گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

برادران کارامازوف / فئودور داستایوفسکی

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۸ ب.ظ

فئودور پاولوویچ خبر مرگ زنش را که می شنود مست بوده و می گویند به خیابان می شتابد، بنای فریاد زدن می گذارد و دست به آسمان بر می دارد: "خداوندا، اکنون اجازه بفرما این بنده ات با دلی آسوده عزم رحیل کند" اما باز به قولی دیگر مانند کودکی خردسال یکریز می گریسته، تا بدان حد که، به رغم انزجاری که بر می انگیخته، به حالش دل می سوزانند. بسی امکان دارد که هر دو روایت درست باشد، یعنی هم از رهایی اش شاد شده و هم برای آن زن که مایه رهایی اش شد، گریسته باشد. طبق قانونی کلی، آدم ها، حتی گناهکاران، بیش از حد تصور ما ساده و ساده دل اند و خود ما هم چنینیم.

v       

به گمانم معجزات هیچ گاه سد راه آدم واقع بین نیست. واقع بین اصیل، اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بی اعتقاد باشد. ایمان، در آدم واقع بین، از معجزه نشأت نمی گیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت می گیرد. آن زمان که واقع بین ایمان بیاورد، آن وقت نفس واقعی بینی متعهدش می کند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمی آورم، اما تا دید، گفت: "پروردگار من و خدای من!" آیا معجزه بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که می خواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی گفت: "تا نبینم ایمان نمی آورم" از ته دل ایمان کامل داشت.

v       

او در این راه قدم نهاد تنها به این دلیل که، در آن زمان، به صورت مفری آرمانی برای جانش از تاریکی به روشنایی در نظرش جلوه کرد. به علاوه، تا اندازه ای یکی از جوانان دوران گذشته بود- یعنی، نیکوسرشت و حقیقت خواه، جویای حقیقت و معتقد به آن، که می جست تا با تمامی توان جانش خدمت آن گزارد، جویای اقدام فوری و آماده برای فداکردن همه چیز، حتی خود زندگی، در راه آن. هرچند این مردان جوان، متأسفانه، درنمی یابند که فداکردن زندگی، شاید، آسان ترین گذشت هاست، و مثلا فداکردن پنج یا شش سال از جوانی پرخروششان در راه تحصیل جدی و ملالت بار، به سبب صد چندان کردن قدرت خدمت گزاری به حقیقت و مرام مورد نظر آن ها، ورای توان بسیاری از ایشان است.

v       

از همه مهم تر، به خودت دروغ مگو. کسی که به خودش دروغ می گوید و به دروغ خودش گوش می دهد، به چنان بن بستی می رسد که حقیقت درون یا پیرامونش را تمیز نمی دهد، و اینست که احترام به خود و دیگران را از دست می دهد. و با نداشتن احترام دست از محبت می کشد، و برای مشغول کردن و پرت کردن حواسش از بی محبتی به شهوات و لذات خشن راه می دهد.
می دانی که گاهی اهانت پذیری بسیار لذت بخش است، مگر نه؟ یک نفر ممکن است بداند که کسی به او اهانت نکرده، اما اهانت را برای خودش ابداع کرده، به واژه ای چسبیده و از کاه کوهی ساخته، آنقدر از انزجارش شادی کند تا احساس لذتی بزرگ کند، و به راه کینه حقیقی بیفتد.

v       

نیکیتایم سعی کرد با همین کلمات مثل شما تسلایم بدهد. گفت: "احمق جان، چرا گریه می کنی؟ پسرمان با فرشتگان در پیشگاه خدا آواز می خواند." این را به من می گوید اما خودش گریه می کند. می بینم او هم مثل من گریه می کند. گفتم: "نیکیتا، می دانم. اگر نزد خداوند خدا نباشد، پس می خواهی کجا باشد؟ فقط حالا دیگر آن طور که پهلومان می نشست، با ما نیست."

v       

می دانی، با وحشت به این نتیجه می رسم که اگر چیزی عشق فعالم را به انسانیت بر باد دهد، آن چیز ناسپاسی است. خلاصه اینکه، من خدمتگزاری مزدورم، و انتظار مزد فوری دارم، یعنی تمجید و بازپرداختن عشق با عشق. والا از دوست داشتن دیگران عاجزم.
پیر گفت: عین همان داستانی است که یک بار پزشکی برایم گفت:"انسانیت را دوست می دارم، اما از خودم در شگفتم. هر چه بیشتر انسانیت را در مفهوم عام دوست می دارم، انسان را در مفهوم خاص، یعنی مجزا، به صورت فردی، کم تر دوست می دارم. در رویاهایم اغلب به طرح ریزی های ایثارگرانه برای خدمت به انسانیت رسیده ام، و اگر ناگهان پای ضرورت به میان می آمد، چه بسا با تصلیب روبه رو می شدم؛ و با این همه، به تجربه می دانم که نمی توانم روی هم دو روز با کسی در یک اتاق سر کنم. همین که کسی نزدیکم باشد، منش او حرمتم را به هم می زند و آزادیم را محدود می کند. طی بیست و چهار ساعت حتی از بهترین آدم ها هم زده می شوم."

v       

این اندیشه را نمی توانم تحمل کنم که انسانی که ذهن و دل والا دارد با آرمان مدونا شروع کند و در پایان به آرمان سدوم برسد. طرفه تر این که انسانی آرمان سدوم در دل داشته باشد و از آرمان مدونا چشم نپوشد، بلکه دلش از این آرمان بسوزد، و خالصانه هم بسوزد، عین دوران جوانی و معصومیتش. آری، هر آینه آدمی فراخ است، بسیار فراخ. من او را در صورت امکان تنگ تر می گیرم. تنها شیطان از آن سر در می آورد! آنچه برای عقل شرم آور است، برای دل زیبایی است و نه چیز دیگر. آیا در سدوم زیبایی هست؟ باور کن که برای توده کثیری از آدم ها زیبایی در سدوم بافته می شود. از این راز خبر داشتی؟ تازه زیبایی هم اسرار آمیز است و هم سهمگین. خدا و شیطان آنجا می جنگند و آوردگاه دل آدمی است. اما آدمی همیشه از درد خودش می گوید.

v       

با دروغگویان کهنه کاری که همه عمر را نقش بازی کرده اند لحظاتی هست که چنان در نقش خود فرو می روند که به خود می لرزند یا به راستی اشک می ریزند، هر چند در همان لحظه، یا دمی بعد، می توانند با نجوا به خود بگویند: "می دانی که دروغ می گویی، ای گناهکار کهنه کار بی شرم! همین حالا نقش بازی می کنی، به رغم خشم "مقدس" و لحظه خشم مقدست."

v       

دوازده ساله که شد، شروع کرد به آموختن کتاب مقدس به او. اما این آموختن ره به جایی نبرد. در درس دوم یا سوم، پسرک ناگهان نیشش را به خنده باز کرد. گریگوری، که از زیر عینک نگاه تهدید آمیزی به او می انداخت، پرسید: برای چه می خندی؟
-
آه، هیچی. خدا روشنایی را روز اول آفرید، و خورشید و ماه و ستارگان را به روز چهارم. روز اول روشنایی از کجا آمد؟

v       

بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه شیرین است؛ همه به آن بد می گویند، اما همگی آدم ها در آن زندگی می کنند، منتها دیگران در خفا انجامش می دهند و من در عیان. و اینست که دیگر گناهکاران به خاطر سادگیم بر من می تازند. آلکسی فئودوروویچ، بگذار بگویمت که بهشت تو به مذاقم سازگار نیست؛ این بهشت تو، تازه اگر هم وجود داشته باشد، جایی مناسب برای آدمی محترم نیست. نظر خودم این است که به خواب می روم و دیگر بیدار نمی شوم، همین والسلام. اگر خوش داشته باشی، می توانی برای آمرزش روانم دعا کنی. اگر هم خوش نداشته باشی، دعا نکن، به جهنم! فلسفه ام اینست.

v       

- هرچند از هوس های پست پرم، و دوستدار هرچه پست است، بی آبرو نیستم. داری رنگ به رنگ می شوی؛ چشمانت برق زد.
آلیوشا ناگهان گفت: برای آنچه می گفتی یا آنچه کرده ای، رنگ به رنگ نشدم. رنگ به رنگ شدم چون من هم مثل توام. پلکان یکی است. من در پله پایینی ام و تو جایی در حدود پله سیزدهم. من این گونه می بینمش. اما فرقی نمی کند. مطلقا در نوع یکی است. هرکسی در پله پایینی ناچار است به پله بالایی برود.
-
پس آدم نباید اصلا پا روی پلکان بگذارد.
-
هر که از دستش بربیاید، بهتر است چنین نکند.
-
از دست تو بر می آید؟
-
گمان نمی کنم.

v       

- آن مرد بیچاره را خوار نمی شماریم، در تحلیل کردن این چنینی روحش از بالا، ها؟ در متیقن انگاشتن این امر که پول را خواهد گرفت؟
-
نه لیز، خوارشمردن نیست. چطور می تواند خوارشمردن باشد در جایی که همگی مانند اوییم، چون می دانی که ما هم چنانیم، و نه بهتر. اگر بهتر باشیم، باید درست به جای او بوده باشیم... تو را نمی دانم، الیز، اما به نظرم از خیلی جهات جانی ملول دارم، و جان او ملول نیست، به عکس، پر از احساس های زیباست. مرادم یک بار گفت که باید مثل بچه ها مراقب بسیاری از آدم ها بود، و از بعضی مثل بیماران بستری در بیمارستان مراقبت کرد.
-
آه، آلکسی فیودوروویچ عزیز، بیا از مردم مثل بیماران مراقبت کنیم!

v       

تا به سی سالگی برسم، می دانم که جوانیم بر همه چیز پیروز خواهد شد، بر هر سرخوردگی، بر هر نفرت از زندگی. بارها از خودم پرسیده ام که آیا در دنیا یاسی وجود دارد که بر این عطش دیوانه وار و شاید ناشایست من برای زندگی چیره شود، و به این نتیجه رسیده ام که وجود ندارد، یعنی تا وقتی که سی سالم بشود، و آن وقت، تصور می کنم، که این عطش را از دست می دهم.
من میل به زندگی دارم، و به رغم منطق، به زندگی ادامه می دهم. هر چند به نظم جهان باور نداشته باشم. آسمان آبی را دوست می دارم، بعضی از آدم ها را دوست می دارم آدم هایی که گاهی بی آنکه بدانیم چرا، دوستشان می داریم. بعضی از کردارهای بزرگ آدمیان را دوست می دارم، هرچند که دیر زمانی است دیگر شاید اعتقادی به آن ها ندارم، با این همه از روی عادت دیرین دل آدمی به آن ها ارج می نهد.

v       

کاترینا ایوانا باور کن که تو فقط او را دوست می داری. و هرچه بیش تر به تو توهین روا دارد، بیش تر دوستش می داری. او را آنچنان که هست دوست می داری؛ دوستش می داری به خاطر روا داشتن توهین به تو. اگر سر به راه می شد، فوری از او دست می کشیدی و دیگر هم دوستش نمی داشتی. اما به او نیاز داری تا بدان وسیله بر وفای قهرمانی خودت اندیشه کنی و او را به خاطر بی وفاییش شماتت کنی. همه اش هم زیر سر غرور توست. آه، خفت و خواری فراوانی در آن هست، اما همه اش از غرور می آید.

v       

به نظر من، عشق مسیحیانه برای آدمیان معجزه ای است که بر روی زمین محال است. او خدا بود. اما ما نیستیم. فرض کن که من به شدت رنج می برم. فردی دیگر اصلا نمی تواند بداند من چقدر در رنجم. چون او فرد دیگری است و "من" نیست. وانگهی، کم پیش می آید که آدمی رنج کسی دیگر را تصدیق کند، انگار که مایه تشخص است. به علاوه، رنج داریم تا رنج؛ رنج خفت بار و حقارت آمیز را، از قبیل رنجی که خوارم می کند، مثلا گرسنگی، ولینعمنم شاید تصدیق کند؛ اما وقتی به رنج بالاتر می رسیم مثلا، رنج به خاطر اندیشه، ولینعمتم آن را تصدیق نمی کند، اینست که در دم مرا از احسانش محروم می کند، که به هیچ وجه از روی خبث طینت نیست. آدمی می تواند همسایگانش را به طور انتزاعی، یا حتی دورادور، دوست بدارد، اما از نزدیک تا اندازه ای محال است.

v       

"این سنگ ها را به نان بدل کن و آدمیان چون گله، سپاسگزار و فرمانبردار، سر در پی تو خواهند گذاشت، هر چند تا ابد می لرزند که مبادا دست خود را پس بکشی و نانت را از آنان دریغ کنی" اما تو نپذیرفتی که انسان را از آزادی محروم کنی و پیشنهاد را رد کردی، و با خود گفتی اگر فرمانبرداری با نان خریداری شود، آزادی به چه می ارزد؟ پاسخ دادی که انسان تنها با نان نمی زید.
می دانی که سال ها سپری می شوند و بشریت با لبان دانایانش صدا خواهد در داد که جنایتی نیست و بنابراین گناهی نیست، تنها گرسنگی در کار است، " آدمیان را سیر کن و سپس از آنان فضیلت بخواه!" این همان چیزی است که در مقابل تو علم خواهند کرد، و با آن معبد تو را نابود خواهند کرد.

v       

امیدوار بودی که آدمی با پیروی از تو به خدا تمسک جوید و درخواست معجزه نکند. اما نمی دانستی که وقتی انسان معجزه را رد کند، خدا را هم رد می کند، زیرا انسان آنقدرها که در جستجوی اعجاز است در جستجوی خدا نیست. و چون آدمی نمی تواند تاب بیاورد که بی معجزه بماند، دست به خلق معجزات تازه می زند و به پرستش جادو و جنبل رو می آورد، هر چند هم صد برابر عاصی و رافضی و کافر باشد.
هنگامی که تمسخرکنان و ناسزاگویان بر سرت فریاد زدند: "از صلیب فرود آی، و ایمان خواهیم آورد که تو اویی"، از صلیب فرود نیامدی. از صلیب فرود نیامدی، چون نمی خواستی انسان را باز هم با معجزه به بردگی بکشانی، و خواستت ایمانی بود که آزادانه، و نه بر اساس معجزه، داده شده باشد. در تمنای عشق آزادی بودی، نه خضوع و خشوع برده در پیشگاه قدرتی که او را مقهور کرده است.

v       

بزرگسالان سیب را خورده اند و خیر و شر را می دانند و "چون خدا" شده اند. و همچنان در کار خوردن سیب اند. اما کودکان چیزی را نخورده اند، و معصومند. اگر آنان هم بر روی زمین در رنجی هولناک باشند، باید به خاطر پدرانشان رنج بکشند، باید به خاطر پدرانشان که سیب را خورده اند عقوبت ببینند. اگر همگی باید رنج ببرند تا دین خود را نسبت به هماهنگی ابدی ادا کنند، کودکان را با آن چه کار است.
چگونه می خواهیم آن اشک ها را تلافی کنیم؟ آیا امکان دارد؟ با گرفتن انتقام آن اشک ها؟ اما مرا به انتقام آن اشک ها چه کار؟ مرا به دوزخی برای ظالمان چه کار؟ دوزخ چه خاصیتی می تواند داشته باشد چون آن کودکان شکنجه شان را دیده اند؟ اگر رنج های کودکان قیمت رنج هایی را که پرداختنش برای حقیقت ضروری بود، بیش تر کند، آن وقت به اعتراض می گویم که حقیقت به چنان تاوانی نمی ارزد.

v       

به دنبال حق افزایش دادن نفسانیات چه می آید؟ در ثروتمندان، جدایی و انتحار روحی؛ در فقرا، حسد و قتل؛ چون به آنان حق داده شده، اما وسیله اقناع خواسته هایشان را نشانشان نداده اند. با تفسیر آزادی به صورت افزایش دادن و اقناع سریع نفسانیات، آدم ها سرشتشان را واژگونه می کنند، چون بسیاری از نفسانیات و عادات بی معنی و احمقانه و پندارهای مسخره در آنان رشد می کند. جز برای حسد متقابل زندگی نمی کنند، و شکمبارگی و خودنمایی خوردن شام، دید و بازدید، داشتن کالسکه و مقام و برده به دیده نیاز نگریسته می شود، و به خاطر آنها زندگی و آبرو و احساس قربانی می شود.

v       

وقتی زنش به او می گوید که به زودی فرزندی به دنیا می آورد، به تشویش می افتد. "دارم زندگی می دهم، اما زندگی را گرفته ام." کودکانش به دنیا می آیند. "چگونه جرئت کنم دوستشان دارم، تربیتشان کنم و باسوادشان سازم، چگونه می توانم برایشان از فضیلت دم بزنم؟ من خون ریخته ام." عاقبت، خون مقتول و زندگی پر طراوتی که پرپرش کرده بوده و خونی که فریاد انتقام می زده، تلخ و مشئوم جانش را تسخیر می کند. خواب های هولناکی به سراغش می آید. اما، به خاطر داشتن اراده ای استوار، زمانی دراز متحمل رنج هایش می شود: "کفاره همه چیز را با این عذاب پنهانی پس می دهم." اما این امید هم بیهوده از آب در می آید، و هر چه بیشتر می گذرد، رنجش جانکاه تر می شود.

v       

من دروغ نمی بافم، همه اش حقیقت است. متأسفانه حقیقت سرگرم کننده نیست. تو از من توقع حرف های گنده، و شاید قشنگ، داری و بر آن اصرار می ورزی. مایه تأسف فراوان است، چون از وسعم خارج است.

v       

مجسم کردن شرم و حقارت اخلاقی که آدم رشکین، بدون عذاب وجدان، بدان تنزل می یابد، محال است. و با این همه، چنان نیست که آدم های رشکین همگی آدم های مبتذل و پست باشند. به عکس، کسی که عواطف والا و عشق پاک دارد و پر از خودگذشتگی است، چه بسا که زیر میزها پنهان شود، به فرومایه ترین آدم ها رشوه بدهد، و با ننگین ترین نوع جاسوسی و استراق سمع آشنا باشد.

v       

شما مرا با آنچه هستم عوضی می گیرید. شما با آدمی شرافتمند، آدمی بسیار شرافتمند، سروکار دارید؛ از همه مهم تر- از نظر دور ندارید - آدمی که مرتکب کارهای زشت شده، اما همیشه از ته دل شرافتمند بوده و هنوز هم هست. نمی دانم چگونه بگویم. چیزی که همه عمر مرا به درماندگی کشانیده، این بوده که آرزو داشته ام شرافتمند باشم و به اصطلاح، شهید مفهوم شرافت باشم، با چراغ دنبالش بگردم با چراغ دیوژن، و با این همه، همه عمر کارهای زشت کرده ام، مانند همه مان، آقایان، منظورم اینکه مانند خودم تنها. اشتباه گفتم، مانند خودم تنها، خود خودم!

v       

همین جا ساعت پنج امروز صبح، در سپیده دم، خودم را به مرگ محکوم کرده بودم. به نظرم تفاوتی نمی کرد دزد بمیرم یا درستکار. منتها می بینم این طور نیست، معلوم می شود که تفاوت می کند. آقایان، باور کنید، چیزی که تمام طول شب بیش از همه عذابم داده، این فکر نبوده که آن پیشخدمت پیر را کشته ام و درست وقتی که به پاداش عشقم می رسیدم و در عرش باز هم به رویم گشوده بود، در خطر تبعید به سیبری قرار دارم. آه، این فکر عذابم می داد، اما نه به اندازه این آگاهی لعنتی که آخرش آن پول لعنتی را از گردنم در آورده ام و
خرجش کرده ام، و دزدی نابکار شده ام! آه، آقایان، با دلی خونین باز هم به شما می گویم که امشب خیلی چیزها آموخته ام. آموخته ام که نه تنها بی سروپا زندگی کردن محال است، بلکه بی سروپا مردن هم محال است. نه، آقایان، آدم باید درستکار بمیرد.

v       

آقایان، همگی ستمکاریم، همگی هیولاییم، همگی مردان و مادران و اطفال معصوم را به گریه وامی داریم، اما از میان همه، بگذارید همین جا و حالا معلوم شود، از میان همه من پست ترین حشره ام! هر روز از عمرم را، با کوفتن به سینه ام، قسم خورده ام که خودم را اصلاح کنم، و هر روز به همان کثافات تن داده ام. حالا می فهمم که آدم هایی مثل من نیاز به تازیانه دارند، تازیانه تقدیر، تا قلاده ای به گردنشان بیندازد و با نیرویی خارجی آنان را ببندد. اگر به حال خود رها می شدم، هیچ گاه، هیچ گاه خودم را از کثافات بیرون نمی کشیدم!

v       

آدم های پر احساسی اند که به نحوی خرد شده اند. در آن ها دلقک بازی شکلی از طنز نفرت بار در برابر کسانی است که جرئت گفتن حقیقت را به آن ها ندارند، به خاطر اینکه سال های سال ترسانیده و خفتشان داده اند. باور کن، کراسوتکین، آن نوع دلقک بازی گاهی بی نهایت تراژیک است.

v       

- تو هم مثل همه هستی، یعنی مثل خیلی های دیگر. منتها نباید مثل دیگران باشی، همین.
-
حتی وقتی دیگران آن گونه باشند؟
-
آری، حتی وقتی دیگران آن گونه باشند. تو تنها کسی باش که آن گونه نیست. راستش تو مثل دیگران نیستی، می بینی که از اعتراف به چیزی بد و حتی مسخره شرمنده نیستی. و این روزها چه کسی دست به این همه اعتراف می زند؟ هیچ کس. مردم حتی انگیزه مؤاخذه خودشان را هم دیگر احساس نمی کنند. مانند دیگران نباش، حتی اگر تو تنها فردی باشی که مانند دیگران نیست.

v       

آلیوشا، اندیشناک، گفت: "لحظاتی هست که مردم دوستدار جنایت می شوند."
-
آره، آره! فکر مرا به زبان آورده ای، آن ها دوستدار جنایت اند، همه جنایت را دوست می دارند، همیشه دوستش می دارند، نه در بعضی "لحظات". می دانی، انگار مردم به توافق رسیده اند درباره آن دروغ بگویند و از همان وقت درباره اش دروغ گفته اند. همگی اعلام می دارند که از بدی نفرت دارند، اما پنهانی عاشق آنند.

v       

گاهی خواب دیوها را می بینم. شب است، توی اتاقم هستم و شمعی در دست دارم بعد یکهو همه جا پر دیو می شود، تمام گوشه های اتاق، زیر میز، و آن ها در را باز می کنند، فوجی از آنها پشت درها هست و می خواهند بیایند و دستگیرم کنند. و می آیند و دستگیرم هم می کنند. و ناگهان به خودم صلیب می کشم و همگی پس می روند، هر چند که چندان دور نمی روند، کنار درها و گوشه ها، به حالت انتظار می ایستند. بعد یکهو آرزوی شدیدی برای کفرگویی وجودم را می گیرد، و شروع می کنم به کفرگویی، و آن وقت آن ها خوشحال به طرف من بر می گردند و دوباره می گیرندم و دوباره به خودم صلیب می کشم و همگی پس می روند. تفریح فوق العاده ای است، نفس آدم را می گیرد.

v       

مگر رنج چیست؟ من از آن نمی ترسم، حتی اگر بیرون از محاسبه باشد. حالا از آن نمی ترسم. قبلا از آن می ترسیدم. می دانی، شاید در محاکمه اصلا جواب ندهم... و انگار الان چنان قدرتی در خود دارم که به نظرم می توانم هر چیزی را تحمل کنم، هر رنجی را، فقط برای اینکه بتوانم به خودم بگویم و تکرار کنم که "هستم" در میان هزاران عذاب- هستم. روی چنگک شکنجه ام می کنند اما هستم! ولو اینکه تنها روی دیر کی بنشینم- هستم! خورشید را می بینم، اگر هم نبینمش، می دانم که هست. و همین دانایی وجودم را از زندگی لبریز می کند آلیوشا، کروبی من، تمام این فلسفه ها مایه مرگ من است. مرده شورشان را ببرند.

v       

او به صومعه چسبید، و تار مویی مانده بود که راهب بشود. به نظرم می آید که او ناخودآگاه، و بسیار زود، پشت به آن نومیدی جبن آلودی کرده است که عده زیادی از افراد جامعه ناشاد ما را، که از تجاهر به فسق و تأثیرات فساد آورش بیم دارند و تمامی شرارت ها را به خطا به روشنگری فرنگی نسبت می دهند، بر آن می دارد تا به قول خودشان، به "خاک بومی"، و دقیق تر، مانند بچه های ترسان به آغوش مادر بازگردند با این آرزو که در آغوش مادر فرتوتشان بخوابند و برای همیشه آنجا بخوابند، تا مگر از وحشت هایی که آن ها را می هراسند بگریزند.

v       

باید بدانید که برای زندگی آینده هیچ چیزی بالاتر و قوی تر و سالم تر و خوب تر از خاطره خوب نیست، به خصوص خاطره دوران کودکی، و خاطره خانه. دیگران درباره تربیت نقل و حدیث بسیاری به شما می گویند، اما خاطره ای خوب و مقدس که از دوران کودکی مانده باشد، شاید بهترین تربیت باشد. اگر کسی تعداد بسیاری از چنان خاطرات را در ذهن نگه دارد، تا پایان عمر در امان خواهد بود، و اگر کسی جز یک خاطره خوب در ذهن نداشته باشد، حتی آن هم گاهی مایه نجات می شود.

v       

تشنه این رستاخیز و نوشدگی بود. از دست مرداب کثیفی، که به اختیار خویش در آن فرو شده بود، عاصی شده بود و مانند بسیاری از آدم ها در چنین مواردی، بیش از هر چیز به تغییر مکان دل بسته بود. اگر به خاطر این آدم ها نبود، اگر به خاطر این شرایط نبود، اگر از این مکان نفرین شده پر می کشید و دور می شد، تولدی تازه می یافت، به راهی نو وارد می شد. این بود چیزی که به آن ایمان داشت و برایش بی قراری می کرد.

v       

اتللو از آشتی دادن خود با بی وفایی ناتوان بود- نه ناتوان از بخشودن آن، بلکه ناتوان از آشتی دادن خود با آن- هرچند که جانش چون جان کودک بی آلایش بود و فارغ از کینه توزی، در مورد حسود واقعی، قضیه چنین نیست. آدم های رشکین برای بخشودن حاضر براق تر از دیگران اند، و همگی زنان این را می دانند. حسود می تواند به قید فوریت ببخشاید (هرچند، البته، پس از جنجالی سخت)، و می تواند خیانت کمابیش ثابت شده را، همان بوس و کنارهایی را که دیده است، ببخشاید، به شرط آنکه بتواند به نحوی متقاعد شود که "این بار بار آخر" بوده است، و رقیبش از آن روز به بعد ناپدید می شود.
البته این آشتی ساعتی بیش نمی پاید. چون، حتی اگر رقیب هم روز بعد ناپدید شود، رقیب دیگری می تراشد و نسبت به او رشکین می شود. و آدمی از خود می پرسد که مگر در عشق چیست که باید این همه مراقبش بود، و مگر ارزش عشق چیست که به چنین پاسداری سختی نیاز دارد.

v       

آدم هایی هستند که، در حصار تنگ خویش، عالم و آدم را سرزنش می کنند. اما یکی از این آدم ها را با رحمت مغلوب کنید، محبت نشانش دهید، و گذشته اش را نفرین خواهد کرد، چرا که بسی انگیزه های نیکو در دلش هست. دل چنین آدمی فراخ خواهد شد و خواهد دید که خدا رحیم است و انسان ها هم خوب و منصف اند. وحشت زده خواهد شد؛ زیر بار پشیمانی و تکالیفی که از آن پس بر دوشش گذاشته می شود خرد خواهد شد. و آن وقت دیگر نخواهد گفت: "سربه سر شدیم"، بلکه خواهد گفت: "در چشم تمام انسان ها گناهکارم و بی ارزش تر از همه ام." با اشک توبه و اضطراب جانگذار و لطیف، خواهد گفت "دیگران از من بهترند، می خواستند نجاتم دهند، نه اینکه نابودم کنند!" آه، اجرای رحمت برایتان بسی آسان خواهد بود، چون در غیاب مدرک واقعی برایتان سخت خواهد بود که اعلام بدارید: "او گناهکار است." تبرئه ده گناهکار از مجازات یک بی گناه بهتر است!

v       

پسرجان، خدا نکند یک وقت بخواهی به خاطر اشتباه از زنی که دوست می داری معذرت بخواهی. بخصوص از کسی که دوستش می داری، حالا هر چقدر هم اشتباهت بزرگ باشد. چون زن- فقط شیطان سر از کار زن در می آورد: با این حال درباره آنان چیزی می دانم. حالا بیا به یک زن اقرار کن اشتباه کرده ای، بگو "متأسفم، مرا ببخش،" آن وقت است که باران سرزنش به دنبال می آید! خدا هم بیاید، به سادگی نمی بخشدت، به خاکساریت می کشاند، چیزهایی را که اتفاق نیفتاده پیش می کشد، همه چیز را به یاد می آورد، هیچ چیز را فراموش نمی کند، چیزهایی از خودش به آن می افزاید، و تنها آن وقت می بخشدت.

v       

همین که تمام انسان ها منکر خدا شوند - و فکر می کنم که آن دوره، همانند دوره های زمین شناسی، صورت وقوع خواهد یافت- مفهوم قدیمی جهان بدون آدمخواری از بین می رود، و همین طور هم اخلاق قدیمی، و آن وقت همه چیز از سر گرفته می شود. انسان ها متحد می شوند و از زندگی تمام چیزهای گرفتنی را می گیرند، منتها برای لذت و سعادت در دنیای حاضر. انسان با غرور کبریایی تایتان وار بر کشیده می شود و انسان - خدا ظهور می کند. انسان فتح طبیعت را به مدد اراده و دانش ساعت به ساعت گسترش می دهد و چنان لذتی احساس می کند که تمام رویاهای دیرینه اش در مورد لذات آسمانی جبران می شود.
هر کسی خواهد دانست که فانی است و مرگ را مانند هر یک از خدایان با غرور و آرامش خواهد پذیرفت. غرورش به او می آموزد که لب به شکوه گشودن از کوتاهی عمر بی فایده است، و برادرش را بدون نیاز به پاداش دوست می دارد. دوست داشتن برای یک دم از عمر هم بس خواهد بود، اما آگاهی از زودگذر بودنش آتش آن را تیز تر خواهد کرد، آتشی که حالا در میان رویاهای عشق جاودانی آن سوی گور پخش و پلا شده است.

 

نظرات (۱)

آیا در دنیا یاسی وجود دارد که بر این عطش دیوانه وار و شاید ناشایست من برای زندگی چیره شود :((

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی