گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

روان درمانی اگزیستانسیال / اروین یالوم

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۰۶ ب.ظ

تصور کن چقدر تحمل زندگی جاودان برای آدمی سخت تر و دردناک تر از زندگی ای است که من برایش تدارک دیده ام. اگر مرگ را نداشتی، مدام نفرینم می کردی که چرا از تو دریغش کرده ام. عمدا کمی تلخی به آن افزوده ام تا با دیدن آسایشی که برایت فراهم می کند، پر ولع و حریصانه در آغوشش نکشی. هم مرگ و هم زندگی را با شیرینی و تلخی در آمیخته ام تا تو را در مرتبه ی میانه ای سکنی دهم که برایت می خواهم: نه گریز از زندگی و نه گریز از مرگ به زندگی.

مفهوم مرگ نقش سرنوشت سازی در روان درمانی دارد، زیرا دارای نقش سرنوشت سازی در تجربه زندگی هریک از ماست. مرگ و زندگی وابسته به یکدیگرند: اگرچه نفس مرگ نابودمان می کند، اندیشه مرگ نجاتمان می دهد. شناخت مرگ، شوق زندگی می آورد، در دید انسان نسبت به زندگی تغییر بنیادینی ایجاد می کند و زندگی فرد را از مرتبه ای که مشخصه اش وانمودسازی، بی دغدغگی و اضطراب های پیش افتاده است به مرتبه ای اصیل تر رهنمون می شود.

v     

 

ما جامعه را زنده نگه می داریم تا خود را جاودان کنیم و تاریخ نویسی درباره اجتماع، جست و جویی نمادین است برای جاودانی غیر مستقیم و با واسطه. همان گونه که هگل گفته، تاریخ خود شرح رفتار انسان با مرگ است. شیوه هایی که انسان در تلاش برای دستیابی به جاودانگی نمادین به کار گرفته است:

شیوه زیست شناختی: بقا از طریق نوادگان و زنجیره بی پایان پیوندهای زیست شناختی؛

شیوه یزدان شناسانه: ادامه زندگی در سطح متمایز و عالی تری از هستی؛

شیوه خلاق: زنده ماندن از طریق آثار، تاثیر ماندگار خلاقیت های فردی یا تاثیر بر دیگران؛

مضمون طبیعت جاودان: فرد با پیوستن دوباره به نیروهای چرخنده موجود در طبیعت زنده می ماند؛

شیوه تجربی از خود برگذرنده: از طریق "گم کردن خویش" در مرتبه ای چنان پر شور که زمان و مرگ در آن ناپدید می شود و فرد در "زمان حال"ی زندگی می کند که پیوسته ادامه می یابد.

v     

 

از شیوه های اساسی انکار مرگ، ساز و کار دفاعی استثنا بودن به شکل فرد معتاد به کار است. یعنی کسی که وسواس کار کردن دارد و خودش را با کار کردن از پای در می آورد. یکی از مشخصات بارز فرد معتاد به کار این است که بی چون و چرا باور دارد در حال جلو زدن، پیشرفت و ترقی است. زمان دشمن اوست، نه فقط به این دلیل که خویشاوند فنا و پایان پذیری است، بلکه نیز به این دلیل که یکی از پایه های هذیان استثنا بودن را یعنی این باور که فرد در حال پیشرفت است، مورد تهدید قرار می دهد: معتاد به کار باید در برابر پیغام زمان ناشنوا شود: پیغامی که می گوید گذشته به خرج آینده چروک خورده و کوچک شده فربه می شود.

فرد معتاد به کار، گاه بی رحمانه و خارج از محدودیت های انسانی از خود کار می کشد. هنگام استراحت، هنگام اضطراب است و اغلب دیوانه وار با فعالیتی پر می شود. زندگی با " تبدیل شدن" یا "انجام دادن" برابر می شود؛ زمانی که به "شدن" صرف نشود، جزیی از "زندگی" نیست، بلکه زمانی است که به انتظار آغاز زندگی سپری می شود.

v     

 

انگیزه کسانی که به حرفه های مرتبط با مرگ وارد می شوند (سربازان، پزشکان، کشیشان و مدیران بنگاه های کفن و دفن) تا حدودی نیازی است که به غلبه بر اضطراب مرگ دارند. گرچه ترس آگاهانه پزشکان از مرگ کمتر از بیماران یا جمعیت عمومی است، در سطوح عمیق تر، بیش تر از مرگ می ترسند. به دست گرفتن قدرت، از ترس های آگاهانه از مرگ می کاهد، ولی در این حال ترس های عمیق تر - که در تعیین حرفه فرد نیز موثرند - هم چنان در فعالیتند.

v     

 

درمانگران بالینی زیادی از "روان نژندی موفقیت" گفته اند، وضعیت عجیبی که در آن فرد درست در لحظه دستیابی به موفقیتی که مدت ها برای آن جنگیده، نه تنها به شادی و شعف نمی رسد، بلکه به ملالی فلج کننده دچار می شود که اغلب عدم موفقیتش را حتمی می کند. فروید این پدیده را سندرم "شکست خوردن از موفقیت" خوانده است.

بعضی افراد موفقیت را وسیله ای می دانند برای پیشی گرفتن کینه توزانه و انتقام جویانه از دیگران؛ می ترسند دیگران از انگیزه آنان باخبر شوند و وقتی موفقیت زیادی بزرگ شد، از آن ها انتقام بگیرند.

v     

 

"قمار خطرناک است. چرا؟ چون فرد ممکن است ببازد. قمار نکردن زیرکانه است. با این حال، چیزی که از دست دادنش در مخاطره آمیزترین قمارها مشکل است. با قمار نکردن، به آسانی از دست می رود...آن چیز خود انسان است. زیرا وقتی سهوا ریسکی می کنم زندگی با گوشمالی هایش به دادم می رسد. ولی اگر اصلا ریسک نکنم، چه کسی به دادم می رسد؟ به علاوه، با اصلا قمار نکردن در والاترین معنا یعنی آگاهی یافتن از خویش، همه مزایای زمینی را از آن خود می کنم...و خود را می بازم، پس چه فایده ای دارد؟"

پس ریشه دواندن در دیگری و قمار نکردن فرد را در معرض بزرگ ترین مخاطرات قرار می دهد که همانا باختن خویش و ناتوانی در اکتشاف یا رشد استعدادهای پیچیده و چندگانه درون خویش است.

v     

 

موقعیت مرزی" عبارت است از رویداد یا تجربه ای ناگهانی که فرد را به رویارویی با "موقعیت" اگزیستانسیال خود در جهان سوق می دهد. رویارویی با مرگ خویش، _مرگ من- موقعیت مرزی بی نظیری است و این قدرت را دارد که دگرگونی عظیمی در شیوه زندگی فرد در دنیا پدید آورد. گرچه نفس مرگ آدمی را نابود می کند، اندیشه مرگ نجاتش می دهد. مرگ مانند واسطه ای عمل می کند و انسان را از یک مرتبه هستی به مرتبه والاتری می برد: از مرتبه شگفتی در شیوه وجود چیزها به شگفتی در وجود چیزها. مرگ آگاهی فرد را از مشغولیت های فکری پیش پاافتاده دور می کند و به زندگی ژرفا، رنگ وبو و چشم اندازی کاملا متفاوت می بخشد.

v     

 

بسیاری از بیماران سرطانی گزارش می کنند که زندگیشان در زمان حال پربارتر شده است. دیگر زندگی کردن را به زمانی در آینده موکول نمی کنند. دریافته اند که زندگی تنها در اکنون جریان دارد؛ در واقع، نمی توان اکنون را طولانی تر کرد...همیشه با شماست. حتی در لحظه ای که انسان به گذشته خود می نگرد -حتی در آخرین لحظه- هنوز زنده است و زنده بودن را تجربه می کند. زمان جاودانی اکنون است نه آینده.

مرگ به یادمان می آورد که هستی را نمی توان به تعویق انداخت. و اینکه هنوز زمان برای زندگی کردن باقی ست. اگر بخت آن قدر با کسی یار باشد که با مرگ خود رو در رو شود و زندگی را به صورت " امکان ممکن" (کیرکگور) تجربه کند و مرگ را "ناممکن شدن هر امکان دیگر" (هایدگر) بداند، در آن صورت متوجه می شود که تا زمانی که زنده است، هنوز امکان برایش وجود دارد، می تواند زندگیش را تغییر دهد ولی فقط تا آخرین لحظه زنده بون.

v     

 

نعمت هایتان را بشمارید! چقدر کم از این موعظه ساده بهره می بریم! به طور معمول، آنچه داریم و آنچه می توانیم بکنیم، از حیطه آگاهیمان می گریزد، آنچه نداریم یا نمی توانیم بکنیم، دلمشغولمان می کند و دلواپسی های ناچیز و خطر از دست دادن اعتبار و غرورمان، آنچه داریم را کوچک جلوه می دهد. با یادآوری مرگ، فرد به مرتبه قدردانی و امتنان از موهبت های بی شمار هستی گام می گذارد. منظور رواقیون هم از عبارت "اگر می خواهید چگونه زیستن را بیاموزید، درباره مرگ بیندیشید." همین بوده است... با اصرار به تمرکز بر این زمینه، هستی آگاهانه می شود و زندگی باشکوه تر. به قول سانتایانا: پس زمینه سیاه و تیره مرگ، رنگ های لطیف زندگی را با همه خلوصشان آشکار می کند و به چشم می آورد.

v     

 

نخستین وظیفه درمانگر این است که متوجه مسئله باشد، نمونه ها و شیوه های مسئولیت گریزی را بشناسد و آن ها را به بیمار هم بشناساند. درمانگر بسته به آنکه چه سبکی را ترجیح بدهد، از فنون زیادی کمک می گیرد تا توجه بیمار را به مسئولیت جلب کند.

درمانگری که با توجیه بیمار برای رفتارش "عمدی نبود. ناخودآگاه این کار را کردم." با این سوال مخالفت می کند که: "این ناخودآگاه متعلق به کیست؟" آگاهی نسبت به مسئولیت را تشویق می کند. زنگ "نمی توانم" که افراد را دعوت می کند "نمی توانم" را به "نمی خواهم" بدل کند، تمهیدی است برای بیدار کردن و تقویت احساس مسئولیت.

v     

 

عوامل شفابخش اگزیستانسیال:

درک اینکه گاهی زندگی بی انصاف و ستمگر است.

درک اینکه در نهایت از بعضی از رنج های زندگی و از مرگ نمی توان گریخت.

درک اینکه هر قدر هم به دیگران نزدیک شوم، باز باید به تنهایی با زندگی مواجه شوم.

مواجهه با مقوله های اساسی زندگی و مرگ تا بتوانم صادقانه تر زندگی کنم و کمتر خود را درگیر جزئیات کنم.

درک اینکه هر چقدر هم از دیگران راهنمایی و حمایت گرفته باشم، در نهایت مسئولیت شیوه زندگیم بر عهده خودم است.

v     

 

نمی شود نقش محیط، ژنتیک یا تصادف را در زندگی فرد انکار کرد. شرایط محدودکننده مشهود است. سارتر از یک "ضریب بداقبالی" سخن می گوید. همه ما با بداقبالی های طبیعی ای مواجهیم که زندگیمان را تحت تاثیر قرار می دهد.  برای مثال، رویدادهای اتفاقی- معلولیت جسمانی، تحصیلات پایین، سلامت ناکافی و مانند این ها- ممکن است هریک از ما را از یافتن یک شغل یا یک جفت باز دارد، ولی این بدان معنی نیست که ما مسئولیت یا انتخابی در برابر این موقعیت ها نداریم. ما هنوز در برابر آنچه با کاستی هایمان می کنیم، مسئولیم؛ در برابر منشمان نسبت به این کاستی ها مسئولیم؛ در برابر غم، خشم یا افسردگی ای که در جهت تقویت آن "ضریب بداقبالی " اولیه عمل می کند تا فرد را شکست دهد، مسئولیم.

v     

 

قسمی از نومیدی ناشی از عدم تمایل موجود به خود شدن است. بازنگری در خویش "آگاهی از گناه" نومیدی را تعدیل و ملایم می کند، ولی وقتی فرد نداند که در نومیدی است، هنوز در نومیدی عمیق تری به سر می برد.

سوسیا، خاخام یهود کمی پیش از مرگ گفته است: "وقتی به بهشت برسم، آنان از من نمی پرسند چرا موسی نبودی؟ بلکه خواهند پرسید چرا سوسیا نبودی؟ چرا همان چیزی نشدی که تنها تو می توانستی بشوی؟"

v     

 

تنهایی درون فردی فرایندی است که در آن، اجزای مختلف وجود فرد از هم فاصله می گیرند. فروید اصطلاح "جداسازی" را به عنوان یک سازوکار دفاعی تعریف می کند که خصوصا در روان نژندی وسواسی نمایان است و در آن، یک تجربه ناخوشایند، از تمامی هیجان ها و عواطفش تهی می شود، پیوندش با تداعی ها از هم می گسلد و در نتیجه از فرایند معمول تفکر جدا می افتد...تنهایی درون فردی زمانی اتفاق می افتد که فرد احساسات یا خواسته هایش را خفه کند، بایدها و اجبارها را به جای آرزوهایش بپذیرد، به قضاوت خود بی اعتماد شود یا استعدادهای خود را به بوته فراموشی سپارد.

v     

 

هستی آدمی فقط به او اعطا نشده، بلکه از او مطالبه نیز شده است. او در برابرش مسئول است؛ به عبارت دیگر، اگر مورد سوال قرار گیرد، ناگزیر است پاسخ دهد که از خود چه ساخته است. آنکه از او می پرسد، قاضی اش یعنی خویشتن خویش اوست. این وضعیت اضطرابی می آفریند که اصطلاح نسبی آن اضطراب گناه و اصطلاح مطلق آن اضطراب خود طردگری یا خود نکوهش گری است. از انسان خواسته شده از خود چیزی بسازد که قرار است بشود و سرنوشت خویش را محقق گرداند. در عمل خوداعتراف گری اخلاقی، انسان می کوشد سرنوشتش را محقق کند و بالقوگی هایش را به عمل درآورد.

v     

 

افراد اغلب از دیگران و اجزای خود جدا می افتند، ولی در عمق این جداافتادگی ها، تنهایی اساسی تری جای دارد که به هستی مربوط است، تنهایی ای که به رغم رضایت بخش ترین روابط با دیگران و به رغم خودشناسی و انسجام درونی تمام عیار، هم چنان باقی ست. تنهایی اگزیستانسیال به مغاکی اشاره دارد که میان انسان و هر موجود دیگری دهان گشوده و پلی هم نمی توان بر آن زد. نیز بر تنهایی ای اشاره دارد که بسیار بنیادی تر و ریشه ای تر است: جدایی میان فرد و دنیا...تنهایی اگزیستانسیال، دره ای است که از راه های مختلف می توان به آن نزدیک شد. رویارویی با مرگ و آزادی، ناگزیر آدمی را به آن دره راهنمایی خواهد کرد.

v     

 

تجربه تنهایی، وقتی ناگهان از رهنمودهای روزمره محروم می شویم، این قدرت را دارد که احساس غربت، احساس در خانه خود نبودن در جهان، را برانگیزد.

همه انفجارهای اجتماعی براندازنده ارزش ها، اخلاقیات و اصولی که باورمان شده هستی مستقلی از ما دارند، غریبند. خشونت جنایتکاران، خودکشی دسته جمعی جونز تاون، آشوب جنگ، همه و همه مبهوتمان می کنند، زیرا به ما می گویند هیچ چیز آن طور که فکر می کردیم نیست، تصادف و اتفاق حکمفرماست، همه چیز می تواند طور دیگری باشد؛ همه آن چیزهایی که استوار، ارزشمند و خوب می دانستیم، می توانند ناگهان از میان بروند؛ زمین محکمی زیر پایمان نیست؛ نه در اینجا و نه در هیچ جای دیگر این دنیا "در خانه خود" نیستیم.

v     

 

مشکل در رابطه، مشکل در آمیختگی_ تنهایی است. فرد باید بیاموزد با دیگری ارتباط برقرار کند بی آنکه با بدل شدن به بخشی از او، به آرزوی فرار از تنهایی پروبال دهد. از سوی دیگر، باید بیاموزد با دیگری ارتباط برقرار کند بی آنکه او را تا سطح ابزاری برای دفاع در برابر تنهایی پایین بیاورد. اساسی ترین وظیفه بین فردی انسان این است که در آن واحد هم "بخشی از" باشد و هم "جدا از". تنهایی فردی و اگزیستانسیال ایستگاه های فرعی یکدیگرند. فرد ابتدا باید خود را از دیگری جدا کند تا بتواند با تنهایی رو به رو شود؛ فرد باید تنها باشد تا تنهایی را تجربه کند ولی در نهایت این رویارویی با تنهایی است که به فرد امکان می دهد رابطه ای عمیق و پرمعنا با دیگری برقرار کند.

v     

 

هیچ رابطه ای قادر به از میان بردن تنهایی نیست. هریک از ما در هستی تنهاییم. ولی می توانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم همان طور که عشق درد تنهایی را جبران می کند...اگر بتوانیم موقعیت های تنها و منفرد خویش را در هستی بشناسیم و سرسختانه با آن ها رویاروی شویم، قادر خواهیم بود رابطه ای مبتنی بر عشق و دوستی با دیگران برقرار کنیم.

v     

 

مزلو دو گونه عشق را توصیف می کند که با این دو نوع انگیزه همساز و هماهنگ است: "کاستی" و "رشد". "عشق کاستی مدار" عشقی خود خواهانه یا عشق-نیاز است، در حالی که "عشق هستی مدار" عشقی که بر پایه هستی و موجودیت دیگری بنا می شود، عشق عاری از نیاز یا عشق عاری از خودخواهی است. عشق هستی مدار تملک مدار نیست و بیش از آنکه ناشی از نیاز باشد، حاصل تحسین و ستایش است؛ تجربه ای غنی تر، والاتر و ارزشمندتر از عشق کاستی مدار است. عشق کاستی مدار را می توان ارضا کرد در حالی که مفهوم ارضا برای عشق هستی مدار هیچ کاربردی ندارد. عشق هستی مدار کمترین میزان اضطراب-کینه را در خود جای می دهد.

v     

 

عشق جدا بودن ما را از میان نمی برد زیرا این مسئله یکی از مسلمات هستی است و می توان با آن رو به رو شد. ولی نمی توان آن را زدود و محو کرد. عشق بهترین شیوه ما برای مقابله و کنار آمدن با درد جدا بودن است...عشق بالغانه یگانگی به شرط حفظ تمامیت و فردیت است. در عشق این پارادوکس وجود دارد که دو موجود یکی می شوند و باز دو موجود می مانند.

v     

 

فروم "مورد عشق بودن" را با وابستگی یکی می داند که در آن تا زمانی که فرد کوچک درمانده یا "خوب" بماند با مورد عشق بودن پاداش می گیرد. در حالی که "عشق ورزیدن" وضعیتی قدرتمندانه و موثر است. عشق کودکانه از این قانون پیروی می کند که "دوست دارم چون دوستم دارند" قانون عشق بالغانه این است: "دوستم دارند چون دوست دارم" عشق رشدنایافته می گوید: "دوستت دارم چون به تو نیاز دارم" عشق بالغانه می گوید: "به تو نیاز دارم چون دوستت دارم"

v     

 

علاقه به دیگری به معنای رابطه ای مبتنی بر از خود گذشتگی و نوع دوستیست. فرد توجه به خود و آگاهی از خود را کنار می گذارد؛ ارتباط برقرار می کند بدون این فکر مسلط که او درباره من چه فکر می کند؟ یا این رابطه چه سودی برایم دارد؟ فرد در پی تحسین، پرستش، تسکین جنسی، قدرت و پول نیست. فرد در آن واحد فقط با آن دیگری ارتباط دارد: هیچ طرف سومی وجود ندارد که به صورت واقعی یا خیالی، این رویارویی را به تماشا بنشیند. فرد باید با همه وجودش ارتباط برقرار کند: اگر بخشی از او جای دیگری باشد، مثلا به برسی اثر رابطه بر شخص سومی بپردازد، فرد به همان میزان قادر به برقراری ارتباط نبوده است.

v     

 

محبت فعال است. عشق بالغانه دوست داشتن است، نه دوست داشته شدن. فرد عاشقانه به دیگری می بخشد؛ "تسلیم" دیگری نمی شود. محبت شیوه بودن و حضور فرد در دنیاست؛ ارتباطی انحصاری، دشوار و جادویی با یک فرد خاص نیست.

محبت بالغانه از غنای فرد ناشی می شود؛ نه از تهیدستی اش؛ از رشد ناشی می شود نه از نیاز. فرد عشق نمی ورزد چون نیاز به وجود دیگری دارد، نیاز به کامل بودن دارد و نیازمند فرار از تنهایی فراگیر است. فردی که بالغانه عشق می ورزد، این نیازها را در جایی دیگر و به شیوه ای دیگر مثلا با عشق مادرانه که در مراحل ابتدایی زندگی بر او جاری شده، برآورده کرده است. بنابراین عشق پیشین سرچشمه قدرت است و عشق کنونی زاییده قدرت.

v     

 

احساس موجودیت ناب، احساس "من هستم"، احساس اینکه فرد منشا بسیاری از امور است، به تنهایی بسیار وحشت انگیز است؛ بنابراین فرد خود آفرینندگی اش را انکار می کند و تصمیمی می گیرد باور کند تا آنجا هستی مند است که ابژه آگاهی و حافظه دیگران باشد.

کسی که برای احساس زنده بودن، نیازمند تصدیق دیگران است، باید از تنهایی بگریزد. تنهایی واقعی به اضطراب تنهایی اگزیستانسیال بسیار نزدیک می شود و فرد روان نژند به هر قیمتی که شده، از آن می پرهیزد؛ فضای تنهایی را با دیگران پر می کند؛ زمان تنهایی را با جنب و جوش و مشغولیت از میان بر می دارد (می کشد). زندان انفرادی همواره یک مجازات سنگین بوده است. افرادی هم هستند که با فرار از لحظه کنونی تنهایی، با تنهایی می جنگند.

v     

 

ما می توانیم با مغتنم شمردن "شب های نومیدیمان" و رویارویی با کانون گرداب بی معنایی، معنایی نو برای زندگی بسازیم و به هیچ انگاری قهرمانانه برسیم. کامو باور داشت انسان فقط در صورتی می تواند به مقام واقعیش نائل شود که هنگام مواجهه با پوچی، با شکوه زندگی کند. با عصیان، عصیانی افتخارآمیز و گردن فرازانه در برابر موقعیت خود، می توان از بی تفاوتی جهان فراتر رفت و بر آن پیشی گرفت. "هیچ چیز با چشم انداز پرشکوه عزت نفس انسانی برابری نمی کند." "سرنوشتی نیست که نتوان با خوار شمردنش بر آن چیره شد."

v     

 

سارتر در داستانش به جایی می رسد که به وضوح برای جست و جوی معنا ارزش قائل می شود و حتی راه هایی را برای این جست و جو پیشنهاد می کند. این راه ها عبارتند از یافتن "خانه" و یار و همراه در دنیا، عمل، آزادی، طغیان در برابر ظلم، خدمت به دیگران، روشنگری، خودشکوفایی و تعهد: همیشه و مهم تر از همه، تعهد.

برای کامو و سارتر مهم این است که انسان ها دریابند هرکس باید معنای خویش را ابداع کند (تا آنکه معنایی که خدا یا طبیعت برایش تعیین کرده، کشف کند) و بعد خود را تمام و کمال وقف تحقق آن معنا کند. این کار نیازمند آن است که فرد به قول گوردون آلپورت "یقینی نصفه نیمه و شهامتی تمام و کمال" داشته باشد که شاهکاریست نه چندان آسان. اخلاقیات سارتر نیازمند جهش به سوی تعهد است. نظام های خداباور و بی خدا در این یک نکته توافق دارند که: درست و پسندیده آن است که فرد خود را در جریان زندگی غوطه ور کند.

v     

 

نوع دوستی سرچشمه مهم معنا برای روان درمانگران و البته همه متخصصانی است که نه تنها خود را وقف کمک به رشد بیماران می کنند، بلکه معتقدند رشد یک بیمار، موج کوچکی می آفریند تا کسانی را که با زندگی همان یک نفر تماس دارند، با خود همراه کند و فایده بخشد. این تاثیر زمانی بیش تر از همه مشهود است که بیمار بر مسند تاثیرگذاری تکیه زده باشد (معلم، پزشک، نویسنده، کارفرما، رئیس، مدیر کارکنان، سایر درمانگران)، ولی این حقیقت در مورد هر بیماری صادق است. زیرا انسان را از رویارویی های بی شمار با دیگران در زندگی روزانه گریزی نیست. 

v     

 

ویل دورانت: به یک کل بپیوندید و با جان و دل به آن بپردازید. معنای زندگی در فرصتی است که در اختیار ما قرار می دهد تا چیزی عظیم تر از خود خلق کنیم یا بر چیزی عظیم تر از خود تاثیر گذاریم. این چیز لزوما خانواده نیست (گرچه سرراست ترین و گسترده ترین راهی ست که طبیعت با درایتی کور، حتی برای عامی ترین روح ها فراهم کرده است)؛ می تواند هر گروهی باشد به شرط اینکه همه اصالت نهفته فرد را بیدار کند و آرمانی به او ببخشد که با مرگش فرو نریزد و از هم نپاشد.

v     

 

هدف زندگی به تمامی زیستن، به خاطر سپردن حس شگفتی در برابر معجزه زندگی، غوطه وری درآهنگ طبیعی زندگی و جستجوی لذت به عمیق ترین شکل ممکن است. زندگی یک هدیه است، دریافتش کنید، بگشاییدش، قدرش را بدانید، به کارش بگیرید و از آن لذت ببرید.

لذت گرایان با دلایل محکم می گویند لذت خود به عنوان یک هدف، توضیحی قانع کننده و بسنده برای رفتار انسانی است. لذت گرا می گوید فرد برای آینده برنامه ریزی می کند و مسیر پیشرفتش را یکی پس از دیگری برمی گزیند اگر و تنها اگر احساس کند آینده برایش خوشایند تر (یا کم تر ناخوشایند) خواهد بود.

v     

 

چارچوب داوری لذت گرایانه شگفت انگیز است زیرا انعطاف زیادی دارد و می تواند هریک از نظام های معنایی را در مرزهای سخاوتمند خود بگنجاند. فعالیت هایی نظیر خلاقیت، عشق، نوع دوستی، فداکاری برای یک آرمان، همه و همه را می توان مهم دانست زیرا در نهایت توانایی لذت آفرینی دارند. حتی رفتاری که هدفش درد، رنج یا از خودگذشتگی است هم می تواند لذت گرایانه باشد چون شاید فرد آن را نوعی سرمایه گذاری برای لذت می بیند.این نمونه ای است از اینکه اصل لذت به اصل واقعیت منجر شود یعنی سختی و مرارت موقت در آینده پاداش لذت به بار آورد.

v     

 

گر بیمار علاوه بر احساس آشکارای پوچی، دچار علائم بالینی روان نژندی نیز بشود، فرانکل وضعیت او را روان نژندی اگزیستانسیال یا "ذهن زاد" می نامد. به زعم فرانکل، روان نژندی ذهن زاد می تواند ظاهر هر نوع روان نژندی بالینی را به خود بگیرد؛ او به تصاویر بالینی گوناگونی- الکلیسم، افسردگی، وسواسی گری، بزهکاری، توجه بیش از حد به روابط جنسی، حادثه جویی های خطرناک- اشاره می کند. آن چه روان نژندی ذهن زاد را از روان نژندی متعارف جدا می کند این است که علائم، در حقیقت تظاهرات خواست و میل به معناست که سرکوب شده است. شیوه های رفتای هم بازتاب یک بحران بی معنایی اند.

فرانکل می گوید معضل انسان امروزی این است که دیگر این غریزه و سنت نیست که به او می گوید باید چه کند. حتی دیگر خودش هم نمی داند چه می خواهد بکند. دو واکنش شایع رفتاری به این بحران ارزشی عبارتند از: همرنگی با جماعت (انجام آنچه دیگران می کنند) و تسلیم در برابر استبداد (آنچه دیگران می خواهند)

v     

 

پژوهش تجربی در زمینه معنا ثابت کرده است که:

فقدان حس معنا در زندگی رابطه ای کمابیش خطی با ناهنجاری روانی دارد: یعنی هرچه حس معنا کم تر باشد، شدت ناهنجاری روانی بیش تر است.

وجود معنای مثبت در زندگی با اعتقادات عمیق مذهبی مرتبط است.

    وجود معنای مثبت در زندگی با ارزش های از خود برگذرنده مرتبط است.

   وجود معنای مثبت در زندگی با عضویت در گروه ها، فداکاری برای یک آرمان و تعیین اهداف روشن در زندگی مرتبط است.

معنای زندگی را باید از چشم اندازی تکاملی نگریست: معنای زندگی در طول زندگی تغییر می کند؛ سایر وظایف تکاملی باید بر تکامل معنا مقدم باشد.

 

 

 

 


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی