نیست. تو از من توقع حرف های گنده، و شاید قشنگ، داری و بر آن اصرار می ورزی. مایه تأسف فراوان است، چون از وسعم خارج است.

v       

مجسم کردن شرم و حقارت اخلاقی که آدم رشکین، بدون عذاب وجدان، بدان تنزل می یابد، محال است. و با این همه، چنان نیست که آدم های رشکین همگی آدم های مبتذل و پست باشند. به عکس، کسی که عواطف والا و عشق پاک دارد و پر از خودگذشتگی است، چه بسا که زیر میزها پنهان شود، به فرومایه ترین آدم ها رشوه بدهد، و با ننگین ترین نوع جاسوسی و استراق سمع آشنا باشد.

v       

شما مرا با آنچه هستم عوضی می گیرید. شما با آدمی شرافتمند، آدمی بسیار شرافتمند، سروکار دارید؛ از همه مهم تر- از نظر دور ندارید - آدمی که مرتکب کارهای زشت شده، اما همیشه از ته دل شرافتمند بوده و هنوز هم هست. نمی دانم چگونه بگویم. چیزی که همه عمر مرا به درماندگی کشانیده، این بوده که آرزو داشته ام شرافتمند باشم و به اصطلاح، شهید مفهوم شرافت باشم، با چراغ دنبالش بگردم با چراغ دیوژن، و با این همه، همه عمر کارهای زشت کرده ام، مانند همه مان، آقایان، منظورم اینکه مانند خودم تنها. اشتباه گفتم، مانند خودم تنها، خود خودم!

v       

همین جا ساعت پنج امروز صبح، در سپیده دم، خودم را به مرگ محکوم کرده بودم. به نظرم تفاوتی نمی کرد دزد بمیرم یا درستکار. منتها می بینم این طور نیست، معلوم می شود که تفاوت می کند. آقایان، باور کنید، چیزی که تمام طول شب بیش از همه عذابم داده، این فکر نبوده که آن پیشخدمت پیر را کشته ام و درست وقتی که به پاداش عشقم می رسیدم و در عرش باز هم به رویم گشوده بود، در خطر تبعید به سیبری قرار دارم. آه، این فکر عذابم می داد، اما نه به اندازه این آگاهی لعنتی که آخرش آن پول لعنتی را از گردنم در آورده ام و
خرجش کرده ام، و دزدی نابکار شده ام! آه، آقایان، با دلی خونین باز هم به شما می گویم که امشب خیلی چیزها آموخته ام. آموخته ام که نه تنها بی سروپا زندگی کردن محال است، بلکه بی سروپا مردن هم محال است. نه، آقایان، آدم باید درستکار بمیرد.

v       

آقایان، همگی ستمکاریم، همگی هیولاییم، همگی مردان و مادران و اطفال معصوم را به گریه وامی داریم، اما از میان همه، بگذارید همین جا و حالا معلوم شود، از میان همه من پست ترین حشره ام! هر روز از عمرم را، با کوفتن به سینه ام، قسم خورده ام که خودم را اصلاح کنم، و هر روز به همان کثافات تن داده ام. حالا می فهمم که آدم هایی مثل من نیاز به تازیانه دارند، تازیانه تقدیر، تا قلاده ای به گردنشان بیندازد و با نیرویی خارجی آنان را ببندد. اگر به حال خود رها می شدم، هیچ گاه، هیچ گاه خودم را از کثافات بیرون نمی کشیدم!

v       

آدم های پر احساسی اند که به نحوی خرد شده اند. در آن ها دلقک بازی شکلی از طنز نفرت بار در برابر کسانی است که جرئت گفتن حقیقت را به آن ها ندارند، به خاطر اینکه سال های سال ترسانیده و خفتشان داده اند. باور کن، کراسوتکین، آن نوع دلقک بازی گاهی بی نهایت تراژیک است.

v       

- تو هم مثل همه هستی، یعنی مثل خیلی های دیگر. منتها نباید مثل دیگران باشی، همین.
-
حتی وقتی دیگران آن گونه باشند؟
-
آری، حتی وقتی دیگران آن گونه باشند. تو تنها کسی باش که آن گونه نیست. راستش تو مثل دیگران نیستی، می بینی که از اعتراف به چیزی بد و حتی مسخره شرمنده نیستی. و این روزها چه کسی دست به این همه اعتراف می زند؟ هیچ کس. مردم حتی انگیزه مؤاخذه خودشان را هم دیگر احساس نمی کنند. مانند دیگران نباش، حتی اگر تو تنها فردی باشی که مانند دیگران نیست.

v       

آلیوشا، اندیشناک، گفت: "لحظاتی هست که مردم دوستدار جنایت می شوند."
-
آره، آره! فکر مرا به زبان آورده ای، آن ها دوستدار جنایت اند، همه جنایت را دوست می دارند، همیشه دوستش می دارند، نه در بعضی "لحظات". می دانی، انگار مردم به توافق رسیده اند درباره آن دروغ بگویند و از همان وقت درباره اش دروغ گفته اند. همگی اعلام می دارند که از بدی نفرت دارند، اما پنهانی عاشق آنند.

v       

گاهی خواب دیوها را می بینم. شب است، توی اتاقم هستم و شمعی در دست دارم بعد یکهو همه جا پر دیو می شود، تمام گوشه های اتاق، زیر میز، و آن ها در را باز می کنند، فوجی از آنها پشت درها هست و می خواهند بیایند و دستگیرم کنند. و می آیند و دستگیرم هم می کنند. و ناگهان به خودم صلیب می کشم و همگی پس می روند، هر چند که چندان دور نمی روند، کنار درها و گوشه ها، به حالت انتظار می ایستند. بعد یکهو آرزوی شدیدی برای کفرگویی وجودم را می گیرد، و شروع می کنم به کفرگویی، و آن وقت آن ها خوشحال به طرف من بر می گردند و دوباره می گیرندم و دوباره به خودم صلیب می کشم و همگی پس می روند. تفریح فوق العاده ای است، نفس آدم را می گیرد.

v       

مگر رنج چیست؟ من از آن نمی ترسم، حتی اگر بیرون از محاسبه باشد. حالا از آن نمی ترسم. قبلا از آن می ترسیدم. می دانی، شاید در محاکمه اصلا جواب ندهم... و انگار الان چنان قدرتی در خود دارم که به نظرم می توانم هر چیزی را تحمل کنم، هر رنجی را، فقط برای اینکه بتوانم به خودم بگویم و تکرار کنم که "هستم" در میان هزاران عذاب- هستم. روی چنگک شکنجه ام می کنند اما هستم! ولو اینکه تنها روی دیر کی بنشینم- هستم! خورشید را می بینم، اگر هم نبینمش، می دانم که هست. و همین دانایی وجودم را از زندگی لبریز می کند آلیوشا، کروبی من، تمام این فلسفه ها مایه مرگ من است. مرده شورشان را ببرند.

v       

او به صومعه چسبید، و تار مویی مانده بود که راهب بشود. به نظرم می آید که او ناخودآگاه، و بسیار زود، پشت به آن نومیدی جبن آلودی کرده است که عده زیادی از افراد جامعه ناشاد ما را، که از تجاهر به فسق و تأثیرات فساد آورش بیم دارند و تمامی شرارت ها را به خطا به روشنگری فرنگی نسبت می دهند، بر آن می دارد تا به قول خودشان، به "خاک بومی"، و دقیق تر، مانند بچه های ترسان به آغوش مادر بازگردند با این آرزو که در آغوش مادر فرتوتشان بخوابند و برای همیشه آنجا بخوابند، تا مگر از وحشت هایی که آن ها را می هراسند بگریزند.

v       

باید بدانید که برای زندگی آینده هیچ چیزی بالاتر و قوی تر و سالم تر و خوب تر از خاطره خوب نیست، به خصوص خاطره دوران کودکی، و خاطره خانه. دیگران درباره تربیت نقل و حدیث بسیاری به شما می گویند، اما خاطره ای خوب و مقدس که از دوران کودکی مانده باشد، شاید بهترین تربیت باشد. اگر کسی تعداد بسیاری از چنان خاطرات را در ذهن نگه دارد، تا پایان عمر در امان خواهد بود، و اگر کسی جز یک خاطره خوب در ذهن نداشته باشد، حتی آن هم گاهی مایه نجات می شود.

v       

تشنه این رستاخیز و نوشدگی بود. از دست مرداب کثیفی، که به اختیار خویش در آن فرو شده بود، عاصی شده بود و مانند بسیاری از آدم ها در چنین مواردی، بیش از هر چیز به تغییر مکان دل بسته بود. اگر به خاطر این آدم ها نبود، اگر به خاطر این شرایط نبود، اگر از این مکان نفرین شده پر می کشید و دور می شد، تولدی تازه می یافت، به راهی نو وارد می شد. این بود چیزی که به آن ایمان داشت و برایش بی قراری می کرد.

v       

اتللو از آشتی دادن خود با بی وفایی ناتوان بود- نه ناتوان از بخشودن آن، بلکه ناتوان از آشتی دادن خود با آن- هرچند که جانش چون جان کودک بی آلایش بود و فارغ از کینه توزی، در مورد حسود واقعی، قضیه چنین نیست. آدم های رشکین برای بخشودن حاضر براق تر از دیگران اند، و همگی زنان این را می دانند. حسود می تواند به قید فوریت ببخشاید (هرچند، البته، پس از جنجالی سخت)، و می تواند خیانت کمابیش ثابت شده را، همان بوس و کنارهایی را که دیده است، ببخشاید، به شرط آنکه بتواند به نحوی متقاعد شود که "این بار بار آخر" بوده است، و رقیبش از آن روز به بعد ناپدید می شود.
البته این آشتی ساعتی بیش نمی پاید. چون، حتی اگر رقیب هم روز بعد ناپدید شود، رقیب دیگری می تراشد و نسبت به او رشکین می شود. و آدمی از خود می پرسد که مگر در عشق چیست که باید این همه مراقبش بود، و مگر ارزش عشق چیست که به چنین پاسداری سختی نیاز دارد.

v       

آدم هایی هستند که، در حصار تنگ خویش، عالم و آدم را سرزنش می کنند. اما یکی از این آدم ها را با رحمت مغلوب کنید، محبت نشانش دهید، و گذشته اش را نفرین خواهد کرد، چرا که بسی انگیزه های نیکو در دلش هست. دل چنین آدمی فراخ خواهد شد و خواهد دید که خدا رحیم است و انسان ها هم خوب و منصف اند. وحشت زده خواهد شد؛ زیر بار پشیمانی و تکالیفی که از آن پس بر دوشش گذاشته می شود خرد خواهد شد. و آن وقت دیگر نخواهد گفت: "سربه سر شدیم"، بلکه خواهد گفت: "در چشم تمام انسان ها گناهکارم و بی ارزش تر از همه ام." با اشک توبه و اضطراب جانگذار و لطیف، خواهد گفت "دیگران از من بهترند، می خواستند نجاتم دهند، نه اینکه نابودم کنند!" آه، اجرای رحمت برایتان بسی آسان خواهد بود، چون در غیاب مدرک واقعی برایتان سخت خواهد بود که اعلام بدارید: "او گناهکار است." تبرئه ده گناهکار از مجازات یک بی گناه بهتر است!

v       

پسرجان، خدا نکند یک وقت بخواهی به خاطر اشتباه از زنی که دوست می داری معذرت بخواهی. بخصوص از کسی که دوستش می داری، حالا هر چقدر هم اشتباهت بزرگ باشد. چون زن- فقط شیطان سر از کار زن در می آورد: با این حال درباره آنان چیزی می دانم. حالا بیا به یک زن اقرار کن اشتباه کرده ای، بگو "متأسفم، مرا ببخش،" آن وقت است که باران سرزنش به دنبال می آید! خدا هم بیاید، به سادگی نمی بخشدت، به خاکساریت می کشاند، چیزهایی را که اتفاق نیفتاده پیش می کشد، همه چیز را به یاد می آورد، هیچ چیز را فراموش نمی کند، چیزهایی از خودش به آن می افزاید، و تنها آن وقت می بخشدت.

v       

همین که تمام انسان ها منکر خدا شوند - و فکر می کنم که آن دوره، همانند دوره های زمین شناسی، صورت وقوع خواهد یافت- مفهوم قدیمی جهان بدون آدمخواری از بین می رود، و همین طور هم اخلاق قدیمی، و آن وقت همه چیز از سر گرفته می شود. انسان ها متحد می شوند و از زندگی تمام چیزهای گرفتنی را می گیرند، منتها برای لذت و سعادت در دنیای حاضر. انسان با غرور کبریایی تایتان وار بر کشیده می شود و انسان - خدا ظهور می کند. انسان فتح طبیعت را به مدد اراده و دانش ساعت به ساعت گسترش می دهد و چنان لذتی احساس می کند که تمام رویاهای دیرینه اش در مورد لذات آسمانی جبران می شود.
هر کسی خواهد دانست که فانی است و مرگ را مانند هر یک از خدایان با غرور و آرامش خواهد پذیرفت. غرورش به او می آموزد که لب به شکوه گشودن از کوتاهی عمر بی فایده است، و برادرش را بدون نیاز به پاداش دوست می دارد. دوست داشتن برای یک دم از عمر هم بس خواهد بود، اما آگاهی از زودگذر بودنش آتش آن را تیز تر خواهد کرد، آتشی که حالا در میان رویاهای عشق جاودانی آن سوی گور پخش و پلا شده است.

 

روان شناسی مثبت گرا، سه ستون دارد. نخست مطالعه هیجان مثبت، دوم مطالعه خصوصیات مثبت و مهم تر از همه قابلیت ها و فضیلت ها. سوم مطالعه نهادهای مثبت از قبیل دموکراسی، خانواده های نیرومند و جستجوی آزادی است که از فضیلت ها حمایت می کند و آن ها هم به نوبه خود حامی هیجانات مثبت هستند. قابلیت ها و فضیلت ها به عنوان حفاظی در مقابل بدبیاری ها و اختلالات روان شناختی عمل کرده اند و می توانند کلید رسیدن به بهبودی باشند. بهترین درمانگران صرفا به التیام آسیب اکتفا نمی کنند، آن ها افراد را برای شناسایی و ایجاد قابلیت ها و فضیلت هایشان یاری می دهند.

v       

تصور کنید که شما می توانستید به یک "ماشین تجربه" فرضی متصل شوید که برای بقیه زندگی مغز شما را تحریک کرده و هرگونه احساس مثبتی را که خواهان آن بودید، برایتان فراهم می ساخت. اکثر افرادی که این انتخاب خیالی را به آن ها پیشنهاد کرده ام، از پذیرش آن اظهار ناخرسندی کرده اند. بنابراین، خواسته ما فقط احساسات مثبت نیست، بلکه ما می خواهیم که استحقاق احساسات مثبت مان را داشته باشیم. هیجانات مثبتی که حاصل خصوصیات خاص انسان نباشند به احساس تهی بودن، فقدان اصالت و افسردگی منجر می شود و فرد با بالا رفتن سن به این درک آزاردهنده می رسد که باید تا فرا رسیدن مرگش با اضطراب و بیقراری سر کند. احساسات مثبتی که ناشی از اعمال قابلیت ها و فضیلت ها و نه توسل به میانبرها باشد، اصیل است.

v       

بر خلاف لذت، مهربانی کردن با دیگران باعث خشنودی می شود. این خشنودی بر قابلیت های شخصی شما برای مواجه شدن با یک چالش مبتنی است. مهربانی با یک جریان قابل تفکیک هیجان مثبت مانند خوشحالی همراهی نمی شود بلکه منوط به درگیری کامل و از دست رفتن خود آگاهی است. زمان متوقف می گردد. احساسات، حالت هستند، اتفاقاتی گذرا که لزوما نباید جنبه هایی مکرر از شخصیت باشند؛ اما خصیصه ها برخلاف حالات، ویژگی های منفی یا مثبتی هستند که در طول زمان و در موقعیت های مختلف به طور مکرر اتفاق می افتند و قابلیت ها و فضیلت ها، ویژگی های مثبتی هستند که احساسات خوب و خوشنودی را سبب می شوند. خصیصه منفی پارانویا حالت گذاری حسادت را محتمل می سازد، درست به همان صورتی که خصیصه مثبت شوخ طبعی احتمال حالت خندان بودن را افزایش می دهد.

v       

بدبین ها یک شیوه بسیار زیانبار برای تبیین شکست ها و سرخوردگی هایشان دارند. آن ها به طور خودکار فکر می کنند که علت آن شکست دایمی، فراگیر و شخصی است: همیشه همین طور خواهد بود، همه چیز را خراب خواهد کرد، و همه اش تقصیر من است. برعکس، خوشبین ها از قابلیتی برخوردارند که به آنها امکان می دهد شکست های خود را قابل حل، خاص یک مشکل واحد و ناشی از شرایط موقت یا سایر افراد تعبیر می کنند. من در طی دهه های گذشته دریافته ام که احتمال افسردگی در صورت وقوع رویدادهای بد در میان افراد بدبین، تا هشت برابر بیشتر است، آن ها در مدرسه، در ورزش و اکثر مشاغل عملکردی پایین تر از آنچه که استعداد آن ها پیش بینی می کند، دارند؛ سلامت جسمی آن ها ضعیف تر و طول زندگی آن ها کوتاه تر است و روابط بین شخصی متزلزلی دارند.

v       

"دفاع های بالغ" شامل فداکاری، توانایی به تعویق انداختن ارضای امیال، آینده نگری و شوخ طبعی می باشند. برخی از افراد هیچگاه رشد نمی کنند و هیچ وقت آن خصایص را از خود نشان نمی دهند در حالیکه برخی دیگر، با افزایش سن از این قابلیت ها برخوردار می شوند.

"وایلانت" بهترین شاخص های پیش بینی کننده طول عمر موفقیت آمیز را آشکار ساخته است که درآمد، سلامت جسمی و شادی در زندگی از آن جمله اند. "دفاع های بالغ" پیش بینی کننده های مستحکمی برای شادی در زندگی، درآمد بالا و عمر طولانی توأم با سلامتی در هر دو گروه سفید پوست و پروتستان دانشگاه هاروارد و گروه متنوع تر شهروندان ساکن محله قدیمی بوستون بودند.

v       

شادی حاصل از به کارگیری قابلیت های اختصاصی در اصالت ریشه دارد. اما درست به همان صورتی که لازم است شادی در قابلیت ها و فضیلت ها ریشه داشته باشد، این ها هم به نوبه خود باید به چیزی بزرگتر متصل باشند. درست به همان صورتی که زندگی خوب چیزی فراتر از زندگی لذت بخش است، زندگی معنی دار هم فراتر از زندگی خوب است. معنی از متصل شدن به چیزی بزرگتر ناشی می شود و آن ماهیتی که شما خود را به آن متصل می کنید هر اندازه بزرگتر باشد، معنای بیشتری به زندگی شما خواهد داد.

v       

ما کشف کردیم سگ هایی که شوک الکتریکی دردناکی را تجربه می کنند که با هیچ کاری نمی توانند بر آن تأثیر بگذارند، پس از مدتی تسلیم شده و از تلاش برای اجتناب از شوک دست می کشند. به زوزه ای ملایم اکتفا می کنند و حتی زمانی که به آسانی می توانند از شوک های بعدی فرار کنند، با انفعال شوک را می پذیرند. اما فرض اساسی حوزه نظریه یادگیری این است که یادگیری فقط زمانی اتفاق می افتد که یک اقدام (مانند فشار دادن یک اهرم) یک نتیجه را ایجاد می کند (مقداری غذا) یا وقتی که فشار دادن اهرم، دیگر غذایی به دنبال نخواهد داشت. یادگیری تصادفی اینکه آنچه که شما انجام می دهید، تغییری ایجاد نمی کند ماهیت شناختی دارد و نظریه یادگیری به دیدگاه مکانیکی محرک - پاسخ - تقویت، متعهد است که تفکر، باور و انتظار را نفی می کند. این دیدگاه ادعا می کند که حیوانات و انسان ها قادر به پیش بینی احتمالات پیچیده نیستند. آن ها نمی توانند انتظاراتی در مورد آینده شکل دهند و آن ها یقینا نمی توانند یاد بگیرند که درمانده هستند. اما "درماندگی آموخته شده" اصول اساسی این حوزه را به چالش می کشد.

v       

ترس علامت در کمین بودن خطر است. غمگینی علامت قریب الوقوع بودن فقدان است و خشم علامت نقض حریم ما از سوی دیگری. در جریان تکامل، خطر، فقدان و نقض حریم همگی تهدید بقا هستند. هیجانات منفی نقش غالبی را در بازی های برد - باخت ایفا می کنند و هر اندازه که نتیجه جدی تر باشد، این هیجانات هم شدیدتر و حادتر خواهند بود. مبارزه برای زندگی بازی اصیل برد - باخت در تکامل است و به همین دلیل موجب نمایش کامل هیجانات منفی در شدیدترین شکل آن ها می شود. انتخاب طبیعی هم احتمالا به این دلیل از رشد هیجانات منفی حمایت کرده است. آن دسته از پیشینیان ما که با به میان آمدن پای مرگ و زندگی هیجانات منفی نیرومندی را احساس کرده اند، بهتر از عهده ستیز و گریز برآمده و همان ها هم موفق به انتقال ژن هایشان شده اند.

v       

بالا رفتن عقربه سرعت سنج باعث سرعت گرفتن اتومبیل نمی شود، بلکه فقط به راننده می گوید که سرعت اتومبیل بالا رفته است. رفتارگرایان مانند اسکینر ادعا می کردند که کل زندگی ذهنی صرفا یک پدیده همایند است. وقتی شما از یک خرس فرار می کنید، ترس شما صرفا منعکس کننده این واقعیت است که شما در حال فرار هستید، چون حالت ذهنی اغلب پس از رفتار روی می دهد. ترس نیروی محرکه فرار کردن نیست، بلکه فقط سرعت سنج آن است.

من به طور کامل متقاعد شده بودم که هیجانات منفی پدیده های همایند نیستند. برداشت تکاملی قانع کننده بود: اضطراب و ترس علامت وجود خطر بوده و به آماده شدن جهت فرار، دفاع با حفاظت منجر می شدند. خشم علامت تعدی بود و باعث آماده شدن جهت حمله به متجاوز و کاهش بی عدالتی می شد.

v       

برخی از مردم به میزان زیادی از هیجانات مثبت برخوردارند و این در طول زندگی آن ها ثابت می ماند. اما کسان زیادی هم وجود دارند که هیجان مثبت بسیار اندکی دارند. آن ها اکثر اوقات احساس بسیار خوب یا حتی احساس خوب هم ندارند. بیشتر ما در جایی بینابین این دو دسته افراد قرار می گیریم.

ظاهرأ ما یک سکاندار ژنتیکی داریم که مسیر زندگی هیجانی ما را ترسیم می کند. این نظریه به ما می گوید که اگر این مسیر از گذرگاهی شاد نگذرد، شما نمی توانید کار چندانی برای افزایش احساس شاد بودن خود انجام دهید. چیزی که شما می توانید انجام دهید این است که واقعیت گرفتار بودن در این اقلیم هیجانی سرد و یخ زده را بپذیرید، اما سرسختانه به دنبال فضیلت هایی در جهان باشید که برای دیگران "هیجان مثبت بالا"، همان احساسات مثبت دلپذیر را به همراه خواهند داشت.

v       

افراد شاد رویدادهای مثبت را بیش از واقعیت به یاد می آورند و بیشتر رویدادهای بد را فراموش می کنند. برعکس، افراد افسرده در هر دو مورد قضاوت صحیحی دارند. افراد شاد در باورهایشان در مورد موفقیت و شکست نامتعادل هستند. اگر موفقیتی هست، خود آن را به دست آورده اند و قرار است ادامه پیدا کند و آنها در هر زمینه ای عملکرد خوبی دارند و اگر شکستی هست، همه اش تقصیر شماست و این دوامی نخواهد داشت و فقط یک اتفاق کوچک است. برعکس، افراد افسرده در ارزیابی موفقیت و شکست منصف هستند. اما واقعیت تمامی این احساسات واقع گرایی مربوط به افسردگی اکنون به شدت زیر سوال رفته است، شواهد قانع کننده ای در این رابطه فراهم آمده که افراد شاد در تصمیم گیری های مهم زندگی واقعی از افراد ناشاد بهتر عمل می کنند.

v       

یک نتیجه منطقی در آمیختن با دیگران که افراد شاد از آن بهره مند هستند، فداکاری آن هاست. من قبل از مشاهده داده ها تصور می کردم که افراد ناشاد - در همانندسازی با رنجی که آشنایی کافی با آن دارند - فداکارتر هستند. اما در آزمایشگاه، افراد شاد به احتمال بیشتری این خصیصه را از خود نشان می دهند و تمایل بیشتری برای کمک به افراد نیازمند دارند.

زمانی که شاد هستیم، کمتر بر خود تمرکز می کنیم، محبت بیشتری نسبت به دیگران داریم، و تمایل داریم که خوشبختی خود را حتی با غریبه ها سهیم شویم. اما وقتی که گرفته هستیم، بی اعتماد می شویم، در خود فرو می رویم و به شکلی تدافعی بر نیازهای خودمان متمرکز می شویم. تلاش برای نفر اول بودن بیشتر مشخصه غمگینی است تا شادی.

v       

احساس کردن هیجان مثبت، مهم است، نه فقط به این دلیل که احساسی خوشایند است بلکه به این دلیل هم که موجب تعامل بسیار بهتر با جهان می شود. ایجاد هیجان مثبت بیشتر در زندگی، باعث ایجاد دوستی، عشق، سلامت جسمی بهتر و موفقیت های بزرگتر می شود. احساس مثبت یک چادر بزرگ نئونی "رشد اینجاست" می باشد که به شما می گوید با یک تعامل بالقوه برد - برد سروکار دارید. احساسات مثبت با فعال سازی یک قالب ذهنی فراگیر، پذیرا و خلاق مزایای اجتماعی، فکری و جسمی را به حداکثر می رسانند.

v       

هر کدام از ما، دامنه ای از پیش تعیین شده در مورد شادی، یعنی یک سطح ثابت و عمدتا ارثی از شادی داریم که به طور اجتناب ناپذیری به آن بر می گردیم. زمانی که خوش شانسی زیادی در زندگی به ما رو می کند، این دامنه از پیش تعیین شده، همانند یک ترموستات، میزان شادی ما را به سطح معمول آن باز می گرداند. اما خبر خوب اینکه زمانی که یک بدبیاری به ما رو می کند، مجددا این ترموستات به کار افتاده و تلاش دارد تا ما را از وضعیت روحی نامناسب، بالا بکشد. حتی افرادی که در نتیجه حوادث منجر به قطع نخاع از پایین تنه فلج می شوند، سریعا شروع به سازگاری با توانایی های بسیار محدود شده خود نموده و در عرض هشت هفته میزان خالص هیجان مثبت گزارش شده توسط آن ها از هیجان منفی بیشتر است.

v       

در کشورهای بسیار فقیر، جایی که فقر، تهدیدی برای خود زندگی به حساب می آید، ثروتمند بودن می تواند تا حد زیادی شاد بودن را پیش بینی کند، اما در کشورهای ثروتمندتر، جایی که تقریبا همگان از یک شبکه ایمنی پایه برخوردار هستند، افزایش ثروت تأثیر اندکی بر روی شادی شخصی دارد. اینکه پول تا چه اندازه برای شما اهمیت دارد، بیشتر از خود پول بر میزان شادی شما تأثیر می گذارد. در تمام سطوح در آمد واقعی، کسانی که برای پول ارزشی بیش از سایر اهداف قائل هستند، رضایت کمتری از درآمد خود و به طور کلی در مورد زندگی خود دارند.

v       

یک مانع بر سر راه افزایش سطح شادی "تردمیل لذت گرایی" است که باعث می شود افراد به سرعت و به طرزی اجتناب ناپذیر خود را با چیزهای خوب انطباق داده و آن ها را بدیهی تلقی نمایند. زمانی که شما دارایی های مادی یا موفقیت های بیشتری کسب می کنید، انتظارات بالا می رود. کارها و چیزهایی که به سختی برای به دست آوردنشان تلاش کرده اید، دیگر شما را شاد نمی کنند؛ شما برای تقویت سطح شادی خود به بالاترین سطح از دامنه از پیش تعیین شده، باید چیزهای بهتری را به دست بیاورید. اما زمانی که دارایی یا موفقیت بعدی را کسب می کنید، با آن هم انطباق پیدا می کنید و این چرخه همچنان ادامه پیدا می کند. تحقیقات نشان داده اند که چیزهای خوب و موفقیت های بالا، به طرز تعجب آوری از قدرت بسیار اندکی برای افزایش شادی، جز به طور موقت، برخوردار هستند.

v       

تنها یک همبستگی منفی متوسط بین هیجان مثبت و منفی وجود دارد. این بدان معناست که اگر شما میزان زیادی هیجان منفی در زندگی خود داشته باشید، این امکان وجود دارد هیجان مثبت شما اندکی پایین تر از متوسط باشد، اما در آن صورت شما به هیچ عنوان محکوم به یک زندگی عاری از شادی نیستید. به همین ترتیب، اگر شما هیجان مثبت بالایی در زندگی داشته باشید، این فقط تا حدودی شما را از اندوه و غم محافظت می کند.

زنان دو برابر مردان افسردگی را تجربه کرده و به طور کلی هیجانات منفی بیشتری را تجربه می کنند. اما زنان از نظر تجربه هیجان مثبت هم برتری قابل توجهی بر مردان دارند، هم از نظر فراوانی و هم از نظر شدت این قبیل هیجانات. به طور خلاصه، رابطه بین هیجان منفی و هیجان مثبت، یقینا مانند رابطه دو قطب متضاد نیست.

v       

یک مطالعه معتبر بر روی ۶۰۰۰۰ فرد بزرگسال از ۴۰ کشور مختلف، به تقسیم شادی به سه مولفه جداگانه منجر شد: رضایت از زندگی، هیجان مثبت و هیجان منفی. رضایت از زندگی با افزایش سن اندکی افزایش پیدا می کند، هیجان مثبت با کاهشی مختصر همراه است و هیجان منفی هم تغییر نمی کند. آنچه که با افزایش سن ما تغییر می کند، شدت هیجانات ماست. هم احساس پرواز بر روی ابرها و هم احساس گرفتاری در قعر ناامیدی، هر دو با افزایش سن، کمرنگ تر می شوند. زمانی که بیماری های ناتوان کننده شدید و دراز مدت وجود دارد، شادی و رضایت از زندگی کاهش پیدا می کنند، اما این کاهش به هیچ وجه به اندازه ای نیست که شما انتظار دارید. مشکلات متوسط مرتبط با سلامت، ناشادی به همراه نمی آورند، اما بیماری های شدید سبب کاهش شادی می شوند.

v       

هر چه یک مذهب بنیادگراتر باشد، پیروان آن خوشبین تر هستند: یهودی های راست آیین و مسیحی های بنیادگرا و مسلمانان به طور قابل توجهی خوشبین تر از یهودی های اصلاح گرا و مسیحیان موحدی هستند که به طور متوسط غمگین تر می باشند. افزایش خوش بینی ناشی از افزایش مذهبی بودن، به طور کامل به وسیله امیدواری بیشتر توجیه می شود. در بحبوحه طاعون سیاه در اواسط قرن چهاردهم، در یکی از زیباترین متونی که تا به حال به رشته تحریر در آمده است، می خوانیم: همه خوب خواهند شد. اوضاع دوباره به سامان خواهد رسید.. او نگفته است "تو دستخوش طوفان نمی شوی، تحقیر نمی شوی، بیمار نمی شوی" ولی او گفته است "تو مغلوب نمی شوی".

v       

اگر شما قصد دارید که سطح شادی خود را با تغییر شرایط بیرونی زندگی تان به نحو پایداری بالا ببرید، باید ۱- در یک جامعه دموکراتیک ثروتمند زندگی کنید، نه در یک جامعه دیکتاتوری فقرزده (تأثیر قوی) ۲- ازدواج کنید (تأثیری مستحکم، اما شاید نه تأثیری علی) ٣- از رویدادهای منفی و از هیجان منفی اجتناب کنید (فقط تأثیری متوسط) ۴- یک شبکه اجتماعی نیرومند ایجاد کنید (تأثیری مستحکم اما شاید نه تأثیری علی) ۵- مذهبی باشید (تأثیری متوسط)

اما تا جایی که به شادی و رضایت از زندگی مربوط می شود، لزومی ندارد برای موارد زیر خود را به زحمت بیاندازید: ۶- پول بیشتری به دست بیاورید (زمانی که شما آنقدر توانایی داشته اید که این کتاب را بخرید، پول بیشتر تأثیر اندکی دارد یا بی تأثیر است) ۷- سالم بمانید (سلامت ذهنی و نه سلامت عینی مؤثر است) ۸ تا جایی که ممکن است ادامه تحصیل دهید (بی تأثیر) ۹- نژاد خود را تغییر دهید یا به جایی با آب و هوای آفتابی تر نقل مکان کنید (بی تأثیر)

v       

هیجان مثبت می تواند در مورد گذشته، حال و آینده باشد. هیجانات مثبت مربوط به آینده، شامل خوشبینی، امیدواری، ایمان و اعتماد هستند. هیجانات مثبت مربوط به حال شامل شادی، شور، آرامش، اشتیاق، هیجان، لذت و مهم تر از همه جاری بودن می باشند. هیجانات مثبت در مورد گذشته شامل رضایت، خشنودی، خرسندی، افتخار و آرامش هستند. این هیجانات به طور کامل به وسیله افکار شما در مورد گذشته تعیین می شوند. به نظر آرون تی بک هیجان همیشه ناشی از شناخت است، نه بر عکس. تفکر خطر، باعث اضطراب، تفکر فقدان، باعث اندوه و تفکر تعدی، موجب خشم می شود.

v       

هر اندازه که شما اعتقاد داشته باشید گذشته، آینده را تعیین می کند، گرایش خواهید داشت تا به خود اجازه دهید تا یک کشتی منفعل باشید که هیچ نقشی در تغییر مسیر خود ندارد. شاید عجیب به نظر برسد که ایدئولوژی نهفته در ورای این باورها به وسیله سه تن از نوابغ بزرگ قرن نوزدهم، یعنی داروین، مارکس و فروید بنیان گذاشته شد. تعبیر داروین این است که ما محصول یک زنجیره بسیار طولانی از پیروزی ها در گذشته هستیم. نیاکان ما به این دلیل نیاکان ما شده اند که در دو نوع مبارزه، یعنی مبارزه برای بقا و مبارزه برای یافتن جفت پیروز شده اند.

برای مارکس، تعیین آینده به وسیله نیروهای عمده اقتصادی، بنیان و اساس گذشته است و حتی افراد "بزرگ"، از جریان این نیروها فراتر نمی روند. آنان فقط منعکس کننده این جریان هستند. برای فروید هر رویداد روان شناختی در زندگی ما به شدت به وسیله نیروهای مربوط به گذشته تعیین می شوند. دوره کودکی نه تنها شکل دهنده، بلکه تعیین کننده شخصیت بزرگسالی است.

v       

قدرشناسی نابسنده و بهره گیری اندک و ناکافی از رویدادهای خوب گذشته و تأکید مفرط بر رویدادهای بد، دو متهم اصلی در کاهش آرامش، خشنودی و رضایت هستند. قدرشناسی، لذت بردن و درک رویدادهای خوب گذشته را افزایش می دهد و بازنویسی تاریخ به واسطه بخشش، قدرت رویدادهای بد گذشته را برای ناگوار ساختن زندگی کاهش می دهد و واقعا می تواند خاطرات بد را به خاطرات خوب تبدیل کند. علت اینکه قدرشناسی در افزایش رضایت از زندگی مؤثر است، این است که خاطرات خوب مربوط به گذشته را شاخ و برگ می دهد: شدت آن ها، فراوانی آن ها و نقاط حساس آن خاطرات را.

v       

افرادی که تبیین های عام در مورد شکست هایشان ارائه می دهند، در هنگام شکست در یک جنبه، به کلی تسلیم می شوند. اما کسانی که تبیین خاص برای مشکلات دارند، ممکن است در بخشی از زندگی خود در مانده شوند، اما در سایر بخش ها، محکم و استوار قدم بردارد. "بعد استمرار" تعیین می کند که یک فرد تا چه مدتی همه چیز را رها می کند- چون تبیین های دایمی برای رویدادهای بد درماندگی بلند مدت ایجاد می کند اما تبیین موقتی موجب بهبودی سریع می شود. "بعد فراگیری"، تعیین می کند که آیا درماندگی ایجاد شده به موقعیت های متعددی گسترش می یابد یا اینکه فقط به حوزه اصلی محدود می ماند.

v       

پنج تکنیک برای تقویت لذت بردن: "سهیم شدن با دیگران". این نیرومند ترین عامل پیش بینی کننده واحد برای سطح لذت است. "ایجاد خاطره". از رویداد برای خود تصاویر ذهنی و یا حتی یک یادبود فیزیکی نگهداری کنید. "تبریک به خود". به یاد بیاورید که چقدر برای این اتفاق انتظار کشیده اید. "تقویت ادراک". تمرکز بر روی یک عنصر و ممانعت از عناصر دیگر. "جذب". به خود اجازه بدهید که کاملا غوطه ور شوید و سعی کنید اصلا فکر نکنید. تمام این تکنیک ها از چهار نوع لذت بردن: بهره مند شدن (دریافت تحسین و تبریکات دیگران)، شکر گزاری (ابراز قدردانی برای موهبت ها)، متحیر شدن (از دست دادن خود در شگفتی لحظه حال) و حظ بردن (آزاد گذاشتن حس ها)، حمایت می کنند.

v       

لذت ها ناپایدار بوده و معمولا یک پایان ناگهانی دارند. وقتی که محرک بیرونی از بین می رود، هیجان مثبت هم به پایین ترین لایه های موج تجربه جاری ته نشین شده و اثر بسیار کمی از آن باقی می ماند. افراط کاری سریع در تکرار محرک هم، لذت مشابهی را ایجاد نمی کند. نورون ها برای پاسخگویی به رویدادهای جدید تنظیم شده اند و اگر رویدادها حاوی اطلاعات جدید نباشد، آن ها تحریک نمی شوند. در سطح یک سلول واحد، یک دوره به اصطلاح ناگدازی وجود دارد که در طول آن دوره (معمولا چند ثانیه) نورون نمی تواند دوباره تحریک شود. هر اندازه که رویدادها زائدتر باشند، آن ها بیشتر در زمینه دیده نشده ادغام می شوند. نه تنها لذت ها به سرعت رنگ می بازند، بلکه بسیاری از آن ها حتى اثر بعدی منفی بر جای می گذارند.

v       

از نظر ارسطو شادی مجزا از لذت های بدنی، شبیه به زیبایی در رقص است. زیبایی ماهیتی که با رقص همراه باشد یا اینکه در پایان رقص به دست آید، نیست. بلکه خود، جزء جدایی ناپذیر یک رقص خوب است. خشنودی هم یک بخش جدایی ناپذیر یک عمل درست است و آن را نمی توان از لذت های بدنی به دست آورد و همچنین حالتی هم نیست که بتوان آن را به صورت شیمیایی القا کرد یا از طریق راهی میان بر به آن دست یافت. دستیابی به آن فقط از طریق پرداختن به فعالیتی هماهنگ با هدف متعالی امکان پذیر است. لذت ها با حواس و هیجانات سروکار دارند. برعکس، خشنودی با به عمل در آوردن قابلیت ها و فضیلت های شخصی ارتباط دارد.

v       

شروع کردن فرایند اجتناب از لذت های آسان و درگیر شدن بیشتر در خشنودی ها دشوار است. خشنودی ها، موجب جاری بودن می شوند، اما آن ها نیازمند مهارت و تلاش هستند، حتی این واقعیت که آن ها مستلزم مواجهه با چالش ها بوده و در نتیجه احتمال شکست در مورد آن ها وجود دارد، موجب بازدارندگی بیشتر است.

لذت یک منبع نیرومند انگیزش است، اما تغییر ایجاد نمی کند بلکه نیرویی محافظه کارانه است که ما را خواهان برآوردن نیازهای موجود، رسیدن به راحتی و آرمیدگی می کند. از طرف دیگر، خشنودی ها، همیشه خوشایند نبوده و گاهی می توانند بسیار استرس زا باشند. یک کوهنورد ممکن است تا آستانه یخ زدن پیش برود، کاملا از توان بیافتد و در معرض سقوط به قعر دره ای عمیق قرار گیرد. اما با تمام این ها او آرزو نمی کند که جای دیگری غیر از آنجا باشد.

v       

مولفه های روان شناختی خشنودی: کار چالش برانگیز و مستلزم مهارت است. ما تمرکز می کنیم. اهداف روشنی وجود دارند. ما بازخورد فوری دریافت می کنیم اما به طور عمیق و آسان در کار درگیر می شویم. احساس کنترل وجود دارد. حس خود ناپدید می شود. زمان متوقف می شد.

وقتی که ما در لذت ها درگیر می شویم، شاید در حال مصرف کردن هستیم. اما آن ها چیزی را برای آینده در بر ندارند. آن ها سرمایه گذاری نیستند و چیزی از آن ها اندوخته نمی شود. بر عکس، وقتی که ما در کاری محو می شویم، شاید مشغول سرمایه گذاری و اندوختن سرمایه روانشناختی برای آینده خود هستیم. در این قیاس لذت نشانه رسیدن به اشباع بیولوژیکی است در حالی که خشنودی علامت رسیدن به رشد روانشناختی می باشد.

v       

استراتژی های تحت کنترل ارادی که می توانند زندگی شما را به سمت بالاترین نقطه هیجان مثبت در محدوده دامنه از پیش تعیین شده تان پیش ببرند: قدردانی، بخشش، و فرار از استبداد جبرگرایی به منظور افزایش هیجانات مثبت در مورد گذشته؛ یادگیری امید و خوش بینی از طریق زیر سوال بردن باورهای نادرست به منظور افزایش هیجانات مثبت در مورد آینده؛ و مقابله با عادی شدن، لذت بردن و توجه به منظور افزایش لذت ها در زمان حال.

اما زمانی که کل زندگی صرف جستجوی هیجانات مثبت می شود، اصالت و معنی در جایی یافت نمی شود. بنابراین سئوال درست همانی است که ارسطو مطرح کرد: "زندگی خوب چیست؟" فرمول من برای یک زندگی خوب به این صورت است: استفاده هر روزه از قابلیت های اختصاصی در حوزه های اصلی زندگی: کار، عشق، فرزندپروی، به منظور ایجاد خشنودی فراوان و زندگی اصیل.

v       

یک رسالت یا وظیفه انسانی تعهدی پرشور نسبت به کار به خاطر خود آن است. افرادی که یک رسالت دارند، کار خود را کمک به خوبی بیشتر، به چیزی بزرگتر از خود می دانند و در نتیجه دلالت های مذهبی کاملا با آن متناسب هستند. در این حالت کار به خودی خود و صرف نظر از پول یا پیشرفت، ارضا کننده است. وقتی پرداخت پول متوقف شده و پیشرفت هم به پایان می رسد، کار ادامه پیدا می کند. هر شغلی می تواند به یک رسالت تبدیل شود، و هر رسالتی هم می تواند یک شغل باشد.

کلید بازتعریف شغل ها، تبدیل آن ها به رسالت است. این چیزی بیش از شنیدن ندایی است که می گوید جهان از وارد شدن او در این حیطه خاص نفع خواهد برد. رسالت باید قابلیت های اختصاصی شخص را به کار بگیرد و در خدمت خوبی بالاتری باشد و تعهدی نیرومند هم با آن همراه باشد.

v       

عشق بسیار بیش از عاطفه ای است که در عوض آنچه که انتظار به دست آوردن آن را داریم، نثار دیگری می شود. قانون ملالت بار انسان اقتصادی، می گوید که نوع انسان اساسا خودخواه است. تصور می رود که ما درست همانند انجام یک معامله یا تصمیم گیری برای سرمایه گذاری در بازار سهام، در رابطه با یک انسان دیگر هم از خود بپرسیم که "او چه نفعی به من خواهد رساند" هر اندازه که انتظار نفع بیشتری را داشته باشیم، بیشتر بر روی آن شخص سرمایه گذاری خواهیم کرد. اما عشق، شگفت انگیزترین شیوه تکامل برای به سخره گرفتن این قانون است.

v       

"اکنون که در آستانه دریافت دانشنامه خود هستید، چه واژه ای در قلب خود دارید؟ نه یا آری؟" او ادامه داد من بر این باورم که در قلب هر کسی یک واژه وجود دارد و این فقط یک پندار احساسی نیست. من دقیقا نمی دانم که این واژه از کجا می آید، اما یکی از حدس های من این است که به تدریج و قطره قطره از واژه هایی که ما از والدین خود می شنویم شکل می گیرد. اگر کودک شما با هر حرکتی که انجام می دهد با یک "نه" خشمگینانه روبرو شود، او در زمان رویارویی با یک موقعیت جدید، انتظار دارد که با پاسخ "نه" با تمام تبعات فلج کننده آن و فراهم نشدن فرصت تسلط مواجه شود.