گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

هر آینه بپذیریم زندگی ما حول جستجوی خوشبختی می گردد، در آن صورت کمتر فعالیتی را می توان برشمرد که بیش از سفرهایی که کرده ایم با تمام تناقض ها و مشقاتشان، پویایی این جست و جو را آشکار کنند. سفرهای ما هرچند غیر دقیق، درکی از زندگی چنان که باید باشد، فراتر از محدودیت های کار و تلاش معاش عرضه می کنند. به ندرت تصور می شود سفرهایمان مسائلی فلسفی را مطرح کنند، منظورم مسائلی است که تفکری ورای عملی بودن را می طلبند. سیل پیشنهادات درباره مقصد سفرمان به سویمان سرازیر می شود، که کجا برویم بهتر است؛ اما به ندرت در مورد علت یا چگونه رفتن می شنویم هر چند به نظر می رسد هنر سفر کردن طبیعت شامل پرسش هایی است نه چندان ساده و نه تا این حد پیش پا افتاده و مطالعه درباره آن ها می تواند تا حدودی به فهم آن چیزی که فیلسوفان یونانی به زیبایی آن را eudaimonia یا شکوفایی انسان می نامیدند، کمک کند.

v       

ظاهرا ظرفیت خوشحال شدن ما از اشیاء زیبا یا چیز های مادی در حقیقت به شدت به آن بستگی دارد که نخست عرصه وسیعی از نیازهای عاطفی و روحی مان را ارضا کنیم، از جمله نیاز به درک شدن، به عشق، به بیان خود، و احترام. هنگامی که رابطه ای که به آن متعهد هستیم ناگهان آشکار می کند که لبریز از عدم درک و نفرت است، از منظره سرشار از زیبایی باغ های سر سبز استوایی و کلبه های چوبی کنار دریا نمی توانیم لذت ببریم. در وطنمان وقتی غمگین هستیم، گناهش را به گردن هوای بد و ساختمان های زشت می اندازیم، ولی در یک جزیره زیبای استوایی می آموزیم (پس از یک جرو بحث) که موقعیت آسمان و ریخت و قیافه محل اقامتمان به تنهایی نمی توانند خوشحالی ما را تضمین و یا به فلاکت محکوممان کند.

v       

به نظر می رسد که بر خلاف آرامش خاطر مدام و پایداری که انتظارش را می کشیم، خرسندی از بودن در یک مکان برگزیده باید کوتاه مدت باشد و ظاهرا دست کم برای ذهن آگاه پدیده ای اتفاقی باشد: افکار مثبت گذشته و آینده تنها در فاصله ای که نسبت به دنیای اطرافمان می گیریم پدیدار می شوند و دلشوره هایمان تسکین می یابند. لیکن این وضعیت به دشواری بیش از ده دقیقه دوام می آورد. نمونه های جدید نگرانی در افق خودآگاه شکل می گیرند. پیروزی های گذشته دیگر چندان موثر نیستند، آینده پیچیده و بغرنج می شود و منظره رو به رویمان مثل همه چیزهایی که هر روز در دور و برمان می بینیم دیگر به چشم نمی آید.

v       

گویی قرن ها پیش تکامل انواع برای آن دسته از افراد نوع بشر که دائم در نگرانی حوادث بعدی به سر می بردند، امتیازی قائل شده بود. این نیاکان احتمالا در نجات این تجربه ها به نحو مطلوب موفق نبوده اند، لیکن دست کم به بقا ادامه دادند و شخصیت بازماندگان شان را شکل دادند؛ در حالی که خواهر و برادران متمرکز ترشان، که در حال و با مکانی که ایستاده بودند یکی بودند، سرنوشت های سخت تری بر شاخ های آن گاو میش نامرئی پیدا کرده بودند.

متأسفانه بسیار دشوار است نگرانی های کمابیش دائمیمان در مورد آینده را به یاد بیاوریم، زیرا در بازگشتمان از جایی که بودیم، شاید نخستین چیزی که از خاطره محو می شود این است که چه میزان از گذشته صرف این شده بود که چه پیش خواهد آمد؛ و به عبارت دیگر چه میزان از آن را در جایی دیگر به غیر از جایی که در آن حضور داشتیم گذرانده بودیم.

v       

"ستارگان را دیدیم، امواج را؛ و شن ها را نیز و، علی رغم بلایای نامنتظر و فریادها، اغلب، به همان اندازه بی حوصله بودیم که اینجا."

با وجود این بودلر به آرزوی سفر کردنش وفادار ماند و مصمم و پیگیر آن را دنبال کرد. "زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیمار آرزوی جایگزین کردن تختش را دارد. این یکی می خواهد جلوی رادیاتور رنج بکشد و آن دیگری تصور می کند اگر کنار پنجره باشد سریع تر بهبود می یابد. همیشه به نظرم می رسد اگر آنجایی که هستم نباشم حالم بهتر می شود و این مسئله جابه جا شدن موضوعی است که مادام العمر روح مرا به خود مشغول می دارد."

v       

سفرها قابله های افکارند. مکان های اندکی به اندازه هواپیما، کشتی یا قطار در حال حرکت منشأ گفتگوهای درونی هستند. گویی همبستگی غریبی میان چیزی که مقابل چشممان قرار دارد و افکار درون ذهنمان وجود دارد. گاهی افکار بزرگ به مناظر عظیم نیاز دارند، و افکار جدید به مکان های جدید. ظاهرا افکار درونی که به درجا زدن گرایش دارند با گذر سریع مناظر به تحرک در می آیند. فکر کردن زمانی که بخش هایی از ذهن به کارهای دیگری معطوف می شود بهتر انجام می گیرد، مثلا با گوش دادن به موسیقی یا تماشای ردیف درخت های کنار جاده. از میان تمام وسایل نقلیه مسافرتی، قطار احتمالا بهترین مددکار اندیشیدن است. سرعتش به حدی است که مجال درگیر شدن به ادم نمی دهد در عین حال چنان کند است که چیزها را تشخیص می دهی.

v       

لزوما در خانه نیست که با خویشتن خویش روبرو می شویم. اسباب و اثاثیه خانه مصرانه القاء می کنند که نمی توانیم عوض شویم چون آنها نمی توانند عوض شوند؛ چیدمان خانگی، انسانی را که در زندگی عادی هستیم، ولی نه آن کسی که در اصل هستیم، در بند می کند.

اتاق هتل ها هم فرصت مشابهی به دست می دهد تا از عادت های ذهنیمان بگریزیم. زمانی که روی تخت هتل دراز کشیده ایم، می توانیم مرزی میان اتفاقی که پیش از ورود ما رخ داده بکشیم، می توانیم از فراز بخش های مهم و توجه نشده تجربه هایمان پرواز کنیم. می توانیم از فراز بلندایی بر زندگیمان نظاره کنیم که در حین کار روزمره مان به آن نمی رسیم.

v       

به جذابیتی که انسان جذابی در کشور خودمان می تواند داشته باشد، در کشوری غریب منظر می توان جذابیت هایی را هم که از مکان ناشی می شود افزود. اگر بپذیریم که عشق جستجوی قابلیت هایی است در دیگران که خودمان فاقد آن هستیم، بنابراین در عشقمان به فردی از کشوری دیگر، یکی از خواسته ها می تواند این باشد که بخواهیم خودمان را هر چه بیشتر به ارزش هایی پیوند دهیم که در فرهنگ خودمان غایب است.

v       

هر آنچه یاد گرفتم به منظور مصرف شخصی بود و نه برای جلب علاقه دیگران. کشفیات من برای سرزنده کردن خودم بود. به عبارت دیگر می بایست تعالی زندگی را ثابت می کرد. نیچه بر این نکته تأکید داشت که گردآوری حقایق به گونه ای نیمه علمی روش بی ثمری است. چالش واقعی کاربرد حقایق به منظور "تعالی زندگی" بود. او جمله ای از گوته نقل کرد: "از هر چیزی که فقط مرا راهنمایی می کند بی آنکه بحث کند یا مستقیما فعالیت مرا حیات ببخشد متنفرم."

جستجوی دانش زندگی در سفرهایمان چه معنی دارد؟ گردشگر می آموزد در فرهنگ های دیگر آن چیزی را بجوید که در گذشته می توانست مفهوم انسان را گسترش دهد و آن را زیباتر کند. بارها و بارها پیش آمده که کسانی چشمانشان را باز می کنند، و با فرافکنی بر بازیافت عظمت گذشته، به این انگیزه دست می یابند که زندگی انسان چیز باشکوهی است و از آن نیرو می گیرند.

v       

یکی از خطرات سفر کردن این است که چیزهایی را در زمان های نادرست ببینیم پیش از آن که فرصت کرده باشیم قابلیت پذیرش لازم را در خود به وجود آوریم، در نتیجه اطلاعات به دست آمده همان اندازه بی خاصیت و فرار خواهد بود که دانه های گردنبندی بدون نخ میانش. این خطر از نظر جغرافیایی تشدید هم می شود: نحوه ای که ساختمان ها و بناهای یادبود در شهرها ساخته شده اند که فقط چند قدمی از هم فاصله دارند، لیکن از نظر شرایط تحسین ما فرسنگ ها دورند. آنگاه که سفر می کنیم تا مکانی را ببینیم که احتمال بازگشتمان به آنجا بعید است، مجبوریم مجموعه ای از چیزها را که نه با هم و نه به جغرافیا مرتبط هستند تحسین کنیم، درک کاملی که نیازمند قابلیتی است که معمولا در یک نفر وجود ندارد.

v       

طبیعت وادار مان می کند تا در زندگی و یکدیگر، آن چیزی را که لذتبخش و دلپذیر است بجوییم. هویت ما انعطاف پذیر است خواه کم یا زیاد و اینکه قادریم در کنار فرد یا گاه چیزی منعطف شویم. همنشینی با افرادی خاص، دست و دلبازی و حساسیتمان و در کنار افرادی دیگر حس رقابت و حسادتمان را تحریک می کند. در آن صورت انتظار داریم بر سر هویت فردی در همنشینی با یک آبشار یا کوه، یک بلوط چه بیاید؟ مناظر طبیعت قدرت آن را دارند که ارزش هایی را به ما القاء کنند بلوط وقار، چنار قاطعیت، دریاچه ها آرامش و در نتیجه قادرند به گونه ای نامحسوس، الهام بخش صفات نیکی باشند. 

v       

او خوانندگانش را دعوت می کرد دیدگاه معمولشان را رها کنند و برای لحظه ای بنگرند جهان از چشمانی دیگر چگونه است و میان بعد انسانی و طبیعت شناور باشند. به این علت که نگریستن به جهان تنها از یک جهت می تواند عامل ناخشنودی باشد. اگر از بالا رفتن سن و سال و یا ادا اصول برگزیدگان رنج می بریم، چه بسا یادآوری گونه گونگی زندگی بر این سیاره بتواند منبعی از آسایش خاطر باشد .

جذابیت طبیعت به نوبه خود می تواند ما را تشویق کند به این که نیکی های درون خودمان را بیابیم. هنگامی که در کنار پرتگاهی ایستاده ایم احتمالا دل نگرانی های مان بی مورد به نظر می رسد؛ دلشوره هایی که طبیعتا پرتگاه ها می توانند آرام شان کنند، شکوهشان استحکام و سرفرازی را در ما تشویق می کنند، و عظمتشان به ما می آموزد که با تمام چیزهایی که از ما فراترند با احترام و فروتنی برخورد کنیم.

v       

ممکن است در طبیعت شاهد صحنه هایی باشیم که تمام عمر با ما بمانند، و هر بار وارد ضمیر خودآگاهمان شوند بتوانند دشواری های زمان حال را آرام کنند. یک منظره زمانی حس تعالی را بر می انگیزد که القاء کننده قدرت باشد، قدرتی فراتر از قدرت انسان ها و تهدید آمیز برایشان. هر چیزی که از ما قدرتمندتر است لزوم نفرت انگیز نیست. چیزی که قدرت ما را به چالش می طلبد ممکن است خشم و نفرتمان را تحریک کند؛ اما در عین حال می تواند حس احترام و رعب ما را هم برانگیزد. بسته به این است که آن چیز در چالش طلبی اش زشت و بی وقار باشد یا شکوهمند و فراز.

v       

مناظر متعالی صرفا ما را از عدم قابلیت هایمان آگاه نمی کند بلکه وادار مان می کند نوعی ناتوانی خودمانی و یاری رسان تر را بپذیریم. مکان های متعالی به شکلی باشکوه درسی به ما می آموزند که زندگی عادی با خباثت و بدجنسی می آموزد: این که جهان از ما قدرتمندتر است، این که ما شکننده و موقتی هستیم و چاره ای نداریم جز این که محدودیت خواسته هایمان را بپذیریم؛ و این که باید در مقابل ضروریاتی که از خودمان بزرگتر هستند سر فرود بیاوریم.

v       

زمانی که ایوب از خداوند می پرسد به چه علت مجبور شده این شداید را تحمل کند در حالی که مرد خوبی بوده، پروردگار توجه او را به پدیده قدرتمند طبیعت جلب می کند. تعجب نکن که اوضاع بر وفق مراد تو نچرخیده، جهان هستی از تو بزرگ تر است. تعجب نکن که نمی فهمی چرا دنیا به کام تو نمی گردد، زیرا تو عمق منطق طبیعت را درک نمی کنی. ببین در برابر یک کوه چه اندازه حقیری. بپذیر آنچه را از تو بزرگ تر است و تو نمی فهمی.

زندگی های ما معیار همه چیز نیست. برای درک بی ارزشی و پوچ بودن انسان، مکان های متعالی را در نظر بگیرید.

v       

اگر جهان منصفانه نیست یا از درک ما خارج است، مکان های متعالی به ما می فهمانند که جای تعجب نیست که چنین است. ما در دست نیروهایی که اقیانوس ها را به وجود آورده اند و کوه ها را تراشیده اند بازیچه ای بیش نیستیم. این تنها طبیعت نیست که ما را به چالش می طلبد. زندگی بشر هم همان اندازه مقهور کننده است ولیکن چه بسا فضاهای عظیم طبیعت است که به بهترین و متین ترین وجه چیزهایی را که فراتر از قدرت ما هستند، به ما یادآوری می کنند. اگر در این مکان ها وقت بگذرانیم، چه بسا با احترام به ما کمک کنند تا حوادث غیر قابل درکی که زندگی را بر ما حرام کرده اند و بی تردید ما را به خاک تبدیل می کنند، بپذیریم.

v       

ما برخی از مکان ها را ندیده می گیریم چون چیزی وادارمان نکرده آنها را قابل تحسین بدانیم، یا به دلیل تداعی پرت و نامیمونی مخالفشان شده ایم. در کنار مزارع گندم، زمانی که تمرکزمان به ظرافت و در عین حال اهمیت اساسی این غله جلب شود که خوشه هایش با وزش نسیمی سر خم می کند می توانیم ارتباط بیشتری برقرار کنیم.

مانند شخصی می مانیم که واژه ای را بارها و بارها شنیده، ولی فقط زمانی آن را درک می کند که معنی اش را بفهمد. تا زمانی که در جستجوی زیبایی سفر می کنیم، آثار هنری می توانند به اشکال گوناگون در یافتن مقصدمان مؤثر باشند.

v       

"کوچک ترین جزء طبیعت نامحدود است. بنابراین نقاش چیزی را نقاشی می کند که دوست دارد. چه چیز را دوست دارد؟ آن چیزی را که می تواند نقاشی کند." اگر ما هم به نوبه خود از یک نقاشی خوشمان می آید، چه بسا علتش این است که آن نقاش چیزهایی را برگزیده که به زعم ما در آن منظره با ارزش تر است. بنابراین هنر بد را می توان یک رشته انتخاب بد تعریف کرد و اینکه چه چیزی را نشان می دهد یا حذف می کند.

v       

در برخورد با زیبایی از حاکم ترین تمایلات ناگهانی، میل دستیابی به آن است که آن را مالک شویم و در زندگیمان به آن وزنه ای بدهیم. نیازی که بگوییم "من آنجا بودم، این را دیدم و برایم مهم بود ."اما زیبایی فرار است، اغلب در مکان هایی یافت می شود که ممکن است هرگز به آنها باز نگردیم و یا نتیجه لحظه ای خاص از فصلی، نوری و هوایی مشخص است. پس چگونه می شود آن را مالک شد. دوربین عکاسی یک راه حل است. عکاسی می تواند میل به مالکیت ناشی از زیبایی مکانی را ارضا کند؛ هیجان از دست دادن صحنه ای با ارزش با هر کلیک عدسی می تواند کاهش یابد. یا چه بسا بتوانیم جسم خود را در مکانی زیبا ثبت کنیم، به امید آن که با حضور بیشتر خودمان در آن، حضور آن را در خودمان بیفزاییم.

v       

راسکین از طریق علاقه اش به زیبایی و میل به مالکیت آن، به پنج راه حل اساسی دست یافت. نخست این که زیبایی حاصل مجموعه ای از عوامل پیچیده ای است که از نظر روانی و دیداری بر ذهن تأثیر می گذارد. دوم این که انسان با گرایشی درونی نسبت به زیبایی و میل به مالکیت آن واکنش نشان می دهد. سوم این که، روش های نازلی برای این تمایل به مالکیت وجود دارد، از جمله میل به خرید اشیاء تا کندن نام خود بر یادبودی و گرفتن عکس. چهارم، این که فقط یک راه برای تملک درست زیبایی وجود دارد و آن نیز از طریق درک آن است یا خود آگاه شدن نسبت به عواملی روانی و دیداری که مسئول آن هستند. و سرانجام اینکه مؤثرترین روش پیگیری درک این خودآگاهی تشریح مکان های زیبا از طریق هنر است، با نوشتن یا نقاشی، بدون در نظر گرفتن این که استعدادش را داشته باشیم یا نداشته باشیم.

v       

یکی از امتیازاتی که طراحی برای ما دارد درک آگاهانه از دلایلی است که ما را به منظره یا ساختمانی جذب می کند. برای سلیقه هایمان تعریف می یابیم، نوعی زیبایی شناختی تحصیل می کنیم و ظرفیتی برای داوری زیبایی و زشتی به دست می آوریم. با دقت مشخص می کنیم در ساختمانی که دوست نداریم چه نقص هایی وجود دارد و چه وجوهی از زیبایی در آن که دوست داریم هست. با سرعت بیشتری صحنه ای که تحت تأثیر مان قرار داده تحلیل می کنیم و انگشت بر نقاط قوت آن می گذاریم. از جمله بی مفهوم "این را دوست دارم" به "از این خوشم می آید چون..." ارتقا پیدا می کنیم.

v       

مالکیت واقعی یک صحنه منوط به تلاشی آگاهانه در توجه به عوامل و درک ساختار آن است. ما تنها با باز کردن چشمانمان می توانیم زیبایی را ببینیم لیکن این زیبایی تا کی در حافظه امان باقی بماند بسته به این است که چه اندازه به عمد آن را درک کرده ایم. دوربین عکاسی فاصله میان تماشا و توجه کردن، میان دیدن و مالکیت را تار می کند؛ فرصت دانش واقعی را به ما می دهد، اما به نظر می رسد که ندانسته تلاش دستیابی به آن را پوچ می نمایاند. انگار به سادگی با عکس گرفتن کار را تمام کرده ایم.

اما طراحی به ما می آموزد که ببینیم: به عوض فقط نگاه کردن متوجه بشویم. در روند بازآفرینش چیزی که مقابل دیدگانمان قرار دارد از یک بیننده گذرای زیبایی، به کسی که درک عمیقی از جزئیات آن پیدا می کند تغییر کرده و در نتیجه آن را بهتر در خاطره حفظ کنیم.

v       

قصد سفر چه حکمتی دارد؟ می شود گفت خاصیت اصلی آن پذیرفتن است. ما با فروتنی به مکان های جدید نزدیک می شویم. هیچ تصور خاصی درباره اینکه چه چیزی جالب است نداریم. با ایستادن در میان خیابان و کوچه های باریک مزاحم افراد محلی می شویم، و چیزهایی را تحسین می کنیم که به نظر آن ها جزئیات عجیبی هستند. در شهر خودمان اما توقعاتمان برآورده شده اند. مطمئنیم که هر چیز جالب محله امان را کشف کرده ایم، در درجه اول به دلیل اینکه مدتی طولانی آنجا زیسته ایم. قابل قبول نیست در محله ای که ده سال یا بیشتر ساکن آن بوده ایم چیز جدیدی کشف کنیم. عادت کرده ایم و لاجرم کور شده ایم.

v       

واکنش های ما نسبت به جهان بسته به اینکه با کی همسفریم شکل می گیرد، کنجکاویمان را با انتظارات دیگران وفق می دهیم. آنها ممکن است نظر خاصی داشته باشند که ما که هستیم و لاجرم نهانی مانع شوند که ساحت های دیگر ما بروز کند. ممکن است با شرمندگی بگویند "هیچ تصور نمی کردم شما کسی باشید که از روگذر خیابان خوشتان بیاید." نگاه های دقیق دیگران ممکن است ما را مأخوذ به حیا کند و از توجه به دیگران باز دارد، می خواهیم خود را مطابق میل اظهار نظرهای همراهمان وفق دهیم، و بیش از آنچه برای کنجکاویمان ضروری است، خود را معمولی جلوه بدهیم.

v       

"در جهان همیشه بیش از آنچه انسان ها قادر به دیدن هستند دیدنی وجود دارد، مشروط بر اینکه آرام تر قدم بردارند؛ در حرکت سریع بهتر نمی بینند. چیزهای با ارزش را باید دید و تعمق کرد، نه اینکه با شتاب از کنارشان عبور کرد. انسان اگر واقعا انسان است، از حرکت آرام زیانی نمی بیند چون سربلندی اش ابدا در رفتن نیست، بلکه در بودن است."

چنان به عدم توجه و تعمق عادت کرده ایم که اگر بایستیم و به چیزی یا مکانی خیره بشویم، چنان که طراحی برای کشیدن آن نیاز به مکث دارد، ممکن است غیر عادی و خطرناک جلوه کند. برای کشیدن یک درخت دست کم ده دقیقه تمرکز لازم است؛ برای عابری در حرکت، تماشای زیباترین درخت، یک دقیقه بیشتر وقت لازم نیست.

فرهنگ فردی امری است که در درون شخص به وجود می آید و از سه عامل نشئت می گیرد: ۱. باورها ۲. احساسات، عواطف و هیجانات ۳. خواسته ها. فرهنگ فردی آن چیزی است که در درون یکایک مردم متبلور شده است و با تغییر آن وضع اجتماعی نیز تغییر می کند. بنابراین، فرهنگ فردی نیز در کنار سه عامل دیگر (منابع طبیعی، برنامه ریزی های اجتماعی و قدرت سیاسی) می تواند مشکلات اجتماعی را افزایش دهد. اینکه فرد چه باورها، احساسات، عواطف و هیجانات و خواسته هایی دارد می تواند وضع اجتماعی را بهبود یا بدبود بخشد

v       

اگر درصدد بهبود جامعه هستیم باید در باورها، احساسات، عواطف و هیجانات و خواسته های خود تجدید نظر کنیم. تلاش کنیم باورهای صادق وارد ذهن شوند و احساسات، عواطف و هیجانات بجا و خواسته های معقول تری داشته باشیم. اصالت فرهنگ یعنی عامل فرهنگ فردی که از این عناصر شکل می گیرد، بر سه عامل دیگر یعنی منابع طبیعی، برنامه ریزی های اجتماعی و قدرت سیاسی تقدم دارد. اصالت فرهنگ ارجح است در برابر اصالت سیاستی که لیبرال ها بدان معتقدند و اصالت اقتصادی که سوسیالیست ها بدان معتقدند.

v       

رفتارهای من به نارضایتی های من بستگی دارد. اگر رفتار من با تو فرق می کند به این دلیل است که نارضایتی من و تو از هستی متفاوت است. اینکه در آیین بودا و به خصوص در آیین دائو، می بینیم فرد به کمترین کنش ممکن ترغیب می شود، به این دلیل است که به بیشترین رضایت ممکن ترغیب می شود. وقتی فرد بیشترین خشنودی را دارد به تغییر وضع نیازی ندارد که به آن میل و بعد اراده داشته باشد. انگار همه چیز همان است که می خواهی و چون همه چیز همان است که میخواهی نمی خواهی هیچ پیچ و تابی در واقعیت ها بدهی و هیچ دگرگونی ای ایجاد کنی و واقعیت ها را از شکلی به شکل دیگری تبدیل کنی.

v       

اگر درد و رنج های من مثل درد و رنج های شما شود و لذات من مثل لذات شما شود زندگی من هم به همان میزان مثل زندگی شما می شود. هرچه درد و رنج های من با درد و رنج های شما متفاوت باشد و لذات من با لذات شما متفاوت باشد، طرز و اسلوب و شکل زندگی من نیز با طرز و اسلوب و شکل زندگی شما متفاوت می شود. ما درواقع، رفتارهای خودمان و دیگران را با توسل به احساسات، عواطف و هیجانات می توانیم شکل دهیم. این احساسات، عواطف و هیجانات هسته مرکزی شخصیت و منش ما آدمیان اند.

v       

متأسفانه الهیات سه دین ابراهیمی، از اول به این میل یافت که عقیده مهم است، نه احساسات، عواطف و هیجانات. در هر سه دین، متکلمان بر این رفتند که اگر بخواهی شخصیتت تصحیح شود، باید عقایدت تصحیح شود. به همین سبب است که در تاریخ هر سه دین، می پرسند عقیده ات چیست تا آن را راست و درست کنند، زیرا چنین می اندیشند که اگر عقاید هر آدمی درست شود، بقیه چیزهایش درست می شود. بنابراین، دائما می پرسند عقیده داری به اینکه خدا وجود دارد یا نه؛ عقیده داری که زندگی پس از مرگ وجود دارد یا نه؛ عقیده داری که فلان کس پیامبر خدا است یا نه...اما عرفا همیشه می گفتند تو همان احساسات، عواطف و هیجاناتت هستی: "هرچیز که در جستن آنی، آنی" ببین عشقت به چیست و عشق از مقوله احساسات، عواطف و هیجانات است.

v       

باورها، احساسات، عواطف و هیجانات برای خواسته ها و اراده ها علت می شوند. از همین جا است که می گویند نظام انگیزشی میل باور است. باید ببینیم چه چیزی انسان ها را خوش می دارد و چه چیزی خوش نمی دارد، زیرا تا نارضایتی در جهان نباشد گفتار و کرداری از سوی انسان ها صادر نمی شود. باید دید که ما از چه چیز ناراضی ایم و نارضایتی ها را دریابیم و ببینیم اگر می توانیم آن ها را سامان دهیم حتما گفتار و کردار ما هم سامان پیدا می کند و وقتی گفتار و کردار سامان پیدا کند وضع جامعه نیز سامان می یابد.

v       

یک دسته از ناخشنودی های ما ناشی از آن است که نیازهای فیزیولوژیک ما برآورده نمی شود. که عبارت اند از: ۱. خوراک و نوشاک ۲. پوشاک ۳. مسکن ۴. خواب ۵. ارضای غریزه جنسی ۶. استراحت ۷. تفرج. دسته دوم از نیازها را نیازهای اجتماعی فردی می خوانیم که عبارت اند از: ۱. ثروت ۲. قدرت (سیاسی) 3. شهرت ۴. احترام ۵. آبرو و ۶. محبوبیت. اگر ما زندگی اجتماعی نداشتیم این نیازها در ما پدید نمی آمدند.
دسته سوم ناخشنودی ها نیازهای اجتماعی جمعی اند که اگر برآورده شوند فقط من نفع نمی برم همه نفع می برند: ۱. امنیت ۲. رفاه ۳. عدالت و ۴. آزادی. نیازهای دیگری هم هستند که انفرادی اند وقتی این نیازها برآورده نمی شوند، ما از جهان ناخشنودیم، در تعداد این نیازها وفاق نیست. بودا فقط یکی را برمی شمرد: "آرامش". مهم ترین کاندیداها برای این دسته از نیازها پنج نیازند: آرامش، شادی، آشتی با خود، امید و معناداری زندگی.

v       

نیاز یک موجود زنده، به طور خاص انسان، چیزی است که اگر برآورده نشود، آن موجود زنده یا حیات را به کلی از دست می دهد یا کارکرد ویژه خود را در حیات از دست می دهد. موجود زنده همیشه باید کاملا حساسیت داشته باشد نسبت به اینکه نیازهایش برآورده می شوند یا برآورده نمی شوند. اغلب انسان ها به چیز دیگری توجه دارند و آن اینکه آیا خواسته هایشان برآورده می شوند یا نه. خواسته چیزی است که با برآورده شدنش لذتی حاصل یا درد و رنجی رفع و دفع می شود. در این جا اصل لذت حاکم است. تا وقتی اصل لذت در زندگی حاکم باشد، ما به دنبال خواسته های خود می رویم.

v       

رمز اینکه ما به وضعی دچار می شویم که بین نیازها و خواسته هایمان تعارض حاصل می شود این است که ما خواسته هایمان را همیشه ادراک می کنیم و هیچ وقت کسی در ادراک خواسته خودش بر خطا نیست اما در ادراک نیاز ما غالبا بر خطاایم.
علتش چیست که انسان گاهی هنگام تعارض میان خواسته ها و نیازهایی که بنا به فرض از آن ها مطلع است به دنبال خواسته ها می رود؟ بعضی گفته اند امکان دارد انسان در لحظاتی خوددوستی اش را فراموش کند بلکه خود دشمنی پیدا کند و دست به تخریب خود یا خودویرانگری بزند. تبیین دومی وجود دارد و آن اینکه انسان در خواسته خودش هیچ گونه جای شک ندارد اما اینکه فلان چیز نیازش باشد جای شک دارد. براین اساس، او یقینش را به شک نمی فروشد.

v       

من وقتی خواسته ام را برآورده می کنم لذت می برم. اما اگر خواسته ام را به سبب نیازم برآورده نکنم، این لذت در گرو زمان و اوضاع و احوال است. برای رسیدن به نیازها دو چیز لازم است: یکی طول عمر لازم و دیگری اوضاع و احوال بیرونی. اوضاع و احوال بیرونی در اختیار ما نیست. بنابراین، نمی شود انسان مدام بر سر خواسته هایش بزند و بگوید که من می خواهم بالمال به نیازهایم برسم. ممکن است به آن نیازها نرسیم. وقتی خواسته ها با نیازها مقایسه می شوند هم در میزان کنترل پذیریشان با هم فرق بسیار دارند هم در میزان زمان مورد حاجت برای برآورده شدنشان.

 v      

بنا به فرض، زندگی خوش یعنی زندگی ای که، تمام خواسته ها در آن برآورده شده است و زندگی بهروزانه زندگی ای است که تمام نیازها در آن برآورده شده است. پروژه معنویان جهان در اینجا این است که ما نیازهایمان را بر خواسته هایمان ترجیح دهیم. اما تعبیر دقیق تر این است که نه اینکه نیازهایمان را بر خواسته هایمان ترجیح دهیم بلکه خواسته هایمان بر نیازهایمان انطباق پیدا کند: نیازهایمان را بخواهیم و آنچه را نیاز ما نیست نخواهیم؛ یعنی بخواهیم آنچه را نیاز داریم و نخواهیم آنچه را نیاز نداریم و نیاز داشته باشیم آنچه را می خواهیم.

v       

هرچه آرزوهای برنیامده فرد بیشتر باشد او ناخشنودتر است. بنابراین، باید به آزمایشی خیالی، ذهنی و فکری روی بیاوریم :"چه زندگی ای است که اگر می داشتی، دیگر هیچ آرزویی نداشتی؟ آن زندگی را تصویر کن! زندگی ای را تصور کن که اگر آن را داشتی؛ هیچ چیز برای آرزو کردن باقی نمانده باشد." ... علامت اینکه بفهمی آرزوهایت برآورده شده است این است که فریاد می کنی: "ای زمان درنگ کن!" چون اگر همه آرزوهای من برآورده شده باشند، هر ثانیه جهان در حال تغییر است و آن تغییر ممکن است ذره ای وضع مرا، ذره ای از آن حالت آرمانی، پایین بیاورد. در آن لحظه درد و رنج در کمترین حد و خوشی در بالاترین حد ممکن است.

v       

فرض کنید در زندگیتان هر خوشی ای که می خواهید داشته باشید و هر خوبی ای را هم داشته باشید یعنی از قواعد اخلاقی تخطی نکرده باشید. آیا این کافی است و دیگر آرزویی ندارید؟ واقع این است که ما چیز سومی هم آرزو داریم. آرزو داریم در مقابل این همه چیز، که از هستی دریافت کرده ایم، چیزی هم به هستی بدهیم. می خواهیم فقط مصرف کننده مواهب نباشیم و تولیدی هم داشته باشیم. اگر این گونه باشد شما دنبال ارزشمندی زندگی هم هستید. دنبال این هستید که زندگی به زیستنش بیرزد. این خیلی مهم است که ما آرزو داریم رفتن ما خلأیی در هستی ایجاد کند.

v       

بینید چیست زندگی ای که در آن آرزوی برنیامده ندارید. اگر آدمی به آن طرف درحال حرکت باشد، حتی وقتی به آن غایت نمی رسند، کم کم ماشین وجودش کمتر دق دق صدا می کند. اینکه من افسرده می شوم و اینکه شخصی دائما با خودش در نزاع است، ناامید است، اینکه کسی دائم در چشمش اشک دارد و دیگری هیچ وقت نمی تواند از ته دل بخندد، همه این ها صدای دق دق ماشین وجود ما است. این دق دق ها یا ناشی از این است که ما به آن حالت آرمانی نرسیده ایم یا مهم تر اینکه، حس می کنیم حتی در آن راه درحال حرکت نیستیم. اندوهی که در ما وجود دارد، و همه عوارض منفی آن، نشانه ناخشنودی ما است.

v       

انسان خشنود در درون خود امور جهان را على السویه نمی بیند. برای انسان خشنود امور تفاوت و شخصیت مستقل دارند. نه اینکه ارزش داوری می کند بلکه برایش فرق می کند. هرچه خشنودی درونی ما بیشتر شود حساسیتمان هم بیشتر می شود و امور به ظاهر مساوی را غیر مساوی میبینیم. انسان های خشنود حساس اند؛ یعنی اختصاصی بودن موجودات و جانشین ناپذیریشان را درک می کنند. فرق امور را درک کردن علامت سلامت درون است.
هرچه ما از خودمان خشنودتر باشیم بیشتر آن را عزیز می شماریم و به زیبایی، دانایی، توانایی و سلامتش توجه می کنیم. آدم های ناخشنود از خود به تغییر خودشان اهتمامی ندارند. اریش فروم این پدیده را خودویرانگری عمدی می نامد.

v       

ما طبعا بر اثر حب ذات صیانت ذات داریم و از صیانت ذات گریزی نداریم و چون صیانت ذات داریم می خواهیم جلب نفع و دفع ضرر از خودمان بکنیم. وقتی حب ذات و صیانت ذات با یک سلسله باورهای خطا عجین شوند، جامعه ناسالم می شود. اولین خطا این است که گمان کنیم خودی که ما براساس حب ذات و خوددوستی دوستش داریم، این خود فقط بدن ما است. اگر بنا بر این باشد که من خودم را با بدن خودم مساوی بدانم، آن وقت تمام نیازهای من به نیازهای بیولوژیکی و فیزیولوژیکی منحصر می شوند؛ اما غیر از ساحت بدن ساحت یا ساحت های دیگری هم در انسان وجود دارند که حتی وقتی بدنمان به طور کامل ارضا شده باشد احساس خشنودی نداریم.

v       

وقتی محیط را از لحاظ وفور نعمت، به صورت مصنوعی به گونه ای جلوه می دهید که وضعش بد شده است، آن وقت مردم دائما احساس رقابتشان شدیدتر می شود و مهربانترین انسان ها نسبت به یکدیگر، خشن ترین نسبت به یکدیگر می شوند.
اما به محض اینکه از عالم طبیعت بیرون می روید دیگر رقابتی در کار نیست. اگر حقیقت طلبی شما اوج بگیرد، به من ضرر نمی خورد و من هم می توانم، مثل شما و هم پای شما، حقیقت طلب باشم و هر دو با هم تا ابدالآباد رفیق باشیم. آنچه جامعه را ناسالم می کند این تصور افراد است که گویا منفعتشان فقط منفعت جسمانی است و مضرتشان فقط مضرت جسمشان است. اگر من منافع و مضار را فقط منافع و مضار جسمم بدانم با همه شما دعوا دارم.

v       

هیچ واقعیتی در عالم طبیعت غیر از واقعیت بی ثباتی، ثابت نیست. وقتی ما این را فراموش می کنیم گمان می کنیم آنچه الآن به آن عشق داریم همیشه به آن عشق داریم؛ این است که با حرص و ولع می خواهیم آن را در چنگ بگیریم.
تصور ما این است که تا چیزی را نداریم از نداشتن آن رنج می کشیم و وقتی به دستش می آوردیم، از داشتن آن لذت می بریم. بودا می گفت این آونگ اصلا بدین گونه نیست. ما تا چیزی را نداریم از نداشتن آن رنج می بریم؛ وقتی پیدایش کنیم از داشتن آن اندکی لذت می بریم و بعد از این اندک لذت هم، ملال داریم از اینکه چرا آن را داریم. بنابراین، سرنوشت ما این است که رنج ببریم از نداشتن چیزی که می خواهیم داشته باشیم و ملال ببریم از داشتن چیزی که نمی خواهیم داشته باشیم. بودا می گفت دوران لذت با دوران رنج و ملال قابل قیاس نیست و مدتش خیلی اندک است.

v       

ثبات بعضی از چیزهای شما به قیمت بی ثباتی چیزهای دیگری حاصل می آید. یعنی بعضی از چیزهایی که دارید اگر بخواهید ثابت بماند باید بعضی چیزهای دیگر شما بی ثبات شوند وگرنه چیزی که دلتان می خواهد ثابت بماند ثابت نمی ماند. توجه به این واقعیت تراژیک زندگی را بهتر می کند.
عمیق ترین نوع بی ثباتی چیزی است که در بیان عیسی در انجیل آمده و آن این است که تو همه چیزهایی را که می خواهی به دست بیاوری برای این می خواهی که از طریقش به آرامش برسی ولی تا سعی می کنی نگهشان داری، آرامشت را از دست می دهی. دلیل اینکه من و شما ثروت و شهرت می خواهیم این است که فکر می کنیم از طریق آن به آرامش می رسیم. اما پارادوکس داستان اینجا است که اگر بخواهیم حفظشان کنیم آرامشمان را از دست می دهیم؛ وقتی هم به آن ها بی اعتنا می شویم آرامش به دست می آوریم.

v       

منظرگرایی انسان شناختی می گوید هو کردن مردم کسی را رنج نمی دهد بلکه دیدگاه آن فرد است که او را رنج می دهد، یعنی این دیدگاه که "انسان باید مورد علاقه و محبوب دیگران باشد." کسی که این دیدگاه را نداشته باشد از هو کردن دیگران رنج نمی برد. همچنین هورا کردن مردم نیست که موجب لذت فرد می شود بلکه این دیدگاه که "مطلوب است آدمیان فردی را دوست داشته باشند"، به او لذت می بخشد. اگر لذت انسان به دیدگاه او بستگی دارد آنگاه او برای افزایش لذتش در زندگی نباید به دنبال اسباب و لوازم بیرونی باشد.

v       

از دید راسل این عقلانیت کوتاه مدت است که انسان را از اخلاق دور می کند. در عقلانیت کوتاه مدت ما تنها تا نوک بینی مان را می بینیم و به دزدی و اختلاس و کم کاری و رشوه و احتکار و دزدی و فریبکاری دست می زنیم. اما در عقلانیت دراز مدت در می یابیم که نهایتا زیان می کنیم. به نظر راسل برای اخلاقی بودن از خودگذشتگی لازم نیست. دوم اینکه اخلاقی بودن فضیلت نیست، ضرورت است. انسان های اخلاقی نسبت به سایر انسان ها فهم و بصیرت بیشتری دارند نه اینکه برتری روحی و معنوی و خلقی بیشتری نسبت به دیگران داشته باشند.

v       

اگر کاری که به آن مشغولید به شما لذت می دهد، آن را انجام بدهید. اما اگر خود آن کار به تنهایی به شما لذت نمی دهد و آن کار را فقط به خاطر منافع ناشی از آن انجام می دهید، در آن صورت، منافعتان را خیلی درازمدت در نظر نگیرید. چرا که ممکن است خسارت عظیمی در زندگی عایدتان شود: اول اینکه ممکن است عمرمان کفاف ندهد؛ دوم اینکه هرچه کار دراز مدت تر می شود، چون عوامل دخیل در آن بیشتر است، احتمال موفقیتش کمتر می شود؛ سوم اینکه وقتی منفعتی در فاصله زمانی دوری قرار دارد، امکان دارد تا زمانی که به آن می رسیم به مرور لذتش را برایمان از دست بدهد، چرا که کیفیت لذتبخش بودن منفعت در آینده ثابت نیست و به عوامل بسیار درونی و بیرونی بستگی دارد.

v       

انسان باید بتواند میان واقعیت های تغییرپذیر و واقعیت های تغییر ناپذیر تفکیک کند و خود را مشغول و اهتمام ورز به واقعیت های تغییرناپذیر کند. به گفته حافظ: "نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی." در این زمینه، دعای سه گانه معروفی از لارشفوکو نقل می شود: "خدایا آنچه را دگرگون ناپذیر است به من نشان بده تا به آن رضا دهم، و آنچه را دگرگون پذیر است به من نشان بده تا به بهترین وجه دگرگونش کنم، و به من آن هوشیاری را بده که این دو را از هم تمیز دهم."

v       

این نظر که جهان نیست که به ما لذت و رنج می دهد بلکه دیدگاه ما نسبت به جهان است که به ما لذت و رنج می دهد سه پیامد مهم دارد:
1
.ما با داشتن هایمان زندگی نمی کنیم بلکه با بودن هایمان زندگی می کنیم. 2. در زندگی باید دنبال رضایت بود نه به دنبال موفقیت. 3. انسان ها معمولا به دنبال مالکیتند در حالی که باید به دنبال تمتع (بهره وری) باشند.

v       

اهل رضایت سه ویژگی دارند: الف) دائما در حال مسابقه و مقایسه خودشان با خودهای گذشته شان و نه دیگران اند. ب) میدان و جهت مسابقه مطلوب های فردی یا روانشناختی است: معناداری، آرامش، شادی، امیدواری و صلح با خود. ج) می دانند خوشی یا بهروزی خاصه است و نسبت نیست. فرد به میزان عقب افتادگی یا پیش بودن به دیگران نیست که خوش یا بهروز است بلکه خوشی و ناخوشی یا بهروزی و نابهروزی در خود فرد متحقق می شود.

v       

عمل من شرط لازم برای موفقیت من است نه شرط کافی آن بنابراین، نباید از عملم بیش از شرط لازم انتظار داشته باشم. برای رسیدن به هدف حتما باید دست به عمل زد اما اگر دست به عمل بزنم لزوما به هدفم نمی رسم و موفق نمی شوم، زیرا عوامل بسیار دیگری در عالم هستی وجود دارند که باید با عمل ما همراه شوند تا هدفمان محقق شود. در آموزه های هندو به این مسئله "کنش بی خواهش" گفته می شود: "کنش داشته باش اما از هستی طلبکار نباش."
زمانی که فرد کنش بی خواهش نداشته باشد احساس ناکامی می کند. اما این امر از آنجا به جامعه ناسالم منجر می شود که افراد علت ناکامی خود را دیگران می دانند، با اینکه دیگران تقصیری در این جهت ندارند. گویا زندگی ما همچون کنکور است که موفقیتمان در آن تنها به خود ما بستگی ندارد و به بقیه امور نیز ربط دارد. ما در زندگی باید برای رسیدن به هدف عمل کنیم اما منتظر نتیجه عمل نمانیم.

v       

دل آدمیان در اختیار هیچ کسی نیست بنابراین، نباید این گمان را داشت که می توان دیگری را عاشق خود نگه داشت. اخلاق عاشقی مجموعه قواعدی است که عاشق، برای اینکه فرایند عشق ورزی اش اخلاقی باشد، باید رعایت کند. منظور از ادب عاشقی هم فرایندی است که عاشق برای اینکه در عاشقی موفق باشد باید رعایت کند. اما باید در نظر داشت که اگر انسان حتى همه قواعد اخلاق عاشقی و ادب عاشقی را رعایت کند، باز اگر روزی معشوق به او گفت که دیگر به تو علاقه ندارم نباید تعجب کند زیرا ناپایداری عشق مصداقی از مصادیق بی ثباتی جهان است.

v       

"به انسان های دیگر عشق بورزد، اما دلبسته مشو" بودا عشق و دلبستگی، را دو امر متقابل و متضاد می داند. به گونه ای که مدعی است عشق منشأ همه آرامش های بشری و دلبستگی منشأ همه رنج های بشری است. عشق، از نظر بودا، در سه رهیافت یک انسان به انسانی دیگر تعریف می شود: (۱) عاشق تمام وظایف اخلاقی نسبت به معشوق را انجام دهد؛ یعنی هرچه خوبی می تواند نثار معشوق کند. منظور از خوبی وظیفه اخلاقی است. (۲) عاشق از وجود معشوق لذت ببرد؛ یعنی هر خوشی ای که می تواند از معشوق جذب کند. (۳) به محض اینکه معشوق به واسطه ی مرگ، یا هر چیز دیگری، از دسترس عاشق خارج شد، عاشق آن را به آسانی بپذیرد و این امر را از مصادیق بی ثباتی جهان بداند و فارغ دل باشد.

حرف زشت نزدن، صحبت دیگران را قطع نکردن، کسی را هل ندادن، ندزدیدن، دروغ نگفتن... تمام این ممنوعیت ها یکسان برای کودک مطرح می شود: "این کار خوب نیست." تمایز میان آنچه اخلاقی و آنچه زیبایی است بعدها، به تدریج، بروز خواهد کرد. اخلاق چیزی جز ادب نیست: اطاعت از عادت.

عادت مقدم بر ارزش، اطاعت مقدم بر احترام و تقلید مقدم بر تکلیف است. پس، ادب (چنین کاری نمی شود) مقدم بر اخلاق (چنین کاری نباید بشود) است که این یکی، مثل ادب درونی شده، رها شده از ظواهر و منافع و تمام تمرکز یافته در قصد، که ادب کاری جز انجام آن ندارد، کم کم ایجاد می شود.

v       

صورت ظاهر نیکی در نزد دیگران برای ما بی ارزش نیست: از این بازی ریاکاری، که بی آنکه سزاوارش باشد جلب احترام می کند، امر جدی ممکن است متولد شود که بی آن اخلاق نمی تواند در هر کس جا بگیرد، نه منتقل و نه تشکیل شود. گرایش های اخلاقی از اعمالی ناشی می شوند که به آنها شبیه اند. ادب همان تظاهر فضیلت است که از آن فضیلت ها ناشی می شوند. ادب، بدین ترتیب، اخلاق را از دور باطل نجات می دهد. بدون ادب بایستی صاحب فضیلت بود تا بتوان صاحب فضیلت شد.

v       

بی وفایی نیاز به خاطره دارد: آدم فقط به چیزی می تواند وفادار یا بی وفا باشد که آن را به خاطر داشته باشد؛ که بر این مبنا وفاداری و بی وفایی دو صورت متضاد خاطره اند، که یکی فضیلت است و دیگری نیست. وفاداری فضیلت "به همان چه بوده" است. ولی در جهانی که همه چیز تغییر می کند، و جهان این است، همان چه بود فقط بر پایه خاطره و اراده وجود دارد. هیچ کس در یک رودخانه دو بار شنا نمی کند، و دو بار یک زن را دوست نمی دارد. وفاداری فضیلت "همان چه بود" است، زمانی که همان چه بود وجود دارد یا مقاومت می کند.

v       

وفاداری به واقعیت در درجه اول در این جاست که وفاداری خود را از ایمان و به طریق اولی، از تعصب متمایز می کند. وفادار بودن به اندیشه، به معنای امتناع از تغییر دادن ایده ها نیست (جزم اندیشی)، به معنای قرار دادن آنها تحت سلطه چیز دیگری غیر از خود آنها نیست (ایمان) و همین طور به معنای به حساب آوردن آنها به عنوان امری مطلق و خدشه ناپذیر نیست (تعصب)؛ بلکه به معنای امتناع از تغییر آن بی دلیل موجه و قوی و - چون همچنان نمی توان آن را مورد بررسی قرار داد- به معنای به حساب آوردن آن به عنوان واقعیت تا بررسی مجدد است، یعنی واقعیت به شمار آوردن آن چه یک بار به نحوی روشن و محکم درباره اش حکم صادر شده است. پس، نه جزم اندیشی و نه بی ثباتی. آدم حق دارد ایده هایش را تغییر دهد، ولی فقط وقتی که یک وظیفه باشد.

v       

یک عقل عملی وجود دارد، که به طور قطع فرمان می راند، بی هیچ گونه توجهی به زمان و فضا. ولی ما از چنین عقلی چه می دانیم؟ کانت حق داشت اگر یک قانون اخلاقی جهان شمول و مطلق، بنابراین، یک بنیان عینی اخلاقی وجود می داشت. ولی من چنین قانونی را نمی شناسم. این سهمی است که عصر ما به ما تحمیل می کند: وظیفه اخلاقی بودن، بی آنکه به واقعیت مسلم اخلاقی اعتقاد داشته باشیم. پس، به نام چه چیز اهل فضیلت باشیم؟ به نام وفاداری: توسط وفاداری نسبت به وفاداری!

از این که یک اخلاق باید عقلانی باشد، تردیدی نیست، زیرا باید جهان شمول باشد (در هر صورت قابلیت جهان شمول شدن را دارا باشد)؛ ولی هیچ عقلی در این خصوص کفایت نمی کند: در چه چیز توحش از تمدن کمتر منطقی است؟ آیا خست نسبت به سخاوت از منطق کمتری برخوردار است؟

v       

عقل و اخلاق دو چیز جداگانه اند، دو چیز سازش ناپذیر. اخلاق واقعیت نیست ولی ارزش مند است، موضوع شناخت نیست (دست کم شناختی که می توان از آن داشت ناتوان از نمایش ارزش آن است) ولی موضوع اراده است. سرمدی نیست ولی تاریخی است. اگر اخلاق پایه ای ندارد و اگر نمی تواند پایه ای داشته باشد، وفاداری جای پایه آن را می گیرد. به وسیله وفاداری ما خود را نه در زیر سلطه یک قانون اخلاقی جهان شمول قرار می دهیم، بلکه تحت حکومت واقعیت تاریخی یک ارزش، حضور همیشه ویژه یک گذشته می گذاریم، چه گذشته بشریت به طور عام (فرهنگ، تمدن: چیزی که ما را از توحش جدا می کند)، چه گذشته خاص خودمان یا پدران و مادران خودمان (من برتر فروید، تعلیم و تربیت هریک، آن چه اخلاق ما را از اخلاق دیگران جدا می کند)

v       

چه فایده ای دارد، زمانی که عشقی در میان نیست، خیال آن، وظایف و الزامات آن حفظ شود؟ ولی این دلیل نمی شود که آنچه قبلا بوده مورد سرزنش قرار گیرد یا انکار شود. چه نیازی داریم، برای دوست داشتن حال، به گذشته خیانت کنیم؟ برایت سوگند می خورم، نه اینکه همیشه تو را دوست داشته باشم، بلکه همیشه به این عشقی که در آن زندگی می کنیم وفادار بمانم.

عشق بی وفا عشق "آزاد" نیست: عشق فراموش کار، عشق خیانتکار، عشقی است که فراموش می کند یا از آن چه که دوست داشته است نفرت دارد و به همین دلیل خودش را فراموش می کند یا از خودش نفرت دارد. ولی آیا این عشق است؟ "عشق من، تا زمانی که من را می خواهی دوستم بدار، ولی ما را فراموش مکن."

v       

دوراندیشی، فضیلت مبتنی بر زمان، فضیلت آینده نامعلوم، لحظه مساعد، فضیلت صبر و پیش بینی کردن است. نمی توان در لحظه زندگی کرد. نمی توان همیشه از کوتاه ترین راه به لذت رسید. واقعیت قانون خود، موانع خود، ترفندهای خود را تحمیل می کند. دوراندیشی هنر به حساب آوردن این عوامل است. دوراندیشی آن چیزی است که عمل را از هوس جدا می کند، قهرمان را از ماجراجو.

دوراندیشی سودمندتر از آن است که اخلاقی باشد؛ وظیفه بی چون و چراتر از آن است که دوراندیش باشد. یک نیت خیر ممکن است به فاجعه منتهی شود و پاکی انگیزه ها هرگز برای جلوگیری از وقوع بدترین پیش آمدها کافی نیست. دوراندیشی شرط تحقق تمام فضیلت های دیگر است. میانه روی، شجاعت و عدالت بی کمک دوراندیشی نمی دانند چه کار باید بکنند و چگونه به هدفی که در نظر دارند برسند.

v       

قضیه زیبای اسپینوزا، شاید اپیکوری ترین چیزی که او هرگز نوشته باشد: "فقط یک خرافات خشمگین و ملال آور انسان را از لذت بردن منع می کند. هیچ ربانیت و هیچ انسان دیگری، جز یک فرد حسود، از ناتوانی من و از درد من لذت نمی برد، هیچ کس اشک های ما، ناله های ما، ترس ها و سایر نشانه های ناتوانی درونی ما را فضیلت به شمار نمی آورد. برعکس، هرقدر شادی ای که در ما اثر کرده بیشتر باشد، کمالی که ما به آن می رسیم عظیم تر است، و بیشتر ضرورت دارد که از طبیعت الهی بهره مند شویم. بنابراین، وظیفه یک انسان فرزانه است که از اشیا استفاده کند و تا آنجا که امکان دارد از آن ها لذت ببرد؛ بی آنکه تا سر حد بیزاری جلو برود، که دیگر لذت بردن نیست.

v       

میانه روی همین اعتدال است که از طریق آن ها ارباب لذت های خود هستیم به جای آنکه بنده آن ها بشویم. این لذت آزادانه است که موجب بهتر لذت بردن می شود. چه لذتی در سیگار کشیدن است، وقتی انسان می تواند از سر آن بگذرد! در می خوردن است، وقتی انسان زندانی الکل نیست! در عشق ورزیدن است، وقتی انسان زندانی هوس خود نیست! لذت هایی پاک تر، به دلیل آزادتر بودنشان. شادی بخش تر، به خاطر آنکه بهتر مهار شده اند. آرام ترند، چون کمتر ایجاد وابستگی می کنند. آیا کار آسانی است؟ یقینا خیر. چنین چیزی امکان دارد؟ نه همیشه. چه بدبختند آنهایی که جسم خود را تحمل می کنند و چه خوشبختند آن هایی که جسم خود را پرورش می دهند و از آن لذت می برند.

v       

چگونه خوشبخت خواهیم بود، زمانی که راضی نیستیم؟ و چگونه راضی خواهیم شد، زمانی که خواسته های ما هیچ گونه محدودیتی ندارند؟ چه آزادی بالاتر از اینکه انسان جز زیر سلطه طبیعت زیر سلطه کسی نباشد! میانه روی وسیله ای است برای عدم وابستگی، همچنان که عدم وابستگی وسیله ای برای خوشبخت بودن است. میانه رو بودن توان به کم قانع بودن است ولی آنچه مهم است این "کم" نیست: این "توان" است و این "قانع" بودن است.

میانه روی فضیلتی است برای همه زمان ها، به ویژه وقتی که مساعد هم باشد. میانه روی یک فضیلت استثنایی مثل شجاعت نیست که وقتی زمان نامساعد است، برعکس، بسیار ضروری است، بلکه فضیلتی معمولی و فروتنانه است: نه قهرمانی بلکه معتدل. بر تمام انواع مستی ها چیره می شود و بنابراین باید بر مستی فضیلت -اینجاست که به فروتنی نزدیک می شود- و بر خود میانه روی نیز چیره شود.

v       

لذت تقریبا همیشه هست: چه لذتی است زنده بودن! چه لذتی است کم و کسر نداشتن! چه لذتی است صاحب لذت های خود بودن! فرزانه مکتب اپیکور بیشتر پرورش فشرده لذت هایش را به کار می بندد تا پرورش گسترده آن ها را، بهترین و نه بیشترین، آن چیزی است که او را به سوی خود می کشاند، که برای خوشبختی او کفایت می کند. او "با قلبی که به چیزی کم قانع است" زندگی می کند، به ویژه اینکه، مطمئن از آسایش خود، می داند که "با این چیز کم هرگز قحطی ای در بین نخواهد بود"، یا اینکه این قحطی اگر حاکم شد او را به سرعت از خود قحطی و از همه چیز شفا می دهد. کسی که زندگی برای او کفایت می کند، چه کمبودی ممکن است داشته باشد؟

v       

از آنجایی که درد بدتر از ترس است، برای تحمل درد به شجاعت بیشتری نیاز است. چه کسی نمی بیند که مقاومت در برابر شکنجه به شجاعت بیشتری نیاز دارد تا مقاومت در برابر تهدید شکنجه، ولو اینکه این تهدید کاملا مشخص و باورکردنی باشد؟ چه کسی ترجیح نمی دهد، علی رغم ترس، خودکشی کند به جای آنکه تا آن حد درد بکشد؟ چه تعداد تأسف خوردند که وسایل لازم را برای این کار دارا نبوده اند؟ برای خودکشی کردن باید شجاعت داشت، بی تردید همیشه، ولی به مراتب کمتر از میزانی که برای مقاومت کردن در برابر شکنجه به آن نیاز است. اگر شجاعت در برابر مرگ شجاعت شجاعت هاست، یعنی الگو یا نمونه آرمانی همه شجاعت ها، باید بگوییم ضرورت و همیشه این طور نیست. شجاعت در برابر مرگ ساده ترین و قطعی ترین شجاعت هاست، زیرا مرگ ساده ترین و قطعی ترین است، ولی بالاترین و بدترین چیز نیست، بدترین، درد است که ادامه دارد، هراس است که ادامه می یابد.

v       

شجاعت از لحاظ اخلاقی وقتی شایسته احترام است که خود را، دست کم به طور نسبی، در خدمت دیگری بگذارد و، کم و بیش از نفع خودخواهانه زودگذر چشم بپوشد. بی تردید، به همین خاطر است که شجاعت، در برابر مرگ، به ویژه برای یک خدانشناس، شجاعت شجاعت هاست: چون "من" در آن هیچ گونه پاداش "سریع"، "مادی" و "قطعی" به دست نمی آورد. من می گویم "سریع"، "مادی" و "قطعی"، زیرا هر فردی به خوبی می داند که انسان به سادگی از شر خودبینی خود خلاص نمی شود. حتی قهرمان هم مظنون است که در پی افتخار یا به دنبال فرار از پشیمانی خویش است، در پی این است که در فضیلت، ولو غیر مستقیم و پس از مرگ، آرامش و خوشبختی خود را بیابد. انسان از اصل لذت بردن رهایی نمی یابد. ولی در خدمت کردن به دیگری لذت خود را یافتن، در انجام عمل سخاوتمندانه آرامش خود را پیدا کردن، نه فقط از خودگذشتگی یا نوع دوستی را نفی نمی کند بلکه تعریف آن و اصل فضیلت است.

v       

شجاعت به مثابه فضیلت، همیشه به بی طمعی، از - خودگذشتگی یا سخاوت نیازمند است. شجاعت فقدان ترس نیست: توانایی چیره شدن بر آن است، زمانی که وجود دارد، با اراده ای قوی تر و بخشنده تر. شجاعت شرط تحقق همه فضیلت هاست. بقیه فضیلت ها، بی دوراندیشی، نابینا یا دیوانه خواهند بود؛ ولی بی شجاعت، پوچ و ترسو. عادل، بی دوراندیشی، نمی داند چگونه با بی عدالتی پیکار کند؛ ولی بی شجاعت جرئت نخواهد کرد به آن بپردازد.

شجاعت قصد لحظه به لحظه است و اینکه لحظه شجاعت آمیز از این حیث "نقطه تماس ما با آینده نزدیک" را ترسیم می کند. دست کم همان اندازه به اقبال بستگی دارد که به شایستگی. این چیزی است که قهرمانان را نسبت به خود افتاده و نسبت به دیگران بخشنده می کند. تمام فضیلت ها به هم تکیه می کنند، و تمام آن ها به شجاعت پشت داده اند.

v       

شجاعت برخلاف بزدلی است، ولی برخلاف تن پروری و بی حالی نیز هست. آیا در هر دو مورد یک شجاعت است؟ به طور قطع خیر. خطر، کار نیست. بزدلی، خستگی نیست. ولی در هر دو مورد باید برانگیزه اولیه با نفسانی، که راحتی، لذت و از زیر کار در رفتن را ترجیح می دهد، چیره شد. از آنجایی که فضیلت یک تلاش است- این مطلب در مورد تمام فضیلت ها، به غیر از عشق و عفو صادق است - هر فضیلتی شجاعت است و به همین خاطر است که آلن "ترسو" را بدترین فحش ها می داند: نه به خاطر اینکه ترسویی، در انسان، بدترین صفت ها باشد، بلکه به این دلیل که بی شجاعت، کسی نمی تواند با بدترین چیزها در خود و در دیگری پیکار کند.

v       

عدالت در دو مفهوم خود را نشان می دهد: در تطابق با حق و به معنای برابری یا متناسب بودن. عادل کسی است که نه قانون را زیر پا می گذارد نه منافع مشروع دیگری را، نه حقوق را (به طور کلی) نه حق های دیگران را (اشخاص خصوصی). عادل فقط سهم خود را از همه خوبی ها و از همه بدی ها دریافت می کند. اسپینوزا می گوید: "عدالت آمادگی مداوم روح، در تخصیص آن چیزی است که بر طبق قانون مدنی به هرکس تعلق دارد."

با دوستی انسان نیاز به عدالت ندارد؛ با عدالت انسان باز هم به دوستی نیازمند است. عدالت فضیلت نظم است ولی فضیلتی منصفانه، قابل تبادل ولی شرافتمندانه، متقابلا سودمند؟ این بی تردید مساعدترین حالت، شاید متداول ترین آن باشد ولی چگونه می توان تضمین کرد که همیشه به همین صورت باشد؟ نمی توان تضمین کرد. آیا باید از منافع خود دست شست؟ البته نه، بلکه باید آن را تحت سلطه عدالت قرار داد، و نه برعکس.

v       

عادل بودن این است که انسان از قرار دادن خود در بالای قوانین و در بالای دیگران امتناع کند. در برابر افراط کاری نیکوکاری، که برای آن "دیگری" همه چیز است، در برابر زیاده خواهی خودخواهی، که برای آن "من" همه چیز است، عدالت در میانه که نمایان گر نمادین ترازوی آن است خود را نگه می دارد؛ در تعادل یا تناسب.

این عدالت نیست که عادل ها را درست می کند، بلکه این عادل ها هستند که عدالت را به وجود می آورند. ولی چگونه اگر آن را نمی شناسند؟ از را احترام به قانونی بودن و برابری. عادل ها بیشتر آن هایی هستند که از عدالت اطلاعی ندارند، که قبول دارند از آن اطلاعی ندارند؛ عمل به عدل را به ترتیبی که می توانند، نه اگر کورکورانه، دست کم با قبول احتمال خطر، (افسوس بزرگ ترین این احتمال خطرها برای آن ها نیست) و در دودلی انجام می دهند.

v       

"در هر قرارداد و در هر مبادله ای خودت را به جای طرف مقابل بگذار، ولی با هر آنچه که تو میدانی، خودت را به همان اندازه ای که انسانی می تواند ازاد از نیازهایش باشد آزاد از نیازهایت تصور کن، ببین آیا، به جای او، تو این قرارداد یا این مبادله را تأیید می کنی." این آن چیزی است که عدالت را، حتی به عنوان ارزش، همان قدر به سیاست مربوط می سازد که به اخلاق. کانت می گفت: "هر عملی یا هر اصول اخلاقی که اجازه دهد اراده آزاد هر کس با اراده آزاد دیگری، در کمال آزادی، بر طبق یک قانون جهان شمول، همزیستی داشته باشد عادلانه است."

v       

اگر باید انسان ها در یک وضعیت اولیه در نظر گرفته شوند که هر کدام از جایگاهی که در جامعه به آن ها اختصاص داده شده بی اطلاع باشند، چیزی که رالز به آن "پرده جهل" می گوید، برای این است که به خود شیوه های اندیشیدن درباره عدالت به منزله انصاف را بدهند (نه عدالت به مثابه قانونی بودن یا سود مند بودن صرف)، اجازه می دهد خواست عدالت از منافع بسیار شخصی ای که ما را به سوی خود می کشاند جدا شود، منافعی که ما سرسختانه میل داریم آن را به جای عدالت بگیریم. وضعیت اولیه تجمع فرضی برابر های بدون "خود" است (زیرا فرض بر این است که هر کس نه فقط از وضعیت طبقاتی یا موقعیت اجتماعی خود بی اطلاع است، بلکه از ذکاوت، از قدرت یا از نشانه های اختصاصی روان شناختی خود نیز اطلاعی ندارد) "من" همیشه عادل نیست ، به همین علت، در صورتی می توان درباره عدالت اندیشید که "من" از گردونه خارج شود یا از تسلط بر قضاوت فرد دستش کوتاه شده باشد.

v       

چطور پی ببریم که مختصر چیزی که می دهیم واقعا بخشندگی است یا بهایی کوچک برای راحتی وجدان خوب کوچک ما؟ بخشندگی به خاطر این فضیلتی بزرگ و فضیلتی در خور تحسین و تمجید است چون میزان آن در هریک از ما بسیار ضعیف است، چون خودخواهی ما بسیار قوی است، به دلیل آنکه بخشندگی، بیشتر اوقات، به علت نبود آن درخشش دارد.

در غیاب عشق است که ما به بخشندگی نیازمندیم و به همین خاطر، همه ما همیشه به آن نیاز  داریم. جای عشق در نزد ما خالی است. ما از این فقدان یک قدرت، نه یک قدرت بلکه قدرت هایی ساختیم، این همان چیزی است که نام فضیلت یا فضیلت ها را بر آن نهادیم.

v       

عدالت را نمی توان تماما در مقررات لزوما کلی یک قانون خلاصه کرد. برابری ای که هدف انصاف است یا انصاف برقرار می کند یک برابری در حق است، على رغم نابرابری های در عمل و حتى علی رغم نابرابری هایی که از اعمال مکانیکی یا بسیار سازش ناپذیر قانون به وجود می آید.

برای آدم منصف، قانونی بودن کمتر از برابری اهمیت دارد، یا دست کم او می داند چگونه شدت و جنبه انتزاعی قانون را با الزامات نرم تر و پیچیده تر برابری تعدیل و تصحیح کند. این کار ممکن است حتی به ضرر منافع شخصی خودش باشد. عادل کسی است که نیرویش را در خدمت قانون و در خدمت حق ها گذاشته است، کسی است که در عمق وجودش برابری هر انسانی را با هر انسان دیگر، علی رغم نابرابری ها، در عمل و در استعدادها، که بی شمارند، به عنوان اصلی خدشه ناپذیر پذیرفته است: اصل پایه گذار نظامی که وجود ندارد، ولی بی آن هیچ نظامی هرگز ما را خرسند نخواهد کرد.

v       

بخشندگی هم آگاهی از آزادی خویش است (یا از خویشتن خود به عنوان آزاد و مسئول) و هم تصمیم جدی در استفاده از آن به نحو مطلوب. پس، آگاهی و اعتماد: آگاهی از آزاد بودن، اعتماد به استفاده ای که از این آزادی خواهد شد. به همین خاطر است که بخشندگی احترام به خود را پدید می آورد، که بیشتر نتیجه آن است تا اصل آن. بخشنده بودن، یعنی خود را آزاد در درست عمل کردن دانستن، و خود را چنین خواستن.  انسان بخشنده نه زندانی عواطف خویش است و نه زندانی خویشتن خود. درست برعکس، ارباب خویش است و برای این کار نه بهانه هایی دارد و نه در جست و جوی آن است. اراده برایش کفایت می کند. فضیلت برایش کفایت می کند. بخشنده بودن، یعنی از خود رهایی یافتن، آزاد شدن از بزدلی های کوچک خود، از مالکیت های بی مقدار خود، از خشم های بی ارزش خود، از حسادتهای حقیر خود.

v       

انسان ترجیح می دهد که عشق کفایت کند. ولی اگر عشق کفایت کند، آیا نیازی هست که بخشنده باشیم؟ عشق در قدرت ما نیست و نمی تواند باشد. اراده بر احساسات چه تأثیری می تواند داشته باشد؟ عشق سفارشی نیست؛ بخشندگی، آری: خواستن کفایت می کند. بخشنده بودن یعنی دادن بی دوست داشتن. واقعیت این است که عشق می دهد. بی آنکه به خاطر این دهش نیازی به بخشنده بودن داشته باشد کدام مادری به خاطر شیری که به کودکش می دهد خود را بخشنده احساس می کند؟ چرا من فرزندانم را این قدر زیاد و فرزندان دیگران را این قدر کم دوست دارم؟ به خاطر این است که فرزندانم در حقیقت "مال من اند." و من از طریق آن ها خودم را دوست دارم. نام این بخشندگی است؟ البته نه: این جز خودخواهی گسترش یافته، پیوند خانوادگی، چیز دیگری نیست.

v       

اینکه آیا بخشندگی ناشی از یک احساس طبیعی و اولیه است یا فرایندی از تدارک خواهش و عشق به خود است، از لحاظ اخلاقی اهمیت ندارد. اشتباه است اگر اعتبار فضیلت ها را بر پایه خاستگاه آن ها بسنجیم و به نام این خاستگاه آن ها را بی اعتبار کنیم. اینکه فضیلت ها از حیوانیت، یعنی از پایین ترین نقطه، برخاسته اند (روشن است که ماده و خلا، که همه چیز از آن می آید، از جمله حیوانیت، در هیچ جا نه در بالا و نه در پایین قرار دارند)، این هم چنین بدان معناست که ما را به بالا می کشانند. می توان گفت بخشندگی ما را به سوی دیگران می کشاند و بالا می برد. هم چنانکه ما را به منزله نجات یافته از حقارت خود ما، به سوی خود ما هدایت می کند.

v       

دلسوزی همدلی در درد و در اندوه است، به نوعی سهیم شدن در رنج دیگری است. ولی با اینکه تمام رنج ها ارزش مشابهی ندارند، با اینکه، حتى، بعضی از رنج ها ناپسندند (از جمله رنج حسود در برابر خوشبختی دیگری) باز هم نمی توان خصوصیت رنج بودن را از آن ها گرفت، بنابراین هر رنجی به دلسوزی نیازمند است.

هر رنجی چیز ناپسندی است، یک ناپسندی اخلاقی، البته نه اینکه همیشه از لحاظ اخلاقی مستحق محکومیت باشد. (بسیاری از رنج ها معصومانه اند، بعضی ها قهرمانانه اند یا فضیلت گونه اند)، بلکه از این جهت که از لحاظ اخلاقی تأسف برانگیزند: دلسوزی همین تأسف است یا بهتر گفته شود، این تأسف نمایش حداقلی از دلسوزی است.

v       

سهیم شدن در رنج دیگری، به معنای تأیید یا سهیم شدن در علل، نیک یا بد، این رنج ها نیست: این به معنای امتناع از قبول یک رنج، هر رنجی باشد، به عنوان یک امر ناچیز است. اساس دلسوزی بر پایه عمومیت آن استوار است و به ویژه آنکه دلسوزی در بند اخلاقی بودن موضوع های خود نیست، این آن چیزی است که آن را به سوی رحمت هدایت می کند. همدلی کردن با لذت شکنجه گر، با شادی شرارت آمیزش، یعنی سهیم شدن در مجرمیتش. ولی دلسوزی برای رنج یا دیوانگی شکنجه گر، برای آن همه کینه ای که در او خانه کرده، آن همه اندوه، آن همه فلاکت، یعنی بی گناه بودن از شرارتی است که وجود او را چون خوره می خورد، و امتناع کردن، دست کم، از افزودن کینه بر کینه است. دلسوزی خلاف سنگدلی است، که از رنج دیگری شاد می شود، خلاف خودخواهی است، که در بند رنج دیگری نیست.

v       

دلسوزی عشقی است که چنان انسان را تحت تأثیر قرار می دهد که از خوشبختی دیگری شاد و از بدبختی او اندوهگین می شود. اندوه در دلسوزی اندوهی است بی کینه یا اینکه کینه بدبختی است و نه کینه بدبخت ها، که بیشتر در فکر کمک کردن است تا تحقیر کردن. زندگی دشوارتر و انسان ها بدبخت تر از آنند که چنین احساسی برایشان ضروری و موجه نباشد. یک اندوه واقعی به مراتب بر یک شادی دروغین ترجیح دارد: یک عشق اندوهگین که از مصادیق بارز آن دلسوزی است- بر یک کینه شادمان، بی تردید برتری دارد.

هر چیزی که رنج می کشد، در نتیجه، به نوعی، شبیه من، مثل من است. این اشتراک در رنج، که گوناگون است، قانون خود را بر ما تحمیل می کند، که بهتر است گفته شود پیشنهاد می کند، مهربانی نام دارد: خوشبختی خودت را، تا آنجا که ممکن است، با کمترین بدبختی دیگری برپا دار.

v       

نیکوکاری به طور قطع ارزش بیشتری دارد، اگر توانایی انجام آن را می داشتیم؛ اما دلسوزی در دسترس ترین است، که شبیه آن است. ما آن چنان که برای پذیرش اندوه آمادگی داریم، برای شادی آمادگی نداریم.  پیام مسیح، که پیام عشق است، پرشورتر است؛ ولی درس بودا، که درس دلسوزی است، واقعی گراتر. "دوست بدار، و هر کاری که می خواهی بکن"، بنابراین یا دلسوزی کن و آن کاری را بکن که باید بکنی.

v       

بخشایش فضیلتی است که بر کینه و نفرت موجه چیره شده است که از این حیث از عدالت نیز پیشی می گیرد، دست رد به سینه میل به انتقام گرفتن یا مجازات کردن زده است. فضیلتی که چشم پوشی می کند، ولی نه با پاک کردن خطا، کاری که از ما برنمی آید، بلکه با دست کشیدن از نفرت نسبت به کسی که ما را آزرده یا به ما آسیب وارد کرده است.

بخشایشگر به چه می اندیشد؟ به خودش، که بسیار گناه کرده است. که او را منصرف خواهد کرد، آن چنان که انجیل می آموزد، که اولین سنگ را پرتاب کند... ولی کسی که به کودکان تجاوز جنسی می کند او را چطور؟ شکنجه گر را چگونه؟ همین که خطا از محدوده عرف معمولی خارج می شود، خود را به جای خطا کار گرفتن قدرتش و حتی قابل قبول بودنش را از کف می دهد. مشکل اینجاست که همین جنایت ها، و وحشیانه ترین آن ها، بخشایش ما را درخواست می کنند. بخشایش به چه درد می خورد، اگر فقط در مورد دلخوری ها کاربرد داشته باشد. اگر بی بخشایش هم، خطا قابل چشم پوشی باشد.

v       

در بخشش دهش است. همانند وفور آزادی است که نبود آن را در نزد گناهکاران چنان عمیق می بیند که نمی تواند نسبت به آنها کینه داشته باشد. کدام رذل آزادانه چنین بودنی را برگزیده است؟ این گناه او نیست که خطا کار شده است، زندانی کینه اش، حماقتش، نابینایی اش شده است، که آن چیزی را که هست نه خودش، نه جسمش، نه تاریخش انتخاب کرده است، که هیچ کس آزادانه نمی خواهد به جای او باشد، چنین بدجنس و چنین بدخواه باشد، که تمام این ها علت هایی دارد، که افتخار بزرگی در حق آن رذل به شمار می آید که او را آزاد یا غیر قابل درک تصور کنند. که متنفر بودن از او ضرر رساندن به خود است، پیکار با او یا ایستادگی در برابر او به نحوی آرام، به نحوی آسوده خاطر، به نحوی شادمانه، اگر انسان بتواند، کفایت می کند، او را مورد عفو قرار دادن، اگر انسان نمی تواند، آری، مسئله چیره شدن بر کینه دست کم در خود است. با نبود قدرت در تسلط بر او، دست کم به دست آوردن این پیروزی بر بدی، بر نفرت، چیزی بر آن نیفزودن، هم زمان هم همدست و هم قربانی نبودن.

v       

"یا آن ها را آموزش بده، یا تحملشان کن" یا مسیح می گفت: "پدر آن ها را ببخش؛ نمی دانند چه می کنند ." اگر آن ها نمی دانند چه می کنند، گناه آن ها اشتباه است نه جنایت: آیا چیزی در این حالت برای بخشیدن وجود دارد؟ هر اشتباهی غیرارادی است؛ در خور تصحیح است تا مجازات، شایسته پوزش پذیری است تا بخشوده شدن. عشق حتی نیازی به بخشایش ندارد، که آن را همیشه از پیش به جا آورده است. چگونه می توان از نفرت داشتن دست کشید، وقتی انسان متنفر نیست؟ عشق، همچنان که نفس می کشد، بخشایشگر است.

v       

اگر بخشندگی جز لذت چیز دیگری نبود، این اندازه ما از انجام آن شانه خالی می کردیم؟ اگر سپاسگزاری، بیش تر وقت ها، در ما نیست بیشتر به دلیل خودخواهی ماست تا به سبب بی احساسی ما، تشکر کردن یعنی دادن؛ تشکر کردن یعنی قسمت کردن با دیگری. این لذتی که من به تو بدهکارم، فقط برای من نیست. این شادی، شادی ماست. این خوشبختی، خوشبختی ماست. خودخواه از دریافت کردن شاد می گردد. ولی شادی او نیز دارایی او به شمار می رود، که آن را فقط برای خودش نگه می دارد. خودخواه ناسپاس است چون دوست ندارد آنچه را که به دیگری بدهکار است به رسمیت بشناسد. سپاسگزاری می داند در دیگری (و نه مثل خود پرستی، فقط در خویشتن) علت شادی خود را بیابد. قدرت خود پرستی بدین ترتیب کمیابی یا دشواری سپاسگزاری را نشان می دهد.

v       

چرا سپاسگزار خورشیدی که وجود دارد نباشیم؟ سپاسگزار زندگی، گل ها، پرندگان؟ هیچ شادی ای برای من، بی وجود بقیه جهان ممکن نخواهد بود چون بی وجود بقیه جهان من وجود نخواهم داشت. به همین خاطر است که هر شادی ای، حتی درونی محض یک علت خارجی دارد که جهان است، خدا یا طبیعت: که همه چیز است. هیچ کس علت خود نیست نه بنابراین، علت شادی خود. هر عشقی با رسیدن به نهایت خود باید همه چیز را دوست بدارد. هر عشقی باید عشق به همه چیز باشد. "هرچه بیشتر، چیزهای جزیی را دوست بداریم، بیشتر خداوند را دوست داریم." از این حیث سپاسگزاری برای همه خواهد بود که هیچ چیز را طرد نمی کند، از قبول همه چیز حتی بدترین امتناع نمی کند.

v       

برخی زندگی بیهوده ای دارند، هرگز سیراب نمی شوند. هرگز خوشحال نمی شوند. اینها زندگی نمی کنند، آماده برای زندگی کردن اند. بعد افسوس می خورند چرا فلان طور زندگی کرده اند یا بیشتر اوقات چرا فلان طور زندگی نکرده اند. نه گذشته را دارند و نه آینده را. فرزانه، برعکس، از زندگی کردن شادمان است، همین طور از زندگی ای که کرده است. سپاسگزاری همین شادی خاطره است، همین عشق به گذشته است نه رنج آن چیزی که نیست، نه تأسف آن چیزی که نبوده است، بلکه خاطره شادی بخش آن چیزی که بوده است. سپاسگزاری، زمان بازیافته است. آنچه ما زندگی کرده ایم خود مرگ هم، که ما را در بر خواهد گرفت، نمی تواند آن را از ما بگیرد. مرگ فقط ما را از آینده محروم خواهد کرد که وجود ندارد. رنج در ابتدا قوی تر است: "چقدر هولناک است که او مرده باشد؟" ولی شادی باز می گردد: "چقدر خوب است که او زندگی کرد."

v       

افتادگی خوار شمردن خویش نیست، بلکه در مورد خود دچار توهم نشدن است. افتادگی ناآگاهی از آنچه انسان هست نیست، بلکه بیشتر شناخت یا شناسایی همه آن چیزهایی است که انسان نیست. کاری بیهوده تر از این نیست که کسی بخواهد فراتر از انسان پیش برود، کاری که انسان نمی تواند بکند و نباید بکند. افتادگی عشق به حقیقت را نشان می دهد و در برابر آن سر فرود می آورد. افتاده بودن، یعنی دوست داشتن حقیقت بیش و پیش از خود. خود را پذیرفتن ولی نه برای خود داستان پردازی کردن.

v       

افتادگی اندوهی است که در انسان از مشاهده ضعف و ناتوانی خود به وجود آمده است. پیش از اینکه یک فضیلت باشد، یک دانش است. دانشی اندوهناک؟ حقیقتش را بخواهید. ولی این دانش اندوهناک، از یک نادانی شادمانه برای انسان سودمندتر است. بهتر است انسان خود را حقیر بشمارد تا درباره خود دچار اشتباه شود. باید یا واقعیت را دوست داشت یا خود را. هر شناختی یک جراحت خودشیفتگی است.

v       

افتادگی را با ناراحتى وجدان، پشیمانی، شرمندگی اشتباه نکنیم. بحث بر سر داوری کردن در مورد آنچه انسان انجام داده است نیست، بلکه آنچه انسان هست و ما چقدر ناچیزیم. پشیمانی، ناراحتی وجدان یا شرمندگی نشان می دهند که انسان می توانست به کیفیتی دیگر و بهتر عمل کند. حال آنکه افتادگی بیشتر به این نتیجه می رسد که انسان بهتر از آنچه هست نمی تواند باشد. "بهتر عمل کردن" فرمولی است استادانه که بیشتر متهم می کند تا تشویق، حال آنکه افتادگی می گوید: "این، آن چیزی است که از دست او بر می آید."

v       

داوری کردن در حق خود، یعنی خود را جدی گرفتن. آدم ساده خیلی زیاد درباره خود از خود پرسش نمی کند. آدم ساده نه خود را می پذیرد و نه خود را رد می کند. از خود پرسش نمی کند، در خود فرو نمی رود، خود را زیر نظر ندارد. نه خود را ستایش می کند و نه تحقیر. همانی هست که هست، به سادگی، بی پیچ و خم، آدم ساده، مثل پرندگان جنگل های ما، سبک بال و همیشه ساکت است، حتی زمانی که آواز می خواند، حتی وقتی که خود را نمایش می دهد. واقعیت برای واقعیت کفایت می کند و این سادگی واقعیت محض است. آدم ساده فردی واقعی در ساده ترین معنای آن است. آواز، بعضی وقت ها؛ سکوت، بیشتر وقت ها.

v       

پاکی شیوه ای از نگرش است در ندیدن بدی در جایی که واقعا در آنجا نیست. ناپاک بدی را در همه جا می بیند و از آن لذت می برد. پاکدامن بدی را در هیچ جا نمی بیند، یا فقط در جایی می بیند که یافت می شود، و از آن رنج می برد: در بدسرشتی، در خود پسندی، در سنگدلی ... هر چیزی که سبب به وجود آمدن قلب بد یا بدقلبی شود ناپاک است. "برای خود حق اعمال قدرت بر دیگران و حق مالکیت نسبت به دیگران روا داشتن، یعنی به کثافت آلوده کردن. برعکس دوست داشتن محض، رضایت دادن به دوری است." رضایت دادن به مالک نبودن، به نداشتن قدرت و کنترل، به پذیرفتن شادمانه و بی چشم داشت. "روزی که بتوانی ضعف خودت را، بی آنکه دیگری از آن برای تأیید قدرتش استفاده کند، نشان دهی، بدان که دوست داشته شده ای."

v       

هیچ کس بدی را به خاطر بدی نمی کند، بلکه فقط برای لذت خود می کند، که خوبی است. آنچه "پاکی انگیزه ها" را تباه می کند، جسم نیست، بلکه "منیت عزیز" است که انسان همیشه در حال برخورد با آن است. این بدان معنا نیست که انسان خودش را دوست نداشته باشد: در این صورت چطور ممکن است که انسان بتواند (به فرض اینکه بتواند) همنوع خودش را مثل خودش دوست بدارد؟ فقط خود را دوست داشتن بد است، این یعنی بی اعتنا بودن نسبت به رنج دیگری، به میل او، به آزادی او، یعنی آماده بودن برای بدی کردن در حق او برای خوبی کردن در حق خود، تحقیر کردن او برای لذت بردن خود، در پی شادی خود بودن به جای دوست داشتن او، جز خود دیگری را دوست نداشتن.

v       

سادگی بی طمعی و در پی نفع نبودن است. سادگی خوار شمردن: حرف خود به کرسی نشاندن، پیروز شدن و خودنمایی کردن است. و نتیجه آن، احساس آزادی، سبک بالی و صاف و سادگی شادمان است. سادگی یک صداقت روحی است که هرگونه بازگشت بیهوده به خود و به کارهای خود را حذف می کند. در حرکتش آزاد است، چون در بین راه نمی ماند تا با مهارت رفتارش را تنظیم کند. سادگی بی قید است ولی بی دقت نیست. در اندیشه واقعیت است و نه در اندیشه خویشتن. سادگی خود فراموشی است، به همین دلیل است که یک فضیلت به شمار می رود. برخلاف خودشیفتگی، پرمدعایی، خودستایی است.

v       

"عشقی که انسان نسبت به مردگان دارد عشقی کاملا پاک است. زیرا این ابراز عشق به یک زندگی پایان یافته است که، در عوض، هیچ چیز نمی تواند بدهد. انسان آرزومند است که مرده موجود بوده باشد و او موجود بوده است." این سوگواری کاملا موفقی است، زمانی که دیگر فقط شیرینی و شادی خاطره وجود دارد، اینکه آنچه مانده است، واقعیت ابدی آنچه رخ داده است، زمانی که دیگر چیزی جز عشق و حق شناسی باقی نمانده است. ولی زمان حال نیز به همان اندازه ابدی است؛ عشقی که انسان نسبت به جسم ها، به جسم های زنده دارد، می تواند، گاهی وقت ها کاملا پاک باشد: این تمایل به یک زندگی حاضر و کامل است. انسان میل دارد که این جسم وجود داشته باشد و وجود دارد. چه درخواستی بیشتر از این؟

v       

نرم دلی قدرت در حال آرامش است، قدرت آرام و مهربان، سرشار از بردباری و گذشت. نرم دلی، فضیلتی زنانه، که فقط در پرتو آن بشریت بشری است. دلسوزی با رنج دیگری رنج می برد؛ نرم دلی از تولید یا از افزایش آن دوری می کند. بخشندگی می خواهد به دیگر خوبی کند، نرم دلی از بدی کردن به دیگر دوری می کند. چه بخشندگی های نابه جایی، چه کارهای خوب مزاحم، خردکننده و بی رحمانه ای، که کمی مهربانی می توانست آن ها را کمرنگ تر و دوست داشتنی تر جلوه دهد. نرم دلی فراتر از دلسوزی گام بر می دارد، زیرا آن را پیش بینی می کند، زیرا نیازی به این رنج مربوط به رنج ندارد. می توان گفت که نرم دلی میان بخشندگی و دلسوزی قرار می گیرد. در برابر دیگران، نرم دلی خشونت را، تا آنجایی که ممکن و پذیرفتنی است، یعنی تا حداقل، محدود می سازد.

v       

حسن نیت سازگاری عمل ها و گفتارها با زندگی درونی است، یا سازگاری این زندگی درونی با خود است. به عنوان فضیلت، عشق یا احترام به واقعیت است. فضیلت واقعیت دوستی زیرا فضیلتی است که واقعیت موضوع آن است. البته، ارزش حسن نیت به اندازه ارزش یقین، یا ارزش واقعیت نیست؛ حسن نیت دروغ را حذف می کند، نه اشتباه را، ولی ارزش آن در این است که انسان با حسن نیت ایمان دارد آن چیزی را می گوید که به آن ایمان دارد. همزمان یک ایمان و یک وفاداری. حسن نیت یک ایمان وفادار است و یک وفاداری به آن چه ایمان دارد. دست کم تا زمانی که به واقعی بودن آن ایمان دارد. صمیمی بودن، یعنی به دیگری دروغ نگفتن؛ با حسن نیت بودن یعنی به دیگری و به خود دروغ نگفتن.

v       

دروغ پرهیزگارانه وجود ندارد. هر دروغی نامشروع است: "انسان ممکن است با دروغ گفتن هدف شرافتمندانه ای داشته باشد؛ ولی به همین صورت ساده برای رسیدن به یک هدف درست هم جنایتی است که انسان بر ضد شخص خود و حیثیت خود مرتکب می شود، که او را به چشم خود او در خور تحقیر می کند."

ولو اینکه چنین باشد، این کار بیش از حد اهمیت قائل شدن برای شخص خویش است. این چه فضیلتی است که این همه نگران شخصیت خویش، نگران شرافت بی مقدار خویش، حیثیت حقیر خویش است که برای دست نخورده شدن آن حاضر است بی گناهی را تسلیم قاتلانش بکند؟ این وظیفه بی دوراندیشی، بی دلسوزی، بی خیرخواهی، دیگر چه صیغه ای است. فریبکاری یک خطاست؟ البته، ولی سردی و سختی قلب به مراتب سنگین تر. بدا به حال کسی که وجدان خود را بر همنوع خود ترجیح بدهد!

v       

حسن نیت یعنی وفاداری در درجه اول به حقیقت، که بی آن هرگونه وفاداری چیزی جز ریاکاری نیست. عشق در درجه اول به حقیقت، که بی آن هرگونه عشقی چیزی جز توهم یا دروغ نیست. حسن نیت عشق به حقیقت است، به صورتی که این عشق حاکم بر کردار ما، گفتار ما و حتی اندیشه های ما می شود.

شاید وظیفه های مطلق، بی قید و شرط جهان شمول ابدا وجود ندارد، بلکه فقط ارزش های کم و بیش والا، بلکه فقط فضیلت های کم و بیش با ارزش، فوری یا ضروری موجود است. صداقت یکی از آن هاست: ولی کم اهمیت تر از عدالت، از دلسوزی، از بخشندگی، کم اهمیت تر از عشق به حقیقت، از عشق به خیرخواهی، از عشق به همنوع. همنوع نیز واقعی است، به مراتب مهم تر است از درستی حرف هایمان. وفاداری به حقیقت در درجه اول، ولی بیشتر به حقیقت احساسات مان تا به حقیقت حرف های مان، ولی بیشتر به حقیقت رنج ها تا به حقیقت گفته ها.

v       

گفتن حقیقت به کسی که آن را درخواست نکرده است، به کسی که نمی تواند آن را تحمل کند، به کسی که حقیقت او را پاره پاره و له و لورده می کند، حسن نیت نیست: سنگدلی است، بی احساسی است، خشونت است. بنابراین باید حقیقت را گفت، یا بیشترین حقیقت ممکن را گفت، زیرا حقیقت یک ارزش است، به دلیل اینکه صمیمیت یک فضیلت است؛ ولی نه همیشه، ولی نه به هر کس، ولی نه به هر قیمتی، ولی نه به هر صورتی. می توان حقیقت را در صورتی گفت که لطمه ای به فضیلت های والاتر و ضروری تر نزند. بدا به حال سنگدلانی که همیشه حقیقت را بیان می کنند. بدا به حال کسانی که هرگز دروغ نگفته اند.

v       

طنز اخلاق سوگواری است (مسئله پذیرفتن آن چیزی است که موجب رنج ما می شود)، چیزی که آن را از ریشخند متمایز می کند، که بیشتر می کشد. ریشخند جراحت وارد می کند؛ طنز شفا می دهد. ریشخند می تواند بکشد؛ طنز به زیستن کمک می کند. ریشخند می خواهد مسلط شود؛ طنز آزاد می کند. ریشخند بی ترحم است. طنز بخشایشگر است. ریشخند تحقیرکننده است؛ طنز افتاده است.

طنز یک سرخوردگی شادمانه است. به همین خاطر است که طنز به دو دلیل با فضیلت است، یا می تواند باشد: همانند سرخوردگی به روشن بینی پهلو می زند در نتیجه به حسن نیت؛ به صورت شادی به عشق، به همه چیز می پیوندد.

v       

آنچه انسان، از روی اجبار انجام می دهد، آن را از روی عشق انجام نمی دهد و آنچه انسان از روی عشق انجام می دهد، آن را از روی اجبار و در نتیجه، از روی وظیفه انجام نمی دهد. بعضی از آشکارترین تجربیات اخلاقی ما، از این جهت، هیچ ارتباطی با اخلاق ندارند، نه به خاطر اینکه با آن در تضادند بلکه به این دلیل که هیچ نیازی به الزامات آن ندارند. کدام مادر به فرزندش از روی وظیفه شیر می دهد؟ چه عبارتی زشت تر از وظیفه زناشویی؟ وقتی عشق وجود دارد، وقتی خواهش وجود دارد، چه نیازی به وظیفه است؟

این عشق نیست که اخلاق مقرر می دارد؛ این انجام دادن از روی وظیفه، خود عمل است تا عشق، که اگر وجود داشت، خود آزادانه آن را انجام داده بود. ضابطه اخلاقی وظیفه: چنان بکن که گویی دوست داری.

v       

انسان با فضیلت زاده نمی شود؛ با فضیلت می شود. چگونه؟ از راه آموزش و پرورش، از راه ادب، از راه اخلاق، از راه عشق. ادب تظاهری از اخلاق است: مؤدبانه رفتار کردن، به معنای طوری رفتار کردن است که گویا انسان با فضیلت است. از خیلی پایین و از طریق ادب است که اخلاق آغاز می شود: با تقلید این فضیلت که فاقد آن است ولی با وجود این، از راه آموزش و پرورش، به آن نزدیک می شود. ادب، در یک زندگی درست هدایت شده، بدین خاطر کمتر و کمتر اهمیت دارد، حال آنکه اخلاق بیشتر و بیشتر اهمیت پیدا می کند. اخلاق هم تظاهری از عشق است: بر طبق اخلاق رفتار کردن، یعنی رفتار کردن به گونه ای است که گویا دوست داری.

v       

عشق فقط وقتی شورانگیز است که نیاز در میان باشد، که عشق خود این نیاز است که به روی موضوع خود متمرکز شده است، به وسیله خود این نیاز به هیجان می آید. شور عاشقانه فقط در سایه رنج توسط این رنج، شاید به خاطر این رنج، می تواند دوام داشته باشد. نیاز یک درد است، شور عشق یک درد است، این عین همان درد است؛ یا درد چیزی جز تشدید توهم زا یا وسواس آور نیاز نیست "عشق نشانه یک بیماری وسواس آور عادی است که بر یک شی مشخص که در دسترس است و به نحوی بی نهایت به آن ارزش داده شده، تمرکز یافته است." این عشق، در تمام موارد، فقط در وضعیت سرخوردگی و سیه روزی قوی است. پیروزی "شور عشق" بر خواهش، پیروزی مرگ بر زندگی.

v       

فقط قلب پاک است، یا می تواند پاک باشد؛ فقط قلب پاک می کند. هیچ چیز در ذات خود نه پاک است و نه ناپاک. همان آب دهان که تف می شود، با بوسه همراه است؛ همان خواهش جسم که هتک ناموس می کند عشق می پروراند. این جنسیت نیست که ناپاک است: این زور و فشار است که از آن ناپاکی زاده می شود. سیمون وی: "عشق نه زور را به کار می برد و نه زیر بار زور می رود". پاکی در ناآگاهی یا در نبود خواهش نیست (این دیگر فضیلت نیست، بلکه بیماری است): پاکی در خواهش بی خطا و بی زور، در خواهش پذیرفته شده، در خواهش تقسیم شده، در خواهش تعالی بخش و ستایش آفرین وجود دارد. پاکی، مهربانی خواهش، دلنشینی خواهش، بی گناهی خواهش است.

v       

عشق به شهوت پرستی (دوست داشتن دیگری فقط برای لذت بردن نفس خود) درست مقابل عشق از روی خیرخواهی یا عشق از روی دوستی (دوست داشتن دیگری برای شادی رساندن به او) قرار دارد. دوست داشتن دیگری به عنوان یک شی، یعنی، میل به تصاحب او، به مصرف کردن او و لذت بردن از او است، همان طور که انسان از گوشت یا شرابی لذت می برد؛ به عبارت دیگر فقط او را به خاطر خود دوست داشتن: این شهوت است، عشقی که می گیرد و پاره پاره می کند، و شهوت اربابی خودپرست است. باید، به نحوی دیگر، دیگری را واقعا، مثل یک فاعل مختار، مثل یک شخص آزاد دوست داشت، او را محترم شمرد، از او دفاع کرد. عشقی که می بخشد، محافظت می کند، عشق به دوستی، عشق به خیرخواهی، عشق به نیکوکاری، هر نامی که می توان بر آن گذاشت، عشق پاک.

v       

انسان مشتاق آن چیزی است که نیست، آن چیزی که آن را ندارد: چگونه می توان آن چیزی را به دست آورد که انسان مشتاق آن است؟ عشق خوشبخت وجود ندارد، و این فقدان خوشبختی خود عشق است. شخص به خود می گوید: "اگر آن زن من را دوست می داشت، اگر مال من می شد، چه قدر خوشبخت می شدم!" ولی اگر خوشبخت می شد، دیگر نمی توانست او را دوست داشته باشد، یا عشق او دیگر همان عشق نبود. راه فراری وجود دارد؟ افلاطون دو راه پیشنهاد می کند "از راه زایمان در زیبایی، برحسب جسم و برحسب روح" ، به عبارت دیگر، از راه خلق کردن یا زاد و ولد، از راه هنر یا خانواده.

 

اندیشه بازگشت ابدی دورنمایی را نشان می دهد که در آن هر چیز، آن طور که می شناسیم، به نظر نمی آید و همه چیز بدون کیفیت ناپایدارش ظاهر می شود. این کیفیت ناپایدار ما را از دادن هر حکمی باز می دارد. آیا می توانیم آنچه را که گذراست محکوم کنیم؟ اگر هر لحظه از زندگیمان باید دفعات بی شماری تکرار شود، ما همچون مسیح به صلیب و به ابدیت میخکوب می شویم. چه فکر وحشت آوری! در دنیای بازگشت ابدی، هر کاری بار مسئولیت تحمل ناپذیری را همراه دارد و به همین دلیل نیچه اندیشه بازگشت ابدی را سنگین ترین بار می دانست.

v       

توما خود را سخت سرزنش می کرد، اما سرانجام دریافت که شک و تردید امری کاملا طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی توان آن را با زندگی های گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود.

"با ترزا بودن بهتر است یا تنها ماندن؟" هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟ اینست که زندگی همیشه به یک "طرح" شباهت دارد. طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است. "یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است."

v       

به خود می گفت که پایان سرگذشت آن ها نمی توانست بهتر از این باشد. اگر این سرگذشت را ابداع هم می کردند، طور دیگری نمی شد آن را تمام کرد: یک روز ترزا غفلتا به خانه او آمده بود و روزی دیگر به همان طریق از خانه او رفته بود. با یک چمدان سنگین وارد شده و با همان چمدان سنگین او را ترک کرده بود.

عشق میان او و ترزا مسلما زیبا، ولی به همان حد دشوار بود. می بایست همیشه چیزی را پنهان ساخت، به روی خود نیاورد، جور دیگری وانمود کرد، رفع و رجوع نمود، روحیه او را بالا برد، دلداریش داد، دایما به او ثابت کرد که دوستش دارد، شکوه های ناشی از حسادت، رنجیدگی و رؤیاهایش را تحمل نمود، خود را خطاکار دانست، خود را توجیه کرد و عذر خواست. اکنون دیگر جد و جهد و ملاحظه از میان رفته و فقط زیبایی های خاطره انگیز آن به جای مانده بود.

v       

او در برابر دو شوهرش خلع سلاح شده بود. ترزا تنها کسی بود که به وی تعلق داشت و نمی توانست از دستش فرار کند، گروگانی که می بایست به جای همه مکافات پس دهد. او احتمالا مسئول سرنوشت مادرش نیز بود.

مادر به گونه ای خستگی ناپذیر برای ترزا توضیح می داد که مادر شدن به معنای همه چیز را فدا کردن است. سخنان قانع کننده او تجربه زنی را نشان می داد که همه چیز را به خاطر کودکش، از دست داده است. ترزا گوش می داد و باور داشت که بالاترین ارزش زندگی مادر بودن است و مادر شدن فداکاری بزرگی است. اگر مادر شدن عین فداکاری است، دختر بودن گناهی جبران ناپذیر است.

v       

زندگی بشر همچون یک قطعه موسیقی ساخته شده است. انسان با پیروی از درک زیبایی، رویداد اتفاقی را پس و پیش می کند تا از آن درونمایه ای برای قطعه موسیقی زندگیش بیابد. انسان این درونمایه را تکرار خواهد کرد، تغییر خواهد داد، شرح و بسط خواهد داد و جابجا خواهد کرد. انسان همیشه ندانسته، حتی در لحظه های عمیق ترین پریشانی ها، زندگیش را طبق قوانین زیبایی می سازد.

وقتی مردم هنوز کم و بیش جوانند و آهنگ های موسیقی زندگیشان در حال تکوین است، می توانند آن را به اتفاق یکدیگر بسازند و مایه ها را رد و بدل کنند اما وقتی در سن کمال به یکدیگر می رسند، آهنگ های موسیقی زندگی آن ها کم و بیش تکمیل شده است، و هر کلام یا هر شیئی در قاموس موسیقی هرکدام معنی دیگری می دهد.

v       

این فریاد، لذت جسمانی را بیان نمی کرد. لذت فریاد ترزا، برعکس، حواس را برای اینکه نبیند و نشنود، به خواب می برد. آنچه در او فریاد میزد، آرمان خواهی ساده لوحانه عشق او بود که ابطال تمام تضادها، ابطال دوگانگی تن و روان و حتی ابطال زمان، را طلب می کرد.

وقتی فریادش آرام شد، در کنار توما به خواب رفت و سراسر شب دست او را در دست خود نگاه داشت. پیش از این، در سن هفت سالگی، یک دستش را با دست دیگر خود می فشرد و چرت می زد، در حالی که تصور می کرد دست مردی را که دوست دارد به دست مرد زندگیش را می فشارد. بنابراین قابل درک است که با چنین لجاجتی دست توما را در خواب فشار دهد: او برای این کار از کودکی تمرین کرده بود.

v       

کسی که مدام خواهان "ترقی" است باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظ دار ساختمان هم دچار سرگیجه می شویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری، غیر از ترس از افتادن است. در واقع، آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب می کند و تمایل به سقوط که لحظه ای بعد با ترس در برابرش مقاومت می کنیم، سراسر وجود ما را فرا می گیرد.

سرگیجه همان سرمستی از ضعف خویشتن است. آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم می کند. آدمی خود را از ضعف خویشتن سرمست می کند، می خواهد هرچه ضعیف تر شود، می خواهد در وسط خیابان جلوی چشمان همگان در هم فرو ریزد، می خواهد بر زمین بیفتد و از زمین هم پایین تر برود.

v       

او مرد خوش قیافه ای بود و در اوج حرفه علمی خود به سر می برد. بنابراین، چرا هر روز از خود می پرسید: آیا دوستش او را ترک می کند؟ عشق ادامه زندگی اجتماعی او نبود، بلکه نقطه مقابل آن محسوب می شد. عشق برای او، در اشتیاق به تسلیم شدن به خواست و شفقت دیگری، جلوه می کرد. آن کس که خود را در اختیار دیگری می گذارد باید پیشاپیش همچون سربازی که تسلیم می شود، سلاح های خود را به دور اندازد و در حالی که خود را بی دفاع می بیند، در انتظار خوردن ضربه باشد. بنابراین عشق برای فرانز انتظار مداوم ضربه ای است که به او وارد خواهد آمد.

v       

به نظر سابینا در حقیقت زیستن- به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست، خواه ناخواه خود را با آن چشمان نظاره گر تطبیق می دهیم و دیگر هیچ یک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. هر کس خلوت انس خویش را از کف می دهد، همه چیزش را باخته است. سابینا از اینکه باید عشق خود را پنهان سازد، رنج نمی برد . این تنها راهی است که به او امکان می دهد "در حقیقت" زندگی کند.

اما فرانز اطمینان دارد که سرچشمه هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزه خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در زندگی خصوصی هستیم در زندگی عمومی نیستیم. "در حقیقت زیستن" از میان برداشتن مرز میان زندگی خصوصی و عمومی است. "بهتر است در یک خانه شیشه ای زندگی کنیم، جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همه نگاه ها آشکار است."

v       

ساکنان این گورستان نه تنها پس از مرگ عاقل تر نمی نمودند، بلکه ابله تر از زمان زندگی خود جلوه می کردند. آنها اهمیت خود را روی سنگ مزارها به نمایش گذاشته بودند. اینجا پدران، برادران، پسرها یا مادر بزرگ ها نیارمیده بودند، بلکه اشخاص متشخص و کارمندان عالی رتبه دولتی، افرادی با عناوین و مقام های معتبر جای داشتند، حتی یک کارمند دون پایه، مرتبه و گروه شغلی و موقعیت اجتماعی (مراتب لیاقت و شایستگی) خود را برای ستایش عامه مردم عرضه می کرد.

v       

اگر مزاری با سنگ پوشیده شود، هرگز مرده نمی تواند از آن بیرون بیاید. اما مرده در هر حال از مزارش خارج نخواهد شد. بنابراین چه فرق می کند که زیر خاک رس خفته باشد یا زیر سنگ؟! البته که فرق می کند: اگر مزار با سنگ پوشیده باشد، بدین معناست که نمی خواهند مرده باز گردد. سنگ سنگین به او می گوید: "همان جا که هستی بمان!"

مزار پدرش را به یاد آورد. روی تابوت خاک رس ریخته بودند، روی این خاک گل می رویید، یک درخت افرا ریشه هایش را به سوی تابوت می دواند و می توان گفت که مرده از طریق این گل ها و ریشه ها، از مزارش بیرون می آید. اگر پدرش زیر یک سنگ به خاک سپرده شده بود، هرگز نمی توانست پس از مرگش با او صحبت کند، هرگز نتوانسته بود از برگ درخت صدایش را بشنود که او را می بخشد.

v       

اگر هر قسمتی از بدنش بزرگ تر و کوچک تر می شد، به اندازه ای که هرگونه شباهتی را با ترزا از دست می داد آیا هنوز خودش بود؟ مسلما این چنین است. حتی با فرض اینکه ترزا دیگر هیچ به ترزا شبیه نباشد، روح او درون تن همیشه یکسان باقی می ماند و باید با هول و هراس شاهد دگرگونی تنش باشد. پس در این حال چه رابطه ای میان ترزا و کالبد او وجود می داشت؟ اگر این تن ترزا نام، هیچ حقی نداشت، این اسم چه چیزی را نشان می داد؟ تنها یک چیز بی پیکر، یک چیز غیرقابل لمس؟

از کودکی همیشه پرسش های یکسان به ذهن ترزا خطور می کند. زیرا پرسش واقع با اهمیت را فقط یک کودک می تواند طرح کند. در واقع همیشه ساده ترین پرسش ها با اهمیت ترین پرسش هاست و پاسخی برای آن ها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمی توان رفت. به عبارت دیگر؛ پرسش هایی که نمی توان به آن ها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیت های امکانات بشری را نشان می دهد و مرزهای هستی ما را تعیین می کند.

v       

طنازی چیست؟ می توان گفت طنازی رفتاری است که امکان آشنایی را القا می کند، بدون آنکه این امکان موجب اطمینان خاطر باشد. طنازی وعده آشنایی است، اما بدون تضمین به اجرای این وعده.

v       

ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه می بریم. در پهنه زمان، خطی تصور می کنیم که فراسوی آن خط درد و رنج ما پایان خواهد یافت. اما ترزا این خط را در پیش روی خود نمی دید و تنها با اندیشه گذشته می توانست خود را دلداری دهد.

v       

شاید سیارات دیگری وجود داشته باشد که در آنجا نوع بشر باز متولد شود و هر بار یک درجه (یک زندگی) در مسیر کمال و پختگی به پیش رود. این اندیشه توما از بازگشت ابدی است. روی کره زمین روی سیاره شماره یک، روی سیاره ای که فاقد تجربه بازگشت ابدی است فقط تصور مبهمی از انسان روی سیارات دیگر به ذهن ما خطور می کند. آیا این انسان فرزانه تر و خردمند تر است؟

تنها در چشم انداز این فرض و خیال است که مفاهیم بدبینی و خوش بینی معنا و مفهوم پیدا می کنند. خوش بین تصور می کند تاریخ بشری روی سیاره شماره پنج کمتر شاهد خونریزی و شقاوت خواهد بود و اما بدبین فاقد چنین خوش بینی است.

v       

به نظرش می رسد که زوج انسان به گونه ای آفریده شده که ماهیت عشق میان مرد و زن به صفا و صداقت عشق میان انسان و سگ نیست و این امرى خارق العاده در تاریخ بشر است. این عشق بی قید و شرط است: ترزا هیچ چیز از کارنین نمی خواهد، حتی از او عشق هم طلب نمی کند. او هرگز از خود پرسش هایی را نکرده است که معمولا زوج های بشری را آزار می دهد:

آیا مرا دوست دارد؟ آیا کسی را بیش از من دوست داشته است؟ کدام یک، یکدیگر را بیشتر دوست داریم؟ آیا تمام این پرسش هایی که عشق را می آزماید، آن را ارزیابی می کند و می شکافد، عشق را در نطفه خفه نمی کند؟ اگر ما شایستگی برای دوست داشتن نداریم، شاید به خاطر آن است که خواهانیم تا دوستمان دارند، یعنی از دیگری چیزی (عشق) را انتظار داریم، به جای آن که بدون ادعا و توقع به سویش برویم و تنها خواستار حضورش باشیم.

v       

مضحک و در عین حال تأثرانگیز است که تربیت درست اولیه ما در خانواده به پلیس در کار بازپرسی یاری دهد. ما قادر نیستیم دروغ بگوییم. دستور "راست بگو!" که پدر و مادر به ما آموخته اند، به خودی خود ما را از دروغ گفتن، حتی در برابر پلیس، شرمسار می کند. برای ما آسانتر است که با او مشاجره کنیم، به او دشنام دهیم (چیزی که بی فایده است) تا صریحا به او دروغ بگوییم (تنها کاری که باید کرد(.

v       

زمان بشری دایره وار نمی گذرد، بلکه به خط مستقیم پیش می رود. و به همین دلیل انسان نمی تواند خوشبخت باشد چرا که خوشبختی تمایل به تکرار است.

v       

همه به او لبخند می زدند، همه مایل بودند که او تکذیب نامه را بنویسد و با نفی مقاله خود همه را خوشحال کند. عده ای از این خوشحال می شدند که افزایش دنائت و ترس، رفتار خود آنان را عادی و معمولی جلوه می داد و آبروی برباد رفته را به آن ها باز می گرداند. دیگران عادت کرده بودند که شرافت خود را یک امتیاز خاص بدانند و حاضر نبودند از آن صرف نظر کنند. آن ها هم چنین محبتی پنهانی نسبت به کسانی که شرافتشان لکه دار شده بود، احساس می کردند. بدون وجود آن ها، شجاعت و شهامتشان امری معمولی و بیهوده به نظر می رسید و مورد ستایش کسی قرار نمی گرفت.

وقتی همکارانش تصور می کردند که او از ترس، تسلیم نظر پلیس می شود وی را حقیر می شمردند و همه به او لبخند می زدند و پس از آن چون نتوانسته بودند تحقیرش نمایند از او می گریختند تا مجبور نباشند به او احترام بگذارند.

v       

نیچه مشاهده می کند که یک درشکه چی با ضربه های شلاق اسبش را می زند. نیچه به اسب نزدیک می شود و جلوی چشمان درشکه چی، سر و یال اسب را در آغوش می گیرد و با صدای بلند می گرید. نیچه آمده است تا از اسب برای دکارت طلب مغفرت کند. جنون او (بنابراین جدایی او از بشریت) در لحظه ای بروز کرد که سر و یال اسب را در آغوش گرفت و به زاری گریست.

و من این نیچه مجنون را دوست دارم، همان طور که ترزا را دوست دارم که سر سگ بیمار در حال مرگ را روی زانو گذاشته بود و نوازش می داد. من آن دو را در کنار یکدیگر می بینم: آن ها از مسیری دور می شوند که بشریت، به عنوان "ارباب و مالک طبیعت" راه خود را به جلو ادامه می دهد.

v       

من همیشه مومنین را ستایش کرده ام. تا به حال فکر می کردم آن ها برای ادراک آنچه بالاتر از حس و شعور بشری است از استعدادی شگفت برخوردارند که من فاقد آن هستم، چیزی که تقریبا استعداد غیب گویان را تداعی می کند. اما اکنون با توجه به مورد پسرم، در می یابم که در واقع اعتقاد به خداوند کار آسانی است. زمانی که پسرم گرفتار مشکلات شد، کاتولیک ها به کمکش شتافتند و یکباره نور ایمان در دلش راه یافت. شاید هم مصمم شدن او در ایمان دینی ناشی از حق شناسی وی باشد. انسان به گونه ای بی نهایت آسان تصمیم می گیرد.

v       

- جراحی بیماران رسالت اجتماعی تو بود!

- ترزا، "رسالت اجتماعی" عبارتی ابلهانه است. من رسالت اجتماعی ندارم. هیچکس رسالت ندارد. درک اینکه آزاد هستیم و رسالت اجتماعی نداریم، به ما آرامشی بی نهایت می بخشد.

v       

هرگز نمی توانیم با قاطعیت بگوییم که روابط ما با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما، و یا از کینه و نفرت ما، سرچشمه می گیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تاثیر می پذیرد.

نیکی حقیقی انسان در کمال خلوص و صفا و بی هیچ گونه قید و تکلف- فقط در مورد موجوداتی آشکار می شود که هیچ نیرویی را به نمایش نمی گذارند. آزمون حقیقی اخلاق بشریت اساسی ترین آزمونی که به سبب ماهیت عمیق آن، هنوز برای ما به خوبی محسوس نیست، چگونگی روابط انسان با حیوانات است، به خصوص حیواناتی که در اختیار و تحت تسلط او هستند و این جاست که بزرگترین ورشکستگی بشر تحقق یافته است. آن هم ورشکستگی بنیادی که ناکامی های دیگر نیز از آن ناشی می شود.