گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

راه انسان شدن / کارل راجرز

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۱۲ ق.ظ

یکی از بهترین چیزهایی که به خاطر دارم، سخنرانی با حرارت استاد کشاورزی درباره یادگیری و کاربرد یافته های علمی با واقعیت ها بود. او تأکید داشت که شناخت دائرة المعارفی به خاطر خودش، کوشش بیهوده ای بیش نیست و این گونه سخن خود را به پایان رسانید: "فشنگ لعنتی نباش، یک تفنگ باش!"

  •  

مریدان، افرادی هستند که چیزی نو را از یک دیدگاه برای خودشان به دست آورده، از من و کار من چیزهایی هم با درک درست و هم نادرست به عنوان سلاح ساخته و در نبرد با همگان یا افراد گوناگون، آن ها را به کار می برند. گاهی برایم دشوار بوده است که بفهمم آیا بیشتر از ناحیه "دوستان" آزار دیده ام یا از جانب دشمنانم.
اکنون برای مزیت نهان شدن از چشم خلایق و تنها بودن، بسیار ارزش قائل هستم. چنین به نظرم می رسد که پربارترین دوران کارم زمان هایی بوده است که توانسته ام کاملا خود را از بند این که دیگران چه فکر خواهند کرد، از انتظارهای حرفه ای و توقع های روزانه، رها کرده و به شکوفا ساختن آنچه انجام می دهم سرگرم باشم.

  •  

من در روابطم با اشخاص، دریافته ام که چنانچه با آنان به گونه ای عمل کنم که در واقع آن طور نیستم، این کار در نهایت، کمکی به ارتباط ما نخواهد کرد. هنگامی که در حال خشم و عیب جویی هستم، نمی توانم نقش یک شخص آرام و دل پسند را بازی کنم، چگونه می توانم به گونه ای نقش بازی کنم که گویی پاسخ ها را می دانم، در حالی که واقعا نمی دانم، چه فایده دارد که نقش محبوبی را بازی کنم، در حالی که در واقع در همان لحظه دشمنی داشته باشم.
چه فایده دارد که به گونه ای نقش بازی کنم که گویی پر از اطمینان هستم، در حالی که در واقع ترسیده ام و بی اطمینان هستم. در روابطم با دیگر مردم به هیچ وجه مفید و موثر نمی بینم که در حفظ ظاهر کوشش بنمایم و طوری رفتار کنم که گویی به سطح ظاهر کار دارم، در حالی که در همان زمان مشغول آزمایش چیزی هستم که کاملا متفاوت بوده و در عمق وجود دارد.

  •  

تمایلی ندارم تا یادگیری های خود را به عنوان یک راهنما به شخص دیگری ارائه دهم. با این وجود، من دریافته ام زمانی که شخص دیگری اشتیاق داشته است تا چیزی از فرمان های درونیش را به من بگوید، این امر برای من با ارزش بوده است، حتی اگر تنها به تیز کردن درک من مبنی بر تفاوت فرمان های من منجر شود. بنابراین، با چنین روحیه ای است که من یادگیری های خود را عرضه می دارم.

  •  

نخستین واکنش ما نسبت به بیشتر اظهار نظرهایی که از جانب اشخاص دیگر می شنویم، یک ارزشیابی یا داوری فوری است تا درک کردن آن اظهارنظر. زمانی که شخص پاره ای احساسات یا نگرش ها یا باورها را آشکار می سازد، گرایش ما بیشتر وقت ها این است که احساس کنیم "درسته"، "احمقانه است"، "غیر عادی است"، "قشنگ نیست". به ندرت، ما به خود اجازه می دهیم تا دقیقا درک کنیم که معنای بیانش برای خودش چیست. علت این امر آن است که درک کردن مخاطره آمیز است. چنانچه من به خود اجازه می دهم که شخص دیگر را واقعا درک کنم، احتمال آن می رود که توسط آن درک کردن، خود نیز دگرگون شوم. ما همه از تغییر می ترسیم.

  •  

درک کردن طرف مقابل، یک غنی سازی دوطرفه می باشد. زمانی که با مراجعان پریشان کار می کنم، دنیای شگفت آمیز و غریب یک فرد روان پریش را درک می کنم، یا زمانی که نگرش های شخصی را که احساس می کند تراژدی زندگی غیر قابل تحمل است درک می کنم، یا هنگامی که می فهمم، مردی احساس بی ارزشی و خودکم بینی می کند، هر کدام از این درک ها، مرا نیز تا اندازه ای غنی می سازند. من از این تجربه ها چیزهای زیادی را می آموزم. می آموزم که چگونه تغییر کنم، فرد متفاوتی باشم و فکر می کنم به من می آموزند که بیشتر شخصی واکنش کننده بشوم.

  •  

حق هر فرد در به کار انداختن تجربه اش به راهی که خود صلاح می داند، و کشف معانی که آن تجربه برای او در بر دارد، یکی از گرانبهاترین سرمایه های زندگی به شمار می روند. هر شخص نسبت به خود به معنای بسیار واقعی، مانند یک جزیره است و تنها در صورتی می تواند به سمت جزیره های دیگر پل هایی ببندد، که در درجه نخست مشتاق باشد که خودش بشود و اجازه داشته باشد که خودش باشد.
من این گونه دریافته ام که هنگامی می توانم شخص دیگری را بپذیرم که به معنای دقیق کلمه احساس ها، نگرش ها و باورهای او را به عنوان بخش واقعی و حیاتی وجود او پذیرفته باشم و در این صورت است که من خواهم توانست او را یاری کنم تا تشخص پیدا کند و این آن چیزی است که ارزش بزرگی برای من دارد.

  •  

من هر چه بیشتر نسبت به واقعیت های درونی خودم و واقعیت های شخص دیگر، باز باشم، کمتر خودم را علاقه مند می یابم که درباره "ایستایی چیزها" عجله به خرج دهم. به این راه، کم تر و کم تر گرایش پیدا خواهم کرد تا نسبت به تثبیت و بی حرکتی امور گرایش پیدا کنم، هدف هایی را از پیش تعیین کنم، اشخاص را در قالب هایی بریزم، بر افراد سلطه جویی کنم و آن ها را به راه هایی که من می خواهم بروند، بکشانم.

  •  

هنگامی که احساس می شود فعالیتی با ارزش بوده و به زحمتش می ارزد، بهتر است که انجام شود. به دیگر سخن، من آموخته ام که همه حس ارگانیسمی من از یک موقعیت، برایم بیشتر قابل اعتماد است تا اندیشه من. رفته رفته که به کل واکنش هایم به گونه ژرف تر اعتماد می کنم، در می یابم که می توانم از آن ها در راهنمایی اندیشه خود، سود جویم. به این نتیجه رسیده ام که برای آن اندیشه های مبهمی که در من گاه گاهی به وجود می آیند احترام بگذارم و احساس کنم که آن ها چه قدر پر بها هستند. من در راستای این اندیشه هستم که اندیشه های بی وضوح یا تخیل های مبهم، مرا به زمینه های مهمی رهنمون خواهند شد.

  •  

داوری های دیگران مادام که باید به آن ها گوش کرد و آن ها را به حساب آورد، هرگز نمی توانند راهنمای من باشند. احساس می کنم، تنها یک شخص (دست کم در زمان حیاتم و شاید برای همیشه) می تواند بداند که آنچه من انجام می دهم بی غش، کامل، باز و درست است یا دروغ، سلطه جویانه و نادرست است و آن خود من هستم. خوشحالم که همه نوع شواهد مربوط به آنچه که انجام می دهم را جمع آوری می کنم و انتقاد (دوستانه و دشمنانه) و تمجید (خالصانه و متملقانه)، هر دو بخشی از این شواهد به شمار می روند. اما سنجیدن این شواهد و تعیین درستی و نادرستی آن ها از یکسو و مفید بودنشان از دیگر سو، کار دشواری است که من نمی توانم آن را به عهده شخص دیگری واگذار کنم.

  •  

دلیل فداکاری من برای پژوهش و ساختن یک نظریه، این است که به نیازم درباره درک نظم و معنا، نیاز ذهنی که در من وجود دارد، پاسخ مثبت دهم. من گاه گاهی پژوهش هایی را بنا به دلیل هایی به انجام رسانیده ام: برای خاطر دیگران، برای متقاعد کردن مخالفان و شکاکان، برای پیش افتادن در حرفه، برای کسب شأن اجتماعی و به دلیل های بی معنی. این خطاهای موجود در داوری و عمل، تنها کمکی به من کرده اند این بوده است که به گونه ژرف تری مرا متقاعد کنند که تنها یک برهان درست، جهت پیگیری فعالیت های علمی وجود دارد و آن عبارت است از ارضای نیاز درونیم به معنا۔

  •  

هیج نظام بسته ای از باورها و هیج مجموعه ای از اصول نامتغیر، برای من معنا نخواهد داشت. زندگی توسط درک متغیر تجربه من و تفسیر آن، هدایت پیدا می کند و آن همواره در فرآیند بالندگی و شدگی جای دارد. هیچ فلسفه ای یا باور یا مجموعه ای از اصول وجود ندارد تا من توانسته باشم دیگران را به داشتن یا باور به آن تشویق کنم.
من تنها می توانم کوشش کنم تا بر اساس تفسیر و معنی جاری تجربه خودم به زندگی ادامه دهم و تلاش کنم. به دیگران فرصت و آزادی لازم برای پیشرفت آزادی درونی وجود خودشان را ارزانی دارم و بدینسان کار می کنم که تفسیر معنی داری از تجربه خودشان برای آن ها به بار آید. چنانچه چیزی به عنوان حقیقت وجود داشته باشد، من بر این باورم که آن باید فرآیندی باشد که فرد آزادانه جستجوی آن را هدف خود قرار دهد.

  •  

در سال های آغازین حرفه ام، از خود می پرسیدم، چگونه می توانم این شخص را درمان یا دگرگون سازم؟ اکنون پرسشم را به شرح زیر تغییر داده ام: من چگونه می توانم رابطه ای را فراهم آورم که این شخص، آن را برای رشد شخصیت خود به کار برد؟ به این نتیجه رسیده ام که پرسش به شیوه دوم قابل اعمال در همه پیوندهای انسانی می باشد.
ارتباطی را که من مفید می دانم، می توانم به شرح زیر توصیف کرد، یک نوع شفافیت و صفا در وجود من که در آن احساسات حقیقی ام نمایان باشند، با پذیرش دیگری به عنوان یک انسان مجزا، با ارزشی که شایسته او است، با یک تفاهم همدلانه ژرف که مرا توانا می سازد تا جهان خصوصی اش را از درون چشمان او ببینم.

  •  

برای من، تجربه برترین منبع موثق است. محک اعتبار درستی، تجربه خودم می باشد. تصورهای هیچ شخصی و هیچ کدام از پندارهای خود من، به نافذی و سندیت تجربه ام نمی باشند. نه انجیل و نه پیامبران - نه فروید و نه پژوهش - نه اشراق های خداوندی و نه بشری - نمی توانند به تجربه مستقیم خود من پیشی گیرند. تجربه ام دارای اعتبار و سندیت بیشتری بوده و بر هر اصطلاحی که زبان شناسی وضع می کند، مقدم است. بنابر این، در هرم تجربه، برای پایین ترین سطحش، بالاترین اعتبار و سندیت را قائلم. تجربه پایه سندیت علمی است، از آن رو که می تواند همیشه توسط روش های تازه پیشرفته، کنترل شود. با این روش است که خطا و لغزش پذیری تجربه، همیشه این آمادگی را دارد که در راستای حقیقت قرار گیرد.

  •  

یک ارزشیابی مثبت، در درازمدت به همان اندازه تهدیدآمیز است که یک ارزشیابی منفی، زیرا این که به کسی بگوییم او خوب است، مستلزم این است که شما حق این را هم دارید که او را بد بدانید. بنابراین، این احساس در من به وجود آمده است که هر قدر بتوانم یک پیوند را از داوری و ارزشیابی آزاد نگاه دارم، این امر به شخص دیگر بیشتر اجازه خواهد داد تا تشخیص دهد که جایگاه ارزشیابی و کانون مسئولیت در اندرون خود او قرار گرفته است. من مایلم به سمت چنان ارتباطی کار کنم که در آن حتی در احساسات خودم، به ارزشیابی مراجع نپردازم. به باور من این امر می تواند او را آزاد و رها کند تا شخصی خودمسئول شود.

  •  

آیا من توانایی رویارویی با فرد دیگر را، به عنوان شخصی که در فرآیند شدن است، دارم یا این که پای بند گذشته او و گذشته خودم می باشم؟ چنانچه در برخوردم با او، وی را به عنوان یک کودک نابالغ، یک دانشجوی بی خبر، یک شخصیت روان نژند (نوروتیک)، یا یک روان پریش (پسیکوپات) به شمار آورم، هر یک از این مفاهیم من موجب می شوند تا آنچه را که او می تواند در ارتباط با من باشد، با محدودیت مواجه سازد.

  •  

"من درک می کنم تو چه اشکالی داری". "من می دونم چه باعث میشه تا این طور رفتاری داشته باشی" یا "من هم مشکل شما را داشته ام و عکسل العملم خیلی متفاوت بود"، این ها انواع درک و فهمی هستند که معمولا ارائه می دهیم و دریافت می داریم، یعنی درک ارزشی از بیرون. اما به هنگامی که یک نفر چگونه بودن مرا احساس می کند و به نظر می آورد، بدون این که بخواهد مرا تحلیل کند یا مورد داوری قرار دهد، آن گاه من می توانم در چنان فضایی بشکفم و رشد کنم.

  •  

همین که مراجع در می یابد شخص دیگری با حالتی پذیرا به احساساتش گوش می دهد، کم کم او توانا می شود تا به خودش گوش فرا دهد. او بدین ترتیب دریافت پیام هایی از درون خویشتن را آغاز می کند. تشخیص می دهد که او خشمگین است، تمیز می دهد، که چه موقع او می ترسد، حتی تشخیص می دهد چه زمانی احساس جرأت به او دست می دهد. رفته رفته که نسبت به آنچه در درونش می گذرد گشوده تر می شود، او توانا خواهد شد تا به احساساتی که او همیشه آن ها را انکار می کرده و وا پس می زده است، گوش کند. او می تواند به احساساتش که به نظر او بسیار ترسناک، یا بسیار نامنظم، یا بسیار نابهنجار، یا بسیار شرم آور می آمده اند گوش فرا دهد، احساساتی که تا آن زمان هرگز نمی توانسته است وجود آن ها را در خویشتن خود بازشناسد.

  •  

عشق یک احساس انسانی ساده و و پیش رونده یک فرد برای فرد دیگری است، احساسی که به نظر من حتی از احساس جنسی یا احساس پدر و مادری بنیانی تر می باشد. آن یک مراقبت کافی درباره شخصی است است که شما دوست ندارید در پیشرفت او مداخله کنید یا او را برای مقاصد افزون طلبانه خودتان مورد بهره برداری قرار دهید. خشنودی شما از آن حاصل می شود که او را به خاطر این که به سبک خودش رشد کند، آزاد بگذارید.

  •  

یکی از انقلابی ترین مفاهیمی که از تجربه کلینیکی ما رشد یافته است، تشخیص فزاینده این نکته است که درونی ترین ماهیت بشر، ژرف ترین لایه های شخصیت او و پایه "طبیعت حیوانی" او، طبیعتی مثبت دارد . یعنی انسان به گونه ای بنیادی موجودی اجتماعی شده، پیش رونده، خردگرا و واقع گرا می باشد.
مزلو برای طبیعت حیوانی انسان، وضع نیرومندی را پیشنهاد می کند. با این اشاره که عواطف ضد اجتماعی- دشمنی، حسادت و مانند آن- از حرمان کشش های بنیادی تر جهت عشق و ایمنی و تعلق داشتن، ناشی می شوند که به خودی خودشان پسندیده می باشند.

  •  

در زیر سطح وضع دشواری که فرد از آن شکایت دارد. در پشت دشواری مربوط به تحصیلات یا همسر یا کارفرما، یا رفتار غیر قابل کنترل یا بوالهوسانه خود فرد، یا احساسات ترسناکی که دارد، یک جستجو و کاوش مرکزی قرار دارد. به نظر من هر شخص در ژرفای وجودش این پرسش را می کند "من واقعا کی هستم؟ من چگونه می توانم با این خود واقعی که در زیر لایه تمامی رفتار سطحی من قرار دارد، تماس بگیرم؟ من چگونه می توانم خودم شوم؟"

  •  

به نظر می رسد که معنای درمان نوعی بازگشتن به تجربه بنیادی حسی و درونی است. پیش از درمان شخص آماده است تا اغلب به گونه ای مهم از خود بپرسد: "دیگران، والدین من یا فرهنگ من می خواهند که من چه کنم؟"، "من چه فکر می کنم که لازم است انجام شود؟" بدینسان، او به طور پیاپی، به موجب قاعده و شکلی که باید بر رفتارش تحمیل شود، عمل می کند. او بر حسب انتظارهای (اغلب انتظارهای درون فکن) دیگران واکنش نشان می دهد.
هنگامی که فرآیند درمان جریان دارد، فرد به لحظه ای می رسد که با توجه به زمینه های پیوسته گسترده فضای حیاتی اش از خود بپرسد: "من این موضوع را چگونه تجربه کنم؟"، "اگر من به شیوه خاصی رفتار کنم، چگونه من موافق معنایی باشم که آن رفتار برای من خواهد داشت؟" او بر پایه آنچه که می شود آن را واقع گرایی اصطلاح کرد، واکنش می نماید.

  •  

سورن کیرکگور اشاره می کند که رایج ترین ناامیدی، نومید بودن در انتخاب کردن، یا مایل بودن به خود بودن است. اما ژرف ترین شکل ناامیدی عبارت است از این که انسان انتخاب کند که شخص دیگری غیر از خودش باشد. از دیگر سو خواستار بودن آن خودی که شخص به گونه ای حقیقی هست، در واقع ضد ناامیدی است و این انتخاب ژرف ترین مسئولیت انسان می باشد. هنگامی که من پاره ای از نوشته های او را می خوانم تقریبا احساس می کنم که گویی او به گفته های مراجعان ما گوش کرده است که آن ها در جستجو کردن و کاویدن برای واقعیت وجود خود، اغلب جستجویی رنج آور و دشواری داشته اند.

  •  

زمانی که یک مراجع نسبت به تجربه اش باز باشد، او به این نتیجه می رسد که بیشتر می تواند به ارگانیسم خود اعتماد داشته باشد. او از واکنش های عاطفی که دارد، کمتر احساس ترس می کند. یک رشد تدریجی اعتماد و حتی محبت نسبت به مجموعه پیچیده، پرمایه و متنوعی از احساسات و تمایلاتی که در او وجود دارند، در یک سطح ارگانیک به چشم می خورند.
به جای این که انسان بر فراز بسیاری از کشش های خطرناک و غیرقابل پیش بینی قرار گرفته و در حکم نگهبان زندانی هایی باشد که تنها چندتایی از آن ها اجازه داشته باشند تا روشنایی روز را ببینند، هشیاری انسان به صورت یک شهروند اجتماعی راحت با همه کشش ها، احساسات و افکار بدون محافظ آشکار می گردد و به گونه بسیار خشنود کننده ای بر خود حکومت می کند.

  •  

همان گونه که مراجع به سمت توانا شدن در قبول تجربه خودش حرکت می کند. او همچنین به سوی قبول و پذیرش تجربه دیگران هم به حرکت در می آید. درباره افراد خویشتن ساز، مزلو می گوید: "انسان از آب به خاطر مرطوب بودنش و از صخره سنگ به علت سخت بودنش، شکایت نمی کند. همان گونه که کودک با چشمان باز، معصومانه و عاری از انتقاد به جهان پیرامون خود می نگرد و به سادگی بدون این که به چرایی امور بپردازد یا این که بخواهد آنها طور دیگری باشند، به ملاحظه و مشاهده آنچه که هست می پردازد، انسان خویشتن ساز هم همین کار را انجام می دهد، او هم از طریق خودش و هم از طریق دیگران، به طبیعت بشری نظر می افکند."

  •  

زندگی خوب یک فرآیند است، نه یک حالتی از بودن. آن یک مسیر است، نه یک مقصد. از دیدگاه تجربی من، زندگی خوب عبارت است از فرآیند حرکت در مسیری که ارگانیسم انسان، زمانی که از درون برای چرخش در هر جهتی آزاد بوده و کیفیت های عمومی این جهت انتخاب شده از قانونمندی معین جهان برخوردار باشد، برای خود انتخاب به عمل آورد.

  •  

برای من صفاتی مانند خوشحال، راضی، سعادتمند و لذت بخش کاملا در خور هیچ یک از توصیف های کلی از این فرآیندی که من آن را از زندگی خوب نامیده ام، نمی باشند. هرچند که انسان در این فرآیند هر کدام از این احساسات را در زمان های مناسب، تجربه خواهد کرد. اما صفاتی که به طور کلی بیشتر مناسب می باشند، عبارتند از صفاتی مانند پربار، مهیج، پاداش دهنده، چالش انگیز و پرمعنا.
من چنین متقاعد گشته ام که این فرآیند زندگی خوب، زندگی در خور انسان های بزدل و کم جرأت نیست. این فرآیند متضمن کشیده شدن و رشد کردن بیش از پیش استعدادهای بالقوه انسان می شود. آن فرآیند جرأت خود بودن را موجب می شود. به این معناست که انسان کشتی وجودش را کاملا در رودخانه زندگی بیندازد.

  •  

این که شخصی خویشتن خود بشود چه معنایی می دهد؟ چنین می نماید که معنای آن این باشد که شخص از واکنش های ارگانیسمی و غیر انعکاسی که دارد، کم تر بترسد و به یک رشد گام به گامی از اعتماد و حتی علاقه مند شدن نسبت به مجموعه ای از احساسات و گرایش های پیچیده، گوناگون و پرمایه ای که او در سطح ارگانیک یا ارگانیسمی وجود دارند، دست یابد. به جای این که نقش تماشاچی را نسبت به کشش های خطرناک و غیرقابل پیش بینی که تنها پاره ای از آن ها اجازه خودنمایی دارند بازی کند، او هشیارانه ساکن جامعه پرمایه و پرتنوع کشش های احساسات و اندیشه ها می شود.

  •  

این فرآیند خویشتن خود شدن، متضمن تجربه ژرف انتخاب شخصی است. او پی می برد که می تواند ادامه پنهان شدن در پشت یک نما را برگزیند، یا این که توانایی آن را دارد تا برای تضمین خودش بودن، خویشتن را با خطرها روبه رو سازد.
اما خودش بودن، به "حل دشواری ها" نمی انجامد. این موضوع تنها راه نوینی از زندگی را می گشاید که در آن نسبت به تجربه احساساتش ژرفا و بلندی بیشتر و هم پهنا و گستردگی بیشتری وجود دارد. او خود را بی مانندتر و در عین حال تنهاتر احساس می کند، اما او در ارتباط هایش با دیگران از چنان واقع گرایی بیشتری برخوردار است که ارتباط های او کیفیت ساختگی و مصنوعی خودشان را از دست داده، ژرف تر، خشنود کننده تر شده و شخص دیگر را به واقعی بودن بیشتر در ارتباط می کشاند.

  •  

درمانگر اصیلی که از گرمای انسانی برخوردار بوده و تنها علاقه او درک احساسات لحظه به لحظه این شخصی باشد که در ارتباط با او دوباره تولد می یابد، مؤثرترین درمانگر است. براستی هیچ چیز نشانگر آن نیست که درمانگری که ذهن سرد روشنفکرانه تحلیلی و واقع گرایانه دارد، در کارش مؤثر باشد. به نظر می رسد که یکی از تناقض های روان درمانی این است که به منظور افزایش فهم ما از این رشته، فرد باید مشتاقانه تندترین باورها و قوی ترین عقاید خود را در آزمون غیر شخصی پژوهش تجربی به کار برد، اما برای آن که درمانگری مؤثر باشد باید از معرفت خود تنها برای پربار کردن و وسعت بخشیدن خود ذهنی اش استفاده کند و در پیوند با مراجع خود، باید آزادانه و بدون هیچ ترسی، همان خودش باشد.

  •  

مراجعان در می یابند که آشکارسازی احساسات، خشنودی ژرفی به آن ها می بخشد، در حالی که پیش از آن، تقریبا همیشه آن کار ویران کننده و فاجعه آمیز به نظر می آمد. هنگامی که شخص در پشت یک نقاب یا نما زندگی می کند، احساسات بیان نشده او تا حد انفجار، انباشته می شوند و سپس اتفاق ویژه ای می تواند به فوران آن ها بیانجامد.
در این جاست که درمان به شکستن این دور تسلسل یاری می کند. هنگامی که مراجع بتواند تشویش، برانگیختگی یا نومیدی، یعنی هیجان هایی را که احساس می کرده است بیرون بریزد و هنگامی که بپذیرد این ها احساسات شخصی خود او هستند، انفجار آمیز بودن آن ها از میان می رود. بنابراین، او در هر ارتباط خانوادگی ویژه بهتر می تواند احساساتی را که از این ارتباط برانگیخته شده اند، بیان کند.

  •  

یک ارتباط می تواند بر شالوده احساسات واقعی پایدار بماند تا بر پایه یک وانمودسازی دفاعی. کشف این نکته که احساس شرمندگی، خشم و آزردگی می توانند بیان شوند و ارتباط هنوز زنده و پایدار بماند، امری اطمینان بخش است. دریافتن این که انسان می تواند حساسیت و بیمناک بودن خود را آشکار سازد و با این حال رسوا نشود، از نیروبخشی ژرفی برخوردار است. به نظر می رسد که بخشی از علت سازنده بودن این رفتار، آن است که در درمان فرد یاد می گیرد احساسات خود را به صورت احساسات شخصی خویش و نه به عنوان واقعیتی از وجود شخصی دیگر، باز شناسد و بیان کند.

  •  

همه وظیفه روان درمانی، پرداختن به موضوع شکست در ارتباط است. شخصی که از ناسازگاری های عاطفی رنج می برد یعنی فرد "روان نژند" از آن رو دشواری دارد که پیش از هر چیز ارتباطش با خویشتن خود فرو پاشیده است و سپس در نتیجه همین امر، به ارتباطش با دیگران آسیب وارد آمده است. بخش هایی از خویشتن فرد "روان نژند" که آن را ناهشیار یا واپس زده یا انکار آگاهی اصطلاح کرده اند، به گونه ای قطع می شوند که دیگر با هشیاری یا بخش مدیریت او، ارتباطی ندارند.
وظیفه روان درمانی عبارت است از یاری کردن به شخص برای رسیدن به ارتباط خوب با خویشتن، از راه ایجاد ارتباطی ویژه با درمانگر. یک بار که این به دست آید او می تواند آزاداندتر و مؤثرتر با دیگران ارتباط برقرار کند. بنابراین، روان درمانی عبارت است از ارتباط خوب با خود و میان انسان ها. ما می توانیم جمله را برگردانیم و موضوع همچنان درست باشد. ارتباط خوب، ارتباط آزاد در درون و میان انسان ها، همواره درمان کننده است.

  •  

ارتباط واقعی وقتی صورت می گیرد و از این گرایش به ارزشیابی کردن، هنگامی پرهیز می شود که ما با درک و تفاهم گوش فرا دهیم. معنای این چیست؟ معنای آن این است که عقیده و نگرش بیان شده را از دیدگاه شخصی دیگر ببینیم، احساس او را نسبت به آن درک کنیم و در رابطه با چیزی که دارد می گوید، به چارچوب داوری او دست یابیم.
چنانچه من به آنچه که او می گوید بتوانم گوش فرا دهم، اگر بتوانم بفهمم که آن گفته ها چگونه به نظر او می آیند، اگر بتوانم معنای شخصی آن گفته ها را از دید او ببینم، اگر من بتوانم طعم عاطفی را که آن گفته ها برای او دارند حس کنم، آن گاه من نیروهای پرزور تغییر را در او آزاد خواهم کرد.

  •  

می توانم یک آزمایش تجربی ساده را پیشنهاد کنم که با کمک آن می توانید کیفیت تفاهم خود را بیازمایید. بار دیگری که با همسر، یا دوست، یا گروه کوچکی از دوستانتان مباحثه می کنید، برای یک لحظه بحث را به خاطر انجام یک آزمایش متوقف کنید و این قانون را بنیاد کنید. هر شخص تنها پس از بیان مجدد و دقیق عقاید و احساسات گوینده پیشین و اشاره به خشنودی از گفته هایش، می تواند گفتگو کند.
به گونه ای ساده معنایش این است که پیش از ارائه دیدگاه خود، برای شما لازم است که واقعا به چارچوب داوری گوینده دیگر دست یابید. اندیشه ها و احساسات او را چنان خوب درک کنید که بتوانید آن ها را برای او جمع بندی کنید. به نظر ساده می رسد، اما اگر در انجام آن کوشش کنید، کشف خواهید کرد که یکی از دشوارترین کارهایی بوده است که تاکنون انجام داده اید. با این همه، یک بار که شما توانسته باشید از دیدگاه شخص دیگری ببینید، آن گاه در تفسیرهای خودتان تجدید نظر جدی، به عمل خواهید آورد.

  •  

توافق اصطلاحی است که ما آن را برای نشان دادن همخوانی دقیق تجربه کردن و آگاهی، به کار برده ایم. شاید ساده ترین نمونه، یک نوزاد است. چنانچه او گرسنگی را در سطح فیزیولوژیک و دستگاه گوارش تجربه کند، در این صورت آگاهی او ظاهرا با این تجربه همخوانی داشته و ارتباط او صادق است.
شاید یکی از دلایلی که چرا بیشتر مردم نسبت به نوزادان واکنش نشان می دهند. این باشد که آن ها تا این اندازه از اصالت، یگانگی و توافق کامل برخوردار می باشند. چنانچه نوزادی محبت یا خشم یا خشنودی یا ترس خود را بیان نماید، در ذهن ما هیچ شکی وجود ندارد که او با همگی وجودش، همین تجربه است. او به گونه ای شفاف هراسناک یا دوست داشتنی یا گرسنه یا چیز دیگر است.

  •  

چنانچه فرد مظنون، به مدت درازی طرد و منزوی شود، آن گاه نیاز او به یک ارتباط انسانی به طور گسترده شدید می شود. بازجو از این حالت، با ایجاد ارتباطی که در آن نشان می دهد هرگز پذیرای او نیست، در عین حال از او بهره کشی کرده و تمام تلاش خود را برای به وجود آوردن احساس گناه، تعارض و اضطراب به کار می گیرد. او تنها هنگامی نسبت به زندانی پذیرا می شود که وی اشتیاق نشان دهد تا به دیدن وقایع از دیدگاه بازجو، "همکاری کند".
زندانی رفته رفته، به خاطر نیاز به مورد پذیرش واقع شدن، نیمی از حقیقت را به عنوان حقیقت می پذیرد، تا این که اندک اندک نظر خویشتن را نسبت به خود و رفتارش، از دست می دهد و دیدگاه بازجویش را پذیرا می گردد. سپس او گرایش می یابد "اعتراف کند" که یک دشمن دوست است و مرتکب فعالیت های خائنانه ای شده است که یا انجام نداده است و یا در واقع معنای بسیار متفاوتی را در بر داشته است.

  •  

تردیدآمیز است که انسانی بدون میل به سهیم کردن دیگران در آفرینندگی اش، بتواند اثری بیافریند. این تنها راهی است که او می تواند اضطراب جدا بودن خود را فرو نشاند و خویشتن را مطمئن کند که به گروه متعلق است. او ممکن است نظریه های خود را تنها در دفترچه خاطرات شخصی خود به گونه ای محرمانه، نگاه دارد. او می تواند اشعار خود را در یک کشوی قفل شده، پنهان کند. او ممکن است نقاشی های خود را دور از دسترس، در یک قفسه نگاه دارد. با این حال او خواستار است با گروهی که او را درک می کند ارتباط برقرار کند، حتی اگر مجبور باشد چنین گروهی را در خیال خود مجسم کند. او به خاطر ارتباط برقرار کردن نمی آفریند، اما پس از آفرینندگی، او مایل است این جنبه نوین وجود خود را در پیوند با محیط اش، با دیگران شریک شود.

  •  

در هر تلاش علمی، چه علم "ناب" یا کاربردی برای هدف و ارزشی که کار علمی در خدمت آن گرفته شده است، یک انتخاب ذهنی گرایانه شخصی، برتری پیدا می کند. این انتخاب ارزشی ذهنی گرایانه که به تلاش علمی حیات می بخشد، همواره باید در خارج از تلاش مذکور قرار گیرد و هرگز نمی تواند بخشی از علمی بشود که در آن تلاش به کار رفته است.
هنگامی که اسکینر پیشنهاد می کند که تکلیف علوم رفتاری ساختن انسانی است که مولد، خوش رفتار و مانند آن باشد، آشکار است که او به یک انتخاب دست زده است. او برای مثال می توانست انتخاب کند که انسان ها مطیع، وابسته و به جمع گرا بشوند. با این همه با استفاده از گفته خود او دریافت دیگری از "گنجایش انتخاب" انسان، آزادی او در گزینش مسیر و ابتکار عمل و این قبیل قدرت ها در تصویر علمی انسان، وجود ندارد. به باور من تضاد ریشه ای یا تناقض در همین جا نهفته است.

  •  

دانش بی شک بر پایه این فرض استوار است که برای هر رفتار، علتی وجود دارد و یک رویداد معین به دنبال خود رویداد بعدی را در پی می آورد. بنابراین، همه چیز جبری است، هیچ چیز آزاد نیست و اختیار غیر ممکن است. اما، ما باید به یاد آوریم که خود دانش و هر تلاش علمی مشخص، هر تغییر مسیری در پژوهش علمی، هر تفسیری از معنای یافته های علمی و هر تصمیم گیری در مورد چگونگی بکار گیری یافته ها، بر پایه یک انتخاب ذهنی گرایانه شخصی، استوار است. بدینسان دانش به طور کلی، در همان وضعیت متناقضی است که دکتر اسکینر به آن مبتلاست. یک انتخاب ذهنی گرایانه شخصی که توسط انسان ساخته شده است عملیات علم را به حرکت درآورده است، اما سپس همین انسان مدعی می شود که چیزی چون انتخاب ذهنی گرایانه شخصی نمی تواند وجود داشته باشد.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی