گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

با هیجان از روزهای قبل از مرگ حرف زد: وقتی ماجرا شروع شد از خودم پرسیدم آیا مثل اغلب اشخاص دوست دارم از زندگی عقب بکشم، گوشه انزوا بگیرم، یا نه، می خواهم زندگی کنم؟ دومی را انتخاب کردم. دست کم سعی کنم که زندگی کنم آن طور که دوست دارم. با شأن و وقار، شجاعت، خلق خوش، با آرامش و خویشتن داری.
گاه اتفاقی می افتد که صبح ها گریه می کنم، گریه و باز هم گریه. برای خودم سوگواری می کنم. بعضی صبح ها به شدت عصبانی هستم، تلخ و دلگیر هستم. اما این حالتم آن قدرها دوام نمی آورد. از جایم بلند می شوم و می گویم: "می خواهم زندگی کنم..." تا به امروز که این کار را کرده ام. آیا می توانم ادامه بدهم؟ نمی دانم. اما با خودم شرط می بندم که این کار را بکنم.

v       

مرگ تنها یکی از موضوعاتی است که می توان از آن اندوهگین بود. اما زندگی به دور از خوشبختی هم مطلب دیگری است. بسیاری از کسانی که به دیدن من می آیند شاد و خوشبخت نیستند. به این دلیل که فرهنگ ما به گونه ای نیست که به مردم احساس خوشبختی بدهد. ما بدآموزی می کنیم، آموزش اشتباه می دهیم و باید خیلی قوی باشی که اگر متاع این فرهنگ را نمی پسندی خریدار آن نشوی. فرهنگی از آن خود ابداع کن. اغلب مردم از این کار عاجزند.

v       

زندگی مجموعه ای از فراز و نشیب هاست. دلت می خواهد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام دهی از چیزی ناراحتی اما می دانی که نباید باشی، چیزهایی را امر مسلم می پنداری و این در حالی است که می دانی هرگز نباید چیزی را امر مسلم فرض کنی. کشمکش اضداد به کشیدن یک لاستیک می ماند. همه ما جایی در این میانه زندگی می کنیم.
می گویم به یک مسابقه کشتی شباهت دارد. می خندد: بله، می توانی زندگی را این گونه توصیف کنی. می پرسم: حالا چه کسی برنده می شود؟ تبسمی می کند، چشمانش تابی می خورد "عشق برنده می شود، برنده همیشه عشق است."

v       

فرصتی را برای تماشای تلویزیون تلف نمی کرد. او پیله ای سرشار از فعالیت های انسانی تدارک دیده بود؛ گفتگو، تبادل نظر، محبت، این ها کاسه زندگیش را لبریز می کردند. "خیلی ها زندگیشان بی معناست. به نظر نیمه خواب می رسند، حتی وقتی کاری را می کنند که به اعتقادشان مهم است. به این دلیل است که خواسته اشتباه دارند. برای اینکه به زندگی خود معنا بدهید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای پیرامونتان بکنید، چیزی خلق کنید که به شما معنا و هدف بدهد."

v       

"حالا که بیمار هستم و رنج می برم، بیش از هر زمان خودم را به کسانی که آن ها هم از زندگیشان رنج می برند نزدیکتر احساس می کنم. پریشب در تلویزیون شاهد صحنه هایی از بوسنی بودم. مردم در خیابان ها می دویدند و کسانی به آن ها شلیک می کردند، کشته می شدند، قربانیان بی گناه... گریه کردم. ناراحتیشان را احساس کردم، انگار ناراحتی خودم بود. من هیچ کدام آن ها را نمی شناسم. اما چگونه می توانم نسبت به آن ها بی اعتنا باشم؟" چشمانش نمناک شد. موری برای مردمی که در آن سوی دریاها زندگی می کردند، می گریست. از خودم پرسیدم آیا این عاقبت کار است؟ مرگ احتمالا عین انصاف است، حادثه بزرگی است که اشک آدم را در می آورد. سببی است تا غریبه ها برای هم اشک بریزند.

v       

می دانی از این بیماری چه چیزهایی می آموزم؟ مهم ترین چیزها در زندگی این است که بدانی چگونه به دیگران عشق بورزی و چگونه مورد مهر و عشق آن ها واقع شوی. بگذار عشق به درونت رخنه کند. فکر می کنیم که شایسته این عشق نیستیم. فکر می کنیم اگر عشق را به وجودمان راه دهیم، بیش از اندازه نرم می شویم. اما فرزانه ای به نام الى واین جان کلام را گفت. "عشق تنها حرکت منطقی است."

v       

"بیش از این خودم را ناراحت نمی کنم. اندکی ابراز تأسف هر روز صبح، ریختن چند قطره اشک، همین. همین اندازه کافیست." چقدر خوب است که برای تأسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم. چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم. "وحشتناک است که می بینی بدنت تحلیل می رود و تو به سمت نیستی می روی، اما در ضمن جالب هم هست، فکر کن چقدر وقت فراوان داری که خداحافظی کنی. همه به این حد خوشبخت نیستند."

v       

اگر امروز آخرین روز زندگی من در این جهان بود چه می کردم؟ فرهنگ ما تو را تشویق نمی کند به این مقولات فکر کنی، مگر اینکه وقت مردنت رسیده باشد. به شدت درگیر مسائلی از قبیل شغل، خانواده، کسب درآمد به اندازه کافی، پرداخت بدهی، خرید اتومبیل جدید، تعمیر رادیاتور شوفاژ و غیره هستیم. درگیر میلیون ها کار جزئی بی مقدار هستیم تا روزگارمان بگذرد. در این شرایط چگونه عادت کنیم که عقب بایستیم، به زندگیمان نگاه کنیم و بپرسیم که آیا زندگی یعنی همین؟ همه اش همین است؟ آیا همه آن چیزی است که من می خواهم؟ گمشده ای در این میان وجود ندارد؟ به کسی نیاز دارید که شما را در این مسیرتان راهنمایی کند. خود به خود این اتفاق نمی افتد. همه ما در زندگی به آموزگار محتاجیم، محتاج مرشد هستیم.

v       

همه می دانند که روزی می میرند، اما کسی این را باور نمی کند. اگر باور می کردیم، رفتارمان را تغییر می دادیم. به عبارت دیگر درباره مرگ خودمان را فریب می دهیم. راه بهترش این است که بدانی روزی می میری و برای این مردن آماده باشی. این گونه بهتر می توانی تا روزی که زنده هستی درگیر زندگی باشی. چگونه می توان برای مردن آماده شد؟
باید کار بودایی ها را بکنی. فرض کن همه روزه پرنده ای بر شانه ات می نشیند و می پرسد: "آیا امروز همان روز است؟ آیا حاضر هستم؟ آیا همه آن کارهایی را که لازم است انجام می دهم؟ آیا همان کسی هستم که می خواهم؟ آیا امروز همان روزی است که باید بمیرم؟"

v       

واقعیت این است که این روزها اگر خانواده ای در کار نباشد، بنیاد و مأمنی وجود ندارد که مردم به آن تکیه کنند. از وقتی مریض شده ام، این را بهتر متوجه می شوم. اگر حمایت و مهر و عشق خانواده را نداشته باشی، می شود گفت که چیز زیادی نداری. عشق موضوع بسیار مهمی است. همانطور که اودن شاعر بزرگ می گوید: "یکدیگر را دوست بدارید یا بپوسید." بدون عشق به پرندگان منقار شکسته شبیه می شویم.

v       

وقتی مردم درباره بچه دار شدن می پرسند، هرگز به آنها نمی گویم چه باید بکنند. به جای آن می گویم: تجربه ای نظیر صاحب اولاد شدن وجود ندارد. بله، همین طور است که می گویم. چیزی جای آن را نمی گیرد. نمی توانید آن را با دوست داشتن تجربه کنید. نمی توانید آن را با داشتن معشوق تجربه کنید. اگر می خواهی مسئولیتی تمام عیار بر دوش هایت بگذارند، اگر می خواهی در قبال انسان های دیگر مسئولیتی پیدا کنی و به طرزی عالی و بی کم و کاست دوست بداری و مهر بورزی، در این صورت باید صاحب فرزند شوی.

v       

دل کندن و منفصل شدن بدین معنا نیست که نگذارید تجربه ای به شما نفوذ کند. بر عکس، اجازه می دهید تا عمیقا تجربه کنید. شیر را باز کنید. خود را با احساس شستشو دهید. گزندی متوجه شما نیست. اگر هراس را به درون خود راه دهی، اگر آن را مانند یکی از پیراهن های آشنایت بپوشی، می توانی به خودت بگویی: بسیار خوب، این ترس است. مجبور نیستم بگذارم بر من چیره شود. آن را به همان شکلی که هست می بینم. درباره تنهایی هم دست می کشید، رها می کنید. می گذارید تا اشکتان سرازیر شود. آن را به طور کامل احساس می کنید: بسیار خوب، این لحظات تنهایی من بود. از تنهایی نمی ترسم. اما حالا می خواهم این احساس تنهایی را به کنار بگذارم و به این توجه کنم که احساسات دیگری نیز در این دنیا وجود دارد. می خواهم آن ها را نیز تجربه کنم.

v       

این همه تأکید بر جوانی من یکی خریدارش نیستم. خوب می دانم که جوانی تا چه اندازه می تواند فلاکت بار باشد. از این رو آن قدر از عظمتش برایم حرف نزن. چگونه می توان همه روزه زندگی کرد و ندانست که در پیرامونت چه می گذرد؟ همه در حال بهره برداری از تو هستند، تشویقت می کنند که این عطر را بخری یا آن لباس را بپوشی تا زیبا و جذاب شوی. و تو هم حرفشان را باور می کنی. واقعا بی معناست. میج، من پیری را در آغوش می کشم. وقتی رشد می کنی و بزرگ می شوی، مطالب بیشتری می آموزی. اگر قرار بود در بیست و دو سالگی باقی می ماندی، عقلت هم به همان اندازه باقی می ماند. پیر شدن صرفا زوال و تحلیل رفتن نیست. رشد هم هست. چیزی بیشتر از نزدیک تر شدن به مرگ است.

v       

"اگر پیر شدن تا این اندازه ارزشمند است، چرا مردم همیشه می گویند: آه، اگر می توانستم روزی دوباره جوان شوم. کسی را ندیدم که بگوید کاش شصت و پنج ساله بودم." تبسمی کرد: می دانی این نشان دهنده چیست؟ زندگی ناموفق. زندگی به دور از معنا. زیرا اگر به معنا برسی، دیگر دلت نمی خواهد که به عقب بازگردی، می خواهی به جلو بروی. می خواهی بیشتر ببینی، کارهای بیشتری بکنی. نمی توانی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی. اگر همیشه با پیر شدن نبرد کنی، ناخشنودیت را جاودانه می کنی زیرا پیر شدن اتفاقی است که به هر صورت می افتد.

v       

این غیر ممکن است که پیرها غبطه جوان ها را نخورند. اما موضوع اینجاست که خودت را بشناسی. باید ببینی که در این لحظه از زندگیت چیست که می توانی از آن لذت ببری. نگاه کردن به گذشته رقابت آمیز است و سن و سال موضوعی نیست که بر سرش رقابت بکنی. واقعیت این است که بخشی از من در هر سن و سالی است. سه ساله هستم، پنج ساله هستم، سی و هفت ساله هستم، پنجاه ساله هستم، از همه این مراحل گذشته ام. می دانم که چگونه است و چه کیفیتی دارد. وقتی مناسب باشد دوست دارم که یک کودک باشم، وقتی مناسب است که یک عاقل مرد باشم، می خواهم یک پیر مدبر باشم. من در هر سن و سالی هستم. چگونه می توانم به سن و سال تو غبطه بخورم در حالی که من هم روزی در سن و سال تو بودم.

v       

اگر می خواهی برای اشخاص در رده های بالا تظاهر به دارندگی کنی بهتر است فراموش کنی. آن ها به هر صورت به تو به دیده حقارت نگاه می کنند. برای افراد واقع در رده های پایین هم تظاهر به بزرگی نکن. تنها به حالت غبطه می خورند. جاه و مقام تو را به جایی نمی رساند. تنها با دلی با دریچه های گشوده هم جریان بقیه می شوی.
چرا فکر می کنی برایم تا این اندازه مهم است که مسائل دیگران را بشنوم؟ وقتی از خودم چیزی به دیگران می دهم، احساس می کنم زنده هستم. اتومبیل و خانه ام را به کسی نمی دهم، اما وقتی لحظاتم را صرف دیگران می کنم، احساس سلامتی می کنم.

v       

مدت هاست که به شکلی ما را شستشوی مغزی می دهند. مطلبی را بارها و بارها تکرار می کنند. داشتن دارایی چیز بدی نیست. پول بیشتر هم بد نیست. ملک و املاک هم خوبست. هر چه بیشتر، بهتر. آن قدر این مطلب را تکرار می کنیم که دیگر کسی جز آن فکر نمی کند. اشخاص به قدری درگیر این مشغله ذهنی هستند که انگار چیز مهم دیگری وجود ندارد.
به نظرم این مردم به قدری محتاج مهر و عشق هستند که حاضرند به جای آنچه گیرشان نمی آید هر چیز دیگری را قبول کنند. مادیات را در آغوش می کشند. اما بی فایده است. نمی توانید جای خالی عشق را با مادیات پر کنید. جای خالی آرامش، محبت و رفاقت با مادیات پر نمی شود. قدرت هم جایگزین مهر و عشق نیست.

v       

در حضور کسی بودم که می توانست در حال تأسف خوردن دائم باشد، تأسف از اینکه در حال زوال بود، نفس هایش را شماره می کرد. خیلی ها با مشکلاتی بسیار کمتر از او در خود محو می شوند. اگر بیش از سی ثانیه حرف بزنی، ناراحت می شوند. پیشاپیش حرف دیگری در ذهن دارند به دوستی که باید به او زنگ بزنند، دورنگاری که باید مخابره کنند، معشوقی که در خیالش زندگی می کنند. تنها وقتی توجهشان به تو جلب می شود که حرفت را تمام می کنی. تنها در این زمان است که به خودشان می آیند "آها، بله، واقعا" و بعد دوباره به لحظه اکنونشان پشت می کنند.

v       

مسئله اینجاست که نمی دانیم چقدر به هم شبیه هستیم. سفیدها، سیاه ها، کاتولیک ها، پروتستان ها، زن ها مردها. اگر یکدیگر را بیشتر شبیه و مانند می دیدیم، می توانستیم مانند یک خانواده بزرگ جهانی زندگی کنیم و بعد به همان اندازه که مراقب خودمان هستیم، مراقب این خانواده باشیم.
اما باور کن، وقتی داری می میری، می بینی که این عین حقیقت است. همه ما شروع واحدی داریم: تولد، پایان همه هم مشابه است: مرگ. در این شرایط چگونه می توانیم با هم تفاوت داشته باشیم؟

v       

اشخاص تنها وقتی تهدید بشوند دست به کارهای ناصواب می زنند. و این کاری است که فرهنگ ما می کند. کاری است که اقتصاد ما می کند. حتی شاغلان نیز در فرهنگ ما تهدید می شوند، زیرا نگران از دست دادن کارشان هستند. و وقتی تهدید بشوید، تنها به مصالح خودتان فکر می کنید. پول برایتان حکم همه چیز را پیدا می کند. این که چگونه فکر کنی و چه ارزش هایی را برگزینی. اینها چیزهایی هستند که خودتان باید آنها را انتخاب کنید. نمی توانید به کسی و حتی جامعه اجازه بدهید که چنین کاری برای شما بکند. موقعیت مرا در نظر بگیر. چیزهایی که ظاهرا قرار است از آن خجالت بکشم، مثلا اینکه نمی توانم راه بروم، نمی توانم خودم را تمیز کنم. برای زنانی که به اندازه کافی لاغر نیستند، یا مردانی که به اندازه کافی کسب درآمد نمی کنند نیز همین مطلب صادق است. این ها چیزهایی هستند که فرهنگ ما می خواهد شما آن ها را باور کنید. اما باور نکنید.

v       

"در خانواده انسانی سرمایه گذاری کنید. در مردم سرمایه گذاری کنید. برای کسانی که دوستشان دارید و کسانی که شما را دوست دارند جامعه کوچکی بسازید. در شروع زندگی، وقتی دوران طفولیت را پشت سر می گذاریم، برای بقای زندگی خود به دیگران نیاز داریم. و در پایان زندگی، وقتی به حال و روز من می رسیم، باز هم برای بقای خود محتاج دیگران می شویم. غیر از این است؟" صدایش پایین افتاد و به نجوا نزدیک شد: "اما می دانی رمز و راز مطلب کدامست؟ در فاصله این دو نهایت هم به دیگران احتیاج داریم."

v       

تنها دیگران نیستند که باید آن ها را ببخشاییم میچ، باید خودمان را هم مورد عفو قرار دهیم به خاطر همه آن کارهایی که نکردیم، همه کارهایی که باید می کردیم. تأسف خوردن به آنها بی فایده است، بخصوص که کسی حال و روز مرا پیدا کند.
همیشه دلم می خواست بیشتر کار می کردم، دلم می خواست کتاب های بیشتری می نوشتم. در گذشته خودم را از این حیث سرزنش می کردم. حال می بینم که این سرزنش کمکی به من نمی کرد. کاری کن که به آرامش برسی. صلح کن. با خودت صلح کن، با همه اطرافیانت صلح کن.

v       

به محض اینکه کسی در بیمارستان می میرد، ملافه را به روی سرش می کشند. بعد جسد را از اتاق بیرون می برند. تحمل دیدنش را ندارند. مردم طوری رفتار می کنند که انگار مرگ هم واگیردار است. مردن یک امر طبیعی است. علت این همه سر و صدایی که پیرامون آن به راه می اندازیم این است که خودمان را بخشی از طبیعت نمی دانیم. فکر می کنیم چون انسان هستیم، ورای طبیعت هستیم. اما نیستیم. هر چه متولد بشود می میرد.

v       

یک موج کوچک در آب های اقیانوس دوران خوشی را تجربه می کند. از باد و از هوای تازه و پاک بهره می برد، تا اینکه چشمش به موج های دیگری می افتد که جلوتر از او به ساحل می کوبند و متلاشی می شوند. موج می گوید: "آه خدای من، چه وحشتناک است. ببین چه سرنوشتی انتظارم را می کشد" کمی بعد موج دیگری از راه می رسد. موج اولی را می بیند، به او می گوید: "چرا این قدر غمگینی؟" موج اولی می گوید: "متوجه نیستی، همه ما متلاشی خواهیم شد. همه ما موج ها قرار است که نیست شویم. وحشتناک نیست؟" موج دومی می گوید: "نه متوجه نیستی. تو موج نیستی، تو بخشی از این اقیانوس هستی."

 

هر آینه بپذیریم زندگی ما حول جستجوی خوشبختی می گردد، در آن صورت کمتر فعالیتی را می توان برشمرد که بیش از سفرهایی که کرده ایم با تمام تناقض ها و مشقاتشان، پویایی این جست و جو را آشکار کنند. سفرهای ما هرچند غیر دقیق، درکی از زندگی چنان که باید باشد، فراتر از محدودیت های کار و تلاش معاش عرضه می کنند. به ندرت تصور می شود سفرهایمان مسائلی فلسفی را مطرح کنند، منظورم مسائلی است که تفکری ورای عملی بودن را می طلبند. سیل پیشنهادات درباره مقصد سفرمان به سویمان سرازیر می شود، که کجا برویم بهتر است؛ اما به ندرت در مورد علت یا چگونه رفتن می شنویم هر چند به نظر می رسد هنر سفر کردن طبیعت شامل پرسش هایی است نه چندان ساده و نه تا این حد پیش پا افتاده و مطالعه درباره آن ها می تواند تا حدودی به فهم آن چیزی که فیلسوفان یونانی به زیبایی آن را eudaimonia یا شکوفایی انسان می نامیدند، کمک کند.

v       

ظاهرا ظرفیت خوشحال شدن ما از اشیاء زیبا یا چیز های مادی در حقیقت به شدت به آن بستگی دارد که نخست عرصه وسیعی از نیازهای عاطفی و روحی مان را ارضا کنیم، از جمله نیاز به درک شدن، به عشق، به بیان خود، و احترام. هنگامی که رابطه ای که به آن متعهد هستیم ناگهان آشکار می کند که لبریز از عدم درک و نفرت است، از منظره سرشار از زیبایی باغ های سر سبز استوایی و کلبه های چوبی کنار دریا نمی توانیم لذت ببریم. در وطنمان وقتی غمگین هستیم، گناهش را به گردن هوای بد و ساختمان های زشت می اندازیم، ولی در یک جزیره زیبای استوایی می آموزیم (پس از یک جرو بحث) که موقعیت آسمان و ریخت و قیافه محل اقامتمان به تنهایی نمی توانند خوشحالی ما را تضمین و یا به فلاکت محکوممان کند.

v       

به نظر می رسد که بر خلاف آرامش خاطر مدام و پایداری که انتظارش را می کشیم، خرسندی از بودن در یک مکان برگزیده باید کوتاه مدت باشد و ظاهرا دست کم برای ذهن آگاه پدیده ای اتفاقی باشد: افکار مثبت گذشته و آینده تنها در فاصله ای که نسبت به دنیای اطرافمان می گیریم پدیدار می شوند و دلشوره هایمان تسکین می یابند. لیکن این وضعیت به دشواری بیش از ده دقیقه دوام می آورد. نمونه های جدید نگرانی در افق خودآگاه شکل می گیرند. پیروزی های گذشته دیگر چندان موثر نیستند، آینده پیچیده و بغرنج می شود و منظره رو به رویمان مثل همه چیزهایی که هر روز در دور و برمان می بینیم دیگر به چشم نمی آید.

v       

گویی قرن ها پیش تکامل انواع برای آن دسته از افراد نوع بشر که دائم در نگرانی حوادث بعدی به سر می بردند، امتیازی قائل شده بود. این نیاکان احتمالا در نجات این تجربه ها به نحو مطلوب موفق نبوده اند، لیکن دست کم به بقا ادامه دادند و شخصیت بازماندگان شان را شکل دادند؛ در حالی که خواهر و برادران متمرکز ترشان، که در حال و با مکانی که ایستاده بودند یکی بودند، سرنوشت های سخت تری بر شاخ های آن گاو میش نامرئی پیدا کرده بودند.

متأسفانه بسیار دشوار است نگرانی های کمابیش دائمیمان در مورد آینده را به یاد بیاوریم، زیرا در بازگشتمان از جایی که بودیم، شاید نخستین چیزی که از خاطره محو می شود این است که چه میزان از گذشته صرف این شده بود که چه پیش خواهد آمد؛ و به عبارت دیگر چه میزان از آن را در جایی دیگر به غیر از جایی که در آن حضور داشتیم گذرانده بودیم.

v       

"ستارگان را دیدیم، امواج را؛ و شن ها را نیز و، علی رغم بلایای نامنتظر و فریادها، اغلب، به همان اندازه بی حوصله بودیم که اینجا."

با وجود این بودلر به آرزوی سفر کردنش وفادار ماند و مصمم و پیگیر آن را دنبال کرد. "زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیمار آرزوی جایگزین کردن تختش را دارد. این یکی می خواهد جلوی رادیاتور رنج بکشد و آن دیگری تصور می کند اگر کنار پنجره باشد سریع تر بهبود می یابد. همیشه به نظرم می رسد اگر آنجایی که هستم نباشم حالم بهتر می شود و این مسئله جابه جا شدن موضوعی است که مادام العمر روح مرا به خود مشغول می دارد."

v       

سفرها قابله های افکارند. مکان های اندکی به اندازه هواپیما، کشتی یا قطار در حال حرکت منشأ گفتگوهای درونی هستند. گویی همبستگی غریبی میان چیزی که مقابل چشممان قرار دارد و افکار درون ذهنمان وجود دارد. گاهی افکار بزرگ به مناظر عظیم نیاز دارند، و افکار جدید به مکان های جدید. ظاهرا افکار درونی که به درجا زدن گرایش دارند با گذر سریع مناظر به تحرک در می آیند. فکر کردن زمانی که بخش هایی از ذهن به کارهای دیگری معطوف می شود بهتر انجام می گیرد، مثلا با گوش دادن به موسیقی یا تماشای ردیف درخت های کنار جاده. از میان تمام وسایل نقلیه مسافرتی، قطار احتمالا بهترین مددکار اندیشیدن است. سرعتش به حدی است که مجال درگیر شدن به ادم نمی دهد در عین حال چنان کند است که چیزها را تشخیص می دهی.

v       

لزوما در خانه نیست که با خویشتن خویش روبرو می شویم. اسباب و اثاثیه خانه مصرانه القاء می کنند که نمی توانیم عوض شویم چون آنها نمی توانند عوض شوند؛ چیدمان خانگی، انسانی را که در زندگی عادی هستیم، ولی نه آن کسی که در اصل هستیم، در بند می کند.

اتاق هتل ها هم فرصت مشابهی به دست می دهد تا از عادت های ذهنیمان بگریزیم. زمانی که روی تخت هتل دراز کشیده ایم، می توانیم مرزی میان اتفاقی که پیش از ورود ما رخ داده بکشیم، می توانیم از فراز بخش های مهم و توجه نشده تجربه هایمان پرواز کنیم. می توانیم از فراز بلندایی بر زندگیمان نظاره کنیم که در حین کار روزمره مان به آن نمی رسیم.

v       

به جذابیتی که انسان جذابی در کشور خودمان می تواند داشته باشد، در کشوری غریب منظر می توان جذابیت هایی را هم که از مکان ناشی می شود افزود. اگر بپذیریم که عشق جستجوی قابلیت هایی است در دیگران که خودمان فاقد آن هستیم، بنابراین در عشقمان به فردی از کشوری دیگر، یکی از خواسته ها می تواند این باشد که بخواهیم خودمان را هر چه بیشتر به ارزش هایی پیوند دهیم که در فرهنگ خودمان غایب است.

v       

هر آنچه یاد گرفتم به منظور مصرف شخصی بود و نه برای جلب علاقه دیگران. کشفیات من برای سرزنده کردن خودم بود. به عبارت دیگر می بایست تعالی زندگی را ثابت می کرد. نیچه بر این نکته تأکید داشت که گردآوری حقایق به گونه ای نیمه علمی روش بی ثمری است. چالش واقعی کاربرد حقایق به منظور "تعالی زندگی" بود. او جمله ای از گوته نقل کرد: "از هر چیزی که فقط مرا راهنمایی می کند بی آنکه بحث کند یا مستقیما فعالیت مرا حیات ببخشد متنفرم."

جستجوی دانش زندگی در سفرهایمان چه معنی دارد؟ گردشگر می آموزد در فرهنگ های دیگر آن چیزی را بجوید که در گذشته می توانست مفهوم انسان را گسترش دهد و آن را زیباتر کند. بارها و بارها پیش آمده که کسانی چشمانشان را باز می کنند، و با فرافکنی بر بازیافت عظمت گذشته، به این انگیزه دست می یابند که زندگی انسان چیز باشکوهی است و از آن نیرو می گیرند.

v       

یکی از خطرات سفر کردن این است که چیزهایی را در زمان های نادرست ببینیم پیش از آن که فرصت کرده باشیم قابلیت پذیرش لازم را در خود به وجود آوریم، در نتیجه اطلاعات به دست آمده همان اندازه بی خاصیت و فرار خواهد بود که دانه های گردنبندی بدون نخ میانش. این خطر از نظر جغرافیایی تشدید هم می شود: نحوه ای که ساختمان ها و بناهای یادبود در شهرها ساخته شده اند که فقط چند قدمی از هم فاصله دارند، لیکن از نظر شرایط تحسین ما فرسنگ ها دورند. آنگاه که سفر می کنیم تا مکانی را ببینیم که احتمال بازگشتمان به آنجا بعید است، مجبوریم مجموعه ای از چیزها را که نه با هم و نه به جغرافیا مرتبط هستند تحسین کنیم، درک کاملی که نیازمند قابلیتی است که معمولا در یک نفر وجود ندارد.

v       

طبیعت وادار مان می کند تا در زندگی و یکدیگر، آن چیزی را که لذتبخش و دلپذیر است بجوییم. هویت ما انعطاف پذیر است خواه کم یا زیاد و اینکه قادریم در کنار فرد یا گاه چیزی منعطف شویم. همنشینی با افرادی خاص، دست و دلبازی و حساسیتمان و در کنار افرادی دیگر حس رقابت و حسادتمان را تحریک می کند. در آن صورت انتظار داریم بر سر هویت فردی در همنشینی با یک آبشار یا کوه، یک بلوط چه بیاید؟ مناظر طبیعت قدرت آن را دارند که ارزش هایی را به ما القاء کنند بلوط وقار، چنار قاطعیت، دریاچه ها آرامش و در نتیجه قادرند به گونه ای نامحسوس، الهام بخش صفات نیکی باشند. 

v       

او خوانندگانش را دعوت می کرد دیدگاه معمولشان را رها کنند و برای لحظه ای بنگرند جهان از چشمانی دیگر چگونه است و میان بعد انسانی و طبیعت شناور باشند. به این علت که نگریستن به جهان تنها از یک جهت می تواند عامل ناخشنودی باشد. اگر از بالا رفتن سن و سال و یا ادا اصول برگزیدگان رنج می بریم، چه بسا یادآوری گونه گونگی زندگی بر این سیاره بتواند منبعی از آسایش خاطر باشد .

جذابیت طبیعت به نوبه خود می تواند ما را تشویق کند به این که نیکی های درون خودمان را بیابیم. هنگامی که در کنار پرتگاهی ایستاده ایم احتمالا دل نگرانی های مان بی مورد به نظر می رسد؛ دلشوره هایی که طبیعتا پرتگاه ها می توانند آرام شان کنند، شکوهشان استحکام و سرفرازی را در ما تشویق می کنند، و عظمتشان به ما می آموزد که با تمام چیزهایی که از ما فراترند با احترام و فروتنی برخورد کنیم.

v       

ممکن است در طبیعت شاهد صحنه هایی باشیم که تمام عمر با ما بمانند، و هر بار وارد ضمیر خودآگاهمان شوند بتوانند دشواری های زمان حال را آرام کنند. یک منظره زمانی حس تعالی را بر می انگیزد که القاء کننده قدرت باشد، قدرتی فراتر از قدرت انسان ها و تهدید آمیز برایشان. هر چیزی که از ما قدرتمندتر است لزوم نفرت انگیز نیست. چیزی که قدرت ما را به چالش می طلبد ممکن است خشم و نفرتمان را تحریک کند؛ اما در عین حال می تواند حس احترام و رعب ما را هم برانگیزد. بسته به این است که آن چیز در چالش طلبی اش زشت و بی وقار باشد یا شکوهمند و فراز.

v       

مناظر متعالی صرفا ما را از عدم قابلیت هایمان آگاه نمی کند بلکه وادار مان می کند نوعی ناتوانی خودمانی و یاری رسان تر را بپذیریم. مکان های متعالی به شکلی باشکوه درسی به ما می آموزند که زندگی عادی با خباثت و بدجنسی می آموزد: این که جهان از ما قدرتمندتر است، این که ما شکننده و موقتی هستیم و چاره ای نداریم جز این که محدودیت خواسته هایمان را بپذیریم؛ و این که باید در مقابل ضروریاتی که از خودمان بزرگتر هستند سر فرود بیاوریم.

v       

زمانی که ایوب از خداوند می پرسد به چه علت مجبور شده این شداید را تحمل کند در حالی که مرد خوبی بوده، پروردگار توجه او را به پدیده قدرتمند طبیعت جلب می کند. تعجب نکن که اوضاع بر وفق مراد تو نچرخیده، جهان هستی از تو بزرگ تر است. تعجب نکن که نمی فهمی چرا دنیا به کام تو نمی گردد، زیرا تو عمق منطق طبیعت را درک نمی کنی. ببین در برابر یک کوه چه اندازه حقیری. بپذیر آنچه را از تو بزرگ تر است و تو نمی فهمی.

زندگی های ما معیار همه چیز نیست. برای درک بی ارزشی و پوچ بودن انسان، مکان های متعالی را در نظر بگیرید.

v       

اگر جهان منصفانه نیست یا از درک ما خارج است، مکان های متعالی به ما می فهمانند که جای تعجب نیست که چنین است. ما در دست نیروهایی که اقیانوس ها را به وجود آورده اند و کوه ها را تراشیده اند بازیچه ای بیش نیستیم. این تنها طبیعت نیست که ما را به چالش می طلبد. زندگی بشر هم همان اندازه مقهور کننده است ولیکن چه بسا فضاهای عظیم طبیعت است که به بهترین و متین ترین وجه چیزهایی را که فراتر از قدرت ما هستند، به ما یادآوری می کنند. اگر در این مکان ها وقت بگذرانیم، چه بسا با احترام به ما کمک کنند تا حوادث غیر قابل درکی که زندگی را بر ما حرام کرده اند و بی تردید ما را به خاک تبدیل می کنند، بپذیریم.

v       

ما برخی از مکان ها را ندیده می گیریم چون چیزی وادارمان نکرده آنها را قابل تحسین بدانیم، یا به دلیل تداعی پرت و نامیمونی مخالفشان شده ایم. در کنار مزارع گندم، زمانی که تمرکزمان به ظرافت و در عین حال اهمیت اساسی این غله جلب شود که خوشه هایش با وزش نسیمی سر خم می کند می توانیم ارتباط بیشتری برقرار کنیم.

مانند شخصی می مانیم که واژه ای را بارها و بارها شنیده، ولی فقط زمانی آن را درک می کند که معنی اش را بفهمد. تا زمانی که در جستجوی زیبایی سفر می کنیم، آثار هنری می توانند به اشکال گوناگون در یافتن مقصدمان مؤثر باشند.

v       

"کوچک ترین جزء طبیعت نامحدود است. بنابراین نقاش چیزی را نقاشی می کند که دوست دارد. چه چیز را دوست دارد؟ آن چیزی را که می تواند نقاشی کند." اگر ما هم به نوبه خود از یک نقاشی خوشمان می آید، چه بسا علتش این است که آن نقاش چیزهایی را برگزیده که به زعم ما در آن منظره با ارزش تر است. بنابراین هنر بد را می توان یک رشته انتخاب بد تعریف کرد و اینکه چه چیزی را نشان می دهد یا حذف می کند.

v       

در برخورد با زیبایی از حاکم ترین تمایلات ناگهانی، میل دستیابی به آن است که آن را مالک شویم و در زندگیمان به آن وزنه ای بدهیم. نیازی که بگوییم "من آنجا بودم، این را دیدم و برایم مهم بود ."اما زیبایی فرار است، اغلب در مکان هایی یافت می شود که ممکن است هرگز به آنها باز نگردیم و یا نتیجه لحظه ای خاص از فصلی، نوری و هوایی مشخص است. پس چگونه می شود آن را مالک شد. دوربین عکاسی یک راه حل است. عکاسی می تواند میل به مالکیت ناشی از زیبایی مکانی را ارضا کند؛ هیجان از دست دادن صحنه ای با ارزش با هر کلیک عدسی می تواند کاهش یابد. یا چه بسا بتوانیم جسم خود را در مکانی زیبا ثبت کنیم، به امید آن که با حضور بیشتر خودمان در آن، حضور آن را در خودمان بیفزاییم.

v       

راسکین از طریق علاقه اش به زیبایی و میل به مالکیت آن، به پنج راه حل اساسی دست یافت. نخست این که زیبایی حاصل مجموعه ای از عوامل پیچیده ای است که از نظر روانی و دیداری بر ذهن تأثیر می گذارد. دوم این که انسان با گرایشی درونی نسبت به زیبایی و میل به مالکیت آن واکنش نشان می دهد. سوم این که، روش های نازلی برای این تمایل به مالکیت وجود دارد، از جمله میل به خرید اشیاء تا کندن نام خود بر یادبودی و گرفتن عکس. چهارم، این که فقط یک راه برای تملک درست زیبایی وجود دارد و آن نیز از طریق درک آن است یا خود آگاه شدن نسبت به عواملی روانی و دیداری که مسئول آن هستند. و سرانجام اینکه مؤثرترین روش پیگیری درک این خودآگاهی تشریح مکان های زیبا از طریق هنر است، با نوشتن یا نقاشی، بدون در نظر گرفتن این که استعدادش را داشته باشیم یا نداشته باشیم.

v       

یکی از امتیازاتی که طراحی برای ما دارد درک آگاهانه از دلایلی است که ما را به منظره یا ساختمانی جذب می کند. برای سلیقه هایمان تعریف می یابیم، نوعی زیبایی شناختی تحصیل می کنیم و ظرفیتی برای داوری زیبایی و زشتی به دست می آوریم. با دقت مشخص می کنیم در ساختمانی که دوست نداریم چه نقص هایی وجود دارد و چه وجوهی از زیبایی در آن که دوست داریم هست. با سرعت بیشتری صحنه ای که تحت تأثیر مان قرار داده تحلیل می کنیم و انگشت بر نقاط قوت آن می گذاریم. از جمله بی مفهوم "این را دوست دارم" به "از این خوشم می آید چون..." ارتقا پیدا می کنیم.

v       

مالکیت واقعی یک صحنه منوط به تلاشی آگاهانه در توجه به عوامل و درک ساختار آن است. ما تنها با باز کردن چشمانمان می توانیم زیبایی را ببینیم لیکن این زیبایی تا کی در حافظه امان باقی بماند بسته به این است که چه اندازه به عمد آن را درک کرده ایم. دوربین عکاسی فاصله میان تماشا و توجه کردن، میان دیدن و مالکیت را تار می کند؛ فرصت دانش واقعی را به ما می دهد، اما به نظر می رسد که ندانسته تلاش دستیابی به آن را پوچ می نمایاند. انگار به سادگی با عکس گرفتن کار را تمام کرده ایم.

اما طراحی به ما می آموزد که ببینیم: به عوض فقط نگاه کردن متوجه بشویم. در روند بازآفرینش چیزی که مقابل دیدگانمان قرار دارد از یک بیننده گذرای زیبایی، به کسی که درک عمیقی از جزئیات آن پیدا می کند تغییر کرده و در نتیجه آن را بهتر در خاطره حفظ کنیم.

v       

قصد سفر چه حکمتی دارد؟ می شود گفت خاصیت اصلی آن پذیرفتن است. ما با فروتنی به مکان های جدید نزدیک می شویم. هیچ تصور خاصی درباره اینکه چه چیزی جالب است نداریم. با ایستادن در میان خیابان و کوچه های باریک مزاحم افراد محلی می شویم، و چیزهایی را تحسین می کنیم که به نظر آن ها جزئیات عجیبی هستند. در شهر خودمان اما توقعاتمان برآورده شده اند. مطمئنیم که هر چیز جالب محله امان را کشف کرده ایم، در درجه اول به دلیل اینکه مدتی طولانی آنجا زیسته ایم. قابل قبول نیست در محله ای که ده سال یا بیشتر ساکن آن بوده ایم چیز جدیدی کشف کنیم. عادت کرده ایم و لاجرم کور شده ایم.

v       

واکنش های ما نسبت به جهان بسته به اینکه با کی همسفریم شکل می گیرد، کنجکاویمان را با انتظارات دیگران وفق می دهیم. آنها ممکن است نظر خاصی داشته باشند که ما که هستیم و لاجرم نهانی مانع شوند که ساحت های دیگر ما بروز کند. ممکن است با شرمندگی بگویند "هیچ تصور نمی کردم شما کسی باشید که از روگذر خیابان خوشتان بیاید." نگاه های دقیق دیگران ممکن است ما را مأخوذ به حیا کند و از توجه به دیگران باز دارد، می خواهیم خود را مطابق میل اظهار نظرهای همراهمان وفق دهیم، و بیش از آنچه برای کنجکاویمان ضروری است، خود را معمولی جلوه بدهیم.

v       

"در جهان همیشه بیش از آنچه انسان ها قادر به دیدن هستند دیدنی وجود دارد، مشروط بر اینکه آرام تر قدم بردارند؛ در حرکت سریع بهتر نمی بینند. چیزهای با ارزش را باید دید و تعمق کرد، نه اینکه با شتاب از کنارشان عبور کرد. انسان اگر واقعا انسان است، از حرکت آرام زیانی نمی بیند چون سربلندی اش ابدا در رفتن نیست، بلکه در بودن است."

چنان به عدم توجه و تعمق عادت کرده ایم که اگر بایستیم و به چیزی یا مکانی خیره بشویم، چنان که طراحی برای کشیدن آن نیاز به مکث دارد، ممکن است غیر عادی و خطرناک جلوه کند. برای کشیدن یک درخت دست کم ده دقیقه تمرکز لازم است؛ برای عابری در حرکت، تماشای زیباترین درخت، یک دقیقه بیشتر وقت لازم نیست.

فرهنگ فردی امری است که در درون شخص به وجود می آید و از سه عامل نشئت می گیرد: ۱. باورها ۲. احساسات، عواطف و هیجانات ۳. خواسته ها. فرهنگ فردی آن چیزی است که در درون یکایک مردم متبلور شده است و با تغییر آن وضع اجتماعی نیز تغییر می کند. بنابراین، فرهنگ فردی نیز در کنار سه عامل دیگر (منابع طبیعی، برنامه ریزی های اجتماعی و قدرت سیاسی) می تواند مشکلات اجتماعی را افزایش دهد. اینکه فرد چه باورها، احساسات، عواطف و هیجانات و خواسته هایی دارد می تواند وضع اجتماعی را بهبود یا بدبود بخشد

v       

اگر درصدد بهبود جامعه هستیم باید در باورها، احساسات، عواطف و هیجانات و خواسته های خود تجدید نظر کنیم. تلاش کنیم باورهای صادق وارد ذهن شوند و احساسات، عواطف و هیجانات بجا و خواسته های معقول تری داشته باشیم. اصالت فرهنگ یعنی عامل فرهنگ فردی که از این عناصر شکل می گیرد، بر سه عامل دیگر یعنی منابع طبیعی، برنامه ریزی های اجتماعی و قدرت سیاسی تقدم دارد. اصالت فرهنگ ارجح است در برابر اصالت سیاستی که لیبرال ها بدان معتقدند و اصالت اقتصادی که سوسیالیست ها بدان معتقدند.

v       

رفتارهای من به نارضایتی های من بستگی دارد. اگر رفتار من با تو فرق می کند به این دلیل است که نارضایتی من و تو از هستی متفاوت است. اینکه در آیین بودا و به خصوص در آیین دائو، می بینیم فرد به کمترین کنش ممکن ترغیب می شود، به این دلیل است که به بیشترین رضایت ممکن ترغیب می شود. وقتی فرد بیشترین خشنودی را دارد به تغییر وضع نیازی ندارد که به آن میل و بعد اراده داشته باشد. انگار همه چیز همان است که می خواهی و چون همه چیز همان است که میخواهی نمی خواهی هیچ پیچ و تابی در واقعیت ها بدهی و هیچ دگرگونی ای ایجاد کنی و واقعیت ها را از شکلی به شکل دیگری تبدیل کنی.

v       

اگر درد و رنج های من مثل درد و رنج های شما شود و لذات من مثل لذات شما شود زندگی من هم به همان میزان مثل زندگی شما می شود. هرچه درد و رنج های من با درد و رنج های شما متفاوت باشد و لذات من با لذات شما متفاوت باشد، طرز و اسلوب و شکل زندگی من نیز با طرز و اسلوب و شکل زندگی شما متفاوت می شود. ما درواقع، رفتارهای خودمان و دیگران را با توسل به احساسات، عواطف و هیجانات می توانیم شکل دهیم. این احساسات، عواطف و هیجانات هسته مرکزی شخصیت و منش ما آدمیان اند.

v       

متأسفانه الهیات سه دین ابراهیمی، از اول به این میل یافت که عقیده مهم است، نه احساسات، عواطف و هیجانات. در هر سه دین، متکلمان بر این رفتند که اگر بخواهی شخصیتت تصحیح شود، باید عقایدت تصحیح شود. به همین سبب است که در تاریخ هر سه دین، می پرسند عقیده ات چیست تا آن را راست و درست کنند، زیرا چنین می اندیشند که اگر عقاید هر آدمی درست شود، بقیه چیزهایش درست می شود. بنابراین، دائما می پرسند عقیده داری به اینکه خدا وجود دارد یا نه؛ عقیده داری که زندگی پس از مرگ وجود دارد یا نه؛ عقیده داری که فلان کس پیامبر خدا است یا نه...اما عرفا همیشه می گفتند تو همان احساسات، عواطف و هیجاناتت هستی: "هرچیز که در جستن آنی، آنی" ببین عشقت به چیست و عشق از مقوله احساسات، عواطف و هیجانات است.

v       

باورها، احساسات، عواطف و هیجانات برای خواسته ها و اراده ها علت می شوند. از همین جا است که می گویند نظام انگیزشی میل باور است. باید ببینیم چه چیزی انسان ها را خوش می دارد و چه چیزی خوش نمی دارد، زیرا تا نارضایتی در جهان نباشد گفتار و کرداری از سوی انسان ها صادر نمی شود. باید دید که ما از چه چیز ناراضی ایم و نارضایتی ها را دریابیم و ببینیم اگر می توانیم آن ها را سامان دهیم حتما گفتار و کردار ما هم سامان پیدا می کند و وقتی گفتار و کردار سامان پیدا کند وضع جامعه نیز سامان می یابد.

v       

یک دسته از ناخشنودی های ما ناشی از آن است که نیازهای فیزیولوژیک ما برآورده نمی شود. که عبارت اند از: ۱. خوراک و نوشاک ۲. پوشاک ۳. مسکن ۴. خواب ۵. ارضای غریزه جنسی ۶. استراحت ۷. تفرج. دسته دوم از نیازها را نیازهای اجتماعی فردی می خوانیم که عبارت اند از: ۱. ثروت ۲. قدرت (سیاسی) 3. شهرت ۴. احترام ۵. آبرو و ۶. محبوبیت. اگر ما زندگی اجتماعی نداشتیم این نیازها در ما پدید نمی آمدند.
دسته سوم ناخشنودی ها نیازهای اجتماعی جمعی اند که اگر برآورده شوند فقط من نفع نمی برم همه نفع می برند: ۱. امنیت ۲. رفاه ۳. عدالت و ۴. آزادی. نیازهای دیگری هم هستند که انفرادی اند وقتی این نیازها برآورده نمی شوند، ما از جهان ناخشنودیم، در تعداد این نیازها وفاق نیست. بودا فقط یکی را برمی شمرد: "آرامش". مهم ترین کاندیداها برای این دسته از نیازها پنج نیازند: آرامش، شادی، آشتی با خود، امید و معناداری زندگی.

v       

نیاز یک موجود زنده، به طور خاص انسان، چیزی است که اگر برآورده نشود، آن موجود زنده یا حیات را به کلی از دست می دهد یا کارکرد ویژه خود را در حیات از دست می دهد. موجود زنده همیشه باید کاملا حساسیت داشته باشد نسبت به اینکه نیازهایش برآورده می شوند یا برآورده نمی شوند. اغلب انسان ها به چیز دیگری توجه دارند و آن اینکه آیا خواسته هایشان برآورده می شوند یا نه. خواسته چیزی است که با برآورده شدنش لذتی حاصل یا درد و رنجی رفع و دفع می شود. در این جا اصل لذت حاکم است. تا وقتی اصل لذت در زندگی حاکم باشد، ما به دنبال خواسته های خود می رویم.

v       

رمز اینکه ما به وضعی دچار می شویم که بین نیازها و خواسته هایمان تعارض حاصل می شود این است که ما خواسته هایمان را همیشه ادراک می کنیم و هیچ وقت کسی در ادراک خواسته خودش بر خطا نیست اما در ادراک نیاز ما غالبا بر خطاایم.
علتش چیست که انسان گاهی هنگام تعارض میان خواسته ها و نیازهایی که بنا به فرض از آن ها مطلع است به دنبال خواسته ها می رود؟ بعضی گفته اند امکان دارد انسان در لحظاتی خوددوستی اش را فراموش کند بلکه خود دشمنی پیدا کند و دست به تخریب خود یا خودویرانگری بزند. تبیین دومی وجود دارد و آن اینکه انسان در خواسته خودش هیچ گونه جای شک ندارد اما اینکه فلان چیز نیازش باشد جای شک دارد. براین اساس، او یقینش را به شک نمی فروشد.

v       

من وقتی خواسته ام را برآورده می کنم لذت می برم. اما اگر خواسته ام را به سبب نیازم برآورده نکنم، این لذت در گرو زمان و اوضاع و احوال است. برای رسیدن به نیازها دو چیز لازم است: یکی طول عمر لازم و دیگری اوضاع و احوال بیرونی. اوضاع و احوال بیرونی در اختیار ما نیست. بنابراین، نمی شود انسان مدام بر سر خواسته هایش بزند و بگوید که من می خواهم بالمال به نیازهایم برسم. ممکن است به آن نیازها نرسیم. وقتی خواسته ها با نیازها مقایسه می شوند هم در میزان کنترل پذیریشان با هم فرق بسیار دارند هم در میزان زمان مورد حاجت برای برآورده شدنشان.

 v      

بنا به فرض، زندگی خوش یعنی زندگی ای که، تمام خواسته ها در آن برآورده شده است و زندگی بهروزانه زندگی ای است که تمام نیازها در آن برآورده شده است. پروژه معنویان جهان در اینجا این است که ما نیازهایمان را بر خواسته هایمان ترجیح دهیم. اما تعبیر دقیق تر این است که نه اینکه نیازهایمان را بر خواسته هایمان ترجیح دهیم بلکه خواسته هایمان بر نیازهایمان انطباق پیدا کند: نیازهایمان را بخواهیم و آنچه را نیاز ما نیست نخواهیم؛ یعنی بخواهیم آنچه را نیاز داریم و نخواهیم آنچه را نیاز نداریم و نیاز داشته باشیم آنچه را می خواهیم.

v       

هرچه آرزوهای برنیامده فرد بیشتر باشد او ناخشنودتر است. بنابراین، باید به آزمایشی خیالی، ذهنی و فکری روی بیاوریم :"چه زندگی ای است که اگر می داشتی، دیگر هیچ آرزویی نداشتی؟ آن زندگی را تصویر کن! زندگی ای را تصور کن که اگر آن را داشتی؛ هیچ چیز برای آرزو کردن باقی نمانده باشد." ... علامت اینکه بفهمی آرزوهایت برآورده شده است این است که فریاد می کنی: "ای زمان درنگ کن!" چون اگر همه آرزوهای من برآورده شده باشند، هر ثانیه جهان در حال تغییر است و آن تغییر ممکن است ذره ای وضع مرا، ذره ای از آن حالت آرمانی، پایین بیاورد. در آن لحظه درد و رنج در کمترین حد و خوشی در بالاترین حد ممکن است.

v       

فرض کنید در زندگیتان هر خوشی ای که می خواهید داشته باشید و هر خوبی ای را هم داشته باشید یعنی از قواعد اخلاقی تخطی نکرده باشید. آیا این کافی است و دیگر آرزویی ندارید؟ واقع این است که ما چیز سومی هم آرزو داریم. آرزو داریم در مقابل این همه چیز، که از هستی دریافت کرده ایم، چیزی هم به هستی بدهیم. می خواهیم فقط مصرف کننده مواهب نباشیم و تولیدی هم داشته باشیم. اگر این گونه باشد شما دنبال ارزشمندی زندگی هم هستید. دنبال این هستید که زندگی به زیستنش بیرزد. این خیلی مهم است که ما آرزو داریم رفتن ما خلأیی در هستی ایجاد کند.

v       

بینید چیست زندگی ای که در آن آرزوی برنیامده ندارید. اگر آدمی به آن طرف درحال حرکت باشد، حتی وقتی به آن غایت نمی رسند، کم کم ماشین وجودش کمتر دق دق صدا می کند. اینکه من افسرده می شوم و اینکه شخصی دائما با خودش در نزاع است، ناامید است، اینکه کسی دائم در چشمش اشک دارد و دیگری هیچ وقت نمی تواند از ته دل بخندد، همه این ها صدای دق دق ماشین وجود ما است. این دق دق ها یا ناشی از این است که ما به آن حالت آرمانی نرسیده ایم یا مهم تر اینکه، حس می کنیم حتی در آن راه درحال حرکت نیستیم. اندوهی که در ما وجود دارد، و همه عوارض منفی آن، نشانه ناخشنودی ما است.

v       

انسان خشنود در درون خود امور جهان را على السویه نمی بیند. برای انسان خشنود امور تفاوت و شخصیت مستقل دارند. نه اینکه ارزش داوری می کند بلکه برایش فرق می کند. هرچه خشنودی درونی ما بیشتر شود حساسیتمان هم بیشتر می شود و امور به ظاهر مساوی را غیر مساوی میبینیم. انسان های خشنود حساس اند؛ یعنی اختصاصی بودن موجودات و جانشین ناپذیریشان را درک می کنند. فرق امور را درک کردن علامت سلامت درون است.
هرچه ما از خودمان خشنودتر باشیم بیشتر آن را عزیز می شماریم و به زیبایی، دانایی، توانایی و سلامتش توجه می کنیم. آدم های ناخشنود از خود به تغییر خودشان اهتمامی ندارند. اریش فروم این پدیده را خودویرانگری عمدی می نامد.

v       

ما طبعا بر اثر حب ذات صیانت ذات داریم و از صیانت ذات گریزی نداریم و چون صیانت ذات داریم می خواهیم جلب نفع و دفع ضرر از خودمان بکنیم. وقتی حب ذات و صیانت ذات با یک سلسله باورهای خطا عجین شوند، جامعه ناسالم می شود. اولین خطا این است که گمان کنیم خودی که ما براساس حب ذات و خوددوستی دوستش داریم، این خود فقط بدن ما است. اگر بنا بر این باشد که من خودم را با بدن خودم مساوی بدانم، آن وقت تمام نیازهای من به نیازهای بیولوژیکی و فیزیولوژیکی منحصر می شوند؛ اما غیر از ساحت بدن ساحت یا ساحت های دیگری هم در انسان وجود دارند که حتی وقتی بدنمان به طور کامل ارضا شده باشد احساس خشنودی نداریم.

v       

وقتی محیط را از لحاظ وفور نعمت، به صورت مصنوعی به گونه ای جلوه می دهید که وضعش بد شده است، آن وقت مردم دائما احساس رقابتشان شدیدتر می شود و مهربانترین انسان ها نسبت به یکدیگر، خشن ترین نسبت به یکدیگر می شوند.
اما به محض اینکه از عالم طبیعت بیرون می روید دیگر رقابتی در کار نیست. اگر حقیقت طلبی شما اوج بگیرد، به من ضرر نمی خورد و من هم می توانم، مثل شما و هم پای شما، حقیقت طلب باشم و هر دو با هم تا ابدالآباد رفیق باشیم. آنچه جامعه را ناسالم می کند این تصور افراد است که گویا منفعتشان فقط منفعت جسمانی است و مضرتشان فقط مضرت جسمشان است. اگر من منافع و مضار را فقط منافع و مضار جسمم بدانم با همه شما دعوا دارم.

v       

هیچ واقعیتی در عالم طبیعت غیر از واقعیت بی ثباتی، ثابت نیست. وقتی ما این را فراموش می کنیم گمان می کنیم آنچه الآن به آن عشق داریم همیشه به آن عشق داریم؛ این است که با حرص و ولع می خواهیم آن را در چنگ بگیریم.
تصور ما این است که تا چیزی را نداریم از نداشتن آن رنج می کشیم و وقتی به دستش می آوردیم، از داشتن آن لذت می بریم. بودا می گفت این آونگ اصلا بدین گونه نیست. ما تا چیزی را نداریم از نداشتن آن رنج می بریم؛ وقتی پیدایش کنیم از داشتن آن اندکی لذت می بریم و بعد از این اندک لذت هم، ملال داریم از اینکه چرا آن را داریم. بنابراین، سرنوشت ما این است که رنج ببریم از نداشتن چیزی که می خواهیم داشته باشیم و ملال ببریم از داشتن چیزی که نمی خواهیم داشته باشیم. بودا می گفت دوران لذت با دوران رنج و ملال قابل قیاس نیست و مدتش خیلی اندک است.

v       

ثبات بعضی از چیزهای شما به قیمت بی ثباتی چیزهای دیگری حاصل می آید. یعنی بعضی از چیزهایی که دارید اگر بخواهید ثابت بماند باید بعضی چیزهای دیگر شما بی ثبات شوند وگرنه چیزی که دلتان می خواهد ثابت بماند ثابت نمی ماند. توجه به این واقعیت تراژیک زندگی را بهتر می کند.
عمیق ترین نوع بی ثباتی چیزی است که در بیان عیسی در انجیل آمده و آن این است که تو همه چیزهایی را که می خواهی به دست بیاوری برای این می خواهی که از طریقش به آرامش برسی ولی تا سعی می کنی نگهشان داری، آرامشت را از دست می دهی. دلیل اینکه من و شما ثروت و شهرت می خواهیم این است که فکر می کنیم از طریق آن به آرامش می رسیم. اما پارادوکس داستان اینجا است که اگر بخواهیم حفظشان کنیم آرامشمان را از دست می دهیم؛ وقتی هم به آن ها بی اعتنا می شویم آرامش به دست می آوریم.

v       

منظرگرایی انسان شناختی می گوید هو کردن مردم کسی را رنج نمی دهد بلکه دیدگاه آن فرد است که او را رنج می دهد، یعنی این دیدگاه که "انسان باید مورد علاقه و محبوب دیگران باشد." کسی که این دیدگاه را نداشته باشد از هو کردن دیگران رنج نمی برد. همچنین هورا کردن مردم نیست که موجب لذت فرد می شود بلکه این دیدگاه که "مطلوب است آدمیان فردی را دوست داشته باشند"، به او لذت می بخشد. اگر لذت انسان به دیدگاه او بستگی دارد آنگاه او برای افزایش لذتش در زندگی نباید به دنبال اسباب و لوازم بیرونی باشد.

v       

از دید راسل این عقلانیت کوتاه مدت است که انسان را از اخلاق دور می کند. در عقلانیت کوتاه مدت ما تنها تا نوک بینی مان را می بینیم و به دزدی و اختلاس و کم کاری و رشوه و احتکار و دزدی و فریبکاری دست می زنیم. اما در عقلانیت دراز مدت در می یابیم که نهایتا زیان می کنیم. به نظر راسل برای اخلاقی بودن از خودگذشتگی لازم نیست. دوم اینکه اخلاقی بودن فضیلت نیست، ضرورت است. انسان های اخلاقی نسبت به سایر انسان ها فهم و بصیرت بیشتری دارند نه اینکه برتری روحی و معنوی و خلقی بیشتری نسبت به دیگران داشته باشند.

v       

اگر کاری که به آن مشغولید به شما لذت می دهد، آن را انجام بدهید. اما اگر خود آن کار به تنهایی به شما لذت نمی دهد و آن کار را فقط به خاطر منافع ناشی از آن انجام می دهید، در آن صورت، منافعتان را خیلی درازمدت در نظر نگیرید. چرا که ممکن است خسارت عظیمی در زندگی عایدتان شود: اول اینکه ممکن است عمرمان کفاف ندهد؛ دوم اینکه هرچه کار دراز مدت تر می شود، چون عوامل دخیل در آن بیشتر است، احتمال موفقیتش کمتر می شود؛ سوم اینکه وقتی منفعتی در فاصله زمانی دوری قرار دارد، امکان دارد تا زمانی که به آن می رسیم به مرور لذتش را برایمان از دست بدهد، چرا که کیفیت لذتبخش بودن منفعت در آینده ثابت نیست و به عوامل بسیار درونی و بیرونی بستگی دارد.

v       

انسان باید بتواند میان واقعیت های تغییرپذیر و واقعیت های تغییر ناپذیر تفکیک کند و خود را مشغول و اهتمام ورز به واقعیت های تغییرناپذیر کند. به گفته حافظ: "نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی." در این زمینه، دعای سه گانه معروفی از لارشفوکو نقل می شود: "خدایا آنچه را دگرگون ناپذیر است به من نشان بده تا به آن رضا دهم، و آنچه را دگرگون پذیر است به من نشان بده تا به بهترین وجه دگرگونش کنم، و به من آن هوشیاری را بده که این دو را از هم تمیز دهم."

v       

این نظر که جهان نیست که به ما لذت و رنج می دهد بلکه دیدگاه ما نسبت به جهان است که به ما لذت و رنج می دهد سه پیامد مهم دارد:
1
.ما با داشتن هایمان زندگی نمی کنیم بلکه با بودن هایمان زندگی می کنیم. 2. در زندگی باید دنبال رضایت بود نه به دنبال موفقیت. 3. انسان ها معمولا به دنبال مالکیتند در حالی که باید به دنبال تمتع (بهره وری) باشند.

v       

اهل رضایت سه ویژگی دارند: الف) دائما در حال مسابقه و مقایسه خودشان با خودهای گذشته شان و نه دیگران اند. ب) میدان و جهت مسابقه مطلوب های فردی یا روانشناختی است: معناداری، آرامش، شادی، امیدواری و صلح با خود. ج) می دانند خوشی یا بهروزی خاصه است و نسبت نیست. فرد به میزان عقب افتادگی یا پیش بودن به دیگران نیست که خوش یا بهروز است بلکه خوشی و ناخوشی یا بهروزی و نابهروزی در خود فرد متحقق می شود.

v       

عمل من شرط لازم برای موفقیت من است نه شرط کافی آن بنابراین، نباید از عملم بیش از شرط لازم انتظار داشته باشم. برای رسیدن به هدف حتما باید دست به عمل زد اما اگر دست به عمل بزنم لزوما به هدفم نمی رسم و موفق نمی شوم، زیرا عوامل بسیار دیگری در عالم هستی وجود دارند که باید با عمل ما همراه شوند تا هدفمان محقق شود. در آموزه های هندو به این مسئله "کنش بی خواهش" گفته می شود: "کنش داشته باش اما از هستی طلبکار نباش."
زمانی که فرد کنش بی خواهش نداشته باشد احساس ناکامی می کند. اما این امر از آنجا به جامعه ناسالم منجر می شود که افراد علت ناکامی خود را دیگران می دانند، با اینکه دیگران تقصیری در این جهت ندارند. گویا زندگی ما همچون کنکور است که موفقیتمان در آن تنها به خود ما بستگی ندارد و به بقیه امور نیز ربط دارد. ما در زندگی باید برای رسیدن به هدف عمل کنیم اما منتظر نتیجه عمل نمانیم.

v       

دل آدمیان در اختیار هیچ کسی نیست بنابراین، نباید این گمان را داشت که می توان دیگری را عاشق خود نگه داشت. اخلاق عاشقی مجموعه قواعدی است که عاشق، برای اینکه فرایند عشق ورزی اش اخلاقی باشد، باید رعایت کند. منظور از ادب عاشقی هم فرایندی است که عاشق برای اینکه در عاشقی موفق باشد باید رعایت کند. اما باید در نظر داشت که اگر انسان حتى همه قواعد اخلاق عاشقی و ادب عاشقی را رعایت کند، باز اگر روزی معشوق به او گفت که دیگر به تو علاقه ندارم نباید تعجب کند زیرا ناپایداری عشق مصداقی از مصادیق بی ثباتی جهان است.

v       

"به انسان های دیگر عشق بورزد، اما دلبسته مشو" بودا عشق و دلبستگی، را دو امر متقابل و متضاد می داند. به گونه ای که مدعی است عشق منشأ همه آرامش های بشری و دلبستگی منشأ همه رنج های بشری است. عشق، از نظر بودا، در سه رهیافت یک انسان به انسانی دیگر تعریف می شود: (۱) عاشق تمام وظایف اخلاقی نسبت به معشوق را انجام دهد؛ یعنی هرچه خوبی می تواند نثار معشوق کند. منظور از خوبی وظیفه اخلاقی است. (۲) عاشق از وجود معشوق لذت ببرد؛ یعنی هر خوشی ای که می تواند از معشوق جذب کند. (۳) به محض اینکه معشوق به واسطه ی مرگ، یا هر چیز دیگری، از دسترس عاشق خارج شد، عاشق آن را به آسانی بپذیرد و این امر را از مصادیق بی ثباتی جهان بداند و فارغ دل باشد.

حرف زشت نزدن، صحبت دیگران را قطع نکردن، کسی را هل ندادن، ندزدیدن، دروغ نگفتن... تمام این ممنوعیت ها یکسان برای کودک مطرح می شود: "این کار خوب نیست." تمایز میان آنچه اخلاقی و آنچه زیبایی است بعدها، به تدریج، بروز خواهد کرد. اخلاق چیزی جز ادب نیست: اطاعت از عادت.

عادت مقدم بر ارزش، اطاعت مقدم بر احترام و تقلید مقدم بر تکلیف است. پس، ادب (چنین کاری نمی شود) مقدم بر اخلاق (چنین کاری نباید بشود) است که این یکی، مثل ادب درونی شده، رها شده از ظواهر و منافع و تمام تمرکز یافته در قصد، که ادب کاری جز انجام آن ندارد، کم کم ایجاد می شود.

v       

صورت ظاهر نیکی در نزد دیگران برای ما بی ارزش نیست: از این بازی ریاکاری، که بی آنکه سزاوارش باشد جلب احترام می کند، امر جدی ممکن است متولد شود که بی آن اخلاق نمی تواند در هر کس جا بگیرد، نه منتقل و نه تشکیل شود. گرایش های اخلاقی از اعمالی ناشی می شوند که به آنها شبیه اند. ادب همان تظاهر فضیلت است که از آن فضیلت ها ناشی می شوند. ادب، بدین ترتیب، اخلاق را از دور باطل نجات می دهد. بدون ادب بایستی صاحب فضیلت بود تا بتوان صاحب فضیلت شد.

v       

بی وفایی نیاز به خاطره دارد: آدم فقط به چیزی می تواند وفادار یا بی وفا باشد که آن را به خاطر داشته باشد؛ که بر این مبنا وفاداری و بی وفایی دو صورت متضاد خاطره اند، که یکی فضیلت است و دیگری نیست. وفاداری فضیلت "به همان چه بوده" است. ولی در جهانی که همه چیز تغییر می کند، و جهان این است، همان چه بود فقط بر پایه خاطره و اراده وجود دارد. هیچ کس در یک رودخانه دو بار شنا نمی کند، و دو بار یک زن را دوست نمی دارد. وفاداری فضیلت "همان چه بود" است، زمانی که همان چه بود وجود دارد یا مقاومت می کند.

v       

وفاداری به واقعیت در درجه اول در این جاست که وفاداری خود را از ایمان و به طریق اولی، از تعصب متمایز می کند. وفادار بودن به اندیشه، به معنای امتناع از تغییر دادن ایده ها نیست (جزم اندیشی)، به معنای قرار دادن آنها تحت سلطه چیز دیگری غیر از خود آنها نیست (ایمان) و همین طور به معنای به حساب آوردن آنها به عنوان امری مطلق و خدشه ناپذیر نیست (تعصب)؛ بلکه به معنای امتناع از تغییر آن بی دلیل موجه و قوی و - چون همچنان نمی توان آن را مورد بررسی قرار داد- به معنای به حساب آوردن آن به عنوان واقعیت تا بررسی مجدد است، یعنی واقعیت به شمار آوردن آن چه یک بار به نحوی روشن و محکم درباره اش حکم صادر شده است. پس، نه جزم اندیشی و نه بی ثباتی. آدم حق دارد ایده هایش را تغییر دهد، ولی فقط وقتی که یک وظیفه باشد.

v       

یک عقل عملی وجود دارد، که به طور قطع فرمان می راند، بی هیچ گونه توجهی به زمان و فضا. ولی ما از چنین عقلی چه می دانیم؟ کانت حق داشت اگر یک قانون اخلاقی جهان شمول و مطلق، بنابراین، یک بنیان عینی اخلاقی وجود می داشت. ولی من چنین قانونی را نمی شناسم. این سهمی است که عصر ما به ما تحمیل می کند: وظیفه اخلاقی بودن، بی آنکه به واقعیت مسلم اخلاقی اعتقاد داشته باشیم. پس، به نام چه چیز اهل فضیلت باشیم؟ به نام وفاداری: توسط وفاداری نسبت به وفاداری!

از این که یک اخلاق باید عقلانی باشد، تردیدی نیست، زیرا باید جهان شمول باشد (در هر صورت قابلیت جهان شمول شدن را دارا باشد)؛ ولی هیچ عقلی در این خصوص کفایت نمی کند: در چه چیز توحش از تمدن کمتر منطقی است؟ آیا خست نسبت به سخاوت از منطق کمتری برخوردار است؟

v       

عقل و اخلاق دو چیز جداگانه اند، دو چیز سازش ناپذیر. اخلاق واقعیت نیست ولی ارزش مند است، موضوع شناخت نیست (دست کم شناختی که می توان از آن داشت ناتوان از نمایش ارزش آن است) ولی موضوع اراده است. سرمدی نیست ولی تاریخی است. اگر اخلاق پایه ای ندارد و اگر نمی تواند پایه ای داشته باشد، وفاداری جای پایه آن را می گیرد. به وسیله وفاداری ما خود را نه در زیر سلطه یک قانون اخلاقی جهان شمول قرار می دهیم، بلکه تحت حکومت واقعیت تاریخی یک ارزش، حضور همیشه ویژه یک گذشته می گذاریم، چه گذشته بشریت به طور عام (فرهنگ، تمدن: چیزی که ما را از توحش جدا می کند)، چه گذشته خاص خودمان یا پدران و مادران خودمان (من برتر فروید، تعلیم و تربیت هریک، آن چه اخلاق ما را از اخلاق دیگران جدا می کند)

v       

چه فایده ای دارد، زمانی که عشقی در میان نیست، خیال آن، وظایف و الزامات آن حفظ شود؟ ولی این دلیل نمی شود که آنچه قبلا بوده مورد سرزنش قرار گیرد یا انکار شود. چه نیازی داریم، برای دوست داشتن حال، به گذشته خیانت کنیم؟ برایت سوگند می خورم، نه اینکه همیشه تو را دوست داشته باشم، بلکه همیشه به این عشقی که در آن زندگی می کنیم وفادار بمانم.

عشق بی وفا عشق "آزاد" نیست: عشق فراموش کار، عشق خیانتکار، عشقی است که فراموش می کند یا از آن چه که دوست داشته است نفرت دارد و به همین دلیل خودش را فراموش می کند یا از خودش نفرت دارد. ولی آیا این عشق است؟ "عشق من، تا زمانی که من را می خواهی دوستم بدار، ولی ما را فراموش مکن."

v       

دوراندیشی، فضیلت مبتنی بر زمان، فضیلت آینده نامعلوم، لحظه مساعد، فضیلت صبر و پیش بینی کردن است. نمی توان در لحظه زندگی کرد. نمی توان همیشه از کوتاه ترین راه به لذت رسید. واقعیت قانون خود، موانع خود، ترفندهای خود را تحمیل می کند. دوراندیشی هنر به حساب آوردن این عوامل است. دوراندیشی آن چیزی است که عمل را از هوس جدا می کند، قهرمان را از ماجراجو.

دوراندیشی سودمندتر از آن است که اخلاقی باشد؛ وظیفه بی چون و چراتر از آن است که دوراندیش باشد. یک نیت خیر ممکن است به فاجعه منتهی شود و پاکی انگیزه ها هرگز برای جلوگیری از وقوع بدترین پیش آمدها کافی نیست. دوراندیشی شرط تحقق تمام فضیلت های دیگر است. میانه روی، شجاعت و عدالت بی کمک دوراندیشی نمی دانند چه کار باید بکنند و چگونه به هدفی که در نظر دارند برسند.

v       

قضیه زیبای اسپینوزا، شاید اپیکوری ترین چیزی که او هرگز نوشته باشد: "فقط یک خرافات خشمگین و ملال آور انسان را از لذت بردن منع می کند. هیچ ربانیت و هیچ انسان دیگری، جز یک فرد حسود، از ناتوانی من و از درد من لذت نمی برد، هیچ کس اشک های ما، ناله های ما، ترس ها و سایر نشانه های ناتوانی درونی ما را فضیلت به شمار نمی آورد. برعکس، هرقدر شادی ای که در ما اثر کرده بیشتر باشد، کمالی که ما به آن می رسیم عظیم تر است، و بیشتر ضرورت دارد که از طبیعت الهی بهره مند شویم. بنابراین، وظیفه یک انسان فرزانه است که از اشیا استفاده کند و تا آنجا که امکان دارد از آن ها لذت ببرد؛ بی آنکه تا سر حد بیزاری جلو برود، که دیگر لذت بردن نیست.

v       

میانه روی همین اعتدال است که از طریق آن ها ارباب لذت های خود هستیم به جای آنکه بنده آن ها بشویم. این لذت آزادانه است که موجب بهتر لذت بردن می شود. چه لذتی در سیگار کشیدن است، وقتی انسان می تواند از سر آن بگذرد! در می خوردن است، وقتی انسان زندانی الکل نیست! در عشق ورزیدن است، وقتی انسان زندانی هوس خود نیست! لذت هایی پاک تر، به دلیل آزادتر بودنشان. شادی بخش تر، به خاطر آنکه بهتر مهار شده اند. آرام ترند، چون کمتر ایجاد وابستگی می کنند. آیا کار آسانی است؟ یقینا خیر. چنین چیزی امکان دارد؟ نه همیشه. چه بدبختند آنهایی که جسم خود را تحمل می کنند و چه خوشبختند آن هایی که جسم خود را پرورش می دهند و از آن لذت می برند.

v       

چگونه خوشبخت خواهیم بود، زمانی که راضی نیستیم؟ و چگونه راضی خواهیم شد، زمانی که خواسته های ما هیچ گونه محدودیتی ندارند؟ چه آزادی بالاتر از اینکه انسان جز زیر سلطه طبیعت زیر سلطه کسی نباشد! میانه روی وسیله ای است برای عدم وابستگی، همچنان که عدم وابستگی وسیله ای برای خوشبخت بودن است. میانه رو بودن توان به کم قانع بودن است ولی آنچه مهم است این "کم" نیست: این "توان" است و این "قانع" بودن است.

میانه روی فضیلتی است برای همه زمان ها، به ویژه وقتی که مساعد هم باشد. میانه روی یک فضیلت استثنایی مثل شجاعت نیست که وقتی زمان نامساعد است، برعکس، بسیار ضروری است، بلکه فضیلتی معمولی و فروتنانه است: نه قهرمانی بلکه معتدل. بر تمام انواع مستی ها چیره می شود و بنابراین باید بر مستی فضیلت -اینجاست که به فروتنی نزدیک می شود- و بر خود میانه روی نیز چیره شود.

v       

لذت تقریبا همیشه هست: چه لذتی است زنده بودن! چه لذتی است کم و کسر نداشتن! چه لذتی است صاحب لذت های خود بودن! فرزانه مکتب اپیکور بیشتر پرورش فشرده لذت هایش را به کار می بندد تا پرورش گسترده آن ها را، بهترین و نه بیشترین، آن چیزی است که او را به سوی خود می کشاند، که برای خوشبختی او کفایت می کند. او "با قلبی که به چیزی کم قانع است" زندگی می کند، به ویژه اینکه، مطمئن از آسایش خود، می داند که "با این چیز کم هرگز قحطی ای در بین نخواهد بود"، یا اینکه این قحطی اگر حاکم شد او را به سرعت از خود قحطی و از همه چیز شفا می دهد. کسی که زندگی برای او کفایت می کند، چه کمبودی ممکن است داشته باشد؟

v       

از آنجایی که درد بدتر از ترس است، برای تحمل درد به شجاعت بیشتری نیاز است. چه کسی نمی بیند که مقاومت در برابر شکنجه به شجاعت بیشتری نیاز دارد تا مقاومت در برابر تهدید شکنجه، ولو اینکه این تهدید کاملا مشخص و باورکردنی باشد؟ چه کسی ترجیح نمی دهد، علی رغم ترس، خودکشی کند به جای آنکه تا آن حد درد بکشد؟ چه تعداد تأسف خوردند که وسایل لازم را برای این کار دارا نبوده اند؟ برای خودکشی کردن باید شجاعت داشت، بی تردید همیشه، ولی به مراتب کمتر از میزانی که برای مقاومت کردن در برابر شکنجه به آن نیاز است. اگر شجاعت در برابر مرگ شجاعت شجاعت هاست، یعنی الگو یا نمونه آرمانی همه شجاعت ها، باید بگوییم ضرورت و همیشه این طور نیست. شجاعت در برابر مرگ ساده ترین و قطعی ترین شجاعت هاست، زیرا مرگ ساده ترین و قطعی ترین است، ولی بالاترین و بدترین چیز نیست، بدترین، درد است که ادامه دارد، هراس است که ادامه می یابد.

v       

شجاعت از لحاظ اخلاقی وقتی شایسته احترام است که خود را، دست کم به طور نسبی، در خدمت دیگری بگذارد و، کم و بیش از نفع خودخواهانه زودگذر چشم بپوشد. بی تردید، به همین خاطر است که شجاعت، در برابر مرگ، به ویژه برای یک خدانشناس، شجاعت شجاعت هاست: چون "من" در آن هیچ گونه پاداش "سریع"، "مادی" و "قطعی" به دست نمی آورد. من می گویم "سریع"، "مادی" و "قطعی"، زیرا هر فردی به خوبی می داند که انسان به سادگی از شر خودبینی خود خلاص نمی شود. حتی قهرمان هم مظنون است که در پی افتخار یا به دنبال فرار از پشیمانی خویش است، در پی این است که در فضیلت، ولو غیر مستقیم و پس از مرگ، آرامش و خوشبختی خود را بیابد. انسان از اصل لذت بردن رهایی نمی یابد. ولی در خدمت کردن به دیگری لذت خود را یافتن، در انجام عمل سخاوتمندانه آرامش خود را پیدا کردن، نه فقط از خودگذشتگی یا نوع دوستی را نفی نمی کند بلکه تعریف آن و اصل فضیلت است.

v       

شجاعت به مثابه فضیلت، همیشه به بی طمعی، از - خودگذشتگی یا سخاوت نیازمند است. شجاعت فقدان ترس نیست: توانایی چیره شدن بر آن است، زمانی که وجود دارد، با اراده ای قوی تر و بخشنده تر. شجاعت شرط تحقق همه فضیلت هاست. بقیه فضیلت ها، بی دوراندیشی، نابینا یا دیوانه خواهند بود؛ ولی بی شجاعت، پوچ و ترسو. عادل، بی دوراندیشی، نمی داند چگونه با بی عدالتی پیکار کند؛ ولی بی شجاعت جرئت نخواهد کرد به آن بپردازد.

شجاعت قصد لحظه به لحظه است و اینکه لحظه شجاعت آمیز از این حیث "نقطه تماس ما با آینده نزدیک" را ترسیم می کند. دست کم همان اندازه به اقبال بستگی دارد که به شایستگی. این چیزی است که قهرمانان را نسبت به خود افتاده و نسبت به دیگران بخشنده می کند. تمام فضیلت ها به هم تکیه می کنند، و تمام آن ها به شجاعت پشت داده اند.

v       

شجاعت برخلاف بزدلی است، ولی برخلاف تن پروری و بی حالی نیز هست. آیا در هر دو مورد یک شجاعت است؟ به طور قطع خیر. خطر، کار نیست. بزدلی، خستگی نیست. ولی در هر دو مورد باید برانگیزه اولیه با نفسانی، که راحتی، لذت و از زیر کار در رفتن را ترجیح می دهد، چیره شد. از آنجایی که فضیلت یک تلاش است- این مطلب در مورد تمام فضیلت ها، به غیر از عشق و عفو صادق است - هر فضیلتی شجاعت است و به همین خاطر است که آلن "ترسو" را بدترین فحش ها می داند: نه به خاطر اینکه ترسویی، در انسان، بدترین صفت ها باشد، بلکه به این دلیل که بی شجاعت، کسی نمی تواند با بدترین چیزها در خود و در دیگری پیکار کند.

v       

عدالت در دو مفهوم خود را نشان می دهد: در تطابق با حق و به معنای برابری یا متناسب بودن. عادل کسی است که نه قانون را زیر پا می گذارد نه منافع مشروع دیگری را، نه حقوق را (به طور کلی) نه حق های دیگران را (اشخاص خصوصی). عادل فقط سهم خود را از همه خوبی ها و از همه بدی ها دریافت می کند. اسپینوزا می گوید: "عدالت آمادگی مداوم روح، در تخصیص آن چیزی است که بر طبق قانون مدنی به هرکس تعلق دارد."

با دوستی انسان نیاز به عدالت ندارد؛ با عدالت انسان باز هم به دوستی نیازمند است. عدالت فضیلت نظم است ولی فضیلتی منصفانه، قابل تبادل ولی شرافتمندانه، متقابلا سودمند؟ این بی تردید مساعدترین حالت، شاید متداول ترین آن باشد ولی چگونه می توان تضمین کرد که همیشه به همین صورت باشد؟ نمی توان تضمین کرد. آیا باید از منافع خود دست شست؟ البته نه، بلکه باید آن را تحت سلطه عدالت قرار داد، و نه برعکس.

v       

عادل بودن این است که انسان از قرار دادن خود در بالای قوانین و در بالای دیگران امتناع کند. در برابر افراط کاری نیکوکاری، که برای آن "دیگری" همه چیز است، در برابر زیاده خواهی خودخواهی، که برای آن "من" همه چیز است، عدالت در میانه که نمایان گر نمادین ترازوی آن است خود را نگه می دارد؛ در تعادل یا تناسب.

این عدالت نیست که عادل ها را درست می کند، بلکه این عادل ها هستند که عدالت را به وجود می آورند. ولی چگونه اگر آن را نمی شناسند؟ از را احترام به قانونی بودن و برابری. عادل ها بیشتر آن هایی هستند که از عدالت اطلاعی ندارند، که قبول دارند از آن اطلاعی ندارند؛ عمل به عدل را به ترتیبی که می توانند، نه اگر کورکورانه، دست کم با قبول احتمال خطر، (افسوس بزرگ ترین این احتمال خطرها برای آن ها نیست) و در دودلی انجام می دهند.

v       

"در هر قرارداد و در هر مبادله ای خودت را به جای طرف مقابل بگذار، ولی با هر آنچه که تو میدانی، خودت را به همان اندازه ای که انسانی می تواند ازاد از نیازهایش باشد آزاد از نیازهایت تصور کن، ببین آیا، به جای او، تو این قرارداد یا این مبادله را تأیید می کنی." این آن چیزی است که عدالت را، حتی به عنوان ارزش، همان قدر به سیاست مربوط می سازد که به اخلاق. کانت می گفت: "هر عملی یا هر اصول اخلاقی که اجازه دهد اراده آزاد هر کس با اراده آزاد دیگری، در کمال آزادی، بر طبق یک قانون جهان شمول، همزیستی داشته باشد عادلانه است."

v       

اگر باید انسان ها در یک وضعیت اولیه در نظر گرفته شوند که هر کدام از جایگاهی که در جامعه به آن ها اختصاص داده شده بی اطلاع باشند، چیزی که رالز به آن "پرده جهل" می گوید، برای این است که به خود شیوه های اندیشیدن درباره عدالت به منزله انصاف را بدهند (نه عدالت به مثابه قانونی بودن یا سود مند بودن صرف)، اجازه می دهد خواست عدالت از منافع بسیار شخصی ای که ما را به سوی خود می کشاند جدا شود، منافعی که ما سرسختانه میل داریم آن را به جای عدالت بگیریم. وضعیت اولیه تجمع فرضی برابر های بدون "خود" است (زیرا فرض بر این است که هر کس نه فقط از وضعیت طبقاتی یا موقعیت اجتماعی خود بی اطلاع است، بلکه از ذکاوت، از قدرت یا از نشانه های اختصاصی روان شناختی خود نیز اطلاعی ندارد) "من" همیشه عادل نیست ، به همین علت، در صورتی می توان درباره عدالت اندیشید که "من" از گردونه خارج شود یا از تسلط بر قضاوت فرد دستش کوتاه شده باشد.

v       

چطور پی ببریم که مختصر چیزی که می دهیم واقعا بخشندگی است یا بهایی کوچک برای راحتی وجدان خوب کوچک ما؟ بخشندگی به خاطر این فضیلتی بزرگ و فضیلتی در خور تحسین و تمجید است چون میزان آن در هریک از ما بسیار ضعیف است، چون خودخواهی ما بسیار قوی است، به دلیل آنکه بخشندگی، بیشتر اوقات، به علت نبود آن درخشش دارد.

در غیاب عشق است که ما به بخشندگی نیازمندیم و به همین خاطر، همه ما همیشه به آن نیاز  داریم. جای عشق در نزد ما خالی است. ما از این فقدان یک قدرت، نه یک قدرت بلکه قدرت هایی ساختیم، این همان چیزی است که نام فضیلت یا فضیلت ها را بر آن نهادیم.

v       

عدالت را نمی توان تماما در مقررات لزوما کلی یک قانون خلاصه کرد. برابری ای که هدف انصاف است یا انصاف برقرار می کند یک برابری در حق است، على رغم نابرابری های در عمل و حتى علی رغم نابرابری هایی که از اعمال مکانیکی یا بسیار سازش ناپذیر قانون به وجود می آید.

برای آدم منصف، قانونی بودن کمتر از برابری اهمیت دارد، یا دست کم او می داند چگونه شدت و جنبه انتزاعی قانون را با الزامات نرم تر و پیچیده تر برابری تعدیل و تصحیح کند. این کار ممکن است حتی به ضرر منافع شخصی خودش باشد. عادل کسی است که نیرویش را در خدمت قانون و در خدمت حق ها گذاشته است، کسی است که در عمق وجودش برابری هر انسانی را با هر انسان دیگر، علی رغم نابرابری ها، در عمل و در استعدادها، که بی شمارند، به عنوان اصلی خدشه ناپذیر پذیرفته است: اصل پایه گذار نظامی که وجود ندارد، ولی بی آن هیچ نظامی هرگز ما را خرسند نخواهد کرد.

v       

بخشندگی هم آگاهی از آزادی خویش است (یا از خویشتن خود به عنوان آزاد و مسئول) و هم تصمیم جدی در استفاده از آن به نحو مطلوب. پس، آگاهی و اعتماد: آگاهی از آزاد بودن، اعتماد به استفاده ای که از این آزادی خواهد شد. به همین خاطر است که بخشندگی احترام به خود را پدید می آورد، که بیشتر نتیجه آن است تا اصل آن. بخشنده بودن، یعنی خود را آزاد در درست عمل کردن دانستن، و خود را چنین خواستن.  انسان بخشنده نه زندانی عواطف خویش است و نه زندانی خویشتن خود. درست برعکس، ارباب خویش است و برای این کار نه بهانه هایی دارد و نه در جست و جوی آن است. اراده برایش کفایت می کند. فضیلت برایش کفایت می کند. بخشنده بودن، یعنی از خود رهایی یافتن، آزاد شدن از بزدلی های کوچک خود، از مالکیت های بی مقدار خود، از خشم های بی ارزش خود، از حسادتهای حقیر خود.

v       

انسان ترجیح می دهد که عشق کفایت کند. ولی اگر عشق کفایت کند، آیا نیازی هست که بخشنده باشیم؟ عشق در قدرت ما نیست و نمی تواند باشد. اراده بر احساسات چه تأثیری می تواند داشته باشد؟ عشق سفارشی نیست؛ بخشندگی، آری: خواستن کفایت می کند. بخشنده بودن یعنی دادن بی دوست داشتن. واقعیت این است که عشق می دهد. بی آنکه به خاطر این دهش نیازی به بخشنده بودن داشته باشد کدام مادری به خاطر شیری که به کودکش می دهد خود را بخشنده احساس می کند؟ چرا من فرزندانم را این قدر زیاد و فرزندان دیگران را این قدر کم دوست دارم؟ به خاطر این است که فرزندانم در حقیقت "مال من اند." و من از طریق آن ها خودم را دوست دارم. نام این بخشندگی است؟ البته نه: این جز خودخواهی گسترش یافته، پیوند خانوادگی، چیز دیگری نیست.

v       

اینکه آیا بخشندگی ناشی از یک احساس طبیعی و اولیه است یا فرایندی از تدارک خواهش و عشق به خود است، از لحاظ اخلاقی اهمیت ندارد. اشتباه است اگر اعتبار فضیلت ها را بر پایه خاستگاه آن ها بسنجیم و به نام این خاستگاه آن ها را بی اعتبار کنیم. اینکه فضیلت ها از حیوانیت، یعنی از پایین ترین نقطه، برخاسته اند (روشن است که ماده و خلا، که همه چیز از آن می آید، از جمله حیوانیت، در هیچ جا نه در بالا و نه در پایین قرار دارند)، این هم چنین بدان معناست که ما را به بالا می کشانند. می توان گفت بخشندگی ما را به سوی دیگران می کشاند و بالا می برد. هم چنانکه ما را به منزله نجات یافته از حقارت خود ما، به سوی خود ما هدایت می کند.

v       

دلسوزی همدلی در درد و در اندوه است، به نوعی سهیم شدن در رنج دیگری است. ولی با اینکه تمام رنج ها ارزش مشابهی ندارند، با اینکه، حتى، بعضی از رنج ها ناپسندند (از جمله رنج حسود در برابر خوشبختی دیگری) باز هم نمی توان خصوصیت رنج بودن را از آن ها گرفت، بنابراین هر رنجی به دلسوزی نیازمند است.

هر رنجی چیز ناپسندی است، یک ناپسندی اخلاقی، البته نه اینکه همیشه از لحاظ اخلاقی مستحق محکومیت باشد. (بسیاری از رنج ها معصومانه اند، بعضی ها قهرمانانه اند یا فضیلت گونه اند)، بلکه از این جهت که از لحاظ اخلاقی تأسف برانگیزند: دلسوزی همین تأسف است یا بهتر گفته شود، این تأسف نمایش حداقلی از دلسوزی است.

v       

سهیم شدن در رنج دیگری، به معنای تأیید یا سهیم شدن در علل، نیک یا بد، این رنج ها نیست: این به معنای امتناع از قبول یک رنج، هر رنجی باشد، به عنوان یک امر ناچیز است. اساس دلسوزی بر پایه عمومیت آن استوار است و به ویژه آنکه دلسوزی در بند اخلاقی بودن موضوع های خود نیست، این آن چیزی است که آن را به سوی رحمت هدایت می کند. همدلی کردن با لذت شکنجه گر، با شادی شرارت آمیزش، یعنی سهیم شدن در مجرمیتش. ولی دلسوزی برای رنج یا دیوانگی شکنجه گر، برای آن همه کینه ای که در او خانه کرده، آن همه اندوه، آن همه فلاکت، یعنی بی گناه بودن از شرارتی است که وجود او را چون خوره می خورد، و امتناع کردن، دست کم، از افزودن کینه بر کینه است. دلسوزی خلاف سنگدلی است، که از رنج دیگری شاد می شود، خلاف خودخواهی است، که در بند رنج دیگری نیست.

v       

دلسوزی عشقی است که چنان انسان را تحت تأثیر قرار می دهد که از خوشبختی دیگری شاد و از بدبختی او اندوهگین می شود. اندوه در دلسوزی اندوهی است بی کینه یا اینکه کینه بدبختی است و نه کینه بدبخت ها، که بیشتر در فکر کمک کردن است تا تحقیر کردن. زندگی دشوارتر و انسان ها بدبخت تر از آنند که چنین احساسی برایشان ضروری و موجه نباشد. یک اندوه واقعی به مراتب بر یک شادی دروغین ترجیح دارد: یک عشق اندوهگین که از مصادیق بارز آن دلسوزی است- بر یک کینه شادمان، بی تردید برتری دارد.

هر چیزی که رنج می کشد، در نتیجه، به نوعی، شبیه من، مثل من است. این اشتراک در رنج، که گوناگون است، قانون خود را بر ما تحمیل می کند، که بهتر است گفته شود پیشنهاد می کند، مهربانی نام دارد: خوشبختی خودت را، تا آنجا که ممکن است، با کمترین بدبختی دیگری برپا دار.

v       

نیکوکاری به طور قطع ارزش بیشتری دارد، اگر توانایی انجام آن را می داشتیم؛ اما دلسوزی در دسترس ترین است، که شبیه آن است. ما آن چنان که برای پذیرش اندوه آمادگی داریم، برای شادی آمادگی نداریم.  پیام مسیح، که پیام عشق است، پرشورتر است؛ ولی درس بودا، که درس دلسوزی است، واقعی گراتر. "دوست بدار، و هر کاری که می خواهی بکن"، بنابراین یا دلسوزی کن و آن کاری را بکن که باید بکنی.

v       

بخشایش فضیلتی است که بر کینه و نفرت موجه چیره شده است که از این حیث از عدالت نیز پیشی می گیرد، دست رد به سینه میل به انتقام گرفتن یا مجازات کردن زده است. فضیلتی که چشم پوشی می کند، ولی نه با پاک کردن خطا، کاری که از ما برنمی آید، بلکه با دست کشیدن از نفرت نسبت به کسی که ما را آزرده یا به ما آسیب وارد کرده است.

بخشایشگر به چه می اندیشد؟ به خودش، که بسیار گناه کرده است. که او را منصرف خواهد کرد، آن چنان که انجیل می آموزد، که اولین سنگ را پرتاب کند... ولی کسی که به کودکان تجاوز جنسی می کند او را چطور؟ شکنجه گر را چگونه؟ همین که خطا از محدوده عرف معمولی خارج می شود، خود را به جای خطا کار گرفتن قدرتش و حتی قابل قبول بودنش را از کف می دهد. مشکل اینجاست که همین جنایت ها، و وحشیانه ترین آن ها، بخشایش ما را درخواست می کنند. بخشایش به چه درد می خورد، اگر فقط در مورد دلخوری ها کاربرد داشته باشد. اگر بی بخشایش هم، خطا قابل چشم پوشی باشد.

v       

در بخشش دهش است. همانند وفور آزادی است که نبود آن را در نزد گناهکاران چنان عمیق می بیند که نمی تواند نسبت به آنها کینه داشته باشد. کدام رذل آزادانه چنین بودنی را برگزیده است؟ این گناه او نیست که خطا کار شده است، زندانی کینه اش، حماقتش، نابینایی اش شده است، که آن چیزی را که هست نه خودش، نه جسمش، نه تاریخش انتخاب کرده است، که هیچ کس آزادانه نمی خواهد به جای او باشد، چنین بدجنس و چنین بدخواه باشد، که تمام این ها علت هایی دارد، که افتخار بزرگی در حق آن رذل به شمار می آید که او را آزاد یا غیر قابل درک تصور کنند. که متنفر بودن از او ضرر رساندن به خود است، پیکار با او یا ایستادگی در برابر او به نحوی آرام، به نحوی آسوده خاطر، به نحوی شادمانه، اگر انسان بتواند، کفایت می کند، او را مورد عفو قرار دادن، اگر انسان نمی تواند، آری، مسئله چیره شدن بر کینه دست کم در خود است. با نبود قدرت در تسلط بر او، دست کم به دست آوردن این پیروزی بر بدی، بر نفرت، چیزی بر آن نیفزودن، هم زمان هم همدست و هم قربانی نبودن.

v       

"یا آن ها را آموزش بده، یا تحملشان کن" یا مسیح می گفت: "پدر آن ها را ببخش؛ نمی دانند چه می کنند ." اگر آن ها نمی دانند چه می کنند، گناه آن ها اشتباه است نه جنایت: آیا چیزی در این حالت برای بخشیدن وجود دارد؟ هر اشتباهی غیرارادی است؛ در خور تصحیح است تا مجازات، شایسته پوزش پذیری است تا بخشوده شدن. عشق حتی نیازی به بخشایش ندارد، که آن را همیشه از پیش به جا آورده است. چگونه می توان از نفرت داشتن دست کشید، وقتی انسان متنفر نیست؟ عشق، همچنان که نفس می کشد، بخشایشگر است.

v       

اگر بخشندگی جز لذت چیز دیگری نبود، این اندازه ما از انجام آن شانه خالی می کردیم؟ اگر سپاسگزاری، بیش تر وقت ها، در ما نیست بیشتر به دلیل خودخواهی ماست تا به سبب بی احساسی ما، تشکر کردن یعنی دادن؛ تشکر کردن یعنی قسمت کردن با دیگری. این لذتی که من به تو بدهکارم، فقط برای من نیست. این شادی، شادی ماست. این خوشبختی، خوشبختی ماست. خودخواه از دریافت کردن شاد می گردد. ولی شادی او نیز دارایی او به شمار می رود، که آن را فقط برای خودش نگه می دارد. خودخواه ناسپاس است چون دوست ندارد آنچه را که به دیگری بدهکار است به رسمیت بشناسد. سپاسگزاری می داند در دیگری (و نه مثل خود پرستی، فقط در خویشتن) علت شادی خود را بیابد. قدرت خود پرستی بدین ترتیب کمیابی یا دشواری سپاسگزاری را نشان می دهد.

v       

چرا سپاسگزار خورشیدی که وجود دارد نباشیم؟ سپاسگزار زندگی، گل ها، پرندگان؟ هیچ شادی ای برای من، بی وجود بقیه جهان ممکن نخواهد بود چون بی وجود بقیه جهان من وجود نخواهم داشت. به همین خاطر است که هر شادی ای، حتی درونی محض یک علت خارجی دارد که جهان است، خدا یا طبیعت: که همه چیز است. هیچ کس علت خود نیست نه بنابراین، علت شادی خود. هر عشقی با رسیدن به نهایت خود باید همه چیز را دوست بدارد. هر عشقی باید عشق به همه چیز باشد. "هرچه بیشتر، چیزهای جزیی را دوست بداریم، بیشتر خداوند را دوست داریم." از این حیث سپاسگزاری برای همه خواهد بود که هیچ چیز را طرد نمی کند، از قبول همه چیز حتی بدترین امتناع نمی کند.

v       

برخی زندگی بیهوده ای دارند، هرگز سیراب نمی شوند. هرگز خوشحال نمی شوند. اینها زندگی نمی کنند، آماده برای زندگی کردن اند. بعد افسوس می خورند چرا فلان طور زندگی کرده اند یا بیشتر اوقات چرا فلان طور زندگی نکرده اند. نه گذشته را دارند و نه آینده را. فرزانه، برعکس، از زندگی کردن شادمان است، همین طور از زندگی ای که کرده است. سپاسگزاری همین شادی خاطره است، همین عشق به گذشته است نه رنج آن چیزی که نیست، نه تأسف آن چیزی که نبوده است، بلکه خاطره شادی بخش آن چیزی که بوده است. سپاسگزاری، زمان بازیافته است. آنچه ما زندگی کرده ایم خود مرگ هم، که ما را در بر خواهد گرفت، نمی تواند آن را از ما بگیرد. مرگ فقط ما را از آینده محروم خواهد کرد که وجود ندارد. رنج در ابتدا قوی تر است: "چقدر هولناک است که او مرده باشد؟" ولی شادی باز می گردد: "چقدر خوب است که او زندگی کرد."

v       

افتادگی خوار شمردن خویش نیست، بلکه در مورد خود دچار توهم نشدن است. افتادگی ناآگاهی از آنچه انسان هست نیست، بلکه بیشتر شناخت یا شناسایی همه آن چیزهایی است که انسان نیست. کاری بیهوده تر از این نیست که کسی بخواهد فراتر از انسان پیش برود، کاری که انسان نمی تواند بکند و نباید بکند. افتادگی عشق به حقیقت را نشان می دهد و در برابر آن سر فرود می آورد. افتاده بودن، یعنی دوست داشتن حقیقت بیش و پیش از خود. خود را پذیرفتن ولی نه برای خود داستان پردازی کردن.

v       

افتادگی اندوهی است که در انسان از مشاهده ضعف و ناتوانی خود به وجود آمده است. پیش از اینکه یک فضیلت باشد، یک دانش است. دانشی اندوهناک؟ حقیقتش را بخواهید. ولی این دانش اندوهناک، از یک نادانی شادمانه برای انسان سودمندتر است. بهتر است انسان خود را حقیر بشمارد تا درباره خود دچار اشتباه شود. باید یا واقعیت را دوست داشت یا خود را. هر شناختی یک جراحت خودشیفتگی است.

v       

افتادگی را با ناراحتى وجدان، پشیمانی، شرمندگی اشتباه نکنیم. بحث بر سر داوری کردن در مورد آنچه انسان انجام داده است نیست، بلکه آنچه انسان هست و ما چقدر ناچیزیم. پشیمانی، ناراحتی وجدان یا شرمندگی نشان می دهند که انسان می توانست به کیفیتی دیگر و بهتر عمل کند. حال آنکه افتادگی بیشتر به این نتیجه می رسد که انسان بهتر از آنچه هست نمی تواند باشد. "بهتر عمل کردن" فرمولی است استادانه که بیشتر متهم می کند تا تشویق، حال آنکه افتادگی می گوید: "این، آن چیزی است که از دست او بر می آید."

v       

داوری کردن در حق خود، یعنی خود را جدی گرفتن. آدم ساده خیلی زیاد درباره خود از خود پرسش نمی کند. آدم ساده نه خود را می پذیرد و نه خود را رد می کند. از خود پرسش نمی کند، در خود فرو نمی رود، خود را زیر نظر ندارد. نه خود را ستایش می کند و نه تحقیر. همانی هست که هست، به سادگی، بی پیچ و خم، آدم ساده، مثل پرندگان جنگل های ما، سبک بال و همیشه ساکت است، حتی زمانی که آواز می خواند، حتی وقتی که خود را نمایش می دهد. واقعیت برای واقعیت کفایت می کند و این سادگی واقعیت محض است. آدم ساده فردی واقعی در ساده ترین معنای آن است. آواز، بعضی وقت ها؛ سکوت، بیشتر وقت ها.

v       

پاکی شیوه ای از نگرش است در ندیدن بدی در جایی که واقعا در آنجا نیست. ناپاک بدی را در همه جا می بیند و از آن لذت می برد. پاکدامن بدی را در هیچ جا نمی بیند، یا فقط در جایی می بیند که یافت می شود، و از آن رنج می برد: در بدسرشتی، در خود پسندی، در سنگدلی ... هر چیزی که سبب به وجود آمدن قلب بد یا بدقلبی شود ناپاک است. "برای خود حق اعمال قدرت بر دیگران و حق مالکیت نسبت به دیگران روا داشتن، یعنی به کثافت آلوده کردن. برعکس دوست داشتن محض، رضایت دادن به دوری است." رضایت دادن به مالک نبودن، به نداشتن قدرت و کنترل، به پذیرفتن شادمانه و بی چشم داشت. "روزی که بتوانی ضعف خودت را، بی آنکه دیگری از آن برای تأیید قدرتش استفاده کند، نشان دهی، بدان که دوست داشته شده ای."

v       

هیچ کس بدی را به خاطر بدی نمی کند، بلکه فقط برای لذت خود می کند، که خوبی است. آنچه "پاکی انگیزه ها" را تباه می کند، جسم نیست، بلکه "منیت عزیز" است که انسان همیشه در حال برخورد با آن است. این بدان معنا نیست که انسان خودش را دوست نداشته باشد: در این صورت چطور ممکن است که انسان بتواند (به فرض اینکه بتواند) همنوع خودش را مثل خودش دوست بدارد؟ فقط خود را دوست داشتن بد است، این یعنی بی اعتنا بودن نسبت به رنج دیگری، به میل او، به آزادی او، یعنی آماده بودن برای بدی کردن در حق او برای خوبی کردن در حق خود، تحقیر کردن او برای لذت بردن خود، در پی شادی خود بودن به جای دوست داشتن او، جز خود دیگری را دوست نداشتن.

v       

سادگی بی طمعی و در پی نفع نبودن است. سادگی خوار شمردن: حرف خود به کرسی نشاندن، پیروز شدن و خودنمایی کردن است. و نتیجه آن، احساس آزادی، سبک بالی و صاف و سادگی شادمان است. سادگی یک صداقت روحی است که هرگونه بازگشت بیهوده به خود و به کارهای خود را حذف می کند. در حرکتش آزاد است، چون در بین راه نمی ماند تا با مهارت رفتارش را تنظیم کند. سادگی بی قید است ولی بی دقت نیست. در اندیشه واقعیت است و نه در اندیشه خویشتن. سادگی خود فراموشی است، به همین دلیل است که یک فضیلت به شمار می رود. برخلاف خودشیفتگی، پرمدعایی، خودستایی است.

v       

"عشقی که انسان نسبت به مردگان دارد عشقی کاملا پاک است. زیرا این ابراز عشق به یک زندگی پایان یافته است که، در عوض، هیچ چیز نمی تواند بدهد. انسان آرزومند است که مرده موجود بوده باشد و او موجود بوده است." این سوگواری کاملا موفقی است، زمانی که دیگر فقط شیرینی و شادی خاطره وجود دارد، اینکه آنچه مانده است، واقعیت ابدی آنچه رخ داده است، زمانی که دیگر چیزی جز عشق و حق شناسی باقی نمانده است. ولی زمان حال نیز به همان اندازه ابدی است؛ عشقی که انسان نسبت به جسم ها، به جسم های زنده دارد، می تواند، گاهی وقت ها کاملا پاک باشد: این تمایل به یک زندگی حاضر و کامل است. انسان میل دارد که این جسم وجود داشته باشد و وجود دارد. چه درخواستی بیشتر از این؟

v       

نرم دلی قدرت در حال آرامش است، قدرت آرام و مهربان، سرشار از بردباری و گذشت. نرم دلی، فضیلتی زنانه، که فقط در پرتو آن بشریت بشری است. دلسوزی با رنج دیگری رنج می برد؛ نرم دلی از تولید یا از افزایش آن دوری می کند. بخشندگی می خواهد به دیگر خوبی کند، نرم دلی از بدی کردن به دیگر دوری می کند. چه بخشندگی های نابه جایی، چه کارهای خوب مزاحم، خردکننده و بی رحمانه ای، که کمی مهربانی می توانست آن ها را کمرنگ تر و دوست داشتنی تر جلوه دهد. نرم دلی فراتر از دلسوزی گام بر می دارد، زیرا آن را پیش بینی می کند، زیرا نیازی به این رنج مربوط به رنج ندارد. می توان گفت که نرم دلی میان بخشندگی و دلسوزی قرار می گیرد. در برابر دیگران، نرم دلی خشونت را، تا آنجایی که ممکن و پذیرفتنی است، یعنی تا حداقل، محدود می سازد.

v       

حسن نیت سازگاری عمل ها و گفتارها با زندگی درونی است، یا سازگاری این زندگی درونی با خود است. به عنوان فضیلت، عشق یا احترام به واقعیت است. فضیلت واقعیت دوستی زیرا فضیلتی است که واقعیت موضوع آن است. البته، ارزش حسن نیت به اندازه ارزش یقین، یا ارزش واقعیت نیست؛ حسن نیت دروغ را حذف می کند، نه اشتباه را، ولی ارزش آن در این است که انسان با حسن نیت ایمان دارد آن چیزی را می گوید که به آن ایمان دارد. همزمان یک ایمان و یک وفاداری. حسن نیت یک ایمان وفادار است و یک وفاداری به آن چه ایمان دارد. دست کم تا زمانی که به واقعی بودن آن ایمان دارد. صمیمی بودن، یعنی به دیگری دروغ نگفتن؛ با حسن نیت بودن یعنی به دیگری و به خود دروغ نگفتن.

v       

دروغ پرهیزگارانه وجود ندارد. هر دروغی نامشروع است: "انسان ممکن است با دروغ گفتن هدف شرافتمندانه ای داشته باشد؛ ولی به همین صورت ساده برای رسیدن به یک هدف درست هم جنایتی است که انسان بر ضد شخص خود و حیثیت خود مرتکب می شود، که او را به چشم خود او در خور تحقیر می کند."

ولو اینکه چنین باشد، این کار بیش از حد اهمیت قائل شدن برای شخص خویش است. این چه فضیلتی است که این همه نگران شخصیت خویش، نگران شرافت بی مقدار خویش، حیثیت حقیر خویش است که برای دست نخورده شدن آن حاضر است بی گناهی را تسلیم قاتلانش بکند؟ این وظیفه بی دوراندیشی، بی دلسوزی، بی خیرخواهی، دیگر چه صیغه ای است. فریبکاری یک خطاست؟ البته، ولی سردی و سختی قلب به مراتب سنگین تر. بدا به حال کسی که وجدان خود را بر همنوع خود ترجیح بدهد!

v       

حسن نیت یعنی وفاداری در درجه اول به حقیقت، که بی آن هرگونه وفاداری چیزی جز ریاکاری نیست. عشق در درجه اول به حقیقت، که بی آن هرگونه عشقی چیزی جز توهم یا دروغ نیست. حسن نیت عشق به حقیقت است، به صورتی که این عشق حاکم بر کردار ما، گفتار ما و حتی اندیشه های ما می شود.

شاید وظیفه های مطلق، بی قید و شرط جهان شمول ابدا وجود ندارد، بلکه فقط ارزش های کم و بیش والا، بلکه فقط فضیلت های کم و بیش با ارزش، فوری یا ضروری موجود است. صداقت یکی از آن هاست: ولی کم اهمیت تر از عدالت، از دلسوزی، از بخشندگی، کم اهمیت تر از عشق به حقیقت، از عشق به خیرخواهی، از عشق به همنوع. همنوع نیز واقعی است، به مراتب مهم تر است از درستی حرف هایمان. وفاداری به حقیقت در درجه اول، ولی بیشتر به حقیقت احساسات مان تا به حقیقت حرف های مان، ولی بیشتر به حقیقت رنج ها تا به حقیقت گفته ها.

v       

گفتن حقیقت به کسی که آن را درخواست نکرده است، به کسی که نمی تواند آن را تحمل کند، به کسی که حقیقت او را پاره پاره و له و لورده می کند، حسن نیت نیست: سنگدلی است، بی احساسی است، خشونت است. بنابراین باید حقیقت را گفت، یا بیشترین حقیقت ممکن را گفت، زیرا حقیقت یک ارزش است، به دلیل اینکه صمیمیت یک فضیلت است؛ ولی نه همیشه، ولی نه به هر کس، ولی نه به هر قیمتی، ولی نه به هر صورتی. می توان حقیقت را در صورتی گفت که لطمه ای به فضیلت های والاتر و ضروری تر نزند. بدا به حال سنگدلانی که همیشه حقیقت را بیان می کنند. بدا به حال کسانی که هرگز دروغ نگفته اند.

v       

طنز اخلاق سوگواری است (مسئله پذیرفتن آن چیزی است که موجب رنج ما می شود)، چیزی که آن را از ریشخند متمایز می کند، که بیشتر می کشد. ریشخند جراحت وارد می کند؛ طنز شفا می دهد. ریشخند می تواند بکشد؛ طنز به زیستن کمک می کند. ریشخند می خواهد مسلط شود؛ طنز آزاد می کند. ریشخند بی ترحم است. طنز بخشایشگر است. ریشخند تحقیرکننده است؛ طنز افتاده است.

طنز یک سرخوردگی شادمانه است. به همین خاطر است که طنز به دو دلیل با فضیلت است، یا می تواند باشد: همانند سرخوردگی به روشن بینی پهلو می زند در نتیجه به حسن نیت؛ به صورت شادی به عشق، به همه چیز می پیوندد.

v       

آنچه انسان، از روی اجبار انجام می دهد، آن را از روی عشق انجام نمی دهد و آنچه انسان از روی عشق انجام می دهد، آن را از روی اجبار و در نتیجه، از روی وظیفه انجام نمی دهد. بعضی از آشکارترین تجربیات اخلاقی ما، از این جهت، هیچ ارتباطی با اخلاق ندارند، نه به خاطر اینکه با آن در تضادند بلکه به این دلیل که هیچ نیازی به الزامات آن ندارند. کدام مادر به فرزندش از روی وظیفه شیر می دهد؟ چه عبارتی زشت تر از وظیفه زناشویی؟ وقتی عشق وجود دارد، وقتی خواهش وجود دارد، چه نیازی به وظیفه است؟

این عشق نیست که اخلاق مقرر می دارد؛ این انجام دادن از روی وظیفه، خود عمل است تا عشق، که اگر وجود داشت، خود آزادانه آن را انجام داده بود. ضابطه اخلاقی وظیفه: چنان بکن که گویی دوست داری.

v       

انسان با فضیلت زاده نمی شود؛ با فضیلت می شود. چگونه؟ از راه آموزش و پرورش، از راه ادب، از راه اخلاق، از راه عشق. ادب تظاهری از اخلاق است: مؤدبانه رفتار کردن، به معنای طوری رفتار کردن است که گویا انسان با فضیلت است. از خیلی پایین و از طریق ادب است که اخلاق آغاز می شود: با تقلید این فضیلت که فاقد آن است ولی با وجود این، از راه آموزش و پرورش، به آن نزدیک می شود. ادب، در یک زندگی درست هدایت شده، بدین خاطر کمتر و کمتر اهمیت دارد، حال آنکه اخلاق بیشتر و بیشتر اهمیت پیدا می کند. اخلاق هم تظاهری از عشق است: بر طبق اخلاق رفتار کردن، یعنی رفتار کردن به گونه ای است که گویا دوست داری.

v       

عشق فقط وقتی شورانگیز است که نیاز در میان باشد، که عشق خود این نیاز است که به روی موضوع خود متمرکز شده است، به وسیله خود این نیاز به هیجان می آید. شور عاشقانه فقط در سایه رنج توسط این رنج، شاید به خاطر این رنج، می تواند دوام داشته باشد. نیاز یک درد است، شور عشق یک درد است، این عین همان درد است؛ یا درد چیزی جز تشدید توهم زا یا وسواس آور نیاز نیست "عشق نشانه یک بیماری وسواس آور عادی است که بر یک شی مشخص که در دسترس است و به نحوی بی نهایت به آن ارزش داده شده، تمرکز یافته است." این عشق، در تمام موارد، فقط در وضعیت سرخوردگی و سیه روزی قوی است. پیروزی "شور عشق" بر خواهش، پیروزی مرگ بر زندگی.

v       

فقط قلب پاک است، یا می تواند پاک باشد؛ فقط قلب پاک می کند. هیچ چیز در ذات خود نه پاک است و نه ناپاک. همان آب دهان که تف می شود، با بوسه همراه است؛ همان خواهش جسم که هتک ناموس می کند عشق می پروراند. این جنسیت نیست که ناپاک است: این زور و فشار است که از آن ناپاکی زاده می شود. سیمون وی: "عشق نه زور را به کار می برد و نه زیر بار زور می رود". پاکی در ناآگاهی یا در نبود خواهش نیست (این دیگر فضیلت نیست، بلکه بیماری است): پاکی در خواهش بی خطا و بی زور، در خواهش پذیرفته شده، در خواهش تقسیم شده، در خواهش تعالی بخش و ستایش آفرین وجود دارد. پاکی، مهربانی خواهش، دلنشینی خواهش، بی گناهی خواهش است.

v       

عشق به شهوت پرستی (دوست داشتن دیگری فقط برای لذت بردن نفس خود) درست مقابل عشق از روی خیرخواهی یا عشق از روی دوستی (دوست داشتن دیگری برای شادی رساندن به او) قرار دارد. دوست داشتن دیگری به عنوان یک شی، یعنی، میل به تصاحب او، به مصرف کردن او و لذت بردن از او است، همان طور که انسان از گوشت یا شرابی لذت می برد؛ به عبارت دیگر فقط او را به خاطر خود دوست داشتن: این شهوت است، عشقی که می گیرد و پاره پاره می کند، و شهوت اربابی خودپرست است. باید، به نحوی دیگر، دیگری را واقعا، مثل یک فاعل مختار، مثل یک شخص آزاد دوست داشت، او را محترم شمرد، از او دفاع کرد. عشقی که می بخشد، محافظت می کند، عشق به دوستی، عشق به خیرخواهی، عشق به نیکوکاری، هر نامی که می توان بر آن گذاشت، عشق پاک.

v       

انسان مشتاق آن چیزی است که نیست، آن چیزی که آن را ندارد: چگونه می توان آن چیزی را به دست آورد که انسان مشتاق آن است؟ عشق خوشبخت وجود ندارد، و این فقدان خوشبختی خود عشق است. شخص به خود می گوید: "اگر آن زن من را دوست می داشت، اگر مال من می شد، چه قدر خوشبخت می شدم!" ولی اگر خوشبخت می شد، دیگر نمی توانست او را دوست داشته باشد، یا عشق او دیگر همان عشق نبود. راه فراری وجود دارد؟ افلاطون دو راه پیشنهاد می کند "از راه زایمان در زیبایی، برحسب جسم و برحسب روح" ، به عبارت دیگر، از راه خلق کردن یا زاد و ولد، از راه هنر یا خانواده.

 

اندیشه بازگشت ابدی دورنمایی را نشان می دهد که در آن هر چیز، آن طور که می شناسیم، به نظر نمی آید و همه چیز بدون کیفیت ناپایدارش ظاهر می شود. این کیفیت ناپایدار ما را از دادن هر حکمی باز می دارد. آیا می توانیم آنچه را که گذراست محکوم کنیم؟ اگر هر لحظه از زندگیمان باید دفعات بی شماری تکرار شود، ما همچون مسیح به صلیب و به ابدیت میخکوب می شویم. چه فکر وحشت آوری! در دنیای بازگشت ابدی، هر کاری بار مسئولیت تحمل ناپذیری را همراه دارد و به همین دلیل نیچه اندیشه بازگشت ابدی را سنگین ترین بار می دانست.

v       

توما خود را سخت سرزنش می کرد، اما سرانجام دریافت که شک و تردید امری کاملا طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی توان آن را با زندگی های گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود.

"با ترزا بودن بهتر است یا تنها ماندن؟" هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟ اینست که زندگی همیشه به یک "طرح" شباهت دارد. طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است. "یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است."

v       

به خود می گفت که پایان سرگذشت آن ها نمی توانست بهتر از این باشد. اگر این سرگذشت را ابداع هم می کردند، طور دیگری نمی شد آن را تمام کرد: یک روز ترزا غفلتا به خانه او آمده بود و روزی دیگر به همان طریق از خانه او رفته بود. با یک چمدان سنگین وارد شده و با همان چمدان سنگین او را ترک کرده بود.

عشق میان او و ترزا مسلما زیبا، ولی به همان حد دشوار بود. می بایست همیشه چیزی را پنهان ساخت، به روی خود نیاورد، جور دیگری وانمود کرد، رفع و رجوع نمود، روحیه او را بالا برد، دلداریش داد، دایما به او ثابت کرد که دوستش دارد، شکوه های ناشی از حسادت، رنجیدگی و رؤیاهایش را تحمل نمود، خود را خطاکار دانست، خود را توجیه کرد و عذر خواست. اکنون دیگر جد و جهد و ملاحظه از میان رفته و فقط زیبایی های خاطره انگیز آن به جای مانده بود.

v       

او در برابر دو شوهرش خلع سلاح شده بود. ترزا تنها کسی بود که به وی تعلق داشت و نمی توانست از دستش فرار کند، گروگانی که می بایست به جای همه مکافات پس دهد. او احتمالا مسئول سرنوشت مادرش نیز بود.

مادر به گونه ای خستگی ناپذیر برای ترزا توضیح می داد که مادر شدن به معنای همه چیز را فدا کردن است. سخنان قانع کننده او تجربه زنی را نشان می داد که همه چیز را به خاطر کودکش، از دست داده است. ترزا گوش می داد و باور داشت که بالاترین ارزش زندگی مادر بودن است و مادر شدن فداکاری بزرگی است. اگر مادر شدن عین فداکاری است، دختر بودن گناهی جبران ناپذیر است.

v       

زندگی بشر همچون یک قطعه موسیقی ساخته شده است. انسان با پیروی از درک زیبایی، رویداد اتفاقی را پس و پیش می کند تا از آن درونمایه ای برای قطعه موسیقی زندگیش بیابد. انسان این درونمایه را تکرار خواهد کرد، تغییر خواهد داد، شرح و بسط خواهد داد و جابجا خواهد کرد. انسان همیشه ندانسته، حتی در لحظه های عمیق ترین پریشانی ها، زندگیش را طبق قوانین زیبایی می سازد.

وقتی مردم هنوز کم و بیش جوانند و آهنگ های موسیقی زندگیشان در حال تکوین است، می توانند آن را به اتفاق یکدیگر بسازند و مایه ها را رد و بدل کنند اما وقتی در سن کمال به یکدیگر می رسند، آهنگ های موسیقی زندگی آن ها کم و بیش تکمیل شده است، و هر کلام یا هر شیئی در قاموس موسیقی هرکدام معنی دیگری می دهد.

v       

این فریاد، لذت جسمانی را بیان نمی کرد. لذت فریاد ترزا، برعکس، حواس را برای اینکه نبیند و نشنود، به خواب می برد. آنچه در او فریاد میزد، آرمان خواهی ساده لوحانه عشق او بود که ابطال تمام تضادها، ابطال دوگانگی تن و روان و حتی ابطال زمان، را طلب می کرد.

وقتی فریادش آرام شد، در کنار توما به خواب رفت و سراسر شب دست او را در دست خود نگاه داشت. پیش از این، در سن هفت سالگی، یک دستش را با دست دیگر خود می فشرد و چرت می زد، در حالی که تصور می کرد دست مردی را که دوست دارد به دست مرد زندگیش را می فشارد. بنابراین قابل درک است که با چنین لجاجتی دست توما را در خواب فشار دهد: او برای این کار از کودکی تمرین کرده بود.

v       

کسی که مدام خواهان "ترقی" است باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظ دار ساختمان هم دچار سرگیجه می شویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری، غیر از ترس از افتادن است. در واقع، آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب می کند و تمایل به سقوط که لحظه ای بعد با ترس در برابرش مقاومت می کنیم، سراسر وجود ما را فرا می گیرد.

سرگیجه همان سرمستی از ضعف خویشتن است. آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم می کند. آدمی خود را از ضعف خویشتن سرمست می کند، می خواهد هرچه ضعیف تر شود، می خواهد در وسط خیابان جلوی چشمان همگان در هم فرو ریزد، می خواهد بر زمین بیفتد و از زمین هم پایین تر برود.

v       

او مرد خوش قیافه ای بود و در اوج حرفه علمی خود به سر می برد. بنابراین، چرا هر روز از خود می پرسید: آیا دوستش او را ترک می کند؟ عشق ادامه زندگی اجتماعی او نبود، بلکه نقطه مقابل آن محسوب می شد. عشق برای او، در اشتیاق به تسلیم شدن به خواست و شفقت دیگری، جلوه می کرد. آن کس که خود را در اختیار دیگری می گذارد باید پیشاپیش همچون سربازی که تسلیم می شود، سلاح های خود را به دور اندازد و در حالی که خود را بی دفاع می بیند، در انتظار خوردن ضربه باشد. بنابراین عشق برای فرانز انتظار مداوم ضربه ای است که به او وارد خواهد آمد.

v       

به نظر سابینا در حقیقت زیستن- به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست، خواه ناخواه خود را با آن چشمان نظاره گر تطبیق می دهیم و دیگر هیچ یک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. هر کس خلوت انس خویش را از کف می دهد، همه چیزش را باخته است. سابینا از اینکه باید عشق خود را پنهان سازد، رنج نمی برد . این تنها راهی است که به او امکان می دهد "در حقیقت" زندگی کند.

اما فرانز اطمینان دارد که سرچشمه هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزه خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در زندگی خصوصی هستیم در زندگی عمومی نیستیم. "در حقیقت زیستن" از میان برداشتن مرز میان زندگی خصوصی و عمومی است. "بهتر است در یک خانه شیشه ای زندگی کنیم، جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همه نگاه ها آشکار است."

v       

ساکنان این گورستان نه تنها پس از مرگ عاقل تر نمی نمودند، بلکه ابله تر از زمان زندگی خود جلوه می کردند. آنها اهمیت خود را روی سنگ مزارها به نمایش گذاشته بودند. اینجا پدران، برادران، پسرها یا مادر بزرگ ها نیارمیده بودند، بلکه اشخاص متشخص و کارمندان عالی رتبه دولتی، افرادی با عناوین و مقام های معتبر جای داشتند، حتی یک کارمند دون پایه، مرتبه و گروه شغلی و موقعیت اجتماعی (مراتب لیاقت و شایستگی) خود را برای ستایش عامه مردم عرضه می کرد.

v       

اگر مزاری با سنگ پوشیده شود، هرگز مرده نمی تواند از آن بیرون بیاید. اما مرده در هر حال از مزارش خارج نخواهد شد. بنابراین چه فرق می کند که زیر خاک رس خفته باشد یا زیر سنگ؟! البته که فرق می کند: اگر مزار با سنگ پوشیده باشد، بدین معناست که نمی خواهند مرده باز گردد. سنگ سنگین به او می گوید: "همان جا که هستی بمان!"

مزار پدرش را به یاد آورد. روی تابوت خاک رس ریخته بودند، روی این خاک گل می رویید، یک درخت افرا ریشه هایش را به سوی تابوت می دواند و می توان گفت که مرده از طریق این گل ها و ریشه ها، از مزارش بیرون می آید. اگر پدرش زیر یک سنگ به خاک سپرده شده بود، هرگز نمی توانست پس از مرگش با او صحبت کند، هرگز نتوانسته بود از برگ درخت صدایش را بشنود که او را می بخشد.

v       

اگر هر قسمتی از بدنش بزرگ تر و کوچک تر می شد، به اندازه ای که هرگونه شباهتی را با ترزا از دست می داد آیا هنوز خودش بود؟ مسلما این چنین است. حتی با فرض اینکه ترزا دیگر هیچ به ترزا شبیه نباشد، روح او درون تن همیشه یکسان باقی می ماند و باید با هول و هراس شاهد دگرگونی تنش باشد. پس در این حال چه رابطه ای میان ترزا و کالبد او وجود می داشت؟ اگر این تن ترزا نام، هیچ حقی نداشت، این اسم چه چیزی را نشان می داد؟ تنها یک چیز بی پیکر، یک چیز غیرقابل لمس؟

از کودکی همیشه پرسش های یکسان به ذهن ترزا خطور می کند. زیرا پرسش واقع با اهمیت را فقط یک کودک می تواند طرح کند. در واقع همیشه ساده ترین پرسش ها با اهمیت ترین پرسش هاست و پاسخی برای آن ها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمی توان رفت. به عبارت دیگر؛ پرسش هایی که نمی توان به آن ها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیت های امکانات بشری را نشان می دهد و مرزهای هستی ما را تعیین می کند.

v       

طنازی چیست؟ می توان گفت طنازی رفتاری است که امکان آشنایی را القا می کند، بدون آنکه این امکان موجب اطمینان خاطر باشد. طنازی وعده آشنایی است، اما بدون تضمین به اجرای این وعده.

v       

ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه می بریم. در پهنه زمان، خطی تصور می کنیم که فراسوی آن خط درد و رنج ما پایان خواهد یافت. اما ترزا این خط را در پیش روی خود نمی دید و تنها با اندیشه گذشته می توانست خود را دلداری دهد.

v       

شاید سیارات دیگری وجود داشته باشد که در آنجا نوع بشر باز متولد شود و هر بار یک درجه (یک زندگی) در مسیر کمال و پختگی به پیش رود. این اندیشه توما از بازگشت ابدی است. روی کره زمین روی سیاره شماره یک، روی سیاره ای که فاقد تجربه بازگشت ابدی است فقط تصور مبهمی از انسان روی سیارات دیگر به ذهن ما خطور می کند. آیا این انسان فرزانه تر و خردمند تر است؟

تنها در چشم انداز این فرض و خیال است که مفاهیم بدبینی و خوش بینی معنا و مفهوم پیدا می کنند. خوش بین تصور می کند تاریخ بشری روی سیاره شماره پنج کمتر شاهد خونریزی و شقاوت خواهد بود و اما بدبین فاقد چنین خوش بینی است.

v       

به نظرش می رسد که زوج انسان به گونه ای آفریده شده که ماهیت عشق میان مرد و زن به صفا و صداقت عشق میان انسان و سگ نیست و این امرى خارق العاده در تاریخ بشر است. این عشق بی قید و شرط است: ترزا هیچ چیز از کارنین نمی خواهد، حتی از او عشق هم طلب نمی کند. او هرگز از خود پرسش هایی را نکرده است که معمولا زوج های بشری را آزار می دهد:

آیا مرا دوست دارد؟ آیا کسی را بیش از من دوست داشته است؟ کدام یک، یکدیگر را بیشتر دوست داریم؟ آیا تمام این پرسش هایی که عشق را می آزماید، آن را ارزیابی می کند و می شکافد، عشق را در نطفه خفه نمی کند؟ اگر ما شایستگی برای دوست داشتن نداریم، شاید به خاطر آن است که خواهانیم تا دوستمان دارند، یعنی از دیگری چیزی (عشق) را انتظار داریم، به جای آن که بدون ادعا و توقع به سویش برویم و تنها خواستار حضورش باشیم.

v       

مضحک و در عین حال تأثرانگیز است که تربیت درست اولیه ما در خانواده به پلیس در کار بازپرسی یاری دهد. ما قادر نیستیم دروغ بگوییم. دستور "راست بگو!" که پدر و مادر به ما آموخته اند، به خودی خود ما را از دروغ گفتن، حتی در برابر پلیس، شرمسار می کند. برای ما آسانتر است که با او مشاجره کنیم، به او دشنام دهیم (چیزی که بی فایده است) تا صریحا به او دروغ بگوییم (تنها کاری که باید کرد(.

v       

زمان بشری دایره وار نمی گذرد، بلکه به خط مستقیم پیش می رود. و به همین دلیل انسان نمی تواند خوشبخت باشد چرا که خوشبختی تمایل به تکرار است.

v       

همه به او لبخند می زدند، همه مایل بودند که او تکذیب نامه را بنویسد و با نفی مقاله خود همه را خوشحال کند. عده ای از این خوشحال می شدند که افزایش دنائت و ترس، رفتار خود آنان را عادی و معمولی جلوه می داد و آبروی برباد رفته را به آن ها باز می گرداند. دیگران عادت کرده بودند که شرافت خود را یک امتیاز خاص بدانند و حاضر نبودند از آن صرف نظر کنند. آن ها هم چنین محبتی پنهانی نسبت به کسانی که شرافتشان لکه دار شده بود، احساس می کردند. بدون وجود آن ها، شجاعت و شهامتشان امری معمولی و بیهوده به نظر می رسید و مورد ستایش کسی قرار نمی گرفت.

وقتی همکارانش تصور می کردند که او از ترس، تسلیم نظر پلیس می شود وی را حقیر می شمردند و همه به او لبخند می زدند و پس از آن چون نتوانسته بودند تحقیرش نمایند از او می گریختند تا مجبور نباشند به او احترام بگذارند.

v       

نیچه مشاهده می کند که یک درشکه چی با ضربه های شلاق اسبش را می زند. نیچه به اسب نزدیک می شود و جلوی چشمان درشکه چی، سر و یال اسب را در آغوش می گیرد و با صدای بلند می گرید. نیچه آمده است تا از اسب برای دکارت طلب مغفرت کند. جنون او (بنابراین جدایی او از بشریت) در لحظه ای بروز کرد که سر و یال اسب را در آغوش گرفت و به زاری گریست.

و من این نیچه مجنون را دوست دارم، همان طور که ترزا را دوست دارم که سر سگ بیمار در حال مرگ را روی زانو گذاشته بود و نوازش می داد. من آن دو را در کنار یکدیگر می بینم: آن ها از مسیری دور می شوند که بشریت، به عنوان "ارباب و مالک طبیعت" راه خود را به جلو ادامه می دهد.

v       

من همیشه مومنین را ستایش کرده ام. تا به حال فکر می کردم آن ها برای ادراک آنچه بالاتر از حس و شعور بشری است از استعدادی شگفت برخوردارند که من فاقد آن هستم، چیزی که تقریبا استعداد غیب گویان را تداعی می کند. اما اکنون با توجه به مورد پسرم، در می یابم که در واقع اعتقاد به خداوند کار آسانی است. زمانی که پسرم گرفتار مشکلات شد، کاتولیک ها به کمکش شتافتند و یکباره نور ایمان در دلش راه یافت. شاید هم مصمم شدن او در ایمان دینی ناشی از حق شناسی وی باشد. انسان به گونه ای بی نهایت آسان تصمیم می گیرد.

v       

- جراحی بیماران رسالت اجتماعی تو بود!

- ترزا، "رسالت اجتماعی" عبارتی ابلهانه است. من رسالت اجتماعی ندارم. هیچکس رسالت ندارد. درک اینکه آزاد هستیم و رسالت اجتماعی نداریم، به ما آرامشی بی نهایت می بخشد.

v       

هرگز نمی توانیم با قاطعیت بگوییم که روابط ما با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما، و یا از کینه و نفرت ما، سرچشمه می گیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تاثیر می پذیرد.

نیکی حقیقی انسان در کمال خلوص و صفا و بی هیچ گونه قید و تکلف- فقط در مورد موجوداتی آشکار می شود که هیچ نیرویی را به نمایش نمی گذارند. آزمون حقیقی اخلاق بشریت اساسی ترین آزمونی که به سبب ماهیت عمیق آن، هنوز برای ما به خوبی محسوس نیست، چگونگی روابط انسان با حیوانات است، به خصوص حیواناتی که در اختیار و تحت تسلط او هستند و این جاست که بزرگترین ورشکستگی بشر تحقق یافته است. آن هم ورشکستگی بنیادی که ناکامی های دیگر نیز از آن ناشی می شود.

فرضیه عصر صنعتی دایر بر اینکه خودخواهی فردی منجر به هماهنگی و ایمنی و رشد رفاهی هر کس می شود از جنبه تئوریک اشتباهی بیش نیست. خودخواهی نه تنها شامل رفتار شخص بوده بلکه منش انسان را هم در بر می گیرد: من همه چیز را برای خودم می خواهم ، مالکیت، نه مشارکت، برای من لذت بخش است، اگر هدفم داشتن است پس ناچار باید آزمند باشم، ثروتم هرچه بیشر اعتبارم بالاتر، باید دشمن و مخالف دیگران باشم: مشتریانم که می خواهم آنان را فریب دهم، رقبایم که می خواهم از بین ببرم ، کارگرانم که قصد استثمارشان را دارم. هرگز خرسند نخواهم بود، زیرا آرزوهایم انتهائی ندارد؛ باید به آنان که بیشتر دارند رشک ببرم و از آنان که کمتر دارند بترسم. اما باید از بروز همه این احساس ها جلوگیری کنم تا خود را به دیگران و خودم متبسم، منطقی، صمیمی، انسانی مهربان نشان دهم.

v     

 

نیاز به تغییر عمیق در انسان نه تنها یک ضرورت اخلاقی، دینی و روانی ناشی از ماهیت بیمارگونه اجتماعی کنونی ما است، بلکه شرط لازم بقاء نسل بشر است. دیگر رستگاری در بجا آوردن الزامات اخلاقی و دینی نیست. برای اولین بار در تاریخ، بقاء نوع بشر موکول به تغییر بنیادی در قلب انسان است. اما این دگرگونی در دل ها زمانی میسر است که دگرگونی قاطع اقتصادی و اجتماعی که به قلب انسان امکان تغییر و تهور و بصیرت می دهد حاصل آید.

v     

 

دانشجویانی که منظورشان "داشتن" است فقط یک هدف دارند: حفظ و نگهداری آنچه یاد گرفته اند، از طریق بخاطر سپردن و یا نوشتن در دفتر یادداشت. آنان چیز جدیدی را خلق یا ارائه نمی کنند. در حقیقت پیروان روش "داشتن" از انتشار افکار یا نظرات جدید درباره موضوعی ناراحت می شوند، زیرا هر موضوع تازه اطلاعات مجرد آنان را هدف تردید و پرسش قرار می دهد. در واقع کسی که داشتن شکل اصلی پیوند او با جهان است، از عقایدی که به سادگی قابل درک یا نوشتن نباشد هراسناک است، مانند هر چیز دیگری که رشد می کند و تغییر می یابد قابل کنترل نیست.

v     

 

ایمان در مفهوم "داشتن" عبارت از داشتن پاسخی است که مدرک و دلیل منطقی برای اثبات آن وجود ندارد. چنین اعتقاد ترکیبی از فرمول هایی است که دیگران ساخته اند و شخص آن را قبول و خود را تسلیم آن کرده است. که معمولا دیوانسالاری است. این ایمان جوازی برای پیوستن به جمع مردمان است و شخص را از مشقت فکر کردن و اخذ تصمیم رهایی می بخشد. ایمان در مفهوم "داشتن" ایجاد ایقان می کند، به طوری که دارنده آن معرفت خود را استوار و بی تزلزل و باور کردنی می داند زیرا آنان که اعتقاد را ترویج کرده و پشتیبان آنند محکم و استوار جلوه می کنند. ایمان در شکل "بودن" اعتقاد داشتن به افکار و نظراتی نیست (گرجه ممکن است ضمنا همین طور هم باشد) بلکه یک جهت گیری درونی است، یک گرایش است.

v     

 

دانستن با از بین بردن اغفال ها آغاز می شود. دانستن یعنی نفوذ از سطح به اعماق و ریشه ها و از این طریق دسترسی به علت ها؛ دانستن یعنی دیدن حقایق بصورت عریان. دانستن به معنی دراختیار داشتن و تصاحب حقیقت نیست، بلکه به معنی نفوذ به درون و کوشش انتقادی و فعال برای تماس نزدیکتر با حقیقت است.

هدف دانستن، حصول اطمینان از "حقیقت محض" که انسان با دستیابی بدان احساس ایمنی می کند، نیست بلکه منظور روندی است که به وسیله آن خرد و شعور آدمی به اثبات و تأئید خود می رسد. جهل برای کسی که می داند به اندازه دانش مفید است، زیرا هر دو بخشی از فرایند دانستن هستند، ولی این نوع جهل با جهل ناشی از نیاندیشیدن فرق دارد. کمال مطلوب دانش در شکل "بودن" هرچه عمیق تر دانستن بوده و در شکل "داشتن"، داشتن دانش بیشتر است.

v     

 

در شکل "داشتن" رابطه زنده ای بین من و آنچه دارم نیست. آن و من به صورت شی در آمده ایم، من مالک "آن" هستم زیرا قدرت تملک آن را دارم. اما یک رابطه معکوس نیز وجود دارد: "آن مرا دارد"، زیرا حس هویت من، یعنی سلامت روحی من، موکول به داشتن "آن" است. شکل "داشتن" هستی با یک روند زنده و بارور بین فاعل و مفعول ایجاد نمی شود، بلکه سبب می شود که هردو، فاعل و مفعول، تبدیل به شی شوند. رابطه در این شکل رابطه ای مرده است، نه زنده و با روح.

v     

 

آنان که خصلت "بودن" دارند بر آنچه "هستند" متکی می باشند. چون به چیزی محکم نچسبیده اند پس می توانند نظراتی را ابداع و عرضه کنند. اینان در گفتگو کاملا بی ریا هستند. سرزندگی شان فراگیر است و اغلب به سایرین کمک می کنند تا به اصطلاح از لاک خود بیرون آیند و فراتر روند. بنابراین گفتگو به منزله تبادل کالا (اطلاعات، معلومات و وضعیت) نخواهد بود بلکه مکالمه ای خواهد بود که در آن دیگر درست یا نادرست بودن عقیده ای مورد نظر نیست. دو طرف مبارز با هم شروع به پایکوبی و رقص می کنند، گفتگو نه با پیروزی یا تأسف- که هردو به یک میزان بی ثمر است بلکه با شادی و خوشی خاتمه می پذیرد.

v     

 

معنی استقلال عدم مداخله و اختیار مطلق دادن نیست. مفهوم آزادی فارغ و رها بودن از تمام اصول راهبر نیست. بلکه آزادی یعنی رشد طبق قوانین شالوده هستی انسان ( محدودیت آزادی) و گردن نهادن به قوانین نیک انجام تکامل بشری.

شکل "داشتن" هستی و رویه متمرکز بر دارائی و سود الزاما ایجاد هوس نیاز به قدرت می کند. به منظور تسلط به دیگری نیاز به قدرت داریم تا مقاومت او را درهم بشکنیم. برای حفظ مالکیت بر دارائی شخصی خود ناگزیر از اعمال قدرت هستیم تا آن را از تجاوز دیگران، که مانند ما هرگز نمی توانند قانع باشند، حفظ کنیم. در شکل "داشتن" شادکامی شخص بسته به تفوق بر دیگران، قدرت فردی، و بالمال در میزان توانائی به تجاوز، ربودن و کشتن است. در شکل "بودن" این شادکامی در عشق ورزی، مشارکت و بذل کردن نهفته است.

v     

 

شخص در حال رشد ناچار است بیشتر استقلال، آرزوها و هوس های اصیل را از دست داده و خواسته ها و آرزوها و احساساتی را برگزیند که اختیاری نبوده بلکه الگوهای فکری و احساسی اجتماعی آن ها را تحمیل می کند. جامعه و خانواده در مقام عامل روانی، باید یک مسئله مشکل را حل کند: چگونه می توان خواسته کسی را خنثی کرد بدون اینکه خود وی متوجه شود؟ اما جامعه با یک روند پیچیده تلقین، پاداش، تنبیه و ایده لوژی های مناسب، چنان این مسئله را حل می کند که بیشتر مردم تصور می کنند که خواسته های خود آنان اجرا می شود.

v     

 

از قرن هجدهم تاکنون "تاریخ" و "آینده" جانشین بهشت مسیحیت شده است: شهرت، ناموری و حتی انگشت نما بودن۔ هرچه که زیر نویسی را در کتاب تاریخ تضمین کنند- تا حدی سبب جاودانی است. حرص به شهرت تنها یک حس پوچ و بیهوده غیر روحانی نیست، بلکه برای آنان که معتقد به آخرت سنتی نیستند کیفیت دینی دارد. شهرت در راه بی زوالی گام بر می دارد و روابط عمومی جانشین روحانیت جدید می شود.

شاید مالکیت ثروت بیشتر از هر علت دیگر موجب اشتیاق وافر به جاودانگی است. اگر خود من، از آنچه من دارم ساخته شده باشد یعنی اگر دارائی من زوال ناپذیر و خراب نشدنی باشد من هم جاویدانم.

v     

 

تمایل به تجربه کردن اتحاد با دیگران را می توان هم در پست ترین نوع رفتار دید: در سادیسم و ویرانگر، هم در عالی ترین نوع رفتار: پیوستگی و احساس مسئولیت مشترک بر مبنای یک فکر یا عقیده. انسان ها از طرد شدن بیشتر از مردن هراس دارند. اتحاد و پیوستگی واقعی افراد هر جامعه اتحادی است که جامعه آن را ترویج و تشویق می کند.

هر دو گرایش در انسان وجود دارد: یکی "داشتن" - مالکیت - که قدرت و قوت آن ناشی از عامل بیولوژیکی میل به بقا است، دیگری "بودن" -مشارکت، ایثار، فداکاری- که نیروی آن از شرایط خاص هستی انسان و نیاز فطری به فائق آمدن بر تنهائی و ایجاد وحدت با دیگران ناشی می شود. وجود این دو میل متناقض در هر فرد نشان می دهد که شالوده اجتماع، ارزش ها و هنجارهای آن، تقدم و تسلط هر کدام را تعیین می کند.

v     

 

پیش نرفتن، درجا زدن، قهقرا، به عبارت دیگر تکیه بر آنچه "داریم" بسیار اغواکننده است؛ زیرا از آنچه "داریم" آگاهیم، می توانیم بدان دلبسته شویم و با آن احساس ایمنی کنیم. از گام گذاشتن به ناشناخته می ترسیم، و در نتیجه پرهیز می کنیم. زیرا در حقیقت گرچه پس از برداشتن گام ممکن است به بی خطر بودن آن پی ببریم، ولی پیش از آن، این گام مخاطره آمیز و بالمال هراس انگیز می نماید. تنها آنچه قدیمی و آزمایش شده است، مطمئن است و یا چنین جلوه می کند. در هر قدم تازه خطر شکست وجود دارد، و یکی از علل ترس مردم از آزادی همین است.

v     

 

قهرمان کتاب "پیر گینت" در آخر عمر اعتراف می کند که چون هستیش وابسته به دارائیش است پس "خودش" نیست بلکه مانند پیاز است که هسته ندارد، انسانی ناکامل که هرگز خودش نبوده است.

در جهت گیری "بودن" نگرانی و ناایمنی ناشی از خطر از دست دادن دارائی وجود ندارد. اگر من همان کسی هستم که هستم نه کسی که دارم، دیگر هیچ کس نمی تواند ایمنی و احساس هویت مرا از من بگیرد با تهدید کند. کانون من در درون من است. نیروهای خرد، عشق و خلاقیت هنری و فکری و تمام نیروهای بنیادی همه با فرایند بودن، رشد می کنند. آنچه مصرف شده از دست نرفته بلکه برعکس، آنچه نگهداشته شده از بین رفته است. تنها تهدید به ایمنی من در خود من نهفته است: در نبودن ایمان به زندگی و نیروهای زایای خودم، در گرایش به قهقرا، در تنبلی درونی و در تمایل به دادن مهار زندگیم به دست دیگری.

v     

 

آنان که پیرو روش "داشتن" هستند می خواهند کسی را که دوست دارند و می پسندند "داشته" باشند. این رفتار در روابط بین والدین و فرزندان، معلمان و دانش آموزان و بین دوستان دیده می شود. هیچ کدام فقط به لذت بردن و بهره مند شدن از مصاحبت دیگری راضی نیست، هریک می خواهد که طرف را برای خود داشته باشد. لذا به شخص دیگری که می خواهد طرف او را داشته باشد، حسد می ورزد. هرکس طرف مقابل را طوری دوست دارد که کشتیبان کشتی شکسته، تخته پاره ای را برای زنده ماندن. عناصر اساسی این رابطه بین افراد رقابت، دشمنی وترس است. عنصر دشمنی در رابطه "داشتن" در ذات آن است. میل به داشتن الزاما منجر به حرص داشتن بیشتر و بیشتر می شود. حرص روانی- هر نوع حرص و آز جنبه روحی دارد ولو از طریق جسم ارضاء شود- سیری پذیر نیست زیرا خلاء درونی را پر نکرده و بیزاری، احساس تنهائی و افسردگی را برطرف نمی کنند.

v     

 

دین به شرط آنکه در برانگیختن رفتار مفید و مؤثر باشد، عبارت از مجموعه ای از اصول و عقاید نیست؛ ریشه آن در ساخت منش مشخص فرد است. پس راه و رسم دینی خود را می توانیم بخشی از ساخت منش خود تلقی کنیم، زیرا ما همان چیزی هستیم که سرسپرده آنیم و آنچه بدان سرسپرده ایم برانگیزنده رفتار ما است. اما اغلب افراد از هدف های واقعی که بدان ها سر سپرده اند آگاه نیستند و به غلط عقاید رسمی خود را حقیقی می پندارند، دین بعضی ها "سری" است. اگر مثلا کسی قدرت را می پرستد، درحالیکه به مذهب عشق معترف است ، قدرت دین سری وی است، اما دین اصطلاحا رسمی او، مثلا مسحیت، فقط یک ایده ئولوژی است.

v     

 

فقط یک راه برای فائق آمدن به ترس از مرگ وجود دارد: چنگ نزدن به زندگی، و تجربه نکردن زندگی به منزله دارائی. مرگ ما را نگران نمی کند. ترس ما از درد و رنج پیش از مرگ است، ترس از مرگ نیست بلکه در از دست دادن چیزی است که شخص دارد: ترس از دست دادن جسم خود، دارائی و هویت. ترس از افتادن در ورطه بی هویت و فنا.

ترس ما از مرگ با چگونگی زندگی در شکل داشتن نسبت مستقیم دارد. نترسیدن از مرگ نباید مقدمه آمادگی برای مردن باشد، بلکه باید سبب بک کوشش مداوم برای کاهش شکل "داشتن" و افزایش شکل "بودن" گردد. هرقدر خود را از اشکال مختلف حرص و داشتن، آزاد سازیم، به همان نسبت ترس از مرگ کمتر خواهد بود، زیرا چیزی برای از دست دادن وجود ندارد.

v     

 

انسان پستانداری است که در مرحله ای از تکامل ظهور کرد که کنترل غریزی به حداقل خود و تکامل مغز به حداکثر خود رسیده بود. تلفیق این حداقل و حداکثر هرگز قبلا در مراحل تکامل حیوانی اتفاق نیافتاده بود. انسان که ظرفیت پیروی از دستورات غریزه را ندارد بلکه دارای توانائی آگاهی از خود، خرد و تفکر است، به منظور ادامه حیات نیاز به یک "چهارچوب جهت گیری" و یک هدف عقیدتی دارد.

اما فقط نقشه راهنما برای کردار کافی نیست، به هدفی هم نیاز داریم. فقدان تعمیم غریزی و داشتن مغز به ما امکان می دهد تا در باره جهات زیادی که می توانیم در پیش گیریم بیاندیشیم، نیاز به هدف محسوسی داریم که خود را وقف آن کنیم و بدان اخلاص بورزیم، کانونی برای توجیه کوشش ها و مبنایی برای ارزش های مؤثر ما ضروری است تا بتوانیم نیروهای خود را در یک جهت متمرکز کرده، از هستی محدود خود فراتر رفته و به نیاز خود به یک زندگی با محتوا پاسخ دهیم.

v     

 

جوامع بر دو اصل سازمان یافته اند: پدر مداری و مادر مداری. اصل مادر مداری عشق بی قید و شرط است. محبت مادر به فرزندانش نه بدین سبب است که آنان موجب خوشحالی او می شوند بلکه بدین دلیل است که فرزندان وی هستند. بنابراین عشق مادر را نمی توان با رفتار خوب جلب کرد و یا با گناه کردن از دست داد. عشق مادرانه شفقت و رحمت است.

عشق پدرانه بر عکس، مشروط بوده و منوط به موفقیت ها و رفتار پسندیده فرزند است؛ پدر فرزندی را بیشتر دوست دارد که بیشتر شبیه خود وی باشد؛ فرزندی را که آرزو دارد پس از مرگ جانشینش شود. گرچه عشق و محبت پدر از دست رفتنی است، ولی می توان با توبه و تسلیم مجدد دوباره بدست آورد. عشق پدر عدالت است. عمیق ترین خواسته نوع بشر وجود مجموعه درخشانی است که در آن دو قطب (مادری و پدری، مؤنث و مذکر، شفقت و عدالت، احساس و فکر، طبیعت و عقل) دریک سنتز متحد شوند و هر دو الحاد را کنار بگذارند تاهمدیگر را جلا بخشند.

v     

 

شخصیت هایی که دارای منش بازاری هستند حتی "خود" هم ندارند. زیرا آنان به طور مداوم "خود" خود را طبق اصل "من همان هستم که شما می خواهید" تغییر می دهند. کسانی که منش بازاری دارند هدفی جز تحرک و انجام کار با منتهای بازدهی ندارند اگر دلیل این نوع تحرک و فعالیت از آنان پرسیده شود پاسخی منطقی و قانع کننده نخواهند داشت بلکه خواهد گفت: "به منظور ایجاد شغل و کار بیشتر یا به خاطر نگهداشتن آهنگ رشد شرکت". آنان توجه چندانی به مسائل فلسفی و مذهبی ندارند، از قبیل اینکه منظور از زندگی چیست یا چرا فقط جهتی را انتخاب کرده و به هدف دیگری متوجه نیستند؟ بحران هویت در جامعه کنونی ناشی از این است که اعضاء جامعه بصورت ابزار بی هویتی در آمده اند که هویت آن ها در وابستگی به شرکت هاست همان طور که هویت مردم ابتدایی به عضویت آنان در قبیله بستگی داشت.

v     

 

کار اصلی ایجاد یک اقتصاد سالم برای انسان سالم است. اولین مرحله قطعی ومسلم در راه رسیدن به این هدف هدایت تولید در جهت مصرف عاقلانه است. فرمول سنتی: تولید برای مصرف بجای برای سود، کافی نیست، زیرا نوع مصرف را تعیین نمی کند: مصرف سالم با ناسالم. چه کسی باید مصرف سالم را از ناسالم تمیز دهد؟ مصرف سالم زمانی رواج پیدا می کند که تعداد کسانی که چهار چوب مصرف و روش زندگی خود را تغییر می دهند همواره و بطور مداوم افزایش یابد. و این وقتی تحقق می پذیرد که به مردم نوعی مصرف عرضه شود که از آنچه بدان عادت داشتند خوش آیندتر باشد. این عمل یک شبه یا به وسیله بخشنامه بلکه مستلزم بک روند آموزش آهسته است که در آن دولت نقش مهمی دارد.

v     

 

با آزمایش بیشتر، مخالفت با امکان پیروزی بر حرص و حسد بشر اعتبار خود را به طور فزاینده ای از دست می دهد. نیرومندی حرص و حسد نه به علت شدت ذاتی آن ها بلکه در مقاومت در برابر فشار عمومی است که می خواهد هر فرد گرگی در گله گرگان باشد. دگرگونی در محیط اجتماعی، ارزش هایی که تأیید یا رد شده اند، تبدیل خودخواهی به نوع پرستی سبب از بین رفتن بیشتر آن مشکلات خواهد شد.

v     

 

راز شکوفایی فرهنگ اواخر قرون وسطی در ایمان و بصیرت مردم به "بهشت آسمانی" بود. جامعه مدرن پیشرفت کرد زیرا بصیرت به گسترش و "بهشت خاکی پیشرفت" به مردم نیرو داد. اما در قرن ما این بصیرت، مانند برج بابل، رو به فرو ریختن و ویرانی گذاشته و در شرف نابودی است تا همه را زیر ویرانه های خود مدفون سازد. اگر بهشت آسمانی و بهشت خاکی تز و آنتی تز بودند تنها یک سنتز جدید جایگزین هرج و مرج و آشفتگی می شد: سنتز بین معنویت جهان اواخر قرون وسطی و تکامل و گسترش تفکر وعلم از رنسانس تاکنون. این سنتز بهشت "بودن" است.

v     

 

با پژوهش بنیادی در ماهیت نیازها باید تشخیص دهیم که کدام یک از نیازها از ارگانیسم ما سرچشمه می گیرد، کدام یک نتیجه پیشرفت فرهنگ است، کدام یک مبین رشد فردی است، کدام یک مصنوعی بوده و به وسیله صنعت تحمیل شده است، کدام یک سبب فعالیت یا بر عکس موجب بی تحرکی و رخوت است و بالاخره کدام یک ریشه بیمار گونه داشته و کدام یک سالم است.

مردم خواهند دید که بیشتر مصرف ها به سبب بی ارادگی و فعل پذیری می باشد و نیاز به سرعت و تازگی، که فقط با مصرف گرائی ارضاء می شود، سبب بر هم زدن آرامش و فرار درونی از خویشتن است؛ متوجه خواهند شد که در جستجوی سرگرمی دیگر یا در پی کالای مصرفی جدیدتر بودن فقط وسیله ای است برای جلوگیری از نزدیکی به خود یا به دیگران.

v     

 

آیشمن صدها هزار یهودی را نه به علت نفرتی که از آنان داشت روانه کوره های آدم سوزی کرد، وی نه کسی را دوست می داشت و نه از کسی بیزار بود بلکه وظیفه اش را انجام داد: هنگامی که یهودیان را اعدام می کرد وظیفه اش را بجا می آورد. آنچه از نظر او مهم می نمود اطاعت از مقررات بود؛ و تنها زمانی خود را مقصر می دانست که از این مقررات سرپیچی می کرد. آیشمن اقرار کرد که فقط در دو مورد احساس گناه کرد: در گریز از مدرسه در دوران کودکی، و در سرپیچی از دستور رفتن به پناهگاه حین حمله هوائی. این موضوع می رساند که در آیشمن و بسیاری از دیوانسالاران عامل سادیسم وجود نداشته است؛ یعنی احساس رضایت در تسلط بر دیگران. مهم رعایت مقررات در حد پرستش به جای پاسخ به خواسته های انسانی است.

v     

 

هیچ کس، اعم از اینکه کار بکند یا نه، نباید دچار گرسنگی شده یا بی خانمان و بی سرپناه باشد. همه باید حد متعارف معیشت و وسیله زیست را داشته باشند و نه کمتر. طبق هنجارهای تجربه شده در بسیاری از قبایل ابتدائی انسان حق بلا شرط زندگی کردن دارد، اعم از اینکه وظیفه اش را نسبت به جامعه انجام بدهد یا ندهد. این تضمین را نسبت به حیوانات خانگی به عهده می گیریم، ولی درباره نوع بشر خیر.

با بکار بستن این قانون، قلمرو آزادی شخصی بسیار گسترده خواهد شد، دیگر کسی که از لحاظ مالی وابسته به دیگران است (والدین، شوهر، رئیس) ناگزیر از تسلیم شدن به خواسته های آنان، که ترس از گرسنگی وادار می کند، نخواهد بود و اشخاص با استعدادی که می خواهند زندگی دیگری داشته باشند می توانند خواسته خود را عملی کنند به شرط آنکه مدتی زندگی فقیرانه را بر خود هموار نمایند.

v     

 

ارزش قائل شدن به زمان یک چیز است تسلیم شدن به آن چیزی دیگر. در شکل "بودن" ما به زمان احترام می گذاریم اما اگر شکل "داشتن" حاکم بر زندگی باشد احترام تبدیل به تسلیم شدن می شود. در این شکل نه فقط اشیاء، اشیاء هستند بلکه هر موجود زنده نیز شییء است. در شکل "داشتن" زمان حاکم بر ما است. در شکل "بودن" زمان از اریکه خود پائین آورده شده و دیگر بت مسلط بر زندگی ما نیست.

زمان وسیله ماشین فرمانروای ما شده است. ما فقط در ساعات بیکاری و فراغت آزادی و اختیار چندی داریم. با این حال اوقات استراحت خود را هم مانند ساعت کار سازمان می دهیم و یا با تنبلی و بطالت مطلق علیه زمان ستمگر شورش می کنیم و با سرپیچی از خواسته های زمان به غلط تصور می کنیم که آزادیم.

v     

 

زنان باید از تسلط پدرسالاری رهائی یابند و آزادی زنان از تسلط پدرسالاری، عامل اساسی در انسانی کردن جامعه است. بنیاد پیروزی مرد بر زن بر قدرت اقتصادی و ماشین جنگی مخلوق مرد استوار است. و جنگ بین دو جنس مخالف به همان قدمت جنگ طبقاتی است، ولی اشکال آن پیچیده تر و بغرنج تر است، زیرا مردان به زنان نه تنها به عنوان حیوان کارگر بلکه در مقام مادر، معشوقه و آرامش بخش نیازمندند. جنگ بین زن و مرد اغلب آشکار و بیرحمانه، ولی بیشتر پنهانی است. تسلط نیمی از نوع بشر بر نیم دیگر آسیب شدیدی به هر دو جنس زده است و می زند، مردان غالبند و زنان مغلوب و قربانی.

 

 


منتقدان جدی ادیان، نوعی لذت در نشان دادن حماقت دینداران به شکل پرداختن به جزییات پیدا کرده اند و وقتی که به مثابه خصم، دشمن خود را به سادگی مفرط یا جنون تشبیه کردند، آن وقت حس می کنند که دیگر کافی است و دست بر می دارند. اما مسئله این نیست که خدا هست یا نیست، مسئله این است که وقتی با استناد به شواهد فهمیدید که وجود ندارد، بعد از آن گفت وگو به چه سمتی برود. می توان خداناباور بود اما چیزهایی مفید و قابل استفاده هم در دین پیدا کرد. همچنین می توان نسبت به این امکانات کنجکاو بود و دید چطور می شود این امور را در دنیای سکولار به کار گرفت.

v     

 

می توانیم به این تشخیص برسیم که دین از سوی بشر خلق شده تا پاسخی به دو نیاز باشد که هنوز جامعه سکولار با تمامی مهارت هایی که در اختیار دارد، برای آن پاسخی پیدا نکرده است: یک: نیاز به زندگی کردن در جامعه با حفظ هارمونی و هماهنگی، به رغم انگیزه های خشونت طلبانه و خودخواهانه ما که در ذات ما ریشه دارد. دوم: نیاز به پیدا کردن راهی برای کنار آمدن با درد و غمی که ناشی از آسیب پذیری ماست و با مسائلی چون از دست دادن عزیزان و مرگ و نیستی حادث می شود.

درست است که خدا ممکن است مرده باشد، اما آن چیزی که باعث شد بشر آن را درست کند و بالا بفرستد، هنوز به جای خود باقی است. خطای تفکر خداناباوری مدرن در این است که حاضر نیست ببیند چقدر مسائل جامعه دینی با اینکه اصل آن رد شده، با دنیای موجود مرتبط است.

v     

 

ادیان درک خیلی خوبی نسبت به حس تنهایی ما آدم ها دارند. حتی اگر ما اعتقاد خیلی کمی به زندگی پس از مرگ و یا قدرت های ماوراءالطبیعه داشته باشیم، باز هم می توانیم این را در ادیان تحسین کنیم که می فهمند چه چیزی ما را از غریبه ها جدا می کند و اینکه سعی می کنند تعصبی که جلوی ارتباط ما با هم گرفته را آب کرده و کنار بزنند.

تمامی آنچه جامعه مدرن به عنوان یک اجتماع به شما وعده می دهد، آن شبکه از افرادی است که حول رسیدن شما به یک حرفه خاص، پرستش می کنند و دورتان می گردند. شغل شما چیست؟ این همان پرسش کلیدی است که همه چیز به آن بستگی دارد. اینکه احترام بیشتری به همراه آورد یا اینکه به شما گوجه فرنگی پرتاب کنند.

v     

 

وقتی در پیله ای که درون خودمان تنیده ایم هستیم، تصور ما از دنیای بیرون به ناچار همان چیزی است که رسانه ها به خورد ما می دهند و نتیجه آن این است که به نظر ما، غریبه یعنی کسانی که قاتل، سارق، متجاوز و کلاهبردار هستند و متعاقب آن، این بیشتر درون ما تقویت می شود که فقط با چند نفری در تماس و ارتباط باشیم که از راه شبکه فامیلی یا کاری یا خانوادگی، از سابقه و کار آنها مطمئن هستیم. در موارد خیلی نادر که حوادث طبیعی مانند زمهریر زمستانی یا صاعقه روی می دهد، ما از حباب کوچک خودمان مجبور می شویم بیرون بپریم و ببینیم مشغول همکاری یا کمک به کسانی هستیم که به هیچ وجه آن ها را نمی شناسیم و می بینیم این هایی که می شناسیم نه تنها متجاوز نیستند، که حتی سخاوتمند و خوب هستند و آماده کمک و همکاری اند.

v     

 

گفت وگو با افراد همیشه جذاب است. وقتی مثل بقیه مردم بودن معنایش بدبختی و افسردگی است، ما به نوعی آرزو می کنیم به بخش ثروتمند یا مشهور جامعه تبدیل شویم. از آن وقت است که رسیدن به رتبه اجتماعی، آن چیزی می شود که ما را از آن دسته ای که از آن ها وحشت و هراس داریم، جدا می کند. جالبی کار دعای کلیسا این است که تمامی این ترس ها را از ما می گیرد. از وقتی که حضار شروع به خواندن "خدای متعال از همه برتر است" می کنند، می بینید که دیگر حضار هیچ شباهتی به آن آدم هایی که در مرکز خرید یا مسافرتی با آن ها برخورد می کنید، ندارند و ما را به این فکر می اندازند که شاید بشریت این قدرها هم چیز پست و فرو افتاده ای نباشد.

v     

 

به عنوان کسی که مورد جفا قرار گرفته، ما سعی می کنیم بیشتر مواقع در مورد آن حرف نزنیم چرا که شاید خیلی از زخم ها وقتی نور به آن بتابد، پیش پا افتاده به نظر بیاید. به منطق ما توهین می شود اگر فکر کنیم چقدر از اینکه فلان دعوتنامه را نگرفتیم یا چرا به نامه ما جواب داده نشد یا اینکه چقدر از اینکه برای فراموش کردن تبریک تولدمان دلخور شده ایم و برای همین به این میخ های دردآور خود را عادت داده ایم. درصد آسیب پذیری ما باعث توهین به ادراک شخصی ماست ما آزرده خاطر می شویم و احساس رنج می کنیم اما همزمان از اینکه چرا به این راحتی احساس رنج می کنیم هم ناراحت هستیم.

v     

 

وقتی ما باعث رنجش کسی شده ایم و از او پوزش نخواسته ایم، شاید به خاطر این باشد که خودمان به شدت از دست خودمان ناراحت شده و احساس گناه می کنیم. از اینکه توان عذرخواهی نداریم، از خودمان در عذاب هستیم. ما از قربانیان خود فرار می کنیم. قربانیان ما هم نه تنها از دست ما باید رنج بکشند، که متعاقب آن هم با احساس سرد و رفتار تلخ وجدان ناآرام ما باید روبرو شوند.

روز بخشایش گناهان باعث می شود همه این مشکلات حل شود. وقتی قدرت برتری به ما گفته باشد مشکلی نیست که به خطای خود اعتراف کنید، دیگر خیلی پیش پا افتاده است که به آن ادامه دهیم در نتیجه می توانیم شروعی دیگر داشته باشیم. روز بخشایش گناهان یا یوم کیپور، روز تصفیه سازی است.

v     

 

هوشمندی ادیان در این است که انتظار ندارند ما یکه و تنها با تمامی احساسات خود کنار بیاییم. به خوبی می دانند که دست و پنجه نرم کردن با احساساتی چون شهوت، حسادت، ناامیدی یا سرکشی نفس چقدر پیچیده و دردآور است. به همین دلیل روزهای مشخصی را در نظر گرفته اند که هرکدام به حس خودش کار دارد. به همین دلیل گفته ها و نغمه هایی آماده کرده اند که در سفر ذهنی و آنجاهای خطرناک روح و روان مناسب است.

در واقع ادیان این را می دانند که حس تعلق به یک جامعه هم خیلی خواهان دارد و هم خیلی کار دشواری است. ادیان به ما یاد می دهند که چطور مودب باشیم، به هم احترام بگذاریم و وفادار باشیم چرا که می دانند اگر این ها نباشد، ما روحیه مان در هم می شکند. در پیچیده ترین حالتش، ادیان می پذیرند که چقدر نیک کرداری، ایمان و نرم خویی مدیون قطب مخالف آن هاست.

v     

 

درون خود رنج می بریم چرا که هیچ کسی نیست که راه اصلاح و بهبود را به ما نشان دهد و بگوید چطور باید دست به کار شویم. ادیان از این مسئله به خوبی باخبرند: آنها می دانند برای حفظ خوبی، خوب است که مخاطبی هم برای آن باشد. به همین دلیل ادیان مراسمی مانند ازدواج را با حضور جمع برپا می کنند ولی مابقی آن را به خواست اراده الهی می سپارند. هر قدر هم این ایده مسخره به نظر بیاید، اما اینکه یک نگاه به ما باشد و همیشه خوب از ما انتظار داشته باشد، می تواند حقیقی باشد. خیلی راضی کننده است که ما حس کنیم آن رفتاری که ما داریم فقط به خودمان ربط ندارد در نتیجه تمامی اوقاتی که خوب و درست رفتار می کنیم، راحتی آن برای ما بیشتر می شود.

v     

 

قوانین دینی از روی زمین درست شده، به آسمان انداخته شد و از آنجا دوباره به زمین هدایت شد تا قدرت جادویی به خود بگیرد. دستورهایی در مورد همدردی یا صبوری نشانه آگاهی از این است که اگر اینها نباشد، جامعه چند تکه شده و به سمت خودتخریبی می رود. این قوانین چنان در چند هزار سال گذشته برای ما ضروری و حیاتی بوده که حاضر نشدیم قبول کنیم که خودمان آنها را ساخته ایم چرا که متعاقب آن نمی خواستیم روش اجرا و نقایص آن را هم به عهده بگیریم. ما مجبور شدیم این طور وانمود کنیم که اخلاق از آسمان آمده تا آن را در برابر دروغگویی و حرف های دوپهلو و سست عنصری، عایق کرده باشیم.

v     

 

چشم انداز دینی اخلاقیات این است که بشر همواره نشانه هایی از نابالغی و نبود مصونیت دارد و مانند بچه ای است که همواره تحت درمان قرار دارد. افسون بیش از حد لیبرال ها با آزادی، باعث می شود از این مسئله چشم پوشی شود که چقدر ما گرفتار هستیم و نیاز به راهنمایی داریم ولی درون خود آن را تحمل می کنیم و همیشه در انتظار فراگیری و یادگرفتن استراتژی های کنترل از بالا با ایجاد محدودیت هستیم.

عمیق ترین آرزوی ما این است که یکی را در یک جای زندگی خود پیدا کنیم که ما را از دست خودمان نجات دهد. علائم یادآوری برای اینکه چطور رفتار کنیم نباید خدشه حوزه آزادی های شخصی ما محسوب شود. آزادی واقعی به این معنی نیست که هرکسی به حال خودش رها شود. این نشانه هوشمندی است که بپذیریم ما هم به لطف و محبت، ثبات و راهنمایی نیاز داریم درست مانند آنچه کودکان یا حیوانات خانگی ما نیاز دارند.

v     

 

در اوائل قرن نوزدهم پرسش هایی جدی مطرح بود که اگر دین کنار برود، پس دیگر معنا و درک افراد و اخلاقیات و بخشش را چه کسی قرار است بر عهده بگیرد. آن زمان تصمیم گرفته شد فرهنگ این کار را بر عهده بگیرد و فرهنگ جایگزین کتاب دینی شد. امید این بود که فرهنگ، کمتر از دین نباشد و توانایی آرامش دادن و راهنمایی و همدل کردن جامعه را داشته باشد. تاریخ ها، تابلوهای نقاشی، ایده های فلسفی، داستان های ادبی می توانند به اندازه کافی و بدون نیاز به انجیل، آموزنده باشند. لازم نیست متن مخلوط با قوه ماوراء طبیعی باشد که بتوان از آن چیزی آموخت.

v     

 

آن چیزی که باید برای جهان سکولار مهم باشد، این مسئله است که درون همه ما یک موجودی هست که گرانبهاست، بچه گانه است و آسیب پذیر و ما باید در گذر از چالش های زندگی، از او محافظت کرده و بزرگش کنیم.

داشتن درجه ای از اضطرار نسبت به آموزش، نه تنها نشانه بی احترامی نیست، که یک نیاز است. در آموزش سکولار، سخنرانی تحویل داده می شود و در آموزش دینی، موعظه. تفاوت آن در این است که اولی به ما اطلاعات می دهد، دومی زندگی ما را متحول می کند. ذات موعظه بر این بنا شده که مخاطب، در جریان های مهم زندگی، گم شده اند.

ما به شکل عاشقانه ای وفادار به دنیای ابهام و این سیاست دنیای مدرن هستیم که هنر نباید هیچ گونه پیام فرهنگی برای تغییر مخاطب خود داشته باشد. این ریشه در این پیش فرض دارد که هر چیزی ساده باشد که یک کودک هم آن را بفهمد، در نتیجه در ذات خود ابتدایی و بچه گانه است.

v     

 

درون ما با بسیاری از عوامل تمرکزش به هم می خورد و بهترین راه برای حفظ آن، تکرار است. ادیان در این زمینه بسیار هوشمند بوده و می دانسته اند هیچ زمان و وقتی نمی شود افراد را به حال خودشان رها کرد در نتیجه شماری از عبادت ها و ذکرها و سرودها درست کرده اند که مدام و هر روز و هر ساعت و بدون هیچ گونه تعطیلی باید آنها را دنبال کرد. تمامی جزییات و آن چیزی که دایره وار باید تکرار شود به طور دقیق توسط ادیان طراحی شده است.

برای ادیان اعتباری است که هیچ گاه با آن کسانی که می گویند فرزانگی و معرفت آموختنی نیست، هم صدا نشده اند. این جرات را داشته اند که با پرسش های اساسی زندگی به طور مستقیم رو در رو شوند. هیچ کمبودی از اطلاعات و دانسته ها در مورد حماقت، حرص، شهوت، حسادت، غرور، خود بزرگ بینی در چنته فرهنگ نیست. مشکل اینجاست که راه های استفاده و استخراج این گنجینه طراحی نشده و با مهارت های کافی برای گره گشایی و یافتن خدمتی برای رفع آلام ما به کار گرفته نشده است.

v     

 

ما ضجه می زنیم که در عصر فوران کتاب غرق شده ایم. ما احساس گناه می کنیم که چرا این همه کتاب نخوانده داریم. مسئله این نیست که ما کم کتاب می خوانیم، مسئله اینجاست که آنچه را می خوانیم درست جذب نمی کنیم. ما همواره به این می بالیم که تعداد زیادی کتاب در دسترس ماست و قیمت آن هم ارزان است. در زمان پیش از گوتنبرگ، برای چاپ یک نسخه انجیل کار زیاد و سختی انجام می شد چرا که کتاب قرار نبود یک کالا باشد که یک دستاورد عمومی و برای همه بود و باید زیبایی و اهمیت اخلاقی می داشت. اما فناوری امروز باعث شده ما امروز حس افتخاری نسبت به مالکیت کتاب نداشته باشیم که همین حس، سود روان شناسی بسیار کمی در آن هست.

v     

 

آدم های سرگشته و ناامید می آیند و با دیدن باکره مقدس، نور، شمع، دعا می خوانند و اندوه خود را با زنی قسمت می کنند که فقط مادر رستگاری نیست یا مادر متعلق به کلیسا. مادری که به شکل نمادین، مادر همه است. تمرکز ما باید بر این باشد که باکره مقدس، چه نیازهای روحی ما را تسکین می دهد و از آن مهم تر، وقتی دین و خدا را کنار می گذاریم، چه بر سر این نیازهای روحی می آید. به رغم رشد و استفاده از قدرت منطق، کماکان کودکی در درون ماست که می خواهد آرام بگیرد. ما هیچ وقت نمی توانیم در آن لحظات خاص و مصیبت بار، از قدرت منطق خود استفاده کرده و نمی توانیم از وضعیت غمباری که بر ما حاکم شده، بیرون بیاییم.

زمانی که ما بغل می شدیم و به ما اطمینان داده می شد که همه چیز درست می شود، چند دهه قبل و در بغل مادرمان بود، کسی که حضور فیزیکی و تماس با او و دستی که بر سر ما می کشید را به یاد داریم و وقتی به آرامی می گفت: "درست می شود."

v     

 

بدبینی می تواند به ما آرامش دهد. این امید- به حرفه مان، به کسانی که دوستشان داریم، فرزندانمان، سیاستمدارانمان یا سیاره مان- است که در بیشتر موارد ما را تلخ کام و عصبانی می کند. تفاوت میان بزرگ بینی ما با واقعیت های روز باعث می شود میان این دو، فضایی از ناامیدی خشن ایجاد شود. جهان بینی بدبینی، الزامی ندارد خوشی را از زندگی حذف کند. بدبین ها به مراتب بیشتر از کسانی که در قطب مخالف آن ها هستند، توانایی تحسین دارند چرا که انتظار تکامل از هر چیزی ندارند. سکولارهای مثبت گرای جدید با آن حس تملکی که مدام بیشتر می شود از مشاهده صحنه های تجلی در هر روز زندگی عاجزند چرا که حسابی سرشان با ساختن بهشتشان روی زمین، گرم است. پذیرفتن حقایق ستمگرانه ای که به هر روز ما سنجاق شده، این انگیزه را به ما می دهد که بیشتر از واژه "سپاسگزارم" استفاده کنیم.

v     

 

ادیان به درستی تاکید داشته اند که ما موجودات کاملی نیستیم: توانایی حفظ شادمانی نداریم، توسط خواسته های جنسی خود عاجز می شویم، در وضعیت و موقعیت ها وسوسه می شویم، در مقابل حوادث مخوف آسیب پذیر هستیم و همواره به سوی مرگ در حرکتیم. در بیشتر موارد هم معتقدند یک خدایی هست که می تواند کمک کند. این ترکیب ناامیدی و امید را می توان به وضوح در دیوار ندبه در غرب اورشلیم دید.

حالا خدا را از این معادله حذف کنید. چه چیز باقی می ماند؟ غریو انسان هایی که بی هدف به آسمان نعره می کشند. صحنه تراژیکی است اما حداقل همه این انسان ها به این نتیجه رسیده اند که "با هم" گریه کنند. در مقابل دیوار ندبه، از نقش بازی کردن خبری نیست و همه عضو یک نسل محنت زده اند. این دیوار باعث می شود آن ناراحتی که ما در سکوت با خود حمل می کنیم، بتواند بیرون بیاید: قطره ای از رنج در دریای غم. به ما نشان می دهد برخلاف آنچه فرهنگ معاصر نشان می دهد، به یک اندازه رنج برای همه هست.

v     

 

یکی از خطرهای جامعه ای که در آن خدا وجود ندارد، این است که هشداری نیست که به ما بگوید ناگریزیم با چیزهایی مانند نیستی و نابودی روبرو شویم که باب طبع ما نیست. وقتی خدا بمیرد، بشر این خطر را دارد که ستون اصلی روانی خود را از دست بدهد، دچار این توهم می شوند که سکاندار زندگی خود هستند، طبیعت را از بین می برند، نظم حرکت زمین را فراموش می کنند، مرگ را انکار می کنند و از هر چه در کف ماست بی خاصیت رد می شوند تا اینکه یک روزی با سر به لبه تیز واقعیت برخورد کنند.

دنیای سکولار ما از خلاء و نبود آیین هایی که ما را به جای واقعیمان پیوند بزند، رنج می برد. از ما می خواهد مقیاس اندازه گیری هر چیز را بر دستاوردهای بشر بگذاریم که ما را به چرخه دائمی اضطراب و حسادت می اندازد.

v     

 

ما خیلی با مهارت در مورد گفت و گو و ارتباط در مورد دردهایمان نیستیم. در نتیجه به هنر نیاز داریم که آنچه از آن غفلت می کنیم را یادمان دهد. بیش از هزار سال است که هنرمندان مسیحی انرژی خود را صرف این کرده اند که به ما بگویند وقتی صلیبی بر دوشمان باشد که پاهایمان را از بین ببرد، بعد بر صلیبمان کنند و میخ های زنگ زده اش را در مچ دست ها و مچ پاها بکوبند و از آن خون بریزد چه دردی دارد. هدف گسترش و بهبود روانی و اخلاقی است، راهی برای حس همدردی و یافتن توانایی درونمان برای شفقت و دلسوزی است. به تمامی مردم و افراد بشر، فارغ از اینکه چه درد و رنجی دارند، می تواند بگوید در این شرایط سخت، تنها نیستند و این حس را نداشته باشید که فقط برای شما روی می دهد یا اینکه دارید مجازات می شوید.

v     

 

یکی از بحران های فاجعه بار عصر مدرن این است که دسترسی گسترده به اطلاعات را به بهای از دست دادن تمرکز روی هر چیزی به دست آورده ایم. تفکر عمیق که باعث تحول و رشد هر تمدنی بوده، در حال حاضر در خطر جدی قرار دارد. می شود گفت در هر چیزی یک ماشین نزدیک ما هست که لذت وارانه، فرار از واقعیت را به ما بدهد.

مواقعی که تنهایی برایمان تحمل ناپذیر می شود، مطمئن هستیم چیزی وخیمی هست که مجبور به کنار آمدن با آن هستیم. از همین رو تمامی ادیان به نحوی طرفداران خود را تشویق و یا مجبور می کنند که هر چند وقت یک بار، تنهایی و تنها نشینی را تجربه کنند، هر چند سخت و طاقت فرسا باشد. فضایی که بتوان آن افکار فراری و خجالتی را که موفقیت در زندگی به آن وابسته است، به چنگ آورد. افکاری که در میان حواس پرتی های روزانه هیچ وقت به نزدیک نمی آیند و مانند آهویی که رم می کند، به سرعت می گریزند.

v     

 

ادیان فقط برای رسیدن به اهدافشان به چاپ یا نوشتن کتاب بسنده نمی کردند. ادیان، نهادهایی را به استخدام خود در می آوردند، توده های انبوه مردم را برای شرکت در مراسم کنسرت دعوت می کردند، مدرسه و یونیفورم و لوگو و آیین های مختلف تاسیس و پایه گذاری می کردند و روزهای مختلفی را در تقویم به خود اختصاص می دادند.

اگر هنوز در درون مردم، باورهای دینی بیش از باورهای سکولار آن هاست، به این دلیل است که متفکران سکولار تمایل ندارند نهاد و سازمان تشکیل داده و ایده هایی که می توان با موفقیت به دیگران منتقل کرد را به گوش کسی برسانند. اما ادیان سازمان یافته از هر برگ قدرتمندی که از راه قدرت نهادها در اختیارشان است، استفاده می کنند تا در وجدان ما رخنه کنند.

v     

 

یکی از مسائل اسفبار جهان مدرن این است که یک سری از نیازهای ناچیز ما (از شامپو گرفته تا مرطوب کننده یا سس ماکارونی یا عینک آفتابی) همه توسط برندهای شاخص و مشهور هدایت می شوند ولی نیازهای اساسی ما به کاراکترهای انفرادی بدون سازماندهی و بدون پیش بینی سپرده شده است.

جریان های نخبگان و روشنفکران متاسفانه از تعمیم برند و دامنه دار کردن محصولات خود قاصر مانده اند و نتوانسته اند هم وزن آن محصولاتی که در عالم ماده هست، در جهان اندیشه فکر و محصول فکری تولید کنند. آنچه ادیان را از این مسئله جدا می کند، شهامت آن ها برای هماهنگ کردن هویت خود در حوزه های مختلف است: از الهیات گرفته تا پوشاک مردانه و عالم آشپزی و پخت و پز.

v     

 

ما موجوداتی تجسم گرا هستیم، هم حیوانی هستیم که حس می کند و هم موجودی هستیم که قدرت استدلال دارد، از این رو وقتی با یک ایده ارتباط برقرار می کنیم که از چند کانال مختلف به ما عرضه شود. باید بدانیم که ما فقط از راه کتاب نمی توانیم با ایده یا تفکری آشنا شویم که باید هم کتاب، هم سخنرانی و روزنامه باشد و هم اینکه طنین آن در زندگی ما و در آنچه می پوشیم یا آواز می خوانیم با دکوراسیون منزل و یا جایی که دوش می گیریم، جاری باشد.

ادیان استمرار و قدرتی بیرونی به چیزهایی می دهند که در غیر این صورت لحظاتی خیلی کوچک و تصادفی و خصوصی هستند. تاثیر بر روح را فقط از راه مقاله و شعر دنبال نمی کنند چرا که می دانند صدای فقط کتاب در این جهان پر سروصدا به هیچ جا نمی رسد. زمانی که درختان شکوفه می دهند، خاخام روحانی مقابل درختان رفته و برای آن ها فرازهایی از تلمود را می خواند که گرامیداشتی برای شکوفه کردن درختان است.

 

اپیکور هوادار لذت نفسانی نبود  بلکه بیش از آن دغدغه نیل به آرامش را داشت. اپیکور در این نکته اصرار ورزید که پزشک تن را معالجه می کند و فیلسوف باید جان را مداوا کند. به نظر او فلسفه فقط یک هدف درست داشت: کاهش بدبختی انسان. و علت العلل بدبختی چه بود؟ ترس همه جا حاضر از مرگ. او می گفت تصویر ترسناک مرگ ناگزیر با لذت آدمی از زندگی تداخل می کند و هر عیشی را منغص می سازد.

v     

 

ایوان ایلیچ با نزدیک شدن مرگ پی می برد که در تمام عمر با مشغولیات مقام و موقعیت، حفظ ظاهر و پول، خود را از فکر مرگ دور نگه داشته است. برایش روشن می شود که چون آن قدر ناجور زندگی کرده این قدر ناجور هم می میرد. با دور نگهداشتن خود از مرگ، زندگی را هم از خود دور کرده است. مرگ هرچه تندتر به ایوان ایلیچ نزدیک می شود، او در می یابد که هنوز وقت دارد. آگاه می شود که نه تنها خودش، بلکه همه موجودات زنده باید بمیرند. احساسی تازه در درونش جان می گیرد: احساس شفقت. نسبت به دیگران احساس محبت می کند. در نهایت نه با درد، بلکه در شادی شفقت عمیق می میرد.

v     

 

معمولا لازم است تجربه اضطراری و برگشت ناپذیری پیش آید تا شخص را بیدار کند و از وجه روزمره به وجه هستی شناختی برساند. مهم ترین کاتالیزورهای تجربه بیدار کننده، حوادث اضطراری زندگی هستند:

غم از دست رفتن آن که دوستش داریم؛ آن بیماری که به مرگ تهدیدمان می کنند؛ قطع رابطه ای صمیمانه؛ برخی نقاط عطف بزرگ زندگی مثل جشن تولدهای بزرگ (پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی)؛ لطمه های فاجعه بار روحی، مثل آتش سوزی، تجاوز یا غارت شدن؛ رفتن بچه ها از خانه (آشیانه خالی)؛ از دست دادن شغل یا تغییر آن؛ بازنشستگی؛ رفتن به خانه سالمندان؛ سرانجام، خواب نیرومندی که پیامی از عمق وجودتان می دهد.

v     

 

"همه کارهایی که انجام ندادم" به جانمایه ای اشاره می کند که برای همه آن هایی که به مرگ می اندیشند یا با آن روبرو می شوند اهمیت دارد: رابطه دوجانبه بین ترس از مرگ و حس زندگی نازیسته. هرچه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی هرچه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید.

نیچه: "زندگیت را به کمال برسان و بموقع بمیر". زوربای یونانی: "برای مرگ چیزی جز قلعه ای ویران به جا نگذار". و سارتر در خود زندگینامه اش آورده: "آرام آرام به آخر کارم نزدیک می شدم و یقین داشتم که آخرین تپش های قلبم در آخرین صفحه های کارم ثبت می شود و مرگ فقط مردی مرده را در خواهد یافت

v     

 

تصمیم های بزرگ غالبا ریشه های عمیق دارند. هر انتخابی مستلزم چشم پوشی از موارد دیگر است و هر چشم پوشی از محدودیت ها و گذرا بودن خبردارمان می کند. تصمیم های دشوار غالبا ریشه هایی دارد که به بستر سنگی دغدغه های وجودی و مسئولیت شخصی می رسد.

v     

 

اپیکور اصرار داشت که فکر ترسناک مرگ اجتناب ناپذیر، در برخورداری ما از زندگی دخالت می کند و هیچ لذتی را دست نخورده نمی گذارد. چون هر فعالیتی نمی تواند اشتیاق ما را برای زندگی ابدی ارضا کند، همه فعالیت ها از بیخ و بن بیهوده اند. او نوشت که آدم های زیادی از زندگی بیزار می شوند حتی به طرزی طعنه آمیز تا نقطه خودکشی؛ بعضی ها در فعالیت دیوانه وار و بی هدفی غرق می شوند که معنایی جز اجتناب از درد ذاتی وضعیت بشر ندارد. دغدغه مرگ برای بسیاری از افراد آگاهانه نیست، بلکه باید آن را از اشکال بروز تغییر هیأت داده استنتاج کرد: مثلا در دینداری افراطی، انباشت حرص آمیز ثروت، توسل کورکورانه به قدرت و افتخارات، که همه برگردان بدلی فنا ناپذیری هستند.

v     

 

اپیکور مطرح می کند که مرگ برای ما چیزی نیست، چون روان فانی است و با مرگ پراکنده می شود. آنچه پراکنده شود به تصور در نمی آید و آنچه به تصور در نیاید برای ما هیچ است. به عبارت دیگر: آنجا که من هستم، مرگ نیست؛ آنجا که مرگ هست، من نیستم. "وقتی مرگ هرگز به تصور ما در نمی آید چرا از آن بترسیم؟"

موضع اپیکور مکمل نهایی بذله وودی آلن است: "من از مرگ نمی ترسم، فقط نمی خواهم هرجا سر و کله اش پیدا می شود آنجا باشم." اپیکور می گوید در واقع ما آنجا نخواهیم بود و چون مرگ رخ بدهد ما نخواهیم دانست و "من" هرگز با آن همزیستی نمی کند. چون ما مرده ایم، نمی دانیم که مرده ایم و در این صورت دیگر ترس چیست؟ نابودگی ما پس از مرگ حالتی است که پیش از تولد در آن بودیم.

v     

 

موج زدن به این نکته اشاره می کند که هریک از ما دوایر متحدالمرکزی از تأثیر ایجاد می کنیم که شاید سال ها یا حتی نسل ها بر دیگران اثر بگذارد. یعنی تأثیری که بر دیگری می گذاریم به نوبت خود به یکی دیگر منتقل می شود، درست مانند موج های دایره واری که بر سطح آب استخری می افتد.

موج زدن لزوما به این معنا نیست که تصویر یا نام خود را به جا بگذارید. کوشش برای حفظ هویت شخصی همیشه بیهوده است. همه چیز گذراست. موج زدن، چنانکه من به کارش می برم، به جای فنا ناپذیری بر جا گذاشتن چیزی است از تجربه زندگی خود، خصلتی، پاره ای از خرد، رهنمود، فضیلت، تسکینی به دیگران، چه شناخته باشد و چه ناشناخته.

v     

 

بسیاری از افراد می گویند کمتر به مرگ خود فکر می کنند، اما فکر ناپایداری و هراس آن وسوسه شان می کند. این فکر پس زمینه که هرچه اکنون به تجربه درمی آید گذراست و در زمان کوتاهی به پایان می رسد همه لحظات دل انگیز را تباه می کند. مثلا یک پیاده روی لذتبخش یا دوستی را این فکر که همه چیز محکوم به نابودی است خراب می کند. اگر همه چیز به خاک بدل می شود، پس معنای زندگی چیست؟

فروید می کوشد با جدا کردن زیبایی شناسی و ارزش ها از چنگال مرگ، هراس مرگ را هموار کند: "محدودیت امکان لذت، ارزش آن را بالاتر می برد. زیبایی اندام و چهره انسان در دوره عمر ما برای همیشه از بین می رود، اما گذرا بودنش جذابیت تازه ای به آن می بخشد. گلی که فقط یک شب می شکوفد ظاهرا به این حساب دلربایی کمتری ندارد."

v     

 

تا وقتی به این فکر چسبیده اید که دلیل خوب زندگی نکردنتان بیرون از وجودتان است، هیچ تغییر مثبتی در زندگیتان رخ نمی دهد. تا وقتی مسئولیت خود را به دوش دیگران بیندازید که با شما بی انصافی می کنند، وضع شما همچنان در بن بست می ماند. تنها خود شما مسئول جنبه های قطعی موقعیت زندگی خود هستید و فقط خودتان قدرت تغییر دادن آن را دارید، حتی اگر با محدودیت های بیرونی همه جانبه ای درگیرید، هنوز آزادی و حق انتخاب پذیرش برخوردهای مختلف نسبت به این محدودیت ها را دارید. یکی از عبارت های دلخواه نیچه "سرنوشتت را دوست بدار" است. به عبارت دیگر سرنوشتی را بیافرین که دوست بداری.

v     

 

اگر در آزمایش فکری بازگشت ابدی نیچه درگیر شوید و این فکر را دردناک یا تحمل ناپذیر بدانید، یک توضیح آشکار هست: قبول نمی کنید که عمرتان خوب گذشته باشد. چطور خوب زندگی نکردید؟ چه حسرتی در زندگیتان دارید؟

این سؤال بالقوه می تواند زندگی را تغییر دهد: حالا چه می توانید به عمرتان بکنید که یک سال یا پنج سال دیگر به عقب برنگردید و از حسرت های انباشته تازه مثل حالا سرخورده نشوید؟ آیا می توانید راهی برای زندگی پیدا کنید بی آنکه به حسرت هاتان اضافه شود؟

v     

 

مفهوم "خودتان باشید" با اظهارات دیگر نیچه مانند "از زندگیتان بهره ور شوید" و "سر وقت بمیرید" مربوط است. نیچه در تمام این گزین گویه ها ما را تشویق می کند که از عمری که نگذرانده ایم دوری کنیم. منظورش این بود که خود را به ثمر برسانید، استعدادهای بالقوه تان را بالفعل کنید، جسورانه و به کمال زندگی کنید. آنوقت و فقط آنوقت بدون حسرت بمیرید.

v     

 

"بعضی ها از زندگی وام نمی گیرند تا به مرگ بدهکار نشوند" بیشتر ما کسانی را می شناسیم که از ترس اینکه مبادا چیزهای زیادی را از دست بدهند با شور و شوق وارد زندگی نمی شوند در نتیجه آدم هایی می شوند کرخت و بی عمل. مثل این است که به یک سفر تفریحی دریایی برویم و با کسی دوستی نکنیم و به هیچ فعالیتی دست نزنیم تا از رنج پایان اجتناب ناپذیر سفر دوری کنیم.

v     

 

یک آدم در حال پیشرفت برای تفرد، برای رشد و تحقق استعدادهای بالقوه خود می کوشد. اما این ها بهایی دارد! فرد در سر برآوردن، شکوفا شدن و برتری بر طبیعت، با اضطراب زندگی، تنهایی ترسناک، احساس آسیب پذیری و فقدان رابطه اساسی با کل بزرگ تر روبرو می شود، زمانی که این "اضطراب زندگی" تحمل ناپذیر شود، چه می کنیم؟ تغییر سمت می دهیم: به عقب برمی گردیم؛ از جدایی پس می نشینیم و در پیوند تسکین می یابیم؛ یعنی در یکی شدن و تفویض خود به دیگری. با اینحال به رغم تسکین خاطر و آسودگی، راه حل پیوستن بی ثبات است: در نهایت آدم از فقدان خویشتن بی همتا و حس رکود می گریزد. به این ترتیب پیوستن سبب برانگیختن "اضطراب مرگ" می شود. همه زندگی مردم بین این دو قطب، اضطراب زندگی و اضطراب مرگ، یا تفرد و پیوستن، در نوسان است.

v     

 

همه ما انسان ها سخت نیازمند ارتباط با دیگرانیم. جامعه انسانی را از هر منظر بررسی کنیم، چه تاریخ تکامل آن و چه گسترش فرد واحد، ناگزیریم انسان را در زمینه اش، آن طور که با دیگران مربوط می شود، درنظر بگیریم. نیاز ما به تعلق داشتن را نیرومند و بنیادی است: ما همیشه به صورت گروهی زیسته ایم و بین افراد روابط قوی و مداومی ایجاد کرده ایم. تأیید همیشه لازم بوده است؛ روابط صمیمانه شرط لازم خوشبختی است. اما مرگ تنهایی است، تنهاترین حادثه زندگی؛ مردن نه تنها شما را از دیگران جدا می کند، بلکه همچنین شما را در معرض شکل دوم و حتی ترسناک تر تنهایی می گذارد. جدا شدن از خود جهان.

v     

 

در روابط صمیمانه هرقدر کسی احساسات و افکار خود را بروز دهد، برای دیگران هم افشای خود آسان تر می شود. خود افشاگری در توسعه صمیمیت نقش مؤثری بازی می کند. روابط معمولا با روند خود افشاگری دو جانبه گسترش می یابد. یکی از دو طرف گام بلندی برمی دارد و یک راز خصوصی را برملا می کند و به این ترتیب خود را در معرض خطر می گذارد؛ دیگری با پاسخی در خور این شکاف را پر می کند؛ هر دو طرف از راه مارپیچ افشای خود رابطه را عمیق تر می کنند. اگر طرف اول در خطر باشد و طرف دوم پاسخ شایسته ندهد، دوستی غالبا پا در هوا می ماند. هرچه بیشتر خودتان باشید و از وجود خود به تمامی به دیگران ببخشید، دوستی عمیق تر و پایدارتر می شود.

v     

 

هریک از ما لازم است که در مقطعی از زندگی از فناپذیری خود آگاه شویم: نگاهی در آینه به گونه های شل، موهای جو گندمی، شانه های افتاده؛ جشن تولدها- پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالی، دیدن عکس های قدیمی خودتان و آن هایی که سال ها مرده اند و کودکیتان را انباشته بودند، برخورد با عالیجناب مرگ در خواب.

انصراف خاطر نجویید. به جای آن طعم بیداری را بچشید. مزیت آگاهی از مرگ و در بر گرفتن سایه مرگ را به خاطر بسپارید. راه ارزیابی زندگی، راه شفقت نسبت به دیگران، راه عشق ورزیدن عمیق به همه چیز، آگاه بودن از این نکته است که همه این ها محکوم به نابودی است.

v     

 

دو قسم تنهایی وجود دارد: تنهایی روزمره و تنهایی وجودی. اولی بین اشخاص است، رنج گوشه گیری از مردمان دیگر. این تنهایی که غالبا با ترس از صمیمیت یا احساس طرد شدن، شرم، یا بی ارزش بودن همراه است، برای همه مان آشناست. دومین شکل تنهایی، انزوای وجودی، ژرف تر است و از شکاف پر نشدنی بین فرد و سایرین ناشی می شود. این شکاف نتیجه آن است که نه تنها هریک از ما تنها به هستی پرتاب شده ایم و ناچاریم تنها از آن بیرون برویم، بلکه این نکته نیز در آن دخیل است که هر کدام از ما در دنیایی به سر می بریم که تنها برای ما شناخته شده است. انزوای وجودی دنیای غنی و مفصل و معجزه آسای شما را هم در نظر دارد همان که در ذهن هیچ کس دیگری نظیرش موجود نیست. همه خاطرات متعددی که بیش از ستاره های آسمانند، فقط در دسترس منند. و هریک از این ها و آدم ها چیزی جز شبحی نیستند و با مرگ من تا ابد از میان می روند.

v     

 

نیاز ما به مرشد و مراد بازتاب دهنده آسیب پذیری ما و تمنا برای ذات باری تعالی است. بسیاری از مردم نه فقط مراد و مرشد را می پرورانیم، بلکه اعتباری بیش از آنچه شایسته آنند برایشان قایل می شویم. هریک از ما میل نیرومندی داریم که به مرد یا زن بزرگ احترام بگذاریم و جمله تکان دهنده "قدسی مآب" را بگوییم. شاید این همان چیزی باشد که اریک فروم در گریز از آزادی به آن می گوید "لذت تسلیم". دین از همین ماده زاده می شود.

v     

 

آیا ارزش روابط حد و مرزی هم دارد؟ آخر اگر تنها به دنیا می آییم و ناچاریم تنها از دنیا برویم، پس ارتباط چه ارزش اساسی پایداری می تواند داشته باشد؟ یاد تعبیری می افتم که زنی رو به مرگ در گروه روان درمانی کرده است: "شبی سیاه و قیرگون است. من تنها در قایقی بر لنگرگاهی شناورم. چراغ های روشن قایق های دیگر را می بینم. می دانم که نمی توانم به آنها برسم و به جمعشان بپیوندم. اما چقدر احساس آرامش می کنم که می بینم آن همه نور روی لنگرگاه در جنبش است." روابط غنی درد گذرا بودن را تسکین می دهد.

v     

 

این تجربه فکری را بیازمایید. یکراست به خورشید خیره شوید؛ به جایگاه خود در هستی بی چشمک زدن نگاه کنید؛ بکوشید بدون نرده های حفاظتی که بسیاری از مذاهب ارائه می دهند زندگی کنید، یعنی شکلی از تداوم، فنا ناپذیری، یا تناسخ، که همه آن ها قطعیت مرگ را انکار می کنند. فکر می کنم می توانیم بدون این حفاظ ها به سر بریم "اگر راهی برای "بهتر" وجود داشته باشد، مستلزم آن است که به "بدتر" خیره شویم."

شک ندارم که ایمان مذهبی از ترس از مرگ بسیاری کسان می کاهد. با این حال این مصادره به مطلوب است؛ انگار مدام دور و بر مرگ می دویم: مرگ نهایت نیست، بلکه انکار می شود، بیمرگ می شود.

v     

 

وقتی با کسی که مذهبی است کار می کنم، از اصلی پیروی می کنم که در راس همه ارزش های سلسله مراتب شخصی من قرار دارد: مراقبت از بیمارم. به هیچ چیزی اجازه دخالت در این اصل را نمی دهم. حتی تصور کوشیدن برای تخریب نظام اعتقادی را که به خوبی در خدمت شخص است به ذهن راه نمی دهم. ولو آنکه نظام اعتقادی به نظرم کاملا تخیلی برسد. بنابراین وقتی آدم متدینی من کمک بخواهد، هرگز با اصل اعتقادش در نمی افتم، چون آن اعتقاد از ابتدای زندگی در جانش ته نشین شده است. برعکس، بیشتر راه هایی را جستجو می کنم که اعتقادش تقویت شود.

v     

 

در ساعت درمان، زمان حاضر مرکز توجه اتفاقی است که بین درمانگر و بیمار در حضور اکنون می افتد. این تمرکز بر گذشته تاریخی بیمار (آن وقت ها) نیست، زندگی جاری بیرونی او (آنجا و این روزها) هم نیست. وضعیت درمانی یک عالم صغیر اجتماعی است؛ یعنی بیماران دیر یا زود در وضعیت درمانی همان رفتار زندگی اجتماعی را نشان می دهند. کسی که گوشه گیر یا پر نخوت یا ترسو یا فریبکار یا زیاده خواه است، دیر یا زود در طول ساعت درمان همان رفتار را نشان خواهد داد. در این نقطه درمانگر می تواند بر نقش بیمار در ایجاد موضوع مشکل آفرین که در رابطه درمانی رخ می دهد متمرکز شود. سرانجام بیمار به یک نتیجه اساسی می رسد: اگر خودت در قبال آنچه هستی که به خطا در زندگیت پیش آمد، پس خودت و تنها خودت می توانی تغییرش بدهی.

v     

 

معتقدم که باید با مرگ نیز مثل ترس های دیگر رو در رو شویم. باید درباره نهایت زندگی بیندیشیم، با آن دمساز شویم، تجزیه و تحلیلش کنیم. نتیجه نگیریم که تحمل مرگ بسیار دشوار است، فکر آن ویرانمان می کند و باید گذرا بودن را انکار کنیم، مبادا حقیقت زندگی را بی معنا کند. چنین انکاری پیوسته به بهای گزافی تمام می شود؛ تنگ کردن عرصه زندگی درونی ما، تیره و تار کردن بصیرت ما، کند کردن عقلانیت ما. سرانجام خودفریبی دامنگیر ما می شود. اضطراب پیوسته همراه رویارویی ما با مرگ خواهد بود. این بهایی است که به ازای خوداگاهی می پردازیم. خیره شدن به چهره مرگ با راهنمایی، نه فقط هراس را فرو می نشاند، بلکه زندگی را گرانبهاتر و حیاتی تر می کند


اشتیاق به کسب نام را شاید تنها در دو صورت نباید درخور نکوهش یا شرم آور دانست. نخست در صورتی که تمایل به کسب شهرت از راه انجام امری نیک و ارزشمند باشد؛ امری که نامداری، پیامد جنبی آن به شمار آید و تلاش های ما نه در جهت نامجویی که بر تحقق اهداف خیرخواهانه تمرکز یافته باشد. وضعیت دیگر،. هنگامی است که شوق معروف شدن جنبه بیماری کینه توزانه و مخربی به خود نگیرد. به هر تقدیر، عموما انسان هایی بهتر و برترند که در بند آواز بلند نیستند بلکه به این دلخوشند که مورد علاقه و احترام جمع، حتى جمع کوچکی از دوستان و نزدیکان خود باشند.

v     

 

مقصود از برابری انسان ها با هم این است که در شأن و شرف انسانی که حق هر انسانی است و هیچکس نباید آن را پایمال سازد، با یکدیگر مساوی هستند. تمامی انسان ها توانایی گزینش دارند و در قبال اعمالشان خواه نیک و خواه بد مسئولند. صرف همین توانایی و نه نحوه به کارگیری آن، انسان ها را در شأن و کرامت با هم برابر می سازد و انسانیتی که این گونه تعریف شده باشد، شایسته احترام است و به تبع آن هر فردی از جمع انسانی نیز محق به حرمت.

v     

 

مبنای کلی جایز بودن دروغ که با تکیه بر آن بتوان در هر مورد محکم و مطمئن تصمیم گرفت، وجود ندارد. در عین حال می توان به وسوسه ارائه چند درس اخلاقی تسلیم شد: نخست جدا باید بکوشیم تا به خودمان دروغ نگوییم، یعنی در اثنای دروغگویی آگاه باشیم که دروغ می گوییم. دوم اینکه باید به خاطر داشته باشیم که خود توجیهی ما از "امر خیر" که بناست تزویر ما را شایسته احترام سازد، اگر احیانا در جهت منافع خصوصی ما باشد، همواره سوء ظن برانگیز است. سوم اینکه بهتر است از یاد نبریم دروغگویی عملی اخلاق ناصواب است، حتی آنگاه که جایز تلقی می شود. چهارم اینکه خوب است بدانیم دروغگویی در بسیاری از مواقع به زیان دیگران تمام می شود، اما در بیشتر مواقع به خود دروغگو لطمه می زند، زیرا او را از درون تهی و تباه می کند.

v     

 

اصرار به مدارا به معنای بی تفاوتی و نبود هرگونه موضع یا عقیده، چه بسا بخشی از فرهنگ لذت جویانه ماست که در آن، هیچ چیز در واقع برایمان اهمیت ندارد؛ فلسفه ای است از زندگی بدون هر گونه تعهد و عاری از هر نوع ایمان. نتیجه اینکه اگر کسی حتی بدون هر نوع رفتار پرخاشگرانه بر مواضع اعتقادی خویش پا بفشارد بی درنگ به گناه ضدیت با تساهل متهم می شود. خطر بی اعتنایی و تحقیر حقیقت، برای سلامت تمدن ما کمتر از زیان تعصب نسبت به آن نیست. اکثریت بی اعتنا میدان را برای جزم اندیشانی که شمارشان هیچگاه کم نبوده است، خالی می کند.

v     

 

توان بالقوه ناشکیبایی در هر یک از انسان ها نهفته است، چرا که نیاز به تحمیل تصویر خودی از جهان بر دیگران، معمولا بسی نیرومند است. ما دوست داریم همگان بر همان باوری باشند که ما هستیم، چون در آن صورت به لحاظ روانی احساس امنیت می کنیم و خود را ناگزیر از تفکر و تأمل درباره اعتقاداتمان یا قیاس آن ها با باورهای دیگران نمی بینیم. از طرفی رواداری نامحدود به اسلحه ای علیه خودش تبدیل می شود. نباید با جنبش هایی که در صدد نابودی آزادی هستند، به مدارا رفتار کرد.

v     

 

در طلب علم نیست که به سفر می رویم. به این امید نیز مسافرت نمی کنیم که چند روزی را دور از مشکلات روزمره بگذرانیم و دردسرها را فراموش کنیم. تنها کنجکاوی است که ما را بی تاب می کند؛ به عقیده دانشمندان، احساس کنجکاوی -یعنی نیاز فارغ از سودجویی به کاوش و آزمایش محیط - احساسی است که سراسر عمر با آدمی باقی می ماند.

هنگامی که از سر کنجکاوی راهی کشور یا شهری بیگانه می شویم، می توانیم بگوییم آن را برای خودمان کشف می کنیم، زیرا در این گونه کشف قصدمان حکما پرده برداشتن از رازی تا آن زمان پنهان یا دستیابی به دانشی نادانسته نیست بلکه هدف "تجربه کردن تازگی" است.

v     

 

فضایلی که به نحوی مطلقا خشک و جزمی تبلیغ و به کار بسته می شوند، به زودی هم برای فرد صاحب فضیلت و هم برای دیگران تحمل ناپذیر یا حتی زیانبار می شوند. شجاعت ممکن است به سبکسری و بی باکی نابخردانه تبدیل شود؛ پایبندی تعصب آمیز به فضیلت حق و انصاف بدون عطف توجه به پیچیدگی های زندگی، گاهی جنبه بی رحمی پیدا می کند. راستگویی ممکن است در عمل شکلی از شقاوت و خونسردی در برابر ناملایمات و رنج انسانی به خود بگیرد؛ حتی خرد می تواند دستاویزی برای گریز از زندگی و کشمکش های اجتناب ناپذیر آن باشد و اصل پسندیده نرنجاندن دیگران چه بسا به صورت قاعده کلی تسامح نامحدود در برابر هر امر باطل در آید. به راستی که از هر نیکی می توان بدی آفرید و به عواقب آن بی توجه ماند.

v     

 

عکس مورد پدیده ملالت، شیئی ممکن است "جالب" باشد و ذهنی که به آن معطوف می شود "کنجکاو" است؛ یکی بدون دیگری وجود ندارد. از آنجا که "کنجکاو بودن" و "جالب نظر بودن" متضاد و مکمل "ملول بودن" و "ملال آور بودن" است، می توان گفت که احساس ملالت بهایی است که بابت استعداد کنجکاو بودن خود می پردازیم. اگر هیچ چیز ملال آور نبود، هیچ چیز هم جالب نظر نمی بود. احساس ملال البته موجب برانگیختن میل شدید به خروج از آن می شود و این خروج می تواند هم مخرب و زیانبار باشد و هم خلاق و سودمند.

v     

 

آزادی، نه تنها توانایی گزینش میان امکانات حاضر و آماده است بلکه افزون بر آن خلاقیت است، آفرینش چیزهای سراپا نوین و یکسره غیر قابل پیش بینی. بدون وجود قانون آزادی ما همیشه محدود است. رابینسون کروزو از آزادی نامحدود و در نهایت از هیچ گونه آزادی بهره مند نبود. صحبت از آزادی - اعم از کمتر یا بیشتر - فقط در جایی می تواند مطرح باشد که چیزی را مجاز و چیزی را منع کرده باشند.

v     

 

حرص و ولع، اگرچه اخلاق نکوهیده و مسئول اغلب جنایاتی است که از بشر سر می زند، اما هم ردیف با کاهلی، منشاء برجسته ترین دستاوردها و ابتکارات تکنیکی انسان است؛ دستاوردهایی که زندگی ما را راحتتر، آسانتر و تجمل آمیزتر به معنای اخلاقا خنثی آن می سازند. ما خوش نداریم این حقیقت نه چندان تازه را بپذیریم بلکه ترجیح می دهیم باور کنیم آنچه به لحاظ اخلاقی نیک است، باید از هر حیث و جهت دیگر نیز درست باشد.

v     

 

خیر بسی بیشتر مؤید مهربانی خداست تا شر و مشقت مؤید بی رحمی او؛ نه به این دلیل که مقدار نیکی بیشتر از بدی است بلکه از این رو که اگر خداوند بی رحم بود، دنیا یکسره از نیکی محروم می بود. شاید خداوند یشتر شبیه خود ماست، گاه مهربان است، گاهی بی رحم، اما هرگز نه آنچنان بی رحم که گناهکاران را به عذایی ابدی گرفتار سازد.

انسان ها همواره رنج می کشیده اند اما نمی دانیم آیا مقدار رنج پیش از گذشته است یا نه، اما به یقین اکنون آن را دردناک تر احساس می کنیم. هرگونه رنجی را ناعادلانه می پنداریم امری که چه بسا معلول بی ایمانی ماست، نه علت آن.

v     

 

نظم و معنا برآمده از خداست و اگر براستی خدا مرده است دیگر بیهوده به خود تلقین می کنیم که معنا نجات دادنی است؛ خلایی خنثی ما را به درون می مکد و نابود می کند، از زندگی و تلاش ما هیچ چیز باقی نمی ماند، در رقص بی معنای اتم ها هیچ اثری از ما بجا نخواهد ماند، کائنات در پی هیچ چیز نیست، به سمت و سویی نمی رود، به همه چیز بی اعتناست، پاداش نمی دهد و مجازات نمی کند. آن کس که می گوید خدا نیست و در عین حال همه چیز خوب و خوش است به خودش دروغ می گوید.

خدا محصول موقتی شرایط متغیر و تصادفی فرهنگی نیست، بلکه چیزی است که پیوسته خرد، قوه تخیل و قلب بشر را به خود جذب می کند. او آنی است که علت وجودی فراتر از خود ندارد و درباره اش به گونه ای معنادار نمی توان پرسید "و خدا را چه کسی فرید؟" یا "وجود خدا برای چیست؟"

v     

 

احترام ما معطوف به امری است مقدس و احساس احترام فعلی بازتاب کم رنگ آن ستایش است، حتی در میان آن گروه از مردم که خدا و مقدسات را از یاد برده اند. اما تمدنی که یکپارچه زیر سلطه روح خردگرایی و دانش باوری قرار دارد قادر به حفظ پدیده تقدس به مدتی دراز نخواهد بود. بنابراین بر این باور خواهد بود، گرچه آن را به این زبان بیان نکند، که مجاز است شأن هر فرد انسانی را تا حد وظایفش کاهش دهد. به این معنا به جای هر فرد کاملا می توان فردی دیگر را جایگزین کرد. چنین روزی، روز پایان انسانیت به معنایی است که ما می شناسیم.

v     

 

آنچه که بیش از همه جوانی را جذاب و مطلوب می نماید واقعیت در آغاز بودن، یا احساس باز بودن راه زندگی است. اینکه هیچ چیز هنوز قطعی نیست یا به دست تقدیر محتوم نشده، راهها گشوده است و همه چیز امکان پذیر. هر قدر بیشتر از عمرمان می گذرد، هر چه افق امکانات گزینشیمان تنگ تر می شود، به همان نسبت بیشتر خود را در شیار مسیرها و ریل هایی می یابیم که از آن ها به سختی می توان بیرون آمد، مگر بر اثر بلایایی نامنتظر و به دست محتوم سرنوشت.

v     

 

آیا مجازات مرگ نقش مترسک را به نحوی مؤثر ایفا می کند؟ خیر، ایفا نمی کند. لغو مجازات مرگ تعداد جرایم مشمول اعدام را افزایش نمی دهد و برقراری مجدد مجازات اعدام از آن تعداد نمی کاهد. حقوقدانان به تأکید گفته اند که آنچه مجرمان را می ترساند شدت یا خشونت احکام صادره نیست بلکه مجرم آنگاه می ترسد که احساس کند احتمال گیر افتادن او به چنگ عدالت زیاد است. از سویی دیگر اگر این اصل کانتی را جدی بگیریم که انسان را باید در مقام هدف مد نظر قرار داد نه به عنوان وسیله، در آن صورت کشتن انسان ها به قصد سرمشق دادن به دیگران زیرپا نهادن آشکار این اصل است.

v     

 

فرزندی به دنیا آمد که پس از چند ساعت دنیا را بدرود گفت. "صاحب پسری فوق العاده عاقل شده بودم؛ ناچار شدند به زور او را به دنیا آورند، هنوز نیامده از اولین فرصت بهره گرفت و از اینجا گریخت." این تصویر عبوس را از دنیا ظاهر می توان با ساده ترین آزمون رد کرد: کسانی که به این نظریه اعتقاد دارند که زندگی چیزی جز بدبختی نیست، در صورت ثبات عقیده می باید بی درنگ دست به خودکشی بزنند. اما این فقط ظاهر قضیه است و ثبات عقیده شان در این گونه موارد قابل اعتماد نیست: آنچه بشر را به زندگی پایبند می کند غریزه است نه نظریه.

v     

 

بدون استعداد احساس گناه نمی توانیم به تمام معنا انسان باشیم. در نبود این استعداد، از تجربه شر و بدی بی بهره می مانیم و افزون بر آن از فرق گذاشتن میان نیکی و بدی. در اینجا باید بر واژه "تجربه" تأکید گذاشت، زیرا در این مورد شناخت مجرد شر، اگر آن را تجربه نکنیم، ما را به جایی نمی رساند. تجربه بدی خویشتن یعنی تجربه تقصیر و احساس گناه.

اگر این قابلیت را از دست بدهیم که بدی خویشتن را تجربه کنیم، البته هنوز ممکن است از ترس انتقام یا عواقب قانونی اعمالمان، کماکان خود را به رعایت برخی از قواعد ملزم کنیم. اما جامعه ای که در آن فقط ترس سامان بخش رفتار اعضای آن نسبت به یکدیگر باشد، بسی شکننده و آسیب پذیر خواهد بود.

v     

 

هنگامی که کار به کشاکش میان ندای وجدان از سویی و اصلی اخلاقی و در جای خود پذیرفته شده از سوی دیگر می کشد، گوش به فرمان کدام یک باید سپرد؟ مسلما به این پرسش نمی توان پاسخی کلی و بی اعتنا به استثنائات داد، اما رواست خطر کنیم و حدس بزنیم که گوش سپردن به هشدارهای وجدان در مجموع ایمن تر است، و این که صدای وجدان در مقایسه با برخی اصول اخلاقی کمتر ممکن است ما را فریب دهد، زیرا ما تقریبا همیشه می توانیم اصول اخلاقی را به سود خود دگرگون سازیم.

v     

 

اگرچه انگیزه تلاش برای کسب رکورد بیش از هر چیز آرزوی اثبات برتری بر دیگران، میل به ممتاز بودن، تقویت اعتماد به نفس و غرور و برانگیختن غبطه دیگران است، با این وصف در باطن این شور و اشتیاق چیزی نهفته است. شاید در زیر ظاهر این علاقه وافر به رکوردها و گرایش و کنجکاوی در مورد نهایت ها و نقاط انتهایی، ریشه ای متافیزیکی نهفته باشد: نیاز به فراتر رفتن از مرز هر آنچه هست، احساسی که مانند همه امور انسانی اعم از خوب یا بد، به گونه ای غریب، گاه به نحوی پوچ و مضحک ابراز می شود؛ آن ریشه همانا امید به جاودانگی است.

v     

 

انسان ها هرگز نپرسیده اند "چرا باید زندگی کرد؟" اما همواره پرسیده اند "چرا بدی هست؟" و پیوسته درصدد توضیح هم شر اخلاقی و هم رنج بشری بوده اند؛ آن هم نه توضیح على أن بلکه به منظور گنجاندن آن در نظام هدفمند جهان. به نظر ناتورالیست ها، امپریست ها، ماتریالیست ها و پوزیتیویست ها این پرسشی است ابلهانه، چرا که چنین پرسش هایی از پیش نوعی نظم هدفمند را مبنا می گیرند. حال آنکه بر پایه اعتقاد جزمی مکاتب یاد شده چنین نظمی وجود ندارد و اصلا نمی تواند وجود داشته باشد. همچنین خیر و شری نیز به معنای خصلتی که به نحوی حقیقی به چیزها و رویدادها تعلق گیرد، در کار نیست. آنچه هست احساس خوشی یا ناخوشی است که صرفا حالتی روانی است. در پرتو این گونه نظریه ها دنیا دلپذیر تر نمی شود، اما ساده تر و حتی بسیار ساده تر می شود.

v     

 

اگر پاک کردن گناه به این معنی باشد که هیچ اثری از آثار آن به جا نماند، این در حکم وقوع یک دگردیسی متافیزیکی بنیادین و به معنای عوض شدن تاریخ جهان است؛ گویی همه آنچه رخ داده بوده انگار رخ نداده است. آیا چنین چیزی قابل تصور است؟ آیا می توانیم احتمال دهیم که اگر زمانی خداوند استالین را در عرش نزد خود بپذیرد، تمام جنایات او محو می شوند؟ لابد در آن صورت می باید سایر ساکنان ملکوت نیز این جنایات را از خاطر ببرند. پس آیا عفو الهی از طریق نوع عجیبی تجاوز به حافظه انسان تحقق می یابد؟

v     

 

آنچه روح زمانه و اخلاق متعارف از ما انتظار دارد ابدا عدالت نیست بلکه بیش از آن است، احسان به همنوع، همدردی و دوستی است؛ و این ها کیفیت هایی است که لزوما از عدالت نمی توان استنتاجشان کرد. از این منظر است که ما بنا به تعالیم مسیحیت به خداوند شباهت پیدا می کنیم. زیرا گویا پروردگار یکتا با بندگانش نه بر مبنای اصول عدالت بلکه از سر رحمت و شفقت رفتار می کند. عقل سلیم حکم می کند که پاداش عادلانه اعمال ما رستگاری ابدی نیست زیرا درست ترین عمل ما هم، به هر حال، بدون نقص نیست. چندان نگران عدالت نباشیم، اما مهر و مهربانی را از بندگانش دریغ نداریم.

v     

 

تشریفات تدفین قرار است زندگی را دوباره به روال عادی بازگرداند، بر پیوند زخم برداشته جمعی مرهم نهد و آن را از نو بر پا دارد. این مناسک از یک سو بناست ما را از حضور پررنگ مرده و از بقای او در عالم مشترکمان مطمئن کند و از سوی دیگر مهر تأیید بر عدم حضورش در دنیای آشنای ما بزند. بدین سان ما در عین حال هم می خواهیم با مرده باشیم و هم او را روانه عالم دیگر کنیم تا بتوانیم از نو بر پایداری حیات جمعی مان تأکید ورزیم. این همان دو وجه حذف ناپذیر حیات بشری است: پذیرش مرگ و در عین حال طغیان علیه آن.

v     

 

استفاده از اعضای بدن مردگان تازه از دنیا رفته برای پیوند به بیماران، روز به روز ابعاد گسترده تری پیدا می کند. منظور البته نجات زندگان است که بی هیچ تردید امر خیر است، با این وصف، باید اذعان کنم که من به سهم خودم مایل نیستم با جسد نزدیکانم به مثابه انبار اعضای یدکی رفتار شود. اگر این عادت در جامعه رواج یابد که بقایای مادی مردگان را به چشم سنگ سر راه، فاقد جنبه شخصی، شیئی وار و (به رغم آنکه ممکن است گاهی به دردی بخورند) بی ارتباط با حیات جمعی بنگریم، آنگاه این خطر تهدیدمان می کند که با زندگان نیز به مثابه اشیایی قابل تعویض رفتار کنیم. آن روز واپسین روز فرهنگ ما خواهد بود.

v     

 

اگرچه ایمان دینی در قالب گزاره های اعتقادی بیان می شود اما دین مجموعه ای از احکام نیست که کسی ادعا کند این مجموعه احکام در برابر ابزارهای علمی مورد استفاده در فیزیک، زیست شناسی یا... تاب می آورد یا نمی آورد. ایمان دینی ابراز اعتماد انسان است به زندگی، بیان این احساس است که جهان و انسان دارای معنا است. به همین دلیل به رغم پیش بینی عقل باوران دین از میان رفتنی نیست


پیشرفت ممکن است باعث افزایش شادمانی نشود، بلکه حتی می تواند از سه راه عملا آن را تضعیف کند. نخست آن که پیشرفت مبتنی بر عواملی است، مانند رقابت جویی، که خود عامل نارضایتی اند. دوم آن که پیشرفت امیالی همچون زیاده خواهی را بر می انگیزد، و همین امیال اسباب نارضایتی اند. و سوم آنکه پیشرفت انتظاراتی به وجود می آورد، مانند همین میل به شادمانی، که عامل تشویش و ناآرامی هستند. روسو گفته است: "در بحبوحه این همه فلسفه، انسانیت، ادب و نزاکت و پند و اندرزهای متعالی، هیئت بیرونی ما فقط ظاهری سطحی و فریب کارانه دارد: شرافت بی فضیلت، خرد بی حکمت و لذت بی شادمانی"

v     

 

فکر کردن به شادمانی، به خودی خود، شما را شادمان نمی سازد. همچنان که آموختن لزوما شما را خردمند نمی کند، مطالعه شادمانی هم خود به خود لبخند بر لبتان نمی نشاند. شادمان بودن وضعیتی ناخوداگاه است؛ توجه بیش از اندازه به آن دستیابی به آن را بسی دشوارتر خواهد کرد. با چنان که جان استوارت میل گفته است: "کافیست از خود بپرسید که آیا شادید، تا دیگر شاد نباشید."

v     

 

پنداری طبیعی به نظر می رسد که شادمانی را معادل لذت بدانیم، تا آن هنگام که روشن می شود لذت گذراست و شادمانی وابسته است به چیزهایی که ربطی به لذت ندارند، چیزهایی مانند کرامت و عزت نفس یا تعهد و مسئولیت پذیری. شادمانی تجربه نیست، بلکه فعالیت است؛ بیشتر به دوستی کردن مانند است تا به لذت بردن. شادمانی همچون عشق است: به همان ترتیبی که می توانید عشق بورزید بی آنکه پیوسته در تب و تاب احساسات پرسوز و گداز باشید، می توانید شادمان باشید فارغ از آن که در برخی لحظات خاص چه احساسی داشته باشید.

شادمانی ممکن است با درد هم در ارتباط باشد. بچه دار شدن کاریست که اکثر مردم غریزتا باور دارند یکی از بزرگترین شادی های زندگی را به بار می آورد، اما بچه ها همان اندازه که شادی آور و هیجان برانگیزند اضطراب و تشویش هم بر می انگیزند. می توان دریافت که بچه ها هم بخشی از ضرورت رسیدن به درکی گسترده تر از شادی و شادمانی اند که شامل شاخصه هاییست همچون بخشش، امیدواری و عشق. در این مورد هم شادمانی ناشی از کل شیوه زیستن است.

v     

 

شادمانی نتیجه ضمنی یک زندگی ست. از یک لحاظ، موضوع کاملا روشن است: هیچ کس در خلا شادمان نیست. انسان شادمان است به دلیل آنچه انجام می دهد و آن که هست؛ به دلیل آن کسی که دوست می دارد و آنجایی که هست. پس این پرسش جدی که چگونه می توانم شادمان باشم تلویحا به معنای پرسشی دیگر است: چگونه باید زندگی کنم؟ این پرسشی است که باید پیش از هرچیز مورد توجه قرار گیرد.

v     

 

شادمانی تنها بسته به درک و دریافت نیست که برای موجودات میرا همیشه ناکامل باشد؛ بلکه بسته به خواست و اراده هم هست، اراده ای که همیشه در پی دستاوردهای بیشتر است. مگر انسان ها اغلب پیش از درک اموری همچون شهرت و ثروت آرزوی دست یابی به آن ها را در سر نمی پرورانند؟ و همین آرزوها هستند که با خود سهمی از آن چیز مورد جست وجو را به همراه می آورند، حتی اگر با دید زدن مجله های پر زرق و برق باشد یا هیجان حاصل از خرید بلیت های لاتاری. پس چه شادمانی های ژرفتری که در نتیجه آرزوهای بخردانه مانند آرزوی دست یابی به خرسندی جاودانی به بار نخواهد آمد.

v     

 

ترس مردم از ناشادمانی چنان عظیم است که گروه گروه به سمت کم ارزش ترین اموری می روند که به آن ها وعده سرگرمی می دهد. مشکلی که این سرگرمی ها دارند آن است که در طول زمان، آن ها هم ملال آور می شوند چون فرد را تماما درگیر خود نمی کنند بلکه صرفأ حواسش را منحرف می کنند. سرگرمی ها تفریحاتی هستند که هیچ چیز ممتازی را به افراد نمی دهند. موقعیتی که در نتیجه آن تفریح و سرگرمی ایجاد شده ممکن است به سرعت تنزل یابد.

یکی از بزرگترین شادمانی هایی که بشر می شناسد برداشتن گامی بلند به سمت نادانیست در جست وجوی دانش. لذت عمیق نادانی، گذشته از هرچیز، در لذت پرسیدن نهفته است.

v     

 

مثلتی متساوی الساقین را تصور کنید. یکی از زاویه های پایینی نماینده ملال است و دیگری هیجان. زاویه سوم، در قله این هرم، همانا اوج فضیلت است. ساده است زندگی را در آن سطح افقی گذراندن و میان دو سر ملال و هیجان در نوسان بودن. اما نکته در آنجاست که چشم به آن بالا بدوزیم و شیوه زیستی در پیش گیریم که به آن بالا منتهی می شود، به آن قله فضیلت. ملال و هیجان همچنان بر جا خواهند ماند، و این تا مدتی و به طریقی ایرادی هم ندارد. اما به جای تاب خوردنی مأیوسانه میان این دو، این اجازه و امکان را هم دارید که بالا بروید، اوج بگیرید. ممتاز بودن، متعالی بودن، همانا فرارفتن از این هر دو است.

v     

 

جهان مجموعه ای از اجزا و تکه های جدا از هم نیست؛ جهان معنا و مفهومی دارد. رسانه سینما چنین پیامی در دل خود دارد و با آن عجین است. چرا به سینما می رویم؟ پاسخ قطعی این نیست که سینما سرگرم کننده است بلکه آن است که قلب هایمان بی تاباند. آرزومند آنیم که زندگی مان معنایی یابد. آنگاه به زندگی عشق می ورزیم که در آن معنایی می یابیم. و سینما چنین پالایشی به روح و روان مان می بخشد. همچنان که عناوین و اسامی بر پرده می آیند و می روند، مای تماشاچی آرامشی کمابیش خارق العاده می یابیم.

v     

 

دلیل وجودی خواب دیدن همانا نگه داشتن مان در خواب است. حتی اگر کابوس ببینیم، وحشت آن کابوس ها بهتر است از هر آن چیزی در عالم واقع که منتظر است تا بیدار شویم و لحظه ای رهایمان نکند. این عقیده فروید توضیح می دهد که چرا ساعات بی خوابی انباشته از اضطراب هاست. فرد بی خواب باید با خوابیدن این اضطراب ها را از خود دور سازد نه آن که در تمام طول شب نگران آن ها باشد. اما خواب برای بی خوابان چندان هم خواب بی خبری نیست، که حتی خواب ها هم نمی توانند بی خوابان را از اضطراب هاشان برهانند.

v     

 

اغلب چنین فرض می شود که "خودشکوفایی" تجربه ای حداکثری است که فراتر از آن ممکن نیست، تجربه ای که ما را از احساس معمولمان نسبت به خود به در می آورد و برایمان حس فراگیر معنادار بودن به بار می آورد. تجربه های اصطلاحا مذهبی حداکثری مانند مراقبه های ماورای طبیعی یا جذبه ها و خلسه های عمیق و جادویی ظاهرا نمونه هایی واضح و گویا در این موردند، اما وقتی به خاطر خود این حالت ها در پی رسیدن به آن ها باشیم، رضایت خاطری را که در جستجویش هستیم برایمان به بار نمی آورند. عرفای مذاهب بزرگ هم همین را می گویند: یکی شدن با آن ذات الهی پسندیده است نه به خاطر حسی که با خود به همراه دارد، بلکه به اعتبار ارزشی معنوی که در ذات این یگانگی نهفته است.

v     

 

انسان بودن یعنی در حرکت بودن. و این از لحاظ فیزیولوژیک درست است چون ذره ذره جسم مان هم در طول هفته ها و سال ها نو به نو می شود. از لحاظ روانشناختی هم درست است چون هرکس که سعی کرده است به یاد بیاورد کودکی اش چگونه بوده به این درک رسیده که آن هنگام زندگی دیگری داشته است.

برعکس، بی تحرکی مظهر الوهیت در نظر گرفته می شود. عالمان الهیات در قرون وسطا بر آن بودند که خداوند نمی تواند تغییر کند، چون اگر تغییر می کرد، یا باید کامل تر می شد یا از کمالش کاسته می شد، و از آنجا که همین حالا در اوج کمال است، این دو هیچ یک ممکن نیست، و به همین ترتیب، سکون اغلب نشانه قداست و حکمت پنداشته می شد؛ خداوند در سکوت و صدای آرام است که شنیده می شود.

v     

 

از آنجا که تندتر حرکت کردن، مشغول تر شدن و بی قرارتر شدن ساده تر است چون بشر از پیش تر تاکنون همچنان در حرکت بوده و هست، دستاوردهای بسیاری هست در کنار کشیدن از این قوی ترین سیلاب ها و یافتن یک گرداب، که امکانتان می دهد تا، اگر هم کاملا نایستید و اندیشه نکنید، لااقل کمی فکر کنید. همه چیز در حرکت است و جایی برای استراحت و سکون مطلق نیست، اما امکان سکونی نسبی در این آشوب و آشفتگی وجود دارد. دستاورد هنر مانند نیایش - جمع کردن حواس در بحبوحه حواس پرتی هاست. هرچه بیشتر در حرکتتان تعمق کنید، کمتر از خود گریزان می شوید.

v     

 

اگر عشق به خانواده را بتوان با میل به دوست داشتن و دوست داشته شدن و عشق میان عشاق را با میل به تصاحب کردن و تصاحب شدن وصف کرد، عشق مشترک میان دوستان هم باید با میل به شناختن و شناخته شدن توصیف شود.

در ذهنیت مدرن، نداشتن دوست مترادف با ناخرسندی، تنهایی و آسیب پذیری است، اما نه مترادف با مرگ و نیستی. و دلیلش هم آن است که استقلال فردی، همان فضیلت بزرگ اما انزوابخش ، همان چیزی است که از نظر ما ضرورت انسان بودن است. ارسطو اما در آموزه هایش عمیقا این انگاره را زیر سؤال می برد. بدون دوستی، نمی توانید خودتان را پیدا کنید. دوست انسان، خود دیگر اوست.

v     

 

آزمایشی وجود دارد برای آن که ببینید آیا کمابیش در مسیر آزادی گام برمی دارید یا خیر و این آزمایش نامش دوستی است. زیرا از نظر من هراندازه کیفیت دوستیتان بالاتر باشد، از لحاظ صداقت، شریک شدن در زندگی یکدیگر، مهر و عطوفت، و عشق به زندگی، احتمال آن که زندگی حقیقتا آزادانه ای داشته باشید بیشتر خواهد بود.

v     

 

پول برای دوستی خطری جدی محسوب می شود. دوستی با سکه هایی سروکار دارد که ربطی به پول ندارند. و خطری که در این میان متوجه دوستان است این است که ردوبدل کردن بول بابت خدمتی که انجام شده است ممکن است دیگر ارزش های موجود در روابط را زیر سؤال ببرد. مانند آن است که حسابداری وارد دوستی شود: دیگر نمی توانید چیزی بدهید و ارزشش را محاسبه نکنید. وقتی سخاوت ارزش گذاری شود، مانند آن است که پول نه تنها بر ارزش های مادی، که بر همه ی ارزش ها چنگ انداخته باشد تا آن ها را از آن خود کند. راه حل آن است که به وسیله سخاوتمندی از اعتبار پول بکاهیم و با دهش به جنگ حساب وکتاب برویم.

v     

 

از لحاظ فردی مشکل کار آن است که وقت زیادی از فرد می گیرد. مردم ناگزیر نه تنها گرفتار و نگران کارشان می شوند، که به شکل کاری که می کنند در می آیند، تا جایی که شخصیت شان هم شکل کارشان می شود. "انسان موجودی ست که از خود تصویری می سازد و سپس در نهایت شبیه آن تصویر می شود."

هر کسی از چیزی یا کسی اطاعت می کند، و این اطاعت بیش از همه در کار فرد است که اتفاق می افتد. پرسش اینجاست که آیا این اطاعت رهایی بخش است یا خیر. باید از آزادی محدودی که در کارتان دارید بهترین بهره را ببرید. پس، از میان محدودیت ها، کار خودتان را درست انتخاب کنید. انتخاب کنید از که می خواهید اطاعت کنید. این انتخابی است که نه تنها مشکلات مالی تان را برطرف می کند، بلکه تا آنجا پیش می رود که شخصیتتان را می سازد و به شما و زندگی تان معنا می بخشد. آنچه اهمیت دارد تنها زیبایی کار نیست، که خوبی و درستی آن است.

v     

 

ریشه لاتین عطوفت به معنای همدلی است؛ یعنی خود را جای دیگری گذاشتن، دست برداشتن از این پرسش که آیا او دوست است یا دشمن، و تغییر دادن چشم انداز خود و او را مانند خود دیدن. "عشق یعنی رسیدن به این درک دشوار که چیزی یا کسی غیر از خودمان هم واقعیت دارد."

دادن بهتر از گرفتن است؛ هدیه در حکم بزرگداشت یک پیوند است؛ هدیه ای که داده می شود دهنده اش را از انزوا می رهاند. پس تجسم عطوفت تنها در انجام دادن کارهای خوب برای دیگران نیست؛ عطوفت حالتی از بودن است؛ بودن و تجربه کردن از نگاه دیگران. خود فرد از مرکزیت خارج می شود، گسترش می یابد، آزاد می شود.

v     

 

بودیسم خودپسندی را با جهل یکی می داند. خودخواهی همانا ناآگاهی از وجود دیگر مردمان و دیگر امور است. فکر کنید به این که لذت بردن از افتخارات ناشی از موفقیت دیگران چه معنایی دارد. شدت این تجربه، از احساس غروری که بابت موفقیت دوستتان به شما دست می دهد گرفته تا شادی از پیروزی رقیب تان، نسبتی مستقیم دارد با احساس پیوند و نزدیکی شما با فرد یا چیزی دیگر. پس لذت بردن از افتخارات و موفقیت های دیگران تمرین عطوفت است.

طبیعی است دغدغه بقا را داشتن. "مقابله به مثل" کردن شاید ضامن بقا باشد. اخلاق گرا بودن هم امری انسانی است؛ پس دستور مطلق کانت هم شیوه بدی برای زیستن نیست. اما اوج تعالی در داشتن قلبی سرشار از عطوفت است.

v     

 

زندگی اینترنتی در حال متحول ساختن روان بشر است، به این ترتیب که از توانایی مان برای تنها بودن، و به همراه آن توانایی مان برای مهار عواطف و احساسات مان و تسلط بر آن ها می کاهد.

از بین رفتن اعتماد به حدی رسیده است که همه روابط محملی برای اضطراب شده است نه آرامش. ما کیفیت پایین دوستی هامان را می خواهیم با کمیت بالایشان جبران کنیم. وقتی نمی توانیم به تردیدهایمان خاتمه دهیم و از بو کشیدن خیانت ها و ریاکاری ها و هراس از ناامیدی دست برداریم، بی اختیار و با ولع تمام، در پی شبکه هایی وسیع تر از دوستان و دوستی ها خواهیم بود.

v     

 

سقراط به هیپوتالس یا هر شیدای دیگری! سه توصیه می کند: نخست آنکه فرد مورد علاقه تان را بشناسید. با او حرف بزنید. این کار باعث می شود حباب های خیالتان بترکد، چشمتان را به عالم واقعیت باز کنید و در کنار محاسن معشوقتان معایبش هم نزدتان آشکار شود. دوم آنکه خودتان را بشناسید. عشق کور است، چون وقتی همه ذهن و روحتان را می گیرد، چشمتان به روی شرایط روحی واقعی تان بسته می شود. عشق حس عمیق ترین لذت ها را، اصیل ترین احساسات جهان را در خود دارد؛ اما از نگاه اطرافیانتان، شما فردی گمراه گشته بیش نیستید. شیدایان عالم نه خودشان را می شناسند نه محبوبشان را. و سوم آن که از این وضعیت جنون آمیز بیرون بیایید. این دشوارترین کار است، اما درضمن اولین کاری ست که باید در این مورد انجام دهید.

v     

 

برخلاف شهرنشینان امروزی که در اتاق هایی حاوی دستگاه های تهویه فصل ها را نادیده می گیرند و با چراغ برق شب را انکار می کنند، باغبانان خردمندان روزگارند: آنان دست از جنگیدن با طبیعت برداشته اند و عزم خود را جزم کرده اند که با آن تعامل کنند. باغ ها شفابخش اند و بخشی از آن به این دلیل است که مکان هایی اند که در آن ها زمان آرام تر سپری می شود. سال به سال و نه ثانیه به ثانیه و بخشی هم به این دلیل که باغ ها برایمان مظهر طبیعت اند، و این هم در حکم هدیه ای رایگان است و هم کمال مطلوبی که انسان از دیرباز داشته است.

v     

 

گاندی زندگی ساده ای داشت، اغلب روزه دار بود و عدم خشونت را تبلیغ می کرد. این سلوک گاندی بر اصلی فلسفی تأکید می کرد که باید در کانون توجه هر سیاستی قرار گیرد که هدفش ایجاد تغییر است. شیوه زندگی گاندی مقدم بر سیاستش بود؛ او پیش از آن که برای انقلاب برنامه ریزی کند روی خودش کار کرده بود. گاندی بر ضعف ها و بدی های خود چیره شده بود: سیاست او در خدمت پرورش آن ضعف ها و بدی ها یا میدان دادن به آن ها هرچند با افتخار و به بهانه رسیدن به مقاصد خوب نبود، بلکه در جهت سرکوب کردنشان در خود و زدودنشان از عرصه وجود خود بود. شما خود باید آن تغییری باشید که آرزو دارید در جهان شاهدش باشید.

v     

 

این عقیده هیوم که ریشه اخلاق در درون ما آدمیان است نه در مرجعیت های عقلانی بیرون از ما به مذاق کانت خوش نمی آید. کانت عقلانیت را حداقل ضرورتی می داند که برای دستیابی به هر نظام اخلاقی شایسته موردنیاز است، به ویژه در زمانه ای که خداوند، در مقام صاحب اختیاری مطلق، به سرعت در حال ناپدید شدن بوده است. اما اگر خداوند تضمین کننده اخلاقیات نباشد، پس چه کسی آن را تضمین می کند؟ پاسخ کانت دستور مطلق است، انگاره ای که بر مبنای آن هر فردی باید چنان عمل کند که از دیگران می خواهد عمل کنند. و این ایده منجر به قانونی جهانی می شود که همه در هرجای دنیا از آن پیروی می کنند. با افراد باید چنان رفتار کرد که خود افراد هدف قرار گیرند نه وسیله ای برای رسیدن به اهدافی دیگر.

v     

 

جذابیت مکالمه سقراطی در آن است که می توان با پرسیدن سؤالات موشکافانه از مردم آن ها را ترغیب کرد تا عقاید خودشان را درباره امور پیدا کنند و این نوعی خودآموزی است چون فرد را به عمل "وادار نمی کند"  بلکه "فرا می خواند".

آن که با ذهنی باز می اندیشد نخستین گام را در رها ساختن خویش از توهمات برمی دارد. خطر اما در این جاست که اگر اندیشیدن با ذهن باز فی نفسه نوعی خردمندی شناسانده شود، شاید نه تنها توهمات را برطرف نکند که به آن ها دامن هم بزند. مکالمه سقراطی نوعی از سخن گفتن است که با کاوش در مفهوم خردمندی، بیش از آن که خرد را در میزان دانسته هایتان بداند در آگاهیتان از محدودیت دانسته هایتان می داند.

v     

 

سبک زندگی امری انتخابیست در نتیجه قدرت بازار مصرف، فورا می تواند با سبکی دیگر جایگزین شود. اما سنت به این سادگی تغییر نمی کند و اساسا انتخابی هم نیست بلکه موروثیست. در سبک زندگی انتخاب عملا از میان کالاهای بازارهای انبوه است، یکی پس از دیگری. بدتر از آن این که انتخاب ها در چنین سبک زندگی ای در تقلای به وجود آوردن معنا هم هستند، چون هیچ نیازی به متعهد بودن به آن ها نیست، در حالی که شما به چیزهایی که یک سنت را می سازند متعهد هستید. خطر فردیت یافتگی حاصل بازار انبوه در این است که سبک زندگی چیزی فراتر از سلیقه نیست. پس، در نهایت اخلاق است که جای خود را به سلیقه می دهد که تنها منحصر به این انتخاب کم اهمیت است که چه بپوشیم.

v     

 

آیا ممکن است خوش بینی علت تمام مشکلات ما باشد چون این آمادگی را در افراد ایجاد می کند که ناامید شوند و در دل بهراسند از این که اوضاع عملا خراب شود؟ بدبینی با هیچ انگاری تفاوت دارد؛ هیچ انگاری در زندگی هیچ نمی خواهد. بدبینی حتی با شک اندیشی هم تفاوت دارد؛ که هیچ نمی داند. بدبینی هیچ انتظاری ندارد اما در همه چیز عمل گراست. همین نگرش بدبین ها را چنان رها ساخته که توانسته اند با آزادی فوق العاده ای وارد عمل شوند. بدبینان هیچ گاه ناامید نمی شوند بلکه به مانند دون کیشوت همواره در تکاپویند و از پوچی ها و بیهودگی های زندگی سبکبالی و روشنایی می گیرند. بدبین ها می توانند در رویارویی با شیاطین بر درگاه خانه شان، در پیچ و خم جزئیات گم نشوند و حواسشان به افق های دور پرت نشود.

v     

 

تراژدی از تأثیری که بخت و اقبال بر زندگی می گذارد تعبیری متفاوت ارائه می کند. تراژدی در پی آن نیست که با باج دادن به خدایان باستان از روبه رو شدن با بخت و اقبال پرهیز کند یا آن که با به کار گرفتن عقل و منطق، آن را به حداقل برساند؛ بلکه بر آن است که زندگی خوب زندگی ای است که بیشترین توانایی را برای کنار آمدن با نیش ها و نوش های حاصل از بخت و اقبال دارد. انسان خوب کسی است که تأثیر شانس را بر زندگی - چه خوش شانسی و چه بدشانسی۔ عمیقا درمی یابد. شخصیت خوب شخصیتی است که می تواند به گونه ای تحسین برانگیز بخت و اقبال را همان گونه که هست بپذیرد و در آغوش کشد. این گونه فردی قهرمان تراژدیست. این افراد اغلب همان کسانی هستند که بیش از همه زجر می کشند و ما در همدلی با آن هاست که به بزرگیشان پی می بریم.

v     

 

فارغ از آن که جاودانگی تا چه حد ناممکن است، دست کم گهگاهی تأمل در جاودانگی می تواند حس زندگی را در شما تقویت کند. و شگفت آن که چنین تأملی، به شکلی تناقض آمیز، شما را به زمان حال پرتاب می کند و احساس تان را درباره "اکنون و نیز مفهوم "حال" را نزد شما عمق می بخشد. "مرگ انسان را نابود می کند، فکر مرگ انسان را نجات می دهد."

v     

 

حیاتی جاودانی را تصور کنید که تنها با یک شرط محقق می شود: باید یک زندگی واحد را بارها و بارها تکرار کنید. حالا از خود بپرسید که چنین چشم اندازی از حیات جاودانه چه تغییری در آنچه می خواهید از حالا به بعد در این زندگی انجام دهید ایجاد می کند. احتمالا می خواهید از این پس کاری انجام دهید که از بارها و بارها انجام دادنش در آینده هم خشنود باشید. به بیان دیگر، تأثیر نهایی تأمل بر برداشتی که نیچه از جاودانگی دارد آن است که توجه شما را به شدت معطوف به زمان حال می کند. اگر نتوانید تصمیم بگیرید که تحت چنین شرایط فرضی می خواهید در ادامه به چه کاری بپردازید، یعنی زندگی کنونیتان به حد کافی رضایت بخش نیست.

v     

 

توماس آکوئیناس بزرگترین عامل خوشبختی بر زمین را درک این موضوع می داند که زندگی کنونی نقطه آغازی بر سفری به اوج شادکامی در بهشت است. پس انکار جاودانگی مانند وضعیت کوهنوردی است که همیشه فقط تا نیمه راه قله می رود.

آن هایی که به نامیرایی به دیده تردید می نگرند بحثشان این است که اگر معنا را نمی توان در زندگی کنونی یافت، بی معناست که فرض کنیم می توان آن را در زندگی بعدی پیدا کرد: اگر معنای زندگی در حالت نامیرای آن یافت می شود، این پرسش همچنان برجاست که: در نامیرایی چیست که آن را متفاوت می کند؟ بی پایانی اش که نمی تواند باشد، چون بی پایانی معیاری کمی است نه کیفی، در حالی که آنچه معنا محسوب می شود کیفیت است نه کمیت.