آنچه سرنوشت انسان های فانی را پی می افکند، از
سه مشخصه اساسی ناشی می گردد:
1- آنچه هستیم : یعنی شخصیت آدمی به معنای تام
که از این لفظ سلامت، نیرو، زیبایی، مزاج، خصوصیات اخلاقی، هوش و تحصیلات را می فهمیم.
۲- آنچه داریم : یعنی مالکیت و دارایی از هر نوع. ۳- آنچه می نماییم : دیگران چه تصویری از ما
دارند. عقیده دیگران درباره ما، آبرو، مقام و شهرت.
"غالبا فقط سرنوشت را، یعنی آنچه را که
"داریم یا می نماییم" به حساب می آوریم. ممکن است سرنوشت ما بهتر شود، اما
کسی که غنای درونی دارد، از سرنوشت انتظار چندانی ندارد. برعکس، ابله، ابله می ماند،
کورذهن تا آخر عمر کورذهن می ماند، حتی اگر در بهشت و در میان حوریان باشد."
v
مزاجی آرام و شاد که حاصل تندرستی کامل و ساختمان
بدنی خوب باشد، شعوری که روشن، زنده و نافذ باشد و درست درک کند، اراده ای که متعادل
و نرم باشد و وجدانی آسوده به بار آورد، همه این ها امتیازاتی هستند که مقام و ثروت
ممکن نیست جای آن ها را بگیرد، زیرا بدیهی است که آنچه را که آدمی در ذات خود هست،
آنچه را که در تنهایی همراه دارد، هیچ کس نمی تواند به او اعطا کند یا از او بگیرد
و این از هرچه در تملک اوست یا در انظار دیگران وجود دارد، برای او مهم تر است. انسان
پرمایه در تنهایی محض با افکار و تخیلات خود به بهترین نحو سرگرم می شود، حال آنکه
تنوع مداوم در معاشرت، نمایش ها، گردش و تفریح، ممکن نیست کسالت شکنجه آور فرد بی مایه
را برطرف کند.
v
بسیاری مردم، سخت کوش چون مورچگان، از صبح تا شب
در پی افزودن ثروت خویش اند. اینها چیزی فراتر از افق تنگی که ابزار رسیدن به این هدف
را دربر می گیرد، نمی شناسند. ذهنشان خالی است و در نتیجه پذیرای هیچ چیز دیگری نیستند.
این ها به عالی ترین لذت ها که لذت های ذهنی است دسترسی ندارند و بیهوده می کوشند تا
لذت های فرار حسی را که مستلزم وقت کم، اما پول زیاد است و آن را گاهی بر خود روا می
دارند، جانشین آن لذت های دیگر کنند و سرانجام، اگر بخت یاری آنان را کند، حاصل زندگی
شان این خواهد بود، که تل بزرگی از پول را، یا برای افزودن، یا برای به باد دادن، به
وارثین خود واگذارند.
خلأدرونی، کسالتباری تخیل و فقر
ذهنی، آنان را به سوی جمع می راند، جمعی که خود از اینگونه افراد تشکیل شده است: زیرا
هرکس از همسان خویش لذت می برد. آنگاه با هم به جستجوی تفریح و سرگرمی می روند و آن
را نخست در لذات حتی، خوشگذرانی های گوناگون و سرانجام در عیاشی افسار گسیخته می یابند.
v
رویداد ناگواری را که کاملا مستقل از تأثیر خودمان
رخ می دهد با شکیبایی بیش تری متحمل میشویم تا واقعه ناگواری که خود مسبب آن بوده ایم؛
زیرا سرنوشت ممکن است تغییر کند، اما تغییر شخصیت هرگز ممکن نیست. بنابراین، موهبت
های ذاتی مانند شخصیتی بزرگ منش، فکری کارا، طبعی سعادتمند، خویی شاد و جسمی متعادل
و کاملا سالم، یعنی خلاصه فکر سالم در بدن سالم، نخستین و مهم ترین لوازم سعادت اند.
به همین دلیل باید در بهبود و نگاه داری این ها بسیار بیش تر بکوشیم تا موهبت های بیرونی
مانند ثروت و آبرو. آنچه بیش از همه این ها مستقیما موجب خرسندی می شود، شادی است،
زیرا این کیفیت عالی اجر خود را بلافاصله دریافت می کند. کسی که شاد است، به طور حتم
علتی برای شاد بودن دارد، یعنی همین واقعیت که شاد است.
v
شادی هیچ گاه بی موقع نمی آید. شک ما در این مورد
به این دلیل است که می خواهیم بدانیم که آیا از هر نظر موجبی برای خشنودی داریم یا
نه، مبادا که شادی، افکار جدی و نگرانی های مهم ما را مختل کند. اما معلوم نیست که
با این افکار و نگرانی ها چه چیز را می توان بهتر کرد؛ در حالی که شادی سودی بلافاصله
دارد. فقط شادی سکه نقد سعادت است و هر چیز دیگر، مانند پول کاغذی است، زیرا فقط شادی
زمان حال را پر سعادت می کند و این امر برای موجوداتی چون ما که هستیمان لحظه بسیار
کوتاهی میان دو ابدیت است، بزرگ ترین موهبت است. بهتر است بکوشیم درجه بالای سلامت
کامل را حفظ کنیم، که شادی مانند شکوفه آن است...این واقعیت را که سعادتمان تا چه اندازه
به شادی و شاد بودنمان تا چه اندازه به سلامت ما بسته است، آنگاه می فهمیم، که تفاوت
تأثیر شرایط و حوادث یکسان بیرونی را به هنگام تندرستی و نیرومندی با هنگامی که رنجوری
ما را اندوهگین و هراسان کرده است، مقایسه کنیم.
v
آدمی هرچه در درون خود بیشتر مایه داشته باشد، از
بیرون کمتر طلب می کند و دیگران هم کمتر می توانند چیزی به او عرضه کنند. از این رو،
بالا بودن شعور به دوری از اجتماع منجر می گردد. کسی که در قطب مقابل قرار دارد، به
محض اینکه از چنگ نیاز بیرون می آید و نفسی می کشد، به هر قیمت در پی تفریح و معاشرت
خواهد بود و با هرکس و هر چیز به آسانی در می آمیزد و از هیچ چیز به اندازه خود نمی
گریزد. زیرا در تنهایی، هنگامی که هرکس به خویشتن خود باز می گردد، معلوم می شود که
در خود چه دارد. ابله در جامه ارغوانی، زیر بار طاقت فرسای شخصیت فقیر خود می نالد،
حال آنکه فرد با استعداد، با افکار خود، خشک ترین محیط را بارور و زنده می کند.
v
همه سرچشمه های بیرونی سعادت و لذت طبق ماهیتی که
دارند، بسیار نامطمئن و ناپایدارند، به بخت نیک وابسته اند و حتی ممکن است در مناسب
ترین شرایط نیز زود خشک شوند؛ حتی این امر به علت اینکه سرچشمه های بیرونی سعادت همیشه
در دسترس نیستند ناگزیر است. این سرچشمه ها در سالمندی به طور اجتناب ناپذیر رو به
خشکی می نهند، حتی دوستان و بستگان را مرگ از ما می رباید. در این زمان بیشتر از هر
زمان دیگر، آنچه در درون خود داریم اهمیت پیدا می کند، زیرا مستحکم تر و مستمرتر از
هر چیز دیگر است. اما در هر سن دیگر هم سرچشمه واقعی و ماندگار نیکبختی همین است.
حماقت بزرگی است که آدمی به منظور برنده شدن در
بیرون، در درون ببازد، یعنی برای شوکت، مقام، تجملات، عنوان و آبرو، آرامش اوقات فراغت
و استقلال خود را به طور کامل یا بطور عمد فدا کند.
v
فراغت، شکوفه، یا بهتر بگویم، ثمره زندگی هر انسان
است، زیرا تنها فراغت، امکان تملک آدمی را بر نفس خویش به وجود می آورد و از این رو
کسانی را باید خوشبخت دانست که مالک چیزی واقعی در درون خود هستند، در حالی که بیشتر
انسان ها از فراغت حاصلی جز این ندارند که با خود به منزله شخصی بی فایده مواجه شوند
که به شدت بی حوصله است و در نتیجه باری است بر دوش خود.
حاصل فراغت برای بیشتر انسان ها چیست؟ حاصل آن،
هرگاه که لذات حسی یا کارهای احمقانه اوقاتشان را پر نکند، همیشه بی حوصلگی و کسالت است. اینکه زمان فراغت چقدر بی ارزش است از
نحوه گذراندن آن معلوم می شود. دغدغه فکری مردم عادی فقط این است که وقت بگذرانند،
اما دغدغه کسی که استعدادی دارد این است که از آن استفاده کند.
v
هرکس افقی دارد که با آنچه برای
او شدنی است، تعیین می گردد. گستره توقعات هرکس تا سرحد این افق است. اگر در پهنای
این افق پدیده ای بر او ظاهر شود که امیدی به دسترسی به آن داشته باشد، احساس سعادت
می کند. برعکس، اگر مشکلاتی پیدا شوند که دورنمای رسیدن به آن را از او سلب کنند، ناخرسند
می گردد. آنچه خارج از این دایره قرار داشته باشد مطلق تأثیری بر او نمی گذارد.
وقتی بخت مساعد به ما روی می آورد فشار توقعات ما
نیز مدام افزایش می یابد و دامنه آن گسترده تر می شود. این امر موجب شادی ماست اما
این شادی هم دوامی ندارد و به محض اینکه این روند پایان می یابد به مقدار گسترش یافته
توقعات خود عادت می کنیم و نسبت به ثروتی که این توقعات را برآورده می کند بی تفاوت
می شویم. نارضایی ما از این کوشش مستمر ناشی می شود که عامل توقعاتمان را افزایش می
دهیم، اما نمی توانیم عامل دیگر را هم، که قادر است توقعات را به واقعیت تبدیل کند،
افزایش دهیم.
v
کسی که غنای درونی داشته باشد از
جهان بیرون به چیزی نیاز ندارد جز هدیه ای سلبی، یعنی فراغت، تا توانایی های ذهنی خود
را بسازد و تکامل بخشد و از غنای درونی خود بهره مند شود، یعنی فقط به این امکان نیاز
دارد که در طول زندگی، هر روز و هر ساعت آن گونه باشد که هست. اگر تعین کسی این باشد
که بر همه نوع بشر تاثیر بگذارد، معیاری برای خوشبختی یا بدبختی او جز این وجود ندارد
که بتواند در راه پرورش استعدادها و کامل کردن آثارش موفق شود یا شکست خورد. هر چیز
جز این برایش بی اهمیت است. از این رو می بینیم که بزرگان همه دوران ها برای فراغت،
بیش از هر چیز دیگر ارزش قائل اند زیرا فراغت هرکس ارزشی برابر با خود او دارد.
v
اگر به سطحی بودن و پوچی افکار، محدود بودن مفاهیم،
حقارت طرز فکر، واژگونگی عقاید و اشتباهات فراوانی که در ذهن غالب اشخاص وجود دارد
به قدر کافی پی ببریم، و علاوه بر این به تجربه بیاموزیم که مردم با چه تحقیری از کسی
سخن می گویند که دیگر هراسی از او ندارند یا گمان می کنند حرفشان به گوش او نخواهد
رسید، در این صورت به تدریج در برابر نظر دیگران بی اعتنا می شویم. به ویژه اگر یک
بار شنیده باشیم که گروهی ابله، درباره بزرگ ترین مردان چه می گویند و چگونه آنان را
تحقیر می کنند، می فهمیم که هرکس ارزش بسیار برای نظر مردم قائل باشد، بیش از اندازه
آنان را محترم می شمارد.
مصلحت آن است که این ضعف را تا حدی مهار کنیم و
با تعمق لازم و ارزیابی درست از موهبت های زندگی در حساسیت بیش از اندازه خود در قبال
نظر دیگران اعتدال به وجود آوریم، چه آن جا که ما را می ستایند، چه آن جا که موجب رنج
ما می شوند. زیرا این دو با هم فرقی ندارند. اگر چنین نکنیم، بنده نظر دیگران و افکار
آنان باقی می مانیم.
v
تأثیر بسیار خوبی که زندگی منزوی
بر آرامش روان ما دارد به طور عمده از این ناشی می شود که زندگی ما را از معرض دید
دیگران در امان نگاه می دارد و در نتیجه از ملاحظه ای که در مورد عقیده دیگران داریم
رها می شویم و می توانیم به خویشتن بازگردیم و در عین حال از بسیاری از مصائب واقعی
که این کوشش واهی، یا به زبان گویاتر، این دیوانگی علاج ناپذیر، ما را درگیر آن می
کند، مصون می شویم و می توانیم با توجه بیشتری از موهبت های واقعی زندگی برخوردار شویم
و با دغدغه کمتری از آنها لذت بریم.
v
تفاوت میان خودپسندی و غرور در این است که غرور،
اعتقاد راسخ به ارزش فوق العاده خویش در زمینه ای خاص است، اما خودپسندی، خواست ایجاد
چنین اعتقادی در دیگران است و معمولا با این آرزوی نهان همراه است که در نهایت، خود
نیز بتوانیم به همان اعتقاد برسیم. بنابراین، غرور از درون انسان نشأت می گیرد و در
نتیجه، قدردانی مستقیم از خویشتن است، اما خود پسندی کوششی است برای جلب قدردانی از
بیرون، یعنی دستیابی غیرمستقیم به قدردانی است. از این رو خودپسندی، آدمی را پرگو و
غرور کم گو می کند. اما فرد خود پسند باید بداند که احترامی را که طالب آن است، با
سکوت مداوم، آسان تر و مطمئن تر می توان به دست آورد تا با سخن گفتن، حتی اگر زیباترین
سخنان باشد. آدمی نمی تواند عمدا مغرور باشد، بلکه فقط می تواند تظاهر به غرور کند.
اما در این صورت هم مانند کسی که نقشی را ایفا می کند، به زودی واقعیتش برملا می گردد،
زیرا فقط اعتقاد ثابت عمیق و تزلزل ناپذیر به امتیازات و ارزش های برتر خویش، آدمی
را مغرور می کند.
غرور، دائما مورد سرزنش و تقبیح قرار می گیرد، اما
گمان می کنم این کار را کسانی می کنند که خود، دلیلی برای مغرور بودن ندارند.
v
بدترین نوع غرور، غرور ملی است، زیرا کسی که به
ملیت خود افتخار می کند در خود کیفیت باارزشی برای افتخار ندارد، وگرنه به چیزی متوسل
نمی شد که با هزاران هزار نفر در آن مشترک است. برعکس، کسی که امتیازات فردی مهمی در
شخصیت خود داشته باشد، کمبودها و خطاهای ملت خود را واضح تر از دیگران می بیند، زیرا
مدام با این ها برخورد می کند. اما هر نادان فرومایه که هیچ افتخاری در جهان ندارد،
به مثابه آخرین دستاویز به ملتی متوسل می شود که خود جزیی از آن است. چنین کسی آماده
و خوشحال است که از هر خطا و حماقتی که ملتش دارد، با چنگ و دندان دفاع کند.
v
آبرو، وجدان بیرونی است و وجدان، آبروی درونی. آبرو
از حیث عینی، عقیده دیگران در خصوص ارزش ماست و از نظر ذهنی، بیم ما از عقیده دیگران
است. آبرو در غایت بر شالوده این اعتقاد استوار است که خصوصیات اخلاقی فرد تغیبرناپذیرند،
فقط یک عمل بد دلالت بر این دارد که به محض اینکه فرد در همان شرایطی که عمل بد را
انجام داده است قرار گیرد، به علت آن خصوصیت اخلاقی، باز هم همان طور رفتار خواهد کرد.
آبرو از بابتی ماهیت سلبی دارد و شهرت برعکس آن،
ماهیت ایجابی. زیرا آبرو در نظر مردم صفت خاصی نیست که در انحصار فرد خاصی باشد، بلکه
شامل خصوصیاتی است که طبق قاعده نباید کسی فاقد آن باشد. معنای این حرف فقط این است
که فرد آبرومند، انسانی استثنایی نیست، حال آنکه فرد مشهور، استثنایی است. از این رو
شهرت را باید کسب کرد، اما آبرو را فقط نباید از دست داد. هیچ ارتباطی به آنچه دیگران
می کنند و اتفاقاتی که برایش می افتد، ندارد. آبرو چیزی است که فقط به خود ما بستگی
دارد.
v
واقعیت این است که وقتی کسی به
دیگری اهانت می کند نشان می دهد که هیچ حرف درست و واقعی ندارد که علیه او بیان کند،
وگرنه علت آن را بیان می کرد و با خیال آسوده نتیجه گیری را به شنوندگان وا می گذاشت.
اما برعکس، نتیجه را عرضه می کند و از ارائه مقدماتی که به آن نتیجه منجر شده است،
در می ماند، به این امید که مردم بپندارند به منظور کوتاهی سخن چنین کرده است.
باید مراقب باشیم که مبادا به نحوی باعث رنجش اذهان
محدود و احمق شویم که معمولا در برابر کوچک ترین نشانه شعور، با اضطراب و رنجیدگی خاطر
واکنش نشان می دهند. زیرا در غیر این صورت ممکن است سری که حاوی شعور است در این قمار
به سری که جایگاه محدودیت و حماقت است، ببازد...مصائب واقعی در جهان بیش تر از آنند
که به خود اجازه دهیم، با مصائب خیالی، که موجب مصیبت های واقعی می شوند، به تعدادشان
بیفزاییم.
v
هرکس در واقع آنچه را که با طبیعت او همگون است
می فهمد و ارج می نهد. کسی که سطحی است چیزهای سطحی را می پسندد، کسی که عامی است چیزهای
عامیانه را، کسی که آشفته فکر است، افکار مغشوش را، کسی که ابله است مهملات را. و هرکس
بیش از هر چیز، آثار خود را می پسندد که کاملا با او همگون است.
نیرومندترین بازو نمی تواند به هنگام پرتاب کردن
جسمی سبک به آن حرکتی بدهد، تا آن جسم به فاصله دوری پرتاب شود و به شدت به هدفی اصابت
کند. آن جسم در همان نزدیکی به سستی بر زمین می افتد، زیرا دارای جرم کافی نیست تا
نیروی بیرونی را جذب کند. وضع افکار زیبا و بزرگ و حتی شاهکارهای نوابغ، هنگامی که
جز اذهان کوچک، ضعیف یا منحط وجود نداشته باشند و قدر آن را نشناسند نیز چنین است.
v
"اگر بنا بود زندگی ام وابسته به نظر مساعد
دیگران باشد، هرگز ممکن نبود پا به عرصه وجود بگذارم، زیرا دیگران برای پر اهمیت نشان
دادن خویش، وجود مرا به طیب خاطر انکار می کنند."
درباره آبرو معمولا درست داوری می کنند و آبرو در
معرض حمله بی امان حسد نیست و حتی پیشاپیش به عنوان اعتبار، به هرکس داده می شود. اما
شهرت را باید به رغم حسد دیگران به چنگ آورد. دادگاهی که این تاج افتخار را اعطا می
کند از قاضیانی تشکیل شده که نظرشان بی شک نامساعد است. زیرا هرکس می خواهد در آبرومندی
با دیگران شریک باشد، اما آنکه شهرت را به دست بیاورد، آن را برای دیگران کمتر و دشوارتر
می سازد.
v
هدف خویش را لذت ها و راحتی های
زندگی قرار ندهیم، بلکه تا آنجا که ممکن است از مصیبت های زندگی بگریزیم. "سعادت،
رؤیایی بیش نیست، اما رنج واقعیت دارد." کسی که می خواهد زندگی اش را از دیدگاه
فلسفه سعادت جمع بندی کند، بهتر است صورتحساب را بر مبنای بلایایی که از آنها گریخته
است بنویسد، نه بر مبنای لذت هایی که از آنها بهره مند شده است. از عبارت "سعادتمند
زیستن" باید "با مصیبت کم تر زیستن"، یعنی زندگی تحمل پذیر را فهمید.
واقعا هم زندگی برای لذت بردن نیست، بلکه برای سپری کردن و پشت سر گذاردن است.
ابلهان در پی لذت های زندگی، خود را مغبون می یابند
و خردمند از بلایا می گریزد، اما اگر هم در این کار توفیقی نداشته باشد، دیگر تقصیر
از سرنوشت است، نه از حماقت او. اما اگر موفق شود، مغبون نیست، زیرا بلایایی که از
برخورد با آنها پرهیز کرده است به درجه اعلا واقعی هستند. حتی اگر مثلا بیش از حد از
مصیبت ها دوری گرفته و بیهوده از لذت ها چشم پوشی کرده باشد، باز هم واقعا چیزی از
دست نداده است، زیرا لذت ها همه موهومند و غمخواری برای از دست دادن موهومات، حقیرانه
و حتی خنده آور است.
v
هنگامی که فارغ از رنجیم، آرزوهای بی قرار، توهم
خوشبختی را که در واقعیت وجود ندارد، در ذهن ما منعکس می کنند و ما را بر می انگیزند
تا به دنبال آن برویم. از این راه، رنج را که واقعی بودن آن انکارناپذیر است، به سوی
خود می کشانیم، سپس در اندوه وضعیت بدون رنج گذشته، چون بهشتی که از روی سهل انگاری
از دست داده ایم، شکوه می کنیم و بیهوده آرزو می کنیم ای کاش می توانستیم آنچه را که
رخ داده است از میان برداریم.
به نظر می رسد که روحی پلید، مدام ما را از وضعیت
بی رنجی، که درجه اعلای سعادت واقعی است، با تصاویر اغواکننده آرزوها بیرون می کشد.
دویدن به دنبال شکاری که وجود خارجی ندارد معمولا موجب مصیبتی می گردد که کاملا واقعی
است. این مصیبت به صورت درد، رنج، بیماری، کمبود، نگرانی، فقر، ننگ و هزاران گرفتاری
دیگر ظاهر می گردد.
v
معمولا دیری نمی گذرد که سرنوشت به سراغمان می آید،
با خشونت ما را در چنگ خود می گیرد و به ما می آموزد که هیچ چیز از آن ما نیست، بلکه
همه از آن اوست، چنان که نه تنها بر اموال و دارایی و زن و فرزند ما حق مسلم دارد،
بلکه حتی دست و پا و نیز چشم وگوش و بینی، که در میان چهره ماست، به او تعلق دارد.
بهترین متاعی که جهان در اختیار دارد و می تواند
به ما عرضه کند، زندگی بی رنج، آرام و تحمل پذیر است و توقعات خود را محدود می کنیم
تا با اطمینان بیشتر به اینها واقعیت ببخشیم، زیرا مطمئن ترین راه برای اینکه شوربخت
نشویم این است که نخواهیم بسیار خوشبخت باشیم.
v
انزوا عیبی دارد که مانند معایب دیگر آن، به آسانی
قابل درک نیست: همان طور که اگر آدمی به طور مستمر در خانه بماند، جسمش در برابر تأثیرات
بیرون چنان حساس می شود که هر نسیم خنک او را بیمار می کند ځلق آدمی هم در اثر انزوا
و تنهایی ممتد چنان حساس می شود که بی اهمیت ترین حوادث، حرف ها یا حتی حالت چهره دیگران
او را نگران، رنجیده خاطر یا مجروح می کند، در حالی که کسانی که مدام در اغتشاش و آشوب
زندگی می کنند، هیچ متوجه این ها نمی شوند.
اما به کسی که به ویژه در سنین جوانی طاقت تحمل
وجود خسته کننده دیگران را ندارد و به حق از معاشرت با آنان ناخرسند می گردد و به انزوا
رانده می شود، توصیه می کنم که عادت کند، قدری از تنهایی خویش را به همراه خود به جمع
ببرد، یعنی بیاموزد که حتی در جمع نیز تا اندازه ای تنهایی خود را حفظ کند، هرچه می
اندیشد فورا ابراز نکند و هم چنین آنچه را که می گویند زیاده به جد نگیرد، و از دیگران
نه از حیث اخلاقی، نه عقلی انتظار بسیار داشته باشد و بنابراین بی اعتنایی را در برابر
نظرات آنان در خود استوار کند که این مطمئن ترین روش برای اعمال شکیبایی در خور تحسین
است. اگر چنین کند، در میان جمع است، اما با دیگران نیست.
v
انسان ها و اموری که ارتباط بسیار
نزدیک دارند نیز، هرچند بسیار کم اهمیت باشند، توجه و افکار ما را بیش از اندازه لازم
به خود مشغول می دارند و افکار و امور مهم را واپس می زنند. باید در رفع این مشکل کوشید.
موضوعاتی که توجه ما را به خود معطوف می کنند، بدون
نظم، بدون ارتباط یا در تقابل شدید با یکدیگر پدید می آیند و وجه مشترکی با یکدیگر
ندارند، جز اینکه مربوط به ما هستند. بنابراین، فکر و نگرانی ما باید فورا خود را با
آن تطبیق دهد. پس وقتی به یکی از آنها می پردازیم، باید از بقیه چشم پوشی کنیم تا بتوانیم
به هریک به وقت خود مشغول شویم، از آن لذت ببریم، آن را تحمل کنیم، بی آنکه به باقی
اعتنایی داشته باشیم: یعنی باید در فکرمان کشوهایی داشته باشیم که وقتی یکی باز است،
بقیه بسته باشند. از این راه مانع از آن می شویم که بار نگرانی ها، هر عیش کوچک ما
را در زمان حال منغص کند، آرامش ما را بگیرد، یا فکری فکر دیگر را واپس زند، یا نگرانی
برای امری خطیر موجب بی اعتنایی ما به امور کوچک شود و جز این ها.
v
به نظر می رسد که احساس تقصیر در پنهان کردن حوادث
ناگواری که برای ما اتفاق افتاده است، نقش مهمی داشته باشد. در چنین مواردی می کوشیم
تا حد امکان خود را راضی جلوه دهیم، زیرا بیم داریم که دیگران ما را در آن حادثه مقصر
بدانند. وقتی حادثه ای ناگوار اتفاق افتاد و دیگر برگشت ناپذیر بود، جایز نیست حتی
یک بار بیاندیشیم، که ممکن بود به جای آن اتفاق دیگری بینند، به خصوص نباید در این
باره فکر کنیم که چگونه می توانستیم مانع آن شویم، زیرا این افکار رنج ما را به قدری
افزایش می دهد که قابل تحمل نیست به طوری که موجب خودآزاری است.
v
وقتی در سفرهای تفریحی طولانی هستیم متوجه می شویم
که نداشتن مشغولیت معین، چه تأثیرات زیان آوری بر ما می گذارد، زیرا فقدان فعالیت واقعی
موجب نارضایی می گردد، گویی که از عنصر طبیعی حیات خود بریده ایم. تلاش و پنجه افکندن
با مشکلات، نیاز انسان است، همان طور که بوف کور به کندن گودال نیازمند است. سکونی
طولانی که حاصل ارضای لذت جویی های آدمی باشد، برای او تحمل ناپذیر است. چیره شدن بر
موانع، کمال لذت زندگی است، چه این موانع در تجارت و کسب و کار مادی باشند، چه در آموزش
و کاوش ذهنی مبارزه با این موانع و پیروزی بر آن ها همواره موجب خرسندی است و اگر کسی
دارای چنین امکانی نباشد، به هر نحو ممکن آن را برای خویش ایجاد می کند.
v
احترام دیگران را به رغم خواستشان
جلب می کنیم و درست به همین علت غالبا پنهان می ماند. از این رو وقتی به ما احترام
می گذارند، احساس رضایت در ما عمیق تر است، زیرا به ارزش ما ارتباط دارد که این در
مورد عشق صدق نمی کند، زیرا عشق امری ذهنی و بدون ارزیابی، اما احترام امری عینی و
بر مبنای قضاوت است. البته عشق به حال ما سودمندتر است.
v
برای پیمودن راه زندگی، صلاح آدمی در این است که
توشه بزرگی از دو چیز را به همراه داشته باشد: یکی احتیاط و دیگر مدارا. اولی ما را
از آسیب و زیان در امان می دارد و دومی از مشاجره و نزاع.
هرکس که ناگزیر در میان دیگر انسان ها زندگی می
کند، نباید هیچ کس را به علت ذاتی که دارد مطلقا مردود بشمارد، حتی اگر بدترین، فلاکت
بارترین یا مضحک ترین فرد باشد، بلکه باید فردیت او را به منزله واقعیتی تغییرناپذیر
قبول کند که بر پایه اصلی ابدی و متافیزیکی باید چنانکه هست باشد. در موارد وخیم بهتر
است به خود بگوییم: چنین انسان های غریبی هم باید وجود داشته باشند. اگر چنین نکنیم،
کاری ناحق کرده ایم و آن فرد را به جدالی میان مرگ و زندگی فراخوانده ایم. زیرا هیچکس
نمی تواند فردیت خاص خود، یعنی خصوصیات اخلاقی، نیروهای ذهنی، طبع و جسم خود را تغییر
دهد.
v
غالب آدمیان چنان درگیر امور شخصی خویشند که هیچ
چیز به طور اساسی، علاقه آنان را جلب نمی کند، جز خود آن ها. از این رو اگر کسی چیزی
بگوید، فورا به خود می اندیشند و همه توجه شان به امر شخصی خودشان معلوف می گردد و
همه وجودشان را در بر می گیرد، هرچند آن کس رابطه نزدیکی با آنان نداشته باشد، چنان
که دیگر نمی توانند موضوع عینی گفته را درک کنند. هم چنین، به محض اینکه دلیلی با منافع
یا خودپسندی آنان ناسازگار باشد، آن دلیل برای آن ها اعتباری ندارد.
از این رو چنان به آسانی پریشان، مجروح و دل آزرده
می گردند و می رنجند که درباره هر مطلبی که با آنان سخن می گوییم، هرچند از روی بی
غرضی باشد، باید بی اندازه مراقب باشیم که مبادا گفته ما در رابطه با شخص شخیص و لطیف
شنونده سوء تعبیر شود؛ زیرا به هیچ چیز جز آنچه به خودشان مربوط می شود، علاقه ای ندارند
و حقیقت و درستی، زیبایی، لطافت و شوخ طبعی دیگری را نه می فهمند، نه احساس می کنند،
اما در برابر هرچه به طور کاملا غیر مستقیم و دور از ذهن، خودپسندی حقارت آمیز آنان
را خدشه دار کند یا به نحوی سایه ای منفی بر نفس گرانبهای آنان بیاندازد، حساسیت بسیار
شکننده ای نشان می دهند.
v
درست در امور کوچک شخصیت اشخاص
آشکار می شود، زیرا آدمی در این امور نمی کوشد تا بر خود مسلط باشد و غالبا می توان
از اعمال ناچیز و روش عادی رفتار، به خودخواهی بی حد و مرز و بی ملاحظگی مطلق فرد نسبت
به دیگران به آسانی پی برد که طبق تجربه های بعدی، در امور بزرگ هم صادق است، اگرچه
آن را انکار خواهد کرد. و نباید چنین موقعیت هایی را از دست داد. وقتی کسی در امور
کوچک زندگی روزمره و روابط زندگی- امورکوچکی که قانون به آن توجهی ندارد- بی ملاحظه
رفتار کند، تنها در پی منافع و آسایش خود باشد و به زیان دیگران رفتار کند، یا وقتی
آنچه را که به همگان تعلق دارد به تملک خود درآورد و جز این ها، باید یقین داشت که
عدالت در دل او جایی ندارد و به محض اینکه قانون و زور مانع او نشوند، در موارد بزرگ
هم آدم رذلی است که نباید به او اعتماد کرد.
v
نشان دادن برتری قطعی خود به کسی، آن هم در برابر
دیگران، بزرگ ترین گستاخی است. دیگری از این طریق به انتقام جویی ترغیب می گردد و در
جستجوی موقعیت مناسبی خواهد بود که با اهانت، انتقام خود را بگیرد و بدین وسیله از
حوزه عقل به حوزه اراده وارد می شود، حیطه ای که همه در آن یکسانند. بنابراین، در حالی
که مقام و ثروت در جامعه موجب جلب احترام می گردد، از توانایی های ذهنی نباید چنین
انتظاری داشت: توانایی های ذهن در بهترین حالت نادیده گرفته می شوند، اما معمولا به
صورت نوعی گستاخی به آن می نگرند یا به منزله چیزی که صاحب آن به طور غیر مجاز به دست
آورده است و می خواهد با آن فخر بفروشد. برای جبران این امتیاز هر کس در خفا می کوشد
به نحوی او را تحقیر کند و بدین منظور فقط در انتظار فرصتی است. آدمی هرچند رفتاری
فروتنانه داشته باشد، باز هم دیگران به سختی می توانند برتری قابلیت های ذهنیش را به
او ببخشایند.
v
چه کم تجربه است آن کس که گمان می کند، نشان دادن
عقل و هوش موجب محبوبیت در جامعه می شود. برعکس، این دو خصوصیت نزد اکثریت غالب مردم
خشم و نفرت ایجاد می کند. هر اندازه که نتوانند این خشم و نفرت را ابراز کنند و حتی
آن را از خود هم پنهان کنند، این احساس شدیدتر است. آنچه در واقع می گذرد این است:
وقتی کسی برتری فکری مخاطب خود را درک و احساس می کند، در نهان و بی آنکه خود بداند،
نتیجه می گیرد که مخاطب نیز به همان اندازه، حقارت و محدود بودن او را درک و احساس
می کند.
نشان دادن هوش و عقل چیزی نیست جز شیوه ای غیرمستقیم
برای سرزنش کسانی که ناتوان و کند ذهنند. به علاوه فرد عامی از دیدن کسی که در نقطه
مقابل اوست برآشفته می شود و علت پنهان این برآشفتگی، حسد است. زیرا همان طور که مدام
می بینیم، ارضای خود پسندی، لذتی است که برای انسان از هر لذت دیگر بالاتر است و این
لذت فقط به وسیله مقایسه خویش با دیگران امکان پذیر است.
v
بهترین محک دوستی اصیل آن است که مصیبتی را که به
آن گرفتار شده ایم بلافاصله برای دوستی نقل کنیم. آنگاه در چهره اش یا اندوه حقیقی
و صمیمانه نقش می بندد، یا اثری از آرامش یا جلوه دیگری جز همدردی: "حتی در مصیبت
بهترین دوستانمان نیز همیشه جنبه ای پیدا می کنیم که برای ما ناخوشایند نیست."
آشنایان عادی که آنان را دوست خود می نامیم، در چنین وضعی نمی توانند لبخند خفیفی را
که حاکی از رضایت آنان است پنهان کنند. به ندرت می توان دیگران را بیش از این خوشحال
کرد که برایشان از مصیبتی که اخیرا گرفتار آن شده ایم، نقل کنیم یا ضعف شخصی خود را
بی پرده بر آنان آشکار سازیم. این خصلت ویژه آدمیان است.
v
در اعتماد به دیگران غالبا تنبلی، خودخواهی و خودپسندی
نقش عمده را ایفا می کنند: تنبلی، وقتی که به جای آنکه خود تحقیق، نظارت و عمل کنیم،
به دیگران اعتماد می کنیم، خودخواهی وقتی برای کم کردن از فشاری که مشکلاتمان بر ما
وارد می کنند، آنها را با دیگری در میان می گذاریم و خودپسندی، وقتی که آنچه با دیگران
در میان می گذاریم، وجهه ما را ارتقا می دهد. با این همه توقع داریم، به علت اعتمادی
که قایل شده ایم به ما ارج بگذارند.
v
هنگامی که مورد اهانت واقع می شویم که در واقع همیشه
نشانگر بی احترامی است عنان خود را از کف می دهیم، اما اگر از یک سو تصور اغراق آمیزی
از ارزش و شأن خود نمی داشتیم، یعنی فاقد غرور بیجا می بودیم، و از سوی دیگر می پذیرفتیم
که هرکس معمولا درباره دیگری چه می اندیشد و چه احساسی به او دارد، آنگاه اختیار خود
را چنین از دست نمی دادیم. افرادی که از کوچک ترین اشاره سرزنش آمیز برآشفته می شوند،
اگر گفتار آشنایان را درباره خود می شنیدند، چه می کردند! باید همواره به خاطر داشت
که نزاکت عادی، جز صورتکی خنده بر لب نیست. اگر چنین بیاندیشیم، از اینکه این صورتک
کمی جابه جا شود یا لحظه ای آن را از چهره بردارند، به داد و فغان نمی افتیم.
v
فراموش کردن خصوصیت بد افراد مانند این است که پولی
را که به زحمت به دست آورده ایم به دور افکنیم. بدین منوال از صمیمی شدن غیرعاقلانه
و دوستی های احمقانه مصون می مانیم. "نه عشق ورزیدن، نه نفرت داشتن" نیمی
از حکمت زندگی است و "نه چیزی گفتن، نه چیزی را باور کردن" نیم دیگر آن.
البته باید به جهانی که در آن به کار بستن این قواعد ضروری است، پشت کرد.
v
زندگی مانند بازی شطرنج است. ما نقشه ای می ریزیم
اما اجرای آن مشروط به حرکت هایی است که رقیب به دلخواه می کند. این رقیب در زندگی،
سرنوشت است. تغییراتی که بدین منوال در نقشه ما ایجاد می شود، چنان بزرگ است که عملا
خطوط اصلی نقشه را دیگر نمی توان تشخیص داد.
v
اصل هدایت کننده ما باید این باشد:
دیوان (مصیبت ها) قربانی می طلبند. غرض این است که نباید از تلاش، صرف وقت، زحمت، محدود
کردن اهداف، صرف پول و چشم پوشی از خواست های خود در پیشگیری از بلایای محتمل غفلت
کرد: هرچه این کوشش بیشتر باشد، امکان وقوع بلایا بعیدتر و نامحتمل تر است. در هیچ
پیشامدی نباید فریاد شادی برآورد یا شکوه و زاری کرد: تا اندازه ای به این علت که همه
چیز متغیر است که این شامل آن پیشامد نیز می گردد و تا اندازه ای به این علت که قضاوت
آدمی درباره سود و زیان خویش دستخوش خطاست.
v
کسی که در همه حوادث آرامش خود را حفظ می کند، نشان
می دهد که می داند، امکان شر در زندگی چقدر بزرگ و پرتنوع است و از این رو به آنچه
در زمان حال اتفاق می افتد به منزله بخش کوچکی از آنچه ممکن است هنوز پیش بیاید می
نگرد.
هرجا که باشیم به زودی شاهد پنجه افکندن، دست و
پا زدن و رنج بردن برای ادامه این زندگی اسفبار، بی ثمر و بی حاصلیم. اگر این ها را
در نظر داشته باشیم، توقعات خود را کاهش می دهیم، می آموزیم که با وضعیت ها و امور
این جهان، که هیچ یک در حد کمال نیستند خود را سازگار کنیم و همواره آماده روبرو شدن
با حوادث ناگوار باشیم تا بتوانیم از آن ها دوری جوییم یا تحملشان کنیم. زیرا حوادث
ناگوار، چه کوچک، چه بزرگ، عنصر اصلی زندگی ما هستند.
v
افراد مستعد که در واقع به این جهان تعلق ندارند
و در نتیجه، برحسب درجه برتریشان کم وبیش تنها هستند در رابطه با جهان انسان ها نیز
در احساس متضاد دارند: در جوانی احساس می کنند که این جهان آنان را رها کرده است و
در پیری این احساس را دارند که خود از آن گریخته اند. احساس اول که ناخوشایند است از
نشناختن جهان، احساس دوم از شناختن آن ناشی می شود.
v
بخشی از نشاط و تهور ما در جوانی
مبتنی بر این واقعیت است که به سوی بلندی های کوهسار زندگی رهسپاریم و مرگ را نمی بینیم،
زیرا مرگ در کوهپایه آن سوی دیگر قرار دارد. اما وقتی قله را پشت سر نهادیم، مرگ را
که تا آن زمان فقط از راه شنیدن می شناختیم، واقعا مشاهده می کنیم.
تا زمانی که جوانیم زندگی در نظرمان بی پایان است
و اگر دیگران خلاف این را به ما بگویند، باز هم بر این مبنا از وقتمان استفاده می کنیم.
هرچه سالمندتر می شویم، در وقت صرفه جویی بیشتری می کنیم، زیرا در سالمندی هر روز که
بر ما می گذرد، احساسی را در ما ایجاد می کند که به احساس مجرمی شباهت دارد که گام
به گام به دادگاه نزدیک تر می شود. از منظر جوانی، زندگی، آینده ای بی انتهاست، اما
در مقام پیری گذشته ای بسیار کوتاه است.
v
اگر بخواهیم وضع کسی را از حیث سعادت ارزیابی کنیم
نباید آنچه را که موجب لذت او می شود، بجوییم، بلکه باید بپرسیم، چه چیز او را اندوهگین
کند، زیرا هرچه مایه اندوه ناچیزتر باشد، شخص خوشبخت تر است، چون لازمه حساس بودن در
برابر امور کم اهمیت این است که آدمی در وضع خوبی بسر ببرد. آدمی در شوربختی مسائل
پیش پا افتاده را اصلا حس نمی کند.
نباید سعادت زندگی را بر پایه زیربنایی وسیع که
شامل توقعات بسیار است بناکرد، زیرا در این صورت همه چیز به آسانی فرو می ریزد. علت
این است که چنین نحوه ای از زندگی امکان وقوع حوادث ناگوار را افزایش می دهد و ممکن
نیست این حوادث رخ ندهند.
v
انسان های برجسته و شریف به زودی به این واقعیت
پی می برند که در دست سرنوشت تربیت می شوند، از این رو با سپاس تسلیم آن می گردند.
آنها می فهمند که در جهان می توان به بصیرت دست یافت، نه به سعادت و بنابراین عادت
می کنند و رضایت دارند که بصیرت را با امید مبادله کنند. حتی ممکن است به جایی برسند
که گویی فقط در ظاهر و از روی بازی به دنبال آرزوها و اهدافشان می روند، اما عمیقا
و به طور جدی انتظاری جز بصیرت ندارند که این به آنان جلوه ای فارغ بال، نبوغ آمیز
و والا می دهد. کیمیاگران در حالی که در پی یافتن زر بودند، باروت، چینی، دارو و حتی
قوانین طبیعت را یافتند. به این معنا ما همه کیمیاگریم.
v
آدمی در هر جمع نخست به تطبیق و همخو شدن با دیگران
نیاز دارد. از این رو هرچه جمع بزرگ تر باشد، کسل کننده تر است. هرکس فقط وقتی که تنهاست
می تواند آن گونه که خود هست باشد. پس هر کس که تنهایی را دوست نمی دارد، دوستدار آزادی
هم نیست، زیرا فقط در تنهایی آزادیم. اجبار، ملازم جدایی ناپذیر هر جمع است. هر جمعی
از افراد خود می خواهد که از فردیت خود صرفنظر کنند و هرچه فردیت انسان با ارزش تر
باشد، چشم پوشی از آن به خاطر جمع دشوارتر است.
بنابراین، هرکس دقیقا متناسب با ارزش خود، به تنهایی
پناه می برد، آن را تحمل می کند و دوست می دارد. زیرا شخص حقیر در تنهایی، همه حقارتش
را احساس می کند و روح بزرگ همه بزرگیش را و باری، هرکس آنچه را که هست. به علاوه هرچه
آدمی در سلسله مراتب طبیعت در مرتبه بالاتر قرار داشته باشد تنهاتر است و تنهایی او
اساسی و ناگزیر است.
v
هرکس فقط می تواند با خود در هماهنگی کامل باشد،
نه با دوست یا همسر خود، زیرا تفاوت های فردی و مزاجی هرچند اندک باشند، همواره به
ناهماهنگی منجر می شوند. آرامش عمیق و حقیقی دل و راحت تمام عیار روح، که بعد از نعمت
سلامت، بالاترین نعمت روی زمین است، فقط در تنهایی قابل دسترسی است و اگر آدمی خود،
بزرگ و پرمایه باشد، لذتبخش ترین وضعیت ممکن را بر کره کوچک خاک با این دو می تواند
داشته باشد.
مضرات تنهایی و عزلت را اگر نمی شود یکجا احساس
کرد، لااقل می توان حدود آن را تشخیص داد. اما جمع موذی است؛ زیرا در پس ظاهر تفریح،
مراوده و لذت معاشرت و جز این ها، زیان های جبران ناپذیری را پنهان می کند. از چیزهای
اساسی که جوانان باید بیاموزند یکی این است که تنهایی را تحمل کنند، زیرا سرچشمه سعادت
و آرامش روح است.
v
همه زندگی چندان ارزش ندارد که به خاطر آن از سر
ترس بر خود بلرزیم یا دل افسرده شویم، تا چه رسد به نعمت های آن. " بنابراین با
شجاعت زندگی را بگذرانید و در برابر مصائب، سینه را گستاخانه سپر کنید." با این
همه، می توان در شجاعت نیز زیاده روی کرد، زیرا جرئت ممکن است به جسارت بی تأمل بدل
شود. حتی می توان گفت که اگر بخواهیم در این جهان باقی بمانیم، ترس تا اندازهای ضروری
است و بزدلی فقط صورت شدید آن است.
طبیعت، ترس و وحشت را در همه پدیده ها سرشته است
تا حیات و هستی را بقا بخشد و خطرات احتمالی را دفع کند. اما همین طبیعت قادر نیست،
اندازه این ترس و وحشت را نگاه دارد: ترس نجات بخش را با ترس بی معنا و بی اساس گره
می زند.