گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

ابله محله / کریستین بوبن

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۳۸ ب.ظ

برای پدر، حرف زدن به معنای قرن ها سکوت و گاه و بیگاه، شکستن سکوت و توزیع عادلانه سیلی به سه فرزند خانواده است. یک سیلی سهم هر فرزند و مهم نیست که چه کسی تقصیر دارد. اگر پدر آلبن اهل جمله پردازی بود، می گفت که کودکی دنیای عجیبی است. دوست داشتنی و کسل کننده، هم گنج است و هم ابهام. اما پدر جمله پردازی نمی کند، سیلی می زند.

v       

وقتی دو سه ساله می شود، آقا غول ها می گویند: "بچه در این سن جالب توجه می شود" وابستگی به آدم هایی که دو یا سه سال برایشان زیاد جالب نبوده اید، نگران کننده است. برای خانم غول ها، مسئله کاملا فرق می کند. کودک از بدو ورودش، مرکز افکار آن ها، نگرانی های آن ها و رویاهایشان می شود. خانم غول ها ماه ها و سال ها را نمی شمرند. صبر نمی کنند تا کودک اولین کلمات را به زبان بیاورد و آن وقت تشخیص دهند که بله، بالاخره جالب توجه شده. خانم غول ها هیچ چیز را فریبنده تر و شورانگیزتر از یک تکه روح کوچک صورتی و لیزی چروک خورده و گرسنه نمی دانند. از نخستین روز پیدایش دنیا و حتی اندک زمانی قبل از آن، خانم غول ها وجود داشته اند. خدا عمرشان بدهد.

v       

لبخند در چهره ظاهر می شود و بعد از آن فاصله می گیرد. لبخند مثل یک ارتش پیشتاز است. تغییر چهره ای است که پس از چهره باقی می ماند، از چهره جدا می شود و در دوردست ها پرواز می کند، خیلی دورتر از چهره ای که لبخند را پدید آورده و لبخند در آن بر لب ها نشسته است.

v       

پسرم، نمی دانم این داستان ها را از کجا در می آوری، ولی واقعا جالب است. ایزابل از آن ها لذت خواهد برد. شما حقیقت را می گویید و حقیقت سیلی یا تبریک و تحسین برایتان به ارمغان می آورد. از همه بدتر اینکه در هر دو صورت هیچ کس حرفتان را باور نمی کند. حقیقت، باورنکردنی است.

v       

راز، مثل طلاست. زیبایی طلا در اینست که می درخشد. و برای اینکه بدرخشد نباید در مخفیگاه نگه اش داشت، باید در روز روشن خارج اش کرد. راز هم همین طور است. اگر راز فقط مال خودمان باشد، ارزشی ندارد. برای اینکه یک راز، راز بماند، باید آن را به کسی گفت.

v       

در قلب پریون، آلبن پسرکی خوش سیما، بامزه، مهربان و شجاع است: او آن لباس پرنور و درخشانی را در بر دارد که ما به کسانی که دوستشان داریم قرض می دهیم، و اگرچه آن ها هیچ خبر ندارند، اما این لباس سبب تغییر چهره شان می شود.

v       

چون آلبن همه چیز پریون شده، پریون در این رویاست که همه چیز آلبن باشد. افسوس؛ برای تحقق این رویا، پریون باید پشت سر هم به شکل یک مرکب خشک کن، یک تکه ابر، یک مدادتراش، یک اشعه آفتاب، یک مگس و... درآید. پریون، برای اینکه در قلب آلبن باقی بماند، باید تبدیل به تمام چیزهایی شود که نگاه آلبن بر آن ها می افتد. آلبن تمام چیزهائی را که می بیند، دوست دارد، بدون ترجیحی خاص. پریون هم در این مجموعه است. برای آلبن لازم نیست چیزی وجود داشته باشد تا او دوستش بدارد و به آن فکر کند. کافی است او چیزی را، فقط یک بار، دیده باشد. پریون در دل آلبن جایی دارد، بله، اما با هزاران رقیب دیگر.

v       

به چه فکر میکنی؟ زنان عاشق دوست دارند دلسوز (حداقل دلسوز) و بنابراین منطقی و خوش فکر به نظر برسند. اما گرچه رویای منطقی بودن را در سر می پرورانند، امیدوارند که در پاسخ به چنین سؤالی فقط یک پاسخ بشنوند. به نظر آن ها فقط یک پاسخ مناسب وجود دارد: به تو فکر می کنم. اما محبوب آن ها غالبا از مشکل، با مهارت می پرهیزد: به هیچ چیز فکر نمی کنم.

v       

- اگر به خاطر من باشد داستانی پیدا می کنی. وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا می کند، تا اخر عمر.
-
چه کسی گفته که من شما را دوست دارم؟
-
ولی تو مرا می بینی، آلبن. مرا می بینی: وقتی آدم کسی را دوست نداشته باشد، نه در این سوی زندگی و نه در آن سو، اهمیتی ندارد، نمی تواند او را ببیند.

v       

آلبن به میزهای مجاور نگاه می کرد. اغلب زوج ها کسل بودند و در سکوت، انتظار آمدن غذا را می کشیدند، همان طور که انسان انتظار ناجی را می کشد. وقتی آدم کسی را دوست دارد چیزی هم برای گفتن به او پیدا می کند، تا آخر زمان. برای این زوج ها آخر زمان از حالا فرا رسیده است.

v       

این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نامکتوب: هرکسی که چیزی بیشتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم کمتر دارد. آلبن چیزی بیشتر دارد: او ژه را می بیند. تنها کسی است که او را می بیند. مرده ها آنقدرها هم نمرده اند. در مورد زنده ها هم همین حرف را می توان زد. می توان گفت که زنده ها هم آنقدرها زنده نیستند. هیچکس واقعا در یک جعبه بزرگ کبریت که برچسبی بالای آن نصب شده و روی آن به دقت نوشته اند: اینجا مرده ها، آنجا زنده ها، جا نمی گیرد. اینجا و آنجا با هم تلاقی می کنند و با بسیاری چیزهای دیگر در هم می آمیزند.

v       

دنیا آن چیزی است که آلبن از دیگران کم دارد: جایش را در آن پیدا نمی کند. مدت ها عقب جایش گشت تا روزی که فهمید هرگز جایی در دنیا نداشته است...دنیا مرد چاق را زجر می دهد و مرد چاق به نوبه خود مرد لاغر را. زندگی به فیلمی از لورل و هاردی شباهت دارد. زنجیره ای از دردهاست که تحمل و سپس منتقل می کنیم. در چنین دنیایی، می خواهید من چه کنم؟ هیچ چیز در این دنیا برایم جالب نیست.
من چیزهایی را که در دنیا وجود ندارند، چیزهایی را که اندکی فراتر از دنیا شناورند، ترجیح می دهم. من ترجیح می دهم وارد دنیا نشوم، در آستانه دنیا باقی بمانم، نگاه کنم، بی نهایت نگاه کنم. عاشقانه نگاه کنم، فقط نگاه کنم. یک مسئله، راه حلی را می طلبد. برای آلبن راه حلی وجود ندارد چون مسئله ای هم وجود ندارد. در دنیا نبودن مسئله نیست، لطف و رحمت است.

v       

آیا یک لبخند می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد؟ این سؤال خوبی است. به این دلیل: سؤال، پس از این که به آن پاسخ دادیم، چه پاسخ مثبت و چه منفی، باز هم به زیستن ادامه می دهد. پاسخ ما اهمیتی برایش ندارد. سؤال می گریزد. پرسه می زند، به کارهای بیهوده می پردازد، پرواز می کند- پروانه سؤال، بی خیال دام پاسخ هاست. آیا یک لبخند که خوب می دانیم هرگز بیش از یک دهم ثانیه دوام نمی یابد، آنقدر پرتوان و پایدار است که بتوان تمام زندگی را، سال ها و سال ها را، بر آن استوار کرد؟ پاسخی وجود ندارد، پاسخ به جهنم، سال ها و سال ها به جهنم.

v       

کاش می شد به این دختران جوان گفت که به سوی یک عزلت گزین رفتن، چقدر پرشکوه است، تن آدم به لرزه می افتد. مانند زمانی که به یک حیوان آرام و وحشی نزدیک می شویم. بدبختی اینجاست که اگر موفق شویم و یک عزلت گزین را گیر بیاندازیم، او را از دست می دهیم: چون او دیگر تنها نخواهد بود. آنچه در پیرامون او می درخشید، شروع به خاموش شدن می کند. کرم های شب تاب در آسمان پر سبزه و علف گودال های کوتاه، فریبنده اند. در کف یک دست، دیگر تقریبا جذابیتی ندارند و فقط نوری کم سو و اندک متصاعد می کنند. برخی اشخاص و برخی اشیاء نیاز به فاصله ای دارند که آن ها را از ما دور نگه می دارد و این فاصله، عبور ناکردنی باقی می ماند. آن ها از این فاصله تغذیه می کنند.

v       

مادر برای پسرش دعا کرد. دعا کرد که پسرش مسیر مطمئن تری را در پیش بگیرد. مادر احساس گناه می کند. نه خیلی زیاد. وقتی هنوز دیر نشده بود باید هوشیارش می کردم. بیش از حد مطیع و بی تحرک است، بله، مسئله این است. به نوزادی که انقدر رام و راحت بود نباید اعتماد می کردم. ساعت ها سرش را روی علف ها خم می کرد. اگر آدم مدت های مدید به چیزی نگاه کند، تبدیل به همان چیز می شود. دلش مثل علف هاست. باد آن را از دخترها و درس دور می کند. باد دلش را به سوی گاوها و پاتات پیر می برد.

v       

شما چیزی را می پذیرید یا بهتر بگوئیم، آن چیز شما را می پذیرد. و آن چیز پایان نام دارد. لااقل اینطور خودش را معرفی می کند. هرچه را که پایان در وجود شما لمس کند، رنگ تیره ای به خود می گیرد. چیزی به اتمام می رسد و این چیز، خود شما هستید. اگر نتوانید حدس بزنید که در آنچه پایان می پذیرد چیز دیگری آغاز می شود، احتمالا نگران کننده خواهد بود. چیزی پایان می پذیرد و چیزی دیگر آغاز می شود و این همان چیز است که ادامه می یابد اما به گونه ای دیگر.

v       

نه، دلم نمی خواهد استخر داشته باشم. آیا واقعا چیزی هست که دلم بخواهد؟ نه، من همه چیز دارم. هر روز صبح چشم هایم را باز می کنم و خودم را یک میلیاردر می بینم: زندگی اینجاست. آرام، پرصدا، رنگارنگ، کوچک، بسیار بزرگ. بی نظمی اولیه مواد در ازل، قرن ها و ستاره ها این شگفتی را برای من ساخته اند. البته نه فقط برای من، اما آیا تقصیر من است که قادرم این هدیه را باز بشناسم، که در برابر این گنجینه، چهره عبوس به خود نمی گیرم، آیا تقصیر من است اگر میل به انتخاب ندارم و اگر همه چیز مانند موهبتی به من می رسد، حتی سردردها، حتی درد انگشت بزرگ پای چپم؟

v       

نباید برای چیدن شقایق های وحشی وارد آن کشتزار می شدم. با وجود این، می دانستم که شقایق های وحشی را باید با چشم دوست داشت، نه با دست. شقایق ها در چشم، شعله می کشند. در دست، می پژمرند. آن گاو وحشی نزدیک بود به من برسد. وقتی داشتم از بالای پرچین ها می پریدم، پایم پیچ خورد. حالا به زحمت راه می روم، ولی خوب، دردم آرام خواهد شد و بعد تصویری شاهانه، تصویر یک گاو وحشی سیاه در آتش سرخ رنگ شقایق های وحشی برایم باقی خواهد ماند، این هم هدیه ای دیگر است. واقعأ من همه چیز دارم. چرا دلم چیز بیشتری بخواهد؟ آیا چیزی بیشتر از همه چیز، وجود دارد؟

v       

خوشبختی واقعی، وعده خرید یا بستن قرارداد نیست. خوشبختی واقعی اینست: یک چهره ناشناس، و اینکه گفته ها چگونه کم کم آن چهره را روشن می کنند، آشنا، صمیمی، شکوهمند، ناب و خالص.
دیدن، شنیدن، دوست داشتن زندگی هدیه ای است که من، هر روز صبح که از خواب برمی خیزم، روبان های دور آن را به آرامی باز می کنم زندگی گنجینه ای است که من هر شب قبل از خواب، زیباترین گوهر آن را کشف می کنم: ژه که پای تختخواب، لبخند می زند.

v       

اگر البن می خواست، می توانست از پنجره خم شود، دستش را به شاخه ها برساند و برگی را بچیند. اما نمی خواهد، به انجام چنین کاری فکر نمی کند. آلبن مانند کسی است که همه چیز را دوست دارد و به هیچ چیز وابسته نیست. او نیازی نمی بیند که آنچه را دوست دارد، تصاحب کند. دیدن و شنیدن برای عشق آلبن کافی است. چنین عشقی به برف شباهت دارد. و به فراموشی. او درخت شاه بلوطی را که یک روز کامل ستایش کرده بود، بی هیچ کوششی، ترک گفت. پدری که دختران، یعنی برگ هایش را، به سوی نور آفتاب می کشید، دانشمندی که با باد گفت و شنودی سری داشت، فرشته ای با بال های سبزرنگ - آلبن با ترک کردن درخت شاه بلوط از همه این چیزها، دور شد، او فراموش ناشدنی ها را فراموش می کند.

v       

اگر آلبن کتابی درباره شگفتی های دنیا می نوشت، آن کتاب به اندازه خود دنیا بزرگ بود. اما او چنین کتابی نخواهد نوشت، به دلیل تنبلی، فقط تنبلی. دیدن سنگهای قدیم، چشم را نوازش می کند. رختشوی خانه این روزها پناهگاه عنکبوت ها شده است. دیروز - یعنی در قرن دوازدهم - زنان جوان به اینجا می آمدند تا لباس های کتانی سفید رنگ با آستین های گشاد را، در آب این رختشویخانه، خیس کنند، بچه ها سنگ در آن می انداختند و بانوی قدیسی دست هایش را در آن خنک می کرد. دیروز، با تمام جوانی اش، دیگر نیست. امروز، اینجاست و به زیبایی می گذرد.

v       

آلبن خلق و خویی سبکسر دارد، فلسفه بافی می کند، هیچ چیز به اندازه فلسفه، سبکسر نیست. خوب، ژه از تو می پرسم، آیا جهنم وجود دارد؟ درباره بهشت از تو سؤالی نمی کنم. می دانم که بهشت اینجا و اکنون است. ژه می گوید: جهنم هم همین طور: اینجا و اکنون است.

v       

برای انجام کارها، اندیشیدن لزومی ندارد. اگر گاه و بیگاه بخواهیم کاری کنیم و واقعا آن را انجام دهیم، حتی بهتر است که فقط پس از انجام آن، فکر کنیم. آلبن فقط زمانی که در حال سوار شدن به اتومبیل بود، فهمید که چه کرده، و آن کار را به بهترین وجه انجام داده است: باز کردن چند در، شکستن چند قفل و حالا، ده ها خوک، سرمست از نوری که نمی شناختند، نوری که نور چراغهای نئون نبود، زیر نور آفتاب این سوو آن سومی جهند و در کشتزار پراکنده می شوند.

v       

ناپدید شدن، از امتیازات زنده هاست. مرده ها چنین امتیازی ندارند. آن ها امتیازات دیگر دارند، هیچ نگران آن ها نباشیم. آلبن هیچ نگران ژه نبود. ناپدید شدن او را درک می کرد. درک می کرد بی آنکه درک کند. دری بر روی جهان نامرئی باز شده بود، بی صدا. به همان ترتیب نیز این در، بی صدا، بسته می شد.
ژه، به هنگام رفتن، چیزی باقی گذاشته بود. بهترین قسمت وجودش را باقی گذاشته بود. اما شاید بهترین قسمت وجود ما، متعلق به ما نیست. شاید ما فقط محافظ چیزی هستیم که پس از ناپدید شدن ما بر جای می ماند.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی