حرف زشت نزدن، صحبت دیگران را قطع نکردن، کسی را
هل ندادن، ندزدیدن، دروغ نگفتن... تمام این ممنوعیت ها یکسان برای کودک مطرح می شود:
"این کار خوب نیست." تمایز میان آنچه اخلاقی و آنچه زیبایی است بعدها، به
تدریج، بروز خواهد کرد. اخلاق چیزی جز ادب نیست: اطاعت از عادت.
عادت مقدم بر ارزش، اطاعت مقدم بر احترام و تقلید
مقدم بر تکلیف است. پس، ادب (چنین کاری نمی شود) مقدم بر اخلاق (چنین کاری نباید بشود)
است که این یکی، مثل ادب درونی شده، رها شده از ظواهر و منافع و تمام تمرکز یافته در
قصد، که ادب کاری جز انجام آن ندارد، کم کم ایجاد می شود.
v
صورت ظاهر نیکی در نزد دیگران برای ما بی ارزش نیست:
از این بازی ریاکاری، که بی آنکه سزاوارش باشد جلب احترام می کند، امر جدی ممکن است
متولد شود که بی آن اخلاق نمی تواند در هر کس جا بگیرد، نه منتقل و نه تشکیل شود. گرایش
های اخلاقی از اعمالی ناشی می شوند که به آنها شبیه اند. ادب همان تظاهر فضیلت است
که از آن فضیلت ها ناشی می شوند. ادب، بدین ترتیب، اخلاق را از دور باطل نجات می دهد.
بدون ادب بایستی صاحب فضیلت بود تا بتوان صاحب فضیلت شد.
v
بی وفایی نیاز به خاطره دارد: آدم فقط به چیزی می
تواند وفادار یا بی وفا باشد که آن را به خاطر داشته باشد؛ که بر این مبنا وفاداری
و بی وفایی دو صورت متضاد خاطره اند، که یکی فضیلت است و دیگری نیست. وفاداری فضیلت
"به همان چه بوده" است. ولی در جهانی که همه چیز تغییر می کند، و جهان این
است، همان چه بود فقط بر پایه خاطره و اراده وجود دارد. هیچ کس در یک رودخانه دو بار
شنا نمی کند، و دو بار یک زن را دوست نمی دارد. وفاداری فضیلت "همان چه بود"
است، زمانی که همان چه بود وجود دارد یا مقاومت می کند.
v
وفاداری به واقعیت در درجه اول در این جاست که وفاداری
خود را از ایمان و به طریق اولی، از تعصب متمایز می کند. وفادار بودن به اندیشه، به
معنای امتناع از تغییر دادن ایده ها نیست (جزم اندیشی)، به معنای قرار دادن آنها تحت
سلطه چیز دیگری غیر از خود آنها نیست (ایمان) و همین طور به معنای به حساب آوردن آنها
به عنوان امری مطلق و خدشه ناپذیر نیست (تعصب)؛ بلکه به معنای امتناع از تغییر آن بی
دلیل موجه و قوی و - چون همچنان نمی توان آن را مورد بررسی قرار داد- به معنای به حساب
آوردن آن به عنوان واقعیت تا بررسی مجدد است، یعنی واقعیت به شمار آوردن آن چه یک بار
به نحوی روشن و محکم درباره اش حکم صادر شده است. پس، نه جزم اندیشی و نه بی ثباتی.
آدم حق دارد ایده هایش را تغییر دهد، ولی فقط وقتی که یک وظیفه باشد.
v
یک عقل عملی وجود دارد، که به طور قطع فرمان می
راند، بی هیچ گونه توجهی به زمان و فضا. ولی ما از چنین عقلی چه می دانیم؟ کانت حق
داشت اگر یک قانون اخلاقی جهان شمول و مطلق، بنابراین، یک بنیان عینی اخلاقی وجود می
داشت. ولی من چنین قانونی را نمی شناسم. این سهمی است که عصر ما به ما تحمیل می کند:
وظیفه اخلاقی بودن، بی آنکه به واقعیت مسلم اخلاقی اعتقاد داشته باشیم. پس، به نام
چه چیز اهل فضیلت باشیم؟ به نام وفاداری: توسط وفاداری نسبت به وفاداری!
از این که یک اخلاق باید عقلانی باشد، تردیدی نیست،
زیرا باید جهان شمول باشد (در هر صورت قابلیت جهان شمول شدن را دارا باشد)؛ ولی هیچ
عقلی در این خصوص کفایت نمی کند: در چه چیز توحش از تمدن کمتر منطقی است؟ آیا خست نسبت
به سخاوت از منطق کمتری برخوردار است؟
v
عقل و اخلاق دو چیز جداگانه اند، دو چیز سازش ناپذیر.
اخلاق واقعیت نیست ولی ارزش مند است، موضوع شناخت نیست (دست کم شناختی که می توان از
آن داشت ناتوان از نمایش ارزش آن است) ولی موضوع اراده است. سرمدی نیست ولی تاریخی
است. اگر اخلاق پایه ای ندارد و اگر نمی تواند پایه ای داشته باشد، وفاداری جای پایه
آن را می گیرد. به وسیله وفاداری ما خود را نه در زیر سلطه یک قانون اخلاقی جهان شمول
قرار می دهیم، بلکه تحت حکومت واقعیت تاریخی یک ارزش، حضور همیشه ویژه یک گذشته می
گذاریم، چه گذشته بشریت به طور عام (فرهنگ، تمدن: چیزی که ما را از توحش جدا می کند)،
چه گذشته خاص خودمان یا پدران و مادران خودمان (من برتر فروید، تعلیم و تربیت
هریک، آن چه اخلاق ما را از اخلاق دیگران جدا می کند)
v
چه فایده ای دارد، زمانی که عشقی در میان نیست،
خیال آن، وظایف و الزامات آن حفظ شود؟ ولی این دلیل نمی شود که آنچه قبلا بوده مورد
سرزنش قرار گیرد یا انکار شود. چه نیازی داریم، برای دوست داشتن حال، به گذشته خیانت
کنیم؟ برایت سوگند می خورم، نه اینکه همیشه تو را دوست داشته باشم، بلکه همیشه به این
عشقی که در آن زندگی می کنیم وفادار بمانم.
عشق بی وفا عشق "آزاد" نیست: عشق فراموش
کار، عشق خیانتکار، عشقی است که فراموش می کند یا از آن چه که دوست داشته است نفرت
دارد و به همین دلیل خودش را فراموش می کند یا از خودش نفرت دارد. ولی آیا این عشق
است؟ "عشق من، تا زمانی که من را می خواهی دوستم بدار، ولی ما را فراموش مکن."
v
دوراندیشی، فضیلت مبتنی بر زمان، فضیلت آینده نامعلوم،
لحظه مساعد، فضیلت صبر و پیش بینی کردن است. نمی توان در لحظه زندگی کرد. نمی توان
همیشه از کوتاه ترین راه به لذت رسید. واقعیت قانون خود، موانع خود، ترفندهای خود را
تحمیل می کند. دوراندیشی هنر به حساب آوردن این عوامل است. دوراندیشی آن چیزی است که
عمل را از هوس جدا می کند، قهرمان را از ماجراجو.
دوراندیشی سودمندتر از آن است که اخلاقی باشد؛ وظیفه
بی چون و چراتر از آن است که دوراندیش باشد. یک نیت خیر ممکن است به فاجعه منتهی شود
و پاکی انگیزه ها هرگز برای جلوگیری از وقوع بدترین پیش آمدها کافی نیست. دوراندیشی
شرط تحقق تمام فضیلت های دیگر است. میانه روی، شجاعت و عدالت بی کمک دوراندیشی نمی
دانند چه کار باید بکنند و چگونه به هدفی که در نظر دارند برسند.
v
قضیه زیبای اسپینوزا، شاید اپیکوری ترین چیزی که
او هرگز نوشته باشد: "فقط یک خرافات خشمگین و ملال آور انسان را از لذت بردن منع
می کند. هیچ ربانیت و هیچ انسان دیگری، جز یک فرد حسود، از ناتوانی من و از درد من
لذت نمی برد، هیچ کس اشک های ما، ناله های ما، ترس ها و سایر نشانه های ناتوانی درونی
ما را فضیلت به شمار نمی آورد. برعکس، هرقدر شادی ای که در ما اثر کرده بیشتر باشد،
کمالی که ما به آن می رسیم عظیم تر است، و بیشتر ضرورت دارد که از طبیعت الهی بهره
مند شویم. بنابراین، وظیفه یک انسان فرزانه است که از اشیا استفاده کند و تا آنجا که
امکان دارد از آن ها لذت ببرد؛ بی آنکه تا سر حد بیزاری جلو برود، که دیگر لذت بردن
نیست.
v
میانه روی همین اعتدال است که از طریق آن ها ارباب
لذت های خود هستیم به جای آنکه بنده آن ها بشویم. این لذت آزادانه است که موجب بهتر
لذت بردن می شود. چه لذتی در سیگار کشیدن است، وقتی انسان می تواند از سر آن بگذرد!
در می خوردن است، وقتی انسان زندانی الکل نیست! در عشق ورزیدن است، وقتی انسان زندانی
هوس خود نیست! لذت هایی پاک تر، به دلیل آزادتر بودنشان. شادی بخش تر، به خاطر آنکه
بهتر مهار شده اند. آرام ترند، چون کمتر ایجاد وابستگی می کنند. آیا کار آسانی است؟
یقینا خیر. چنین چیزی امکان دارد؟ نه همیشه. چه بدبختند آنهایی که جسم خود را تحمل
می کنند و چه خوشبختند آن هایی که جسم خود را پرورش می دهند و از آن لذت می برند.
v
چگونه خوشبخت خواهیم بود، زمانی که راضی نیستیم؟
و چگونه راضی خواهیم شد، زمانی که خواسته های ما هیچ گونه محدودیتی ندارند؟ چه آزادی
بالاتر از اینکه انسان جز زیر سلطه طبیعت زیر سلطه کسی نباشد! میانه روی وسیله ای است
برای عدم وابستگی، همچنان که عدم وابستگی وسیله ای برای خوشبخت بودن است. میانه رو
بودن توان به کم قانع بودن است ولی آنچه مهم است این "کم" نیست: این
"توان" است و این "قانع" بودن است.
میانه روی فضیلتی است برای همه زمان ها، به ویژه
وقتی که مساعد هم باشد. میانه روی یک فضیلت استثنایی مثل شجاعت نیست که وقتی زمان نامساعد
است، برعکس، بسیار ضروری است، بلکه فضیلتی معمولی و فروتنانه است: نه قهرمانی بلکه
معتدل. بر تمام انواع مستی ها چیره می شود و بنابراین باید بر مستی فضیلت -اینجاست
که به فروتنی نزدیک می شود- و بر خود میانه روی نیز چیره شود.
v
لذت تقریبا همیشه هست: چه لذتی است زنده بودن! چه
لذتی است کم و کسر نداشتن! چه لذتی است صاحب لذت های خود بودن! فرزانه مکتب اپیکور
بیشتر پرورش فشرده لذت هایش را به کار می بندد تا پرورش گسترده آن ها را، بهترین و
نه بیشترین، آن چیزی است که او را به سوی خود می کشاند، که برای خوشبختی او کفایت می
کند. او "با قلبی که به چیزی کم قانع است" زندگی می کند، به ویژه اینکه،
مطمئن از آسایش خود، می داند که "با این چیز کم هرگز قحطی ای در بین نخواهد بود"،
یا اینکه این قحطی اگر حاکم شد او را به سرعت از خود قحطی و از همه چیز شفا می دهد.
کسی که زندگی برای او کفایت می کند، چه کمبودی ممکن است داشته باشد؟
v
از آنجایی که درد بدتر از ترس است، برای تحمل درد
به شجاعت بیشتری نیاز است. چه کسی نمی بیند که مقاومت در برابر شکنجه به شجاعت بیشتری
نیاز دارد تا مقاومت در برابر تهدید شکنجه، ولو اینکه این تهدید کاملا مشخص و باورکردنی
باشد؟ چه کسی ترجیح نمی دهد، علی رغم ترس، خودکشی کند به جای آنکه تا آن حد درد بکشد؟
چه تعداد تأسف خوردند که وسایل لازم را برای این کار دارا نبوده اند؟ برای خودکشی کردن
باید شجاعت داشت، بی تردید همیشه، ولی به مراتب کمتر از میزانی که برای مقاومت کردن
در برابر شکنجه به آن نیاز است. اگر شجاعت در برابر مرگ شجاعت شجاعت هاست، یعنی الگو
یا نمونه آرمانی همه شجاعت ها، باید بگوییم ضرورت و همیشه این طور نیست. شجاعت در برابر
مرگ ساده ترین و قطعی ترین شجاعت هاست، زیرا مرگ ساده ترین و قطعی ترین است، ولی بالاترین
و بدترین چیز نیست، بدترین، درد است که ادامه دارد، هراس است که ادامه می یابد.
v
شجاعت از لحاظ اخلاقی وقتی شایسته احترام است که
خود را، دست کم به طور نسبی، در خدمت دیگری بگذارد و، کم و بیش از نفع خودخواهانه زودگذر
چشم بپوشد. بی تردید، به همین خاطر است که شجاعت، در برابر مرگ، به ویژه برای یک خدانشناس،
شجاعت شجاعت هاست: چون "من" در آن هیچ گونه پاداش "سریع"،
"مادی" و "قطعی" به دست نمی آورد. من می گویم "سریع"،
"مادی" و "قطعی"، زیرا هر فردی به خوبی می داند که انسان به سادگی
از شر خودبینی خود خلاص نمی شود. حتی قهرمان هم مظنون است که در پی افتخار یا به دنبال
فرار از پشیمانی خویش است، در پی این است که در فضیلت، ولو غیر مستقیم و پس از مرگ،
آرامش و خوشبختی خود را بیابد. انسان از اصل لذت بردن رهایی نمی یابد. ولی در خدمت
کردن به دیگری لذت خود را یافتن، در انجام عمل سخاوتمندانه آرامش خود را پیدا کردن،
نه فقط از خودگذشتگی یا نوع دوستی را نفی نمی کند بلکه تعریف آن و اصل فضیلت است.
v
شجاعت به مثابه فضیلت، همیشه به بی طمعی، از - خودگذشتگی
یا سخاوت نیازمند است. شجاعت فقدان ترس نیست: توانایی چیره شدن بر آن است، زمانی که
وجود دارد، با اراده ای قوی تر و بخشنده تر. شجاعت شرط تحقق همه فضیلت هاست. بقیه فضیلت
ها، بی دوراندیشی، نابینا یا دیوانه خواهند بود؛ ولی بی شجاعت، پوچ و ترسو. عادل، بی
دوراندیشی، نمی داند چگونه با بی عدالتی پیکار کند؛ ولی بی شجاعت جرئت نخواهد کرد به
آن بپردازد.
شجاعت قصد لحظه به لحظه است و اینکه لحظه شجاعت
آمیز از این حیث "نقطه تماس ما با آینده نزدیک" را ترسیم می کند. دست کم
همان اندازه به اقبال بستگی دارد که به شایستگی. این چیزی است که قهرمانان را نسبت
به خود افتاده و نسبت به دیگران بخشنده می کند. تمام فضیلت ها به هم تکیه می کنند،
و تمام آن ها به شجاعت پشت داده اند.
v
شجاعت برخلاف بزدلی است، ولی برخلاف تن پروری و
بی حالی نیز هست. آیا در هر دو مورد یک شجاعت است؟ به طور قطع خیر. خطر، کار نیست.
بزدلی، خستگی نیست. ولی در هر دو مورد باید برانگیزه اولیه با نفسانی، که راحتی، لذت
و از زیر کار در رفتن را ترجیح می دهد، چیره شد. از آنجایی که فضیلت یک تلاش است- این
مطلب در مورد تمام فضیلت ها، به غیر از عشق و عفو صادق است - هر فضیلتی شجاعت است و
به همین خاطر است که آلن "ترسو" را بدترین فحش ها می داند: نه به خاطر اینکه
ترسویی، در انسان، بدترین صفت ها باشد، بلکه به این دلیل که بی شجاعت، کسی نمی تواند
با بدترین چیزها در خود و در دیگری پیکار کند.
v
عدالت در دو مفهوم خود را نشان می دهد: در تطابق
با حق و به معنای برابری یا متناسب بودن. عادل کسی است که نه قانون را زیر پا می گذارد
نه منافع مشروع دیگری را، نه حقوق را (به طور کلی) نه حق های دیگران را (اشخاص خصوصی).
عادل فقط سهم خود را از همه خوبی ها و از همه بدی ها دریافت می کند. اسپینوزا می گوید:
"عدالت آمادگی مداوم روح، در تخصیص آن چیزی است که بر طبق قانون مدنی به هرکس
تعلق دارد."
با دوستی انسان نیاز به عدالت ندارد؛ با عدالت انسان
باز هم به دوستی نیازمند است. عدالت فضیلت نظم است ولی فضیلتی منصفانه، قابل تبادل
ولی شرافتمندانه، متقابلا سودمند؟ این بی تردید مساعدترین حالت، شاید متداول ترین آن
باشد ولی چگونه می توان تضمین کرد که همیشه به همین صورت باشد؟ نمی توان تضمین کرد.
آیا باید از منافع خود دست شست؟ البته نه، بلکه باید آن را تحت سلطه عدالت قرار داد،
و نه برعکس.
v
عادل بودن این است که انسان از قرار دادن خود در
بالای قوانین و در بالای دیگران امتناع کند. در برابر افراط کاری نیکوکاری، که برای
آن "دیگری" همه چیز است، در برابر زیاده خواهی خودخواهی، که برای آن
"من" همه چیز است، عدالت در میانه که نمایان گر نمادین ترازوی آن است خود
را نگه می دارد؛ در تعادل یا تناسب.
این عدالت نیست که عادل ها را درست می کند، بلکه
این عادل ها هستند که عدالت را به وجود می آورند. ولی چگونه اگر آن را نمی شناسند؟
از را احترام به قانونی بودن و برابری. عادل ها بیشتر آن هایی هستند که از عدالت اطلاعی
ندارند، که قبول دارند از آن اطلاعی ندارند؛ عمل به عدل را به ترتیبی که می توانند،
نه اگر کورکورانه، دست کم با قبول احتمال خطر، (افسوس بزرگ ترین این احتمال خطرها برای
آن ها نیست) و در دودلی انجام می دهند.
v
"در هر قرارداد و در هر مبادله ای خودت را به جای طرف مقابل بگذار، ولی
با هر آنچه که تو میدانی، خودت را به همان اندازه ای که انسانی می تواند ازاد از نیازهایش
باشد آزاد از نیازهایت تصور کن، ببین آیا، به جای او، تو این قرارداد یا این مبادله
را تأیید می کنی." این آن چیزی است که عدالت را، حتی به عنوان ارزش، همان قدر
به سیاست مربوط می سازد که به اخلاق. کانت می گفت: "هر عملی یا هر اصول اخلاقی
که اجازه دهد اراده آزاد هر کس با اراده آزاد دیگری، در کمال آزادی، بر طبق یک قانون
جهان شمول، همزیستی داشته باشد عادلانه است."
v
اگر باید انسان ها در یک وضعیت اولیه در نظر گرفته
شوند که هر کدام از جایگاهی که در جامعه به آن ها اختصاص داده شده بی اطلاع باشند،
چیزی که رالز به آن "پرده جهل" می گوید، برای این است که به خود شیوه های
اندیشیدن درباره عدالت به منزله انصاف را بدهند (نه عدالت به مثابه قانونی بودن یا
سود مند بودن صرف)، اجازه می دهد خواست عدالت از منافع بسیار شخصی ای که ما را به سوی
خود می کشاند جدا شود، منافعی که ما سرسختانه میل داریم آن را به جای عدالت بگیریم.
وضعیت اولیه تجمع فرضی برابر های بدون "خود" است (زیرا فرض بر این است که
هر کس نه فقط از وضعیت طبقاتی یا موقعیت اجتماعی خود بی اطلاع است، بلکه از ذکاوت،
از قدرت یا از نشانه های اختصاصی روان شناختی خود نیز اطلاعی ندارد) "من"
همیشه عادل نیست ، به همین علت، در صورتی می توان درباره عدالت اندیشید که "من"
از گردونه خارج شود یا از تسلط بر قضاوت فرد دستش کوتاه شده باشد.
v
چطور پی ببریم که مختصر چیزی که می دهیم واقعا بخشندگی
است یا بهایی کوچک برای راحتی وجدان خوب کوچک ما؟ بخشندگی به خاطر این فضیلتی بزرگ
و فضیلتی در خور تحسین و تمجید است چون میزان آن در هریک از ما بسیار ضعیف است، چون
خودخواهی ما بسیار قوی است، به دلیل آنکه بخشندگی، بیشتر اوقات، به علت نبود آن درخشش
دارد.
در غیاب عشق است که ما به بخشندگی نیازمندیم و به
همین خاطر، همه ما همیشه به آن نیاز داریم.
جای عشق در نزد ما خالی است. ما از این فقدان یک قدرت، نه یک قدرت بلکه قدرت هایی ساختیم،
این همان چیزی است که نام فضیلت یا فضیلت ها را بر آن نهادیم.
v
عدالت را نمی توان تماما در مقررات لزوما کلی یک
قانون خلاصه کرد. برابری ای که هدف انصاف است یا انصاف برقرار می کند یک برابری در
حق است، على رغم نابرابری های در عمل و حتى علی رغم نابرابری هایی که از اعمال مکانیکی
یا بسیار سازش ناپذیر قانون به وجود می آید.
برای آدم منصف، قانونی بودن کمتر از برابری اهمیت
دارد، یا دست کم او می داند چگونه شدت و جنبه انتزاعی قانون را با الزامات نرم تر و
پیچیده تر برابری تعدیل و تصحیح کند. این کار ممکن است حتی به ضرر منافع شخصی خودش
باشد. عادل کسی است که نیرویش را در خدمت قانون و در خدمت حق ها گذاشته است، کسی است
که در عمق وجودش برابری هر انسانی را با هر انسان دیگر، علی رغم نابرابری ها، در عمل
و در استعدادها، که بی شمارند، به عنوان اصلی خدشه ناپذیر پذیرفته است: اصل پایه گذار
نظامی که وجود ندارد، ولی بی آن هیچ نظامی هرگز ما را خرسند نخواهد کرد.
v
بخشندگی هم آگاهی از آزادی خویش است (یا از خویشتن
خود به عنوان آزاد و مسئول) و هم تصمیم جدی در استفاده از آن به نحو مطلوب. پس، آگاهی
و اعتماد: آگاهی از آزاد بودن، اعتماد به استفاده ای که از این آزادی خواهد شد. به
همین خاطر است که بخشندگی احترام به خود را پدید می آورد، که بیشتر نتیجه آن است تا
اصل آن. بخشنده بودن، یعنی خود را آزاد در درست عمل کردن دانستن، و خود را چنین خواستن. انسان بخشنده نه زندانی عواطف خویش است و نه زندانی
خویشتن خود. درست برعکس، ارباب خویش است و برای این کار نه بهانه هایی دارد و نه در
جست و جوی آن است. اراده برایش کفایت می کند. فضیلت برایش کفایت می کند. بخشنده بودن،
یعنی از خود رهایی یافتن، آزاد شدن از بزدلی های کوچک خود، از مالکیت های بی مقدار
خود، از خشم های بی ارزش خود، از حسادتهای حقیر خود.
v
انسان ترجیح می دهد که عشق کفایت کند. ولی اگر عشق
کفایت کند، آیا نیازی هست که بخشنده باشیم؟ عشق در قدرت ما نیست و نمی تواند باشد.
اراده بر احساسات چه تأثیری می تواند داشته باشد؟ عشق سفارشی نیست؛ بخشندگی، آری: خواستن
کفایت می کند. بخشنده بودن یعنی دادن بی دوست داشتن. واقعیت این است که عشق می دهد.
بی آنکه به خاطر این دهش نیازی به بخشنده بودن داشته باشد کدام مادری به خاطر شیری
که به کودکش می دهد خود را بخشنده احساس می کند؟ چرا من فرزندانم را این قدر زیاد و
فرزندان دیگران را این قدر کم دوست دارم؟ به خاطر این است که فرزندانم در حقیقت
"مال من اند." و من از طریق آن ها خودم را دوست دارم. نام این بخشندگی است؟
البته نه: این جز خودخواهی گسترش یافته، پیوند خانوادگی، چیز دیگری نیست.
v
اینکه آیا بخشندگی ناشی از یک احساس طبیعی و اولیه
است یا فرایندی از تدارک خواهش و عشق به خود است، از لحاظ اخلاقی اهمیت ندارد. اشتباه
است اگر اعتبار فضیلت ها را بر پایه خاستگاه آن ها بسنجیم و به نام این خاستگاه آن
ها را بی اعتبار کنیم. اینکه فضیلت ها از حیوانیت، یعنی از پایین ترین نقطه، برخاسته
اند (روشن است که ماده و خلا، که همه چیز از آن می آید، از جمله حیوانیت، در هیچ جا
نه در بالا و نه در پایین قرار دارند)، این هم چنین بدان معناست که ما را به بالا می
کشانند. می توان گفت بخشندگی ما را به سوی دیگران می کشاند و بالا می برد. هم چنانکه
ما را به منزله نجات یافته از حقارت خود ما، به سوی خود ما هدایت می کند.
v
دلسوزی همدلی در درد و در اندوه است، به نوعی سهیم
شدن در رنج دیگری است. ولی با اینکه تمام رنج ها ارزش مشابهی ندارند، با اینکه، حتى،
بعضی از رنج ها ناپسندند (از جمله رنج حسود در برابر خوشبختی دیگری) باز هم نمی توان
خصوصیت رنج بودن را از آن ها گرفت، بنابراین هر رنجی به دلسوزی نیازمند است.
هر رنجی چیز ناپسندی است، یک ناپسندی اخلاقی، البته
نه اینکه همیشه از لحاظ اخلاقی مستحق محکومیت باشد. (بسیاری از رنج ها معصومانه اند،
بعضی ها قهرمانانه اند یا فضیلت گونه اند)، بلکه از این جهت که از لحاظ اخلاقی تأسف
برانگیزند: دلسوزی همین تأسف است یا بهتر گفته شود، این تأسف نمایش حداقلی از دلسوزی
است.
v
سهیم شدن در رنج دیگری، به معنای تأیید یا سهیم
شدن در علل، نیک یا بد، این رنج ها نیست: این به معنای امتناع از قبول یک رنج، هر رنجی
باشد، به عنوان یک امر ناچیز است. اساس دلسوزی بر پایه عمومیت آن استوار است و به ویژه
آنکه دلسوزی در بند اخلاقی بودن موضوع های خود نیست، این آن چیزی است که آن را به سوی
رحمت هدایت می کند. همدلی کردن با لذت شکنجه گر، با شادی شرارت آمیزش، یعنی سهیم شدن
در مجرمیتش. ولی دلسوزی برای رنج یا دیوانگی شکنجه گر، برای آن همه کینه ای که در او
خانه کرده، آن همه اندوه، آن همه فلاکت، یعنی بی گناه بودن از شرارتی است که وجود او
را چون خوره می خورد، و امتناع کردن، دست کم، از افزودن کینه بر کینه است. دلسوزی خلاف
سنگدلی است، که از رنج دیگری شاد می شود، خلاف خودخواهی است، که در بند رنج دیگری نیست.
v
دلسوزی عشقی است که چنان انسان را تحت تأثیر قرار
می دهد که از خوشبختی دیگری شاد و از بدبختی او اندوهگین می شود. اندوه در دلسوزی اندوهی
است بی کینه یا اینکه کینه بدبختی است و نه کینه بدبخت ها، که بیشتر در فکر کمک کردن
است تا تحقیر کردن. زندگی دشوارتر و انسان ها بدبخت تر از آنند که چنین احساسی برایشان
ضروری و موجه نباشد. یک اندوه واقعی به مراتب بر یک شادی دروغین ترجیح دارد: یک عشق
اندوهگین که از مصادیق بارز آن دلسوزی است- بر یک کینه شادمان، بی تردید برتری دارد.
هر چیزی که رنج می کشد، در نتیجه، به نوعی، شبیه
من، مثل من است. این اشتراک در رنج، که گوناگون است، قانون خود را بر ما تحمیل می کند،
که بهتر است گفته شود پیشنهاد می کند، مهربانی نام دارد: خوشبختی خودت را، تا آنجا
که ممکن است، با کمترین بدبختی دیگری برپا دار.
v
نیکوکاری به طور قطع ارزش بیشتری دارد، اگر توانایی
انجام آن را می داشتیم؛ اما دلسوزی در دسترس ترین است، که شبیه آن است. ما آن چنان
که برای پذیرش اندوه آمادگی داریم، برای شادی آمادگی نداریم. پیام مسیح، که پیام عشق است، پرشورتر است؛ ولی درس
بودا، که درس دلسوزی است، واقعی گراتر. "دوست بدار، و هر کاری که می خواهی بکن"،
بنابراین یا دلسوزی کن و آن کاری را بکن که باید بکنی.
v
بخشایش فضیلتی است که بر کینه و نفرت موجه چیره
شده است که از این حیث از عدالت نیز پیشی می گیرد، دست رد به سینه میل به انتقام گرفتن
یا مجازات کردن زده است. فضیلتی که چشم پوشی می کند، ولی نه با پاک کردن خطا، کاری
که از ما برنمی آید، بلکه با دست کشیدن از نفرت نسبت به کسی که ما را آزرده یا به ما
آسیب وارد کرده است.
بخشایشگر به چه می اندیشد؟ به خودش، که بسیار گناه
کرده است. که او را منصرف خواهد کرد، آن چنان که انجیل می آموزد، که اولین سنگ را پرتاب
کند... ولی کسی که به کودکان تجاوز جنسی می کند او را چطور؟ شکنجه گر را چگونه؟ همین
که خطا از محدوده عرف معمولی خارج می شود، خود را به جای خطا کار گرفتن قدرتش و حتی
قابل قبول بودنش را از کف می دهد. مشکل اینجاست که همین جنایت ها، و وحشیانه ترین آن
ها، بخشایش ما را درخواست می کنند. بخشایش به چه درد می خورد، اگر فقط در مورد دلخوری
ها کاربرد داشته باشد. اگر بی بخشایش هم، خطا قابل چشم پوشی باشد.
v
در بخشش دهش است. همانند وفور آزادی است که نبود
آن را در نزد گناهکاران چنان عمیق می بیند که نمی تواند نسبت به آنها کینه داشته باشد.
کدام رذل آزادانه چنین بودنی را برگزیده است؟ این گناه او نیست که خطا کار شده است،
زندانی کینه اش، حماقتش، نابینایی اش شده است، که آن چیزی را که هست نه خودش، نه جسمش،
نه تاریخش انتخاب کرده است، که هیچ کس آزادانه نمی خواهد به جای او باشد، چنین بدجنس
و چنین بدخواه باشد، که تمام این ها علت هایی دارد، که افتخار بزرگی در حق آن رذل به
شمار می آید که او را آزاد یا غیر قابل درک تصور کنند. که متنفر بودن از او ضرر رساندن
به خود است، پیکار با او یا ایستادگی در برابر او به نحوی آرام، به نحوی آسوده خاطر،
به نحوی شادمانه، اگر انسان بتواند، کفایت می کند، او را مورد عفو قرار دادن، اگر انسان
نمی تواند، آری، مسئله چیره شدن بر کینه دست کم در خود است. با نبود قدرت در تسلط بر
او، دست کم به دست آوردن این پیروزی بر بدی، بر نفرت، چیزی بر آن نیفزودن، هم زمان
هم همدست و هم قربانی نبودن.
v
"یا آن ها را آموزش بده، یا تحملشان کن" یا مسیح می گفت: "پدر
آن ها را ببخش؛ نمی دانند چه می کنند ." اگر آن ها نمی دانند چه می کنند، گناه
آن ها اشتباه است نه جنایت: آیا چیزی در این حالت برای بخشیدن وجود دارد؟ هر اشتباهی
غیرارادی است؛ در خور تصحیح است تا مجازات، شایسته پوزش پذیری است تا بخشوده شدن. عشق
حتی نیازی به بخشایش ندارد، که آن را همیشه از پیش به جا آورده است. چگونه می توان
از نفرت داشتن دست کشید، وقتی انسان متنفر نیست؟ عشق، همچنان که نفس می کشد، بخشایشگر
است.
v
اگر بخشندگی جز لذت چیز دیگری نبود، این اندازه
ما از انجام آن شانه خالی می کردیم؟ اگر سپاسگزاری، بیش تر وقت ها، در ما نیست بیشتر
به دلیل خودخواهی ماست تا به سبب بی احساسی ما، تشکر کردن یعنی دادن؛ تشکر کردن یعنی
قسمت کردن با دیگری. این لذتی که من به تو بدهکارم، فقط برای من نیست. این شادی، شادی
ماست. این خوشبختی، خوشبختی ماست. خودخواه از دریافت کردن شاد می گردد. ولی شادی او
نیز دارایی او به شمار می رود، که آن را فقط برای خودش نگه می دارد. خودخواه ناسپاس
است چون دوست ندارد آنچه را که به دیگری بدهکار است به رسمیت بشناسد. سپاسگزاری می
داند در دیگری (و نه مثل خود پرستی، فقط در خویشتن) علت شادی خود را بیابد. قدرت خود
پرستی بدین ترتیب کمیابی یا دشواری سپاسگزاری را نشان می دهد.
v
چرا سپاسگزار خورشیدی که وجود دارد نباشیم؟ سپاسگزار
زندگی، گل ها، پرندگان؟ هیچ شادی ای برای من، بی وجود بقیه جهان ممکن نخواهد بود چون
بی وجود بقیه جهان من وجود نخواهم داشت. به همین خاطر است که هر شادی ای، حتی درونی
محض یک علت خارجی دارد که جهان است، خدا یا طبیعت: که همه چیز است. هیچ کس علت خود
نیست نه بنابراین، علت شادی خود. هر عشقی با رسیدن به نهایت خود باید همه چیز را دوست
بدارد. هر عشقی باید عشق به همه چیز باشد. "هرچه بیشتر، چیزهای جزیی را دوست بداریم،
بیشتر خداوند را دوست داریم." از این حیث سپاسگزاری برای همه خواهد بود که هیچ
چیز را طرد نمی کند، از قبول همه چیز حتی بدترین امتناع نمی کند.
v
برخی زندگی بیهوده ای دارند، هرگز سیراب نمی شوند.
هرگز خوشحال نمی شوند. اینها زندگی نمی کنند، آماده برای زندگی کردن اند. بعد افسوس
می خورند چرا فلان طور زندگی کرده اند یا بیشتر اوقات چرا فلان طور زندگی نکرده اند.
نه گذشته را دارند و نه آینده را. فرزانه، برعکس، از زندگی کردن شادمان است، همین طور
از زندگی ای که کرده است. سپاسگزاری همین شادی خاطره است، همین عشق به گذشته است نه
رنج آن چیزی که نیست، نه تأسف آن چیزی که نبوده است، بلکه خاطره شادی بخش آن چیزی که
بوده است. سپاسگزاری، زمان بازیافته است. آنچه ما زندگی کرده ایم خود مرگ هم، که ما
را در بر خواهد گرفت، نمی تواند آن را از ما بگیرد. مرگ فقط ما را از آینده محروم خواهد
کرد که وجود ندارد. رنج در ابتدا قوی تر است: "چقدر هولناک است که او مرده باشد؟"
ولی شادی باز می گردد: "چقدر خوب است که او زندگی کرد."
v
افتادگی خوار شمردن خویش نیست، بلکه در مورد خود
دچار توهم نشدن است. افتادگی ناآگاهی از آنچه انسان هست نیست، بلکه بیشتر شناخت یا
شناسایی همه آن چیزهایی است که انسان نیست. کاری بیهوده تر از این نیست که کسی بخواهد
فراتر از انسان پیش برود، کاری که انسان نمی تواند بکند و نباید بکند. افتادگی عشق
به حقیقت را نشان می دهد و در برابر آن سر فرود می آورد. افتاده بودن، یعنی دوست داشتن
حقیقت بیش و پیش از خود. خود را پذیرفتن ولی نه برای خود داستان پردازی کردن.
v
افتادگی اندوهی است که در انسان از مشاهده ضعف و
ناتوانی خود به وجود آمده است. پیش از اینکه یک فضیلت باشد، یک دانش است. دانشی اندوهناک؟
حقیقتش را بخواهید. ولی این دانش اندوهناک، از یک نادانی شادمانه برای انسان سودمندتر
است. بهتر است انسان خود را حقیر بشمارد تا درباره خود دچار اشتباه شود. باید یا واقعیت
را دوست داشت یا خود را. هر شناختی یک جراحت خودشیفتگی است.
v
افتادگی را با ناراحتى وجدان، پشیمانی، شرمندگی
اشتباه نکنیم. بحث بر سر داوری کردن در مورد آنچه انسان انجام داده است نیست، بلکه
آنچه انسان هست و ما چقدر ناچیزیم. پشیمانی، ناراحتی وجدان یا شرمندگی نشان می دهند
که انسان می توانست به کیفیتی دیگر و بهتر عمل کند. حال آنکه افتادگی بیشتر به این
نتیجه می رسد که انسان بهتر از آنچه هست نمی تواند باشد. "بهتر عمل کردن"
فرمولی است استادانه که بیشتر متهم می کند تا تشویق، حال آنکه افتادگی می گوید:
"این، آن چیزی است که از دست او بر می آید."
v
داوری کردن در حق خود، یعنی خود را جدی گرفتن. آدم
ساده خیلی زیاد درباره خود از خود پرسش نمی کند. آدم ساده نه خود را می پذیرد و نه
خود را رد می کند. از خود پرسش نمی کند، در خود فرو نمی رود، خود را زیر نظر ندارد.
نه خود را ستایش می کند و نه تحقیر. همانی هست که هست، به سادگی، بی پیچ و خم، آدم
ساده، مثل پرندگان جنگل های ما، سبک بال و همیشه ساکت است، حتی زمانی که آواز می خواند،
حتی وقتی که خود را نمایش می دهد. واقعیت برای واقعیت کفایت می کند و این سادگی واقعیت
محض است. آدم ساده فردی واقعی در ساده ترین معنای آن است. آواز، بعضی وقت ها؛ سکوت،
بیشتر وقت ها.
v
پاکی شیوه ای از نگرش است در ندیدن بدی در جایی
که واقعا در آنجا نیست. ناپاک بدی را در همه جا می بیند و از آن لذت می برد. پاکدامن
بدی را در هیچ جا نمی بیند، یا فقط در جایی می بیند که یافت می شود، و از آن رنج می
برد: در بدسرشتی، در خود پسندی، در سنگدلی ... هر چیزی که سبب به وجود آمدن قلب بد
یا بدقلبی شود ناپاک است. "برای خود حق اعمال قدرت بر دیگران و حق مالکیت نسبت
به دیگران روا داشتن، یعنی به کثافت آلوده کردن. برعکس دوست داشتن محض، رضایت دادن
به دوری است." رضایت دادن به مالک نبودن، به نداشتن قدرت و کنترل، به پذیرفتن
شادمانه و بی چشم داشت. "روزی که بتوانی ضعف خودت را، بی آنکه دیگری از آن برای
تأیید قدرتش استفاده کند، نشان دهی، بدان که دوست داشته شده ای."
v
هیچ کس بدی را به خاطر بدی نمی کند، بلکه فقط برای
لذت خود می کند، که خوبی است. آنچه "پاکی انگیزه ها" را تباه می کند، جسم
نیست، بلکه "منیت عزیز" است که انسان همیشه در حال برخورد با آن است. این
بدان معنا نیست که انسان خودش را دوست نداشته باشد: در این صورت چطور ممکن است که انسان
بتواند (به فرض اینکه بتواند) همنوع خودش را مثل خودش دوست بدارد؟ فقط خود را دوست
داشتن بد است، این یعنی بی اعتنا بودن نسبت به رنج دیگری، به میل او، به آزادی او،
یعنی آماده بودن برای بدی کردن در حق او برای خوبی کردن در حق خود، تحقیر کردن او برای
لذت بردن خود، در پی شادی خود بودن به جای دوست داشتن او، جز خود دیگری را دوست نداشتن.
v
سادگی بی طمعی و در پی نفع نبودن است. سادگی خوار
شمردن: حرف خود به کرسی نشاندن، پیروز شدن و خودنمایی کردن است. و نتیجه آن، احساس
آزادی، سبک بالی و صاف و سادگی شادمان است. سادگی یک صداقت روحی است که هرگونه بازگشت
بیهوده به خود و به کارهای خود را حذف می کند. در حرکتش آزاد است، چون در بین راه نمی
ماند تا با مهارت رفتارش را تنظیم کند. سادگی بی قید است ولی بی دقت نیست. در اندیشه
واقعیت است و نه در اندیشه خویشتن. سادگی خود فراموشی است، به همین دلیل است که یک
فضیلت به شمار می رود. برخلاف خودشیفتگی، پرمدعایی، خودستایی است.
v
"عشقی که انسان نسبت به مردگان دارد عشقی کاملا پاک است. زیرا این ابراز
عشق به یک زندگی پایان یافته است که، در عوض، هیچ چیز نمی تواند بدهد. انسان آرزومند
است که مرده موجود بوده باشد و او موجود بوده است." این سوگواری کاملا موفقی است،
زمانی که دیگر فقط شیرینی و شادی خاطره وجود دارد، اینکه آنچه مانده است، واقعیت ابدی
آنچه رخ داده است، زمانی که دیگر چیزی جز عشق و حق شناسی باقی نمانده است. ولی زمان
حال نیز به همان اندازه ابدی است؛ عشقی که انسان نسبت به جسم ها، به جسم های زنده دارد،
می تواند، گاهی وقت ها کاملا پاک باشد: این تمایل به یک زندگی حاضر و کامل است. انسان
میل دارد که این جسم وجود داشته باشد و وجود دارد. چه درخواستی بیشتر از این؟
v
نرم دلی قدرت در حال آرامش است، قدرت آرام و مهربان،
سرشار از بردباری و گذشت. نرم دلی، فضیلتی زنانه، که فقط در پرتو آن بشریت بشری است.
دلسوزی با رنج دیگری رنج می برد؛ نرم دلی از تولید یا از افزایش آن دوری می کند. بخشندگی
می خواهد به دیگر خوبی کند، نرم دلی از بدی کردن به دیگر دوری می کند. چه بخشندگی های
نابه جایی، چه کارهای خوب مزاحم، خردکننده و بی رحمانه ای، که کمی مهربانی می توانست
آن ها را کمرنگ تر و دوست داشتنی تر جلوه دهد. نرم دلی فراتر از دلسوزی گام بر می دارد،
زیرا آن را پیش بینی می کند، زیرا نیازی به این رنج مربوط به رنج ندارد. می توان گفت
که نرم دلی میان بخشندگی و دلسوزی قرار می گیرد. در برابر دیگران، نرم دلی خشونت را،
تا آنجایی که ممکن و پذیرفتنی است، یعنی تا حداقل، محدود می سازد.
v
حسن نیت سازگاری عمل ها و گفتارها با زندگی درونی
است، یا سازگاری این زندگی درونی با خود است. به عنوان فضیلت، عشق یا احترام به واقعیت
است. فضیلت واقعیت دوستی زیرا فضیلتی است که واقعیت موضوع آن است. البته، ارزش حسن
نیت به اندازه ارزش یقین، یا ارزش واقعیت نیست؛ حسن نیت دروغ را حذف می کند، نه اشتباه
را، ولی ارزش آن در این است که انسان با حسن نیت ایمان دارد آن چیزی را می گوید که
به آن ایمان دارد. همزمان یک ایمان و یک وفاداری. حسن نیت یک ایمان وفادار است و یک
وفاداری به آن چه ایمان دارد. دست کم تا زمانی که به واقعی بودن آن ایمان دارد. صمیمی
بودن، یعنی به دیگری دروغ نگفتن؛ با حسن نیت بودن یعنی به دیگری و به خود دروغ نگفتن.
v
دروغ پرهیزگارانه وجود ندارد. هر دروغی نامشروع
است: "انسان ممکن است با دروغ گفتن هدف شرافتمندانه ای داشته باشد؛ ولی به همین
صورت ساده برای رسیدن به یک هدف درست هم جنایتی است که انسان بر ضد شخص خود و حیثیت
خود مرتکب می شود، که او را به چشم خود او در خور تحقیر می کند."
ولو اینکه چنین باشد، این کار بیش از حد اهمیت قائل
شدن برای شخص خویش است. این چه فضیلتی است که این همه نگران شخصیت خویش، نگران شرافت
بی مقدار خویش، حیثیت حقیر خویش است که برای دست نخورده شدن آن حاضر است بی گناهی را
تسلیم قاتلانش بکند؟ این وظیفه بی دوراندیشی، بی دلسوزی، بی خیرخواهی، دیگر چه صیغه
ای است. فریبکاری یک خطاست؟ البته، ولی سردی و سختی قلب به مراتب سنگین تر. بدا به
حال کسی که وجدان خود را بر همنوع خود ترجیح بدهد!
v
حسن نیت یعنی وفاداری
در درجه اول به حقیقت، که بی آن هرگونه وفاداری چیزی جز ریاکاری نیست. عشق در درجه
اول به حقیقت، که بی آن هرگونه عشقی چیزی جز توهم یا دروغ نیست. حسن نیت عشق به حقیقت
است، به صورتی که این عشق حاکم بر کردار ما، گفتار ما و حتی اندیشه های ما می شود.
شاید وظیفه های مطلق، بی قید و شرط جهان شمول ابدا وجود ندارد، بلکه فقط
ارزش های کم و بیش والا، بلکه فقط فضیلت های کم و بیش با ارزش، فوری یا ضروری موجود
است. صداقت یکی از آن هاست: ولی کم اهمیت تر از عدالت، از دلسوزی، از بخشندگی، کم اهمیت
تر از عشق به حقیقت، از عشق به خیرخواهی، از عشق به همنوع. همنوع نیز واقعی است، به
مراتب مهم تر است از درستی حرف هایمان. وفاداری به حقیقت در درجه اول، ولی بیشتر به
حقیقت احساسات مان تا به حقیقت حرف های مان، ولی بیشتر به حقیقت رنج ها تا به حقیقت
گفته ها.
v
گفتن حقیقت به کسی که آن را درخواست نکرده است،
به کسی که نمی تواند آن را تحمل کند، به کسی که حقیقت او را پاره پاره و له و لورده
می کند، حسن نیت نیست: سنگدلی است، بی احساسی است، خشونت است. بنابراین باید حقیقت
را گفت، یا بیشترین حقیقت ممکن را گفت، زیرا حقیقت یک ارزش است، به دلیل اینکه صمیمیت
یک فضیلت است؛ ولی نه همیشه، ولی نه به هر کس، ولی نه به هر قیمتی، ولی نه به هر صورتی.
می توان حقیقت را در صورتی گفت که لطمه ای به فضیلت های والاتر و ضروری تر نزند. بدا
به حال سنگدلانی که همیشه حقیقت را بیان می کنند. بدا به حال کسانی که هرگز دروغ نگفته
اند.
v
طنز اخلاق سوگواری است (مسئله پذیرفتن آن چیزی است
که موجب رنج ما می شود)، چیزی که آن را از ریشخند متمایز می کند، که بیشتر می کشد.
ریشخند جراحت وارد می کند؛ طنز شفا می دهد. ریشخند می تواند بکشد؛ طنز به زیستن کمک
می کند. ریشخند می خواهد مسلط شود؛ طنز آزاد می کند. ریشخند بی ترحم است. طنز بخشایشگر
است. ریشخند تحقیرکننده است؛ طنز افتاده است.
طنز یک سرخوردگی شادمانه است. به همین خاطر است
که طنز به دو دلیل با فضیلت است، یا می تواند باشد: همانند سرخوردگی به روشن بینی پهلو
می زند در نتیجه به حسن نیت؛ به صورت شادی به عشق، به همه چیز می پیوندد.
v
آنچه انسان، از روی اجبار انجام می دهد، آن را از
روی عشق انجام نمی دهد و آنچه انسان از روی عشق انجام می دهد، آن را از روی اجبار و
در نتیجه، از روی وظیفه انجام نمی دهد. بعضی از آشکارترین تجربیات اخلاقی ما، از این
جهت، هیچ ارتباطی با اخلاق ندارند، نه به خاطر اینکه با آن در تضادند بلکه به این دلیل
که هیچ نیازی به الزامات آن ندارند. کدام مادر به فرزندش از روی وظیفه شیر می دهد؟
چه عبارتی زشت تر از وظیفه زناشویی؟ وقتی عشق وجود دارد، وقتی خواهش وجود دارد، چه
نیازی به وظیفه است؟
این عشق نیست که اخلاق مقرر می دارد؛ این انجام دادن از روی وظیفه، خود
عمل است تا عشق، که اگر وجود داشت، خود آزادانه آن را انجام داده بود. ضابطه اخلاقی
وظیفه: چنان بکن که گویی دوست داری.
v
انسان با فضیلت زاده نمی شود؛ با فضیلت می شود.
چگونه؟ از راه آموزش و پرورش، از راه ادب، از راه اخلاق، از راه عشق. ادب تظاهری از
اخلاق است: مؤدبانه رفتار کردن، به معنای طوری رفتار کردن است که گویا انسان با فضیلت
است. از خیلی پایین و از طریق ادب است که اخلاق آغاز می شود: با تقلید این فضیلت که
فاقد آن است ولی با وجود این، از راه آموزش و پرورش، به آن نزدیک می شود. ادب، در یک
زندگی درست هدایت شده، بدین خاطر کمتر و کمتر اهمیت دارد، حال آنکه اخلاق بیشتر و بیشتر
اهمیت پیدا می کند. اخلاق هم تظاهری از عشق است: بر طبق اخلاق رفتار کردن، یعنی رفتار
کردن به گونه ای است که گویا دوست داری.
v
عشق فقط وقتی شورانگیز است که نیاز در میان باشد،
که عشق خود این نیاز است که به روی موضوع خود متمرکز شده است، به وسیله خود این نیاز
به هیجان می آید. شور عاشقانه فقط در سایه رنج توسط این رنج، شاید به خاطر این رنج،
می تواند دوام داشته باشد. نیاز یک درد است، شور عشق یک درد است، این عین همان درد
است؛ یا درد چیزی جز تشدید توهم زا یا وسواس آور نیاز نیست "عشق نشانه یک بیماری
وسواس آور عادی است که بر یک شی مشخص که در دسترس است و به نحوی بی نهایت به آن ارزش
داده شده، تمرکز یافته است." این عشق، در تمام موارد، فقط در وضعیت سرخوردگی و
سیه روزی قوی است. پیروزی "شور عشق" بر خواهش، پیروزی مرگ بر زندگی.
v
فقط قلب پاک است، یا می تواند پاک باشد؛ فقط قلب
پاک می کند. هیچ چیز در ذات خود نه پاک است و نه ناپاک. همان آب دهان که تف می شود،
با بوسه همراه است؛ همان خواهش جسم که هتک ناموس می کند عشق می پروراند. این جنسیت
نیست که ناپاک است: این زور و فشار است که از آن ناپاکی زاده می شود. سیمون وی:
"عشق نه زور را به کار می برد و نه زیر بار زور می رود". پاکی در ناآگاهی
یا در نبود خواهش نیست (این دیگر فضیلت نیست، بلکه بیماری است): پاکی در خواهش بی خطا
و بی زور، در خواهش پذیرفته شده، در خواهش تقسیم شده، در خواهش تعالی بخش و ستایش آفرین
وجود دارد. پاکی، مهربانی خواهش، دلنشینی خواهش، بی گناهی خواهش است.
v
عشق به شهوت پرستی (دوست داشتن دیگری فقط برای لذت
بردن نفس خود) درست مقابل عشق از روی خیرخواهی یا عشق از روی دوستی (دوست داشتن دیگری
برای شادی رساندن به او) قرار دارد. دوست داشتن دیگری به عنوان یک شی، یعنی، میل به
تصاحب او، به مصرف کردن او و لذت بردن از او است، همان طور که انسان از گوشت یا شرابی
لذت می برد؛ به عبارت دیگر فقط او را به خاطر خود دوست داشتن: این شهوت است، عشقی که
می گیرد و پاره پاره می کند، و شهوت اربابی خودپرست است. باید، به نحوی دیگر، دیگری
را واقعا، مثل یک فاعل مختار، مثل یک شخص آزاد دوست داشت، او را محترم شمرد، از او
دفاع کرد. عشقی که می بخشد، محافظت می کند، عشق به دوستی، عشق به خیرخواهی، عشق به
نیکوکاری، هر نامی که می توان بر آن گذاشت، عشق پاک.
v
انسان مشتاق آن چیزی است که نیست، آن چیزی که آن را ندارد: چگونه می توان
آن چیزی را به دست آورد که انسان مشتاق آن است؟ عشق خوشبخت وجود ندارد، و این فقدان
خوشبختی خود عشق است. شخص به خود می گوید: "اگر آن زن من را دوست می داشت، اگر
مال من می شد، چه قدر خوشبخت می شدم!" ولی اگر خوشبخت می شد، دیگر نمی توانست
او را دوست داشته باشد، یا عشق او دیگر همان عشق نبود. راه فراری وجود دارد؟ افلاطون
دو راه پیشنهاد می کند "از راه زایمان در زیبایی، برحسب جسم و برحسب روح"
، به عبارت دیگر، از راه خلق کردن یا زاد و ولد، از راه هنر یا خانواده.