گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

همه انسان ها مرگ آگاه هستند و تنها اندکی از ایشان مرگ اندیش اند. مرگ آگاهی که فصل ممیز انسان و دیگر موجودات مادی زنده است، نوعی آگاهی ذهنی است نسبت به اینکه اولا در حال مردنیم و هر لحظه در حال نابود شدنیم و ثانیا اینکه مرگ ما را نهایتا فرا خواهد گرفت و ما تسلیم آن می شویم. مرگ آگاهی نوعی باور است به پایان یافتن و همه انسان ها آن را دارند. برخی انسان ها علاوه بر مرگ آگاهی، مرگ اندیشی نیز دارند. مرگ اندیشی گونه ای اشتغال احساسی به مردن و مرگ است. اینکه جماعتی از مردم از مرگ می هراسند و گروهی مشتاق و عاشق آناند؛ همه نشان از مرگ اندیشی انسان دارد. احساسات انسان به مرگ گوناگون است و از این روست که هرکس دلمشغول آن شد، مرگ اندیشی خاص خود را دارد.

v       

نیچه معتقد بود گرچه مرگ پایان بخش زندگی است؛ اما مرگ اندیشی آغاز آن است، زیرا انسان با پی بردن به فرصت اندک حیات، به گونه ای شایسته زیست می کند. ارنست بکر نیز اعتقاد داشت یکی از نشانه های سلامت روانی انسان ها، مواجهه و پذیرش واقعیت است و چون مرگ مسلم ترین واقعیت حیات انسان است، اندیشیدن درباره آن نشانه سلامتی روان است. او می گفت به موازات مرگ اندیش شدن آدمی، ترس و هراس انسان از مرگ کمتر می شود.
در مقابل این نگرش کسانی چون اپیکور و فروید قرار دارند. آنان معتقد بودند که مرگ اندیشی کاری ناپسند و نشان از بیماری و اختلال روانی است؛ زیرا انسان هیچگاه در واقعیت با مرگ روبرو نمی شود. "وقتی ما هستیم، مرگ نیست و چون مرگ است، ما نیستیم." فروید می گفت برای مرگ و چیستی آن مفهوم و زبانی نیست و از این رو ما هیچگاه بدان آگاهی نمی یابیم. ما وقتی از مرگ سخن می گوییم، همواره از مرگ، همسایه در نظرمان می آید و تصویری از مرگ خودمان نداریم. او بر آن بود که مرگ اندیشان در عمق وجود از احساس عدم امنیتی خاص در حوزه ای غیر از مرگ در رنج اند و این در شکل مرگ اندیشی متجلی می شود.

v       

همه حماسه هایی که انسان در فرهنگ های مختلف آفریده، بر گرد یک انسان ماورایی ایجاد شده و آن قهرمان و پهلوان شکست ناپذیر و خستگی ناپذیری است که بی هیچ تردد و شکی به مواجهه مرگ می رود. آنچه قهرمانان را در حماسه بر صدر می نشاند و نگاه ها را بدان معطوف می سازد، هیچ چیز جز مواجهه جسورانه آنان با مرگ نیست. در حماسه ها همه قهرمانان، همگرا و همسو مایلند که به هدف غایی دست یابند: اوج افتخار. آنان می خواهند همانند خدا یا خدایان شوند؛ یعنی پیش از هرچیز، بی مرگ و جاودان باشند که این جاودانگی علی الاطلاق، خصلت الهی است؛ تا آنجا که با مفهوم خدایی، هم معنی است. میرایی و نامیرایی وجه متمایز انسان ها از خدایان است.

v       

گیل گمش هرچند مرگ را می شناسد اما با دیدن مرگ انکیدو از جاودانگی غیرشخصی ناشی از برآوردن حصار و بارو و نوشتن نام خود بر الواح واعمال قدرت و تسخیر سرزمین ها و... دوری می جوید و می فهمد که باید به جاودانگی شخصی برای ماندگاری حقیقی نائل شود. خودکامگی و شهرت و افتخار و زیاده روی و گزافکاری و اندازه نشناختن، هیچ کدام جایگزین خواست اصلی که جاودانگی است، نمی شوند. گیل گمش بنا بر تجربه می داند که از راه خشونت نمی تواند به زندگانی دراز و شکفتگی و تمامی ای که از چنگش می گریزند، دست یابد.

v       

انکیدو در بستر مرگ بر معصومیت از دست رفته خود و دورانی که در آغوش طبیعت می زیسته است و فارغ از هر آمیختگی، استقلال و خودسالاری داشته حسرت می برد و می گرید. او به این معتقد می شود که ورود به زندگی بشری به رنج بازپسین آن نمی ارزد و از این روست که خواستار بازگشت به طبیعت و اصل خود می شود. طبیعتی که هیچ خودآگاهی و مرگ آگاهی ای در آن نیست. این تصور که تنها آدمیان اند که می دانند می میرند، وی را از ورود به عرصه بشری پشیمان می کند و آرزویی را در وی می پرورد که کاش به میان انسان ها نمی آمدم و مرگ آگاه و مرگ اندیش نمی شدم.

v       

"مردمان به سبب لگام گسیختگی، خویشتندارند. گرچه این سخن بی معنی می نماید، ولی اگر نیک بنگری، خواهی دید که خویشتنداری بی پایه آنان جز این نیست. زیرا برای آنکه از لذتی بی نصیب نمانند از لذتی دیگر پرهیز می کنند و به عبارت دیگر چون اسیر یک شهوتند به شهوتی دیگر فائق می آیند و چون اسیر شهوت بودن جز لگام گسیختگی نیست، پس باید گفت آنان به سبب لگام گسیختگی، خویشتندار شده اند."
سقراط بر آن بود که عموم مردم از کثرت ترس، شجاع می نمایند و از ترس مصیبتی بزرگ تر به پیشواز مرگ می روند.

v       

شعار معروف سقراط، خود را بشناس تنها ژستی دینی و اخلاقی نبود، بلکه این آغازی بود بر درک حقیقتی که معبرش خود و درون کاوی های مستمر بود. گفته اند که از این شعار چهار نکته قابل استخراج است: خودت باش، خود را باش، خود را بشناس و خود را بهتر کن.
خودت باش یعنی هیچ گونه تظاهری به خاطر دیگران مکن. خودت را باش یعنی اینکه اهتمامت فقط نجات خودت باشد. خودت را بهتر کن یعنی خودشناسی برای خودسازی داشته باش. سقراط روح و روان خود را از طریق این چهار توصیه پاس می داشت و فربه می نمود و آن را از آمیختگی با عادات و جماعات دور می ساخت. این مراقبت دائم از خویش، فردگرایی کاذب را از میان می برد.

v       

سقراط میل به مرگ را در گرو داشتن تصویری خوشایند از آینده می داند. او معتقد است، مرگ یا نابود شدن است بدین معنی که کسی که می میرد، دیگر هیچ احساس نمی کند یا چنانکه می گویند، انتقال روح است از جهانی به جهان دیگر. اگر احتمال نخست درست باشد و با آمدن مرگ، نیروی احساس از میان رود و مرگ چون خوابی باشد که هیچ رؤیایی آن را آشفته نسازد، پس باید مرگ را نعمتی بزرگ بشماریم. این اندیشه که نماینده بزرگی چون اپیکور دارد، مرگ را راحت تمام رنج های بشری می داند. می توان مرگ را انتقال به جهانی دیگر دانست که در آن همه گذشتگان و نیکان در آن گرد آمده اند. سقراط معتقد است که پس از مرگ به دیدار خدایان و مردمان عادل و نیکبخت می رود. در آن زندگی است که نیکان بهتر از بدان زندگی می کنند.

v       

اینکه انسان در چه طریقی قرار گیرد کاملا درگرو این است که دل به چه بندد و عقل خود را در چه اموری به کار گیرد. اینکه عقل و دل نیز به کدام سو میل کنند به این بازمی گردد که ساکن چه جهانی باشند. کسی که خود را در جهانی می بیند که پایانش نابودی است و خوب و بد با مرگ در آن خاتمه می یابد، ناگزیر خود را به اولین امری که آن را عامل لذت می داند، تحویل می دهد. از این رو چنین انسانی به قواره محیط خود در می آید.
آدمی برای بیرون شدن از چنین میانمایگی برآمده از محیط، نیازمند مهاجرتی است به سوی عوالم نیازموده. این مهاجرت را تنها با سفری درونی می توان به انجام رساند. عموم انسان ها اهل حضرند و خصم سفر. کسی که سفر نکرده نمی داند که آن سوی مسکنش سرزمین های دیگری نیز موجود است.

v       

در تلقی دینی مرگ آینه ای است تمام نما که موجب می شود شخص بداند که در دنیا چه کرده است. این آینه هیچ دروغ نمی گوید و بد را بد و خوب را خوب نمایش می دهد. از این رو مرگ به خودی خود هیچ تصویری ندارد، این تصویر میرندگان است که می تواند زیبا یا زشت باشد.
"
ای مردم! هرکس روی زمین راه می رود، روزی درون زمین قرار خواهد گرفت. گذران شب و روز، عمرها را پایان می دهد. هر جانداری روزی خود را می خورد و هر دانه ای، خورنده ای دارد. ای مردم! شما خوراک مرگ هستید. هرکس گردش روزگار را مشاهده کند از مرگ غفلت نمی کند."

v       

هرچه در عالم ماده موجود می شود، سرانجام فاسد و زائل می گردد. در واقع کسی که می خواهد در دنیا فساد نیابد و نابود نشود، دوست دارد که در این جهان نباشد و گویی هم دوست دارد که زوال یابد و هم دوست ندارد که چنین شود و می خواهد که باشد و نباشد و این امری محال است و به ذهن هیچ عاقلی خطور نمی کند. همچنین اگر جایز باشد که انسان در این دنیا باقی بماند، آنان که پیش از ما زندگی می کردند، نمی مردند و اگر آنان در عین توالد و تناسل، نمی مردند؛ زمین گنجایش ایشان را نداشت.

v       

پشه ای که در بهار به دنیا می آید و در زمستان می میرد در تکه ای از گستره وجود این باغ چنان محو می شود که اساسا مجال این را نمی یابد که موقعیت خود را در آن دریابد و احاطه ای به مکان زیست خود بیابد. این تصویر دقیقا همان چیزی است که خیام از بودن انسان ها در جهان منظور دارد. انسان حادث میرا در تکه ای کوچک از جهان پیر و کهنسال پدید و ناپدید می شود و در عمری که در مقایسه با عمر و عظمت عالم، نفسی بیش نیست، زندگی می کند. انسان پدید آمده در این موقعیت، کتابی را می خواند که به تعبیر ابوطالب کلیم کاشانی، اول و آخرش افتاده و در دسترس نیست.

v       

می توان در مقام اثبات با عقل به مبدأ و معادی قائل شد؛ اما به راستی بیم مرگ نابودی چنان روان آدمی را در هم می پیچد که منطقیات و یقینیات عقلی را بی اعتبار می کند و در مقام ثبوت، روان آدمی را دستخوش طوفان هایی مهیب می نماید که هر یقین عقلی را در خود فرو می برد. خیام هرچند به عنوان حکیمی مشایی در مقام اندیشه ورزی به مبدأ و معادی قائل است، اما در مقام بیان احساسات، عواطف و هیجانات خود، متأثر از مرگ اندیشی ژرف، نمی تواند از حیث روان شناختی خود را به وجود مبدأ و معادی تسلی دهد و هماره مضطرب و مشوش و بی قرار است. خیام به عنوان انسانی مرگ اندیش دردی دارد که هیچ معلومی از مجموعه معلوماتش تسلی بخش آن نیست. او حال همه موجودات هستی و انسان ها را سرگردانی و حیرت می داند و کسی را نمی شناسد که به واقعیت دسترسی داشته باشد و از آن حکایت کند.

v       

خیام درباره جهان ماورای محسوس به صورت سلبی یا ایجابی، موضعی ندارد و به جای اثبات و رد هر مدعایی در این حوزه، موضعی لاادری گرانه اتخاذ می کند و قوای شناختی خود را برای اطلاع از چنین جهانی نابسنده می داند. او پاره ای از امور هستی را غیرقابل شناخت می داند؛ از این رو به آن ها به مثابه سر و راز می نگرد؛ رازی که متعلق هیچ فهم بشری ای نیست. او از حیث معرفت شناختی نگاهی حداقلی به دایره معلومات بشری دارد و از این رو، ورود به بسیاری از مباحث مطرح شده در دین، فلسفه، عرفان و نظایر آن را در محدوده توانایی و دانایی خود و دیگر انسان ها نمی داند.

v       

مرگ اندیشی خیام موجب شده که بسیاری از مباحث نظری انتزاعی میان متفکران برای او نه جذابیتی داشته باشد و نه سودی. برای نمونه به بحث حدوث و قدم عالم که از جمله معضلات کلامی و فلسفی قرون متمادی بوده به عنوان مشتی از خروار مباحث نظری انتزاعی بی فایده یاد شده و توصیه شده به جای این مباحث، باید به زندگی و خوشی های آن توجه کرد: "تا کی زقدیم و محدث امیدم و بیم؟ / چون من رفتم، جهان چه محدث چه قدیم"
این باور را او حتی درباره دانش های ما از جهان محسوس مد نظر دارد و می گوید کدام عالم و اهل دانشی را می شناسیم که دانش هایش از جهان پیرامون تلخی زیستنش را کمتر کرده باشد. او حتی درباره کفر و دین نیز موضعی چنین دارد و بر آن است که در این امور وارد نشود و به جای پرداختن به آن ها، به زیستن شادمانه خویش فارغ از همه این امور بپردازد: "فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است / می خوردن و شاد بودن آیین من است."

v       

تغییر در عالم، به ما می گوید که شما پیش از این نبوده اید و پس از این نیز نخواهید بود و برای دنیا بود و نبود شما اهمیتی ندارد که اگر اهمیتی داشت با شما به گونه ای دیگر مواجه می شد و شما را حفظ می کرد و با نوع بشر رفتاری را نمی کرد که با گیاهان و جانوران می کند.
با اینکه خیام از آمدن به دنیا و زیستن و مرگ در آن خشنود نیست؛ اما به هیچ روی از زندگی و لذات آن بیزاری نمی جوید و از آن کناره نمی گیرد. مرگ اندیشی عمیقا او را زندگی اندیش کرده است و نابودی، او را به بودها و بهره مندی از آنها سوق داده است. هرچند مرگ آگاهی و مرگ اندیشی وی را به حال خود رها نمی کند؛ اما او در مقام آن است که فرصت یگانه زیستن در دنیا را به خوش ترین وجهی سپری کند و نگذارد چیزی که هنوز نیامده، اکنون و حال وی را تلخ و تیره نماید.

v       

عوارض ثروت و قدرت از منظر خیام به گونه ای است که مجال خوش بودن و لذت بردن را از آدمی می ستاند؛ از این رو او تنها اندازه ای از کوشش برای دنیاداری را مجاز می داند که اسباب خوشی را مهیا سازد و موجبات پراکندگی خاطر را فراهم نکند.
تصویری که او از خوشی دارد بیش از همه به خاطری مجموع و یاری مهربان مربوط است و مراد وی به هیچ روی افراط در خوردن و نوشیدن و لذت جنسی و... نیست و لذت گرایی سنجیده ای است که تنها برای قانعان مهیا می شود:
در دهر هر آنکه نیم نانی دارد / وز بهر نشست آشیانی دارد / نه خادم کس بود، نه مخدوم کسی / گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

v       

طبیعت و روییدنی های آن برای خیام یادآور مرگ پیشینیان و بی توجهی دنیا به نابودی آنان و زیبایی ها و آرزوها و طرح هایشان است. خرمی گل و سبزه و بلندای سرو، او را به یادگلرویان و سروقدان می اندازد و وی را دچار افسوسی از پوچی عالم می نماید.
خیام نمی تواند به حیات برآمده از خاک دنیا خوشدل و حتی دلخوش باشد. او زمین را مادری می بیند که فرزندان خود را پس از یافتن کمال، می بلعد. زمین هرچه را می رویاند می خورد و هر تولدش، پیام آور مرگ است؛ از این رو اگر خاک زمین ابر شود و ببارد خواهید دید که خون هزاران انسان از آن می چکد و این مادری خونخوار است.

v       

در نگاه عارفانه، زندگی ها و مرگ ها نشان از نوشدگی دمادم است. نظام هستی، امری ثابت و ساکن نیست و عارف همه جهان را در تبدل و دگرگونی مدام می بیند. جهان لحظه ای به قرار پیشین نیست و آنچه لحظه ای پیش بوده، اکنون دیگر صورت قبلی را ندارد و مرگ قبلی، تولد بعدی را در پی داشته و همین است که چیزی برای توقف و ایستایی و ملال ناشی از آن وجود ندارد. مولانا ملال را محصول تکرار و کهنه دیدن می داند و می گوید که مرگ دمادم در هستی، زندگی های دمادم را در پی دارد و از این رو اگر کسی درست در عالم بنگرد، همه امور هستی همواره در حال نو شدن است.
در این بیکران، دائم چیزهایی از جهان غیب بیرون می آید و چیزهایی به غیب باز می گردد. او می گوید همین که دائم چیزهایی به هستی مادی قدم می گذارد و چیزهایی از آن خارج می شود، نشان از آن دارد که عالم بی منتهایی در ماورای این جهان وجود دارد و زندگی و مرگ ها در سایه آن باید تفسیر شود: چیست نشانی آنک، هست جهانی دگر / نو شدن حال ها، رفتن این کهنه هاست

v       

بسیارند کسانی که به وقت مرگ، مهیای مرگ نیستند زیرا به محدود بودن زندگی و در رسیدن مرگ توجهی نداشته اند. بخش مهمی از ارزش حیات، به محدود بودن آن است. در یک تشبیه این جهانی می توان گفت که عمر، سنگ ریزه های بیابان نیست که فراوان و بی ارزش باشد، بلکه الماسی منحصر به فرد است که نادر و ارزشمند است. این مطلب را وقتی درمی یابیم که مجال زیستن را محدود می بینیم. مولانا می گوید در دنیایی که همگان گرفتار روزمرگی اند و مجموعه ای از کارهای تکراری را انجام می دهند اگر انسان نمیرد، بیهودگی و ملال همگان را دربر می گیرد و هیچ کس به نحوی زندگی نمی کند که گویی روزی باید پاسخگوی رفتار خود باشد.

v       

مولانا معتقد است آنچه برای انسان توانایی مستمر بیاورد مستعد آن است که او را در مقابل خدا قرار دهد و موجبات استغنای او را از پروردگارش فراهم آورد. عارف به اهمیت عنصر عجز و فقر در دفع احساس استغنا نسبت به حق واقف است و می کوشد به اموری که تلقین عجز می نمایند توجه ویژه داشته باشد. مولانا در سه امر این مهم را به قوت می یافت: خدا، عشق و مرگ. این سه عمیقا در نشان دادن موقعیت ضعف آدم خاکی به وی کارآمدند.

v       

ارسطو گفته است که تا پیش از مرگ یک شخص نمی توان معلوم کرد که آیا وی زندگی خوبی دارد یا نه؟ این بدان خاطر است که هیچ امری قدرت تحلیل وضعیت انسان را با نگاهی تماشاگرانه چون مرگ ندارد. در مرگ ایوان ایلیچ نیز می بینیم که هرچند وی از دوران کودکی درباره مرگ انسان ها سخنانی شنیده است، اما هیچگاه به نحوی زندگی نکرده که گویی می میرد. او در کلاس های منطق و فلسفه در بحث از شکل اول قیاس های منطقی مکرر شنیده که کایوس انسان است و انسان میراست؛ پس کایوس میراست. این موجب شده که او از کودکی به نحو منطقی صدق این گزاره را در باب کایوس بپذیرد، اما خودش به نحوی زندگی می کند، که وقوع آن را گمان نمی برد. تمام کسانی که در اطراف ایوان ایلیچ اند بر آن اند که تنها اوست که مرده و نه آنان. این "دیگران" اند که می میرند نه "من". این اندیشه است که همیشه مرگ را ناگهانی می کند، وگرنه مرگ هیچ مرگی ناگهانی نیست.

v       

یکی از مهم ترین فصول مرگ ایوان ایلیچ مربوط به بی معنایی و بیهودگی بسیاری از سنت های مراسم خاکسپاری است. هرگونه احساس و اندیشه واقعی در اینجاست که قربانی عادات می شود. خرید قبر ۲۰۰ روبلی، آوردن دسته سرود خوان و صلیب کشیدن دائم چیزی است که زن ایوان را نیز کلافه و درمانده کرده است. "تسلیت گفتن" و نه "تسلیت دادن" نیز از طنزهای عمومی ای است که در این مراسم بسیار مضحک می نماید. وقتی کسی می میرد، کسانی که واقعا به آن شخص علاقه مندند و از مرگ متأثرند؛ نیازمند تسلیت دادن اند و این غیر از جملات کلیشه ای است که در این مراسم توسط همگان بیان می شود.

v       

مرگ به همه این در نظر نگرفتن ها بی اعتناست و این بار قصد ایوان کرده است. در ابتدای فهم بیماری ای که موجب مرگش می شود، وی آن را قابل رفع می داند و از این رو به طبیبان بسیار حاذقی روی می آورد. این پزشکان بهترین نمودار انسان هایی هستند که ما گمان می بریم در پناه علم و قدرتشان از بسیاری آفات مصونیم. اما غافل از اینکه در امور شخصی انسان، تمسک به جماعت، فریب آفرین است. مرگ حتی اگر به صورت دسته جمعی نیز صورت پذیرد، کاملا شخصی است و باید در حیات با آن به نحوی رابطه برقرار کرد نه آنکه آن را نادیده انگاشت و یا در پناه دیگران آن را پنهان کرد. در هیچ تنهایی ای چون مرگ، انسان با تمامیت خود روبرو نمی شود. از این روست که برای بسیاری وحشت آفرین است و برای برخی بهجت آور. این بستگی تام به این دارد که "خود" و "من" انسانی چه شده باشد.

v       

ایوان در بیماری سخت خود نه تنها به مرگ می اندیشد، بلکه به دیگر دردمندان و مردگان نیز متوجه می شود. این توجه به دیگران هم التیامی است برای اینکه این تنها من نیستم که رنج و درد آزارم می دهد و دیگران نیز در درد و رنج کشیدن با من شریک اند. بیماری کشنده ایوان به وی آموخته که اگر در این حیات دنیوی به واسطه شغل و پاره ای برخورداری های خاص از قاطبه مردم دور افتاده است و خود را برتر از ایشان دانسته، اما با ورود مرگ تمام جهات غیر مساوی به جهتی مساوی مبدل شده است. مسأله آدمی در کل حیاتش نه لذت بیشتر است و نه زمان طولانی تر بلکه مسأله هستی و نیستی است. بودن و نبودن و نه داشتن و خواستن.

v       

دیگران در مقابل سیل دردها و پرسش های دردافزای وی تنها استراحت و خوردن مخدرات را توصیه می کنند. گویی بس نبوده عمری طولانی در تخدیر و به خواب زدن برای وی که این لحظات پایانی را هم باید به تخدیر و بیهوشی بگذراند. تزریق مرفین در این داستان می تواند تمثیلی از جایگاه دیگران در حیات فردی ما باشد. دیگران را دعوت می کنیم تا حریم فردی و خصوصی ما را نیز به حریم عمومی تبدیل کنند. کوچک شدن حریم فردی به آسیب پذیری روانی انسان منجر می شود تا آنجا که اگر به هر دلیل ناگزیر به رجوع به خویش شویم، از خود احساس ملال و وحشت می کنیم.

v       

فرد، فارغ از اینکه اعتقاد دینی داشته باشد یا نه، خود را عاجزتر از آن می یابد که علیه حقایق مشهور و مقبول خلق موضعی شخصی بگیرد. انسان وقتی به محدودیت خود پی می برد، می کوشد با امر نامحدود ارتباط برقرار کند و یا دست کم وجود او را به سود خود می داند. شاید بتواند از این تنگنا بگریزد و بتواند با او معامله کند و زندگی تازه ای بستاند یا معنایی برای محدودیت وجودش به دست آورد. جالب این است که ایمانی که فرد مستعد آن می شود، او را به تمام امور دیگر مشکوک می کند. اساسا این گونه شکاکیت روانی، ناشی از سکونت در جهان دیگری است که دیگران از آن بی خبرند.

v       

تولستوی بیان می کند که مرگ، خودش دوست داشتنی است اما آنچه مرگ و یادکرد آن را ناخوشایند کرده، نوع زندگی کردن ماست. زندگی را از اول زیست می کنند و از آخر می خوانند. توصیه ای که تولستوی برای رسیدن به زندگی خوب و متعاقب آن مرگ زیبا دارد چیزی جز تقرب به طبیعت و راستی و پرهیز از تصنع و دروغ نیست. زندگی مطلوب از منظر وی هیچ حقیقتی را نادیده نمی گیرد حتی مرگ را.

v       

جدا از سرخوردگی انسان جدید از استیلای دین و سنن نهادینه در دوران پیشامدرن، ناکارآمدی تأملات مابعدالطبیعی در عرصه زندگی فردی و اجتماعی یکی از دلایل کنار گذاشتن بسیاری از امور از جمله اندیشیدن به مرگ بود. هم چنین مسأله شدن مرگ برای علم، آن را به یکی از پدیده های قابل شناخت و مشاهده برای علوم تجربی تقلیل داد و موجب آن شد که این مسأله "همه - انسانی" از کانون توجه اندیشه بشر در ساحت عمومی بیرون رود.
البته منظر خوشباشانه مدرن نیز در فراموشی یا دست کم، بیرون کردن اندیشه مرگ از دغدغه های اولیه انسان، دخالت مستقیم دارد. انسانی که نوعأ اهل خواستن است در میان این همه رفاه و برخورداری ای که دوران جدید به او ارزانی داشت، عین خواستن شد و معلوم است که هر آنچه این خواسته ها را تهدید کند، حتی اگر حاق واقع نیز باشد و انسان نیز بدان علم یقینی داشته باشد، دشمن اوست.

v       

هایدگر مرگ را امری کاملا مخصوص انسان می داند و بر آن است که حیوان ها قابلیت مرگ ندارند؛ بلکه تنها نابود می شوند. او بر این باور است که هر انسانی که به مرگ نیاندیشد، در انسان بودن او خللی است. وی حتی از این هم فراتر می رود و از انسان، مطالبه فکر اصیل در این باب می کند. اما وی معتقد است که عموم انسان ها به جهت فرورفتن در محیط و آداب و رسوم آن به نحو جمعی ای می اندیشند و آن تفرد فکری از آنان ستانده شده است.
انسان ها از مرگ حتی هراس واقعی ندارند و هراسشان نیز میراثی جمعی است. از این روست که از مرگ بیشتر از آنکه به ابعاد شخصی و درونی اش بپردازند، متوجه سنن و مراسم آن اند. آنان همواره با مرگ دیگران روبرویند و این برایشان بزرگ ترین تسلی خاطر است. مرگ حتی اگر به صورت دسته جمعی و گروهی باشد، واقعه ای است شخصی، تکرارناشدنی و غیر قابل آموزش.

v       

هایدگر بر آن است که دازاین را از هرروزگی میانمایه غیر اصیل و عادی خود جدا سازد تا به "رو- به- مرگ" بودن به منزله ویژگی تعیین کننده وجود دازاین برسد. دازاین اصیل می پذیرد که مرگ اصیل رخدادی نیست که زمانی در آینده اتفاق بیافتد. بلکه ساختاری بنیادی و جدایی ناپذیر از "در- جهان- بودن" اش است. از این منظر مرگ نشانه ای در پایان تجربه ما نیست و نه حتی واقعه ای که بتوانیم خود را برای آن آماده کنیم بلکه ساختاری وجودی و درونی است که قوام بخش خود وجود ماست. وی مرگ را جزء ذاتی حیات می'داند نه امری زائد بر آن. وی خطرناک ترین تصور از مرگ را آن می داند که آن را امری بیرونی بدانیم که روزی هم به سراغ ما خواهد آمد.

v       

در مواجهه با مرگ، انسان به "واقعیت نیستی" و به تعبیر دقیق تر "نیستی واقعیت" نائل می شود. در دلشوره، جهان هست ها، جهانی که ما زندگانی روزانه مان را بر آن مبتنی می کنیم، جهانی که بر آن تکیه می کنیم و جهانی که خودمان را به طور عادی با آن تعریف می کنیم، از کف می رود و نگرش ما به نگرشی بی اعتنا به جهان هست ها تبدیل می شود. هنگامی که همه اشیاء و ما در بی اعتنایی فرو می رویم و هست ها دیگر پاسخی نمی دهند. چنین مواجهه ای با نیستی در دلشوره زبان ما را بند می آورد و ما از نزدیک بودن آن متعجب می شویم. ما در رویارویی با نیستی در واقع به فهم حدود عقل و منطق می رسیم. این دو در مواجهه با نیستی ناتوانند، زیرا نیستی دقیقا چیزی است که عقل و منطق نمی تواند آن را همچون موضوعی در برابر خود بیانگارد.

v       

"تنها یک مشکل به راستی جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است. داوری اینکه زندگی ارزش زیستن را دارد یا نه بستگی به پاسخ این پرسش اساسی فلسفی دارد و پرسش های سرگرم کننده دیگر از جمله اینکه آیا دنیا سه بعدی است یا روان ۹ یا ۱۲ مقوله دارد، به دنبال آن خواهد آمد."
کامو مدام در پی یافتن تبیین جایگاه انسان در جهانی بود که وی آن را کاملا در مقابل احساسات و خواسته های انسان ها صامت می دانست. وی معتقد بود که فوری ترین مسأله انسان این است که تبیینی برای زیستن خود در این عالم داشته باشد، بی آنکه بخواهد از طریق مابعدالطبیعه و دین خود را فریب دهد.

v       

کامو خدای کاملی را که خالق نقصان است، تناقض آمیز و پارادوکسیکال می داند. او همچنین تصور خدای قادر کامل مهربان را متناقض می داند و بر آن است که چنین قدرت مطلقی در وی، خود رأیی و بی اعتنایی نسبت به دیگران را موجب می شود و چنین موجودی نمی تواند خدا باشد. او سه امکان را درباره خدا در نظر می گرفت که هر سه شدید وی را به خشم می آورد: ١. اینکه خدا نیست و بشر در جهانی بی اعتنا به نیازهایش رها شده است. ۲. آنکه خدا خاموش است. ٣. اینکه خدا تنها با برخی گزیدگان سخن می گوید و نجاتشان می دهد و بقیه را نادیده می گیرد. وی پناه جستن انسان ها به خدا یا خدایان را از ناحیه برخی از آنان تنها ناشی از یافتن معنایی برای زندگی پوچ خود می داند.

v       

طرح وارگی عالم و انسجام آن را فریبی می داند جهت جعل معنایی که نیست. اینکه هرکس هدف و معنای زندگی خود است، منجر به نوعی زیستن خام می شود. فرد به گذشته و آینده بی توجه است؛ چنانکه به دیگران و اندیشه ها و روش های آنان. از این روست که "بیگانه" بهترین وصف برای اوست. فردی که زندگی اش امتداد ندارد و بریده بریده است و چون هیچ چیزی در جهان او را به خود نمی خواند، به هر نحو که عمل کند برایش نیکوست و جدال در باب خوب و بد و احیانا خوب و خوب تر کاملا برایش بی وجه است.
او را هیچ فریبی خوش نمی کند، چون برای فریب خوردن نیز بایستی به ارتباط برخی امور عالم به هم معتقد بود. در حالی که اساسا هیچ ارتباط معناداری برای وی مفهومی ندارد. وی دچار هیچ حسرتی نمی شود، چون چیزی در بیرون وی نیست که او دوست داشته باشد. جالب اینکه خودکشی برای این فرد امری احمقانه است، چون وی برای معنادهی به حیات خود به چیزی جز خود دلبسته بوده و چون معنایی در حیات خود نیافته به خودکشی دست یازیده است.

v       

پوچی کامو دستاوردهای فراوانی داشت. وی معتقد بود انسان پوچ بی آنکه اعتقادی به دین و مسلک خاصی داشته باشد، می تواند راستگو و قابل اعتماد باشد. چون پوچی اقتضایی دارد و آن این است که هیچ چیزی برایش بیش از چیزی دیگر نیست تا به خاطر آن دروغ بگوید و نابکاری نماید. یکی دیگر از ویژگی های پوچی کامو حذف روابط علی- معلولی در عالم است.
مرگ اندیشی کامو، ارج خاصی به زندگی بخشیده بود و گونه ای غنیمت شمردن دم را در او موجب شده بود. "بیشینه کردن این خیر فی نفسه مطلوب است و راه آن هم این است که یاد بگیریم امروز را دریابیم و با لذت، زندگی را لحظه به لحظه بنوشیم." ولی در لحظه حال بودن و از دم نهایت استفاده را بردن در گرو آن است که ما به راستی بتوانیم در آن دم باشیم.

v       

کامو هر امر بیرونی برای معنابخشی و رهایی از پوچی چه به صورت کشف حقیقت و چه جعل معنا را ناکارآمد می داند. چیزی که در کامو قابل توجه است، میل به زندگی کردن در این عالم است. او حتی از زبان شخصیت داستانش می گوید که حاضر است تا همیشه در تنه درختی بایستد و هیچ مجالی برای فعالیت نداشته باشد، اما زنده باشد و زندگی کند. از نظر وی اهمیت زندگی وقتی بیشتر معلوم می شود که می فهمیم مرگ در راه است و مرگ نیز پیام آشکاری دارد و آن این است که هیچ مصلحت و منفعتی در زندگی نیست که انسان به واسطه آن، خود را از اصل زندگی منع کند.

 

انسان ها خواست ها و مطلوب هایی دارند بزرگ تر از آنچه این جهان می تواند تأمین کند، از سوی دیگر، علم جدید به هیچ وجه کاری به این تصور ما ندارد که امیال و آرزوهای انسانی اهمیتی دارند یا ندارند. علم جدید بر ما عالمی را آشکار می کند که آدم ها را به حساب نمی آورد. هیچ گاه به ما نمی گوید چه چیزی ارزش ذاتی دارد؛ هیچ گاه هیچ مقصودی را نمی نمایاند. هرچه علم پیشرفت کند و چیزهای بیشتری را در دایره خود بگنجاند، انسان ها در عالم بیگانه منزوی تر می شوند. امروزه خود انسان ها موضوع پژوهش علمی قرار گرفته اند و خودشان هم دارند از ارزش و معنا تهی می شوند.
اولین حرکت پاسکال تثبیت دوباره اعتبار دین است. او نشان می دهد که دین درک عمیق و دقیقی از آدم ها دارد. از این رو، دین به سبب آنچه درباره آدم ها به ما (انسان های سرگشته و سردرگم) می گوید، دست کم سزاوار اعتنا و بررسی دقیق است.

v       

"چه گونه است که آدم علیل آزارمان نمی دهد اما ذهن علیل [آدم نفهم] آزارمان می دهد؟ آدم علیل تشخیص می دهد که ما داریم راه می رویم، اما ذهن علیل می گوید که این ماییم که می لنگیم."
پاسکال می افزاید که به حقیقت نمی توان رسید مگر آن که حقیقتا صادق باشیم.

v       

هر وقت که می خواهیم بر عظمت خود تأکید کنیم، نفس سفله و بزرگی عالم ما را از بلندی ها پایین می کشد؛ و هر وقت که بر حقارت و کوچکی ما تأکید می شود، تمایزی که ما با بقیه طبیعت داریم نمی گذارد این ارزیابی را بپذیریم. هیچ تئوری فلسفی یا روان شناسانه ای نمی تواند به ما بگوید چیستیم: بزرگ یا کوچک. اما دین با تصدیق کردن دو لایه یا مرتبه واقعیت- یکی لایه یا مرتبه طبیعی و دیگری لایه یا مرتبه ماوراء طبیعی می تواند به این دو قطب متضاد معنا ببخشد.
نمی توانیم عظمت یا حقارت مان را بر مواهب طبیعی مبتنی کنیم، زیرا محدودیت هایی داریم و فانی هستیم، اما عظمتی که بر تقدیر ماوراء طبیعی مبتنی باشد تحت تأثیر این محدودیت و فناپذیری قرار نمی گیرد. اگر مبنای عظمت ما عطیه الهی باشد، تصور ما درباره انسان ها ابعادی ماوراء طبیعی پیدا می کند.

v       

"بدبختی است دانستن این که بدبخت هستیم، اما دانستن این که بدبخت هستیم عظمت دارد." پاسکال معماها و تناقض هایی درباره خودمان برای ما طرح کند تا به فکر فرو برویم که ماهیت حقیقی ما چیست. سپس نشان می دهد که آنچه خارج از دین برای ما فهم ناپذیر است از منظر ماوراء طبیعی دارای معنایی است. پاسکال برای آن که ما را به حقانیت دین مجاب کند، اولا محدودیت های عقل ما را نشان می دهد و ثانیا ما را رهنمون می کند به آن روشنایی فکری که حقانیت دین به ذهن ما می بخشد. بدون حقانیت دینی، از یک سوی معما به سوی دیگر نوسان می کنیم و مدام در حیرت می مانیم. به این ترتیب، عقل ما به ما نشان می دهد که کجا باید تسلیم حقیقت دینی شد.

v       

درست است که ایمان از عقل پدید نمی آید، اما ایمان ما معقول است، زیرا حقیقت دینی عقل ما را به اموری آگاه می سازد که در غیر این صورت سبب سردرگمی ما می شوند. مطالعه در باب طبیعت آدمی با کمک عقل لازم است، زیرا بدون آن، عقل ما آن آگاهی را از حقایق دینی دریافت نمی کند که ما با ایمان از آن برخوردار می شویم. بدون این مطالعه و این آگاهی یافتن، تسلیم شدن (ایمان آوردن) به دین نادرست است - مبتنی است بر مبانی کاذب، مانند ترس، با این تصور اشتباه که دین وعده پاداش های دنیوی می دهد. "شیوه خداوند، که همه چیز را با محبت برقرار می سازد، نشاندن دین در اذهان ماست با استدلال های معقول و نشاندن دین در قلوب ماست با فیض؛ اما نشاندن دین در قلوب و اذهان با زور و تهدید، نشاندن دین نیست بلکه نشاندن ترس است."

v       

برای کسانی که صرفا با فکر و عقل به جست و جوی خدا می روند، باز خدا نهان است؛ مرتبه ماوراء طبیعی مرتبه عشق است، نه عقل. از نظر پاسکال، براهین و برساخته های فکری ما را به خدا نمی رساند یا در موارد معدودی ممکن است برساند. بدون عشق ما خدا را نمی شناسیم. برای شناختنش باید با او ارتباط برقرار کنیم. همان طور که تسلیم کردن عقل به ایمان، قبل از آن که عقل فهم ناپذیری ما و بدبختی ما را کشف کند، عمل مستبدانه ای است، توقع رسیدن به خدا بدون ایمان نیز عمل مستبدانه ای است. برای کسانی که بدبختی خود و محبت الهی را می شناسند، وجود طبیعت و نظم طبیعت دال بر وجود خداست. پس باید توالی صحیح را دنبال کنیم تا مراتب مختلف واقعیت را خلط نکنیم. در غیر این صورت، حتی در آن بر ساخته های فکری که در آن ها گفته می شود خدا حضور دارد، خدا غایب خواهد بود. آنچه معلوم و شناخته است به مرتبه ذهن و عقل تنزل می یابد؛ عظمت خدا را نمی توان در ظرف برساخته های بشری جای داد.

v       

خدا خود را مبهم می نمایاند زیرا می خواهد ما را با اختیار خودمان رستگار کند نه با اجبار و استبداد. خدا اگر خود را با عظمت زمینی می نمایاند، به شیوه دنیوی ما را مسخر می کرد؛ اگر می خواست با نمایشی از حقیقت ما را مسخر کند، غیر مجازی و لذا بدون ابهام می بود. عقل ما هم مجاب می شد ولی ما همچنان از عشق و محبت محروم می بودیم. "خدا می خواهد بر خواست و شوق تأثیر بگذارد نه بر ذهن و عقل. محبت کامل به ذهن و عقل مدد می رساند و به خواست و شوق ضرر. غرورشان را بشکن."

v       

خیلی وقت ها طوری با ایمان برخورد می کنند که انگار متعلق به مرتبه طبیعی است. در طریق عینیت ما تعقل می ورزیم و شواهد را به حساب می آوریم بی آن که ماهیت بشری یا بدبختی خود را منظور کنیم. اگر شواهد متقاعدکننده باشند، مسلما معتقد می شویم که مدعاهای دین صادق اند. اگر شواهد متقاعدکننده باشند دیگر به ایمان نیاز نیست، زیرا دانسته ایم که مدعاها صادق اند. اگر این رویکرد را ادامه بدهیم، چنانچه شواهد مؤید مدعاهای دینی کافی نباشند، آن گاه برای تأیید مدعاها به ایمان نیاز داریم. برای پر کردن فاصله میان مدعاها و شواهد از ایمان استفاده می کنیم. اما اگر این فاصله زیاد باشد، آن وقت خیلی ها نتیجه خواهند گرفت که داشتن ایمان نامعقول است. این دقیقا طرز فکر بسیاری از آدم های روزگار ماست: فاصله میان مدعاهای دینی و شواهد صدق آن ها آن قدر زیاد است که عقل نمی پذیرد ایمان داشته باشیم.

v       

استعداد شاعرانه کیرکگور او را به درک این نکته می کشاند که هیچ نوع انتقال طبیعی به ایمان دینی به واسطه عقل یا عواطف صورت نمی گیرد. عقل ما می تواند به ما نشان بدهد که چه گونه دین در ورای عقل ماست. می تواند به ما نشان بدهد که ایمان دینی شاخه ای از روح آدمی نیست، جزئی از تکامل ذاتی و طبیعی روح آدمی نیست. به بیان مختصر، اگر شهامت و صداقت داشته باشیم و از عقل تبعیت کنیم، عقل می تواند به ما نشان بدهد که باید خود را از همه قید و بندهای بیرونی و درونی خلاص کنیم و با فردیت محض مان یکه و تنها بایستیم تا شاید حقیقت دینی برای ما معنا پیدا کند و امید و شادی به ارمغان بیاورد. بدون این سیر کاملا شخصی نمی توانیم مسیحی بشویم. باید بشویم فرد- آماده قبول مسئولیت در قبال آنچه هستیم، بدون هر گونه عذر و بهانه یا قید و بند بیرونی- تا زندگی دینی به امکانی حقیقی بدل بشود.

v       

زندگی زیباشناسانه فاقد پیوستگی است، فاقد چیزی است که آن را متصل نگه دارد، زیرا که این زندگی عملا جست و جویی همیشگی برای رسیدن به نوعی ارضاست. نوعی شهوت التذاد وجود دارد. این زندگی بر امور تصادفی مبتنی است. یعنی تصادفا از یکی از این مواهب برخوردار شده است، و تصادفا هم این مواهب را نگه داشته است. زندگی مبتنی بر تصادف با هر حادثه و تصادفی ممکن است به باد برود.
قضاوت زیبایی شناس درباره چیزها مبتنی است بر جالب بودن آن چیزها. تلقی و نگرش او به همه اشیا، رویدادها و آدم ها خلاصه می شود در این نکته که این ها جالب هستند یا نه. خوب بودن یا بد بودن موضوعیت ندارد. مسئله صرفا این است که "آیا برای من جالب است؟" زیبایی شناس می خواهد شیفته بشود، به تلاطم بیفتد، به هیجان در آید، سرگرم بشود، چنان نیازمند امور خارق العاده است که این نیازمندی یک عمر بر او فرمان می راند.

v       

شخص اخلاقی کسی است که زندگی اش تابع چیزی است که او وجدانا درست و نیکو می داند، و از همین رو، موفقیت او به آنچه در خارج اتفاق می افتد بستگی ندارد بلکه به عزم و نیت او در عمل به وظیفه و تکلیف بستگی دارد. عرصه زندگی، افت و خیز آن، هیجان آن، جاذبه آن، صرفا از بیرون نمی آید بلکه از درون نیز می آید. این عرصه کف نفس است، مهار کردن امیال و انگیزه ها، به نحوی که آدمی زندگی خود را در جهتی پیش ببرد که به تکلیف و وظیفه عمل کند. زندگی اخلاقی معنادار است. زندگی پر از چیزهایی است که اهمیت دارند، زیرا کسی که درست عمل می کند و طالب نیکی است با معنا عمل می کند. دنیا فقط چیزهای جالب یا غیر جالب ندارد، بلکه چیزهای خوب، درست، گرانبها، باارزش، بد، منفور و ناشایست نیز دارد. عرصه دنیا پر از ماجراست، زیرا شخص اخلاقی تعارض نیک و بد را می بیند و در دنیای معناداری عمل می کند که معنای خود را به او نیز انتقال می دهد.

v       

زندگی اخلاقی مبتنی است بر کاری که همه می توانند بکنند، یعنی تلاش برای شرافتمند بودن و امین بودن. زیبایی شناس باید چیزهایی را جذاب کند تا زندگی اش جالب بشود زیرا زندگی عادی بسیار کسالت بار است. ولی برای شخص اخلاقی همه چیزهای عادی و معمولی اهمیت دارند. برای شخص اخلاقی، معلمی که هر روز درس می دهد کارش به اندازه صعود به قله اورست اهمیت دارد. حفظ شور و شوق، غیرت و علاقه در برابر لجاجت، بی اعتنایی، تربیت و فرهنگ ضعیف و ذهن های محدود، همان همت و کوششی را می طلبد که در کوهنورد هنگام فشار آوردن به ماهیچه ها و به کار انداختن فکر برای صعود مشاهده می کنیم.
"
آدم با افزایش سن و سال یاد می گیرد که به دیده اعجاب و احترام جدیدی به بشر نگاه کند: آخر، قهرمانی های پنهان روزمره بی شمارند." امکان ندارد با چشم های باز و با ذهنی همدلانه در جهان سیر کنید و دیر یا زود در نیابید که یکی از برترین افتخارهای جهان عبارت است از همان همت و غیرتی که خیل مردان و زنان، کاملا هم گمنام، در برابر دشواری هایی که می خواهد دل شان را خالی کند از خود نشان می دهند.

v       

می توانیم با اشتغالات نوبه نو با ملال بجنگیم و یأس را پس برانیم، اما ملال مدام بازمی گردد. یک راه دیگر برای مواجهه با ملال و یأس این است که تصمیم بگیریم اخلاقی بشویم. ما با تصمیم گرفتن و انتخاب کردن به هویت خود شکل می دهیم. خودمان آزادانه تعیین می کنیم که مبنای زندگی مان چه باشد و تصمیم می گیریم که زندگی بر اساس امور تصادفی، آنی، جالب، مطبوع، پراکنده و خارجی را رها کنیم.
انتخاب کردن مبنای زندگی یعنی تبدیل شدن به فرد؛ یعنی خاتمه دادن به پذیرش منفعلانه زندگی مبتنی بر حال و هوا و خلق و خو، هوا و هوس، سلیقه و ذائقه، و اوضاع و احوال؛ چیزهای جالب و مطبوع، فی نفسه، اولویت هایی پیش نیستند، و اولویت های شخصی معنا و اهمیتی ندارند، هرچند که شاید نامتعارف و جالب و خارق العاده باشند. اخلاقی زیستن یعنی زندگی کردن در دنیایی که در آن، زمان بار گران به حساب نمی آید، زمان چیزی نیست که باید پرش کرد، چیزی نیست که از گذر آن باید ترسید. در زندگی اخلاقی، حیات و عمل مان در هر لحظه ای از زمان معنا دارد، حتی در لحظه های ملال، زیرا پایبندی و وفاداری شرط ثابتی است و ما هر روز که می گذرد عملا به توفیق خود می افزاییم.

v       

عشق بشری ممکن است به نفرت تبدیل بشود. نفرت، عشق ویران شده است. عشق بشری نمی تواند همه چیز را بر تابد. ممکن است حسادت آمیز یا تصاحب آمیز بشود، طوری که عشق ما از سعادتی عظیم به عذابی عظیم بدل شود. عشق بشری ممکن است بسیار فرسوده شود، رنگ ببازد و بمیرد. عشق بشری که ما احساسش می کنیم اصلا نوعی احساس است. معجزه وار (یا فلاکت بار) ما را فرا می گیرد، و اگر پاسخی دریافت کند تقویت می شود و ما را کاملا می آکند.
اما عشق دینی وظیفه است: "همسایه خود را مثل خود محبت نما". یکی از نشانه های متمایز عشق دینی همین تناقض ظاهری است که عشق ورزیدن وظیفه است. "دین خلاف جریان است و با تناقض هایش ما را می آزارد." به نظر می رسد که مکلف نشده ایم احساس کنیم بلکه مکلف شده ایم عمل کنیم. عشق دینی چیزی است که باید به آن عمل شود. پس فرمان "همسایه خود را مثل خود محبت نما" فقط موقعی متناقض می نماید که عشق را در مرتبه زیبایی شناسانه در نظر بگیریم، نوعی احساس که به عده ای داریم و به عده ای دیگر نداریم. اما اگر عشق را کار یا عمل ببینیم، این تناقض رفع می شود.

v       

در عشق به همسایه نه جاذبه و دافعه شهوانی در کار است، نه جاذبه شخصیت یا فرهنگ، و نه هر خصوصیتی که سبب شود کسی را بر دیگری ترجیح بدهیم. آدمی در مقام برابر با دیگران مواجه می شود، و دیگران درست مانند خود ما هستند. این برابری جنبه مطلق دارد، نوعی برابری همیشگی در برابر خداست.
عشق دینی نوعی التزام یا تعهد است که ما در قبال تک تک انسان ها داریم و البته احساس و عاطفه ما را نیز بر می انگیزد. اعتقاد داشتن به عشق دینی یعنی اعتقاد داشتن به این که می توان به فرمان الهی عمل کرد. اعتقاد داشتن به این عشق یعنی اعتقاد داشتن به این که خدا فرمانش را داده و قادر است ما را به این کار توانا سازد. کسی که به فرمان الهی اعتقاد دارد می تواند معتقد باشد که آنچه در قالب بشری ناممکن است می تواند تحقق یابد. اعتقاد داشتن به این فرمان یعنی اعتقاد داشتن به خدا.

v       

عشق بشری به هر جا که خودش بخواهد می رود؛ به شوره زار نمی رود بلکه فقط می خواهد به چمنزار پر از گل برود. "اگر کسانی را دوست بدارید که دوست تان می دارند، چه اجری دارید؟ اگر فقط برادران تان را عزیز بدارید، چه کاری کرده اید که دیگران نکرده اند؟" صرفا از طبیعت بشرى تبعیت کرده اید. حکم الهی نه فقط معیار قضاوت است بلکه نوعی وعده نیز هست. به ما گفته می شود که باید همسایه خود را دوست بداریم. وظیفه داریم کاری را بکنیم که خودمان فی نفسه نمی توانیم بکنیم. فقط به این سبب وظیفه مندیم که خدا با سرچشمه نهانی عشق امکانش را فراهم می آورد.
می توانیم معتقد باشیم که آنچه فرمان داده شده است فقط در صورتی محقق خواهد شد که اعتبار آن را به رسمیت بشناسیم، باورش کنیم و بگذاریم طبق آن مورد قضاوت قرار بگیریم. فقط در صورتی امیدوار خواهیم بود که بپذیریم آنچه از ما انتظار می رود در ورای ماست و فقط با فیض الهی ممکن می شود، فقط با سر چشمه نهانی عشق ممکن می شود.

v       

کیرکگور برای توضیح دادن معنای تجسد مسیح، داستان ساده ای تعریف می کند درباره پادشاهی که دلباخته خدمتکاری می شود. اگر دختر جوان به عشق پادشاه جواب مثبت بدهد، از کجا معلوم که از شخص پادشاه خوشش آمده است یا از زرق و برق و جلال و جبروت او. فرض کنید پادشاه در هیئت گدایان نظر لطف دختر را جلب کند؛ خب، در این صورت، دختر واقعا به پادشاه عشق نورزیده است. پادشاه پادشاه است، اما دختر عاشق گدا شده است. عکس قضیه هم راه به جایی نمی برد: ارتقاء مقام خدمتکار، نه تنزل مقام پادشاه، زیرا نتیجه اش این می شود که دختر خدمتکار دیگر در مقامی نباشد که پادشاه به او عشق بورزد، زیرا واقعا پادشاه همان دختر خدمتکار را دوست می دارد.
شاه باید واقعا گدا بشود، نه آن که صرفا وانمود کند گدا شده است، و بعد که گدا شد سعی کند دل خدمتکار را برباید. این حکایت با تمام سادگی اش به خوبی نشان می دهد که ایمان به تجسد مسیح یعنی ایمان به انسان شدن او، یعنی تبدیل شدن او به چیزی که قبلا نبوده است. نه فقط به قالب انسان آمده، نه فقط در هیئت انسان ظاهر شده، بلکه عملا انسان شده است.

v       

فقط با یک انتخاب و تصمیم است که دل روشنایی می یابد و آن انتخاب و تصمیم این است که یا ایمان بیاوریم یا روی برگردانیم. برای کسی که انسان اخلاقی شده است راه مستقیمی به سوی دین وجود ندارد. اگر به ما بگویند که اصلا صاحب آن چیزهایی نیستیم که برای انجام دادن وظایف به آن ها نیاز داریم - به خصوص وظیفه محبت کردن و عشق ورزیدن به همسایه- بر آشفته می شویم زیرا عملا به ما گفته می شود که نمی توانیم صرفا با خوبی ها و وظیفه شناسی خودمان به آرام و قرار دست یابیم.
برای کسی که به کمک اندیشه و عقل به تحقیق در داده های تجربی می پردازد و تاریخ را تفسیر می کند و استدلال های فلسفی ارائه می دهد، هیچ راه مستقیمی به سوی دین وجود ندارد. چنین کسی ناراحت می شود اگر بشنود که فقط با ایمان می توان به حقیقت دینی رسید. یگانه کاری که می توان با خدای مجسم کرد، یعنی خدایی که می آید تا نجات مان بدهد، همانا فروتنی کردن و تعبد است.

v       

از نظر پاسکال و کیرکگور، خدا از دو جهت نهان است. باید خودکاری کنیم تا حقایق دینی برای ما موضوعیت و معنا پیدا کنند، وگرنه خدا بر ما پوشیده می ماند. خدا ذاتا نیز نهان است، طوری که صحت و سقم حقایق دینی را نمی توانیم با فلسفه یا تاریخ تعیین کنیم. اگر درنیابیم که خدا نهان است، بیهوده می کوشیم ایمان به خدا را بر فلسفه مبتنی کنیم یا حقایق دین را با شواهد تاریخی مورد تحقیق قرار دهیم. چون نهان بودن خدا را درنمی یابند، دین را اهلی می کنند و مدعیات دینی را به سطحی تنزل می دهند که بتوان با ذهن بشری درباره آن ها قضاوت کرد و نظر داد. تنها طریقه صحیح برخورد با حقیقت دینی این است که یا ایمان بیاوریم یا روی برگردانیم، وگرنه هر واکنش دیگری که نشان بدهیم حاکی از آن است که دین را درک نکرده ایم.

v       

به نظر سیمون وی، خلق عالم به دست خدا صرفا نوعی اعمال قوه نیست بلکه نوعی حذف قوه یا فراغت هم هست. خدا هنگامی که خلق می کند از جایگاه یگانه واقعیت یا یگانه قدرت خارج می شود. او واقعیت های دیگری خلق می کند، و برای آن که این واقعیت ها هستی داشته باشند و خودشان باشند، باید اصطلاحا خود را کنار بکشد تا به این واقعیت ها جایگاه ببخشد. همه چیزها فقط با قدرت خداست که هستی دارند و قوه عمل همه چیزها نیز از او برمی خیزد، اما برای آن که چیزها باشند و عمل کنند خدا به آن ها تا حدودی استقلال می دهد. عالمی که خدا خلق کرده است زیباست، اما عمل های این عالم موجب مصایب بسیار می شود. بنی آدم دچار بیماری و کهولت و مرگ می شوند. علاوه بر این ها، آزادی و اختیاری که خدا به انسان ها اعطا می کند به آن ها امکان تمرد هم می دهد و با کارهای آن ها انواع بلایا و شرارت ها پدید می آید.

v       

ما کاملا می دانیم که آن نیکی که در حال حاضر داریم، به صورت ثروت، قدرت، اعتبار و منزلت، دوستان، عشق و آسایش کسانی که دوستشان داریم و غیره، کفایت نمی کند؛ اما فکر می کنیم که روزی که کمی بیشتر نصیب مان بشود راضی خواهیم شد. کافی است تصور کنیم که همه امیال ما ارضا شده باشد؛ بعد از مدتی باز ناراضی می شویم. چیزهای دیگری می خواهیم اما چون نمی دانیم چه می خواهیم احساس بدبختی می کنیم.
اگر به این حقیقت ناراحت کننده پایبند بمانیم که هیچ چیز در دنیا نیست که کاملا ما را ارضا کند، در این صورت، بی اعتنایی عالم دیگر نوعی مانع نخواهد بود بلکه نوعی معبر به شمار خواهد رفت. هر چه بیشتر به این بی اعتنایی توجه داشته باشیم فاصله بیشتری از دنیا می گیریم. همین فاصله گرفتن نسبی از دنیا سبب می شود که روزنه ای برای ورود خدا در وجود ما گشوده شود.

v       

سیمون وی می گوید که مذهبی شدن ما با جست و جو برای یافتن خدا آغاز نمی شود، زیرا خدا با حواس ما دریافت نمی شود. ابتدا فقط به جست و جوی آن چیزهایی می رویم که می توانیم تصورشان کنیم یا می توانیم برای حواس و اذهان مان تصویر کنیم. به خدا نیاز داریم نه شوق، این نیاز در صورتی تبدیل به شوق می شود که دریابیم عالم نه نیکی دارد، نه هدف، نه مقصود، بلکه به ما بی اعتناست.
می توانیم اعتقاد بیاوریم که عالم بی اعتنا میان ما و خدا حائل شده است و ما باید با طی کردن این فاصله خدا را دوست بداریم. بدی و بلا، که هم نتیجه آزادی و اختیار بشر است و هم نتیجه بی اعتنایی طبیعت، بهایی است که خدا می پردازد تا دل سپردگی ما را بخرد. دوست داشتن عالم با همه بلایا و بدی هایش به معنی دوست داشتن بلایا و بدی ها نیست. این ها فقط نشانه های وجود فاصله میان ما و خدا هستند. این فاصله را می توان دوست داشت، زیرا که با عشق خلق شده است.

v       

وقتی می کوشیم کسانی را که با سازوکار طبیعت یا کنش بشر به "شی" محض بدل شده اند به شأن انسانی شان برگردانیم، عشق ما به عشق خلقت گرایانه خدا شباهت می یابد. او انسان ها را طوری خلق کرده که بتوانند موافقت یا مخالفت کنند، و ما با عشق مان می کوشیم این منزلت را به آن ها برگردانیم. وقتی از این توهم دست بر می داریم که گویا در مرکز عالم هستیم، این کار ما شبیه کار خدا در هنگام خلقت است. او از حکومت بر عالم چشم پوشیده است و ما هم الوهیت کاذب خود را کنار گذاشته ایم. او دوست دارد که عشق ما شبیه عشق او باشد.

v       

"شاید کلیسا زشت باشد، آوازها خارج از کوک باشند، کشیش فاسد باشد و مؤمنان هم توجه کامل نشان ندهند. از جهاتی این موضوع اهمیت ندارد. استاد هندسه هم که شکل هایی می کشد تا قضیه ای را اثبات کند همین کار را می کند. اگر خط ها صاف نباشند و دایره ها هم گرد گرد نباشند اهمیتی ندارد. چیزهای مذهبی هم به لحاظ نظری صحیح هستند، بنا به فرض و قرار اولیه درست اند. از این رو، در خلوص آن ها شکی وجود ندارد. هیچ لکه ای نمی تواند آلوده اش کند. این خلوص بی قید و شرط است و کامل، و در عین حال واقعی."
سیمون وی می گوید که چنین ادعایی را نمی توان با استدلال اثبات کرد، فقط به سبب تأثیری که اعمال مذهبی بر ما می گذارند باید به آن اعتقاد آورد، زیرا وقتی به جا می آوریم می توانند بدی را از ما بزدایند. "توجه کردن تنها توانایی جان ماست که امکان دستیابی به خدا را به ما می دهد." این سخن سیمون وی هسته فهم او از زندگی معنوی بود.

v       

"مسابقه ای میان یک غول و یک خیاط کوچک برگزار می شود تا ببینند کدام یک از این دو قوی تر است. غول یک سنگ را چنان بالا می اندازد که کلی طول می کشد تا دوباره پایین بیاید. خیاط کوچک پرنده ای را به پرواز در می آورد که اصلا به پایین بازنمی گردد."
تلاش ورزیدن در طریق نیک و با نیروی اراده یکی از راه های اجتناب از خدا و فاصله گرفتن از او نیز هست. چنین تلاشی هر قدر هم که دشوار و طاقت فرسا باشد ما را به خطر نمی اندازد، زیرا ایجاب نمی کند که به خدا تسلیم شویم، می توانیم "غول" بمانیم، قوی تر از دیگران، قوی تر از خیاط ناقابلی که نمی تواند در شرایط برابر رقابت کند. اما عیسی به صراحت گفته است که برای به دست آوردن مروارید گرانبها باید هر چه داریم بفروشیم. فقط خدا می تواند ما را به ملکوت خود برکشاند.

v       

تشکیل زندگی مشترک مستلزم پذیرش این نکته است که هر دو نفر واقعیت مستقلی دارند. عشق ما به خدا نیز همین گونه است. خواست ما عمل کردن به خواست اوست. خوبی خود را در خدمت به او می جوییم. اما جزء او نمی شویم و از بودن بازنمی ایستیم.
"
خلقت زدایی" لفظ مورد علاقه سیمون وی برای توصیف هدف ما، یعنی عشق ورزیدن به خدا بود و معنای این لفظ بازایستادن ما از بودن و هستی نیست؛ بلکه معنی اش این است که ما دیگر جدا از خدا زندگی نخواهیم کرد، زیرا این نوع زندگی همان است که او هنگام فراغت از خلقت به ما داد. وقتی به تبعیت از او روی می آوریم "خلقت زدایی" می شویم نه به این علت که او با اعمال قدرتش ما را به تبعیت وامی دارد، بلکه به این علت که ما به او عشق می ورزیم.

v       

می گویند که باید ایمان داشت، اما منظورشان فقط این است که چون شواهد کافی در تأیید واقعیت خدا در دست نداریم پس ایمان ضرورت می یابد. واضح است که این نوع فهم از ایمان خطا آمیز است. زیرا معنای ضمنی اش این است که اگر شواهد کافی به دست بیاوریم ایمان ضرورت نمی یابد. ایمان اگر صحیح فهمیده شود پاسخی است به آشکار شدن خدا، آشکار شدن واقعیتی که بالاتر از عقل است. ایمان به چیزی بالاتر از عقل فقط به سبب نوعی فعل یا عمل که خدا در درون ما دارد امکان پذیر است. پس ایمان جانشین شواهد نیست بلکه پاسخی است به خدا که خود خدا ممکنش کرده است.

v       

امیال، آرزوها، خواست ها، خواهش ها، امیدها، انتظارها، هدف ها آن قدر دنیوی اند که عشق و محبت دینی آن ها را برآورده نمی کند و به آن ها خوراک نمی رساند. ما خیلی وقت ها قادر نیستیم باور کنیم یا با اعتقاد کامل باور کنیم، و البته در این حال از مخالفت فکری با حقیقت دین زیاد برآشفته نمی شویم. پاسکال می اندیشد که مهم ترین سرچشمه بی اعتنایی به دین همان امیال است نه عقل.
راه حل پاسکال برای این شک و تردید درباره حقیقت ماوراء طبیعی عبارت است از باز آموزی امیال با تکرار زیاد. همان طور که عادت ها با تکرار قوام می یابند، با تکرار هم می توان عادت ها را شکست و عادت های دیگری به جای آن ها پدید آورد. او به آدم ها توصیه می کند که به کلیسا بروند، عبادت کنند، "وانمود کنند" که اعتقاد کامل دارند ولو که احساس کنند به نتیجه ای نمی رسند. به موقعش امیال تجدید شکل می یابند، گشودگی بیشتری به محبت الهی نیز به همراهش پدید می آید، و این آدم ها تشنه تر خواهند شد و عطش شان فقط با عشق الهی فرو خواهد نشست.

 

عشق بهایی دارد که همواره باید بپردازیم، و تنهایی بخشی از این بهاست. همه ما که دل در گرو مهر کس یا کسانی داریم، وقتی دیگر آن کس یا کسان نیستند، چه جسما تنهامان گذاشته باشند چه از نظر روحی و عاطفی، احساس تنهایی می کنیم. البته می توانیم خودمان را از چنین گزندی در امان نگه داریم بدین ترتیب که هیچ پیوند عاطفی نزدیکی با هیچ کس برقرار نکنیم اما حاصل آن یک جور احساس تنهایی اساسی تر و عمیق تر است.
تنهایی ما را به نحوی معنادار و اثر بخش از دیگران جدا نگه می دارد، اما درست به همین ترتیب ما را از خودمان هم جدا می اندازد، از آن جنبه هایی از وجود خودمان که فقط در ارتباط و پیوند با دیگران است که هستی می یابد و رشد می کند.

v       

"در خلوت و انزوا به هر چیزی می توان دست یافت غیر از شخصیت" اساسا در خلوت و انزوا نمی شود "انسان" شد. خود انسانیت ما حاصل ارتباطات ما با دیگران و تجربیات ما به همراه آن هاست. ما از نظر جسمی، احساسی و فکری نیازمند دیگرانیم؛ اگر قرار است اصلا بتوانیم چیزی را بشناسیم، حتی خودمان را، نیازمند دیگرانیم. بگذارید ما پا را یک قدم پیش تر بگذاریم: ما در ضمن نیازمندیم که دیگران نیازمندمان باشند.
احتمالا همه آدم ها گهگاه احساس تنهایی می کنند. شخصی که هرگز احساس تنهایی نکرده است قدر مسلم نوعی اختلال احساسی و عاطفی دارد. دلیلش خیلی ساده است. انسان ها از همان کودکی نیازمند ارتباطی نزدیک با دیگران هستند و امکان ندارد این نیاز در لحظه لحظه عمر آدم برآورده شود.

v       

تنها بودن، با خود ماندن موقعیتی است که هم بهترین لحظات زندگی را شکل می دهد، هم بدترین هایشان را. "در این لحظه تنها هستم. بیش از این چه می توانم بخواهم؟ شادی ای بالاتر از این وجود ندارد. آری: گوش دادن به سکوتی که تنهایی ام را وسعت می بخشد." از سوی دیگر، وصف آن وجه منفی را می توان در تهوع سارتر سراغ گرفت:
"
چنان غرق در تنهایی وحشتناکی بودم که به فکر خودکشی افتادم. تنها چیزی که جلویم را گرفت این فکر بود که هیچ کس، مطلقا هیچکس، از مرگ من متأثر نخواهد شد، و در مرگم حتی بیش از زندگی ام تنها خواهم بود."

v       

یک دوگانگی یا تضاد در وجود ما هست که ما را، هم به سوی دیگران می کشاند، چون نیازمندشان هستیم و هم ما را پس می راند چون نیازمند حفظ فاصله از دیگران هستیم و می خواهیم به حال خودمان باشیم. ایمانوئل کانت با تعبیر زیبای "معاشرت طلبی غیر اجتماعی"، این نکته را به خوبی بیان کرده است. بسیار عجیب است که از یک پدیده واحد چنین وصف های پر تضادی به دست داده می شود. لرد بایرون: "تنهایی، حالی است که در آن کمتر از همیشه تنها هستیم." جان میلتون در بهشت گمشده می نویسد: "تنهایی گاهی بهترین جمع است." و باتلر آدم افسرده را شخصی توصیف می کند که به بدترین جمع جهان پرتاب شده است: "جمع خودش با خودش"

v       

آدمی ممکن است با خویشتن خویش بیگانه شود بی آنکه متوجه آن باشد، ولی تنهایی چنین نیست، چون تنهایی نوعی احساس رنج و درد است که بر اثر اختلال در روابط فرد با دیگران پدید می آید. حسرت و اشتیاق جزئی جدایی ناپذیر از تنهایی است. حسرت و اشتیاق نوعی آرزومندی برای غلبه بر فاصله جسمی و روحی میان فرد و دیگرانی است که فرد به آن ها سخت علاقه دارد. حسرت و اشتیاق درواقع تمنای حضور کسی است که اکنون غایب است.
حسرت و اشتیاق در ضمن به معنای آرزوی نزدیکی بیشتر با کسی است که حاضر است. حسرت و اشتیاق می تواند نسبت به کسی خاص هم نباشد، مثل آرزوی پیدا کردن کسی که حرف دل آدم را بفهمد بی آنکه شخص خاصی مد نظر باشد. وقتی چنین حسرت و اشتیاقی، که دردناک هم هست، در کار نیست، فرد شاید تنها باشد اما احساس تنهایی نمی کند.

v       

احساس تنهایی نوعی واکنش به این واقعیت است که نیاز شخص به برقرار کردن ارتباط با دیگران ارضا نمی شود. می توان تنهایی را نوعی "کنارمانی اجتماعی" توصیف کرد. نوعی احساس ناراحتی که از نیاز ما به برقراری ارتباطاتی خبر می دهد که برآورده نشده است. تنهایی را می توان نوعی درد اجتماعی هم توصیف کرد. این احساس درد اجتماعی با درد جسمانی مشابهت دارد؛ انگار هر دو از یک مسیر عصبی عبور می کنند. درد اجتماعی، درست مثل درد جسمانی، ما را وامی دارد تا از علت درد کناره بجوییم یعنی از قلمرو اجتماعی. در ضمن، برخی ویژگی های شخصیتی ربطی وثیق به تنهایی دارند و همین ویژگی های شخصیتی است که بر توانایی ما برای ارتباط برقرار کردن با دیگران اثر می گذارد. برای همین است که تنهایی قدرت تشدید خودش را دارد.

v       

افرادی هستند که همه اوقاتشان را در تنهایی به سر می برند بی آنکه احساس تنهایی کنند و از آن رنج ببرند، و دیگرانی هستند که سخت احساس تنهایی می کنند هرچند اکثر اوقات در احاطه دوستان و خویشانشان هستند. یکی از پژوهشگران با بررسی چهارصد مقاله ای که درباره تجربه تنهایی نوشته شده اند به این نتیجه رسیده است که هیچ ارتباطی میان میزان تنهایی فیزیکی و شدت احساس تنهایی وجود ندارد.
گمانه زنی درباره احساس تنهایی باید بر این اساس باشد که آیا دادوستدهای اجتماعی فرد، میل او به برقرار کردن ارتباط با دیگران را ارضا می کند یا خیر؛ یعنی آیا فرد دادوستدهای اجتماعی اش را معنادار می انگارد یا نه.

v       

تنهایی معلول حساسیت بیشتر نسبت به تهدیدهای اجتماعی است. یعنی، افرادی که احساس تنهایی می کنند از اینکه روابط کافی با دیگران نداشته باشند هراسانند و در نتیجه دائما دنبال نشانه هایی از شکست در روابطشان می گردند و همین خودش به روابطشان با دیگران آسیب می رساند و تنهایی شان را بیشتر می کند. علاوه بر این، ناپذیرفتگی اجتماعی موجب نگرانی از ناپذیرفتگی های بعدی می شود و باز فرد را وامی دارد تا دنبال نشانه های تازه تری از شکست در روابطش بگردد. در نتیجه، فرد در موقعیت های اجتماعی رو به محافظه کاری و احتیاط می آورد و نمی تواند رفتار طبیعی خودانگیخته اش را داشته باشد، و همین منجر به رفتارهایی می شود که باز هم خطر ناپذیرفتگی های تازه تر را بیشتر می کند.

v       

خویشتن، یک رابطه با خود است اما در عین حال یک رابطه هم با خویشتن های دیگر است که به نوبه خودشان یک رابطه هستند با خود. ما می توانیم آنچه را دیگران درباره ما فکر یا احساس می کنند در نظر آوریم و ارزیابی دیگران از ما برایمان معنادار است. بنابراین، ناکامی ما در جلب توجه دیگران برای رابطه خودمان با خودمان هم ویرانگر است. در پژوهش های مربوط به بهزیستن روحی و روانی، دوست و شریک زندگی بسیار مهم تر از ثروت و شهرت به حساب می آید. برای همین انزوای اجتماعی تأثیری فوق العاده منفی، هم بر سلامت روح و روان و هم بر سلامت جسم دارد.

v       

دیوید هیوم می نویسد: تنهایی مطلق شاید بدترین مجازاتی باشد که بر ما تحمیل می شود. هر لذتی که جدا از دوستان می بریم بی رمق می شود، و هر دردی در تنهایی شدیدتر و غیر قابل تحمل تر می شود. بر فرض، اگر همه نیروها و عناصر طبیعت دست به دست هم بدهند تا در خدمت و فرمان یک نفر باشند، اگر خورشید هم به فرمان این یک نفر برآید و فرو رود، اگر دریاها و رودها به میل او بخروشند و جاری شوند، و اگر زمین به خودی خود همه خواسته ها و مایحتاج مطلوب او را فراهم آورد، باز او درمانده و بیچاره خواهد بود تا زمانی که دست کم یک نفر را داشته باشد که شادی اش را با او قسمت کند و از احترام و دوستی او برخوردار شود.

v       

می توان میان سه نوع تنهایی: تنهایی مزمن، تنهایی موقعیتی، و تنهایی گذرا فرق گذاشت. تنهایی مزمن وضعیتی است که در آن فرد گرفتار تنهایی، از اینکه روابط کافی با دیگران ندارد دائما رنج می برد. تنهایی موقعیتی براساس تغییرهایی در زندگی پدید می آید، نظیر مرگ یکی از دوستان نزدیک یا یکی از اعضای خانواده، یا زمانی که رابطه ای عاشقانه پایان می گیرد. تنهایی گذرا هر لحظه می تواند سراغمان بیاید، چه زمانی که در یک مهمانی شلوغ هستیم چه وقتی در خانه تنهاییم. تنهایی موقعیتی گاه خیلی حادتر از تنهایی مزمن است، چون نتیجه آشوبی است ناگهانی در زندگی و همراه با تجربه از دست دادن. مربوط به علل و عوامل بیرونی است. به عکس تنهایی مزمن ریشه در خویشتن خودمان دارد.

v       

تنهایی اجتماعی نوعی فقدان ادغام شدن در اجتماع است و فرد تنها از نظر اجتماعی در آرزوی این است که بخشی از یک جامعه یا جماعت شود. بالعکس، فردی که گرفتار تنهایی عاطفی است در آرزوی داشتن رابطه ای نزدیک با شخصی معین است.
در ازدواج مدرن و همخانگی موقعیت تازه ای تکوین پیدا کرده است که در آن رابطه با شریک زندگی جای دیگر روابط اجتماعی را گرفته است و در نتیجه حتی زمانی که نیاز به نزدیکی عاطفی برآورده می شود باز احتمال سربرآوردن تنهایی اجتماعی به قوت خودش باقی می ماند. نوع تنهایی بستگی زیادی به سن و سال دارد؛ در میان جوانان تنهایی اجتماعی غالب تر است و در میان سالمندان تنهایی عاطفی.

v       

افراد تنها بسی بیش از افراد غیر تنها مجبور به استفاده از خدمات درمانی می شوند. در بررسی ۱۴۸ پژوهش درباره رابطه میان تنهایی و سلامتی این نتیجه به دست آمده است که تنهایی از شاخص های مهم مرگ و میر است، حتی با اینکه مرگ های ناشی از خودکشی به دلایل روش شناختی، کلا از این بررسی کنار گذاشته شده بودند. اثر تنهایی بر خطر مرگ معادل کشیدن ده تا پانزده نخ سیگار در روز و شدیدتر از تاثیر چاقی و بی تحرکی جسمانی است. تنهایی بر فشار خون و سیستم ایمنی تأثیر می گذارد و باعث افزایش هورمون های استرس در بدن می شود. تنهایی همچنین خطر زوال عقل را بیشتر می کند و عموما در طول زمان قوای شناختی را تضعیف می کند. در ضمن تنهایی فرایند پیری را هم شتاب می بخشد.

v       

به دانشجویان تست های شخصیتی داده شد، و بعد به افراد یک گروه گفته شد که روابط، دوستان و خانواده خوبی در زندگی شان خواهند داشت و به افراد گروه دیگر گفته شد محکوم به تنهایی هستند. مسئله اصلی این بود که ببینند دانشجویانی که می شنوند از نظر اجتماعی منزوی و مطرود خواهند بود چه تأثیری از شنیدن این مطلب می پذیرند: (۱) پرخاشجوتر شدند، آن هم نه فقط نسبت به کسانی که پیشتر صدمه ای به آنان زده بودند، بلکه نسبت به همه افراد دیگر هم (۲) تصمیماتی گرفتند که به خودشان آسیب می رساند (۳) در تست های توانایی عقلی نتایجشان ضعیف بود (۴) خیلی سریع تر از وظایف محوله شانه خالی می کردند.
حذف اجتماعی، توانایی ما را برای تنظیم رفتارهایمان فلج می کند. آشکارا توانایی تنظیم رفتار خویش یکی از اجزای محوری توانایی ما برای برقرار کردن ارتباط با دیگران است و به نظر می رسد هرگونه تضعیف روابط ما با دیگران حتی تصور تضعیف این روابط، توانایی یا اراده ما را برای تنظیم رفتار خودمان فلج می کند و از کار می اندازد.

v       

می توان تنهایی را جزئی طبیعی از سیستم دفاع احساسی ما تلقی کرد. همانگونه که ترس یک بیماری نیست، تنهایی هم به خودی خود بیماری به حساب نمی آید. اما درست همانطور که احساس ترس می تواند رشد کند و به حد بیماری برسد و بیش از اندازه شدید و افراطی شود به نحوی که زندگی و قدرت عمل را مختل کند، تنهایی هم می تواند همین گونه باشد.
فرق می کند که توجه و تاکید پژوهشگر بر وجه احساسی و عاطفی تنهایی باشد یا بر وجه شناختی آن؛ یعنی توجه و تاکید بر احساس فقدان روابط کافی با دیگران باشد یا بر ناهماهنگی میان تصور شخص از رابطه مطلوب و رابطه موجود. ولی این جزء عاطفی تنهایی، آن احساس واقعی تنهایی است که باعث بروز هرچه بیشتر تعارض جسمی و روانی می شود، و همین جزء است که تنهایی را چنین پدیده ای کرده است چیزی بیش از صرف تنها بودن.

v       

ما برخی احساسات را شرم آور می دانیم و دلمان نمی خواهد پیش دیگران اعتراف کنیم که چنین احساسی داریم. غالبا این احساسات را حتی از خودمان هم پنهان می کنیم. تنهایی از جمله همین احساسات است که شرم آور دانسته می شوند. تنهایی، یعنی در واقع احساس تنهایی، حاکی از این است که ما روابط اجتماعی ارضاکننده ای نداریم و این حس دردناک وقتی دردناک تر می شود که برای دیگران هم بیان شود. ما می توانیم این احساس را حتی از خودمان هم پنهان کنیم. مثال مشابه دیگر احساس رشک است که باعث می شود کسانی که به دیگری یا به دیگران رشک می برند به نظر ذلیل و تحقیر کردنی بیایند.
رشک احساسی چنان ناخوشایند برای تصویری است که از خودمان می سازیم که غالبا این احساسمان را در لفافه دیگری می پوشانیم، مثلا با گفتن اینکه فرد مورد رشک واقعا هم مستحق بیزاری ماست. در واقع، توانایی ما برای خود فریبی چنان نیرومند است که درک و دریافت ما از حالت های احساسی مان می تواند به هر سمتی برود الا این سمت که گمان بریم خطاکاریم.

v       

"حال" آدم و احساس آدم صرفا ذهنی نیستند و در واقع حال آدم دقیقا حالی است که بیرون از خودمان داریم. در عین حال، همین حال ماست که ما را با خودمان در ارتباط نگه می دارد. احساس آدم، آدم را با خودش و با جهان بیرون در ارتباط نگه می دارد.
احوال مختلف آدمی، جهان های مختلف و خویشتن های مختلفی را به نمایش می گذارند. برخی "حال"ها، نظیر ترس یا ملال، میان ما و جهان فاصله می اندازند، و برخی دیگر از "حال"ها، نظیر شادی ما را به چیزهای این جهان نزدیک تر می کنند. در "حال" تنهایی توجه ما معطوف به همان چیزی می شود که جایش خالی است. احساس تنهایی به معنای عطش همدمی است، اما در عمل غالبا منجر به کنار کشیدن از آدم ها می شود.

v       

"حال" آدمی، فضایی را برای تجربه کردن می گشاید. در "حال" عشق جهان به روی ما همچون ابژه ای گشوده می شود که در آن عشق می تواند رخ بدهد. این شادی فقط چیزی درباره عزیزمان بر ما فاش نمی کند، بلکه کل جهان را به گونه ای دیگر به ما می نمایاند، چون هر چیز دیگری را هم در پرتو این شادی است که تجربه می کنیم. ما همه به تجربه دریافته ایم که وقتی عاشق می شویم یا وقتی عشق می میرد چگونه همه چیز در جهان جلوه ای دیگر در چشم ما پیدا می کند. هایدگر می گوید این حرف چرندی است که عشق ما را کور می کند، بلکه به عکس، عشق ما را وامی دارد چیزهایی را ببینیم که وقتی عاشق نبودیم نمی توانستیم ببینیم. وقتی "حال" مان بد است بخش هایی از جهان بر ما فروبسته اند و مثلا از دیدن شادی دیگر به وجد نمی آییم.

v       

"حال" آدمی صرفا ملازم بودن ما با دیگران نیست، بلکه گام بلندی است در جهت تعیین چگونگی بودن ما با دیگران. آدمی که در "حال" تنهایی است، به شکلی متفاوت از کسی که چنین حالی ندارد با دیگران است. می توان گفت تنهایان و غیر تنهایان در دو جهان متفاوت زندگی می کنند چون "حال" متفاوت آن ها باعث می شود تجربه های بسیار متفاوتی از جهان، از همدیگر، و از موقعیتشان به دست بیاورند. تنهایی جهانی تنها را به ما می نمایاند. اما جهان بخش های دیگری هم دارد، یا بهتر است بگوییم غیر از جهان تنهایی جهان های دیگری هم وجود دارند.
احساسات را نمی توان صرفا پدیدارهایی مطلقأ ذهنی دانست بلکه ابزارهایی برای شناخت هم هستند، یعنی ابزارهایی که چیزی هم درباره واقعیت به ما می گویند. احساسات هم، مثل همه دیگر ابزارهایی که برای درک جهان به کار می بریم، می توانند دیدی صحیح یا غلط از واقعیت به ما بدهند.

v       

ممکن است ناهنجاری های وجودی خود ما هم دخیل باشند. می توان تصور کرد که نیاز فرد به ایجاد ارتباط با دیگران آنقدر زیاد شود که دیگر اصلا قابل ارضا نباشد. افراد با احساس تنهایی مزمن را می توان کمال طلبانی اجتماعی خواند که توقعاتی بسیار فراتر از تعاملات عادی اجتماعی را در ذهن می پرورانند چه برای خودشان چه برای دیگران. تنها راه حل ممکن اقدامی است که شخصی که احساس تنهایی می کند باید در قبال خودش انجام دهد.
هر فردی توانایی های محدود اما به هر حال واقعی و ملموسی برای برانگیختن یا، به عکس، سرکوب یک احساس معین را دارد. ما باید با زندگی احساسی و عاطفی مان سروکله بزنیم و نیز باید به ظرفیت های احساسی و عاطفی مان شکل بدهیم. احساسات و اعتقادات می توانند نسبت به موضوعشان متناسب یا نامتناسب باشند، و طرز تلقی تغییر و تعدیل این احساسات و اعتقادات در ید قدرت ماست. احساسات فقط به ما دست نمی دهند بلکه هر کسی می تواند در درون خودش با احساساتش سروکله بزند.

v       

ما احساساتمان را پرورش می دهیم و در نتیجه عاداتی احساسی و عاطفی در ما شکل می گیرد و پرورش می یابد. اگر ارزیابی ها و ارزش گذاری هایمان را تغییر دهیم می توانیم احساساتمان نسبت به افراد و امور را هم تغییر دهیم. احساساتی که ما در مورد امور و اشخاص مختلف داریم بسیار به ندرت از سر انتخابی فوری و فوتی هستند، بلکه به عکس حاصل ظرفیت های پرورش یافته پیشین چه ذاتی، چه اکتسابی، و سلسله ای از انتخاب هایی هستند که به مرور و در طول زمان شکل گرفته اند. هیچ کس مسئولیتی در قبال احساس تنهایی اش ندارد، اما همه تنهایان در قبال مدیریت چنین احساسی مسئولند. بنابراین، هر کسی که احساس تنهایی می کند، تا حدودی، مسئول تنهایی و احساس تنهایی خویش است.

v       

کسانی که احساس تنهایی می کنند بیشتر خودشان دلشان می خواهد که تنها باشند چون حاضر نیستند هزینه های روحی و روانی آمیختن با بقیه آدم ها را بپردازند. آنها نوعی حساسیت به افراد دیگر دارند و بیش از اندازه از دیگران متأثر می شوند.
این افراد گرایش بیشتری به ارزیابی منفی تر پدیده های بین شخصی شان در قیاس با افراد غیر تنها دارند. در مقایسه با سایر افراد از نظر جسمی نه جذابیت بیشتری دارند نه جذابیتی کمتر و نه باهوش تر از دیگران هستند نه کم هوش تر اما احساس حقارت دارند و خودشان را کمتر جذاب و از نظر اجتماعی نالایق می دانند. در آن ها، در قیاس با افراد غیر تنها، شکاف عمیق تری میان آنچه هستند و آنچه می خواهند باشند وجود دارد.

v       

افراد تنها در گفتگوها بیشتر راجع به خودشان حرف می زنند و کمتر سؤال می کنند. دشوار می توان به دل آن ها راه برد و آن ها را شناخت. درضمن آن ها خودمحورتر از دیگران هستند. در عین حال این افراد خودشیفته بسیار وابسته نگاه دیگران هستند. آنها فقط در صورتی می توانند مهر تأییدی بر زندگی خودشان بزنند که در دایره توجه یک "دیگری" قرار بگیرند. دیگران برای این افراد چیزی جز سلسله ای از آینه ها نیستند. بنابراین این افراد خودشیفته حتی تنهاتر از کسانی هستند که تنهایی شان را در زندگی می پذیرند. این افراد دیگران را در وهله نخست فقط برای این می خواهند که به تأیید آنان بپردازند. در نهایت، آن ها اصلا علاقه ای به دیگران ندارند و دقیقا اصلا به همین دلیل است که این قدر تنها هستند.

v       

افراد تنها حریصانه همیشه به دنبال یافتن نشانه هایی از طرد شدن در نزد دیگران هستند و بنابراین چنین نشانه هایی را هم به راحتی می یابند و با شدت هرچه تمام تر به چنین نشانه هایی واکنش نشان می دهند. محیط اجتماعی همیشه در نظر آنان پر از مخاطرات بزرگ است و خزیدن به گوشه تنهایی خویش انتخابی امن و مطمئن به حساب می آید حتی اگر دردناک باشد.
هرچه فرد قدرت اعتماد بیشتری داشته باشد، کمتر تنهاست؛ و هرچه فرد کمتر توانایی اعتماد کردن داشته باشد، تنهاتر است. بنیان اعتماد بر شباهت است. ما خیلی راحت تر به کسانی اعتماد می کنیم که شبیه خودمان هستند یا دست کم گمان می بریم که شبیه ما هستند. اگر شخصی خودش را متفاوت از دیگران بپندارد طبیعتا اعتمادش به آنان سست تر می شود.

v       

وقتی که به شخصی اعتماد می کنید که بی نهایت برای شما آدم مهمی است بی نهایت در معرض آسیب قرار می گیرید. وقتی اسرارتان را با کسی در میان می گذارید در واقع دیگر اسرار به حساب نمی آیند. وقتی به کسی دل می بندید در معرض طردشدگی قرار می گیرید. اما بنا به شواهد و گواهی های متقن افرادی که به دیگران اعتماد می کنند عملا ارزیابی های دقیق تری از شخصیت و نیات افراد دیگر دارند. درضمن ارزیابی های چنین افرادی پایدارتر است، عکس العمل هایشان سریع تر، و بنابراین تعاملاتشان با دیگران نرم تر و روان تر. بی اعتمادی هزینه تعامل را در تعاملات انسانی بالاتر می برد. "بی اعتمادی به دوستان شرم آورتر از این است که آنان سرمان کلاه بگذارند." بی اعتمادی نشان می دهد که شما دوستی حقیقی نیستید و وقتی دوستی حقیقی نیستید استحقاقتان همین است که کسی در حقتان دوستی نکند.

v       

وقتی احساس یاس می کنیم و می گوییم به تنگ آمده ایم، همیشه این ماییم که به تنگ آمده ایم اما اینکه دقیقا وقتی که به تنگ آمده ایم چه حسی داریم هرگز قابل انتقال به شکل کامل به دیگران نیست. فاصله ای پرنشدنی میان ما و دیگران وجود دارد. اما آنچه عشق و دوستی نزدیک را چنین خیال انگیز می کند دقیقا همین رابطه با "دیگری" است، آن "دیگری" که متمایز از خود ماست و نه صرفا رونوشتی یا سایه ای از خودمان، بلکه شخصی که خویشتن ما را گسترش می دهد و امکان نگاهی از بیرون به این خویشتن را فراهم می آورد، و بدین ترتیب ارزش و اعتباری به ما می دهد که نمی توانیم هرگز آن را از خودمان دریافت کنیم. این واقعیت که شخصی دیگر یک "دیگری" است همان چیزی است که به عشق و دوستی معنا می دهد.

v       

کانت میان دو نوع دوستی ارزشمند تمایز می گذارد: آن دوستی دست نیافتنی که موجب برابری کامل میان دو نفر از طریق محبت و احترام متقابل می شود. این نوع دوستی در عمل دست نیافتنی است چون هرگز کسی نمی تواند یقین داشته باشد که این رابطه واقعا دو طرفه است. دومین نوع دوستی مشتمل بر اعتماد کامل و مطلق میان دو نفر بر مبنای افشای کامل اندیشه ها، اسرار و احساساتشان در برابر یکدیگر است. شخص هرگز نمی خواهد در اندیشه های خویش تنها بماند. شخص دلش می خواهد محرم رازی داشته باشد که با او، بی هیچ ترسی از خیانت، آنچه را در دل دارد در میان بگذارد. بنابراین، اعتماد در این نوع دوستی نقشی اساسی بازی می کند. علاوه بر این، دلگشودگی بنیانی حیاتی برای دوستی است.

v       

ترس و بی اعتمادی دائم خودشان را تشدید می کنند. هر بی اعتمادی به دنبال خودش یک بی اعتمادی دیگر می آورد، زیرا، علاوه بر دلایل دیگر این بی اعتمادی فرد را از موقعیت هایی که در آن ها می توانست یاد بگیرد به دیگران اعتماد کند، جدا می اندازد. ترس اجتماعی و معاشرتی مانع از رفتار بالبداهه با دیگر افراد می شود و بدین ترتیب پایه های معاشرت را سست می کند.
وقتی به دیگران اعتماد می کنیم تفسیر مان از کلام و اعمال آن ها همیشه مثبت تر از زمانی است که به آن ها اعتماد نمی کنیم. از سوی دیگر، از منظر بی اعتمادی شخص همیشه آماده تفسیر کلام و اعمال دیگران در بدترین وجه ممکن آن است بی اعتمادی مانع از این می شود که از خودمان بیرون بیاییم. وقتی درها را به روی دیگران می بندیم در واقع خودمان را در درون خودمان محبوس می کنیم، و آنچه به احتمال زیاد در آن درون منتظر ماست تنهایی است.

v       

دوستی یا عشق واقعی اقتضا می کند که آنچه را مطلوب دیگری است، و نه خودتان، برای آن دیگری انجام دهید. و برای آنکه رابطه دوستی رابطه ای اصیل باشد، این رابطه باید متقابل باشد، به گونه ای که آن دیگری هم مطلوب شما را بخواهد نه مطلوب خودش را. ممکن است شخصی عاشق شخصی دیگر شود، ولی اگر آن شخص دیگر به این عشق جواب ندهد پاسخ ندادن او این عشق را توهمی و خیالی نمی کند. اما دوستی غیر متقابل اصلا دوستی نیست.
عشق حتی بیش از دوستی این اقتضا را دارد که افراد هویتشان را در هم بیامیزند. افراد بسیار قلیلی از اینکه دوستانشان دوستان دیگری هم داشته باشند احساس ناراحتی می کنند، اما افراد بسیار قلیلی حاضرند بپذیرند که عشقشان عاشق کس دیگری هم باشد. دوستان بخشی از وجود شما را طلب می کنند؛ عشق شما همه وجودتان را طلب می کند.

v       

برای این پرسش که چرا باید با فلانی دوست شوم یا رابطه عاشقانه ای با بهمانی پیدا کنم، یک پاسخ بیشتر وجود ندارد جز اینکه فلانی یا بهمانی مرا به سطح بالاتر از خودم ارتقا می دهند که در غیر این صورت نمی توانستم بدان برسم. می توان گفت انگیزه های خودخواهانه همواره در دوستی و عشق در کارند، اما در عین حال باید اذعان بکنیم که یکی از بهترین بخش های وجود ما توانایی ما برای خواستن و انجام دادن بهترین ها برای دیگران بدون فکر کردن به سود خویشتن است. بخش بزرگی از پاسخ به این سؤال که، من که هستم؟ این است که من دوست فلانی و عاشق بهمانی هستم. وقتی به خودمان فکر می کنیم آن "خودمان" بخشی است از "ما". این بدان معنا نیز هست که عشق و دوستی ما را در مسیری متفاوت از فردیتمان قرار می دهد.

v       

یاسپرس می نویسد: "وقتی از "من" سخن می گوییم یعنی از تنهایی سخن می گوییم" هر کسی که واژه "من" را به زبان می آورد، فاصله ای میان خودش و دیگران برقرار می کند و دایره ای دور خودش می کشد. تنهایی حاصل من بودن است. فقط جایی به تنهایی بر می خوریم که من ها وجود دارند. اما هر جا من ها هستند عطشی هم برای منیت وجود دارد و (عطشی برای تنها ماندن) و مصیبت من ماندن و فرد ماندن به دنبالش می آید (و نیز آن عطش برای برآمدن از این تنهایی(
در وجود انسان ها تناقضی ذاتی وجود دارد که هم دلشان می خواهد آن ها را به حال خود بگذارند و هم دلشان می خواهد تعلقی عمیق به دیگران داشته باشند. وظیفه ای که همه افراد مجبورند به انجام برسانند این است که بر تنهایی خویش از طریق ارتباط، بدون از دست دادن خویشتن خویش، غلبه کنند. از نظر یاسپرس فقط یک تجربه واقعی وجود دارد که در آن احساس فردیت و احساس تعلق می تواند همراه با هم وجود داشته باشد، و آن عشق میان دو فرد برابر است که در یک سطح با هم ارتباط برقرار می کنند.

v       

اینکه انتظار داشته باشیم شخص دیگری به ما تمامیت ببخشد در واقع قرار دادن آن شخص در موقعیتی لاعلاج است. از این منظر، برای آن شخص دیگر چاره ای نمی ماند جز اینکه "نتواند خواسته ما را برآورده کند". آن دیگری همیشه در جدایی خواهد ماند، همیشه "دیگری" خواهد ماند. این نمی تواند جزو مسئولیت های شخصی دیگر باشد که به زندگی ما آن معنایی را که می خواهیم ببخشد.
این انتظار که شخصی باید برای آن دیگری همه چیز و همه چیز باشد، که دو نفر می توانند به وحدتی بی گسست برسند، عشق را ناممکن می گرداند. هر چه باشد، هر یک از دو طرف پیش از ملاقات آن دیگری برای خودشان زندگی کرده اند، و زندگی با یک نفر دیگر نمی تواند چنان فرد را در آن دیگری منحل کند که هیچ ردی از زندگی گذشته در او به جا نماند.

v       

با ظهور فردگرایی شخص مسئولیت تازه ای در قبال "خود شدن" پیدا کرد. "باید همانی شوی که هستی." نه تنها باید فرد باشی، بلکه باید ترجیحا شخصی هم باشی که به خودش شکل داده است. آشکارا چنین چیزی ناممکن است. چیزی به نام "انسان خودساخته" وجود ندارد. هیچ یک از ما هرگز نمی تواند فارغ از تأثیرات بیرونی و صرفا با انگیزه های درونی خویش حرکت کند. هرگونه متحول کردن خویش ریشه در چیزهایی دارد که از پیش وجود داشته اند. فرد لیبرالی برخلاف آن چیزی که دوست دارد فکر کند آنقدرها هم از قید دیگران آزاد نیست.

v       

آنچه در بن تنهایی نهفته است نوعی نقص و عیب است، حال آنکه خلوت و خلوت گزینی نوعی گشودگی نامعین در برابر انواعی از تجارب، اندیشه ها و احساسات است. تنهایی لزوما با احساس درد یا ناراحتی توأم است، حال آنکه خلوت و خلوت گزینی لزوما با هیچ احساس خاصی همراه نیست.
خلوت گزینی موجب آزادی و استقلال می شود، آرامشی که در آن می توان کار کرد و شخصیت خود را پرورش داد و به روح خویش تعالی بخشید. اما این خلوت گزینی باید با تعامل انسانی تلفیق شود. "حکمت حقیقی جایی است میان جهان و خلوت". این خلوت است که نیازهای حقیقی شخص را به او نشان می دهد. اما جمع و جماعت عمدتا فضایی اجتماعی است برای انصراف خاطر و شایعه پردازی. خلوت پناهگاهی است برای بازشناسی راستین خویش و زندگی حقیقی، حال آنکه جامعه حوزه کذب و دروغ است.

v       

ما باید به زندگی خودمان چناں نظم و ترتیبی بدهیم که رضایت ما منحصرا در گرو خودمان باشد. علاوه بر این، شخص نباید عمرش را به چشمداشت افتخار یا شهرت سپری کند، زیرا در این صورت خودش را وابسته چیزی بیرون از خویشتن می کند:
"
اینقدر دل مشغول این نباش که جهانیان با تو چه می گویند، مهم تر این است که خودت با خودت چه می گویی. در خودت فروشو، اما پیشتر آماده باش که خودت را در آنجا دریابی: احمقانه است که خودت را به دست خودت بسپاری اگر که مهار خودت در دست خودت نیست. آدمی در تنهایی هم می تواند راه گم کند همچنان که در مصاحبت و معاشرت دیگری."

v       

"وقتی در میان جمع کثیر زندگی می کنم همانگونه زندگی می کنم که آن جمع کثیر، و آنگونه نمی اندیشم که در واقع می اندیشم؛ پس از مدت زمانی همیشه به نظرم می رسد که آنها می خواهند مرا از خودم برانند و روحم را از من بدزدند."
هم تنهایی خوب داریم هم تنهایی بد، و شخص باید تنهایی خوب، آزادانه، فارغ بالانه و شادمانه را برگزیند. "در خلوت تنهایی همه آن چیزهایی که فرد با خودش وارد این خلوت می کند رشد می کنند، از جمله آن جانور درون. برای همین است که خلوت و تنهایی را نمی توان به عده کثیری توصیه کرد." به هر روی ما نباید زودتر از موقع خودمان را به دست تنهایی بسپاریم ما فقط پس از آنکه توانستیم به شخصیتمان شکل بدهیم می توانیم به خلوت خودمان پناه ببریم.

v       

آزادی باید آزاد زیستن زندگی خویش به آن طریقی باشد که شخص خودش می خواهد. این مستلزم داشتن حریمی خصوصی است، زیرا حریم خصوصی جایی است که می توان در آن به خویشتن خویش شکل داد. اساسا حریم خصوصی مکان و محیط مستقلی است که در آن شخص خودش را وقف خودش می کند، جایی که شخص می تواند برای خودش و به خودش فکر کند، جایی که شخص می تواند در آن خودش را فراموش کند یا وجوهی از شخصیتش را به نمایش بگذارد که در جای دیگر مقدور نیست، و در برخی موارد اصلا این نوع وجود نباید خارج از این حریم بروز پیدا کند. برخی از وجوه زندگی هست که فقط در صورتی مجال رشد و حیات پیدا می کند که ما به کلی به حال خودمان واگذاشته شویم.

v       

وقتی زندگی درونی مان پر نیست سپردن خویش به دست خلوت تنهایی دشوار می شود. از سوی دیگر، اصلا نیاز ما به خلوت تنهایی برای این است که بتوانیم به یک زندگی درونی پر و سرشار دست پیدا کنیم. افرادی که در تحمل تنهایی مشکل دارند و نمی توانند به خلوت خویش دست یابند در پرورش خلاقانه خودشان هم به مشکل برمی خورند. فقط کسانی می توانند در عالم هنر یا علم به موفقیت برسند که بتوانند در تکنیک های تنها ماندن هم ماهر شوند.
مقدار معینی از خود بسایی، یعنی توانایی تحمل حضور خویشتن بی تکیه به حمایت دیگران، برای درنیفتادن به چاه بیچارگی ضروری است. هرچه باشد، فرد نمی تواند همیشه متکی به دیگران باشد. برای آنکه خلوت و انزوا امری مثبت باشد باید راهی برای رجوع دوباره به دیگران وجود داشته باشد. "خلوت بسی شیرین است، تا زمانی که، راه من، به سوی دیگران باز باشد، هرچه باشد، آدمی برای خودش نمی درخشد."

v       

احساس تنهایی چیزی نیست که اصولا در غیاب افراد دیگر رخ دهد بلکه در حضور دیگرانی رخ می دهد که آدم احساس می کند با آن ها بسیار فاصله دارد. نیاز ما به دوستی بیانگر نیازمان به غلبه بر این دوری و فاصله است، بیانگر نیازمان به پیوند با دیگرانی که می توان گفت افکار و احساسات را درک می کنند، آن هم نه فقط به این دلیل که ما آن افکار و احساسات را بیان کرده ایم، بلکه بیشتر به این دلیل که واقعا ما را می شناسند. این دیگران لزومی ندارد حتما افکار و احساسات ما را تأیید کنند، بلکه همین کافی است که بفهمند و بدانند که این افکار و احساسات از کجا نشأت می گیرد و بدانند این افکار و احساسات بیانی است از اینکه ما که هستیم و جهان را چگونه در می یابیم. برای این منظور افراد باید با هم صمیمی باشند و صمیمی بودن اساسی ترین پلی است که می توان برای عبور از احساس تنهایی، که همه عمر در معرضش هستیم، زد.

v       

دیگران فقط تا آن اندازه می توانند متوجه تنهایی ما شوند که ما خودمان آن را به نمایش می گذاریم. هیچ کس دیگری نمی تواند به زور خودش را داخل تنهایی ما کند و آن را محو سازد. اما ما همیشه می توانیم کسی را به داخل تنهایی مان راه دهیم. و درست در همین نقطه است که دیگر تنهایی وجود نخواهد داشت و جایش را جمع می گیرد. پس باید یاد بگیریم که با این واقعیت زندگی کنیم که هر زندگی انسانی تا حدودی حاوی تنهایی و احساس تنهایی است. برای همین است که حیاتی است بیاموزیم تاب تحمل تنهایی را داشته باشیم و امیدوار باشیم که بتوانیم این احساس تنهایی را بدل به خلوت گزینی کنیم.
اگر یاد بگیریم به خودمان متکی باشیم به نحوی که دیگر وابسته تأیید دیگران نباشیم می توانیم از شدت احساس تنهایی مان بکاهیم. در عین حال باید یاد بگیریم که با دیگران ارتباط برقرار کنیم و خودمان را به روی آنان بگشاییم. اما باز با همه این ها احساس تنهایی به ناگزیر گهگاه سربرخواهد آورد. این همان احساس تنهایی است که باید مسئولیتش را بپذیریم زیرا هر چه باشد این تنهایی، تنهایی خود ماست.

v       

ما در زندگی مان نیازمند دوستی و عشق هستیم. ما نیاز داریم نگران کسی باشیم، و کسی هم نگران ما باشد. وقتی نگران کسی هستیم دنیا برایمان معنا پیدا می کند. این نگرانی در مورد دیگران است که به ما شخصیت می دهد. در واقع، ما همان نگرانی هایمان هستیم. اگر نگران کسی یا چیزی نباشیم هیچ چیز نیستیم. اگر صرفا نگران خودمان باشیم در یک دور باطل خالی گرفتار می آییم. ما نیاز داریم که نیازمندمان باشند. ما نیازمند این هستیم که قدر کسانی را بدانیم که قدر ما را می دانند.
هویت ما در عمق وجود خود ما، منفصل از دیگران، جای ندارد، بلکه در دل رابطه و وابستگی مان به دیگران است که جای می گیرد. دقیقا به همین دلیل است که وقتی روابطمان با دیگران به هم می خورد به هویت شخصی مان آسیبی چنین شدید وارد می آید. وقتی دلبسته و وابسته دیگران نیستیم در سطحی پایین تر از آنچه هستیم قرار می گیریم.

 

صبحگاهان که از خواب برمی خیزی، با خود بگو: امروز با فضولی، ناسپاسی، گستاخی، بی وفایی، سوءنیت و خودخواهی روبرو خواهم شد. تمام این ها ناشی از آن است که خطاکاران نمی توانند خوب را از بد تمیز دهند. ولی من مدت هاست که به طبیعت خوبی و شرافتش، طبیعت بدی و رذالتش، و طبیعت شخص خطاکار پی برده ام، خطا کاری که برادرم است. بنابراین، هیچ یک از این چیزها نمی توانند به من آسیب رسانند، زیرا کسی نمی تواند مرا در زشتی و تباهی شریک و سهیم سازد. من هم نمی توانم به برادرم غضب کنم یا از او متنفر باشم؛ زیرا ما آفریده شده ایم تا همچون پاها، دست ها، چشم ها و دو ردیف دندان های بالا و پایین با یکدیگر همکاری کنیم. ایجاد مانع در برابر یکدیگر خلاف قانون طبیعت است و مگر غضب و نفرت نوعی ایجاد مانع نیست؟

v       

آیا امور بیرونی خاطرت را پریشان می کنند؟ پس خلوت گزین، و بر شناختی که از امر نیک داری بیفزا و بر بی قراریت فائق آی. از خطای دیگری هم حذر کن؛ حماقت آنانی که بسیار تلاش می کنند ولی در افکار و حرکات خود هیچ هدفی ندارند و در واقع وقت خویش را تلف می کنند. آن کس که در فکر ارواح دیگران نیست تیره بخت نخواهد بود؛ ولی کسانی که حساب روح خویش را نگه نمی دارند به یقین بدبختند.

تیره بخت ترین انسان کسی است که سودای فهم کل خلقت را در سر داشته باشد، "به پژوهش در اعماق زمین بپردازد"، و با دقت در پی کشف اسرار ارواح دیگران باشد، غافل از آن که به روح خویش پرداختن، و خادم وفادارش بودن، او را کفایت می کند.

v       

تو می توانی همین حالا زندگی را ترک کنی، بگذار همین اصل بر گفتار و کردار و افکارت حاکم باشد، اگر خدایان وجود داشته باشند، ترک کردن انسان ها وحشتناک نیست، زیرا نخواهند گذاشت به تو آسیبی رسد. اگر هم خدایی وجود نداشته باشد، یا در امور فانی مداخله نکند، زندگی در جهانی بی خدا یا عاری از مشیت الهی به چه کار می آید؟ ولی خدایان وجود دارند، و در دنیای بشری مداخله می کنند.

جهان این گونه نیست که بر اثر ناتوانی یا بی کفایتی به خطا اجازه داده باشد اتفاقات خوب و بد به یکسان برای پرهیزگاران و گناهکاران رخ دهد. ولی مرگ و زندگی، شکست و موفقیت، درد و لذت، فقر و ثروت، و نظایر آن به یکسان نصیب خوب و بد می شود. چنین چیزهایی مایه تعالی یا تدنی نیست و بنابراین، نه خوب است و نه بد.

v       

باقی عمرت را با گمانه زنی در باره همسایگانت هدر مده، اگر به چیستی و چرایی افکار، اقوال، افعال و نقشه های دیگران فکر کنی، فرصت انجام دادن دیگر کارها را از دست خواهی داد. آدمی باید خود را به چنان طرز تفکری عادت دهد که اگر ناگهان از او بپرسند "اینک به چه می اندیشی؟" بتواند صادقانه و بی درنگ به این سؤال پاسخ دهد؛ و به این ترتیب ثابت کند که تمام افکارش ساده و محبت آمیز است، یعنی به همان گونه که شایسته موجودی اجتماعی است، موجودی عاری از تخیلات شهوانی، حسادت ها، کینه ها، سوء ظن ها و دیگر احساساتی که اگر قرار باشد به داشتن آن ها اذعان کند، از شرم سرخ خواهد شد.

v       

بیش از این خود را فریب مده؛ دیگر هرگز نه این یادداشت ها را دوباره خواهی خواند، نه سالنامه های رومی ها و یونانیان قدیم را، و نه کتاب هایی را که برای روزگار پیری کنار نهاده ای. پس به سوی مقصد بشتاب؛ از امیدهای واهی چشم بپوش؛ و اگر در اندیشه سعادت خود هستی، تا می توانی خود را نجات ده. ما باید روی پای خود بایستیم نه اینکه دیگران ما را سرپا نگه دارند.

v       

برای انسان هشیار و عمیق، تقریبا همه چیز های جهان، حتی اگر چیزی جز پیامدهای جانبی دیگر چیزها نباشند، بر زیبایی خارق العاده آن می افزایند. برای چنین انسانی، چشم بصیرت او را قادر خواهد ساخت تا هم زیبایی جاافتاده زنان و مردان سالخورده را مشاهده کند و هم شادابی فریبنده جوانان را. چنین چیزهایی برای همه جالب و خوشایند نیست؛ فقط کسی مجذوب آن ها خواهد شد که با طبیعت و آثارش واقعا مأنوس باشد.

زیبایی هر چیزی قائم به ذات است و مرهون چیز دیگری نیست. تحسین در آن نقشی ندارد، زیرا هیچ چیزی با تحسین بهتر یا بدتر نمی شود. در مورد اشیای طبیعی یا آثار هنری. زیبایی حقیقی به چه چیز دیگری نیاز دارد؟ قطعا به چیزی جز قانون، حقیقت، مهربانی و فروتنی نیاز ندارد. آیا اگر زمرد را ستایش نکنند، زیبایی اش را از دست می دهد؟

v       

همه چیز را به حال خود بگذار. به یاد داشته باش که انسان فقط در زمان حال می زید، در این لحظه گذرا: باقی عمرش یا گذشته است یا هنوز فرا نرسیده است. حتی دیرپاترین شهرت ها نیز زودگذر است، زیرا منوط به سلسله انسان هایی است که زود می میرند و حتی خود را نمی شناسند، تا چه رسد به این که کسی را بشناسند که مدت ها پیش مرده و از دنیا رفته است.

آیا شهرت واهی تو را پریشان خاطر می کند ملاحظه کن که فراموشی و نسیان با چه سرعتی همه چیز را فرا می گیرد. ورطه ابدیتی را نظاره کن که پیش و پس از ما قرار دارد؛ ببین که این تحسین و تمجیدها تا چه اندازه پوچ و توخالی است، ستایندگانت چقدر دمدمی مزاج و بی فکرند، و دایره شهرتت تا چه حد تنگ است.

v       

می توانی هر وقت بخواهی در خود عزلت گزینی برای آدمی کنج عزلتی آرام تر و راحت تر از روحش وجود ندارد؛ از همه مهم تر این که اگر فقط یک لحظه به امکانات دیگری که در خود دارد بیندیشد، بی درنگ به آسودگی خاطر دست می یابد، آسایشی که صرفا نام دیگری برای روح بسامان و هماهنگ است. پس همواره از این کنج عزلت استفاده کن، و دم به دم خود را تازه نما. قواعد زندگانی ات را مختصر کن، ولی قواعد اساسی را از یاد مبر؛ در این صورت یادآوری آن ها تمام ناراحتی هایت را از میان خواهد برد، و تو را با آسودگی به سراغ وظایفت خواهد فرستاد.

v       

این مردم مجبورند همین طور رفتار کنند، و این امری اجتناب ناپذیر است. اگر جز این توقعی داشته باشی، مثل آن است که انتظار داشته باشی درخت انجیر شیره دیگری داشته باشد. به هر حال، به یاد داشته باش که هم تو و هم ایشان به زودی خواهید مرد و نامتان به سرعت از یاد خواهد رفت.

همه چیز گذرا و ناپایدار است، هم آن که می شناسد و هم آنچه شناخته می شود. ملاحظه کن چگونه همه چیز زاییده تغییر است؛ سعی کن بفهمی که برای طبیعت هیچ سعادتی بالاتر از تغییر چیزهای موجود و پدید آوردن موجوداتی مشابه آن ها نیست. هر موجودی، به تعبیری، بذر موجود دیگری است که بناست از آن به وجود آید.

v       

ای دنیا! من با تو کاملا هماهنگ هستم. هر چیزی که برای تو بهنگام باشد، برای من نه دیر است و نه زود. ای طبیعت! آنچه تمامی فصل هایت به بار می آورد میوه مطلوب من است. همه چیز از تو، در تو و به سوی توست.

تا واپسین لحظه حیات در مسیر طبیعت گام بر می دارم؛ هوای اولین دم و آخرین بازدمم یکی بیش نیست، و در همان زمینی مدفون می شوم که پدرم بذر خود، مادرم خون خویش، و دایه ام شیر وجودم را از آن به دست آورده است زمینی که سال های سال آب و غذای روزانه ام را تأمین کرده، و گرچه به شدت از آن سوء استفاده کرده ام، هنوز قدم برداشتنم را تحمل می کند.

v       

همچون دماغه ای باش که همواره امواج را می شکند: او محکم و استوار می ایستد، در حالی که هیاهوی امواج به سرعت فرو می نشیند. "چقدر بداقبالم که چنین اتفاقی برایم افتاد!" به هیچ وجه این طور نیست؛ در عوض بگو: "چقدر خوش اقبالم که این اتفاق موجب تلخکامی ام نشد؛ نه از امروز می ترسم و نه از فردا بیمناکم." آیا اتفاقی که برایت رخ داده تو را از عدالت، بلندهمتی، اعتدال، خردمندی، دوراندیشی، صداقت، عزت نفس، استقلال و تمام دیگر خصایل مختص طبیعت انسان باز می دارد؟ در آینده هر وقت خواستی از چیزی احساس تلخکامی کنی، این قاعده را به یاد داشته باش: "این اتفاق به هیچ وجه حاکی از بداقبالی نبود؛ تحملش نوعی خوش اقبالی عظیم بود."

v       

هرگز تیزهوش نخواهی بود. خوب، اشکالی ندارد؛ ولی صفات دیگری هست که نمی توانی بگویی "از آن ها هیچ بهره ای ندارم." پس این صفات را پرورش بده، زیرا کاملا در حیطه قدرتت هستند. برای مثال، صداقت و شرافت؛ سختکوشی و جدیت.

به هیچ وجه نمی توانی عدم قابلیت یا ناتوانی فطری را بهانه کنی؛ ولی عجیب است که همچنان می خواهی در ساحت پایین تری باقی بمانی. آیا کمبود استعدادهای طبیعی است که تو را به غرولند، خست، چاپلوسی، نالیدن از بیماری، خفت، خودستایی و تلون مزاج واداشته است؟ قطعا نه؛ تو می توانستی مدت ها پیش خود را از شر این صفات خلاص کنی، و در این صورت فقط به کندی و کودنی متهم می شدی و حتی این را هم می توانی با تمرین اصلاح کنی، به شرط این که کند ذهنی خود را بی اهمیت نشماری و از آن لذت نبری.

v       

بعضی از مردم وقتی به کسی خدمتی می کنند، بلافاصله توقع دارند که آن شخص خدمت آن ها را جبران کند. بعضی دیگر، گرچه تا این حد پیش نمی روند، در خفا آن شخص را رهین منت خود می دانند و همواره احسان خود را به یاد دارند. ولی انسانی هم وجود دارد که به هیچ وجه احسان خود را احساس نمی کند، مثل تاکی که میوه مخصوص خود، یعنی خوشه انگور، را به بار می آورد بی آن که در برابر احسان خویش توقعی داشته باشد یا مثل زنبور عسلی که عسل گذاشته است. مثل آن ها، این شخص هم کار خویش را جار نمی زند، بلکه بلافاصله به سراغ کار خوب دیگری می رود، همچون تاک که به محض فرا رسیدن تابستان باز هم انگورهای دیگری به بار می آورد.

v       

اکنون به چیزهای مادی تر نظری بیفکن: چقدر گذرا، ناپایدار و بی ارزشند. هر آدم هرزه ای، هر فاحشه ای و هر تبهکاری می تواند آن ها را تصاحب کند. به خصوصیات معاشرانت نگاه کن: حتی مقبول ترین آن ها را هم به سختی می توان تحمل کرد؛ در واقع امر، انسان حتی خودش را هم به سختی می تواند تحمل کند. پس در این ظلمت و منجلاب، در این جریان بی وقفه وجود و زمان، در این تغییر و تبدل بی پایان، هیچ چیزی را نمی توان با ارزش شمرد و با جدیت تعقیب کرد. آدمی باید به خود قوت قلب دهد و آرام منتظر مرگ طبیعی باشد؛ و در عین حال بی تابی نکند.

v       

هیچ اتفاقی برای انسان رخ نمی دهد مگر آن که طبیعت توانایی تحملش را به او عطا کرده باشد. تجربه های همسایه ات با تجربه های تو فرقی ندارد؛ ولی او، یا به علت نا آگاهی از آنچه رخ داده یا برای نشان دادن قابلیت های خود، محکم و استوار می ایستد. خجالت آور است که جهالت و خودبینی نیرومندتر از خردمندی باشد!

v       

همواره به آن سرعتی بیندیش که تمام موجودات حال و آینده از میان می روند و نابود می شوند. پیش و پس ما را بی نهایت فرا گرفته، مغاکی که قادر به مشاهده ژرفایش نیستیم. در چنین شرایطی، آن کس که آزرده و پریشان خاطر باشد، قطعا دیوانه است، زیرا گمان می کند که این ناراحتی تا ابد ادامه می یابد.

چیزی به وجود می آید و چیزی از میان می رود. حتی وقتی چیزی در شرف به وجود آمدن است، بخشی از آن پیشاپیش از میان می رود. تغییر و تحول تا ابد جهان را تجدید می کند، درست همان طور که جریان ممتد زمان آن را تا ابد نو می کند. در چنین رودخانه پرشتابی که هیچ جای پای محکمی در آن وجود ندارد، کدام یک از چیزهایی را که به سرعت از پیش چشم ما می گذرند می توان با ارزش شمرد؟

v       

وقتی می خواهی شادمان شوی، به صفات خوب دوستانت بیندیش: قابلیت این، فروتنی آن، سخاوت دیگری و نظایر آن ها. در واقع بهترین درمان افسردگی این است که در اطرافیان خود شاهد نمونه های فراوانی از فضایل مختلف باشیم. پس همیشه آن ها را در برابر دیدگانت داشته باش.

این که وزنت فلان مقدار باشد، و نه سیصد پوند، ناراحتت نمی کند. پس چرا باید ناراحت باشی که فلان مقدار عمر خواهی کرد و نه بیش تر؟ تو محدودیت های مقرر شده برای جسمت را می پذیری. محدودیت های عمرت را هم بپذیر.

v       

خیالبافی مکن و آنچه را نداری معدوم انگار. به آنچه داری ناظر باش، همان چیزهایی که بیش از هر چیز دیگر با ارزش می شماری، و بیندیش که اگر آن ها را نداشتی چقدر آرزومندشان می بودی. ولی مواظب باش. داشته های خود را بیش از حد باارزش مشمار، زیرا در این صورت اگر آن ها را از دست بدهی، مغموم و ناراحت خواهی شد.

مرگ آزادی از ادراکات حواس، گریز از چنگال عواطف، استخلاص از انحرافات فکر و رهایی از قید و بند تن.

v       

حرکت ستارگان را ملاحظه کن، به گونه ای که انگار تو نیز همراه آن ها در گردشی. همواره تغییر و تحول عناصر را در نظر داشته باش. چنین افکاری انسان را از آلودگی های این دنیا پاک می کنند. درون خود را بکاو. سرچشمه خوبی ها درون توست: همواره آن را بکاو تا همیشه جاری باشد.

هنر زندگی بیش تر شبیه کشتی گرفتن است نه رقصیدن، زیرا در زندگی نیز باید محکم و استوار مراقب حملات دور از انتظار باشیم.

v       

پشیمانی یعنی تاسف به خاطر از دست دادن فرصتی مناسب. آنچه خوب است همیشه مناسب است، و هر انسان خوبی باید به خاطر از دست دادن چنین فرصتی متأسف باشد، ولی هیچ انسان خوبی خود را به خاطر از دست دادن فرصت کسب لذت سرزنش نمی کند. پس لذت نه خوب است و نه مناسب.

هر کسی از چیز متفاوتی لذت می برد. لذت من عبارت است از سالم نگه داشتن قوه حاکم، یعنی عقلم، جدا نشدن از مردم و اتفاقاتی که برای آن ها رخ می دهد؛ توانایی پذیرش هر امری و استقبال از آن؛ و ارج نهادن به هر چیزی به اندازه ارزشی که دارد.

v       

مرا بگیر و به هر جا که می خواهی پرتاب کن؛ زیرا باز هم روحم شاد و راضی خواهد بود، مادامی که وجود و اعمالش موافق طبیعتش باشد. آیا دلیلی دارد که روحم رنجور، خوار، درمانده، نگران و هراسان باشد؟ آیا چیزی را می شناسی که به این بها بیارزد؟

v       

انسان اندیشمند نباید نسبت به مرگ بی اعتنا، بی صبر و تحمل و بی علاقه باشد، بلکه صرفا باید آن را یکی از اتفاقات طبیعی بداند. همان طور که منتظر خروج طفل از رحم مادر هستی، باید در انتظار خروج روح از قفس تن باشی. دو چیز را در نظر بگیر که تو را به مرگ راضی می کنند: طبیعت چیزهایی که از آن ها جدا خواهی شد، و مردمی که دیگر با آن ها سروکار نخواهی داشت. اگر به خستگی ناشی از زندگی در میان مردمی با عقاید متفاوت بیندیشی، در این صورت فریاد خواهی زد: "ای مرگ شتاب کن، مبادا من هم مثل آن ها خودم را فراموش کنم."

v       

به زندگی نسل های قبلی، بعدی و مردمان بی تمدن کنونی بیندیش، ملاحظه کن که چه انبوهند کسانی که نام تو را نمی دانند، چه بسیار کسانی که به سرعت نامت را فراموش خواهند کرد و چه بسیار کسانی که هم اکنون تو را می ستایند و به زودی نکوهشت خواهند کرد. بنابراین، شهرت و آوازه بی ارزش است. مثل هر چیز دیگری.

تو خواهان ستایش مردمی هستی که هر پانزده دقیقه یک بار خود را نکوهش می کنند، مردمی که خود را تحقیر می کنند. آیا این نشانه عزت نفس است که خود را به خاطر تمام کارهایمان سرزنش کنیم؟

v       

اپیکور می گوید: "در هنگام بیماری هرگز با کسانی که به دیدنم می آمدند درباره دردهای جسمانی ام و موضوعاتی از این دست صحبت نمی کردم. در عوض، به اصول فلسفه طبیعی می پرداختم؛ و به ویژه می خواستم دریابم که وقتی جسم انسان تا این حد مضطرب و پریشان است، چگونه ذهن آدمی می تواند همچنان آرام بماند و در پی خیر و صلاح خود باشد. نمی گذاشتم پزشکان به موفقیت های خود ببالند، زندگی ام روال طبیعی اش را با شادمانی و آرامش دنبال می کرد." پس در هنگام بیماری یا ابتلا به مصائب مثل اپیکور باش. هیچ گاه از فلسفه غافل مشو و هرگز در بحث های بیهوده افراد بی فرهنگ و نادان شرکت مکن.

v       

هرگاه از وقاحت کسی عصبانی شدی، از خود بپرس: آیا جهان می تواند بدون وقاحت وجود داشته باشد؟ نه، نمی تواند؛ پس در پی امر محال مباش. این شخص فقط یکی از افراد وقیحی است که وجودشان برای جهان ضروری است. هرگاه با رذالت، ریاکاری و یا هر شرارت دیگری روبرو شدی، به همین امر بیندیش. در این صورت نسبت به آن ها مهربان تر خواهی شد.

هیچ یک از این کسانی که بر آن ها خشم می گیری کاری نکرده اند که به ذهنت آسیب رسانده باشد و فقط در ذهن است که هر گونه بدی یا زیانی می تواند واقعیت پیدا کند. چیزهایی که ما را خشمگین و عصبانی می کنند به اندازه خود خشم و عصبانیت به ما زیان نمی رسانند.

v       

ای روح من، آیا روزی نخواهد رسید که خوب و صادق، یکتا، عریان و بیش از جسمی که تو را احاطه کرده روشن و آشکار باشی؟ آیا روزی نخواهد رسید که حلاوت عشق و محبت را بچشی؟ آیا روزی نخواهد رسید که بی آن که محتاج و نیازمند باشی و از جاندار و بیجان چشم لذت داشته باشی، بنفسه خشنود باشی؟ آیا روزی نخواهد رسید که در پی طول عمر و زندگی در محل یا کشوری با آب و هوایی معتدل تر یا در بین مردمی خوش خلق تر نباشی؟ چه وقت از داشته های خود و حال و روز فعلی خویش راضی خواهی بود، و قانع خواهی شد که همه چیز از جانب خدایان و به خیر و صلاحت است؟

v       

هر چه رخ می دهد یا قابل تحمل است یا نیست. اگر قابل تحمل است، پس آن را تحمل کن. زبان به شکایت مگشا. اگر قابل تحمل نیست، باز هم آزرده مشو؛ زیرا اگر تو را نابود کند، خودش هم بی درنگ از بین خواهد رفت. فقط به یاد داشته باش که اگر ذهنت چیزی را قابل تحمل و مفید به حال تو و نوعی انجام وظیفه تلقی کنند، برای تو هم قابل تحمل خواهد بود.

وقتی از خواب برمی خیزی، از خود بپرس: "آیا برایت اهمیت دارد که دیگران تو را به خاطر کار خوبت نکوهش کنند؟" نه هیچ اهمیتی ندارد. زندگی خصوصی کسانی که متکبرانه به ستایش یا نکوهش دیگران می پردازند هیچ فرقی با دیگران ندارد، آن ها هم مثل دیگران می خوابند، مثل دیگران غذا می خورند، مثل دیگران رفتار می کنند، از چیزهای مشابهی می هراسند و در پی چیزهای مشابهی هستند.

v       

انسان فرهیخته و متواضع به طبیعت، که مبدأ و مرجع امور است، چنین می گوید: "هر چه می خواهی بده، و هر چه می خواهی بگیر" و این سخن را نه از روی مبالغه، بلکه از روی اطاعت و حسن نیت محض ادا می کند.

دیگر وقت خود را صرف بحث در باره چیستی انسان خوب مکن. انسان خوبی باش.

v       

چشم سالم باید همه چیزهای مرئی را ببیند و نگوید که فقط می خواهم فلان رنگ را ببینم، زیرا این امر نشانه چشمی بیمار است. به همین ترتیب قوای بویایی و شنوایی هم، در صورت سلامت، باید هر چیز بوییدنی و شنیدنی را ببویند و بشنوند. معده سالم هم باید همچون سنگ آسیایی که آماده خرد کردن هر چیز خردکردنی است، آماده هضم هر غذایی باشد. به همین ترتیب، عقل سالم هم باید برای هر پیشامدی آماده باشد. عقلی که می گوید: کاش فرزندانم زنده بمانند یا کاش مردم تمام کارهایم را ستایش کنند، شبیه چشم بیمار و دندان سست است.

v وسط چین      

ای انسان، تو شهروند شهر بزرگ جهان هستی. چه اهمیتی دارد که پنج سال در آن زندگی کنی یا صد سال؟ آنچه قانون این شهر به آن حکم کند برای همه منصفانه است. پس چرا ناراحتی؟ تو را قاضی ای ظالم یا جباری از این شهر بیرون نمی کند، آنچه تو را از این شهر بیرون می راند دقیقا همان طبیعتی است که تو را به داخل این شهر راه داده؛ درست مثل وقتی که کارگردانی بازیگری را که خودش استخدام کرده، از صحنه مرخص کند. "ولی من بیش از سه یا پنج پرده بازی نکرده ام." دقیقا همین طور است؛ در نمایش زندگی ات، سه پرده کل نمایش را تشکیل می دهد. به پایان رسیدن نمایش را همان کسی تعیین می کند که پیش از این به آفرینش تو حکم کرده، پس با چهره ای خندان صحنه را ترک کن، زیرا کسی که تو را به رفتن امر می کند با چهره ای خندان این کار را انجام می دهد.

 

اساس و هدف فعالیت ما آدمیان ارضای سائق هایی است که به طور طبیعی در نهادمان وجود دارند و در اصل فردی اند. در عین حال ما ذاتا موجوداتی اجتماعی نیز هستیم زیرا برای ارضای سائق های فردی به جمع نیازمندیم و از این رو ناچاریم به منظور ماندن در جمع، سائق های خود را محدود و مهار کنیم. کشمکش میان این دو گرایش متعارض موجب آن وضعی می شود که نام این اثر بیان کننده آن است، یعنی ملالت یا ناخشنودی در تمدن.

#مترجم

v       

"روانکاوی با دو ادعا همه جهانیان را بر می آشوبد و مورد بیزاری آنان واقع می شود: یکی از این دو ادعا ناقض یک پیش داوری عقلانی است و دیگری ناقض یک پیش داوری اخلاقی- زیباشناختی." نخستین ادعای ناخوشایند روانکاوی از این قرارست که فرایندهای روانی در اصل ناآگاهانه اند و فرایندهای آگاهانه فقط به فعالیت ها و بخش های اندکی از روان آدمی محدود می شوند. پس انسان، حاکم مطلق بر محرک های درونی خویش نیست بلکه موجودی است عمدتا غیرعقلانی که بیشتر تحت جبریت نهادی و تاریخی خویش رفتار می کند. ادعای دوم این است که بخشی از انگیزه های غریزی که هم به معنای خاص و هم به معنای عام، جنسی هستند، در ایجاد بیماری های روانی نقشی فوق العاده مهم ایفا می کنند و به علاوه در فعالیت های عالی فرهنگی، هنری و اجتماعی نوع بشر سهیم و دخیل اند.

#مترجم

v       

نظریات او بیان نحوه ای خاص از بررسی مسایل زندگی است که می توان آن را فلسفه  فروید نامید. به این معنی که حقایق عینی وجود دارند و شوربختی انسان ها در تحلیل آخر ناشی از وارونه نشان دادن علت این حقایق است و این که این دروغ، زیر تأثیر تابوها و دیگر فشارهای روحی و اجتماعی به وجود می آید. باز به این معنی که آدمی می تواند اراده کنند که جستجوی حقیقت را به عنوان اصل هدایت کننده زندگی بپذیرد و بدون مصالحه، همه هدف های شخصی را تحت الشعاع این هدف قرار دهد.

"علم باید توهمات متافیزیکی، پیش داوری ها و خرافات را پشت سر بگذارد، اما مفهوم عقلانیت یعنی حقیقت، آزادی و عدالت را به عنوان سنت از نسلی به نسلی منتقل کند."

#مترجم

v       

سرچشمه اصلی احساسات دینی احساسی خاص است که خود او را هرگز ترک نمی کند، احساسی که مایل است آن را "جاودانگی" بنامد، احساس چیزی بی انتها، بی حد، به اصطلاح "اقیانوسی" این احساس، واقعیتی صرفا ذهنی است، نه اصل ایمانی، و چیزی نیست که بقای شخصی فرد را تضمین کند اما سرچشمه نیرویی دینی است که کلیساها و نظام های گوناگون دینی آن را به دست گرفته اند و به مسیرهای معینی هدایت می کنند و یقینا سرانجام، آن را به فرسایش می کشانند. به نظر او آدمی تنها بر مبنای این احساس اقیانوسی حق دارد خود را دیندار بنامد، هر چند هر ایمان و هر وهمی را مردود شمارد.

v       

طبیعتا هیچ چیز مطمئن تر از احساس ما از خودمان یعنی "من" ما نیست. این "من" در نظر ما مستقل، یکپارچه و متمایز از همه چیزهای دیگر نمودار می گردد. اما "من"، به هر صورت در برابر جهان خارج به ظاهر دارای مرزهای دقیق است. فقط در یک حالت، وضع به گونه ای دیگر است، حالتی غیر عادی که با وجود این نمی توان آن را بیمارگونه نامید. در اوج عاشقی مرزهای میان "من" و موضوع عشق در معرض محوشدن قرار می گیرد. عاشق برخلاف همه ی شواهد حسی ادعا می کند که "من" و "تو" [معشوق] یکی است و طوری رفتار می کند که گویی واقعا چنین است. پس اگر ممکن باشد که این مرز در اثر یک کارکرد فیزیولوژیک موقتا از میان برداشته شود طبعا باید در اثر روندهای بیمارگونه نیز مختل شود.

v       

اگر احساس "اقیانوسی" نزد بسیاری از مردم وجود دارد و تمایل داشته باشیم آن را به یک مرحله پیشین تکامل "من" نسبت دهیم، این احساس بر چه مبنایی به مثابه سرچشمه نیازهای دینی انگاشته می شود. به نظر من حتما لازم نیست که چنین باشد. یک احساس تنها هنگامی می تواند سرچشمه نیرو باشد، که خود بیان نیازی نیرومند باشد. نمی توان انکار کرد که نیاز به دین از بی پناهی دوران کودکی و نیاز به پدر ناشی می شود، به خصوص به این علت که این احساس از زمان زندگی کودکی به طور ساده ادامه نمی یابد، بلکه در اثر ترس از نیروی غالب سرنوشت، مداوم نگاه داشته می شود. از نیازهای دوران کودکی نمی توانم از نیازی نام ببرم که مانند نیاز به محافظت از جانب پدر نیرومند باشد. بنابراین نقشی که احساس اقیانوسی ایفا می کند و شاید به منظور احیای خودشیفتگی بی حد اولیه باشد، به عقب رانده می شود.

v       

منشأ طرز فکر دینی را می توان در خطوط کلی به وضوح تا احساس بی پناهی در کودکی پیگیری کرد.  می توانم تصور کنم که احساس "اقیانوسی" بعدها در رابطه با دین قرار گرفته باشد. "یکی بودن با کل وجود" که محتوای فکری آن را تشکیل می دهد، مانند نخستین کوشش در راه تسلی دینی به گوش می آید، مانند راهی دیگر برای انکار خطری که "من" را از سوی جهان بیرون تهدید می کند.

v       

زندگی آن گونه که ما در می یابیم برایمان بسیار دشوار است و رنج های بسیار و سرخوردگی ها و وظایف ناممکن به همراه می آورد. برای تحمل کردن آن نمی توانیم از وسایل تسکین بخش چشم پوشی کنیم: وسایل نیرومند سرگرمی، که موجب می شوند بار بدبختی های خویش را سبک تر کنیم، ارضاهای جانشین که از بدبختی ما می کاهند و مواد سکر آور که حساسیت ما را در برابر بدبختی ها از بین می برند. ارضاهای جانشین که هنر در اختیار ما می گذارد، وهمی است در برابر واقعیت و به شکرانه نقشی که خیال در زندگی روحی ایفا می کند تأثیری کم تر از سرگرمی ندارد. مواد سکرآور بدن ما را تحت تأثیر قرار می دهند و شیمی آن را دگرگون می کنند، نمی توان به سادگی گفت که جای دین در این ردیف کجاست. باید باز هم دورتر رفت.

v       

این سوال که هدف و غرض از زندگانی انسان چیست بارها مطرح شده و تا به حال هرگز پاسخی قانع کننده نیافته است و شاید اصلا ممکن نباشد پاسخی به آن داده شود بعضی از کسانی که این سؤال را مطرح کرده اند افزوده اند که اگر زندگانی هدفی نداشته باشد، از نظر آنان هیچ ارزشی ندارد. اما این تهدید هیچ چیز را تغییر نمی دهد، بلکه به نظر می رسد که حق داشته باشیم طرح سؤال را مردود بشماریم. ظاهرا چنین سؤالی از خود پسندی نوع بشر، که آن را در اشکال فراوان دیگر نیز می شناسیم، ناشی می شود... باز تنها دین است که می تواند به این سؤال که هدف زندگی چیست پاسخ دهد. اگر نتیجه بگیریم که فکر هدفمند بودن زندگی کاملا وابسته به نظام دینی است، چندان به خطا نرفته ایم.

v       

هدف زندگی به وسیله برنامه اصل لذت تعیین می گردد. این اصل از ابتدا بر فعالیت های دستگاه روانی حاکم است و با وجود این، برنامه اش با همه جهان در ستیز است، هم با عالم صغیر و هم با عالم کبیر. همه قواعد عالم در جهت خلاف آن در کارند. می توان گفت که سعادت انسان در برنامه "خلقت" منظور نشده است. سعادت به معنای دقیق، ارضای نیازهای انباشته شده است که ترجیحا ناگهانی حادث می شود و طبق ماهیتش فقط به مثابه پدیده ای گذرا امکان پذیر است. تداوم هر وضعی که اصل لذت، رسیدن به آن را آرزو می کند، فقط خشنودی متوسطی حاصل می کند. ما چنان ساخته شده ایم که فقط از تباین شدید لذت می بریم و از یک وضع ثابت کم تر احساس لذت می کنیم. بنابراین سرشت خود ما امکانات سعادت مان را محدود می کند. احساس بدبختی کردن کم تر دشوار است.

v       

می توان به جای این جهان، جهان دیگری ساخت که در آن، تحمل ناپذیر ترین خصوصیات محو شوند و خصوصیات دیگری که با آرزوهای فرد تطابق دارند جای آنها را بگیرند. هر کس که از سر انزجار نومیدانه این راه را برگزیند، معمولا به جایی نمی رسد. واقعیت برای او بیش از حد نیرومند است. او دیوانه ای می شود که در تحقق هذیانش غالبا یاوری پیدا نمی کند. اما می گویند هر یک از ما از بابتی مانند یک فرد پارانویایی رفتار می کنیم، یعنی آن جنبه از جهان را که در نظرمان رنج آور است به وسیله آرزو اصلاح و این جنون را داخل واقعیت می کنیم. دین های نوع بشر را نیز باید از شمار این هذیان های جمعی دانست. طبیعتا کسی که خود دچار آن است، آن را تشخیص نمی دهد.

v       

یکی از اشکال تظاهر عشق، یعنی عشق جنسی نیرومند ترین تجربه احساس شیفتگی را به ما عرضه کرده و سرمشق ما در راه جستن سعادت شده است. چه چیز طبیعی تر از این که سعادت را مصرانه از این راه، که نخستین بار سعادت را در آن شناخته ایم، بجوییم. نقطه ضعف این فن زندگی کاملا روشن است وگرنه به فکر هیچ کس نمی رسید که این سعادت را رها کنند و راهی دیگر برگزیند. هیچ گاه در برابر رنج، بی حفاظ تر از هنگامی که عشق می ورزیم و هیچ گاه ناکام تر از وقتی که ابژه عشق را از دست می دهیم نیستیم.

v       

در سفرهای اکتشافی ناظران در بسیاری از موارد سبکباری نسبی زندگانی بدوی را که مدیون سخای طبیعت و آسانی ارضای نیازهای بزرگ بود، به غلط مربوط به فقدان مقتضیات پیچیده فرهنگی می دانستند. این مناسب وقتی پدیدار شد که مردم مکانیسم نورزها را شناختند که آن اندک سعادت انسان متمدن را نیز به مخاطره انداخته است. معلوم شده بود که علت نورتیک شدن فرد این است که نمی تواند آن همه ناکامی را که جامعه به منظور خدمت به آرمان های فرهنگی بر گرده او سوار می کند، تحمل کند و از این نتیجه می گرفتند که اگر آن مقتضیات از میان برداشته شوند یا کاهش یابند می توان به امکان سعادت بازگشت.

v       

به نظر مسلم می آید که ما در تمدن امروزیمان احساس خشنودی نمی کنیم. اما بسیار مشکل می توان دانست که انسان های اعصار گذشته سعادتمند تر بوده اند یا نه، و اگر بوده اند به چه اندازه و شرایط فرهنگی آنان در سعادتشان چه سهمی داشته است. گرایش ما همیشه این خواهد بود که شوربختی مردم را به طور عینی درک کنیم، یعنی خود را با خواسته ها و حساسیت هایمان در شرایط آنان قرار دهیم و سپس ببینیم که آنان در چه شرایطی احساس سعادت یا بی سعادتی می کرده اند. این نحوه دید که به علت نادیده گرفتن تنوع حساسیت های ذهنی، به ظاهر طرز دیدی عینی است، در واقع ذهنی ترین نحوه دید ممکن است، زیرا وضعیت روحی فرد را جایگزین وضعیت های روحی ناشناخته دیگر می کند. اما سعادت امری کاملا ذهنی است.

v       

موقعیت های معینی، مانند موقعیت یک قربانی انکیزیسیون مقدس یا یک یهودی منتظر تعقیب، هرچند برایمان وحشتناک باشد، باز هم ممکن نیست بتوانیم خود را به جای آنان بگذاریم و تغییراتی را حدس بزنیم که کم حسی اولیه، کم حس شدن تدریجی، دیدگاه ها و انتظاراتشان، انواع شدید و خفیف تخدیر حواس در ادراک لذت و رنج، چه حالی در آنان ایجاد کرده است. در شرایط رنج بسیار شدید، مکانیسم های روانی معینی که حفاظت کننده اند فعال می شوند.

v       

انسان مدت ها پیش، از قدرت مطلق و علم مطلق، تصوری ایده آل ساخته بود که در وجود خدایانش متجلی می شد و همه آرزوهایی را که در نظر او دست نیافتنی یا ممنوع بودند به آنان نسبت می داد. پس می توان گفت که این خدایان ایده آل های فرهنگی بودند. انسان امروز به این ایده آل ها بسیار نزدیک شده و تقریبا خود خدایی شده است. البته تنها آن طور که طبق داوری انسان می توان به ایده آل ها دسترسی پیدا کرد، یعنی نه به طور کامل. گویی انسان یک نوع خدای مصنوعی شده است و اگر همه اعضای کمکی اش را به خود وصل کند، کاملا باشکوه است، اما این عضوهای کمکی جزء بدن او نیستند و گاهی برایش دردسر فراوان ایجاد می کند. زمان های آینده پیشرفت هایی بزرگ و نو در زمینه تمدن به همراه خواهند آورد که شباهت او را به خدا بیش تر خواهند کرد و شاید این امروزه قابل تصور نباشد. اما انسان امروزی با شباهتی که به خدا دارد، سعادتمند نیست.

v       

نظم را از طبیعت آموخته ایم. مشاهده نظم بزرگ ستارگان نه تنها سرمشق نوع بشر، بلکه نخستین نقطه اتکای او در وارد کردن نظم در زندگیش بوده است. نظم نوعی اجبار در تکرار است که وقتی مستقر شد، معین می کند که یک کار، کی، کجا و چگونه انجام شود و به این طریق آدمی را در تکرار موارد شبیه، از درنگ و تردید مصون می دارد. فایده نظم انکارنشدنی است، زیرا به انسان بهترین امکان استفاده از مکان و زمان را می دهد و در ضمن نیروهای روانی او را حفظ می کند.

v       

آزادی فردی دستاورد تمدن نیست و پیش از آن که اصلا تمدنی وجود داشته باشد، از هر زمان دیگر بیشتر بوده است، البته در آن زمان ارزشی نداشته است، زیرا فرد تقریبا قادر نبوده است از آن دفاع کند. با تکامل تمدن، آزادی فردی محدود می شود و اقتضای عدالت این است که هیچ کس از این محدودیت معاف نباشد. آن چه در یک جامعه انسانی به عنوان شوق آزادی به جنبش در می آید، ممکن است مقاومتی در برابر بی عدالتی باشد و از این رو برای تکامل بعدی تمدن، مفید و با تمدن سازگار باشد. گمان نمی کنم که انسان را با هیچ وسیله بتوان به آن جا رسانید که طبیعت او تبدیل به طبیعت موریانه شود. او همواره از خواست خود مبنی بر آزادی فردی در برابر اراده جمع دفاع خواهد کرد.

v       

از یک دیدگاه اخلاقی، آمادگی برای عشق ورزیدن به همه انسان ها و جهان، بلندترین مقامی است که انسان می تواند به آن دست یابد. اما عشقی که تفاوت قائل نشود، به نظر می رسد که تا اندازه ای ارزش خود را از دست بدهد، به این معنی که به ابژه  عشق ظلم می کند. دیگر این که همه انسان ها ارزش دوست داشتن ندارند.

"همنوع خویش را مانند خود دوست بدار." چرا باید چنین کنیم؟ برای ما چه سودی دارد؟ اما بالاتر از همه، چگونه موفق به این کار شویم، چگونه امکان پذیر است؟ عشق من برای خودم با ارزش است و نباید آن را بی تأمل به دور افکنم. این عشق وظایفی را به من محول می کند که باید با فداکاری آماده تحقق آن باشم. اگر کسی را دوست می دارم، باید به نوعی شایسته آن باشد.

v       

انسان فقط موجودی نرم و نیازمند به عشق نیست که تنها وقتی به او حمله می شود از خود دفاع کند، بلکه سهمی زیاد از گرایش به پرخاشگری را نیز باید جزء استعدادهای غریزی او به شمار آورد. در نتیجه همنوع برای او نه تنها باور و ابژه جنسی بالقوه است، بلکه نیز کسی است که او را وسوسه می کند، تا سائق پرخاشگریش را با او ارضا کند.

تمدن باید همه وسایل را فراهم آورد تا سائق پرخاشگری انسان ها را محدود کند. پس از این روست عرضه کردن روش هایی که هدف آن ها هم هویت کردن انسان ها است و آنان را به سوی روابط عاشقانه مهارشده سوق می دهد و از این روست محدود کردن زندگی جنسی و فرمان ایده آل مبنی بر دوست داشتن همنوع خود مانند خویش، که هیچ چیز به این اندازه با طبیعت اصلی نوع بشر مغایرت ندارد.

v       

فرهنگ فرایندی است در خدمت سائق عشق که هدف آن جمع کردن افراد انسانی در خانواده، سپس قبیله، خلق، ملت و در واحد بزرگ تر کل جامعه انسانی است. چرا باید چنین شود، نمی دانم. این کار سائق عشق است. اما سائق پرخاشگری طبیعی انسان، یعنی دشمنی یکی با همه و همه با یکی، با این برنامه تمدن در تضاد است. این سائق پرخاشگری، زاده سائق مرگ و نماینده اصلی آن است که در کنار سائق عشق می کوشد که تسلط بر جهان را با آن تقسیم کند. تکامل تمدن باید نمایانگر مبارزه میان عشق و مرگ، یعنی سائق زندگی و سائق تخریب باشد که در نوع بشر تحقق می یابد.

v       

شر غالبا آن چیزی نیست که برای "من" زیان آور یا خطرناک باشد. به عکس، چیزی است که در آرزوی آن است و از آن لذت می برد. انگیزه پرهیز از شر را می توان در بی پناهی و وابستگی او به دیگران یافت و بهتر آن است که آن را ترس در برابر از دست دادن عشق بنامیم. وقتی آدمی عشق دیگری را که به او وابسته است از دست بدهد، ایمنی در برابر بعضی خطرها را نیز از دست می دهد و به خصوص در معرض این خطر واقع می شود که آن شخص به وسیله تنبیه، برتری خود را به او بنمایاند. پس شر در آغاز چیزی است که آدمی را به از دست دادن عشق تهدید می کند. آدمی ناچار است به علت ترسی که از این کمبود دارد، از شر پرهیز کند. به همین علت نیز فرق زیادی ندارد که کاری زشت کرده یا فقط قصد آن را داشته باشد. در هر دو مورد این خطر هست که مرجعیت آن را کشف کند و در هر دو مورد همان رفتار را دارد.

v       

ناکامی هایی که منشأ خارجی دارند، باعث تقویت نیروی وجدان در "فرامن" می شوند. تا زمانی که وضع آدمی خوب باشد، وجدانش هم آرام است و بسیاری چیزها را بر "من" روا می دارد. اما وقتی گرفتار بداقبالی شود، به درون خویش می نگرد، خود را گناهکار می داند و مطالبات وجدانش افزایش می یابد و با تزکیه نفس و تاوان دادن، خود را تنبیه می کند. سرنوشت به مثابه جانشین مرجعیت والدین انگاشته می شود. هنگامی که آدمی به بداقبالی گرفتار می شود به این معنی است که این قدرت اعلا آدمی را دوست نمی دارد و به علت ترس از دست دادن عشق، باز مطیع نماینده والدین که در "فرامن" است می شود، و مرجعیتی که درباره کامیارشدن او بی اعتنا بوده است. این مطلب وقتی به روشنی مشاهده می شود که فرد سرنوشت را به معنای دقیق دینی، اراده خداوند بداند.

v       

علایم نورز به طور عمده عبارت است از ارضاهای بدلی برای آرزوهای تحقق نیافته جنسی. ضمن کار روانکاوی با شگفتی دریافتیم که تقریبا هر نورزی تا اندازه ای احساس تقصیر ناهشیار را پنهان می کند، که به نوبه خود در اثر استفاده از علایم بیماری به منظور مجازات، آن ها را تثبیت می کند. اگر یک محرک سائق واپس زده شود، عناصر لیبیدویی آن به علایم بیماری و اجزای پرخاشگری آن، به احساس تقصیر تبدیل می شوند.

v       

توجه اخلاقیات معطوف به آن نقطه ای است که می توان به مثابه ضعیف ترین نقطه هر تمدن شناخت. پس اخلاقیات را باید به عنوان کوشش درمانی فهمید، کوشش برای به دست آوردن چیزی به وسیله فرمان های "فرامن"، که در نتیجه فعالیت های فرهنگی دیگر به دست نمی آید. چنان که می دانیم مسئله در این جا این است که گرایش ذاتی پرخاشگرانه انسان ها نسبت به یکدیگر که بزرگ ترین مانع فرهنگ است، چگونه از میان برداشته می شود. درست به این علت است که این فرمان "فرامن" فرهنگی که: "همنوع خود را نیز مانند خود دوست بدار" به خصوص جالب توجه است.

v       

یک تکنیک دفع رنج این است که هدف سائق ها چنان جابه جا شود که امکان ناکامی ناشی از طرف جهان بیرون از میان برود. در این جا والایش سائق ها به کمک می آید. اگر آدمی بتوانند لذت ها را به سرچشمه های فعالیت های روحی و فکری ارتقا دهد، بیش از همه سود برده است. در این صورت سرنوشت نمی تواند لطمه ای زیاد به او وارد آورد. این نوع ارضا مانند شادی هنرمند به هنگام خلق و تجسم بخشیدن به تصاویر خیالی، یا شادی کاوشگر به هنگام حل مسایل و شناخت حقیقت، کیفیتی خاص دارد که این ها به نظرمان لطیف تر و بالاتر می آیند، اما شدت آن ها در مقایسه با ارضای محرک های سائق خام و اولیه ضعیف تر است و وضع جسمانی ما را دچار تشنج نمی کند.

v       

دیگری در صورتی شایستگی عشق مرا دارد که در جنبه هایی که برایم پراهمیت است چنان به من شبیه باشد که با دوست داشتن او خود را دوست داشته باشم، یا در صورتی شایستگی آن را دارد که بسیار کامل تر از من باشد، چنان که ایده آل شخص خود را در وجود او دوست داشته باشم.

عشق من به نزدیکانم در نظر آنان به این معناست که آنان را ترجیح می دهم. اگر غریبه ای را با آنان همتراز کنم، در مورد ایشان بی عدالتی کرده ام. اما اگر مجبور باشم او را با آن عشق جهانی تنها به این علت دوست داشته باشم، که او هم موجودی است بر روی این زمین، مانند حشره، کرم خاکی یا مار سبزه زار، در این صورت می ترسم آن مقدار عشقی که به او می رسد آن قدر ناچیز باشد که به حکم عقل بهتر است آن را برای خود نگاه دارم.

v       

ظاهرا چشم پوشی از ارضای تمایلات تعرضی برای انسان ها آسان نیست. بدون تعرض خشنود نیستند. مزیت یک جمع نسبتا کوچک فرهنگی، که با دشمنی نسبت به کسانی که خارج از این جمع هستند، امکان بروز این سائق را می دهد، نباید دست کم گرفته شود. همیشه می توان عده ی کثیری را با عشق به هم پیوند داد، به شرط آن که کسانی باقی بمانند که بتوان آنان را مورد پرخاشگری قرار داد.

v       

فرهنگ برای مهار کردن، خنثی کردن یا از میان بردن پرخاشگری ای که در برابر آن قرار دارد از چه وسایلی استفاده می کند؟ پرخاشگری به درون افکنده و در درون نگه داشته می شود، اما در واقع به همان جا که آمده بود پس فرستاده می شود یعنی به "من" فرد باز می گردد. در آن جا بخشی از "من" آن را می گیرد و اکنون به مثابه وجدان در مورد "من" همان پرخاشگری شدید را اعمال می کند که "من" تمایل داشت نسبت به افراد دیگر اعمال و به این وسیله خود را ارضا کند. تنش میان "فرامن" سختگیر و "من"ی که تحت سلطه اوست را عذاب وجدان می نامیم. این تنش به صورت نیاز به کیفر تظاهر می یابد.

v       

کسانی که در پرهیزگاری از همه بالاترند، بیش از دیگران خود را گناهکار می دانند. در این جا پارسایی، پاره ای از آن پاداش موعود را از دست می دهد "من" مطیع و پرهیزگار، مورد اعتماد مربی خود نیست و ظاهرا بیهوده به خاطر پاداش می کوشد. وجدان بیدارتر و سختگیرتر درست همان وجه شخصیتی انسان های با تقوا است و اگر قدیسین خود را گناهکار بنامند، با توجه به وسوسه ارضای غرایز، به ناحق نیست، زیرا چنان که می دانیم به این علت که وسوسه های آنان در اثر محرومیت دایمی افزایش می یابند، بیش از دیگران تحت تأثیر آن هستند، حال آن که ارضای گاه به گاه وسوسه ها، آن ها را لااقل موقتا کاهش می دهد.

v       

دو منشأ احساس تقصیر می شناسیم، یکی ترس در برابر مرجعیت و سپس ترس در برابر "فرامن". اولی آدمی را مجبور به چشم پوشی از ارضای سائق ها می کند، دومی علاوه بر این، به علت این که ادامه بقای آرزوهای ممنوع را نمی توان از نظر "فرامن" مخفی نگاه داشت به منظور مجازات به فرد فشار می آورد. سختگیری "فرامن"، یعنی مطالبه وجدان همان ادامه سختگیری مرجعیت بیرونی است که از آن جدا و جایگزین بخشی از آن شده است. آدمی برای این که عشق او را از دست ندهد، از ارضای خود صرف نظر می کند. با این چشم پوشی، به اصطلاح حسابش صاف شده است و احساس تقصیر نمی بایست باقی بماند. اما در مورد ترس در برابر "فرامن" چنین نیست. در این جا چشم پوشی از سایق ها چندان کافی نیست، زیرا آرزو باقی می ماند و نمی توان آن را از نظر "فرامن" مخفی داشت. بنابراین اگر چه چشم پوشی صورت گرفته است، با این همه احساس گناه به وجود می آید.

v       

"فرامن" فرد با سخت گیری فرمان ها و ممنوعیت هایش اهمیت چندانی به سعادت "من" نمی دهد، به این معنی که مقاومت های "من" در برابر این فرمان ها، قدرت غریزی "نهاد" و مشکلات محیط اطراف را به قدر کافی به حساب نمی آورد. "فرامن" فرهنگی نیز توجه زیادی به واقعیات نهادین روان انسان نمی کند، فرمانی صادر می کند و نمی پرسد که آیا آدمی قادر است از آن پیروی کند یا نه. به عکس، فرض می کند که "من" انسان از بابت روانی قادر به همه چیز هست و این "من" حاکمیتی نامحدود بر "نهاد" اعمال می کند. این خطاست و در انسان هایی که به آنان عادی می گویند نیز تسلط بر "نهاد" را نمی توان از حد معینی افزایش داد. اگر مطالبات افزایش یابند، در آدمی مقاومت یا نورز ایجاد می گردد یا او را ناخشنود می سازد.

v       

یک چیز را به یقین می دانم و آن این که آرزوی سعادت، ارزیابی انسان ها را بلاشرط هدایت می کند، یعنی ارزیابی آنان کوششی است به منظور استحکام بخشیدن به اوهامشان به وسیله استدلال. اگر کسی ماهیت جبری فرهنگ انسانی را برجسته کند و برای مثال بگوید، محدودیت زندگی جنسی یا تحمیل انسان دوستی به زیان بقای احسن است و جهتی است از تکامل که نمی توان آن را منحرف ساخت یا مانع از آن شد، و باید چنان تسلیم آن بود، چنان که گویی ضرورتی است طبیعی، حرفش را می فهمم، اما این اعتراض را هم می پذیرم که گرایش هایی که چیرگی ناپذیر انگاشته می شوند، در مسیر تاریخ نوع بشر غالبا به کناری افکنده شده اند و چیزی دیگر جای آن ها را گرفته است.

v       

وقتی تمدن از انسان ها بخواهد که نه تنها سائق های جنسی، بلکه تمایلات پرخاشگری خود را نیز قربانی کنند، می توان فهمید که انسان تقریبا نمی تواند در تمدن سعادتمند باشد. انسان نخستین، وضعش از این نظر واقعا بهتر بوده است زیرا محدودیتی برای سائق هایش نمی شناخته است. در عوض امنیت او برای بهره گرفتن بیش تر از این سعادت، بسیار کم تر بوده است. انسان متمدن مقداری از امکانات سعادت را با مقداری امنیت مبادله کرده است. اما نباید فراموش کنیم که در خانواده نخستین، فقط رییس خانواده از چنین آزادی سائق ها برخوردار بوده است. باقی افراد برده وار زیر ستم او بوده اند.

 

دوستی منفعت طلبانه و دوستی برای لذت، برای ادامه حیاتشان به چیزی جدا از خود دوستان وابسته اند. این امر هم نقطه قوتشان است، چرا که به نسبت سریع شکل می گیرند، و هم نقطه ضعفشان، زیرا اغلب خیلی عمیق نمی شوند. دوستی عالی- سومین نوع نمونه دوستی از دیدگاه ارسطو - به چیز دیگری وابستگی ندارد. شما دیگران را به خاطر آنچه درونشان است، کیفیت های عالی، شخصیت و انسانیتشان دوست دارید. چنین دوستی ای به خاطر دلیل محکمی باقی می ماند، و آن وابسته نبودنش است به چیزی خارج از دوستی، این دوستی به آن بستگی دارد که دوستان، به عنوان افراد دوست داشتنی و محبوب، چه و که هستند. میل به بهتر شناختن یکدیگر و زندگی را در کنار هم پربارتر کردن آن را پیش می راند.

v       

دوستی، گونه ای روشنفکرانه از عشق است؛ روح را مشعوف می کند و نه جسم را. به همین دلیل است که حرکت مشخصه دوستان، صحبت کردن با یکدیگر است. و نیز به همین دلیل است که روابط جنسی و دوستی، به عنوان یک قانون با هم نمی آمیزند- تنها استثنا ترکیبی منحصر به فرد از روابط جنسی و دوستی است که افراد امیدوارند با یک شوهر، زن و با شریک زندگی به آن دست یابند. عاشقان به چشمان یکدیگر خیره می شوند. دوستان، با هم به روبه رو می نگرند. اگر دریافتید که چشم ها با اشاره یکدیگر را صدا می زنند، مراقب باشید!

v       

رولاند بارت بر این باور بود که زندگی تجربه ای است عجیب، عجولانه و بدون تعطیلی، که معنایش بی نهایت به تعویق افتاده است و این عبارت روشی هوشمندانه است برای گفتن دور از دسترس بودن معنای زندگی، اما نهراسید. او می گوید که خودتان را با سرخوشی محض در آن پرتاب کنید.
آنچه در زمان عاشقی اتفاق می افتد لذت وابستگی است. استیلای شادی بخش بر فرد محبوب، بار سنگین مسئولیت داشتن را از میان برمی دارد. شگفت آنکه، هرچه آشفتگی خاطر پیش پا افتاده تر و تحقیر رقت انگیزتر باشد، عشق را بیشتر ثابت می کند. عاشق پراحساس نمی خواهد دلیل و برهان بیاورد، زیرا این به معنای پذیرفتن مسئولیت دوباره است.

v       

نپذیرفتن تحریکات جنسی- به صورت گه گاه- نیز، امری ذاتی است. سر جای خود نشاندن ژن هایتان و فهماندن این مطلب به آن ها که شما "ماشین روابط جنسی" نیستید، نشان می دهد شما انسانی هستید که به دیگران عشق می ورزید، نه اینکه فقط بخواهید نقش حیوانی که برای اصلاح نژاد و تخم کشی به کار می رود و یا گوساله ماده شان را بازی کنید. عشق ورزیدن، شور و شوق داشتن است - این یعنی از نیازها و خواست هایتان جدا شوید و خود را به جای دیگری بگذارید. چنین همدردی ای از دید بسیاری از فیلسوفان، چیزی به جز اصل فطرت انسانی نیست. نظریه تکاملی و سلطه مستبدانه هوس و زایش آن، به چنین وظیفه ای عمل نمی کند.

v       

"دوستی که انسان نتواند از امیدهایش بهره مند گردد، بهتر است دشمن پنداشته شود. روابط انسانی بر این واقعیت که چندین چیز قطعی هرگز گفته نمی شوند استوارند، در واقع، به آن چیزها به عنوان موضوع ویژه در گفتار یا نوشتار اشاره نمی شود؛ و به محض آنکه این سنگریزه ها طوری چیده شوند که بغلتند، دوستی به دنبال آن ها به راه می افتد، و از هم می پاشد.
اگر خود را به طرزی چشمگیر تغییر داده باشیم، آن گروه از دوستانمان که تغییر نیافته باشند مانند ارواح گذشته ما می شوند؛ صدای آنان مانند صدای سایه به گوشمان می رسد- گویی به خود جوان تر، سخت گیرتر و نابالغ ترمان گوش سپرده ایم."

v       

نیچه، این گونه می اندیشید که افرادی که استعداد دوستی دارند به دو گروه تقسیم می شوند. او گروه نخست را دایره شکل می نامد. آنان افرادی هستند که بسیاری دیگر را دور خود جمع می کنند. اما ممکن است آنان مانند نوشابه شما را سیراب کنند، که بیشتر آن کف و حباب است او دسته دوم افراد را که به درد دوستی می خورند، نردبان شکل می نامد. زندگی برای آنان در یک دوره زیسته می شود، زندگی فرایندی پیوسته از تغییر و تحول است و این شور و شوق فراوانشان- احساسی که آنان خود را به وسیله آن بالا می کشند است که مردم را در مسیر آنان قرار می دهد. به هر حال، همان طور که از پله های نردبان بالا می روند، چه این حرکت تخصصی باشد، چه هنری و چه روشنفکرانه، آنان به طور حتم، افراد را پشت سر می گذارند، که اگر اصولا دلسوز باشند امکان دارد برایشان دردناک باشد.

v       

دوستی، برخلاف خانواده، رابطه مبتنی بر انتخاب است. گاهی پایان دادن انتخاب درستی است که در واقع، شگفت آن است که تنها ژرف ترین دوستی هاست که با چنین انتخابی روبه رو می شوند.
نیچه تصویری نسبتا زیبا را در ذهن مجسم می کند: درباره ستاره ای در آسمان بیندیشید. نور ستاره، دو ویژگی دارد. نخست، درخشان و حتی شاد و سرزنده است. دوم، هرگز سایه نمی اندازد. چنین نوری می تواند از دوستی ای که زمانی معنای واقعی داشته است، حمایت کند. حالا، گرچه این نور به خاموشی گراییده، می توان از آن به خاطر چیزی که بوده است، سپاسگزار بود. و مهم ترین مطلب آن است که بر زندگی پیش روی شما سایه نمی اندازد.

v       

ریشه ای زیست شناسانه برای فرزند خواستن وجود دارد که راسل آن را احساس "بروز جسم خود" می نامد. نحوه بیان فیزیکی و یا حتی نفسانی که چیزی از جذبه باروری و برعکس، هراس از ناباروری را به سمت خود جلب می کند. والد بودن، از نظر روان شناختی، توانایی ایجاد بزرگ ترین و ماندگارترین خوشبختی ای را که زندگی به ما ارائه می دهد داراست. زمانی که اوضاع و احوال مردان و یا زنان را به چشم پوشی کردن از این خوشبختی رهنمون می سازد، نیازی بسیار ژرف، ارضانشده می ماند.

v       

فرد روان رنجور، به نوعی کاهش غیرعادی در توجه به خود، نوعی فقر دریافت از خود به میزان بسیار زیاد دچار است. در مسئله ماتم، دنیاست که بی چیز و تهی شده، اما در روان رنجوری، خود شخص دچار این خالی شدن می شود. بیمار خودش را بی ارزش، ناتوان از انجام دادن هر نوع فعالیت و از نظر اخلاقی نفرت انگیز به ما نشان می دهد؛ خود را مورد ملامت قرار می دهد و از خود بدگویی می کند و انتظار دارد وی را از خود برانند و یا مجازات کنند. فرد بیمار ممکن است نه غذا بخورد و نه بخوابد، و، از همه چشمگیرتر آنکه، غریزه چسبیدن به زندگی را از دست بدهد. به همین دلیل است که بهترین کاری که امکان دارد افسرده ها برای رسیدن به آن برنامه ریزی کنند، کنار آمدن با یک لحظه از زمان است.

v       

کسانی که نمی دانند چه چیزی آنان را از میان برمی دارد، زندگی روبه جلویی دارند، به سوی بی شمار فردا. آنانی که می دانند علت مرگشان چه خواهد بود، زندگی رو به عقبی دارند که از تاریخ مرگشان (که مشخص است) تا الان، به صورت وارونه انجام می شود. آنان زندگی را از سر دیگرش می بینند. شگفت آنکه، آنان به گونه ای غیرعادی احساس زنده بودن دارند: همان طور که دنیس پاتر، در حالی که مرفین، جرعه جرعه وارد بدنش می شد، بیان می کرد که دیگر نمی توانست شکوفه درخت سیب بیرون پنجره را ببیند: "من سفیدترین، بامزه ترین و شکوفاترین شکوفه ممکن را می بینم. در اکنون قرار داشتن همه چیز، کاملا سحرآمیز است. اگر زمان حال را ببینی - هی، آن را قطعا می بینی. و هی، قطعا آن را جشن خواهی گرفت."

v    وسط چین   

زندگی به اندازه کافی طولانی است و اگر به خوبی سرمایه گذاری کنیم، زمان سخاوتمندانه کافی ای به ما بخشیده شده است که به بالاترین توفیق ها دست یابیم. به بیان دیگر، مشکل این نیست که زندگی کوتاه است، بلکه ما کوتاهش می کنیم. هدرش می دهیم، همان طور که قماربازان ثروتشان را به طور کامل به باد می دهند. دلیل اینکه ما چنین کاری را انجام می دهیم، آن است که گویا مقدر شده است ما تا ابد زنده ایم. ما زندگی را طوری تلف می کنیم که انگار ذخیره بی پایان از آن در اختیار داریم.
توصیه سنکا آن است که بکوشید در قلمرویی زندگی کنید که بر آن تسلط دارید و آن، اکنون است. گذشته، رفته است، آینده قطعی نیست، تنها می توان در اکنون زندگی کرد. نتیجه تکان خوردن حاصل از دیدن زندگی از سوی دیگرش، که هدیه پردردسر بیماری درمان ناپذیر است، شاید همین احساس بودن در "اکنون" باشد.

v       

خوشبختی به خاطرات بستگی دارد، نه به دلیل حسرت گذشته، بلکه به این علت که خوشبخت بودن، دست کم به صورت جزئی، آن است که دریابید زندگیتان هدف، شکل و نتیجه خود را دارد و خاطرات، ابزاری هستند که انسان را وامی دارند در مورد این مسئله به تأمل بپردازد. به همین دلیل است که یونانی ها می گفتند تا وقتی کسی در بستر مرگ قرار نگرفته است، نمی تواند خوشبخت باشد؛ تنها در آن زمان است که می توانند زندگی خود را به شکل کامل ببینند و بنابراین از خوشایندی آن لذت ببرند. به عبارت دیگر، گرچه ما باید زندگی را رو به جلو پیش ببریم، خوشبختی با ارزیابی گذشته حاصل می شود. معنی ضمنی آن این است که بدون آگاهی از انتها که از آن می توان به گذشته نگاه کرد، خوشبختی از ما گریزان است.

v       

بحران وجودی زمانی بروز می کند که با تشویش و یا پوچی بودن برخورد می کنیم. این مانند آن است که سینه قایقی که در آن نشسته ایم به ناگهان با صخره ای پنهان برخورد کند. اگر آگاه تر بودیم می توانستیم ببینیم که آن صخره آنجاست، و موج های کوچکی که روی سطح آب وجود داشتند حضورش را آشکار می کردند. موج ها، مانند نشانه های بحران وجودی هستند. صخره های غیرقابل حرکت بودن، مشکل بنیادی هستند. توانایی به سر بردن در عدم قطعیت، به معنای چیره شدن بر بحرانی وجودی است.

v       

عاشق کسی شدن به معنای در آرزوی با او بودن است. پیامد این مسئله آن است که چون امکان پیش آمدن روزی که آن دو به وصال یکدیگر برسند وجود ندارد، عشق ژرفای بیشتر می یابد؛ جدا شدن از یکدیگر باعث می شود دل ها، همان طور که خود عاشقان می گویند، مشتاق تر شوند. بنابراین، مرگ به نوعی، عشق را ضمانت می کند و کسانی که در حال مرگ هستند، اغلب الهام بخش برترین عشق می شوند.
کسانی که خبر بیماری درمان ناپذیرشان را شنیده اند، ممکن است، همچنان که به واقعیت موقعیتشان پی می برند، "اکنون" زندگی خوب خود را بروز دهد. بیماری شان، همراه با غم اجتناب ناپذیر، برای چیزهایی که از دست می دهند و یا دیگر نمی توانند به انجام رسانند، آنان را به زیستن به روشی که هرگز پیش از آن برنامه ریزی نکرده بودند، توانا می کند.

v       

می اندیشید "لذت" نقطه آغاز و هدف شاد زیستن است، لذت جویی اپیکور در مورد پذیرفتن سرنوشت خود و یافتن لذت در آن است. این لذت جویی به معنای اتخاذ نگرشی است که در آن فردا از آنچه دارد لذت می برد، حتی اگر آن چیز تنها نان و آبی باشد. جست وجوی لذت در آنچه ندارید، به دست آوردن درد سیری ناپذیر حسرت است.
او دریافت که وقتی می توان امیال را بی حساب و کتاب برآورده کرد، مردم معمولا در چرخه های طمع می افتند. او می اندیشید که شهرها مکان هایی هستند که به ویژه این هوس را برآورده می کنند. وقتی بسیاری مردم، در همسایگی نزدیک زندگی می کنند، ثروت به چیزی نسبی تبدیل می شود، زیرا آنان که ثروت کافی دارند، پیوسته وسوسه می شوند که حسرت آنان را که بیشتر دارند بخورند. "برای کسی که کافی برای او کم است، هیچ چیز کافی نیست."

v       

کلید خشنودی نامنتظر او چه بود؟ بطالت - توانایی ناگهانی برای انجام ندادن کاری. او نمی توانست چنین چیزی را به روش خودش برنامه ریزی کند؛ فرار کردن از آن حادثه بد بود که باعث شد او، برحسب اتفاق، بدون همراه و دست خالی بماند. گل ها، جای کاغذ، علف جای کتاب و ردپای طبیعت جای مکالمات ادیی را گرفت. تمرین، تنهایی و زیبایی، همه با هم به اکسیر حیات بدل شدند- گرچه به نظر می رسید عنصر جادویی، مانند کیمیا ارزشمندتر از آن بود که جمع این عناصر به تنهایی آن را تشکیل دهند. شاید خطر به تنهایی به تعطیلات رفتن، به او امکان پیدا کردن برداشت کم نظیر از راز نهایی را داد: وجود به خودی خود.

 v      

نیاز به مورد نیاز بودن. شغل، نه تنها به شما اطمینان می بخشد که حساب بانکی تان تعادلی مثبت دارد، بلکه ابزاری مهم است که افراد به وسیله آن، معنابخشی به زندگی شان را نیز تضمین می کنند. شغل، افزون بر پول، هویت، عزت نفس و منبعی حیاتی برای دوستی فراهم می کند. به همان اندازه که لباس های رسمی شما در محل کار بدنتان را می پوشاند، شغل نیز روحتان را شکل می دهد. نیچه اظهار داشت که ما به آنچه هستیم تبدیل می شویم. برعکس، از دست دادن شغل، نوعی ناکامی است، زیرا عزت نفس و ارتباط اجتماعی را از میان می برد.

v       

میلیاردرها، مانند خدایان، اغلب با انسان ها نمی پلکند. اما شاید دشواری رایج تری در مورد اینکه در برخورد با پول کلان چه بگوییم زمانی به وجود می آید که دوستی به جمع کمتر پولدار، اما تأثیرگذاری از میلیونرها می پیوندد. وقتی کسی پول بسیار بیشتری از دیگری در می آورد، تفاوت درآمد می تواند مبارزطلبی جدی برای دوستی به شمار آید. گروه سه گانه ای از واکنش های ممکن قد علم می کنند و بی توجهی به آن ها بسیار دشوار است: حسادت، چاپلوسی و احساس بی عدالتی. دوستی، وسایل دفاعی ناچیزی در برابر این صفات دارد.

v       

ماکیاولی به این نتیجه می رسد که: "هیچ چیز به اندازه بخشندگی، این قدر نتیجه معکوس نمی دهد: در روند آزمودن آن، توانایی انجام دادنش را از دست می دهید و یا فقیر و منفور می شوید و یا به دنبال راهی برای فرار از فقر، آزمندی و منفور بودن می گردید."
اما او راه حلی برای این مشکل دارد که شامل دو بخش است. نخست آنکه به هدف دلایلی که شما را به شور و شوق وامی دارد، بخشنده باشید؛ اما پنهانی. بخش دوم و ساده تر آن است که یاد بگیرید از اینکه دیگران بیندیشند شما مال دوست هستید، ناراحت نشوید. امکان دارد خوشایند نباشد، اما این تنها گزینه واقع گرایانه است.

v       

مورد درخواست پول قرار گرفتن نیز باعث شرمندگی می شود. ناراحت کننده است با افرادی رابطه داشته باشید که به شما بدهکارند زیرا آنان مدیون شما نیز می شوند. توری الزامی روی رابطه ای قرار می گیرد که پیش از این، شامل تعهداتی بود آزادانه انتخاب شده. "مقروض بودن اغلب هم خودش را و هم دوستی را از میان می برد." من، بشخصه، زمانی را که افراد، برای مثال در جشن تولدی بزرگ و یا مراسم عروسی به جای هدیه درخواست پول می کنند، نمی پسندم. تصمیم گرفتن در مورد اینکه چقدر بپردازید ناممکن است، زیرا باید درگیر این محاسبه شوید که این رابطه چقدر ارزش دارد؛ هدیه متفاوت است: هدیه، از عشق و یا محبت بسیار زیاد نشان دارد. پول، نماد هیچ چیز نیست. پول حساب شده است، پیمانه ای برای اندازه گیری.

v       

حتی آنانی که از کارشان لذت می برند نمی توانند از آثار ناشی از پول گرفتن برای آن بگریزند. همه برای زنده ماندن باید خدمات خود را بفروشند. نظام، از همه ما باج گیرهایی ساخته است. "هر محصول، دامی است که برای فریفتن خود فرد جهت خرج کردن پولش به کار می رود." امکان دارد ما با بیشترین خوش خلقی به کار بپردازیم. اما چه بپذیریم، چه نه، همراه هرآنچه می فروشیم، یادداشتی است که می گوید: "دوست عزیز، من آنچه را بدان نیاز دارید، به شما می دهم، اما شما شرط لازم را می دانید؛ جوهری که با آن زیر برگه ای را امضا می کنید که در آن خود را به من واگذار می گذارید، می شناسید؛ من با فراهم کردن لذتتان، شما را سرکیسه می کنم."

v       

اعتراض نکردن می تواند عزت نفس را به تباهی بکشد و بی عدالتی را، چه کم و چه زیاد، توجیه کند. "آیا در زندگی خصوصی مان شاهد نیستیم که ریا، نوکرصفتی، خودخواهی، حماقت و وقاحت به توفیق می رسند، در حالی که فروتنی، از برخورد شانه خالی می کند و ارزش زیر پا له می شود؟"
بنابراین، از کم شروع کنید. امکانی تازه را کشف کنید، لذت شخصیت سازی برای بیزاری. بار دیگری که موقعیتی برای ابراز اعتراضی ساده و بیجا پیش آمد، از اینکه آن را تهدیدی به شمار آورید دست بردارید و آن را همچون فرصتی غنیمت بشمارید. نگذارید صدایتان خفه شود، چیزی بگویید. "همه آنچه برای پیروزی شیطان نیاز است، آن است که مردان و زنان درستکار دست روی دست بگذارند."

v       

میل نوشت که از بحران روحی اش دو چیز اموخت. نخست آنکه، خوشبختی به طور اتفاقی در زندگی یافت می شود. "کافی است از خودتان بپرسید آیا خوشبخت هستید، خوشبخت بودن متوقف می شود." دوم آنکه، آموزشی که به طور منحصربه فرد بر دستور دادن، تجزیه و تحلیل کردن، و تعمق تمرکز می کند، کافی نیست. "پرورش احساسات به یکی از نکات اساسی در اعتقادات فلسفی و اخلاقی من تبدیل شد." شاعری، هنر، موسیقی و فرهنگ بهترین راه های معنادار کردن زندگی اند، اما، میل هشدار می دهد، انسان در مورد اینکه این موضوعات چگونه درس داده می شوند، چه برسد به اینکه چگونه مورد امتحان قرار می گیرند، باید محتاط باشد. برای مثال، تجزیه و تحلیلی از موسیقی که چگونگی در کنار هم قرار گرفتن پنج پرده و دو نیم پرده هشتگان را با دقت مورد بررسی قرار می دهد، لذتی را که موسیقی به انسان می بخشد، به سرعت تحلیل می برد.

v       

او الهام بخش آن کافرانی است که نیاز دارند خداوند با آزمایش برایشان اثبات شود، گویا وجود خداوند را می توان ثابت کرد و یا به لحاظ نظری اثبات کردنی است. چنان الوهیتی، دیگر مقدس نیست. یک کلام، ختم کلام آنکه، خداوند، غیرتجربی است. نه تنها مومنان، بلکه افراد بی دین هم خداوند را با قوری اشتباه گرفته اند. آنان سزاوار دلسوزی اند نه تشویق. آنچه چشم هر دو گروه را می بندد، توان آزمایی عظیمی است که دین در مورد انسانیت نشان می دهد: اگر از قلمروهای دانشمان فراتر رویم، می توانیم مطمئن و خاطرجمع باشیم و دریابیم که در محدوده های درک ما چه چیزی جریان دارد. بنابراین، باید آنچه را کیرکگارد در مورد دین توصیه کرد با روشی تجربه کنیم - شجاع بودن و نترسیدن. ایمان آورندگان به خداوند نباید برنجند، چرا که خداوند نیز نمی رنجد. کسانی هم که ایمان ندارند باید رفتاری کمتر تحقیر کننده داشته باشند، زیرا آنان با مسخره کردن صرف ایمان، انسانیت خود را، که شاید سودای تعالی در سر بپروراند، مسخره می کنند.

v       

بزرگ ترین هدیه ای که می توانیم به فردی سوگوار بدهیم، آن است که برای او امکان حرف زدن فراهم آوریم. این نخستین گام، نه برای خاتمه دادن به موضوع، بلکه برای آموختن ادامه زندگی با فقدان عزیزان است. مرگ چیز دلنشینی نیست. اگر دلخراش نباشد، دردناک هست. تلاش برای گفتن چیزی، با این باور که کلمات مناسب، آن درد را به شکلی جادویی دور خواهد کرد، فریب دادن خود است. تنها چیزی که آرامش ایجاد می کند آن است که حرف های مهم نزنیم - احتمال دارد این حرف ها کاملا فراموش شوند. هدف، گفتن حرف درست نیست، بلکه آن است که چیزی گفته شود، بنابراین، بگذارید کسی که با او هستید حرف بزند. زیادی سخن نگویید. چیزی ساده بگویید، سپس آماده شنیدن شوید.

v       

در دوستی ای که در موردش سخن می گویم، روح ها با چنان ترکیبی جهانی با هم آمیخته و مخلوط شده اند که خطی که آنان را به هم وصل می کند از یاد می برند. بنابراین، نمی توان آن را پیدا کرد. او، او بود و من، من. اندیشه چنان وحدتی را در سر پروراندن، بالاتر از منطق من است و بالاتر از همه آنچه بویژه می توانم در مورد آن بگویم، نیروی توجیه ناپذیر سرنوشت.
از روزی که او را از دست دادم، تنها با بیزاری خودم را پیش می برم. تفریح هایی که به من پیشنهاد می شود، خاطرم را تسلی نمی بخشد: چنین چیزهایی تنها غم از دست دادن او را دو برابر می کند. ما، در هر وضعیتی، مانند دو نیمه بودیم: الان احساس می کنم دارم سهم او را می دزدم. در حالی که او، که در همه چیز با من شریک بود، غایب است. تصمیم گرفتم من نیز از آن تفریح ها لذت نبرم.

v       

مشکلی که با دین وجود دارد، دست کم از لحاظ نظری، دیدگاه جهانشمول آن است. دین طایفه تان را معین می کند و دور جامعه تان حصار می کشد. "خداوند، به شکل کاملا آشکار قدرتمندی، همان جامعه است." که بدان معناست که نه تنها دین، بیان وحدت اجتماعی است، بلکه رسالتی است که خواسته ی توده مردم را پیش تر از آرزوها و عقاید شما قرار می دهد. به همین دلیل است که معمولا این گونه تصور می شود که نپذیرفتن رقیب، باعث بروز جنگ ها می شود. اگر "نور را دیده باشید"، هرگز دیگر جهان را دوباره به همان شکل نخواهید دید مانند لحظه ای که ارشمیدس یافتم! یافتم! خود را سرداد. شما تغییر یافته اید و رابطه تان با جهان نیز براساس هدف تغییر دادن دیگران، قرار گرفته است.

v       

مفهوم کلی مرگ خوب، برداشتی است که با سنت های دینی و فلسفی مصادف می شود. این مفهوم، جایی میان این ادعا که مرگ هیچ و یا پوچی است. که در نظر من، به اندازه گفتن اینکه لبه تصویر، قاب آن نیست متناقض است و این ادعا که مرگ تنها آغاز زندگی تازه است، قرار می گیرد. از آنجا که تنها یک قطعیت- در مورد مرگ، یعنی مرگ واقعی است و فرا می رسد- وجود دارد، این ادعا نیز بی پایه به نظر می رسد. مفهوم کلی مرگ خوب، بخش محکم موضع میانه رو را در برمی گیرد. این مفهوم وزن مرگ را می پذیرد و می تواند آن را حمل کند. به هراس انگیز بودن آن، اذعان می کند و راهی برای دوستی با آن می یابد.

v 

مرگ خوب، زمان بر است. از آنجا که مرگی ناگهانی، مانند بالا انداختن سکه است، نمی تواند خوب باشد. اینکه فردی که می میرد و بازماندگانش برای این مرگ آماده باشند یا نه را بخت و اقبال تعیین می کند. چنین مرگی درد و رنج را به سرعت قطع می کند، اما به همان سرعت نیز عشق را از میان می برد.
ناامیدانه زیستن، مرگ را به تقلایی ناخوشایند تبدیل می کند. افرادی که از دنیا می روند از سایه مرگ عبور می کنند تا به نور زندگی برسند. به همین دلیل است که مرگی خوب، نوعی دستاورد است.

 

برای پدر، حرف زدن به معنای قرن ها سکوت و گاه و بیگاه، شکستن سکوت و توزیع عادلانه سیلی به سه فرزند خانواده است. یک سیلی سهم هر فرزند و مهم نیست که چه کسی تقصیر دارد. اگر پدر آلبن اهل جمله پردازی بود، می گفت که کودکی دنیای عجیبی است. دوست داشتنی و کسل کننده، هم گنج است و هم ابهام. اما پدر جمله پردازی نمی کند، سیلی می زند.

v       

وقتی دو سه ساله می شود، آقا غول ها می گویند: "بچه در این سن جالب توجه می شود" وابستگی به آدم هایی که دو یا سه سال برایشان زیاد جالب نبوده اید، نگران کننده است. برای خانم غول ها، مسئله کاملا فرق می کند. کودک از بدو ورودش، مرکز افکار آن ها، نگرانی های آن ها و رویاهایشان می شود. خانم غول ها ماه ها و سال ها را نمی شمرند. صبر نمی کنند تا کودک اولین کلمات را به زبان بیاورد و آن وقت تشخیص دهند که بله، بالاخره جالب توجه شده. خانم غول ها هیچ چیز را فریبنده تر و شورانگیزتر از یک تکه روح کوچک صورتی و لیزی چروک خورده و گرسنه نمی دانند. از نخستین روز پیدایش دنیا و حتی اندک زمانی قبل از آن، خانم غول ها وجود داشته اند. خدا عمرشان بدهد.

v       

لبخند در چهره ظاهر می شود و بعد از آن فاصله می گیرد. لبخند مثل یک ارتش پیشتاز است. تغییر چهره ای است که پس از چهره باقی می ماند، از چهره جدا می شود و در دوردست ها پرواز می کند، خیلی دورتر از چهره ای که لبخند را پدید آورده و لبخند در آن بر لب ها نشسته است.

v       

پسرم، نمی دانم این داستان ها را از کجا در می آوری، ولی واقعا جالب است. ایزابل از آن ها لذت خواهد برد. شما حقیقت را می گویید و حقیقت سیلی یا تبریک و تحسین برایتان به ارمغان می آورد. از همه بدتر اینکه در هر دو صورت هیچ کس حرفتان را باور نمی کند. حقیقت، باورنکردنی است.

v       

راز، مثل طلاست. زیبایی طلا در اینست که می درخشد. و برای اینکه بدرخشد نباید در مخفیگاه نگه اش داشت، باید در روز روشن خارج اش کرد. راز هم همین طور است. اگر راز فقط مال خودمان باشد، ارزشی ندارد. برای اینکه یک راز، راز بماند، باید آن را به کسی گفت.

v       

در قلب پریون، آلبن پسرکی خوش سیما، بامزه، مهربان و شجاع است: او آن لباس پرنور و درخشانی را در بر دارد که ما به کسانی که دوستشان داریم قرض می دهیم، و اگرچه آن ها هیچ خبر ندارند، اما این لباس سبب تغییر چهره شان می شود.

v       

چون آلبن همه چیز پریون شده، پریون در این رویاست که همه چیز آلبن باشد. افسوس؛ برای تحقق این رویا، پریون باید پشت سر هم به شکل یک مرکب خشک کن، یک تکه ابر، یک مدادتراش، یک اشعه آفتاب، یک مگس و... درآید. پریون، برای اینکه در قلب آلبن باقی بماند، باید تبدیل به تمام چیزهایی شود که نگاه آلبن بر آن ها می افتد. آلبن تمام چیزهائی را که می بیند، دوست دارد، بدون ترجیحی خاص. پریون هم در این مجموعه است. برای آلبن لازم نیست چیزی وجود داشته باشد تا او دوستش بدارد و به آن فکر کند. کافی است او چیزی را، فقط یک بار، دیده باشد. پریون در دل آلبن جایی دارد، بله، اما با هزاران رقیب دیگر.

v       

به چه فکر میکنی؟ زنان عاشق دوست دارند دلسوز (حداقل دلسوز) و بنابراین منطقی و خوش فکر به نظر برسند. اما گرچه رویای منطقی بودن را در سر می پرورانند، امیدوارند که در پاسخ به چنین سؤالی فقط یک پاسخ بشنوند. به نظر آن ها فقط یک پاسخ مناسب وجود دارد: به تو فکر می کنم. اما محبوب آن ها غالبا از مشکل، با مهارت می پرهیزد: به هیچ چیز فکر نمی کنم.

v       

- اگر به خاطر من باشد داستانی پیدا می کنی. وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا می کند، تا اخر عمر.
-
چه کسی گفته که من شما را دوست دارم؟
-
ولی تو مرا می بینی، آلبن. مرا می بینی: وقتی آدم کسی را دوست نداشته باشد، نه در این سوی زندگی و نه در آن سو، اهمیتی ندارد، نمی تواند او را ببیند.

v       

آلبن به میزهای مجاور نگاه می کرد. اغلب زوج ها کسل بودند و در سکوت، انتظار آمدن غذا را می کشیدند، همان طور که انسان انتظار ناجی را می کشد. وقتی آدم کسی را دوست دارد چیزی هم برای گفتن به او پیدا می کند، تا آخر زمان. برای این زوج ها آخر زمان از حالا فرا رسیده است.

v       

این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نامکتوب: هرکسی که چیزی بیشتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم کمتر دارد. آلبن چیزی بیشتر دارد: او ژه را می بیند. تنها کسی است که او را می بیند. مرده ها آنقدرها هم نمرده اند. در مورد زنده ها هم همین حرف را می توان زد. می توان گفت که زنده ها هم آنقدرها زنده نیستند. هیچکس واقعا در یک جعبه بزرگ کبریت که برچسبی بالای آن نصب شده و روی آن به دقت نوشته اند: اینجا مرده ها، آنجا زنده ها، جا نمی گیرد. اینجا و آنجا با هم تلاقی می کنند و با بسیاری چیزهای دیگر در هم می آمیزند.

v       

دنیا آن چیزی است که آلبن از دیگران کم دارد: جایش را در آن پیدا نمی کند. مدت ها عقب جایش گشت تا روزی که فهمید هرگز جایی در دنیا نداشته است...دنیا مرد چاق را زجر می دهد و مرد چاق به نوبه خود مرد لاغر را. زندگی به فیلمی از لورل و هاردی شباهت دارد. زنجیره ای از دردهاست که تحمل و سپس منتقل می کنیم. در چنین دنیایی، می خواهید من چه کنم؟ هیچ چیز در این دنیا برایم جالب نیست.
من چیزهایی را که در دنیا وجود ندارند، چیزهایی را که اندکی فراتر از دنیا شناورند، ترجیح می دهم. من ترجیح می دهم وارد دنیا نشوم، در آستانه دنیا باقی بمانم، نگاه کنم، بی نهایت نگاه کنم. عاشقانه نگاه کنم، فقط نگاه کنم. یک مسئله، راه حلی را می طلبد. برای آلبن راه حلی وجود ندارد چون مسئله ای هم وجود ندارد. در دنیا نبودن مسئله نیست، لطف و رحمت است.

v       

آیا یک لبخند می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد؟ این سؤال خوبی است. به این دلیل: سؤال، پس از این که به آن پاسخ دادیم، چه پاسخ مثبت و چه منفی، باز هم به زیستن ادامه می دهد. پاسخ ما اهمیتی برایش ندارد. سؤال می گریزد. پرسه می زند، به کارهای بیهوده می پردازد، پرواز می کند- پروانه سؤال، بی خیال دام پاسخ هاست. آیا یک لبخند که خوب می دانیم هرگز بیش از یک دهم ثانیه دوام نمی یابد، آنقدر پرتوان و پایدار است که بتوان تمام زندگی را، سال ها و سال ها را، بر آن استوار کرد؟ پاسخی وجود ندارد، پاسخ به جهنم، سال ها و سال ها به جهنم.

v       

کاش می شد به این دختران جوان گفت که به سوی یک عزلت گزین رفتن، چقدر پرشکوه است، تن آدم به لرزه می افتد. مانند زمانی که به یک حیوان آرام و وحشی نزدیک می شویم. بدبختی اینجاست که اگر موفق شویم و یک عزلت گزین را گیر بیاندازیم، او را از دست می دهیم: چون او دیگر تنها نخواهد بود. آنچه در پیرامون او می درخشید، شروع به خاموش شدن می کند. کرم های شب تاب در آسمان پر سبزه و علف گودال های کوتاه، فریبنده اند. در کف یک دست، دیگر تقریبا جذابیتی ندارند و فقط نوری کم سو و اندک متصاعد می کنند. برخی اشخاص و برخی اشیاء نیاز به فاصله ای دارند که آن ها را از ما دور نگه می دارد و این فاصله، عبور ناکردنی باقی می ماند. آن ها از این فاصله تغذیه می کنند.

v       

مادر برای پسرش دعا کرد. دعا کرد که پسرش مسیر مطمئن تری را در پیش بگیرد. مادر احساس گناه می کند. نه خیلی زیاد. وقتی هنوز دیر نشده بود باید هوشیارش می کردم. بیش از حد مطیع و بی تحرک است، بله، مسئله این است. به نوزادی که انقدر رام و راحت بود نباید اعتماد می کردم. ساعت ها سرش را روی علف ها خم می کرد. اگر آدم مدت های مدید به چیزی نگاه کند، تبدیل به همان چیز می شود. دلش مثل علف هاست. باد آن را از دخترها و درس دور می کند. باد دلش را به سوی گاوها و پاتات پیر می برد.

v       

شما چیزی را می پذیرید یا بهتر بگوئیم، آن چیز شما را می پذیرد. و آن چیز پایان نام دارد. لااقل اینطور خودش را معرفی می کند. هرچه را که پایان در وجود شما لمس کند، رنگ تیره ای به خود می گیرد. چیزی به اتمام می رسد و این چیز، خود شما هستید. اگر نتوانید حدس بزنید که در آنچه پایان می پذیرد چیز دیگری آغاز می شود، احتمالا نگران کننده خواهد بود. چیزی پایان می پذیرد و چیزی دیگر آغاز می شود و این همان چیز است که ادامه می یابد اما به گونه ای دیگر.

v       

نه، دلم نمی خواهد استخر داشته باشم. آیا واقعا چیزی هست که دلم بخواهد؟ نه، من همه چیز دارم. هر روز صبح چشم هایم را باز می کنم و خودم را یک میلیاردر می بینم: زندگی اینجاست. آرام، پرصدا، رنگارنگ، کوچک، بسیار بزرگ. بی نظمی اولیه مواد در ازل، قرن ها و ستاره ها این شگفتی را برای من ساخته اند. البته نه فقط برای من، اما آیا تقصیر من است که قادرم این هدیه را باز بشناسم، که در برابر این گنجینه، چهره عبوس به خود نمی گیرم، آیا تقصیر من است اگر میل به انتخاب ندارم و اگر همه چیز مانند موهبتی به من می رسد، حتی سردردها، حتی درد انگشت بزرگ پای چپم؟

v       

نباید برای چیدن شقایق های وحشی وارد آن کشتزار می شدم. با وجود این، می دانستم که شقایق های وحشی را باید با چشم دوست داشت، نه با دست. شقایق ها در چشم، شعله می کشند. در دست، می پژمرند. آن گاو وحشی نزدیک بود به من برسد. وقتی داشتم از بالای پرچین ها می پریدم، پایم پیچ خورد. حالا به زحمت راه می روم، ولی خوب، دردم آرام خواهد شد و بعد تصویری شاهانه، تصویر یک گاو وحشی سیاه در آتش سرخ رنگ شقایق های وحشی برایم باقی خواهد ماند، این هم هدیه ای دیگر است. واقعأ من همه چیز دارم. چرا دلم چیز بیشتری بخواهد؟ آیا چیزی بیشتر از همه چیز، وجود دارد؟

v       

خوشبختی واقعی، وعده خرید یا بستن قرارداد نیست. خوشبختی واقعی اینست: یک چهره ناشناس، و اینکه گفته ها چگونه کم کم آن چهره را روشن می کنند، آشنا، صمیمی، شکوهمند، ناب و خالص.
دیدن، شنیدن، دوست داشتن زندگی هدیه ای است که من، هر روز صبح که از خواب برمی خیزم، روبان های دور آن را به آرامی باز می کنم زندگی گنجینه ای است که من هر شب قبل از خواب، زیباترین گوهر آن را کشف می کنم: ژه که پای تختخواب، لبخند می زند.

v       

اگر البن می خواست، می توانست از پنجره خم شود، دستش را به شاخه ها برساند و برگی را بچیند. اما نمی خواهد، به انجام چنین کاری فکر نمی کند. آلبن مانند کسی است که همه چیز را دوست دارد و به هیچ چیز وابسته نیست. او نیازی نمی بیند که آنچه را دوست دارد، تصاحب کند. دیدن و شنیدن برای عشق آلبن کافی است. چنین عشقی به برف شباهت دارد. و به فراموشی. او درخت شاه بلوطی را که یک روز کامل ستایش کرده بود، بی هیچ کوششی، ترک گفت. پدری که دختران، یعنی برگ هایش را، به سوی نور آفتاب می کشید، دانشمندی که با باد گفت و شنودی سری داشت، فرشته ای با بال های سبزرنگ - آلبن با ترک کردن درخت شاه بلوط از همه این چیزها، دور شد، او فراموش ناشدنی ها را فراموش می کند.

v       

اگر آلبن کتابی درباره شگفتی های دنیا می نوشت، آن کتاب به اندازه خود دنیا بزرگ بود. اما او چنین کتابی نخواهد نوشت، به دلیل تنبلی، فقط تنبلی. دیدن سنگهای قدیم، چشم را نوازش می کند. رختشوی خانه این روزها پناهگاه عنکبوت ها شده است. دیروز - یعنی در قرن دوازدهم - زنان جوان به اینجا می آمدند تا لباس های کتانی سفید رنگ با آستین های گشاد را، در آب این رختشویخانه، خیس کنند، بچه ها سنگ در آن می انداختند و بانوی قدیسی دست هایش را در آن خنک می کرد. دیروز، با تمام جوانی اش، دیگر نیست. امروز، اینجاست و به زیبایی می گذرد.

v       

آلبن خلق و خویی سبکسر دارد، فلسفه بافی می کند، هیچ چیز به اندازه فلسفه، سبکسر نیست. خوب، ژه از تو می پرسم، آیا جهنم وجود دارد؟ درباره بهشت از تو سؤالی نمی کنم. می دانم که بهشت اینجا و اکنون است. ژه می گوید: جهنم هم همین طور: اینجا و اکنون است.

v       

برای انجام کارها، اندیشیدن لزومی ندارد. اگر گاه و بیگاه بخواهیم کاری کنیم و واقعا آن را انجام دهیم، حتی بهتر است که فقط پس از انجام آن، فکر کنیم. آلبن فقط زمانی که در حال سوار شدن به اتومبیل بود، فهمید که چه کرده، و آن کار را به بهترین وجه انجام داده است: باز کردن چند در، شکستن چند قفل و حالا، ده ها خوک، سرمست از نوری که نمی شناختند، نوری که نور چراغهای نئون نبود، زیر نور آفتاب این سوو آن سومی جهند و در کشتزار پراکنده می شوند.

v       

ناپدید شدن، از امتیازات زنده هاست. مرده ها چنین امتیازی ندارند. آن ها امتیازات دیگر دارند، هیچ نگران آن ها نباشیم. آلبن هیچ نگران ژه نبود. ناپدید شدن او را درک می کرد. درک می کرد بی آنکه درک کند. دری بر روی جهان نامرئی باز شده بود، بی صدا. به همان ترتیب نیز این در، بی صدا، بسته می شد.
ژه، به هنگام رفتن، چیزی باقی گذاشته بود. بهترین قسمت وجودش را باقی گذاشته بود. اما شاید بهترین قسمت وجود ما، متعلق به ما نیست. شاید ما فقط محافظ چیزی هستیم که پس از ناپدید شدن ما بر جای می ماند.

 

 برای رمانتیک ها، شروع، همه آنچه را که در باره عشق مهم است، در بر دارد. به همین دلیل است که در بسیاری از داستان های عاشقانه بعد از اینکه زوج از موانع اولیه گذشتند، راوی کاری نمی تواند با آن ها بکند جز اینکه آینده ای نامشخص برایشان رقم بزند یا به کل نابودشان کند. آنچه ما عشق می نامیم درواقع تنها، شروع عشق است. برای رمانتیک ها، تنها چند قدم کوتاه از نگاه یک غریبه تا شکل گیری پایانی باشکوه و اساسی فاصله است: اینکه او پاسخی جامع برای پرسش های ناگفته هستی ارائه می دهد.

v       

شروع داستان های عاشقانه زمانی نیست که می ترسیم مبادا طرفمان نخواهد دوباره ما را ببیند، بلکه وقتی است که طرفمان تصمیم می گیرد مدام با ملاقات با ما مخالف نکند؛ وقتی نیست که از هر فرصتی برای فرار از دست ما استفاده کند، بلکه وقتی است که قول و قرارهایی رد و بدل شود که او با ما بماند و ما نیز با او بمانیم، تا ابد.
نخستین دقایق تکان دهنده و گمراه کننده عشق، درک ما را از اصل عشق منحرف کرده است. اجازه داده ایم داستان های عاشقانه مان خیلی زودتر از آنچه باید، تمام شود. ظاهرا درباره چگونگی شروع عشق چیزهای زیادی می دانیم اما درباره چگونگی ادامه آن بسیار اندک.

v       

عشق یعنی ستایش ویژگی هایی از معشوق که نوید جبران ضعف ها و کمبودهای ما را می دهد. عشق کاوشی است برای کامل شدن.

v       

در لحظاتی که متوجه می شویم معشوق درکمان می کند، خیلی بیشتر از حدی که دیگران تا کنون درک کرده اند، و شاید حتی بهتر از وقتی که خودمان ابعاد آشفته، خجالت آور و ننگین خود را درک می کنیم، عشق به اوج خود می رسد. زمانی که شخص دیگری می فهمد ما کیستیم و هم با ما هم دردی می کند و هم ما را می بخشد؛ چراکه آنچه دیگران درک می کنند، تمام توانایی ما را برای اطمینان کردن و بخشش پی ریزی می کند. عشق پاداش قدردانی از شم درونی معشوق نسبت به روان مغشوش و متلاطم ماست.

v       

در اوایل دوران عاشقی، شخص به میزانی از آسایش خاطر محض می رسد چراکه بالاخره توانسته بسیاری از چیزهایی را که قبلا به حکم عرف لازم بوده نزد خود پنهان نگه دارد، بر ملا کند. می توان معترف بود که ما آنقدری که جامعه گمان می کند محترم و موقر و متعادل و متعارف نیستیم. ممکن است بچگانه رفتار کنیم یا خیال باف، تخس، آرزومند، منفی باف، آسیب پذیر و چندبعدی باشیم. همه این ها را معشوقمان از ما می پذیرد و درک می کند.

v       

ربیع تصدیق می کند که آن هایی که می گویند امروزه دیگر نیازی به ازدواج کردن نیست و مطمئن تر است که فقط با هم زندگی کنیم، عملا درست می گویند، اما آن ها از جذابیت عاطفی این خطر بی خبرند، از قرار دادن خود و معشوق خود در تجربه ای که تنها کمی پیچ و خم در مسیر ممکن است به تباهی هر دو منجر شود.
ازدواج از نظر ربیع، نقطه اوج مسیری تهور آمیز به سوی صمیمیت مطلق است؛ درخواست ازدواج دارای تمام جذابیتی شورمندی است که پریدن از پرتگاهی مرتفع با چشمان بسته دارد، در این آرزو و اطمینان که دیگری آن پایین باشد و ما را بگیرد. او امیدوار است با ازدواج، این حس شوریدگی جاودانه شود.

v       

تا حد شرم آوری، جذابیت ازدواج خلاصه می شود در ناخوشایند بودن تنهایی. لزوما تقصیر شخص ما نیست. ظاهرا کل جامعه مصمم است مجردی را تا حد ممکن رنج آور و یأس آور جلوه دهد: به محض اینکه دوران بی قیدوبندی مدرسه و دانشگاه تمام می شود، پیدا کردن همدم و صمیمیت به طرز دلسرد کننده ای سخت می شود؛ زندگی اجتماعی، ظالمانه حول محور زوج ها می چرخد؛ دیگر کسی نمی ماند که به او زنگ بزنیم یا با هم بیرون برویم. پس چندان تعجبی ندارد اگر کسی را بیابیم که اندکی معقول باشد، دودستی به او بچسبیم.
تنهایی می تواند موجب شتابی دردسرساز به سوی همسری محتمل و سرکوب هرگونه شک و تردید راجع به او شود. موفقیت هر رابطه ای را نباید فقط از روی میزان شاد بودن یک زوج از با هم بودن تعیین کرد، بلکه باید دید هر کدام چقدر ممکن است از اینکه کلا با کسی رابطه نداشته باشند، نگران شوند.

v       

او در خیال خودش سراسیمه می خواهد به کرستن کمک کند، بدون اینکه بداند کمک کردن ممکن است برای آن هایی که کمتر نیازمند آن هستند، هدیه ای آزاردهنده باشد. او آسیب های کرستن را به بدیهی ترین و شاعرانه ترین شکل ممکن تعبیر می کند: به عنوان فرصتی برای او تا نقش مفیدی ایفا کند.

v       

ما معتقدیم در عشق به دنبال شادی هستیم، اما آنچه حقیقات در پی اش هستیم آشنایی است. به دنبال این هستیم که در روابط بزرگسالی مان، همان احساساتی را بازسازی کنیم که در کودکی خوب می شناختیم و اغلب تنها به مهربانی و توجه محدود نمی شدند. عشقی که اکثر ما در آینده ای نزدیک تجربه می کردیم همراه بود با دیگر نیروهای مخرب تر: احساس تمایل به کمک کردن به فرد بزرگسالی که خارج از کنترل بوده، احساس محروم بودن از محبت والدین یا ترس از عصبانیت آن ها، یا احساس ناامنی برای بیان خواسته های پیچیده ترمان.
آن زمان منطقی بود که به عنوان افراد بالغ برخی گزینه های خاص را نپذیریم، نه به این خاطر که افراد نامناسبی بودند بلکه به این دلیل که کمی زیادی خوب بودند، از این لحاظ که شدیدا متعادل، عاقل، فهمیده و معتمد به نظر می رسیدند و نزد ما، این چنین خوب بودن عجیب است و دور از استحقاق ما.

v       

ما در بیشتر موقعیت های مهم زندگیمان با مسائل پیچیده کنار می آییم و در نتیجه شرایط را برای از بین بردن پیچیدگی ها و رفع صبورانه آن ها مهیا می کنیم. از جمله در: تجارت خارجی، مهاجرت، تومورشناسی... اما وقتی نوبت به زندگی خانگی می رسد، فرضیه ویرانگری راجع به آسایش و بی خیالی در سر می پرورانیم، که در عوض باعث می شود از گفت وگوی طولانی به شدت بیزار شویم.

v       

زندگی آن ها تشکیل شده از حالاتی که مدام در حال تغییرند. فقط در طول یک آخر هفته، ممکن است از تنگناترسی برسند به تحسین، از میل شدید به ملالت، از بی تفاوتی به سر مستی و از عصبانیت به ملاطفت. اینکه چرخ زندگی را در نقطه ای خاص نگه دارید تا قضاوت بی طرفانه نفر سومی را جویا شوید ممکن است خطرناک باشد، چون شاید مجبور شوید تا ابد به اقراری پایبند بمانید که احتمالا، با بازاندیشی، معلوم می شود تنها بازتاب حالت ذهنی شما در آن لحظه بوده است. اظهارات حزن انگیز همیشه قدرتی دارند که اظهارات سرخوشانه نمی توانند از آن ها پیشی بگیرند.

v       

این شاید حتی یکی از مشخصه های اصلی ادبیات باشد: چیزی را به ما می گوید که جامعه به طور کلی آنقدر محتاط است که سراغش نمی رود. کتاب های مهم باید آن هایی باشند که باعث شوند ما در کمال آرامش و رضایت خاطر، متحیر شویم از اینکه چگونه ممکن است نویسنده این قدر خوب درباره زندگی ما بداند.
اما اغلب، درک واقع گرایانه از ماهیت یک رابطه بادوام در اثر سکوت اجتماعی یا هنری تضعیف می شود. در نتیجه تصور می کنیم که اوضاع ما خیلی بدتر از اوضاع زوج های دیگر است. نه تنها احساس بدبختی می کنیم؛ بلکه از اینکه این نوع خاص از احساس بدبختی چقدر ممکن است استثنایی و نادر باشد، سوء برداشت می کنیم.

v       

در عمق یک دلخوری، مخلوطی درهم و برهم از عصبانیت شدید و میلی به همان شدت برای حرف نزدن راجع به دلیل عصبانیت وجود دارد. کسی که قهر می کند هم سخت نیازمند درک شدن از سوی شخص دیگر است و هم کاملا مصر است که هیچ کاری در راستای وقوع این درک انجام ندهد. خود نیاز به توضیح دادن، هسته این دلخوری را شکل می دهد: اگر طرف مقابل توضیحی بخواهد، مسلم لیاقت توضیح شنیدن ندارد. باید اضافه کنیم که این مزیتی است که ما دریافت کننده دلخوری باشیم: یعنی طرف مقابل آن قدری به ما احترام می گذارد و قبولمان دارد که فکر می کند ما باید ناراحتی ناگفته وی را درک کنیم. این یکی از موهبت های عجیب و غریب عشق است.

v       

قهر کردن ادای احترامی است به انگاره ای زیبا و خطرناک که می توان ریشه اش را در بدو خردسالی جست و جو کرد: وعده درک شدن بی هیچ کلامی. در رحم مادر، هرگز نیازی به توضیح دادن نداشتیم. همه نیازهایمان بر آورده می شد. قسمتی از این رخداد دلچسب در سال های نخستین هم ادامه داشت. افراد بزرگ و مهربان خواسته هایمان را حدس می زدند. آن ها از ورای اشک ها و کلام نامفهوم و درهم و برهم ما دلیل ناراحتی مان را که نمی توانستیم به زبان بیاوریمش، پیدا می کردند.
تنها ذهن خوانی صحیح و بی کلام نشانه درستی است از اینکه می توانیم به شریک زندگی مان اطمینان کنیم؛ تنها وقتی که مجبور نیستیم توضیح بدهیم، می توانیم مطمئن باشیم که حقیقتا درک شده ایم.

v       

اگر بتوانیم کج خلقی های معشوق دلخور خود را همچون یک نوزاد در نظر بگیریم، بهترین لطف را در حق وی کرده ایم. ما بسیار به این اندیشه واقفیم که وقتی کم سن و سال تر در نظر گرفته می شویم در واقع مورد حمایت قرار می گیریم، اما فراموش می کنیم که این گاهی بهترین موهبت برای فردی است که می تواند از ورای بزرگسالی ما سرک بکشد تا با کودک درونمان که ناامید، خشمگین و بی زبان است، رابطه برقرار کند و او را ببخشد.

v       

عاملی که انسان ها را تبدیل به افرادی می کند که منظور خود را به خوبی منتقل می کنند، توانایی به هم نریختن به خاطر جنبه های غامض تر یا غیر عادی تر شخصیت خودشان است. این افراد می توانند به خشم خود، تمایلات جنسی خود و عقاید بی طرفدار، عجیب و غریب یا از مد افتاده خود بیندیشند بی آنکه اعتماد به نفس خود را از دست بدهند یا کارشان به نفرت از خود بیانجامد. آن ها می توانند حرف خود را صریحا بیان کنند، زیرا توانسته اند حس گرانبهای مقبولیت خود را درون خودشان پرورش دهند. این افراد در کودکی، مطمئنا از والدینی بهره مند بوده اند که می دانستند چگونه به فرزندان خود عشق بورزند بدون اینکه از آنان انتظار داشته باشند همه چیزشان خوب و بی نقص باشد.

v       

افرادی که شنونده های خوبی هستند نیز به اندازه افرادی که خوب منظور خود را بیان می کنند، مهم و کمیاب هستند. در اینجا نیز، میزان غیر معمولی از اعتماد به نفس لازم است، گنجایش فکری ای که البته زیر بار اطلاعاتی که شاید عمیقا اعتقادات راسخ را به چالش بکشند، ویران یا له نشود. شنونده های خوب به خاطر آشوبی که دیگران ممکن است برای مدتی در ذهن آنها ایجاد کنند، غرولند نمی کنند؛ آن ها قبلا در آن موقعیت بوده اند و می دانند که همه چیز بالاخره سر جای اول خود بر خواهد گشت.

v       

دقیقا وقتی که شریک زندگی مان کم حرف می زند، می ترسیم، شوکه می شویم و حالمان بد می شود و متوجه می شویم که باید کم کم مراقب باشیم، چراکه ممکن است نشانه مسلم این باشد که به تدریج دروغ بشنویم یا از تصورات طرف مقابل حذف شویم و این حالات یا از سر مهربانی است یا اندکی ترس از دست دادن عشقمان. ممکن است به این معنی باشد که ما ناخواسته، گوش خود را به روی اطلاعاتی که مطابق خواسته هایمان نیست می بندیم، خواسته هایی که بدین وسیله بیشتر در معرض خطر قرار خواهند گرفت.

v       

در ظاهر نامعقول ترین، بچگانه ترین، اسفناک ترین و در عین حال عادی ترین تصور از میان تصوراتی که درباره عشق وجود دارد این است که کسی که با ما هم پیمان شده تنها در کانون زندگی عاطفی ما قرار ندارد بلکه طبیعتا به طرزی واقعا احمقانه و شدیدا غیر منصفانه مسئول هر اتفاقی است که برای ما رخ می دهد، چه خوب و چه بد. این است مزیت عجیب و آزارگرانه عشق.
تنها یک نفر است که می توانیم فهرست گلایه هایمان را برایش برملا کنیم، کسی که می تواند دریافت کننده تمام خشم های انباشته شده ما از بی عدالتی ها و کاستی های زندگی مان باشد. به دلیل اینکه نمی توانیم بر سر نیروهایی داد بزنیم که حقیقتا مسئول هستند، از دست آن هایی عصبانی می شویم که خوب می دانیم سرزنش هایمان را به بهترین شکل تحمل خواهند کرد. ما این رفتار را با بهترین مهربان ترین و وفادارترین افرادی که نزدیکمان باشند می کنیم، افرادی که کمترین آسیب ممکن را به ما رسانده اند، اما بیشتر از بقیه احتمال دارد که پرخاش ها و سرزنش های بی رحمانه ما را تاب بیاورند.

v       

نفس مفهوم تلاش برای "یاد دادن" چیزی به معشوق، رئیس مابانه، ناشایست و اشتباه یاد دادن و یاد گرفتن محض به نظر می رسد. اگر حقیقتا عاشق کسی باشیم به هیچ وجه از او نمی خواهیم که تغییر کند. همین پایبندی اولیه به مهربانی است که ماه های اول عاشقی را بسیار تاثر برانگیز می سازد. در رابطه جدید، آسیب پذیری های ما با بلندنظری مواجه می شود. کمرویی، شرم و دستپاچگی (مثل دوران کودکی مان) ما را عزیز می کند به جای اینکه موجب کنایه و گلایه شود؛ ویژگی های پیچیده تر ما تنها از طریق صافی همدردی تعبیر می شود. از این لحظات، اعتقادی زیبا اما چالش انگیز و حتی بی محابا شکل می گیرد: اینکه عشق واقعی همیشه باید به این معنی باشد که بر تمام وجودمان صحه گذاشته شود.

v       

از دید یونانیان باستان، عشق در ابتدا و قبل از هر چیز حس ستایش ابعاد برتر انسانی دیگر است. عمیق شدن عشق همیشه در بردارنده تمایل به یاد دادن و در عوض، یاد گرفتن راه هایی است برای پرهیزکارتر شدن: چگونه کمتر عصبانی شویم یا کمتر کینه جو باشیم و بیشتر موشکاف و شجاع. عشاق راستین هیچ گاه نمی توانند قناعت کنند به اینکه یکدیگر را همان طور که هستند بپذیرند؛ چنین چیزی شکل دهنده خیانتی بزدلانه و تن پرورانه است به کل هدف این روابط. همیشه چیزی در ما برای بهبود یافتن و آموزش به دیگران وجود دارد. به عشاق باید به خاطر تلاششان در جهت انجام کاری بسیار صحیح برای ماهیت عشق تبریک گفت: به خاطر کمک به شریک زندگی شان برای تبدیل شدن به نسخه ای بهتر از خودش.

v       

بلوغ یعنی اقرار به اینکه عشق رمانتیک ممکن است تنها در بردارنده یک جنبه محدود و شاید کمی کوته فکرانه از زندگی عاطفی باشد، جنبه ای که بیشتر بر جست و جو برای یافتن عشق متمرکز است تا ابراز آن؛ یعنی مورد عشق ورزی قرار گرفتن به جای عشق ورزیدن.
فرزندان ممکن است معلمان غیر منتظره انسان هایی بشوند که خیلی از خودشان بزرگ ترند، و از طریق وابستگی کامل، خودخواهی و آسیب پذیری خود به آن ها درسی عالی درباره نوعی کاملا جدید از عشق بدهند، نوعی از عشق که در آن هیچ گاه عمل متقابل رشک مندانه طلب نمی شود یا از روی کج خلقی پشیمانی به دنبال ندارد و هدف واقعی چیزی نیست جز تعالی یکی به خاطر دیگری.

v       

فرزندان به ما می آموزند که عشق در خالصانه ترین شکل خود، نوعی خدمت رسانی است. یک فرهنگ فردگرا و مقید به خشنودی خویشتن به راحتی نمی تواند رضایت را با در خدمت دیگری بودن یکسان فرض کند. ما عادت کرده ایم دیگران را دوست بداریم در عوض کاری که بتوانند برایمان انجام دهند، در عوض توانایی شان در سرگرم کردن، شیفته کردن و آرام کردن ما. اما نوزادان دقیقا هیچ کاری از دستشان برنمی آید و فایده شان هم همین است. آن ها به ما می آموزند که بخشنده باشیم بدون انتظار دریافت چیزی در عوض، تنها به این خاطر که کسی شدیدا نیازمند کمک است و ما در موقعیتی هستیم که می توانیم کمک کننده باشیم. ما به عشقی رهنمون شده ایم که بر پایه ستایش نقطه قوت پی ریزی نشده، بلکه بر همدردی با ضعف بنیان شده، نوعی ضعف که بین تمام اعضای گونه های زیستی مشترک است و چیزی است که از آن ما بوده و در نهایت هم دوباره از آن ما خواهد بود.

v       

از آنجا که همیشه وسوسه می شویم بر استقلال خود و بی نیازی از دیگران تاکید کنیم، این موجودات ناتوان اینجا هستند تا به ما یادآوری کنند که در نهایت هیچ کس "خودساخته" نیست؛ همه ما زیر بار دین سنگینی به کسی هستیم. ما متوجه می شویم که زندگی به راستی به توانایی عشق ورزیدن متکی است. می آموزیم که خدمتکار دیگری بودن تحقیر آمیز نیست، بلکه کاملا برعکس است، چراکه خدمت به دیگری ما را از بند مسئولیت خسته کننده خدمت رسانی مداوم به غرائز پیچیده و سیری ناپذیر خودمان می رهاند.

v       

عشق حقیقی باید در بردارنده تلاشی مداوم باشد برای اینکه هر چیزی را که در هر زمانی اتفاق می افتد، ورای ظاهر بغرنج و کنش ناپسند، با نهایت سخاوت تعبیر کنیم. پدر و مادر باید پیش بینی کند که هر گریه ای، ضربه ای، ناراحتی ای یا عصبانیتی واقعا به چه چیزی مربوط می شود. به محض اینکه منبع مشخص آزار آن ها به درستی پیدا می شود، به معصومیت فطری خود باز می گردند. وقتی کودکان گریه می کنند، ما آن ها را به دون مایگی و ترحم جویی متهم نمی کنیم؛ بلکه جست وجو می کنیم تا دلیل ناراحتی آنان را بیابیم.
چقدر مهربان بودیم اگر می توانستیم لااقل اندکی از این غریزه را به روابط بزرگسالی منتقل کنیم. اگر اینجا هم می توانستیم چشممان را به روی بدخلقی و تندی ببندیم و ترس و آشفتگی و خستگی ای را که اغلب بی برو برگرد در آن ها نهفته است، تشخیص دهیم. این یعنی همان با عشق نگریستن به نژاد بشر.

v       

تعجب آور نیست که در بزرگسالی، وقتی می خواهیم روابطمان را آغاز کنیم، مصرانه به دنبال فردی می گردیم که بتواند عشقی فراگیر و فداکارانه نثار ما کند. این هم تعجب آور نیست که احساس سرخوردگی کنیم و سرانجام هم شدید کاممان تلخ شود که پیدا کردن چنین کسی این قدر مشکل است؛ شاید از دست دیگران عصبانی شویم و آنان را سرزنش کنیم که نمی توانند نیازهای ما را درک کنند، شاید کل یک جنسیت را به خاطر سطحی نگر بودن نکوهش کنیم تا روزی که از جست و جوهای آرمان گرایانه خود دست بکشیم و به حسی مشابه وارستگی خردمندانه نایل شویم و بفهمیم که تنها راه فرونشاندن این آرزو شاید این باشد که از تقاضای عشقی تمام و کمال و اشاره مدام به غیاب آن دست بکشیم و در عوض شروع کنیم به ابراز عشق (شاید به انسانی کوچک) با اشتیاقی ناهشیارانه بدون اینکه رشک مندانه احتمال بازگشت این عشق را به خودمان در نظر بگیریم.

v     

ما بر نمایش آشکارانه امید، اعتماد، عمل خودانگیخته، حیرت و بی پیرایگی کودکان برچسب "شیرین" می زنیم؛ یعنی بر ویژگی هایی که در خطر جدی هستند، اما عمیقا در زندگی روزمره بزرگسالی آرزویشان را داریم. شیرینی کودکان به یاد ما می اندازد که چقدر مجبور شده ایم در مسیر بلوغ فداکاری کنیم، شیرینی بخش اصلی و حیاتی خود ماست در تبعید.
جهانی که نیازمند درجات بالای خویشتن داری، بدگمانی و عقلانیت است و ناامنی شدید و جاه طلبی در آن هویداست، در کودکی تنها به دنبال فضیلت های متوازن کننده خود است، خصلت هایی که می بایست خیلی سخت گیرانه و با قطعیت در ازای دریافت کلید ورود به قلمروی بزرگسالی، از آنان چشم پوشی می شد.

v       

داشتن نقش پدر و مادر خوب با خود شرطی بسیار دشوار و مهم دارد: اینکه همیشه حامل خبرهایی بسیار شوم باشیم. والدین از روی عشق، باید به خاطر دندان های تمیز، مشق، اتاق مرتب، زمان خواب، بخشندگی و حد و حدود استفاده از کامپیوتر داد و بیداد کنند. از روی عشق باید درست وقتی که خوش گذرانی دارد شروع می شود، طبق عادت تنفرانگیز و دیوانه کننده پیش کشیدن حقایقی ناخوشایند، قیافه آدم های ضد حال را به خود بگیرند. و در نتیجه این رفتارهای نهانی عاشقانه، والدین خوب باید، اگر همه چیز خوب پیش رفت، به طور ویژه هدف تنفر و خشم شدید قرار بگیرند.

v       

از بین بردن فاصله و کسب اطمینان خاطر از اینکه به ما نیاز دارند کارهایی نیستند که فقط یک بار انجام شوند. تمایل برای تظاهر به دادن یا گرفتن آن اطمینان خاطر، آخرین چیزی خواهد بود که به آن می اندیشیم. در کمال تعجب، حتی ممکن است رابطه ای هم برقرار کنیم، خیانتی که بیشتر اوقات صرف تلاشی است ظاهری برای اینکه وانمود کنیم به شخص خاصی نیاز نداریم، راهی دشوار برای اثبات بی تفاوتی مان که برای کسی که واقعا برایمان مهم است ولی می ترسیم نشانش دهیم که به او نیاز داریم و سهوا ما را رنجانده است، محفوظ نگه داشته ایم و آن را در خفا به سوی او نشانه می گیریم. نیاز ما به پذیرش و تأیید هرگز پایانی ندارد. این مصیبتی نیست که محدود به افراد ضعیف و بی کفایت باشد.

v       

امروزه انتظار می رود در همه چیز زوج ها تساوی برقرار باشد، که در واقع یعنی تساوی در رنج کشیدن. اما سنجیدن میزان رنجش برای کسب اطمینان از مقدار مساوی آن، کار آسانی نیست؛ هرکس به صورت فردی و درونی رنج را تجربه می کند و همیشه تمایلی در هر یک از طرفین وجود دارد که صادقانه اما رقابت آمیز بر این عقیده پافشاری کنند که در حقیقت زندگی آنان فلاکت بارتر است به خاطر کارهایی که انجام می دهند و شریک زندگی شان تمایلی ندارد آنها را قدر بداند یا جبران کند. برای اجتناب از این نتیجه گیری تسلی بخش که یکی زندگی سخت تری را می گذراند، نیاز به شعور فرابشری است.

v       

مادامی که ناخودآگاه از وفاداری دیگران بهره می بریم، حفظ آرامش راجع به خیانت کار راحتی است. اگر هیچ گاه مورد خیانت قرار نگرفته باشیم پیش شرط های ضعیفی برای وفادار ماندن شکل می دهیم. تحول خالصانه و تبدیل شدن به انسان های وفادارتر نیازمند این است که از وقایعی کاملا تکان دهنده برنجیم، مواقعی که بی نهایت احساس ترس می کنیم، احساس می کنیم به ما بی حرمتی شده و در آستانه فرو ریختن هستیم. تنها آن زمان است که حکم ممنوعیت خیانت به همسرمان از یک حرف پیش پا افتاده بی خاصیت تبدیل می شود به یک ضرورت اخلاقی همیشه پررنگ.

v       

به ما گفته اند بالغ بودن یعنی پشت سر گذاشتن تملک گرایی، حسادت متعلق به بچه هاست. انسان بالغ می داند که هیچ کس مالک کس دیگری نیست. عشق مثل کیک نیست: اگر به یک شخص عشق بدهی، بدین معنا نیست که برای بقیه کمتر باقی می ماند. عشق هر زمان که نوزاد جدیدی به خانواده اضافه می شود، شدتش بیشتر می شود.
بعدتر، بحث حتی بیشتر راجع به هم آغوشی معنا پیدا می کند. چرا اگر شریک زندگی تان رابطه ای برقرار کرد راجع به او بد می اندیشید؟ در حالی که، اگر او با غریبه ای شطرنج بازی کند یا به گروه مراقبه ای بپیوندد که اعضایش زیر نور شمع صمیمانه با هم درباره زندگی شان حرف می زنند، از دستش عصبانی نمی شوید، می شوید؟

v       

دلباختگی توهم نیست. واقعا از روی چشمان فرد می توان فهمید که شوخ طبع است و باهوش و از روی دهانش می توان به مهربانی اش پی برد. ایراد دلباختگی در چیزهای ظریف تر است: ناتوانی در به ذهن سپردن این حقیقت اصلی ماهیت انسان که همه وقتی که زمان بیشتری با آن ها سپری می کنیم متوجه می شویم که ایرادهایی اساسی و دیوانه کننده دارند، ایرادهایی که آنقدر بد هستند که مسخره بودن و بیهودگی آن احساسات هیجان انگیز اولیه را نشان می دهند. تنها کسانی که ممکن است به نظر مان متعارف بیایند آن هایی اند که هنوز خوب نمی شناسیم. بهترین درمان عشق، شناخت بهتر آن هاست.

v       

ازدواج با یک شخص، حتی اگر مناسب ترین شخص باشد، تنزل پیدا می کند به موقعیتی که باید مشخص کنیم بیشتر مایلیم به خاطر چه نوع رنجی فداکاری کنیم. در یک دنیای ایده آل، عهد و پیمان های ازدواج باید دوباره بازنویسی شوند: "می پذیریم که وحشت زده نشویم اگر، چند سال بعد، کاری که الان انجام می دهیم، بدترین تصمیم زندگیمان به نظر مان آمد. با این حال قول می دهیم در اطرافمان جستجو نکنیم زیرا می دانیم که گزینه های بهتری اطرافمان نخواهد بود. با همه بودن همیشه غیر ممکن است. ما موجودات دیوانه ای هستیم. تلاش می کنیم که وفادار بمانیم. در عین حال، مطمئنیم که هرگز اجازه یافتن برای هم آغوشی با شخصی دیگر، از تراژدی های زندگی نیست..."

v       

وقتی جوانتر بود، فکر می کرد هدف از ازدواج وقف کردن مجموعه ای از احساسات بخصوص است: مهربانی، میل جنسی، شور وشوق، اشتیاق. اما اکنون می فهمد که علاوه بر این ها، و با همان درجه اهمیت، ازدواج نهادی است که باید سالیان سال برقرار بماند بدون ارجاع به هر تغییر گذرایی که در احساسات طرفین پیش می آید. حقانیت آن در پدیده ای باثبات تر و ماندگارتر از احساسات می گنجد: در عملی متعهدانه که تجدیدنظر در آن راه ندارد و مهم تر از آن، در فرزندان، دسته ای از موجودات که ذاتا به خشنودی دائم کسانی که آن ها را به وجود آورده اند بی اعتنا هستند.

v       

برای ربیع خیلی سخت خواهد بود که همیشه احساساتش او را در زندگی هدایت کنند. او گزاره شیمیایی آشفته ایست که نیاز مبرم به اصولی بنیادین دارد تا در طول خلسه های عقلانی مختصرش به آنها متوسل شود. او می داند باید به خاطر این موضوع خوشحال باشد که شرایط بیرونی اش گاهی اوقات ممکن است با احساسات درونی اش همخوانی نداشته باشد. این شاید نشانه ای باشد بر اینکه او در مسیر درستی قرار گرفته است.

v       

افرادی که در سن کم به خاطر شرایط خانوادگی خود مأیوس شده اند در بزرگسالی و در مواجهه با مشکلات یا ابهامات موجود در روابطشان، عموما دو نوع واکنش نشان خواهند داد: اول، تمایل به رفتاری هراسناک، چسبنده و کنترل کننده - "دلبستگی اضطرابی" و دوم، تمایل به عقب نشینی دفاعی- "دلبستگی اجتنابی". فرد مضطرب مایل است مدام شریک زندگی اش را چک کند، برونریزی ناگهانی حسادت داشته باشد و بیشتر عمرش حسرت بخورد که روابطشان "صمیمانه تر" نیست. فرد اجتناب کننده به نوبه خود، از نیاز به "فاصله" صحبت می کند، از تنهایی خود لذت می برد و در مواقعی از مقتضیات صمیمیت جنسی در هراس است.

v       

مشخصه مدل دلبستگی اجتنابی، میل شدید به اجتناب از دعوا و مواجهه کمتر با دیگری است زمانی که نیازهای عاطفی برآورده نشده اند. شخص اجتناب کننده به سرعت تصور می کند که دیگران می خواهند به او حمله کنند و نمی توان با آن ها منطقی حرف زد. فقط باید فرار کرد، فاصله گرفت و سرد رفتار کرد. متأسفانه، افراد اجتناب کننده عموما نمی توانند الگوی رفتار دفاعی و وحشت زده خود را برای شریک زندگی شان توضیح دهند، در نتیجه، دلایل رفتار انزواطلبانه آنان همچنان پنهان می ماند و به راحتی می توان رفتار آنان را با بی تفاوتی و بی خیالی اشتباه گرفت، در حالی که در اصل خلاف آن صحت دارد: فرد اجتناب کننده شدیدا اهل مبالات است، فقط مسئله این است که دوست داشتن به نظرش خیلی پر مخاطره است.

v       

١. "خواستار روابط عاطفی صمیمانه هستم، اما در می یابم که بی هیچ دلیلی دیگران اغلب مأیوس کننده و بدجنس هستند. نگرانم که اگر خیلی به دیگران نزدیک شوم، آسیب ببینم. برایم اهمیتی ندارد که تنها باشم." (دلبستگی اجتنابی(
۲. "می خواهم با دیگران رفتاری صمیمانه و عاطفی داشته باشم، اما اغلب در می یابم که آنان تمایل ندارند آنقدری که دوست دارم به من نزدیک شوند. نگرانم که دیگران به اندازه ای که من برای آنان ارزش قائلم برای من ارزش قائل نباشند. این موضوع ممکن است من را خیلی ناراحت و آزرده کند." (دلبستگی اضطرابی(
۳. "نسبتا برای من آسان است که از نظر عاطفی به دیگران نزدیک شوم. به راحتی می توانم به دیگران تکیه کنم و بپذیرم که دیگران به من تکیه کنند. نگران این نیستم که تنها بمانم یا از سوی دیگران پذیرفته نشوم." (دلبستگی ایمن)

v       

ربیع در طول شب های بی خوابی اش، گاهی به مادرش فکر می کند و دلتنگ او می شود. و به طرز خجالت آوری شدیدا آرزو می کند ای کاش دوباره هشت ساله بود و خودش را پر پتو پیچیده بود، کمی تب داشت و مادرش برایش غذا می آورد و کتاب می خواند. او دلش می خواهد مادرش بود تا راجع به آینده به او قوت قلب بدهد، اشتباهاتش را ببخشد.
او زمانی خیال می کرد اگر در جایی دیگر زندگی می کرد نگرانی هایش از بین می رفت، اگر به چند هدف کاری دست می یافت، اگر خانواده داشت. اما هیچ چیز تغییری ایجاد نکرده است. او خودش می داند که در اعماق وجودش، در بنیادی ترین ساختار وجودش مضطرب است: موجودی هراسان و ناسازگار.

v       

اعتقاد به اینکه پدرومادرها به نوعی دانش و تجربه فوق العاده دسترسی دارند، از دوران کودکی در ما شکل می گیرد. مدتی، به طرز خیره کننده ای کاردان و باکفایت به نظر مان می رسند. احترام مبالغه آمیز ما متأثر کننده است و در عین حال شدید مشکل زاست چراکه باعث می شود وقتی به تدریج متوجه می شویم که آن ها هم اشتباه می کنند، گاهی نامهربانی می کنند، گاهی بی تفاوت اند و کاملا نمی توانند ما را از مشکلاتی خاص بر حذر بدارند، آنان را مقصر نهایی بدانیم. ممکن است مدتی طول بکشد تا موضعی بخشنده تر در ما پدیدار شود، شاید تا دهه چهارم زندگی یا صحنه های پایانی در بیمارستان. شرایط جدید آنان، رنجور و هراسان، ما را متقاعد می کند آنان موجوداتی آسیب پذیر و غیرقابل اتکا هستند که بیشتر اضطراب، ترس، عشقی خام و الزامات ناخودآگاه برانگیزاننده شان بوده است تا هر نوع خرد خداگونه و شفافیت معنوی و بنابراین نمی توانند تا ابد مسئول ضعف های خود یا یاس های ما باشند.

v       

آنقدر از سوی زندگی خوار شده که می داند باید دولا شود و موهبت های کوچک را هر جا که ظاهر شوند بردارد. او بدون تلاش و بدون افتخار، کمی آدم بهتری شده است. او به خاطر احساس نیاز فراوان به محبت دیگران، سخاوتمندتر هم شده است. وقتی دیگران کینه توزانه رفتار می کنند، او بیشتر علاقه مند است به آرام کردن وضعیت و به ذره ذره صمیمیتی که موجب می شود در برابر بدجنسی و رفتار بد، برخوردی کمتر اندرزگرایانه داشته باشیم. بدگمان شدن به دیگران کار خیلی آسانی است، اما هیچ فایده ای برایمان ندارد.

v       

او برای اولین بار در زندگی اش، متوجه زیبایی گل ها می شود. به یاد دارد که در نوجوانی تقریبا از آن ها متنفر بود. به نظرش پوچ می آمد که کسی از چیزی به این کوچکی و موقتی لذت ببرد در حالی که مسلما چیزهای بزرگ تر و دائمی تری وجود دارند که می توان به آنها امید بست. خود او خواهان چیزهای با شور و شکوه بود. خود را به یک گل دلخوش کردن برای او نماد تسلیمی خطرناک بود. اما حالا کم کم متوجه می شود. عشق به گل ها پیامد میانه روی و کنار آمدن با یأس هاست. به محض اینکه دریابیم رؤیاهای بزرگ تر همیشه به نوعی در خطر هستند، با رضایت خاطر به این جزیره های کاملا آرام و لذت بخش روی می آوریم.

v       

او صرفا مهمانی است که خویشتنش را با جهان عوضی گرفته است. تصور می کرد او هم ابژه ای باثبات است، مثل شهر ادینبرو یا درخت یا کتاب، در حالی که بیشتر شبیه سایه است یا صدا.
از نظر او مرگ اصلا چیز بدی نخواهد بود: اجزای تشکیل دهنده او دوباره پخش می شوند و باز می گردند. زندگی تا حالا هم طولانی بوده و در جایی که طرح کلی اش را اکنون در ذهن دارد، خیلی زود وقت رها کردن و جای خود را به دیگران دادن فرا می رسد.

v       

پیر شدن کمی شبیه خسته شدن است، اما خستگی ای که با هیچ مقداری از خواب جبران نمی شود. هر سال کمی اوضاع بدتر می شود. عکس مثلا بد امروز می شود عکس خوب سال بعد. این ترفند محبت آمیز طبیعت است که همه چیز آنقدر تدریجی اتفاق می افتد که آنقدری که باید وحشت نکنیم. هر آنچه برای دیگران اتفاق افتاده برای او هم اتفاق خواهد افتاد. هیچ کس را گریزی نیست. تمام جدیت و اهمیت برنامه های ربیع وابسته است به یک جریان ثابت خون به مغزش از طریق شبکه حساسی از مویرگ ها. اگر هر یک از آن ها کوچک ترین مشکلی برایش پیش بیاید، احساس لطیفی که نسبت به زندگی پیدا کرده است به ناگهان از بین می رود. نمی داند کدام عضو بدنش زودتر از بقیه از کار می افتد.

v       

اینکه معشوق را "تمام و کمال" بدانیم تنها نشان می دهد که نتوانسته ایم او را درک کنیم. تنها زمانی می توانیم ادعا کنیم که به تدریج در حال شناخت یک نفر هستیم که آن شخص سخت ما را مأیوس کرده باشد. احتمال اینکه یک انسان کامل و بی نقص از ناکجا سروکله اش پیدا شود صفر است. قبل از اینکه این موضوع را راجع به یک غریبه بدانیم، نیازی نیست او را بشناسیم. روش بخصوص آنان برای عصبانی کردن ما یا عصبانیت خودشان فورا معلوم نمی شود (ممکن است سال ها طول بکشد)، اما وجود آن را می توان از همان ابتدا فرضا در نظر گرفت. بنابراین انتخاب یک شخص برای ازدواج در واقع تصمیم راجع به این موضوع است ک دقیقا چه رنجی را می خواهیم متحمل شویم.

v       

عشق از دو حالت خیلی متفاوت تشکیل شده: دریافت عشق و عشق ورزیدن. ما باید زمانی ازدواج کنیم که آماده انجام دومی باشیم و از پایبندی خطرناک و غیر طبیعی مان به اولی آگاه شده باشیم.
بچه ها این طور برداشت می کنند که انگار پدر و مادر بی چون و چرا در خدمت آنان هستند فقط برای راحتی، راهنمایی، سرگرمی، غذارسانی و تمیز کردن آن ها و در عین حال خودشان هم همیشه صمیمی و سرزنده می مانند.
ما این اندیشه را راجع به عشق با خود به بزرگسالی می بریم. وقتی بزرگ می شویم، دلمان می خواهد دوباره همان تر و خشک کردن و لوس کردن بازسازی شود. در گوشه ای پنهانی از ذهنمان، معشوقی را تصور می کنیم که نیازهایمان را پیش بینی می کند، قلبمان را می خواند، با از خودگذشتگی رفتار می کند و همه چیز را بهتر می کند. این به نظر رمانتیک می رسد؛ در حالی که صرفأ طرح اولیه فاجعه است.

v       

ما زمانی برای ازدواج آماده ایم که بپذیریم در خیلی از زمینه ها شریک زندگی مان از ما باتدبیر تر، منطقی تر و پخته تر خواهد بود. باید بخواهیم که از او یاد بگیریم. باید تحمل کنیم که چیزهایی را به ما تذکر بدهد. و در مواقعی دیگر باید آماده باشیم که خودمان را شبیه بهترین مربی ها کنیم و بدون فریاد زدن یا بدون اینکه صرفا از دیگری توقع داشته باشیم که خودش بداند، نظراتمان را منتقل کنیم. تنها در صورتی که خودمان از قبل موجود کاملی بودیم می توانستیم اندیشه آموزش دوطرفه را به خاطر بی احساس بودنش رد کنیم.

v       

دیدگاه رمانتیک نسبت به ازدواج، بر اهمیت یافتن شخص درست و مناسب پافشاری می کند، که یعنی شخصی همدل با علایق و ارزش های فراوان ما. چنین شخصی اصلا وجود نخواهد داشت. ما بیش از حد متفاوت و منحصر به فردیم. تناسب و همخوانی همیشگی غیر ممکن است. شخصی که واقعأ و کاملا متناسب با ماست، کسی نیست که به طور معجزه آسایی همه سلایقش با ما یکی باشد، بلکه کسی است که بتواند با فراست و کلام خوش راجع به اختلاف سلایق گفت وگو کند.
به جای اندیشه موهوم مکمل تام یکدیگر بودن، این توانایی تحمل تفاوت هاست که نشانه حقیقی شخص درست و مناسب است. مکمل یکدیگر بودن دستاورد عشق است نباید یه عنوان پیش شرط آن در نظر گرفته شود.

 

انسان مدرن سازمانی واقعا چقدر بیمار است؟ منظور انسان منزوی، خودشیفته، بدون ارتباط با دیگران، بی علاقه به زندگی و فقط علاقمند به خرت و پرت و کسی است که از داشتن یک اتومبیل مسابقه، بیشتر از داشتن یک همسر لذت می برد. از یک جهت می توان گفت که او کاملا بیمار است: بسیار می ترسد، احساس ناامنی می کند و نیازمند آن است که دیگران دائما خودشیفتگی او را تأیید کنند. از سوی دیگر این احساسات در کل مردم یک جامعه، کم و بیش وجود دارد، ولی به این دلیل نمی شود گفت که همه بیمارند. زمانی که چنین افرادی تصمیم می گیرند درمان شوند و تغییر کنند، ممکن است تمام محیط پیرامونی آن ها، علیه شان دست به کار شود، زیرا این محیط تاکنون به گسترش و تقویت روان رنجوری آن ها کمک کرده است.

v       

بیمار با بخش غیرمنطقی شخصیت خود با قسمت عاقل، بالغ و طبیعی آن روبرو می شود. این تعارض، نیروهایی را فعال می کند و انسان را به ناچار به این نتیجه می رساند که در انسان ها یک عامل سرشتی کم و بیش قوی وجود دارد که در جهت احراز سلامت روان و ایجاد تعادل بین فرد و جهان پیرامون او در کار است. ماهیت و جوهره روانکاوی، در تعارض بین بخش های منطقی و غیر منطقی شخصیت فرد نهفته است.

بیمار باید در دو مسیر حرکت کند، یعنی در عین حال که باید وجود خود را به عنوان کودکی دو سه ساله تجربه کند که به طور ناخودآگاه این کار را می کند، در عین حال هم زمان باید به عنوان یک فرد بالغ و مسئول با بخش بزرگسال وجود خود روبرو شود، چون فقط در این تقابل است که احساسات یکه خوردن، تعارض و حرکت را که در روانکاوی ضرورت دارد، تجربه می کند.

v       

هنگامی که تحلیل گر همان حسی را تجربه می کند که بیمارش تجربه کرده است، دیگر دچار احساساتی چون قضاوت کردن، اخلاق گرایی یا سرزنش او نمی شود. به نظر من تحلیل گر اگر نتواند احساسات بیمارش را احساس کند، درد او را هم نخواهد فهمید. کافی نیست که بیمار، محتویات ذهنش را روی میز شما بگذارد، تا زمانی که واقعیت به همان گونه ای که او تجربه کرده است، توسط تحلیل گر، تجربه و احساس نشود و برای او به صورت واقعیت در نیاید، درمانی صورت نمی پذیرد.

v       

بسیار مهم است که شما به عنوان تحلیل گر، بیمار را قهرمان یک نمایش ببینید و نه مجموعه ای از مشکلات و گرفتاری ها. هر انسانی، قهرمان نمایشنامه ای است. در این جا ما با کسی سر و کار داریم که با مجموعه ای از استعدادها و توانایی ها خلق می شود ولی اغلب شکست می خورد و زندگی اش تلاشی دائمی است برای بیرون آوردن محصولی ارزشمند از دل این استعدادها و جنگ علیه ناتوانی های فراوان. حتی اگر به پیش افتاده ترین افراد هم طوری نگاه کنیم که او هم موجود زنده ای است که به دامن دنیا پرت شده،جایی که نه مطلوب او بوده و نه آنجا را می شناخته و دارد می جنگد تا به هر شکلی که شده از میان این گرفتاری ها، راهش را باز کند، او تا حد زیادی آدم جالبی به نظر خواهد رسید.

v       

روانکاوی فقط علم درمان نیست، بلکه ابزاری برای درک خود است. به عبارتی روانکاوی ابزاری برای رهاسازی خود و وسیله ای برای دستیابی به هنر زندگی است، هنری که به نظر من مهم ترین کارکرد روانکاوی است. حقیقتا ارزش عمده روانکاوی، ایجاد تغییر و تحول در شخصیت افراد است، نه از بین بردن علائم بیماری. روانکاوی مدعی است که فرد را می شناسد و می تواند انسان را به سوی درمان هدایت کند. این ادعایی است که انجیل هم کرده است: "حقیقت، شما را آزاد خواهد کرد."

v       

رویدادهای دوران کودکی انسان تعیین کننده نیستند، ولی درگیر کننده هستند. آنچه در کودکی روی می دهد، ضرورتا سرنوشت انسان را تعیین نمی کند، اما او به شکلی با آن ها درگیر هست و هرچه بیشتر در آن مسیر حرکت کند، بیشتر هم درگیر می شود تا جایی که فقط یک معجزه می تواند در وضعیت فرد، تغییر ایجاد کند.

معتقدم بیمار کسی است که به شدت گرفتار خودشیفتگی است و چیزی جز آنچه را که در درون و در ذهن او می گذرد، حقیقی نمی پندارد و محکم به عقاید و شخصیت خود چسبیده است.

v       

احساس پدری و مادری، در بهترین شکلش، نوعی مالکیت خوش خیم و در شکل بدش، نوعی مالکیت بدخیم است که به صورت کتک زدن، آزار و آسیب رساندن بروز می کند، آن هم آسیب رساندنی که پدر و مادرها حتی از وجود آن هم آگاهی ندارند، مثل آسیب رساندن به غرور و عزت نفس کودک و تبدیل کودکی بسیار حساس و باهوش به انسانی که احساس می کند دست و پا چلفتی و احمق است و هیچ کاری از دستش برنمی آید. حتی بعضی از فهمیده ترین پدر و مادرها هم این کارها را می کنند و کودکان خود را چون دلقک های کوچک، در برابر چشم دیگران به نمایش می گذارند و زیر این آسمان کبود، کاری نیست که از دستشان برآید و برای ایجاد احساس حقارت و عدم اعتماد به نفس در کودک و سلب آزادی هایش انجام ندهند.

v       

شما فقط هنگامی می توانید محله را تغییر بدهید که کل سیستم را عوض کنید، یعنی هم زمان، تحصیلات آن افراد، درآمد، بهداشت و الگوهای فرهنگی شان را کاملا تغییر بدهید. بعد می توانید خانه هایشان را هم تغییر بدهید. ولی اگر فقط یک قسمت را عوض کنید، فایده ندارد و این قسمت نمی تواند در مقابل کل سیستمی که علاقمند به بقای خود است، مقاومت کند.

یک فرد هم یک سیستم یا ساختار است. اگر بخواهید تغییرات جزئی در او ایجاد کنید، پس از مدتی متوجه می شوید که این تغییرات از بین می روند و در حقیقت هیچ اتفاق جدیدی نمی افتد. فقط یک دگرگونی اساسی در نظام شخصیتی فرد است که می تواند در دراز مدت، تغیر ایجاد کند.

v       

می خواهم ناتوانی در راه رشد روانی یک فرد را با درختی مقایسه کنم که بین دو دیوار گیر کرده و آفتاب بسیار کمی به آن می تابد. این درخت، کاملا کج رشد می کند، ولی کج رشد کردن او فقط به این دلیل است که برای رسیدن به نور خورشید، چاره ای جز این نداشته است. هر کسی سعی می کند خودش را به نور برساند تا بهترین بهره را از زندگی ببرد، ولی اگر شرایط زندگی طوری باشد که او نتواند از راه مثبتی به این هدف برسد، از راه کج یعنی راهی بیمارگونه و انحرافی خود را می رساند. اگر کسی را دیدید که دچار این نشانه های بیماری و بی قراری هاست، هرگز فراموش نکنید که این فرد در راهی که در پیش گرفته، پیشرفت کرده است، چون هنوز دارد برای حل مسائلش دنبال راه حل می گردد.

v       

"عقلانی" یعنی همه رفتارها و اعمالی که رشد و پیشرفت یک ساختار را بیشتر می کنند. بر اساس نظریه داروین، رشد هنگامی اتفاق می افتد که علائق و خواسته های یک موجود زنده، به شکلی امن، در جهت بقای فرد یا بقای آن نوع، حرکت کند؛ بنابراین هرچه اشتیاق و علاقه افراد با انواع متوجه رشد بیشتری باشد، عقلانی تر حرکت کرده اند، از این رو میل جنسی یک عنصر کاملا عقلانی است. گرسنگی و تشنگی هم کاملا عقلانی هستند. مشکل بشر این است که خیلی کم بر اساس غرایزش عمل می کند. اگر بشر حیوانی بود که صرفا بر اساس غریزه رفتار می کرد، رفتارش عقلانی تر بود.

v       

به نظر من هر چیزی که روی زندگی انسان تأثیر واقعی نداشته باشد، اصلا ارزش یاد گرفتن ندارد. بهتر است انسان به جای یاد گرفتن چیزی که مستقیم یا غیرمستقیم روی زندگی اش تأثیر ندارد، به ماهیگیری با قایق رانی برود یا هر کار دیگری را انجام بدهد. حرف من این است: اگر قرار است درخت سیب باشید، درخت سیب خوبی باشید حرف من این نیست که شما باید بوته توت فرنگی یا درخت سیب باشید، چون تنوع بین انسان ها فوق العاده زیاد است. مسئله اصلی این نیست که معیارها و هنجارهایی را درست کنیم که همه انسان ها را یکسان سازد، بلکه باید هنجارهایی را درست کرد که به رغم آنکه هر فردی، گل، خاصی است، اما این را بداند تا حدی که در توان او هست، گل بدهد و متولد شود و به نهایت سرزندگی خودش برسد.

v       

به نظر من یکی از بهترین کارهایی که هر کسی می تواند بکند این است که از خودش بپرسد: "در واکنش نسبت به والدینم و کسب استقلال در کجای جاده زندگی ام ایستاده ام؟" منظور من ستیز با والدین نیست، چون فرزندانی که دائما علیه پدر و مادرشان می جنگند، در واقع می خواهند صحنه را دود آلود کنند تا معلوم نشود که هنوز به آنها وابسته هستند. مسئله اصلی این است که وقتی انسان آزاد و مستقل است، دیگر نیازی ندارد که به دیگران اثبات کند خطا می کنند یا نمی کنند. در چنین وضعیتی انسان می تواند خیلی راحت بگوید: "من، من هستم و تو، تویی و اگر بتوانیم یکدیگر را دوست داشته باشیم، همه چیز عالی است." این، شروع جاده آزادی برای همه افراد است، البته به شرط اینکه فرد تلاش کند.

v       

شرایطی که باعث پیشرفت سلامتی روح و روان انسان می شوند، عمدتا زیر عنوان اخلاق قرار گرفته اند، چون اخلاق اساسأ سعی می کند هنجارهایی را که منجر به پیشرفت سلامتی انسان می شوند، نشان بدهد. به محض اینکه انسان درباره بشر صحبت می کند، همه می گویند که این یک داوری ارزشی است، چون آن ها نمی خواهند در باره هنجارهایی که ضروری هستند، فکر کنند. می خواهند شادمانه زندگی کنند، بدون آنکه بدانند چگونه می شود شاد بود. به قول مایستر اکهارت: "انسان چگونه می تواند بدون دستورالعمل، هنر زندگی کردن و مردن را یاد بگیرد؟"

v       

ما فقط کسی را بیمار می دانیم که رفتارش در کارکرد اجتماعی او اختلال ایجاد می کند. مفهوم بیمار روانی بودن، اساسا یک مفهوم اجتماعی است. امروزه اگر کسی یک احمق به تمام معنا باشد، یک احمق عاطفی باشد، یک احمق هنری باشد و هیچ چیزی سرش نشود و قادر به دیدن هیچ ارزشی نباشد و جز سکه های پول چیزی را نبیند، ما می گوییم که او انسان بسیار زیرک و باهوشی است و اینها ظاهرا موفق ترین افراد جامعه هستند. اگر شما هیچ احساسی ندارید، اگر هیچ نوع تجربه ذهنی ندارید، بهترین آدم برای جامعه ای هستید که تنها مسئله مهم برایش این است که بتوانید عملا کاری بکنید، ولی اگر این طور بودید، دلیل بر آن نیست که سالم تر از کسی هستید که می تواند مسائل را به صورت ذهنی تجربه کند.

v       

آزادی چیز نیست که ما داشته باشیم. در دنیا چیز زیادی به نام آزادی وجود ندارد. آزادی کیفیتی از شخصیت ماست: ما کم و بیش آزادیم که در برابر فشار مقاومت کنیم، کم و بیش آزادیم که کاری را که دوست داریم انجام بدهیم و خودمان باشیم. آزادی همیشه با چالش بیشتر و کمتر شدنش همراه است.

v       

در حیطه انسانی چیزی وجود ندارد که برای ما غریبه باشد. همه چیز در من هست. من یک کودک هستم، یک بزرگسال هستم، یک قاتل هستم و یک قدیس هستم. من خودشیفته و ویرانگر هستم. هیچ چیزی در بیمار نیست که من در خود نداشته باشم. فقط باید تا آنجا که می توانم تجربیاتی را که بیمار درباره شان با من صحبت می کند، از درون خود فرا بخوانم، چه تلویحا چه تصریحا. فقط اگر این تجربه ها در درون من زنده شوند و انعکاس پیدا کنند، می توانم بدانم بیمار دارد در باره چه چیزهایی صحبت می کند و می توانم جوابش را آن طور که باید بدهم. "بیگانه را دوست بدار، زیرا تو در مصر بیگانه بوده ای و از این رو، روح بیگانه را می شناسی."

v       

روانکاو اگر می خواهد بیمار را کاملا بشناسد، باید از کل شرایط اجتماعی که بیمار در آن زندگی می کند و تمام فشارهایی که بر او وارد می شوند و تمام عواملی که بر زندگی و روح و روان او تأثیر می گذارند، آگاه باشد. من جدأ معتقدم که روان کاوی، اساسا نوعی شیوه تفکر نقادانه است و تفکر نقادانه، حقیقتا کار بسیار دشواری است، چون در تعارض با منافع انسان قرار می گیرد. به نظر من تحلیل اجتماعی و تحلیل شخصی را نمی توان از هم تفکیک کرد. آنها جزئی از دیدگاه نقادانه درباره واقعیت زندگی بشر هستند.

v       

اگر کسی از من بپرسد که چرا اغلب آدم ها در زندگی زمین می خورند، می گویم به گمان من دلیلش این است که آن ها هیچ وقت نمی دانند لحظه سرنوشت ساز زندگیشان کدام است. مثالی می زنم. اگر من در این لحظه تصمیم بگیرم که رشوه ای را قبول کنم، سرانجام تبدیل به آدم از دست رفته ای خواهم شد، چون رشوه های بیشتری را قبول خواهم کرد، تسلیم خواهم شد و بالاخره هم با سرشکستگی و بدبختی، خواهم شکست. اگر من این ها را بدانم، همه انرژی های درونی خود را بسیج می کنم تا یک "نه" بزرگ بگویم و خود را از افتادن در مخمصه ای که قرار است در آن بیفتم، حفظ کنم.

v       

من فکر نمی کنم حال کسی با صحبت کردن درباره مشکل خود و یا حتی آشکار کردن ضمیر ناخودآگاهش، خوب شود، به همان دلیل که هیچ کس نمی تواند بدون تلاش بسیار فراوان، بدون فداکاری زیاد، بدون ریسک کردن و بدون عبور از دالان های پیچ در پیچ زندگی، به جایگاه مهمی در زندگی دست پیدا کند. در فرآیند طی این مسیر، شخصیت تحلیل گر، نقش بسیار مهمی دارد، یعنی او یک همراه خوب است و مثل یک راهنمای باتجربه کوهنوردی، دست دیگران را نمی گیرد و از کوه بالا نمی کشد، بلکه آن ها را راهنمایی می کند که خودشان این کار را بکنند.

v       

کمک به فرد تحت روان کاوی برای تشخیص گزینه های دیگری غیر از آنچه که تاکنون برگزیده است، بخشی از فرآیند روان کاری است. شما می خواهید آزاد و رها شوید و در عین حال در وضعیت پایداری هم که در کنار پدر و مادرتان پیدا کرده اید، بمانید. شما می خواهید مستقل و رها و در عین حال وابسته باقی بمانید. چنین چیزی امکان ندارد و نمی توانید این کار را بکنید، چون یک خیال محض است. تا زمانی که من آرزو می کنم معجزه ای اتفاق بیفتد، یعنی برای یک امر ناممکن، راه حلی پیدا شود، تا زمانی که آن ناممکن واقعا وجود دارد، شانسی برای اینکه کاری از دست من بر آید، وجود ندارد.

v       

زمانی که ما در دنیایی سرشار از فرهنگ و ممکن ها و کتاب ها و تجربه های علمی بسیار زندگی می کنیم، ولی طرز زندگی کردنمان به گونه ای است که انگار هیچ یک از این ها وجود ندارند و دنیایی خالی است که هیچ چیز در آن اهمیتی ندارد و هیچ چیزی جز رویدادها و امور شخصی و پیش پا افتاده در حیطه تجربه ما نمی آید، باید برگردیم و در نحوه تفکر و زندگی مان تجدید نظر جدی کنیم.

v       

هر مرحله از رشد آدمی، یک تحول و انقلاب اساسی است، یک تحول شخصی است. این تحول به معنای رها شدن از سیطره کسانی است که می خواهند انسان را اداره کنند. آن ها مانعی را بر سر راه آزادی طبیعی انسان ایجاد می کنند که رشد روانی او را مختل می سازد و بعدها باید رنج فراوان ببرد و درد زیادی بکشد و جرئت بیش از حد به خرج بدهد تا این آزادی را به دست بیاورد. محور اصلی تمام این مشکلات این است که انسان جرئت کند یا تسلیم شود و در صورت تسلیم، دست کم این شهامت را داشته باشد که بفهمد دارد ترس خود را از دیگران پنهان می کند.

v       

ما انسان ها هیچ وقت بیشتر از زمانی که سعی می کنیم مقاومت خود را توجیه کنیم، حقه باز نیستیم. هنگامی که ما مقاومت می کنیم، ذره ای تمایل به بهتر شدن نداریم. اغلب اوقات پیشرفت فقط به این دلیل شروع می شود که بتوانیم خودمان را راضی کنیم و بگوییم: "راستش من آنقدرها هم بیمار نیستم." ولی درست در همان لحظه فکر می کنیم که دیگر کافی است و از برداشتن گامی مصمم برای حل مشکل به شکلی اساسی و ریشه ای، خودداری می کنیم. شکست های معدودی هستند که انسان را می کشند، ولی در مجموع موفقیت خطرناک ترین چیزی است که انسان ها در آن شکست می خورند و همیشه به عنوان مقاومت بر سر راه پیشرفت، عمل می کند.

v       

مفهوم نماد قهرمان، فردی را نشان می دهد که می تواند زندگی خود را به خطر بیندازد. همیشه نماد یک قهرمان کسی است که می تواند با کمال استقلال و آزادی، روی همه هستی خود ریسک کند و جرئت دارد امری ظاهرا مطمئن را در معرض خطر امری نامطمئن قرار دهد. این در واقع بخشی از سرنوشت بشر و یکی از ممکن هایی است که در اختیار او قرار دارد. امر ممکن دیگر این است که انسان جرئت نداشته باشد فردیت خود را به خطر بیندازد و در نتیجه تصمیم می گیرد دوباره به مادرش، خانه اش، خونش و خاکش بچسبد و هرگز به طور کامل، خودش را پیدا نکند و تبدیل به انسانی مستقل و آزاد نشود.

v       

در مورد مطالعه، اولین نکته این است که فرد بخواهد اعتقادات خود را شکل بدهد، برای خود ارزش هایی را معین کند و بداند که می خواهد در زندگی از چه مسیرهایی حرکت کند. اگر این کار را نکند، دائما باید دست و پای بیهوده بزند.

انسانی که به نام استقلال، به نام رد کردن استبداد، خود را از تغذیه با بهترین خوراک های ذهنی و تحت تأثیر افکار درخشان قرار گرفتن و توسط سرچشمه های ارزشمند سیراب شدن بی نیاز می داند و معتقد است که بهترین ها را در اختیار دارد، خود را از آنچه که دانش بشری برای رشد و پیشرفت در اختیار او قرار داده است، محروم کرده است. انسان ممکن است گیاه خوار باشد و گوشت نخورد و صدمه چندانی نبیند، ولی اگر در مورد خوراکی های فکری و روحی و روانی گیاه خواری کند و از تغذیه با اغلب غذاهایی که در اختیار دارد، خودداری نماید، ذهنش تا حد زیادی خشک می شود.

v       

هر چه فاصله انسان از واقعیت بیشتر شود، توانایی او برای زندگی مفیدتر و بهتر، کمتر و توهمات او بیشتر می شود. مارکس حرفی زده که می تواند شعار روان کاوها قرار بگیرد: "اگر بنا به شرایط، تسلیم توهمات شویم، همیشه گرفتار شرایطی خواهیم بود که به توهمات نیاز دارد." این بدان معناست که وقتی کسی سعی می کند با توهمات، شرایط را برای خود قابل تحمل کند به خاطر آن توهمات است که می تواند زنده بماند و ادامه بدهد.

v       

انسان خودشیفته کسی است که برای او واقعیت فقط چیزی است که برای او موضوعیت دارد: افکار خودش، احساسات خودش و امثال ای نها واقعی و نماینده واقعیت هستند، بنابراین یک نوزاد کوچک، موجود بی نهایت خودشیفته ای است، زیرا واقعیت های بیرونی اساسا برای او وجود ندارند. بیمار روان پریش بی نهایت خودشیفته است، زیرا واقعیت تنها چیزی است که او با تجربه های درونی خود، آن را می سازد. اغلب ما کم و بیش خودشیفته هستیم، زیرا همان چیزهائی را واقعیت می پنداریم که در درون ماست و نه آنچه که به دیگران ربط پیدا می کند. من فکر می کنم برای درک انسان که در واقع درک خودمان است، درک خودشیفتگی یکی از مهم ترین شیوه هاست.

v       

یک فرد خود محور کسی است که در حقیقت خود را دوست ندارد و به همین دلیل، انسان حریصی است. یک انسان حریص در مجموع کسی است که هرگز از هیچ چیزی احساس رضایت نمی کند. حرص همیشه نتیجه خشم عمیق است. انسان راضی، هرگز نسبت به قدرت، غذا یا هیچ چیز دیگری حرص نمی ورزد. حرص همیشه به خاطر خالی بودن درون انسان است. به همین دلیل با کسانی روبرو می شوید که به شدت نگران یا افسرده هستند و به همین دلیل به شکلی وسواس گونه و بی اختیار، می خورند، زیرا در درون خود احساس خالی بودن می کنند.

v       

خودشیفتگی جمعی، خودشیفتگی انسان های بینواست. انسان ثروتمند، انسان قوی، به اندازه کافی واقعیت های دلپذیر در زندگی دارد که خودشیفتگی خود را با اتکای به پول، قدرت و سایر عناصر واقعی که به او احساس قدرت می دهند، ارضا کند. انسان متوسط چه دارد که به آن تکیه کند؟ وقتی او بتواند در خودشیفتگی جمعی شرکت کند، آنگاه می تواند خود را عضوی از این ملت بداند و به خود بگوید من بزرگترین هستم، من جالب تر از هر کس دیگری در دنیا هستم. در جمع بودن، این افراد را با یکدیگر متحد می سازد و هنگامی که می توانند اعتقادشان را درباره توانایی های خارق العاده شان بیان کنند، بر قدرتشان افزوده می شود. همین مسئله است که تحت عنوان ناسیونالیسم، مبنا و اساس اغلب جنگ ها قرار می گیرد.

هیچ محوطه اسکله ای هیچ وقت نمی تواند کاملا معمولی به نظر برسد، چون مردم از اقیانوس ها ریزترند و بنابراین اشاره به بندرهای دوردست همیشه وعده مبهمی است از زندگی هایی که در آنجا جریان دارد و ممکن است زنده تر از چیزی باشد که ما اینجا می شناسیم، باری رمانتیک که با نام هایی چون یوکوهاما، اسکندریه و تونس گره خورده است. مکان هایی که در عالم واقعیت عاری از یکنواختی و سازش نیستند، اما آن قدر دورند که برای مدتی کفاف خیال پردازی هایی آشفته را می دهند در باب شادمانی.

v       

این بی تابی دیوانه وار در بخش میوه جات هم به وضوح دیده می شود. نیاکان ما احتمالا می توانستند از یک مشت تمشک که ممکن بود هر از گاهی زیر بوته ای در اواخر تابستان بیابند، ذوق زده شوند و آن ها را به چشم بذل و بخشش غیر منتظره الهی نگاه کنند، اما ما مدرن شده ایم؛ همان هنگام که انتظار هدیه های هراز گاه از عالم بالا را ترک گفتیم و به دنبال این بودیم که همه حس های خوشایند را فورا و مرتبا در اختیار داشته باشیم.

v       

بعد از چندین هزار سال تلاش، حداقل در دنیای صنعت به تنها حیواناتی تبدیل شده ایم که خودمان را از چنگ جست و جوی مضطربانه برای منبع وعده بعدی غذا بیرون کشیده ایم و بدین ترتیب افق های تازه ای از زمان را به روی خود گشوده ایم، زمانه ای که در آن می توانیم سوئدی یاد بگیریم، در محاسبات به مهارت برسیم و نگران اصالت روابطمان باشیم. با همه این ها، دنیای فراوانی ما هنوز نتوانسته تمام و کمال آن مکان شادی باشد که اجدادمان در دوران قحطی زده قرون وسطا رویایش را در سر می پروراندند. باهوش ترین ذهن ها، زندگی کاری شان را صرف ساده کردن یا تسریع عملکرد چیزهای پیش پاافتاده نامعقول می کنند.

v       

دعواهای حاصل از مستی که شنبه شب ها در شهرهای صاحب بازارهای هفتگی رخ می دهد نشانه هایی پیش بینی پذیر از خشمی است که در ما حبس شده است. آن ها یادآور بهایی هستند که برای تسلیم روزانه در محراب های نظم و احتیاط می پردازیم و همچنین یادآور خشمی که در سکوت در زیر سطحی مطیع و قانون پذیر انباشته می شود.

v       

یک شغل چه موقع مفید است؟ هر وقت به ما اجازه دهد رنج دیگران را کم و شادی شان را افزون کنیم. هر چند تصور این است که ما خودمان را موجوداتی ذاتا خودخواه می دانیم، اما به نظر می رسد تمایل به فعالیت معنادار در حوزه شغلی به اندازه اشتهایمان به پول و منزلت، بخش غیر قابل انکاری از ذاتمان باشد. اما باید نسبت به محدود کردن بیش از حد نظریه کار معنادار و تمرکز صرف روی پزشکان، راهبه های کلکته، یا اساتید قدیم محتاط باشیم. راه هایی با تعالی کمتر هم می تواند برای مشارکت در تقویت خیر جمعی وجود داشته باشد.

v       

یک فعالیت مفید ممکن است تنها زمانی مفید به نظر برسد که در دست های عوامل محدودی سریعا انجام شود. زمانی که کارگران خاصی بتوانند بین آنچه در روزهای کاری شان انجام داده اند و تأثیرش بر دیگران ارتباطی خلاقه ایجاد کنند.

نکته مهم این که به ندرت در کتاب های کودک به بزرگسالی بر می خوریم که مدیر فروش منطقه یا مهندس خدمات ساختمان باشد. آنها اغلب مغازه دار بنا، آشپز یا کشاورز هستند، مردمی که کارشان به راحتی می تواند به بهبود ملموس زندگی انسان ها بینجامد.

v       

در اصول کاتولیک، تعریف کار اصیل اغلب به کار کشیش ها در خدمت خداوند محدود می شده است و کار تجاری و سودمند به رده ای کاملا پست و فاقد فضیلت، خصوصا فضیلت مسیحی، منسوب بوده است. بر عکس، جهان بینی پروتستان سعی داشت ارزش کارهای روزمره را احیا کند، با این عقیده که بسیاری از فعالیت های به ظاهر غیر مهم در واقع می تواند آدمی را به بیان کیفیات روحش قادر سازد. در این الگو تواضع، حکمت، احترام و مهربانی می تواند به همان اخلاصی که در یک صومعه به کار گرفته می شود در یک مغازه نیز حاکم باشد. رستگاری می تواند در سطح زندگی عادی محقق شود نه فقط در لحظه های عظیم و مقدسی که کاتولیسیسم به آنها برتری داده است.

v       

از همان ابتدا ناظران جوامع تجاری مبهوت دوتا از مهم ترین ویژگی های شان شدند: ثروت شان و زوال معنوی شان. جوامع غیرتجاری فقیر بوده اند، آن قدر فقیر که نتوانند ثبات سیاسی را تضمین یا از آسیب پذیرترین شهروندان در برابر قحطی و بیماری های واگیردار مراقبت کنند. آن کشورهای اخلاق گرا به اعضایشان گرسنگی داده اند، اما جوامع خودمحور و خام اندیش از قبل دونات ها و شش هزار نوع بستنی مختلف منابعی برای سرمایه گذاری در زایشگاه ها و اسکنرهای جمجمه داشتند. جوامع تجاری هنوز به رغم سیاست های اغلب غیر اخلاقی، نادیده گرفتن ایده آل ها و لیبرالیزم خودخواهانه، به مغازه های انباشته و خزانه هایی مزین هستند. آن قدر باد کرده که بتوانند هزینه ساخت معابد و پرورشگاه ها را تأمین کنند.

v       

خصلت برجسته و ذاتی دنیای کاری مدرن شاید همان چیزی باشد که همه ما در ذهن داریم. این باور ابدی که کار باید باعث شادی ما شود. کار محور همه جوامع بوده و جامعه ما اولین جامعه ای است که اعتقاد داشت کار می تواند چیزی بیش از تنبیه یا مجازات باشد. جامعه ما اولین جامعه ای است که می گوید حتی در صورت عدم نیاز مالی باید در طلب کار بود. انتخاب شغل تعریف کننده هویت ماست تا به آن حد که در دیدارهای تازه نمی پرسیم طرف اهل کجاست یا پدر و مادرش چه کسانی هستند بلکه همیشه می پرسیم چه کاره است، با این فرض که مسیر یک زندگی هدفمند باید همواره از اشتغالی درآمدزا بگذرد.

رضایتی که ارسطو با فراغت همراه می دانست اکنون به حوزه کار منتقل شده بود. همان قدر که روزگاری بعید بود کسی هم کار کند و هم انسان باشد اکنون به همان اندازه شاد بودن و بی حاصل بودن غیر ممکن به نظر می رسید.

v       

رایج ترین و بیهوده ترین توهمی که مراجعینم را آزار می دهد این است که فکر می کنند باید به گونه ای در روند طبیعی وقایع، به درک درستی از این که با زندگیشان چه می کنند رسیده باشند؛ مدت ها پیش از این که تحصیلشان را به اتمام برسانند، تشکیل خانواده بدهند، خانه بخرند، یا به قله شرکت های حقوقی برسند. این توهم اجدادی که اشتباه یا حماقتشان باعث شده "رسالت" حقیقیشان را از دست بدهند، آن ها را عذاب می داد. این مفهوم در این دوران مستعد شکنجه کردن ما با این انتظار است که معنای زندگیمان باید در نقطه ای به صورت حاضر و آماده و به شکلی قاطع برایمان آشکار شود و در نتیجه ما را برای ابد در برابر پریشانی و حسادت و تأسف مصون کند. "این که بدانیم چه می خواهیم امری طبیعی نیست. بلکه دستاورد روانکاوانه سخت و نایابی است."

v       

اهمیتی که به تفکرات تربیتی و پرورش اعتماد به نفس در نظریه های آموزشی مدرن داده شده، دیگر نشان خشم یا ملایمت جوامع نبود. برعکس، این تأکید به درستی با تقاضاهای زندگی شغلی معاصر، هماهنگ بود. دقیقا همان طور که دستورالعمل های فلسفه رواقیون و دلاوری جسمانی، مناسب مقتضیات روزگار باستان بوده اند. وجودش را بیشتر به ضرورت های عملی مدیون بود تا به مهربانی. مثل شیوه های تربیتی هر عصری، هدفش اطمینان یافتن از این مسئله بود که به فرزندان حداکثر بخت برای بقا در محیطی خصمانه داده شود.

v       

آینده رویایی اکثر ما به ندرت روی واقعیت می بیند؛ هیچ وقت برایمان مبالغ هنگفت پول، چیزها با تشکیلات قابل تحسین به ارمغان نخواهد آمد. صرفا امیدی خواهد بود که از دوران کودکی با خودمان حمل می کنیم نه بیشتر.

تازه کشف کرده بودم این اطمینان خاطر بلندنظرانه بورژوازی - که همه می توانند شادی را در کار و عشق بیابند - چه قدر بی رحمانه و نسنجیده است. مسئله این نیست که این دو چیز همواره در تحقق رضایت ناتوان اند بلکه فقط این است که این ها تقریبا هیچ گاه این کار را نمی کنند. و وقتی یک استثنا به جای قاعده معرفی می شود بدبیاری های شخصی مان به جای این که در نظر مان جنبه های نسبتا اجتناب ناپذیر زندگی بیایند، مثل نفرینی خاص رویمان سنگینی می کنند.

v       

هزاران سال این طبیعت و خالق کذایی اش بود که امتیاز انحصاری هیبت را در اختیار داشت. یخ پهنه ها، بیابان ها، آتش فشان ها و یخچال ها بودند که به ما حس فناپذیری و محدودیت می دادند و ترس و احترامی بر می انگیختند که به حس خوشایند فروتنی تبدیل می شد. اما ما اکنون در اعماق عصر تعالی تکنولوژیک به سر می بریم. ما منحصرا توسط خودمان شگفت زده می شویم.

در همین حین بود که طبیعت به مایه نگرانی و ترحم تبدیل شد، مثل دشمنی قدیمی در حالی که تا حد مرگ خونریزی دارد به در خانه آدم بیاید. مناظر طبیعی دیگر آن نماد برتری نبود که همه جا زخم های قدرت دن کیشوت وار ما را بر خود داشت.

v       

واژگان تخصصی زیست شناسی مورد علاقه تایلر است. نشان ریزبینی و وجود آدم هایی است که به جزئیات احترام می گذارند. به نظر او واژگان تخصصی ما را از دنیای طبیعی جدا نمی کنند بلکه صرفا به ما کمک می کنند بیش از پیش به ارزشمندترین و متفاوت ترین پدیده هایش وفادار باشیم.

v       

تقلاهای ما عموما هیچ نظایر مادی پایداری نمی یابند. ما در ترحم مهمانی بازنشستگی متوجه توان از دست رفته مان می شویم. چه قدر همه چیز برای هنرمندی که بخشی از جهان را با دست های خودش تغییر می دهد متفاوت است، می تواند کارش را ببیند که از وجودش سرچشمه می گیرد و می تواند در پایان روز یا پایان زندگی قدمی به عقب برگردد و به شیئی اشاره کند- خواه یک بوم چهار گوش، یک صندلی یا یک کوزه سفالی- و آن را همچون گنجینه ای ازلی از توانایی هایش و سابقه دقیقی از سال هایش ببیند و در نتیجه احساس کند در یک جا متمرکز است.

v       

هنر به چه کار ممکن است بیابد؟ تا به ما کمک کند متوجه چیزهایی شویم که قبلا دیده ایم. باید هنر را به مثابه هر چیزی تعریف کنیم که افکار ما را به سمت جهات مهم و در عین حال مورد غفلت، هدایت می کند. نقاشی باید حس های ما را تحت تأثیر قرار دهد نه ذهن منطقیمان را. هگل معتقد است ما به چنین هنرهای حسی ای نیازمندیم چون بسیاری از حقایق مهم، خودشان بر خودآگاهی ما نقش خواهند بست فقط اگر از مواد احساسی قالب گرفته شده باشند. مثلا ممکن است به ترانه ای احتیاج داشته باشیم تا به طور شهودی اهمیت بخشودن دیگران را به ما هشدار دهد، مفهومی که شاید قبلا درباره اش در یک مقاله سیاسی خوانده و آن را صرفا از روی عادت پذیرفته باشیم.

v       

بعید است تکنولوژی ای را تحسین کنی که وقتی بچه بوده ای حسابی جا افتاده است. حیثیت و اعتبار لامپ از مقایسه تاریخی اش با شمع می آید؛ حیثیت تلفن از کبوتر نامه بر و هواپیما از کشتی بخار. این ها نشان می دهد که تاریخ تکنولوژی باید بتواند ظهور اختراعات و حتی به خصوص زمان به فراموشی سپردنشان را پیش بینی کند، وقتی صرفا به خاطر مأنوس شدن از حافظه جمعی پاک شده و به اندازه فلفل و ابر به چیزی معمولی و غیر قابل توجه تبدیل می شوند.

v       

سمت راست تلفنش جمله ای از تئودور روزولت چاپ شده است. رئیس جمهور در این جمله درباره نیاز تمام آدم ها به تلاش و تقلا برای برتری سخن گفته و این که اگر در این راه موفق نشود حداقل در شرایطی شکست خورده که داشته جسارت بزرگی به خرج می داده، بنابراین نباید جایگاهش را با آن روح های سرد و خجالتی یکی دانست که نه پیروزی را می دانند چیست و نه شکست را.

v       

در طول تاریخ هر جامعه ای ناچار بوده هیجانات جنسی را مهار کند تا همه کارها انجام شود. اگر این دو نهاد جرایم سنگینی برای کسانی در نظر گرفته اند که نشانه های رفتاری خاصی را به نمایش می گذارند به این خاطر است که هر کدام مرکز گرامی ترین ارزش های جامعه خویش بوده یا هستند: آموزش های مسیح از یک سو و پول از سویی دیگر، پول برای اداره مثل خدا برای صومعه است؛ و تمنای جسمی چه در سیاست آزار جنسی محکوم باشد چه با معیار گناه و شیطان، به یک اندازه کفرآمیز است. چون جرئت کرده مقاصد شرعی را انکار کند و گستاخانه این معنای ضمنی را برساند که ممکن است در جهان عناصر ارزشمندتر و جذاب تری نسبت به قیمت سهام با منجی وجود داشته باشد.

v       

به نظر می رسد کارآفرینی تا حد زیادی به این حس وابسته است که نظم فعلی شاخص غیر قابل اعتماد و بزدلانه امر ممکن است، فقدان کارها و محصولاتی خاص به نظر کارآفرینان نه درست است نه اجتناب ناپذیر؛ بلکه صرف نشان انطباق و همشکلی و عدم خیال پردازی توده است.

زن یا مرد کار آفرین آرمانی از نظر شخصیتی ترکیب عاقلانه ای است از آدم های کمال گرا و عمل گرا که نه تنها در تشخیص یک نیاز مهم موفق است بلکه در چالش های بوروکراسی و مالی آن قدر مهارت دارد که به لزوم رفع این نیاز سر و شکلی رسمی بدهد. این ها همان رابطه ای را با یک روشنفکر صرف دارند که یک سرآشپز رستوران دار ممکن است با نویسنده کتاب های آشپزی داشته باشد.

v       

تکیه همیشگی و عمدی فروشنده ها به جذابیت زنانه صرفا یک تدبیر جنگی عامیانه است با این اشاره ضمنی که خرید می تواند آن ها را به فروشنده نزدیک تر کند. در واقع هیچ سفارشی هر چند هم پرسود، این زنان را در اختیار خریداران قرار نخواهد داد. کارکرد واقعی آن ها این بود که یادآور در دسترس نبودن زیبایی برای طیف مشتریانی باشد که عمدتا مردانی میان سال اند با ظاهری ویران. این زنان، مردان را وادار می کردند همه جاه طلبی های رمانتیک را کنار بگذارند و در عوض روی برنامه های تکنولوژیکی و کاریشان تمرکز کنند. آن ها به جای این که اغواگر باشند، در واقع ابزار تعالی بودند.

v       

چیزی که چشم انداز مرگ را در عصر مدرن متمایز می کند، پس زمینه انقلاب دایم تکنولوژیک، اجتماعی آن است که ما را از هر گونه ایمان به پایداری و ثبات کارمان تهی می کند. پیشینیان ما می توانستند ایمان داشته باشند دستاوردهایشان بخت دوام آوردن در برابر جریان وقایع را دارد. زمان از نظر ما یک توفان است. ساختمان هایمان، درک مان از سبک ها، ایده هایمان، همه این ها خیلی زود از رده خارج خواهند شد.

v       

وقتی کارهایی داری که باید انجام دهی، اندیشیدن به مرگ کار سختی است؛ بیشتر از این که تابو باشد نامحتمل است. کار ذاتا به ما اجازه نمی دهد جز حسابی جدی گرفتن خودش به چیز دیگری برسیم. باید درک ما از آینده و دورنما را نابود کند و دقیقا به همین خاطر باید ممنونش باشیم.

v       

ممکن است خودسرانه با قاطعیت و جدیتی مطلق دست به کارهایی بزنیم که بی معنا بودنشان در بعدی وسیع تر واضح است. در تمایل به اغراق کردن در اهمیت کاری که انجام می دهیم، جدای از این که یک اشتباه عقلانی است، در واقع خود زندگی است که ناگهان از ما عبور می کند. تندرستی موضوع مشترکی است که ما را وا می دارد با همه تجارب انسانی در تمامی سرزمین ها همذات پنداری کنیم، برای قتلی در یک کشور دوردست آه بکشیم، رشد اقتصادی و پیشرفت تکنولوژیک را فراتر از مرزهای عمر خود آرزو کنیم، و از یاد ببریم که هیچ بیش از خودسری چند سلول تا پایان فاصله نداریم.

v       

در واقع هر چه قدر جامعه پیشرفته تر باشد علاقه اش به چیزهای ویران بیشتر است چرا که در آن ها چیزی را می بیند که به طرزی جدی و رستگاری بخش یادآور شکننده بودن دستاوردهای خودش است. ویرانه ها دغدغه ما را در مورد قدرت و مرتبه، و شهرت و هیاهو، به چالش می کشند. آن ها حماقت متورم ما را در پیگیری جامع و دیوانه وار ثروت سوراخ می کنند.

v       

دوران پیش از علم با همه معایبش حداقل آرامش ذهنی برای آدم هایش به ارمغان می آورد، آرامشی حاصل از این دانش که همه دستاوردهای انسانی در برابر عظمت جهان هیچ است. ما که از لحاظ اسباب و وسایل، سعادت بیشتری نصیب مان شده اما در دیدگاه های مان فروتنی کمتری داریم، با حس حسادت، اضطراب و خودخواهی دست و پنجه نرم می کنیم، چون در قیاس با آن انسان های باهوش، دقیق، متعصب، و به لحاظ اخلاقی دردسرساز، کمتر چیز قابل تکریمی برایمان مانده است.

v       

مرکز جهان دیدن خودمان و زمان حال را قله تاریخ انگاشتن، اهمیت بی حد و حساب دادن به ملاقات های پیش روی مان، نادیده گرفتن درس های گورستان، خست در مطالعه، احساس فشار ضرب العجل ها، پرخاش به همکاران، با بی اعتنایی و حریصانه رفتار کردن و سپس به خشم آمدن در دعوا، شاید همه این ها نهایتا در کار نشان زیرکی باشند. احترام زیادی برای مرگ قایل می شویم، مرگی که با تجویزهای حکیمانه خودمان را برایش آماده می کنیم. بگذار مرگ ما را در حالی بیابد که به آمدنش معترض ایم. اعتراضی که در برابر امواجش به خانه شنی می ماند. اگر می توانستیم شاهد سرنوشت نهایی هر یک از پروژه های مان باشیم هیچ انتخاب دیگری نداشتیم جز این که تسلیم فلج آنی شویم.

v       

شوپنهاور می گفت همه ی انسان ها به راحتی می توانند کمال را تخیل کنند اما مسئله این جاست که سخت بتوان تصور کرد چنین کمالی می تواند در زمین تحقق یابد. هیچ چیز انسانی هیچ وقت نمی تواند عاری از نقص باشد.

ایدئولوژی بورژوازی مدرن غرب با انکار جایگاهی طبیعی که برای آرزوها و نقص های بشری محفوظ است، امکان تسلای گروهی برای ازدواج های آسیب پذیرمان، آرزوهای دست نیافته مان و دارایی های از دست رفته مان را از ما دریغ کرده و در عوض ما را در تنهایی به شرم و عذاب محکوم می کند چرا که سرسختانه نتوانسته ایم آدم بهتری از خودمان بسازیم.