گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

تقریبا همه افراد، در تمامی دوران زندگی خود در دو رده بالا و پایین، رئیس و مرئوس، زبردست و زیر دست یا سلطه گر و سلطه پذیر جای گرفته اند. افراد در هر کجای این هرم قرار داشته باشند، در عین حال که زیر نفوذ شخص یا اشخاص قدرتمندتر از خود هستند؛ به گونه ای در رأس قدرت بوده و زیردستانی دارند که می توانند در نبود قانونی که از حق آنان دفاع کند، زندگی آنان را به گونه ای منفی یا مثبت تحت تأثیر قرار دهند.

در چنین شرایطی همه به نوعی در ترس بسر می برند. کسب امنیت معمولا با جلب رضایت سلطه گر و از طریق انجام اعمالی چون سکوت و سازش، تعریف و تمجید و اطاعت بی چون و چرا از او صورت می پذیرد. متأسفانه چون اعمالی این چنین که از سر ترس و برای جلب منفعت یا دفع خطر و ضرر صورت می گیرد، "احترام" خوانده شده و "انتقاد" که عملی عکس آن است بی احترامی و توهین قلمداد شده و واکنش طبیعی هر انسانی به بی احترامی چیزی جز دلگیری و خشم نیست. این یکی از اساسی ترین دلایلی است که بسیاری از ما به تعریف و تمجید از یکدیگر مشغولیم و انتقاد و نازک تر از گل را نیز تحمل نمی کنیم.

v     

 

وقتی اطاعت کردن و بله قربان گفتن نیز نشان "احترام" دانسته شد، "نه" شنیدن بی احترامی تلقی شده و به رنجیده شدن می انجامد. بنابراین در جهت نیازردن یکدیگر از گفتن "نه" عاجز مانده و در جهت خشنود کردن یکدیگر به انجام خدماتی مبادرت می کنیم که تمایلی به آن ها نداریم. طبیعتا وقتی نتوانستیم حرف هایمان را رو در رو بزنیم و به درخواست یکدیگر جواب منفی بدهیم، دلگیری و کدورت در ما به وجود می آید. این کدورت گاه به صورت گله و غیبت از افراد خود را نشان می دهد. تعریف در روبه روی اشخاص و غیبت و بدگویی در پشت سر آن ها باعث رخت بر بستن اعتماد از میان مردم می شود. وقتی اعتماد از بین رفت دیگر حرف راست یکدیگر را نیز باور نمی کنیم. آنگاه در جهت اثبات صداقت از مبالغه کمک گرفته و قسم و آیه را نیز پشتوانه آن می کنیم.

v     

 

بعضی روان شناسان معتقدند، فرهنگ یک جامعه را از رفتاری که مردم آن جامعه نسبت به حیوانات دارند، می توان فهمید. سعدی ۷۰۰سال پیش، از زبان فردوسی با شعر "میازار موری که دانه کش است" جامعه را توصیه به رعایت حقوق حیوانات کرده، اما به نظر می رسد که متأسفانه در جوامعی که حقوق اساسی انسان ها به رسمیت شناخته نشده است، حیواناتش باید بیش از این ها در نوبت بمانند.

v     

 

انسان ها در جهت تسکین روانی خویش برای خصوصیات، آداب و عاداتی که تحت شرایط ترس و فقر و در جهت تنازع بقا در آن ها به وجود آمده همیشه به دنبال ارزش های مثبتی می گردند و تعصب در حفظ همین ارزش هاست که آن ها را به مقاومت در برابر ترک عادات و آدابشان وا می دارد. لذت ها و شادی های هر جامعه نیز بر مبنای نظام حاکم بر آن معنا می شود. مثلا دیده می شود که در جامعه ما هستند کسانی که از حالت جان نثاری و بندگی لذت می برند؛ هم کرنش کردن را دوست دارند و هم مورد کرنش قرار گرفتن را.

v     

 

طبیعی است که وقتی در جهت ابراز احترام به دیگران یا ترس از آنان عقیده و نظر واقعی مان را کتمان کردیم، نوعی کنجکاوی در جهت کشف خود واقعی ما در افراد به وجود می آید و باعث می شود که گاه فقط با مشاهده یک مورد یا شنیدن یک کلمه به حدس و گمان متوسل شده و ما را مورد قضاوت قرار دهند.

بیان مقصود از طریق غیر مستقیم یا با رفتارهای خاص به نوعی شکاکیت و بدبینی می انجامد؛ بدین معنا که در حرف ها و رفتارها به دنبال معانی خاص گشته، آنها را تفسیر کرده و به خود می گیریم. این امر از سه طریق به جامعه آسیب می رساند: اول این که ذهن افراد را درگیر این امر می کند که حرفی نزنند یا کاری نکنند که به کسی بر بخورد و دیگر این که مقدار زیادی از وقتشان صرف دریافت و کشف پیام ها و تفسیر آن ها می شود و سوم این که گاه با تفسیرهای نادرست تنش ها، رنجش ها و سوء تفاهمات جبران ناپذیری را باعث می شوند.

v     

 

انسان غربی در زمینه های اخلاق فردی و اجتماعی به اینجا رسید که او بتواند به عقیده دیگران احترام بگذارد، در بیان نظراتش صادق باشد، عقیده مخالف خود را تحمل کند، اشتباه خویش را بپذیرد، در امور شخصی دیگران دخالت نکند، حقوق دیگران را محترم بشمارد، احساسات شخصی اش را از عقیده اش جدا نگاه دارد، در قضاوت عجول و افراطی نباشد و... مهم تر از همه دانست که تا عیب او مشخص نشود، اصلاح نخواهد شد و تا نقدی نباشد، پیشرفتی در کار نخواهد بود. "تا آزادی انتقاد نباشد ستایش ارزنده ای نیز نمی تواند وجود داشته باشد." این جمله از یکصد سال پیش تاکنون سرلوحه روزنامه فرانسوی زبان فیگارو است.

v     

 

...از علت این هم وطن گریزی از آنان سؤال کردم و دانستم که در حقیقت همه از یک چیز فرار می کنیم و آن فشار اجتماعی - فرهنگی است که بر هم وارد می آوریم. هر کس برای مقبول بودن بین هم وطنان خویش باید رفتار، گفتار، نوع لباس، نشست و برخاست و آداب و رسومی را که اجدادش پایه گذارده اند، رعایت کند. اما بین غیر هم وطنانش می تواند هرگونه که می خواهد باشد، بدون نگرانی از این که در مورد او چه قضاوتی خواهند کرد. حتی یکی از آن ها معتقد بود که بسیاری از مهاجران در فرار از وطن در حقیقت از هم وطن فرار می کنند، او می گفت وطن بدون هم وطن که آزاری برای کسی در پی ندارد.

v     

 

ما مانند کامپیوتر برای هر کس در ذهن خود پرونده ای باز کرده و در یک ستون آن، تمامی بی محبتی ها و بی توجهی های او و در ستون دیگر تمامی گذشت ها و محبت های خود را یادداشت می نماییم. از آنجا که در ازای هر محبتی که به افراد می کنیم، توقعی در ما به وجود می آید، اگر زمانی خواهشی از آن ها داشته باشیم و برآورده نشود یا با اکراه و بی میلی با آن برخورد شود، بر مبنای این که این شخص چه نسبتی با ما داشته باشد، واکنش های متفاوتی نشان می دهیم. مثلا اگر این شخص همسر ما باشد ناگهان منفجر می شویم و پرونده بدی ها، بی توجهی ها و خودخواهی های او و خوبی ها، ایثارها و فداکاری های خودمان را از حافظه بیرون کشیده و تمامی آن را با ذکر زمان و مکان اتفاق آن چاپ کرده به دستش می دهیم.

v     

 

پرسید: راستی چرا ما هنگام تلفن کردن به جای این که خود را معرفی کنیم از طرف مقابل انتظار داریم که صدای ما را شناسایی کند و اگر نتوانست او را متهم به بی معرفتی و بی وفایی می کنیم، آن هم با حالت کنایه آمیز و گاه شکایت بار. جالب اینجاست که اگر موفق به شناسایی صدای طرف مقابل نشدیم با گفتن جمله "ببخشید به جا نیاوردم" از او عذرخواهی می کنیم و این یعنی طلب بخشایش برای گناه ناکرده.

گفتم: انتظار شناخته شدن صدا در بین ما طبیعی است، چراکه از بس قربان صدقه هم می رویم و اظهار ارادت و بندگی می کنیم، نمی توانیم باور کنیم که صدای ما توسط مریدانمان شناخته نشود.

v     

 

احترام تلقی شدن جواب مثبت به خواسته های دیگران شهامت نه گفتن را از ما گرفته است، بخصوص در جامعه ای که حمایت را نه از سیستم اجتماعی حاکم که بیشتر از دوستان و آشنایان می گیریم، آزردن یک دوست و متعاقب آن از دست دادن حمایت او می تواند ضایعه ای تلقی شود. بنابراین در بسیاری از اوقات بدون خواست درونی، خدمت یا خدماتی را به کسانی ارائه می کنیم به این امید که در روزی که ما نیاز داریم، خدماتی از آنها دریافت کنیم و هنگامی که این توقع بر آورده نشد احساس مغبون شدن و مورد سوء استفاده قرار گرفتن در ما به وجود می آید. کمتر در زندگی با کسی رو به رو شده ام که تصور نکند او بیشتر به دیگران محبت و خدمت کرده است تا دیگران به او.

v     

 

بت سازی و قهرمان پروری ما در طول تاریخ باعث شده که بقیه افراد در حاشیه قرار بگیرند؛ به طوری که نه خود شهامت نشان دادن قابلیت های خود را داشته باشند و نه جامعه متوجه کارایی و استعدادهای آن ها شود. طبیعی است که وقتی کسی را خورشید کردیم، نور هیچ چراغی و شمعی در برابر آن دیده نمی شود. چراغ ها و شمع هایی که به جوامع غیر بت ساز و غیر بت پرست مهاجرت کرده و در آنجا نورافشانی می کنند. آنگاه همان مردم و وطنی که آنها را با بی توجهی و بی مهری از خود رانده بود، آغوش می گشاید و به داشتن چنین افرادی بر خود می بالد.

v     

 

وقتی یک خانم ایرانی بایک خارجی ازدواج می کند و به زبان خارجی حرف می زند ما او را به پشت پا زدن به اصل و نسب و آداب و رسوم آبا و اجدادی و نهایتا به غرب زدگی متهمش می کنیم. اما در حالت عکس نه اتهام شرق زدگی در کار است و نه انتقادی و هر چه هست حسن است و تقدیر. آیا علت این نیست که در ذهن و باور ما یکی کوچکی است که تشبث به بزرگان و تقلید از آنان می نماید و این مذموم است و دیگری بزرگی است که کوچکی و فروتنی می کند که این خود زیباست و پسندیده!؟ آیا به همین دلیل نیست که این غریب نوازی ما شامل حال ملیت های غیر غربی چون هندی و پاکستانی و افغانی و عراقی نمی گردد؟ اگر چنین است که ما غربی نوازیم نه غریب نوازا

v     

 

از دست آداب و رسوم و رفتار و حرکات خودمان گله مند بود. به او گفتم تو که این همه را می دانی چرا آنها را ترک نمی کنی؟ گفت آخر خلقیات و آداب و رسوم ما چون لباس خارداری بر تن ماست، اگر در آوری لخت می مانی و اگر بر تن کنی، خارهایش بر پوستت فرو می رود.

v     

 

به نظر می رسد بردن هدیه برای بعضی از ما دلایلی دارد که بسیاری از ما را در دام خود اسیر کرده اند؛ یکی رابطه قیمت هدیه با شخصیت، آبرو و بزرگی ماست و دومی رابطه این قیمت با میزان علاقه یا احترام ما به گیرنده هدیه است. این احترام نیز با کیستی و چیستی او و رابطه ای که با ما دارد، مشخص می گردد. ما حتی در بردن هدیه برای تولد بچه ها بیش از آن که به فکر شاد کردن آنان باشیم که با هر چیز تازه و کوچکی خوشحال می شوند، نگران رضایت و قضاوت والدین آن ها و حفظ آبروی خود در مقابل آن ها و جمع میهمانانیم یعنی در انتخاب و بردن هدیه تولد برای کودکان به گونه ای غیر آشکار برای خود کسب تشخص کرده و با والدین آن ها بده و بستان می کنیم.

v     

 

ممکن است عده ای شاهد مثال از تاریخ در رابطه با مکر زنان یا ناقص العقل بودن آنان بیاورند؛ باید گفت که مکر حاصل عجز است و وقتی موجودی را در تنگنا قرار داده و عاجز کردیم او را مجبور به استفاده از مکر و فریب در راستای تنازع بقای خویش می کنیم. دیگر این که ذهن و فکر و اندیشه در شرایط مساعد رشد می کند و در حالی که زن فقط اجازه داشته باشد بچه بزاید و به کارهای خانه بپردازد و از وقت آزادش نتواند کاری به غیر از نشستن و غیبت کردن در مورد دیگران بنماید، ذهن و فکرش راکد می ماند و بدیهی است که مشورت با دارنده مغز راکد خواه مرد باشد یا زن خطا خواهد بود. چگونه از مادرانی که زخم تحقیری این چنین به گناه جنسیتشان دارند انتظار می رود ملتی با اعتماد به نفس، سربلند و پیشرو در دامن خویش بپرورانند؟

v     

 

در جوامع مدرن علاوه بر کاهش نسبی تبعیض هایی نظیر نژادی، قومی، جنسی و سنی، نیازهای اقتصادی مردم تا اندازه زیادی توسط سیستم حکومتی تامین می شود و این خود به کاهش نیاز مردم به یکدیگر می انجامد. این مسئله هر چند به سست شدن روابط خانوداگی، قومی، قبیله ای، حرفه ای و صنفی در این جوامع انجامیده است، اما به موازات و در نتیجه آن رفتارهای تبعیض گرانه نیز به شدت کاهش یافته است. حمایت قانون از حقوق شهروندان باعث شده که دخالت احساسات منفی در برخوردها (غرض ورزی، کارشکنی) و دخالت احساسات مثبت (پارتی بازی و رفیق نوازی) به گونه ای که حقی از کسی زائل گشته با ضرری به منافع ملی وارد شود، کاهش یابد.

v     

 

بسیاری از اعمال که در قالب احترام انجام می گیرد، تغییر از وضعیتی راحت به وضعیتی کمتر راحت یا ناراحت است. مثلا اگر شما دراز کشیده اید برای احترام به شخصی که وارد می شود، بلند می شوید و به حالت نشسته یا ایستاده قرار می گیرید، اگر نشسته اید و پایتان دراز است پایتان را جمع می کنید، اگر نشسته اید و پاهایتان هم جمع است بلند شوید و می ایستید. در وضعیت راحت بودن، همیشه درخور و شایسته بزرگان و اربابان و قرار گرفتن در وضعیت ناراحت درخور ضعفا و زیردستان بوده است. تغییر مجدد از وضعیت ناراحت به وضعیت راحت معمولا در گرو اجازه فردی است که به هر دلیلی مورد احترام قرار گرفته است.

v     

 

مزین فرمودید، قدم بر چشممان گذاشتید، بنده نوازی فرمودید کم سعادتی ماست و ... این جملات و کلمات که اکنون بین ما به منظور نشان دادن محبت و عشق و علاقه و احترام رد و بدل می شود، ریشه در ترسی داشته که در طول تاریخ، فرودستان در جهت خوشامد فرادستان و به منظور کسب امنیت و حمایت به آنان گفته اند. قدرتمندان طالب انقیاد هستند نه اعتقاد، بدین معنا که درجه قدرت خود را با میزان خاکساری افراد زیر دست می سنجند. مهم این نیست که فرد گوینده به این کلمات معتقد باشد یا خیر، مهم این است که آنقدر خود را نیازمند و حقیر ببیند که این کلمات را بر زبان بیاورد.

v     

 

یک فردگرا (غربی) وقتی با شخصی روبه رو می شود، نگاهش به او معمولا نگاهی است به خود "فرد" جدا از هر چه که به او متعلق و وابسته است. بدین معنا که این شخص چه سیاه باشد چه سفید، چه زن باشد و چه مرد، چه مذهبی باشد و چه کافر، چه دکتر و یا بیسواد در چشم او یک عضو از جامعه انسانی دیده می شود و اگر قانون حقی برایش معین کرده به او داده می شود و اگر نیز مستحق مجازاتی است در مورد او اجرا می شود، در حالی که یک جمع گرا (شرقی) وقتی با شخصی روبه رو می شود به او به عنوان یک واحدی مستقل از جامعه انسانی نگاه نمی کند، بلکه به مجموعه ای شامل خانواده، طبقه، فامیل، قوم و ملیت، جنسیت، مقام و مدرک و موقعیت اجتماعی اش می نگرد و به این خاطر است که او کمتر قادر است به همه افراد نگاهی یکسان داشته باشد.

v     

 

دلیلی که قبول اشتباه و عذرخواهی را در جامعه ما با مشکل روبه رو می کند، رفتاریست که با عذرخواهنده داریم. سنت ضعیف کشی و قوی پرستی باعث می شود که جامعه از فردی که به درجه ای از آگاهی و انسانیت و فروتنی رسیده که اشتباه خود را قبول و معذرت می خواهد با این تصور که او با این عمل ضعف خود را نشان داده روی بگرداند یا او را مورد حمله های بیشتری قرار دهد. همین برداشت و برخورد باعث می شود کسانی که باور و اعتقادشان را به یک مکتب یا ایدئولوژی طی زمان از دست داده اند، حاضر به اعتراف به آن نشوند، اعترافی که گاه حتی نیازی به معذرت خواهی از کسی نیز ندارد؛ اعترافی که خود نشانی از رشد فکری و تکامل معنوی شخص دارد.

v     

 

هنگامی که کسی از حال ما می پرسد، حتی اگر مسئله جدی نیز نداشته و زندگی مان نیز رو به راه باشد، معمولا ترجیح می دهیم، ناله از روزگار را سر دهیم به چند دلیل ساده، اول این که به ما آموخته اند از خوشی ها و موفقیت هایمان با کسی حرف نزنیم، چراکه ممکن است ما را نظر بزنند. دوم این که اگر دیگران بدانند که وضع و روزمان خوب است، ممکن است از ما متوقع شوند و کمک بخواهند. سوم این که با علم به این که در شهر، کشور و دنیای ما هستند، بسیاری که از گرسنگی رنج می برند، بی غم نبودن ما می تواند نشانی از سنگدلی ما و اظهار غم و شکوه از روزگار نشانی از روح والای انسانی ما باشد!

v     

 

اگر زندگی را موهبتی بدانیم که به انسان ارزانی شده و دنیا را سفره ای پر از غذاهای لذیذ و نوشابه های گوارا، می توان گفت که هر کس فقط یک بار این امکان برایش فراهم می شود که بر سر این سفره بنشیند و از آن بهره ببرد. اگر کسی از سر این سفره نیم سیر یا گرسنه بلند شود و برای همیشه برود، باعث تأسف و ناراحتی همگان می گردد، اما اگر سیر از این سفره برخاسته باشد، تأثر کمتری را بر می انگیزاند. تأثر بیش از حد ما برای رفتگانمان شاید از این جا ناشی می شود که می دانیم آن که رفته هر کس و در هر سنی که بوده، از این سفره سیر برنخاسته و کارهای نکرده، آرزوهای برآورده نشده و حتی حرف های نگفته بسیاری داشته است. برای ما هیچ مرگی به هنگام نیست و من خود هر آگهی ترحیمی را که در زندگی ام تاکنون دیده ام از مرگ نابه هنگام خبر داده است


کاش بار دیگر آن لحظه ای را که دوستم به من "موش کاغذ خواره" خطاب کرده بود و من دستخوش خشمی آمیخته به شرم شده بودم باز می دیدم! از آن پس بیاد دارم که تمام بغض و نفرتم نسبت به عمری که سرکرده ام در آن عبارت تجسم یافته است. منی که تا به آن اندازه زندگی را دوست می داشتم چگونه راضی شده بودم که آن همه مدت خویشتن را در چنان توده درهمی از کتاب و کاغذ سیاه شده غرق کنم؟ این عبارت بی سر و صدا در من نفوذ کرده بود، و من از آن پس پی بهانه ای می گشتم تا این کاغذبازی ها را رها کنم و به زندگی، کار و فعالیت رو بیاورم. بیزار بودم از اینکه این موش نکبتی همراه اسمم شده است.

v     

 

چوپان: غذای من حاضر است و گوسفندان خود را دوشیده ام. کلون کلبه ام را انداخته ام و أتشم هم روشن است. و تو ای آسمان هر قدر که می خواهی ببار!

 بودا: من دیگر نه نیازی به غذا دارم و نه به شیر. بادها، کلبه من اند و آتش من خاموش است. و توای آسمان هر قدر که می خواهی ببار!

چوپان: من زنی فرمانبردار و وفادار دارم که سال هاست همسر من است؛ و شب هنگام خوشم که با او بازی می کنم. و تو ای آسمان چندان که می خواهی ببار!

بودا: من جانی دارم فرمانبر و آزاد. سال هاست که تعلیمش می دهم و به او می آموزم که با من بازی کند. و تو ای آسمان چندان که می خواهی ببار!

v     

 

آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سکه های طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیره شدن و گنج گردآورده خود را به باد دادن. خویشتن را از قید هوسی آزاد کردن و به بند هوسی شریف تر درآمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را به خاطر یک فکر، به خاطر ملت خود، به خاطر خدا فدا کردن؟ یا مگر هر چه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر می تواند دست و پا بزند و در میدان وسیع تری جست و خیز کند و بی آنکه متوجه بسته بودن به طناب بشود، بمیرد. آیا آزادی به همین می گویند؟

v     

 

این چه جنونی است که ما بی جهت به کسی حمله می کنیم که به عمرش به ما بدی نکرده است؟ بعد، گازش می گیریم، دماغش را می بریم، گوش هایش را می کنیم، شکمش را می دریم، و برای همه این اعمال خدا را هم به کمک می طلبیم؟ به عبارت دیگر، از خدا می خواهیم که او هم گوش و دماغ ببرد و شکم بدرد؟

برای آنکه آدم بتواند درست و شرافتمندانه فکر بکند باید آرامش داشته باشد و سنی از او گذشته باشد و بی دندان شده باشد. وقتی آدم دندان نداشته باشد آسان می تواند بگوید: بچه ها، خجالت دارد. گاز نگیرید! اما وقتی سی و دو دندانش سرجاست چه عرض کنم؛ آدم وقتی جوان است جانور درنده ای است؛ بلی ارباب، جانور درنده ای که آدم می خورد.

v     

 

یک روز از کنار دهکده ای می گذشتم. بابای پیر نودساله ای را دیدم که داشت یک نهال بادام می کاشت. به او گفتم: هی، پدر! درخت بادام می کاری؟ و او با آن پشت خمیده اش رو به من برگشت و گفت: آره، فرزند، من طوری رفتار می کنم که انگار هیچ وقت نخواهم مرد. من در جواب گفتم: ولی پدر، من طوری رفتار می کنم که انگار هر آن ممکن است بمیرم. حالا ارباب، حق با کدام یک از ما دو نفر بود؟

من ساکت بودم. دو راه سربالا و سخت گذر هر دو ممکن است به قله برسند. رفتارکردن با این تصور که هرگز مرگی در کار نخواهد بود و رفتارکردن با این خیال که هر لحظه ممکن است مرگ سربرسد شاید هر دو یکی باشد.

v     

 

آن زمان که هنوز شاگرد مدرسه بودم با دوستان  بسیار صمیمی خود جمعیتی تشکیل داده بودیم و همه با هم در اتاق در بسته من سوگند یاد کرده بودیم که همه عمر خود را وقف مبارزه با بی عدالتی بکنیم. در آن دم که همه دست روی قلب خود می گذاشتیم و قسم می خوردیم قطرات درشت اشک از چشمانمان جاری بود. وه که چه آرمان های کودکانه ای بود. امروز وقتی می بینم که اعضای همان انجمن دوستان تبدیل به پزشکان قلابی، وکلای بی ارزش، عطار و بقال، سیاستمداران ناقلا و روزنامه نگاران حقیر شده اند دلم پر می شود. ظاهرا آب و هوای این سرزمین خشک و ناسازگار است که گرانبهاترین بذرها در آن نمی رویند یا در انبوه خار و خس خفه می شوند.

v     

 

دیوانگی محض است که آدمی که خودش دارد از گرسنگی می میرد شکر خدایی را بکند که همه چیز دارد. این عمو آناگنوستی بدبخت از این تعلیمات بی معنی تو چه سودی خواهد برد؟ تو به جز اینکه برای او دردسر درست کنی کاری نخواهی کرد مگر چه چیز عاید ننه آناگنوستی خواهد شد؟ تازه اول دعواهای خانوادگی خواهد بود. ارباب، بالاغیرتا مردم را راحت بگذار و چشم و گوششان را باز مکن. تو اگر چشم و گوش اینان را باز کنی آن ها به جز بدبختی خود چه خواهند دید؟ بنابراین آن ها را با رؤیاهای خودشان آسوده بگذار! ...مگر اینکه وقتی چشمشان را باز کردی دنیایی بهتر از دنیای تاریک فعلی که اکنون در آن زندگی می کنند به ایشان نشان بدهی. تو چنین دنیایی را داری!؟

v     

 

من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیج کس عقیده ندارم جز به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است؛ نه، به هیچ وجه! هیچ این طور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من می شناسم. بقیه همه شبح اند. من با چشمان زورباست که می بینم، با گوش های او است که می شنوم و با روده های او است که هضم می کنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباح اند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تمامأ به کام عدم فرو خواهد رفت!

v     

 

از جا برخاستم و همچون گدایان دست به سوی باران دراز کردم. ناگهان هوس کردم که گریه کنم. غمی که برای خودم و از آن من نبود، بلکه عمیق تر و تیره تر از آن بود، از خاک نمناک برمی خاست: وحشتی که یک جانور آرام و سرگرم چرا، ناخودآگاه حس می کند و ناگاه بی آنکه چیزی به چشم دیده باشد از هوا بو می کشد که به دام افتاده است و راه فرار ندارد. نزدیک بود فریاد بزنم، چون می دانستم که این کار مرا تسکین خواهد داد، ولی خجالت کشیدم.

براستی آن ساعت ها که باران ریز می بارد چه اندوه شهوت آلودی در آدمی ایجاد می کند! همه خاطره های تلخ که در اعماق قلب آدمی نهفته است؛ مانند فراق یاران، لبخندهای محو شده زنان، امیدهایی که همچون پروانه های بال ریخته که از آن ها فقط کرمی مانده است و بر برگ دل من نشسته تا آن را بجود، باز به یادش می آید.

v     

 

خوب می دانستم که چه چیز را باید خراب کرد. اما نمی دانستم که روی آن خرابه ها چه باید ساخت، و فکر هم می کردم که هیچ کس به یقین این موضوع را نمی داند. دنیای کهنه قابل لمس است و استوار که ما با آن زندگی می کنیم و هر لحظه با آن در مبارزه ایم، و بنابراین وجود دارد. دنیای آینده هنوز به وجود نیامده و غیر قابل لمس است و فرار و از نوری ساخته شده که تار و پود رؤیاها را از آن بافته اند. ابری است که بادهای شدیدی چون عشق و نفرت و تخیل و تقدیر و خدا آن را کوبیده اند. بزرگ ترین پیغمبر نمی تواند چیزی به جز یک دستور به آدمیان بدهد، و هر چه این دستور مبهم تر باشد آن پیغمبر بزرگتر خواهد بود.

v     

 

پروانه قشر پیله را دریده و آماده بیرون پریدن بود. اما پروانه زیاد درنگ می کرد و من شتاب داشتم خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بی تابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی می دهد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را می کشید از آن بیرون خزید؛ بال های پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش می کوشید که آن ها را از هم بگشاید؛ ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بال ها می بایست آهسته در پرتو خورشید صورت بگیرد. اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. مأیوس و بی حال تکانی به خود داد و چند ثانیه بعد در کف دست من جان سپرد. ما نباید شتاب کنیم، نباید بی تابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.

v     

 

عمر من بر یک مسیر عوضی سیر کرده بود و دیگر تماس من با مردم چیزی به جز یک مناظره درونی با خودم نبود. تا بدان درجه سقوط کرده بودم که اگر قرار می بود بین عاشق شدن به یک زن و خواندن یک کتاب عشقی، یکی را انتخاب کنم کتاب را انتخاب می کردم... کاش می توانستم اسفنجی بردارم و همه آن چیزهایی را که خوانده و دیده و شنیده بودم بشویم و خود را پاک کنم، سپس به مکتب زوربا درآیم و شروع به آموختن الفبای بزرگ و راستین بکنم. آن وقت هر پنج حسم را و تمامی جسمم را بکار می انداختم تا لذت ببرند و چیز بفهمند. دویدن می آموختم و کشتی گرفتن و شنا کردن و اسب سواری و پاروزنی و اتومبیل رانی و تیراندازی می آموختم. روحم را از جسم سرشار می کردم و جسمم را از روح می انباشتم، و آخر این دو دشمن دیرینه را در وجود خود به آشتی وامی داشتم.

v     

 

زوربا تیپایی به سنگی زد و سنگ غل غل کنان فروغلتید. زوربا مانند اینکه برای نخستین بار در عمرش چنین منظره جالب توجهی را می بیند دچار حیرت شد و ایستاد: "دیدی، ارباب؟ معلوم می شود که سنگ ها در سرازیری جان می گیرند." با خود اندیشیدم: به همین شیوه است که خیالپردازان مدعی وحی می شوند و شاعران بزرگ گویی هر چیزی را برای نخستین بار می بینند. آنان هر روز صبح دنیای تازه ای در برابر خود می بینند که خود آن را آفریده اند. دنیا برای زوربا، همچون برای آدمهای اولیه، رؤیایی سنگین و فشرده بود. ستارگان بالای سرش می سریدند. دریا بر شقیقه هایش می کوبید، و او بی واسطه تحریف کننده عقل، خاک و آب و جانوران و خدا را می دید.

v     

 

از من بشنو، ارباب، و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هر چه هوس می کند به حد اشباع بخورد، نه اینکه خود را از آن محروم کند. آره، رفیق، تو چطور می توانی خودت را از شر شیطان خلاص کنی جز اینکه خودت یک برابر و نیم او شیطان بشوی؟

v     

 

تو، ارباب، می توانی به من بگویی که همه این چیزها چه معنی دارد؟ چه کسی آن ها را ساخته و برای چه ساخته است؟ و بخصوص چرا آدم می میرد؟

خجلت زده جواب دادم: نمی دانم.

- نمیدانی؟ پس همه این کتاب های نکبتی که تو می خوانی به چه درد می خورند. ها؟ چرا آن ها را می خوانی؟ و اگر آن ها در این باره چیزی نمی گویند پس چه می گویند؟

- آن ها از سرگردانی آدمی حرف می زنند که نمی تواند به این سؤال تو جواب بدهد.

v     

 

وقتی همه چیز بر خلاف مراد است چه نشاطی برتر از اینکه روح خود را در بوته آزمایش بگدازیم تا ببینیم آیا استقامت و شهامت دارد! انگار دشمنی نامرئی و بسیار نیرومند که بعضی آن را خدا و برخی شیطان می نامند، در کمین ماست تا بپرد و ما را از پا درآورد، ولی ما بر سر پا می مانیم. انسان واقعی هر بار که در باطن غالب است، هر چند بظاهر مغلوب، احساس غرور و نشاطی وصف ناپذیر می کند و مصیبت ظاهر بدل به سعادتی والا و خلل ناپذیر می گردد.

v     

 

من دزدی کرده ام، آدم کشته ام، دروغ گفته ام، با زنان بیشماری خوابیده ام و از همه احکام سرپیچی کرده ام. مثلا از چند تا؟ ده تا؟ و ای کاش بیست تا و پنجاه تا و صدتا بودند تا از همه آن ها سرپیچی می کردم! و با این وصف اگر خدایی وجود داشته باشد من ابدأ نمی ترسم از اینکه در روز قیامت در پیشگاهش حاضر شوم. من خیال نمی کنم هیچ یک از این چیزها اهمیتی داشته باشد. یعنی خدا همه هوش و حواس خود را متوجه این کرم های زمینی کرده است و حساب و کتاب هر کاری را که آن ها می کنند نگاه می دارد؟ یعنی اگر یکی از این کرم های نر به روی کرم ماده بغل دستی خود پرید یا در جمعه مقدس یک لقمه گوشت خورد، خدا در آن بالا غضب می کند، دعوا راه می اندازد و اوقاتش تلخ می شود؟ باه! بروید پی کارتان.

v     

 

حالا با خود می گویم: این یک مرد خوبی است، آن یک آدم رذلی است. دیگر می خواهد بلغاری باشد یا یونانی، برای من فرق نمی کند. خوب است یا بد؟ این تنها چیزی است که من امروز درباره کسی می پرسم و حتی در حال حاضر مثل اینکه دیگر کم کم این را هم نمی پرسم. آره، رفیق، آدم ها خوب باشند یا بد، دل من به حال همه شان می سوزد. وقتی من آدم بدبختی را می بینم، ولو بظاهر نشان بدهم که به من مربوط نیست، دلم به حالش می سوزد و با خود می گویم که این بیچاره هم می خورد، می نوشد، عشق می ورزد و می ترسد؛ او نیز خدایی دارد و شیطانی؛ او نیز خواهد مرد، زیر خاک خواهد خوابید و طعمه کرم ها خواهدشد. ای بیچاره! ما همه برادریم و همه طعمه ای هستیم برای کرم ها.


گلوی اسحاق را گرفت، او را بر زمین افکند و گفت: "ای پسر نادان، پنداشته ای که من پدر توام؟ من یک بت پرستم. پنداشته ای که این عمل خواست خداست؟ نه، میل من است." آنگاه اسحاق لرزید: "ای خدایی که در آسمانی، بر من رحم کن. خدای ابراهیم بر من رحم کن. اگر پدری در زمین ندارم تو پدر من باش!" اما ابراهیم زیر لب با خود زمزمه کرد: "ای خدایی که در آسمانی، از تو سپاسگزارم. برای او آن به که مرا یک هیولا بداند تا که ایمان به تو را از دست بدهد."

وقتی کودک باید از شیر گرفته شود مادر پستان خویش سیاه می کند، زیرا شرم آور است که وقتی پستان بر کودک ممنوع است پستان لذیذ باشد. بدین گونه کودک گمان می کند که پستان دیگرگونه شده اما مادر همان است، و نگاهش همچون همیشه عاشقانه و مهربان. خوشا به حال کسی که به وسیله ای وحشتناک تر برای از شیر گرفتن کودک نیاز نداشته باشد.

v     

 

ابراهیم ایمان داشت و شک نکرد، او به محال ایمان داشت. اگر ابراهیم شک کرده بود آنگاه کاری دیگر، کاری شکوهمند انجام می داد؛ زیرا ابراهیم چگونه می تواند کاری که سترگ و شکوهمند نباشد انجام دهد! خطاب به خداوند بانگ می زد: "این قربانی را خوار مدار، این بهترین چیزی نیست که در اختیار دارم، این را نیک می دانم، زیرا یک پیرمرد در قیاس با فرزند موعود چیست؟ اما این بهترین چیزی است که می توانم به تو ارزانی دارم. بگذار اسحاق هرگز از آن چیزی نداند، تا در سال های جوانیش آسوده باشد." و آنگاه کارد را در سینه خویش می نشاند. او در جهان ستایش می شد و نامش فراموش نمی گردید؛ اما ستایش شدن چیزی است و ستاره راهنمای نجات مضطربان شدن چیز دیگر.

v     

 

اگر عشق را به احساسی زودگذر، به هیجانی لذت بخش در انسان، تبدیل کنیم آنگاه با سخن گفتن از دستاوردهای عشق فقط دام هایی برای ضعیفان گسترده ایم. هیجانات زودگذر بی گمان در هر انسانی یافت می شود اما اگر مستمسک عمل وحشتناکی قرار گیرند که عشق آن را همچون دستاوردی جاویدان تقدیس می کند آنگاه همه چیز، هم دستاورد و هم مقلد گمراه آن، از دست می رود.

v     

 

ایمان والاترین چیزهاست، و شایسته فلسفه نیست که چیز دیگری را به جای ایمان عرضه و آن را خفیف کند. فلسفه نمی تواند و نباید ایمان بیافریند، بلکه باید خودش را درک کند و بداند چه چیزی را بایستی بی کم و کاست عرضه نماید.

من متقاعد شده ام که خدا عشق است. آنگاه که این اندیشه در من حاضر است بی گفت وگو شادمانم، اما ایمان ندارم، این شهامت را فاقدم. شادی من، شادمانی ایمان نیست و در قیاس با آن بی گمان ناشادمانی است. من با نگرانی های حقیرم مزاحم خداوند نمی شوم، چیزهای جزیی مرا مشغول نمی کند، من تنها بر عشق خود خیره می شوم و شعله بکر آن را پاک و روشن نگاه می دارم.

v     

 

مردم معمولا به اکناف عالم سفر می کنند تا رودها و کوه ها، ستارگان تازه، پرندگانی با پر و بال کمیاب، ماهیان عجیب الخلقه، و نسل های عجیبی از انسان ها را سیاحت کنند. آنان خود را به بهتی حیوانی تسلیم می کنند که به وجود خیره می شود و گمان می کنند چیزی دیده اند. من به این چیزها علاقه ای ندارم. اما اگر می دانستم شهسوار ایمان کجا زندگی می کند، پای پیاده به زیارتش می شتافتم. زیرا به این شگفتی به طور مطلق علاقمندم؛ آنی از او جدا نمی شدم؛ هر لحظه حرکات او را زیر نظر می گرفتم، خود را مادام العمر ایمن می دانستم و اوقاتم را به دو قسمت یکی برای نگریستن به او و دیگری برای عمل کردن به حرکات او تقسیم می کردم و همه زندگیم را به ستایش او می گذارندم.

v     

 

می گویند دشوارترین چیز برای یک رقصنده آن است که دفعتا در یک حالت معین بماند، یعنی بدون انجام حرکت بعدی یک باره با جهش در همان حالت ثابت بماند. شهسواران نامتناهی، رقصندگانی هستند سرشار از اعتلای روح. آنان به بالا می جهند و از نو به پایین می افتند؛ هر بار که فرو می افتند نمی توانند یکباره برپا ایستند، بلکه لحظه ای نوسان می کنند و همین نوسان نشانه آن است که در جهان بیگانه اند. این نوسان به تناسب مهارت، کم و بیش آشکار است، اما حتی ماهرترین این شهسواران نیز قادر به پنهان کردن کامل آن نیست. توانایی تبدیل جهش زندگی به راه رفتن، بیان مطلق والا در امور زمینی، آری این همان کاری است که تنها از عهده شهسوار ایمان بر می آید، و این همان شگفتی یکتا و یگانه است.

v     

 

او به آن لرزش های شهوانی در اعصاب در اثر نظاره محبوب، یا به وداع های دائمی با او به معنای متناهی آن نیازی ندارد، زیرا از او خاطره ای ابدی دارد، و نیک می داند که عشاقی که بسیار مشتاقند یک بار دیگر یکدیگر را ببینند تا برای آخرین بار وداع کنند در این اشتیاق خود و در این اندیشه که برای آخرین بار یکدیگر را ملاقات می کنند، محق اند زیرا هرچه زودتر یکدیگر را فراموش می کنند. او این راز بزرگ را دریافته است که حتی در عاشق بودن نیز باید خود بسنده بود.

v     

 

او هیچ تمایلی ندارد به انسان دیگری تبدیل شود و در این دگرگونی هیچ عظمتی مشاهده نمی کند. تنها طبایع پست خود را فراموش می کنند و به چیز تازه ای تبدیل می شوند. از این رو پروانه یکسره فراموش کرده است که کرمی درختی بوده است و شاید باز هم پروانه بودن را چنان به طور کامل فراموش کند که بتواند به ماهی تبدیل شود. طبایع عمیق تر هرگز خود را فراموش نمی کنند و هرگز به چیزی جز آنچه بوده اند مبدل نمی شوند.

آرزویی که می خواست او را به درون واقعیت بکشاند اما به واسطه ناممکن بودن آن نومید شد، اکنون به درون بازتابیده است، اما بدین خاطر نه از میان رفته، نه فراموش شده است. گاه تپش های تیره میل است که خاطرات را در او بیدار می کند و گاه خود اوست که آن ها را بر می انگیزد؛ زیرا او مغرورتر از آن است که بخواهد و بگذارد که تمام محتوای زندگی او موضوع لحظه ای گذرا باشد. او این عشق را جوان نگاه می دارد و همراه با او بر عمر و زیبایی این عشق افزوده می شود.

v     

 

ابراهیم نماینده ایمان است. ابراهیم به لطف محال عمل می کند، زیرا اینکه او به مثابه فرد برتر از کلی است دقیقا همان محال است. این پارادوکس پذیرای وساطت نیست؛ زیرا همین که ابراهیم برای وساطت بکوشد باید بپذیرد که به وسوسه دچار شده است، و در این حال هرگز اسحاق را قربانی نخواهد کرد، یا اگر قربانی کرده باشد باید تائبانه به سوی کلی بازگردد. او اسحاق را به لطف محال باز پس می گیرد. او حتی لحظه ای هم یک قهرمان تراژدی نیست بلکه به کلی چیز دیگری است یا قاتل است یا مؤمن. حد وسطی که قهرمان تراژدی را نجات می دهد ابراهیم آن را ندارد. به این دلیل است که من می توانم قهرمان تراژدی را درک کنم اما نمی توانم ابراهیم را درک کنم، گرچه به نحوی غریب او را بیش از هر انسان دیگری می ستایم.

v     

 

ابراهیم با عملش از کل حوزه اخلاق فراتر رفت؛ او در فراسوی این حوزه غایتی داشت که در مقابل آن این حوزه را معلق کرد. عمل ابراهیم به خاطر نجات یک خلق، یا دفاع از آرمان کشور، با فرو نشاندن خشم خدایان نبود. پس چرا ابراهیم چنین می کند؟ به خاطر خدا، و به خاطر خودش و این دو مطلقا یکسانند. به خاطر خدا، زیرا خداوند این آزمون را همچون دلیل ایمانش از او خواسته است، و به خاطر خودش، زیرا می خواهد دلیل اقامه کند. این یک آزمون، یک وسوسه است. وسوسه به چیزی گفته می شود که انسان را از ادای تکلیف باز می دارد؛ اما در اینجا وسوسه همانا اخلاق است که ابراهیم را از عمل به خواست خدا باز می دارد. پس در اینجا تکلیف چیست؟ تکلیف دقیقا بیان خواست خداست.

v     

 

خدا کسی است که عشق مطلق را طلب می کند. اما آن کس که با طلب عشق از کسی تصور می کند این عشق با سرد شدن شخص نسبت به هر آنچه که تاکنون برایش عزیز بوده است اثبات می شود نه فقط خودپرست بلکه ابله است و در همان لحظه حکم مرگ خویش را امضاء می کند، زیرا زندگیش به این عشقی که در طمع آن است وابسته است. شوهری از زنش می خواهد پدر و مادرش را ترک کند، اما اگر در سردی زنش نسبت به والدینش دلیلی برای عشق فوق العاده او نسبت به خودش جستجو کند از همه ابلهان ابله تر است. اگر کم ترین درکی از عشق داشت با خوشحالی در عشق کامل زنش نسبت به والدینش این تضمین را می یافت که زنش او را از هر کس دیگری در آن قلمرو بیشتر دوست دارد.

v     

 

این پندار که فرد بودن چندان دشوار نیست حاکی از اعطای امتیازی بسیار مشکوک به خویشتن است؛ زیرا کسی که به راستی ارج خویش می نهد و پروای روح خویش دارد به یقین می داند که آن کس که با چیره گی بر نفس، تنها در پهنه جهان، زندگی می کند. با ریاضت و عزلتی بیش از دوشیزه جوانی در غرفه اش، زندگی می کند. بی گمان، هستند کسانی که باید مهار شوند و اگر به خود وانهاده شوند همچون جانوران وحشی در خودپرستی و لذت غوغا می کنند؛ اما شخص باید با نشان دادن اینکه می داند چگونه با ترس و لرز سخن بگوید، ثابت کند که در زمره آن کسان نیست؛ و بی گمان باید در ستایش از عظمت ها سخن بگوید تا عظمت ها فراموش نشوند.

v     

 

معاصران درباره قهرمان تراژدی چگونه می اندیشیدند؟ می اندیشیدند که بزرگ بود و ستایشش می کردند. اما ابراهیم را هیچ کس نبود که بفهمد. با این همه بیاندیشید که به کجا رسید؟! او به عشق اش وفادار ماند. اما آن کس که خدای را دوست می دارد نیازمند اشک، نیازمند تحسین نیست، او رنجش را در عشق فراموش می کند و چنان به تمامی که پس از او حتی کمترین اثری از رنجش، اگر خداوند خود آن را به یاد نمی آورد، باقی نمی ماند. زیرا خداست که دانای راز است و شناسای پریشانی، او اشک ها را حساب می کند و هیچ چیز را فراموش نمی کند.

v     

 

هرگاه مصیبت از بیرون بیاید تسلایی می توان یافت. اگر زندگی به انسان وسیله خوشبختی اش را عطا نکند این اندیشه که او می توانست آن را دریافت کند تسلی بخش است. اما آن اندوه بی پایان که زمان هرگز قادر به تسکینش نیست، که هرگز قادر به شفایش نیست این است که بدانیم راه نجاتی نیست حتی اگر زندگی سرشار از مرحمت باشد.

 


ملال زمانی ایجاد می شود که نمی توانیم آنچه را می خواهیم انجام دهیم، یا مجبور باشیم کاری را انجام دهیم که نمی خواهیم ولی هنگامی که نمی دانیم چه کاری را می خواهیم انجام دهیم، وقتی توانایی پذیرش مسئولیت های خود در زندگی مان را نداریم چطور؟ در آن هنگام ممکن است خود را در ملال عمیقی بیابیم که یادآور فقدان قدرت اراده است، چون چیزی نیست که اراده بتواند بر آن چنگ بیندازد. ملال با تعمق ارتباط دارد، و تعمق به معنای گرایش به از دست رفتن دنیاست. سرگرمی تعمق را کاهش می دهد، ولی همواره پدیده ای گذراست. کار اغلب کمتر از سرگرمی ملال انگیز است، ولی کسانی که کار را درمان ملال می دانند حذف موقتی نشانه ها را با درمان بیماری اشتباه می گیرند.

ملال را با مصرف مواد مخدر، الکل، سیگار، اختلالات تغذیه، بی بند و باری جنسی، ویرانگری، افسردگی، ستیزه جویی، خشونت، دشمنی، خودکشی، رفتارهای پرخطر و مواردی از این دست مرتبط می دانند.

v     

 

بیش فعال ترین افراد دقیقا کسانی هستند که پایین ترین آستانه ملال را دارند. ما تقریبا هیچ فرصتی برای استراحت نداریم و از فعالیتی به فعالیت دیگر می رویم، چون نمی توانیم با زمان "تهی" کنار بیاییم. عجیب است که این زمان متورم، اغلب هنگامی که به پشت سر می نگریم، به نحو ترسناکی خالی و تهی می نماید. ملال با شیوه گذران زمان ارتباط دارد و زمان به جای این که افقی برای فرصت ها باشد، چیزی است که باید آن را فریب دهیم. "آنچه می خواهیم بگذرد همین زمان جاودانه پوچ است، که بیش از حد طول می کشد و شکل ملال رنج آور را به خود می گیرد." وقتی کسی گرفتار ملال می شود، نمی داند با زمان چه کند، چون دقیقا در همین جاست که توانایی های فرد رنگ می بازند و هیچ فرصت واقعی رخ نمی نماید.

v     

 

ملال حاصل فقدان معنای شخصی است.  ما انسان ها نیازمند معنایی هستیم که خود درک کرده باشیم، و شخصی که دلمشغول خودشکوفایی است به مشکل معنا دچار است. چنین معنایی دیگر معنای جمعی زندگی نیست که فرد موظف به مشارکت در آن باشد. یافتن معنای شخصی در زندگی نیز کار آسانی نیست. معنایی که بیشتر مردم می پذیرند خودشکوفایی است، ولی معلوم نیست چه نوع خویشتنی باید شکوفا شود، یا حاصل این خودشکوفایی باید چه چیزی باشد. شخصی که درباره خویشتن مطمئن است نمی پرسد که کیست. تنها خویشتنی که گرفتار مشکل است نیازمند تحقق و شکوفایی است.

v     

 

در ملال، تهی بودن زمان به معنای تهی بودن از عمل نیست، چون همواره کاری هست که زمان را پر کند. منظور تهی بودن از معناست...امروزه بیش از این که بر "ارزشمندی" چیزی تأکید کنیم بر "جالب بودن" آن تأکید می کنیم. نگاه زیبایی شناسائه فقط بر سطح متوقف می ماند، و درباره این سطح بر این مبنا قضاوت می کنیم که آیا جالب است یا ملال انگیز. اگر قطعه ای موسیقی ضبط شده ملال انگیز بنماید، گاهی بلندتر کردن صدای آن کمک می کند. باید با افزایش شدت یا ترجیحا با افزودن چیزی جدید، نگاه زیبایی شناسانه را تحریک کرد. ولی باید توجه داشت که نگاه زیبایی شناسانه معمولا به ملال می گراید.

v     

 

میلان کوندرا به سه نوع ملال اشاره می کند: ملال منفعلانه، همچون زمانی که از سر بی علاقگی خمیازه می کشیم؛ ملال فعالانه، همچون زمانی که خود را وقف یک سرگرمی می کنیم؛ و ملال طغیانگر، همچون هنگامی که در کسوت مردی جوان، شیشه های مغازه ها را خرد می کنیم. مارتین دالمن بین چهار نوع ملال تمایز قائل می شود: ملال برخاسته از موقعیت همچون زمانی که منتظر کسی هستیم، به سخنرانی گوش می دهیم یا سوار قطار می شویم؛ ملال برخاسته از اشباع که زمانی ایجاد می شود که مقدار بیش از حدی از یک چیز داریم و همه چیز مبتذل و پیش پا افتاده می شود؛ ملال وجودی که زمانی است که روح ما از هر گونه محتوایی تهی می شود و دنیا به چیزی خنثی تبدیل می شود و ملال خلاقانه که ویژگی بارز آن نتیجه ای است که ایجاد می کند نه محتوایش: یعنی این که فرد مجبور می شود کار جدیدی انجام دهد.

v     

 

ویژگی ملال کمیابی تجربه هاست. مشکل این است که به جای این که به خود فرصت انباشتن تجربه را بدهیم، می کوشیم با انباشته کردن هوس ها و احساسات جدیدتر و قدرتمندتر، از این ملال عبور کنیم. گویی باور داریم که اگر فقط بتوانیم خود را از انگیزه های کافی سرشار کنیم، می توانیم خویشتن مستحکمی را بسازیم که از ملال آزاد است. هنگامی که به هر آنچه جدید است متوسل می شویم، امیدواریم که آن چیز جدید بتواند فردیت ساز باشد و به زندگی معنایی فردی ببخشد؛ ولی هر تازه ای به سرعت کهنه می شود، و وعده معنای فردی هیچ گاه (دست کم اکنون) تحقق نمی یابد. تازه ها همواره به سرعت به روزمره تبدیل می شوند و آنگاه نوبت می رسد به ملال از چیزهای نوی که همواره یکسان اند، و ملال از کشف این نکته که در ورای تفاوت های دروغین اشیا و افکار مختلف، همه چیز به نحو تحمل ناپذیری یکسان است.

v     

 

در اندیشه پاسکال، ملال یکی از ویژگی های وجودی انسان است. بدون خدا، انسان هیچ نیست و ملال، آگاهی از این هیچی و پوچی است. در ملال، انسان کاملا به حال خود رها می شود، ولی این به معنای رها شدن در چنگال هیچی و پوچی است، چون هر گونه رابطه ای با هر چیز دیگری از دست می رود. از این رو، شاید رنج بردن از برخی لحاظ بهتر از ملال باشد، چون رنج بردن دست کم چیزی هست. ولی از آنجا که چنان جایگاه ممتازی داریم که لزومی ندارد که خود را تسلیم رنج و محنت کنیم، می توانیم خود را به دستان سرگرمی بسپاریم. ولی در این صورت نیز نمی توانیم از واقعیت گریزناپذیر ملال فرار کنیم.

v     

 

به نظر کانت، در حالی که هر یک از فرزندان طبیعت در حالتی میان نیازها و ارضای این نیازها زندگی می کند، فرهیختگان با میل به تجربه مستمر شکل های جدید لذت به سوی ملال رانده می شوند. در ملال، انسان از هستی خود احساس بیزاری و انزجار می کند.  این ترس از تهی بودگی و خلأ است که مزه مرگ تدریجی را به ما می چشاند. هر چه بیشتر متوجه زمان باشیم، بیشتر احساس پوچی و تهی بودگی می کنیم. تنها درمان ملال، کار است نه لذت و انسان تنها حیوانی است که مجبور است کار کند. در اینجا لزوم کار بیش از این که برخاسته از ملاحظات عملی باشد به هستی انسان ارتباط دارد. بدون کار، تا سر حد مرگ گرفتار ملال می شویم.

v     

 

استدلال خوبی که علیه سرگرمی های بی ارزش مطرح می شود این است که به خاطر داشته باشید که می میرید! هر چه کمتر زندگی کنیم مرگ ترسناک تر می نماید. تور اولون می نویسد: "یک اندوه، یک نومیدی، فکر می کنید برای چه چیزی؟ برای عمر نزیسته؛ نه غم یا ترس از این که کمی که بگذرد دیگر نمی توانید هیچ چیزی را تجربه کنید، بلکه این احساس آزاردهنده که هیچ چیز را تجربه نکرده اید و اصلا زندگی واقعی نداشته اید." کانت می گوید که زندگی دقیقا برای همان کسی ملال انگیز می شود که هیچ کاری نمی کند، و می پندارد که گویی اصلا هرگز نزیسته است. بنابراین، بیکاری و ملال به تحقیر زندگی منتهی می شود.

v     

 

زندگی هر انسانی همچون اونگی بین رنج و ملال در نوسان است. شوپنهاور انسان را موجودی می داند که بی وقفه می کوشد تا با تغییر شکل زندگی، از رنجی که شرط بنیادی زندگی است بگریزد. ولی هنگامی که این تغییر شکل موفق نیست و باید رنج را سرکوب کرد، زندگی ملال انگیز می شود. اگر موفق شویم ملال را در هم بشکنیم، دوباره رنج بازمی گردد.

 زندگی تلاش برای هستی است، ولی هنگامی که هستی تضمین شود، زندگی دیگر نمی داند که چه باید بکند و به ملال دچار می شود. انسان میل را می شناسد و هدف این میل یا در طبیعت قرار دارد یا در جامعه یا قدرت تخیل. اگر اهداف برآورده نشوند دچار رنج می شویم و اگر تحقق یابند گرفتار ملال. انسان، که از دنیای واقعی رضایت ندارد، دنیایی خیالی را برای خود خلق می کند. همه ادیان این گونه زاده شده اند.

v     

 

مرگ خدا چیزی نیست که ناگهان به ذهن نیچه خطور کرده باشد. خدا از همان دوران کانت مرده بود، چون دیگر ضامن عینیت شناخت و نظم کائنات نبود. البته دیگر کسی خواستار چنین تضمینی نیز نبود. انسان باید بر روی دو پای خود می ایستاد. شاید برجسته ترین ویژگی مدرنیته این باشد که انسان نقشی را بر عهده می گیرد که قبلا خدا ایفا می کرد. ویژگی هایی را که ابتدا به اشیا و در دوران قرون وسطی به نحو فزاینده ای به خداوند نسبت دادند، اکنون به جنبه هایی از جهانی نسبت می دادند که ساخته و پرداخته ذهن انسان بود. این گفته که برداشت کانت از مفهوم "من"، نسخه غیردینی شده مفهوم خدا در قرون وسطی است سطحی نگری است، ولی غیرمعقول نیست. مشکلی که در برابر ذهن قرار دارد، این است که حفره های معنایی را که غیبت خداوند بر جای گذاشته است پر کند.

v     

 

از آنجا که هیچ لذتی نمی تواند چیزی بیش از رضایتی گذرا باشد، باید جای خود را به لذت های جدید بدهد: "چرا لذت هرگز نمی تواند قلب ما را کاملا از خود سرشار کند؟ کدام آرزوی ناشناختنی و اندوهباری مرا به سوی لذت های جدید ناشناس می کشاند؟" ملال و مرزشکنی ارتباط نزدیکی دارند. انگار تنها درمان ملال درهم شکستن فزاینده مرزهای خویشتن است، چون مرزشکنی خویشتن ما را با چیزی جدید، یعنی چیزی روبه رو می کند که غیر از همان چیزهایی است که می تواند خویشتن ما را در ملال غرق کند. البته مرزشکنی در بلند مدت کمکی نمی کند. چون مگر می شود از مرزهای دنیایی که ملال آور است بیرون رفت؟

v     

 

انسان محوری به ملال منتهی شد و هنگامی که ملال جای خود را به فناوری محوری داد عمیق تر نیز شد. فناوری مستلزم مادیت زدایی از جهان است و چیزها را به کارکرد ناب آنها فرو می کاهد. مدت هاست از مرحله ای که بتوانیم با فناوری همگام باشیم عبور کرده ایم و اکنون افتان و خیزان در پی آن روانیم. حوزه فناوری های ارتباطات، که در آن سخت افزار و نرم افزار همواره قبل از این که بیشتر کاربران نحوه استفاده از آن را فرابگیرند قدیمی و منسوخ می شود، این مسئله را به خوبی نشان می دهد.

v     

 

آدم ها برای زیستن معنادار نیازمند پاسخ، یعنی درک خاصی از مسائل وجودی اساسی، هستند. لزومی ندارد که این پاسخ ها کاملا آشکار باشند، ولی فرد باید بتواند جایگاه خود در دنیا را بیابد و هویت نسبتا ثابتی را برای خود بسازد. ایجاد چنین هویتی تنها در صورتی ممکن است که فرد بتواند داستان نسبتا منسجمی را درباره این که چه کسی بوده و چه کسی می خواهد باشد بیان کند. زمان، به عنوان وحدتی میان گذشته و حال و آینده، به "خود" انسان ها وحدت می بخشد، و زمان و "خود" با یک روایت به یکدیگر متصل می شوند. برخورداری از هویت فردی به معنای برخورداری از نوعی بازنمایی یک رشته روایی در زندگی است که در آن، گذشته و آینده می توانند به حال معنا ببخشند.

v     

 

اصالت وجود تنها زندگی فرد را ارزشمند و ارزش ساز می داند، ولی این ارزش ها کاملا دل بخواهی و سلیقه ای است، چون تعیین آنها کاملا به فرد واگذار شده است. از دیدگاه اصالت وجود، موجودی که نتواند ابتدا خویش را تأیید کند در واقع بی ارزش است. با وجود این، حواله دادن همه ارزش ها به حوزه فردیت شخص در اصل همه چیز را از ارزش و اهمیت تهی می کند. بنابراین، به نظر می رسد در وضعیتی دشوار قرار گرفته ایم و معنایی را که می خواهیم، نه می توانیم در درون خود بجوییم و نه در جایی بیرون از خود، مثلا در مد، بیابیم. بدون چنین معنایی، در بیرون از خویشتن به دنبال هر چیزی که بتواند جایگزین این معنا شود می گردیم.

v     

 

سنت ها جای خود را به سبک های زندگی داده اند. انسان مدرن باید یک سبک زندگی را برگزیند اما، از آنجا که این کار بر انتخاب مبتنی است، به راحتی می توان یک سبک زندگی را با سبکی دیگر عوض کرد. اما سنت موروثی است و چیزی نیست که فرد انتخاب یا نفی کند. سنت ها به تجربه شخص استمرار می بخشند، ولی چنین استمراری دقیقا همان چیزی است که در مدرنیته هر چه پیش تر می رویم بیشتر از دست می دهیم. معیاری که اکنون حاکم است تکثرگرایی بی حدو مرز است. می توانیم آزادانه و بر اساس میل خود انتخاب کنیم و تعهد ماندگاری به انتخاب خود نداشته باشیم. و به عنوان یک سبک، معلوم است که انتخاب سبک زندگی در اصل مسئله ای زیبایی شناسانه است ولی فرایند تبدیل همه کیفیت ها به زیبایی شناسی، و رها کردن همه هویت ها از زنجیر سنت دنیا را از معنا تهی می کند.

v     

 

هدف پایان بخشیدن به حسرت گذشته و چشم پوشی از رؤیای معناست. آنچه افراد را به دردسر می اندازد تخیلاتشان است. اگر تخیلی نداشتیم، مشکلی هم نداشتیم چون آنچه را بود می پذیرفتیم. "وارل" با فراموشی هر آنچه گذشته است، با تبدیل شدن به کسی که در عصر حاضر زندگی می کند، امیدوار بود از غم ها و نومیدی های زندگی پرهیز کند. ولی هم عصری گذرا نمی تواند ملال آور نباشد. او بر این باور بود که فراموشی ریشه ملال را می زند، چون فراموشی همه چیز را تازه می کند: "من ملول نبودم چون ملال را فراموش کرده بودم." این طول زمان است که زندگی را ملال انگیز می کند، و تنها با چیزی جدید می توان این ملال را درهم شکست. ولی نو، خود رنگ روزمرگی می گیرد.

v     

 

دیگر زمان حال پابسته گذشته نیست. زمان حال به عنوان منبع معنا جانشین تاریخ شد، ولی هم عصری ناب، بی هیچ پیوندی با گذشته و حال  معنای چندانی ندارد. چون به سختی می توانیم گذشته را به گذشته محدود کنیم، و بنابراین نمی توانیم آینده را نیز در آینده محدود کنیم، بلکه باید بکوشیم تا جایی که می توانیم رابطه محکمی با حال برقرار کنیم.

v     

 

مشکل انسان رومانتیک دقیقا این است که حد و اندازه خود را نمی شناسد؛ او باید بزرگتر از هر چیز دیگر باشد، همه مرزها را بشکند و کل دنیا را ببلعد. "تنها راه تصور ابدیت حذف همه چیزهای گذرا، یعنی همه چیزهایی است که برای ما اهمیت دارند." اگر نامیرا بودیم هستی معنایی نداشت. ملال ملال انگیز است چون بی پایان می نماید. انتخاب ها اهمیت دارند، چون نمی توانیم تعداد نامحدودی از آن ها را برگزینیم. هر چه گزینه های موجود و گزینه های بالقوه بیشتر باشند، اهمیت هر گزینه کمتر می شود. هنگامی که اشیای "جالب" بیشماری پیرامون ما را احاطه کرده اند که می توانیم به دلخواه انتخاب کنیم یا کنار بگذاریم، همه چیز بی ارزش می شود. نامیرایی بسیار ملال انگیز است، چون گزینه های بی پایانی را میسر می سازد.

v     

 

ملال ما را تنها می کنند چون نمی توانیم در بیرون از خویشتن جای پایی بیابیم، و اگر ملالی که گریبان ما را گرفته عمیق باشد، حتی در درون خویشتن نیز جای پایی نمی یابیم. از دیدگاه تاریخی، تنهایی را اغلب به دیده مثبت می نگریسته اند، چون برای سپردن خویشتن به دستان خداوند، ملاحظات فکری و خودآزمایی بسیار مناسب بود. ولی امروزه به تدریج توانایی تنها بودن را از دست می دهیم به جای تنهایی به استقبال خودمحوری می رویم و در خودمحوری، به نگاه دیگران متکی هستیم و می کوشیم کل دامنه دید آن ها را پر کنیم و بدین ترتیب، درصدد تأیید خویشتن برآییم.

v     

 

وقتی همه چیز بر خلاف مراد است چه نشاطی برتر از اینکه روح خود را در بوته آزمایش بگدازیم تا ببینیم آیا استقامت و شهامت دارد! انگار دشمنی نامرئی و بسیار نیرومند که بعضی آن را خدا و برخی شیطان می نامند، در کمین ماست تا بپرد و ما را از پا درآورد، ولی ما بر سر پا می مانیم. انسان واقعی هر بار که در باطن غالب است، هر چند بظاهر مغلوب، احساس غرور و نشاطی وصف ناپذیر می کند و مصیبت ظاهر بدل به سعادتی والا و خلل ناپذیر می گردد.

v     

 

فرد خودمحور هرگز برای خویشتن فرصتی ندارد، و همه وقت خود را به تصویری اختصاص می دهد که از خویشتن در چشمان دیگران می یابد. فرد خودمحور هرگز از خویشتن کوچک خود، که هرچه می گذرد کوچکتر می شود، آرامش نمی گیرد، بلکه مجبور است خویشتن بیرونی اش را همچون بادکنکی عظیم باد کند. انسان خودمحور، از انسانی که تنهایی خود را پذیرفته است تنهاتر می شود، چون انسان خودمحور در تالار آینه ها زندگی می کند، ولی آن کس که به تنهایی خود تن داده، می تواند برای دیگرانی که واقعی هستند نیز جایی باز کند.

v     

 

تنهایی فی نفسه چیز خوبی نیست و اغلب همچون باری بر شانه هایمان سنگینی می کند، ولی منفعت بالقوه ای نیز دارد. همه انسان ها تنها هستند، و برخی بیش از دیگران تنهایند. ولی هیچ کس را گریزی از تنهایی نیست. مهم این است که چگونه با این تنهایی روبه رو می شویم و آیا آن را فقدانی می دانیم که آرامش ما را سلب می کند، یا امکانی که ما را به آرامش می رساند. تنهایی به ما امکان می دهد که به جای جست و جوی تعادل در دیگران و چیزهای دیگر که چنان سرعتی دارند که همواره از دستان ما بیرون می لغزند، در وجود خود به جست وجوی آن برخیزیم.

v     

 

می توان از دست رفتن کودکی را از دست رفتن جهان نیز دانست. یعنی این که تجربه از دست دادن کودکی نشانه از دست دادن دنیاست. ما این دو را با یکدیگر اشتباه می گیریم و همچون کودک، به سرگرم شدن و پر کردن توجه خود با چیزهای "جالب" اصرار می کنیم. ما نمی پذیریم که به تدریج باید دنیای جادویی کودکی را، که در آن همه چیز تازه و هیجان انگیز است، ترک گوییم. دوباره جایی میان کودکی و بلوغ، در نوجوانی تا ابد معلق می مانیم، و نوجوانی سرشار از ملال است.

v     

 

بلوغ، بدون مرزشکنی ها و هیجاناتی که خویشتن رومانتیک طلب می کند، ملال انگیز است. بلوغ ثبات را طلب می کند، و نیازمند این است که فرد، بعد از تعمق لازم، تا حد زیادی همان فردی باقی بماند که بود. بالغ شدن یعنی پذیرش این که زندگی نمی تواند در قلمرو جادویی کودکی بماند و بنابراین تا حدی ملال انگیز است، ولی در عین حال با ملال هم می شود زندگی کرد. البته این هیچ مشکلی را حل نمی کند، ولی ماهیت مسئله را تغییر می دهد.

v     

 

آیا همه این سرگرمی ها یعنی تعطیلات، تلویزیون، باده نوشی، مواد مخدر، و هوسرانی ما را سعادتمند و خوشحال می کند؟ این لذت ها و خوشی ها، جز اینکه راهی برای وقت کشی باشند، چه ارزشی دارند؟ می توان تصور کرد که این رفتارها به ما امکان می دهد تا مرکز لذت در مغز را در حالت تحریک دائمی نگه داریم تا زندگی به سفر تفریحی بی وقفه ای، از لحظه تولد تا هنگام مرگ تبدیل شود، ولی به نظر می رسد چنین زیستنی بیش از حد بی ارزش است.

 انکار رنج زیستن به معنای انسانیت زدایی از خویشتن است. احساس می کنیم نیازمند توجیه هستی خویش هستیم، و مجموعه ای از تجربه های سطحی مجزا برای این کار کافی نیست. حتی اگر بتوانیم همه اقدامات فردی خود را توجیه کنیم نیز مسئله توجیه کل این اقدامات، یعنی شیوه زیستنی که در پیش گرفته ایم، لاینحل می ماند.

 

 


هرگز نباید از این که احساس های افسرده در شما وجود دارد خود را سرزنش کنید یا دیگران این کار را بکنند زیرا باعث تشدید افسردگی خواهد شد. افسردگی یک اختلال عمدی نیست که فردی با دست خود ایجاد کرده باشد بلکه عارضه روانی ناشی از فشارهای روحی است که طی دوران دراز مدت عمر در ساختار روانی انسان رسوخ نموده و سرانجام به دنبال یک حادثه ناراحت کننده، همچون آتش از زیر خاکستر زبانه می کشد و تظاهر می نماید.

v     

 

زیگموند فروید افسردگی را واکنش روانی انسان در برابر یک "کمبود" می داند. نظریه ای که اضطراب را واکنش روانی نسبت به "تهدید" و افسردگی را واکنش روانی نسبت به "کمبود" می داند، سال ها است که جزو پرطرفدارترین نظریه ها بوده است.

فروید پی برد که فقدان و کمبود که منجر به افسردگی شده، گاه پنهانی و مرموز است. اهمیت و فایده این نظریه در آن است که شما را وا می دارد تا کمبودها و فقدان های اجتماعی را که ممکن است منجر به پیدایش و پایداری افسردگی در شما شده اند کشف و برطرف نمایید. این کمبودها حتما لازم نیست از نوع فقدان عزیزی باشند. کمبود می تواند از دست دادن موقعیت، امید یا اعتماد به نفس شما باشد.

v     

 

علت اینکه فرد افسرده از انجام بسیاری از کارها و مسئولیت ها و پذیرش تعهدات شانه خالی می کند، "ترس از تغییر" و "هراس از عوض شدن" است. این هراس به ویژه در کسانی که برای مدت طولانی به افسردگی دچار بوده اند به شدت وجود دارد. این افراد از عوض کردن خویش و عوض شدن محیط پیرامون خود هراس دارند زیرا عاقبت هر فعالیتی را منفی، نومید کننده و تلخ می دانند. این در حالی است که شما کلید خروج از زندان افسردگی روانی را در دست دارید ولی قادر به دیدن آن نیستید. این کلید رهایی بخش می تواند "درک مکانیسم کمک افسردگی به شما در دوری جستن از برخی مشکلات و دور نگاه داری از تغییر کردن" باشد.

v     

 

افسردگی تهاجم به خویشتن است: انسان به طور طبیعی مجهز به یک مکانیسم انتقاد و حمله است و هرگاه به طور غیرطبیعی سرنیزه ها را به سوی خود برگرداند دچار افسردگی می شود.

افسردگی یک فیلتر سیاه است: افسردگی درست مثل این است که انسان همه چیز را از پشت شیشه های سیاه یک عینک دودی نگاه کند. چه به خودتان فکر کنید چه به دنیا و چه به آینده، همه چیز به نظرتان تیره، مبهم، و مأیوس کننده می رسد. تا زمانی که این فیلتر سیاه رنگ در برابر چشمان فکر احساس شما قرار گرفته، نمی توانید هیچ پدیده روشن امیدوار کننده را ببینید.

v     

 

افکار منفی و احساس افسردگی، دو قلوهای بهم چسبیده هستند. به این ترتیب که خلق افسرده موجب افکار و خاطرات منفی می شود و افکار و خاطرات و یادآوری های منفی منجر به افسرده تر شدن خلق می گردد و به این ترتیب یک گرداب تندرو به وجود می آید که شادمانی و روشنایی و امید را در خود می بلعد.

برای غلبه بر افسردگی باید با مشکلات و ترس ها مقابله کرد. گریز و انزوا طلبی، مشکل را بیشتر و درمان را دشوارتر می سازد. مرحله به مرحله و گام به گام باید پیش رفت تا همه چیز به حال اول باز گردد. افسردگی یک عارضه موقتی است و نمی تواند تا آخر عمر طول بکشد اما مدت آن معمولا قابل پیش بینی نیست و در زمان ها و در افراد گوناگون متفاوت است.

v     

 

بهترین کاری که می توانید برای رهایی خویش از افسردگی انجام دهید آن است که به نتایج بزرگ چشم ندوزید بلکه نگاه خود را متوجه همین اقدام های کوچک نمایید. اگر مرتب برای رسیدن به مقصد که همانا، شادمانی و سرخوشی مجدد است، بی قرار باشید، ممکن است دلسرد شوید و با شتابزدگی نتوانید به خوبی اصول رواندرمانی را به اجرا گذارید و ریشه های افسردگی در وجودتان باقی بماند و دوباره به سرعت جوانه بزند. هدفتان باید این باشد که احساس "بهتر شدن" و "بهتر بودن" پیدا کنید نه احساس "کاملا خوب شدن".

v     

 

نوشتن کارهای روزانه به صورت برنامه ی کاری برای مشخص بودن کارهایی که هر روز قرار است انجام دهید، در دوران افسردگی به شما کمک می کند که بدانید هر روز وقت خود را چگونه صرف می کنید و چه کارهایی باید انجام دهید. به این ترتیب، حواس پرتی یا فرار از انجام کارها توجیهی نخواهد داشت و شما ملزم به انجام امور می شوید.

در جریان افسردگی، انجام معمولی ترین کارها، از همه دشوارتر است. از این نظر خود را سرزنش نکنید، شما تقصیری ندارید، در واقع ماهیت و مفهوم افسردگی همین است که فرد را نسبت به انجام امور روزمره منزجر می سازد. بنابراین شما هر روز میزان موفقیت خود را می توانید جمع بندی و ارزیابی کنید و ارتقای روزافزون خود را ببینید.

v     

 

تا جای ممکن، کارها و فعالیت هایی را که سطح انرژی و انگیزش شما را افزایش می دهند در برنامه بگنجانید، مثل هرس کردن گل ها یا رفتن به فروشگاه، یا ورزش. احساس ضعف و خستگی که در اثر افسردگی ایجاد می شود یکی از عوامل بازدارنده فرد است که باید با آن مبارزه کرد. با پرداختن به کارهایی که به ما احساس طراوت و نیرو و شادابی می دهند ضعف و سستی را از بین می بریم. حضور فعال در کارهای روزمره به خودی خود موجب افزایش انرژی انسان می شود.

v     

 

تعادل و توازن میان "کارها و وظایف" و "سرگرمی ها و تفریح ها" خود را بررسی کنید. آیا بین او دو تعادل ایجاد کرده اید یا در جهت یکی از آن ها زیاده روی کرده اید. اگر زندگی روزمره شما فقط به انجام وظایف بگذرد، سطح شادمانی افت خواهد نمود. سعی کنید هم تفریح و هم کار و هدف به قدر متعارف در برنامه داشته باشید به طوری که از هر دو به شما سود برسد نه زیان.

v     

 

ارتباط تنگاتنگی میان احساس ها و افکار ما وجود دارد. هنگامی که در وضعیت خلقی افسرده ای قرار داریم، افکار و خاطرات منفی را برمی گزینیم و بدین سان خلق، افسرده تر می شود. این چرخه، مرتبا افسردگی را تعمیق می نماید.

الگوی فکری افسردگی، ما را به یک راه درمانی جالب برای افسردگی رهنمون می شود که در روانشناسی به آن "درمان فکری" می گویند. در این روش درمان، به فرد کمک می کنیم که افکار و خاطرات و اندیشه های خود را ببیند و بشناسد و به جای افکار منفی، فکرها و خاطرات مثبت و خوشایند و مسرت بخش را انتخاب کند و مرتبا به آن ها فکر کند و بازگو نماید تا جهت چرخه افسردگی برعکس شود. به این ترتیب، مرتبا خاطرات مثبت در روان ما جاری می شود که تأثیر مثبت بر ځلق دارد و در نتیجه انسان را گشاده خاطر می نماید.

v     

 

برقراری ارتباط و رابطه ای نزدیک با اطرافیان و دوستان و اعضای خانواده، یکی از مؤثرترین مکانیسم های طبیعی ضد افسردگی است. ثابت شده است که اگر کسی در اطراف شما باشد که بتوانید احساس های خود را با او در میان بگذارید و آنچه در فکر و قلب خود دارید به راحتی به او بازگو نمایید تا حد بسیار زیادی از ابتلا به افسردگی یا از شدت یافتن آن جلوگیری خواهد شد بنابراین اگر چنین فرد افرادی پیرامون شما وجود دارند هرگز از درددل کردن با آن ها و ابراز احساس های درونی خود، شرم و ابا نداشته باشید.

v     

 

"دوستی که هنگام نیاز به کار آید، دوست حقیقی است." اگر شما دچار افسردگی هستید، در وضعیت "نیاز" می باشید و یک دوست به طرق گوناگون می تواند به غلبه شما بر این احساس های ناگوار و ناخوشایند کمک نماید. نخستین و شاید مهم ترین کمک دوست، همان وجود اوست. یعنی با حضور وی، یک احساس حمایت، پشتیبانی و امنیت در شما ایجاد می شود و حس می کنید شخصی در کنارتان هست که احساس های شما را درک می کند و می تواند بشما یاری دهد و مراقبت نماید. همین حضور، عامل اصلی تشدید افسردگی یا همان "تنهایی و بی کسی" را از بین می برد.

v     

 

اگر در معرض افسردگی و از ابتلا به آن نگران هستید باید به اهداف، آرمان ها و ارزش های خود نگاه دقیقی بیاندازید و ببینید وقت خود را در شبانه روز چگونه صرف می کنید. یکی از علل مهم و شایع افسردگی های مکرر، عدم توازن و ناهمخوانی میان ارزش و استعداد واقعی فرد با عملکرد و شغل وی می باشد این ناهماهنگی سال های سال خود را واضح نشان نمی دهد و فرد آن را به درستی درک نمی کند اما عارضه آن که افسردگی های مکرر است، مرتبا گریبان او را می گیرد.

v     

 

آیا کسی را که سرماخوردگی و گرفتگی صدا شده به خاطر ناتوانی در آواز خواندن می توان سرزنش کرد؟ پس چگونه انتظار دارید هنگام ابتلا به افسردگی شدید، قادر به انجام تمام وظایف معمول باشید. آیا روان ما همانند جسممان این حق را ندارد که گاه ناخوش و ناتوان شود؟! در حالت افسردگی، هر کاری بیش از آنچه واقعیت دارد، طول کشنده، دشوار و سنگین به نظر می رسد و فرد احساس می کند برای انجام هر کاری نیاز به انرژی فوق العاده ای دارد. کارها، وظایف، تعهدات و مسؤولیت هایتان را کاهش دهید. انجام دادن کارهای کوچک، ساده و آسان، از بیکار و راکد بودن بهتر است. مسؤولیت های خود را به حدی کاهش دهید که مطمئن باشید از عهده آن ها کاملا بر می آیید.

v     

 

بیشتر اشخاص که دچار افسردگی می شوند افرادی مهربان، با ملاحظه و فکور و نوع دوست هستند که خودخواهی آنها کم تر از سایرین است و از خود بیش از حد انتظار دارند و به کارهای خویش بهای زیادی نمی دهند و غالبا خود را از بسیاری تفریحات و لذایذ محروم می سازند. این گونه افراد حتی هنگامی که افسرده نیستند و خلق طبیعی دارند غالبا احساس می کنند شایستگی و استحقاق استفاده از وسایل رفاهی و تفریحات را ندارند و حق دیگران را در بسیاری موارد برخود ترجیح می دهند. این مسأله بویژه در مورد بسیاری از پدر و مادرها مصداق دارد که نیازهای فرزندان خود را در اکثر قریب به اتفاق موارد، بر خود ترجیح و تفوق می دهند و از همه چیز خود برای آنها چشم پوشی می کنند.

 


در اخلاق فضیلت کنجکاوی وجود دارد درباره این که چرا کماکان این اتفاق می افتد، چرا آن کار مشکل است. و در این میان، اشتباهات بخشیده می شوند، نه با این شرط که فرد تمام تلاشش را بکند تا دیگر مرتکب آن اشتباه نشود، بلکه به این منظور که فرد آزادانه بر اشتباهی که پیش می آید تأمل کند. اخلاق گرایان فضیلت مدار می دانند که شما دوباره مرتکب آن اشتباه خواهید شد، ولی شاید این بار از چرایی آن اشتباه آگاهتر باشید. و از این جنبه، اخلاق و اخلاقیات بیشتر به درمان می مانند تا به دستورالعمل.

v     

 

 هنر ابژه با اتفاقی است که اندیشه یا احساسی را بیان می کند و با در میان گذاشتنش، دیگران هم این امکان را می یابند تا آن اندیشه یا احساس را تجربه کنند...بیان خود در هنر صرفا به معنای بیرون ریختن عواطف یا نشان دادن وضعیت روحی خود نیست؛ معنای واقعی کلمه "بیان" در این جا توانایی شکل دادن به عواطف و ذهنیت ها و سردرآوردن از آن هاست. بیان هنرمندانه تنها گریه کردن، فریاد زدن، ترسیدن یا خندیدن نیست، بلکه دانستن این است که گریه، فریاد، ترس و خنده چه گونه حالت هایی اند. رسیدن به این بینش همان چیزی است که هنرمند در تلاش برای رسیدن به آن است؛ پس هنر، به مثابه شکلی از خودشناسی، ارزش والایی دارد برای کسانی که تنها به دنبال زندگی کردن نیستند، بلکه در پی خوب زیستن اند.

v     

 

 اگر تصور می کنید زندگی فردیتان زندگی ای است که باید تحت کنترل قوانین پیش برود، پس زندگیتان تبدیل خواهد شد به چیزی شبیه به یک فهرست کنترل شامل یکسری مربع که باید داخلشان تیک ها / علامت هایی خورده شود، زندگی ای که محدود خواهد شد به احساس شما مبنی بر این که تحت نظر و قضاوت یک قاضی دانای کل هستید. زندگی ای خواهد شد فاقد خودانگیختگی و خلاقیت، ماجراجویی و خطر کردن. از جنبه ای، این دیگر نه زندگی شما بلکه زندگی ای خواهد بود که دیگران برایتان تعیین کرده اند.

زندگی خوب آن است که کشف و شناسایی شود. زندگی خوب آن نیست که پیشاپیش شناخته شده باشد و قوانینی باشند تا شما را به سمت آن هدایت کنند. زندگی خوب شادی بیشتر و درد کمتر نیست. زندگی خوب آن است که لحظه به لحظه و ماه به ماه رشد کند.

v     

 

"پشت همه ی قاعده ها و پیوندهای قابل تشخیص، چیزی ظریف، نامحسوس و توضیح ناپذیر باقی می ماند. و مذهب من حرمت نهادن است به این نیروی فراتر از هرآنچه در درک ما می گنجد."  معنا و مفهوم واقعیت گسترده تر از آنی دریافت می شود که عقل به تنهایی آن را دریابد: درک و دریافت حقیقت همان قدر حاصل به کارگیری تخیل است که حاصل به کارگیری علم؛ همان قدر نیاز به استعاره و کنایه دارد که به منطق. جست و جوی زیبایی طبیعت در پی دست یافتن به همین چیزهاست. و به همین دلیل است که داستان ها این اندازه اهمیت دارند.

v     

 

زیبایی در چگونگی روایتی یافت می شود که ما از زندگیمان ارائه می کنیم. اساسا زیبایی است که ما را به سمت حقیقت می کشاند. پس روایت های ما از خودمان و از جهان تمرین هایی هستند برای جست و جو و آشکار ساختن حقیقت. دفعه بعد که از شما پرسیدند حالتان چه طور است یا روزتان را چه طور گذرانده اید، سعی کنید از روزتان واقعا سر در آورید و با روایتی که می کنید به آن معنایی تازه ببخشید. لحظه های حاوی زیبایی اش را بیرون بکشید و سعی کنید از آن ها حرف بزنید. اگر در این راه تلاش کنید، زیبایی می تواند شما را بکشاند به سمت آنچه حقیقت دارد.

v     

 

این همه گزینه ها و انتخاب ها می توانند به نام آزادی، باری اضافه بر دوشمان شوند. با برداشتن این بارها از دوشمان، شگفت زده خواهیم شد از این که چه ساده می توانیم بدون این چیز و آن چیز هم سر کنیم. و راز آزادی هم در همین نهفته است. محدودیت های خودساخته اساس تمرین آزادی اند.

آنچه این کناره جویی ها افزون بر آزادی به ما هدیه می دهند امید است. با کناره جویی، بار دیگر مهربانی غریبه ها را می بینیم، کسانی که نمی شناسیمشان و با این همه مهربانی شان را از ما دریغ نمی کنند. اگر از اعتماد صرف به سیستم ها دست برداریم و گاه نگاهی هم به همنوعانمان بیندازیم، در می یابیم که انسانیت چیز خوبی است؛ نوعی آزادسازی است

v     

 

دغدغه های اخلاقی "بهره ای از جاودانگی" برده اند. اخلاقیات از جایی عمیق و غریزی می آیند، جایی بیشتر متعلق به احساس تا باور. آن ها از عمق و بنیاد انسانیتمان حکایت می کنند، و به همین خاطر است که پیروی از آن ها انسانیتمان را وسعت می بخشد و دستاورد زندگی خوب، فراتر از همه این ها، آزاد ساختن ماست از زندان واره نگرانی های کوچکمان، از افکار خودخواهانه ای که می توانند از همه مان بیدادگرانی بسازند.

ناآرامی مسلما می تواند هم اهریمنی باشد هم روحانی؛ هم می تواند از ما ظالم بسازد هم عاشق. شاید تنها بتوان انتظار داشت که دین هم هردو روی این سکه را داشته باشد: هم اهریمنی، هم روحانی. اما راه حل به دور افکندن دین نیست، چراکه در کنار خلاص شدن از شر جزم اندیشی، این خطر هم به وجود می آید که سرچشمه های الهامتان بخشکد، همان سرچشمه های جوشان حساسیت اخلاقی.

v     

 

دیدن حسی اخلاقی است. چگونه نگاه کردن ما به جهان بر چگونه زیستنمان در جهان تأثیر خواهد گذاشت. فردی که جهان را جای بدی می بیند از جهان خواهد ترسید. کسی که آنچه را از نظر می گذراند اساسا خوب می بیند پس جهان را دوست خواهد داشت. باید بدانیم که نگاهمان بخشی از تفکرمان درباره خوب زیستن است. وقتی موضوع دیدن و زندگی خوب به میان می آید، آنچه تغییر می کند نگاه شما به کل زندگی است. پس باید خوب نگاه کرد تا خوب زندگی کرد. شاید در سطح مادی چیزی تغییر نکند، اما در سطح معنوی، اخلاقی همه چیز می تواند جلوه ای دیگرگون بیابد.

v     

 

نحوه نگاه ما به جهان، احتمالات و اتفاقات پیش رویمان را در زندگی تحت تأثیر قرار می دهد. این نگاه "جهان بینی" نامیده می شود و تعیین کننده تصورها و انتخاب هایی است که به ذهن و خیالمان خطور می کنند. جهان بینی ما شامل قابی است که هر چیز را در چارچوب آن می بینیم؛ بیشتر به قاب عکسی می ماند که برخی گزینه ها را برجسته می کند و باقی را کنار می گذارد. جهان بینی شما نظریه شما در مورد زندگی است، اگر نظریه شما نادرست باشد، هیچ گاه کاملا از امکانات زندگیتان بهره نخواهید برد. اگر جهان بینی درستی نداشته باشید، خیلی چیزها را در زندگی از دست خواهید داد. مسئله تنها بر سر چگونه دیدن امور است، و دیگرگون دیدن امور می تواند دگرگون ساز باشد.

هدف وسعت بخشیدن به نگاه است و چون و چرا کردن در نظریه هایی که درباره زندگی و جهان دارید. و برای رسیدن به این هدف، هیچ راهی عملی تر و بی واسطه تر از آگاهی بیشتر به چگونگی نگاهتان به دیگران نیست، به دیدگاه ها و نگرش های آن ها، که می توانند پذیرا، سرزنش بار، پرسشگر، یا عاشقانه باشند.

v     

 

نوع مشخصی از گفت وگو با خود ابزاری کلیدی است برای تبدیل من احساس خشم به فضیلت. این نوعی تعقل و استدلال است. این دلایل کمکمان می کنند تا اطمینان یابیم انتقاد از خود سازنده است. شاید بتوان این گونه خشم را خشمی رهایی بخش دانست که می تواند تبدیل به احساسی ثمربخش شود، مانند زمانی که خشم آتش اشتیاق به عدالت را شعله ور می سازد.

تجربه خشم موقعیتی ناگوار است. شاید بخواهید آخرین باری را که خشمگین شدید به یاد آورید – از همسرتان، در اتومبیل، در برابر یک بی عدالتی، یا از خودتان. از آن موقع تا کنون، زمانی گذشته است. حالا می توانید آن چه را روی داده عینی تر و منصفانه تر ببینید. با خود صبوری پیشه کنید. لایه ای را کنار بزنید. این حادثه نشان از چه بی عدالتی هایی دارد؟ چه شناختی از خودتان به شما می دهد؟

v     

 

پول در ذات خود می تواند همه ارتباط های انسانی را به منتها درجه خود برساند: از اوج شادمانی گرفته تا حضیض حسادت. "سکه ای که در جیبتان است قدرتش را تماما از فقدان همان سکه در جیب همسایه تان می گیرد. اگر همسایه تان نیازی به آن سکه نداشته باشد، سکه به درد شما نیز نخواهد خورد." همان گونه که از روابطمان با دیگر انسانها انتظارهای بیشتری داریم، پول بیشتری نیز آرزو داریم. تفاوت در اینجاست که روابط انسانی، در نفس خود، هدف هستند اما با پول باید به مثابه وسیله ای برخورد کرد برای رسیدن به یک هدف. آرزوهای انسان را پایانی نیست. ما مخلوقاتی هستیم که بیشتر و بیشتر می خواهیم. این هم موهبت است هم مصیبت: مصیبت است آن گاه که کمتر داشتن ناامیدمان می کند، و موهبت است آنگاه که در جست وجوی بیشترها بودن خلاقیت، ابتکار و عشقمان را به زندگی بر می انگیزد.

v     

 

مطمئن تر آن است که پول را راهی بدانید برای محافظت از خودتان در برابر اتفاق های نامنتظره آینده، نه ابزاری برای تضمین آینده ای معلوم برای خودتان. تاریکی همیشه پیش روی ماست و پول هم روشنای پیش پایمان نیست بلکه تا حدی محافظ است، و یادتان باشد که تنها تا حدی.

پول انحصارطلب است، مانند عاشق حسودی است که شما را تنها برای خودش می خواهد. انگار که در رابطه ای تحقیرآمیز به سر می برید: ماندن در وضعیتی که به آن آشنایید تسلی بخش تر است از تلاش برای رها شدن از دور باطل عادت ها. کینز محاسبه و پیش بینی کرده بود که در دورانی که حالا در آن به سر می بریم سه ساعت کار روزانه برای رسیدن به رفاه در زندگی کفایت خواهد کرد. آیا ما اکنون کمتر از اجدادمان کار می کنیم؟ کاملا برعکس!

v     

 

جست وجوی پول بسیاری از استعدادها و فضیلت هایی را که برای دستیابی به هنر زیستن مورد نیازند از بین می برد. انگار که ما لذتی را که پول می تواند برایمان بخرد به دیگر رابطه هایی که زندگی در اختیارمان می گذارد ترجیح می دهیم. چالش پیش رویمان این است که وقتمان را بیشتر اختصاص دهیم به رابطه هایی غیر از رابطه مان با پول، به خصوص به روابط انسانی. باید بیاموزیم که چندان نگران فردا نباشیم، و بنابراین از بی ثباتی های بی پایانی که پول وعده و ضمانت حفاظت از ما را در مقابلشان می دهد نهراسیم. باید بیاموزیم که "خوب" را به "مفید" ترجیح دهیم، که عاشق لذت هایی باشیم که همین حالا پیش رویمان اند.

v     

 

آیین های سوگواری اهمیت دارند، نه تنها برای سوگواری هایی که باید در برخورد با فقدان های بزرگ زندگی مان به جا آوریم  که حتی برای فقدان های کوچک هم. روانکارها می دانند که ما با چه خطری مواجهیم: اگر نتوانیم سوگواری کنیم که همه باید بکنیم، افسرده می شویم. سوگوار می داند چه یا که را از دست داده است، افسرده اما نمی داند. افسرده نمی تواند سوگواری کند و به جای آن، افسردگی همه وجودش را فرامی گیرد و یأس چنان درونش رخنه می کند که از خودش هم مأیوس می شود. آیا ممکن است مشکل در این باشد که ما داریم از هنر سوگواری بی بهره می شویم؟ آیا ممکن است حقیقت این باشد که زندگی غنی تر می شود اگر ما، به جای انکار از دست داده هامان، آن ها را در آغوش بکشیم؟

v     

 

چگونه سوگواری کردن را چگونه بیاموزیم؟ وقتی پیاده روی می کنید، سعی کنید یک بار گشتی هم در یک گورستان بزنید. یا این که به خودتان فرصت تنها بودن بدهید، فرصتی برای بودن بدون دیگران. این عزلت گزینی است و با تنهایی تفاوت دارد تعمقی دیگر است بر فقدان. عزلت گزینی نفی و انکار زندگی نیست بلکه پیش شرط آن است. چراکه خوب عشق ورزیدن مانند خوب زندگی کردن، به معنای توانایی از دست دادن است و پیامدهای آن را پذیرفتن.

v     

 

سقراط آماده مردن بود برای آنچه خود باور داشت حقیقت است. هیچ ترجمانی باشکوه تر از این نمی توان یافت برای احساس مسئولیت و تعهد در قبال باورهای خویش، در قبال همه تردیدهای خویش. این بزرگ ترین پرسشی است که کی یرکه گور از ما می کند: حاضرید برای چه چیزی بمیرید؟ اگر می توانید پاسخ این پرسش را بدهید، پس می دانید که حقیقت مطلق برای شما چیست. و این موهبتی است که هیچ علم یا آیینی به تنهایی نمی تواند نصیبتان کند.

v     

 

اجتماع به شما کمک می کند تا دریابید زندگی یک طرح و برنامه جمعی است نه فردی۔ زندگی نوعی دوستی است. دوستی به ما می گوید ما توپ های بیلیارد نیستیم که پس از برخورد با هم کمانه کنند و دوباره برگردد. شبیه قطره های آب اقیانوس هم نیستیم که با محو شدن در حجم عظیم آب هویت خود را از دست بدهند. بلکه شکل های معلق یکدیگریم ما مستقل هستیم و نیستیم.

اگر حس معاشرت و اجتماعی گری نداشته باشیم، همچون غریبه ها با یکدیگر زندگی می کنیم؛ در اجتماع زندگی نمی کنیم بلکه در شرکتی شامل عده ای غریبه زندگی می کنیم. این نوعی نگاه به زندگی است که سعی دارد عدالت اجتماعی را باور کند، شاید چون مثلا عدالت مستلزم درک این است که خیر و صلاح من کاملا با زندگی دیگران گره خورده است.

v     

 

ارسطو دوست را "خود دیگر" فرد می نامد. دوست نزدیک شما آینه شماست؛ کسی است که می توانید با او مشابهت های فردی بیابید، به تفاهم برسید و به این ترتیب دریابید که در عین داشتن استقلال و آزادی، تنها نیستید؛ کسی هست کاملا شبیه شما که دوستش دارید. حس "خود دیگر" کسی بودن برای دو دوست یعنی این که آن ها به نوعی یک نفرند، مانند دو چشمی که به جهان می نگرند و عمل آن ها یک عمل واحد است. در انزوای خودباورانه و خودپسندانه ام، نمی توانم دریابم کیستم اما در روابط دوستانه ام می توانم. بدون دوست نمی توانم انسان کاملی باشم، همچنان که آهنربای یک قطبی آهنربای کاملی نیست.

v     

 

برای مدارا احترام مهم است  چون ادای احترام من به تو شان دهنده آن است که به تو امکان بیان می دهم و با تو مانند یک فرد انسانی رفتار می کنم. افزون بر آن، احترام تاکیدی است بر این که اگر چنین کنم شاید چیزهایی هم از تو بیاموزم و شاید چیزهایی هم درباره خودم که خودشناسی دشوارترین مقوله دانایی است.

ما به دیگران نیاز داریم چراکه تنها با وجود دیگران است که می توانیم کج فهمی ها و سوء تعبیرهامان را شناسایی کنیم. برعکس، کسانی که نمی توانند با دیگران مدارا کنند کسانی اند که احتمالا از اشتباه ها و ضعف های خودشان می ترسند. به باور رابیندرانات تاگور: "تعصب سعی دارد حقیقت را صحیح و سالم در دست خود نگاه دارد؛ اما چنان می فشاردش که حقیقت می میرد." حالا تکلیف ما چیست؟ این که حقیقت را از چنگ خود رها سازیم.

v     

 

"جرأت دانستن داشته باش!" این پیامد را در بر دارد که جرئت کنید که بدانید شما هم ممکن است اشتباه کنید و جرئت کنید که متفاوت باشید. آن که صحبت می کند تنها برای این که خود را ابراز کند و آزادی بیان را تنها در مورد خودش به کار می گیرد، هیچگاه هیچ تفاوتی را درک نخواهد کرد. جامعه  خوب جامعه ای است که در آن مشخصه ارتباط های انسانی حسن نیت های میان افراد باشد. این دعوت به موافقت نیست، بلکه دعوت به درک متقابل است.

هنگامی که مردم می رنجند، این روند دچار وقفه می شود. هنگامی که فورا جایی پناه می گیرند یا به قانون روی می آورند، انسانیت جمعی ما تحقیر می شود.

v     

 

رابطه های ما با انسان های دیگر شباهتی به رابطه هامان با شی ها / چیزهای دیگر ندارد. این ها رابطه هایی اند که بوبر آن ها را رابطه های "من - تو"یی می نامد نه رابطه های "من - آن"ی. رابطه شما با اشیا/ چیزها بیش از هرچیز رابطه ای ابزاری است. آیا این کار می کند؟ آیا نتیجه می دهد؟ آیا تأثیر لازم را دارد؟ آیا اصلا به آن نیازی دارم؟ اشیا چیزهایی اند که شما از خانه بیرون می روید و آن ها را به دست می آورید. اما ارتباط با فرد انسانی مقوله ای دیگر است و اگر در رابطه "من-تو"یی مانند رابطه ای "من- آن"ی رفتار کنید، آن رابطه را کاملا از بین خواهید برد. می توانید "از" چیزها حرف بزنید، اما هنگامی که پای دوست و همسرتان به میان می آید، باید "با" او حرف بزنید نه "از" او.

v     

 

این درست نیست که اغلب گفته می شود باید اول کسی را بشناسی تا بعد بتوانی عاشقش شوی، بلکه موضوع این است که می خواهی کسی را بشناسی تنها به این خاطر که نخست عاشقش شده ای. اگر بناست چیزی را بیابی، باید نخست مشتاق جست وجویش شوی. عطوفت توأم با درک است که فرزانگی به بار می آورد، نه درک تنها. عطوفت فقط پرسش گر حقیقت امور نیست بلکه جست وجوگر ارزش امور است. عطوفت به ارزیابی دوباره چیزی می پردازد که ممکن است آن را با ارزش تر یا کم ارزش تر دانسته باشند. بزرگ ترین مانع در برابر فرزانگی بشر نادانی اش نیست بلکه سنگدلی اش است.

v     

 

در دنیای امروز با سنت های هنری و فکری هم محتاطانه برخورد می شود. ترجیح می دهیم پیرو مد باشیم تا متعهد و مسئولیت پذیر. و دلیلش هم روشن است: ما آزادی را ارج می نهیم و نیز ابراز احساسات فردی را که آزادی با خود به همراه می آورد. اما اینجا خطری در کار است، چون آزادی با آن که بی تردید ارزش بسیار زیادی دارد باید به خاطر چیزی باشد.

سنت به خودی خود مقدس نیست، بلکه مقدس است چون فراهم کننده سرچشمه های غنی زندگی است. آنچه مورد نیاز است وجود تعادلی مناسب است، وجود این احساس که این سنت با آن زندگی که در جست وجویش هستیم تناسب دارد... تا وقتی که در سنتی به مقام استادی نرسید و چگونه قدر دانستن عمق و غنای سنت و لذت بردن از آن را نیاموزید، نمی توانید دست به بداهه نوازی های قدرتمندانه ای بزنید که خاص خودتان باشد.

v     

 

برایمان دشوار است که اعتراف کنیم تا چه حد آسیب پذیریم، که چیزهای خوب زندگی تا چه حد می توانند گذرا باشند، تا هنگامی که دانش عشق ناپایداری و ارزندگی آن ها را بر ما آشکار سازد. دانش عشق جنبه دیگری هم دارد که در ضمن کلیدی است برای وسعت بخشیدن به انسانیتمان و نیز برانگیختن شگفتی مان نسبت به خود زندگی: همدلانه به کسی نزدیک شدن و با او در مقام کسی که شایسته توجه و مراقبت است برخورد کردن به معنای به رسمیت شناختن انسانیت اوست. دانش عشق مرزهای آنچه را در جهان نزد ما معنا دارد وسعت می بخشد. میوه فرزانگی شگفتی است، همچنان که میوه معرفت عطوفت.

v     

 

اگر توانایی بخشودن داشته باشید، آینده از آنتان است. اگر قصد انتقام گرفتن داشته باشید، در بند زنده نگاه داشتن شکوه های گذشته خواهید ماند. اگر نتوانید آنانی را که به شما بد کرده اند ببخشید، در چرخه سرزنش ها گرفتار خواهید شد. شیوه زندگی عاری از بخشایش تنها می تواند گذشته را ببیند؛ پس نمی تواند نگاه به آینده داشته باشد. فردی که توان بخشودن ندارد کسی است که چشمانش از جلوی صورتش برداشته شده و پشت سرش کار گذاشته شده است. اما بخشودن ساده نیست. واقعیت آن است که هر آنچه راحت بخشوده می شود چندان هم نیازمند بخشایش نیست.

v     

 

عشق، در بهترین شکل و حالتش، ما را بر می انگیزد به تلاش برای به دست آوردن چیزهای عالی تری که می توانیم زندگیمان را وقفشان سازیم. افلاطون هم بر این عقیده بود که عشق همچون نردبامی است که بالا می کشاندتان. و آنچه فراهم می سازد شور و شوقی بیشتر به زندگی است و پیوندی عمیق تر با زندگی، تا آن هنگام که نیکی زندگی خود تابیدن بگیرد. این نوعی تعالی، از خود فراتر رفتن است چراکه عشق آن است که از محدودیت های بسیارمان فرارود.

v     

 

عشق بسی فراتر از احساسات آتشین است، بسی فراتر از هجوم هورمون ها به مغز است. عشق یعنی در آغوش کشیدن زندگی. و عشق در این معنا اساسا یافتنی نیست، که ساختنی است. این همه تکاپویی که این روزها مردم صرف عشق می کنند به نظر تلاشی است برای آنکه از خود جلوهای دوست داشتنی تر ارائه دهند، درحالی که مسئله اصلی آن است که شما واقعا خودتان تا چه حد توان و ظرفیت عشق ورزیدن دارید. عشق چیزی است که با تمرین ممکن می شود، همان گونه که سخاوت یا مهربانی. بر خلاف آنچه اغلب گفته می شود، مسئله در اکثر موارد آن نیست که صبر کنید تا عشق اتفاق بیفتد، بلکه باید خود آن را خلق کنید.

v     

 

اساس عشق بر آشنایی دو غریبه با یکدیگر است؛ پس وقتی دیگر برای طرف مقابلتان غریبه نباشید احساس عاشق بودن و وجد حاصل از آن هم به تدریج فروکش خواهد کرد. آنچه پیش تر معجزه آسا بوده کم کم کسالت بار می شود. حتی وسوسه می شوید همه چیز را به هم بزنید.

فروم می گوید عشقی دیگرگون هم در کار است که او در "مسیر عشق ایستادن و ماندن" نامیده است. بر خلاف عاشق شدن معمول که همان "در مسیر عشق افتادن" است و اساسش کمابیش بر غریبه بودن طرفین با یکدیگر استوار است، "در مسیر عشق ایستادن و ماندن" عشق ورزیدن به دیگری است چراکه او را به همان خوبی می شناسید که خودتان را. و لذت چنین عشقی در شادمانی حاصل از آن است که او هم شما را می شناسد.

v     

 

مرزهای میان کار و فراغت مخدوش می شوند؛ هر بخش از زندگی را ارزش هایی شکل می دهند که خود در محیط کار شکل گرفته اند. ارزش های مربوط به محیط های کار چنان سرریز می شوند که به عصرها و روزهای تعطیلمان هم سرایت می کنند، تا آنجا که دائم داریم با کودکانمان این طرف و آن طرف می دویم، با چه غیظ و جدیتی ورزش می کنیم و...انگار که هرچیزی باید با کارایی و اثربخشی اش قضاوت و سنجیده شود. اما شاید در این میان بتوانیم کمی تأخیر کنیم و زمان را عقب بیندازیم و دست کم بخشی از آنچه را در محیط کارمان روی می دهد با معیارهایی بسنجیم که در جاهای دیگر جز محیط کار به کارشان می گیریم. وقتی سر کار هستید، کجا زمانی برای تمدد روح و روان می یابید، برای خلاقیت و ابتکار، برای دیگران؟

v     

 

شاید یک توانایی باشد که فضیلت شگفتی در پناه آن بیش از هر فضیلت دیگری باقی می ماند و آن توانایی حوصله به خرج دادن است. فردی که هیچ گاه فرصت نگاه کردن یا جست وجو کردن را به خود نمی دهد بلکه حواسش پیوسته از جایی به جای دیگر منحرف می شود هیچ گاه، به گفته جیمز ارزش هیچ ساعتی را در نخواهد یافت.

سه معجزه زمینی که در تعمق و رسیدن به احساس شگفتی می توانند کمکمان کنند: 1. این گونه نیست که هیچ نباشد؛ یک چیزی وجود دارد، هستی بنامیدش. ۲. می دانیم که وجود داریم، سنگ ها اما نمی دانند. ٣. در واقعیت ها هم می توانیم شگفتی بیابیم، و اغلب هم می یابیم.

v     

 

سیمون ویل پیشنهاد دهنده گونه ای بی اعتنایی محض است به آنچه شما را خوشبخت می سازد، چون وعده ای که در این مورد داده می شود در بیشتر موارد وعده ای توخالی است. آنچه در زندگی مهم است آن است که خوب کدام است، و این که آنچه خوب است چه بسا می تواند منجر به اندوه شود. برای مثال، عشق خوب است و در نزد ویل: "عشق، از جانب آن که خرسند است، آرزوی شریک شدن در رنج معشوق ناخرسندش است."

قدرشناسی از حضور می آید. حضور به معنای در بیرون جای گرفتن است. فرد قدرشناسی اش را نثار آن چیزی می کند که به دلیل حضور خودش از آن بیرون می آید. و این چیز می تواند مادر و پدر باشد، می تواند طبیعت باشد، یا می تواند خداوند باشد.

v     

 

اگر به جایی برسید که حقیقتا دریابید زندگی هدیه ای به شماست دیگر نمی توانید آن را نزد خود نگه دارید. قدرشناسی به اشتراک گذاشتن آن چیزی است که هدیه گرفته اید. دادن چیزی و توقع گرفتن چیزی بیش از آن را داشتن. قدرشناسی راستین حاصل این درک و دریافت است که آنچه دارید از هیچ به وجود آمده است. قدرشناسی یعنی تأیید این حقیقت که زندگی هدیه ای ناب است و موهبتی محض. چیزی است که صرفا به ما بخشیده شده است؛ پس ما هم سعی کنیم صرفا آن را ببخشیم.

v     

 

امیدواری دشوار است چراکه مربوط است به آنچه در اختیار نداریم. و هرچه آرزویمان دور از دسترس تر باشد، نیازمان به امید بیشتر است. امید همان چیزی است که یک گروگان زندانی پس از روزها و روزها به سر بردن در سلولی تاریک نباید دست از آن بکشد. امید برای کسانی است که از واقعیت خجالت نمی کشند بلکه می توانند صاف در چشمانش خیره شوند. ویژگی دیگر امیدواری آن است که حاوی خوش بینی مفرط نیست. امید تحت تأثیر واقع بینی ای است که از پس بدترین ها هم بر می آید و آرزومند وضعیت بهتر است.

v     

 

خوش بینی چندان چیزی از ما طلب نمی کند در حالی که امیدواری چالشی مداوم است. خوش بینی منفعلانه است؛ فرد خوش بین شوق و هیجانی را برنمی انگیزد که فرد امیدوار برمی انگیزد خوش بینی تنها کمی فراتر از بخت و اقبالی است که فرد دارد و بیشترش را طلب می کند یا شاید محصول داشتن هورمون های لازم در فرد. اما فرد امیدوار حامل قدرت و اعتقادی است که با آن می تواند به خوبی از پس مشکلات برآید. امید می تواند بهترین ها را در ما ظاهر کند و حتی می تواند آنچه را بعید بوده است تا حدی محتمل سازد. "امید اعتقاد به این نیست که عاقبت چیزی به خیر خواهد شد، بلکه ایمان به آن است که هر چیزی معنا و مفهومی دارد، فارغ از آن که چه عاقبتی پیدا کند."

v     

 

فردیت و بیگانه بودن به شما نوعی حس آسوده خاطری می بخشد درباره زمانه تان و جهالت ها و پندارهای باطل موجود در آن. افراد دارای فردیت افرادی کمال یافته و چند بعدی اند چراکه می توانند گفت وگویی با زمانه شان برقرار کنند که از دل آن صدای منحصر به فرد خود را بازیابند.

فردیت مانند نوشتن است که نیازمند قدرت مشاهده، قوه تشخیص و شاید از همه مهم تر، انضباط فردی است. آنچه در این میان اهمیت دارد فقط بحث آزادی انتخاب نیست، بلکه آزادی تعهد و احساس مسئولیت است نسبت به تحقق بخشیدن به زندگی خودتان، اما نه به بهای زندگی دیگران.

v     

 

تفرد یعنی مسئولیت خویش را پذیرفتن. شخص اصیل صادق با خود دیگر به سرزنش مادر و پدر یا روند تکامل یا آداب و سنن یا الزام ها و ضرورت ها یا تقدیر یا خداوند نمی پردازد. در پی حواشی هم نیست تا از طریق آن ها خودش را توجیه کند و دائما به کار دیگران سرک بکشد یا با شور و شوق، تنها از آخرین افکارش درباره بهترین های ممکن سخن بگوید. با تفرد زندگیتان چه خوب و چه بد تماما متعلق به خودتان می شود. خودتان مالکیت آن را به دست می گیرید و به این ترتیب به استقلال عمل و آزادی اراده دست می یابید. یونگ می گوید: "تفرد بستن درهای عالم به روی خود نیست، بلکه گردآوردن عالم به دور خویش است." تفرد گونه ای طواف است به گرد خود.

v     

 

کسانی که در زندگی رسالتشان را پی می گیرند کسانی اند که با تمام وجودشان خود را وقف زندگی می سازند. وقتی در کنارشان هستید، احساس می کنید حضوری کامل دارند و لحظه ای از زندگی غایب نیستند، و خودتان نیز با آن ها بیشتر "حس حضور" یا "شوق حضور" می یابید. پی گرفتن رسالت خویش در زندگی افتادن به راه تفرد هم هست. این راهی است که اغلب درگیری های درونی شدیدی هم به بار می آورد، چراکه نیروهای متضاد درونتان با هم برخورد می کنند. اما همین روند هم باعث رشد و پیشرفت فردی می شود که همانا تشخص و اصالت فرد است.

v     

 

مخلوقی ک ظرفیت های نامحدود برای تجربه کردن دارد سراسر جهان را شگفت انگیز می یابد، درحالی که ما شگفتی هایمان را هم سهمیه بندی می کنیم، و این روندی ناخودآگاه است ناشی از سرشت و سابقه مان. و خطرش آنجاست که خودمان را هم به شدت سهمیه بندی می کنیم شاید از ترس آن که تجربه شگفتی ها آشفته مان سازد. اما در نتیجه آن، از زندگی چیزی نمی ماند مگر مجموعه ای از مسئولیت ها و ضرورت ها. ولی اگر بتوانیم سرخوشی یافته در همان یک مایه شگفتی را پرورش دهیم، آن خوشی می تواند دیگر بخش های زندگی مان را هم از خود لبریز سازد و احساسمان را به آنها جلا و تازگی بخشد. مثلا گاهی که عاشق می شویم جهان به تمامی پیش چشممان روشنایی می گیرد


لبخند و حرکت از ظرافت و فریبندگی برخوردار بود، اما صورت و بدن دیگر هیچ فریبندگی نداشت. فریبندگی حرکتی بود که در نافریبندگی بدن غرقه شده بود. ولی زن گرچه می باید دانسته باشد که دیگر زیبا نیست، این مطلب را در آن لحظه فراموش کرده بود. در وجود همه ما بخشی هست که خارج از زمان به زندگی خود ادامه می دهد. شاید تنها در مواقع خاصی است که از سن خود آگاه می شویم و بیشتر اوقات بدون سن هستیم.

v     

 

یک بار از پدرش پرسید آیا به خدا اعتقاد دارد یا نه. پدر پاسخ داد: "من به کامپیوتر خالق اعتقاد دارم" این پاسخ چنان غریب بود که در خاطره کودک باقی ماند. کلمه کامپیوتر و کلمه خالق نیز عجیب بودند، آخر پدر هرگز نام خدا را بر زبان نمی آورد و همیشه می گفت خالق، انگار می خواست ماهیت خدا را به فعالیت مهندسیش محدود کند. کامپیوتر خالق: اما آدم چطور می تواند با کامپیوتر ارتباط برقرار کند؟ به همین سبب از پدرش پرسید آیا تا به حال دعا خوانده است. پدرش گفت: "مثل این است که وقتی لامپ روشن می شود برای ادیسون دعا کنیم."

v     

 

خالق، برنامه مشروحی را در اختیار کامپیوتر گذاشت و رفت. خدا جهان را آفرید و آن را برای بشریتی وانهاده که می کوشد او را در یک خلا بی پژواک خطاب کند به جا گذاشت. این ایده تازه ای نیست. اما رها شدن از جانب خدای اجدادمان یک چیز است و رها شدن از جانب خدای خالق یک جهان کامپیوتری چیزی دیگر. در غیاب او برنامه ای هست که بدون آنکه کسی بتواند چیزی را تغییر دهد بی وقفه جریان دارد. دادن یک برنامه به کامپیوتر: این به معنای آن نیست که آینده جزء به جزه طراحی شده و همه چیز از «بالا» رقم خورده است. برای مثال برنامه مشخص نکرده است که در سال ۱۸۱۵ نبردی در نزدیکی واترلو در می گیرد و فرانسویان شکست می خورند، بلکه تنها آمده است که انسان ذاتا مهاجم است، محکوم به جنگ افروزی است و اینکه پیشرفت فنی، جنگ را بیش از پیش خوفناک می سازد. از نظر خالق چیزهای دیگر بی اهمیت است و فقط بازی تبدیلات و ترکیبات است در داخل یک برنامه کلی، که در آن، امور دنیا پیامبرگونه پیش بینی نشده است، بلکه صرفا حدود امکان ها را تعیین می نماید که در داخل این محدوده تمام نیروی تصمیم به اتفاق واگذاشته شده است.

v     

 

در یک کشتی در حال غرق، که برای سوار شدن به یک قایق نجات می باید جنگید، پدر پیشاپیش محکوم است. اگنس خیال نمی کند که پدر بتواند نفرت بورزد. نفرت با گره زدن شدید ما به دشمنمان ما را به دام می اندازد. زشتی جنگ در این است: نزدیکی خون ریخته دو طرف، مجاورت شهوانی دو سرباز، که چشم در چشم هم، یکدیگر را با سرنیزه می درند. اگنس مطمئن بود: درست این نوع نزدیکی بود که پدر از آن نفرت داشت. زدوخورد روی کشتی چنان او را سرشار از نفرت می کرد که ترجیح می داد غرق شود. برخورد جسمانی با مردمی که مشت می زدند، یکدیگر را زیر دست و پا له می کردند و همدیگر را می کشتند برای او بسیار بدتر از یک مرگ تنها در پاکی آب ها بود. این جمله به ذهنش آمد: من نمی توانم از آنان متنفر باشم چون هیچ چیز مرا به آنان پیوند نمی زند؛ من هیچ وجه مشترکی با آنان ندارم.

v     

 

تو مرا از روی صورتم می شناسی، تو مرا به عنوان یک صورت می شناسی و هیچ وقت جور دیگری نشناخته ای. بنابراین هرگز به ذهن تو نیامده که صورت من خود من نیست.

فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است. و بعد وقتی که چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن! تو صورت یک بیگانه را خواهی دید. و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورت تو خود تو نیست.

v     

 

خرگوشی داشتند که با آن ها زندگی می کرد؛ همه جا به دنبالشان می رفت و آنها نیز بسیار به او علاقمند بودند. یک بار آن ها می خواستند به سفری طولانی بروند و تا دل شب بحث می کردند که خرگوش را چه کار کنند. بردن خرگوش به همراه خودشان کار دشواری بود و همچنین سپردن خرگوش به دست کس دیگر هم مشکل بود، چون خرگوش پیش غریبه ها راحت نبود. روز بعد گالا ناهار تهیه نمود و دالی در حالی که از آن غذای لذیذ کیف می کرد فهمید که دارد گوشت خرگوش را می خورد. دالی از پشت میز برخاست، با شتاب به دستشویی رفت و خرگوش ملوس، دوست باوفای دوران پیری اش را بالا آورد. گالا، برعکس، خوشحال بود که چیزی را که دوست داشته به امعاء و احشایش فرستاده است؛ این چیز دل و روده اش را نوازش می داد و به صورت بدن کدبانویش در می آمد. در نظر او محبتی کاملتر از خوردن محبوب وجود نداشت. با این مقیاس عشقبازی در نظرش چیزی جز قلقلک مضحکی نبود.

v     

 

روزنامه نگار فقط کسی نیست که سؤال می کند بلکه کسی است که دارای حق مقدسی است برای پرسیدن، و از هر کس هر چه را بخواهد می تواند بپرسد. اما آیا همه ما این حق را نداریم؟ قدرت روزنامه نگار بر حق پرسیدن استوار نیست، بلکه بر حق پاسخ خواستن استوار است.

دقت کنید که حضرت موسی جمله "نباید دروغ بگویی!" را جزو ده فرمان خدا نیاورد. این تصادفی نیست! زیرا کسی که می گوید "دروغ نگو!" ابتدا باید بگوید "پاسخ بده!" و خدا این حق را به هیچ کس نداد تا از دیگران پاسخ بطلبد. جمله های "دروغ نگو!"، "راست بگو!" جمله هایی هستند که تا آنجا که شخصی را با خود برابر می دانیم، هرگز نباید به وی بگوییم. شاید فقط خدا این حق را داشته باشد، اما خدا نیز دلیلی ندارد که به آن متشبث شود، زیرا او همه چیز را می داند و به پاسخ های ما نیاز ندارد.

v     

 

شخص جز تصویر خودش هیچ چیز دیگری نیست. تا وقتی ما با دیگران زندگی می کنیم، ما تنها آن چیزی هستیم که اشخاص دیگر ما را چنان می بینند. آیا میان خویشتن خویش و خویشتن دیگری میانجی مستقیم دیگری غیر از چشم ها وجود دارد؟ آیا عشق بدون آنکه با دلواپسی تصویرمان را در ذهن معشوق دنبال کنیم، امکان دارد؟ وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم محبوبمان چگونه دیده می شویم، معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم. خود ما صرفا یک توهم، غیر قابل درک و توضیح ناپذیر و درهم است، حال آنکه یگانه واقعیت که به سادگی قابل فهم و توضیح پذیر است همانا تصویر ما است در چشمان دیگران و بدتر از همه اینکه تو صاحب آن نیستی.

v     

 

جنگیدن یعنی تحمیل اراده خود بر اراده دیگری، با هدف شکست دادن حریف، به زانو در آوردن و اگر ممکن شود کشتن او. خواهید گفت که جنگیدن علیه کسی ممکن است وحشتناک باشد اما جنگیدن برای یک چیز، کاری است شریف و زیبا، آری تلاش برای شادی (یا عشق، یا عدالت و غیره) زیبا است، اما اگر عادت کنید که تلاش خود را با واژه "جنگ" معرفی کنید، معنایش این است که تلاش شریف شما این آرزو را در خود پنهان دارد که می خواهید کسی را نقش بر زمین کنید. جنگیدن "برای" همیشه با جنگیدن "علیه" پیوند دارد و حرف اضافه "برای" همیشه در جریان جنگ به نفع حرف اضافه "علیه" فراموش می شود.

v     

 

من احساس می کنم پس هستم، حقیقتی است بسیار بسیار معتبرتر و در مورد هر موجود زنده به کار می رود. از نظر فکری، خویشتن من با خویشتن تو تفاوت اساسی ندارند. افراد بسیار، اندیشه های کم: همه ما کم و بیش مثل هم فکر می کنیم و افکارمان را با یکدیگر مبادله می کنیم، از هم وام می گیریم و از یکدیگر می دزدیم. اما وقتی کسی پایم را لگد کند، فقط احساس درد می کنم. در اینجا بنیاد خویشتن، فکر نیست، بلکه رنج است که بنیادی ترین همه احساس ها است. حتی وقتی یک گربه درد می کشد نمی تواند به خویشتن یگانه و تبدیل ناپذیر خود تردید کند. در رنج و درد شدید جهان محو می شود و هر یک از ما با خویشتن خویش تنها می شود. در واقع رنج پرورشگاه خودمحوری است.

v     

 

گفتن اینکه ما شخص الف را به شخص ب ترجیح می دهیم، مقایسه دو میزان عشق نیست، بلکه معنایش این است که شخص ب را اصلا دوست نداریم. زیرا اگر کسی را دوست داشته باشیم، نمی تواند مورد مقایسه قرار گیرد. معشوق بی رقیب است. حتی اگر هم شخص الف و هم شخص ب را دوست داشته باشیم، نمی توانیم آنها را مقایسه کنیم، زیرا با دست زدن به مقایسه، پیشاپیش معلوم شده که یکی از آن ها را دیگر دوست نداریم. و اگر در ملأ عام اعلام کنیم که یکی را بر دیگری ترجیح می دهیم. به هیچ وجه سخن بر سر این نیست که عشقمان را به شخص الف با صدای بلند اعلان کنیم. در چنان صورتی فقط کافی بود بگوییم: من الف را دوست دارم.

v     

 

از اینکه تقریبا همه رمان هایی که تا به حال نوشته شده اند، زیاده از حد تابع قواعد وحدت عمل هستند، تأسف می خورم. منظور من آن است که در مغز و هسته آنها سلسله واحدی از کنش ها و رویدادها وجود دارد که به طور علی به هم مربوطند. این رمانها مثل خیابان تنگی هستند که کسی شخصیت هایش را به ضرب تازیانه به جلو می راند.

تو فکر می کنی هر آنچه از تعاقب دیوانه وار یک نتیجه نهایی بری باشد، ملال آور است؟ وقتی تو این مرغابی عالی را می خوری، آیا دچار ملال می شوی؟ آیا تو با شتاب به سوی هدفی می روی؟ برعکس، می خواهی که این مرغابی هر چه آرام تر وارد بدنت بشود و مزه اش هیچ وقت به پایان نرسد. رمان نباید شبیه مسابقه دوچرخه سواری بشود بلکه باید مثل ضیافتی باشد با غذاهای بسیار.

v     

 

مسؤلیت ارتباطی با شرم ندارد. مثلا چنانچه مقداری جوهر می ریخت و فرش و سفره میزبان را خراب می کرد ناخوشایند و رنج آور بود، اما خجالت نمی کشید. اساس شرم از خطای شخصی ما سرچشمه نمی گیرد، بلکه احساس کردن خواری و تحقیری است از آنچه هستیم و باید باشیم، بدون اینکه در موضوع دخالتی داشته باشیم و همچنین دیده شدن این خواری توسط دیگران است.

v     

 

مگر می توانی توضیح بدهی که چرا یک گل در یک روز معین شکفته می شود و نه در یک روز دیگر؟ چون زمانش رسیده است. تمایل به خود ویرانی ذره ذره در او رشد کرد تا اینکه دیگر یک روز نتوانست در برابر آن مقاومت کند. هزاران بار احساس کرد دلش می خواهد اعتراض کند و فریاد بکشد، اما هیچ وقت شهامت آن را پیدا نکرد، زیرا صدای ضعیفی داشت که در مواقع هیجان شکسته می شد. او از همه کس ضعیف تر بود و همواره مورد اهانت قرار می گرفت. وقتی بلایی به سر یک آدم می آید، او آن را به دیگران منتقل می کند که به آن می گویند تضاد و نبرد با انتقام. اما یک آدم ضعیف قدرت انتقال دادن بلایی را که بر سر او آمده ندارد و ضعف خودش او را مورد اهانت و تحقیر قرار می دهد و او در برابر آن کاملا بی دفاع است. او هیچ راه دیگری ندارد جز آنکه ضعفش را همراه با خویشتن خویش نابود کند. و به این ترتیب رؤیای دختر درباره مرگ خودش متولد شد.

v      

 

نوع مرگی که در آرزویش بود نه به شکل دور شدن، بلکه دور انداختن بود. دور انداختن خویشتن. او خود را چون موجودی ناقص الخلقه، چیزی که از آن متنفر است و نمی تواند از شرش خلاص شود، بر دوش کشاند. به همین جهت تمایل بسیار داشت تا خود را، مثل کسی که کاغذ مچاله یا سیب گندیده ای را دور می اندازد، به دور افکند. او تمایل داشت خودش را دور بیندازد، گویی آن کس که دور می انداخت و آن کس که دور انداخته می شد، دو آدم جداگانه بودند.

آیا رنج دیگران می توانست او را از انزوایش جدا کند؟ نه، زیرا رنج دیگران در جهانی صورت می گرفت که وی آن را از دست داده بود، دنیایی که دیگر مال او نبود. اگر کره مریخ گوی عظیمی بود از رنج، که هر سنگش از درد فریاد می کشید نمی توانست همدردی ما را برانگیزد، زیرا مریخ به دنیای ما تعلق ندارد. کسی که خود را خارج از دنیا می داند، به رنج های دنیا حساس نیست.

v     

 

شما نمی توانید از مدار زندگی تان بگریزید! این توهم صرف است که بخواهید همه چیز را از نو شروع کنید و زندگی جدیدی را شروع کنید که به زندگی پیشین شباهت نداشته باشد، و به بیانی دیگر از صفر شروع کنید. زندگی شما همیشه از همان مواد، همان خشت ها و همان مشکلات ساخته خواهد شد، و آنچه در ابتدا به نظرتان "یک زندگی جدید" می آید، به زودی معلوم می شود که فقط تغییری است از وجود قدیمیتان. به محض آنکه یک عقربه دور خود را تمام می کند و به نقطه آغازین باز می گردد، یک مرحله تمام شده است. وقتی آدم هنوز جوان است نمی تواند زمان را همچون دایره در نظر بگیرد، بلکه به آن چون راهی فکر می کند که همیشه به افق های همواره جدید حرکت می کند.

v     

 

اگر ما نتوانیم اهمیت جهان، جهانی که خود را مهم می داند، بپذیریم، اگر در میان این جهان خنده ما پژواک نداشته باشد، فقط یک انتخاب در پیش رو داریم: قبول کردن جهان به طور کلی و آن را به صورت موضوع بازی خود در آوردن؛ آن را به شکل یک اسباب بازی در آوردن.


اگر درباره اتفاقاتی بیندیشیم که به رغم تلاشمان برای جلوگیری از وقوعشان، رخ خواهند داد، از تأثیر منفی آنها بر خودمان می کاهیم: "چنین فردی با این کار پیشاپیش از تأثیر سوء آنها می کاهد." سنکا معتقد است برای کسانی که در زندگی شان جز نیکبختی انتظار دیگری ندارند رویدادهای بد تأثیر منفی بسیار بیشتری خواهد داشت. باید همواره به خاطر داشته باشیم که "همه چیز همه جا از بین رفتنی است." اگر به این نکته پی نبریم و با این فرض زندگی کنیم که همیشه می توانیم از چیزهایی که برایمان با ارزشند بهره ببریم، به احتمال زیاد اگر روزی این چیزهای با ارزش را از ما بگیرند، بی اندازه پریشان خواهیم شد.

v     

 

ما انسان ها به جهت سیری ناپذیر بودنمان، بخش بزرگی از زندگیمان را در ناخشنودی می گذرانیم؛ بعد از تلاش زیاد برای به دست آوردن آنچه دوست داریم، معمولا با به دست آوردن آن اشتیاق خود را به آن از دست می دهیم. به جای آنکه احساس رضایت کنیم، کمی دچار ملالت می شویم و در پاسخ به این ملالت، چیزهای دیگری را که شاید بزرگتر هم باشند، طلب می کنیم.

نتیجه این سازگاری لذتی این است که فرد خود را در چرخه یکنواخت و خسته کننده اقناع و ارضاء می یابد. هنگامی که در خود میل و خواسته ای ارضا نشده می بیند، ناراحت می شود. با این باور که با ارضای آن میل به خرسندی و خشنودی خواهد رسید، سخت کار می کند تا به آن خواسته پاسخ گوید. اما مشکل اینجاست که وقتی به آن خواسته می رسد، با حضور آن در زندگی اش سازگاری پیدا می کند و در نتیجه میلش را به آن از دست می دهد۔ یا دیگر آن طور که قبلا آن را می خواست، نمی خواهد. نتیجه آن که به همان ناخرسندی ای که پیش از ارضای آن خواسته داشت، می رسد.

v     

 

اپیکتتوس پندمان می دهد که وقتی با یکی از دوستانمان خداحافظی می کنیم، باید با خود بگوییم که شاید این آخرین خداحافظی مان باشد. اگر چنین کنیم، بعید است دوستانمان را دست کم بگیریم و از این رو به احتمال زیاد لذت بیشتری از دوستی با آنان خواهیم برد. از میان مرگ هایی که باید به آنها اندیشید، یکی هم مرگ خودمان است. "چنان زندگی کن که گویی امروز آخرین روز زندگی ات است." در حقیقت سنکا از این هم پیش تر می رود: باید چنان زندگی کرد که گویی درست همین لحظه آخرین لحظه زندگی است... هدفشان تغییر فعالیت های روزانه ما نیست بلکه تغییر حالت ذهنمان در هنگام انجام دادن آن فعالیت هاست. خصوصا به این معنی نیست که می خواهند ما را از تفکر و برنامه ریزی برای فردا بازدارند، بلکه از ما می خواهند همچنان که درباره فردا فکر می کنیم و برای آن برنامه ریزی می کنیم، قدر امروز را نیز بدانیم.

v     

 

سازگاری لذتی این قدرت را دارد که لذت بردن از جهان را فرونشاند. به خاطر سازگاری، به جای لذت بردن از زندگی و آنچه در اختیار داریم، آن را امری بدیهی و پیش پا افتاده تلقی می کنیم. تجسم منفی پادزهری نیرومند علیه سازگاری لذتی است. با تفکر آگاهانه درباره از دست رفتن آنچه داریم، می توانیم دوباره قدر داشته هایمان را بدانیم و با این کار خواهیم توانست به توانایی خود در لذت بردن جانی دوباره ببخشیم.

یکی از دلایلی که کودکان می توانند با خرسندی از زندگی خود لذت ببرند این است که تقریبا هیچ چیز را امری بدیهی و پیش پا افتاده در نظر نمی گیرند. در نظر آنها جهان به طور خارق العاده ای نو و شگفت انگیز است. علاوه بر این، کودکان هنوز از عملکرد درست جهان مطمئن نیستند: شاید چیزهایی که امروز در اختیارشان است، فردا به طور رازآلودی ناپدید شوند. وقتی آنان نمی توانند حتی از تداوم هستی اطمینان داشته باشند، دشوار می توانند چیزی را عادی و پیش پا افتاده در نظر بگیرند.

v     

 

آنچه به راستی ابلهانه است، سپری کردن زندگی در حالت القای ناخرسندی است، آن هم جایی که اگر نگرش ذهنی خود را تغییر دهیم، خرسندی و رضایت در دسترسمان است. اگر آنچه جویای آن هستید، خرسندی باشد، آن وقت رضایت از چیزی خرد نه عیب، که موهبت است، و اگر جویای چیزی بجز خرسندی هستید، در شگفتم که چه چیز ممکن است از آن مطلوب تر باشد. در این صورت می پرسم چه چیزی ارزش آن را دارد که برای به دست آوردنش خشنودی و خرسندی را فدا کنید؟

v     

 

تجسم منفی به ما می آموزد که زندگی خود را با آغوش باز پذیرا باشیم و هر لذت خردی را که می توان از آن برد، ببریم. اما همزمان به ما می آموزد که خود را برای تغییر و تحولات احتمالی ای آماده کنیم که ممکن است به از دست رفتن آنچه از آن لذت می بریم بینجامند. این امر بدان معنی است که با تجسم منفی نه تنها می توانیم بر فرصت های بهره مندی لذت طلبانه از چیزها بیفزاییم، بلکه می توانیم بر دوام آن نیز بیفزاییم، به طوری که با تغییر شرایطمان تغییری در آن حاصل نشود. از این رو می توانیم امیدوار باشیم که با تجسم منفی آنچه را سنکا بهره مندی اساسی از مکتب رواقی می نامد، فراچنگ آوریم: لذتی بی پایان که استوار و تغییر ناپذیر باشد.

v     

 

هنگامی که فرد رواقی خود را مشغول چیزهایی می کند که تا اندازه ای بر آن ها کنترل دارد، نه کامل، به اهدافی که در آن خصوص بر می گزیند دقت فراوانی می کند. به ویژه دقت خواهد کرد که اهدافش بیشتر درونی باشند تا بیرونی از این رو، هدفش در مسابقه تنیس پیروز شدن در مسابقه نخواهد بود، چیزی بیرونی که فقط تا اندازه ای بر آن کنترل دارد، بلکه هدفش مسابقه دادن به بهترین نحو ممکن خواهد بود، چیزی درونی که کنترل کامل بر آن دارد. با انتخاب چنین هدفی، او خود را از یاس و ناامیدی ناشی از شکست احتمالی برحذر می دارد: چه تا وقتی که نهایت توان خود را در بازی به کار می بندد، و هدفش را پیروزی قرار نمی دهد، در رسیدن به هدف خود پیروز است و آرامشش دچار اختلال نخواهد شد.

v     

 

تقدیرگرا بودن در مورد گذشته و حال ارتباط وثیقی با تجسم منفی دارد. با انجام دادن تجسم منفی، به اوضاعی می اندیشیم که در آن وضعیتمان ممکن بود بدتر باشد و هدفمان از این کار ارج نهادن بود به آنچه هم اینک در اختیار داریم. آن تقدیرگرایی که مورد توجه رواقیان است در معنای معکوس یا تصویر آینه ای تجسم منفی است: به جای آنکه در این باره بیندیشیم که اوضاعمان ممکن بود چقدر بدتر باشد، از تفکر در این باره که تا چه اندازه ممکن بود اوضاعمان بهتر باشد، اجتناب می ورزیم. با رفتار تقدیرگرایانه در مورد گذشته و حال، از مقایسه وضعیت کنونی با اوضاع بدیلی که ممکن بود بهتر باشد خودداری می کنیم. رواقیان بر این باورند که بدین گونه وضعیت کنونی خود را مستقل از اینکه چطور باشد، بسیار تحمل پذیرتر می کنیم.

v     

 

فردی که می خواهد از همه ناراحتی ها اجتناب ورزد، کمتر از کسی که گه گاه سختی را به جان می خرد، آسوده و راحت خواهد بود. این فرد به احتمال زیاد "عرصه آسودگی" فراخ تری نسبت به فرد نخست خواهد داشت و از این رو در اوضاعی که تحملش برای فرد نخست سخت است، او احساس آسودگی خواهد کرد. اگر امکانش بود که چنان گام برداریم که هرگز دچار سختی ها و ناملایمات نشویم، خیلی خوب می شد، اما از آنجا که چنین چیزی ناممکن است، راهبرد اجتناب از سختی به هر قیمت نتیجه ای معکوس در بر خواهد داشت.

v     

 

از نظر رواقیان علاوه بر این که لازم است به انجام دادن کارهای خودخواسته سخت بپردازیم، گه گاه باید از موقعیت هایی که لذت و خوشی در بر دارند هم چشم بپوشیم. این امر به این سبب است که لذات و خوشی ها وجوه منفی هم دارند. سنکا هشدار می دهد که تعقیب لذت همانند تعقیب چهارپایی است درنده: اگر اسیر او شویم، به ما یورش می آورد و تکه تکه مان می کند. با با تشبیهی متفاوت می گوید که لذات شدید آن هنگام که شکارمان می شوند، تبدیل می شوند به شکارچیان ما. یعنی هرچه لذات بیشتری برگیریم، سروران بیشتری برای خدمت کردن به آن ها، برگزیده ایم.

v     

 

رواقیان نیروی اراده را همانند نیروی ماهیچه می دانستند: هرچه بیشتر ماهیچه های خود را ورزش دهیم، نیرومندتر می شوند، و به همین گونه هرچه اراده مان را بیشتر به کار بندیم، قوی تر می شود. 

رواقیان می پذیرند که کنترل نفس همت می طلبد. اما آنان با پذیرش این امر خاطرنشان می کنند که کنترل نکردن نفس نیز زحماتی در پی دارد: "کافی است فقط به وقت و انرژی ای که برخی افراد برای امور عشقی غیر مجاز صرف می کنند بنگرید که اگر بر خود کنترل داشتند چنین نمی کردند." سنکا هم می گفت: "پاکدامنی با وقت کافی سر می رسد، هرزگی هرگز لحظه ای فرصت ندارد."

v     

 

اگر پیشرفتی در مسیر رواقی گریمان حاصل کرده باشیم خود را رفیقی قلمداد نخواهیم کرد که باید همه خواسته هایش ارضا شوند، بلکه خود را چون دشمنی که در کمین است در نظر خواهیم گرفت. زمان کمتری را در آرزوی داشتن چیزهایی سپری می کنیم که نداریم و بالطبع از آنچه هم اینک داریم لذت می بریم. بدین سان حدودی از آرامش را تجربه می کنیم که پیش تر فاقد آن بودیم. همچنین در نهایت تعجب درمی یابیم که عمل به آموزه های این مکتب ما را مستعد می کند تا از لذت های کوچک بهره های بزرگ ببریم: ناگهان از خود، از زندگانی خود، و جهانی که در آن زندگی می کنیم احساس شادمانی خواهیم کرد.

v     

 

وقتی می دانیم مرگمان نزدیک است می توانیم با این اندیشه اضطرابمان را تقلیل دهیم که با مرگمان دیگر ناچار نخواهیم بود با مردم ملال آور سروکله بزنیم...اگر در مواجهه با افراد گستاخ به یاد داشته باشیم که جهان بدون چنین کسانی امکان وجود ندارد راحت تر با این موضوع کنار می آییم.

بزرگترین خطر در مواجهه با افراد آزاردهنده این است که باعث شوند از آنان متنفر شویم. بنابراین باید اطمینان یابیم که دیگران در تخریب احساس محبت و دوستی ما موفق نخواهند بود. از این رو وقتی افرادی غیرانسانی رفتار می کنند، ما نباید احساس آنها را داشته باشیم. او می افزاید اگر در خود خشم و نفرت یافتیم و به فکر انتقام افتادیم، یکی از بهترین شکل های انتقام این است که مانند آنها نشویم.

v     

 

چیزهایی که ما را عصبانی می کنند، چیزهایی هستند که معمولا هیچ آسیب واقعی ای به ما نمی زنند فقط اسباب زحمتند. اگر به خود اجازه دهیم که با هر چیز کوچکی خشمگین شویم، آن را به عاملی برای مختل شدن آرامش خود بدل کرده ایم. سنکا می گوید خشم خود بیشتر از چیزی که ما را خشمگین کرده، دوام می آورد. از این رو چقدر ابلهانه است که اجازه دهیم چیزهای کوچک آرامشمان را مختل کنند.

اگر بیش از اندازه حساس باشیم، خیلی زود خشمگین می شویم. اگر خودمان را نازپرورده کنیم، اگر اجازه دهیم که لذات فاسدمان کنند دیگر هیچ چیزی برایمان قابل تحمل به نظر نمی رسد، و علت این که خیلی چیزها برایمان غیرقابل تحمل می شوند این نیست که آن مسائل سخت و خشن اند بلکه به این سبب است که ما نرم و شکننده ایم.

v     

 

سنکا توصیه های ویژه ای برای پیشگیری از خشم دارد. می گوید ما باید با دو گرایش درونی خود مبارزه کنیم: یکی بد فکر کردن درباره دیگران و دیگری زود به نتیجه رسیدن درباره انگیزه های آن ها. لازم است به یاد داشته باشیم که اگر اوضاع بر وفق مراد ما نبود به این معنی نیست که کسی در حق ما بی عدالتی کرده است. مخصوصا باید به خاطر داشته باشیم که در برخی موارد، شخصی که از او خشمگین شده ایم، در واقع به ما کمک کرده است، و آنچه ما را عصبانی می کند این است که چرا بیشتر کمکمان نکرده است.

v     

 

به طور تناقض آلودی، خودداری از پاسخ دادن به توهین یکی از مؤثرترین پاسخ های ممکن است. یک دلیلش چنان که سنکا یادآور می شود این است که خاموشی ما ممکن است برای فردی که توهین کرده است گیج کننده باشد، به این معنی که نمی داند آیا توهینش را فهمیده ایم یا خیر. به علاوه، با این کار اجازه نمی دهیم از توهینش لذت ببرد و در نتیجه به احتمال زیاد پریشان می شود.

با پاسخ ندادن به فرد توهین کننده، به او و هر کس دیگر که شاهد ماجراست نشان می دهیم که وقتی برای ملاحظه رفتار بچگانه او نداریم. از آنجا که هیچ کس دوست ندارد نادیده گرفته شود، عدم تمایل ما به پاسخ دهی، احساس تحقیر شدگی را در او برمی انگیزد - دیگر لازم نیست که توهین متقابل کنیم یا حتی به شوخی جوابش را بدهیم.

v     

 

می توان در عین بهره بردن از چیزی، به آن بی اعتنا بود. "من از ثروت متنفرم، چه از آن برخوردار باشم، چه نباشم، اگر دور از من در جایی دیگر آرمیده باشد، ناراحت نخواهم بود و اگر نزد من تلألؤ کند، باید به غبغب نمی اندازم". در حقیقت هر انسان خردمندی هرگز همانند زمانی که در ثروت به سر می برد، از فقر هم زیاد متأثر نمی شود و مراقب خواهد بود دارایی اش را همچون بردگانش ببیند نه همچون سرورش.

v     

 

وقتی که افراد به سبب زندگی پرتجمل، در لذت بردن سختگیر می شوند، مسئله غریبی رخ می دهد. به جای این که از، از دست رفتن توانایی شان در لذت بردن از چیزهای ساده گله کنند، به این ناتوانی شان در لذت بردن از هر چیزی که "بهترین" نباشد، افتخار هم می کنند.

v     

 

میل به زندگی مجلل میلی طبیعی نیست. تمایلات طبیعی، مانند میل به آب، ارضا می شوند، اما امیال غیرطبیعی خیر. از این رو، وقتی به چیزی تمایل می یابیم، باید مکث کنیم و از خود بپرسیم که آیا این تمایل طبیعی است یا غیر طبیعی، اگر غیر طبیعی بود باید خوب درباره ارضای آن میل بیندیشیم. سنکا هشدار می دهد که تجمل تمام توان خود را برای گسترش تباهی به کار می بندد: ابتدا ما را مشتاق چیزهای غیر ضروری می کند، سپس به دنبال چیزهای مضر می کشاندمان. دیری نمی گذرد که ذهن برده هوا و هوس ها و لذات تن می شود.

v     

 

لذت اغلب افراد به نوعی تحت الشعاع این ترس قرار می گیرد که نکند منبع لذتشان از دست برود. اما رواقیان راهبردی سه بخشی برای حذف این ترس یا به حداقل رساندن آن دارند: اول این که نهایت سعیشان را می کنند تا از چیزهایی لذت ببرند که ممکن نیست از آنها ستانده شود؛ مهم تر از همه خوی و منششان. دوم: در عین اینکه از چیزهایی بهره می برند که ممکن است از آنان ستانده شود، همزمان آماده از دست دادن آن ها هم هستند. باید یاد بگیریم که چگونه می توانیم بدون احساس استحقاق داشتن یا وابستگی به داشته هایمان، از آن ها لذت ببریم.

سرانجام این که رواقیان مراقبند از خبرگی در معنای بد کلمه اجتناب ورزند؛ یعنی افرادی نشوند که جز از بهترین ها، از چیز دیگری لذت نمی برند. در نتیجه می توانند از بسیاری از امور آسان یاب لذت ببرند.

v     

 

اگر برای خود فلسفه زندگی انتخاب کنید، تصمیم گیری ها برایتان نسبتا آسان می شوند. هنگام انتخاب میان گزینه هایی که در زندگی پیش می آیند، فقط آن را انتخاب می کنید که شما را در نیل به آرمان هایی که فلسفه زندگی تان ارائه می کند، یاری دهد. اما اگر فلسفه زندگی نداشته باشید، حتی انتخاب هایی که به نظر نسبتا آسان اند، ممکن است به بحران های معنای زندگی بدل شوند. چه وقتی که به راستی مطمئن نیستید چه می خواهید، سخت بتوان دانست که چه چیزی را انتخاب کنید. . اما مهم ترین دلیل برای برگزیدن فلسفه زندگی این است که اگر چنین نکنیم، این خطر هست که زندگی خود را بد سپری کنیم؛ زندگی خود را صرف اهدافی کنیم که ارزش پیگیری ندارند با اهدافی را دنبال کنیم که ارزشمندند اما روش پیگیری شان نادرست بوده از این رو از رسیدن به آنها بازبمانیم.

v     

 

فلسفه های زندگی از دو مؤلفه برخوردارند: یکی این که به ما می گویند چه چیزهایی ارزش پیگیری دارند و دیگر این که به ما می گویند چگونه می توان به آن چیزهای ارزشمند دست یافت. چنان که گذشت، رواقیان بر آنند که آن چیز ارزشمند آرامش است. آرامشی که آنان در پی آنند، حالتی است روان شناختی که در آن عواطف و احساسات منفی، مانند اضطراب، غصه و ترس به حداقل می رسد، در حالی که احساسات مثبت، به ویژه شادمانی، به حداکثر.

v     

 

با ارضای هر خواسته، خواسته ای جدید جایش را در ذهن می گیرد. این بدان معنی است که مهم نیست چقدر سخت کار می کنید تا امیال خود را ارضا کنید، مسئله این است که به رضایت تقرب بیشتری نخواهید جست. به دیگر سخن، همیشه ناخرسند باقی خواهید ماند.

یک شیوه بسیار بهتر برای حصول خرسندی این است که به جای آنکه برای ارضای امیال خود سخت کار کنیم، تلاش کنیم که بر آنها فائق آییم. به خصوص باید از فعالیت فرایند شکل گیری امیال در درون خود کم کنیم. به جای این که برای برآوردن امیالی که در سر داریم تلاش کنیم، باید برای جلوگیری از شکل گیری بعضی امیال و حذف بسیاری از آن هایی که شکل گرفته اند، تلاش کنیم. و به جای این که خواستار چیزهای جدید شویم، باید تلاش کنیم تا آنچه را هم اینک در اختیار داریم، دوست بداریم.

v     

 

یک شیوه عالی برای اجتناب از عصبانیت این است که خود را چون شخصیتی در نمایشنامه ای پوچ گرا در نظر آوریم: قرار نیست اموز معنایی داشته باشند، قرار نیست افراد باکفایت باشند و اگر عدالت و درستی برقرار می شود، تصادفی است. به جای اینکه به خود اجازه دهم از رویدادهای نامطلوب خشمگین شوم، خود را قانع می کنم که به آن ها بخندم. من در حقیقت سعی می کنم به اوضاع و احوالی فکر کنم که نمایشنامه نویس پوچ گرای فرضی می تواند آن را از این هم بیهوده تر ترسیم کند.


شخصیت های اسکیزوئید این ویژگی ها را دارند: به داشتن رابطه صمیمی و نزدیک با شما یا هر کس دیگری به هیچ وجه اهمیت نمی دهد، حتی اگر در ظاهر عنوان کند که شما برایش اهمیت دارید؛ تقریبا علاقه ای به داشتن رابطه جنسی یا هر تماس فیزیکی دیگر ندارد؛ تقریبا هیچ دوست صمیمی و نزدیک ندارد؛  نسبت به تعریف و تمجید یا انتقاد دیگران بی اعتناست؛ بیشتر اوقات سرد و بی احساس رفتار می کند.

در اکثر موارد فریبنده ترین و جذاب ترین ویژگی شخص مبتلا به اسکیزوئید، روحیه انزواطلبی اوست که در نظر ما بسیار بی آزار است. این شخص ممکن است بی تجربه و بسیار ساده به نظر برسد و در موقعیت های اجتماعی و روابطش با دیگران نسبت به گفته ها و برخوردهایش آن قدر نامطمئن باشد که ما با بی فکری تمام سعی می کنیم از او مراقبت کنیم.

v     

 

بعضی از ما عادت کرده ایم نقش معالج را بازی کنیم. باید تا عمق هر عاملی که سد راه عشق ورزیدن می شود نفوذ کنیم و سپس در حالی که در نقش یک عاشق افسانه ای و قدرتمند فرو رفته و تمام دقت و توجه خود را معطوف کرده ایم او را درمان کنیم. شخصیت اسکیزوئیدی به راحتی چنین احساساتی را در طرف مقابل بر می انگیزد. او آن قدر ساکت، معذب و بی تجربه است که تصور می کنیم در گذشته تجارب وحشتناکی را پشت سر گذاشته و همین تصور ما را مصمم می کند یک ارتباط جدید و سازنده با او برقرار کنیم تا به طور قطع بتواند این ضربه های روحی را از ذهن او پاک کند.

بعضی از ما در رابطه های خود به یک چالش نیاز داریم. چه چالشی بهتر از اینکه یک شخص منزوی را وادار کنیم صحبت کند یا به بیان احساساتش بپردازد. با اینکه احتمال رسیدن به موفقیت کم است اما این می تواند همان چالشی باشد که به دنبالش هستیم. در موارد دیگر میل شدیدی داریم به اینکه دیگران به ما نیاز داشته باشند پس سعی داریم با بازی کردن نقش یک ناجی و سرپرست به وعده ای که به خود داده ایم یعنی "اعتبار بخشیدن به وجودمان" عمل کنیم.

v     

 

ویژگی های شخصیت ضد اجتماعی: او به راحتی در گیر فعالیت های غیر قانونی می شود از این رو ممکن است دستگیر شده و یا دچار مشکلات قانونی شود؛ دروغ گو و فریب کار است. سعی دارد به خاطر لذت شخصی از شما حداکثر استفاده را ببرد؛ واکنش های آنی و لحظه ای یعنی بدون فکر و ناگهانی از او سر می زند، هدف مشخصی برای آینده در سر ندارد و به عواقب کارهایش فکر نمی کند؛ برخوردهای فیزیکی پرخاشگرانه و تهاجمی از خود نشان می دهد. با شما با تندخویی رفتار می کند؛ به وضوح پیداست که به امنیت و رفاه شما کاملا بی توجه است؛ نمی تواند شغل ثابتی داشته باشد و اهمیتی به مسئولیت های اقتصادی نمی دهد؛ در صورت ضربه زدن، بدرفتاری یا حتی دزدی از شما احساس پشیمانی نمی کند، بی تفاوت است و یا رفتارهای بد خود را با مهارت تمام، توجیه می کند.

v     

 

برای شخصیت های ضداجتماعی بسیار عادی است که قانون را زیر پا گذاشته و هیچ ارزشی برای دستگاه قضایی قائل نباشند و به شدت بر این باورند که قانون برای سایر مردم است نه برای آن ها. چنین اشخاصی حقوق و قوانین را بی اهمیت، ابلهانه و دست و پاگیر تلقی کرده و به سادگی بر این باورند که قوانین برای زیر پا گذاشتن وضع شده اند. همسر خطرناک شما حس می کند مجبور نیست از قانون تبعیت کند در نتیجه هر کجا که به نفعش باشد و برای پیشبرد اهدافش مفید به نظر برسد دست به قانون شکنی می زند. برای شخصیت های ضداجتماعی دو قانون طلایی وجود دارد که تفسیر آنها به این شکل می باشد: قبل از اینکه دیگران بدی کنند من به آنها بدی می کنم! هر کاری که بخواهم با بقیه می کنم!

v     

 

والدین شخصیت های ضداجتماعی چگونه بوده اند؟ شرایط حاکم در  محیط خانه از حالت تنبیه گری به بی تفاوتی در نوسان بوده است. والدین این اشخاص خشن و متوقع بوده و عادت به زدن حرف های رکیک و اعمال خشونت بار داشته اند و یا برعکس کاملا سهل انگار و کناره گیرانه رفتار می کرده اند. هنگامی که کودک در می یابد والدینش غیر قابل اعتماد بوده و در اصل باید آنها را غایب پندارد، به شکلی مملو از خشم فرو خورده روی پای خودش می ایستد و به قیمت آزار دیگران خواسته های خود را برآورده می سازد. به همین دلیل از نظر او لازمه زنده ماندن، رسیدن به نیازها و خواسته ها به هر قیمتی که شده و نیز سودجوئی دائم از دیگران است.

غفلت والدین، داشتن والد یا سرپرستی که با رفتارهای خطرناک و سودجویی از دیگران تبدیل به الگویی برای کودک می شود، و همچنین خانه ای با آن همه آشوب و غفلت که باعث می شود کودک برای بدست آوردن توجهی که واقعا نیازمند آن است چاره ای جز حریص و پرتوقع تر شدن و بیرون ریختن هیجانات روحی اش، نداشته باشد.

v     

 

ویژگی های شخصیت مرزی: تصور تنهایی و رها شدن به شدت او را می ترساند. اکثر مواقع رفتارهای بی غرضانه شما را نشانه طرد شدن خودش قلمداد می کند؛ با نگاهی به روابطش می توان اشتیاق، تزلزل و بی ثباتی احساسی بالایی در آن ها دید؛ دست به رفتارهای آنی و هیجانی از قبیل ولخرجی های بی هدف، رابطه جنسی، مصرف مواد مخدر، رانندگی دیوانه وار و پرخوری می زند؛ تظاهر و تهدید به خودکشی می کند و سابقه خودزنی نیز دارد؛ بی ثباتی روحی شدیدی دارد مثلا حالتی بین افسردگی، اضطراب و خشم در او دیده می شود؛ همواره احساس پوچی و بی حوصلگی دارد؛ بی دلیل عصبانی می شود و با حرف های زننده و خشونت فیزیکی خشم خود را بروز می دهد.

v     

 

افرادی که دچار اختلال مرزی هستند جزء مشکل ترین و بی ثبات ترین انسان هایی هستند که تا به حال شناخته اید.  او که گهگاه جذاب و هیجان انگیز ظاهر می شود به یکباره از کوره در رفته، خشمگین می شود و به خودش آسیب می رساند. مشخصه اصلی اختلال مرزی بی ثباتی همیشگی و ضعف جدی در روابط، اعتماد به نفس، احساسات و رفتارهای شخص می باشد. عبارت "مرزی یا بینابینی" در اصل به منظور توصیف افرادی به کار گرفته شده که ظاهرا در مرز بین اختلال روحی عادی (مانند اضطراب و افسردگی) و اختلال روان پریشی جدی (یعنی حالتی که ارتباط فرد با دنیای واقعیت قطع می شود و یا به اصطلاح "دیوانه" خوانده می شود) به سر می برند.

v     

 

شخصیت های مرزی هیچ گاه قادر نبوده اند هویت منسجم و یکپارچه ای را در خود بوجود بیاورند. تصویری که آنها از خود دارند بسیار سست و متزلزل می باشد. از شما به عنوان عاملی که تایید کننده وجود آنهاست استفاده خواهند کرد و نیز با بودن شما به این باور می رسند که آنها هم می توانند ذرهای ارزشمند باشند.

چه چیزی باعث شده این رویکرد را داشته باشند؟ در اکثر موارد آشفتگی، رفتارهای طرد کننده، بی مهری شدید و سوء استفاده های ناگوار احساسی، جسمی و جنسی از جمله تجارب ناراحت کننده ای است که شخصیت مرزی در دوران کودکی خود دیده است. او در خانواده ای نابسامان، میان جنگ و جدال های شدید، روابط جنسی آشکار، خشونت بزرگ شده است، و یا در محیط هایی که نیازهای عاطفی اش همواره نادیده گرفته شده و از آن محروم بوده است. در آن دوران هرگاه تصمیم داشته که خودکفا شود و هویتی مستقل برای خود شکل دهد مورد حمله یا تمسخر قرار گرفته است.

v     

 

شخصیت مرزی قابل به درک مفهوم "حد و مرز" نمی باشد و نمی فهمد همین حد و مرزهاست که تعیین می کند نقطه پایان برای او کجاست و شما باید از کجا آغاز کنید، به جای رسیدن به این درک همواره سعی خواهد کرد خود را بیش از حد به شما نزدیک کند و به نوعی در شما غرق شود. اگر مانند مردم عادی و نرمال باشید از این فضای خفقان آوری که او برای شما ساخته به تنگ خواهید آمد و برای رهایی از آن به دنبال فاصله گرفتن از او و یافتن کمی آزادی برای خود می گردید که این در نهایت آتش خشم و ترس از تنهایی و رهاشدن را در او شعله ور می کند. واکنش آنها خشم و عصبانیت و تظاهر به خودکشی است و نیز حد و مرزی را که شما سعی در وضع کردن دارید، به راحتی نادیده می گیرند. او صمیمیت بیشتری با خشم، افسردگی و تنهایی دارد و آسایش خود را در این حالات پیدا می کند.

v     

 

ویژگی های شخصیت هیستریانیک: اگر در موقعیت هایی قرار بگیرد که مرکز توجه دیگران نباشد، معذب و ناراحت می شود؛ در برخورد با دیگران اغلب رفتارهایی گمراه کننده و تحریک آمیز نشان می دهد؛ رفتارهایش اکثر سطحی هستند و به سرعت تغییر پیدا می کنند؛ از جذابیت های ظاهری خود برای جلب توجه استفاده می کند؛ به کلی گویی علاقه دارد و در صحبت هایش به جزئیات اهمیتی نمی دهد؛ اکثرا رفتارهایی هیجانی، نمایشی و اغراق آمیز دارد؛ به شدت تحت تاثیر نظرات دیگران قرار می گیرد؛ روابطش را صمیمی تر و پرشورتر از آنچه واقعا هستند، می داند.

v     

 

چه طور یک کودک وقتی بزرگ می شود تبدیل به شخصیتی نمایشی و توجه طلب می شود؟ شخصیت های هیستریانیک در کودکی در محیطی بزرگ شده اند که از سوی والدین خود بی اعتنایی و بی توجهی دریافت کرده اند و نیز شاید گاهی اوقات برای رفتارهای خودنمایانه خود پاداش و تحسین دریافت کرده باشند. ممکن است از نبود رسیدگی و توجه مادرانه رنج برده اند و در نتیجه مجبور شده اند با رفتارهای نمایشی یعنی دریافت توجه و محبت از دیگران نیاز خود را برآورده سازند. افراد مبتلا به این اختلال در دوران کودکی خیلی سریع یاد می گیرند چگونه دیگران را فریب دهند تا توجه و مراقبت عاطفی آن ها را از آن خود سازند. آن ها در محیط رشد خود، برای رفتارهای خود نمایانه خود یک الگو داشته اند؛ یکی از والدین آنها به همین اندازه مهرطلب، دمدمی و بی ثبات بوده است.

v     

 

شخصیت های هیستریانیک از یک سو می توانند بسیار مهر طلب و محتاج توجه باشند و از سویی دیگر برایشان دشوار است که یک رابطه عمیق، بادوام و هدفمند عاطفی را برای خود حفظ کنند. بی ثباتی در عشق یکی دیگر از خصوصیات منحصر به فرد آن هاست، وقتی با چنین شخصیتی رابطه عاطفی برقرار می کنید، پی خواهید برد رفتارهایش تا چه حد پوچ و سطحی هستند. هیچ کس قادر نیست اشتهای سیری ناپذیر او را برای جلب محبت و هیجان، ارضا کند. ممکن است با عشوه گری و رفتارهای نمایشی بی پایانش شما را از خود دور کند. می توان ردپایی از حس خودکامگی را به وضوح دید. وقتی کسی تا به این حد خود محور بوده و تمام هوش و حواسش منحصرا به ارضای خواسته هایش معطوف است، در نتیجه شخصی که به عشق او امید بسته ناگزیر تنها رها می شود. یکی دیگر از ویژگی های او این است که او با هم جنسانش رابطه ای ندارد و یا روابط خیلی محدودی دارد هم جنسان او اغلب از پذیرفتنش خودداری می کنند.

v     

 

آن دسته از افرادی که نادیده گرفتن نیازهایشان عادت آن هاست می توانند خود را به راحتی گرفتار و دربند کسانی ببینند که به شدت محتاج توجه هستند. دلیل دیگری که می توان در توجیه علاقمندی شما به شخصیت های نمایشی، عنوان کرد این است که خود شما نیز توجه طلب هستید و به کسانی علاقمند می شوید که درست مثل شما به ظاهر خود و جلب توجه دیگران اهمیت زیادی قائل می شوند. دلیل دیگر این است که اگر چه نوعا انسان هیجان طلبی نیستید اما شیفته کسانی می شوید که این ویژگی را دارند. شاید شور و حرارت او به زندگی و رنگ و لعابی که به آن می دهد نشاط آور است و ذهن شما را به خود مشغول می کند. تصور اینکه به واسطه شخص دیگری بتوانید شادی را تجربه کنید ممکن است شما را جذب کرده و انگیزه بخش باشد.

v     

 

ویژگی های شخصیت نارسیستیک: او به شکلی اغراق آمیز احساس مهم بودن می کند و در اکثر مواقع توانایی ها و موفقیت های خود را بزرگ جلوه می دهد؛ ذهن او دائما در گیر خیال بافی های غیر واقعی درباره موفقیت، قدرت، زیبایی و عشقی آرمانی است که به خود نسبت می دهد؛ بر این باور است که موجودی خاص و استثنایی می باشد و از این رو تنها افراد خاص، با استعداد و سرشناس می توانند او را درک کنند و فقط باید با چنین اشخاصی در ارتباط باشد؛ بیش از اندازه احساس محق بودن می کند. از دیگران توقع دارد او را جدا از سایرین پنداشته، رفتاری متمایز با او داشته باشند و یا خواسته هایش را بی چون و چرا اجابت کنند؛ اغلب اوقات در پی سودجویی از شما و دیگران است تا بدین وسیله نیازهای خودش را برآورده کند؛ به نظر می رسد فاقد هر گونه حس همدلی است و قادر نیست احساسات یا خواسته های دیگران را درک کرده و در جهت اجابت آن ها اقدامی انجام دهد؛ نسبت به دیگران احساس حسادت دارد و یا تصور می کند دیگران به شدت به او حسادت می ورزند؛ اکثر مواقع در رفتار و طرز فکر او غرور و خودخواهی موج می زند.

v     

 

ضعف شخصیت خودشیفته نداشتن حس همدردی با دیگران است. او ظرفیت پذیرش نظرات شما را ندارد، واقعأ قادر نیست عواطف شما را درک یا احساس کند. به عبارتی بهتر شخصیت نارسیستیک در روابط عاطفی دوطرفه ناتوان ظاهر می شود. (ضعف او در این است که نمی تواند دنیا را از دریچه چشمان دیگری ببیند)، با این حال اگر چنین امری امکان پذیر بود باز هم نیازها و تجربه های او به سرعت خودنمایی کرده و جایی برای دیگران باقی نمی گذارند. او به شدت به دیگران حسادت می ورزد (هر چند به سختی تلاش می کند این احساس را پنهان نگه دارد) و تصورش این است که دیگران نیز به او حسادت می کنند. در نظر چنین شخصی، هیچ کس مثل او لیاقت داشتن ثروت و موفقیت را ندارد و بر شمردن نقص ها و عیوب دیگران را برای خود موجه می داند و این کار را برای بزرگ جلوه دادن برتری نسبی خود انجام می دهد.

v     

 

بعضی افراد جذب شخصیت های نارسیستیک می شوند دقیقا به این دلیل که آن ها در پس ظاهر پر جذبه و قدرت و نفوذی که زاده خیال و توهمات آن هاست، کودک خردسالی می بینند که در ناامنی به سر می برد. از این رو به عنوان ناجی و التیام بخش وارد عمل می شوند. افرادی که دقیقا نمایانگر این ویژگی ها هستند، یعنی تمایل دارند نقش میانجی را بازی کنند، به طور موثر سعی می کنند برای شخصیت نارسیستیک که با او رابطه عاشقانه برقرار کرده اند نقش پدر و مادر را ایفا کنند. شاید جایی در ضمیر ناخودآگاه خود بر این باورند که می توانند برای نفس آسیب دیده معشوق خود نقش یک تکیه گاه را بازی کنند تا رابطه مشترکشان هرچه پخته تر و پربارتر رشد کند. مشکل دقیقا همین جاست: برای یک شخصیت نارسیستیک از نو پدر و مادری کردن یعنی سال های سال حضور او در جلسات روان درمانی.

v     

 

ویژگی های شخصیت منفعل پرخاشگر: منفعل بودن او مانع از آن می شود تا امور روزمره و فعالیت های اجتماعی را انجام دهد؛ دائما از این مسئله شکایت دارد که دیگران او را درک نکرده و به ارزش های او پی نمی برند؛ اکثر اوقات بدخلق و پرخاشگر می باشد؛ اکثرا به شکلی غیر منطقی نسبت به بالادستان خود (رؤسا، متصدیان امور) خشمگین و ناراضی است؛ نسبت به آن هایی که از او موفق تر و خوشبخت تر هستند حس حسادت و تنفر دارد؛ شکست های خود را بزرگ جلوه می دهد و دائما در حال شکایت از ناکامی هایش می باشد؛

رفتارهایش دائما بین دو حالت در نوسان است: یا پذیرش بی چون و چرا (منفعلانه) و یا سرکشی خصمانه؛ با ویران کردن خوشبختی و موفقیت های شما، پرده از ماهیت رفتارهای خود بر می دارد.

v     

 

زندگی با یک شخصیت تضعیف گر به راحتی می تواند شما را در افکار مخرب او غرق کند و رفته رفته خود را به عنوان همسر یا معشوقه ای ببینید که بی عرضه، وابسته، بی اراده و نالایق است. تمام آن ها بازتاب حس تردید بسیار شدیدی است که او نسبت به والدین خود داشته و نیز اضطراب حل نشده ای را نشان می دهد که او را در بروز مستقیم احساسات منفیش ناتوان می گذارد. از این رو وقتی او از روی خشم و عصبانیت سکوت می کند یا با حالتی بی تفاوت از اجرای درخواست شما امتناع می ورزد و یا وانمود می کند در انجام آن ناتوان است، مانند کج خلقی ها و بهانه گیری های یک کودک دو ساله، شخصیت منفعل - تهاجمی نیز نیازهای خود را از طریق کنترل کردن دیگران برآورده می کند.

v     

 

ویژگی های شخصیت دوری گزین: از فعالیت های کاری که لازمه آن ارتباط داشتن با مردم است دوری می کند زیرا از انتقاد، عدم تایید و یا طرد شدن توسط دیگران واهمه دارد؛ حاضر به معاشرت با دیگران نیست مگر اینکه مطمئن باشد مورد علاقه و پذیرش آن هاست؛ به راحتی درگیر روابط صمیمی و نزدیک نمی شود، مبادا مورد تمسخر قرار گرفته و خجالت زده شود؛ به هنگام قرار گرفتن در موقعیت های اجتماعی مختلف، ذهنش دائما درگیر آن است که مورد انتقاد قرار نگیرد و یا طرد نشود؛ از آنجا که حس می کند فردی نالایق است، از حضور در موقعیت های اجتماعی جدید معذب شده و احساس شرم به او دست می دهد؛ خود را انسانی می بیند که فاقد مهارت های اجتماعی لازم بوده و از نظر شخصیتی نچسب و غیر قابل دوست داشته شدن است و نیز تصور می کند از نظر اجتماعی نسبت به دیگران در مقام پایین تری قرار دارد؛ شخصا آدم ریسک پذیری نیست و یا خواستار مشارکت در فعالیت های جدیدی که تصور می کند در نهایت منجر به خجالتش می شوند نیست.

v     

 

مردم اغلب به رابطه با شخص دوری گزین بیشتر از آنچه که برایشان سالم است ادامه می دهند زیرا فکر رها کردن او به آن ها احساس بسیار بدی می دهد. شخصیت دوری گزین بنابر دلایلی می تواند به راحتی وابسته شما شود. اول آنکه: آن ها زنجیره حمایتی بسیار محدودی در اطراف خود دارند و همین کافی است تا به افراد کمی که با آن ها در ارتباط هستند بیشتر وابسته شوند. دومین دلیل: چون مهارت های اجتماعی آن ها اکثرا به رشد و تکامل کافی نرسیده است برای داشتن یک راهنما و پشتیبان به شدت به افراد معتمد نزدیک که تعداد آنها خیلی کم است، تکیه می کنند. سومین دلیل: شخصیت دوری گزین با گذشت زمان به حمایت و مراقبت شما خو گرفته و با آن احساس راحتی می کند، از این رو هیچ تلاشی برای بهبود رفتارهای خود انجام نمی دهد و در این رابطه خودخواه تر از قبل می شود. آن ها به داشتن دوستان بسیار کم راضی هستند و تا زمانی که این روابط دوستی را اطمینان بخش بدانند، نیازی نمی بینند که برای داشتن روابط جدید خطر کنند.

v     

 

ویژگی های شخصیت وابسته: او بدون دریافت راهنمایی و قوت قلب از سوی شما حتی قادر به تصمیم گیری های عادی روزمره خود نمی باشد؛ برای به عهده گرفتن اکثر مسئولیت های مهم زندگیش به شما یا دیگران وابسته است؛ ترس از طرد شدن و یا از دست دادن حمایت دیگران مانع از آن می شود که ابراز وجود کرده و یا در جهت مخالفت با نظرات دیگران موضع گیری کند؛ به دلیل عدم اعتماد به قابلیت ها و قدرت تفکر و قضاوت خود، به سختی می تواند کاری را آغاز کرده و یا وظایفش را به تنهایی انجام دهد؛ به شدت تلاش می کند تا محبت و حمایت دیگران را بدست بیاورد و حتی گاهی اوقات برای برطرف کردن این نیازش حاضر به انجام کارهای آزار دهنده می شود؛ ترس و نگرانی شدید ناشی از عدم توانایی در محافظت از خود، او را اکثرا با احساس عذاب و بی پناهی مواجه می سازد؛ وقتی یک رابطه صمیمی را از دست می دهد، به سرعت و مصرانه در پی برقراری روابط جدید است تا توجه و حمایتی را که نیاز دارد بدست بیاورد؛ ترس از اینکه مجبور باشد به تنهایی از خودش مراقبت کند به طرز غیر واقع بینانه ذهنش را مشغول کرده است.

v     

 

اختلال شخصیتی وابستگی، در زنان به اندازه قابل توجهی بیشتر از مردان است. برای توضیح این امر دلایل متعددی را می توان مطرح کرد. اول آنکه دخترها در مراحل اولیه زندگی خود بیشتر از پسرها در جهت نشان دادن علائم وابستگی تقویت می شوند. دخترها برای رسیدگی، توجه به دیگران و مقدم دانستن نیازهای اطرافیان مورد تشویق و پاداش قرار می گیرند. دوم آنکه در برخی فرهنگ ها شاهدیم که رفتارهای محتاج گونه زنان ارزش شمرده می شود؛ اطاعت محض، منفعل بودن و خدمت رسانی فداکارانه زنان در بسیاری از فرهنگ ها و مناطق جغرافیایی خاص مورد تحسین قرار می گیرد. دلیل آخر اینکه در موقعیت های استرس زا واکنش های زن و مرد با یکدیگر متفاوت است؛ مردان ممکن است در این شرایط دست به خشونت زده و یا ترفندهای جدی دیگری از آن ها سر بزند. در حالی که زنان در این مواقع در نقش شخصیتی که حامی و مراقب است فرو می روند. هر دوی این رویکردها قابلیت رشد و نهادینه شدن را دارند.

v     

 

ویژگی های شخصیت وسواسی-اجباری: او آن چنان درگیر جزئیات، قوانین، نظم، تهیه فهرست و برنامه ریزی حساب شده می باشد که هر گونه فعالیت شادی بخش و لذت در زندگی او گم شده و بی معناست؛ به اندازهای وسواسی و کمال گراست که هیچ کاری در نظرش کامل و بی نقص نیست؛ به شکلی افراطی خود را وقف کار و مثمر ثمر بودن می کند (حتی به قیمت محروم کردن خود از تفریح، فعالیتهای شادی بخش و داشتن روابط خوب)؛ نسبت به اصول اخلاقی بسیار پایبند و انعطاف ناپذیر است. نمی تواند اجناس قدیمی، پاره و بی ارزش را دور بیاندازد حتی اگر هیچ ارزش معنوی نیز نداشته باشند؛ مایل نیست اختیار امور را به دست دیگران بسپارد مگر اینکه مطمئن شود تمام کارها دقیقا به همان صورت که او می خواهد انجام خواهد شد؛ در خرج کردن برای خود و دیگران بسیار خسیس است؛ خشک، منضبط و لجباز است و بسیار کنترل گر است.

v     

 

ویژگی های شخصیت افسرده: تمام رفتارهای او باغم و اندوه همراه است؛ بینشی که به خود و توانایی هایش دارد آکنده از حس بی کفایتی، بی ارزشی و حرمت نفس پایین می باشد؛ دیدگاهی انتقادی، سرزنش آمیز نسبت به خود دارد؛ اکثر اوقات در حال غصه خوردن و فکر کردن به مسائل ناراحت کننده است؛ نسبت به شما و دیگران منفی نگر، انتقادی و با پیش داوری رفتار می کند؛ تقریبا به همه چیز بدبین است؛ غالبا احساس گناه و ندامت دارد.

v     

 

 به جز نیاز محض به "مراقبت کردن" بعضی افراد رفتار مطیع و محتاج گونه شخصیت های وابسته را تحریک کننده یا به لحاظ عاطفی هیجان انگیز می دانند. شاید اگر مرد هستید مادر شما (و یا اگر زن هستید پدرتان) این خصوصیات را داشته است، و یا ممکن است همواره شیفته ویژگی های رفتاری کسی می شوید که خالی از حرمت نفس است.

گاهی اوقات افرادی میان ما هستند که نیاز شدیدی به نوازش و تایید شدن دارند، از این رو همواره شخصیت وابسته را انتخاب می کنند چرا که او از اینکه تمام انرژی و محبت خود را صرف کسی کند که به تازگی به او وابسته شده، خوشحال و راضی است. ممکن است متوجه شوید علاقمند به برقراری روابطی هستید که می دانید کنترل و قدرت در دستان شماست. شخصیت وابسته بدون وجود معشوق خود حرمت نفس یا هویت کافی را ندارد و همین امر او را وا می دارد تا همواره به قیمت نادیده گرفتن نیازهای خود، خواسته های شما را برآورده سازد.

v     

 

شخصیت وسواسی- اجباری دیدگاه بسته و خشکی به مسائل اخلاقی، ارزش ها و کردارهایش دارد و به شکل انعطاف ناپذیری وجدان کاری دارد. او رابطه خوبی با اعتدال و میانه روی ندارد. با دیگران حق به جانب رفتار می کند و دیدگاهش نسبت به سایر افراد با پیش داوری همراه است و غالبأ ضوابط اخلاقی سفت و سختی را چه در محل کار و چه در رابطه هایش اعمال می کند. اگرچه نسبت به دیگران خوش رفتار نیست اما در مقابل افرادی که از او بالاتر هستند بسیار با ادب و با نزاکت برخورد می کند. او قوانین و ضوابطی که در زندگی و در کارش حکم فرماست را به عنوان حجت و حرف اول و آخر در نظر می گیرد. به سختی قادر به تحمل قانون شکنی است (چه در زندگی خصوصی و چه در محیط کار).

v     

 

اختلال شخصیتی وسواسی- اجباری شامل ویژگی های رفتاری از قبیل کمال پرستی، کنترل کردن، نظم بخشیدن، خشک و منضبط بودن و لجبازی می شود. اختلال در نحوه کنترل زندگی است. هر چه فرد مبتلا بیشتر غرق در کنترل امور زندگی اش می شود بیشتر آسیب می بیند. وقتی احساس کند کنترل امور از دستش خارج شده و برای به دست آوردن دوباره آن به کار مفرط مشغول می شود، یک چرخه منفی به وجود می آید. هرچه سخت تر برای رسیدن به نظم و ظرافت بی نقص تلاش می کند، کارایی اش کمتر شده و بیشتر از قبل حس می کند کنترل امور از دستش خارج شده. در نهایت عدم دست یابی یا حفظ "نظم مطلق" باعث می شود به شدت احساس ترس کند در نتیجه بیشتر از قبل سعی می کند کنترلش را روی امور زندگی افزایش دهد و تلاش کاریش را دو چندان می کند.

v     

 

شخصیت غمگین و افسرده زمان و انرژی روانی بسیار زیادی را صرف فکر کردن و به یاد آوردن اتفاقاتی می کند که بهتر است فراموش شوند. همچنین نشخوار فکری و غم و غصه خوردن کار همیشگی اوست و اغلب این حالت ها بر اثر توجه بیش از حد به نکات منفی، شکست هایی که بزرگ جلوه می دهند، ضعف های ظاهری، اشتباهات و افسوس های بی دریغ به وجود می آیند. او نسبت به آینده ذاتا بدبین است و همیشه در مورد عواقب کارها چه جزئی و چه مهم نگران است و بیش از حد به فکر فرو می رود. این نشخوار فکری در کنار غمزدگی حاکم بر روحیات او باعث می شود جو سنگین و تاثیر گذاری که مملو از ناامیدی و حزن و اندوه است را در فضای زندگی اش حاکم کند که البته این منفی نگری و ناامیدی عمیق باعث می شود دیگران را از خود براند. با طرد شدن توسط دیگران تصور بی ارزش بودن در او تقویت می شود که این در نهایت به یک الگوی رفتاری تبدیل شده و ادامه پیدا می کند.

v     

 

ویژگی های شخصیت پارانوئید: به شما مشکوک است و گمان می کند قصد لطمه زدن به او را دارید، می خواهید از او سوء استفاده کرده و به طریقی او را فریب دهید؛ تمام فکرش به این مشغول است که آیا واقعا به او وفادار هستید و آیا می تواند به شما اعتماد کند؛ در اعتماد کردن به شما تردید دارد و از این می ترسد که اطلاعات محرمانه اش روزی علیه او استفاده شوند؛ حتی وقتی قصد دارید صمیمانه از او تعریف کنید، از صحبت های شما تهدید و تحقیر را برداشت می کند؛ وقتی احساس کند به او توهین شده و کوچک شمرده شده (که اکثر اوقات از برخورد دیگران چنین برداشتی دارد) برای همیشه کینه به دل می گیرد؛ در تعامل با دیگران خیلی زود احساس می کند با او بدرفتاری شده و حقش پایمال می شود، از این رو به سرعت و با عصبانیت تمام واکنش نشان داده و حالت تلافی جویانه به خود می گیرد؛ او همیشه نسبت به وفاداری شما سوء ظن دارد و نجابت شما را زیر سوال می برد.

v     

 

شخص مبتلا به پارانوئید در کودکی معمولا گوشه گیر و بسیار زود رنج بوده، و دیگران او را کودکی عجیب و غیر عادی می دانستند. او روابط محدودی داشته و غالبأ مورد تمسخر کودکان دیگر قرار می گرفته و توسط آنها طرد می شده است. به علاوه این افراد یکی از والدین خود را سنگدل، غیر قابل احترام و زورگو می دانند. در دوران بلوغ و بزرگسالی شخص پارانوئید در مواجه با سایر افراد همیشه منتظر سوء استفاده و حمله آن هاست و همزمان این طرز فکر را در ذهن می پروراند که موجودی "متفاوت، خاص و تنها" می باشد. والدین آن ها احتمالا افرادی کمال گرا و وسواسی بوده اند و در تنبیه فرزندان خود بی رحمانه عمل می کرده اند و انتظار می رود این پیام را به کودک رسانده باشند: "اشتباهات به هیچ وجه قابل تحمل نیستند." این اختلال بیشتر در مردان تشخیص داده شده است.


روشن بینی حالت طبیعی احساس وصل با وجود است، ارتباط با چیزی بیکران و فناناپذیر که در نهایت شگفتی، ذات شخص است...بزرگ ترین مانع در راه تجربه حقیقت اتصال، یکی شناختن خود با ذهن است که موجب می شود فکر، غیر ارادی گردد. قادر نبودن به توقف فکر، گرفتاری وحشتناکی است، اما از آنجا که تقریبا همه از آن رنج می بریم، متوجه آن نیستیم و آن را حالتی متعارف می پنداریم. سر و صدای بی وقفه ذهن مانع از آن می شود که قلمروی آرامش درونی را که از وجود جدا نیست، بیابیم. این همهمه یک "خود توهمی ذهنی" را شکل می دهد که سایه ای از ترس و رنج بر ما می گستراند.

v     

 

چنانچه ذهن به درستی مورد استفاده قرار گیرد ابزاری عالیست، اما اگر به اشتباه به کار گرفته شود بسیار مخرب می گردد. ذهن، از شما استفاده می کند. بیماری این است. آزادی با درک این نکته آغاز می شود که شما آن موجود، یعنی فکر کننده نیستید. دانستن این واقعیت شما را قادر می سازد تا آن موجود را تماشا کنید. همین که شروع به تماشای فکرکننده نمایید، سطح بالاتری از آگاهی فعال می شود.

آنگاه به تدریج متوجه می شوید که شعور گسترده ای در ورای فکر وجود دارد و فکر فقط ذره ای خرد از آن شعور است. هم چنین متوجه می شوید که همه چیزهایی که به راستی مهم هستند، مانند زیبایی، عشق، خلاقیت، شادی و آرامش درونی از ورای ذهن برمی خیزند. و در طی این مسیر به تدریج بیدار می شوید.

v     

 

تا آن جا که می توانید به صدای درون سر خود گوش دهید. به هر الگوی فکری تکراری، نوارهایی که شاید سال هاست در سرتان نواخته می شوند، توجه ویژه کنید. هنگامی که به آن صدا گوش می دهید، بدون تعصب گوش دهید، یعنی داوری نکنید. آنچه را می شنوید، قضاوت با محکوم نکنید، زیرا این کار بدان معناست که همان صدا از در پشتی وارد شده است. به زودی متوجه می شوید که صدا آن جاست و من در این جا به آن گوش می دهم، آن را تماشا می کنم. این درک من، این در حضور خویش، یک فکر نیست، بلکه از ورای ذهن بر می خیزد.

در حالی که به فکر گوش می دهید، یک حضور آگاه، یک خود عمیق تر را در زیر با پشت فکر احساس می کنید. در این حالت، تسلط فکر بر شما از بین می رود و به سرعت محو می شود، زیرا شما دیگر از طریق یکی دانستن خود با ذهن، به آن انرژی نمی دهید. این آغاز پایان تفکر ناخواسته و اجباری ست.

v     

 

در زندگی روزمره می توانید به این ترتیب این مراقبه را تمرین کنید که کاری را که به طور معمول فقط به منظور رسیدن به نتیجه ای انجام می دهید، با توجه کامل انجام دهید تا خود آن کار به نتیجه تبدیل شود. برای نمونه هر بار از پله بالا و پایین می روید، به هر گام، هر لحظه و حتی هر نفس با دقت توجه کنید. به طور کامل در حال باشید. هنگام شستن دست، به تمامی دریافت های حسی مربوط به این کار توجه کنید: صدا و احساس آب، حرکت دست ها، عطر صابون و غیره. نسبت به احساس آرام و در عین حال نیرومند حضور در حال هشیار شوید. برای اندازه گیری میزان موفقیت شما در این تمرین، معیار معینی وجود دارد: مقدار آرامشی که در درون احساس می کنید. شاید یک روز مچ خود را بگیرید که به سر و صداهای ذهن خود هم چون بازیگوشی های یک کودک می نگرید و لبخند می زنید. این بدان معناست که شما دیگر محتوای ذهن خود را چندان جدی نمی گیرید، زیرا خود را ذهن نمی پندارید.

v     

 

برای نفس، لحظه حال تقریبا وجود ندارد و فقط گذشته و آینده مهم به نظر می رسند. پیوسته ذهن می خواهد گذشته را زنده نگاه دارد، زیرا بدون گذشته شما چه کسی هستید؟ به علاوه ذهن پیوسته خود را به آینده فرافکنی می کند تا از ادامه هستی خود خاطرجمع شود و در ضمن پی نوعی رهایی یا خشنودی در آینده است. نفس می گوید: "یک روز وقتی که این با آن پدیده رخ دهد، من راضی، خوشحال و آرام خواهم بود."

حتی مواقعی که نفس علاقه مند به "حال" به نظر می رسد، به هیچ وجه "حال" واقعی را نمی بیند، زیرا با از دریچه گذشته به آن نگاه می کند و یا حال را در حد وسیله ای در راه رسیدن به هدف، هدفی که همواره در آینده ای شکل گرفته در ذهن نهفته است، کاهش می دهد. لحظه حال کلید آزادی را در خود دارد، اما تا زمانی که شما ذهن هستند نمی توانید لحظه حال را دریابید.

v     

 

حالت روانی ترس از هرگونه خطر ملموس، واقعی و فوری جداست. ترس روانی به شکل های گوناگونی نظیر دلواپسی، نگرانی، اضطراب، حالت عصبی، فشار، ترس، وحشت و غیره آشکار می شود. ترس روانی همواره در ارتباط با موردی ست که امکان دارد رخ بدهد، نه آن که اکنون رخ می دهد. شما در اینجا و اکنون هستید، در حالی که ذهنتان در آینده است. این اختلاف موجب شکافی اضطراب آور می شود. اگر خود را با ذهن یکی بدانید و ارتباط خود را با نیرو و سادگی حال از دست بدهید، آن شکاف اضطراب آور همدم همیشگی شما خواهد بود. همیشه می توان با لحظه حال رو به رو شد، اما نمی توان از عهده چیزی که فقط یک فرافکنی ذهنیست برآمد. نمی توان بر آینده پیروز شد.

ظاهرا ترس دلایل بسیاری دارد. ترس از دست دادن، ترس از شکست، ترس از آسیب دیدن و غیره. اما در نهایت، همه ترس ها از ترس نفس از مرگ و نابودی ناشی می شود.

v     

 

اگر دیگر نمی خواهید خود و دیگران را به درد و رنج دچار کنید، اگر دیگر مایل نیستید به بقایای دردهای گذشته که هنوز در شما وجود دارند بیفزایید، از ایجاد زمان دست بکشید یا دست کم بیش از آنچه برای رسیدگی به جنبه های عملی زندگیتان ضروریست زمان درست نکنید. چگونه از آفرینش زمان دست بکشیم؟

عمیقا درک کنید که لحظه حال تنها موردیست که دارید. حال را به مرکز توجه زندگی خود تبدیل کنید. در حالی که پیش از این، در زمان سکونت داشتید و تماس های کوتاهی با حال برقرار می کردید، اکنون اقامتگاه خود را در حال قرار دهید و فقط در مواقع ضروری و برای رسیدگی به جنبه های عملی زندگی خود، دیدارهای کوتاهی از گذشه و آینده داشته باشید. پیوسته به لحظه حال پاسخ مثبت بدهید.

v     

 

 چرا "حال" گرانبهاترین مورد است؟ نخست، حال تنها موردیست که وجود دارد. حال جاودان، فضاییست که همه زندگی شما در آن آشکار می شود و تنها عاملیست که ثابت باقی می ماند. زندگی در حال است. هیچ گاه نبوده است که زندگی شما در حال نبوده باشد و هیچ گاه نیز چنین نخواهد شد. دوم، حال، تنها نقطه ای است که می تواند شما را به ورای محدودیت های ذهن ببرد. حال، تنها نقطه دست یابی به قلمروی بی زمان و بی شکل وجود است.

آیا هیچ گاه چیزی را خارج از حال، تجربه کرده، انجام داده، اندیشیده با احساس کرده اید؟ آیا گمان می کنید که در آینده چنین خواهید کرد؟ آیا ممکن است موردی خارج از حال رخ دهد، یا باشد؟ پاسخ واضح است: نه! هیچ چیز هیچ گاه در گذشته رخ نداده است؛ در حال رخ داده است. هیچ چیز هیچ گاه در آینده رخ نخواهد داد؛ در حال رخ خواهد داد.

v     

 

برای مدتی وضعیت زندگی خود را فراموش کنید و به زندگی خود توجه نمایید. وضعیت زندگی شما در زمان شکل می گیرد، اما زندگی شما در حال است. وضعیت زندگی شما از جنس ذهن است، اما زندگی شما حقیقیست. راه باریکی را که به زندگی منتهی می شود، پیدا کنید. شاید وضعیت زندگی شما سراسر مشکلات باشد. مانند بیشتر زندگی ها، اما ببینید آیا در این لحظه مشکلی دارید؟ منظور من فردا، یا ده دقیقه دیگر نیست. همین اکنون، آیا اکنون مشکلی دارید؟

هنگامی که لبریز از مشکلات هستید، جایی برای ورود هیچ چیز جدید وجود ندارد و راه حل نمی تواند وارد شود. پس هرگاه می توانید، جایی باز کنید و فضایی ایجاد نمایید تا بتوانید زندگی ورای وضعیت زندگی خود را بیابید.

v     

 

 چنانچه در کاری که انجام می دهید، نشاط، آسودگی و سبکی وجود ندارد، لزومی ندارد کار خود را تغییر دهید. شاید تغییر چگونگی کافی باشد. همواره "چگونه" مهم تر از "چه" است. ببینید آیا می توانید به کار خود پیش از نتیجه حاصل از آن توجه کنید؟ توجه کامل خود را بر آنچه این لحظه فراهم آورده است، معطوف نمایید. به این ترتیب پذیرای کامل آنچه که هست نیز می شوید، زیرا نمی توانید توجه کامل خود را به چیزی بدهید که آن را طرد می کنید.

همین که لحظه حاضر را محترم بشمارید، تمامی ناراحتی ها و تقلاها محو می شوند و زندگی با نشاط و آسودگی جریان می یابد. هنگامی که بر مبنای هشیاری لحظه حاضر عمل کنید، هر چه انجام می دهید حتی اگر ساده ترین کارها باشد، سرشار از محتوای توجه و مهر خواهد بود.

v     

 

 بر حال متمرکز شوید و به من بگوید، در همین لحظه چه مشکلی دارید؟ امکان ندارد در حالی که توجه شما به طور کامل بر حال است، مشکلی داشته باشید. باید با وضعیت موجود را پذیرفت و یا به آن رسیدگی کرد. چرا آن را به مشکل تبدیل کنیم؟

اما ذهن، ناآگاهانه عاشق مشکلات است. وجود مشکل به این معناست که شما در ذهن خود درباره وضعیتی فکر می کنید، بی آن که به راستی بخواهید، با این امکان وجود داشته باشد که در این باره کاری انجام دهید. در نتیجه به طور ناخودآگاه آن وضعیت را به صورت جزیی از خود در می آورید. شما چنان تحت تأثیر وضعیت زندگی خود قرار می گیرید که حس زندگی، حس بودن را از دست می دهید، یا به جای آن که توجه خود را به آن کاری که اکنون می توانید انجام دهید معطوف بدارید، دیوانه وار بار صدها کاری را که شاید باید در آینده انجام بدهید، با خود حمل می کنید.

v     

 

آیا توجه فراوانی به گذشته دارید؟ آیا روند فکری شما موجب ایجاد احساس گناه، غرور، رنجش، پشیمانی با دلسوزی به حال خود می شود؟ هر لحظه در برابر گذشته بمیرید. به گذشته نیاز ندارید. فقط در مواردی که گذشته کاملا به لحظه حاضر مربوط می شود، به آن رجوع کنید. نیروی این لحظه و کامل بودن وجود را حس کنید. حضور خود را احساس کنید.

آیا نگران هستید؟ آیا بسیاری از افکار شما در اطراف  "اگر" دور می زند؟ در این صورت، شما خود را با ذهن یکی می دانید؛ ذهنی که خود را به یک وضعیت تخیلی آنی فرافکنی کرده و ایجاد هراس می کند. امکان ندارد بتوانید با چنین وضعیتی رو به رو شوید، چون وجود ندارد. این وضعیت یک توهم ذهنیست. فقط با قبول لحظه حال می توانید این دیوانگی را که دشمن سلامت و زندگی شماست، متوقف کنید.

v     

 

انتظار کشیدن را به عنوان حالتی از ذهن کنار بگذارید. هنگامی که مچ خود را می گیرید که به حالت انتظار فرورفته اید، از آن خارج و به لحظه حاضر وارد شوید. فقط باشید و از بودن لذت ببرید. اگر حاضر باشید، هیچ نیازی نیست که انتظار چیزی را بکشید. پس دفعه بعد اگر کسی به شما گفت: "معذرت میخواهم که منتظرت گذاشتم." می توانید در پاسخ بگویید: اشکالی ندارد، انتظار نمی کشیدم. فقط اینجا بودم و لذت می بردم؛ از "بودنم" لذت می بردم!

v     

 

بخش بزرگی از درد و رنج انسان ها غیر ضروریست، اما تا زمانی که ذهنی کنترل نشده زندگی فرد را در اختیار دارد، توسط خود شخص ایجاد می شود. دردی که اکنون به وجود می آورید همواره نوعی عدم پذیرش است؛ نوعی مقاومت نا آگاه در برابر آنچه که هست.

مقاومت در سطح افکار، شکل داوری به خود می گیرد و در سطح عواطف به صورت نوعی احساس منفی ظاهر می شود. شدت درد بستگی به میزان مقاومت در برابر لحظه "حاضر" دارد و این خود متکی به آن است که شما تا چه حد خود را با ذهن یکی می دانید، ذهن همواره در پی آن است که "حال" را انکار کند و از آن بگریزد. و به عبارت دیگر هر چه خود را بیشتر از طریق ذهن بشناسید، بیشتر رنج می برید.

v     

 

حضور داشتن در زندگی روزمره به شما یاری می کند تا عمیقا در خود استوار شوید. در غیر این صورت، ذهن که قدرت و جنبش فراوانی دارد، شما را هم چون یک رودخانه خروشان به دنبال خود می کشاند. حضور داشتن به این معناست که به طور کامل در بدن خود سکنی گزینید، همواره بخشی از توجه خود را به میدان انرژی درون بدن معطوف بدارید، یا به عبارت دیگر بدن را از درون حس کنید. آگاهی به بدن، شما را به حال پیوند می دهد.

اجازه دهید تمرین معنوی شما این باشد: همچنان که به امور زندگی می پردازید، صد در صد توجه خود را به جهان بیرون و ذهن خود معطوف نکنید. مقداری از توجه را در درون نگه دارید. حتی هنگامی که به کارهای روزمره مشغول هستید و به ویژه مواقعی که در ارتباط با افراد و طبیعت قرار دارید، بدن درونی را احساس کنید. سکون عمیق درون را حس کنید. این در را همواره باز نگه دارید.

v     

 

همیشه می توانید با حال کنار بیایید، اما هیچ گاه نمی توانید با آینده به توافق برسید و اجباری هم برای این کار ندارید. آیا شما یک "منتظر" همیشگی هستید؟ "انتظار در مقیاس بزرگ"، انتظار برای تعطیلات بعدی، شغل بهتر، بزرگ شدن بچه ها، یک رابطه پرمعنا، موفقیت، پولدار شدن، مهم شدن، یا روشن بین شدن است. چندان نامتعارف نیست که اشخاص همه عمر را به انتظار شروع زندگی سپری کنند.

انتظار، یک حالت ذهنیست و در اصل به این معناست که شما آینده را می خواهید و اکنون را نمی خواهید. آنچه را دارید نمی خواهید و آنچه را ندارید می خواهید. با هر نوع انتظار، نا آگاهانه تضادی درونی بین اکنون و اینجا، یعنی جایی که نمی خواهید باشید با آینده فرافکنی شده خود، یعنی جایی که می خواهید باشید، ایجاد می کنید. این نگرش موجب می شود حال حاضر را از دست بدهید و کیفیت زندگی شما به شدت کاهش یابد.

v     

 

بدن دردمند، گذشته زنده در شماست و اگر خود را با آن یکی بدانید، خود را با گذشته یکی دانسته اید. خود را مظلوم شناختن به این معناست که معتقد هستید گذشته از "اکنون" نیرومندتر است و این خلاف حقیقت می باشد. در این صورت در واقع باور دارید که دیگران و رفتار آنها مسئول وضعیت کنونی شما، دردهای عاطفیتان، یا ناتوانی شما در این که خود حقیقیتان باشید، هستند. حقیقت آن است که تنها نیروی موجود، در همین لحظه نهفته است و همان نیروی حضور شماست. با دانستن این نکته متوجه می شوید که اکنون هیچ کس غیر از شما مسئول فضای درونتان نیست و گذشته نمی تواند بر نیروی حال پیروز شود.

همان گونه که نمی توانید با تاریکی نبرد کنید، با بدن دردمند نیز نمی توانید بجنگید. تلاش در این راه موجب کشمش های درونی و در نتیجه درد و رنج بیشتر می شود. مشاهده بدن دردمند کافیست و به مفهوم پذیرش آن به عنوان بخشی از وضعیت موجود در این لحظه است.

v     

 

هر اعتیادی ناشی از این است که فرد از رویارویی با درد و گذر از آن امتناع می کند. هر اعتیادی با درد آغاز می شود و با درد پایان می گیرد. به هر ماده ای که معتاد باشید، خواه الکل، غذا، مواد مخدر قانونی، یا یک فرد شما در عمل از چیزی یا شخصی استفاده می کنید تا درد خود را بپوشانید. برای همین است که پس از گذشت سرخوشی نخستین، این همه درد و غم در روابط نزدیک به چشم می خورد. روابط، مولد درد و غم نیستند، بلکه آنها درد و اندوهی را که در درون شما خانه دارد، آشکار می کنند. هر اعتیادی همین کار را می کند. هر اعتیادی به مرحله ای می رسد که دیگر برای شما چاره ساز نیست و آنگاه درد را بسیار شدیدتر از پیش حس خواهید کرد.

این یکی از دلایلیست که بیشتر مردم همواره تلاش می کنند تا از لحظه حاضر بگریزند و در پی نوعی رهایی در آینده باشند. اگر آن ها توجه خود را به حال معطوف کنند، اول از همه با درد خود رو به رو می شوند و در واقع از همین می ترسند. ای کاش آنها می دانستند که در حال، دسترسی به نیروی حضور که گذشته و درد همراه آن را از بین می برد، چه ساده است. در حال، حقیقتی نهفته است که توهم را می زداید.

v     

 

اگر نمی توانید در تنهایی با خودتان راحت باشید، برای پوشاندن ناراحتی خود به دنبال ایجاد رابطه خواهید گشت. اما مطمئن باشید که ناخشنودی شما به شکلی دیگر در هر رابطه ای جلوه گر خواهد شد و احتمالا شما شریک خود را مسبب آن خواهید دانست. تنها کاری که باید بکنید آن است که این لحظه را به طور کامل بپذیرید. آنگاه در اینجا و اکنون با خودتان راحت خواهید بود.

در حالت روشن بینی، شما خودتان هستید، یعنی "شما" و "خود" به هم می پیوندید و یکی می شوید. در این حالت شما خود را داوری نمی کنید، دلتان برای خودتان نمی سوزد، به خودتان افتخار نمی کنید، خودتان را دوست ندارید، از خودتان بدتان نمی آید و ... اینک شکاف ناشی از آگاهی خودمحورانه درمان یافته و طلسم آن باطل شده است. دیگر "خودی" وجود ندارد که لازم باشد از آن حمایت و دفاع و آن را تقویت کنید.

v     

 

هرگاه رابطه شما به خوبی پیش نمی رود، هرگاه این رابطه "دیوانگی" شما و یارتان را پدیدار می کند، شادمان باشید، زیرا آنچه در ناآگاه پنهان بود اکنون به روشنایی آمده و فرصتی برای رهایی ایجاد شده است. هر لحظه نسبت به آن لحظه دانا بوده، به ویژه متوجه حالت درونی خود باشید. اگر خشم وجود دارد، بدانید که خشم وجود دارد. اگر حسادت، حالت تدافعی، نیاز به جر و بحث و محق بودن، کودکی در درون که مهر و توجه می طلبد یا هر نوع درد عاطفی وجود دارد، هر چه هست، حقیقت آن لحظه را بدانید و آن دانسته را در نظر داشته باشید.

 روابط به منظور شاد یا خشنود کردن شما نیستند. اگر همچنان در روابط به دنبال نجات و خوشبختی باشید، بارها و بارها مأیوس خواهید شد. اما اگر بپذیرید که هدف از رابطه آگاه شدن است، نه شاد شدن، آنگاه خود را با آگاهی والاتری که می خواهد در این جهان زاده شود، هماهنگ می کنید.

v     

 

چرخه هایی از موفقیت وجود دارند، زمانی که دارایی و پیروزی به سراغ ما می آید و همچنین چرخه هایی از شکست وجود دارند، زمانی که دستاوردها از دست می روند و تباه می شوند و شما باید بگذارید آنها بروند تا برای پیدایش چیزهای تازه و بروز تغییر و دگرگونی جا باز شود.

اگر شما در این مقطع مقاومت کنید و به موفقیت خود بچسبید، به این معناست که از روان شدن در جریان زندگی خودداری می کنید و در نتیجه رنج خواهید برد. برای رشد، نیاز به فروپاشی وجود دارد. یک چرخه نمی تواند بدون چرخه دیگر پا بگیرد.

چرخه شکست بی تردید برای درک معنوی ضروریست. باید در سطحی عمیقا شکست خورده باشید و از دست دادن و درد و رنج های شدید را تجربه کرده باشید تا به بعد معنوی جذب شوید.

v     

 

برخی اوقات عواطف منفی مکرر همچون بیماری های تکراری، حامل پیامی هستند. اما هر تغییری که بدهید، چه در رابطه با شغل، روابط، یا محیط فقط تغییری سطحی و ظاهری خواهد بود، مگر آن که این تغییر از تحولی در سطح آگاهی شما ناشی شود و تنها تحول ممکن این است که "حاضرتر" بشوید. هنگامی که به اندازه معینی از "حضور" دست یافتید، دیگر لازم نیست احساس های منفی به شما بگویند که در وضعیت زندگی به چه نیاز دارید. اما تا هنگامی که احساس منفی وجود دارد، از آن بهره ببرید. آن را به عنوان هشداری برای حضور داشتن بیشتر بپذیرید.

به دنبال آرامش نگردید. در پی هیچ حالتی به جز همان حالتی که اکنون در آن هستید نباشید، وگرنه تضاد درونی و مقاومت ناآگاهانه در خود ایجاد می کنید. از این که در آرامش نیستید، خود را ببخشید. همین که نا آرامی خود را به طور کامل بپذیرید، عدم آرامش شما به آرامش تبدیل می شود. هر چیزی را که به طور کامل بپذیرید، شما را به مقصد، به آرامش می رساند. این معجزہ تسلیم است.

v     

 

اگر وضعیت زندگی خود را ناخوشایند و حتی غیر قابل تحمل می یابید نخست فقط از طریق تسلیم می توانید الگوی ناآگاه مقاومت را که موجب ادامه وضعیت می شود، در هم بریزید. تسلیم با اقدام کردن، ایجاد دگرگونی و رسیدن به اهداف کاملا سازگار است.

در حالت تسلیم، آنچه را لازم است انجام شود، به روشنی می بینید و به آن اقدام می کنید. در این حالت کارها را یکی یکی انجام می دهید و در هر زمان فقط بر یک کار متمرکز هستید. از طبیعت بیاموزید: ببینید که چگونه همه امور به انجام می رسند و چگونه معجزه زندگی بدون ناخشنودی و اندوه آشکار می شود. مسیح به همین دلیل گفت: "ببینید که گل های سوسن چگونه رشد می کنند، آن ها نه عرق می ریزند و نه دور خود می پیچند."

اگر وضعیت شما در مجموع رضایت بخش و خوشایند نیست، همین لحظه را جدا کنید و به آنچه هست، تسلیم شوید.

v     

 

پس از آن که به ورای تضادهای ساخته و پرداخته ذهن رفتید، هم چون دریاچه ای عمیق می شوید. وضعیت بیرونی زندگی با تمامی رویدادهایش سطح این دریاچه را تشکیل می دهد که بنا به چرخه ها و فصل ها گاه آرام و گاه توفانی و ناهموار می شود، اما اعماق دریاچه همواره آرام است. شما یک دریاچه کامل هستید، نه فقط سطح آن. شما با اعماق خود که کاملا آرام باقی می ماند، در ارتباط خواهید بود. دیگر از طریق چسبیدن ذهنی به شرایط، در برابر دگرگونی مقاومت نمی کنید. آرامش درونی شما به هیچ شرایطی بستگی ندارد. شما در وجود تغییرناپذیر، بی زمان و نامیرا مستقر هستید و دیگر برای خوشبختی و خشنودی خاطر به جهان بیرونی و شکل های پیوسته متغیر آن متکی نیستید.

v     

 

در بیماری و ناتوانی، احساس نکنید که شکست خورده اید، احساس گناه نکنید، زندگی را سرزنش نکنید که با شما غیر عادلانه برخورد کرده است و در ضمن خود را نیز مقصر نشمارید. این ها همه شکل های گوناگون مقاومت هستند. اگر بیماری عمده ای دارید، از آن برای روشن بینی بهره ببرید. از هر رویداد به ظاهر "بد" زندگی برای روشن بینی یاری بگیرید. زمان را از بیماری پس بکشید و به آن گذشته با آینده ندهید. بگذارید بیماری، شما را به هشیاری در لحظه حاضر وادار کند. ببینید چه می شود. کیمیاگر شوید و مس را به طلا، درد و رنج را به آگاهی و ناکامی را به روشن بینی مبدل کنید.

هرگاه مصیبتی پیش می آید و مشکلی جدی پدیدار می شود مانند بیماری، نقص عضو، ناتوانی، از دست دادن خانه و دارایی و هر نوع موقعیت اجتماعی، به هم خوردن رابطه ای نزدیک، مرگ با درد و رنج عزیزی، یا مرگ قریب الوقوع خودتان بدانید که این پیشامد جنبه دیگری نیز دارد و شما فقط یک گام با رویدادی شگفت آور فاصله دارید: تبدیل اعجاز آور مس درد و رنج به طلا! این گام، تسلیم نام دارد.

v     

 

هنگامی که به شخص یا وضعیتی "نه" می گویید، اجازه دهید که این سخن از واکنش ناشی نشود، بلکه از بینش، از درک روشن آن که در این لحظه برای شما چه مناسب یا نامناسب است، برخیزد. بگذارید که این یک "نه" غیر واکنشی باشد، یک "نه" والامقام، "نه" ای که از تمامی عواطف منفی رها باشد و در نتیجه درد و رنج بیشتری ایجاد نکند. اگر نمی توانید تسلیم شوید، بی درنگ اقدام کنید: نظر خود را ابراز نمایید، کاری کنید تا تغییری در شرایط ایجاد شود، یا خود را از آن وضعیت دور کنید.

اگر نمی توانید اقدام کنید، برای نمونه اگر در زندان هستید، دو راه پیش رو دارید: مقاومت یا تسلیم، اسارت یا رهایی درونی از شرایط بیرونی، درد و رنج یا آرامش درونی.

v     

 

فرصت نخست شما آن است که هر لحظه به حقیقت آن لحظه تسلیم شوید. با دانستن این نکته که آنچه هست نمی تواند نباشد زیرا هم اکنون هست. به آنچه هست پاسخ مثبت بدهید و آنچه را که نیست بپذیرید. آنگاه آنچه را که باید و برای آن شرایط لازم است، انجام دهید. پس از آن که در حالت پذیرش قرار گرفتید دیگر هیچ نوع احساس منفی، رنج و اندوه ایجاد نمی کنید.

اینک فرصت دوم شما برای تسلیم: اگر نمی توانید آنچه را در بیرون هست بپذیرید، آنچه را در درون هست بپذیرید. اگر وضعیت بیرونی برایتان غیرقابل قبول است، وضعیت درونی را قبول کنید. این به آن مفهوم است که در برابر درد مقاومت نکنید و اجازه دهید درد وجود داشته باشد. به اندوه، ناامیدی، ترس، تنهایی و هر شکلی که رنج به خود گرفته است، تسلیم شوید. بدون برچسب زدن، آن را تماشا کنید و در آغوش بگیرید. آنگاه ببینید که معجزه تسلیم چگونه رنج عمیق را به آرامش عمیق تبدیل می کند. این تصلیب شماست، بگذارید که رستاخیز و عروج شما باشد.

v     

 

هنگام درد شدید، هر سخنی درباره تسلیم بی معنی و بی حاصل به نظر می رسد. هنگامی که دردتان شدید است، احتمالا تمایل شما به فرار از آن نیرومندتر از تسلیم به آن است. شما مایل نیستید احساس خود را حس کنید. چه برخوردی طبیعی تر از این؟ اما بدانید که راه گریزی وجود ندارد، فرار ممکن نیست! راه های گریز ساختگی فراوانی وجود دارند: کار، مشروب، دارو، مواد مخدر، خشم، فرافکنی، سرکوب و غیره. اما آن ها شما را از درد رها نمی کنند. هنگامی که درد را به سطح نا آگاهی خود می رانید، از شدت آن کاسته نمی شود.

هرگاه راه گریزی نیست، همواره راه عبوری هست. پس، از رنج و درد رو برنگردانید. با آن رو به رو شوید و آن را به طور کامل احساس کنید. آن را حس کنید، اما درباره آن فکر نکنید. در صورت لزوم درد و رنج خود را ابراز کنید، اما در باره آن در ذهن خود فیلم نامه ننویسید. تمامی توجه خود را به احساس معطوف کنید، نه به شخص، رویداد یا وضعیتی که در ظاهر موجب آن بوده است. اجازه ندهید ذهن به بهانه ناراحتی، از شما یک مظلوم بسازد. احساس تأسف برای خود و بازگویی ماجراها برای دیگران، شما را اسیر ناراحتی نگه می دارد. از آنجا که امکان ندارد بتوان از عواطف دور شد، تنها راه دگرگونی، آن است که به درون احساس بروید، وگرنه هیچ چیز تغییر نخواهد کرد