گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

همه زنان و مردان را فرا می خوانیم که:
"- شفقت را به مرکز اخلاق و دین بازگردانند.
- به این اصل باستانی بازگردند که هرگونه تفسیر از متن مقدس که موجبات خشونت و نفرت و حقارت را پدید آورد، نامشروع و غیر مجاز است.
- مطمئن شوند که درباره دیگر سنت ها و ادیان و فرهنگ ها اطلاعاتی صحیح و آمیخته با احترام در اختیار جوانان قرار می گیرد.
- بازتصدیق تنوع دینی و فرهنگی مثبت را تشویق کنند.
- همدلی آگاهانه با مصائب تمام انسان ها را، حتی آنان را که دشمن خویش می شمارند، پرورش دهند."
شفقت که خاستگاه آن به نوعی تصمیم گیری اصولی برای فرارفتن از خودخواهی باز می گردد، می تواند محدوده های دینی، ایدئولوژیک، جزم اندیشانه و سیاسی را در هم شکند.

  •  

واژه شفقت برگرفته از لغت لاتین patiri و یونانی pathein است که "رنج کشیدن، تحمل کردن یا تجربه کردن" معنی می دهد. پس شفقت به معنی پذیرفتن یا تحمل کردن چیزی در شخصی دیگر است؛ یعنی خود را به جای دیگری قرار دادن؛ احساس کردن درد و رنج او به صورتی که گویی درد و رنج خود ماست و درک دیدگاه های او با بلندنظری. به همین دلیل است که شفقت به شکلی بایسته در قانون طلایی خلاصه می شود که از ما می خواهد به دل های خود نگاه کنیم، آنچه ما را رنجور می سازد کشف نماییم و آن گاه تحت هر شرایطی، از تحمیل آن رنج بر دیگری اجتناب ورزیم. بنابراین می توان شفقت را نوعی رویکرد مبتنی بر اصول اخلاقی و نوع دوستی منسجم تعریف کرد.

  •  

بودا ادعا کرد قلمروی از آرامش مقدس را درون خویش کشف کرده که خود آن را نیروانا (خاموش کردن) نامید زیرا هیجانات، آرزوها و خودخواهی هایی که تا آن وقت او را اسیر خود کرده بود، همانند یک شعله خاموش شده بود. یکی از اصول اساسی نیروانا تمرکز بر چهار عنصر بیکران عشق بود که درون هرکس و هر چیزی وجود داشت: مایتری (مهربانی عاشقانه) یعنی آرزوی پدید آوردن شادکامی برای همه موجودات ذی شعور؛ کارونا (شفقت) یعنی عزم راسخ برای نجات همه مخلوقات از رنج؛ مودیتا (شادی مشفقانه) یعنی لذت بردن از شادی و شادکامی دیگران؛ و سرانجام اوپکشا (عدم تعلق) گونه ای شکیبایی و آرامش که ما را قادر می سازد به همه موجودات به صورت برابر و بی غرض عشق بورزیم.

  •  

بحث و جدال پیرامون مادر ترزا نشان می دهد که پیدا کردن راه از میان جهان پیچ در پیچ و غالبأ فاسد سیاست های قرن بیستم، برای یک زن نسبتا ساده، تا چه حد دشوار بوده است. زخم زبان برخی از منتقدان وی نه تنها نشان دهنده گرایشی غیر مشفقانه در گفتمان مدرن است (آیا همه ما موجودات ناقصی نیستیم؟) بلکه گونه ای تنفر غریزی نسبت به خصایل مشفقانه است که از اساس تصمیم دارد هرگونه نشانه ای از شفقت را نوعی "دروغ، خودنمایی و فریب" جلوه دهد. به نظر می رسد که امروزه بسیاری از مردم ترجیح می دهند که به جای مشفق بودن، حق به جانب جلوه کنند.

  •  

نخستین اسناد به جامانده از هوموساپینس حاکی از آن است که ما در همان زمان و به همان دلایلی که شکل های مختلف هنر را ابداع کردیم، نظام های دینی را نیز به وجود آوردیم. نئوکورتکس، ما را به مخلوقاتی معناجو بدل کرده که از پیچیدگی و تراژدی گرفتاری خویش عمیقا آگاهیم و اگر برای زندگی خویش اهمیتی غایی کشف نکنیم، به سادگی در دام یأس و نومیدی گرفتار خواهیم آمد. در هنر، همانند دین، ابزاری برای رهایی و تشویق "لطافت" و "انعطاف پذیری" می یابیم که ما را به سوی دیگری می کشاند. هنر و دین ما را به ساحتی جدید درون خودمان پیش می رانند که در آن به درجه ای از آرامش دست می یابیم.

  •  

 در زبان های سامی، واژه ای که برای شفقت به کار می رود (رحمان در عربی و رحمانوت در عبری پسابابلی) به لحاظ ریشه شناسی با رحم (زهدان) مرتبط است. تصویر مادر و فرزند بیانی مثالین از عشق انسانی است. این تصویر تجسم مهر مادری است که به احتمال زیاد سبب شده است در ما توانایی نوع دوستی ایثارگرانه و بی قید و شرط ایجاد شود.
ما انسان ها بیش از هرگونه دیگری اساسا به عشق وابسته ایم. مغز ما به گونه ای تکامل یافته است که هم مراقب باشد و هم نیازمند به مراقبت. تا آنجا که اگر این تربیت نباشد، صدمه خواهد دید. عشق مادری عشق عاطفی را بسط می دهد. این عشق مبنای هورمونی قدرتمندی دارد اما در عین حال "هر روز و همه روز" مستلزم عمل متعهد و ایثارگرانه است.

  •  

همه ما در مورد رهگذرانی که افرادی به کلی غریبه را از خطر غرق شدن نجات داده اند، داستان هایی شنیده ایم. آن ها غالبا تأکید می کنند که هیچ فعل قهرمانانه ای صورت نگرفته و می گویند "کار دیگری نمی توانستم انجام دهم. نمی توانستم دستش را رها کنم، مثل این بود که بخواهم دست خودم را قطع کنم". برخی پژوهشگران این واکنش را به "عصب های آینه ای" نسبت می دهند که در قسمت جلویی مغز قرار دارند. هنگامی که به کس دیگری نگاه می کنیم که دست خود را می سوزاند، این "عصب های آینه ای" در صفحه عصب های تصویربردار روشن می شوند. ظاهرا همین عصب های تازه کشف شده واسطه پدید آمدن همدلی اند و ما را قادر می سازند که با دیدن تجربه دیگران، رنج آن ها را رنج خود بدانیم.

  •  

اسطوره تنها هنگامی معنا می یابد که به عمل درآید: یا به لحاظ آیینی و یا به صورت رفتاری. اسطوره تنها هنگامی قابل درک خواهد بود که به عنوان بخشی از یک فرایند تغییر بیان شود. اسطوره را به درستی یکی از شکل های اولیه روانشناسی دانسته اند. داستان های خدایانی که از میان هزارتوها می گذرند یا با هیولاها نبرد می کنند، بیشتر توصیف گر حقیقتی مثالی است تا رخدادی واقعی. هدف آن ها وارد ساختن مخاطبان به جهان هزارتوی روان بود، در حالی که به آن ها می آموختند چگونه از این قلمرو اسرارآمیز عبور کنند و با روح شیطانی خویش دست و پنجه نرم کنند. اسطوره قهرمان به مردم می گفت چه باید بکنند تا قهرمانی بالقوه خویش را به منصه ظهور بگذارند.

  •  

بصیرت بسیار مهم بودا این بود که اخلاقی زندگی کردن یعنی برای دیگران زندگی کردن. کافی نیست که از یک تجربه دینی لذت ببریم. او گفت پس از رسیدن به روشنگری، شخص باید به کوچه و بازار برگردد و در آنجا نسبت به همگان شفقت در پیش گیرد و هر چه در توان دارد، انجام دهد تا از درد و رنج دیگران فروکاهد. او پس از این که به نیروانا رسید، وسوسه شد که از آرامش متعالی که بدان دست یافته بود، لذت ببرد اما در عوض چهل سال باقی مانده عمر خویش را در جاده ها و در حالی که شیوه خود را به دیگران می آموخت، گذراند. در بودیسم مهایانه، قهرمان بودی ستوه است. او در آستانه روشنگری قرار دارد اما به جای محو شدن در لذت و بهجت نیروانا، تصمیم می گیرد به جهان مصائب بازگردد

  •  

سونزی معتقد بود که آیین ها از تحلیل انسانیت توسط حکیمان الهام گرفته شده اند و به عمیق ترین عواطف تولید شده توسط مغز شکل می بخشند، دقیقا همانند هنرمندی که با مهارت، شکل و زیبایی را از ماده ای به ظاهر بی خاصیت و بی ارزش بیرون می کشد. آیین ها "آن چه را بیش از حد بلند است، کوتاه می کنند و آن چه را بیش از اندازه کوتاه است، بلند می کنند. افزودنی ها را کنار می گذارند و نقصان ها را اصلاح می کنند. انواع عشق و احترام را گسترش می بخشند و زیبایی های رفتار صحیح را گام به گام محقق می سازند."

  •  

مسیحیان اروپا آموخته بودند که هر جمله کتاب مقدس را به چهار شیوه توضیح دهند: لفظی، اخلاقی، تمثیلی و عرفانی. همانند "ربی ها"، برای مسیحیان نیز خیر خواهی، کلیدی اساسی برای تفسیر صحیح بود. قدیس آگوستین، تأکید می کرد که متن مقدس چیزی نمی آموزد مگر خیر خواهی. منظور نویسندگان کتاب مقدس هر چه بوده باشد، هر عبارتی که ظاهرا نفرت را موعظه می کند و منشأ عشق نیست، باید به صورت تمثیلی و به گونه ای به تفسیر در آید که از خیرخواهی سخن بگوید. اسلام را نیز به طرق مختلف می توان تلاشی هوشمندانه برای مخالفت با خشونت قبیله گرایی دانست که مسلمانان را به استفاده از توانایی های مغز جدید جهت کنترل پرخاشگری و هدایت آن به سمتی دیگر وامی دارد.

  •  

تمام فرهنگ ها برای خود قهرمانی اسطوره ای ساخته اند. در تمام این داستان ها، قهرمان مسیر خویش را با نگاه کردن به جامعه اطراف خود آغاز می کند و در می یابد که چیزی از قلم افتاده است: شاید رخوتی معنوی وجود داشته باشد؛ شاید مفاهیم سنتی دیگر هم روزگاران وی را مخاطب قرار نمی دهند.
او نمی تواند هیچ راه حل حاضر و آماده ای پیدا کند، پس تصمیم می گیرد که خانه را ترک گوید، به هر آن چه امن و آشناست پشت کند و پاسخی تازه بیابد. قهرمان درد و طرد و جدایی و خطر و حتی مرگ را تجربه خواهد کرد اما از برای عشق به مردمش می خواهد دست به این سفر بزند، گونه ای از خودگذشتگی که درازگویی های آکنده از لفاظی را شامل نمی شود بلکه عملا ترجمانی از نوع دوستی است.

  •  

مطالعه تطبیقی دیگر ادیان بدین منظور صورت نمی گیرد که علاقه شما را نسبت به دین خودتان کم کند یا شما را وادارد که به دین دیگری در آیید. در وضعیت ایده آل، این رویکرد باید به شما کمک کند ایمانی را که با آن آشناترید به گونه ای متفاوت تر و در پرتو نوری قوی تر مشاهده نمایید. هریک از ادیان جهان قابلیت های خاص خود و روشن بینی خاص خود نسبت به سرشت و مقتضیات شفقت را دارا هستند و گاه چیزی منحصر به فرد برای آموزش به ما را در خود نهفته دارند.
پس در حالی که در خصوص آموزه های سنت خویش تحقیق می کنید، زمانی را صرف آن کنید که درباره اظهارات دیگر ادیان پیرامون خصایل مشفقانه بیشتر بدانید. آن گاه درمی یابید که این کار فی نفسه شما را قادر خواهد ساخت که همدلی های خود را گسترش دهید و برخی از پیش پندارهایی را به چالش بکشید که ما را از "دیگری" جدا می کند.

  •  

آگاهی از خطاها و پذیرفتن مسئولیت آن ها امری ضروری است، اما در عین حال باید بدانیم که خشم و ترس و نفرت و از که باعث می شوند با دیگران بدرفتاری کنیم، از مغزی نشأت می گیرند که ما از نیاکان خزنده خویش به ارث برده ایم. بی فایده است که به خاطر احساساتی همچون حسادت و خشم و نفرت به تلخی به سرزنش خویشتن بپردازیم. این کار تنها به نفرت از خود منجر خواهد شد. در عوض باید به آرامی ولی قاطعانه از همراهی با این احساسات اجتناب ورزیم و با بودا همراه شویم که: "این مال من نیست؛ این آن چیزی نیست که من واقعا هستم؛ این خویشتن من نیست"

  •  

در بودیسم می گویند شفقت (کارونا) اراده برای آزاد کردن دیگران از غم و اندوه است؛ و اگر به رنج ها و ناخشنودی های خویش اذعان نکنیم، شفقت غیر ممکن خواهد بود. امروزه در غرب غالبا ما را تشویق می کنند که مثبت فکر کنیم، دل و جرأت داشته باشیم، خم به ابرو نیاوریم و با سرسختی به وجه روشن زندگی نگاه کنیم. البته تشویق به مثبت بودن دارای اهمیت است، اما گاهی نیز ضروری است که به خودمان اجازه سوگواری بدهیم. امروزه غالبا در ابراز قاطعانه احساسات خوبمان میزانی از سنگدلی وجود دارد زیرا وقتی که مردم از اندوه خویش با ما سخن می گویند، اگر صرفا به آن ها بگوییم مثبت باشند، احتمالا آن ها را با احساس بدفهمی و تنهایی در ناراحتی رها کرده ایم.

  •  

وقتی بر رنجی تأمل می کنیم که در مقیاس جهانی شاهد آن هستیم، احتمالا از ناچیزی رنج خویش خجالت زده می شویم. مع هذا رنجمان برای خودمان واقعی است.

  •  

غالبأ علت بیچارگی ما خودمان هستیم. ما در طلب چیزها و آدم ها هستیم، اگر چه در اعماق قلب خود می دانیم که اینها نمی توانند ما را خشنود سازند. تصور می کنیم که اگر شغل خاصی به دست آوریم یا به موفقیت های ویژه ای دست یابیم، تمام مشکلاتمان حل می شود، اما ناگهان در می یابیم که چیزهایی که ما با چنین شور و شوقی خواهان آن هستیم، چندان هم شگفت انگیز نیستند. لحظه ای که چیزی را به دست می آوریم، نگرانی برای از دست دادن آن را آغاز می کنیم. بخش اعظم رنج ما از احساس ایجاد مانع برای خودمان نشأت می گیرد.

  •  

احساسات ما در مورد دیگر انسان ها غالبأ نسبی و ذهنی هستند و با واقعیت ارتباط کمی دارند. این احساسات به جای آنکه ارزیابی عقلانی و عینی از دیگران باشند، به سادگی می توانند "ناظر به خود من" باشند. مادام که به آن ها اجازه دهیم بر ما غالب شوند، ما را در یک جهان بینی تدافعی و خود محور محبوس می کنند، آن چنان که هرگز به توانایی کامل خویش پی نخواهیم برد. یک راه سازنده تر برای برخورد با احساسات خصمانه نسبت به دیگران، تشخیص این مسأله است که آن کسانی که ما دوستشان نمی داریم نیز به همین طریق از این احساسات در رنج اند. وقتی مردم به ما حمله می کنند، احتمالا یأس و اضطراب بی اختیار مشابهی را تجربه می کنند.

  •  

بدون دقت نقادانه مستقل نمی توانیم از خودمحوری بگریزیم و وضع اسفناک دیگران را درک نماییم. این دقت و جدیت ما را قادر می سازد که از ذهنیت موروثی از خزندگان که ما را در درجه اول اهمیت قرار می دهد فاصله بگیریم. ارسطو معتقد بود که تراژدی احساسات را پرورش می دهد و به مردم می آموزد که به نحو شایسته ای آن ها را تجربه کنند.
نمایش ها و فیلم ها و داستان ها ما را قادر می سازند که به گونه ای خلاق به زندگی های دیگر وارد شویم و از مردمی که تجربه هایشان به کلی با ما متفاوت است، همدلانه حمایت نماییم. این آثار هنری لحظاتی از خلسه مشفقانه را در اختیار ما قرار می دهند و ما در طی این گام باید تصمیم بگیریم که به هنر اجازه دهیم ما را آشفته سازد و باعث شود که پیش داوری های عمیق و ریشه دار را به پرسش بگیریم.

  •  

برای داشتن زندگی مشفقانه، تخیل امری حیاتی است. تخیل که یک ویژگی منحصر انسانی است، هنرمندان را قادر می سازد که جهان هایی به کلی جدید پی افکنند و به رویدادهایی که هرگز به وقوع نپیوسته اند، یا به مردمی که هرگز وجود نداشته اند، ظاهر قدرتمندی از واقعیت ببخشند. شفقت و ترک نفس هر دو برای هنر ضروری اند.
وقتی فیلمی ما را به گریه می اندازد، غالبا بدان علت است که با خاطره ای پنهان یا آرزویی از دست رفته تماس پیدا می کند. هنر ما را به تصدیق رنج ها و آرزوهای خود فرا می خواند و از ما دعوت می کند که درهای ذهن خود را به روی دیگران بگشاییم. هنر به ما کمک می کند که دریابیم تنها نیستیم و دیگران نیز رنج می کشند.

  •  

هنگامی که در تصوراتی همچون خشم، نفرت، حسد، آزردگی و انزجار غرق هستید، به شیوه کوچک شدن افق ها و کاهش خلاقیتتان توجه کنید. وقتی در جنگ این دل مشغولی های متخاصم گرفتاریم، فقط بر خودمان متمرکز می شویم و فقط می توانیم به چیزهای کوچک فکر کنیم و همه چشم اندازهای وسیع تر را از دست می دهیم. مایلیم فرض کنیم که دیگران عامل رنج ما هستند. با مراقبه به تدریج یاد می گیریم که غالبا علت واقعی رنج های ما خشمی است که درون ما خانه دارد. وقتی عصبانی هستیم، دلمان می خواهد در مورد نقایص یک فرد مبالغه کنیم. دقیقا همانند وقتی که تحت تأثیر آرزوها و تمایلات، جذابیت های یک فرد را مورد تأکید قرار می دهیم و از نقایصش غفلت می ورزیم، اگرچه در یک سطح احتمالا می دانیم که این توهمی بیش نیست.

  •  

ممکن است برخی از اعمال دینی گذشتگان برای انسان های امروزی عجیب و غریب باشد اما مورخ باید وجود خود را از پیش فرض های پساروشنگری خود "خالی" سازد، خویشتن قرن بیستمی اش را ترک کند و با تمام وجود به نظرگاهی در مورد جهان وارد شود که بسیار با نظرگاه خودش متفاوت است. نویسنده توضیح داده بود که مورخ دین نباید "قراردادها و آداب و رسوم خود یا خوانندگان خود را جایگزین میثاق ها و قاعده های اصلی نماید." بلکه برعکس، باید چشم انداز خود را به گونه ای گسترش دهد که "برای دیگری هم جایی باز شود."
او نباید جست و جو در منابع و مطالب خود را متوقف کند تا زمانی که "ادراکش به سطحی برسد که در مورد معنای یک موقعیت خاص، به یک دریافت انسانی بی واسطه نائل شود و با این فهم همدلانه از موقعیت می تواند احساس کند که خودش هم همان کار را انجام می داد."

  •  

دستاوردهای عظیم علم مدرن می تواند ما را بدین باور رهنمون شود که دائما مرزهای نادانی را پشت سر می گذاریم و به زودی آخرین رازهای جهان را برملا خواهیم ساخت. علم در ذات خود پیش رونده است: دائما به اطلاعات جدیدی دست می یابد و هنگامی که یک نظریه باطل شد و زمان آن گذشت، تنها از نظر عتیقه شناسان جالب خواهد بود. اما دانشی که از طریق علوم انسانی و هنر به دست می آوریم، بدین شکل پیش نمی رود. در این جا نیز همان سؤال ها را مطرح می کنیم: شادکامی چیست؟ حقیقت چیست؟ چگونه با فناپذیری خویش کنار می آییم؟ و به ندرت به یک پاسخ قطعی دست می یابیم چراکه این مسائل تا ابد هیچ پاسخ قطعی در پی نخواهند داشت. هر نسل باید از نو شروع کند و راه حل هایی را بیابد که مستقیم شرایط منحصر به فرد او را مخاطب قرار می دهد.

  •  

دین آنگاه که به ما کمک می کند سؤال کنیم و ما را در وضعیت حیرت قرار می دهد، در بهترین حالت خود است؛ و هنگامی که می کوشد با اقتدار و جزمیت بدان پرسش ها پاسخ دهد، به احتمال قوی در بدترین وضع خود به سر می برد. ما هرگز نمی توانیم به درک ذات متعالی نائل شویم که او را خدا، نیروانا، برهمن یا دائو می نامیم؛ دقیقا بدان علت که یک امر متعالی است، فراتر از محدوده احساس قرار دارد و بنابراین نمی توان مدرکی قطعی برایش ارائه داد. اگر بگوییم که دقیقا می دانیم "خدا" چیست، در واقع درباره یک بت سخن می گوییم، درباره ایزدی که در تخیل خود آن را برساخته ایم.

  •  

پرسی بریجمن توضیح می دهد: "احتمالا سرانجام ساختار طبیعت چنان خواهد بود که فرایند اندیشه ما به قدر کافی با آن مطابقت ندارد که به ما اجازه دهد اصلا درباره آن بیندیشیم... جهان ناپدید می شود و از چنگ ما می گریزد. ما با چیزی به راستی وصف ناپذیر مواجه می شویم."
آلبرت اینشتین هنگامی که در مورد جهان به تأمل می پرداخت، حیرتی عرفانی را تجربه می کرد: "دانستن این که آنچه برای ما دست نیافتنی است واقعا وجود دارد و خویشتن را همچون والاترین خرد و درخشان ترین زیبایی بر ما متجلی می سازد، چیزی که قوای ضعیف ما تنها در ابتدایی ترین اشکالش می توانند آن را درک کنند، این دانش، این احساس در قلب دین داری حقیقی نهفته است. در این معنا، و تنها در این معنا، من به صف مؤمنان با اخلاص تعلق دارم."

  •  

جست و جوی حقیقت برای ما کافی نیست؛ می خواهیم رقبای خود را شکست دهیم و حتی آن ها را تحقیر نماییم. بخش زیادی از این گونه گفت و گوها در واقع نمایش "خود" است. بی تردید هیچ کس اذعان نمی کند که پاسخ را نمی داند یا در مورد اعتبار مدعایش- حتی در مورد مباحث پیچیده ای که پاسخ های آسان را در پی ندارند تردید دارد. اذعان به این که رقبای شما دیدگاه معتبری دارند، غیر قابل تصور به نظر می رسد. آخرین چیزی که هرکس خواهان آن است، تغییر ذهن است. اما با وجود آنکه ممکن است بحث های خشن در سیاست سودمند باشند، در تغییر قلب ها و ذهن ها این امر بعید است.

  •  

 خاستگاه تمام نهضت های بنیادگرایی که من در یهودیت و مسیحیت و اسلام مورد مطالعه قرار داده ام، ترسی عظیم از نابودی و فنا بوده است؛ و آغازگر هریک از آن ها همان چیزی بوده که تعرض حکومت لیبرال یا سکولار عنوان شده است. تاریخ نشان داده است که هرگونه حمله به هر نهضت بنیادگرایی، چه حمله نظامی یا سیاسی و چه در رسانه ها، نتیجه معکوس دارد، چراکه این یورش صرفا هواداران این نهضت را متقاعد می کند که دشمنان به راستی در صدد نابودی آن ها هستند.
ما به جای استهزای اسطوره بنیادگرایی باید جدا بر این واقعیت تأمل کنیم که بنیادگرایی غالبا بازتابی از اضطراب هایی است که هیچ جامعه ای نمی تواند خوش سرانه آن ها را به فراموشی بسپارد. دستیابی به این نوع بی طرفی دشوار است چراکه مواضع بنیادگرایانه چالشی عظیم با اصول و ایده آل هایی است که برای رقبای لیبرال آن ها اموری مقدس قلمداد می شوند.

  •  

حقیقت یک عبارت منفرد تنها با در نظر گرفتن کل متن به دست می آید. عبارات را نباید به تنهایی مورد نظر قرار داد، بلکه آنها بخشی از یک "نمای مفهومی" اند، تاروپودی که پارچه جملات را به هم در می بافد. زبان شناسان می گویند در ارتباط روزانه، هنگامی که جمله ای را می شنویم که در ابتدا عجیب یا دروغ به نظر می رسد، بی اختیار می کوشیم زمینه یا بستری پیدا کنیم که این جمله در آن معنا می دهد، چراکه می خواهیم آن چه را به ما گفته شده بفهمیم. زبان شناسان این قانون معرفت شناختی را "اصل حسن ظن" نامیده اند

  •  

هنگامی که می کوشید چیزی عجیب و بیگانه با خود را به فهم درآورید، نکته مهم این است که فرض کنید سخنگو نیز همان سرشتی را دارد که شما دارید؛ و اگر چه ممکن است نظام های عقیدتی شما با یکدیگر تفاوت داشته باشد، هر دوی شما در مورد آن چه حقیقت را تشکیل می دهد، یک باور دارید. "معنادار کردن سخن و رفتار دیگران، حتی نابهنجارترین رفتار آنان، مستلزم آن است که بخش زیادی از حقیقت و دلیل را در آن ها بیابیم." اگر نتوانیم چنین کنیم، سخنگو را با عناوینی همچون بی عقل، بی ربط، و اساسا غیرانسان کنار می گذاریم.

  •  

گاه هنگامی که مردم جرم یا خشونتی را به باد انتقاد می گیرند، گویی مشغول خودستایی خوشایندی هستند و در مقابل چشمان ما از باد غرور متورم می شوند. گاندی با حمایت از مقاومت بدون خشونت، مکررا از مردم می پرسید آیا برای تغییر می جنگند یا برای مجازات؟ او معتقد بود وقتی عیسی به پیروان خویش می گفت طرف دیگر صورت خود را برگردانند، آن ها را وادار می کرد که در مواجهه با بدخواهی از خود شجاعت نشان دهند. این راهی بود برای تبدیل نفرت و تحقیر به احترام. اما عدم خشونت به معنای گردن گذاشتن به بی عدالتی نبود. گاندی تاکید کرد: "حریفان من می توانند به جسدم دست یابند اما به اطاعتم، خیر."

  •  

از آن جا که بر اساس میل به خودپایی می خواهیم از رنج فاصله بگیریم، خودمان را در وضعیتی روانی نگاه می داریم که هم ارز باغ مسرت بوداست. گاه از تشخیص نشانه های فقر، تنهایی، اندوه، ترس و افسردگی در شهر خودمان، در روستای خودمان یا در خانواده خودمان عاجزیم. پس دوباره به جهان خود نگاه کنید و تا ماموریت خود را انتخاب نکرده اید از این گام نگذرید. جایی نیازی هست که شما، و فقط شما، قادر به رفع آن هستید. خیال نکنید که محکوم به زندگی همراه با ریاضت های ناگوارید یا دخالت شما در رنج حاکی از آن است که خودتان زندگی شادی دارید.

  •  

فهم سنت های متفاوت ملی و فرهنگی و دینی دیگر کاری تجملی نیست: امروزه این کار یک ضرورت است و باید به اولویت تبدیل شود. دالایی لاما می گوید وقتی که کشورها و قاره ها و حتی روستاها به لحاظ اقتصادی و اجتماعی مستقل بودند و تماس کمی بین آن ها وجود داشت، نابودی یک دشمن برای "ما" مقرون به صرفه بوده است: اما اکنون چنان به هم وابسته ایم که مفهوم جنگ کهنه و منسوخ شده است. پیروزی یک جانبه دیگر مطرح نیست. این امر نهایت به درد و رنج خود ما منتهی خواهد شد. در اقتصاد جهانی و عصر الکترونیک، حد و مرزهای ملی هرچه بیشتر و بیشتر بی معنا می شوند؛ دیگر نمی توانیم به سادگی بین "خودمان" و "آن ها" مرزی قاطع رسم کنیم.

  •  

عداوت آگاهی و هویت ما را شکل می دهد. کسانی که از آن ها نفرت داریم، فکر ما را به خود مشغول می کنند، به شیوه ای منفی در ذهن ما منزل می گزینند، آن چنان که ما در قالب یک مراقبه غیر عادی در فکر فرو می رویم و بر خصایل بد آن ها متمرکز می شویم. بدین ترتیب، دشمن به همزاد ما بدل می شود، سایه ای از خودمان که به او شباهت داریم.

  •  

کسی که بی غرض است و منصف و آرام و ملایم و پذیرنده و خوش قلب، در حقیقت یک پناهگاه است. یک انسان واقعا مشفق زخمه ای را بر تار دل ما می نوازد که آکنده از طنین برخی از عمیق ترین آرزوهای ماست. مردم گرد چنین شخصی جمع می شوند چراکه به نظر می رسد در جهانی پر از خشونت و خشم، مأمنی از آرامش در اختیار آن ها قرار می دهد. این کمال مطلوب و آرمانی است که ما آرزویش را داریم و دستیابی به آن از ظرفیت ما خارج نیست. اما حتی اگر به کسری از این روشنی یافتگی دست یابیم و اندکی دنیا را ترک گوییم، می توانیم ادعا کنیم که زندگی مان ارزشمند بوده است.

  •  

غالبأ وقتی دشمن شروع به تعریف داستان خود می کند، طرف دیگر حرف او را قطع می کند، دهان او را می بندد، اعتراض سر می دهد و او را به دروغ گویی و ناراستی متهم می کند. ولی همانند هر اسطوره دیگر، یک داستان غالبا بازتابی از معنای درونی یک رویداد است و نه صحت تاریخی یا واقعی. ما باید به احساس نهفته رنجی گوش دهیم که در داستان دشمن وجود دارد و باید بدانیم که روایت ما از همان رویداد نیز احتمالا بازتابی از وضعیت خود ما و رنج های خود ماست تا یک گزارش بی طرف و کاملا واقعی. باید بکوشیم با نگاهی عمیق و دقیق به قلب خود بنگریم و بدین ترتیب بیاموزیم که اندوه دشمن خویش را مشاهده کنیم.

  •  

ندای شفقت به گذشته های دور محدود نمی شود. گاندی در پایان زندگی خویش اعلام کرد که دیگر از هیچ کس متنفر نیست. شاید از نظام سرکوبگر استعمارگری بریتانیا متنفر بوده باشد، اما نمی توانست از کسانی که این نظام را به اجرا در می آوردند متنفر باشد. "عشق من عشقی انحصاری نیست. نمی توانم مسلمانان یا هندوها را دوست بدارم و از انگلیسی ها متنفر باشم. زیرا اگر به دلیل خوشایند بودن شیوه زندگی تنها مسلمانان یا هندوها را دوست داشته باشم، وقتی که این شیوه برایم ناخوشایند شد، بلافاصله از آن ها متنفر خواهم شد و هر لحظه ممکن است چنین شود. عشقی که بر شالوده نیکی کسانی که دوستشان می دارید استوار شده باشد، رابطه ای تجاری است."

یکی از بهترین چیزهایی که به خاطر دارم، سخنرانی با حرارت استاد کشاورزی درباره یادگیری و کاربرد یافته های علمی با واقعیت ها بود. او تأکید داشت که شناخت دائرة المعارفی به خاطر خودش، کوشش بیهوده ای بیش نیست و این گونه سخن خود را به پایان رسانید: "فشنگ لعنتی نباش، یک تفنگ باش!"

  •  

مریدان، افرادی هستند که چیزی نو را از یک دیدگاه برای خودشان به دست آورده، از من و کار من چیزهایی هم با درک درست و هم نادرست به عنوان سلاح ساخته و در نبرد با همگان یا افراد گوناگون، آن ها را به کار می برند. گاهی برایم دشوار بوده است که بفهمم آیا بیشتر از ناحیه "دوستان" آزار دیده ام یا از جانب دشمنانم.
اکنون برای مزیت نهان شدن از چشم خلایق و تنها بودن، بسیار ارزش قائل هستم. چنین به نظرم می رسد که پربارترین دوران کارم زمان هایی بوده است که توانسته ام کاملا خود را از بند این که دیگران چه فکر خواهند کرد، از انتظارهای حرفه ای و توقع های روزانه، رها کرده و به شکوفا ساختن آنچه انجام می دهم سرگرم باشم.

  •  

من در روابطم با اشخاص، دریافته ام که چنانچه با آنان به گونه ای عمل کنم که در واقع آن طور نیستم، این کار در نهایت، کمکی به ارتباط ما نخواهد کرد. هنگامی که در حال خشم و عیب جویی هستم، نمی توانم نقش یک شخص آرام و دل پسند را بازی کنم، چگونه می توانم به گونه ای نقش بازی کنم که گویی پاسخ ها را می دانم، در حالی که واقعا نمی دانم، چه فایده دارد که نقش محبوبی را بازی کنم، در حالی که در واقع در همان لحظه دشمنی داشته باشم.
چه فایده دارد که به گونه ای نقش بازی کنم که گویی پر از اطمینان هستم، در حالی که در واقع ترسیده ام و بی اطمینان هستم. در روابطم با دیگر مردم به هیچ وجه مفید و موثر نمی بینم که در حفظ ظاهر کوشش بنمایم و طوری رفتار کنم که گویی به سطح ظاهر کار دارم، در حالی که در همان زمان مشغول آزمایش چیزی هستم که کاملا متفاوت بوده و در عمق وجود دارد.

  •  

تمایلی ندارم تا یادگیری های خود را به عنوان یک راهنما به شخص دیگری ارائه دهم. با این وجود، من دریافته ام زمانی که شخص دیگری اشتیاق داشته است تا چیزی از فرمان های درونیش را به من بگوید، این امر برای من با ارزش بوده است، حتی اگر تنها به تیز کردن درک من مبنی بر تفاوت فرمان های من منجر شود. بنابراین، با چنین روحیه ای است که من یادگیری های خود را عرضه می دارم.

  •  

نخستین واکنش ما نسبت به بیشتر اظهار نظرهایی که از جانب اشخاص دیگر می شنویم، یک ارزشیابی یا داوری فوری است تا درک کردن آن اظهارنظر. زمانی که شخص پاره ای احساسات یا نگرش ها یا باورها را آشکار می سازد، گرایش ما بیشتر وقت ها این است که احساس کنیم "درسته"، "احمقانه است"، "غیر عادی است"، "قشنگ نیست". به ندرت، ما به خود اجازه می دهیم تا دقیقا درک کنیم که معنای بیانش برای خودش چیست. علت این امر آن است که درک کردن مخاطره آمیز است. چنانچه من به خود اجازه می دهم که شخص دیگر را واقعا درک کنم، احتمال آن می رود که توسط آن درک کردن، خود نیز دگرگون شوم. ما همه از تغییر می ترسیم.

  •  

درک کردن طرف مقابل، یک غنی سازی دوطرفه می باشد. زمانی که با مراجعان پریشان کار می کنم، دنیای شگفت آمیز و غریب یک فرد روان پریش را درک می کنم، یا زمانی که نگرش های شخصی را که احساس می کند تراژدی زندگی غیر قابل تحمل است درک می کنم، یا هنگامی که می فهمم، مردی احساس بی ارزشی و خودکم بینی می کند، هر کدام از این درک ها، مرا نیز تا اندازه ای غنی می سازند. من از این تجربه ها چیزهای زیادی را می آموزم. می آموزم که چگونه تغییر کنم، فرد متفاوتی باشم و فکر می کنم به من می آموزند که بیشتر شخصی واکنش کننده بشوم.

  •  

حق هر فرد در به کار انداختن تجربه اش به راهی که خود صلاح می داند، و کشف معانی که آن تجربه برای او در بر دارد، یکی از گرانبهاترین سرمایه های زندگی به شمار می روند. هر شخص نسبت به خود به معنای بسیار واقعی، مانند یک جزیره است و تنها در صورتی می تواند به سمت جزیره های دیگر پل هایی ببندد، که در درجه نخست مشتاق باشد که خودش بشود و اجازه داشته باشد که خودش باشد.
من این گونه دریافته ام که هنگامی می توانم شخص دیگری را بپذیرم که به معنای دقیق کلمه احساس ها، نگرش ها و باورهای او را به عنوان بخش واقعی و حیاتی وجود او پذیرفته باشم و در این صورت است که من خواهم توانست او را یاری کنم تا تشخص پیدا کند و این آن چیزی است که ارزش بزرگی برای من دارد.

  •  

من هر چه بیشتر نسبت به واقعیت های درونی خودم و واقعیت های شخص دیگر، باز باشم، کمتر خودم را علاقه مند می یابم که درباره "ایستایی چیزها" عجله به خرج دهم. به این راه، کم تر و کم تر گرایش پیدا خواهم کرد تا نسبت به تثبیت و بی حرکتی امور گرایش پیدا کنم، هدف هایی را از پیش تعیین کنم، اشخاص را در قالب هایی بریزم، بر افراد سلطه جویی کنم و آن ها را به راه هایی که من می خواهم بروند، بکشانم.

  •  

هنگامی که احساس می شود فعالیتی با ارزش بوده و به زحمتش می ارزد، بهتر است که انجام شود. به دیگر سخن، من آموخته ام که همه حس ارگانیسمی من از یک موقعیت، برایم بیشتر قابل اعتماد است تا اندیشه من. رفته رفته که به کل واکنش هایم به گونه ژرف تر اعتماد می کنم، در می یابم که می توانم از آن ها در راهنمایی اندیشه خود، سود جویم. به این نتیجه رسیده ام که برای آن اندیشه های مبهمی که در من گاه گاهی به وجود می آیند احترام بگذارم و احساس کنم که آن ها چه قدر پر بها هستند. من در راستای این اندیشه هستم که اندیشه های بی وضوح یا تخیل های مبهم، مرا به زمینه های مهمی رهنمون خواهند شد.

  •  

داوری های دیگران مادام که باید به آن ها گوش کرد و آن ها را به حساب آورد، هرگز نمی توانند راهنمای من باشند. احساس می کنم، تنها یک شخص (دست کم در زمان حیاتم و شاید برای همیشه) می تواند بداند که آنچه من انجام می دهم بی غش، کامل، باز و درست است یا دروغ، سلطه جویانه و نادرست است و آن خود من هستم. خوشحالم که همه نوع شواهد مربوط به آنچه که انجام می دهم را جمع آوری می کنم و انتقاد (دوستانه و دشمنانه) و تمجید (خالصانه و متملقانه)، هر دو بخشی از این شواهد به شمار می روند. اما سنجیدن این شواهد و تعیین درستی و نادرستی آن ها از یکسو و مفید بودنشان از دیگر سو، کار دشواری است که من نمی توانم آن را به عهده شخص دیگری واگذار کنم.

  •  

دلیل فداکاری من برای پژوهش و ساختن یک نظریه، این است که به نیازم درباره درک نظم و معنا، نیاز ذهنی که در من وجود دارد، پاسخ مثبت دهم. من گاه گاهی پژوهش هایی را بنا به دلیل هایی به انجام رسانیده ام: برای خاطر دیگران، برای متقاعد کردن مخالفان و شکاکان، برای پیش افتادن در حرفه، برای کسب شأن اجتماعی و به دلیل های بی معنی. این خطاهای موجود در داوری و عمل، تنها کمکی به من کرده اند این بوده است که به گونه ژرف تری مرا متقاعد کنند که تنها یک برهان درست، جهت پیگیری فعالیت های علمی وجود دارد و آن عبارت است از ارضای نیاز درونیم به معنا۔

  •  

هیج نظام بسته ای از باورها و هیج مجموعه ای از اصول نامتغیر، برای من معنا نخواهد داشت. زندگی توسط درک متغیر تجربه من و تفسیر آن، هدایت پیدا می کند و آن همواره در فرآیند بالندگی و شدگی جای دارد. هیچ فلسفه ای یا باور یا مجموعه ای از اصول وجود ندارد تا من توانسته باشم دیگران را به داشتن یا باور به آن تشویق کنم.
من تنها می توانم کوشش کنم تا بر اساس تفسیر و معنی جاری تجربه خودم به زندگی ادامه دهم و تلاش کنم. به دیگران فرصت و آزادی لازم برای پیشرفت آزادی درونی وجود خودشان را ارزانی دارم و بدینسان کار می کنم که تفسیر معنی داری از تجربه خودشان برای آن ها به بار آید. چنانچه چیزی به عنوان حقیقت وجود داشته باشد، من بر این باورم که آن باید فرآیندی باشد که فرد آزادانه جستجوی آن را هدف خود قرار دهد.

  •  

در سال های آغازین حرفه ام، از خود می پرسیدم، چگونه می توانم این شخص را درمان یا دگرگون سازم؟ اکنون پرسشم را به شرح زیر تغییر داده ام: من چگونه می توانم رابطه ای را فراهم آورم که این شخص، آن را برای رشد شخصیت خود به کار برد؟ به این نتیجه رسیده ام که پرسش به شیوه دوم قابل اعمال در همه پیوندهای انسانی می باشد.
ارتباطی را که من مفید می دانم، می توانم به شرح زیر توصیف کرد، یک نوع شفافیت و صفا در وجود من که در آن احساسات حقیقی ام نمایان باشند، با پذیرش دیگری به عنوان یک انسان مجزا، با ارزشی که شایسته او است، با یک تفاهم همدلانه ژرف که مرا توانا می سازد تا جهان خصوصی اش را از درون چشمان او ببینم.

  •  

برای من، تجربه برترین منبع موثق است. محک اعتبار درستی، تجربه خودم می باشد. تصورهای هیچ شخصی و هیچ کدام از پندارهای خود من، به نافذی و سندیت تجربه ام نمی باشند. نه انجیل و نه پیامبران - نه فروید و نه پژوهش - نه اشراق های خداوندی و نه بشری - نمی توانند به تجربه مستقیم خود من پیشی گیرند. تجربه ام دارای اعتبار و سندیت بیشتری بوده و بر هر اصطلاحی که زبان شناسی وضع می کند، مقدم است. بنابر این، در هرم تجربه، برای پایین ترین سطحش، بالاترین اعتبار و سندیت را قائلم. تجربه پایه سندیت علمی است، از آن رو که می تواند همیشه توسط روش های تازه پیشرفته، کنترل شود. با این روش است که خطا و لغزش پذیری تجربه، همیشه این آمادگی را دارد که در راستای حقیقت قرار گیرد.

  •  

یک ارزشیابی مثبت، در درازمدت به همان اندازه تهدیدآمیز است که یک ارزشیابی منفی، زیرا این که به کسی بگوییم او خوب است، مستلزم این است که شما حق این را هم دارید که او را بد بدانید. بنابراین، این احساس در من به وجود آمده است که هر قدر بتوانم یک پیوند را از داوری و ارزشیابی آزاد نگاه دارم، این امر به شخص دیگر بیشتر اجازه خواهد داد تا تشخیص دهد که جایگاه ارزشیابی و کانون مسئولیت در اندرون خود او قرار گرفته است. من مایلم به سمت چنان ارتباطی کار کنم که در آن حتی در احساسات خودم، به ارزشیابی مراجع نپردازم. به باور من این امر می تواند او را آزاد و رها کند تا شخصی خودمسئول شود.

  •  

آیا من توانایی رویارویی با فرد دیگر را، به عنوان شخصی که در فرآیند شدن است، دارم یا این که پای بند گذشته او و گذشته خودم می باشم؟ چنانچه در برخوردم با او، وی را به عنوان یک کودک نابالغ، یک دانشجوی بی خبر، یک شخصیت روان نژند (نوروتیک)، یا یک روان پریش (پسیکوپات) به شمار آورم، هر یک از این مفاهیم من موجب می شوند تا آنچه را که او می تواند در ارتباط با من باشد، با محدودیت مواجه سازد.

  •  

"من درک می کنم تو چه اشکالی داری". "من می دونم چه باعث میشه تا این طور رفتاری داشته باشی" یا "من هم مشکل شما را داشته ام و عکسل العملم خیلی متفاوت بود"، این ها انواع درک و فهمی هستند که معمولا ارائه می دهیم و دریافت می داریم، یعنی درک ارزشی از بیرون. اما به هنگامی که یک نفر چگونه بودن مرا احساس می کند و به نظر می آورد، بدون این که بخواهد مرا تحلیل کند یا مورد داوری قرار دهد، آن گاه من می توانم در چنان فضایی بشکفم و رشد کنم.

  •  

همین که مراجع در می یابد شخص دیگری با حالتی پذیرا به احساساتش گوش می دهد، کم کم او توانا می شود تا به خودش گوش فرا دهد. او بدین ترتیب دریافت پیام هایی از درون خویشتن را آغاز می کند. تشخیص می دهد که او خشمگین است، تمیز می دهد، که چه موقع او می ترسد، حتی تشخیص می دهد چه زمانی احساس جرأت به او دست می دهد. رفته رفته که نسبت به آنچه در درونش می گذرد گشوده تر می شود، او توانا خواهد شد تا به احساساتی که او همیشه آن ها را انکار می کرده و وا پس می زده است، گوش کند. او می تواند به احساساتش که به نظر او بسیار ترسناک، یا بسیار نامنظم، یا بسیار نابهنجار، یا بسیار شرم آور می آمده اند گوش فرا دهد، احساساتی که تا آن زمان هرگز نمی توانسته است وجود آن ها را در خویشتن خود بازشناسد.

  •  

عشق یک احساس انسانی ساده و و پیش رونده یک فرد برای فرد دیگری است، احساسی که به نظر من حتی از احساس جنسی یا احساس پدر و مادری بنیانی تر می باشد. آن یک مراقبت کافی درباره شخصی است است که شما دوست ندارید در پیشرفت او مداخله کنید یا او را برای مقاصد افزون طلبانه خودتان مورد بهره برداری قرار دهید. خشنودی شما از آن حاصل می شود که او را به خاطر این که به سبک خودش رشد کند، آزاد بگذارید.

  •  

یکی از انقلابی ترین مفاهیمی که از تجربه کلینیکی ما رشد یافته است، تشخیص فزاینده این نکته است که درونی ترین ماهیت بشر، ژرف ترین لایه های شخصیت او و پایه "طبیعت حیوانی" او، طبیعتی مثبت دارد . یعنی انسان به گونه ای بنیادی موجودی اجتماعی شده، پیش رونده، خردگرا و واقع گرا می باشد.
مزلو برای طبیعت حیوانی انسان، وضع نیرومندی را پیشنهاد می کند. با این اشاره که عواطف ضد اجتماعی- دشمنی، حسادت و مانند آن- از حرمان کشش های بنیادی تر جهت عشق و ایمنی و تعلق داشتن، ناشی می شوند که به خودی خودشان پسندیده می باشند.

  •  

در زیر سطح وضع دشواری که فرد از آن شکایت دارد. در پشت دشواری مربوط به تحصیلات یا همسر یا کارفرما، یا رفتار غیر قابل کنترل یا بوالهوسانه خود فرد، یا احساسات ترسناکی که دارد، یک جستجو و کاوش مرکزی قرار دارد. به نظر من هر شخص در ژرفای وجودش این پرسش را می کند "من واقعا کی هستم؟ من چگونه می توانم با این خود واقعی که در زیر لایه تمامی رفتار سطحی من قرار دارد، تماس بگیرم؟ من چگونه می توانم خودم شوم؟"

  •  

به نظر می رسد که معنای درمان نوعی بازگشتن به تجربه بنیادی حسی و درونی است. پیش از درمان شخص آماده است تا اغلب به گونه ای مهم از خود بپرسد: "دیگران، والدین من یا فرهنگ من می خواهند که من چه کنم؟"، "من چه فکر می کنم که لازم است انجام شود؟" بدینسان، او به طور پیاپی، به موجب قاعده و شکلی که باید بر رفتارش تحمیل شود، عمل می کند. او بر حسب انتظارهای (اغلب انتظارهای درون فکن) دیگران واکنش نشان می دهد.
هنگامی که فرآیند درمان جریان دارد، فرد به لحظه ای می رسد که با توجه به زمینه های پیوسته گسترده فضای حیاتی اش از خود بپرسد: "من این موضوع را چگونه تجربه کنم؟"، "اگر من به شیوه خاصی رفتار کنم، چگونه من موافق معنایی باشم که آن رفتار برای من خواهد داشت؟" او بر پایه آنچه که می شود آن را واقع گرایی اصطلاح کرد، واکنش می نماید.

  •  

سورن کیرکگور اشاره می کند که رایج ترین ناامیدی، نومید بودن در انتخاب کردن، یا مایل بودن به خود بودن است. اما ژرف ترین شکل ناامیدی عبارت است از این که انسان انتخاب کند که شخص دیگری غیر از خودش باشد. از دیگر سو خواستار بودن آن خودی که شخص به گونه ای حقیقی هست، در واقع ضد ناامیدی است و این انتخاب ژرف ترین مسئولیت انسان می باشد. هنگامی که من پاره ای از نوشته های او را می خوانم تقریبا احساس می کنم که گویی او به گفته های مراجعان ما گوش کرده است که آن ها در جستجو کردن و کاویدن برای واقعیت وجود خود، اغلب جستجویی رنج آور و دشواری داشته اند.

  •  

زمانی که یک مراجع نسبت به تجربه اش باز باشد، او به این نتیجه می رسد که بیشتر می تواند به ارگانیسم خود اعتماد داشته باشد. او از واکنش های عاطفی که دارد، کمتر احساس ترس می کند. یک رشد تدریجی اعتماد و حتی محبت نسبت به مجموعه پیچیده، پرمایه و متنوعی از احساسات و تمایلاتی که در او وجود دارند، در یک سطح ارگانیک به چشم می خورند.
به جای این که انسان بر فراز بسیاری از کشش های خطرناک و غیرقابل پیش بینی قرار گرفته و در حکم نگهبان زندانی هایی باشد که تنها چندتایی از آن ها اجازه داشته باشند تا روشنایی روز را ببینند، هشیاری انسان به صورت یک شهروند اجتماعی راحت با همه کشش ها، احساسات و افکار بدون محافظ آشکار می گردد و به گونه بسیار خشنود کننده ای بر خود حکومت می کند.

  •  

همان گونه که مراجع به سمت توانا شدن در قبول تجربه خودش حرکت می کند. او همچنین به سوی قبول و پذیرش تجربه دیگران هم به حرکت در می آید. درباره افراد خویشتن ساز، مزلو می گوید: "انسان از آب به خاطر مرطوب بودنش و از صخره سنگ به علت سخت بودنش، شکایت نمی کند. همان گونه که کودک با چشمان باز، معصومانه و عاری از انتقاد به جهان پیرامون خود می نگرد و به سادگی بدون این که به چرایی امور بپردازد یا این که بخواهد آنها طور دیگری باشند، به ملاحظه و مشاهده آنچه که هست می پردازد، انسان خویشتن ساز هم همین کار را انجام می دهد، او هم از طریق خودش و هم از طریق دیگران، به طبیعت بشری نظر می افکند."

  •  

زندگی خوب یک فرآیند است، نه یک حالتی از بودن. آن یک مسیر است، نه یک مقصد. از دیدگاه تجربی من، زندگی خوب عبارت است از فرآیند حرکت در مسیری که ارگانیسم انسان، زمانی که از درون برای چرخش در هر جهتی آزاد بوده و کیفیت های عمومی این جهت انتخاب شده از قانونمندی معین جهان برخوردار باشد، برای خود انتخاب به عمل آورد.

  •  

برای من صفاتی مانند خوشحال، راضی، سعادتمند و لذت بخش کاملا در خور هیچ یک از توصیف های کلی از این فرآیندی که من آن را از زندگی خوب نامیده ام، نمی باشند. هرچند که انسان در این فرآیند هر کدام از این احساسات را در زمان های مناسب، تجربه خواهد کرد. اما صفاتی که به طور کلی بیشتر مناسب می باشند، عبارتند از صفاتی مانند پربار، مهیج، پاداش دهنده، چالش انگیز و پرمعنا.
من چنین متقاعد گشته ام که این فرآیند زندگی خوب، زندگی در خور انسان های بزدل و کم جرأت نیست. این فرآیند متضمن کشیده شدن و رشد کردن بیش از پیش استعدادهای بالقوه انسان می شود. آن فرآیند جرأت خود بودن را موجب می شود. به این معناست که انسان کشتی وجودش را کاملا در رودخانه زندگی بیندازد.

  •  

این که شخصی خویشتن خود بشود چه معنایی می دهد؟ چنین می نماید که معنای آن این باشد که شخص از واکنش های ارگانیسمی و غیر انعکاسی که دارد، کم تر بترسد و به یک رشد گام به گامی از اعتماد و حتی علاقه مند شدن نسبت به مجموعه ای از احساسات و گرایش های پیچیده، گوناگون و پرمایه ای که او در سطح ارگانیک یا ارگانیسمی وجود دارند، دست یابد. به جای این که نقش تماشاچی را نسبت به کشش های خطرناک و غیرقابل پیش بینی که تنها پاره ای از آن ها اجازه خودنمایی دارند بازی کند، او هشیارانه ساکن جامعه پرمایه و پرتنوع کشش های احساسات و اندیشه ها می شود.

  •  

این فرآیند خویشتن خود شدن، متضمن تجربه ژرف انتخاب شخصی است. او پی می برد که می تواند ادامه پنهان شدن در پشت یک نما را برگزیند، یا این که توانایی آن را دارد تا برای تضمین خودش بودن، خویشتن را با خطرها روبه رو سازد.
اما خودش بودن، به "حل دشواری ها" نمی انجامد. این موضوع تنها راه نوینی از زندگی را می گشاید که در آن نسبت به تجربه احساساتش ژرفا و بلندی بیشتر و هم پهنا و گستردگی بیشتری وجود دارد. او خود را بی مانندتر و در عین حال تنهاتر احساس می کند، اما او در ارتباط هایش با دیگران از چنان واقع گرایی بیشتری برخوردار است که ارتباط های او کیفیت ساختگی و مصنوعی خودشان را از دست داده، ژرف تر، خشنود کننده تر شده و شخص دیگر را به واقعی بودن بیشتر در ارتباط می کشاند.

  •  

درمانگر اصیلی که از گرمای انسانی برخوردار بوده و تنها علاقه او درک احساسات لحظه به لحظه این شخصی باشد که در ارتباط با او دوباره تولد می یابد، مؤثرترین درمانگر است. براستی هیچ چیز نشانگر آن نیست که درمانگری که ذهن سرد روشنفکرانه تحلیلی و واقع گرایانه دارد، در کارش مؤثر باشد. به نظر می رسد که یکی از تناقض های روان درمانی این است که به منظور افزایش فهم ما از این رشته، فرد باید مشتاقانه تندترین باورها و قوی ترین عقاید خود را در آزمون غیر شخصی پژوهش تجربی به کار برد، اما برای آن که درمانگری مؤثر باشد باید از معرفت خود تنها برای پربار کردن و وسعت بخشیدن خود ذهنی اش استفاده کند و در پیوند با مراجع خود، باید آزادانه و بدون هیچ ترسی، همان خودش باشد.

  •  

مراجعان در می یابند که آشکارسازی احساسات، خشنودی ژرفی به آن ها می بخشد، در حالی که پیش از آن، تقریبا همیشه آن کار ویران کننده و فاجعه آمیز به نظر می آمد. هنگامی که شخص در پشت یک نقاب یا نما زندگی می کند، احساسات بیان نشده او تا حد انفجار، انباشته می شوند و سپس اتفاق ویژه ای می تواند به فوران آن ها بیانجامد.
در این جاست که درمان به شکستن این دور تسلسل یاری می کند. هنگامی که مراجع بتواند تشویش، برانگیختگی یا نومیدی، یعنی هیجان هایی را که احساس می کرده است بیرون بریزد و هنگامی که بپذیرد این ها احساسات شخصی خود او هستند، انفجار آمیز بودن آن ها از میان می رود. بنابراین، او در هر ارتباط خانوادگی ویژه بهتر می تواند احساساتی را که از این ارتباط برانگیخته شده اند، بیان کند.

  •  

یک ارتباط می تواند بر شالوده احساسات واقعی پایدار بماند تا بر پایه یک وانمودسازی دفاعی. کشف این نکته که احساس شرمندگی، خشم و آزردگی می توانند بیان شوند و ارتباط هنوز زنده و پایدار بماند، امری اطمینان بخش است. دریافتن این که انسان می تواند حساسیت و بیمناک بودن خود را آشکار سازد و با این حال رسوا نشود، از نیروبخشی ژرفی برخوردار است. به نظر می رسد که بخشی از علت سازنده بودن این رفتار، آن است که در درمان فرد یاد می گیرد احساسات خود را به صورت احساسات شخصی خویش و نه به عنوان واقعیتی از وجود شخصی دیگر، باز شناسد و بیان کند.

  •  

همه وظیفه روان درمانی، پرداختن به موضوع شکست در ارتباط است. شخصی که از ناسازگاری های عاطفی رنج می برد یعنی فرد "روان نژند" از آن رو دشواری دارد که پیش از هر چیز ارتباطش با خویشتن خود فرو پاشیده است و سپس در نتیجه همین امر، به ارتباطش با دیگران آسیب وارد آمده است. بخش هایی از خویشتن فرد "روان نژند" که آن را ناهشیار یا واپس زده یا انکار آگاهی اصطلاح کرده اند، به گونه ای قطع می شوند که دیگر با هشیاری یا بخش مدیریت او، ارتباطی ندارند.
وظیفه روان درمانی عبارت است از یاری کردن به شخص برای رسیدن به ارتباط خوب با خویشتن، از راه ایجاد ارتباطی ویژه با درمانگر. یک بار که این به دست آید او می تواند آزاداندتر و مؤثرتر با دیگران ارتباط برقرار کند. بنابراین، روان درمانی عبارت است از ارتباط خوب با خود و میان انسان ها. ما می توانیم جمله را برگردانیم و موضوع همچنان درست باشد. ارتباط خوب، ارتباط آزاد در درون و میان انسان ها، همواره درمان کننده است.

  •  

ارتباط واقعی وقتی صورت می گیرد و از این گرایش به ارزشیابی کردن، هنگامی پرهیز می شود که ما با درک و تفاهم گوش فرا دهیم. معنای این چیست؟ معنای آن این است که عقیده و نگرش بیان شده را از دیدگاه شخصی دیگر ببینیم، احساس او را نسبت به آن درک کنیم و در رابطه با چیزی که دارد می گوید، به چارچوب داوری او دست یابیم.
چنانچه من به آنچه که او می گوید بتوانم گوش فرا دهم، اگر بتوانم بفهمم که آن گفته ها چگونه به نظر او می آیند، اگر بتوانم معنای شخصی آن گفته ها را از دید او ببینم، اگر من بتوانم طعم عاطفی را که آن گفته ها برای او دارند حس کنم، آن گاه من نیروهای پرزور تغییر را در او آزاد خواهم کرد.

  •  

می توانم یک آزمایش تجربی ساده را پیشنهاد کنم که با کمک آن می توانید کیفیت تفاهم خود را بیازمایید. بار دیگری که با همسر، یا دوست، یا گروه کوچکی از دوستانتان مباحثه می کنید، برای یک لحظه بحث را به خاطر انجام یک آزمایش متوقف کنید و این قانون را بنیاد کنید. هر شخص تنها پس از بیان مجدد و دقیق عقاید و احساسات گوینده پیشین و اشاره به خشنودی از گفته هایش، می تواند گفتگو کند.
به گونه ای ساده معنایش این است که پیش از ارائه دیدگاه خود، برای شما لازم است که واقعا به چارچوب داوری گوینده دیگر دست یابید. اندیشه ها و احساسات او را چنان خوب درک کنید که بتوانید آن ها را برای او جمع بندی کنید. به نظر ساده می رسد، اما اگر در انجام آن کوشش کنید، کشف خواهید کرد که یکی از دشوارترین کارهایی بوده است که تاکنون انجام داده اید. با این همه، یک بار که شما توانسته باشید از دیدگاه شخص دیگری ببینید، آن گاه در تفسیرهای خودتان تجدید نظر جدی، به عمل خواهید آورد.

  •  

توافق اصطلاحی است که ما آن را برای نشان دادن همخوانی دقیق تجربه کردن و آگاهی، به کار برده ایم. شاید ساده ترین نمونه، یک نوزاد است. چنانچه او گرسنگی را در سطح فیزیولوژیک و دستگاه گوارش تجربه کند، در این صورت آگاهی او ظاهرا با این تجربه همخوانی داشته و ارتباط او صادق است.
شاید یکی از دلایلی که چرا بیشتر مردم نسبت به نوزادان واکنش نشان می دهند. این باشد که آن ها تا این اندازه از اصالت، یگانگی و توافق کامل برخوردار می باشند. چنانچه نوزادی محبت یا خشم یا خشنودی یا ترس خود را بیان نماید، در ذهن ما هیچ شکی وجود ندارد که او با همگی وجودش، همین تجربه است. او به گونه ای شفاف هراسناک یا دوست داشتنی یا گرسنه یا چیز دیگر است.

  •  

چنانچه فرد مظنون، به مدت درازی طرد و منزوی شود، آن گاه نیاز او به یک ارتباط انسانی به طور گسترده شدید می شود. بازجو از این حالت، با ایجاد ارتباطی که در آن نشان می دهد هرگز پذیرای او نیست، در عین حال از او بهره کشی کرده و تمام تلاش خود را برای به وجود آوردن احساس گناه، تعارض و اضطراب به کار می گیرد. او تنها هنگامی نسبت به زندانی پذیرا می شود که وی اشتیاق نشان دهد تا به دیدن وقایع از دیدگاه بازجو، "همکاری کند".
زندانی رفته رفته، به خاطر نیاز به مورد پذیرش واقع شدن، نیمی از حقیقت را به عنوان حقیقت می پذیرد، تا این که اندک اندک نظر خویشتن را نسبت به خود و رفتارش، از دست می دهد و دیدگاه بازجویش را پذیرا می گردد. سپس او گرایش می یابد "اعتراف کند" که یک دشمن دوست است و مرتکب فعالیت های خائنانه ای شده است که یا انجام نداده است و یا در واقع معنای بسیار متفاوتی را در بر داشته است.

  •  

تردیدآمیز است که انسانی بدون میل به سهیم کردن دیگران در آفرینندگی اش، بتواند اثری بیافریند. این تنها راهی است که او می تواند اضطراب جدا بودن خود را فرو نشاند و خویشتن را مطمئن کند که به گروه متعلق است. او ممکن است نظریه های خود را تنها در دفترچه خاطرات شخصی خود به گونه ای محرمانه، نگاه دارد. او می تواند اشعار خود را در یک کشوی قفل شده، پنهان کند. او ممکن است نقاشی های خود را دور از دسترس، در یک قفسه نگاه دارد. با این حال او خواستار است با گروهی که او را درک می کند ارتباط برقرار کند، حتی اگر مجبور باشد چنین گروهی را در خیال خود مجسم کند. او به خاطر ارتباط برقرار کردن نمی آفریند، اما پس از آفرینندگی، او مایل است این جنبه نوین وجود خود را در پیوند با محیط اش، با دیگران شریک شود.

  •  

در هر تلاش علمی، چه علم "ناب" یا کاربردی برای هدف و ارزشی که کار علمی در خدمت آن گرفته شده است، یک انتخاب ذهنی گرایانه شخصی، برتری پیدا می کند. این انتخاب ارزشی ذهنی گرایانه که به تلاش علمی حیات می بخشد، همواره باید در خارج از تلاش مذکور قرار گیرد و هرگز نمی تواند بخشی از علمی بشود که در آن تلاش به کار رفته است.
هنگامی که اسکینر پیشنهاد می کند که تکلیف علوم رفتاری ساختن انسانی است که مولد، خوش رفتار و مانند آن باشد، آشکار است که او به یک انتخاب دست زده است. او برای مثال می توانست انتخاب کند که انسان ها مطیع، وابسته و به جمع گرا بشوند. با این همه با استفاده از گفته خود او دریافت دیگری از "گنجایش انتخاب" انسان، آزادی او در گزینش مسیر و ابتکار عمل و این قبیل قدرت ها در تصویر علمی انسان، وجود ندارد. به باور من تضاد ریشه ای یا تناقض در همین جا نهفته است.

  •  

دانش بی شک بر پایه این فرض استوار است که برای هر رفتار، علتی وجود دارد و یک رویداد معین به دنبال خود رویداد بعدی را در پی می آورد. بنابراین، همه چیز جبری است، هیچ چیز آزاد نیست و اختیار غیر ممکن است. اما، ما باید به یاد آوریم که خود دانش و هر تلاش علمی مشخص، هر تغییر مسیری در پژوهش علمی، هر تفسیری از معنای یافته های علمی و هر تصمیم گیری در مورد چگونگی بکار گیری یافته ها، بر پایه یک انتخاب ذهنی گرایانه شخصی، استوار است. بدینسان دانش به طور کلی، در همان وضعیت متناقضی است که دکتر اسکینر به آن مبتلاست. یک انتخاب ذهنی گرایانه شخصی که توسط انسان ساخته شده است عملیات علم را به حرکت درآورده است، اما سپس همین انسان مدعی می شود که چیزی چون انتخاب ذهنی گرایانه شخصی نمی تواند وجود داشته باشد.