گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

اکمن توانست نوزده شیوه متفاوت لبخند زدن را کشف کند. هجده نوع از انواع لبخندها حقیقی نیستند با این حال بسیار کاربردی هستند و در مواقعی که مایل نیستیم احساسات حقیقی مان را آشکار کنیم بسیار مفیدند. برای مثال، وقتی که از شنیدن لطیفه ای بی ادبانه معذب می شویم، لبخندی می زنیم که فقط ادب اجتماعی را رعایت کرده باشیم؛ لبخندهای غیر واقعی، مناسبات اجتماعی انسان ها را امکان پذیر می سازند اما هیچ ربطی به شاد بودن ندارند.
تنها یک نوع لبخند، واقعی است. در این نوع لبخند نه تنها هر دو سوی دهان بالا می رود بلکه چشم ها نیز اندکی باریک می شوند، چروک هایی ظریف در گوشه هر چشم ظاهر می گردد و نیمه فوقانی هر دو گونه بالا می آید. صورت تنها زمانی انعکاس دهنده شادی است که ماهیچه پلکی منقبض شود. اکمن این نوع حرکت صورت را به احترام دوشن فیزیولوژیست فرانسوی، لبخند دوشن نامید.

  •  

انگیزش های احساسی (emotions) و احساسات (feelings) به یک معنا نیستند و با آن که معمولا به صورت مترادف استفاده می شوند، اما تفاوتی میان این دو وجود دارد: انگیزش احساسی یا هیجان عکس العمل خاصی است که بدن به یک شرایط خاص نشان می کند مانند برقی که چشمان ما هنگام خوشی می زنند، یا وقتی موقع گفتن دروغ مصلحتی مچمان باز می شود و صورتمان از خجالت گل می اندازد؛ ولی احساسات را زمانی تجربه می کنیم که آگاهانه متوجه برانگیختگی احساسی مان - مثلا هنگام احساس لذت یا شرم شویم. بنابراین انگیزش احساسی ناخودآگاه اتفاق می افتد در حالی که احساسات، آگاهانه بروز می کنند.

  •  

شادی و ناشادی آموزگاران طبیعت ما هستند. آموخته های آنان را در اساسی ترین جنبه های زندگی که مایه ادامه بقا و تأمین کننده شادکامی هستند - تجربه می کنیم: یعنی در خوردن، نوشیدن، ارضای جنسی و دوستی ها. هرچه نسبت به هریک از موارد فوق محرومیت بیش تری را تجربه کرده باشیم، بهره مندی از آن با لذت بیشتری همراه است.
به دلایل زیستی، دستورالعمل های صادر شده توسط خشنودی یا ناخشنودی، بقای بدن ما را در بالاترین کیفیت ممکن تأمین می کنند. به همین دلیل است که احساس درد همیشه بر سایر احساسات غلبه می کند. ما قرار نیست علایم هشداردهنده وجود اختلال در عملکرد قسمت های مختلف بدن را ندیده بگیریم. درد بی وقفه به عذاب دادن ما ادامه می دهد تا زمانی که هر کاری که لازم است برای رفع اختلال انجام دهیم و متأسفانه حتی تا مدتی پس از شروع مداوا نیز همچنان ادامه پیدا می کند.

  •  

عادت کرده ایم شادکامی را لذت خوشایندی ببینیم بی هیچ پیشینه ای، بی هیچ قیمتی، و یا بی هیچ مرحله ای برای زمینه سازی، و این طرز تلقی به هیچ وجه واقع بینانه نیست. با علمی که امروزه درباره نحوه عملکرد ذهن داریم، می دانیم که انگیزش های احساسی مثبت به خودی خود تولید نمی شوند. متفکران باستان از "فضیلت" و "حداکثر بهره مندی از توانمندی های انسانی" سخن می گفتند، و دانشمندان امروزی بر "مطلوب ترین وضعیت ارگانیسم" تأکید می کنند. اما به لطف یافته های جدید علم زیست شناسی اعصاب (نوروبیولوژی) مهم ترین اندیشه فلاسفه قدیم هنوز هم معتبر است: تقدیر نیست که احساسات شادمانه را رقم می زند این ما هستیم که باید برای شادکام بودن بکوشیم.

  •  

خیلی منطقی به نظر می رسد که شادی و غم را دو مقوله کاملا مجزا از هم بدانیم، درست مثل بچه هایی که الاکلنگ بازی می کنند: زمانی یکی از آن ها بالا می رود که دیگری پایین آمده باشد. اما بنا به یافته های علمی، امروزه می دانیم که احساسات منفی و مثبت از بخش های متفاوتی از مغز تولید می شوند. فارغ شدن از درد و رنج ضمانتی برای احساس آسودگی و سرخوشی نیست.
به هیچ وجه نمی توان گفت که نیمی از مغز صرفا مسئولیت احساس کردن و نیمی دیگر مسئولیت تفکر و تحلیل حقایق را بر عهده دارد. واقعیت امر آن است که هر دو نیمه مغز، در پردازش انگیزش های احساسی نقشی مهم ایفا می کنند. تنها تفاوت آن است که نیمه سمت راست هنگام بروز احساسات منفی و نیمه سمت چپ زمان بروز احساسات مثبت فعالیت بیشتری از خود نشان می دهند. به نظر می رسد که نیمی از مغز ما به شادی و نیمی دیگر به ناشادی اختصاص دارد.

  •  

از زمان یونان باستان، فلاسفه از خود پرسیده اند آیا راز رسیدن به شادکامی در به حداکثر رساندن لذت و خوشی نهفته است یا در به حداقل رساندن درد و رنج. اکنون می دانیم که این گونه طرز تلقی خطاست. ما قادریم در آن واحد هم خوشی را تجربه کنیم و هم درد را و در عین حال احساس شادکامی کنیم. خوشی و درد دو رقیب ابدی هستند. دو نیمه راست و چپ قشر پیش قدامی مخ بی وقفه باهم در رقابت اند.

  •  

بسیاری از مردم بر این اعتقادند که زمانی می توانند از شر خشم شان خلاص شوند که آن را ابراز کنند، و معتقدند که گریه کردن می تواند آن ها را از رنجی که می کشند رها کند. این باور، مغز را به صورت یک کتری آب جوش می بیند که در آن احساسات منفی باعث تولید فشار می شوند. بر اساس این اعتقاد، به منظور جلوگیری از بروز عکس العمل های افراطی، به عبارت دیگر به منظور جلوگیری از انفجار خشم احساسات باید آزاد شوند.
هیچ روانشناسی تاکنون نتوانسته است ثابت کند که آزاد کردن سوپاپ خشم و اشک التیام بخش است. تحقیقات انجام شده طی بیش از چهل سال گذشته نشان داده است که احتمال زیادی وجود دارد که بی محابا رها کردن قهر و غضب، به بروز خشم بیش تر منتهی شود و سر دادن اشک، ما را بیش از پیش به چنگال افسردگی بسپارد.

  •  

اگر بخواهیم احساساتمان را تغییر دهیم دو شیوه پیش رو داریم. می توانیم محرک های بیرونی را که خود را در معرض آن ها قرار می دهیم عوض کنیم و یا این که بیاموزیم مشکل نگاهمان به آن ها را تغییر دهیم؛ به عبارت دیگر عکس العمل های مغزمان را نسبت به آن ها متحول سازیم. اگر مایلیم که دهانمان از خوردن غذای تند نسوزد، دو راه پیش رو داریم: یا می توانیم کلا از خوردن چنین غذاهایی اجتناب کنیم یا آنکه بیاموزیم چگونه می شود از سوختن زبان لذت برد. دنیا درون ذهن ما شکل می گیرد "هنر زندگی در مکیدن عسل از همه گل ها است." اما این تنها بخشی از واقعیت است. مکیدن شهد کافی نیست: باید از چشیدن آن لذت هم برد.

  •  

دوپامین در زمینه کنترل هوشیاری و توجه نقشی مهم بازی می کند. کنجکاوی، توانایی یادگیری، قوه تخیل و خلاقیت، و نیز سائق جنسی را بر می انگیزد. هر زمان که ما آرزوی رسیدن به چیزی یا کسی را در دل بپروریم، مغز این هورمون را ترشح می کند. به عبارت دیگر دوپامین مولکول خاص آرزومندی است. این ماده حیرت انگیز نه تنها محرک احساس آرزوست بلکه تنظیم کننده سیستمی است که رسیدن به اهدافمان را میسر می سازد.
دوپامین باعث می شود که مغز قصد و عمل را با یکدیگر هماهنگ سازد- بدون وجود این هورمون، ماهیچه ها از ما فرمان نمی برند. دوپامین هدف را وسوسه انگیز و قابل دسترس جلوه می دهد و در نتیجه به حس انتظار حال و هوایی پر جنب و جوش می بخشد.

  •  

دوپامین ما را نسبت به موقعیت های خصوصا جالب آگاه می سازد. دوپامین ما را هشیار و سرزنده می کند. دوم آنکه سبب می شود تا سلول های خاکستری تجربیات خوب را به یاد آورند زیرا دوپامین کمک کننده امر یادگیری است. و نهایتا آنکه کمک می کند بتوانیم حرکت ماهیچه هایمان را تحت اختیار خود داشته باشیم و باعث می شود بدن از اراده و خواست ما تبعیت کند.
اما مقادیر بیش از حد این هورمون نیز فاجعه آمیز است: در صورت بروز چنین مشکلی آرزو به وسواس مبدل می شود؛ قاطعیت به حرص قدرت طلبی؛ اتکاء به نفس به خودبزرگ بینی؛ و قوه تخیل پربار به جنون. احساسات مثبت نیز دارای بعدی تاریک اند خصوصیتی که هیچ ناقل عصبی دیگری در مغز به وضوح دوپامین آن را آشکار نمی سازد.

  •  

همه ما تمایلی شدید به تازگی داریم. وقتی که تغییری در کار نباشد، یکنواختی از راه می رسد، احساسی که برای ما غیرقابل تحمل است. "یکنواختی، معادل دردی رقیق شده است." و ما با تمام توان می کوشیم از آن پرهیز کنیم. هضم تازگی یکی از مهم ترین فعالیت های مغزی است. سلول های خاکستری مغز دائما نیاز به خوراک دارند. روند تکامل می بایست به موجودات زنده قابلیتی ببخشد تا به کمک آن بتوانند با دنیایی که مالامال از تغییرات دائمی است. کنار بیایند. این قابلیت، کنجکاوی نام دارد قابلیتی که ما را قادر می سازد نه تنها پذیرا که خواهان چیزهای جدید باشیم.

  •  

طبیعت به منظور هدایت ما به سوی انجام رفتارهای مفید برای بقا، احساسات مثبتی را در ما خلق کرده است. لذت چشایی در اصل به ما کمک می کند تا ذخیره انرژی بدن را تحت کنترل داشته باشیم. در آزمایشی، موش های گرسنه ای که برای مدتی غذایی دریافت نکرده بودند ناچار بودند برای دریافت غذا به اهرمی فشار وارد کنند که محلولی مغذی را مستقیما وارد معده آن ها می کرد بی آنکه با دهان و در نتیجه به سیستم چشایی / لذت آن ها کاری داشته باشد. گرچه محدودیتی برای دریافت مواد مغذی وجود نداشت، اما موش ها پس از یکی دو هفته تقریبا یک سوم از وزن خود را از دست دادند. بنابراین، لذت ناشی از خوردن، به هیچ وجه پدیده ای تجملی و بی فایده نیست.

  •  

اعتیاد آرزومندیی است که به واسطه نبود نیرویی بازدارنده از کنترل خارج شده باشد. حتی هفت گناه کبیره در مسیحیت از آنجا ناشی می شود که انسان در تلاش طبیعی خود برای رسیدن به شادکامی راه را به خطا می رود: غرور نتیجه خویشتن دوستی مفرط است؛ از زمانی سر بر می آورد که قناعت پیشگی از دست برود؛ زمانی حسد غلبه می کند که تمایل طبیعی مان به مقایسه موقعیت خود با دیگران حالتی افراطی می گیرد؛ پرخوری زمانی عارض می شود که مواد غذایی بدن را ارضا نکند؛ شهوت زمانی اوج می گیرد که روابط جنسی ارضاکننده نباشد؛ خشم، پرخاشگری لجام گسیخته است؛ و کاهلی، استراحت خوش آیندی است که پایانی ندارد.

  •  

گرمای ناشی از پیوند احساسی با فرزندان، تفریح و سرگرمی ناشی از حضور آن ها و این احساس که کسی هست که به ما نیاز دارد، همه و همه می توانند جبرانی باشند برای فشاری که بچه دار شدن بر شالوده ازدواج وارد می آورد. در نهایت، بچه دار شدن ملغمه ای است از خوشی ها و سختی ها. فرزندان هم باعث شادی ما می شوند و هم ناشادی ما را موجب می گردند. شادی متضاد ناشادی نیست، یعنی نباید الزاما یکی وجود نداشته باشد تا دیگری حضور یابد. نتیجه نهایی بچه دار شدن می تواند بسیار مثبت باشد. گرچه حضور فرزندان انرژی و کار بیشتری طلب می کند، اما در عین حال انتظارات زوج های بچه دار از زندگی به طور متوسط بیش از زوج های بدون فرزند است.

  •  

افرادی که ناچارند به تنهایی با مسائل زندگی دست و پنجه نرم کنند از لحاظ جسمی آسیب پذیرتر از دیگران هستند، در حالی که برخورداری از علقه های عاطفی با دیگران تأثیرات مثبتی بر سلامت بر جای می گذارد. مردان می توانند حتی از بدترین اتفاقات جان سالم به در ببرند اگر کسی را داشته باشند که با او حرف بزنند.
همه ما از تنها ماندن عمیقا می ترسیم. افرادی که در حالت عادی افرادی بی تفاوت و عاری از احساس به نظر می رسند، با شنیدن گریه کودکان تنها و بی پناه یا صدای حیوانات رها شده به طور ناخودآگاه عکس العمل نشان می دهند. حتی اندوه موجود فضایی کوچکی که در فیلمی تخیلی می کوشد با خانواده اش در آن سوی جهان ارتباط برقرار کند ما را شدیدا تحت تأثیر قرار می دهد.

  •  

در قرن سیزدهم، فریدریش امپراتور مقدس روم، به منظور کشف "زبان طبیعی" انسان ها، گروهی از نوزادان را که هنوز زبان باز نکرده بودند در انزوا قرار داد. از آن جایی که این گروه هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشتند، فریدریش دوم امیدوار بود دیر یا زود سخن گفتن به زبان اولیه انسانی را آغاز کنند. خدمتکاران غذا و لباس پاکیزه و سایر مایحتاج زندگی را برای نوزادان فراهم می کردند ولی اجازه نداشتند فراتر از این رابطه، ارتباط دیگری با آن ها برقرار کنند. آزمایش به نتیجه ای سنگدلانه منتهی شد: همه نوزادان از بین رفتند. "بچه ها نتوانستند بدون دیدن دست نوازش دلگرم کننده، چهره های شاد، اشارات و حرکات حمایتگر دست و صورت، و تشویق های دلگرم کننده دیگران دوام بیاورند."

  •  

ارتباط با سایر افراد یکی از معدود عوامل خارجی است که تقریبا تحت هر شرایطی سبب افزایش رضایت مندی از زندگی می شود. در مقام مقایسه، فقط عواملی چون کیفیت روابط با همسر، دفعات آمیزش جنسی و ورزش هستند که در ایجاد رضایت مندی از زندگی نقشی برابر یا حتی بیش تر ایفا می کنند. علاوه بر این، داشتن دوست باعث طولانی شدن عمر می شود.
تأثیری که تماس های اجتماعی بر روی طول عمر بر جای می گذارند به طور متوسط دست کم با تأثیر سیگار، فشارخون بالا، اضافه وزن، و فعالیت بدنی منظم برابری می کند. بدون در نظر گرفتن عواملی چون سن و سلامت و جنسیت، احتمال مرگ افراد منزوی دو برابر بیش از کسانی است که از دوستی با دیگران احساس ایمنی می کنند. در مقایسه، کشیدن سیگار احتمال مرگ را تنها تا یک و نیم برابر افزایش می دهد.

  •  

تنوع موجب شادمانی است. این خبر خوبی است، زیرا می گوید هر چیز جدیدی خیلی سریع برای سیستم انتظار عادی می شود و از این رو تنوع می تواند جایگزین خوبی برای احساس زیاده خواهی ما شود. آن چه قبلا غیر مترقبه و لذت بخش بود خیلی زود حال و هوایی عادی به خود می گیرد و برای لذت بردن از آن نیاز به محرک قوی تری نیاز داریم که معمولا پیش نمی آید. گوته می گوید، "هیچ چیز به اندازه تحمل چند روز خوب پیاپی دشوار نیست." اما اگر به جای لذت های عمیق پذیرای لذت های مختلف باشیم، می توانیم از کسالت پرهیز کنیم.

  •  

ما دائما در حال دست و پنجه نرم کردن با احساسات دوگانه خود هستیم از یک سو مشتاقیم تازه ها را تجربه کنیم و از سوی دیگر احساس تردید می کنیم اما غالبا اکراهمان نسبت به امتحان تازه ها بیش از حدی که باید بر ما غلبه می کند. در میدان مبارزه میان امید و ترس، معمولا ترس است که پیروز می شود. این ویژگی، میراثی تکاملی است. از دورانی که در پس هر بوته خطری در کمین بود مدت های مدیدی گذشته است اما هنوز برنامه های ذهنی کهن به بقای خود ادامه می دهند. به همین دلیل اکثر اوقات ذهن محتاط ما مانع از امتحان تجربیات لذت بخش می شود.

  •  

در اکثر مواقع انتظار ما از نتایج حاصل از تغییرات به مراتب فراتر از واقعیت است. از آن جایی که خیلی سریع به تغییرات مثبت و منفی زندگی عادت می کنیم، تأثیر شرایط خارجی بر احساس رضایت و آسایش ما کمتر از حدی است که در ابتدا گمان می کردیم.
هنگامی که درباره زندگی خود به قضاوت می نشینیم معمولا احساس رضایت از زندگی را با شادی اشتباه می گیریم. تفاوت چیست؟ شادی احساسی است که به محض تجربه موردی خاص حس می کنیم. شادی فقط در زمان حال، در همین لحظه ای که در آن قرار داریم، حضور پیدا می کند. از سوی دیگر، احساس رضایت حسی است که در ذهن باقی می ماند؛ حسی که از مرور خاطرات گذشته ناشی می شود.

  •  

ذهن واقعیت را به دلخواه خود رنگ آمیزی می کند و گاهی آن را وارونه جلوه می دهد. این موضوع هیچ تعجبی ندارد. هر محرکی باعث تولید میلیون ها سیگنال در مغز می شود. در نتیجه این امکان که مغز بتواند به صور مختلف واقعیت را تحریف کند بسیار زیاد است و از این امکان بی اندازه استفاده می کند. فعالیت ذهنی افراد را در تحریف خاطرات مربوط به احساسات می توان به صحنه جنایتی تشبیه کرد که در آن تمامی شواهد جرم کاملا از میان رفته است. هیچ سنجشی برای تخمین بی طرفانه احساسات لحظات مختلف وجود ندارد.

  •  

امیدها و ترس های ما هستند که معیار لازم برای سنجش واقعیت را در اختیار ما قرار می دهند. اکثرا باید خود را با بقیه مقایسه کنیم تا دستگیرمان شود خوشبختیم یا بدبخت. مونتنی فیلسوف فرانسوی می گوید: "اگر افراد فقط می خواستند شاد باشند، به راحتی می توانستند به خواسته خود جامه حقیقت بپوشانند. مشکل اینجا است که هر کسی می خواهد از دیگری شادتر باشد - و رسیدن به چنین خواستی تقریبا همیشه دشوار است زیرا دیگران را بیش از حدی که واقعا شاد هستند مجسم می کنیم." کسانی که دائما خود را با دیگران مقایسه می کنند بازنده هستند. مقایسه کردن ها نه تنها باعث وابستگی ما به دیگران می شود بلکه ما را به سوی تصمیم گیری های غلط نیز سوق می دهد.

  •  

تعدادی از تحقیقات اخیر جاه طلبی را چون ابزاری برای شکنجه توصیف کرده اند. دو تن از روانشناسان اجتماعی طی تحقیقات بین المللی گسترده ای دریافتند که سطح رضایت افرادی که برای پول و ثروت و شهرت و قیافه خوب اهمیت خاصی قائلند کمتر از کسانی است که به برقرار کردن روابط خوب با دیگران، و پرورش استعدادهایشان اولویت می دهند و در فعالیت های انسان دوستانه شرکت می کنند.
تقلا و دوندگی دائمی برای رسیدن به پول و مقام ارضاکننده نیست. حتی رسیدن به آمال و آرزوها نیز عطش جاه طلبی را از بین نمی برد زیرا که وقتی به آرزویی دست پیدا می کنیم، نگاهمان را به آرزوی دیگری می دوزیم. بر اساس این تحقیقات، احتمال به مراتب بیشتری وجود دارد که جاه طلبی های بزرگ سبب بروز افسردگی و اضطراب شوند.

  •  

برای اکثر افراد خزیدن به درون انزوای زندگی شخصی به معنای محروم کردن خود از شادکامی است و نه فقط به این دلیل که از گرمای حمایت های خانوادگی و یا رفتارهای دوستانه همسایگان کمتر بهره مند می شوند. بزرگ ترین ضرر چنین مشیی عدم برخورداری از رضایت خاطری است که از فعالیت های خیرخواهانه اجتماعی نصیب افراد می شود.
در تحقیقی مایکل آرگایل از روانشناسان اجتماعی، از شرکت کنندگان خواست تا فعالیت هایی را که در زمان فراغت خود انجام می دهند از لحاظ میزان لذت بخشی درجه بندی کنند. برای اکثر افراد فقط رقص بود که توانست نسبت به کارهای خیرخواهانه رتبه بالاتری را به خود اختصاص دهد. مواردی که از همه لذت بخش تر گزارش شدند عبارت بودند از: ملاقات سایر افراد همفکر، مشاهده نتیجه نهایی کارهای خیرخواهانه، و به دست آوردن تجربیات جدید.

  •  

با وقف خودمان به فعالیتی خاص می توانیم توجه و نظرگاه خود را به موضوعی خاص متمرکز کنیم و در نتیجه باعث تقویت احساسات مثبت در خود شویم. مهم نیست چه نوع فعالیتی باشد، همین که تمرکز ما را طلب کند کافی است. این فعالیت می تواند اسکی باشد یا مطالعه، یا گفت و گو با دیگران و یا هر کار دیگری که جدی انگاشته شود.
جریان سیال زمانی امکان پذیر است که کار در دست اجرا تلاش و تقلای به اندازه مغز را طلب کند. اگر چنین باشد به جای احساس خستگی و ناراحتی، حضور محرک مطبوعی را تجربه می کنیم که با شعفی ملایم همراه خواهد بود. اما بیش از حد دشوار بودن کار یا بیش از حد آسان بودن آن احساسات مثبت را برنمی انگیزد.

  •  

حس مدنیت، مساوات اجتماعی، و این احساس که کنترل زندگی مان را داریم باعث افزایش بهروزی می شود زیرا این سه عامل مهم موجب کاهش سطح استرس می شوند. در حضور این سه عامل است که احساس می کنیم آزادیم تا زندگی مان را بر مبنای استعدادها و فرصت هایی که در اختیار داریم، بسازیم. جامعه ای که شاد باشد به شهروندانش امکان می دهد بتوانند برای هزاران سوال کوچک و بزرگی که بر سر راهشان قرار می گیرد تصمیم مناسبی اتخاذ کنند.
آمارتیا سن، اقتصاددان هندی و برنده جایزه نوبل معتقد است که هدف اصلی هر توسعه اجتماعی باید بر افزایش اختیار افراد در جامعه متمرکز باشد. اهداف دیگری چون بهبود وضعیت اقتصادی باید در اولویت دوم قرار گیرند.

  •  

بر عهده گرفتن مسئولیت های مدنی از دو جهت مفید است: یکی آنکه نتیجه فعالیت هایمان باعث بهبود شرایط اجتماعی می شود، و دیگر آنکه خود آن فعالیت مایه نشاط خاطر ما می گردد. بی تحرکی و احساس درماندگی بزرگ ترین دشمنان شادکامی هستند. از سوی دیگر، فعال بودن کلید تفکر مثبت است. این قانون نه تنها در زمینه شادکامی فردی هریک از اعضای جامعه صادق است بلکه، خصوصا در مورد شادکامی کل جامعه نیز به خوبی صدق می کند. زندگی شاد موهبتی نیست که تقدیر در اختیار افراد قرار دهد. برای شادکامی باید تلاش کرد.

  •  

بهتر آن است که به جای برآورده ساختن آرزوهای خود، تصمیم گیری هایمان را تحت کنترل داشته باشیم. برای اکثر ما، حاکمیت بر سرنوشت خویش شرط اصلی شاد زیستن و رضایت خاطر است. احساس درماندگی و ناچاری یکی از غیر قابل تحمل ترین انواع احساسات است. عکس العمل انسان ها و همین طور حیوانات به احساس درماندگی به شکل مشکلات جدی روحی و جسمی بروز می کند.
وقتی که بنا است آرزویی به قیمت وابستگی به کسی ارضا شود، بهتر است از آن چشم پوشی کنیم و آزادی مان را به خطر نیندازیم اما مهم ترین عامل برای تأمین بهروزی شخصی ما روابطی است که با سایر افراد برقرار می کنیم. اغراق نخواهد بود اگر شادکامی را برابر با دوستی و عشق بدانیم.

  •  

فعال بودن به مراتب بیش از بیکاری موجبات شادی ما را فراهم می کند. بر خلاف باور رایج، غلط است که به افرادی که حال و روز خوشی ندارند توصیه کنیم به تعطیلات بروند. مناطق کنترل کننده افکار و تصمیمات و احساسات در مغز ما با یکدیگر ارتباط بسیار نزدیکی دارند، بنابراین به محض آنکه مغز بدون هیچ گونه مشغولیتی به حال خود رها شود،تشویش به راحتی بر ما غلبه می کند. از سوی دیگر، همین که هدفی را برای خود تعیین کردیم، سیستم انتظار مغز، حسی سرشار از انتظار را در ما ایجاد می کند، و با رسیدن به هدف، احساس پیروزی می کنیم. بنابراین مشغول کردن خود به کار و فعالیت تقریبا همیشه منجر به بروز احساسات مثبت در ما می شود.

 

 

جورج اورول: "همه مان خوب بلدیم چیزهایی را باور کنیم که می دانیم درست نیستند، و بعد هم که معلوم شد اشتباه می کردیم، بدون اینکه شرم کنیم یا خودمان را از تک و تا بیندازیم، حقایق را می پیچانیم و سفسطه می کنیم تا نشان دهیم که حق با ما بوده. از لحاظ نظری، می توان این فرایند را تا مدت زمانی نامعلوم تکرار کرد و ادامه داد: تنها اشکالش این است که باور غلط دیر یا زود، آن هم معمولا در میدان نبرد، به دیوار مستحکم واقعیت می خورد."
لائوتسه: "یک ملت بزرگ مثل یک انسان بزرگ است: وقتی اشتباه می کند، می فهمد که اشتباه کرده. وقتی فهمید، اشتباهش را می پذیرد و به گردن می گیرد. وقتی پذیرفت، آن را تصحیح می کند. و آن هایی را که اشتباه هایش را گوشزد می کنند خیرخواه ترین آموزگارانش به شمار می آورد."

  •  

توجیه کردن خویش، این امکان را برای آدم فراهم می کند تا خودش را قانع کند کاری که کرده بهترین کار ممکن بوده. توجیه خویش نه تنها خطاها و تصمیمات غلطمان را کوچک جلوه می دهد بلکه باعث می شود همه، غیر از خودمان، متوجه ریاکاریمان بشوند. توجیه کردن خودمان به ما امکان می دهد میان لغزش های اخلاقی خودمان و دیگران فرق بگذاریم و مغایرت اعمالمان را با باورهای اخلاقی مان لاپوشانی کنیم. "احتمالا اصلا ریاکار آگاه نداریم."

  •  

توجیه خویش باعث می شود که اصلا خطاهایمان را نبینیم چه برسد که اصلاحشان کنیم. واقعیت را مخدوش می کند و مانع از این می شود که همه اطلاعات لازم را به دست آوریم و مسائل را به شکلی شفاف ارزیابی کنیم.
نمی شود یک عمر زندگی کرد و هیچ دسته گلی به آب نداد. اما می شود بعد از هر خطا دهان باز کرد و گفت: "این کارم درست نبود. اشتباه کردم." انسان ممکن الخطاست، اما همین انسان میان سرپوش گذاشتن روی خطایی که کرده و پذیرش آن خطا حق انتخاب دارد. انتخابی که می کنیم در عملکرد بعدی ما تأثیری حیاتی دارد.

  •  

نظریه ناهماهنگی ذهنی آن طرز تفکر خودستایانه ای را ویران کرد که می گفت ما انسان ها، ما انسان های اندیشه ورز، اطلاعات را به شکلی منطقی پردازش می کنیم. چون ما درست برعکس رفتار می کنیم: اگر اطلاعات جدیدی که به ما رسیده با باورهایمان همخوان باشد، آن را منطقی و مفید می دانیم: "من هم همیشه همین را می گفتم!" اما اگر اطلاعات جدید با باورهایمان جور درنیاید، می گوییم متعصبانه و ابلهانه است: "عجب استدلال احمقانه ای!"
چنان نیاز شدیدی به هماهنگی و انسجام حس می کنیم که وقتی مجبور می شویم به شواهدی خلاف باورهایمان نظری بیندازیم، راهی برای نقد، تحریف، یا نادیده گرفتن آن ها می یابیم تا باز هم بتوانیم همان باورهای پیشینمان را حفظ یا حتی تقویت کنیم. این نوع تحریف ذهنی را "تعصب تأیید" می نامند.

  •  

پرخاشگری اول سبب توجیه کردن می شود، بعد توجیه کردن سبب پرخاشگری بیشتر. در کتاب برادران کارامازوف، فیودور پاولوویچ، پدر رذل برادران، به یاد می آورد که "پیش از این یک بار از او پرسیده بودند چرا چشم دیدنی فلانی را نداری؟" و او با وقاحت تمام پاسخ داده بود: "او هیچ آزاری را به من نرسانده ولی من بد بلایی سرش آوردم و از آن موقع دیگر چشم دیدنش را ندارم."
نظریه ناهماهنگی ذهنی عکس این دور معیوب را نیز به ما نشان می دهد، اینکه چطور رفتار بزرگوارانه شخص می تواند چرخه ای مثبت از خیرخواهی و نوع دوستی را به وجود آورد. وقتی آدم ها قدم خیری بر می دارند، به ویژه وقتی این قدم را اتفاقی یا از روی هوس برداشته اند، بهتر متوجه فواید این بخشندگی و بزرگواری شان می شوند: "چرا باید چنین لطفی در حق این عوضی بکنم؟ پس شاید آنقدرها هم که فکر می کردم عوضی نیست"

  •  

کار برطرف کردن ناهماهنگی ذهنی مثل کار ترموستات است، عزت نفس و اعتماد به نفس ما را همیشه در بالاترین نقطه نگه می دارد. به همین دلیل است که ما معمولا از این غافل هستیم که خودمان را توجیه می کنیم، و دروغ های کوچکی که به خودمان می گوییم مانع از آن می شود که اصلا بفهمیم خطا کرده ایم و تصمیم ابلهانه ای گرفته ایم.

  •  

تصویری که ما از خودمان داریم هدایتگر اعمال و رفتار ماست، و ما دائما هر اتفاقی راکه برایمان می افتد از دریچه باورهایی اساسی می نگریم که نسبت به خودمان داریم. وقتی این باورها مورد تهدید قرار می گیرند، حتی وقت هایی که به دلیل رویدادهایی خوب و دلپذیر این باورها در معرض تهدید قرار می گیرند، معذب و بی قرار می شویم. درک قدرت توجیه کردن خویش کمکمان می کند دریابیم چرا کسانی که اعتماد به نفس پایینی دارند و معتقدند در زمینه ای ناتوان و ناشایسته اند، از موفقیت هایشان ذوق زده نمی شوند؛ چرا این افراد به جای اینکه ذوق کنند، موقعیت به وجود آمده را تقلبی و شانسی می انگارند.

  •  

وقتی که شخص در بالای هرم انتخاب دچار تردید می شود و می بیند که هر دو گزینه مزایا و معایبی دارند، به شدت حس می کند باید تصمیمش را توجیه کند. اما وقتی به قاعده هرم می رسد تردیدش به اطمینان تبدیل می شود. اغلب وقتی نوک هرم ایستاده ایم، با وضعیتی سیاه و سفید مواجه نیستیم که بتوانیم تصمیمی قاطع بگیریم، بلکه فضایی خاکستری پیش رو داریم و عواقب انتخابمان بر ما پوشیده است.
وضعیت اخلاقی نخستین قدم هایی که در مسیر بر می داریم مشخص نیست، پس تصمیممان را توجیه می کنیم تا ابهام گزینه انتخابی مان را کاهش دهیم. درست همین جاست که به دامی بزرگ می افتیم- دست زدن به عمل، توجیه، اعمال بعدی-که دلسپردگی ما را به مسیری که در پیش گرفتیم بیشتر می کند و حتی ممکن است ما را از نیات و اصول اولیه مان بی اندازه دور کند.

  •  

قضات، دانشمندان، پزشکان و متخصصانی که به توانایی شان در استقلال فکری در راه عدالت، پیشرفت علم، یا سلامت جامعه می بالند، متخصصانی هستند که تحصیلات و فرهنگشان ارزش بنیادین عینیت و بی طرفی را ترویج می کند. درست به همین دلیل است که بیشترشان از اینکه می بینند باقی مردم فکر می کنند کار آن ها هم ممکن است به منافع مالی یا شخصی آلوده شود، آزرده خاطر می شوند.
غرور حرفه ای شان باعث می شود خودشان را ورای چنین مسائل پیش پاافتاده ای ببینند. در میانه این دو طیف شرافت و درستکاری محض و کلاهبرداری آشکار، اکثریت متخصصان قرار دارند که همه شان همان نقاط کوری را دارند که ما داریم. اما متأسفانه، احتمال اینکه آن ها تصور کنند نقطه کوری ندارند بیشتر از بقیه مردم است و همین آن ها را آسیب پذیرتر و مستعد افتادن به دام می کند.

  •  

قوم پرستی، این باور که فرهنگ، ملت، یا مذهب ما برتر از تمامی گروه های دیگر است با تقویت پیوندهای ما به گروه های اجتماعی اولیه به بقای ما کمک می کند و در نتیجه تمایل ما به کار، جنگ، و گهگاه جان دادن در راه آن ها را افزایش می دهد. وقتی همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رود، مردم نسبت به فرهنگ ها یا مذاهب دیگر بسیار بردبارند - حتی نسبت به جنس مقابل هم شکیبایی خوبی از خودشان نشان می دهند. اما وقتی عصبانی و نگرانند یا احساس تهدید می کنند، نقاط کورشان فعال می شود.

  •  

همان طور که حفظ تعصب علیرغم اطلاعات نقض کننده تلاش زیادی می طلبد، سرکوب آن احساسات منفی و از سر تعصب نیز تلاش ذهنی سختی می طلبد. دو روان شناس اجتماعی با مطالعه پژوهش ها و مقالات فراوانی درباره تعصب، به این نتیجه رسیدند که هر زمان افراد تخلیه عاطفی می شوند یعنی وقتی خواب آلود، خسته، خشمگین، نگران، مست، یا مضطربند تمایل بیشتری به بروز تعصبات واقعیشان نسبت به گروهی دیگر دارند.

  •  

با توجه به اینکه همه ما نقاط کوری در افق دیدمان داریم، بزرگ ترین امیدمان برای اصلاح به این است که اطمینان حاصل کنیم در تالار آینه ها نیستیم؛ در تالاری که در آن تنها تصاویر مخدوش خواست ها و باورهایمان را تماشا می کنیم. ما در مقابل بله قربان گوها، به چند نه قربان گوی معتمد در زندگی مان نیاز داریم؛ به منتقدانی که مشتاق ترکاندن حباب توجیه های ما باشند و اگر خیلی از واقعیت دور شدیم، ما را به آن بازگردانند. این مسئله به ویژه برای کسانی که در قدرتند اهمیت بسزایی دارد.

  •  

"آنچه ما با خیال راحت اسمشش را حافظه می گذاریم در واقع شکلی از داستان گویی است که بی وقفه در ذهن جریان دارد و اغلب وقتی تعریفش می کنیم تغییر می کند"
حافظه مورخ شخصی، درونی و خودتوجیه گر ما می شود. آنتونی گرین والد، نفس، را تحت سلطه یک "خود"، مستبد می داند که وقتی اطلاعاتی به مذاقش خوش نیاید بی رحمانه آن ها را از بین می برد و مانند همه رهبران فاشیست، تاریخ را از دید فاتح می نگارد. اما دیکتاتور فاشیست تاریخ را بازنویسی می کند تا سر نسل های آینده کلاه بگذارد، حال آنکه خود مستبد تاریخ را بازنویسی می کند تا سر خودش را کلاه بگذارد.

  •  

پر کردن شکاف های خاطرات با داستان سازی، تحریف و فراموشی، پیاده نظام حافظه اند و وقتی فراخوانده می شوند که "خود" مستبد قصد دارد از ما در مقابل احساس شرم و ناراحتی ناشی از رفتارهایی که در تناقض با تصویر مان از خودمان است، محافظت کند. به این ترتیب با تعجب می پرسیم: "من این کار را کردم؟" و پاسخ منفی به خودمان می دهیم. پژوهشگران حافظه عاشق این نقل قول از نیچه هستند: "حافظه ام می گوید: "من این کار را کرده ام." غرورم می گوید: "نه، ممکن نیست من این کار را کرده باشم." غرور کوتاه نمی آید و حافظه تسلیم می شود."

  •  

روش های علمی نه برای نشان دادن درستی پیش بینی ها و فرضیه های ما که برای نشان دادن نادرستی آن ها طراحی شده اند. استدلال علمی برای هر کس در هر شغلی مفید است زیرا روش علمی ما را وادار می کند با این احتمال یا حتی این حقیقت تلخ مواجه شویم که اشتباه می کردیم. استدلال علمی وادارمان می کند با توجیه خویشتن مقابله کنیم و آن را در معرض دید عموم قرار دهیم تا به سنگ آن بخورد و بشکند. به این ترتیب می توان گفت که علم و دانش اساسا شکلی از کنترل نخوت است.

  •  

اغفال مظنون برای اعتراف گرفتن از او آشکارا یکی از خطرناک ترین خطاهایی است که در بازجویی های پلیس صورت می گیرد، اما بیشتر کارآگاهان، بازپرسان، و قضات بعید می دانند چنین چیزی ممکن باشد. "اینکه بتوان کسی را به اعتراف دروغ وسوسه کرد خنده دار است. این خودش یکی از آن دفاع های آبکی از متهم است. یکی از مزخرف ترین نظریات علمی است."
بیشتر مردم هم با او موافقند زیرا نمی توانیم تصور کنیم جنایتی را که نکرده ایم گردن بگیریم. حتما اعتراض می کنیم. سفت و سخت روی حرفمان می ایستیم. وکیلمان را صدا می کنیم ... نه؟ اما مطالعاتی که روی زندانیان بی چون و چرا تبرئه شده صورت گرفته نشان می دهد بین ۱۵ تا ۲۵ درصد آن ها به جرمی اعتراف کرده اند که اصلا مرتکب نشده بودند.

  •  

ویژگی ذاتی ارتباط، یعنی محرمانه بودن آن، باعث می شود درمانگرانی که از دانش و شکاکیت لازم بهره ای نبرده اند، هیچ گونه تمایل درونی برای تصحیح آن تعصبات شناختی ای نداشته باشند که از غرور ما محافظت می کند و گریبان همه مان را می گیرد. آنچه این درمانگران می بینند، اعتقادشان را تأیید می کند و همین اعتقاداتشان به آنچه می بینند شکل می دهد؛ یعنی آن ها در حلقه بسته ای گیر افتاده اند. آیا مراجع من حالش بهتر شده؟ عالی است. روشم مؤثر بود. حال مراجعم هیچ تغییر نکرده و حتی بدتر هم شده؟ چه بد، ولی خودش نسبت به درمان مقاومت زیادی نشان می داد و مشکل اساسی داشت. تازه، گاهی حتی بهتر است که حال بیمار بد شود تا در نهایت به سمت بهبودی پیش برود.

  •  

آیریس مرداک: "عشق درک این حقیقت دشوار فهم است که چیزی غیر از تو هم وجود واقعی دارد."
وقتی ویلیام باتلر پیتس ازدواج کرد، پدرش نامه ای صمیمانه برایش نوشت: "به گمانم این تصمیم در تعالی هنر شاعری ات تو را یاری می رساند. کسی که در زندگی زناشویی نزیسته باشد چه زن باشد و چه مرد نمی تواند ذات انسان را بشناسد. ازدواج توفیقی اجباری برای شناخت موجودی همتای خودت است."

  •  

سوءبرداشت، درگیری، تفاوت های شخصیتی، و حتی دعوا و مرافعه های سنگین نیز قاتل عشق نیست. توجیه خویش قاتل عشق است. توجیه خویش مانع از آن می شود که موضع طرف مقابل را به اندازه موضع خودمان منطقی بدانیم. توجیه خویش هر کدام را شیر می کند که راه خودش را راه بهتر و در واقع تنها راه منطقی موجود بداند.
آن نوعی از توجیه خویش که باعث فرسایش زندگی زناشویی می شود بازتاب تلاشی جدی است نه برای تایید کاری که کرده ایم، که برای حفاظت از آنی که هستیم. دو مدل هم دارد: "حق با من است و تو اشتباه می کنی" و "حتی اگر هم من اشتباه می کنم، همین است که هست. من این طوری ام."

  •  

وقتی رفتار خودمان را توصیف می کنیم، توجیه خویش کمکمان می کند که به خودمان ببالیم. بابت کارهای خوب خودمان را مسئول می دانیم، اما کارهای ناپسندمان را می گذاریم به حساب شرایط. ولی وقتی کاری دست و دلبازانه، مفید یا جسورانه انجام می دهیم، دیگر نمی گوییم تحریکم کردند، یا مست بودم، یا چاره دیگری نداشتم، یا چون آن مردی که از سازمان خیریه زنگ زده بود مرا آنقدر در رودربایستی قرار داد که دیگر اگر کمکی نمی کردم، حسابی شرمنده می شدم. می گوییم چنین کردم چون بخشنده و خوش قلبم.
زوج های موفق همان شیوه اغماض را که ما در تفکر درباره خودمان اعمال می کنیم، در مورد هم به کار می برند: آن ها خطاهای یکدیگر را به حساب شرایط و موقعیت می گذارند و از آن می گذرند، اما رفتار ملاحظه کارانه و صمیمانه شریک زندگی شان را به حساب خوش نیتی اش می گذارند.

  •  

بحران گروگان گیری از چه زمانی آغاز شد؟ وقتی آمریکا از کودتا علیه مصدق پشتیبانی کرد؟ وقتی چشم به روی وحشیگری های ساواک بست؟ وقتی پذیرفت که شاه برای مراقبت های پزشکی پا به خاک آمریکا بگذارد؟ آیا وقتی آغاز شد که شاه آیت الله خمینی را تبعید کرد، یا وقتی که آیت الله پس از بازگشت ظفرمندانه اش فرصتی یافت تا از طریق هدایت خشم مردم به سوی آمریکا قدرتش را مستحکم کند؟ آیا این درگیری طی اعتراضات دانشجویان ایرانی، که سربازان جان برکف آیت الله خمینی شده بودند، به سفارت آمریکا آغاز شد؟ هر کدام از طرفین خودش را قربانی و متعاقبا شایسته انتقام گیری می دانست. چه کسی آغازگر بحران گروگان گیری بود؟ هر کدام دیگری را نشان می دهد. چه چیزی تصمیم آن ها را برگشت ناپذیر کرد؟ توجیه خویش.

  •  

تحقیر انتقادی آلوده به طعنه، ناسزا، و تمسخر یکی از برجسته ترین نشانه های ارتباطی در سراشیبی نابودی است. تحقیر آخرین نشانه ای است که آشکارا به طرف مقابلمان می گوید: "اینکه تو چه "کسی" هستی برایم پشیزی ارزش ندارد." به باور ما تحقیر یکی از نشانه هایی است که طلاق زوج را در آینده پیش بینی می کند، نه به این دلیل که باعث می شود هر دو طرف آرزو کنند از هم جدا شوند بلکه چون بازتاب جدایی روانی است.
خشم نشان دهنده امید به حل مشکل است. اما وقتی آتش خشم تا انتها می سوزد، خاکسترهای تنفر و تحقیر بر جای می گذارد. و تحقیر نوکر حلقه به گوش ناامیدی است.

  •  

نظریه ناهماهنگی ما را به سوی این پیش بینی رهنمون می سازد که همیشه کسانی بیشترین نیاز را به توجیه تصمیم طلاق حس می کنند که بیشترین تردیدهای اولیه را در مورد آن دارند، یا به دلیل تصمیم یک جانبه شان عذاب وجدان زیادی گرفته اند. آن طرفی هم که مغبون و محروم شده نیازی شدید به توجیه هر گونه انتقامی حس می کند که در پاسخ رفتار ظالمانه و نامنصفانه ای که با او شده از وی سر خواهد زد. توجیه خویش راهی است که طی آن شک و تردید به اطمینان، و عذاب وجدان به خشم تبدیل می شود و داستان عشق را به دفترچه ای آکنده از خاطرات پر از تنفر بدل می کند.

  •  

عدم درک انگیزه های خاطی یکی از جنبه های اصلی هویت قربانی و داستان قربانی است."چرا نمی پذیرد که چنین رفتار ظالمانه ای با من داشته؟" بسیاری از قربانیان در ابتدا خشمشان را فرو می خورند، زخم هایشان را تیمارداری می کنند و کلی فکر می کنند چه واکنشی نشان دهند. آن ها ماه ها، گاه سال ها، و گاه تا چندین دهه در باب درد و غصه هایشان تعمق می کنند.
وقتی قربانیان تصمیم می گیرند درد و خشمشان را بیان کنند، آن هم درباره مسئله ای که خاطیان جمع و جورش کرده و به فراموشی سپرده اند، خاطیان گیج و حیرت زده می شوند. تعجبی ندارد که بسیاری شان فکر می کنند قربانی دارد واکنشی افراطی بروز می دهد، اما قربانیان نظری متفاوت دارند.

  •  

همه مان سوزش نیش بی عدالتی را حس کرده و زخمی را مرهم گذاشته ایم که ظاهرا هیچ گاه خوب نمی شود. اینکه در موقعیتی خودمان را قربانی بی عدالتی ببینیم، نه باعث می شود در موقعیتی دیگر با کسی ناعادلانه رفتار نکنیم، نه باعث می شود با قربانیان همذات پنداری کنیم. انگار بین این دو تجربه متفاوت دیواری آجری کشیده شده که مانع از آن می شود طرف دیگر را ببینیم. یکی از دلایل درست شدن این دیوار آجری این است که درد خودمان را به مراتب شدیدتر از دردی می دانیم که به دیگران وارد می کنیم؛ حتی وقتی هر دو درد دقیقا یکسان است.

  •  

تاریخ ما همینی است که خودمان تعریف می کنیم. شاید برده داری بر باد رفته باشد، اما کینه ها همچنان در دل مانده. به همین دلیل است که تاریخ را فاتحان می نویسند و خاطرات و زندگینامه ها را قربانیان.

  •  

خاطیانی را که خودشان را خیلی دست بالا می گیرند در کنار قربانیان ضعیف و بی دفاع قرار دهید تا نسخه ای پیچیده شود که حاصلش افزایش وحشیگری و خشونت است. این وحشیگری هم فقط مختص اراذل و حیوان صفتان دیگر آزاران یا جامعه ستیزان نیست. آدم های معمولی هم می توانند در چنین موقعیتی قرار بگیرند و معمولا هم قرار می گیرند.
وقتی این آدم ها را شیطان صفت می نامیم و پرونده شان را می بندیم خیالمان راحت تر است. جرئت نداریم اجازه دهیم حتی ذره ای از انسانیت آن ها از در داخل شود زیرا در این صورت مجبوریم با این حقیقت مخوف مواجه شویم: "ما دشمن را دیدیم و فهمیدیم که دشمن در واقع خودمان هستیم."

  •  

به محض اینکه افراد به این پرسش می پردازند که "چه کسی اول درگیری را شروع کرد؟" این درگیری هر چه باشد- مشاجره ای خانوادگی یا جنگی بین المللی فرقی نمی کند، دیگر نمی توانند اطلاعاتی را که با موضعشان ناهمخوان است بپذیرند. وقتی هم که تصمیمشان را می گیرند که چه کسی خاطی و چه کسی قربانی است، توانایی شان برای همدردی با جبهه مقابل ضعیف می شود و حتی کاملا از بین می رود.
همه مان درک می کنیم که چرا قربانیان می خواهند انتقام بگیرند. اما انتقام اغلب باعث می شود که خاطی اولیه شدت آسیب هایی را که خودش و گروهش وارد کرده کمتر ببیند و تازه به جامه قربانی هم در آید، و در نتیجه چرخه ای از بیداد و انتقام را به جریان بیندازد. "هر انقلاب موفقی در طول زمان به جامه مستبدی در می آید که سرنگونش ساخته بود." چرا درنیاید؟ فاتحان که قربانیان پیشین هستند، کارشان را موجه می دانند.

  •  

نخست اینکه ما اشتباهاتمان را نمی پذیریم چون همان طور که پیشتر هم دیدیم، اصلا نیازی به آن حس نمی کنیم. توجیه خویش همیشه به شکلی خودکار آرام به درون می خزد و در لایه ای دور از دسترس آگاهی مان پنهان می شود و ما را در مقابل این فکر ناهماهنگی ساز که اساسا اشتباهی مرتکب شده ایم حفظ می کند.
دوم اینکه آمریکا فرهنگ اشتباه هراسی دارد، فرهنگی که در آن اشتباه را به حماقت و بی لیاقتی گره می زنند. پس حتی وقتی افراد از اشتباهی که مرتکب شده اند آگاهند، اغلب تمایلی ندارند آن را، حتی پیش خودشان، بپذیرند زیرا این اشتباه را مدرکی دال بر این می دانند که ابلهی بی خاصیتند.

  •  

بینیم که دو درس از نظریه ناهماهنگی ذهنی گرفته ایم: نخست، توانایی کاهش ناهماهنگی از طریق توجیه خویش در حوزه های بسیاری برایمان مفید واقع می شود، باورها، اعتماد به نفس، تصمیمات، غرور، و رفاه ما را حفظ می کند. دوم، این توانایی می تواند ما را به دردسرهای بزرگی نیز بیندازد. افراد برای اینکه ثابت کنند تصمیم اولیه شان عاقلانه بوده قدم در راه هایی می گذارند که تباهشان می کند. آن ها با کسانی که یک بار بیشتر با آن ها رفتاری ظالمانه داشته اند، خشونت آمیزتر رفتار می کنند تا فقط به خودشان ثابت کنند که این قربانیان حقشان همین است.

  •  

"وقتی دوستی اشتباهی می کند، دوستت همچنان دوست تو هست و اشتباهش هم همچنان اشتباه." مردم می توانند به کشورشان، مذهبشان، حزب سیاسی شان، همسر و خانواده شان همچنان دوآتشه متعهد بمانند، و در عین حال درک کنند که مخالفت با اقدامات و سیاست هایی که نادرست، از سر گمراهی، یا غیراخلاقی هستند خیانت نیست.

  •  

پیش از آنکه بخواهیم قربانی کلاهبرداری را از لبه پرتگاه عقب بکشیم، باید ابتدا کاری کنیم که حس کند مورد احترام و حمایت ماست. بستگان ملاحظه کار و خیرخواه می توانند به جای اینکه بپرسند: "تو آخر چطور حرف آن مردک آب زیرکاه را باور کردی؟" بگویند: "آن آدم چه رفتار جالبی کرد که باعث شد باورش کنی؟" شارلاتان ها از بهترین خصوصیات افراد- مهربانی، نزاکت، وفای به عهد، جبران خوبی کردن، یا کمک به دوست سوءاستفاده می کنند.
پرتکانیز می گوید وقتی که قربانی را بابت این ارزش های مهم ستایش می کنند، هر گونه احساس ناامنی و ناتوانی از ذهن او رخت بر می بندد و دیگر حتی اگر او را در چاه هم بیندازند برایش مهم نیست.

پرسش فقط این نیست که "من کیستم؟" بلکه این هم هست که "برای چه زندگی می کنم؟" و "چه کاری ارزش انجام دادن دارد؟" وقتی که برای خودم هدفی تعیین می کنم با تصمیمی می گیرم باید باور داشته باشم که این منم که آینده ام را می سازم وگرنه خودم را مثل یک عروسک خیمه شب بازی خواهم دید که با بندهای شرایط تکان می خورد. اینکه آیا عروسک گردانی هست، چه خدا و چه سرنوشت، موضوع دیگری است. به اعتقاد من، هنر زندگی و هدف هر فلسفه شخصی این است که یک "من" معنادار بسازد و به زندگی ام معنا ببخشد.

  •  

معتقدان به افراطی ترین شکل این رویکرد که "ماده گرایی حذفی" نام دارد می گویند، پدیده های ذهنی همچون افکار، احساسات، اهداف و آرزوهای ما اصلا وجود ندارند بلکه فقط اسم هایی هستند که به کار سیستم عصبی مان داده ایم و اگر علم عصب شناسی بتواند دقیقا نشان دهد که چگونه هر یک از بخش های مغز احساسات، افکار و چیزهایی مانند آن را کنترل می کند، دیگر نیازی به توضیح و تبیین بیشتر درباره آنچه ذهن می نامیم وجود نخواهد داشت. ما در اصل همان میلیون ها میلیون ربات کوری هستیم که در مغزمان در حال تقلایند؛ فقط همین. به این ترتیب ماده گرایی به علم باوری نزدیک می شود: یعنی اعتقاد به اینکه استفاده از روش علمی تنها راه فهم جهان است.

  •  

حرف ماده گرایان افراطی که ذهن را با کار مغز یکی می دانند، همان معنی را می دهد که بگوییم یک تابلوی نقاشی ون گوگ چیزی به جز میلیون ها میلیون ذره کوچک رنگی نیست. ماهیت، معنا و واقعیت یک اثر هنری را نمی توان با بررسی رنگ و بوم نقاشی بیان کرد. هر پدیده ای مقیاس و محدوده خاصی دارد که در چارچوب آن معنادار است. اگر آن را در سطح و مقیاسی نادرست در نظر بگیریم معنا و نقش خودش را از دست می دهد و در واقع اصلا وجود نخواهد داشت. در سطح ذرات رنگ در واقع اصلا تابلوی ون گوگی وجود ندارد. به همین منوال هر تبیینی درباره آگاهی انسانی و آگاهی از خود هم فقط در صورتی معنادار است که در سطحی فراتر از سلول های عصبی انسان بررسی شود.

  •  

اگر همه چیز این جهان از جمله مغز ما جزو شبکه ای از ذرات مادی باشد که با زنجیره ای علی تعیین می شود، دیگر جایی برای آزادی، خودانگیختگی و کارهای حسی و شهودی باقی نمی ماند. در این صورت انگار همه چیز از پیش تعیین شده و معلول علت های بیرونی است. پس احساس آزادی من و حتی ادراکم از خودم هم چیزی جز توهم نخواهد بود.
قابل تصور است که حتی وقتی فکر می کنیم آزادانه در حال انجام اعمالمان هستیم، اگر بعدا به پشت سر بنگریم می بینیم که تک تک انتخاب های ما قابل پیش بینی بوده است. تقلب هم فایده ای ندارد: حتی تغییر عقیده ناگهانی مان هم همان قدر قابل پیش بینی است که تصمیم بدیهی تر اولیه.

  •  

با طرح مفهوم عدم قطعیت کوانتومی شاید بتوان ادعا کرد در دل کنش های ما که تحت کنترل سیستم عصبی مان هستند عنصر تصادف وجود دارد اما نمی توان مدعی شد که تجربه شخصی ما از آزادی صرفا نتیجه تصمیم گیری تصادفی است. چراکه ما آزادی مان را دقیقا به صورت سبک و سنگین کردن گزینه های مختلف، سنجیدن جنبه های مثبت و منفی هر انتخاب و بررسی اولویت هایمان تجربه می کنیم.
من آزادی ام را به صورت شکاف کوچکی از عدم قطعیت در محدوده امور تعیین شده تجربه نمی کنم، تجربه من از آزادی ام همچون فضایی باز و بزرگ در مقابل دروازه ای است که عوامل محدودکننده، مثل مدافعان در یک مسابقه فوتبال، سعی می کنند مرا از شوت کردن توپ در جهتی که می خواهم بازدارند. گاهی تلاشم برای انجام آنچه آزادانه انتخاب کرده ام به ثمر نمی رسد، اما گاهی هم موفق می شوم و "گل به ثمر می رسد".

  •  

اصلا چطور می توان اطمینان یافت که در تصمیمی که گرفته اید حساب همه چیز را کرده اید؟ مارتین هایدگر این معضل را مسئله "پیش زمینه نامتناهی" می نامد: اینکه بر هر یک از انتخاب های ما، عوامل زمینه ای بی شماری تأثیر می گذارد و آنچه وضعیت را پیچیده تر می کند این است که این عوامل خودشان هم دائما در حال تغییرند. اگر سعی کنیم در تصمیم گیری مان همه جوانب امر را بسنجیم و حساب همه چیز را بکنیم، در باتلاقی از دلایل و انگیزه های مختلف فرو خواهیم رفت. در نهایت دل به دریا می زنیم و یکی از راه ها را انتخاب می کنیم. در این وضعیت، آزادی یعنی فهمیدن اینکه هرگز نمی توانیم به یقین برسیم؛ یعنی در یافتن و پذیرفتن مسئولیت انتخابی که همه جوانب آن قابل سنجش نیست.

  •  

به تدریج که خود این فرایند آگاهی پیچیده می شود پدیده خودآگاهی بازاندیشانه شکل می گیرد؛ علاوه بر "من شناسنده" که مرکز مجموعه ای از تجربه هاست، یک "من موضوع شناخت" به وجود می آید که حاصل آگاهی بازاندیشانه است. به این ترتیب جهان دیگر فقط مادی نیست بلکه جهانی است که ارزشگذاری شده و با من شناسنده تجربه گر پیوند می یابد، و این خودآگاهی بازاندیشانه به سطح تازه ای از واقعیت می رسد: سطح ذهنی. هر چیز مادی را که می بینیم به صورت معنا، هدف و ارزش تفسیر می کنیم. در واقع همین تفسیر کردن، که مستقیما با خود تجربه گر در ارتباط است، جهان ذهنی ما را می سازد.

  •  

من شخصا هیچ کدام از دو دیدگاه ماده گرا یا دوگانه انگار را کاملا قانع کننده نمی بینیم و فکر می کنم وقتی دو پاسخ متضاد به یک مسئله هر دو به یک اندازه منطقی به نظر برسد ولی هیچ کدام هم چندان قانع کننده نباشد، می تواند نشانه این باشد که با پرسش اشتباهی مطرح شده و یا احتمالا منطقی که آنها را با هم در تناقض می بیند اشتباه است. مثلا شاید بتوانیم به پیروی از بندیکت اسپینوزا این طور در نظر بگیریم که امر مادی و امر ذهنی جنبه های بیرونی و درونی پدیده ای واحد هستند؛ یکی از دید ناظر بیرونی است و دیگری چیزی است که خود سوژه تجربه می کند. چنین رویکردی نقاط قوت هر دو دیدگاه ماده گرا و دوگانه انگار را دربر می گیرد.

  •  

در واقع ماده گرایان حق دارند که می گویند در جهان مادی جایی برای چیز دیگری وجود ندارد، برای چیزهایی از جنس "دنیای اشباح" که ذهنی است نه جسمی. پشت چشم های ما هیچ فضای خالی وجود ندارد که از آن جهان را بنگریم. هرچه هست استخوان است و مغز. اما من این را هم می دانم که وقتی از "من" حرف می زنم یا وقتی با "تو" مواجه می شوم دارم راجع به یک شخص حرف می زنم نه راجع به مجموعه ای از سلول های عصبی متصل به یک بدن. از طرفی دیدگاه دوگانه انگار هم دست کم با حس شخصی و مبتنی بر عقل سلیم ما از خودمان، با گفتگوی درونی و نگاهی که هر یک از ما را موجودی یگانه می سازد، جور در می آید.

  •  

این تصور که ما اساسا هستی هایی اندیشنده هستیم که اتفاقا در بدن هایی مادی سکنی گزیده ایم فقط تا وقتی قابل دفاع است که سالم و سرحال باشیم. وقتی گرفتار بیماری شویم، ذهنمان سست و ضعیف می شود و تنها چیزی که متوجهش هستیم درد، سرگیجه، تب شدید و یا هر چیز دیگری است که رنجمان می دهد. در آن لحظه است که حس می کنیم به تمامی در بدنمان هستیم. هر چند وقتی که ذهنمان دوباره توانایی اندیشیدن را باز می یابد آرزو می کند که کاش به این منشا درد و رنج وصل نبود.

  •  

"من" هسته مرکزی تجربه های ماست؛ آن چیزی است که جهان را تجربه می کند، نه بخشی از آنچه به تجربه در می آید. هیچ کس نمی تواند بفهمد "من" بودنش وقتی که دارد کاری را انجام می دهد واقعا چیست. "من" بخشی از جهان نیست، بلکه جایی است که از آن جهان را می بینیم. "خود، مرز جهان است." هیچ کس دیگری نمی تواند بفهمد مثل من حس کردن و مثل من فکر کردن چگونه است، چراکه "من" نه متعلق به جهانی است که آن ها تجربه اش می کنند و نه متعلق به جهانی است که من می توانم به دقت تعریف کنم.
زیرا به محض اینکه رو به خودم می کنم، ناخودآگاه طوری بخش هایی از خودم را توصیف می کنم که انگار از دید یک ناظر بیرونی است. اما این همان چیزی نیست که وقتی علایقم را ابراز می کنم، تصمیم می گیرم، عاشق می شوم و یا ترس، گرسنگی، هیجان یا احترام را تجربه می کنم، حس می کنم. با هر بار کنش اندیشیدن و انتخاب، در واقع در حال ساختن آن چیزی هستم که می توانیم آن را "من موضوع شناخت" بنامیم.

  •  

هر چیزی که نسبت به آن آگاه باشم بخشی از من است. مغز، بدن، خانه و خانواده اولین نقاط شروع ماست، اما علاوه بر این، کار، کشور و گروه های اجتماعی هم هست و حتی تصویر کلی گونه انسان که بر قشر نازک و ناپایدار اما زیبایی از حیات بر سطح این کره خاکی زندگی می کند. اگر بر آن آگاه باشید، بخشی از تعریف "من" بودنتان می شود: بخشی از هویتتان به عنوان یک فرد انسانی. بنابراین برای فهم خودمان باید همه این ساختارهای اجتماعی و مادی بیرونی را که در محدوده شان عمل می کنیم، بشناسیم.

  •  

حتی اگر جزو کسانی باشیم که لحن نوشتار و ابتذال بعضی از این کتاب های مد روز جستجوی خوشبختی و راه موفقیت را مسخره کنیم باز هم چشممان به دنبالشان است. در پس ذهنمان می گوییم: من سطحم بالاتر از این حرف هاست اما در واقع ما هم در همان دام افتاده ایم (حالا شاید در سطحی بالاتر). زیرا به خودمان و به دیگران نگاه کرده و موقعیتمان را در جامعه برآورد کرده ایم؛ جایگاه خودمان را به پرسش کشیده ایم و پاسخمان این نبوده که "من می توانم بالاتر از این باشم" بلکه گفته ایم "من همین حالا هم بالاتر از این هستم."

  •  

تلاش برای قدرتمند شدن، خوش قیافه و جذاب شدن: بله، خوب می دانیم که همه این راه ها به سکس ختم می شود. اما با این حال اگر فکر کنیم هدف از همه این ها رسیدن به رابطه جنسی است، وسیله را با هدف اشتباه گرفته ایم. غریزه جنسی به این دلیل یک کشش زیستی بسیار قوی است که راه تداوم نسل انسان است. و تلاش برای بهتر شدن در این زمینه، در واقع نتیجه فرعی تلاش بنیادی ما برای بقا و تولیدمثل است.
پس شاید خیلی هم نباید طرز فکر مطرح شده در ادبیات "خودیاری"، "باید بالاتر بروی و تو می توانی" را مسخره کنیم. زیرا هر قدر هم توصیه هایش سطحی و مبتذل باشد، در واقع روی اساسی ترین نیاز زیستی انسان دست گذاشته است. و خود یا همان "من" که از طریق آمال و آرزوها و تصمیم هایمان شکل گرفته است بیش از آنکه نمایانگر خاستگاه ما باشد، منعکس کننده جایگاهی است که آرزو داریم به آن برسیم. به عبارت دیگر "من" همیشه من آرمانی است.

  •  

کوندرا نشان می دهد که برای ما بسیار دشوار است قبول کنیم رخدادهایی تصادفی ما را شکل می دهند و در نتیجه هیچ ارزش ذاتی نداریم. ما یا داریم زیر بار مسئولیت ها و تعهداتمان خم می شویم و یا اینکه بدون هیچ چیز دست و پاگیری، انگار خودمان را به دست جریان آب سپرده ایم و بدون هیچ ارزش و هدفی، دستخوش تغییر و تصادفیم. بودا هم زندگی را به کف روی امواج دریا تشبیه کرده است، از دید او ما چیزی بیش از حباب هایی نیستیم که خودشان را جدی گرفته اند. به این ترتیب هر چه ندانیم این را می دانیم که به تصادف در مجموعه شرایط خاصی به دنیا آمده ایم و در طول زندگی مان هم تحت تأثیر رخدادهایی تصادفی از یک سو به سویی دیگر کشیده می شویم و در نهایت هم خواهیم مرد. زندگی انسان به تاس بازی بی حاصلی می ماند.

  •  

ما بدون تحقق یکی از این دو شرط نه می توانیم به زندگی مان معنایی ببخشیم و نه می توانیم به موقعیتی برسیم: یا باید باور داشته باشیم که یک نظام عینی و بیرونی ارزش و معنا وجود دارد (چه آن را از خدا گرفته باشیم و چه در دل طبیعت نهفته باشد) یا اینکه باید متعهد شویم که به اراده خودمان نظام ارزش هایمان را بسازیم. اگر هر یک از این باورها را رد کنیم بدون اینکه دیگری را بپذیریم غرق در یأس و پوچی خواهیم شد.

  •  

هملت، شکسپیر از زبان پولونیوس می گوید: "بالاتر از هر چیز با خویشتن خویش صادق باش ..." و این توصیه هم چالشی بزرگ است و هم مایه سردرگمی. زیرا حتی اگر واقعا بخواهیم که با خودمان صادق باشیم، هنوز در حیرتیم که واقعا کیستیم؟ چطور می توانیم با خودمان صادق باشیم اگر ندانیم که در زندگی مان به دنبال چه چیزی هستیم؟

  •  

امروز دین هم صرفا یکی از جنبه های زندگی است در کنار سایر جنبه ها. شاید تصمیم بگیریم که از مذهبی پیروی کنیم اما این کار برایمان تقریبا مثل این است که تصمیم بگیریم در یک باشگاه ورزشی یا هر رشته دیگر مورد علاقه مان ثبت نام کنیم. این حرف به معنی انکار ارزش بینش مذهبی نیست، بلکه صرفا بیان این مسئله است که هم اکنون دین در زمینه محدودتری مورد استفاده یا به قول بعضی ها سوءاستفاده قرار می گیرد. بنابراین امروزه بدیل هایی غیر مذهبی جایگزین آرمان های دینی شده است. تلاش برای بالا بردن استانداردهای زندگی، جای زندگی پرهیزگارانه را گرفته و امید به گذراندن دوران بازنشستگی طولانی در سلامتی و آرامش، جای آرزوی بهشت را گرفته است.

  •  

از میان تمام آرمان هایی که "خود" در حال شکل گیری مان سودایش را در سر دارد، آنکه بیش از همه، مطلوبیت جهانی دارد آرمان اصالت است. آدم های اصیل در برابر عیب جویی رویین تن اند، چیزی در زندگیشان ندارند که مجبور باشند از چشم دیگران پنهان کنند، خوب می دانند چه باورهایی دارند و بر اساس باورهایشان رفتار می کنند.
برای اصیل بودن باید بتوانیم در هر شرایطی بر اساس اصول و ارزش های خودمان عمل کنیم. اصالت، در بهترین حالت یعنی رسیدن به یک منظر کاملا متعادل، منظری فارغ از چشم اندازهای حقیری که همیشه خودمان در مرکزشان قرار داریم، منظری که تحت هدایت عقل و وجدان به آن می رسیم. اما باید توجه داشت که ممکن است کسی رفتاری اصیل داشته باشد و با این حال اشتباه کند. چراکه درستی یک عمل به سه چیز بستگی دارد اطلاعات، ارزش ها و قدرت استدلال.

  •  

"بی صداقتی" حالتی است که بر اساس آن شخص به خودش اجازه می دهد که شرایط یا دیگران را در قبال آنچه که در زندگی اش رخ می دهد مقصر بداند، و از دید سارتر این درست نقطه مقابل اصالت / صداقت است. در مواقعی که با انتخاب هایی بسیار دشوار یا اضطراب آور رو به رویم با این کار خودمان را از زیر بار مسئولیت بیرون می کشیم.
اما از نظر سارتر انتخاب رفتار اصیل، تنها یک وسوسه نیست بلکه مسئولیتی جدی است. در واقع این سنت فکری به سورن کیر گگور می رسد، به باور او مهم این نیست که چه چیزی را انتخاب می کنیم، مسئله مهم این است که این انتخاب چقدر برایمان جدی است؛ از دید او اصالت کنش ما در همین میزان جدیت آن نهفته است.

  •  

مارکس فکر می کرد که وقتی مردم تسلط بیشتری بر زندگی شان به دست آورند دین تضعیف و از زندگی مردم محو می شود. اما او کاملا در اشتباه بود. ضربه هایی که استدلال های منطقی بر صحت نظام اعتقادات دینی وارد می کنند، نتوانسته از قدرت دین بکاهد؛ اگر این طور بود دین مدت ها پیش باید از بین می رفت. اما تداوم و توسعه دین ربط چندانی به درستی نظام باورهایش ندارد، عامل اصلی استمرار دین این است که نویدبخش مجموعه ای از باورهاست که بر هر باور دیگری غلبه دارد: اینکه تو مهمی؛ زندگی ات معنایی دارد؛ شفا یافته ای و رستگار شده ای؛ اینکه عاقبت آن شرافت و اصالتی را که در آشفتگی و سردرگمی های زندگی روزمره آرزویش را داشتی، به دست آورده ای؛ گمگشته ای هستی که سرانجام خانه ات را یافته ای.

  •  

اصالت، حاصل انسجام بخشیدن به انتخاب ها و تصمیم های مختلف زندگی مان است، حاصل پیش بردن زندگی مان بر اساس افکار و اعتقادات خودمان، اصالت یعنی شناختن دامنه محدود کارهایی که می توانیم در فاصله بین پرتاب شدن به هستی در هنگام تولد، و ترک کردن آن در هنگام مرگ، انجام دهیم.
به اعتقاد دوبووار توانایی اندیشیدن و در نتیجه فراتر رفتن از خود، تعهدی اخلاقی برایمان ایجاد می کند. تصمیم هایی که می گیریم بار سنگینی بر دوشمان می شوند، زیرا گرچه گذشته ما از قبل تعیین شده و بر زندگی امروزمان تأثیر می گذارد اما آینده همواره پیش رویمان گسترده است، چیزی است که می توانیم آن را شکل دهیم، آینده جلوه گاه آزادی ماست.

  •  

اشیای مادی که در جهان با آن ها مواجه می شویم در حالت "در خود" هستند. وقتی که ما خودمان را هم مثل یک شیئی مادی بررسی می کنیم - وقتی که خودمان را به عنوان چیزی "آن بیرون" تعریف می کنیم- به صورت مجموعه ای شامل تعهداتمان، شغلمان، جهان سیاسیمان و حتی بدنمان ما هم مثل دیگر اشیای مادی فقط در همان سطح "در خود" وجود داریم.
اما وقتی که به عنوان یک سوژه کنشگر، انتخابگر و دارای خواست با جهان روبه رو می شویم. در این حالت است که "بودن برای خود" را تجربه می کنیم. بنابراین مسئله این است که وقتی جنبه هایی از خودمان را از چارچوب "من" بیرون می اندازیم تا یک کل منسجم بسازیم بدون اینکه نابهنجاری های آزاردهنده انسانی به آن راهی داشته باشند، در واقع داریم هر چه بیشتر خودمان را چیزی در خود می بینیم: مثل اشیاء.

  •  

هر تصویر از خود که آگاهانه ساخته و پرداخته شده باشد، چه در اینترنت، چه در زندگینامه شخصی و یا در هر رسانه دیگر، با پرسشی جدی مواجه است. اینکه آیا این مسئله، چیزی از اهمیت کار فهمیدن و شکل بخشیدن به خودمان در جهان مادی کم می کند؟ نگرانی من از این است که ممکن است به جایی برسیم که خودهای مجازی از خودهای مادی مان، واقعی تر و نزدیک تر شوند یعنی کم کم خودمان هم جنجال تبلیغاتی مان یا روایت زندگینامه خودساخته مان را باور کنیم.

  •  

هویت شخصی، آنچه "من" نامیده می شود روند ساختن و به کار بردن یک نقشه است. نقشه ای است در ابعاد واقعی که ذهنمان آن را بر روی جهان هستی می اندازد. این نقشه شامل همه چیزهایی است که خود جهان فاقد آن است: ارزش، معنا و اهمیت. مغز ماست که این فرایند نقشه برداری را انجام می دهد و تجربه "من" بودن ماحصل جریان مداوم ارجاع هر تجربه به تجربه های پیشین است به واسطه فرایندی که حافظه می نامیمش.
دنیل دنت می گوید "خود"، قصه ای است که به کمکش به جهان معنا می دهیم. درست همان طور که جسم مادی مان تعادلش را حول نقطه ای فرضی برقرار می کند که آن را مرکز ثقل می نامیم، خود هم یک "مرکز ثقل روایی" است: وجودش در خدمت این است که به قصه زندگی مان یک نقطه کانونی ببخشد. بنابراین خود چیزی است ضروری اما نه واقعی و عینی. چیزی است که خود فرد می سازدش.

  •  

ما بازخوردی هستیم که حواسمان از مغز می گیرد؛ ماحصل کنش متقابل میان مغز و اندام های حسی مان هستیم. این بازخورد، داده های حسی خام را تبدیل به چیزی می کند که به تجربه "من" در می آید و به "من" در نقشه "جهان من" جایگاهی مرکزی می بخشد. به همین دلیل است که ما خودمان را در جهان و در حال دیدن اطرافمان حس می کنیم و نه پنهان شده در چین خوردگی های مغزمان. و حالا برایمان روشن می شود که چرا "خود" را نه می توان با مغز یکی دانست و نه وجودش را مستقل از مغز دانست.

  •  

نباید هویت شخصی را چیزی واحد بدانیم که در جایی وجود دارد، چه در مغزمان (اگر ماده گرا باشیم) و چه در جهان مجزای افکار و ایده ها (اگر دوگانه انگار باشیم) خود، ترکیبی است از دو سیستم که همزمان کار می کنند. یکی سوژه تجربه کننده ای است که جهانش را بررسی می کند، درباره آن اطلاعات جمع می کند، نسبت به آن واکنش نشان می دهد و در آن زندگی می کند. و دیگری مغز است که با استفاده از همه این اطلاعات نقشه شخصی مان را می کشد.

  •  

باور به خدا می تواند به این معنی باشد که "خدا" نامی است که بعضی از مردم به بنیادی ترین مجموعه مختصات نقشه شخصیشان داده اند: خدا نه وجودی در میان جهانشان، بلکه خود جهان است که به گونه ای شخصی به تجربه شان در می آید. چنین خدایی بخشی از جهانی نیست که علم به رویمان می گشاید بلکه بنیادی ترین شیوه فهم خود و جهان در چارچوبی شخصی است.
اگر کسی اعتراض کند که این دیدگاه چنین القا می کند که خدا وجود ندارد یا اینکه او صرفا یک برساخته انسانی است، پاسخم این است که خود من و شما هم برساخته ای انسانی هستیم. اگر از دیدگاهی کاملا علمی بنگریم خود ما هم وجود نداریم. هیچ جایی در جمجمه مان نیست که در آن اثری از "من" بیابیم. آنچه می بینیم فرایندهای بسیار پیچیده سیستم عصبی است که مشغول نقشه برداری از نقاط مهم و معنادار در جریان مداوم تجربه هاست.

  •  

در مسیر زندگی مان از لحظه تولد تا مرگ، همان قدر که به دست آوردن هست، از دست دادن و گذشتن هم هست. فلسفه بودایی می گوید ریشه اصلی نارضایتی انسان ها از زندگی شان آرزومندی و میل به تصاحب است. این صرفا دعوتی اخلاقی به ساده زیستی نیست بلکه پایه و شالوده اصلی تلقی بودایی از سرشت واقعیت است. بودا دریافت که در این دنیا همه چیز در تغییر است و هیچ چیز ماهیت ثابتی ندارد. پس چسبیدن به چیزی به امید اینکه برایمان رضایتی دائمی به ارمغان بیاورد، اساسا محکوم به شکست است. اگر در تمنای چیزی غیر ممکن باشیم، ناکام خواهیم ماند؛ اگر بخواهیم که همه چیز همواره برایمان در حد کمال و ماندگار باشد، گرفتار نارضایتی خواهیم شد.

  •  

گفتن اینکه چیزی پوچ است به این معنی است که آن چیز می توانست معقول و منطقی باشد اما نیست. پوچی نوعی زیر سؤال رفتن عقل است. پس اگر به این نتیجه رسیدیم که جهان پوچ است، برداشت من این است که ریشه مشکل در خود مفهوم معنادار بودن و پوچی نهفته است. وقتی شکوه می کنیم که جهان با من سر ناسازگاری دارد، محتمل تر این است که من با جهان سر ناسازگاری داشته باشم. پس بیایید بحث اگزیستانسیالیست ها را وارونه کنیم. شاید به جای اینکه بگوییم جهان اساسا پوچ است چون سرشت تصادفی و ناپایدارش برخلاف تصور ما از معناداری و هدفمندی است، باید در تلقیمان از معنا و هدف در جهانی ناپایدار تجدید نظر کنیم.

  •  

درستی یا نادرستی باورهای دینی آنقدر حیاتی نیست که آرامش و تسلی خاطر عمیقی که به مؤمنان می بخشد. مارکس دین را متهم می کند که روح یک جهان بی روح و افیون مردم است. از بسیاری جهات دین چیزی بیشتر از این نیست و به همین هم افتخار می کند؛ به اینکه در دنیایی بیگانه و غیر شخصی، به انسان ها احساس آشنایی و پذیرفته شدن می بخشد و به جهانی که به قول نیچه لنگر و طناب های کشتی اش را آب برده، جهت و مقصد راه را می نمایاند. "رستگار شدن" یعنی یافتن ارزش و معنایی پایدار، یعنی تأیید گرفتن برای طی مسیر زندگی، یعنی باور به اینکه حتی در این جهان عاری از قطعیت و یقین، هر اتفاقی که برایمان بیفتد، کسی هست که به ما توجه دارد.

  •  

تجربه امروز ما در ورود به دنیای مجازی، تفاوت زیادی با جهان های خیالی دیگری ندارد که انسان ها پیش از این همیشه واردشان شده اند: جهان ادبیات، هنر، اسطوره های مذهبی و یا مناسک اجتماعی؛ جهان هایی که در آن ها خود آرمانی مان ستایش می شود، رویاهایمان دوباره جان می گیرند و دمی از زندگی عادی و بی ماجرای روزمره مان فاصله می گیریم.

  •  

پرتاب شدن ناگهانی به تجربه آزادی مطلق، یعنی تجربه اینکه بتوانیم دقیقا همان چیزی بشویم که می خواهیم باشیم، دقیقا همان کاری را بکنیم که دلمان می خواهد و هرگز نگران این نباشیم که کسی که سال هاست ما را می شناسد مچمان را بگیرد، واقعا رعب انگیز است. اما این همان چیزی است که دنیاهای مجازی عرضه می کنند. ما آزادیم، مطلقا آزادیم که "من" نهایی مان را به دور از تأثیر احساسات بازدارنده دوران کودکی یا ترس از عواقب کارهایمان بسازیم. همانطور که در بازی های کامپیوتری آزادانه نابود می کنیم و قاطع و بی رحم، آدم می کشیم، اما این حس آزادی وقتی در تقابل با خود "واقعی" مان در دنیای واقعی قرار می گیرد، محدودیت های "من" اصلی مان و کندی شکل گرفتن آن را به خوبی نشان می دهد.

  •  

ما هرگز نمی توانیم مرگ خودمان را تجربه کنیم. پس در واقع این خود مرگ نیست که مسئله ماست بلکه انتظار مرگ است. بنابراین آماده شدن برای مرگ یعنی اینکه بتوانیم زندگی مان را به صورت یک کل ببینیم به صورت چیزی کمال یافته و به انجام رسیده نه به صورت چیزی که روزی در آینده چیز بهتری خواهد شد. آماده شدن برای مرگ یعنی به جای اینکه امید ببندیم به اینکه "این چیزی است که می خواهم بشوم" بتوانیم بگوییم "این چیزی است که شده ام"

  •  

ما رو به مرگ زندگی می کنیم؛ مرگ مقصدی است که به سویش در حرکتیم. این نشانگر ماهیت متناهی زندگی ماست. هایدگر می گوید ماهیت انسان [دازاین] هستی اوست و هستی یعنی درگیر شدن با جهان و زیستن یک زندگی اصیل از طریق متمایز ساختن خودمان از توده مردم و دیگر عناصر جهانی که ما را فراگرفته است.

  •  

تغییر مداوم و عمر محدود ما بستر اصلی هر نوع خود آگاهی است. اگر اینطور نبود هیچ چیز برایمان با ارزش و یا غم انگیز نبود زیرا در گستره زمان نامتناهی یا همه چیز خوب است و یا بی اهمیت. اهمیت همه چیز ناشی از همین محدود بودن زمان است.
اگر زندگی ارزشی داشته باشد، این ارزش باید در همین روند زندگی نهفته باشد نه در نتیجه نهایی آن، چراکه نتیجه نهایی مرگ است و تجزیه شدن عناصری که این موجود پیچیده و ذی شعور را به وجود آورده است.

  •  

فیلسوفان دیگری هم هستند که معروفند به اینکه با آرامش و متانت با مرگ روبرو شده اند: سقراط، سنکا، اپیکور، هیوم. آن ها اجتناب ناپذیری و طبیعی بودن مرگ را به عنوان بخشی از زندگی پذیرفته بودند. نوعی گذاشتن و گذشتن نهایی. افلاطون در مکالمه فایدون این حرف را از قول سقراط نقل می کند که فیلسوف واقعی عاشق مرگ است. مواجهه با مرگ با آرامش و متانت نهایت موضع "فلسفی" است.

  •  

مضمون اصلی تائوئیسم طبیعی بودن و سپردن خود به جریان تائو است. بنابراین تأکیدش بر این است که برای اینکه یک کنش طبیعی باشد نباید به زور انجام شود و یا بر خلاف سیر طبیعی امور باشد. "وو وی" به معنی سکون و بی عملی نیست بلکه منظور کنش طبیعی است :کنشی که ساده و بی دردسر به هدفش می رسد و کمترین آسیب را به جهان اطرافش وارد می کند، مثل جراحی با ابزاری تیز نه با گرز گران.
این مفهوم را می توان به مفهوم "ناخود" تبدیل کرد "ناخود" زمانی پدید می آید که زندگی در آگاهی ناب و در عین حال نوعی ناخودآگاهی طبیعی جریان می یابد. در والاترین لحظه های زندگی مان لحظه های خلاقیت، شور و شعف خود به کلی حذف می شود. وقتی من شناسنده کاملا درگیر است، من موضوع شناخت ناپدید می شود.

  •  

در رمان زنگ نوشته آیریس مرداک و در جاهای دیگر هم با این مضمون مواجه می شویم که "زندگی خوب" آن زندگی است که بدون هیچ تصور از پیش اندیشیده ای از خودمان باشد و بر این مسئله تأکید می شود که اشتغال خاطر به خودمان و تصویرمان محدود کننده انسانیت ماست.

 

"شبکه" حاکی از لحظات "در تماس بودن" و دوره های پرسه زنی آزادانه همزمان است. "رابطه ای نامطلوب ولی ناگسستنی" درست همان احتمالی است که "ایجاد رابطه" را تا این حد خطرناک می کند. ولی "پیوندی نامطلوب"، نوعی ناسازه گویی است: پیوندها را می توان پیش از نفرت انگیز شدن از هم گسست.
پیوندها "روابطی مجازی" هستند. به نظر می رسد که پیوندها متناسب با موقعیت زندگی سیال مدرنی هستند که در آن این امید و انتظار وجود دارد که احتمالات عاشقانه با سرعتی هر چه بیش تر در عبور و مرور باشند، و با وعده رضایت بخش تر و قانع کننده تر بودن یکدیگر را از صحنه بیرون کنند. بر خلاف روابط واقعی، ورود به روابط مجازی و خروج از آن ها آسان است. "شما همیشه می توانید کلید حذف را فشار دهید."

  •  

"وقتی روی یخ نازک اسکیت بازی می کنید، رستگاری شما در سرعت است." وقتی کیفیت شما را مأیوس می کند، در کمیت به دنبال رستگاری می گردید. وقتی تعهدات پوچ و بی معنا هستند و روابط مطمئن و قابل اعتماد نیستند و بعید است که دوام آورند، مایلید شرکت ها را با شبکه ها معاوضه کنید. ولی وقتی این کار را کردید، آرام و قرار یافتن حتی از قبل هم دشوارتر و ناخوشایندتر می شود. جابجایی و حرکت که زمانی امتیاز و موفقیتی به شمار می رفت، حالا به کاری واجب بدل می شود. حفظ سرعت، که زمانی ماجرای هیجان آوری بود، به نوعی تکلیف شاق روزمره تبدیل می شود. امکان رهایی و فسخ عندالمطالبه رابطه، خطرها را کاهش نمی دهد، فقط آن ها را، همراه با اضطراب هایی که پدید می آورند، به طور متفاوتی توزیع می کند.

  •  

هرچه پیرتر باشید بهتر می دانید که اندیشه ها هر قدر هم بزرگ به نظر برسند، هرگز آن قدر بزرگ نخواهند بود که گستردگی بسیار تجربه انسانی را در برگیرند، چه رسد به این که محکم به آن بچسبند. ما درباره عشق یا طرد، تنها یا با هم بودن و با هم یا در تنهایی مردن چیزهایی می دانیم، می خواهیم بدانیم، تقلا می کنیم که بدانیم، باید سعی کنیم که بدانیم - آیا تمام این ها را می توان جمع و جور و مرتب کرد و با موازین انسجام، سازگاری و جامعیت تطبیق داد، یعنی همان موازینی که برای مسائل کم اهمیت تر ارائه می کنیم؟ شاید بتوان- یعنی در زمانی نامحدود. آیا وقتی همه چیز را در باره مهم ترین مسائل زندگی انسان بگوییم، باز هم مهم ترین چیزها ناگفته نمی ماند؟

  •  

عشق شبیه استعلاست؛ عشق چیزی نیست جز اسم دیگری برای سائقه خلاقیت و به معنای دقیق کلمه پر از خطر است، زیرا هرگز کسی از زمان پایان آن اطمینان ندارد. در هر عشقی، حداقل دو موجود وجود دارند، که هر یک از آن ها در معادلات دیگری به شدت ناشناخته است. همین امر سبب می شود که عشق بازیچه دست تقدیر باشد- آینده وهم انگیز و مرموزی که پیشاپیش نمی توان از آن سخن گفت، نمی توان از آن جلوگیری کرد یا آن را به تعویق انداخت، نمی توان به آن سرعت بخشید یا آن را متوقف کرد. عشق ورزیدن یعنی خود را به روی این تقدیر گشودن، یعنی گشودگی به روی این والاترین حالت انسانی، حالتی آمیخته از دو مؤلفه جدایی ناپذیر ترس و شادی.

  •  

کیفیت اندوهبار عشق مبتنی بر دوگانگی حل نشدنی موجودات است. تلاش برای غلبه بر این دوگانگی، برای رام کردن امر سرکش و برای اهلی کردن امر آشوبگر، برای پیش بینی پذیر کردن امر ناشناختنی و برای مهار کردن امر افسار گسیخته- تمامی چنین چیزهایی ناقوس مرگ عشق را به صدا در می آورند. اروس پس از رفع دوگانگی زنده نمی ماند. وقتی پای عشق در میان است، تملک، قدرت، یکی شدن و سرخوردگی چهار سوار فاجعه هستند. شکنندگی شگرف عشق، دست در دست امتناع منحوس آن از سرسری گرفتن این آسیب پذیری و شکنندگی، در همین امر نهفته است. عشق می خواهد سلب مالکیت کند، ولی در لحظه پیروزی با بدترین شکست خود روبرو می شود.

  •  

شهوت، میل به تحلیل بردن و مصرف کردن است؛ بلعیدن، در کام خود فرو بردن جذب و هضم کردن، نابود کردن. شهوت عبارت است از اجبار به از میان برداشتن فاصله با غیریت، غیریتی که به نزدیک فرا می خواند و پس می زند، غیریتی که با وعده امر ناشناخته اغفال می کند و با دیگر بودگی دوپهلو و نافرمانش خشمگین می کند.
در مقابل، عشق میل به مواظبت، و حفظ ابژه مواظبت است. سائقه ای مرکز گریز، بر خلاف شهوت مرکز گرا. سائقه گسترش یافتن، فراتر رفتن، امتداد داشتن تا آنچه "آن بیرون" وجود دارد. جذب و هضم و تحلیل سوژه در ابژه، یعنی درست برعکس شهوت. عشق یعنی افزودن به جهان- هر افزودنی نشان زنده خود عشق ورزیدن است؛ در عشق، خویشتن، ذره ذره، به جهان پیوند می خورد. عشق یعنی بقای خویشتن از طریق غیریت خویشتن.

  •  

اگر شهوت می خواهد تحلیل برد، عشق می خواهد در تملک بگیرد. اگر شهوت، خودویرانگر است، عشق خود تداوم بخش است. مثل شهوت، عشق هم خطر و تهدیدی برای ابژه خویش است. شهوت ابژه اش را نابود می کند، خودش را در جریان کار از بین می برد؛ تور محافظی که عشق با مهربانی دور ابژه اش می بافد، ابژه اش را اسیر می کند. عشق اسیر می کند و آنچه را در باره اش نگران است زندانی می سازد؛ عشق به خاطر حفظ زندانی، او را دستگیر می کند.
شهوت و عشق با سوء تفاهم عمل می کنند. عشق توری است که بر روی ابدیت می اندازیم؛ شهوت، ترفندی برای معاف شدن از تکلیف شاق توربافی است. عشق، بنا به طبیعت خود، می کوشد تا شهوت را تداوم بخشد. از طرف دیگر، شهوت، از غل و زنجیر عشق دوری می کند.

  •  

عشق یکی از داروهای مسکن نعمت/ نقمت فردیت انسانی است، فردیتی که یکی از صفات پر تعدادش تنهایی است، تنهایی ای که جدایی آبستن آن است همان طور که اریش فروم می گوید: "انسان ها در تمام اعصار و فرهنگ ها با راه حل یک مسئله واحد روبرو هستند: چگونه بر جدایی غلبه کنند، چگونه به اتحاد برسند، چگونه از زندگی فردی خود فراتر روند و به "یکی شدن" برسند." کل عشق صبغه میل شدید آدمخواری دارد. همه عشاق خواهان پوشاندن، نابود کردن و زدودن غیریت آزارنده و ناراحت کننده ای هستند که آن ها را از معشوق جدا می کند؛ مخوف ترین ترس عاشق جدایی از معشوق است، و چه بسیار عشاقی که دست به هر کاری می زنند تا یک بار برای همیشه جلوی کابوس خداحافظی را بگیرند.

  •  

گاهی تمیز دادن ستایش معشوق از خودستایی دشوار است؛ می توان رد پای من خودشیفته ولی بدون اعتماد به نفسی را دید که محتاج تأیید محاسن مشکوک خود از طریق انعکاس آن ها در آینه، یا از آن هم بهتر، در یک عکس صورت زیبای به شدت رتوش شده است. آیا این امر صحت ندارد که برخی از ارزش های منحصر به فرد من به شخصی انتقال یافته که من، به یاد داشته باشید: من، خودم، منی که اراده و اختیار مطلق خود را اعمال می کنم انتخاب کرده ام - کسی که او را از میان انبوه افراد بی نام و نشان و معمولی برگزیده ام تا مصاحبم - فقط مصاحب من- باشد؟ معشوق من می تواند تابلوی اعلاناتی باشد که کمال مرا در نهایت عظمت و جلال به تصویر کشد؛ ولی آیا این تابلو لکه ها و خدشه ها را هم نشان نمی دهد؟

  •  

در تمام گپ زدن اینترنتی، صحبت با تلفن همراه و تایپ کردن بیست و چهار ساعته ما، درون نگری و خودکاوی جایش را به تعامل دیوانه وار و احمقانه ای داده که نهانی ترین اسرارمان را در کنار فهرست خریدمان افشا می کند. عرضه کنندگان خدمات اینترنتی، کشیش هایی نیستند که حرمت اتحادها را تصدیق و تقدیس کنند. تنها تکیه گاه این اتحادها، گپ زدن و حروفچینی ماست؛ این اتحادها فقط پا به پای شماره گرفتن، صحبت کردن و پیام فرستادن دوام دارد. اگر از صحبت کردن دست بردارید، دیگر اتحادی وجود ندارد. سکوت معادل طرد است. در واقع، این اتحاد بیرون از متن وجود ندارد.

  •  

در زمان ما، بچه ها، پیش از هر چیز، ابژه ای برای مصرف عاطفی هستند. ابژه های مصرف در خدمت نیازها، امیال یا خواسته های مصرف کننده اند؛ بچه ها نیز همین طورند. بچه ها را برای شادی های حاصل از لذات والدین می خواهند، یعنی همان شادی هایی که امیدوارند بچه ها به وجود آورند- انواعی از شادی که هیچ ابژه مصرفی دیگری، هرقدر جدید و شیک، قادر به ایجاد آن ها نیست. این امر مایه ناراحتی تجار و بازرگانان است که بازار کالا نمی تواند جایگزین های شایسته ای عرضه کند، گرچه این غم با نقش روزافزون جهان تجارت در تولید و نگهداری جنس واقعی - بچه - تا حدودی جبران می شود

  •  

پیوندهای نزدیک و عمیق رابطه جنسی با عشق، امنیت، تداوم، جاودانگی از طریق استمرار فامیل، به هیچ وجه آن قدرها که آن ها را متهم می ساختند و فکر می کردند و احساس می کردند، بی فایده و آزارنده نبودند. همراهان قدیمی و على الظاهر از مد افتاده رابطه جنسی شاید حامیان ضروری آن بودند (ضروری نه برای کمال فنی ایفای نقش، بلکه برای توان لذت بخش آن). جنسیت سرشار از تناقض هایی است که احتمال حل کاهش، تخفیف و خنثی کردن آن ها در غیاب "قید و بندها" بیش تر از زمان حضور این قید و بندها نیست. شاید این قید و بندها شاهکارهای ابتکار فرهنگی بودند نه علائم برداشت های غلط یا نارسایی فرهنگی.

  •  

مصرف گرایی به معنای انباشت کالاها نیست. کسی که کالاها را جمع آوری می کند باید تحمل چمدان های سنگین و خانه های شلوغ را هم داشته باشد، بلکه به معنای استفاده از آن ها و دور ریختن آن ها پس از استفاده است تا جا برای دیگر کالاها و استفاده از آن ها باز شود. زندگی مصرفی طرفدار سبکی و سرعت است؛ و نیز تازگی و تنوعی که امید می رود سبکی و سرعت به آن ها پر و بال دهد و آن ها را تسهیل کند. میزان گردش و جایگزینی کالاها، و نه حجم خریدها، است که شاخص میزان موفقیت در زندگی انسان مصرف کننده است. على القاعده قابل استفاده بودن کالاها برای مصرف کننده مهم تر از مفید بودن آن هاست.

  •  

دیگر لازم نیست ابژه های از نظر اجتماعی مفیدی که برای تخلیه جنسی عرضه می شوند به صورت "آرمان های فرهنگی" تغییر چهره دهند؛ آن ها با غرور و از همه مهم تر با سود زیاد، جنسیت رایج یا جعلی خود را به نمایش می گذارند. پس از عصری که در آن نیروی جنسی ناگزیر بود تصعید یابد تا خط تولید اتومبیل را فعال نگه دارد، عصری فرا رسید که در آن باید، با توجه به آزادی انتخاب هرگونه مجرای تخلیه موجود و فراگیر، نیروی جنسی را تقویت کرد تا مردم به اتومبیل هایی که از خط تولید بیرون می آیند به عنوان ابژه های جنسی تمایل داشته باشند.

  •  

تلفن های همراه امکان می دهند که آن هایی که دور از یکدیگر هستند با هم در ارتباط باشند. تلفن های همراه امکان می دهند که آن هایی که با هم در ارتباط هستند دور از یکدیگر بمانند.
معلوم نیست کدام یک از دو روی این سکه بیش ترین نقش را در تبدیل شبکه الکترونیکی و ابزارهای ورود و خروج آن، به چنین پول رایج محبوبی در تعامل های انسانی داشته اند. آیا دلیل این امر امکان جدید پیوند یافتن و مرتبط شدن بود؟ یا امکان جدید قطع پیوند و ارتباط؟ کم نیست مواردی که دومی اضطراری تر و مهم تر از اولی به نظر می رسد.

  •  

به نظر می رسد که مؤثرترین دستاورد همجواری مجازی جدایی ارتباط و رابطه است. برخلاف همجواری قدیمی مبتنی بر موقعیت طبیعی، همجواری مجازی نه مستلزم این است که از قبل رشته های پیوند و الفت به وجود بیایند و نه ضرورتا به ایجاد آن ها می انجامد. "مرتبط یا متصل بودن" هزینه کمتری از "درگیر بودن" دارد- ولی در عین حال از نظر ایجاد و حفظ رشته های پیوند و الفت، سودمندی بسیار کم تری دارد.
همجواری مجازی، فشاری را که نزدیکی غیر مجازی اعمال می کند، خنثی می سازد. همجواری مجازی در عین حال به الگوی تمام دیگر انواع همجواری ها بدل می شود. اکنون تمام همجواری ها ناگزیرند محاسن و معایب خود را با موازین همجواری مجازی بسنجند.

  •  

تنها شخصیتی که به عقیده نظریه پردازان شایسته توجه است، زیرا اقتصاد را در مسیر خود نگه می دارد، "انسان اقتصادی" است - کنشگر اقتصادی تنها، به خود مشغول و خودخواهی که بهترین معامله را دنبال می کند و راهبرش "انتخاب عقلانی" است، کسی که مواظب است اسیر عواطفی نشود که مانع از کسب سودهای پولی می شوند، او در زیست جهانی پر از دیگر اشخاصی زندگی می کند که در تمام این فضایل با او شریکند ولی هیچ فضیلت دیگری ندارند.
تنها شخصیتی که فعالان بازار قادر و مایل به پذیرش و در نظر گرفتن او هستند، "انسان مصرف کننده" است - خریدار تنها، به خود مشغول و خودخواهی که جستجو برای یافتن بهترین معامله را به عنوان درمانی برای تنهایی خود انتخاب کرده و هیچ درمان دیگری نمی شناسد؛ تنها اجتماعی که می شناسد و به آن نیاز دارد فوج مشتری های مرکز خرید است؛ او در زیست جهانی پر از دیگر اشخاصی زندگی می کند که در تمام این فضایل با او شریکند ولی هیچ فضیلت دیگری ندارند.

  •  

وقتی از خاخام هیلل، متخصص تلمود، خواستند عصاره تعالیم الهی را بیان کند، او "به همسایه ات عشق بورز" را به عنوان تنها پاسخ کاملی ارائه کرد که تمامیت فرمان های الهی را در بر دارد. عشق ورزیدن به همسایه ممکن است مستلزم جهشی ایمانی باشد، ولی نتیجه این کار عبارت است از تولد انسانیت. این گذری است که اخلاق را به قسمتی از بقا، و شاید شرط لازم آن، تبدیل می کند. با این مؤلفه، بقای یک انسان به بقای انسانیت در انسان تبدیل می شود.
عشق به خود به بقا ربط دارد، و بقا محتاج فرمان نیست، زیرا سایر موجودات زنده (غیر آدمیان) هم این کار را در غیاب فرمان ها به خوبی انجام می دهند. وقتی به همسایه خود طوری عشق بورزیم که به خود عشق می ورزیم، بقای انسانی را به چیزی متفاوت با بقای دیگر موجودات زنده بدل می کنیم.

  •  

ممکن است عشق به خود علیه تداوم زندگی قیام کند. ممکن است عشق به خود ما را وا دارد که خطر را دعوت کنیم و به استقبال مخاطره برویم. عشق به خود می تواند به ما بگوید زندگی ای را که در حد و اندازه موازین عشق ما نیست و بنابراین، ارزش زیستن ندارد طرد کنیم. زیرا آنچه در عشق به خود به آن عشق می ورزیم خودی است که شایسته عشق ورزیدن است. آنچه بدان عشق می ورزیم حالت معشوق بودن یا امید به آن است. یعنی این که ابژه ها یا موضوعات لایق عشق باشیم، ما را به این صورت بازشناسند، و برهان این بازشناسی را به ما باز گویند.

  •  

تنها ارزش والایی که هیچ میزان یا حجمی از دیگر ارزش ها بر آن غلبه نمی کند و جای آن را نمی گیرد، زندگی توأم با کرامت، و احترام در خور شأن انسانیت هر انسان است، تمام دیگر ارزش ها فقط تا جایی ارزش به شمار می روند که در خدمت کرامت انسان و حمایت از آن باشند. تمام چیزهای ارزشمند زندگی انسان چیزی جز ژتون هایی برای خرید این ارزش بی نظیر نیستند که زندگی را شایسته زیستن می سازد. کسی که می خواهد با کشتن انسانیت دیگر انسان ها بقا یابد، پس از مرگ انسانیت خویشتن باقی می ماند.

  •  

ژلاتسکوا می گوید: این حرف را قبول ندارم که مردمی که پیش از این قربانی بوده اند، می توانند با میل شدید به قاتل شدن مبارزه کنند. تو از مردم عادی انتظار نابجایی داری. این امری عادی است که قربانی به قصاب بدل شود. افراد بی نوا، و نیز بی نواهای روحانی ای که به آنها کمک کرده ای از تو تنفر پیدا می کنند... زیرا می خواهند گذشته، تحقیر، درد و این واقعیت را فراموش کنند که با کمک کسی به چیزی رسیده اند، به لطف ترحم کسی و نه به تنهایی... چگونه می توان از درد و تحقیر فرار کرد، طبیعتا با کشتن یا تحقیر جلادت یا کسی که به تو کمک کرده است، یا با پیدا کردن شخص ضعیف تر دیگری برای غلبه بر او.

  •  

مردم انگاره های خود را از جهان با کاموای تجربه خود می بافند. به نظر نسل فعلی، انگاره خوش بینانه و سرخوشانه جهانی قابل اطمینان و اعتماد، ساختگی و اغراق آمیز است- چنین انگاره ای با آموخته های روزمره آن ها و روایت های متداولی که از تجربه انسانی می شنوند و راهبردهایی که برای زندگی به آن ها پیشنهاد می کنند تضاد آشکاری دارد.

  •  

بقا و بهروزی اجتماع او، بنابراین، به طور غیر مستقیم، جامعه به تخیل، ابتکار و شجاعت انسان در نقض روال عادی و آزمودن شیوه ها و راه های ناآزموده بستگی دارد. این دو امر به توانایی انسان برای زیستن با خطر و قبول مسئولیت پیامدهای آن بستگی دارند. همین توانایی ها هستند که حامیان "اقتصاد اخلاقی" به شمار می روند- مراقبت و کمک متقابل، زیستن برای دیگری، بافتن رشته تعهدات انسانی، تحکیم پیوندهای بین انسان ها و رسیدگی به آن ها، تبدیل حقوق به تکالیف، سهیم شدن در مسئولیت سعادت و بهروزی همگان.

  •  

به عقیده لوگستروپ امید اخلاقی بودن یا اخلاقیات دقیقا به خودانگیختگی پیشاتأملی آن بر می گردد: "رحم یا گذشت خودانگیخته است، زیرا کم ترین وقفه ای، کوچک ترین محاسبه ای، کم ترین کاهشی در آن به منظور پرداختن به چیز دیگری، آن را به کلی از بین می برد، و در واقع آن را به متضاد خود، بی رحمی، بدل می کند."
امانوئل لویناس به تأکید بر این مسئله شهرت دارد که سؤال "چرا باید اخلاقی باشم؟" یعنی به دنبال پاسخ هایی برای این گونه سؤالات گشتن: "این کار به حال من چه سودی دارد؟، آن شخص برای من چکار کرده که توجه و مراقبت مرا توجیه کند؟، یا آیا کس دیگری نمی تواند این کار را به جای من انجام دهد؟"، نقطه شروع رفتار اخلاقی نیست، بلکه نشانه مرگ آن است؛ درست همان طور که کل اخلاقیات با این سؤال قابیل شروع شد: آیا من مسئول برادرم هستم؟

  •  

"نیاز به اخلاق" (این عبارت ناسازه گویی است؛ هر چیزی که نیازی را برآورده سازد، چیزی غیر از اخلاق است) یا "مصلحت بودن اخلاق" را نمی توان به طور برهانی و استدلالی بیان کرد، چه رسد به این که اثبات کرد. اخلاق چیزی نیست جز تجلی فطری انسانیت- اخلاق در خدمت هیچ هدفی نیست و قطعا انتظار سود، آسودگی خاطر، شهرت یا ترقی شخصی، راهبرش نیست.

  •  

در گذشته نه تنها می توانستیم فلاکت را ببینیم بلکه در عین حال قادر بودیم آن را کاهش دهیم یا از بین ببریم و به همین دلیل، در موقعیت انتخاب اخلاقی قرار می گرفتیم که "حالت خود مختار زندگی" می توانست به آن بپردازد حتی اگر این کار خیلی دشوار بود، ولی امروزه شکاف روزافزون میان آنچه به طور غیر مستقیم از آن آگاه می شویم و آنچه می توانیم به طور مستقیم انجام دهیم بلاتکلیفی و عدم قطعیت بی سابقه ای به وجود می آورد که توأم با تمام انتخاب های اخلاقی است، یعنی استعداد اخلاقی ما عادت به عمل کردن ندارد، و شاید حتی قادر به این کار نیست.

  •  

هر چه افراد ریشه دار احساس خطر بیش تری کنند، بیش تر احتمال دارد که عقاید آن ها به جانب بالاترین درجه توهم و تصلب آموزه ای سوق یابد. و افراد ریشه داری که با سیل پناهندگان روبرو هستند، برای احساس خطر کردن همه نوع دلیلی دارند. علاوه بر بازنمایی "ناشناخته مهم" که همه غریبه ها تجسم آن به شمار می روند، پناهندگان حاکی از سر و صداهای دوردست جنگ و بوی بد خانه های خراب شده و دهکده های سوخته ای هستند که به افراد ریشه دار یادآوری می کنند که نفوذ در پیله روال عادی امن و آشنای آن ها (امنیتی معلول آشنایی) یا از بین بردن آن چقدر ممکن است آسان باشد. به قول برتولت برشت پناهندگان منادی اخبار ناگوار هستند.

  •  

جهان فقط به این دلیل که انسان ها آن را می سازند انسانی نیست، و فقط به این دلیل که صدای انسان در آن به گوش می رسد انسانی نمی شود، بلکه جهان فقط وقتی انسانی می شود که به موضوع گفتار بدل شده باشد... آنچه در جهان و درون ماست فقط وقتی انسانی می شود که از آن سخن بگوییم، و در جریان سخن گفتن از آن، یاد می گیریم که انسان باشیم.
یونانی ها این انسانی بودن ناشی از گفتار ناظر به دوستی را philanthropia "انسان دوستی"، می خواندند، زیرا خودش را در آمادگی برای تقسیم جهان با دیگران جلوه گر می سازد. آرنت به پیروی از لسینگ، قهرمان فکری اش، تأیید می کند که "گشودگی به روی دیگران، پیش شرط "انسانیت" به هر معنایی است. تفاوت گفتگوی انسانی واقعی با حرف زدن محض یا حتی بحث کردن در این است که لذت بردن از شخص دیگر و حرف های او در جای جای آن ساری می شود."

  •  

لسینگ درست از همان چیزی خوشحال می شد که همیشه - یا حداقل از زمان پارمنیدس و افلاطون - فیلسوفان را ناراحت کرده است: این که حقیقت، به محض بیان، بلافاصله به شکل یکی از میلیون ها عقیده موجود در می آید، مورد تردید قرار می گیرد، از نو بیان می شود و به یکی از هزاران موضوع گفتمان تقلیل می یابد. عظمت لسینگ صرفا ناشی از این نیست که عقیده داشت در جهان انسانی ممکن نیست فقط یک حقیقت واحد وجود داشته باشد، بلکه سوای آن، ناشی از این است که خوشحال بود که فقط یک حقیقت واحد وجود ندارد و، بنابراین، مادامی که انسان ها وجود دارند، گفتمان بی پایان میان آن ها هم وجود خواهد داشت. یک حقیقت مطلق واحد به منزله مرگ تمام این گفتگوها می بود و این امر به معنی پایان انسانیت می بود.

  •  

صدق یا حقیقت، مفهومی به شدت لاادریانه است. حقیقت زاده رویارویی عقاید آشتی ناپذیر و نیز حاملان مصالحه ناپذیر آن هاست. در صورت فقدان این رویارویی، ایده "حقیقت" به وجود نمی آمد. در این صورت، تنها چیزی که لازم بود بدانیم این بود که "چگونه به راه خود ادامه دهیم" - و اوضاع و احوالی که باید در آن "به راه خود ادامه دهیم"، معمولا با دستورالعمل واضحی برای "به راه خود ادامه دادن" کامل می شود، مگر این که در آن تردید کنند و، بنابراین، ناآشنا شود و بداهت خود را از دست بدهد.

 

همه زنان و مردان را فرا می خوانیم که:
"- شفقت را به مرکز اخلاق و دین بازگردانند.
- به این اصل باستانی بازگردند که هرگونه تفسیر از متن مقدس که موجبات خشونت و نفرت و حقارت را پدید آورد، نامشروع و غیر مجاز است.
- مطمئن شوند که درباره دیگر سنت ها و ادیان و فرهنگ ها اطلاعاتی صحیح و آمیخته با احترام در اختیار جوانان قرار می گیرد.
- بازتصدیق تنوع دینی و فرهنگی مثبت را تشویق کنند.
- همدلی آگاهانه با مصائب تمام انسان ها را، حتی آنان را که دشمن خویش می شمارند، پرورش دهند."
شفقت که خاستگاه آن به نوعی تصمیم گیری اصولی برای فرارفتن از خودخواهی باز می گردد، می تواند محدوده های دینی، ایدئولوژیک، جزم اندیشانه و سیاسی را در هم شکند.

  •  

واژه شفقت برگرفته از لغت لاتین patiri و یونانی pathein است که "رنج کشیدن، تحمل کردن یا تجربه کردن" معنی می دهد. پس شفقت به معنی پذیرفتن یا تحمل کردن چیزی در شخصی دیگر است؛ یعنی خود را به جای دیگری قرار دادن؛ احساس کردن درد و رنج او به صورتی که گویی درد و رنج خود ماست و درک دیدگاه های او با بلندنظری. به همین دلیل است که شفقت به شکلی بایسته در قانون طلایی خلاصه می شود که از ما می خواهد به دل های خود نگاه کنیم، آنچه ما را رنجور می سازد کشف نماییم و آن گاه تحت هر شرایطی، از تحمیل آن رنج بر دیگری اجتناب ورزیم. بنابراین می توان شفقت را نوعی رویکرد مبتنی بر اصول اخلاقی و نوع دوستی منسجم تعریف کرد.

  •  

بودا ادعا کرد قلمروی از آرامش مقدس را درون خویش کشف کرده که خود آن را نیروانا (خاموش کردن) نامید زیرا هیجانات، آرزوها و خودخواهی هایی که تا آن وقت او را اسیر خود کرده بود، همانند یک شعله خاموش شده بود. یکی از اصول اساسی نیروانا تمرکز بر چهار عنصر بیکران عشق بود که درون هرکس و هر چیزی وجود داشت: مایتری (مهربانی عاشقانه) یعنی آرزوی پدید آوردن شادکامی برای همه موجودات ذی شعور؛ کارونا (شفقت) یعنی عزم راسخ برای نجات همه مخلوقات از رنج؛ مودیتا (شادی مشفقانه) یعنی لذت بردن از شادی و شادکامی دیگران؛ و سرانجام اوپکشا (عدم تعلق) گونه ای شکیبایی و آرامش که ما را قادر می سازد به همه موجودات به صورت برابر و بی غرض عشق بورزیم.

  •  

بحث و جدال پیرامون مادر ترزا نشان می دهد که پیدا کردن راه از میان جهان پیچ در پیچ و غالبأ فاسد سیاست های قرن بیستم، برای یک زن نسبتا ساده، تا چه حد دشوار بوده است. زخم زبان برخی از منتقدان وی نه تنها نشان دهنده گرایشی غیر مشفقانه در گفتمان مدرن است (آیا همه ما موجودات ناقصی نیستیم؟) بلکه گونه ای تنفر غریزی نسبت به خصایل مشفقانه است که از اساس تصمیم دارد هرگونه نشانه ای از شفقت را نوعی "دروغ، خودنمایی و فریب" جلوه دهد. به نظر می رسد که امروزه بسیاری از مردم ترجیح می دهند که به جای مشفق بودن، حق به جانب جلوه کنند.

  •  

نخستین اسناد به جامانده از هوموساپینس حاکی از آن است که ما در همان زمان و به همان دلایلی که شکل های مختلف هنر را ابداع کردیم، نظام های دینی را نیز به وجود آوردیم. نئوکورتکس، ما را به مخلوقاتی معناجو بدل کرده که از پیچیدگی و تراژدی گرفتاری خویش عمیقا آگاهیم و اگر برای زندگی خویش اهمیتی غایی کشف نکنیم، به سادگی در دام یأس و نومیدی گرفتار خواهیم آمد. در هنر، همانند دین، ابزاری برای رهایی و تشویق "لطافت" و "انعطاف پذیری" می یابیم که ما را به سوی دیگری می کشاند. هنر و دین ما را به ساحتی جدید درون خودمان پیش می رانند که در آن به درجه ای از آرامش دست می یابیم.

  •  

 در زبان های سامی، واژه ای که برای شفقت به کار می رود (رحمان در عربی و رحمانوت در عبری پسابابلی) به لحاظ ریشه شناسی با رحم (زهدان) مرتبط است. تصویر مادر و فرزند بیانی مثالین از عشق انسانی است. این تصویر تجسم مهر مادری است که به احتمال زیاد سبب شده است در ما توانایی نوع دوستی ایثارگرانه و بی قید و شرط ایجاد شود.
ما انسان ها بیش از هرگونه دیگری اساسا به عشق وابسته ایم. مغز ما به گونه ای تکامل یافته است که هم مراقب باشد و هم نیازمند به مراقبت. تا آنجا که اگر این تربیت نباشد، صدمه خواهد دید. عشق مادری عشق عاطفی را بسط می دهد. این عشق مبنای هورمونی قدرتمندی دارد اما در عین حال "هر روز و همه روز" مستلزم عمل متعهد و ایثارگرانه است.

  •  

همه ما در مورد رهگذرانی که افرادی به کلی غریبه را از خطر غرق شدن نجات داده اند، داستان هایی شنیده ایم. آن ها غالبا تأکید می کنند که هیچ فعل قهرمانانه ای صورت نگرفته و می گویند "کار دیگری نمی توانستم انجام دهم. نمی توانستم دستش را رها کنم، مثل این بود که بخواهم دست خودم را قطع کنم". برخی پژوهشگران این واکنش را به "عصب های آینه ای" نسبت می دهند که در قسمت جلویی مغز قرار دارند. هنگامی که به کس دیگری نگاه می کنیم که دست خود را می سوزاند، این "عصب های آینه ای" در صفحه عصب های تصویربردار روشن می شوند. ظاهرا همین عصب های تازه کشف شده واسطه پدید آمدن همدلی اند و ما را قادر می سازند که با دیدن تجربه دیگران، رنج آن ها را رنج خود بدانیم.

  •  

اسطوره تنها هنگامی معنا می یابد که به عمل درآید: یا به لحاظ آیینی و یا به صورت رفتاری. اسطوره تنها هنگامی قابل درک خواهد بود که به عنوان بخشی از یک فرایند تغییر بیان شود. اسطوره را به درستی یکی از شکل های اولیه روانشناسی دانسته اند. داستان های خدایانی که از میان هزارتوها می گذرند یا با هیولاها نبرد می کنند، بیشتر توصیف گر حقیقتی مثالی است تا رخدادی واقعی. هدف آن ها وارد ساختن مخاطبان به جهان هزارتوی روان بود، در حالی که به آن ها می آموختند چگونه از این قلمرو اسرارآمیز عبور کنند و با روح شیطانی خویش دست و پنجه نرم کنند. اسطوره قهرمان به مردم می گفت چه باید بکنند تا قهرمانی بالقوه خویش را به منصه ظهور بگذارند.

  •  

بصیرت بسیار مهم بودا این بود که اخلاقی زندگی کردن یعنی برای دیگران زندگی کردن. کافی نیست که از یک تجربه دینی لذت ببریم. او گفت پس از رسیدن به روشنگری، شخص باید به کوچه و بازار برگردد و در آنجا نسبت به همگان شفقت در پیش گیرد و هر چه در توان دارد، انجام دهد تا از درد و رنج دیگران فروکاهد. او پس از این که به نیروانا رسید، وسوسه شد که از آرامش متعالی که بدان دست یافته بود، لذت ببرد اما در عوض چهل سال باقی مانده عمر خویش را در جاده ها و در حالی که شیوه خود را به دیگران می آموخت، گذراند. در بودیسم مهایانه، قهرمان بودی ستوه است. او در آستانه روشنگری قرار دارد اما به جای محو شدن در لذت و بهجت نیروانا، تصمیم می گیرد به جهان مصائب بازگردد

  •  

سونزی معتقد بود که آیین ها از تحلیل انسانیت توسط حکیمان الهام گرفته شده اند و به عمیق ترین عواطف تولید شده توسط مغز شکل می بخشند، دقیقا همانند هنرمندی که با مهارت، شکل و زیبایی را از ماده ای به ظاهر بی خاصیت و بی ارزش بیرون می کشد. آیین ها "آن چه را بیش از حد بلند است، کوتاه می کنند و آن چه را بیش از اندازه کوتاه است، بلند می کنند. افزودنی ها را کنار می گذارند و نقصان ها را اصلاح می کنند. انواع عشق و احترام را گسترش می بخشند و زیبایی های رفتار صحیح را گام به گام محقق می سازند."

  •  

مسیحیان اروپا آموخته بودند که هر جمله کتاب مقدس را به چهار شیوه توضیح دهند: لفظی، اخلاقی، تمثیلی و عرفانی. همانند "ربی ها"، برای مسیحیان نیز خیر خواهی، کلیدی اساسی برای تفسیر صحیح بود. قدیس آگوستین، تأکید می کرد که متن مقدس چیزی نمی آموزد مگر خیر خواهی. منظور نویسندگان کتاب مقدس هر چه بوده باشد، هر عبارتی که ظاهرا نفرت را موعظه می کند و منشأ عشق نیست، باید به صورت تمثیلی و به گونه ای به تفسیر در آید که از خیرخواهی سخن بگوید. اسلام را نیز به طرق مختلف می توان تلاشی هوشمندانه برای مخالفت با خشونت قبیله گرایی دانست که مسلمانان را به استفاده از توانایی های مغز جدید جهت کنترل پرخاشگری و هدایت آن به سمتی دیگر وامی دارد.

  •  

تمام فرهنگ ها برای خود قهرمانی اسطوره ای ساخته اند. در تمام این داستان ها، قهرمان مسیر خویش را با نگاه کردن به جامعه اطراف خود آغاز می کند و در می یابد که چیزی از قلم افتاده است: شاید رخوتی معنوی وجود داشته باشد؛ شاید مفاهیم سنتی دیگر هم روزگاران وی را مخاطب قرار نمی دهند.
او نمی تواند هیچ راه حل حاضر و آماده ای پیدا کند، پس تصمیم می گیرد که خانه را ترک گوید، به هر آن چه امن و آشناست پشت کند و پاسخی تازه بیابد. قهرمان درد و طرد و جدایی و خطر و حتی مرگ را تجربه خواهد کرد اما از برای عشق به مردمش می خواهد دست به این سفر بزند، گونه ای از خودگذشتگی که درازگویی های آکنده از لفاظی را شامل نمی شود بلکه عملا ترجمانی از نوع دوستی است.

  •  

مطالعه تطبیقی دیگر ادیان بدین منظور صورت نمی گیرد که علاقه شما را نسبت به دین خودتان کم کند یا شما را وادارد که به دین دیگری در آیید. در وضعیت ایده آل، این رویکرد باید به شما کمک کند ایمانی را که با آن آشناترید به گونه ای متفاوت تر و در پرتو نوری قوی تر مشاهده نمایید. هریک از ادیان جهان قابلیت های خاص خود و روشن بینی خاص خود نسبت به سرشت و مقتضیات شفقت را دارا هستند و گاه چیزی منحصر به فرد برای آموزش به ما را در خود نهفته دارند.
پس در حالی که در خصوص آموزه های سنت خویش تحقیق می کنید، زمانی را صرف آن کنید که درباره اظهارات دیگر ادیان پیرامون خصایل مشفقانه بیشتر بدانید. آن گاه درمی یابید که این کار فی نفسه شما را قادر خواهد ساخت که همدلی های خود را گسترش دهید و برخی از پیش پندارهایی را به چالش بکشید که ما را از "دیگری" جدا می کند.

  •  

آگاهی از خطاها و پذیرفتن مسئولیت آن ها امری ضروری است، اما در عین حال باید بدانیم که خشم و ترس و نفرت و از که باعث می شوند با دیگران بدرفتاری کنیم، از مغزی نشأت می گیرند که ما از نیاکان خزنده خویش به ارث برده ایم. بی فایده است که به خاطر احساساتی همچون حسادت و خشم و نفرت به تلخی به سرزنش خویشتن بپردازیم. این کار تنها به نفرت از خود منجر خواهد شد. در عوض باید به آرامی ولی قاطعانه از همراهی با این احساسات اجتناب ورزیم و با بودا همراه شویم که: "این مال من نیست؛ این آن چیزی نیست که من واقعا هستم؛ این خویشتن من نیست"

  •  

در بودیسم می گویند شفقت (کارونا) اراده برای آزاد کردن دیگران از غم و اندوه است؛ و اگر به رنج ها و ناخشنودی های خویش اذعان نکنیم، شفقت غیر ممکن خواهد بود. امروزه در غرب غالبا ما را تشویق می کنند که مثبت فکر کنیم، دل و جرأت داشته باشیم، خم به ابرو نیاوریم و با سرسختی به وجه روشن زندگی نگاه کنیم. البته تشویق به مثبت بودن دارای اهمیت است، اما گاهی نیز ضروری است که به خودمان اجازه سوگواری بدهیم. امروزه غالبا در ابراز قاطعانه احساسات خوبمان میزانی از سنگدلی وجود دارد زیرا وقتی که مردم از اندوه خویش با ما سخن می گویند، اگر صرفا به آن ها بگوییم مثبت باشند، احتمالا آن ها را با احساس بدفهمی و تنهایی در ناراحتی رها کرده ایم.

  •  

وقتی بر رنجی تأمل می کنیم که در مقیاس جهانی شاهد آن هستیم، احتمالا از ناچیزی رنج خویش خجالت زده می شویم. مع هذا رنجمان برای خودمان واقعی است.

  •  

غالبأ علت بیچارگی ما خودمان هستیم. ما در طلب چیزها و آدم ها هستیم، اگر چه در اعماق قلب خود می دانیم که اینها نمی توانند ما را خشنود سازند. تصور می کنیم که اگر شغل خاصی به دست آوریم یا به موفقیت های ویژه ای دست یابیم، تمام مشکلاتمان حل می شود، اما ناگهان در می یابیم که چیزهایی که ما با چنین شور و شوقی خواهان آن هستیم، چندان هم شگفت انگیز نیستند. لحظه ای که چیزی را به دست می آوریم، نگرانی برای از دست دادن آن را آغاز می کنیم. بخش اعظم رنج ما از احساس ایجاد مانع برای خودمان نشأت می گیرد.

  •  

احساسات ما در مورد دیگر انسان ها غالبأ نسبی و ذهنی هستند و با واقعیت ارتباط کمی دارند. این احساسات به جای آنکه ارزیابی عقلانی و عینی از دیگران باشند، به سادگی می توانند "ناظر به خود من" باشند. مادام که به آن ها اجازه دهیم بر ما غالب شوند، ما را در یک جهان بینی تدافعی و خود محور محبوس می کنند، آن چنان که هرگز به توانایی کامل خویش پی نخواهیم برد. یک راه سازنده تر برای برخورد با احساسات خصمانه نسبت به دیگران، تشخیص این مسأله است که آن کسانی که ما دوستشان نمی داریم نیز به همین طریق از این احساسات در رنج اند. وقتی مردم به ما حمله می کنند، احتمالا یأس و اضطراب بی اختیار مشابهی را تجربه می کنند.

  •  

بدون دقت نقادانه مستقل نمی توانیم از خودمحوری بگریزیم و وضع اسفناک دیگران را درک نماییم. این دقت و جدیت ما را قادر می سازد که از ذهنیت موروثی از خزندگان که ما را در درجه اول اهمیت قرار می دهد فاصله بگیریم. ارسطو معتقد بود که تراژدی احساسات را پرورش می دهد و به مردم می آموزد که به نحو شایسته ای آن ها را تجربه کنند.
نمایش ها و فیلم ها و داستان ها ما را قادر می سازند که به گونه ای خلاق به زندگی های دیگر وارد شویم و از مردمی که تجربه هایشان به کلی با ما متفاوت است، همدلانه حمایت نماییم. این آثار هنری لحظاتی از خلسه مشفقانه را در اختیار ما قرار می دهند و ما در طی این گام باید تصمیم بگیریم که به هنر اجازه دهیم ما را آشفته سازد و باعث شود که پیش داوری های عمیق و ریشه دار را به پرسش بگیریم.

  •  

برای داشتن زندگی مشفقانه، تخیل امری حیاتی است. تخیل که یک ویژگی منحصر انسانی است، هنرمندان را قادر می سازد که جهان هایی به کلی جدید پی افکنند و به رویدادهایی که هرگز به وقوع نپیوسته اند، یا به مردمی که هرگز وجود نداشته اند، ظاهر قدرتمندی از واقعیت ببخشند. شفقت و ترک نفس هر دو برای هنر ضروری اند.
وقتی فیلمی ما را به گریه می اندازد، غالبا بدان علت است که با خاطره ای پنهان یا آرزویی از دست رفته تماس پیدا می کند. هنر ما را به تصدیق رنج ها و آرزوهای خود فرا می خواند و از ما دعوت می کند که درهای ذهن خود را به روی دیگران بگشاییم. هنر به ما کمک می کند که دریابیم تنها نیستیم و دیگران نیز رنج می کشند.

  •  

هنگامی که در تصوراتی همچون خشم، نفرت، حسد، آزردگی و انزجار غرق هستید، به شیوه کوچک شدن افق ها و کاهش خلاقیتتان توجه کنید. وقتی در جنگ این دل مشغولی های متخاصم گرفتاریم، فقط بر خودمان متمرکز می شویم و فقط می توانیم به چیزهای کوچک فکر کنیم و همه چشم اندازهای وسیع تر را از دست می دهیم. مایلیم فرض کنیم که دیگران عامل رنج ما هستند. با مراقبه به تدریج یاد می گیریم که غالبا علت واقعی رنج های ما خشمی است که درون ما خانه دارد. وقتی عصبانی هستیم، دلمان می خواهد در مورد نقایص یک فرد مبالغه کنیم. دقیقا همانند وقتی که تحت تأثیر آرزوها و تمایلات، جذابیت های یک فرد را مورد تأکید قرار می دهیم و از نقایصش غفلت می ورزیم، اگرچه در یک سطح احتمالا می دانیم که این توهمی بیش نیست.

  •  

ممکن است برخی از اعمال دینی گذشتگان برای انسان های امروزی عجیب و غریب باشد اما مورخ باید وجود خود را از پیش فرض های پساروشنگری خود "خالی" سازد، خویشتن قرن بیستمی اش را ترک کند و با تمام وجود به نظرگاهی در مورد جهان وارد شود که بسیار با نظرگاه خودش متفاوت است. نویسنده توضیح داده بود که مورخ دین نباید "قراردادها و آداب و رسوم خود یا خوانندگان خود را جایگزین میثاق ها و قاعده های اصلی نماید." بلکه برعکس، باید چشم انداز خود را به گونه ای گسترش دهد که "برای دیگری هم جایی باز شود."
او نباید جست و جو در منابع و مطالب خود را متوقف کند تا زمانی که "ادراکش به سطحی برسد که در مورد معنای یک موقعیت خاص، به یک دریافت انسانی بی واسطه نائل شود و با این فهم همدلانه از موقعیت می تواند احساس کند که خودش هم همان کار را انجام می داد."

  •  

دستاوردهای عظیم علم مدرن می تواند ما را بدین باور رهنمون شود که دائما مرزهای نادانی را پشت سر می گذاریم و به زودی آخرین رازهای جهان را برملا خواهیم ساخت. علم در ذات خود پیش رونده است: دائما به اطلاعات جدیدی دست می یابد و هنگامی که یک نظریه باطل شد و زمان آن گذشت، تنها از نظر عتیقه شناسان جالب خواهد بود. اما دانشی که از طریق علوم انسانی و هنر به دست می آوریم، بدین شکل پیش نمی رود. در این جا نیز همان سؤال ها را مطرح می کنیم: شادکامی چیست؟ حقیقت چیست؟ چگونه با فناپذیری خویش کنار می آییم؟ و به ندرت به یک پاسخ قطعی دست می یابیم چراکه این مسائل تا ابد هیچ پاسخ قطعی در پی نخواهند داشت. هر نسل باید از نو شروع کند و راه حل هایی را بیابد که مستقیم شرایط منحصر به فرد او را مخاطب قرار می دهد.

  •  

دین آنگاه که به ما کمک می کند سؤال کنیم و ما را در وضعیت حیرت قرار می دهد، در بهترین حالت خود است؛ و هنگامی که می کوشد با اقتدار و جزمیت بدان پرسش ها پاسخ دهد، به احتمال قوی در بدترین وضع خود به سر می برد. ما هرگز نمی توانیم به درک ذات متعالی نائل شویم که او را خدا، نیروانا، برهمن یا دائو می نامیم؛ دقیقا بدان علت که یک امر متعالی است، فراتر از محدوده احساس قرار دارد و بنابراین نمی توان مدرکی قطعی برایش ارائه داد. اگر بگوییم که دقیقا می دانیم "خدا" چیست، در واقع درباره یک بت سخن می گوییم، درباره ایزدی که در تخیل خود آن را برساخته ایم.

  •  

پرسی بریجمن توضیح می دهد: "احتمالا سرانجام ساختار طبیعت چنان خواهد بود که فرایند اندیشه ما به قدر کافی با آن مطابقت ندارد که به ما اجازه دهد اصلا درباره آن بیندیشیم... جهان ناپدید می شود و از چنگ ما می گریزد. ما با چیزی به راستی وصف ناپذیر مواجه می شویم."
آلبرت اینشتین هنگامی که در مورد جهان به تأمل می پرداخت، حیرتی عرفانی را تجربه می کرد: "دانستن این که آنچه برای ما دست نیافتنی است واقعا وجود دارد و خویشتن را همچون والاترین خرد و درخشان ترین زیبایی بر ما متجلی می سازد، چیزی که قوای ضعیف ما تنها در ابتدایی ترین اشکالش می توانند آن را درک کنند، این دانش، این احساس در قلب دین داری حقیقی نهفته است. در این معنا، و تنها در این معنا، من به صف مؤمنان با اخلاص تعلق دارم."

  •  

جست و جوی حقیقت برای ما کافی نیست؛ می خواهیم رقبای خود را شکست دهیم و حتی آن ها را تحقیر نماییم. بخش زیادی از این گونه گفت و گوها در واقع نمایش "خود" است. بی تردید هیچ کس اذعان نمی کند که پاسخ را نمی داند یا در مورد اعتبار مدعایش- حتی در مورد مباحث پیچیده ای که پاسخ های آسان را در پی ندارند تردید دارد. اذعان به این که رقبای شما دیدگاه معتبری دارند، غیر قابل تصور به نظر می رسد. آخرین چیزی که هرکس خواهان آن است، تغییر ذهن است. اما با وجود آنکه ممکن است بحث های خشن در سیاست سودمند باشند، در تغییر قلب ها و ذهن ها این امر بعید است.

  •  

 خاستگاه تمام نهضت های بنیادگرایی که من در یهودیت و مسیحیت و اسلام مورد مطالعه قرار داده ام، ترسی عظیم از نابودی و فنا بوده است؛ و آغازگر هریک از آن ها همان چیزی بوده که تعرض حکومت لیبرال یا سکولار عنوان شده است. تاریخ نشان داده است که هرگونه حمله به هر نهضت بنیادگرایی، چه حمله نظامی یا سیاسی و چه در رسانه ها، نتیجه معکوس دارد، چراکه این یورش صرفا هواداران این نهضت را متقاعد می کند که دشمنان به راستی در صدد نابودی آن ها هستند.
ما به جای استهزای اسطوره بنیادگرایی باید جدا بر این واقعیت تأمل کنیم که بنیادگرایی غالبا بازتابی از اضطراب هایی است که هیچ جامعه ای نمی تواند خوش سرانه آن ها را به فراموشی بسپارد. دستیابی به این نوع بی طرفی دشوار است چراکه مواضع بنیادگرایانه چالشی عظیم با اصول و ایده آل هایی است که برای رقبای لیبرال آن ها اموری مقدس قلمداد می شوند.

  •  

حقیقت یک عبارت منفرد تنها با در نظر گرفتن کل متن به دست می آید. عبارات را نباید به تنهایی مورد نظر قرار داد، بلکه آنها بخشی از یک "نمای مفهومی" اند، تاروپودی که پارچه جملات را به هم در می بافد. زبان شناسان می گویند در ارتباط روزانه، هنگامی که جمله ای را می شنویم که در ابتدا عجیب یا دروغ به نظر می رسد، بی اختیار می کوشیم زمینه یا بستری پیدا کنیم که این جمله در آن معنا می دهد، چراکه می خواهیم آن چه را به ما گفته شده بفهمیم. زبان شناسان این قانون معرفت شناختی را "اصل حسن ظن" نامیده اند

  •  

هنگامی که می کوشید چیزی عجیب و بیگانه با خود را به فهم درآورید، نکته مهم این است که فرض کنید سخنگو نیز همان سرشتی را دارد که شما دارید؛ و اگر چه ممکن است نظام های عقیدتی شما با یکدیگر تفاوت داشته باشد، هر دوی شما در مورد آن چه حقیقت را تشکیل می دهد، یک باور دارید. "معنادار کردن سخن و رفتار دیگران، حتی نابهنجارترین رفتار آنان، مستلزم آن است که بخش زیادی از حقیقت و دلیل را در آن ها بیابیم." اگر نتوانیم چنین کنیم، سخنگو را با عناوینی همچون بی عقل، بی ربط، و اساسا غیرانسان کنار می گذاریم.

  •  

گاه هنگامی که مردم جرم یا خشونتی را به باد انتقاد می گیرند، گویی مشغول خودستایی خوشایندی هستند و در مقابل چشمان ما از باد غرور متورم می شوند. گاندی با حمایت از مقاومت بدون خشونت، مکررا از مردم می پرسید آیا برای تغییر می جنگند یا برای مجازات؟ او معتقد بود وقتی عیسی به پیروان خویش می گفت طرف دیگر صورت خود را برگردانند، آن ها را وادار می کرد که در مواجهه با بدخواهی از خود شجاعت نشان دهند. این راهی بود برای تبدیل نفرت و تحقیر به احترام. اما عدم خشونت به معنای گردن گذاشتن به بی عدالتی نبود. گاندی تاکید کرد: "حریفان من می توانند به جسدم دست یابند اما به اطاعتم، خیر."

  •  

از آن جا که بر اساس میل به خودپایی می خواهیم از رنج فاصله بگیریم، خودمان را در وضعیتی روانی نگاه می داریم که هم ارز باغ مسرت بوداست. گاه از تشخیص نشانه های فقر، تنهایی، اندوه، ترس و افسردگی در شهر خودمان، در روستای خودمان یا در خانواده خودمان عاجزیم. پس دوباره به جهان خود نگاه کنید و تا ماموریت خود را انتخاب نکرده اید از این گام نگذرید. جایی نیازی هست که شما، و فقط شما، قادر به رفع آن هستید. خیال نکنید که محکوم به زندگی همراه با ریاضت های ناگوارید یا دخالت شما در رنج حاکی از آن است که خودتان زندگی شادی دارید.

  •  

فهم سنت های متفاوت ملی و فرهنگی و دینی دیگر کاری تجملی نیست: امروزه این کار یک ضرورت است و باید به اولویت تبدیل شود. دالایی لاما می گوید وقتی که کشورها و قاره ها و حتی روستاها به لحاظ اقتصادی و اجتماعی مستقل بودند و تماس کمی بین آن ها وجود داشت، نابودی یک دشمن برای "ما" مقرون به صرفه بوده است: اما اکنون چنان به هم وابسته ایم که مفهوم جنگ کهنه و منسوخ شده است. پیروزی یک جانبه دیگر مطرح نیست. این امر نهایت به درد و رنج خود ما منتهی خواهد شد. در اقتصاد جهانی و عصر الکترونیک، حد و مرزهای ملی هرچه بیشتر و بیشتر بی معنا می شوند؛ دیگر نمی توانیم به سادگی بین "خودمان" و "آن ها" مرزی قاطع رسم کنیم.

  •  

عداوت آگاهی و هویت ما را شکل می دهد. کسانی که از آن ها نفرت داریم، فکر ما را به خود مشغول می کنند، به شیوه ای منفی در ذهن ما منزل می گزینند، آن چنان که ما در قالب یک مراقبه غیر عادی در فکر فرو می رویم و بر خصایل بد آن ها متمرکز می شویم. بدین ترتیب، دشمن به همزاد ما بدل می شود، سایه ای از خودمان که به او شباهت داریم.

  •  

کسی که بی غرض است و منصف و آرام و ملایم و پذیرنده و خوش قلب، در حقیقت یک پناهگاه است. یک انسان واقعا مشفق زخمه ای را بر تار دل ما می نوازد که آکنده از طنین برخی از عمیق ترین آرزوهای ماست. مردم گرد چنین شخصی جمع می شوند چراکه به نظر می رسد در جهانی پر از خشونت و خشم، مأمنی از آرامش در اختیار آن ها قرار می دهد. این کمال مطلوب و آرمانی است که ما آرزویش را داریم و دستیابی به آن از ظرفیت ما خارج نیست. اما حتی اگر به کسری از این روشنی یافتگی دست یابیم و اندکی دنیا را ترک گوییم، می توانیم ادعا کنیم که زندگی مان ارزشمند بوده است.

  •  

غالبأ وقتی دشمن شروع به تعریف داستان خود می کند، طرف دیگر حرف او را قطع می کند، دهان او را می بندد، اعتراض سر می دهد و او را به دروغ گویی و ناراستی متهم می کند. ولی همانند هر اسطوره دیگر، یک داستان غالبا بازتابی از معنای درونی یک رویداد است و نه صحت تاریخی یا واقعی. ما باید به احساس نهفته رنجی گوش دهیم که در داستان دشمن وجود دارد و باید بدانیم که روایت ما از همان رویداد نیز احتمالا بازتابی از وضعیت خود ما و رنج های خود ماست تا یک گزارش بی طرف و کاملا واقعی. باید بکوشیم با نگاهی عمیق و دقیق به قلب خود بنگریم و بدین ترتیب بیاموزیم که اندوه دشمن خویش را مشاهده کنیم.

  •  

ندای شفقت به گذشته های دور محدود نمی شود. گاندی در پایان زندگی خویش اعلام کرد که دیگر از هیچ کس متنفر نیست. شاید از نظام سرکوبگر استعمارگری بریتانیا متنفر بوده باشد، اما نمی توانست از کسانی که این نظام را به اجرا در می آوردند متنفر باشد. "عشق من عشقی انحصاری نیست. نمی توانم مسلمانان یا هندوها را دوست بدارم و از انگلیسی ها متنفر باشم. زیرا اگر به دلیل خوشایند بودن شیوه زندگی تنها مسلمانان یا هندوها را دوست داشته باشم، وقتی که این شیوه برایم ناخوشایند شد، بلافاصله از آن ها متنفر خواهم شد و هر لحظه ممکن است چنین شود. عشقی که بر شالوده نیکی کسانی که دوستشان می دارید استوار شده باشد، رابطه ای تجاری است."

یکی از بهترین چیزهایی که به خاطر دارم، سخنرانی با حرارت استاد کشاورزی درباره یادگیری و کاربرد یافته های علمی با واقعیت ها بود. او تأکید داشت که شناخت دائرة المعارفی به خاطر خودش، کوشش بیهوده ای بیش نیست و این گونه سخن خود را به پایان رسانید: "فشنگ لعنتی نباش، یک تفنگ باش!"

  •  

مریدان، افرادی هستند که چیزی نو را از یک دیدگاه برای خودشان به دست آورده، از من و کار من چیزهایی هم با درک درست و هم نادرست به عنوان سلاح ساخته و در نبرد با همگان یا افراد گوناگون، آن ها را به کار می برند. گاهی برایم دشوار بوده است که بفهمم آیا بیشتر از ناحیه "دوستان" آزار دیده ام یا از جانب دشمنانم.
اکنون برای مزیت نهان شدن از چشم خلایق و تنها بودن، بسیار ارزش قائل هستم. چنین به نظرم می رسد که پربارترین دوران کارم زمان هایی بوده است که توانسته ام کاملا خود را از بند این که دیگران چه فکر خواهند کرد، از انتظارهای حرفه ای و توقع های روزانه، رها کرده و به شکوفا ساختن آنچه انجام می دهم سرگرم باشم.

  •  

من در روابطم با اشخاص، دریافته ام که چنانچه با آنان به گونه ای عمل کنم که در واقع آن طور نیستم، این کار در نهایت، کمکی به ارتباط ما نخواهد کرد. هنگامی که در حال خشم و عیب جویی هستم، نمی توانم نقش یک شخص آرام و دل پسند را بازی کنم، چگونه می توانم به گونه ای نقش بازی کنم که گویی پاسخ ها را می دانم، در حالی که واقعا نمی دانم، چه فایده دارد که نقش محبوبی را بازی کنم، در حالی که در واقع در همان لحظه دشمنی داشته باشم.
چه فایده دارد که به گونه ای نقش بازی کنم که گویی پر از اطمینان هستم، در حالی که در واقع ترسیده ام و بی اطمینان هستم. در روابطم با دیگر مردم به هیچ وجه مفید و موثر نمی بینم که در حفظ ظاهر کوشش بنمایم و طوری رفتار کنم که گویی به سطح ظاهر کار دارم، در حالی که در همان زمان مشغول آزمایش چیزی هستم که کاملا متفاوت بوده و در عمق وجود دارد.

  •  

تمایلی ندارم تا یادگیری های خود را به عنوان یک راهنما به شخص دیگری ارائه دهم. با این وجود، من دریافته ام زمانی که شخص دیگری اشتیاق داشته است تا چیزی از فرمان های درونیش را به من بگوید، این امر برای من با ارزش بوده است، حتی اگر تنها به تیز کردن درک من مبنی بر تفاوت فرمان های من منجر شود. بنابراین، با چنین روحیه ای است که من یادگیری های خود را عرضه می دارم.

  •  

نخستین واکنش ما نسبت به بیشتر اظهار نظرهایی که از جانب اشخاص دیگر می شنویم، یک ارزشیابی یا داوری فوری است تا درک کردن آن اظهارنظر. زمانی که شخص پاره ای احساسات یا نگرش ها یا باورها را آشکار می سازد، گرایش ما بیشتر وقت ها این است که احساس کنیم "درسته"، "احمقانه است"، "غیر عادی است"، "قشنگ نیست". به ندرت، ما به خود اجازه می دهیم تا دقیقا درک کنیم که معنای بیانش برای خودش چیست. علت این امر آن است که درک کردن مخاطره آمیز است. چنانچه من به خود اجازه می دهم که شخص دیگر را واقعا درک کنم، احتمال آن می رود که توسط آن درک کردن، خود نیز دگرگون شوم. ما همه از تغییر می ترسیم.

  •  

درک کردن طرف مقابل، یک غنی سازی دوطرفه می باشد. زمانی که با مراجعان پریشان کار می کنم، دنیای شگفت آمیز و غریب یک فرد روان پریش را درک می کنم، یا زمانی که نگرش های شخصی را که احساس می کند تراژدی زندگی غیر قابل تحمل است درک می کنم، یا هنگامی که می فهمم، مردی احساس بی ارزشی و خودکم بینی می کند، هر کدام از این درک ها، مرا نیز تا اندازه ای غنی می سازند. من از این تجربه ها چیزهای زیادی را می آموزم. می آموزم که چگونه تغییر کنم، فرد متفاوتی باشم و فکر می کنم به من می آموزند که بیشتر شخصی واکنش کننده بشوم.

  •  

حق هر فرد در به کار انداختن تجربه اش به راهی که خود صلاح می داند، و کشف معانی که آن تجربه برای او در بر دارد، یکی از گرانبهاترین سرمایه های زندگی به شمار می روند. هر شخص نسبت به خود به معنای بسیار واقعی، مانند یک جزیره است و تنها در صورتی می تواند به سمت جزیره های دیگر پل هایی ببندد، که در درجه نخست مشتاق باشد که خودش بشود و اجازه داشته باشد که خودش باشد.
من این گونه دریافته ام که هنگامی می توانم شخص دیگری را بپذیرم که به معنای دقیق کلمه احساس ها، نگرش ها و باورهای او را به عنوان بخش واقعی و حیاتی وجود او پذیرفته باشم و در این صورت است که من خواهم توانست او را یاری کنم تا تشخص پیدا کند و این آن چیزی است که ارزش بزرگی برای من دارد.

  •  

من هر چه بیشتر نسبت به واقعیت های درونی خودم و واقعیت های شخص دیگر، باز باشم، کمتر خودم را علاقه مند می یابم که درباره "ایستایی چیزها" عجله به خرج دهم. به این راه، کم تر و کم تر گرایش پیدا خواهم کرد تا نسبت به تثبیت و بی حرکتی امور گرایش پیدا کنم، هدف هایی را از پیش تعیین کنم، اشخاص را در قالب هایی بریزم، بر افراد سلطه جویی کنم و آن ها را به راه هایی که من می خواهم بروند، بکشانم.

  •  

هنگامی که احساس می شود فعالیتی با ارزش بوده و به زحمتش می ارزد، بهتر است که انجام شود. به دیگر سخن، من آموخته ام که همه حس ارگانیسمی من از یک موقعیت، برایم بیشتر قابل اعتماد است تا اندیشه من. رفته رفته که به کل واکنش هایم به گونه ژرف تر اعتماد می کنم، در می یابم که می توانم از آن ها در راهنمایی اندیشه خود، سود جویم. به این نتیجه رسیده ام که برای آن اندیشه های مبهمی که در من گاه گاهی به وجود می آیند احترام بگذارم و احساس کنم که آن ها چه قدر پر بها هستند. من در راستای این اندیشه هستم که اندیشه های بی وضوح یا تخیل های مبهم، مرا به زمینه های مهمی رهنمون خواهند شد.

  •  

داوری های دیگران مادام که باید به آن ها گوش کرد و آن ها را به حساب آورد، هرگز نمی توانند راهنمای من باشند. احساس می کنم، تنها یک شخص (دست کم در زمان حیاتم و شاید برای همیشه) می تواند بداند که آنچه من انجام می دهم بی غش، کامل، باز و درست است یا دروغ، سلطه جویانه و نادرست است و آن خود من هستم. خوشحالم که همه نوع شواهد مربوط به آنچه که انجام می دهم را جمع آوری می کنم و انتقاد (دوستانه و دشمنانه) و تمجید (خالصانه و متملقانه)، هر دو بخشی از این شواهد به شمار می روند. اما سنجیدن این شواهد و تعیین درستی و نادرستی آن ها از یکسو و مفید بودنشان از دیگر سو، کار دشواری است که من نمی توانم آن را به عهده شخص دیگری واگذار کنم.

  •  

دلیل فداکاری من برای پژوهش و ساختن یک نظریه، این است که به نیازم درباره درک نظم و معنا، نیاز ذهنی که در من وجود دارد، پاسخ مثبت دهم. من گاه گاهی پژوهش هایی را بنا به دلیل هایی به انجام رسانیده ام: برای خاطر دیگران، برای متقاعد کردن مخالفان و شکاکان، برای پیش افتادن در حرفه، برای کسب شأن اجتماعی و به دلیل های بی معنی. این خطاهای موجود در داوری و عمل، تنها کمکی به من کرده اند این بوده است که به گونه ژرف تری مرا متقاعد کنند که تنها یک برهان درست، جهت پیگیری فعالیت های علمی وجود دارد و آن عبارت است از ارضای نیاز درونیم به معنا۔

  •  

هیج نظام بسته ای از باورها و هیج مجموعه ای از اصول نامتغیر، برای من معنا نخواهد داشت. زندگی توسط درک متغیر تجربه من و تفسیر آن، هدایت پیدا می کند و آن همواره در فرآیند بالندگی و شدگی جای دارد. هیچ فلسفه ای یا باور یا مجموعه ای از اصول وجود ندارد تا من توانسته باشم دیگران را به داشتن یا باور به آن تشویق کنم.
من تنها می توانم کوشش کنم تا بر اساس تفسیر و معنی جاری تجربه خودم به زندگی ادامه دهم و تلاش کنم. به دیگران فرصت و آزادی لازم برای پیشرفت آزادی درونی وجود خودشان را ارزانی دارم و بدینسان کار می کنم که تفسیر معنی داری از تجربه خودشان برای آن ها به بار آید. چنانچه چیزی به عنوان حقیقت وجود داشته باشد، من بر این باورم که آن باید فرآیندی باشد که فرد آزادانه جستجوی آن را هدف خود قرار دهد.

  •  

در سال های آغازین حرفه ام، از خود می پرسیدم، چگونه می توانم این شخص را درمان یا دگرگون سازم؟ اکنون پرسشم را به شرح زیر تغییر داده ام: من چگونه می توانم رابطه ای را فراهم آورم که این شخص، آن را برای رشد شخصیت خود به کار برد؟ به این نتیجه رسیده ام که پرسش به شیوه دوم قابل اعمال در همه پیوندهای انسانی می باشد.
ارتباطی را که من مفید می دانم، می توانم به شرح زیر توصیف کرد، یک نوع شفافیت و صفا در وجود من که در آن احساسات حقیقی ام نمایان باشند، با پذیرش دیگری به عنوان یک انسان مجزا، با ارزشی که شایسته او است، با یک تفاهم همدلانه ژرف که مرا توانا می سازد تا جهان خصوصی اش را از درون چشمان او ببینم.

  •  

برای من، تجربه برترین منبع موثق است. محک اعتبار درستی، تجربه خودم می باشد. تصورهای هیچ شخصی و هیچ کدام از پندارهای خود من، به نافذی و سندیت تجربه ام نمی باشند. نه انجیل و نه پیامبران - نه فروید و نه پژوهش - نه اشراق های خداوندی و نه بشری - نمی توانند به تجربه مستقیم خود من پیشی گیرند. تجربه ام دارای اعتبار و سندیت بیشتری بوده و بر هر اصطلاحی که زبان شناسی وضع می کند، مقدم است. بنابر این، در هرم تجربه، برای پایین ترین سطحش، بالاترین اعتبار و سندیت را قائلم. تجربه پایه سندیت علمی است، از آن رو که می تواند همیشه توسط روش های تازه پیشرفته، کنترل شود. با این روش است که خطا و لغزش پذیری تجربه، همیشه این آمادگی را دارد که در راستای حقیقت قرار گیرد.

  •  

یک ارزشیابی مثبت، در درازمدت به همان اندازه تهدیدآمیز است که یک ارزشیابی منفی، زیرا این که به کسی بگوییم او خوب است، مستلزم این است که شما حق این را هم دارید که او را بد بدانید. بنابراین، این احساس در من به وجود آمده است که هر قدر بتوانم یک پیوند را از داوری و ارزشیابی آزاد نگاه دارم، این امر به شخص دیگر بیشتر اجازه خواهد داد تا تشخیص دهد که جایگاه ارزشیابی و کانون مسئولیت در اندرون خود او قرار گرفته است. من مایلم به سمت چنان ارتباطی کار کنم که در آن حتی در احساسات خودم، به ارزشیابی مراجع نپردازم. به باور من این امر می تواند او را آزاد و رها کند تا شخصی خودمسئول شود.

  •  

آیا من توانایی رویارویی با فرد دیگر را، به عنوان شخصی که در فرآیند شدن است، دارم یا این که پای بند گذشته او و گذشته خودم می باشم؟ چنانچه در برخوردم با او، وی را به عنوان یک کودک نابالغ، یک دانشجوی بی خبر، یک شخصیت روان نژند (نوروتیک)، یا یک روان پریش (پسیکوپات) به شمار آورم، هر یک از این مفاهیم من موجب می شوند تا آنچه را که او می تواند در ارتباط با من باشد، با محدودیت مواجه سازد.

  •  

"من درک می کنم تو چه اشکالی داری". "من می دونم چه باعث میشه تا این طور رفتاری داشته باشی" یا "من هم مشکل شما را داشته ام و عکسل العملم خیلی متفاوت بود"، این ها انواع درک و فهمی هستند که معمولا ارائه می دهیم و دریافت می داریم، یعنی درک ارزشی از بیرون. اما به هنگامی که یک نفر چگونه بودن مرا احساس می کند و به نظر می آورد، بدون این که بخواهد مرا تحلیل کند یا مورد داوری قرار دهد، آن گاه من می توانم در چنان فضایی بشکفم و رشد کنم.

  •  

همین که مراجع در می یابد شخص دیگری با حالتی پذیرا به احساساتش گوش می دهد، کم کم او توانا می شود تا به خودش گوش فرا دهد. او بدین ترتیب دریافت پیام هایی از درون خویشتن را آغاز می کند. تشخیص می دهد که او خشمگین است، تمیز می دهد، که چه موقع او می ترسد، حتی تشخیص می دهد چه زمانی احساس جرأت به او دست می دهد. رفته رفته که نسبت به آنچه در درونش می گذرد گشوده تر می شود، او توانا خواهد شد تا به احساساتی که او همیشه آن ها را انکار می کرده و وا پس می زده است، گوش کند. او می تواند به احساساتش که به نظر او بسیار ترسناک، یا بسیار نامنظم، یا بسیار نابهنجار، یا بسیار شرم آور می آمده اند گوش فرا دهد، احساساتی که تا آن زمان هرگز نمی توانسته است وجود آن ها را در خویشتن خود بازشناسد.

  •  

عشق یک احساس انسانی ساده و و پیش رونده یک فرد برای فرد دیگری است، احساسی که به نظر من حتی از احساس جنسی یا احساس پدر و مادری بنیانی تر می باشد. آن یک مراقبت کافی درباره شخصی است است که شما دوست ندارید در پیشرفت او مداخله کنید یا او را برای مقاصد افزون طلبانه خودتان مورد بهره برداری قرار دهید. خشنودی شما از آن حاصل می شود که او را به خاطر این که به سبک خودش رشد کند، آزاد بگذارید.

  •  

یکی از انقلابی ترین مفاهیمی که از تجربه کلینیکی ما رشد یافته است، تشخیص فزاینده این نکته است که درونی ترین ماهیت بشر، ژرف ترین لایه های شخصیت او و پایه "طبیعت حیوانی" او، طبیعتی مثبت دارد . یعنی انسان به گونه ای بنیادی موجودی اجتماعی شده، پیش رونده، خردگرا و واقع گرا می باشد.
مزلو برای طبیعت حیوانی انسان، وضع نیرومندی را پیشنهاد می کند. با این اشاره که عواطف ضد اجتماعی- دشمنی، حسادت و مانند آن- از حرمان کشش های بنیادی تر جهت عشق و ایمنی و تعلق داشتن، ناشی می شوند که به خودی خودشان پسندیده می باشند.

  •  

در زیر سطح وضع دشواری که فرد از آن شکایت دارد. در پشت دشواری مربوط به تحصیلات یا همسر یا کارفرما، یا رفتار غیر قابل کنترل یا بوالهوسانه خود فرد، یا احساسات ترسناکی که دارد، یک جستجو و کاوش مرکزی قرار دارد. به نظر من هر شخص در ژرفای وجودش این پرسش را می کند "من واقعا کی هستم؟ من چگونه می توانم با این خود واقعی که در زیر لایه تمامی رفتار سطحی من قرار دارد، تماس بگیرم؟ من چگونه می توانم خودم شوم؟"

  •  

به نظر می رسد که معنای درمان نوعی بازگشتن به تجربه بنیادی حسی و درونی است. پیش از درمان شخص آماده است تا اغلب به گونه ای مهم از خود بپرسد: "دیگران، والدین من یا فرهنگ من می خواهند که من چه کنم؟"، "من چه فکر می کنم که لازم است انجام شود؟" بدینسان، او به طور پیاپی، به موجب قاعده و شکلی که باید بر رفتارش تحمیل شود، عمل می کند. او بر حسب انتظارهای (اغلب انتظارهای درون فکن) دیگران واکنش نشان می دهد.
هنگامی که فرآیند درمان جریان دارد، فرد به لحظه ای می رسد که با توجه به زمینه های پیوسته گسترده فضای حیاتی اش از خود بپرسد: "من این موضوع را چگونه تجربه کنم؟"، "اگر من به شیوه خاصی رفتار کنم، چگونه من موافق معنایی باشم که آن رفتار برای من خواهد داشت؟" او بر پایه آنچه که می شود آن را واقع گرایی اصطلاح کرد، واکنش می نماید.

  •  

سورن کیرکگور اشاره می کند که رایج ترین ناامیدی، نومید بودن در انتخاب کردن، یا مایل بودن به خود بودن است. اما ژرف ترین شکل ناامیدی عبارت است از این که انسان انتخاب کند که شخص دیگری غیر از خودش باشد. از دیگر سو خواستار بودن آن خودی که شخص به گونه ای حقیقی هست، در واقع ضد ناامیدی است و این انتخاب ژرف ترین مسئولیت انسان می باشد. هنگامی که من پاره ای از نوشته های او را می خوانم تقریبا احساس می کنم که گویی او به گفته های مراجعان ما گوش کرده است که آن ها در جستجو کردن و کاویدن برای واقعیت وجود خود، اغلب جستجویی رنج آور و دشواری داشته اند.

  •  

زمانی که یک مراجع نسبت به تجربه اش باز باشد، او به این نتیجه می رسد که بیشتر می تواند به ارگانیسم خود اعتماد داشته باشد. او از واکنش های عاطفی که دارد، کمتر احساس ترس می کند. یک رشد تدریجی اعتماد و حتی محبت نسبت به مجموعه پیچیده، پرمایه و متنوعی از احساسات و تمایلاتی که در او وجود دارند، در یک سطح ارگانیک به چشم می خورند.
به جای این که انسان بر فراز بسیاری از کشش های خطرناک و غیرقابل پیش بینی قرار گرفته و در حکم نگهبان زندانی هایی باشد که تنها چندتایی از آن ها اجازه داشته باشند تا روشنایی روز را ببینند، هشیاری انسان به صورت یک شهروند اجتماعی راحت با همه کشش ها، احساسات و افکار بدون محافظ آشکار می گردد و به گونه بسیار خشنود کننده ای بر خود حکومت می کند.

  •  

همان گونه که مراجع به سمت توانا شدن در قبول تجربه خودش حرکت می کند. او همچنین به سوی قبول و پذیرش تجربه دیگران هم به حرکت در می آید. درباره افراد خویشتن ساز، مزلو می گوید: "انسان از آب به خاطر مرطوب بودنش و از صخره سنگ به علت سخت بودنش، شکایت نمی کند. همان گونه که کودک با چشمان باز، معصومانه و عاری از انتقاد به جهان پیرامون خود می نگرد و به سادگی بدون این که به چرایی امور بپردازد یا این که بخواهد آنها طور دیگری باشند، به ملاحظه و مشاهده آنچه که هست می پردازد، انسان خویشتن ساز هم همین کار را انجام می دهد، او هم از طریق خودش و هم از طریق دیگران، به طبیعت بشری نظر می افکند."

  •  

زندگی خوب یک فرآیند است، نه یک حالتی از بودن. آن یک مسیر است، نه یک مقصد. از دیدگاه تجربی من، زندگی خوب عبارت است از فرآیند حرکت در مسیری که ارگانیسم انسان، زمانی که از درون برای چرخش در هر جهتی آزاد بوده و کیفیت های عمومی این جهت انتخاب شده از قانونمندی معین جهان برخوردار باشد، برای خود انتخاب به عمل آورد.

  •  

برای من صفاتی مانند خوشحال، راضی، سعادتمند و لذت بخش کاملا در خور هیچ یک از توصیف های کلی از این فرآیندی که من آن را از زندگی خوب نامیده ام، نمی باشند. هرچند که انسان در این فرآیند هر کدام از این احساسات را در زمان های مناسب، تجربه خواهد کرد. اما صفاتی که به طور کلی بیشتر مناسب می باشند، عبارتند از صفاتی مانند پربار، مهیج، پاداش دهنده، چالش انگیز و پرمعنا.
من چنین متقاعد گشته ام که این فرآیند زندگی خوب، زندگی در خور انسان های بزدل و کم جرأت نیست. این فرآیند متضمن کشیده شدن و رشد کردن بیش از پیش استعدادهای بالقوه انسان می شود. آن فرآیند جرأت خود بودن را موجب می شود. به این معناست که انسان کشتی وجودش را کاملا در رودخانه زندگی بیندازد.

  •  

این که شخصی خویشتن خود بشود چه معنایی می دهد؟ چنین می نماید که معنای آن این باشد که شخص از واکنش های ارگانیسمی و غیر انعکاسی که دارد، کم تر بترسد و به یک رشد گام به گامی از اعتماد و حتی علاقه مند شدن نسبت به مجموعه ای از احساسات و گرایش های پیچیده، گوناگون و پرمایه ای که او در سطح ارگانیک یا ارگانیسمی وجود دارند، دست یابد. به جای این که نقش تماشاچی را نسبت به کشش های خطرناک و غیرقابل پیش بینی که تنها پاره ای از آن ها اجازه خودنمایی دارند بازی کند، او هشیارانه ساکن جامعه پرمایه و پرتنوع کشش های احساسات و اندیشه ها می شود.

  •  

این فرآیند خویشتن خود شدن، متضمن تجربه ژرف انتخاب شخصی است. او پی می برد که می تواند ادامه پنهان شدن در پشت یک نما را برگزیند، یا این که توانایی آن را دارد تا برای تضمین خودش بودن، خویشتن را با خطرها روبه رو سازد.
اما خودش بودن، به "حل دشواری ها" نمی انجامد. این موضوع تنها راه نوینی از زندگی را می گشاید که در آن نسبت به تجربه احساساتش ژرفا و بلندی بیشتر و هم پهنا و گستردگی بیشتری وجود دارد. او خود را بی مانندتر و در عین حال تنهاتر احساس می کند، اما او در ارتباط هایش با دیگران از چنان واقع گرایی بیشتری برخوردار است که ارتباط های او کیفیت ساختگی و مصنوعی خودشان را از دست داده، ژرف تر، خشنود کننده تر شده و شخص دیگر را به واقعی بودن بیشتر در ارتباط می کشاند.

  •  

درمانگر اصیلی که از گرمای انسانی برخوردار بوده و تنها علاقه او درک احساسات لحظه به لحظه این شخصی باشد که در ارتباط با او دوباره تولد می یابد، مؤثرترین درمانگر است. براستی هیچ چیز نشانگر آن نیست که درمانگری که ذهن سرد روشنفکرانه تحلیلی و واقع گرایانه دارد، در کارش مؤثر باشد. به نظر می رسد که یکی از تناقض های روان درمانی این است که به منظور افزایش فهم ما از این رشته، فرد باید مشتاقانه تندترین باورها و قوی ترین عقاید خود را در آزمون غیر شخصی پژوهش تجربی به کار برد، اما برای آن که درمانگری مؤثر باشد باید از معرفت خود تنها برای پربار کردن و وسعت بخشیدن خود ذهنی اش استفاده کند و در پیوند با مراجع خود، باید آزادانه و بدون هیچ ترسی، همان خودش باشد.

  •  

مراجعان در می یابند که آشکارسازی احساسات، خشنودی ژرفی به آن ها می بخشد، در حالی که پیش از آن، تقریبا همیشه آن کار ویران کننده و فاجعه آمیز به نظر می آمد. هنگامی که شخص در پشت یک نقاب یا نما زندگی می کند، احساسات بیان نشده او تا حد انفجار، انباشته می شوند و سپس اتفاق ویژه ای می تواند به فوران آن ها بیانجامد.
در این جاست که درمان به شکستن این دور تسلسل یاری می کند. هنگامی که مراجع بتواند تشویش، برانگیختگی یا نومیدی، یعنی هیجان هایی را که احساس می کرده است بیرون بریزد و هنگامی که بپذیرد این ها احساسات شخصی خود او هستند، انفجار آمیز بودن آن ها از میان می رود. بنابراین، او در هر ارتباط خانوادگی ویژه بهتر می تواند احساساتی را که از این ارتباط برانگیخته شده اند، بیان کند.

  •  

یک ارتباط می تواند بر شالوده احساسات واقعی پایدار بماند تا بر پایه یک وانمودسازی دفاعی. کشف این نکته که احساس شرمندگی، خشم و آزردگی می توانند بیان شوند و ارتباط هنوز زنده و پایدار بماند، امری اطمینان بخش است. دریافتن این که انسان می تواند حساسیت و بیمناک بودن خود را آشکار سازد و با این حال رسوا نشود، از نیروبخشی ژرفی برخوردار است. به نظر می رسد که بخشی از علت سازنده بودن این رفتار، آن است که در درمان فرد یاد می گیرد احساسات خود را به صورت احساسات شخصی خویش و نه به عنوان واقعیتی از وجود شخصی دیگر، باز شناسد و بیان کند.

  •  

همه وظیفه روان درمانی، پرداختن به موضوع شکست در ارتباط است. شخصی که از ناسازگاری های عاطفی رنج می برد یعنی فرد "روان نژند" از آن رو دشواری دارد که پیش از هر چیز ارتباطش با خویشتن خود فرو پاشیده است و سپس در نتیجه همین امر، به ارتباطش با دیگران آسیب وارد آمده است. بخش هایی از خویشتن فرد "روان نژند" که آن را ناهشیار یا واپس زده یا انکار آگاهی اصطلاح کرده اند، به گونه ای قطع می شوند که دیگر با هشیاری یا بخش مدیریت او، ارتباطی ندارند.
وظیفه روان درمانی عبارت است از یاری کردن به شخص برای رسیدن به ارتباط خوب با خویشتن، از راه ایجاد ارتباطی ویژه با درمانگر. یک بار که این به دست آید او می تواند آزاداندتر و مؤثرتر با دیگران ارتباط برقرار کند. بنابراین، روان درمانی عبارت است از ارتباط خوب با خود و میان انسان ها. ما می توانیم جمله را برگردانیم و موضوع همچنان درست باشد. ارتباط خوب، ارتباط آزاد در درون و میان انسان ها، همواره درمان کننده است.

  •  

ارتباط واقعی وقتی صورت می گیرد و از این گرایش به ارزشیابی کردن، هنگامی پرهیز می شود که ما با درک و تفاهم گوش فرا دهیم. معنای این چیست؟ معنای آن این است که عقیده و نگرش بیان شده را از دیدگاه شخصی دیگر ببینیم، احساس او را نسبت به آن درک کنیم و در رابطه با چیزی که دارد می گوید، به چارچوب داوری او دست یابیم.
چنانچه من به آنچه که او می گوید بتوانم گوش فرا دهم، اگر بتوانم بفهمم که آن گفته ها چگونه به نظر او می آیند، اگر بتوانم معنای شخصی آن گفته ها را از دید او ببینم، اگر من بتوانم طعم عاطفی را که آن گفته ها برای او دارند حس کنم، آن گاه من نیروهای پرزور تغییر را در او آزاد خواهم کرد.

  •  

می توانم یک آزمایش تجربی ساده را پیشنهاد کنم که با کمک آن می توانید کیفیت تفاهم خود را بیازمایید. بار دیگری که با همسر، یا دوست، یا گروه کوچکی از دوستانتان مباحثه می کنید، برای یک لحظه بحث را به خاطر انجام یک آزمایش متوقف کنید و این قانون را بنیاد کنید. هر شخص تنها پس از بیان مجدد و دقیق عقاید و احساسات گوینده پیشین و اشاره به خشنودی از گفته هایش، می تواند گفتگو کند.
به گونه ای ساده معنایش این است که پیش از ارائه دیدگاه خود، برای شما لازم است که واقعا به چارچوب داوری گوینده دیگر دست یابید. اندیشه ها و احساسات او را چنان خوب درک کنید که بتوانید آن ها را برای او جمع بندی کنید. به نظر ساده می رسد، اما اگر در انجام آن کوشش کنید، کشف خواهید کرد که یکی از دشوارترین کارهایی بوده است که تاکنون انجام داده اید. با این همه، یک بار که شما توانسته باشید از دیدگاه شخص دیگری ببینید، آن گاه در تفسیرهای خودتان تجدید نظر جدی، به عمل خواهید آورد.

  •  

توافق اصطلاحی است که ما آن را برای نشان دادن همخوانی دقیق تجربه کردن و آگاهی، به کار برده ایم. شاید ساده ترین نمونه، یک نوزاد است. چنانچه او گرسنگی را در سطح فیزیولوژیک و دستگاه گوارش تجربه کند، در این صورت آگاهی او ظاهرا با این تجربه همخوانی داشته و ارتباط او صادق است.
شاید یکی از دلایلی که چرا بیشتر مردم نسبت به نوزادان واکنش نشان می دهند. این باشد که آن ها تا این اندازه از اصالت، یگانگی و توافق کامل برخوردار می باشند. چنانچه نوزادی محبت یا خشم یا خشنودی یا ترس خود را بیان نماید، در ذهن ما هیچ شکی وجود ندارد که او با همگی وجودش، همین تجربه است. او به گونه ای شفاف هراسناک یا دوست داشتنی یا گرسنه یا چیز دیگر است.

  •  

چنانچه فرد مظنون، به مدت درازی طرد و منزوی شود، آن گاه نیاز او به یک ارتباط انسانی به طور گسترده شدید می شود. بازجو از این حالت، با ایجاد ارتباطی که در آن نشان می دهد هرگز پذیرای او نیست، در عین حال از او بهره کشی کرده و تمام تلاش خود را برای به وجود آوردن احساس گناه، تعارض و اضطراب به کار می گیرد. او تنها هنگامی نسبت به زندانی پذیرا می شود که وی اشتیاق نشان دهد تا به دیدن وقایع از دیدگاه بازجو، "همکاری کند".
زندانی رفته رفته، به خاطر نیاز به مورد پذیرش واقع شدن، نیمی از حقیقت را به عنوان حقیقت می پذیرد، تا این که اندک اندک نظر خویشتن را نسبت به خود و رفتارش، از دست می دهد و دیدگاه بازجویش را پذیرا می گردد. سپس او گرایش می یابد "اعتراف کند" که یک دشمن دوست است و مرتکب فعالیت های خائنانه ای شده است که یا انجام نداده است و یا در واقع معنای بسیار متفاوتی را در بر داشته است.

  •  

تردیدآمیز است که انسانی بدون میل به سهیم کردن دیگران در آفرینندگی اش، بتواند اثری بیافریند. این تنها راهی است که او می تواند اضطراب جدا بودن خود را فرو نشاند و خویشتن را مطمئن کند که به گروه متعلق است. او ممکن است نظریه های خود را تنها در دفترچه خاطرات شخصی خود به گونه ای محرمانه، نگاه دارد. او می تواند اشعار خود را در یک کشوی قفل شده، پنهان کند. او ممکن است نقاشی های خود را دور از دسترس، در یک قفسه نگاه دارد. با این حال او خواستار است با گروهی که او را درک می کند ارتباط برقرار کند، حتی اگر مجبور باشد چنین گروهی را در خیال خود مجسم کند. او به خاطر ارتباط برقرار کردن نمی آفریند، اما پس از آفرینندگی، او مایل است این جنبه نوین وجود خود را در پیوند با محیط اش، با دیگران شریک شود.

  •  

در هر تلاش علمی، چه علم "ناب" یا کاربردی برای هدف و ارزشی که کار علمی در خدمت آن گرفته شده است، یک انتخاب ذهنی گرایانه شخصی، برتری پیدا می کند. این انتخاب ارزشی ذهنی گرایانه که به تلاش علمی حیات می بخشد، همواره باید در خارج از تلاش مذکور قرار گیرد و هرگز نمی تواند بخشی از علمی بشود که در آن تلاش به کار رفته است.
هنگامی که اسکینر پیشنهاد می کند که تکلیف علوم رفتاری ساختن انسانی است که مولد، خوش رفتار و مانند آن باشد، آشکار است که او به یک انتخاب دست زده است. او برای مثال می توانست انتخاب کند که انسان ها مطیع، وابسته و به جمع گرا بشوند. با این همه با استفاده از گفته خود او دریافت دیگری از "گنجایش انتخاب" انسان، آزادی او در گزینش مسیر و ابتکار عمل و این قبیل قدرت ها در تصویر علمی انسان، وجود ندارد. به باور من تضاد ریشه ای یا تناقض در همین جا نهفته است.

  •  

دانش بی شک بر پایه این فرض استوار است که برای هر رفتار، علتی وجود دارد و یک رویداد معین به دنبال خود رویداد بعدی را در پی می آورد. بنابراین، همه چیز جبری است، هیچ چیز آزاد نیست و اختیار غیر ممکن است. اما، ما باید به یاد آوریم که خود دانش و هر تلاش علمی مشخص، هر تغییر مسیری در پژوهش علمی، هر تفسیری از معنای یافته های علمی و هر تصمیم گیری در مورد چگونگی بکار گیری یافته ها، بر پایه یک انتخاب ذهنی گرایانه شخصی، استوار است. بدینسان دانش به طور کلی، در همان وضعیت متناقضی است که دکتر اسکینر به آن مبتلاست. یک انتخاب ذهنی گرایانه شخصی که توسط انسان ساخته شده است عملیات علم را به حرکت درآورده است، اما سپس همین انسان مدعی می شود که چیزی چون انتخاب ذهنی گرایانه شخصی نمی تواند وجود داشته باشد.

 

دو بدن، یکی پس از دیگری به تمامی به روی هم گشوده می شدند و چیزی برای پنهان کردن نداشتند. وای! شیر دادن! عاشقانه به دهان بی دندانی که مثل دهان ماهی باز و بسته می شد نگاه می کرد با این تصور که پسرش در حین شیر خوردن، تفکرات و تخیلات و رؤیاهایش را نیز می خورد. این یک حالت بهشتی بود:بدن، کاملا می توانست یک بدن باشد و لازم نبود خود را زیر برگ مو پنهان کند؛ مادر و پسر در فضای نامحدودی از صلح و صفا غوطه ور شده بودند.
آن ها با هم مثل آدم و حوایی که سیب درخت معرفت را گاز نزده باشند، زندگی می کردند؛ در بدنشان زندگی می کردند، در ورای نیکی و بدی. در بهشت، زشتی با زیبایی فرقی ندارد، به این معنی که به نظر آن ها، تمام چیزهای تشکیل دهنده بدن، نه زشت بود و نه زیبا؛ فقط خوشایند و دلپذیر بود.

  •  

یارومیل دیگر مطمئن نبود که تمام چیزهایی که زمانی اندیشیده و احساس کرده بود، فقط مختص به اوست، حالا به نظر می رسید آن ها هم مثل تمام اندیشه هایی که تا به امروز در این کره خاکی وجود داشته اند، تابع یک فرمول اند و انگار از یک کتابخانه عمومی به امانت گرفته شده اند. پس به این ترتیب، او خود که بود؟ در واقع من واقعی اش چه می توانست باشد؟ برای کشف این من، دقیق شد، اما چیزی در آن نیافت بجز تصویری از خودش که برای کشف این من، دقیق شده است.

  •  

او همیشه در رویای عشقی بود که جسم و روحش، دست در دست، بتوانند با هماهنگی در کنار هم پیر شوند اما حالا، در این برخورد مشکل که او در آن بطور ناگهانی درگیر شده بود، روحش را بی اندازه جوان حس می کرد و بدنش را بی اندازه پیر. در این ماجرا انگار که با قدمی لرزان از تخته خیلی باریکی گذشته باشد، پیش می رفت و نمی دانست کدامیک از این دو، یعنی جوانی روح یا پیری جسم باعث سقوطش خواهد شد.

  •  

از همان آغاز صمیمیتشان فهمیده بود که نقاش از او انتظار دارد در اظهار عشق حالتی راحت و شگفت آور داشته باشد؛ نقاش می خواست او تماما خودش را آزاد حس کند و با او راحت باشد، رها از همه چیز، از تمام قراردادها، از تمام شرم ها، از تمام نهی ها؛ نقاش دلش می خواست به او بگوید: "من هیچی نمی خواهم، بجز اینکه آزادی ات را به من بدهی، آزادی کاملت را!"
مامان کم و بیش موفق شده بود بفهمد که این رفتار بی قید و بند، بدون شک چیز زیبایی است، اما هر چه بیشتر سعی می کرد: "آزادی اش را بشناسد"، بیشتر این آزادی به صورت یک تلاش دشوار در می آمد، یک اجبار، چیزی که به خاطرش مجبور می شد خودش را در خانه آماده کند (فکر کند که چه کلمه ای، چه خواهشی، چه حالتی باعث شگفتی نقاش خواهد شد و راحت بودنش را به او نشان بدهد)، چندان که زیر جبر این آزادی همچون زیر باری خم می شد.

  •  

نقاش می گفت: "اینکه دنیا آزاد نیست، به اندازه اینکه آدم ها آزادیشان را فراموش کرده اند بد نیست" و این جمله انگار فقط برای مامان ساخته شده بود، برای او که با تمام وجودش به این دنیای قدیمی تعلق داشت، دنیایی که نقاش اصرار داشت باید آن را کاملا با تمام مخلفاتش به دور انداخت. "اگر ما نمی توانیم دنیا را تغییر بدهیم، حداقل زندگی خودمان را تغییر بدهیم و آزادانه زندگی کنیم".

  •  

سعی می کرد چشم های قرمزش را پنهان کند، سرش را پایین می انداخت و دلش می خواست کسی او را نبیند، اما این بیشتر جلب توجه می کرد، بالاخره همیشه یک کسی کلام تسکین بخشی به زبان می آورد و او هم با هق هق گریه جواب می داد. یارومیل همه این ها را مثل یک نمایش هیجان انگیز نگاه می کرد؛ از فکر اینکه قطره اشکی در چشم این زن جوان پدیدار می شود خوشش می آمد، خوشش می آمد از اینکه حیای این زن جوان سعی می کند جلوی این غم را بگیرد ولی در نهایت، غم بر حیا پیروز می شود و اجازه می دهد اشک ها جاری شود.

  •  

نفرت کاملا با غم فرق می کند؛ حتی می شود گفت که قطب مخالف آن است. هر وقت کسی یارومیل را اذیت می کرد، بیشتر مواقع می رفت بالا. در اتاقش را می بست و گریه می کرد؛ اما این اشک ها اشک های خوشحالی بود، شاید هم اشک های لذت، و حتی می شود گفت اشک های عشق بود که توسط آن ها، یارومیل دلش به حال پارو میل می سوخت و با نگاه کردن به درونش خود را دلداری می داد.
در حالی که این تنفر ناگهانی که باعث می شد یارومیل به مسخره بودن خودش پی ببرد او را از روحش منحرف و دور می کرد. این تنفر مثل یک دشنام بود، هم خلاصه و هم گویا؛ مثل یک سیلی بود، که برای رها شدن از آن فقط باید گریخت. اما اگر ناگهان ضعف و کوچکی مان بر ما آشکار شود، برای رهایی از آن به کجا باید گریخت؟ فقط یک راه گریز، آن هم به سوی بالاترهاست که اجازه می دهد از این حقارت رها شویم.

  •  

زن گفت که این اتاق خانه اش بوده، در حالی که آنجایی که "زاویه" می خواهد او را ببرد نه کمد لباس دارد و نه پرنده ای در قفس. زاویه جواب داد خانه آدم، کمد لباس یا پرنده ای در قفس نیست، بلکه حضور و وجود کسی است که دوستش داریم. بعد گفت که حتی خودش هم خانه ای ندارد، و به زبان دیگر گفت که خانه اش در قدم هایش است، در راه رفتنش و در سفرهایش. گفت که خانه اش همان جایی است که افق های ناشناخته به رویش باز می شوند. گفت قادر به زندگی نیست مگر با گذشتن از یک خواب به خوابی دیگر و از یک منظره به منظره ای دیگر؛ و اگر مدت زیادی یک جا بماند می میرد. زاویه حس می کرد دوباره پر از احساس سفر شده است و هیچ چیز به زیبایی لحظه قبل از سفر نیست، لحظه ای که افق فردا به ملاقاتمان می آید و به ما نوید می دهد.

  •  

نگاهش را به چشم های دختر مو بور دوخت و می دانست که نباید تن به بازی دروغی بدهد که هدفش جاودانه ساختن یک چیز موقتی است و می خواهد از یک چیز کوچک، چیزی بزرگ بسازد؛ می دانست که نباید به بازی دروغینی که عشق نامیده می شود، تن در دهد.

  •  

فقط احساس گناه نبود که او را به طرف خطر می کشانید. از این ترسی که عمر را نصف عمر و مردها را نیمه مرد می کرد متنفر بود. می خواست زندگی اش را در یک کفه ترازو و مرگ را در کفه دیگر بگذارد. می خواست هر یک از اعمالش، حتی هر روز و هر ساعت و هر ثانیه با والاترین محک که مرگ است ارزیابی شود. برای همین هم می خواست اول صف راه برود، روی طنابی راه برود که زیر آن چاه است؛ می خواست هاله گلوله ها را اطراف سرش احساس کند و به این ترتیب در مقابل چشم های همه بزرگ و بی انتها شود؛ همچون مرگ که بی انتهاست.

  •  

به او نگاه می کرد و به این می اندیشید که او زیباست و ترک کردنش سخت است. اما دنیا، در آن طرف پنجره، زیباتر بود. و اگر او به خاطر دنیا زنی را ترک می کرد که دوست داشت، این دنیا برایش ارزشمندتر می شد. به قیمت تمام عشقی که به آن خیانت شده بود. زاویه گفت: "تو زیبایی، اما من مجبورم به تو خیانت کنم." بعد خود را از آغوش او بیرون کشید و به طرف پنجره رفت.

  •  

"این از آسمان برایت افتاده؛ ناگهانی؛ بدون اینکه انتظارش را داشته باشی؛ خالق این تصویر تو نیستی، اما بهتر است بگوییم کسی در درون توست، کسی که شعر تو را در درون تو می نویسد؛ جریان بسیار قوی ضمیر ناخودآگاه است که از همه ما می گذرد؛ اگر این جریانی که در همه ما بطور مساوی وجود دارد، تو را برای به صدا در آوردن ویلنش انتخاب کرده است، نشانه فضیلت تو نیست."
یارومیل فورا در آن بارقه ای برای غرورش پیدا کرد؛ درست است که او تصاویر شعرش را نیافریده بود؛ اما نکته مرموز این بود که دقیقا دست نگارنده او انتخاب شده بود؛ بنابراین او می توانست به چیزی بزرگ تر از "هنر" ببالد؛ می توانست به این خاصیت "برگزیده بودنش" ببالد.

  •  

دنیا بی وقفه او را آزار می داد؛ در مقابل زن ها سرخ می شد، خجالت می کشید و همه جا مورد تمسخر بود. در رویاهای مرگ، سکوت را پیدا می کرد. در آنجا به آرامی زندگی می کرد، بی صدا و خوشحال. آری، مرگ، آنطور که یارومیل تصور می کرد، یک مرگ "زندگی شده" بود: این مرگ به طور عجیبی به دورانی شبیه است که آدم احتیاج ندارد وارد دنیا شود، چون برای خودش دنیایی دارد و بالای سرش گنبد محافظی است، طاقی در درون شکم مادرانه. در این مرگ که به خوشبختی بی پایانی می مانست، او می خواست با زن محبوبش یکی شود.

  •  

مرگ هنگامی واقعی می شود که از شکاف های پیری به درون آدمی رخنه کند. اما پیری برای یارومیل بی نهایت دور بود؛ مبهم بود؛ مرگ برای یارومیل واقعیت نبود، رؤیا بود. اما او در این رؤیا به دنبال چه می گشت؟ او در رؤیای مرگ، بی نهایت را جستجو می کرد. زندگی اش به طرزی ناامید کننده حقیر بود و تمام چیزهای دور و برش پیش پا افتاده و عاری از درخشش؛ اما مرگ مطلق است؛ غیر قابل تقسیم است، و غیر قابل تغییر. در رؤیاهای مرگ، خوشبختی را نیز جستجو می کرد. بدنی را در خواب می دید که به آرامی در زمین حل می شد، و او این عمل عاشقانه را زیبا می یافت، عملی که بدن به زمین مبدل می شود، به آرامی و با لذت.

  •  

کودکی واقعی هیچ چیز بهشتی ندارد و آنقدرها هم لطیف نیست. لطافت در لحظه ای متولد می شود که ما به آستانه سن عقل پرتاب شده ایم و با دلهره متوجه آن مزایایی از کودکی می شویم که وقتی خودمان بچه بودیم نمی فهمیدیم. لطافت، ترسی است که در سن عقل به ما القاء می شود.
لطافت، اقدام به ایجاد فضایی مصنوعی است، فضایی که در آن باید با دیگری مثل بچه رفتار کرد. لطافت، ترس از عاقبت عشق جسمانی نیز هست؛ کوششی است برای نجات عشق از دنیای بزرگسالان، دنیایی که فریبنده و اجبار آمیز و سنگین شده از تن و مسئولیت است؛ لطافت، کوششی است برای نگریستن به زن به مثابه یک کودک.

  •  

اما مگر مهم بود که پیشرفت وجود داشته باشد یا نه؟ مگر مهم بود که سوررئالیسم بورژوا باشد یا انقلابی؟ مگر مهم بود که حق با یارومیل باشد یا با دیگران؟ مهم این بود که او به آن ها بپیوندد. علی رغم جر و بحث با آن ها، علاقه شدیدی نسبت به آن ها احساس می کرد. حتی به آن ها گوش نمی داد و فقط به یک چیز فکر می کرد، به اینکه خوشحال است: او جماعتی را پیدا کرده بود که در آن فقط پسر مامانش یا یکی از شاگردان کلاس نبود، بلکه خودش بود. و به خودش گفت آدم نمی تواند کاملا خودش باشد، مگر زمانی که کاملا در میان دیگران باشد.

  •  

آه، کوچولو، تو هرگز از این احساس خلاص نخواهی شد. تو مقصری، مقصری. هر بار که از خانه ات خارج شوی، پشت سرت نگاه سرزنش آمیزی حس می کنی که با فریاد تو را به بازگشت می خواند! تا آخر دنیا مثل سگی خواهی بود که قلاده اش به زنجیر درازی بسته شده باشد و حتی اگر دور شوی، همیشه صدای ساییده شدن این قلاده را بر گردنت احساس میکنی! حتی اگر اوقاتت را با زن ها سرکنی، حتی اگر با آن ها در تخت باشی، همیشه زنجیر درازی دور گردنت خواهد بود و در آن دور دورها مادرت سر آن را به دست گرفته است و از حرکات مقطع این زنجیر، متوجه می شوی که خودت را به چه حرکات وقیحی سپرده ای! "شارل بودلر، تو چهل ساله خواهی شد و باز هم از مادرت خواهی ترسید!"

  •  

فکر می کنید گذشته برای این قابل تغییر نیست که دیگر گذشته و تمام شده؟ وای، نه. لباس گذشته از تافته ای هزار رنگ درست شده و هر بار که به طرفش برمی گردیم، آن را به رنگ دیگری می بینیم.

  •  

چند روز بعد متوجه شد که در بی حالی پسرش، علاوه بر خستگی، غم هم هست. به خاطر همین تقریبا با او آشتی کرد و دوباره امیدوار شد. به خود می گفت معشوقه ها مجروح می کنند و مادرها دلداری می دهند؛ به خود می گفت معشوقه ها می توانند بیشمار باشند، اما مادر فقط یکی است. با خود تکرار می کرد من باید به خاطر او مبارزه کنم، باید به خاطر او مبارزه کنم، و از آن به بعد، مامان مثل یک ببر محافظ و دلسوز دور او می چرخید.

  •  

انقلاب و جوانی زوج خوبی را تشکیل می دهند. انقلاب به میانسالان چه وعده ای می تواند بدهد؟ به بعضی فلاکت وعده می دهد و به بعضی دیگر نعمت. اما این نعمات چندان نمی ارزند، چون به خزان زندگی مربوط می شوند، و به همراه مزایایشان، فعالیتی طاقت فرسا، فروپاشی عادات و رسوم، و تردید به بار می آورند. جوانان شانس بیشتری دارند: جوانی به واسطه اشتباه زایل نمی شود و انقلاب می تواند آن را تحت حمایت خود بگیرد. شک و تردید این دوران انقلابی برای جوانی یک مزیت است، چرا که این دنیای پدران است که در شک و تردید سقوط کرده است. آه! چه زیباست وارد شدن به دنیای مسن ترها هنگامی که دیوارهای این دنیا فرو می ریزد.

  •  

قافیه و وزن از یک توانایی جادویی برخوردارند: دنیای بی شکلی که در یک شعر قافیه دار محصور است، ناگهان شفاف و منظم و روشن و زیبا می شود. اگر در شعری، کلمه مرگ درست در جایی قرار بگیرد که در بیت قبلی آن صدای همسرایان طنین افکنده باشد، مرگ تبدیل به یک عنصر خوش آهنگ منظم می شود. و حتی اگر شعر علیه مرگ اعتراض کند، خود به خود مرگ موجه می شود، یا حداقل به صورت موضوع زیبایی برای یک اعتراض در می آید.

  •  

استخوان، گل های سرخ، تابوت، زخم، تمام این ها در شعر تبدیل به یک باله می شوند و شعر و خواننده رقاصان این باله هستند. مسلما آن هایی که می رقصند نمی توانند رقص را نفی کنند. آدمی به واسطه شعر موافقتش را با هستی اعلام می کند، و قافیه و وزن از بی رحم ترین وسیله های ابراز این موافقت به شمار می آیند.
غزل سرایی نوعی مستی است و آدمی برای اینکه راحت تر خودش را با دنیا تطبیق دهد، مست می شود. انقلاب مایل نیست تحت نظر باشد و مورد بررسی قرار گیرد، بلکه می خواهد جزئی از آن بشویم؛ بدین گونه است که انقلاب مغازله می شود و غزل سرایی برایش از واجبات است.

  •  

پیش از این، آینده برای یارومیل به مثابه یک راز بود؛ تمام ناشناخته ها در آینده پنهان می شدند؛ به همین خاطر است که در آن واحد، هم او را به طرف خود می کشید و هم او را می ترساند؛ آینده نقطه مقابل اطمینان بود، نقطه مقابل آرامش خیال. به همین خاطر او در لحظات ترس و اضطراب، در رؤیای عشاق پیر فرو می رفت که چون دیگر آینده ای در پیش رو نداشتند خوشبخت بودند.
اما انقلاب به آینده معنی متضادی می بخشید: آینده دیگر یک راز نبود؛ انقلابیون آن را خوب می شناختند؛ فرد انقلابی آینده را به واسطه رساله ها و کتاب ها و کنفرانس ها و رسانه های گروهی میشناخت؛ آینده دیگر وحشت ایجاد نمی کرد، برعکس برای زمان حال که پر از شک و تردید بود، یقین به ارمغان می آورد؛ به همین دلیل فرد انقلابی همچون کودکی در کنار مادرش، در آینده به دنبال مأمنی می گشت.

  •  

بالاخره با این فکر به خودش اطمینان داد که یک عشق بزرگ، که مثل صاعقه بطور ناگهانی از راه می رسد، در یک چشم به هم زدن زن را از هر نوع ممنوعیت و هر نوع حجب و حیایی می رهاند، و دختر دقیقا به همین خاطر که پاک و بی گناه است، با مهارت یک دختر جلف، خودش را به معشوق تسلیم می کند. به عبارت بهتر: عشق در او منشأ نیرومندی از الهامات غیر منتظره را نمایان می کند. نبوغ عشق در یک چشم به هم زدن، جانشین همه تجربیات می شود. این تجزیه و تحلیل به نظرش زیبا و عمیق می آمد؛ در پرتو آن، دوستش تبدیل به الهه عشق می شد.

  •  

از این فکر متأثر شد که دوست دخترش لباس های زشت و ارزان قیمت می پوشد، و او در این موضوع نه تنها جذابیت دوست دخترش را می دید (جذابیت سادگی دختر را) بلکه بیشتر به جذابیت عشق خودش پی می برد: به خودش می گفت دوست داشتن یک آدم جذاب و کامل و با ظرافت کار مشکلی نیست: چنین عشقی چیزی نیست جز عکس العمل ناچیزی که خود به خود در مقابل زیبایی که خود اتفاقی است، پدیدار می شود. اما عشق واقعی، دقیقا می خواهد از موجودی ناکامل محبوبی را بیافریند که بیشتر وجودی انسانی است تا وجودی ناکامل.

  •  

داستان دو نفر که در شرف عاشق و معشوق شدن هستند آنقدر جاودانه است که ما تقریبا می توانیم فراموش کنیم که زمان وقوعش کی بوده است. چقدر تعریف کردن این نوع ماجراها لذت بخش است! چقدر خوب می شد اگر آن را به فراموشی می سپردیم، آن را که شیره زندگی کوتاه ما را کشیده است تا به خدمت کارهایی بیهوده در آورد؛ چقدر زیبا می شد اگر تاریخ را فراموش می کردیم.

  •  

شعر سرزمینی است که در آن هر گفته ای تبدیل به واقعیت می شود. شاعر دیروز گفته است: زندگی همچون گریه ای بیهوده است و امروز می گوید: زندگی چون خنده شاد است، و هر بار درست گفته است. امروز می گوید: همه چیز پایان می پذیرد و در سکوت غرق می شود، فردا خواهد گفت: چیزی پایان نمی یابد، همه چیز طنینی جاودانه دارد، و هر دو درست است. شاعر نیازی به اثبات هیچ چیز ندارد؛ تنها دلیلش، شدت احساسات اوست.

  •  

آدم تا وقتی بزرگ نشده، تا مدت ها در آرزوی یگانگی و امنیت دنیایی است که در درون مادرش به حد کمال به او اعطا شده؛ و وقتی در مقابل دنیای بزرگسالان - دنیای نسبیت ۔ قرار می گیرد، دچار اضطراب (یا خشم) می شود، دنیایی که او در آن همچون قطره ای است در اقیانوسی بیگانه. به همین خاطر است که جوانان یگانه جویانی شوریده اند؛ رسولان مطلق. به همین خاطر است که شاعر دنیای خصوصی اشعارش را می سازد؛ به همین خاطر است که انقلابی جوان، خواهان دنیای کاملا جدیدی است که تنها از یک اندیشه به وجود آمده؛ به همین خاطر است که جوانان سازش را جایز نمی دانند، نه در عشق نه در سیاست.

  •  

این اشک ها برای او جوهری بود که وقتی آدم نمی خواهد به انسان بودن اکتفا کند، در آن حل می شود و میل دارد از حدود طبیعی خودش فراتر رود؛ به نظرش می رسید که انسان، با جاری شدن اشک، از حد و مرزهای طبیعت مادی اش فرار می کند، به دوردست ها می پیوندد و بی کران می شود. گریه می کردند و در آن لحظه، بیرون از این دنیا بودند، دریاچه ای بودند که از زمین جدا شده است و رو به آسمان می رود.

  •  

فکر می کرد نه، این درست نیست که عشق و وظیفه را در برابر هم قرار دهد؛ این دقیقا برداشت قدیمی این مسئله است. عشق یا وظیفه، زن محبوب یا انقلاب، نه، نه، به هیچ وجه اینطور نیست. اگر او دختر مو قرمز را در خطر انداخته، به این معنی نیست که عشق برای او ارزشی ندارد؛ چرا که آنچه یارومیل می خواست، دقیقا این بود که دنیا، دنیایی شود که در آن مردان و زنان بیش از پیش یکدیگر را دوست بدارند. آری، به این ترتیب بود: یارومیل دوست دختر خودش را، دقیقا به همین دلیل به خطر انداخته بود که او را بیشتر از بقیه مردانی که زنانشان را دوست دارند، دوست می داشت؛ دقیقا به این دلیل که می دانست عشق و دنیای آینده عشق چیست.

  •  

دوستانش به او هشدار می دهند. بی معنی است که برای چرندیاتی از این قبیل خطر دوئل را به جان بخریم. بهتر است کوتاه بیاییم. لرمونتوف، زندگی تو به مراتب با ارزش تر از این شعله ناچیز و مسخره شرف است.
چی؟ آیا چیزی با ارزش تر از شرف هم وجود دارد؟ بله لرمونتوف، زندگی تو، آثار تو.
نه، هیچ چیز با ارزش تر از شرف نیست!
شرف فقط تشنگی غرور توست، لرمونتوف. شرف، وهم آینه است، شرف فقط نمایشی است برای این مردم نادانی که فردا دیگر اینجا نخواهند بود!
اما لرمونتوف جوان است و ثانیه هایی که او در آن زندگی می کند، همچون ابدیت وسیع است؛ و این چند خانم و آقایی که او را نگاه می کنند، تماشاچیان این دنیا هستند! او یا با قدم هایی محکم و مردانه از این دنیا عبور خواهد کرد، یا سزاوار زندگی کردن نخواهد بود.

کیفیت غسل و وضو را نیکو می دانست، اما این کارها مایه ای جز آب نداشت و نمی توانست گناهان را بشوید و دل های پریشان را راحتی بخشد. هدیه قربانی و تضرع به خداوند را پسندیده می دید، اما آیا این اعمال همه چیز را در خود نهفته داشتند؟ مگر اهداء قربانی سبب خوشبختی می شود؟ و اما خداوند؟ آیا هدیه قربانی به خداوند صحیح و ثواب و معقول و پسندیده است؟ اگر این قربانی ها و این افتخارات را به "آتمان" یگانه هدیه نکنیم، پس دیگر آن را به که می توان تقدیم کرد؟ اما "آتمان" خودش کجاست؟ کجا منزل می گزیند؟ قلب جاویدانش در کجا به طپش است؟ مگر او در درون جان، در باطن، در ضمیر پنهان که هر فردی همراه دارد خانه نگرفته است؟ اما این جان، این باطن، خود در کجاست؟

  •  

پدرش زندگی را با شرافت بسر می برد و سخنانش متین و ممتلی از افکار بزرگ و عالی بود. اما آیا او، حتی او که این همه می دانست و دانشمند بود زندگی را قرین سعادت داشت؟ و در صفا بسر می برد؟ مگر او نیز جوینده ای بی قرار نبود؟ مگر او پیوسته با شوق فراوان به چشمه های مقدس برای غسل و وضو نمی رفت؟ مگر قربانی نمی کرد؟ مگر کتب مقدس را از برنمی خواند؟ مگر در مباحثات برهمن ها شرکت نمی جست؟
پس چرا حتی او که مردی غیر قابل سرزنش بود بایستی هرروز گرد گناه از خود بشوید و پیوسته خود را از نو پاک و مبرا دارد؟ مگر آتمان در روح او لانه نگرفته بود؟ مگر آن چشمه در درون قلب او نبود؟ مرد باید آن مرکز و چشمه را در نفس خود پیدا و تصاحب کند. بقیه، همه جستجوی بیهوده، انحراف و اشتباه می باشند.

  •  

همه را نیرنگ باز می دید. شادی و زیبایی همه محکوم به فنا بودند، جهان به جز تلخی و زندگی جز رنج هیچ نداشت. سیذارتا، تنها یک هدف داشت. او می خواست آزاد شود و خود را از عطش سوزان امیال و آرزوها و لذات و رنج ها رها سازد. میل داشت بگذارد تا نفس بمیرد و با از بین بردن نفس لذت و صفای رهایی دل را بیابد و پنداری نیک داشته باشد. هدف او همین بود و بس. هنگامی که نفس مسخر و معدوم شد، هنگامی که هوی و هوس ها ساکت شدند، آن وقت ضمیر باطن که دیگر پایبند نفس نیست بیدار خواهد شد. برای او راز بزرگ ریاضت همین بود.

  •  

با عطشی تازه چون صیادی که در کمین نشسته و انتظار می کشید در انتظار پایان دور زندگی، یعنی در انتظار آن لحظه ای که در آن همه علت ها معدوم می شوند و ابدیت بی درد و رنج آغاز می یابد، بنشست. وی حواس خود را معدوم کرد، خاطرات خود را از بین برد. از نفس خود خارج شد و به هزاران شکل مختلف در آمد. حیوان شد، لاشه شد، سنگ شد، چوب شد، آب و همه چیز دیگر گردید و هرد فعه که دیده باز می گشود، آفتاب و ماه را درخشان می یافت و خود را در دور زندگی در گردش می دید.
اگر چه سیذارتا از نفس هزاران بار فرار کرد و در نیستی منزل گزید و خود را در پوشش حیوانات و درون سنگ ها و جمادات جای داد، با این وجود، بازگشتنش چاره پذیر نبود. چه در آفتاب چه در مهتاب، چه در باران، چه در سایه، دوباره خود را می یافت و به خود باز می گشت و باز سنگینی دور زندگی شکنجه اش می داد.

  •  

سیذارتا به آهستگی مثل این که با خود صحبت می کند گفت: تفکر چیست؟ ترک بدن چیست؟ روزه گرفتن چیست؟ نگاه داری دم چیست؟ همه از نفس فراری می باشند و این رهایی موقتی از شکنجه نفس و تسکین موقتی رنج ها و ناامیدی های زندگی است. آن عرابه ران نیز وقتی که در میخانه ساغری چند از شراب برنج با شیر نارگیل سر کشید، از این حال تخدیر موقتا بهره مند می شود. وی نیز دیگر احساس نفس نمی کند. دیگر رنج زندگی را درک نمی کند. وی نیز رهایی و نجات موقتی را در می یابد. هنگامی که پس از باده نوشی به خواب رفت وی نیز بدان چه سیذارتا و گوویندا پس از تمرینات طولانی و دوری از نفس و احساس خویشتن در عالم نابودی نایل شده اند دسترسی خواهد داشت.

  •  

سیذارتا گفت: خیال می کنی که پیرترین مرتاضان ما، آن معلم گرانمایه چند سال دارد؟
گوویندا پاسخ داد: تصور می کنم که پیرترینشان شصت ساله باشد.
سیذارتا گفت: او شصت دارد و هنوز به مرحله نیروانا نرسیده است. وی هفتاد ساله و هشتاد ساله خواهد شد، تو و من نیز به همان اندازه پیر خواهیم شد و به تمرینات مشغول خواهیم بود و به تفکر خواهیم پرداخت، اما نه او و نه ما هیچکدام به سر منزل نیروانا نخواهیم رسید. گوویندا، به عقیده من، در میان مرتاضان حتی یک نفر نیز به نیروانا نرسیده است و نخواهد رسید. ما تسلیت و تسکین می یابیم و این را نیز که چگونه باید خود را بفریبیم فرا خواهیم گرفت. اما آن مقصد اصلی و آن راه را ما نخواهیم یافت

  •  

ای که تشنه فرا گرفتن دانشی، بگذار تا تو را از بیشه عقاید و جنگ کلمات برحذر کنم. باورها هیچ معنایی در برندارند. ممکن است که زشت یا زیبا، خردمندانه و یا جاهلانه باشند. هر کس می تواند آن را بپذیرد و یا به دور اندازد. تعالیمی که تو بدان گوش فرا داشتی عقیده من نیست و توصیف جهان برای جویندگان دانش نیز هدف آن تعالیم نمی باشد. بلکه هدف آن کاملا چیزی دیگر است، و آن رستگاری و رهایی از رنج و درد می باشد. آنچه را که گوتاما تعلیم می دهد این است و چیز دیگری نیست.

  •  

شاید که آن ها با پیروی از تعالیم تو به هدفشان برسند، قضاوت زندگی دیگران کار من نیست. من می توانم فقط قاضی اعمال خود باشم، من بایستی فقط برای خود چیزی را برگزینم و یا رد کنم. ما مرتاضان در طلب آنیم که از قید نفس رهایی یابیم. اگر من یکی از پیروان تو گردم متأسفانه باید بگویم که بیعت من با تو بسیار سطحی خواهد بود و خود را خواهم فریفت که در حلقه صفاداران وارد شده و رستگاری را به دست آورده ام. در صورتی که واقعا نفس من به حیات و رشد خود ادامه داده و خود را به صورت تعالیم تو، به شکل بیعت من به تو و عشق من نسبت به تو و نسبت به آن جمعی که مرا در میان خود پذیرفته اند در می آید.

  •  

تو بدان هدف با جستجوی خود، به راه خود، با تفکر، با اندیشه، با دانش و خردمندی خود رسیده ای. ای دانشمند بزرگوار، بگذار تا بگویم که تو از تعالیم چیزی نیافته ای و هیچکس نیز رستگاری را از طریق تعالیم به دست نخواهد آورد. تو نمی توانی آنچه را که در ساعت رسیدن به هدف و تنویر فکر برتو گذشته در قالب کلمات به کس دیگر بگویی.
سیر آنچه را تو خود از آن گذشتی در تعالیم تو نمی توان دید. و به همین سبب به راه دیگر می روم. نه بدین منظور که عقیده و اصل دیگر و بهتری را جستجو کنم، نه. چون می دانم که چنین چیزی یافت نمی شود. می روم تا همه اصول و عقاید و همه معلمین را ترک کنم و خود به تنهایی هدفم را بیابم و یا بمیرم.

  •  

از این معما که "من" نیز زندگی می کنم، "من" تنها بوده و از سایرین جدا و مختلفم، "من" سیذارتا می باشم سر در نیاورده ام. از سیذارتا چیزی نمی دانم. و بلکه از هیچ چیز دیگر در جهان تا بدین حد بی اطلاع نیستم
من دیگر از سیذارتا فرار نخواهم کرد. دیگر افکارم را متوجه آتمان و رنج های جهان نخواهم کرد. دیگر خود را شرحه شرحه نکرده و از بین نخواهم برد تا از لابلای پاره های جگر، راز نهفته ای را دریابم. از خود شروع به یاد گرفتن خواهم کرد و شاگرد خود خواهم شد. من راز سیذارتا را از خود سیذارتا فرا خواهم گرفت.

  •  

اگر کسی در طلب خواندن چیزی باشد و بخواهد آن را مورد مطالعه قرار دهد نباید با حروف و نقاط، سر جنگ و جدال داشته باشد و آن ها را وهم، فریب، تصادف و یا مثل صدف های بی ارزش بداند. بلکه باید آن ها را بخواند و کلمه به کلمه و مشتاقانه مورد مطالعه قرار دهد. اما من می خواستم کتاب کهن سال جهان و کتاب پر اسرار طبیعت را بخوانم، از اول حروف و علائم را دشمن می پنداشتم. گیتی را ظاهری فریب انگیز می خواندم، حتی مدرکات زبان و چشم خود را نیز مولود تصادف می دانستم. نه این، مرحله دیگر به پایان رسیده است. من بیدار شده ام. بلی، به راستی بیدار شده و از امروز تازه به دنیا آمده ام.

  •  

به دنبال چیزی خواهد بود که آواز باطن، آن را فرمان دهد و دیگر به هر طرف سرگشته و سرگردان نخواهد رفت. چرا آن وقت که ساعت تنویر فکر و روشنایی باطن به گوتاما دست داد وی در زیر درخت "بو" نشسته بود؟ بودا آوازی شنید، آوازی از قلب خود شنید که به وی فرمان داد تا به زیر آن درخت رود و آسایش را در آنجا بیابد و او هیچ گاه در صدد از بین بردن گوشت های بدن، قربانی، غسل و وضو، عبادات، خوردن و آشامیدن، خواب و خیال برنیامد. وی فقط بدان آواز گوش فرا داد. و به هیچ فرمان دیگر اطاعت نکرد، فقط آن آواز بود. پیوسته حاضر و آماده شنیدن آن آواز بودن بد نیست، خیلی واجب است، هیچ چیز دیگر بدین اندازه لازم نیست.

  •  

نه سامانا من هیچ نمی ترسم، آیا هیچگاه یک سامانا، یا یک برهمن از این بیمناک بوده است که کسی بتواند دانش و شفقت و نیروی تفکر او را از وی برباید؟ نه، چون این ها چیزهایی هستند که به وی تعلق دارند و وی می تواند این ها را بدان کسانی که خود می پسندد ببخشد و آن هم در صورتی که میل بدین کار کند.
وضع کماله و لذات عشق هم به همان نحو است. بلی رخساره کماله زیبا است، اما اگر تو برخلاف میل وی آن ها را بنگری ذره ای شیرینی در آن نگاه ها نخواهی یافت. ای سیذارتا، تو شاگرد خوبی به نظر می آیی، بیا و این را نیز فراگیر که عشق را می توان به صدقه گرفت یا آن را خرید و یا آن را به هدیه قبول کرد و یا آن را در سر راه پیدا کرد، اما هرگز نمی توان آن را دزدید.

  •  

وقتی که سنگی را در آب بیندازی، آن سنگ نزدیک ترین و سریع ترین راه ها را برای رسیدن به قعر آب اتخاذ می کند. برای سیذارتا نیز هنگامی که وی اراده و غرض و تصمیم و نیتی داشته باشد همان طور است. سیذارتا کاری نمی کند، فقط صبر می کند، فکر می کند و روزه می گیرد. بدون آن که کاری انجام دهد و بدون آن که جنبشی کند. وی امور جهان را چون سنگی که از میان آب بگذرد در هم می شکند. وی غرق می شود و خود را در آب می اندازد. وی غرق در هدف خود می شود و نمی گذارد تا فکری دیگر جز هدفش در مغز وی وارد گردد.

  •  

تو در پناهگاه باطن خود آرامشی داری و می توانی هر زمان بدان پناه بری و خود باشی. درست مثل من، اما بدان که مردم بسیار کمی دارای این ظرفیت اند، در صورتی که همه می توانند آن را داشته باشند. کماله در جواب گفت: "اماهمه مردم زیرک و هشیار نیستند"
سیذارتا گفت: نه، این ابدا با زیرکی و هشیاری ربطی ندارد. بیشتر مردم چون برگ های خزانی هستند که در حال ریزش می باشند. اینان از درخت جدا شده، می چرخند و به هرطرف می روند و بالاخره به زمین می افتند. اما آنان که چون ستارگان در مدار معینی در گردشند بسیار معدودند. بادی به آن ها نمی رسد و راه و راهنمای آن ها در خودشان است.

  •  

چه سالیان درازی که وی آن ها را بدون عطش و بدون داشتن هدفی عالی، بدون ستایش، راضی از لذات کوچک که هیچگاه وی را به راستی راضی نکرده بودند گذرانیده بود. بدون آن که خود بداند، آن سالیان را در این گذراند تا مانند سایر مردم، مانند این کودکان گردد. و در عین حال چون دارای آمال و رنج هایی مانند آمال و رنج های آن ها نبود. زندگی او فقیرتر از زندگی مردم بود. برای وی همه جهان و مردم چون کاماسواتی با بازی با رقص و یا نمایشی مسخره انگیز بود که وی به تماشای آن مشغول شده بود.

  •  

فقط کماله را عزیز می داشت و برای او ارزش قائل می شد. اما اینک آن ارزش را نیز قائل نبود! آیا حالا نیز به وی احتیاج داشت؟ آیا هنوز کماله به وی نیازمند بود؟ مگر آن ها به بازی پایان ناپذیری مشغول نبودند؟ آیا به راستی واجب است که برای آن بازی زنده باشیم؟ نه، نام این بازی "سانسارا" است. این بازی از آن کودکان است. این بازی را آن هایی که لذت می برند شاید یکبار، دو بار، و ده بار بازی کنند، اما آیا دارای چنین ارزشی می باشد که انسان پیوسته بدین بازی مشغول شود؟ سیذارتا دانست که بازی به پایان رسیده است. دانست که دیگر وی قادر به ادامه دادن آن نیست. لرزشی وجود او را فرا گرفت و احساس کرد که چیزی در وی مرده است.

  •  

"برای این که دوباره کودک شوم و دوباره زندگی را از سر گیرم می بایست این همه نادانی کنم، این همه گناه مرتکب شوم. این قدر در اشتباه باشم، گرفتار این همه نفرت شوم. این قدر ناامیدی ببینم و این قدر رنج ببرم. اما راه رسیدن به مقصود در همه حال همین است. دل من و دیدگان من برصحت آن گواهی می دهند."
اگر ناامیدی این نفرت محض وی را مغلوب نکرده بود، آن پرنده بیدار نشده و آن چشمه زلال به جریان نمی افتاد، آن آواز پاک که هنوز در باطن وی زنده بود به گوش نمی رسید. و به همین سبب وى شاد بود و می خندید. به خود می گفت، این که انسان خود را بیازماید کار خوبی است.

  •  

او پیوسته متکبر و خودخواه بود. پیوسته خود را از همه باهوش تر و مشتاق تر می دانست. نفس او خود را به صورت رهبانیت، تکبر، فهم و شعور و دانشمندی او جلوه گر ساخته بود. این نفس در روح وی خانه گزید. و رشد می کرد و وی بدین فکر بود که آیا ممکن است آن را با روزه گرفتن و تمرینات از بین برد. اینک می دانست که سبب گرویدن به قافله جهان آن بود که خود را در قدرت، زن و پول گم کند و به صورت بازرگان و قمارباز و شرابخوار و مالک درآید تا آن کاهن و سامانایی که در وی وجود داشتند، از بین بروند.

  •  

بگو، سیذارتا، آیا مقصود تو این است، که رودخانه در آن واحد در همه جاست؟ در سرچشمه، در دهانه دریا، در آبشار، در حال جریان، در اقیانوس، در کوهستان، یعنی مطلقا در همه جاست؟ می خواهی بگویی که برای رودخانه فقط زمان حال وجود دارد و سایه ای از گذشته و آینده بر آن نیست؟
سیذارتا گفت: بله آن وقت بدین راز آشنا شدم که دیدم حیات من نیز چون رودخانه است. سیذارتای کودک، سیذارتای جوان و سیذارتای پیر فقط با سایه هایی از یکدیگر جدا شده اند و در واقع مجزا نیستند. هیچ چیزی نبوده و هیچ چیز نخواهد شد. برای هر چیز واقعیت و حال وجود دارد. مگر رنج و اندوه همه جزو زمان نیست؟ و همه بیم ها و شکنجه ها در زمان منحل نمی شود؟ مگر آن وقت که زمان در تحت تسلط آید و آن وقت که به دور افکنده شود، همه مشکلات و رنج ها از بین نمی رود؟

  •  

امروز فقط یکی از اسرار رود را فرا گرفته و آن راز روح او را مسخر نموده بود. وی دید که آب پیوسته در جریان است و می گذرد. اما در عین حال همیشه در آنجاست و همیشه به همان حال بوده و پیوسته تازه می شود.

  •  

سیذارتا دید که مادر، عشق سرشاری به کودک خود دارد یا پدر، فرزند یگانه خود را دیوانه وار دوست می دارد. دختر جوانی برای جلب محبت و تحسین مردان به زیورآلات علاقه فراوان نشان می دهد. دیگر این عواطف ساده و کودکانه و در عین حال نیرومند و حیاتی و این احساسات و امیال و هوس ها، در نظر سیذارتا کوچک و ناچیز جلوه نمی کرد. این مردم که این همه عشق، ستایش، نیرو و شوق داشتند قابل دوست داشتن بودند.
به استثنای یک چیز، یک چیز بسیار کوچک، اینان چیزی از دانشمندان و متفکران کم نداشتند و آن چیز، با خبری از یکرنگی و وحدانیت حیات و جهان بود. بعضی اوقات سیذارتا حتی در این نیز شک و تردید می کرد و آن را نوعی تحسین خود و مردم دانشمند می دانست و ایشان را کودکانی متفکر می پنداشت. مردم را از هر لحاظ با متفکران برابر و در بسیاری جهات از آن ها برتر می دید.

  •  

بسیار اتفاق می افتد که کسی که در طلب چیزی است و چیزی جز آنچه که در طلبش است نمی بیند. وی دیگر قادر به پیدا کردن و به دست آوردن چیز دیگری نمی شود. زیرا پیوسته بدانچه که مطمح نظرش است فکر می کند و فقط در جستجوی آن است. چون وی مقصودی دارد و آن قصد و نیت فکر او را اشغال کرده است. جستجو بدان معنی است که انسان مرادی داشته باشد، اما درک معنای آن آزاد بودن و هدف نداشتن و پذیرندگی است. ای مرد عزیز، تو شاید جوینده ای باشی و در جستجوی مرادت بسیاری از چیزها را که در کنار تو قرار دارد نمی بینی.

  •  

دانش چیزی نیست که از کسی به کسی داده شود. دانشی که مرد دانشمند می کوشد آن را به دیگران عرضه دارد اغلب ابلهانه به نظرمی آید. اطلاع از چیزی ممکن است که به کس دیگر منتقل شود. اما معرفت آن غیرقابل نمایش می باشد. آن را می توان دریافت، می توان در آن منحل شد و از آن نیرو گرفت و با آن کارهای شگرف انجام داد، اما هیچگاه نمی شود آن را به کسی دیگر ارائه نمود، و تعلیم داد.

  •  

جهان چیزی ناقص نیست که به آهستگی به سمت تکامل در راه باشد، نه. جهان در هر لحظه ای کامل است. هر گناهکاری در باطن خود احساس صفا و لطفی دارد. همه کودکان مردمی پیر نیز هستند. همه شیرخوارگان مرگ را نیز در باطن خود دارند. همه مردم فانی از حیات جاودانی بهره مندند. بودا در وجود قمارباز و راهزن نیز وجود دارد. و آن راهزن هم در براهمان وجود دارد.
در هنگام تفکر و به خود فرو رفتن ممکن است که زمان را به دور اندازیم و در آن واحد گذشته و حال و آینده را ببینیم. آن وقت همه چیز خوب و کامل جلوه گر می گردد. بدین سبب می بینیم هر چیزی که وجود دارد نیکو است. و مرگ نیز چون زندگی و گناه نیز همچون پارسایی پسندیده است. پس می بینیم که هر چیزی به جای خویش نیکوست و همه چیزها فقط نیازمندی به اذن من، توافق با من و فهم من را دارند. آن وقت همه با من سازگار می شوند و آزاری به من نمی رسانند.

  •  

این را نیز از روح و جسم خود فرا گرفتم که ارتکاب گناه ضروری است. من به شهوت احتیاج داشتم. میبایستی ثروت و مال به دست آورم و نفرت غیرقابل وصف را به تجربه دریابم و فرا گیرم که در مقابل آن ها مقاومت نکنم. تا بتوانم جهان را دوست داشته باشم و بیش از این، آن را با جهانی خیالی و یا تصور تکاملی واهی مقایسه نکنم و آن را به همین حالی که هست بگذارم و آن را دوست داشته و بدان تعلق بیابم.

  •  

کلمات نمی توانند افکار را به خوبی شرح دهند، کلمه چون بر زبان آمد فرق پیدا می کند. اندکی کج می شود و اندکی ابلهانه می گردد. هنوز این مطلب به من لذت می بخشد، آن چیزی که در نظر کسی دارای ارزش و معرفتی می باشد در نظر دیگری یاوه و بیهوده است.

  •  

گوویندا گفت: اما آنچه تو "چیز" می خوانی، آیا واقعیت دارد و دارای ذات و باطنی است؟ آیا، همان هم صورت و وهم "مایا" نیست؟ آیا این سنگ تو و درخت تو حقیقتی دارند؟
سیذارتا گفت: این نیز مرا چندان به زحمت نمی اندازد، اگر این ها نیز موهوم باشند، آن وقت خود من نیز وهمی بیش نمی باشم. پس همه از طبیعتی هستند که من آن را دارا می باشم. بدین سبب است که در نظر من قابل دوست داشتن و احترام می باشند. و بدین سبب است که من آن ها را تا بدین حد دوست دارم. به نظر من، عشق مهم ترین چیزی است که در جهان است. شاید برای متفکرین بزرگ بررسی جهان و شرح نفرت آن مهم باشد، اما به نظر من مهم ترین چیزها دوست داشتن جهان است، نه آن که آن را منفور بداریم.

  •  

هنگامی که بودای اعظم درباره جهان بزرگ فکر می کرد خلاصه آن را در دو چیز یعنی نیروانا و سانسارا، یا در حقیقت و وهم و یا رستگاری و رنج تعلیم داد، کار دیگری نمی شد کرد. برای آن هایی که درس می دهند روش دیگری وجود ندارد، اما خود جهان که در ما و در اطراف ما وجود دارد یک جانبه نیست. هیچگاه یک انسان یا یک عمل انسانی کاملا متعلق به سانسارا یا نیروانا نیست. هیچگاه بشری کاملا گناهکار و کاملا مقدس نمی شود. این بدان جهت است که ما از این تصور موهوم که "زمان واقعیت دارد" رنج می بریم. اگر زمان واقعی نباشد، آن وقت این خطی که مابین این جهان و ابدیت، مابین رنج و سعادت، مابین خیر و شر وجود دارد، خود نیز وهمی بیش نخواهد بود.

"زندگی اولش ملال است، بعدش ترس" هر جامعه ای و شاید جامعه پست مدرن بیش از همه در بر دارنده جنبش ها و پدیده های بسیاری است که کاملا متضاد هستند. اما دو پدیده ترس و ملال با اینکه مخالف هم هستند اما همدیگر را در نهان تشدید و تقویت می کنند. ترس صرفا چیزی نیست که ما برخلاف خواستمان در معرضش قرار می گیریم؛ ترس علاوه بر این غالبا چیزی است که ما داوطلبانه خودمان را در معرضش قرار می دهیم تا بلکه به کمک آن بتوانیم از زندگی روزمره ملال آور مبتذل فراتر برویم.

  •  

"آسیب پذیری و شکنندگی ما بدان معناست که بیش از آن چیزهایی که می کوشیم به دست آوریم چیزهایی هست که می خواهیم از آن ها بگریزیم." ظاهرا ترس از امور بنیادین بشری است، و بسیار بعید است که تصادفی بوده باشد که نخستین احساسی که در کتاب مقدس از آن یاد می شود ترس است: وقتی که آدم میوه درخت دانایی را می خورد و متوجه می شود که برهنه است احساسی که پیش از شرم به سراغش می آید ترس است.
ما عریان و غیر مجهز پا به دنیا می گذاریم و در قیاس با سایر جانوران، تا پایان عمرمان همین گونه بی دفاع می مانیم. با این همه، به هیچ روی بدیهی نیست که این مناسب ترین چشم انداز از زندگی بشری باشد. می توان گفت که آگاهی تمام عیار از خطر یا دلمشغولی مدام به آن خطری بزرگ تر از همه خطرهایی است که ما را تهدید می کنند.

  •  

آدم وسوسه می شود بگوید که رسانه ها نقشی چنان محوری دارند که خطر یا فاجعه فقط وقتی "واقعیت" پیدا می کند که رسانه ها آن را پوشش خبری بدهند. منطق رسانه های جمعی یکی از مهم ترین علت های رشد فرهنگ ترس است.
اکثر ما هفتاد هشتاد سالی عمر می کنیم و بر اثر پیری می میریم، بی آنکه در طول عمر مان گرفتار هیچ یک از این بلایایی که بر شمردیم شده باشیم. زندگی ما چنان امن و محافظت شده است که آنقدر وقت پیدا می کنیم که به خطرهای بالقوه ای فکر کنیم که به تحقیق می توان گفت هیچ کدامشان هرگز در زندگی ما جامه عمل نمی پوشند. ترس ما فرآورده جانبی یک تجمل است. اما این به هیچ روی از واقعیت آن نمی کاهد.

  •  

در روزگاری که ایدئولوژی های کهنه دیگر آن قدرت انگیزشی شان را ندارند، ترس بدل به نیرومند ترین عامل در گفتمان سیاسی شده است. ترس راه را برای ارسال پیام های سیاسی هموار می کند و می توان با توسل به آن مخالفان را با یادآوری مدام خطر به قدرت رسیدن آن ها از میدان به در کرد. در اینجا نقش آفرینان سیاسی همزیستی تمام و کمالی با رسانه های جمعی دارند، چون ترساندن و به وحشت انداختن مردم بی تردید باعث فروش هرچه بیشتر روزنامه ها و نشاندن مردم پای کانال های تلویزیونی می شود

  •  

احساسات تاریخچه ای تکاملی، اجتماعی، و شخصی دارند، و اگر بخواهیم احساسات را درک کنیم، باید هر سه این ها را به حساب آوریم. احساسات اموری صرفا "طبیعی" و مستقیم نیستند؛ احساسات در ضمن برساخته هایی اجتماعی هم هستند. هنجارهایی که معین می کنند چه زمانی داشتن یک احساس معین و ابراز آن مناسب است از فرهنگی به فرهنگ دیگر و بنا به مقام و مرتبت اجتماعی-فرق می کند. آنچه از آن می ترسیم، و به چه میزان از آن می ترسیم، بستگی به درک و برداشت ما از جهان دارد، درک و برداشت ما از نیروهای خطرزایی که در آن هستند و اینکه چه امکاناتی برای حفاظت خودمان در برابر آن ها داریم.

  •  

ما تا حدود زیادی برای احساس ترس مجهز به همان دستگاه هایی هستیم که سایر حیوانات هستند، اما مهارت های شناختی، زبانی، و نمادی ما به ما امکان می دهد بایگانی ذهنی بکلی متفاوتی از احساساتمان داشته باشیم یک خرگوش از حیوان درنده ای که در قاره ای دیگر است نمی ترسد. ترس خرگوش از چیزهایی است که دور و برش هستند، همین جا و هم اکنون.
ترس ما دامنه بالقوه بسیار وسیع تری از هر حیوان دیگری دارد، دقیقا به این دلیل که ما "حیوان نمادساز" هستیم. ما به محض اینکه از خطری خبر دار می شویم، و فرقی نمی کند که آن خطر چقدر دور از ما باشد، غالبا آن را تهدیدی برای خودمان به حساب می آوریم. و مهم تر از آن، ما تهدیدهای خیالی بیشماری را بر می سازیم و در اینجاست که ما یک علت مهم ددمنشی های انسان ها نسبت به همدیگر را می یابیم.

  •  

انسان، که دیگر صرفا در جهان مادی نیست، در جهانی نمادین زندگی می کند. زبان، اسطوره، هنر، و دین اجزای این جهان هستند. این ها رشته های گوناگونی هستند که ما در تور نمادین، در شبکه به هم پیچیده تجربه انسانی به هم می بافیم. دیگر هیچ انسانی نمی تواند تماسی بلاواسطه با واقعیت برقرار کند. هرچه فعالیت نمادین انسان پیش تر می رود به همان نسبت واقعیت مادی پس می نشیند. انسان حالا به جای سروکار داشتن با خود چیزها به یک معنا دائما با خودش سروکار دارد و در گفتگوست.
انسان خودش را چنان در اشکال زبانی، در تصاویر هنری، در نمادهای اسطوره ای، یا شعائر دینی پیچیده است که دیگر نمی تواند چیزی را جز از خلال این واسطه ساخته خویش ببیند یا بشناسد. در حوزه نظر هم انسان نمی تواند در جهان حقایق عریان، یا بر طبق نیازها و امیال بلافصلش زندگی کند. به عکس، انسان در میانه احساسات خیالی، در بیم ها و امیدها، در آرزوها و سرخوردگی ها، در خیال ها و در رویاها زندگی می کند.

  •  

انسان ها موجودات واقعا رقت آوری هستند چون مرگ را امری آگاهانه کرده اند. انسان ها می توانند در هر چیزی که زخمی به آنان می زند، بیمارشان می کند، یا حتی از لذت محرومشان می کند شری ببینند. آگاهی در ضمن به این معنا هم هست که انسان ها حتی در غیاب هر خطر فوری بناگزیر ذهنشان مشغول شرور می شود. زندگی انسان ها بدل به تأمل درباره شر و برنامه ریزی برای مهار و پیشگیری از آن می شود و حاصلش یکی از تراژدی های بزرگ زندگی انسانی است، آنچه می شود آن را نیاز به "بت سازی از شر" نامید، جای دادن همه آن چیزهایی که زندگی را تهدید می کنند در جایگاه های خاصی است که بتوان آن ها را رام و مهار کرد. انسان ها درباره شرور خیالپردازی می کنند، و شرور را در جایگاهی نادرست می بینند، و با دست و پا زدن های بیهوده خودشان و دیگران را نابود می کنند.

  •  

احساسات ربط نزدیکی به الگوهای خاص عمل دارند، و به نظر می رسد این الگوهای خاص عمل به این دلیل پرورانده شده اند که از منظر تکاملی مطلوب بوده اند. ترس معمولا با گریز یا حمله توأم است. اما نه همیشه. بسیاری از احساسات چنان ماهیتی دارند که ابراز نکردنشان به هر صورتی امری حیاتی است. همه ما احتمالا عاشق کسی شده ایم که امیدی برای جلب نظرش نداشته ایم و این عشق را ابراز نکرده ایم حتی با یک نگاه یا یک حرکت چون می توانسته برایمان خیلی گران تمام شود. این ادعایی نامعقول است که در چنین موقعیت هایی آدم آن احساس مورد بحث را ندارد چون آن احساس را از طریق عملی مشخص بروز نمی دهد. احساسات برانگیزاننده اعمال هستند، اما تعیین کننده اعمال نیستند.

  •  

نظریه "برچسب زنی شناختی" می گوید هم تغییرات فیزیکی و هم تفسیر شناختی آن ها برای تجربه کردن یک احساس معین ضروری هستند. شخص خشم و عصبانیت را تجربه می کند و در می یابد چون متوجه می شود که قلبش تندتر می زند و تندتر نفس می کشد، و غیره، و بعد موقعیت را اینگونه تفسیر می کند که موقعیتی است که ایجاب می کند خشمگین شود. همین مطلب در مورد ترس هم صادق است. اینکه تا چه حد می توان احساسی را خشم یا ترس قلمداد کرد ظاهرا بستگی به آن موقعیت یا تفسیری از آن موقعیت دارد که شخص خودش را در آن موقعیت می بیند. احساس چیزی مستقل از موقعیت و تفسیر شخص از آن موقعیت نیست.

  •  

ظاهرا احساسات، شناختی از این جهان به ما می دهند. یا شاید بهتر است بگوییم بدون احساسات خیلی از چیزها را در این جهان نه می توانستیم به تصور در آوریم و نه بشناسیم. هر احساسی حاوی درک و برداشت هایی است.
ترس همیشه ترس از چیزی است. ترس همیشه معطوف به چیزی است. اگر چنان چیزی وجود نمی داشت، دیگر سخن ما از ترس نبود، بلکه از ضربان قلب، تندتر نفس کشیدن، و لرزیدن بود. ترس چیزی فراتر و بیش از این حالت های فیزیکی است، و آن "فراتر و بیش" همان چیزی است که ترس معطوف و راجع به آن است. آن چیزی که ترس راجع و معطوف به آن است همیشه پیش تر تفسیری در ذهن ما دارد.

  •  

یکی از تمایزات معمول میان ترس و اضطراب این است که ترس همیشه ترس از یک چیز معین و مشخص است، حال آنکه در اضطراب چنین نیست. اما خط فارق میان اضطراب و ترس در عمل به این روشنی هم نیست. ترس هم می تواند با عدم یقین نسبت به تهدید و چگونگی رفع تهدید همراه باشد. شما ممکن است از چیزی بترسید، اما با یقین و قطعیت ندانید از چه چیز آن چیز می ترسید، یا در برابر آن چیز چه رویکرد و رفتاری را باید در پیش بگیرید. بسیاری از اضطراب ها هم مربوط به تهدیدی معین هستند و شخص می داند که مضطرب و دلنگران چیست، اما آنچه غیر قطعی و نامعین است این است که او نمی داند که این تهدید کی و کجا و چگونه در زندگی او پدیدار خواهد شد.

  •  

احساسات مختلف با الگوهای عمل خاصی پیوند نزدیک دارند، و وقتی که یک احساس با قوت تمام خودش را عیان می کند، این الگوهای عمل همه ملاحظات عقلانی را منتفی می کنند و کنار می زنند. یا بهتر است بگوییم عقلانیت از صحنه خارج می شود و لذا افراد پیامدهای درازمدت تر عملشان را در نظر نمی گیرند.
اما فقدان احساسات هم می تواند منجر به اعمال غیرعقلانی شود. افرادی که آمیگدالایشان آسیب جدی دیده است احساس ترس نمی کنند، حتی در موقعیت هایی که جانشان را تهدید می کند. فقدان احساسات ما را از درک و دریافتی حسی که برای دست زدن به انتخاب های عقلانی در عمل ضروری است محروم می کند.

  •  

احساسات صرفا و مطلقا ذهنی نیستند، بلکه طریقی بنیادین برای بیرون ایستادن از خود هستند. در عین حال، احساسات ما را در تماس با خودمان قرار می دهند. "یک احساس نحوه یافتن خویشتن در رابطه مان با هستی هاست و بنابراین در عین حال یافتن خودمان در رابطه با خودمان؛ نحوه هماهنگ کردن خودمان در رابطه مان با هستی هایی که ما نیستیم و هستی هایی که ما هستیم.
هر احساسی به ما امکان می دهد به خودمان و به جهان بیرون دسترسی پیدا کنیم، اما دقیقا به همین دلیل که احساسات می توانند بدین نحو این سوژه ها را بگشایند، در ضمن می توانند آن ها را بپوشانند و پنهان کنند، و بنابراین به ما نظری نادرست هم از خودمان و هم از جهان القا کنند." به نظر می رسد هایدگر در ضمن معتقد است که ترس احساسی است که پوشاننده و پنهان کننده است.

  •  

به یک معنا، بیماری از حوزه مرئی به حوزه نامرئی نقل مکان کرده است. در هر لحظه ممکن است بیمار به حساب آییم. ما دیگر به سلامتمان و رضایت بخش بودن وضع سلامتی مان اعتماد نداریم، حتی وقتی که هیچ نشانه ای دال بر بیماری، ظهور و بروزی در جسممان ندارد.
"بیماری، به جای اینکه یک حادثه واحد با یک آغاز و پایان مشخص باشد، کم کم در ذهن ما بدل به یک رفیق و همراه دائمی سلامتی شده است، آن روی دیگر سکه سلامتی و تهدیدی همیشه حاضر: در برابر بیماری باید همیشه هشیار و گوش به زنگ باشیم و باید هر روز و هر شب در تمام طول هفته با آن مقابله کنیم و جلویش را بگیریم. مراقبت بهداشتی بدل به یک نبرد ازلی و ابدی علیه بیماری شده است."

  •  

در جهانی محتاط، آینده بیشتر در سیطره خطرها قرار می گیرد تا در سیطره امکان ها. تهدیدهای آتی بدل به تغییرات فعلی می شوند. در چنین جهانی ما با "غایتی" زندگی می کنیم که دائما به سمت فاجعه سوق داده می شود. اگر تهدیدی بر طرف می شود، همیشه بیشمار تهدید تازه جایش را می گیرند. حد و حدود ممکن نبرد با همه این خطرها مرزی نمی شناسد. على الاصول، ترس خودش به خودش دوام می بخشد. تغییر به نظر مخاطره آمیز می آید، و بنابراین چیزی خطرناک، چون هر تغییری می تواند تغییری در جهت بدتر شدن وضع هم باشد. این سیاست با هر تغییری می ستیزد- این سیاست خواهان حفظ وضع موجود است. اگر هم به تغییری رضایت دهد، تغییری در جهت بازگشت به گذشته و رجوع به "اصل" است.

  •  

فرهنگ خطر آکند فرهنگی است که در آن فرد، بیش از هر زمان دیگر در گذشته، خودش را به دست "برآوردهای تخصصی" می سپارد و در عین حال سخت نسبت به اعتمادپذیری و قابل اتکا بودن این برآوردها شکاک است. با سکولاریزاسیون که ماکس وبر آن را افسون زدایی از جهان می خواند این علم بود، و نه دین، که قرار بود از ما در برابر خطرها حفاظت به عمل بیاورد. اما مشکل اینجاست که خود این علم در ضمن به نظر می رسد تا حدود زیادی در بر دارنده عظیم ترین تهدیدها باشد.

  •  

می توان گفت که ابتذال فزاینده ملال تا حدودی ناشی از همین فرهنگ ترس است. و احساس شدیدتر ترس شاید علاجی برای این ملال باشد یا دست کم تا حدودی آن را تخفیف دهد. چیزهای ترسناک به نظر چیزی دیگر می آیند. چیز دیگری که می تواند ملال زندگی روزمره را خنثی کند. ملال ما را به سمت حرکت به سوی آنچه از روزمرگی فراتر است سوق می دهد. تماشای یک فیلم ترسناک یا یک بازی کامپیوتری وحشت آفرین راه های امنی برای تجربه خطر هستند.

  •  

اسکار وایلد می نویسد هنر بیانگر واقعیت، یعنی خود زندگی، است، اما در شکلی رام شده، به نحوی که دیگر آسیبی به ما نمی رسد. برای همین است که باید هنر را بر زندگی مرجح داشت: "چون هنر آسیبی به ما نمی رساند. اشک هایی که به هنگام تماشای یک نمایش از چشمانمان سرازیر می شود از آن نوع احساسات سترون عالی دلپذیر هستند که کار هنر بیدار کردن آن هاست. ما گریه می کنیم، اما دلمان زخمی نمی شود. ما غرق اندوه می شویم، اما اندوه ما تلخ نیست... از طریق هنر، و فقط از طریق هنر، است که ما از خودمان در برابر خطرهای نفرت انگیز و شرربار زندگی واقعی حفاظت به عمل می آوریم." هنر، فضای امنی فراهم می آورد که در آن می توانیم همه احساساتی را که زندگی به ما عرضه می کند تجربه کنیم بی آنکه بهایی را بپردازیم که معمولا در زندگی واقعی با این احساسات همراه هستند.

  •  

وقتی از چیزی می ترسیم و در عین حال لذت هم می بریم آنچه واکنشی زیبایی شناختی در ما بر می انگیزد، غالبا چیزی شرربار است. آنچه بیش از هر چیز اهمیت دارد این است که عملی زیبا هست یا نه؛ امر اخلاقی فرع بر امر زیبایی شناختی می شود. هر عملی، حتی خیانت، می تواند زیبا باشد. اعتراض اخلاقی قطعا نمی تواند امر زیبایی شناختی را از میدان به در کند.
ژنه می نویسد: "اخلاق گرایان، با نیات خوبشان، در برابر دغل بازی من محکوم به شکست هستند. حتی اگر آن ها قادر باشند عملا ثابت کنند که عملی زشت و زننده است چون صدمه به بار می آورد، من تنها کسی هستم که می توانم بگویم آن عمل زیبا یا برازنده هست یا نه، و من فقط براساس نوا و ترانه ای که آن عمل در دلم بیدار می کند دست به این داوری می زنم؛ فقط همین است که معین می کند آیا من باید آن عمل را طرد کنم یا بپذیرم. بنابراین هیچکس بیرون از من نمی تواند مرا به راه درست بازگرداند."

  •  

آنچه مردم را به سوی میدان می کشاند تا تماشاگر اعدام باشند چیزی غیر از ملاحظات اخلاقی است. برک می گوید ما از تماشای چیزهایی که نه تنها خودمان از انجامشان عاجز هستیم بلکه دلمان می خواست اصلا انجام نشوند احساس رضایت خاطر می کنیم . برک از یک منبع لذت زیبایی شناختی یاد می کند که به کلی متفاوت از احساس لذت و وجد از تجربه امر زیباست، لذتی که تیره و تار، لااخلاقی، و لااجتماعی است. او تاکید می کند که قوی ترین تجربه های احساسی ما پیوندی با احساس تهدید شدن دارند. و همین احساس است که به سطح آمر والا بر کشیده می شود. "ترس وقتی که خیلی نزدیک نشود لذت آفرین است."

  •  

ارسطو تأکید می کند که تعالیم اخلاقی باید تا حد زیادی در جهت آموزش احساس درست چیزی به نحو درست در زمان مناسب باشد. ما باید بیاموزیم که احساساتمان را چنان راه ببریم که ما را قادر سازند مفروضات درستی درباره موقعیت ها داشته باشیم و ما را وادارند دست به عملی بزنیم که با این دانش و شناخت وفق داشته باشد. در باب ترس، که یکی از ویژگی های مهم کاتارسیس است، آنچه باید بیاموزیم این است که از چیزی درست به نحوی درست در زمانی مناسب بترسیم.

  •  

اعتماد، سوای آن بعد یکپارچه کننده اجتماعی اش، بدیلی کارآمد برای محاسبه میزان خطر هر چیز هم هست. عمل کردن بر مبنای اعتماد در واقع عمل کردن به نحوی است که گویی با آینده ای عقلا پیش بینی پذیر روبرو هستیم، بی آنکه واقعا بر مبنایی کاملا عقلی همه پیش بینی های ممکن را کرده باشیم. اما در پیش گرفتن این رویه و روال کمتر "عقلانی" می تواند عملا عقلانی ترین رویه و روال باشد. چون محاسبه مطمئن همه خطرهای ممکن و بالقوه می تواند بسیار پرهزینه و زمان بر باشد. در جو بی اعتمادی موانع فراوانند و باید مجموعه ای از ترتیبات و تنظیمات و قراردادهای صوری را در هر موردی به کار گرفت. به قول فوکویاما، بی اعتمادی "هزینه دادوستدهای انسانی" را بسیار بالا می برد.

  •  

اعتماد و بی اعتمادی، هر دو، مبتنی بر پیش بینی هایی هستند که فرد را به خواسته خودش می رساند. بی اعتمادی موجب بی اعتمادی بیشتر می شود، چون فرد را از موقعیت هایی برکنار نگه می دارد که در آن ها بی اعتمادی سنجشگرانه به شکل نوعی شعور اجتماعی آموخته می شود. ترس دقیقا مانع از آن چیزی می شود که ترس را می تواند از میان ببرد، یعنی تماس انسانی. ترس و بی اعتمادی خودشان خودشان را تکثیر می کنند. ترس اجتماعی، خودانگیختگی ما را نسبت به دیگران از میان می برد و بنابراین روابط اجتماعی را سست می کند. پس فرهنگ ترس فرهنگی است که در آن اعتماد از میان می رود.

  •  

اعتماد در فرهنگ ترس سخت آسیب می بیند. ترس تأثیری سست کننده بر اعتماد دارد، و وقتی اعتماد کم و کمتر شد، دامنه ترس بلند و بلندتر می شود. بلندتر شدن دامنه ترس در ضمن می تواند هم نتیجه و هم علت از دست رفتن اعتماد باشد. اعتماد را می توان "چسب اجتماعی" توصیف کرد که انسان ها را به هم پیوسته نگاه می دارد. اما ترس هم می تواند انسان ها را به هم پیوسته نگاه دارد، اما این به هم پیوسته ماندن از سر ترس الگوی جذابی نیست.

  •  

مقامات حکومتی وقتی ترس از یک پدیده رشد می کند دائما مراقب و گوش به زنگ هستند. دلیلش این است که این ترس در ضمن مشروعیت حکومت را هم تضعیف می کند، چون مشروعیت اساسا متکی به توانایی حکومت برای حفاظت از شهروندانش است. پس حکومت باید بر همه آشکار گرداند که در حال مبارزه با همه آن چیزهایی است که موجب ترس شده اند. مشکل اما در اینجاست که این آشکارسازی خود می تواند موجب افزایش و تشدید ترس شود، چون حکومت باید به اعمالش از طریق آشکار گردانیدن خطری که موجب ترس شده است مشروعیت ببخشد. حکومت برای تقویت مشروعیتش غالبا خطرها را جدی تر از آنی که هستند می نمایاند.

  •  

امروزه بار دیگر ترس به عنوان پایه فلسفه سیاسی مقام و مرتبتی بالا پیدا کرده است. "در قرن بیستم، اندیشه سرنوشت مشترک عمومی بشر بیشتر بر ترس استوار شده است تا بر امید، بیشتر بر ترس از توانایی انسان ها برای دست زدن به اعمال شرورانه استوار شده است تا بر خوش بینی نسبت به توانایی انسان برای دست زدن به اعمال خیر، بیشتر بر این نظر استوار شده است که انسان گرگ انسان است تا بر این نظر که انسان سازنده تاریخ خویش است."

  •  

در فلسفه هابز، همه شهروندان تابع قراردادی هستند که به فرمانفرما قدرت نامحدودی برای اداره کشور به هر نحوی که صلاح می داند می بخشد. قرارداد اجتماعی همه شهروندان را به شکلی مطلق مقید و ملزم می کند، اما خود فرمانفرما تابع قراردادی نیست که قرار است خودش ضامن و حافظ آن باشد. بر همین وجه، ایالات متحده به این باور رسیده است که ضامن و حافظ جهان متمدن است و تنها کشوری است که می تواند نظمی اخلاقی را حفظ کند، اما خودش فراتر و بیرون از این نظم است.

  •  

این واقعیت که یک بدبختی بزرگ بر سرمان نمی آید به هیچ وجه دلیل این نیست که ما عملا روش معقولی را در برابر آن در پیش گرفته ایم. خود ترس در واقع چندان چیزی را درباره آنچه از آن می ترسیم بر ما عیان نمی کند. این واقعیت که شخصی یا جامعه ای برای حفاظت از خودش در برابر خطری اقداماتی انجام می دهد تقریبا چیزی از ماهیت آن خطر را عیان نمی کند.
ترس ما بیشتر چیزهایی را درباره خودمان عیان می کند تا درباره آن چیزی که از آن می ترسیم. اگر از چیزی می ترسیم ضرورتا بدین معنا نیست که ما باید از آن چیز بترسیم. اما صرفا به همین دلیل که مردم از چیزی می ترسند، مقامات حکومتی دست به اقداماتی احتیاطی می زنند که غالبا آزادی ما را محدود می کنند آن هم بی آنکه لزوما در نتیجه این اقدامات ما ایمن تر و مصون تر شویم.

  •  

به نظر می رسد ما از نظر فرهنگی آماده ایم که خبرهای منفی را خیلی آسان باور کنیم، و ترسی سیال در ما هست که به صورتی مزمن به هر چیز تازه ای که می تواند تسری پیدا می کند. جهانی این گونه ترس زده نمی تواند جهانی خوشبخت باشد. درک و تصور عمومی در میان مردم این است که ما امروزه بیش از هر زمان دیگر در معرض خطر هستیم، و این گرایش روز به روز بیشتر می شود و عواقب وخیم تری به بار می آورد.
یک عامل بسیار مؤثر در درک و تصور مردم از خوشبختی شان تصوری است که می توانند از آینده شان داشته باشند. مردمی که در شرایط مصیبت باری زندگی می کنند، اما معتقدند که اوضاع این گونه نخواهد ماند و بهتر خواهد شد، کلا بسیار راضی تر از کسانی هستند که در ناز و نعمت زندگی می کنند اما فکر می کنند وضعشان در آینده بسیار بدتر خواهد شد.

  •  

پراکندن ترس امنیت هستی شناختی ما را تضعیف می کند، یعنی آن امنیت پایه ای که لازمش داریم تا بتوانیم زندگی روزمره را با خوبی و خوشی سپری کنیم. در فرهنگ ریسک، همه ما قربانیانی بیش نیستیم. ما بدبخت و بیچاره شده ایم، به این معنا که آدم هایی شده ایم که فقط رنج می بریم، آدم های منفعلی که منتظرند ببینند چه بلایی سرشان می آید. ترس، آزادی ما را از ما ربوده است. آن آزادی که معمولا می توان آن را در زندگی روزمره مسلم گرفت با احساس عدم امنیت کاهش پیدا می کند. "احتیاط و محاسبه جایگزین یک نوع خودانگیختگی یا زندگی به روال عادی شده اند" این خودانگیختگی بخش مهمی از آزادی ماست. شخصی که دائما باید به اعمالش فکر کند، حتی به چیزهای معمولی و روزمره، بخش مهمی از حوزه آزادی عملش را از دست داده است.

  •  

زیستن در ترس اصلا خوشایند نیست. همان گونه که مونتنی می گوید: "چیزی نخواهد گذشت که درد و رنج به سراغم خواهد آمد، و نیازی نیست که با شری به نام ترس آن را جلو بیندازم و تشدیدش کنم، کسی که از درد و رنج می ترسد، پیشاپیش متحمل درد و رنج ترس می شود." دشوار بتوان روزی را به تصور در آورد که ترس به کلی از زندگی رخت بربسته باشد. ترس همیشه پابرجاست. آدمی می تواند هر چیزی را در درون خودش بکشد، عشق، نفرت، اعتقاد و ایمان و حتی تردید را؛ اما تا زمانی که آویخته به زندگی است نمی تواند ترس را بکشد.

  •  

"پیشرفت" بر صفت یا وجهی از تاریخ اشارت ندارد، بلکه حاکی از اعتماد به نفسی در حال حاضر است. عمیق ترین معنا، و شاید یگانه معنایی که با پیشرفت هم نشین است، دو اعتقاد کاملا مرتبط و به هم پیوسته است: یعنی اول اینکه "زمان به سود ماست" و دوم اینکه این خود ما هستیم که "هر اتفاقی را رقم می زنیم".
در فرهنگ ترس و فرهنگ قربانیان، مفهوم پیشرفت امری محال است. حداکثر چیزی که می شود فکرش را کرد این است که شاید بتوان جلوی هرچه بدتر شدن اوضاع را گرفت. اگر کسی این احساس را نداشته باشد که زمام زندگی اش را در دست دارد و به خودش هم اعتماد نداشته باشد که می تواند جهان را جای بهتری برای زیستن کند، آینده اصلا نمی تواند جذاب و جالب باشد.

  •  

مسئله از میان بردن ترس نیست. ترس بوده و همیشه هم خواهد بود، اما شاید تنها معنای آن این باشد که اینجا در این زندگی چیزهایی هستند که برای ما معنا دارند و عزیز هستند. اگرچه ترس می تواند چنان فراگیر شود که همه آنچه را که به زندگی ما معنا می بخشد ویران کند و تأثیری خردکننده داشته باشد، اما، از سوی دیگر، امید را هم داریم که خوشبینانه است، اعتمادبخش است، فعال است، و رهاکننده. امید می تواند ما را بر بکشد، و ترس می تواند غرقمان کند.
من این ادعا را ندارم که ما در بهترین جهان های ممکن زندگی می کنیم، اما جهان می توانست جای بسیار بدتری از اینی که هست باشد و در طول تاریخ بشر در دوره هایی طولانی چنین بوده است. اگر ما می توانستیم آزادانه مقطعی را در تاریخ انتخاب کنیم که در آن مقطع زندگی کنیم، احتمالا بهترین گزینه مان همین مقطع فعلی می بود.

  •  

ترس ما مشکلی است که از تجمل ما برخاسته است: ما چنان زندگی های امنی داریم که به ما فرصت می دهد دل نگران بی شمار خطرهایی باشیم که عملا هیچ بختی برای آسیب زدن به زندگی ما ندارند. عصر ما هم طبیعتا مشکلاتی جدی دارد که باید با آنها دست و پنجه نرم کند: فقر، گرسنگی، تغییرات آب و هوایی، کشمکش های سیاسی و دینی، و غیره. اما آنچه ما بدان نیاز داریم ایمان به توانایی بشر برای کوشیدن و حل کردن گام به گام این مسائل است. ما نیاز داریم از اشتباهاتمان درس بگیریم و جهانی بهتر بیافرینیم. خلاصه ما نیازمند یک خوشبینی انسانی هستیم

اضطراب موقعیت: نگرانی ای مهلک که توانایی خراب کردن دوره هایی طولانی از زندگی ما را دارد. ترس از خطر شکست در برابر آرمان هایی که جامعه مان وضع کرده است و در نتیجه از دست دادن مقام و منزلت خود، نگرانی از این بابت که نکند در حال حاضر بر روی پله بسیار پایینی از نردبان قرار گرفته ایم یا حتی نزدیک است که به پله پایین تری هم سقوط کنیم. بیان و نشان دادن اضطراب ممکن است از نظر اجتماعی بی مبالاتی تلقی شود، مانند اعتراف به حسادت (که حسی مرتبط با همین اضطراب است). در نتیجه، شواهد این درگیری درونی روشن نیست و معمولا محدود می شود به نگاه خیره ای حاصل از ذهن مشغول، لبخندی شکننده یا مکثی بیش از حد طولانی پس از شنیدن خبر موفقیت دیگران.

  •  

اگر جایگاه ما بر روی نردبان موضوع چنین نگرانی ای است، به این سبب است که تصویر ما از خود بسیار وابسته به تصویر دیگران از ماست. اگر افراد نادر (سقراط و عیسی مسیح) را کنار بگذاریم، در واقع، ما به نشانه های احترام از سوی جهان تکیه می کنیم تا بفهمیم که می توانیم خودمان را تحمل کنیم. با این حال، متأسفانه، دستیابی به موقعیت سخت و حفظ آن در طول زندگی حتی سخت تر است. دانستن اینکه نتوانسته ایم جهان را از ارزش خودمان باخبر سازیم روحمان را می خورد و در نتیجه محکوم می شویم که به افراد موفق با تلخی بیندیشیم و به خودمان با شرم بنگریم. اضطراب موقعیت دارای ظرفیتی چشمگیر برای القای غم است.

  •  

دو داستان عشقی بزرگ زندگی هر فرد بزرگسالی را تعریف می کند. اولین داستان، جست و جوی ما برای عشق جنسی، به خوبی شناخته و تعریف شده است. خیال و هوس های آن، اسکلت موسیقی و ادبیات را می سازد و از نظر اجتماعی پذیرفته شده و ارج نهاده می شود. دومین داستان، جست و جوی ما برای دریافت عشق از جهان، افسانه ای اسرار آمیز و شرم آورتر است. اگر به آن اشاره شود، معمولا با عباراتی نیشدار و تمسخرآمیز بیان می شود؛ مانند چیزی که عمدتأ توجه افراد حسود یا دارای کمبود را جلب می کند، در غیر این صورت میل به موقعیت تنها در معنای اقتصادی آن تفسیر می شود.
با وجود این جدیت داستان دوم به هیچ وجه کمتر از داستان اول نیست. پیچیدگی اش کمتر نبوده، اهمیت یا جهان شمول بودن آن کمتر نیست و درد شکست در آن هم به هیچ وجه کمتر نیست. در اینجا هم شکست عشقی وجود دارد.

  •  

بیشترین انگیزه نهان ما به صعود از سلسله مراتب اجتماعی ممکن است چندان در کالاهای مادی که می توانیم به دست آوریم یا قدرتی که به کار می بریم ریشه نداشته باشد، بلکه بیشتر به مقدار عشقی وابسته باشد که به خاطر موقعیت برترمان دریافت می کنیم. پول، شهرت و نفوذ ممکن است بیشتر بلیطی برای ورود به عشق ارزشمند به حساب آیند تا اینکه خودشان هدف باشند.

  •  

با توجه به وابستگی خودانگاره ما جای تعجب نیست که از نظر احساسی و حتی از نظر جسمی در خصوص جایگاهی که در جهان داریم نگرانیم. این جایگاه مشخص می کند که چه مقدار عشق به ما پیشکش خواهد شد و در نتیجه می توانیم خودمان را دوست داشته باشیم یا باید عزت نفسمان را از دست بدهیم. این جایگاه، کلیددار گنجه اهمیتی بی سابقه برای ماست؛ عشقی که بدون آن نمی توانیم به ویژگی های خودمان اعتماد کنیم یا آن ها را تاب بیاوریم.

  •  

توجه دیگران برای ما اهمیت دارد چون ما به شکی ذاتی به ارزش خود مبتلا هستیم که در نتیجه آن تمایل داریم تا به ارزیابی دیگران اجازه دهیم نقشی تعیین کننده در چگونگی نگاه ما به خودمان بازی کنند. حس هویت ما زندانی داوری آن هایی است که در میانشان زندگی می کنیم. اگر آن ها از شوخی های ما سرگرم شوند، به قدرت سرگرم کنندگی خودمان مطمئن تر می شویم.
بی توجهی، ارزیابی منفی پنهان ما از خود را برجسته می کند؛ در حالی که یک لبخند یا تعریف به همان سرعت نتیجه ای معکوس می دهد. به نظر می رسد که ما برای تحمل خود، اسیر محبت دیگرانیم. "نفس" یا خودانگاره ما را می توان مانند بادکنکی سوراخ تصور کرد. برای اینکه بادکرده باقی بماند تا ابد نیاز به هلیوم عشق بیرونی دارد و همیشه در برابر نوک سوزن بی توجهی آسیب پذیر است.

  •  

داوری ما در اینکه چه معیاری حد مناسب هر چیزی را تعیین می کند (مثلا ثروت یا اعتبار) هیچ گاه به استقلال نرسیده است؛ در عوض ما چنین معین سازی هایی را با مقایسه وضعیت خود با شرایط گروهی مرجع، گروهی از مردم که فکر می کنیم به ما شباهت دارند، انجام می دهیم. به نظر می رسد که ما نمی توانیم قدر چیزهایی را که داریم، به خاطر ارزش خود آن ها یا حتی در مقابل چیزی که اجداد ما در قرون وسطی داشتند، بدانیم. ما از اینکه چقدر در تاریخ موفق به حساب می آییم متأثر نمی شویم. تنها زمانی می توانیم خودمان را خوشبخت بدانیم که به اندازه یا حتی بیشتر از افرادی داشته باشیم که با آن ها بزرگ شده ایم، در کنارشان کار کرده ایم، آن ها را مثل دوست در کنار خود داشته ایم یا در قلمروی عمومی مشترکی قرار گرفته ایم.

  •  

با توجه به نابرابری های گسترده ای که هر روز با آن ها روبه رو می شویم، مهم ترین خصوصیت حسادت این است که می توانیم مدیریت خود را در دست بگیریم و به همه حسادت نکنیم. افرادی هستند که نعمات فراوانشان فکر ما را مشغول نمی سازد. با اینکه پیشرفت های ناچیز دیگران منبعی برای عذاب بی پایان ما می شود، تنها به آن هایی حسد می ورزیم که احساس می کنیم شبیه شان هستیم. در واقع فقط به اعضای گروه مرجع خودمان حسادت می کنیم. تحمل برخی موفقیت ها، که اتفاقا تعدادشان هم زیاد نیست، از تحمل موفقیت افرادی که به ظاهر با ما برابرند راحت تر است.

  •  

ویلیام جیمز می گوید که توانایی فرد برای احساس رضایت از خود فقط به تجربه موفقیت در تمام زمینه های تلاش وابسته نیست. او می گوید ما همیشه از شکست تحقیر نمی شویم. تنها زمانی تحقیر می شویم که غرور و حس ارزشمان را در آرزو یا دستاورد مشخصی سرمایه گذاری کنیم و بعد از اینکه آن را دنبال کردیم احساس ناامیدی کنیم. اهداف ما معین می کنند که چه چیزی را پیروزی و چه چیزی را شکست مفتضحانه تفسیر کنیم.
"وقتی تلاشی نباشد، شکستی هم نیست. شکستی که نباشد، تحقیری هم نیست. بنابراین عزت نفس ما در این دنیا کاملا وابسته به این است که خودمان تصمیم بگیریم چطور باشیم و چه کار کنیم. این عزت نفس حس ما را به واقعیت هایمان و پتانسیل های فرضی ما تعیین می کند"

  •  

تا به امروز اگر جوامع پیشرفته درآمدهایی را که نسبت به گذشته افزایش زیادی داشته در اختیار اعضایشان می گذاشتند، به نظر می رسید که ما را ثروتمندتر می کردند. اما در حقیقت اثر اصلی آن ها ممکن است فقیرتر کردن ما باشد؛ چون با پرورش انتظارات نامحدود، شکافی همیشگی بین چیزی که می خواهیم و چیزی که می توانیم به دست آوریم، بین کسی که می توانیم باشیم و کسی که واقعا هستیم باقی می گذارند. ممکن است با "کم" احساس خوشبختی کنیم، اگر "کم" چیزی باشد که انتظار داریم و ممکن است با "زیاد" احساس بدبختی کنیم، اگر به ما آموخته باشند که باید "همه چیز" را بخواهیم.

  •  

روسو می گفت ثروتمند بودن حقیقی نیازی به دارایی فراوان ندارد، بلکه نیاز به چیزی دارد که فرد آرزوی آن را دارد. ثروت چیزی مطلق نیست. بسته به میل هرکس نسبی است. هر بار که ما آرزوی چیزی را در سر می پرورانیم که نمی توانیم از عهده هزینه اش بربیاییم، فقیرتر می شویم. هرقدر هم که منابع داشته باشیم و هر بار که از داشته خود احساس رضایت می کنیم، می توانیم خودمان را ثروتمند به حساب بیاوریم، هرقدر هم که دارایی های واقعیمان کم باشد. دو راه برای ثروتمندتر کردن فرد وجود دارد: به او پول بیشتری بدهیم یا آرزوهایش را محدود کنیم. جوامع مدرن مورد اول را به طرز خارق العاده ای خوب انجام داده اند، اما با تهییج مداوم اشتهای افراد، هم زمان توانسته اند بخشی از موفقیت آن ها را نفی کنند.

  •  

سه داستان مفید قدیمی درباره شکست
داستان اول: فقرا مسئول شرایطشان نیستند و مفید ترین اعضای جامعه اند اگر کسی از یکی از اعضای جامعه قرون وسطی یا پیش از مدرن غربی می پرسید جامعه بر چه اساسی به دو گروه ثروتمند و فقیر یا دهقان و اشراف تقسیم شده است، این سؤال به احتمال زیاد عجیب و غریب به نظر میرسید: خداوند خواستار این تقسیم بندی بوده است دیگر.
داستان دوم: موقعیت پایین هیچ ارتباطی به اخلاقیات ندارد. عیسی مسیح والاترین و مبارک ترین انسان ها بود. با این حال او روی زمین جزو فقرا حساب می شد و هر معادله ساده ای را بین برحق بودن و ثروت برهم می زد. داستان سوم: ثروتمندان دزد و فاسدند و با چپاول و نیرنگ به امتیاز رسیده اند، نه با فضیلت و استعداد. به علاوه آن ها طوری جامعه را مجهز کرده اند که فقرا هیچ گاه نتوانند شخصا دارایی شان را افزایش دهند. هر قدر هم که توانا و با اراده باشند، تنها امید آن ها در اعتراضات اجتماعی و انقلاب ها خوابیده است.

  •  

سه داستان جدید القاکننده اضطراب درباره موفقیت
داستان اول: ثروتمندانند که مفیدند نه فقرا. تا به امروز، خرج کردن آن ها برای همه کسانی که پایین تر از آنها بودند شغل تأمین می کرد و بنابراین به ضعیف ترین ها کمک می کرد تا زنده بمانند. بدون ثروتمندان، فقرا خیلی زود به قبرهایشان سپرده می شدند.
داستان دوم: موقعیت با اخلاقیات ارتباط دارد. زمانی که ثروت هنوز با توجه به تبار خونی و رابطه دست به دست می شد، کسی ثروت را نشانه چیزی جز به دنیا آمدن در خانواده ای درست نمی دانست. اما در دنیایی شایسته سالار که شغل های معتبر و با درآمد بالا در آن تنها از راه هوش و توانایی ذاتی در دسترس بودند، کم کم به نظر می رسید که پول نشانه خوبی برای شخصیت است. به نظر می رسید که نه تنها ثروتمندان ثروتمند تر بودند، احتمالا بهتر هم هستند.

  •  

داستان سوم: فقرا گناهکار و فاسدند و فقر را مدیون حماقت خود هستند. دیگر نمی شد نظریه توزیع عادلانه ثروت و فقر را پس از فلسفه داروینیسم اجتماعی قرن نوزدهم بیان کرد. طرفداران آن می گفتند که همه انسان ها با تلاشی منصفانه بر سر منابعی محدود مانند پول، کار و عزت شروع می کنند. برخی در این رقابت موفق تر شدند، نه به خاطر اینکه از برتری های بیجا بهره می بردند یا به طور ناعادلانه اقبال خوشی داشتند؛ بلکه به این دلیل که ذاتا بهتر از رقبایشان بودند. هرچند ثروتمندان از دیدگاه اخلاقی فضیلتی نداشتند، اما به صورت ترسناکی طبیعتا بهتر بودند. آن ها نیرومندتر بودند، تخم و ترکه قوی تری داشتند، ذهنشان تیزتر بود. ببرهای جنگل انسانی بودند که زیست شناسی، این مفهوم جدید و خداگونه که قرن نوزدهم در مقابلش زانو خم کرده بود، از پیش تعیین می کرد که از دیگران پیشی می گیرند. این زیست شناسی بود که می خواست ثروتمندان، ثروتمند باشند و فقرا فقیر.

  •  

به لطف آرمان های شایسته سالاری، افرادی زیادی فرصت رسیدن به آرزوهایشان را پیدا کردند. دیگر پیشینه، جنسیت، نژاد یا سن مانعی سخت در مسیر پیشرفت نبود. اما بی تردید نیمه تاریکی هم در این داستان برای افراد موقعیت پایین وجود داشت. اگر افراد موفق شایسته موفقیت بودند، مسلما مشخص می شد که افراد شکست خورده هم شایسته شکست بوده اند.
در زمان های شایسته سالار به نظر می رسید که عنصر عدالت به همان مقدار که وارد توزیع ثروت شده بود، وارد توزیع فقر هم می شد. موقعیت پایین دیگر صرفا تاسف آور نبود، بلکه افراد لیاقت آن را داشتند. پاسخ دادن به خود و به دیگران به این سؤال که اگر فرد به هر شکلی خوب، باهوش یا توانا، چرا هنوز فقیر است، برای افراد ناموفق در عصر شایسته سالاری جدید تیزتر و دردناک تر شده بود.

  •  

تاریخ تجملات، داستان حرص و طمع نیست. دقیق تر این است که آن را سابقه ضربه های احساسی بخوانیم. این تاریخ، میراث کسانی است که به خاطر تحقیر دیگران زیر فشار قرار گرفته بودند تا قدری فراتر از حد معمول به نفس برهنه شان اضافه کنند تا نشان دهند که آنها هم مدعی عشق اند.
اگر به شکل سنتی، فقر جریمه مادی موقعیت اجتماعی پایین است، بی توجهی و برگرداندن نگاه، جریمه هایی احساسی اند که ظاهر دنیای پر از اشرافی گری نمی تواند دست از تحمیل آن بر کسانی که موقعیتی ندارند بردارد.

  •  

اگر از فکر کردن به شکست خشمگین می شویم، احتمالا به این خاطر است که تنها انگیزه مطمئن جهان برای اینکه حسن نیت خود را به ما نشان دهد، موفقیت است. پیوند خانوادگی، دوستی یا جذابیت جنسی ممکن است گاهی انگیزه های مادی را غیر ضروری نشان دهند، اما تنها یک فرد خوش بین بی احتیاط برای ارضای نیازهای معمولش به عوامل احساسی تکیه خواهد کرد. انسان ها به ندرت بدون داشتن دلیلی محکم برای لبخند زدن، لبخند می زنند.
"انسان همیشه فرصتی برای کمک گرفتن از برادرانش دارد. هر چند بیهوده است که چنین چیزی را تنها از خیر خواهی آن ها انتظار داشته باشد. این از خیر خواهی قصاب، آشپز یا نانوا نیست که ما توقع شام خود را داریم، بلکه از توجه آن ها به سود خود است. ما خود را مخاطب انسانیت آن ها نمی دانیم، بلکه مخاطب عشق به خود آن ها می دانیم."

  •  

در تمام جوامع به دست آوردن موقعیت و به طور مشخص تر "آبرو" وظیفه اصلی هر مرد بالغی است. چه مانند جوامع روستایی یونان آن را مجال بنامند، چه مانند جوامع مسلمان شرف و چه مانند هندوها عزت، در تمام موارد انتظار می رود که خشونت حامی آبرو باشد.
ممکن است ما به کسانی که برای پاسخ دادن به مسائل مربوط به آبرو به خشونت رو می آورند، چپ چپ نگاه کنیم، اما خود ما هم قدری از طرز فکر آن ها را در خود داریم؛ یعنی آسیب پذیری شدید در مقابل اهانت دیگران. به احتمال زیاد ما هم، مانند تندخوترین دوئل کنندگان، عزت نفس خود را بر پایه ارزشی می گذاریم که معمولا به ما نسبت داده می شود.

  •  

اگر ما انتقاد بجا از رفتارمان را پذیرفته باشیم، و به اضطراب های هدفمند درباره بلند پروازی هایمان توجه کرده، مسئولیت شکست هایمان را هم به درستی پذیرفته باشیم، و با وجود این همچنان جامعه مان موقعیتی پایین برای ما در نظر بگیرد، ممکن است به انتخاب راهی تمایل پیدا کنیم که برخی از بزرگ ترین فلاسفه سنت غرب انتخاب کردند. ممکن است با درک غیر پارانوئیدی پیچ و خم های نظام ارزشی اطرافمان، وارد وضعیت مردم گریزی هوشمندانه شویم که هم از حالت تدافعی و هم از غرور آزاد باشیم.

  •  

وقتی شروع می کنیم به موشکافی نظرات دیگران، چیزی را کشف می کنیم که همزمان هم ناراحت کننده است و هم به طرز غریبی رهایی بخش، متوجه می شویم که دیدگاه های بیشتر مردم در مورد بیشتر موضوعات پر است از پریشانی ها و خطاهای خارق العاده. از نظر چامفورت، بزرگ ترین عیب نظر عموم این است که از سختی آزمونی منطقی که باید اندیشه هایشان را زیر نظر آن قرار دهند منزجرند و در عوض میل دارند به شهود، احساسات و رسوم تکیه کنند.
"آدم بهتر است مطمئن باشد که هر نظریه عمومی و هر مفهوم عامه پسندی، حماقت است، چرا که توانسته نظر اکثریتی را جلب کند." چیزی که، چاپلوسانه، به آن خرد جمعی گفته می شود، معمولا کمی بیشتر از بی خردی جمعی بوده، پر است از ساده سازی و بی منطقی، تعصب و سطحی نگری: "بیهوده ترین رسوم و مسخره ترین مراسم همه جا با بیان عبارت اما رسم بر این است توجیه می شود."

  •  

مونتنی ما را وا می دارد که وقتی افراد قدرتمند و ثروتمند را می بینیم افسار هیجاناتمان را در دست بگیریم و تمایل خود را به قضاوت افراد فقیر و گمنام کنترل کنیم. "شاید مردی خدمتگزاران بسیار داشته باشد، قصری زیبا، نفوذ فراوان و درآمدی بالا. شاید همه این ها دور او را گرفته باشند، اما این ها درون وی نیست... قدش را زمانی اندازه بگیرید که از روی چوب پاهایش پایین آمده باشد. بگذارید ثروت و تزییناتش را کنار بگذارد و خودش را برهنه به ما نشان دهد. چگونه روحی دارد؟ آیا روحش زیبا و تواناست و از همه کارهایش خوشحال است؟ آیا ثروتش مال خود اوست یا وام گرفته؟ آیا شانس هیچ ربطی به آن نداشته؟ این چیزی است که باید بدانیم. این گونه باید درباره فاصله بین ما انسان ها داوری شود."

  •  

آیا باید همچنان بگذاریم رأی آن ها نظر ما درباره خودمان را کنترل کند؟ و حتی اگر بتوانیم زمانی احترام آن ها را به خودمان جلب کنیم، چقدر ارزش خواهد داشت؟ شوپنهاور این سؤال را این طور می پرسد "اگر گروهی از حضار موسیقی دانی را تشویق کنند، وقتی آن موسیقی دان بداند که به جز یک یا دو نفر آن ها، همگی کر هستند، آیا باز هم احساس غرور می کند؟"
مشکل این دیدگاه بصیرت بخش درباره انسانیت این است که دوستان زیادی برای انسان باقی نمی گذارد. "در این دنیا تنها انتخاب بین تنهایی و پستی وجود دارد." او باور داشت که "باید به همه جوانان آموخت چگونه با تنهایی کنار بیایند... هرچه مرد کمتر برای ارتباط با دیگران احساس نیاز کند، پایان بهتری در انتظارش است."

  •  

"روح خرسند و مشکلات خودش را داشت، اگرچه این مشکلات کاملا آشکار نبودند. طبیعت کامل وی در راه هایی تحلیل رفته بود که نام بزرگی بر روی زمین نداشتند. اما تأثیری که نظر او در اطرافیانش می گذاشت به شکلی پیش بینی ناپذیر به اطراف پخش می شد؛ چرا که بهتر شدن جهان تا حدودی به اعمال غیر تاریخی بستگی دارد و اکنون که مسائل آن طور که باید برای من و شما بغرنج نیست، نیمی مدیون کسانی است که صادقانه زندگی ای پنهانی داشتند و در قبرهایی خوابیده اند که هیچ کس به ملاقاتشان نمی رود."

  •  

تراژدی با آرزویش برای ساختن پلی بین افراد گناهکار و ظاهرا بی گناه با به چالش کشیدن مفاهیم عادی وظیفه، استادانه ترین اثر از نظر روانشناسی و محترمانه ترین اثری است که نشان می دهد چگونه وقتی انسانی بی آبرو می شود، هنوز حق دارد که صدایش را بشنوند.
اگر تراژدی به ما اجازه می دهد بسیار بیشتر از حد معمول برای شکست دیگران احساس همدردی کنیم، اساسا به این دلیل است که خود این صورت هنر می خواهد ریشه های شکست را ژرفیابی کند. تراژدی هنرمندانه ما را از بین کارهای کوچک و معمولا معصومانه ای راهنمایی می کند تا کامیابی قهرمانان داستان را به سقوطشان وصل کند و در میان راه رابطه فاسد بین نیت و نتیجه کارها را برملا سازد.

  •  

شوخ طبعی به ما کمک می کند اضطراب موقعیت خود را درک کنیم و حتی آن را آرام سازیم. بخش بزرگی از چیزهایی که به نظر ما خنده دار است، به وضعیت ها یا احساساتی مربوط می شود که اگر قرار بود در زندگی عادی خودمان آن ها را تجربه کنیم، باعث می شد یا خجالت بکشیم یا شرمنده شویم. بزرگ ترین کمدی ها بر آسیب پذیری هایی تمرکز دارند که ما عامدانه در تاریکی باقی می گذاریم. هرچه نقصی شخصی تر باشد و هرچه نگرانی درباره آن شدیدتر، احتمال خندیدن به آن بیشتر است.
کمدی به ما اطمینان می دهد که افراد دیگری هم در دنیا هستند که به اندازه خودمان حسادت می ورزند یا از نظر اجتماعی شکننده اند. افرادی که در ساعات اولیه روز از خواب برمی خیزند و درست مثل ما احساس می کنند که عملکرد مالی شان مایه عذاب آن هاست.

  •  

توانایی جمع آوری ثروت نشانه حداقل چهار فضیلت اساسی است: خلاقیت، شجاعت، هوش و مقاومت. داشتن یا نداشتن دیگر فضایل، برای مثال فروتنی و خداترسی به ندرت توجه کسی را جلب می کند. اینکه موفقیت دیگر مانند جوامع گذشته به "شانس"، "ثروت" یا "خدا" نسبت داده نمی شود بازتاب ایمانی دنیوی به قدرت اراده فردی است.
شکست مالی هم همان ارزش ها را دارد و بیکاران همان شرمی را تجربه می کنند که ترس و بزدلی در دوره جنگجویان نصیب فرد می کرد. در همین حین، پول با خصوصیتی اخلاقی همراه شده است. همچنان که داشتن گردنبند دندان جگوار در قبیله کوتبو، نوعی سبک زندگی کامیابانه و نشانه ارزش فرد است، داشتن ماشین قدیمی زنگ زده یا خانه ای کلنگی هم می تواند نشانه نقص اخلاقی باشد.

  •  

در دنیای باستان، فلاسفه همیشه مشغول مناظره در این باره بودند که چه چیزی از نظر مادی برای خوشبختی ضروری و چه چیزی غیر ضروری است. به نظر آدام اسمیت در جوامع مدرن و مادی چیزهای بی شماری که بدون شک از منظر بقای مادی غیر ضروری بودند، عملا جزء "ضروریات" شناخته می شوند؛ صرفا به این خاطر که هیچ کس بدون آن ها محترم دانسته نمی شود و در نتیجه نمی تواند بدون داشتن آن ها از نظر روانی زندگی راحتی داشته باشد: "ضروریات نه تنها کالاهایی هستند که الزاما برای زنده ماندن ضروری اند، بلکه هر چیزی که طبق سنت کشور، نداشتنش مایه شرم افراد محترم، حتی از پایین ترین طبقات جامعه می شود هم یکی از ضروریات است."

  •  

تبلیغات به این اشاره نمی کند که ما معمولا پس از مدت کوتاهی از تصاحب یک وسیله، دیگر هیجان زده نیستیم. شاید سریع ترین روش برای اینکه به چیزی توجه نکنیم، خریدن آن باشد. همان طور که سریع ترین راه برای اینکه دیگر قدر کسی را ندانیم، ازدواج با اوست. این ما را وسوسه می کند که باور کنیم دستاوردها و دارایی هایمان به ما رضایت ابدی می دهند. از ما می خواهند که تصور کنیم از صخره صاف خوشبختی بالا می رویم تا به فلاتی وسیع و مرتفع برسیم و تا آخر عمر روی آن زندگی کنیم؛ به ما یادآوری نمی کنند که خیلی زود پس از رسیدن به قله، دوباره به دره اضطراب و طلب بر می گردیم.

  •  

اگرچه گاهی از فکر مرگ سوءاستفاده می شود (برای اینکه افراد را بترسانند تا دست به کارهایی بزنند که در غیر این صورت هرگز مرتکب آن نمی شدند) بیشتر و امیدوارانه تر به ما کمک می کند که طوری توجه به زندگی مان را اصلاح کنیم که انگار می توانیم تعهداتی را که به خودمان داریم برای ابد به تعویق بیندازیم. اندیشیدن به فانی بودن می تواند به ما دل و جرئت رها کردن زندگی مان از چنگ انتظارات بلاعوض جامعه را بدهد. در حضور اسکلت، جنبه سرکوب کننده نظرات دیگران قدرت ترساندن خود را از دست می دهد.

  •  

خرابه ها به ما یادآوری می کنند که فدا کردن آرامش ذهنی مان برای رسیدن به قدرت بی ثبات دنیایی حماقتی بیش نیست. واقعا چه اهمیتی دارد که در نظر دیگران موفق نشده ایم، که بنای یادبود یا مجمعی به افتخار ما نیست یا اینکه در دورهمی اخیر هیچ کس به ما لبخند نزده است؟ در هر واقعه ای، همه چیز محکوم به نابودی است در مقابل ابدیت، چیزهای کوچک دیگری که ما را آشفته می سازند اهمیتی ندارند.
خرابه ها به ما یادآوری می کنند که نمی توانیم زمان را شکست دهیم و اینکه ما صرفا اسباب بازی نیروهای نابودگری هستیم که در بهترین حالت می توانیم آن ها را برای مدتی دور نگه داریم، اما هیچ گاه بر آن ها پیروز نمی شویم. اگر این چشم انداز، قدرت دادن آرامش به ما را دارد، احتمالا به خاطر این است که بخش بزرگی از اضطراب ما ریشه در حس اغراق آمیزی درباره اهمیت برنامه ها و نگرانی های خودمان دارد.

  •  

این وظیفه نویسنده تراژدی است که ما را با حقیقتی تقریبا تحمل ناپذیر مواجه کند: تمام حماقت ها یا کوته نظری هایی که هر انسانی در طول تاریخ به آن متهم شده ممکن است از یک نظر به طبیعت مشترک ما برگردد. از آنجا که همه ما شرایط مشترک انسانی را با بهترین و بدترین وجه هایش در خود داریم، هرکدام از ما در شرایط درست یا در وحشتناک ترین شرایط، ممکن است هر کاری بکنیم یا هیچ کاری نکنیم. وقتی بینندگان تئاتر این حقیقت گرایی را تجربه کنند با کمال میل دیگر خود را تافته ای جدا بافته نمی بینند و احساس می کنند که قدرت های همدردی و فروتنیشان برگشته و بهتر شده است.

  •  

به نظر می رسد که زندگی روند جایگزینی یک اضطراب با اضطرابی دیگر و یک خواسته با خواسته ای دیگر است. این به این معنی نیست که نباید تلاش کنیم تا بر اضطراب هایمان چیره شویم یا خواسته هایمان را برآورده سازیم؛ بلکه به این معنی است که شاید بهتر باشد تلاش هایمان را با آگاهی از این مسئله پیش ببریم که اهدافمان نمی توانند مو به مو عملی شوند.
تبلیغات در مقایسه بین ناتوانی نسبی چیزهای مادی، در تغییر سطح خوشبختی، با قدرت غافلگیرکننده وقایع احساسی ساکت می ماند. زیباترین و کامل ترین ماشین ها هم نمی تواند به ما ذره ای از رضایتی را بدهد که از رابطه ای خوب به دست می آوریم، درست همان طور که نمی تواند پس از جر و بحث خانوادگی یا طردشدگی به ما آرامش بدهد. بسیار تلخ و زننده به نظر می رسد که وقتی نمی توانیم دست از حسادت برداریم مجبوریم بیشتر زندگی مان را صرف حسادت به چیزهای اشتباهی بکنیم.

  •  

ماهیت اتهامی که بر آرمان موقعیت برتر در جامعه مدرن وارد می شود این است که این آرمان مسئول تحریف بسیاری از اولویت هاست. تحریف روند رسیدن به بالاترین سطح دستاوردها و جمع آوری ثروت که در واقع باید تنها یکی از عوامل بسیار در تعیین جهت زندگی ما به سمت مفهومی حقیقی تر از خودمان باشد.

  •  

به نظر مارکس این طبقات حاکم جامعه اند که مسئول ترویج اعتقادات ایدئولوژیک اند. این توضیح می دهد که چرا در آن جوامعی که زمین دار محترم قدرت را در دست دارد، بیشتر مردم (از جمله بسیاری از افراد که به نظام باخته اند) برای مفهوم نجابت موروثی در باب ثروت ارزش قائل اند، در حالی که در جوامع شایسته سالار این دستاوردهای کارآفرین است که مفهوم شهروند موفق را شکل می دهد. "ایده های حاکم در هر عصر همیشه ایده های طبقه حاکم است."
وقتی آرمان موقعیت برتر مدرن کاملا بررسی شود، دیگر "طبیعی" یا قانونی خداداد به نظر نمی رسد. در عوض آشکار می شود که ریشه در تغییرات محصولات صنعتی و سازمان های سیاسی دارد؛ میل به ماده گرایی، کارآفرینی و شایسته سالاری که روزنامه ها و برنامه های تلویزیونی روزگار ما را پر کرده است، بازتاب پیچیده ای از علاقه های مسئولان نظامی را نشان می دهد که بیشتر مردم زندگی شان را زیر نظر آن می گذرانند.

  •  

رسم بر این بوده که در انتهای جشن های مصری، خدمتکاران به صف از میان میزهای سالن باشکوه رد می شدند و اسکلت هایی را بر روی تخت روان جابه جا می کردند. هرودت نمی گوید که این یادآوری مرگ قرار بود چه تأثیری در مهمانان بگذارد: آیا باعث می شد با علاقه بیشتری به سرور خود ادامه دهند یا اینکه با حس و حال هشیارانه تازه ای آن ها را به خانه می فرستاد؟
معمولا انتظار می رود که فکر مرگ در وهله اول باعث شود هر چیزی که در حال رخ دادن است برای ما مهم تر شود و پس از آن ما را تشویق کند به اینکه توجه کمتری به داوری دیگران داشته باشیم؛ همان کسانی که به هر حال حاضر نخواهند شد به جای ما بمیرند. چشم انداز میرایی ما می تواند ما را به سمت روش زندگی ای بکشاند که قلبمان ارزش آن را مشخص می کند.

  •  

هرقدر هم که بین انسان ها تفاوت وجود داشته باشد، در مقابل تفاوتی که بین قدرتمندترین انسان ها با صحراهای بزرگ، کوه های بلند، یخچال های طبیعی و اقیانوس های جهان وجود دارد، هیج به حساب می آید. چنان پدیده های طبیعی بزرگی در دنیا وجود دارد که باعث می شود تفاوت های بین دو انسان به طرز مسخره ای کوچک به نظر برسد.
ما نه با مهم تر کردن خودمان، بلکه با شناخت بی اهمیتی نسبی همه انسان های روی زمین بر حس بی اهمیتی خود غلبه می کنیم. از این رو نگرانی ما برای اینکه چه کسی چند میلی متر از ما بلندتر است باید جای خود را به شگفتی از چیزهایی بدهد که میلیون ها بار بزرگ تر از هر انسانی است، نیرویی که شاید بخواهیم آن را بیکران، ابدیت یا به سادگی و شاید مؤثرتر از همه خداوند بنامیم.

  •  

چه بی رحم باشیم، چه بی تاب، مبهم یا کودن، باید بفهمیم که همه ما در یک جا نگه داشته شده ایم و به خاطر آسیب پذیری های مشترکمان به یکدیگر پیوند خورده ایم. در ورای نقایصمان همیشه دو نیروی محرک وجود دارد: ترس و میل به عشق.
عیسی مسیح برای ترویج احساسات میان اطرافیان به پیروانش می آموخت که به دیگر بزرگسالان به چشم بچه نگاه کنند. از این دیدگاه بهتر می توانیم با او حس همدردی و سخاوتی را داشته باشیم که به طور طبیعی در برابر بچه های کوچک داریم و ترجیح می دهیم آن ها را بازیگوش توصیف کنیم، نه بد، پررو یا گستاخ.

  •  

"نه تنها می توان بیشتر تجملات و بسیاری از وسایل به اصطلاح آسایش زندگی را دور ریخت، بلکه بیشترشان به نوعی مانع تعالی نوع بشرند." ثورو سپس برای شکستن یا کم رنگ کردن رابطه بین مالکیت چیزها و محترم بودن در جامعه پیشنهادی می دهد: "انسان با توجه به تعداد چیزهایی که می تواند بدون آن ها به زندگی ادامه دهد ثروتمند است."
به نظر ثورو نداشتن دارایی همیشه نشان دهنده این نیست که آن فرد در بازی زندگی باخته است؛ بلکه شاید به سادگی نشان دهد که شخص تصمیم گرفته تا انرژی اش را روی فعالیت هایی به جز پول درآوردن متمرکز کند و در نتیجه زندگی اش را به شیوه دیگری غنی سازد.

  •  

هر قدر هم این اضطراب های موقعیت برای ما ناخوشایند باشند، تصور زندگی خوب بدون آن ها سخت است، چرا که ترس از شکست و هتک حرمت خود در چشم دیگران نتیجه گریزناپذیر بلند پروازی، ترجیح یک نتیجه به نتیجه ای دیگر و احترام به افرادی به جز خودمان است. اضطراب موقعیت هزینه ای است که ما برای اذعان به این موضوع می پردازیم که در ذهن مردم تفاوتی بین زندگی موفق و ناموفق وجود دارد.
اضطراب موقعیت تنها تا زمانی مشکل به حساب می آید که ریشه در ارزش های ما داشته باشد، چرا که ما وحشت زده ایم و به صورتی مافوق طبیعی فرمانبرداریم، زیرا به ما القا شده است این ارزش ها طبیعی و شاید حتی قوانینی خدادادند، و اطرافیان ما بنده آن ارزش ها هستند یا شاید قوه تخیل ما ترسوتر از آن شده است که ارزش دیگری برای خودمان تصور کنیم.

  •  

فلسفه، هنر، سیاست، دین و بوهم هیچ وقت نخواسته اند سلسله مراتب موقعیتی را کاملا کنار بگذارند، بلکه تلاش کرده اند انواع جدیدی از سلسله مراتب را بر پایه مجموعه ارزش هایی به وجود بیاورند که اکثریت آن ها را به رسمیت نمی شناسند یا به آن انتقاداتی وارد می کنند.
با این کار، آنها در مشروعیت بخشیدن کسانی که در هر نسل نتوانسته یا نخواسته اند در برابر مفاهیم غالب موقعیت برتر سر خم کنند، کمک کرده اند، چون می دانند هنوز هم لایق چسباندن لکه ننگ بی رحمانه "بازنده" یا "هیچ چیز " نیستند. آن ها به شکلی قانع کننده و آرام بخش به ما یادآور می شوند که در زندگی بیش از یک راه، و راهی بیشتر از راه قاضی ها و داروسازها، برای موفقیت وجود دارد.