گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

صبحگاهان که از خواب برمی خیزی، با خود بگو: امروز با فضولی، ناسپاسی، گستاخی، بی وفایی، سوءنیت و خودخواهی روبرو خواهم شد. تمام این ها ناشی از آن است که خطاکاران نمی توانند خوب را از بد تمیز دهند. ولی من مدت هاست که به طبیعت خوبی و شرافتش، طبیعت بدی و رذالتش، و طبیعت شخص خطاکار پی برده ام، خطا کاری که برادرم است. بنابراین، هیچ یک از این چیزها نمی توانند به من آسیب رسانند، زیرا کسی نمی تواند مرا در زشتی و تباهی شریک و سهیم سازد. من هم نمی توانم به برادرم غضب کنم یا از او متنفر باشم؛ زیرا ما آفریده شده ایم تا همچون پاها، دست ها، چشم ها و دو ردیف دندان های بالا و پایین با یکدیگر همکاری کنیم. ایجاد مانع در برابر یکدیگر خلاف قانون طبیعت است و مگر غضب و نفرت نوعی ایجاد مانع نیست؟

v       

آیا امور بیرونی خاطرت را پریشان می کنند؟ پس خلوت گزین، و بر شناختی که از امر نیک داری بیفزا و بر بی قراریت فائق آی. از خطای دیگری هم حذر کن؛ حماقت آنانی که بسیار تلاش می کنند ولی در افکار و حرکات خود هیچ هدفی ندارند و در واقع وقت خویش را تلف می کنند. آن کس که در فکر ارواح دیگران نیست تیره بخت نخواهد بود؛ ولی کسانی که حساب روح خویش را نگه نمی دارند به یقین بدبختند.

تیره بخت ترین انسان کسی است که سودای فهم کل خلقت را در سر داشته باشد، "به پژوهش در اعماق زمین بپردازد"، و با دقت در پی کشف اسرار ارواح دیگران باشد، غافل از آن که به روح خویش پرداختن، و خادم وفادارش بودن، او را کفایت می کند.

v       

تو می توانی همین حالا زندگی را ترک کنی، بگذار همین اصل بر گفتار و کردار و افکارت حاکم باشد، اگر خدایان وجود داشته باشند، ترک کردن انسان ها وحشتناک نیست، زیرا نخواهند گذاشت به تو آسیبی رسد. اگر هم خدایی وجود نداشته باشد، یا در امور فانی مداخله نکند، زندگی در جهانی بی خدا یا عاری از مشیت الهی به چه کار می آید؟ ولی خدایان وجود دارند، و در دنیای بشری مداخله می کنند.

جهان این گونه نیست که بر اثر ناتوانی یا بی کفایتی به خطا اجازه داده باشد اتفاقات خوب و بد به یکسان برای پرهیزگاران و گناهکاران رخ دهد. ولی مرگ و زندگی، شکست و موفقیت، درد و لذت، فقر و ثروت، و نظایر آن به یکسان نصیب خوب و بد می شود. چنین چیزهایی مایه تعالی یا تدنی نیست و بنابراین، نه خوب است و نه بد.

v       

باقی عمرت را با گمانه زنی در باره همسایگانت هدر مده، اگر به چیستی و چرایی افکار، اقوال، افعال و نقشه های دیگران فکر کنی، فرصت انجام دادن دیگر کارها را از دست خواهی داد. آدمی باید خود را به چنان طرز تفکری عادت دهد که اگر ناگهان از او بپرسند "اینک به چه می اندیشی؟" بتواند صادقانه و بی درنگ به این سؤال پاسخ دهد؛ و به این ترتیب ثابت کند که تمام افکارش ساده و محبت آمیز است، یعنی به همان گونه که شایسته موجودی اجتماعی است، موجودی عاری از تخیلات شهوانی، حسادت ها، کینه ها، سوء ظن ها و دیگر احساساتی که اگر قرار باشد به داشتن آن ها اذعان کند، از شرم سرخ خواهد شد.

v       

بیش از این خود را فریب مده؛ دیگر هرگز نه این یادداشت ها را دوباره خواهی خواند، نه سالنامه های رومی ها و یونانیان قدیم را، و نه کتاب هایی را که برای روزگار پیری کنار نهاده ای. پس به سوی مقصد بشتاب؛ از امیدهای واهی چشم بپوش؛ و اگر در اندیشه سعادت خود هستی، تا می توانی خود را نجات ده. ما باید روی پای خود بایستیم نه اینکه دیگران ما را سرپا نگه دارند.

v       

برای انسان هشیار و عمیق، تقریبا همه چیز های جهان، حتی اگر چیزی جز پیامدهای جانبی دیگر چیزها نباشند، بر زیبایی خارق العاده آن می افزایند. برای چنین انسانی، چشم بصیرت او را قادر خواهد ساخت تا هم زیبایی جاافتاده زنان و مردان سالخورده را مشاهده کند و هم شادابی فریبنده جوانان را. چنین چیزهایی برای همه جالب و خوشایند نیست؛ فقط کسی مجذوب آن ها خواهد شد که با طبیعت و آثارش واقعا مأنوس باشد.

زیبایی هر چیزی قائم به ذات است و مرهون چیز دیگری نیست. تحسین در آن نقشی ندارد، زیرا هیچ چیزی با تحسین بهتر یا بدتر نمی شود. در مورد اشیای طبیعی یا آثار هنری. زیبایی حقیقی به چه چیز دیگری نیاز دارد؟ قطعا به چیزی جز قانون، حقیقت، مهربانی و فروتنی نیاز ندارد. آیا اگر زمرد را ستایش نکنند، زیبایی اش را از دست می دهد؟

v       

همه چیز را به حال خود بگذار. به یاد داشته باش که انسان فقط در زمان حال می زید، در این لحظه گذرا: باقی عمرش یا گذشته است یا هنوز فرا نرسیده است. حتی دیرپاترین شهرت ها نیز زودگذر است، زیرا منوط به سلسله انسان هایی است که زود می میرند و حتی خود را نمی شناسند، تا چه رسد به این که کسی را بشناسند که مدت ها پیش مرده و از دنیا رفته است.

آیا شهرت واهی تو را پریشان خاطر می کند ملاحظه کن که فراموشی و نسیان با چه سرعتی همه چیز را فرا می گیرد. ورطه ابدیتی را نظاره کن که پیش و پس از ما قرار دارد؛ ببین که این تحسین و تمجیدها تا چه اندازه پوچ و توخالی است، ستایندگانت چقدر دمدمی مزاج و بی فکرند، و دایره شهرتت تا چه حد تنگ است.

v       

می توانی هر وقت بخواهی در خود عزلت گزینی برای آدمی کنج عزلتی آرام تر و راحت تر از روحش وجود ندارد؛ از همه مهم تر این که اگر فقط یک لحظه به امکانات دیگری که در خود دارد بیندیشد، بی درنگ به آسودگی خاطر دست می یابد، آسایشی که صرفا نام دیگری برای روح بسامان و هماهنگ است. پس همواره از این کنج عزلت استفاده کن، و دم به دم خود را تازه نما. قواعد زندگانی ات را مختصر کن، ولی قواعد اساسی را از یاد مبر؛ در این صورت یادآوری آن ها تمام ناراحتی هایت را از میان خواهد برد، و تو را با آسودگی به سراغ وظایفت خواهد فرستاد.

v       

این مردم مجبورند همین طور رفتار کنند، و این امری اجتناب ناپذیر است. اگر جز این توقعی داشته باشی، مثل آن است که انتظار داشته باشی درخت انجیر شیره دیگری داشته باشد. به هر حال، به یاد داشته باش که هم تو و هم ایشان به زودی خواهید مرد و نامتان به سرعت از یاد خواهد رفت.

همه چیز گذرا و ناپایدار است، هم آن که می شناسد و هم آنچه شناخته می شود. ملاحظه کن چگونه همه چیز زاییده تغییر است؛ سعی کن بفهمی که برای طبیعت هیچ سعادتی بالاتر از تغییر چیزهای موجود و پدید آوردن موجوداتی مشابه آن ها نیست. هر موجودی، به تعبیری، بذر موجود دیگری است که بناست از آن به وجود آید.

v       

ای دنیا! من با تو کاملا هماهنگ هستم. هر چیزی که برای تو بهنگام باشد، برای من نه دیر است و نه زود. ای طبیعت! آنچه تمامی فصل هایت به بار می آورد میوه مطلوب من است. همه چیز از تو، در تو و به سوی توست.

تا واپسین لحظه حیات در مسیر طبیعت گام بر می دارم؛ هوای اولین دم و آخرین بازدمم یکی بیش نیست، و در همان زمینی مدفون می شوم که پدرم بذر خود، مادرم خون خویش، و دایه ام شیر وجودم را از آن به دست آورده است زمینی که سال های سال آب و غذای روزانه ام را تأمین کرده، و گرچه به شدت از آن سوء استفاده کرده ام، هنوز قدم برداشتنم را تحمل می کند.

v       

همچون دماغه ای باش که همواره امواج را می شکند: او محکم و استوار می ایستد، در حالی که هیاهوی امواج به سرعت فرو می نشیند. "چقدر بداقبالم که چنین اتفاقی برایم افتاد!" به هیچ وجه این طور نیست؛ در عوض بگو: "چقدر خوش اقبالم که این اتفاق موجب تلخکامی ام نشد؛ نه از امروز می ترسم و نه از فردا بیمناکم." آیا اتفاقی که برایت رخ داده تو را از عدالت، بلندهمتی، اعتدال، خردمندی، دوراندیشی، صداقت، عزت نفس، استقلال و تمام دیگر خصایل مختص طبیعت انسان باز می دارد؟ در آینده هر وقت خواستی از چیزی احساس تلخکامی کنی، این قاعده را به یاد داشته باش: "این اتفاق به هیچ وجه حاکی از بداقبالی نبود؛ تحملش نوعی خوش اقبالی عظیم بود."

v       

هرگز تیزهوش نخواهی بود. خوب، اشکالی ندارد؛ ولی صفات دیگری هست که نمی توانی بگویی "از آن ها هیچ بهره ای ندارم." پس این صفات را پرورش بده، زیرا کاملا در حیطه قدرتت هستند. برای مثال، صداقت و شرافت؛ سختکوشی و جدیت.

به هیچ وجه نمی توانی عدم قابلیت یا ناتوانی فطری را بهانه کنی؛ ولی عجیب است که همچنان می خواهی در ساحت پایین تری باقی بمانی. آیا کمبود استعدادهای طبیعی است که تو را به غرولند، خست، چاپلوسی، نالیدن از بیماری، خفت، خودستایی و تلون مزاج واداشته است؟ قطعا نه؛ تو می توانستی مدت ها پیش خود را از شر این صفات خلاص کنی، و در این صورت فقط به کندی و کودنی متهم می شدی و حتی این را هم می توانی با تمرین اصلاح کنی، به شرط این که کند ذهنی خود را بی اهمیت نشماری و از آن لذت نبری.

v       

بعضی از مردم وقتی به کسی خدمتی می کنند، بلافاصله توقع دارند که آن شخص خدمت آن ها را جبران کند. بعضی دیگر، گرچه تا این حد پیش نمی روند، در خفا آن شخص را رهین منت خود می دانند و همواره احسان خود را به یاد دارند. ولی انسانی هم وجود دارد که به هیچ وجه احسان خود را احساس نمی کند، مثل تاکی که میوه مخصوص خود، یعنی خوشه انگور، را به بار می آورد بی آن که در برابر احسان خویش توقعی داشته باشد یا مثل زنبور عسلی که عسل گذاشته است. مثل آن ها، این شخص هم کار خویش را جار نمی زند، بلکه بلافاصله به سراغ کار خوب دیگری می رود، همچون تاک که به محض فرا رسیدن تابستان باز هم انگورهای دیگری به بار می آورد.

v       

اکنون به چیزهای مادی تر نظری بیفکن: چقدر گذرا، ناپایدار و بی ارزشند. هر آدم هرزه ای، هر فاحشه ای و هر تبهکاری می تواند آن ها را تصاحب کند. به خصوصیات معاشرانت نگاه کن: حتی مقبول ترین آن ها را هم به سختی می توان تحمل کرد؛ در واقع امر، انسان حتی خودش را هم به سختی می تواند تحمل کند. پس در این ظلمت و منجلاب، در این جریان بی وقفه وجود و زمان، در این تغییر و تبدل بی پایان، هیچ چیزی را نمی توان با ارزش شمرد و با جدیت تعقیب کرد. آدمی باید به خود قوت قلب دهد و آرام منتظر مرگ طبیعی باشد؛ و در عین حال بی تابی نکند.

v       

هیچ اتفاقی برای انسان رخ نمی دهد مگر آن که طبیعت توانایی تحملش را به او عطا کرده باشد. تجربه های همسایه ات با تجربه های تو فرقی ندارد؛ ولی او، یا به علت نا آگاهی از آنچه رخ داده یا برای نشان دادن قابلیت های خود، محکم و استوار می ایستد. خجالت آور است که جهالت و خودبینی نیرومندتر از خردمندی باشد!

v       

همواره به آن سرعتی بیندیش که تمام موجودات حال و آینده از میان می روند و نابود می شوند. پیش و پس ما را بی نهایت فرا گرفته، مغاکی که قادر به مشاهده ژرفایش نیستیم. در چنین شرایطی، آن کس که آزرده و پریشان خاطر باشد، قطعا دیوانه است، زیرا گمان می کند که این ناراحتی تا ابد ادامه می یابد.

چیزی به وجود می آید و چیزی از میان می رود. حتی وقتی چیزی در شرف به وجود آمدن است، بخشی از آن پیشاپیش از میان می رود. تغییر و تحول تا ابد جهان را تجدید می کند، درست همان طور که جریان ممتد زمان آن را تا ابد نو می کند. در چنین رودخانه پرشتابی که هیچ جای پای محکمی در آن وجود ندارد، کدام یک از چیزهایی را که به سرعت از پیش چشم ما می گذرند می توان با ارزش شمرد؟

v       

وقتی می خواهی شادمان شوی، به صفات خوب دوستانت بیندیش: قابلیت این، فروتنی آن، سخاوت دیگری و نظایر آن ها. در واقع بهترین درمان افسردگی این است که در اطرافیان خود شاهد نمونه های فراوانی از فضایل مختلف باشیم. پس همیشه آن ها را در برابر دیدگانت داشته باش.

این که وزنت فلان مقدار باشد، و نه سیصد پوند، ناراحتت نمی کند. پس چرا باید ناراحت باشی که فلان مقدار عمر خواهی کرد و نه بیش تر؟ تو محدودیت های مقرر شده برای جسمت را می پذیری. محدودیت های عمرت را هم بپذیر.

v       

خیالبافی مکن و آنچه را نداری معدوم انگار. به آنچه داری ناظر باش، همان چیزهایی که بیش از هر چیز دیگر با ارزش می شماری، و بیندیش که اگر آن ها را نداشتی چقدر آرزومندشان می بودی. ولی مواظب باش. داشته های خود را بیش از حد باارزش مشمار، زیرا در این صورت اگر آن ها را از دست بدهی، مغموم و ناراحت خواهی شد.

مرگ آزادی از ادراکات حواس، گریز از چنگال عواطف، استخلاص از انحرافات فکر و رهایی از قید و بند تن.

v       

حرکت ستارگان را ملاحظه کن، به گونه ای که انگار تو نیز همراه آن ها در گردشی. همواره تغییر و تحول عناصر را در نظر داشته باش. چنین افکاری انسان را از آلودگی های این دنیا پاک می کنند. درون خود را بکاو. سرچشمه خوبی ها درون توست: همواره آن را بکاو تا همیشه جاری باشد.

هنر زندگی بیش تر شبیه کشتی گرفتن است نه رقصیدن، زیرا در زندگی نیز باید محکم و استوار مراقب حملات دور از انتظار باشیم.

v       

پشیمانی یعنی تاسف به خاطر از دست دادن فرصتی مناسب. آنچه خوب است همیشه مناسب است، و هر انسان خوبی باید به خاطر از دست دادن چنین فرصتی متأسف باشد، ولی هیچ انسان خوبی خود را به خاطر از دست دادن فرصت کسب لذت سرزنش نمی کند. پس لذت نه خوب است و نه مناسب.

هر کسی از چیز متفاوتی لذت می برد. لذت من عبارت است از سالم نگه داشتن قوه حاکم، یعنی عقلم، جدا نشدن از مردم و اتفاقاتی که برای آن ها رخ می دهد؛ توانایی پذیرش هر امری و استقبال از آن؛ و ارج نهادن به هر چیزی به اندازه ارزشی که دارد.

v       

مرا بگیر و به هر جا که می خواهی پرتاب کن؛ زیرا باز هم روحم شاد و راضی خواهد بود، مادامی که وجود و اعمالش موافق طبیعتش باشد. آیا دلیلی دارد که روحم رنجور، خوار، درمانده، نگران و هراسان باشد؟ آیا چیزی را می شناسی که به این بها بیارزد؟

v       

انسان اندیشمند نباید نسبت به مرگ بی اعتنا، بی صبر و تحمل و بی علاقه باشد، بلکه صرفا باید آن را یکی از اتفاقات طبیعی بداند. همان طور که منتظر خروج طفل از رحم مادر هستی، باید در انتظار خروج روح از قفس تن باشی. دو چیز را در نظر بگیر که تو را به مرگ راضی می کنند: طبیعت چیزهایی که از آن ها جدا خواهی شد، و مردمی که دیگر با آن ها سروکار نخواهی داشت. اگر به خستگی ناشی از زندگی در میان مردمی با عقاید متفاوت بیندیشی، در این صورت فریاد خواهی زد: "ای مرگ شتاب کن، مبادا من هم مثل آن ها خودم را فراموش کنم."

v       

به زندگی نسل های قبلی، بعدی و مردمان بی تمدن کنونی بیندیش، ملاحظه کن که چه انبوهند کسانی که نام تو را نمی دانند، چه بسیار کسانی که به سرعت نامت را فراموش خواهند کرد و چه بسیار کسانی که هم اکنون تو را می ستایند و به زودی نکوهشت خواهند کرد. بنابراین، شهرت و آوازه بی ارزش است. مثل هر چیز دیگری.

تو خواهان ستایش مردمی هستی که هر پانزده دقیقه یک بار خود را نکوهش می کنند، مردمی که خود را تحقیر می کنند. آیا این نشانه عزت نفس است که خود را به خاطر تمام کارهایمان سرزنش کنیم؟

v       

اپیکور می گوید: "در هنگام بیماری هرگز با کسانی که به دیدنم می آمدند درباره دردهای جسمانی ام و موضوعاتی از این دست صحبت نمی کردم. در عوض، به اصول فلسفه طبیعی می پرداختم؛ و به ویژه می خواستم دریابم که وقتی جسم انسان تا این حد مضطرب و پریشان است، چگونه ذهن آدمی می تواند همچنان آرام بماند و در پی خیر و صلاح خود باشد. نمی گذاشتم پزشکان به موفقیت های خود ببالند، زندگی ام روال طبیعی اش را با شادمانی و آرامش دنبال می کرد." پس در هنگام بیماری یا ابتلا به مصائب مثل اپیکور باش. هیچ گاه از فلسفه غافل مشو و هرگز در بحث های بیهوده افراد بی فرهنگ و نادان شرکت مکن.

v       

هرگاه از وقاحت کسی عصبانی شدی، از خود بپرس: آیا جهان می تواند بدون وقاحت وجود داشته باشد؟ نه، نمی تواند؛ پس در پی امر محال مباش. این شخص فقط یکی از افراد وقیحی است که وجودشان برای جهان ضروری است. هرگاه با رذالت، ریاکاری و یا هر شرارت دیگری روبرو شدی، به همین امر بیندیش. در این صورت نسبت به آن ها مهربان تر خواهی شد.

هیچ یک از این کسانی که بر آن ها خشم می گیری کاری نکرده اند که به ذهنت آسیب رسانده باشد و فقط در ذهن است که هر گونه بدی یا زیانی می تواند واقعیت پیدا کند. چیزهایی که ما را خشمگین و عصبانی می کنند به اندازه خود خشم و عصبانیت به ما زیان نمی رسانند.

v       

ای روح من، آیا روزی نخواهد رسید که خوب و صادق، یکتا، عریان و بیش از جسمی که تو را احاطه کرده روشن و آشکار باشی؟ آیا روزی نخواهد رسید که حلاوت عشق و محبت را بچشی؟ آیا روزی نخواهد رسید که بی آن که محتاج و نیازمند باشی و از جاندار و بیجان چشم لذت داشته باشی، بنفسه خشنود باشی؟ آیا روزی نخواهد رسید که در پی طول عمر و زندگی در محل یا کشوری با آب و هوایی معتدل تر یا در بین مردمی خوش خلق تر نباشی؟ چه وقت از داشته های خود و حال و روز فعلی خویش راضی خواهی بود، و قانع خواهی شد که همه چیز از جانب خدایان و به خیر و صلاحت است؟

v       

هر چه رخ می دهد یا قابل تحمل است یا نیست. اگر قابل تحمل است، پس آن را تحمل کن. زبان به شکایت مگشا. اگر قابل تحمل نیست، باز هم آزرده مشو؛ زیرا اگر تو را نابود کند، خودش هم بی درنگ از بین خواهد رفت. فقط به یاد داشته باش که اگر ذهنت چیزی را قابل تحمل و مفید به حال تو و نوعی انجام وظیفه تلقی کنند، برای تو هم قابل تحمل خواهد بود.

وقتی از خواب برمی خیزی، از خود بپرس: "آیا برایت اهمیت دارد که دیگران تو را به خاطر کار خوبت نکوهش کنند؟" نه هیچ اهمیتی ندارد. زندگی خصوصی کسانی که متکبرانه به ستایش یا نکوهش دیگران می پردازند هیچ فرقی با دیگران ندارد، آن ها هم مثل دیگران می خوابند، مثل دیگران غذا می خورند، مثل دیگران رفتار می کنند، از چیزهای مشابهی می هراسند و در پی چیزهای مشابهی هستند.

v       

انسان فرهیخته و متواضع به طبیعت، که مبدأ و مرجع امور است، چنین می گوید: "هر چه می خواهی بده، و هر چه می خواهی بگیر" و این سخن را نه از روی مبالغه، بلکه از روی اطاعت و حسن نیت محض ادا می کند.

دیگر وقت خود را صرف بحث در باره چیستی انسان خوب مکن. انسان خوبی باش.

v       

چشم سالم باید همه چیزهای مرئی را ببیند و نگوید که فقط می خواهم فلان رنگ را ببینم، زیرا این امر نشانه چشمی بیمار است. به همین ترتیب قوای بویایی و شنوایی هم، در صورت سلامت، باید هر چیز بوییدنی و شنیدنی را ببویند و بشنوند. معده سالم هم باید همچون سنگ آسیایی که آماده خرد کردن هر چیز خردکردنی است، آماده هضم هر غذایی باشد. به همین ترتیب، عقل سالم هم باید برای هر پیشامدی آماده باشد. عقلی که می گوید: کاش فرزندانم زنده بمانند یا کاش مردم تمام کارهایم را ستایش کنند، شبیه چشم بیمار و دندان سست است.

v وسط چین      

ای انسان، تو شهروند شهر بزرگ جهان هستی. چه اهمیتی دارد که پنج سال در آن زندگی کنی یا صد سال؟ آنچه قانون این شهر به آن حکم کند برای همه منصفانه است. پس چرا ناراحتی؟ تو را قاضی ای ظالم یا جباری از این شهر بیرون نمی کند، آنچه تو را از این شهر بیرون می راند دقیقا همان طبیعتی است که تو را به داخل این شهر راه داده؛ درست مثل وقتی که کارگردانی بازیگری را که خودش استخدام کرده، از صحنه مرخص کند. "ولی من بیش از سه یا پنج پرده بازی نکرده ام." دقیقا همین طور است؛ در نمایش زندگی ات، سه پرده کل نمایش را تشکیل می دهد. به پایان رسیدن نمایش را همان کسی تعیین می کند که پیش از این به آفرینش تو حکم کرده، پس با چهره ای خندان صحنه را ترک کن، زیرا کسی که تو را به رفتن امر می کند با چهره ای خندان این کار را انجام می دهد.

 

اساس و هدف فعالیت ما آدمیان ارضای سائق هایی است که به طور طبیعی در نهادمان وجود دارند و در اصل فردی اند. در عین حال ما ذاتا موجوداتی اجتماعی نیز هستیم زیرا برای ارضای سائق های فردی به جمع نیازمندیم و از این رو ناچاریم به منظور ماندن در جمع، سائق های خود را محدود و مهار کنیم. کشمکش میان این دو گرایش متعارض موجب آن وضعی می شود که نام این اثر بیان کننده آن است، یعنی ملالت یا ناخشنودی در تمدن.

#مترجم

v       

"روانکاوی با دو ادعا همه جهانیان را بر می آشوبد و مورد بیزاری آنان واقع می شود: یکی از این دو ادعا ناقض یک پیش داوری عقلانی است و دیگری ناقض یک پیش داوری اخلاقی- زیباشناختی." نخستین ادعای ناخوشایند روانکاوی از این قرارست که فرایندهای روانی در اصل ناآگاهانه اند و فرایندهای آگاهانه فقط به فعالیت ها و بخش های اندکی از روان آدمی محدود می شوند. پس انسان، حاکم مطلق بر محرک های درونی خویش نیست بلکه موجودی است عمدتا غیرعقلانی که بیشتر تحت جبریت نهادی و تاریخی خویش رفتار می کند. ادعای دوم این است که بخشی از انگیزه های غریزی که هم به معنای خاص و هم به معنای عام، جنسی هستند، در ایجاد بیماری های روانی نقشی فوق العاده مهم ایفا می کنند و به علاوه در فعالیت های عالی فرهنگی، هنری و اجتماعی نوع بشر سهیم و دخیل اند.

#مترجم

v       

نظریات او بیان نحوه ای خاص از بررسی مسایل زندگی است که می توان آن را فلسفه  فروید نامید. به این معنی که حقایق عینی وجود دارند و شوربختی انسان ها در تحلیل آخر ناشی از وارونه نشان دادن علت این حقایق است و این که این دروغ، زیر تأثیر تابوها و دیگر فشارهای روحی و اجتماعی به وجود می آید. باز به این معنی که آدمی می تواند اراده کنند که جستجوی حقیقت را به عنوان اصل هدایت کننده زندگی بپذیرد و بدون مصالحه، همه هدف های شخصی را تحت الشعاع این هدف قرار دهد.

"علم باید توهمات متافیزیکی، پیش داوری ها و خرافات را پشت سر بگذارد، اما مفهوم عقلانیت یعنی حقیقت، آزادی و عدالت را به عنوان سنت از نسلی به نسلی منتقل کند."

#مترجم

v       

سرچشمه اصلی احساسات دینی احساسی خاص است که خود او را هرگز ترک نمی کند، احساسی که مایل است آن را "جاودانگی" بنامد، احساس چیزی بی انتها، بی حد، به اصطلاح "اقیانوسی" این احساس، واقعیتی صرفا ذهنی است، نه اصل ایمانی، و چیزی نیست که بقای شخصی فرد را تضمین کند اما سرچشمه نیرویی دینی است که کلیساها و نظام های گوناگون دینی آن را به دست گرفته اند و به مسیرهای معینی هدایت می کنند و یقینا سرانجام، آن را به فرسایش می کشانند. به نظر او آدمی تنها بر مبنای این احساس اقیانوسی حق دارد خود را دیندار بنامد، هر چند هر ایمان و هر وهمی را مردود شمارد.

v       

طبیعتا هیچ چیز مطمئن تر از احساس ما از خودمان یعنی "من" ما نیست. این "من" در نظر ما مستقل، یکپارچه و متمایز از همه چیزهای دیگر نمودار می گردد. اما "من"، به هر صورت در برابر جهان خارج به ظاهر دارای مرزهای دقیق است. فقط در یک حالت، وضع به گونه ای دیگر است، حالتی غیر عادی که با وجود این نمی توان آن را بیمارگونه نامید. در اوج عاشقی مرزهای میان "من" و موضوع عشق در معرض محوشدن قرار می گیرد. عاشق برخلاف همه ی شواهد حسی ادعا می کند که "من" و "تو" [معشوق] یکی است و طوری رفتار می کند که گویی واقعا چنین است. پس اگر ممکن باشد که این مرز در اثر یک کارکرد فیزیولوژیک موقتا از میان برداشته شود طبعا باید در اثر روندهای بیمارگونه نیز مختل شود.

v       

اگر احساس "اقیانوسی" نزد بسیاری از مردم وجود دارد و تمایل داشته باشیم آن را به یک مرحله پیشین تکامل "من" نسبت دهیم، این احساس بر چه مبنایی به مثابه سرچشمه نیازهای دینی انگاشته می شود. به نظر من حتما لازم نیست که چنین باشد. یک احساس تنها هنگامی می تواند سرچشمه نیرو باشد، که خود بیان نیازی نیرومند باشد. نمی توان انکار کرد که نیاز به دین از بی پناهی دوران کودکی و نیاز به پدر ناشی می شود، به خصوص به این علت که این احساس از زمان زندگی کودکی به طور ساده ادامه نمی یابد، بلکه در اثر ترس از نیروی غالب سرنوشت، مداوم نگاه داشته می شود. از نیازهای دوران کودکی نمی توانم از نیازی نام ببرم که مانند نیاز به محافظت از جانب پدر نیرومند باشد. بنابراین نقشی که احساس اقیانوسی ایفا می کند و شاید به منظور احیای خودشیفتگی بی حد اولیه باشد، به عقب رانده می شود.

v       

منشأ طرز فکر دینی را می توان در خطوط کلی به وضوح تا احساس بی پناهی در کودکی پیگیری کرد.  می توانم تصور کنم که احساس "اقیانوسی" بعدها در رابطه با دین قرار گرفته باشد. "یکی بودن با کل وجود" که محتوای فکری آن را تشکیل می دهد، مانند نخستین کوشش در راه تسلی دینی به گوش می آید، مانند راهی دیگر برای انکار خطری که "من" را از سوی جهان بیرون تهدید می کند.

v       

زندگی آن گونه که ما در می یابیم برایمان بسیار دشوار است و رنج های بسیار و سرخوردگی ها و وظایف ناممکن به همراه می آورد. برای تحمل کردن آن نمی توانیم از وسایل تسکین بخش چشم پوشی کنیم: وسایل نیرومند سرگرمی، که موجب می شوند بار بدبختی های خویش را سبک تر کنیم، ارضاهای جانشین که از بدبختی ما می کاهند و مواد سکر آور که حساسیت ما را در برابر بدبختی ها از بین می برند. ارضاهای جانشین که هنر در اختیار ما می گذارد، وهمی است در برابر واقعیت و به شکرانه نقشی که خیال در زندگی روحی ایفا می کند تأثیری کم تر از سرگرمی ندارد. مواد سکرآور بدن ما را تحت تأثیر قرار می دهند و شیمی آن را دگرگون می کنند، نمی توان به سادگی گفت که جای دین در این ردیف کجاست. باید باز هم دورتر رفت.

v       

این سوال که هدف و غرض از زندگانی انسان چیست بارها مطرح شده و تا به حال هرگز پاسخی قانع کننده نیافته است و شاید اصلا ممکن نباشد پاسخی به آن داده شود بعضی از کسانی که این سؤال را مطرح کرده اند افزوده اند که اگر زندگانی هدفی نداشته باشد، از نظر آنان هیچ ارزشی ندارد. اما این تهدید هیچ چیز را تغییر نمی دهد، بلکه به نظر می رسد که حق داشته باشیم طرح سؤال را مردود بشماریم. ظاهرا چنین سؤالی از خود پسندی نوع بشر، که آن را در اشکال فراوان دیگر نیز می شناسیم، ناشی می شود... باز تنها دین است که می تواند به این سؤال که هدف زندگی چیست پاسخ دهد. اگر نتیجه بگیریم که فکر هدفمند بودن زندگی کاملا وابسته به نظام دینی است، چندان به خطا نرفته ایم.

v       

هدف زندگی به وسیله برنامه اصل لذت تعیین می گردد. این اصل از ابتدا بر فعالیت های دستگاه روانی حاکم است و با وجود این، برنامه اش با همه جهان در ستیز است، هم با عالم صغیر و هم با عالم کبیر. همه قواعد عالم در جهت خلاف آن در کارند. می توان گفت که سعادت انسان در برنامه "خلقت" منظور نشده است. سعادت به معنای دقیق، ارضای نیازهای انباشته شده است که ترجیحا ناگهانی حادث می شود و طبق ماهیتش فقط به مثابه پدیده ای گذرا امکان پذیر است. تداوم هر وضعی که اصل لذت، رسیدن به آن را آرزو می کند، فقط خشنودی متوسطی حاصل می کند. ما چنان ساخته شده ایم که فقط از تباین شدید لذت می بریم و از یک وضع ثابت کم تر احساس لذت می کنیم. بنابراین سرشت خود ما امکانات سعادت مان را محدود می کند. احساس بدبختی کردن کم تر دشوار است.

v       

می توان به جای این جهان، جهان دیگری ساخت که در آن، تحمل ناپذیر ترین خصوصیات محو شوند و خصوصیات دیگری که با آرزوهای فرد تطابق دارند جای آنها را بگیرند. هر کس که از سر انزجار نومیدانه این راه را برگزیند، معمولا به جایی نمی رسد. واقعیت برای او بیش از حد نیرومند است. او دیوانه ای می شود که در تحقق هذیانش غالبا یاوری پیدا نمی کند. اما می گویند هر یک از ما از بابتی مانند یک فرد پارانویایی رفتار می کنیم، یعنی آن جنبه از جهان را که در نظرمان رنج آور است به وسیله آرزو اصلاح و این جنون را داخل واقعیت می کنیم. دین های نوع بشر را نیز باید از شمار این هذیان های جمعی دانست. طبیعتا کسی که خود دچار آن است، آن را تشخیص نمی دهد.

v       

یکی از اشکال تظاهر عشق، یعنی عشق جنسی نیرومند ترین تجربه احساس شیفتگی را به ما عرضه کرده و سرمشق ما در راه جستن سعادت شده است. چه چیز طبیعی تر از این که سعادت را مصرانه از این راه، که نخستین بار سعادت را در آن شناخته ایم، بجوییم. نقطه ضعف این فن زندگی کاملا روشن است وگرنه به فکر هیچ کس نمی رسید که این سعادت را رها کنند و راهی دیگر برگزیند. هیچ گاه در برابر رنج، بی حفاظ تر از هنگامی که عشق می ورزیم و هیچ گاه ناکام تر از وقتی که ابژه عشق را از دست می دهیم نیستیم.

v       

در سفرهای اکتشافی ناظران در بسیاری از موارد سبکباری نسبی زندگانی بدوی را که مدیون سخای طبیعت و آسانی ارضای نیازهای بزرگ بود، به غلط مربوط به فقدان مقتضیات پیچیده فرهنگی می دانستند. این مناسب وقتی پدیدار شد که مردم مکانیسم نورزها را شناختند که آن اندک سعادت انسان متمدن را نیز به مخاطره انداخته است. معلوم شده بود که علت نورتیک شدن فرد این است که نمی تواند آن همه ناکامی را که جامعه به منظور خدمت به آرمان های فرهنگی بر گرده او سوار می کند، تحمل کند و از این نتیجه می گرفتند که اگر آن مقتضیات از میان برداشته شوند یا کاهش یابند می توان به امکان سعادت بازگشت.

v       

به نظر مسلم می آید که ما در تمدن امروزیمان احساس خشنودی نمی کنیم. اما بسیار مشکل می توان دانست که انسان های اعصار گذشته سعادتمند تر بوده اند یا نه، و اگر بوده اند به چه اندازه و شرایط فرهنگی آنان در سعادتشان چه سهمی داشته است. گرایش ما همیشه این خواهد بود که شوربختی مردم را به طور عینی درک کنیم، یعنی خود را با خواسته ها و حساسیت هایمان در شرایط آنان قرار دهیم و سپس ببینیم که آنان در چه شرایطی احساس سعادت یا بی سعادتی می کرده اند. این نحوه دید که به علت نادیده گرفتن تنوع حساسیت های ذهنی، به ظاهر طرز دیدی عینی است، در واقع ذهنی ترین نحوه دید ممکن است، زیرا وضعیت روحی فرد را جایگزین وضعیت های روحی ناشناخته دیگر می کند. اما سعادت امری کاملا ذهنی است.

v       

موقعیت های معینی، مانند موقعیت یک قربانی انکیزیسیون مقدس یا یک یهودی منتظر تعقیب، هرچند برایمان وحشتناک باشد، باز هم ممکن نیست بتوانیم خود را به جای آنان بگذاریم و تغییراتی را حدس بزنیم که کم حسی اولیه، کم حس شدن تدریجی، دیدگاه ها و انتظاراتشان، انواع شدید و خفیف تخدیر حواس در ادراک لذت و رنج، چه حالی در آنان ایجاد کرده است. در شرایط رنج بسیار شدید، مکانیسم های روانی معینی که حفاظت کننده اند فعال می شوند.

v       

انسان مدت ها پیش، از قدرت مطلق و علم مطلق، تصوری ایده آل ساخته بود که در وجود خدایانش متجلی می شد و همه آرزوهایی را که در نظر او دست نیافتنی یا ممنوع بودند به آنان نسبت می داد. پس می توان گفت که این خدایان ایده آل های فرهنگی بودند. انسان امروز به این ایده آل ها بسیار نزدیک شده و تقریبا خود خدایی شده است. البته تنها آن طور که طبق داوری انسان می توان به ایده آل ها دسترسی پیدا کرد، یعنی نه به طور کامل. گویی انسان یک نوع خدای مصنوعی شده است و اگر همه اعضای کمکی اش را به خود وصل کند، کاملا باشکوه است، اما این عضوهای کمکی جزء بدن او نیستند و گاهی برایش دردسر فراوان ایجاد می کند. زمان های آینده پیشرفت هایی بزرگ و نو در زمینه تمدن به همراه خواهند آورد که شباهت او را به خدا بیش تر خواهند کرد و شاید این امروزه قابل تصور نباشد. اما انسان امروزی با شباهتی که به خدا دارد، سعادتمند نیست.

v       

نظم را از طبیعت آموخته ایم. مشاهده نظم بزرگ ستارگان نه تنها سرمشق نوع بشر، بلکه نخستین نقطه اتکای او در وارد کردن نظم در زندگیش بوده است. نظم نوعی اجبار در تکرار است که وقتی مستقر شد، معین می کند که یک کار، کی، کجا و چگونه انجام شود و به این طریق آدمی را در تکرار موارد شبیه، از درنگ و تردید مصون می دارد. فایده نظم انکارنشدنی است، زیرا به انسان بهترین امکان استفاده از مکان و زمان را می دهد و در ضمن نیروهای روانی او را حفظ می کند.

v       

آزادی فردی دستاورد تمدن نیست و پیش از آن که اصلا تمدنی وجود داشته باشد، از هر زمان دیگر بیشتر بوده است، البته در آن زمان ارزشی نداشته است، زیرا فرد تقریبا قادر نبوده است از آن دفاع کند. با تکامل تمدن، آزادی فردی محدود می شود و اقتضای عدالت این است که هیچ کس از این محدودیت معاف نباشد. آن چه در یک جامعه انسانی به عنوان شوق آزادی به جنبش در می آید، ممکن است مقاومتی در برابر بی عدالتی باشد و از این رو برای تکامل بعدی تمدن، مفید و با تمدن سازگار باشد. گمان نمی کنم که انسان را با هیچ وسیله بتوان به آن جا رسانید که طبیعت او تبدیل به طبیعت موریانه شود. او همواره از خواست خود مبنی بر آزادی فردی در برابر اراده جمع دفاع خواهد کرد.

v       

از یک دیدگاه اخلاقی، آمادگی برای عشق ورزیدن به همه انسان ها و جهان، بلندترین مقامی است که انسان می تواند به آن دست یابد. اما عشقی که تفاوت قائل نشود، به نظر می رسد که تا اندازه ای ارزش خود را از دست بدهد، به این معنی که به ابژه  عشق ظلم می کند. دیگر این که همه انسان ها ارزش دوست داشتن ندارند.

"همنوع خویش را مانند خود دوست بدار." چرا باید چنین کنیم؟ برای ما چه سودی دارد؟ اما بالاتر از همه، چگونه موفق به این کار شویم، چگونه امکان پذیر است؟ عشق من برای خودم با ارزش است و نباید آن را بی تأمل به دور افکنم. این عشق وظایفی را به من محول می کند که باید با فداکاری آماده تحقق آن باشم. اگر کسی را دوست می دارم، باید به نوعی شایسته آن باشد.

v       

انسان فقط موجودی نرم و نیازمند به عشق نیست که تنها وقتی به او حمله می شود از خود دفاع کند، بلکه سهمی زیاد از گرایش به پرخاشگری را نیز باید جزء استعدادهای غریزی او به شمار آورد. در نتیجه همنوع برای او نه تنها باور و ابژه جنسی بالقوه است، بلکه نیز کسی است که او را وسوسه می کند، تا سائق پرخاشگریش را با او ارضا کند.

تمدن باید همه وسایل را فراهم آورد تا سائق پرخاشگری انسان ها را محدود کند. پس از این روست عرضه کردن روش هایی که هدف آن ها هم هویت کردن انسان ها است و آنان را به سوی روابط عاشقانه مهارشده سوق می دهد و از این روست محدود کردن زندگی جنسی و فرمان ایده آل مبنی بر دوست داشتن همنوع خود مانند خویش، که هیچ چیز به این اندازه با طبیعت اصلی نوع بشر مغایرت ندارد.

v       

فرهنگ فرایندی است در خدمت سائق عشق که هدف آن جمع کردن افراد انسانی در خانواده، سپس قبیله، خلق، ملت و در واحد بزرگ تر کل جامعه انسانی است. چرا باید چنین شود، نمی دانم. این کار سائق عشق است. اما سائق پرخاشگری طبیعی انسان، یعنی دشمنی یکی با همه و همه با یکی، با این برنامه تمدن در تضاد است. این سائق پرخاشگری، زاده سائق مرگ و نماینده اصلی آن است که در کنار سائق عشق می کوشد که تسلط بر جهان را با آن تقسیم کند. تکامل تمدن باید نمایانگر مبارزه میان عشق و مرگ، یعنی سائق زندگی و سائق تخریب باشد که در نوع بشر تحقق می یابد.

v       

شر غالبا آن چیزی نیست که برای "من" زیان آور یا خطرناک باشد. به عکس، چیزی است که در آرزوی آن است و از آن لذت می برد. انگیزه پرهیز از شر را می توان در بی پناهی و وابستگی او به دیگران یافت و بهتر آن است که آن را ترس در برابر از دست دادن عشق بنامیم. وقتی آدمی عشق دیگری را که به او وابسته است از دست بدهد، ایمنی در برابر بعضی خطرها را نیز از دست می دهد و به خصوص در معرض این خطر واقع می شود که آن شخص به وسیله تنبیه، برتری خود را به او بنمایاند. پس شر در آغاز چیزی است که آدمی را به از دست دادن عشق تهدید می کند. آدمی ناچار است به علت ترسی که از این کمبود دارد، از شر پرهیز کند. به همین علت نیز فرق زیادی ندارد که کاری زشت کرده یا فقط قصد آن را داشته باشد. در هر دو مورد این خطر هست که مرجعیت آن را کشف کند و در هر دو مورد همان رفتار را دارد.

v       

ناکامی هایی که منشأ خارجی دارند، باعث تقویت نیروی وجدان در "فرامن" می شوند. تا زمانی که وضع آدمی خوب باشد، وجدانش هم آرام است و بسیاری چیزها را بر "من" روا می دارد. اما وقتی گرفتار بداقبالی شود، به درون خویش می نگرد، خود را گناهکار می داند و مطالبات وجدانش افزایش می یابد و با تزکیه نفس و تاوان دادن، خود را تنبیه می کند. سرنوشت به مثابه جانشین مرجعیت والدین انگاشته می شود. هنگامی که آدمی به بداقبالی گرفتار می شود به این معنی است که این قدرت اعلا آدمی را دوست نمی دارد و به علت ترس از دست دادن عشق، باز مطیع نماینده والدین که در "فرامن" است می شود، و مرجعیتی که درباره کامیارشدن او بی اعتنا بوده است. این مطلب وقتی به روشنی مشاهده می شود که فرد سرنوشت را به معنای دقیق دینی، اراده خداوند بداند.

v       

علایم نورز به طور عمده عبارت است از ارضاهای بدلی برای آرزوهای تحقق نیافته جنسی. ضمن کار روانکاوی با شگفتی دریافتیم که تقریبا هر نورزی تا اندازه ای احساس تقصیر ناهشیار را پنهان می کند، که به نوبه خود در اثر استفاده از علایم بیماری به منظور مجازات، آن ها را تثبیت می کند. اگر یک محرک سائق واپس زده شود، عناصر لیبیدویی آن به علایم بیماری و اجزای پرخاشگری آن، به احساس تقصیر تبدیل می شوند.

v       

توجه اخلاقیات معطوف به آن نقطه ای است که می توان به مثابه ضعیف ترین نقطه هر تمدن شناخت. پس اخلاقیات را باید به عنوان کوشش درمانی فهمید، کوشش برای به دست آوردن چیزی به وسیله فرمان های "فرامن"، که در نتیجه فعالیت های فرهنگی دیگر به دست نمی آید. چنان که می دانیم مسئله در این جا این است که گرایش ذاتی پرخاشگرانه انسان ها نسبت به یکدیگر که بزرگ ترین مانع فرهنگ است، چگونه از میان برداشته می شود. درست به این علت است که این فرمان "فرامن" فرهنگی که: "همنوع خود را نیز مانند خود دوست بدار" به خصوص جالب توجه است.

v       

یک تکنیک دفع رنج این است که هدف سائق ها چنان جابه جا شود که امکان ناکامی ناشی از طرف جهان بیرون از میان برود. در این جا والایش سائق ها به کمک می آید. اگر آدمی بتوانند لذت ها را به سرچشمه های فعالیت های روحی و فکری ارتقا دهد، بیش از همه سود برده است. در این صورت سرنوشت نمی تواند لطمه ای زیاد به او وارد آورد. این نوع ارضا مانند شادی هنرمند به هنگام خلق و تجسم بخشیدن به تصاویر خیالی، یا شادی کاوشگر به هنگام حل مسایل و شناخت حقیقت، کیفیتی خاص دارد که این ها به نظرمان لطیف تر و بالاتر می آیند، اما شدت آن ها در مقایسه با ارضای محرک های سائق خام و اولیه ضعیف تر است و وضع جسمانی ما را دچار تشنج نمی کند.

v       

دیگری در صورتی شایستگی عشق مرا دارد که در جنبه هایی که برایم پراهمیت است چنان به من شبیه باشد که با دوست داشتن او خود را دوست داشته باشم، یا در صورتی شایستگی آن را دارد که بسیار کامل تر از من باشد، چنان که ایده آل شخص خود را در وجود او دوست داشته باشم.

عشق من به نزدیکانم در نظر آنان به این معناست که آنان را ترجیح می دهم. اگر غریبه ای را با آنان همتراز کنم، در مورد ایشان بی عدالتی کرده ام. اما اگر مجبور باشم او را با آن عشق جهانی تنها به این علت دوست داشته باشم، که او هم موجودی است بر روی این زمین، مانند حشره، کرم خاکی یا مار سبزه زار، در این صورت می ترسم آن مقدار عشقی که به او می رسد آن قدر ناچیز باشد که به حکم عقل بهتر است آن را برای خود نگاه دارم.

v       

ظاهرا چشم پوشی از ارضای تمایلات تعرضی برای انسان ها آسان نیست. بدون تعرض خشنود نیستند. مزیت یک جمع نسبتا کوچک فرهنگی، که با دشمنی نسبت به کسانی که خارج از این جمع هستند، امکان بروز این سائق را می دهد، نباید دست کم گرفته شود. همیشه می توان عده ی کثیری را با عشق به هم پیوند داد، به شرط آن که کسانی باقی بمانند که بتوان آنان را مورد پرخاشگری قرار داد.

v       

فرهنگ برای مهار کردن، خنثی کردن یا از میان بردن پرخاشگری ای که در برابر آن قرار دارد از چه وسایلی استفاده می کند؟ پرخاشگری به درون افکنده و در درون نگه داشته می شود، اما در واقع به همان جا که آمده بود پس فرستاده می شود یعنی به "من" فرد باز می گردد. در آن جا بخشی از "من" آن را می گیرد و اکنون به مثابه وجدان در مورد "من" همان پرخاشگری شدید را اعمال می کند که "من" تمایل داشت نسبت به افراد دیگر اعمال و به این وسیله خود را ارضا کند. تنش میان "فرامن" سختگیر و "من"ی که تحت سلطه اوست را عذاب وجدان می نامیم. این تنش به صورت نیاز به کیفر تظاهر می یابد.

v       

کسانی که در پرهیزگاری از همه بالاترند، بیش از دیگران خود را گناهکار می دانند. در این جا پارسایی، پاره ای از آن پاداش موعود را از دست می دهد "من" مطیع و پرهیزگار، مورد اعتماد مربی خود نیست و ظاهرا بیهوده به خاطر پاداش می کوشد. وجدان بیدارتر و سختگیرتر درست همان وجه شخصیتی انسان های با تقوا است و اگر قدیسین خود را گناهکار بنامند، با توجه به وسوسه ارضای غرایز، به ناحق نیست، زیرا چنان که می دانیم به این علت که وسوسه های آنان در اثر محرومیت دایمی افزایش می یابند، بیش از دیگران تحت تأثیر آن هستند، حال آن که ارضای گاه به گاه وسوسه ها، آن ها را لااقل موقتا کاهش می دهد.

v       

دو منشأ احساس تقصیر می شناسیم، یکی ترس در برابر مرجعیت و سپس ترس در برابر "فرامن". اولی آدمی را مجبور به چشم پوشی از ارضای سائق ها می کند، دومی علاوه بر این، به علت این که ادامه بقای آرزوهای ممنوع را نمی توان از نظر "فرامن" مخفی نگاه داشت به منظور مجازات به فرد فشار می آورد. سختگیری "فرامن"، یعنی مطالبه وجدان همان ادامه سختگیری مرجعیت بیرونی است که از آن جدا و جایگزین بخشی از آن شده است. آدمی برای این که عشق او را از دست ندهد، از ارضای خود صرف نظر می کند. با این چشم پوشی، به اصطلاح حسابش صاف شده است و احساس تقصیر نمی بایست باقی بماند. اما در مورد ترس در برابر "فرامن" چنین نیست. در این جا چشم پوشی از سایق ها چندان کافی نیست، زیرا آرزو باقی می ماند و نمی توان آن را از نظر "فرامن" مخفی داشت. بنابراین اگر چه چشم پوشی صورت گرفته است، با این همه احساس گناه به وجود می آید.

v       

"فرامن" فرد با سخت گیری فرمان ها و ممنوعیت هایش اهمیت چندانی به سعادت "من" نمی دهد، به این معنی که مقاومت های "من" در برابر این فرمان ها، قدرت غریزی "نهاد" و مشکلات محیط اطراف را به قدر کافی به حساب نمی آورد. "فرامن" فرهنگی نیز توجه زیادی به واقعیات نهادین روان انسان نمی کند، فرمانی صادر می کند و نمی پرسد که آیا آدمی قادر است از آن پیروی کند یا نه. به عکس، فرض می کند که "من" انسان از بابت روانی قادر به همه چیز هست و این "من" حاکمیتی نامحدود بر "نهاد" اعمال می کند. این خطاست و در انسان هایی که به آنان عادی می گویند نیز تسلط بر "نهاد" را نمی توان از حد معینی افزایش داد. اگر مطالبات افزایش یابند، در آدمی مقاومت یا نورز ایجاد می گردد یا او را ناخشنود می سازد.

v       

یک چیز را به یقین می دانم و آن این که آرزوی سعادت، ارزیابی انسان ها را بلاشرط هدایت می کند، یعنی ارزیابی آنان کوششی است به منظور استحکام بخشیدن به اوهامشان به وسیله استدلال. اگر کسی ماهیت جبری فرهنگ انسانی را برجسته کند و برای مثال بگوید، محدودیت زندگی جنسی یا تحمیل انسان دوستی به زیان بقای احسن است و جهتی است از تکامل که نمی توان آن را منحرف ساخت یا مانع از آن شد، و باید چنان تسلیم آن بود، چنان که گویی ضرورتی است طبیعی، حرفش را می فهمم، اما این اعتراض را هم می پذیرم که گرایش هایی که چیرگی ناپذیر انگاشته می شوند، در مسیر تاریخ نوع بشر غالبا به کناری افکنده شده اند و چیزی دیگر جای آن ها را گرفته است.

v       

وقتی تمدن از انسان ها بخواهد که نه تنها سائق های جنسی، بلکه تمایلات پرخاشگری خود را نیز قربانی کنند، می توان فهمید که انسان تقریبا نمی تواند در تمدن سعادتمند باشد. انسان نخستین، وضعش از این نظر واقعا بهتر بوده است زیرا محدودیتی برای سائق هایش نمی شناخته است. در عوض امنیت او برای بهره گرفتن بیش تر از این سعادت، بسیار کم تر بوده است. انسان متمدن مقداری از امکانات سعادت را با مقداری امنیت مبادله کرده است. اما نباید فراموش کنیم که در خانواده نخستین، فقط رییس خانواده از چنین آزادی سائق ها برخوردار بوده است. باقی افراد برده وار زیر ستم او بوده اند.

 

دوستی منفعت طلبانه و دوستی برای لذت، برای ادامه حیاتشان به چیزی جدا از خود دوستان وابسته اند. این امر هم نقطه قوتشان است، چرا که به نسبت سریع شکل می گیرند، و هم نقطه ضعفشان، زیرا اغلب خیلی عمیق نمی شوند. دوستی عالی- سومین نوع نمونه دوستی از دیدگاه ارسطو - به چیز دیگری وابستگی ندارد. شما دیگران را به خاطر آنچه درونشان است، کیفیت های عالی، شخصیت و انسانیتشان دوست دارید. چنین دوستی ای به خاطر دلیل محکمی باقی می ماند، و آن وابسته نبودنش است به چیزی خارج از دوستی، این دوستی به آن بستگی دارد که دوستان، به عنوان افراد دوست داشتنی و محبوب، چه و که هستند. میل به بهتر شناختن یکدیگر و زندگی را در کنار هم پربارتر کردن آن را پیش می راند.

v       

دوستی، گونه ای روشنفکرانه از عشق است؛ روح را مشعوف می کند و نه جسم را. به همین دلیل است که حرکت مشخصه دوستان، صحبت کردن با یکدیگر است. و نیز به همین دلیل است که روابط جنسی و دوستی، به عنوان یک قانون با هم نمی آمیزند- تنها استثنا ترکیبی منحصر به فرد از روابط جنسی و دوستی است که افراد امیدوارند با یک شوهر، زن و با شریک زندگی به آن دست یابند. عاشقان به چشمان یکدیگر خیره می شوند. دوستان، با هم به روبه رو می نگرند. اگر دریافتید که چشم ها با اشاره یکدیگر را صدا می زنند، مراقب باشید!

v       

رولاند بارت بر این باور بود که زندگی تجربه ای است عجیب، عجولانه و بدون تعطیلی، که معنایش بی نهایت به تعویق افتاده است و این عبارت روشی هوشمندانه است برای گفتن دور از دسترس بودن معنای زندگی، اما نهراسید. او می گوید که خودتان را با سرخوشی محض در آن پرتاب کنید.
آنچه در زمان عاشقی اتفاق می افتد لذت وابستگی است. استیلای شادی بخش بر فرد محبوب، بار سنگین مسئولیت داشتن را از میان برمی دارد. شگفت آنکه، هرچه آشفتگی خاطر پیش پا افتاده تر و تحقیر رقت انگیزتر باشد، عشق را بیشتر ثابت می کند. عاشق پراحساس نمی خواهد دلیل و برهان بیاورد، زیرا این به معنای پذیرفتن مسئولیت دوباره است.

v       

نپذیرفتن تحریکات جنسی- به صورت گه گاه- نیز، امری ذاتی است. سر جای خود نشاندن ژن هایتان و فهماندن این مطلب به آن ها که شما "ماشین روابط جنسی" نیستید، نشان می دهد شما انسانی هستید که به دیگران عشق می ورزید، نه اینکه فقط بخواهید نقش حیوانی که برای اصلاح نژاد و تخم کشی به کار می رود و یا گوساله ماده شان را بازی کنید. عشق ورزیدن، شور و شوق داشتن است - این یعنی از نیازها و خواست هایتان جدا شوید و خود را به جای دیگری بگذارید. چنین همدردی ای از دید بسیاری از فیلسوفان، چیزی به جز اصل فطرت انسانی نیست. نظریه تکاملی و سلطه مستبدانه هوس و زایش آن، به چنین وظیفه ای عمل نمی کند.

v       

"دوستی که انسان نتواند از امیدهایش بهره مند گردد، بهتر است دشمن پنداشته شود. روابط انسانی بر این واقعیت که چندین چیز قطعی هرگز گفته نمی شوند استوارند، در واقع، به آن چیزها به عنوان موضوع ویژه در گفتار یا نوشتار اشاره نمی شود؛ و به محض آنکه این سنگریزه ها طوری چیده شوند که بغلتند، دوستی به دنبال آن ها به راه می افتد، و از هم می پاشد.
اگر خود را به طرزی چشمگیر تغییر داده باشیم، آن گروه از دوستانمان که تغییر نیافته باشند مانند ارواح گذشته ما می شوند؛ صدای آنان مانند صدای سایه به گوشمان می رسد- گویی به خود جوان تر، سخت گیرتر و نابالغ ترمان گوش سپرده ایم."

v       

نیچه، این گونه می اندیشید که افرادی که استعداد دوستی دارند به دو گروه تقسیم می شوند. او گروه نخست را دایره شکل می نامد. آنان افرادی هستند که بسیاری دیگر را دور خود جمع می کنند. اما ممکن است آنان مانند نوشابه شما را سیراب کنند، که بیشتر آن کف و حباب است او دسته دوم افراد را که به درد دوستی می خورند، نردبان شکل می نامد. زندگی برای آنان در یک دوره زیسته می شود، زندگی فرایندی پیوسته از تغییر و تحول است و این شور و شوق فراوانشان- احساسی که آنان خود را به وسیله آن بالا می کشند است که مردم را در مسیر آنان قرار می دهد. به هر حال، همان طور که از پله های نردبان بالا می روند، چه این حرکت تخصصی باشد، چه هنری و چه روشنفکرانه، آنان به طور حتم، افراد را پشت سر می گذارند، که اگر اصولا دلسوز باشند امکان دارد برایشان دردناک باشد.

v       

دوستی، برخلاف خانواده، رابطه مبتنی بر انتخاب است. گاهی پایان دادن انتخاب درستی است که در واقع، شگفت آن است که تنها ژرف ترین دوستی هاست که با چنین انتخابی روبه رو می شوند.
نیچه تصویری نسبتا زیبا را در ذهن مجسم می کند: درباره ستاره ای در آسمان بیندیشید. نور ستاره، دو ویژگی دارد. نخست، درخشان و حتی شاد و سرزنده است. دوم، هرگز سایه نمی اندازد. چنین نوری می تواند از دوستی ای که زمانی معنای واقعی داشته است، حمایت کند. حالا، گرچه این نور به خاموشی گراییده، می توان از آن به خاطر چیزی که بوده است، سپاسگزار بود. و مهم ترین مطلب آن است که بر زندگی پیش روی شما سایه نمی اندازد.

v       

ریشه ای زیست شناسانه برای فرزند خواستن وجود دارد که راسل آن را احساس "بروز جسم خود" می نامد. نحوه بیان فیزیکی و یا حتی نفسانی که چیزی از جذبه باروری و برعکس، هراس از ناباروری را به سمت خود جلب می کند. والد بودن، از نظر روان شناختی، توانایی ایجاد بزرگ ترین و ماندگارترین خوشبختی ای را که زندگی به ما ارائه می دهد داراست. زمانی که اوضاع و احوال مردان و یا زنان را به چشم پوشی کردن از این خوشبختی رهنمون می سازد، نیازی بسیار ژرف، ارضانشده می ماند.

v       

فرد روان رنجور، به نوعی کاهش غیرعادی در توجه به خود، نوعی فقر دریافت از خود به میزان بسیار زیاد دچار است. در مسئله ماتم، دنیاست که بی چیز و تهی شده، اما در روان رنجوری، خود شخص دچار این خالی شدن می شود. بیمار خودش را بی ارزش، ناتوان از انجام دادن هر نوع فعالیت و از نظر اخلاقی نفرت انگیز به ما نشان می دهد؛ خود را مورد ملامت قرار می دهد و از خود بدگویی می کند و انتظار دارد وی را از خود برانند و یا مجازات کنند. فرد بیمار ممکن است نه غذا بخورد و نه بخوابد، و، از همه چشمگیرتر آنکه، غریزه چسبیدن به زندگی را از دست بدهد. به همین دلیل است که بهترین کاری که امکان دارد افسرده ها برای رسیدن به آن برنامه ریزی کنند، کنار آمدن با یک لحظه از زمان است.

v       

کسانی که نمی دانند چه چیزی آنان را از میان برمی دارد، زندگی روبه جلویی دارند، به سوی بی شمار فردا. آنانی که می دانند علت مرگشان چه خواهد بود، زندگی رو به عقبی دارند که از تاریخ مرگشان (که مشخص است) تا الان، به صورت وارونه انجام می شود. آنان زندگی را از سر دیگرش می بینند. شگفت آنکه، آنان به گونه ای غیرعادی احساس زنده بودن دارند: همان طور که دنیس پاتر، در حالی که مرفین، جرعه جرعه وارد بدنش می شد، بیان می کرد که دیگر نمی توانست شکوفه درخت سیب بیرون پنجره را ببیند: "من سفیدترین، بامزه ترین و شکوفاترین شکوفه ممکن را می بینم. در اکنون قرار داشتن همه چیز، کاملا سحرآمیز است. اگر زمان حال را ببینی - هی، آن را قطعا می بینی. و هی، قطعا آن را جشن خواهی گرفت."

v    وسط چین   

زندگی به اندازه کافی طولانی است و اگر به خوبی سرمایه گذاری کنیم، زمان سخاوتمندانه کافی ای به ما بخشیده شده است که به بالاترین توفیق ها دست یابیم. به بیان دیگر، مشکل این نیست که زندگی کوتاه است، بلکه ما کوتاهش می کنیم. هدرش می دهیم، همان طور که قماربازان ثروتشان را به طور کامل به باد می دهند. دلیل اینکه ما چنین کاری را انجام می دهیم، آن است که گویا مقدر شده است ما تا ابد زنده ایم. ما زندگی را طوری تلف می کنیم که انگار ذخیره بی پایان از آن در اختیار داریم.
توصیه سنکا آن است که بکوشید در قلمرویی زندگی کنید که بر آن تسلط دارید و آن، اکنون است. گذشته، رفته است، آینده قطعی نیست، تنها می توان در اکنون زندگی کرد. نتیجه تکان خوردن حاصل از دیدن زندگی از سوی دیگرش، که هدیه پردردسر بیماری درمان ناپذیر است، شاید همین احساس بودن در "اکنون" باشد.

v       

خوشبختی به خاطرات بستگی دارد، نه به دلیل حسرت گذشته، بلکه به این علت که خوشبخت بودن، دست کم به صورت جزئی، آن است که دریابید زندگیتان هدف، شکل و نتیجه خود را دارد و خاطرات، ابزاری هستند که انسان را وامی دارند در مورد این مسئله به تأمل بپردازد. به همین دلیل است که یونانی ها می گفتند تا وقتی کسی در بستر مرگ قرار نگرفته است، نمی تواند خوشبخت باشد؛ تنها در آن زمان است که می توانند زندگی خود را به شکل کامل ببینند و بنابراین از خوشایندی آن لذت ببرند. به عبارت دیگر، گرچه ما باید زندگی را رو به جلو پیش ببریم، خوشبختی با ارزیابی گذشته حاصل می شود. معنی ضمنی آن این است که بدون آگاهی از انتها که از آن می توان به گذشته نگاه کرد، خوشبختی از ما گریزان است.

v       

بحران وجودی زمانی بروز می کند که با تشویش و یا پوچی بودن برخورد می کنیم. این مانند آن است که سینه قایقی که در آن نشسته ایم به ناگهان با صخره ای پنهان برخورد کند. اگر آگاه تر بودیم می توانستیم ببینیم که آن صخره آنجاست، و موج های کوچکی که روی سطح آب وجود داشتند حضورش را آشکار می کردند. موج ها، مانند نشانه های بحران وجودی هستند. صخره های غیرقابل حرکت بودن، مشکل بنیادی هستند. توانایی به سر بردن در عدم قطعیت، به معنای چیره شدن بر بحرانی وجودی است.

v       

عاشق کسی شدن به معنای در آرزوی با او بودن است. پیامد این مسئله آن است که چون امکان پیش آمدن روزی که آن دو به وصال یکدیگر برسند وجود ندارد، عشق ژرفای بیشتر می یابد؛ جدا شدن از یکدیگر باعث می شود دل ها، همان طور که خود عاشقان می گویند، مشتاق تر شوند. بنابراین، مرگ به نوعی، عشق را ضمانت می کند و کسانی که در حال مرگ هستند، اغلب الهام بخش برترین عشق می شوند.
کسانی که خبر بیماری درمان ناپذیرشان را شنیده اند، ممکن است، همچنان که به واقعیت موقعیتشان پی می برند، "اکنون" زندگی خوب خود را بروز دهد. بیماری شان، همراه با غم اجتناب ناپذیر، برای چیزهایی که از دست می دهند و یا دیگر نمی توانند به انجام رسانند، آنان را به زیستن به روشی که هرگز پیش از آن برنامه ریزی نکرده بودند، توانا می کند.

v       

می اندیشید "لذت" نقطه آغاز و هدف شاد زیستن است، لذت جویی اپیکور در مورد پذیرفتن سرنوشت خود و یافتن لذت در آن است. این لذت جویی به معنای اتخاذ نگرشی است که در آن فردا از آنچه دارد لذت می برد، حتی اگر آن چیز تنها نان و آبی باشد. جست وجوی لذت در آنچه ندارید، به دست آوردن درد سیری ناپذیر حسرت است.
او دریافت که وقتی می توان امیال را بی حساب و کتاب برآورده کرد، مردم معمولا در چرخه های طمع می افتند. او می اندیشید که شهرها مکان هایی هستند که به ویژه این هوس را برآورده می کنند. وقتی بسیاری مردم، در همسایگی نزدیک زندگی می کنند، ثروت به چیزی نسبی تبدیل می شود، زیرا آنان که ثروت کافی دارند، پیوسته وسوسه می شوند که حسرت آنان را که بیشتر دارند بخورند. "برای کسی که کافی برای او کم است، هیچ چیز کافی نیست."

v       

کلید خشنودی نامنتظر او چه بود؟ بطالت - توانایی ناگهانی برای انجام ندادن کاری. او نمی توانست چنین چیزی را به روش خودش برنامه ریزی کند؛ فرار کردن از آن حادثه بد بود که باعث شد او، برحسب اتفاق، بدون همراه و دست خالی بماند. گل ها، جای کاغذ، علف جای کتاب و ردپای طبیعت جای مکالمات ادیی را گرفت. تمرین، تنهایی و زیبایی، همه با هم به اکسیر حیات بدل شدند- گرچه به نظر می رسید عنصر جادویی، مانند کیمیا ارزشمندتر از آن بود که جمع این عناصر به تنهایی آن را تشکیل دهند. شاید خطر به تنهایی به تعطیلات رفتن، به او امکان پیدا کردن برداشت کم نظیر از راز نهایی را داد: وجود به خودی خود.

 v      

نیاز به مورد نیاز بودن. شغل، نه تنها به شما اطمینان می بخشد که حساب بانکی تان تعادلی مثبت دارد، بلکه ابزاری مهم است که افراد به وسیله آن، معنابخشی به زندگی شان را نیز تضمین می کنند. شغل، افزون بر پول، هویت، عزت نفس و منبعی حیاتی برای دوستی فراهم می کند. به همان اندازه که لباس های رسمی شما در محل کار بدنتان را می پوشاند، شغل نیز روحتان را شکل می دهد. نیچه اظهار داشت که ما به آنچه هستیم تبدیل می شویم. برعکس، از دست دادن شغل، نوعی ناکامی است، زیرا عزت نفس و ارتباط اجتماعی را از میان می برد.

v       

میلیاردرها، مانند خدایان، اغلب با انسان ها نمی پلکند. اما شاید دشواری رایج تری در مورد اینکه در برخورد با پول کلان چه بگوییم زمانی به وجود می آید که دوستی به جمع کمتر پولدار، اما تأثیرگذاری از میلیونرها می پیوندد. وقتی کسی پول بسیار بیشتری از دیگری در می آورد، تفاوت درآمد می تواند مبارزطلبی جدی برای دوستی به شمار آید. گروه سه گانه ای از واکنش های ممکن قد علم می کنند و بی توجهی به آن ها بسیار دشوار است: حسادت، چاپلوسی و احساس بی عدالتی. دوستی، وسایل دفاعی ناچیزی در برابر این صفات دارد.

v       

ماکیاولی به این نتیجه می رسد که: "هیچ چیز به اندازه بخشندگی، این قدر نتیجه معکوس نمی دهد: در روند آزمودن آن، توانایی انجام دادنش را از دست می دهید و یا فقیر و منفور می شوید و یا به دنبال راهی برای فرار از فقر، آزمندی و منفور بودن می گردید."
اما او راه حلی برای این مشکل دارد که شامل دو بخش است. نخست آنکه به هدف دلایلی که شما را به شور و شوق وامی دارد، بخشنده باشید؛ اما پنهانی. بخش دوم و ساده تر آن است که یاد بگیرید از اینکه دیگران بیندیشند شما مال دوست هستید، ناراحت نشوید. امکان دارد خوشایند نباشد، اما این تنها گزینه واقع گرایانه است.

v       

مورد درخواست پول قرار گرفتن نیز باعث شرمندگی می شود. ناراحت کننده است با افرادی رابطه داشته باشید که به شما بدهکارند زیرا آنان مدیون شما نیز می شوند. توری الزامی روی رابطه ای قرار می گیرد که پیش از این، شامل تعهداتی بود آزادانه انتخاب شده. "مقروض بودن اغلب هم خودش را و هم دوستی را از میان می برد." من، بشخصه، زمانی را که افراد، برای مثال در جشن تولدی بزرگ و یا مراسم عروسی به جای هدیه درخواست پول می کنند، نمی پسندم. تصمیم گرفتن در مورد اینکه چقدر بپردازید ناممکن است، زیرا باید درگیر این محاسبه شوید که این رابطه چقدر ارزش دارد؛ هدیه متفاوت است: هدیه، از عشق و یا محبت بسیار زیاد نشان دارد. پول، نماد هیچ چیز نیست. پول حساب شده است، پیمانه ای برای اندازه گیری.

v       

حتی آنانی که از کارشان لذت می برند نمی توانند از آثار ناشی از پول گرفتن برای آن بگریزند. همه برای زنده ماندن باید خدمات خود را بفروشند. نظام، از همه ما باج گیرهایی ساخته است. "هر محصول، دامی است که برای فریفتن خود فرد جهت خرج کردن پولش به کار می رود." امکان دارد ما با بیشترین خوش خلقی به کار بپردازیم. اما چه بپذیریم، چه نه، همراه هرآنچه می فروشیم، یادداشتی است که می گوید: "دوست عزیز، من آنچه را بدان نیاز دارید، به شما می دهم، اما شما شرط لازم را می دانید؛ جوهری که با آن زیر برگه ای را امضا می کنید که در آن خود را به من واگذار می گذارید، می شناسید؛ من با فراهم کردن لذتتان، شما را سرکیسه می کنم."

v       

اعتراض نکردن می تواند عزت نفس را به تباهی بکشد و بی عدالتی را، چه کم و چه زیاد، توجیه کند. "آیا در زندگی خصوصی مان شاهد نیستیم که ریا، نوکرصفتی، خودخواهی، حماقت و وقاحت به توفیق می رسند، در حالی که فروتنی، از برخورد شانه خالی می کند و ارزش زیر پا له می شود؟"
بنابراین، از کم شروع کنید. امکانی تازه را کشف کنید، لذت شخصیت سازی برای بیزاری. بار دیگری که موقعیتی برای ابراز اعتراضی ساده و بیجا پیش آمد، از اینکه آن را تهدیدی به شمار آورید دست بردارید و آن را همچون فرصتی غنیمت بشمارید. نگذارید صدایتان خفه شود، چیزی بگویید. "همه آنچه برای پیروزی شیطان نیاز است، آن است که مردان و زنان درستکار دست روی دست بگذارند."

v       

میل نوشت که از بحران روحی اش دو چیز اموخت. نخست آنکه، خوشبختی به طور اتفاقی در زندگی یافت می شود. "کافی است از خودتان بپرسید آیا خوشبخت هستید، خوشبخت بودن متوقف می شود." دوم آنکه، آموزشی که به طور منحصربه فرد بر دستور دادن، تجزیه و تحلیل کردن، و تعمق تمرکز می کند، کافی نیست. "پرورش احساسات به یکی از نکات اساسی در اعتقادات فلسفی و اخلاقی من تبدیل شد." شاعری، هنر، موسیقی و فرهنگ بهترین راه های معنادار کردن زندگی اند، اما، میل هشدار می دهد، انسان در مورد اینکه این موضوعات چگونه درس داده می شوند، چه برسد به اینکه چگونه مورد امتحان قرار می گیرند، باید محتاط باشد. برای مثال، تجزیه و تحلیلی از موسیقی که چگونگی در کنار هم قرار گرفتن پنج پرده و دو نیم پرده هشتگان را با دقت مورد بررسی قرار می دهد، لذتی را که موسیقی به انسان می بخشد، به سرعت تحلیل می برد.

v       

او الهام بخش آن کافرانی است که نیاز دارند خداوند با آزمایش برایشان اثبات شود، گویا وجود خداوند را می توان ثابت کرد و یا به لحاظ نظری اثبات کردنی است. چنان الوهیتی، دیگر مقدس نیست. یک کلام، ختم کلام آنکه، خداوند، غیرتجربی است. نه تنها مومنان، بلکه افراد بی دین هم خداوند را با قوری اشتباه گرفته اند. آنان سزاوار دلسوزی اند نه تشویق. آنچه چشم هر دو گروه را می بندد، توان آزمایی عظیمی است که دین در مورد انسانیت نشان می دهد: اگر از قلمروهای دانشمان فراتر رویم، می توانیم مطمئن و خاطرجمع باشیم و دریابیم که در محدوده های درک ما چه چیزی جریان دارد. بنابراین، باید آنچه را کیرکگارد در مورد دین توصیه کرد با روشی تجربه کنیم - شجاع بودن و نترسیدن. ایمان آورندگان به خداوند نباید برنجند، چرا که خداوند نیز نمی رنجد. کسانی هم که ایمان ندارند باید رفتاری کمتر تحقیر کننده داشته باشند، زیرا آنان با مسخره کردن صرف ایمان، انسانیت خود را، که شاید سودای تعالی در سر بپروراند، مسخره می کنند.

v       

بزرگ ترین هدیه ای که می توانیم به فردی سوگوار بدهیم، آن است که برای او امکان حرف زدن فراهم آوریم. این نخستین گام، نه برای خاتمه دادن به موضوع، بلکه برای آموختن ادامه زندگی با فقدان عزیزان است. مرگ چیز دلنشینی نیست. اگر دلخراش نباشد، دردناک هست. تلاش برای گفتن چیزی، با این باور که کلمات مناسب، آن درد را به شکلی جادویی دور خواهد کرد، فریب دادن خود است. تنها چیزی که آرامش ایجاد می کند آن است که حرف های مهم نزنیم - احتمال دارد این حرف ها کاملا فراموش شوند. هدف، گفتن حرف درست نیست، بلکه آن است که چیزی گفته شود، بنابراین، بگذارید کسی که با او هستید حرف بزند. زیادی سخن نگویید. چیزی ساده بگویید، سپس آماده شنیدن شوید.

v       

در دوستی ای که در موردش سخن می گویم، روح ها با چنان ترکیبی جهانی با هم آمیخته و مخلوط شده اند که خطی که آنان را به هم وصل می کند از یاد می برند. بنابراین، نمی توان آن را پیدا کرد. او، او بود و من، من. اندیشه چنان وحدتی را در سر پروراندن، بالاتر از منطق من است و بالاتر از همه آنچه بویژه می توانم در مورد آن بگویم، نیروی توجیه ناپذیر سرنوشت.
از روزی که او را از دست دادم، تنها با بیزاری خودم را پیش می برم. تفریح هایی که به من پیشنهاد می شود، خاطرم را تسلی نمی بخشد: چنین چیزهایی تنها غم از دست دادن او را دو برابر می کند. ما، در هر وضعیتی، مانند دو نیمه بودیم: الان احساس می کنم دارم سهم او را می دزدم. در حالی که او، که در همه چیز با من شریک بود، غایب است. تصمیم گرفتم من نیز از آن تفریح ها لذت نبرم.

v       

مشکلی که با دین وجود دارد، دست کم از لحاظ نظری، دیدگاه جهانشمول آن است. دین طایفه تان را معین می کند و دور جامعه تان حصار می کشد. "خداوند، به شکل کاملا آشکار قدرتمندی، همان جامعه است." که بدان معناست که نه تنها دین، بیان وحدت اجتماعی است، بلکه رسالتی است که خواسته ی توده مردم را پیش تر از آرزوها و عقاید شما قرار می دهد. به همین دلیل است که معمولا این گونه تصور می شود که نپذیرفتن رقیب، باعث بروز جنگ ها می شود. اگر "نور را دیده باشید"، هرگز دیگر جهان را دوباره به همان شکل نخواهید دید مانند لحظه ای که ارشمیدس یافتم! یافتم! خود را سرداد. شما تغییر یافته اید و رابطه تان با جهان نیز براساس هدف تغییر دادن دیگران، قرار گرفته است.

v       

مفهوم کلی مرگ خوب، برداشتی است که با سنت های دینی و فلسفی مصادف می شود. این مفهوم، جایی میان این ادعا که مرگ هیچ و یا پوچی است. که در نظر من، به اندازه گفتن اینکه لبه تصویر، قاب آن نیست متناقض است و این ادعا که مرگ تنها آغاز زندگی تازه است، قرار می گیرد. از آنجا که تنها یک قطعیت- در مورد مرگ، یعنی مرگ واقعی است و فرا می رسد- وجود دارد، این ادعا نیز بی پایه به نظر می رسد. مفهوم کلی مرگ خوب، بخش محکم موضع میانه رو را در برمی گیرد. این مفهوم وزن مرگ را می پذیرد و می تواند آن را حمل کند. به هراس انگیز بودن آن، اذعان می کند و راهی برای دوستی با آن می یابد.

v 

مرگ خوب، زمان بر است. از آنجا که مرگی ناگهانی، مانند بالا انداختن سکه است، نمی تواند خوب باشد. اینکه فردی که می میرد و بازماندگانش برای این مرگ آماده باشند یا نه را بخت و اقبال تعیین می کند. چنین مرگی درد و رنج را به سرعت قطع می کند، اما به همان سرعت نیز عشق را از میان می برد.
ناامیدانه زیستن، مرگ را به تقلایی ناخوشایند تبدیل می کند. افرادی که از دنیا می روند از سایه مرگ عبور می کنند تا به نور زندگی برسند. به همین دلیل است که مرگی خوب، نوعی دستاورد است.

 

برای پدر، حرف زدن به معنای قرن ها سکوت و گاه و بیگاه، شکستن سکوت و توزیع عادلانه سیلی به سه فرزند خانواده است. یک سیلی سهم هر فرزند و مهم نیست که چه کسی تقصیر دارد. اگر پدر آلبن اهل جمله پردازی بود، می گفت که کودکی دنیای عجیبی است. دوست داشتنی و کسل کننده، هم گنج است و هم ابهام. اما پدر جمله پردازی نمی کند، سیلی می زند.

v       

وقتی دو سه ساله می شود، آقا غول ها می گویند: "بچه در این سن جالب توجه می شود" وابستگی به آدم هایی که دو یا سه سال برایشان زیاد جالب نبوده اید، نگران کننده است. برای خانم غول ها، مسئله کاملا فرق می کند. کودک از بدو ورودش، مرکز افکار آن ها، نگرانی های آن ها و رویاهایشان می شود. خانم غول ها ماه ها و سال ها را نمی شمرند. صبر نمی کنند تا کودک اولین کلمات را به زبان بیاورد و آن وقت تشخیص دهند که بله، بالاخره جالب توجه شده. خانم غول ها هیچ چیز را فریبنده تر و شورانگیزتر از یک تکه روح کوچک صورتی و لیزی چروک خورده و گرسنه نمی دانند. از نخستین روز پیدایش دنیا و حتی اندک زمانی قبل از آن، خانم غول ها وجود داشته اند. خدا عمرشان بدهد.

v       

لبخند در چهره ظاهر می شود و بعد از آن فاصله می گیرد. لبخند مثل یک ارتش پیشتاز است. تغییر چهره ای است که پس از چهره باقی می ماند، از چهره جدا می شود و در دوردست ها پرواز می کند، خیلی دورتر از چهره ای که لبخند را پدید آورده و لبخند در آن بر لب ها نشسته است.

v       

پسرم، نمی دانم این داستان ها را از کجا در می آوری، ولی واقعا جالب است. ایزابل از آن ها لذت خواهد برد. شما حقیقت را می گویید و حقیقت سیلی یا تبریک و تحسین برایتان به ارمغان می آورد. از همه بدتر اینکه در هر دو صورت هیچ کس حرفتان را باور نمی کند. حقیقت، باورنکردنی است.

v       

راز، مثل طلاست. زیبایی طلا در اینست که می درخشد. و برای اینکه بدرخشد نباید در مخفیگاه نگه اش داشت، باید در روز روشن خارج اش کرد. راز هم همین طور است. اگر راز فقط مال خودمان باشد، ارزشی ندارد. برای اینکه یک راز، راز بماند، باید آن را به کسی گفت.

v       

در قلب پریون، آلبن پسرکی خوش سیما، بامزه، مهربان و شجاع است: او آن لباس پرنور و درخشانی را در بر دارد که ما به کسانی که دوستشان داریم قرض می دهیم، و اگرچه آن ها هیچ خبر ندارند، اما این لباس سبب تغییر چهره شان می شود.

v       

چون آلبن همه چیز پریون شده، پریون در این رویاست که همه چیز آلبن باشد. افسوس؛ برای تحقق این رویا، پریون باید پشت سر هم به شکل یک مرکب خشک کن، یک تکه ابر، یک مدادتراش، یک اشعه آفتاب، یک مگس و... درآید. پریون، برای اینکه در قلب آلبن باقی بماند، باید تبدیل به تمام چیزهایی شود که نگاه آلبن بر آن ها می افتد. آلبن تمام چیزهائی را که می بیند، دوست دارد، بدون ترجیحی خاص. پریون هم در این مجموعه است. برای آلبن لازم نیست چیزی وجود داشته باشد تا او دوستش بدارد و به آن فکر کند. کافی است او چیزی را، فقط یک بار، دیده باشد. پریون در دل آلبن جایی دارد، بله، اما با هزاران رقیب دیگر.

v       

به چه فکر میکنی؟ زنان عاشق دوست دارند دلسوز (حداقل دلسوز) و بنابراین منطقی و خوش فکر به نظر برسند. اما گرچه رویای منطقی بودن را در سر می پرورانند، امیدوارند که در پاسخ به چنین سؤالی فقط یک پاسخ بشنوند. به نظر آن ها فقط یک پاسخ مناسب وجود دارد: به تو فکر می کنم. اما محبوب آن ها غالبا از مشکل، با مهارت می پرهیزد: به هیچ چیز فکر نمی کنم.

v       

- اگر به خاطر من باشد داستانی پیدا می کنی. وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا می کند، تا اخر عمر.
-
چه کسی گفته که من شما را دوست دارم؟
-
ولی تو مرا می بینی، آلبن. مرا می بینی: وقتی آدم کسی را دوست نداشته باشد، نه در این سوی زندگی و نه در آن سو، اهمیتی ندارد، نمی تواند او را ببیند.

v       

آلبن به میزهای مجاور نگاه می کرد. اغلب زوج ها کسل بودند و در سکوت، انتظار آمدن غذا را می کشیدند، همان طور که انسان انتظار ناجی را می کشد. وقتی آدم کسی را دوست دارد چیزی هم برای گفتن به او پیدا می کند، تا آخر زمان. برای این زوج ها آخر زمان از حالا فرا رسیده است.

v       

این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نامکتوب: هرکسی که چیزی بیشتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم کمتر دارد. آلبن چیزی بیشتر دارد: او ژه را می بیند. تنها کسی است که او را می بیند. مرده ها آنقدرها هم نمرده اند. در مورد زنده ها هم همین حرف را می توان زد. می توان گفت که زنده ها هم آنقدرها زنده نیستند. هیچکس واقعا در یک جعبه بزرگ کبریت که برچسبی بالای آن نصب شده و روی آن به دقت نوشته اند: اینجا مرده ها، آنجا زنده ها، جا نمی گیرد. اینجا و آنجا با هم تلاقی می کنند و با بسیاری چیزهای دیگر در هم می آمیزند.

v       

دنیا آن چیزی است که آلبن از دیگران کم دارد: جایش را در آن پیدا نمی کند. مدت ها عقب جایش گشت تا روزی که فهمید هرگز جایی در دنیا نداشته است...دنیا مرد چاق را زجر می دهد و مرد چاق به نوبه خود مرد لاغر را. زندگی به فیلمی از لورل و هاردی شباهت دارد. زنجیره ای از دردهاست که تحمل و سپس منتقل می کنیم. در چنین دنیایی، می خواهید من چه کنم؟ هیچ چیز در این دنیا برایم جالب نیست.
من چیزهایی را که در دنیا وجود ندارند، چیزهایی را که اندکی فراتر از دنیا شناورند، ترجیح می دهم. من ترجیح می دهم وارد دنیا نشوم، در آستانه دنیا باقی بمانم، نگاه کنم، بی نهایت نگاه کنم. عاشقانه نگاه کنم، فقط نگاه کنم. یک مسئله، راه حلی را می طلبد. برای آلبن راه حلی وجود ندارد چون مسئله ای هم وجود ندارد. در دنیا نبودن مسئله نیست، لطف و رحمت است.

v       

آیا یک لبخند می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد؟ این سؤال خوبی است. به این دلیل: سؤال، پس از این که به آن پاسخ دادیم، چه پاسخ مثبت و چه منفی، باز هم به زیستن ادامه می دهد. پاسخ ما اهمیتی برایش ندارد. سؤال می گریزد. پرسه می زند، به کارهای بیهوده می پردازد، پرواز می کند- پروانه سؤال، بی خیال دام پاسخ هاست. آیا یک لبخند که خوب می دانیم هرگز بیش از یک دهم ثانیه دوام نمی یابد، آنقدر پرتوان و پایدار است که بتوان تمام زندگی را، سال ها و سال ها را، بر آن استوار کرد؟ پاسخی وجود ندارد، پاسخ به جهنم، سال ها و سال ها به جهنم.

v       

کاش می شد به این دختران جوان گفت که به سوی یک عزلت گزین رفتن، چقدر پرشکوه است، تن آدم به لرزه می افتد. مانند زمانی که به یک حیوان آرام و وحشی نزدیک می شویم. بدبختی اینجاست که اگر موفق شویم و یک عزلت گزین را گیر بیاندازیم، او را از دست می دهیم: چون او دیگر تنها نخواهد بود. آنچه در پیرامون او می درخشید، شروع به خاموش شدن می کند. کرم های شب تاب در آسمان پر سبزه و علف گودال های کوتاه، فریبنده اند. در کف یک دست، دیگر تقریبا جذابیتی ندارند و فقط نوری کم سو و اندک متصاعد می کنند. برخی اشخاص و برخی اشیاء نیاز به فاصله ای دارند که آن ها را از ما دور نگه می دارد و این فاصله، عبور ناکردنی باقی می ماند. آن ها از این فاصله تغذیه می کنند.

v       

مادر برای پسرش دعا کرد. دعا کرد که پسرش مسیر مطمئن تری را در پیش بگیرد. مادر احساس گناه می کند. نه خیلی زیاد. وقتی هنوز دیر نشده بود باید هوشیارش می کردم. بیش از حد مطیع و بی تحرک است، بله، مسئله این است. به نوزادی که انقدر رام و راحت بود نباید اعتماد می کردم. ساعت ها سرش را روی علف ها خم می کرد. اگر آدم مدت های مدید به چیزی نگاه کند، تبدیل به همان چیز می شود. دلش مثل علف هاست. باد آن را از دخترها و درس دور می کند. باد دلش را به سوی گاوها و پاتات پیر می برد.

v       

شما چیزی را می پذیرید یا بهتر بگوئیم، آن چیز شما را می پذیرد. و آن چیز پایان نام دارد. لااقل اینطور خودش را معرفی می کند. هرچه را که پایان در وجود شما لمس کند، رنگ تیره ای به خود می گیرد. چیزی به اتمام می رسد و این چیز، خود شما هستید. اگر نتوانید حدس بزنید که در آنچه پایان می پذیرد چیز دیگری آغاز می شود، احتمالا نگران کننده خواهد بود. چیزی پایان می پذیرد و چیزی دیگر آغاز می شود و این همان چیز است که ادامه می یابد اما به گونه ای دیگر.

v       

نه، دلم نمی خواهد استخر داشته باشم. آیا واقعا چیزی هست که دلم بخواهد؟ نه، من همه چیز دارم. هر روز صبح چشم هایم را باز می کنم و خودم را یک میلیاردر می بینم: زندگی اینجاست. آرام، پرصدا، رنگارنگ، کوچک، بسیار بزرگ. بی نظمی اولیه مواد در ازل، قرن ها و ستاره ها این شگفتی را برای من ساخته اند. البته نه فقط برای من، اما آیا تقصیر من است که قادرم این هدیه را باز بشناسم، که در برابر این گنجینه، چهره عبوس به خود نمی گیرم، آیا تقصیر من است اگر میل به انتخاب ندارم و اگر همه چیز مانند موهبتی به من می رسد، حتی سردردها، حتی درد انگشت بزرگ پای چپم؟

v       

نباید برای چیدن شقایق های وحشی وارد آن کشتزار می شدم. با وجود این، می دانستم که شقایق های وحشی را باید با چشم دوست داشت، نه با دست. شقایق ها در چشم، شعله می کشند. در دست، می پژمرند. آن گاو وحشی نزدیک بود به من برسد. وقتی داشتم از بالای پرچین ها می پریدم، پایم پیچ خورد. حالا به زحمت راه می روم، ولی خوب، دردم آرام خواهد شد و بعد تصویری شاهانه، تصویر یک گاو وحشی سیاه در آتش سرخ رنگ شقایق های وحشی برایم باقی خواهد ماند، این هم هدیه ای دیگر است. واقعأ من همه چیز دارم. چرا دلم چیز بیشتری بخواهد؟ آیا چیزی بیشتر از همه چیز، وجود دارد؟

v       

خوشبختی واقعی، وعده خرید یا بستن قرارداد نیست. خوشبختی واقعی اینست: یک چهره ناشناس، و اینکه گفته ها چگونه کم کم آن چهره را روشن می کنند، آشنا، صمیمی، شکوهمند، ناب و خالص.
دیدن، شنیدن، دوست داشتن زندگی هدیه ای است که من، هر روز صبح که از خواب برمی خیزم، روبان های دور آن را به آرامی باز می کنم زندگی گنجینه ای است که من هر شب قبل از خواب، زیباترین گوهر آن را کشف می کنم: ژه که پای تختخواب، لبخند می زند.

v       

اگر البن می خواست، می توانست از پنجره خم شود، دستش را به شاخه ها برساند و برگی را بچیند. اما نمی خواهد، به انجام چنین کاری فکر نمی کند. آلبن مانند کسی است که همه چیز را دوست دارد و به هیچ چیز وابسته نیست. او نیازی نمی بیند که آنچه را دوست دارد، تصاحب کند. دیدن و شنیدن برای عشق آلبن کافی است. چنین عشقی به برف شباهت دارد. و به فراموشی. او درخت شاه بلوطی را که یک روز کامل ستایش کرده بود، بی هیچ کوششی، ترک گفت. پدری که دختران، یعنی برگ هایش را، به سوی نور آفتاب می کشید، دانشمندی که با باد گفت و شنودی سری داشت، فرشته ای با بال های سبزرنگ - آلبن با ترک کردن درخت شاه بلوط از همه این چیزها، دور شد، او فراموش ناشدنی ها را فراموش می کند.

v       

اگر آلبن کتابی درباره شگفتی های دنیا می نوشت، آن کتاب به اندازه خود دنیا بزرگ بود. اما او چنین کتابی نخواهد نوشت، به دلیل تنبلی، فقط تنبلی. دیدن سنگهای قدیم، چشم را نوازش می کند. رختشوی خانه این روزها پناهگاه عنکبوت ها شده است. دیروز - یعنی در قرن دوازدهم - زنان جوان به اینجا می آمدند تا لباس های کتانی سفید رنگ با آستین های گشاد را، در آب این رختشویخانه، خیس کنند، بچه ها سنگ در آن می انداختند و بانوی قدیسی دست هایش را در آن خنک می کرد. دیروز، با تمام جوانی اش، دیگر نیست. امروز، اینجاست و به زیبایی می گذرد.

v       

آلبن خلق و خویی سبکسر دارد، فلسفه بافی می کند، هیچ چیز به اندازه فلسفه، سبکسر نیست. خوب، ژه از تو می پرسم، آیا جهنم وجود دارد؟ درباره بهشت از تو سؤالی نمی کنم. می دانم که بهشت اینجا و اکنون است. ژه می گوید: جهنم هم همین طور: اینجا و اکنون است.

v       

برای انجام کارها، اندیشیدن لزومی ندارد. اگر گاه و بیگاه بخواهیم کاری کنیم و واقعا آن را انجام دهیم، حتی بهتر است که فقط پس از انجام آن، فکر کنیم. آلبن فقط زمانی که در حال سوار شدن به اتومبیل بود، فهمید که چه کرده، و آن کار را به بهترین وجه انجام داده است: باز کردن چند در، شکستن چند قفل و حالا، ده ها خوک، سرمست از نوری که نمی شناختند، نوری که نور چراغهای نئون نبود، زیر نور آفتاب این سوو آن سومی جهند و در کشتزار پراکنده می شوند.

v       

ناپدید شدن، از امتیازات زنده هاست. مرده ها چنین امتیازی ندارند. آن ها امتیازات دیگر دارند، هیچ نگران آن ها نباشیم. آلبن هیچ نگران ژه نبود. ناپدید شدن او را درک می کرد. درک می کرد بی آنکه درک کند. دری بر روی جهان نامرئی باز شده بود، بی صدا. به همان ترتیب نیز این در، بی صدا، بسته می شد.
ژه، به هنگام رفتن، چیزی باقی گذاشته بود. بهترین قسمت وجودش را باقی گذاشته بود. اما شاید بهترین قسمت وجود ما، متعلق به ما نیست. شاید ما فقط محافظ چیزی هستیم که پس از ناپدید شدن ما بر جای می ماند.