گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

فلسفه ملال / لارس اسونسن

دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۵۲ ب.ظ

ملال زمانی ایجاد می شود که نمی توانیم آنچه را می خواهیم انجام دهیم، یا مجبور باشیم کاری را انجام دهیم که نمی خواهیم ولی هنگامی که نمی دانیم چه کاری را می خواهیم انجام دهیم، وقتی توانایی پذیرش مسئولیت های خود در زندگی مان را نداریم چطور؟ در آن هنگام ممکن است خود را در ملال عمیقی بیابیم که یادآور فقدان قدرت اراده است، چون چیزی نیست که اراده بتواند بر آن چنگ بیندازد. ملال با تعمق ارتباط دارد، و تعمق به معنای گرایش به از دست رفتن دنیاست. سرگرمی تعمق را کاهش می دهد، ولی همواره پدیده ای گذراست. کار اغلب کمتر از سرگرمی ملال انگیز است، ولی کسانی که کار را درمان ملال می دانند حذف موقتی نشانه ها را با درمان بیماری اشتباه می گیرند.

ملال را با مصرف مواد مخدر، الکل، سیگار، اختلالات تغذیه، بی بند و باری جنسی، ویرانگری، افسردگی، ستیزه جویی، خشونت، دشمنی، خودکشی، رفتارهای پرخطر و مواردی از این دست مرتبط می دانند.

v     

 

بیش فعال ترین افراد دقیقا کسانی هستند که پایین ترین آستانه ملال را دارند. ما تقریبا هیچ فرصتی برای استراحت نداریم و از فعالیتی به فعالیت دیگر می رویم، چون نمی توانیم با زمان "تهی" کنار بیاییم. عجیب است که این زمان متورم، اغلب هنگامی که به پشت سر می نگریم، به نحو ترسناکی خالی و تهی می نماید. ملال با شیوه گذران زمان ارتباط دارد و زمان به جای این که افقی برای فرصت ها باشد، چیزی است که باید آن را فریب دهیم. "آنچه می خواهیم بگذرد همین زمان جاودانه پوچ است، که بیش از حد طول می کشد و شکل ملال رنج آور را به خود می گیرد." وقتی کسی گرفتار ملال می شود، نمی داند با زمان چه کند، چون دقیقا در همین جاست که توانایی های فرد رنگ می بازند و هیچ فرصت واقعی رخ نمی نماید.

v     

 

ملال حاصل فقدان معنای شخصی است.  ما انسان ها نیازمند معنایی هستیم که خود درک کرده باشیم، و شخصی که دلمشغول خودشکوفایی است به مشکل معنا دچار است. چنین معنایی دیگر معنای جمعی زندگی نیست که فرد موظف به مشارکت در آن باشد. یافتن معنای شخصی در زندگی نیز کار آسانی نیست. معنایی که بیشتر مردم می پذیرند خودشکوفایی است، ولی معلوم نیست چه نوع خویشتنی باید شکوفا شود، یا حاصل این خودشکوفایی باید چه چیزی باشد. شخصی که درباره خویشتن مطمئن است نمی پرسد که کیست. تنها خویشتنی که گرفتار مشکل است نیازمند تحقق و شکوفایی است.

v     

 

در ملال، تهی بودن زمان به معنای تهی بودن از عمل نیست، چون همواره کاری هست که زمان را پر کند. منظور تهی بودن از معناست...امروزه بیش از این که بر "ارزشمندی" چیزی تأکید کنیم بر "جالب بودن" آن تأکید می کنیم. نگاه زیبایی شناسائه فقط بر سطح متوقف می ماند، و درباره این سطح بر این مبنا قضاوت می کنیم که آیا جالب است یا ملال انگیز. اگر قطعه ای موسیقی ضبط شده ملال انگیز بنماید، گاهی بلندتر کردن صدای آن کمک می کند. باید با افزایش شدت یا ترجیحا با افزودن چیزی جدید، نگاه زیبایی شناسانه را تحریک کرد. ولی باید توجه داشت که نگاه زیبایی شناسانه معمولا به ملال می گراید.

v     

 

میلان کوندرا به سه نوع ملال اشاره می کند: ملال منفعلانه، همچون زمانی که از سر بی علاقگی خمیازه می کشیم؛ ملال فعالانه، همچون زمانی که خود را وقف یک سرگرمی می کنیم؛ و ملال طغیانگر، همچون هنگامی که در کسوت مردی جوان، شیشه های مغازه ها را خرد می کنیم. مارتین دالمن بین چهار نوع ملال تمایز قائل می شود: ملال برخاسته از موقعیت همچون زمانی که منتظر کسی هستیم، به سخنرانی گوش می دهیم یا سوار قطار می شویم؛ ملال برخاسته از اشباع که زمانی ایجاد می شود که مقدار بیش از حدی از یک چیز داریم و همه چیز مبتذل و پیش پا افتاده می شود؛ ملال وجودی که زمانی است که روح ما از هر گونه محتوایی تهی می شود و دنیا به چیزی خنثی تبدیل می شود و ملال خلاقانه که ویژگی بارز آن نتیجه ای است که ایجاد می کند نه محتوایش: یعنی این که فرد مجبور می شود کار جدیدی انجام دهد.

v     

 

ویژگی ملال کمیابی تجربه هاست. مشکل این است که به جای این که به خود فرصت انباشتن تجربه را بدهیم، می کوشیم با انباشته کردن هوس ها و احساسات جدیدتر و قدرتمندتر، از این ملال عبور کنیم. گویی باور داریم که اگر فقط بتوانیم خود را از انگیزه های کافی سرشار کنیم، می توانیم خویشتن مستحکمی را بسازیم که از ملال آزاد است. هنگامی که به هر آنچه جدید است متوسل می شویم، امیدواریم که آن چیز جدید بتواند فردیت ساز باشد و به زندگی معنایی فردی ببخشد؛ ولی هر تازه ای به سرعت کهنه می شود، و وعده معنای فردی هیچ گاه (دست کم اکنون) تحقق نمی یابد. تازه ها همواره به سرعت به روزمره تبدیل می شوند و آنگاه نوبت می رسد به ملال از چیزهای نوی که همواره یکسان اند، و ملال از کشف این نکته که در ورای تفاوت های دروغین اشیا و افکار مختلف، همه چیز به نحو تحمل ناپذیری یکسان است.

v     

 

در اندیشه پاسکال، ملال یکی از ویژگی های وجودی انسان است. بدون خدا، انسان هیچ نیست و ملال، آگاهی از این هیچی و پوچی است. در ملال، انسان کاملا به حال خود رها می شود، ولی این به معنای رها شدن در چنگال هیچی و پوچی است، چون هر گونه رابطه ای با هر چیز دیگری از دست می رود. از این رو، شاید رنج بردن از برخی لحاظ بهتر از ملال باشد، چون رنج بردن دست کم چیزی هست. ولی از آنجا که چنان جایگاه ممتازی داریم که لزومی ندارد که خود را تسلیم رنج و محنت کنیم، می توانیم خود را به دستان سرگرمی بسپاریم. ولی در این صورت نیز نمی توانیم از واقعیت گریزناپذیر ملال فرار کنیم.

v     

 

به نظر کانت، در حالی که هر یک از فرزندان طبیعت در حالتی میان نیازها و ارضای این نیازها زندگی می کند، فرهیختگان با میل به تجربه مستمر شکل های جدید لذت به سوی ملال رانده می شوند. در ملال، انسان از هستی خود احساس بیزاری و انزجار می کند.  این ترس از تهی بودگی و خلأ است که مزه مرگ تدریجی را به ما می چشاند. هر چه بیشتر متوجه زمان باشیم، بیشتر احساس پوچی و تهی بودگی می کنیم. تنها درمان ملال، کار است نه لذت و انسان تنها حیوانی است که مجبور است کار کند. در اینجا لزوم کار بیش از این که برخاسته از ملاحظات عملی باشد به هستی انسان ارتباط دارد. بدون کار، تا سر حد مرگ گرفتار ملال می شویم.

v     

 

استدلال خوبی که علیه سرگرمی های بی ارزش مطرح می شود این است که به خاطر داشته باشید که می میرید! هر چه کمتر زندگی کنیم مرگ ترسناک تر می نماید. تور اولون می نویسد: "یک اندوه، یک نومیدی، فکر می کنید برای چه چیزی؟ برای عمر نزیسته؛ نه غم یا ترس از این که کمی که بگذرد دیگر نمی توانید هیچ چیزی را تجربه کنید، بلکه این احساس آزاردهنده که هیچ چیز را تجربه نکرده اید و اصلا زندگی واقعی نداشته اید." کانت می گوید که زندگی دقیقا برای همان کسی ملال انگیز می شود که هیچ کاری نمی کند، و می پندارد که گویی اصلا هرگز نزیسته است. بنابراین، بیکاری و ملال به تحقیر زندگی منتهی می شود.

v     

 

زندگی هر انسانی همچون اونگی بین رنج و ملال در نوسان است. شوپنهاور انسان را موجودی می داند که بی وقفه می کوشد تا با تغییر شکل زندگی، از رنجی که شرط بنیادی زندگی است بگریزد. ولی هنگامی که این تغییر شکل موفق نیست و باید رنج را سرکوب کرد، زندگی ملال انگیز می شود. اگر موفق شویم ملال را در هم بشکنیم، دوباره رنج بازمی گردد.

 زندگی تلاش برای هستی است، ولی هنگامی که هستی تضمین شود، زندگی دیگر نمی داند که چه باید بکند و به ملال دچار می شود. انسان میل را می شناسد و هدف این میل یا در طبیعت قرار دارد یا در جامعه یا قدرت تخیل. اگر اهداف برآورده نشوند دچار رنج می شویم و اگر تحقق یابند گرفتار ملال. انسان، که از دنیای واقعی رضایت ندارد، دنیایی خیالی را برای خود خلق می کند. همه ادیان این گونه زاده شده اند.

v     

 

مرگ خدا چیزی نیست که ناگهان به ذهن نیچه خطور کرده باشد. خدا از همان دوران کانت مرده بود، چون دیگر ضامن عینیت شناخت و نظم کائنات نبود. البته دیگر کسی خواستار چنین تضمینی نیز نبود. انسان باید بر روی دو پای خود می ایستاد. شاید برجسته ترین ویژگی مدرنیته این باشد که انسان نقشی را بر عهده می گیرد که قبلا خدا ایفا می کرد. ویژگی هایی را که ابتدا به اشیا و در دوران قرون وسطی به نحو فزاینده ای به خداوند نسبت دادند، اکنون به جنبه هایی از جهانی نسبت می دادند که ساخته و پرداخته ذهن انسان بود. این گفته که برداشت کانت از مفهوم "من"، نسخه غیردینی شده مفهوم خدا در قرون وسطی است سطحی نگری است، ولی غیرمعقول نیست. مشکلی که در برابر ذهن قرار دارد، این است که حفره های معنایی را که غیبت خداوند بر جای گذاشته است پر کند.

v     

 

از آنجا که هیچ لذتی نمی تواند چیزی بیش از رضایتی گذرا باشد، باید جای خود را به لذت های جدید بدهد: "چرا لذت هرگز نمی تواند قلب ما را کاملا از خود سرشار کند؟ کدام آرزوی ناشناختنی و اندوهباری مرا به سوی لذت های جدید ناشناس می کشاند؟" ملال و مرزشکنی ارتباط نزدیکی دارند. انگار تنها درمان ملال درهم شکستن فزاینده مرزهای خویشتن است، چون مرزشکنی خویشتن ما را با چیزی جدید، یعنی چیزی روبه رو می کند که غیر از همان چیزهایی است که می تواند خویشتن ما را در ملال غرق کند. البته مرزشکنی در بلند مدت کمکی نمی کند. چون مگر می شود از مرزهای دنیایی که ملال آور است بیرون رفت؟

v     

 

انسان محوری به ملال منتهی شد و هنگامی که ملال جای خود را به فناوری محوری داد عمیق تر نیز شد. فناوری مستلزم مادیت زدایی از جهان است و چیزها را به کارکرد ناب آنها فرو می کاهد. مدت هاست از مرحله ای که بتوانیم با فناوری همگام باشیم عبور کرده ایم و اکنون افتان و خیزان در پی آن روانیم. حوزه فناوری های ارتباطات، که در آن سخت افزار و نرم افزار همواره قبل از این که بیشتر کاربران نحوه استفاده از آن را فرابگیرند قدیمی و منسوخ می شود، این مسئله را به خوبی نشان می دهد.

v     

 

آدم ها برای زیستن معنادار نیازمند پاسخ، یعنی درک خاصی از مسائل وجودی اساسی، هستند. لزومی ندارد که این پاسخ ها کاملا آشکار باشند، ولی فرد باید بتواند جایگاه خود در دنیا را بیابد و هویت نسبتا ثابتی را برای خود بسازد. ایجاد چنین هویتی تنها در صورتی ممکن است که فرد بتواند داستان نسبتا منسجمی را درباره این که چه کسی بوده و چه کسی می خواهد باشد بیان کند. زمان، به عنوان وحدتی میان گذشته و حال و آینده، به "خود" انسان ها وحدت می بخشد، و زمان و "خود" با یک روایت به یکدیگر متصل می شوند. برخورداری از هویت فردی به معنای برخورداری از نوعی بازنمایی یک رشته روایی در زندگی است که در آن، گذشته و آینده می توانند به حال معنا ببخشند.

v     

 

اصالت وجود تنها زندگی فرد را ارزشمند و ارزش ساز می داند، ولی این ارزش ها کاملا دل بخواهی و سلیقه ای است، چون تعیین آنها کاملا به فرد واگذار شده است. از دیدگاه اصالت وجود، موجودی که نتواند ابتدا خویش را تأیید کند در واقع بی ارزش است. با وجود این، حواله دادن همه ارزش ها به حوزه فردیت شخص در اصل همه چیز را از ارزش و اهمیت تهی می کند. بنابراین، به نظر می رسد در وضعیتی دشوار قرار گرفته ایم و معنایی را که می خواهیم، نه می توانیم در درون خود بجوییم و نه در جایی بیرون از خود، مثلا در مد، بیابیم. بدون چنین معنایی، در بیرون از خویشتن به دنبال هر چیزی که بتواند جایگزین این معنا شود می گردیم.

v     

 

سنت ها جای خود را به سبک های زندگی داده اند. انسان مدرن باید یک سبک زندگی را برگزیند اما، از آنجا که این کار بر انتخاب مبتنی است، به راحتی می توان یک سبک زندگی را با سبکی دیگر عوض کرد. اما سنت موروثی است و چیزی نیست که فرد انتخاب یا نفی کند. سنت ها به تجربه شخص استمرار می بخشند، ولی چنین استمراری دقیقا همان چیزی است که در مدرنیته هر چه پیش تر می رویم بیشتر از دست می دهیم. معیاری که اکنون حاکم است تکثرگرایی بی حدو مرز است. می توانیم آزادانه و بر اساس میل خود انتخاب کنیم و تعهد ماندگاری به انتخاب خود نداشته باشیم. و به عنوان یک سبک، معلوم است که انتخاب سبک زندگی در اصل مسئله ای زیبایی شناسانه است ولی فرایند تبدیل همه کیفیت ها به زیبایی شناسی، و رها کردن همه هویت ها از زنجیر سنت دنیا را از معنا تهی می کند.

v     

 

هدف پایان بخشیدن به حسرت گذشته و چشم پوشی از رؤیای معناست. آنچه افراد را به دردسر می اندازد تخیلاتشان است. اگر تخیلی نداشتیم، مشکلی هم نداشتیم چون آنچه را بود می پذیرفتیم. "وارل" با فراموشی هر آنچه گذشته است، با تبدیل شدن به کسی که در عصر حاضر زندگی می کند، امیدوار بود از غم ها و نومیدی های زندگی پرهیز کند. ولی هم عصری گذرا نمی تواند ملال آور نباشد. او بر این باور بود که فراموشی ریشه ملال را می زند، چون فراموشی همه چیز را تازه می کند: "من ملول نبودم چون ملال را فراموش کرده بودم." این طول زمان است که زندگی را ملال انگیز می کند، و تنها با چیزی جدید می توان این ملال را درهم شکست. ولی نو، خود رنگ روزمرگی می گیرد.

v     

 

دیگر زمان حال پابسته گذشته نیست. زمان حال به عنوان منبع معنا جانشین تاریخ شد، ولی هم عصری ناب، بی هیچ پیوندی با گذشته و حال  معنای چندانی ندارد. چون به سختی می توانیم گذشته را به گذشته محدود کنیم، و بنابراین نمی توانیم آینده را نیز در آینده محدود کنیم، بلکه باید بکوشیم تا جایی که می توانیم رابطه محکمی با حال برقرار کنیم.

v     

 

مشکل انسان رومانتیک دقیقا این است که حد و اندازه خود را نمی شناسد؛ او باید بزرگتر از هر چیز دیگر باشد، همه مرزها را بشکند و کل دنیا را ببلعد. "تنها راه تصور ابدیت حذف همه چیزهای گذرا، یعنی همه چیزهایی است که برای ما اهمیت دارند." اگر نامیرا بودیم هستی معنایی نداشت. ملال ملال انگیز است چون بی پایان می نماید. انتخاب ها اهمیت دارند، چون نمی توانیم تعداد نامحدودی از آن ها را برگزینیم. هر چه گزینه های موجود و گزینه های بالقوه بیشتر باشند، اهمیت هر گزینه کمتر می شود. هنگامی که اشیای "جالب" بیشماری پیرامون ما را احاطه کرده اند که می توانیم به دلخواه انتخاب کنیم یا کنار بگذاریم، همه چیز بی ارزش می شود. نامیرایی بسیار ملال انگیز است، چون گزینه های بی پایانی را میسر می سازد.

v     

 

ملال ما را تنها می کنند چون نمی توانیم در بیرون از خویشتن جای پایی بیابیم، و اگر ملالی که گریبان ما را گرفته عمیق باشد، حتی در درون خویشتن نیز جای پایی نمی یابیم. از دیدگاه تاریخی، تنهایی را اغلب به دیده مثبت می نگریسته اند، چون برای سپردن خویشتن به دستان خداوند، ملاحظات فکری و خودآزمایی بسیار مناسب بود. ولی امروزه به تدریج توانایی تنها بودن را از دست می دهیم به جای تنهایی به استقبال خودمحوری می رویم و در خودمحوری، به نگاه دیگران متکی هستیم و می کوشیم کل دامنه دید آن ها را پر کنیم و بدین ترتیب، درصدد تأیید خویشتن برآییم.

v     

 

وقتی همه چیز بر خلاف مراد است چه نشاطی برتر از اینکه روح خود را در بوته آزمایش بگدازیم تا ببینیم آیا استقامت و شهامت دارد! انگار دشمنی نامرئی و بسیار نیرومند که بعضی آن را خدا و برخی شیطان می نامند، در کمین ماست تا بپرد و ما را از پا درآورد، ولی ما بر سر پا می مانیم. انسان واقعی هر بار که در باطن غالب است، هر چند بظاهر مغلوب، احساس غرور و نشاطی وصف ناپذیر می کند و مصیبت ظاهر بدل به سعادتی والا و خلل ناپذیر می گردد.

v     

 

فرد خودمحور هرگز برای خویشتن فرصتی ندارد، و همه وقت خود را به تصویری اختصاص می دهد که از خویشتن در چشمان دیگران می یابد. فرد خودمحور هرگز از خویشتن کوچک خود، که هرچه می گذرد کوچکتر می شود، آرامش نمی گیرد، بلکه مجبور است خویشتن بیرونی اش را همچون بادکنکی عظیم باد کند. انسان خودمحور، از انسانی که تنهایی خود را پذیرفته است تنهاتر می شود، چون انسان خودمحور در تالار آینه ها زندگی می کند، ولی آن کس که به تنهایی خود تن داده، می تواند برای دیگرانی که واقعی هستند نیز جایی باز کند.

v     

 

تنهایی فی نفسه چیز خوبی نیست و اغلب همچون باری بر شانه هایمان سنگینی می کند، ولی منفعت بالقوه ای نیز دارد. همه انسان ها تنها هستند، و برخی بیش از دیگران تنهایند. ولی هیچ کس را گریزی از تنهایی نیست. مهم این است که چگونه با این تنهایی روبه رو می شویم و آیا آن را فقدانی می دانیم که آرامش ما را سلب می کند، یا امکانی که ما را به آرامش می رساند. تنهایی به ما امکان می دهد که به جای جست و جوی تعادل در دیگران و چیزهای دیگر که چنان سرعتی دارند که همواره از دستان ما بیرون می لغزند، در وجود خود به جست وجوی آن برخیزیم.

v     

 

می توان از دست رفتن کودکی را از دست رفتن جهان نیز دانست. یعنی این که تجربه از دست دادن کودکی نشانه از دست دادن دنیاست. ما این دو را با یکدیگر اشتباه می گیریم و همچون کودک، به سرگرم شدن و پر کردن توجه خود با چیزهای "جالب" اصرار می کنیم. ما نمی پذیریم که به تدریج باید دنیای جادویی کودکی را، که در آن همه چیز تازه و هیجان انگیز است، ترک گوییم. دوباره جایی میان کودکی و بلوغ، در نوجوانی تا ابد معلق می مانیم، و نوجوانی سرشار از ملال است.

v     

 

بلوغ، بدون مرزشکنی ها و هیجاناتی که خویشتن رومانتیک طلب می کند، ملال انگیز است. بلوغ ثبات را طلب می کند، و نیازمند این است که فرد، بعد از تعمق لازم، تا حد زیادی همان فردی باقی بماند که بود. بالغ شدن یعنی پذیرش این که زندگی نمی تواند در قلمرو جادویی کودکی بماند و بنابراین تا حدی ملال انگیز است، ولی در عین حال با ملال هم می شود زندگی کرد. البته این هیچ مشکلی را حل نمی کند، ولی ماهیت مسئله را تغییر می دهد.

v     

 

آیا همه این سرگرمی ها یعنی تعطیلات، تلویزیون، باده نوشی، مواد مخدر، و هوسرانی ما را سعادتمند و خوشحال می کند؟ این لذت ها و خوشی ها، جز اینکه راهی برای وقت کشی باشند، چه ارزشی دارند؟ می توان تصور کرد که این رفتارها به ما امکان می دهد تا مرکز لذت در مغز را در حالت تحریک دائمی نگه داریم تا زندگی به سفر تفریحی بی وقفه ای، از لحظه تولد تا هنگام مرگ تبدیل شود، ولی به نظر می رسد چنین زیستنی بیش از حد بی ارزش است.

 انکار رنج زیستن به معنای انسانیت زدایی از خویشتن است. احساس می کنیم نیازمند توجیه هستی خویش هستیم، و مجموعه ای از تجربه های سطحی مجزا برای این کار کافی نیست. حتی اگر بتوانیم همه اقدامات فردی خود را توجیه کنیم نیز مسئله توجیه کل این اقدامات، یعنی شیوه زیستنی که در پیش گرفته ایم، لاینحل می ماند.

 

 


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی