گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

ترس و لرز / سورن کیرکگور

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۲۱ ق.ظ

گلوی اسحاق را گرفت، او را بر زمین افکند و گفت: "ای پسر نادان، پنداشته ای که من پدر توام؟ من یک بت پرستم. پنداشته ای که این عمل خواست خداست؟ نه، میل من است." آنگاه اسحاق لرزید: "ای خدایی که در آسمانی، بر من رحم کن. خدای ابراهیم بر من رحم کن. اگر پدری در زمین ندارم تو پدر من باش!" اما ابراهیم زیر لب با خود زمزمه کرد: "ای خدایی که در آسمانی، از تو سپاسگزارم. برای او آن به که مرا یک هیولا بداند تا که ایمان به تو را از دست بدهد."

وقتی کودک باید از شیر گرفته شود مادر پستان خویش سیاه می کند، زیرا شرم آور است که وقتی پستان بر کودک ممنوع است پستان لذیذ باشد. بدین گونه کودک گمان می کند که پستان دیگرگونه شده اما مادر همان است، و نگاهش همچون همیشه عاشقانه و مهربان. خوشا به حال کسی که به وسیله ای وحشتناک تر برای از شیر گرفتن کودک نیاز نداشته باشد.

v     

 

ابراهیم ایمان داشت و شک نکرد، او به محال ایمان داشت. اگر ابراهیم شک کرده بود آنگاه کاری دیگر، کاری شکوهمند انجام می داد؛ زیرا ابراهیم چگونه می تواند کاری که سترگ و شکوهمند نباشد انجام دهد! خطاب به خداوند بانگ می زد: "این قربانی را خوار مدار، این بهترین چیزی نیست که در اختیار دارم، این را نیک می دانم، زیرا یک پیرمرد در قیاس با فرزند موعود چیست؟ اما این بهترین چیزی است که می توانم به تو ارزانی دارم. بگذار اسحاق هرگز از آن چیزی نداند، تا در سال های جوانیش آسوده باشد." و آنگاه کارد را در سینه خویش می نشاند. او در جهان ستایش می شد و نامش فراموش نمی گردید؛ اما ستایش شدن چیزی است و ستاره راهنمای نجات مضطربان شدن چیز دیگر.

v     

 

اگر عشق را به احساسی زودگذر، به هیجانی لذت بخش در انسان، تبدیل کنیم آنگاه با سخن گفتن از دستاوردهای عشق فقط دام هایی برای ضعیفان گسترده ایم. هیجانات زودگذر بی گمان در هر انسانی یافت می شود اما اگر مستمسک عمل وحشتناکی قرار گیرند که عشق آن را همچون دستاوردی جاویدان تقدیس می کند آنگاه همه چیز، هم دستاورد و هم مقلد گمراه آن، از دست می رود.

v     

 

ایمان والاترین چیزهاست، و شایسته فلسفه نیست که چیز دیگری را به جای ایمان عرضه و آن را خفیف کند. فلسفه نمی تواند و نباید ایمان بیافریند، بلکه باید خودش را درک کند و بداند چه چیزی را بایستی بی کم و کاست عرضه نماید.

من متقاعد شده ام که خدا عشق است. آنگاه که این اندیشه در من حاضر است بی گفت وگو شادمانم، اما ایمان ندارم، این شهامت را فاقدم. شادی من، شادمانی ایمان نیست و در قیاس با آن بی گمان ناشادمانی است. من با نگرانی های حقیرم مزاحم خداوند نمی شوم، چیزهای جزیی مرا مشغول نمی کند، من تنها بر عشق خود خیره می شوم و شعله بکر آن را پاک و روشن نگاه می دارم.

v     

 

مردم معمولا به اکناف عالم سفر می کنند تا رودها و کوه ها، ستارگان تازه، پرندگانی با پر و بال کمیاب، ماهیان عجیب الخلقه، و نسل های عجیبی از انسان ها را سیاحت کنند. آنان خود را به بهتی حیوانی تسلیم می کنند که به وجود خیره می شود و گمان می کنند چیزی دیده اند. من به این چیزها علاقه ای ندارم. اما اگر می دانستم شهسوار ایمان کجا زندگی می کند، پای پیاده به زیارتش می شتافتم. زیرا به این شگفتی به طور مطلق علاقمندم؛ آنی از او جدا نمی شدم؛ هر لحظه حرکات او را زیر نظر می گرفتم، خود را مادام العمر ایمن می دانستم و اوقاتم را به دو قسمت یکی برای نگریستن به او و دیگری برای عمل کردن به حرکات او تقسیم می کردم و همه زندگیم را به ستایش او می گذارندم.

v     

 

می گویند دشوارترین چیز برای یک رقصنده آن است که دفعتا در یک حالت معین بماند، یعنی بدون انجام حرکت بعدی یک باره با جهش در همان حالت ثابت بماند. شهسواران نامتناهی، رقصندگانی هستند سرشار از اعتلای روح. آنان به بالا می جهند و از نو به پایین می افتند؛ هر بار که فرو می افتند نمی توانند یکباره برپا ایستند، بلکه لحظه ای نوسان می کنند و همین نوسان نشانه آن است که در جهان بیگانه اند. این نوسان به تناسب مهارت، کم و بیش آشکار است، اما حتی ماهرترین این شهسواران نیز قادر به پنهان کردن کامل آن نیست. توانایی تبدیل جهش زندگی به راه رفتن، بیان مطلق والا در امور زمینی، آری این همان کاری است که تنها از عهده شهسوار ایمان بر می آید، و این همان شگفتی یکتا و یگانه است.

v     

 

او به آن لرزش های شهوانی در اعصاب در اثر نظاره محبوب، یا به وداع های دائمی با او به معنای متناهی آن نیازی ندارد، زیرا از او خاطره ای ابدی دارد، و نیک می داند که عشاقی که بسیار مشتاقند یک بار دیگر یکدیگر را ببینند تا برای آخرین بار وداع کنند در این اشتیاق خود و در این اندیشه که برای آخرین بار یکدیگر را ملاقات می کنند، محق اند زیرا هرچه زودتر یکدیگر را فراموش می کنند. او این راز بزرگ را دریافته است که حتی در عاشق بودن نیز باید خود بسنده بود.

v     

 

او هیچ تمایلی ندارد به انسان دیگری تبدیل شود و در این دگرگونی هیچ عظمتی مشاهده نمی کند. تنها طبایع پست خود را فراموش می کنند و به چیز تازه ای تبدیل می شوند. از این رو پروانه یکسره فراموش کرده است که کرمی درختی بوده است و شاید باز هم پروانه بودن را چنان به طور کامل فراموش کند که بتواند به ماهی تبدیل شود. طبایع عمیق تر هرگز خود را فراموش نمی کنند و هرگز به چیزی جز آنچه بوده اند مبدل نمی شوند.

آرزویی که می خواست او را به درون واقعیت بکشاند اما به واسطه ناممکن بودن آن نومید شد، اکنون به درون بازتابیده است، اما بدین خاطر نه از میان رفته، نه فراموش شده است. گاه تپش های تیره میل است که خاطرات را در او بیدار می کند و گاه خود اوست که آن ها را بر می انگیزد؛ زیرا او مغرورتر از آن است که بخواهد و بگذارد که تمام محتوای زندگی او موضوع لحظه ای گذرا باشد. او این عشق را جوان نگاه می دارد و همراه با او بر عمر و زیبایی این عشق افزوده می شود.

v     

 

ابراهیم نماینده ایمان است. ابراهیم به لطف محال عمل می کند، زیرا اینکه او به مثابه فرد برتر از کلی است دقیقا همان محال است. این پارادوکس پذیرای وساطت نیست؛ زیرا همین که ابراهیم برای وساطت بکوشد باید بپذیرد که به وسوسه دچار شده است، و در این حال هرگز اسحاق را قربانی نخواهد کرد، یا اگر قربانی کرده باشد باید تائبانه به سوی کلی بازگردد. او اسحاق را به لطف محال باز پس می گیرد. او حتی لحظه ای هم یک قهرمان تراژدی نیست بلکه به کلی چیز دیگری است یا قاتل است یا مؤمن. حد وسطی که قهرمان تراژدی را نجات می دهد ابراهیم آن را ندارد. به این دلیل است که من می توانم قهرمان تراژدی را درک کنم اما نمی توانم ابراهیم را درک کنم، گرچه به نحوی غریب او را بیش از هر انسان دیگری می ستایم.

v     

 

ابراهیم با عملش از کل حوزه اخلاق فراتر رفت؛ او در فراسوی این حوزه غایتی داشت که در مقابل آن این حوزه را معلق کرد. عمل ابراهیم به خاطر نجات یک خلق، یا دفاع از آرمان کشور، با فرو نشاندن خشم خدایان نبود. پس چرا ابراهیم چنین می کند؟ به خاطر خدا، و به خاطر خودش و این دو مطلقا یکسانند. به خاطر خدا، زیرا خداوند این آزمون را همچون دلیل ایمانش از او خواسته است، و به خاطر خودش، زیرا می خواهد دلیل اقامه کند. این یک آزمون، یک وسوسه است. وسوسه به چیزی گفته می شود که انسان را از ادای تکلیف باز می دارد؛ اما در اینجا وسوسه همانا اخلاق است که ابراهیم را از عمل به خواست خدا باز می دارد. پس در اینجا تکلیف چیست؟ تکلیف دقیقا بیان خواست خداست.

v     

 

خدا کسی است که عشق مطلق را طلب می کند. اما آن کس که با طلب عشق از کسی تصور می کند این عشق با سرد شدن شخص نسبت به هر آنچه که تاکنون برایش عزیز بوده است اثبات می شود نه فقط خودپرست بلکه ابله است و در همان لحظه حکم مرگ خویش را امضاء می کند، زیرا زندگیش به این عشقی که در طمع آن است وابسته است. شوهری از زنش می خواهد پدر و مادرش را ترک کند، اما اگر در سردی زنش نسبت به والدینش دلیلی برای عشق فوق العاده او نسبت به خودش جستجو کند از همه ابلهان ابله تر است. اگر کم ترین درکی از عشق داشت با خوشحالی در عشق کامل زنش نسبت به والدینش این تضمین را می یافت که زنش او را از هر کس دیگری در آن قلمرو بیشتر دوست دارد.

v     

 

این پندار که فرد بودن چندان دشوار نیست حاکی از اعطای امتیازی بسیار مشکوک به خویشتن است؛ زیرا کسی که به راستی ارج خویش می نهد و پروای روح خویش دارد به یقین می داند که آن کس که با چیره گی بر نفس، تنها در پهنه جهان، زندگی می کند. با ریاضت و عزلتی بیش از دوشیزه جوانی در غرفه اش، زندگی می کند. بی گمان، هستند کسانی که باید مهار شوند و اگر به خود وانهاده شوند همچون جانوران وحشی در خودپرستی و لذت غوغا می کنند؛ اما شخص باید با نشان دادن اینکه می داند چگونه با ترس و لرز سخن بگوید، ثابت کند که در زمره آن کسان نیست؛ و بی گمان باید در ستایش از عظمت ها سخن بگوید تا عظمت ها فراموش نشوند.

v     

 

معاصران درباره قهرمان تراژدی چگونه می اندیشیدند؟ می اندیشیدند که بزرگ بود و ستایشش می کردند. اما ابراهیم را هیچ کس نبود که بفهمد. با این همه بیاندیشید که به کجا رسید؟! او به عشق اش وفادار ماند. اما آن کس که خدای را دوست می دارد نیازمند اشک، نیازمند تحسین نیست، او رنجش را در عشق فراموش می کند و چنان به تمامی که پس از او حتی کمترین اثری از رنجش، اگر خداوند خود آن را به یاد نمی آورد، باقی نمی ماند. زیرا خداست که دانای راز است و شناسای پریشانی، او اشک ها را حساب می کند و هیچ چیز را فراموش نمی کند.

v     

 

هرگاه مصیبت از بیرون بیاید تسلایی می توان یافت. اگر زندگی به انسان وسیله خوشبختی اش را عطا نکند این اندیشه که او می توانست آن را دریافت کند تسلی بخش است. اما آن اندوه بی پایان که زمان هرگز قادر به تسکینش نیست، که هرگز قادر به شفایش نیست این است که بدانیم راه نجاتی نیست حتی اگر زندگی سرشار از مرحمت باشد.

 


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی