گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

زوربای یونانی / نیکوس کازانتزاکیس

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۳۰ ب.ظ

کاش بار دیگر آن لحظه ای را که دوستم به من "موش کاغذ خواره" خطاب کرده بود و من دستخوش خشمی آمیخته به شرم شده بودم باز می دیدم! از آن پس بیاد دارم که تمام بغض و نفرتم نسبت به عمری که سرکرده ام در آن عبارت تجسم یافته است. منی که تا به آن اندازه زندگی را دوست می داشتم چگونه راضی شده بودم که آن همه مدت خویشتن را در چنان توده درهمی از کتاب و کاغذ سیاه شده غرق کنم؟ این عبارت بی سر و صدا در من نفوذ کرده بود، و من از آن پس پی بهانه ای می گشتم تا این کاغذبازی ها را رها کنم و به زندگی، کار و فعالیت رو بیاورم. بیزار بودم از اینکه این موش نکبتی همراه اسمم شده است.

v     

 

چوپان: غذای من حاضر است و گوسفندان خود را دوشیده ام. کلون کلبه ام را انداخته ام و أتشم هم روشن است. و تو ای آسمان هر قدر که می خواهی ببار!

 بودا: من دیگر نه نیازی به غذا دارم و نه به شیر. بادها، کلبه من اند و آتش من خاموش است. و توای آسمان هر قدر که می خواهی ببار!

چوپان: من زنی فرمانبردار و وفادار دارم که سال هاست همسر من است؛ و شب هنگام خوشم که با او بازی می کنم. و تو ای آسمان چندان که می خواهی ببار!

بودا: من جانی دارم فرمانبر و آزاد. سال هاست که تعلیمش می دهم و به او می آموزم که با من بازی کند. و تو ای آسمان چندان که می خواهی ببار!

v     

 

آزادی همین است دیگر! هوسی داشتن، سکه های طلا انباشتن، و سپس ناگهان بر هوس خود چیره شدن و گنج گردآورده خود را به باد دادن. خویشتن را از قید هوسی آزاد کردن و به بند هوسی شریف تر درآمدن. ولی آیا همین خود شکل دیگری از بردگی نیست؟ خویشتن را به خاطر یک فکر، به خاطر ملت خود، به خاطر خدا فدا کردن؟ یا مگر هر چه مقام مولا بالاتر باشد طناب گردن برده درازتر خواهد بود؟ در آن صورت برده بهتر می تواند دست و پا بزند و در میدان وسیع تری جست و خیز کند و بی آنکه متوجه بسته بودن به طناب بشود، بمیرد. آیا آزادی به همین می گویند؟

v     

 

این چه جنونی است که ما بی جهت به کسی حمله می کنیم که به عمرش به ما بدی نکرده است؟ بعد، گازش می گیریم، دماغش را می بریم، گوش هایش را می کنیم، شکمش را می دریم، و برای همه این اعمال خدا را هم به کمک می طلبیم؟ به عبارت دیگر، از خدا می خواهیم که او هم گوش و دماغ ببرد و شکم بدرد؟

برای آنکه آدم بتواند درست و شرافتمندانه فکر بکند باید آرامش داشته باشد و سنی از او گذشته باشد و بی دندان شده باشد. وقتی آدم دندان نداشته باشد آسان می تواند بگوید: بچه ها، خجالت دارد. گاز نگیرید! اما وقتی سی و دو دندانش سرجاست چه عرض کنم؛ آدم وقتی جوان است جانور درنده ای است؛ بلی ارباب، جانور درنده ای که آدم می خورد.

v     

 

یک روز از کنار دهکده ای می گذشتم. بابای پیر نودساله ای را دیدم که داشت یک نهال بادام می کاشت. به او گفتم: هی، پدر! درخت بادام می کاری؟ و او با آن پشت خمیده اش رو به من برگشت و گفت: آره، فرزند، من طوری رفتار می کنم که انگار هیچ وقت نخواهم مرد. من در جواب گفتم: ولی پدر، من طوری رفتار می کنم که انگار هر آن ممکن است بمیرم. حالا ارباب، حق با کدام یک از ما دو نفر بود؟

من ساکت بودم. دو راه سربالا و سخت گذر هر دو ممکن است به قله برسند. رفتارکردن با این تصور که هرگز مرگی در کار نخواهد بود و رفتارکردن با این خیال که هر لحظه ممکن است مرگ سربرسد شاید هر دو یکی باشد.

v     

 

آن زمان که هنوز شاگرد مدرسه بودم با دوستان  بسیار صمیمی خود جمعیتی تشکیل داده بودیم و همه با هم در اتاق در بسته من سوگند یاد کرده بودیم که همه عمر خود را وقف مبارزه با بی عدالتی بکنیم. در آن دم که همه دست روی قلب خود می گذاشتیم و قسم می خوردیم قطرات درشت اشک از چشمانمان جاری بود. وه که چه آرمان های کودکانه ای بود. امروز وقتی می بینم که اعضای همان انجمن دوستان تبدیل به پزشکان قلابی، وکلای بی ارزش، عطار و بقال، سیاستمداران ناقلا و روزنامه نگاران حقیر شده اند دلم پر می شود. ظاهرا آب و هوای این سرزمین خشک و ناسازگار است که گرانبهاترین بذرها در آن نمی رویند یا در انبوه خار و خس خفه می شوند.

v     

 

دیوانگی محض است که آدمی که خودش دارد از گرسنگی می میرد شکر خدایی را بکند که همه چیز دارد. این عمو آناگنوستی بدبخت از این تعلیمات بی معنی تو چه سودی خواهد برد؟ تو به جز اینکه برای او دردسر درست کنی کاری نخواهی کرد مگر چه چیز عاید ننه آناگنوستی خواهد شد؟ تازه اول دعواهای خانوادگی خواهد بود. ارباب، بالاغیرتا مردم را راحت بگذار و چشم و گوششان را باز مکن. تو اگر چشم و گوش اینان را باز کنی آن ها به جز بدبختی خود چه خواهند دید؟ بنابراین آن ها را با رؤیاهای خودشان آسوده بگذار! ...مگر اینکه وقتی چشمشان را باز کردی دنیایی بهتر از دنیای تاریک فعلی که اکنون در آن زندگی می کنند به ایشان نشان بدهی. تو چنین دنیایی را داری!؟

v     

 

من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیج کس عقیده ندارم جز به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است؛ نه، به هیچ وجه! هیچ این طور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من می شناسم. بقیه همه شبح اند. من با چشمان زورباست که می بینم، با گوش های او است که می شنوم و با روده های او است که هضم می کنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباح اند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تمامأ به کام عدم فرو خواهد رفت!

v     

 

از جا برخاستم و همچون گدایان دست به سوی باران دراز کردم. ناگهان هوس کردم که گریه کنم. غمی که برای خودم و از آن من نبود، بلکه عمیق تر و تیره تر از آن بود، از خاک نمناک برمی خاست: وحشتی که یک جانور آرام و سرگرم چرا، ناخودآگاه حس می کند و ناگاه بی آنکه چیزی به چشم دیده باشد از هوا بو می کشد که به دام افتاده است و راه فرار ندارد. نزدیک بود فریاد بزنم، چون می دانستم که این کار مرا تسکین خواهد داد، ولی خجالت کشیدم.

براستی آن ساعت ها که باران ریز می بارد چه اندوه شهوت آلودی در آدمی ایجاد می کند! همه خاطره های تلخ که در اعماق قلب آدمی نهفته است؛ مانند فراق یاران، لبخندهای محو شده زنان، امیدهایی که همچون پروانه های بال ریخته که از آن ها فقط کرمی مانده است و بر برگ دل من نشسته تا آن را بجود، باز به یادش می آید.

v     

 

خوب می دانستم که چه چیز را باید خراب کرد. اما نمی دانستم که روی آن خرابه ها چه باید ساخت، و فکر هم می کردم که هیچ کس به یقین این موضوع را نمی داند. دنیای کهنه قابل لمس است و استوار که ما با آن زندگی می کنیم و هر لحظه با آن در مبارزه ایم، و بنابراین وجود دارد. دنیای آینده هنوز به وجود نیامده و غیر قابل لمس است و فرار و از نوری ساخته شده که تار و پود رؤیاها را از آن بافته اند. ابری است که بادهای شدیدی چون عشق و نفرت و تخیل و تقدیر و خدا آن را کوبیده اند. بزرگ ترین پیغمبر نمی تواند چیزی به جز یک دستور به آدمیان بدهد، و هر چه این دستور مبهم تر باشد آن پیغمبر بزرگتر خواهد بود.

v     

 

پروانه قشر پیله را دریده و آماده بیرون پریدن بود. اما پروانه زیاد درنگ می کرد و من شتاب داشتم خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بی تابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی می دهد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را می کشید از آن بیرون خزید؛ بال های پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش می کوشید که آن ها را از هم بگشاید؛ ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بال ها می بایست آهسته در پرتو خورشید صورت بگیرد. اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. مأیوس و بی حال تکانی به خود داد و چند ثانیه بعد در کف دست من جان سپرد. ما نباید شتاب کنیم، نباید بی تابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.

v     

 

عمر من بر یک مسیر عوضی سیر کرده بود و دیگر تماس من با مردم چیزی به جز یک مناظره درونی با خودم نبود. تا بدان درجه سقوط کرده بودم که اگر قرار می بود بین عاشق شدن به یک زن و خواندن یک کتاب عشقی، یکی را انتخاب کنم کتاب را انتخاب می کردم... کاش می توانستم اسفنجی بردارم و همه آن چیزهایی را که خوانده و دیده و شنیده بودم بشویم و خود را پاک کنم، سپس به مکتب زوربا درآیم و شروع به آموختن الفبای بزرگ و راستین بکنم. آن وقت هر پنج حسم را و تمامی جسمم را بکار می انداختم تا لذت ببرند و چیز بفهمند. دویدن می آموختم و کشتی گرفتن و شنا کردن و اسب سواری و پاروزنی و اتومبیل رانی و تیراندازی می آموختم. روحم را از جسم سرشار می کردم و جسمم را از روح می انباشتم، و آخر این دو دشمن دیرینه را در وجود خود به آشتی وامی داشتم.

v     

 

زوربا تیپایی به سنگی زد و سنگ غل غل کنان فروغلتید. زوربا مانند اینکه برای نخستین بار در عمرش چنین منظره جالب توجهی را می بیند دچار حیرت شد و ایستاد: "دیدی، ارباب؟ معلوم می شود که سنگ ها در سرازیری جان می گیرند." با خود اندیشیدم: به همین شیوه است که خیالپردازان مدعی وحی می شوند و شاعران بزرگ گویی هر چیزی را برای نخستین بار می بینند. آنان هر روز صبح دنیای تازه ای در برابر خود می بینند که خود آن را آفریده اند. دنیا برای زوربا، همچون برای آدمهای اولیه، رؤیایی سنگین و فشرده بود. ستارگان بالای سرش می سریدند. دریا بر شقیقه هایش می کوبید، و او بی واسطه تحریف کننده عقل، خاک و آب و جانوران و خدا را می دید.

v     

 

از من بشنو، ارباب، و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هر چه هوس می کند به حد اشباع بخورد، نه اینکه خود را از آن محروم کند. آره، رفیق، تو چطور می توانی خودت را از شر شیطان خلاص کنی جز اینکه خودت یک برابر و نیم او شیطان بشوی؟

v     

 

تو، ارباب، می توانی به من بگویی که همه این چیزها چه معنی دارد؟ چه کسی آن ها را ساخته و برای چه ساخته است؟ و بخصوص چرا آدم می میرد؟

خجلت زده جواب دادم: نمی دانم.

- نمیدانی؟ پس همه این کتاب های نکبتی که تو می خوانی به چه درد می خورند. ها؟ چرا آن ها را می خوانی؟ و اگر آن ها در این باره چیزی نمی گویند پس چه می گویند؟

- آن ها از سرگردانی آدمی حرف می زنند که نمی تواند به این سؤال تو جواب بدهد.

v     

 

وقتی همه چیز بر خلاف مراد است چه نشاطی برتر از اینکه روح خود را در بوته آزمایش بگدازیم تا ببینیم آیا استقامت و شهامت دارد! انگار دشمنی نامرئی و بسیار نیرومند که بعضی آن را خدا و برخی شیطان می نامند، در کمین ماست تا بپرد و ما را از پا درآورد، ولی ما بر سر پا می مانیم. انسان واقعی هر بار که در باطن غالب است، هر چند بظاهر مغلوب، احساس غرور و نشاطی وصف ناپذیر می کند و مصیبت ظاهر بدل به سعادتی والا و خلل ناپذیر می گردد.

v     

 

من دزدی کرده ام، آدم کشته ام، دروغ گفته ام، با زنان بیشماری خوابیده ام و از همه احکام سرپیچی کرده ام. مثلا از چند تا؟ ده تا؟ و ای کاش بیست تا و پنجاه تا و صدتا بودند تا از همه آن ها سرپیچی می کردم! و با این وصف اگر خدایی وجود داشته باشد من ابدأ نمی ترسم از اینکه در روز قیامت در پیشگاهش حاضر شوم. من خیال نمی کنم هیچ یک از این چیزها اهمیتی داشته باشد. یعنی خدا همه هوش و حواس خود را متوجه این کرم های زمینی کرده است و حساب و کتاب هر کاری را که آن ها می کنند نگاه می دارد؟ یعنی اگر یکی از این کرم های نر به روی کرم ماده بغل دستی خود پرید یا در جمعه مقدس یک لقمه گوشت خورد، خدا در آن بالا غضب می کند، دعوا راه می اندازد و اوقاتش تلخ می شود؟ باه! بروید پی کارتان.

v     

 

حالا با خود می گویم: این یک مرد خوبی است، آن یک آدم رذلی است. دیگر می خواهد بلغاری باشد یا یونانی، برای من فرق نمی کند. خوب است یا بد؟ این تنها چیزی است که من امروز درباره کسی می پرسم و حتی در حال حاضر مثل اینکه دیگر کم کم این را هم نمی پرسم. آره، رفیق، آدم ها خوب باشند یا بد، دل من به حال همه شان می سوزد. وقتی من آدم بدبختی را می بینم، ولو بظاهر نشان بدهم که به من مربوط نیست، دلم به حالش می سوزد و با خود می گویم که این بیچاره هم می خورد، می نوشد، عشق می ورزد و می ترسد؛ او نیز خدایی دارد و شیطانی؛ او نیز خواهد مرد، زیر خاک خواهد خوابید و طعمه کرم ها خواهدشد. ای بیچاره! ما همه برادریم و همه طعمه ای هستیم برای کرم ها.


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی