گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

محور اصلی روان درمانی تئوری های ذهن نیست، بلکه مشکلات و مسائل عینی و محسوس در رابطه با چگونگی معنی دار بودن یا نبودن است. از این لحاظ روان درمانی شبیه ریاضیات است، چون در ریاضیات هم قبل از آن که بتوانیم معنا و مفهوم ابژه های ریاضی را درک کنیم و ابژه های جدیدی بسازیم باید قادر باشیم زبان ریاضی را به کار ببریم.
من قصد دارم نشان بدهم که در حوزه درمان نباید به انجام کشفیات جدید در مورد ذهن و رفتار و روابط پرداخت، بلکه باید توجه را به چگونگی معنی دار بودن یا نبودن معطوف ساخت و این موضوع را به افراد گوشزد کرد.

  •  

اگر به حقیقت به طور مستقل و جدا از چگونگی دریافت آن ارزش بدهیم با خطر بزرگی رو به رو خواهیم بود، گویی که می توان به صرف همراهی کردن با ادعاها و موافقت با آن ها، مالک حقیقت باشیم. در این صورت حقیقت تبدیل به کالایی می شود که می توان آن را بی درنگ به چنگ آورد و بیان کرد، چیزی که می توان آن را خرید و به مصرف رسانید. حقیقت به سم تبدیل می شود. سوفسطاییان حقیقتی را که در تملک داشتند به معرض فروش می گذاشتند، در حالی که سقراط عاشق حقیقت بود و هرگز ادعا نکرد که مالک آن است یا آن را می فروشد، چرا که هرگاه عاشق چیزی باشیم نمی توانیم مالک آن شویم.

  •  

چیزی که فلسفه مستلزم آن است عبارت است از: نوعی کناره گیری اما نه از عقل، بلکه از احساس. و شاید همین عامل است که کار را برای بسیاری دشوار می کند. عدم استفاده از بیان مشکل است، درست همان طور که کنترل کردن اشک ها یا فوران خشم کار ساده ای نیست... چیزی که درک موضوع را دشوار می کند. تضادی است بین فهم موضوع و چیزی که اکثر مردم می خواهند ببینند. دقیقا به همین دلیل ممکن است چیزهایی که از همه آشکارترند درکشان از همه سخت تر باشد.

  •  

در آن شیوه درمانی که از خطرات چیزهایی که ما می خواهیم ببینیم آگاه و ملتفت است، بذل توجه و تفویض و تسلیم بسیار مهم تر از بلند پروازی در انجام مشاهدات، گمانه زنی، و پیگیری اهداف درمان است، به ویژه در شرایطی که روشن نیست منظور از شفا و بهنجاری دقیقا چیست. ما قصد نداریم چیزی به دانش موجود خود اضافه کنیم، بلکه می خواهیم تصورات نادرست را از آن بزداییم؛ این شیوه شکاکیت است. باید با خطا شروع کرد و آن را به حقیقت و درستی مبدل ساخت.
به عبارت دیگر، باید منبع خطا را آشکار کرد، در غیر این صورت شنیدن حقیقت فایده ای نخواهد داشت. اگر چیز دیگری جای حقیقت را اشغال کرده باشد، حقیقت نمی تواند راه خودش را باز کند و وارد شود. "برای متقاعد ساختن دیگران در مورد حقیقت کافی نیست که آن را بیان کنیم، بلکه باید راه رسیدن از خطا به حقیقت را پیدا کنیم."

  •  

درمان بیشتر شبیه بازی است، از این لحاظ که هم گفتگو کردن و هم بازی منوط به آمادگی عمومی شرکت کنندگان و تمایل آن ها به این است که خودشان را با ظهور و پیدایش چیز دیگری تطبیق دهند: این که با آن ها بازی شود، یا وارد گفتگو شوند. درمانی که بر اساس مجموعه ای از کنش های سوبژکتیو مانند مشاهده، اکتشاف، استنتاج، گمانه زنی، یا نظریه پردازی باشد در حکم تعمیم بخشی است، نه اقدام درمانگرانه. به جای این کار لازم است شرکت کنندگان خود را به بازی درمان بسپارند، ضمن آن که می دانند که فقط دارند بازی می کنند، اما نمی دانند که با دانستن این موضوع، آنچه "می دانند" دقیقا چیست.

  •  

آنچه در روان درمانی مورد توجه است پیامدهای اضطراب، حسادت، یأس، افسردگی، خشم، سستی، طمع، خودبینی، و نظایر آن است که ممکن است نتیجه دوران کودکی آشفته و مغشوش باشند. این موارد امروزه به همان اندازه شایع اند که هزاران سال قبل بوده اند. به اعتقاد من، درمان آن ها به هیچ وجه به افزایش دانش و آگاهی، که می تواند به رشته تحریر درآید و به عنوان دانش علمی به آیندگان منتقل شود، وابسته نیست. احساسات یادشده در حقیقت نارسایی ظرفیت افراد برای دوست داشتن، استدلال، و درک روش هایی است که اشکال زبان از آن طریق می توانند منجر به نمودی خلاف واقع شوند.

  •  

مسئله مهم، توجه به سبک، زمان بندی، و نیروی بیان است؛ یک کلام واحد ممکن است به بعضی آزادی بدهد، بعضی دیگر را سرکوب و پریشان کند و در بسیاری هم هیچ تأثیری نداشته باشد. اصرار بر کلمات و بی نقص نشان دادن آن ها منجر به نادرستی و عدم صحت می شود، چرا که کلمات و معنای آن ها به متن و زمینه، هدف از گفتن یا نوشتن آن ها، تمایل به سخن گفتن، کسی که این کلمات را می شنود، و چگونگی فهم آن ها وابسته اند. هنر درمان عبارت است از ارائه تذکرات و یادآوری ها و مشاهده ارتباطات، نه ارائه ادعاهای مبتنی بر حدس و گمان و خلق نظریات.

  •  

پارادوکس ها الزاما به نومیدی منجر نمی شوند. اگر محدودیت های زبانمان را بشناسیم و آن ها را با محدودیت های خود اشتباه نگیریم، شاید به این نتیجه برسیم که تجربیاتمان نیازی به تعبیر و تفسیر ندارند. می توانیم به آن ها اطمینان کنیم. این اندیشه به نتایج شگفت انگیزی منجر خواهد شد. سنتی که سابقه آن حداقل به افلاطون و ارسطو می رسد بیان می کند که منشأ فلسفه شگفتی و حیرت است۰ ویتگنشتاین هم بخشی از همین سنت بود. او از "حیرت از وجود جهان"، "سرگردانی یا معماها"، "آشفتگی"، "ناآرامی" و "دنیا را در حکم یک معجزه دیدن" سخن گفته است. ممکن است از دیدن غروب باشکوه یا تولد نوزادی دچار حیرت شویم؛ در این جا توضیحات هیچ جایگاهی ندارند. ممکن است از منظره غروب شگفت زده شویم، اما این بدان معنا نیست که فکر می کنیم گالیله و نیوتن و اینشتین اشتباه کرده بودند.

  •  

علم گرایی زمانی پدید می آید که ادعا کنیم واقعیت یک نظم واحد دارد و آن نظم علمی است، و به این ترتیب زندگی و هنر را هم به طور پیشینی به این نظم تقلیل دهیم. علم یکپارچه و همگن نیست، بلکه تاریخچه ای طولانی دارد و روش های علمی بسیار متنوعی در آن هست. مرزهای رو به گسترش علم را چیزهایی که ناشناخته اند، یعنی ضد واقعیت ها و ابهام ها، تشکیل می دهند. بسیاری از تحولات مهم علمی زمانی به وقوع می پیوندند که در فهم ما از نظم و ترتیب تغییری حاصل می شود، مثل فاصله گرفتن از فیزیک کلاسیک که به دنبال تئوری نسبیت و مکانیک کوانتومی صورت گرفت، یا تحولی که داروین در علم زیست شناسی پدید آورد.

  •  

روانکاو تصور می کند به مطالبی که درمانجو مطرح می کند رویکرد خنثی دارد. علت این است که او دوره "تطهیر و پالایش روانکاوی را پشت سر گذاشته و از عقده هایی که با دریافت وی از گفته های درمانجو تداخل حاصل می کنند، آگاه شده است" این موضع جزمی است، به این دلیل که روانکاو نقش و جایگاه خاصی دارد که آموزش های فرضیات، و آداب و رسوم خاصی را اقتضا می کند. ما در حالت عادی مطالبی را که به ما گفته می شود به قصد تعبیر و تفسیر گوش نمی دهیم؛ بلکه با مردم وارد گفتگو می شویم و کارهایی را همراه با آن ها انجام می دهیم، و به این ترتیب موفق به شناخت آن ها می شویم.

  •  

فروید تلاش زیادی کرد تا رویه ای برای اجتناب از تلقین پیدا کند. او مدعی بود رویه اش عاری از تلقین است، و طلای خالص روانکاوی را عرضه کرده است. سایر روش های درمانی افراد را به وسیله تلقین بهتر می کنند. در حالی که این افراد "واقعأ" معالجه نمی شوند. اما هیچ گونه شواهد تجربی ای برای این ادعا وجود ندارد. شاید لازم بود کسی داستان میداس شاه را به فروید یادآوری کند. میداس آرزو داشت هر چیزی را که لمس می کند به طلا تبدیل شود. خدایان آرزوی او را برآورده کردند و در نتیجه او دچار گرسنگی شد! طلای خالص نماد آرمان خلوص است.

  •  

ما به جای ایجاد زبانی نظری که بتواند حالات افراد روان رنجور را توضیح دهد، بیمار را تشویق می کنیم ضمن رابطه ای که با ما برقرار می کند معنی حالاتش را جستجو کند. سیستم ها صرفا برای توضیح دادن و روشن کردن واقعیت های خاصی در چارچوب خودشان مفیدند. ساختار زبان از محیط پیرامونش جداشدنی نیست. ما سیستم ها را برای مقاصد مختلفی می سازیم، اما خودمان سیستم نیستیم. هیچ یک از نشانگان های روان رنجوری معنای قاطع و صریحی ندارد که بتوان از آن سر در آورد؛ آنچه مهم است عبارت است از خاص بودن عبارت، نکته و زمینه آن، و این که چه کسی این عبارت را برای چه کسی بیان می کند.

  •  

محروم کردن افراد از معیارهای معمول قضاوت یک نمونه شاخص از حقه های تردستی و جادوگری است. وقتی می بینیم که شعبده باز خرگوشی را از درون کلاه بیرون می آورد حیرت می کنیم؛ به همین طریق، از این که فروید تئوری اش را از توی "کلاهش" بیرون می آورد حیرت زده می شویم. به گفته خودش: "ساده ترین راه برای یاد گرفتن روانکاوی این است که باور داشته باشیم همه آنچه او نوشته است صحیح است، و بعد، پس از آن که آن را فهمیدیم، می توانیم به هر روشی که دوست داریم آن را نقد کنیم" اگر قرار باشد برای ارزیابی همه شیوه های درمانی از همین روش استفاده کنیم کارمان هرگز تمام نخواهد شد! این حرف های یک شعبده باز است، هنر او در این است که وادارمان کند فرضیات مقدماتی اش را نادیده بگیریم و عقایدش را باور کنیم.

  •  

حقیقت ویژگی یک جمله یا عبارت نیست، چون چیزی به آن اضافه نمی کند. به طوطی هم می توان یاد داد که بگوید: "حقیقت دارد که ۲ عدد اول است"، اما هدف او بیان حقیقت نیست. به همین ترتیب، بسیاری از مردم به راحتی متقاعد می شوند که چیزی صحیح است، اما قادر نیستند درباره صحت و سقم آن قضاوت کنند.
هیچ نظریه ای وجود ندارد که بیان کند چطور می توان با استفاده از موضوعاتی که در یک جمله به آن ها اشاره می شود تعیین کرد که افکاری که در قالب این جملات بیان می شوند درست اند یا نادرست. تصور حقیقت در قضاوت ها و استنباطات ما، یا به عبارتی در تشخیص حقیقت از جانب ماء مندرج است. آنچه قضاوت های ما را منظم و منسجم نگاه می دارد به طوری که بازشناسی و تشخیص امکان پذیر باشد، چارچوب فراگیر کنش ها، نهادها، و اقدامات است.

  •  

ویژگی مشترک افرادی که دچار اختلال روان رنجوری هستند این است که احساس می کنند درون ذهنشان چیزی مثل احساس، تهدید، یا "صدا" هست که آن ها را مجبور به انجام دادن کارهایی می کند. دلایل این امر را ممکن است بتوان از طریق تعبیر و تفسیر کشف کرد. اما در ذهن این افراد هیچ چیزی نیست که علت این وضعیت باشد. "فرامن" چیز نیست، بلکه واژه ای است برای عامل یا واسطه ای فرضی، که متضمن یک قانون است و سرپیچی از آن قانون را نهی می کند. اما اگر آن را به این صورت تصور کنیم که چیزی است در ضمیر ناخودآگاه که رفتارهای خاصی را سبب می شود، وارد حیطه تفکرات وابسته به سحر و جادو شده ایم.

  •  

مشکلات از آن جا آغاز می شوند که ما میلی را که کلمات ما معنای خود را از آن می گیرند نادیده می انگاریم. دلبستگی تحلیلگر به این تصویر از زبان، که در آن هر واژه دارای معنایی است و این معنا با کلمه همبستگی دارد و همان شیء است که کلمه معرف آن است، موجب می شود که ماهیت بیانگرانه زبان تحت شرایط درمان روانکاوانه خفه شود. تحت این شرایط، تحلیلگر است که "می داند" چه چیز واقعی است. با بیان فکر می گوییم که آن فکر چه بود و زمانی که این فکر صحیح باشد وضعیت را توصیف می کند. به کمک زبان است که معنی ایجاد می شود و لازم است که با استفاده از بدن هایمان درباره کلماتمان بیندیشیم.

  •  

آشنایی کودکان با زبان از طریق سخنرانی کردن برای آن ها، ارائه دستورالعمل ها و گفتن چیزهایی که باید به آن ها باور داشته باشند صورت نمی گیرد. افراد عادی که از کودکان مراقبت می کنند با آن ها متعصبانه صحبت نمی کنند، در نتیجه، کودک با دیدن بازتاب گفته هایش در مراقب خویش استفاده از زبان را یاد می گیرد. این اساس همان شیوه درمان از طریق گفتار است، به غیر از این که در مورد بزرگسالان هم درمانگر و هم بیمار در باورهایشان درباره خودشان غرق شده اند. بنابراین، قصد درمانگر معمولا این است که باور کند ایده هایش درباره درمان بهترین ایده ها هستند و بیمار نیز فرضیه های گوناگونی درباره خودش خواهد داشت.

  •  

در فلسفه "مسائل نه با ارائه کشفیات جدید، بلکه با گرد هم آوردن چیزهایی که مدت طولانی از آن ها مطلع بوده ایم حل می شوند" مسائل فلسفی چنین شکلی دارند: "من خودم را نمی شناسم" معادل آلمانی عبارت فوق این است: "lch kenne mich nicht aus." ترجمه استاندارد این عبارت این است: "من راهم را پیدا نمی کنم." اما این عبارت به طور ضمنی بر مسئله ای تجربی دلالت دارد. اگر من راهم را پیدا نکنم، از کسی می پرسم، به نقشه نگاه می کنم یا از تلفن همراهم کمک می گیرم. اما ویتگنشتاین معتقد است که مسائل فلسفی بدین شکل حل نمی شوند، این که به کسی بگوییم کیست و به او درباره خودش نقشه و نظریه بدهیم بی معناست. اما فرد ممکن است در مورد کیستی خود به یاد آورهایی نیاز داشته باشد و این همان حل مسئله است.

  •  

وقتی می گویم دوست دارم خودبینی را کنار بگذارم، این پرسش مطرح می شود که آیا این تمایل همچنان نوعی خودبینی به شمار نمی رود؟ من خودبین هستم و از آن جا که خودبین هستم، آرزوهایم در جهت پیشرفت نیز خودبینانه هستند. در نتیجه، دوست دارم از آن قبیل افرادی باشم که چنین و چنان هستند، انسان هایی که خودبین نیستند و من دوستشان دارم و در ذهنم از همین حالا فایده "کنار گذاشتن" خودبینی را محاسبه می کنم. هر چه باشد، فرد تا زمانی که روی صحنه است، صرف نظر از آنچه انجام می دهد، بازیگر محسوب می شود.

  •  

نارسیس و اکو احساس تنهایی می کردند و قادر نبودند با انسان های دیگر ارتباط دوستی برقرار کنند، زیرا مجذوب خود شده بودند؛ آن ها تصور می کردند دیگری هستند. از منظر دیگران، آن ها تهی به نظر می رسیدند؛ آن ها صرفا بازتاب بودند. بازشناسی با دانستن تفاوت دارد. اگر ادعا کنم چیزی را می دانم، آن را معرفی می کنم و معیارهایی ابژکتیو وجود دارند که نشان دهند آیا آن را می شناسم یا نمی شناسم. این موضوع در مورد بازشناسی، که فرمی از دیدن است، صدق نمی کند؛ بازشناسی ابراز است نه گزارش. نارسیس در بازشناسی بازتاب خود ناکام بود. تصویر بازنمود او بود و بنابراین، فکر می کرد می داند که کسی را می بیند، اما نمی توانست آنچه را فکر می کرد می داند به مالکیت خود در آورد یا آن را در آغوش بگیرد. او قربانی نفرین اکو شد: آنچه را می دید نمی شناخت.

  •  

تنها یک جهان وجود دارد و این جهان، "به هر ترتیب "، وجود دارد. ما هیچ تصوری از سوژه تجربی و جهانی مستقل از زبان نداریم که در آن سوژه وضعیت امور را بازنمایی می کند. اما برای اهداف خاصی شاید بد نباشد که جهان را به دو بخش درون و بیرون تقسیم کنیم، جهانی که در آن سوژه تجربی به نظر می رسد. معمولا اگر احساس شادی، غم، ناراحتی، حسادت، و غیره کنم، به درون خودم نگاه نمی کنم تا ببینم آیا واقعا این طور است یا نه. دیگران ممکن است از نحوه عملکرد من این احساسات را تشخیص دهند. شاید این احساسات را، حتی از خودم، پنهان کنم؛ اما درون خودم پنهان کردن آن ها ممکن نیست- کجا می توانم آن ها را پنهان کنم؟ به جای تقسیم متعصبانه جهان به درونی و بیرونی باید مشخص کنیم وقتی درباره احساسات و عواطف صحبت می کنیم چگونه از کلمات استفاده می کنیم.

  •  

تصویری که افراد مبتلا به پارانویا از خود دارند به شکل نوعی ابژه است که می توان آن را مشاهده کرد و مورد انتقاد قرار داد؛ اما هیچ راهی برای گفتگو با آزاردهنده ندارند؛ به عبارت دیگر، این تصویر خویش از منظر دنیایی خارج از دنیای روزمره است که در آن زندگی می کنیم و بنابراین نمی توان آن را تأیید یا نفی کرد. فرد پارانوئیدی ممکن است طی درمان بگوید: "من هنوز هم احساس می کنم هدف آزار هستم، اما حالا احساس می کنم شاید این حس درست نباشد." به نظر می رسد دو نفر با یک دهان صحبت می کنند؛ کسی که فکر می کند و کسی که این فکر درباره اوست. اگر همه چیز به خوبی پیش رود، او خواهد توانست صدای واحدی پیدا کند، و مسئولانه درباره خودش قضاوت کند.

  •  

افراد موجودیت هایی نیستند که خود آگاهی ویژگی آن ها باشد. قابل فهم بودن خودآگاهی به عملکرد انسان و ارتباط ما با یکدیگر بستگی دارد. خودآگاهی با اشاره به چیزی فراتر از خودش شناخته می شود. خود آگاهی مانند خورشید است که ما را قادر می سازد اشیا را ببینیم و به این ترتیب خود را می نمایاند. به همین ترتیب، آینه ای که تصویری را منعکس می سازد، خود را به عنوان آینه می شناساند. ما خود را با معرفی چیزهایی که غیر از ما هستند معرفی می کنیم. وقتی از چیزی خود آگاه هستیم آن را از سایر چیزها جدا می کنیم. اما خود را که از چیزی خود آگاه هستیم جدا نمی کنیم، این دو مشخصا یکسان نیستند. آنچه در مورد یک چیز می توان گفت درباره دیگری نمی توان گفت. ما خود-آگاه هستیم، اما از خود آگاه نیستیم.

  •  

هیچ تئوری ای درباره خود یا ناخود یا خود و ناخود یا نه خود و نه ناخود معنی ندارد. اگر این را فراموش کنیم در دام این موقعیت پوچ گرفتار می شویم که اعلام کنیم نظریه ای درباره خود، ناخود و غیره داریم. ویتگنشتاین می خواهد نشان دهد بیان کردن پاسخ به سؤالات درباره خود به شکل گزاره ای غیر ممکن خواهد بود. اگر سعی کنیم چنین گزاره هایی ابراز کنیم، دچار تناقص خواهیم شد، زیرا به حد بیان رسیده ایم. ما باید در مسیری قرار بگیریم که افکار، احساسات و حسیات خود را به زبان گفتار بیان کنیم.

  •  

باور خرافی به علت ها ما را به سوی این باور سوق می دهد که چیزی وجود دارد که علت متعین برخی پدیده هاست. اما علت ها پایانی ندارند؛ علت هایی برای علت ها وجود دارند، تا جایی که به علت اسطوره ای نخستین می رسیم. این تصویر از علت متعین ما را در مسیر این باور قرار می دهد که در ناخودآگاه یا مغز ابژه ها و فرایندهایی پنهان وجود دارند که علت تمام افکار، احساسات و کنش های ما هستند. این تصویر به بازنمودی آشکارا غلط از جایگاه اول شخص زمان حال می انجامد که مرجعیت او را تضعیف می کند. این بازنمود غلط ما را ترغیب می کند تا علل سردرگمی هایمان را به جای توجه به آنچه صرفا به آن دسترسی داریم، یعنی استفاده ما از زبان، در بیرون از زبان جستجو کنیم.

  •  

"من" همبسته جهان است، نه بخشی از آن. سوژه به واسطه ارتباطش با جهان خود ساخته می شود. سوژه خودش را به مثابه جهت گیری به سوی جهان نمایان می کند؛ حیات سوژه صرفا تا جایی است که جهان را برای خویش بازنمایی کند. بنابراین، نمی توان سوژه را در قالب گزاره هایی توضیح داد که چگونگی جهان را توضیح می دهند. همان گونه که منطق نه با واقعیت بلکه با حدود بازنمود مرتبط است، "من" نیز متناظر با هیچ چیزی در جهان نیست، بلکه "حد جهان" محسوب می شود. بی معنا خواهد بود که به سوژه و جهانی فکر کنیم که از یکدیگر مستقل اند. در قالب زبان است که سوژه و جهان با یکدیگر مواجه می شوند به طوری که سوژه بازنمود حالات امور است.

 

ترجمه پرویز شریفی ‌درآمدی ، لیلا طورانی / نشر ققنوس

اگر اصول اخلاق انسانی مبتنی بر معرفت به طبع آدمی باشد، روانشناسی نوین، بویژه روانکاوی می بایست یکی از انگیزه های بسیار نیرومند در تکامل اصول اخلاقی انسانی می گردید. اما ضمن اینکه روانکاوی معرفت ما را در باره انسان بسیار افزایش داده، ولی به معلومات ما در باره اینکه انسان چگونه باید زندگی کند و چه بکند چیزی نیافزوده است. بلکه عمل عمده روانکاوی این بوده که ثابت کند احکام ارزشی و هنجارهای اخلاقی مظهر منطقی شده از خواسته ها و ترس های غیر منطقی - واغلب ناآگاهانه - بوده بنابراین ارزش عینی ندارند.

  •  

نه تنها پزشکی، مهندسی و نقاشی هنر است بلکه زیستن نیز خود هنری است و در حقیقت مهم ترین و در عین حال مشکل ترین و پیچیده ترین هنری است که انسان تجربه می کند. هدف این هنر انجام کار بخصوصی نیست، بلکه هدف آن زندگی شایان تحسین، و پرورش استعدادهای ذاتی است در پهنه هنر زیستن انسان هم هنرمند است و هم محصول هنر، هم پیکرتراش است و هم سنگ مرمر، هم پزشک است و هم بیمار.
چرا عصر ما نظریه "زیستن یک هنر است" را از یاد برده است؟ امروزه بشر معتقد است که خواندن و نوشتن هنری است که باید آموخت؛ معماری، مهندسی، یا کارگر ماهر شدن مستلزم مطالعه و تحصیل زیادی است؛ اما زندگی کردن آنچنان ساده است که نیاز به هیچ گونه کوشش برای آموزش ندارد. تنها بدین دلیل که هر کس نوعی "زندگی می کند" پس هرکس هم متخصص در زیستن است.

  •  

اگر انسان تبدیل به فرشته می شد به همان اندازه خاصیت ذاتی و سرشت خود را از دست می داد که اگر تبدیل به اسب می شد. فضیلت عبارت است از آشکار کردن توانائی های ویژه هر ارگانیسم؛ از دیدگاه آدمی فضیلت یعنی هر چه بیشتر انسان شدن. در نتیجه به نظر اسپینوزا "خوب" آن است که وسیله نزدیک شدن بیشتر و بیشتر ما به نمونه طبع آدمی باشد. و بد چیزی است که از رسیدن ما به نمونه مذکور جلوگیری کند بنابراین فضیلت معادل به حقیقت پیوستن طبع آدمی است، پس دانش انسانی همان تئوری است که پایه و بنیاد اصول اخلاقی می باشد.

  •  

روانکاوی اقدامی است در جهت پرده برداری از حقیقت در باره خود شخص. از این دیدگاه فروید آن فکر سنتی را، از دوران بودا و سقراط تاکنون، ادامه می دهد که حقیقت را نیروئی تلقی می کند که انسان را با فضیلت و آزاد می سازد، و یا -طبق اصطلاحی که فروید به کار برده - آدمی را به "سلامت" می رساند. هدف درمان تحلیلی جانشین کردن خرد به جای خردگریزی است. درمان تحلیلی را می توان این گونه تعریف و مجسم کرد که دو نفر - روانکاو و بیمار - خود را وقف جستجوی حقیقت می کنند. هدف درمان برگرداندن سلامتی است، و داروی آن حقیقت و خرد است.

  •  

انسان می تواند از آزادی خویش چشم پوشد و خود را به وسیله ای در دست قدرت ها مبدل سازد و در آن ها مستهلک گردد. ولی ناراضی، نگران، و بی قرار باقی می ماند. برای این مسئله فقط یک راه حل وجود دارد: روبرو شدن با حقیقت، اعتراف به تنهائی خود در جهانی جدا از سرنوشت او، و قبول اینکه قدرتی مافوق قدرت خود او برای حل مشکل وی وجود ندارد. انسان باید مسئولیتش را نسبت به خودش قبول کرده و بداند که فقط با به کار گرفتن نیروهای خود می تواند به زندگیش معنی بخشد. اما این معنی دلالت ضمنی به اطمینان و ایقان ندارد، در حقیقت کوشش برای دستیابی به اطمینان مانع جستجوی معنی است. نامطمئنی انسان را وادار می کند تا نیروهای خود را آشکار کند.

  •  

مردم با منش "گیرنده" همواره در جستجوی کسی هستند که اطلاعات لازم را به آن ها بدهد و در این راه کمترین کوششی از خود نشان نمی دهند. اگر مذهبی هستند همه چیز را از خداوند می خواهند نه از فعالیت خود. و اگر غیر مذهبی باشند باز هم رابطه آنان با اشخاص یا بنیادها به همان نحو است، یعنی همواره در جستجوی یک "معجزه گر" می باشند. اینان بسیار وفادارند، در عمق این منش حق شناسی نسبت به کسی که آنان را تغذیه می کند و همچنین ترس از دست دادن او نهفته است. چون نیاز به دست های بیشتری دارند تا احساس ایمنی کنند، لذا باید نسبت به اشخاص زیادی وفادار باشند. چون نمی توانند "نه" بگویند، لذا "بلی" گفتن را به هر چیز و هر شخص دوست دارند، در نتیجه توانایی های ذاتی آنان فلج شده و به طور فزاینده ای وابسته به دیگران می شوند.

  •  

فرد با جهت گیری "مال اندوز" نمی تواند تحمل کند که شیئی در خارج از محل خود باشد و خود به خود هر چیز را در جای مخصوص خود می گذارد. تصور می کند که جهان خارج همواره در صدد تجاوز به حصار او است؛ نظم و ترتیب از نظر او یعنی گذاشتن و نگهداشتن جهان خارج در جای خود به منظور جلوگیری از تهاجم و تجاوز آن به حصار وی. نظافت اجباری چنین شخصی نیز نمایانگر دیگری از نیاز او به بی اثر کردن نتیجه تماس با دنیای خارج است. از دید وی اشیاء خارج از مرزهای او خطرناک و "نجس" اند، و تماس های خطرناک را مانند آب کشیدن مذهبی با شستشوی اجباری بی اثر می کند. از نظر وی اشیاء نه تنها در جای مخصوص خود بلکه باید در زمان مخصوص به خود نیز گذاشته شوند؛ وقت شناسی خارج از حد، که نشان دیگری از تسلط بر جهان خارج است، یکی دیگر از ویژگی های شخص مال اندوز است.

  •  

در جهت گیری "بازاری" این واقعیت که برای به دست آوردن موفقیت داشتن مهارت و تجهیزات لازم جهت انجام کار محوله کافی نبوده بلکه باید در میدان رقابت از سایرین پیشی گرفت رویه و روش هر کس را نسبت به خود شکل می دهد. اگر برای تأمین زندگی تکیه بر معلومات و تخصص کافی بود، منزلت هر شخص متناسب با توانایی های او یعنی ارزش مصرفی، می بود؛ اما چون موفقیت به میزان زیاد موکول به طرز فروش و عرضه شخصیت است، لذا شخص خود را کالا و یا فروشنده کالای فروشی تجربه می کند. انسان نگران زندگی و رفاه خود نیست بلکه علاقمند به قابل فروش شدنش است.

  •  

داستان یونس می رساند که عشق نمی تواند از مسئولیت جدا باشد. یونس مسئولیتی در مقابل زندگی برادرانش حس نمی کند. او مانند قابیل، می تواند بپرسد: "آیا من پرستار برادرم هستم؟". مسئولیت وظیفه ای نیست که از خارج به کسی تحمیل شده باشد، بلکه پاسخی به خواسته ای است که شخص بدان علاقمند است. دو کلمه مسئولیت و پاسخ که در انگلیسی دارای ریشه واحد هستند، پس مسئولیت یعنی آمادگی داشتن برای پاسخگوئی.

  •  

این عقیده که انسان ها برابر خلق شده اند می رساند که نباید افراد بشر به عنوان آلت و وسیله تلقی شوند ولی امروزه کلمه برابری معادل عبارت "قابلیت مبادله" شده، و نشانه نفی فردیت گردیده است. برابری به جای اینکه شرط گسترش خصوصیت انسان شود مفهوم زوال فردیت را، که همان فقدان شخصیت در جهت گیری بازاری است، به خود گرفته است. در اصل برابری با تفاوت بستگی داشت، ولی امروزه با کلمه "بی تفاوت" معادل شده، و در واقع بی تفاوتی نماینده رابطه انسان امروزی با خود و سایرین است.

  •  

خودخواهی و عشق به خود نه تنها به یک مفهوم نیستند بلکه نقطه مقابل هم می باشند. خودخواه خود را کم دوست دارد نه زیاد؛ و در حقیقت از خود بیزار است. این فقدان علاقه و توجه به خود، که فقط یکی از نشانه های عدم باروری است، شخص خودخواه را تهی و بی اثر می سازد. وی لزوما ناشاد بوده و با نگرانی به زندگی می آویزد و خود راه رسیدن به خوشنودی ها را به خود می بندد. او به ظاهر زیاده از حد مراقب خویش است ولی عملا بیهوده کوشش دارد تا شکست خود را در راه مراقبت از "خود" حقیقی خویش بپوشاند.

  •  

اگر عشق ورزی به همسایه به عنوان یک انسان فضیلت است، پس عشق به خود نیز باید یک فضیلت باشد - نه شر و فساد - زیرا من هم انسانم. معنی و مفهومی از کلمه انسان نداریم که در آن خود من مستثنی شده باشم. دکترینی که این استثناء را داشته باشد دارای تناقض ذاتی است. این دستور انجیل که "همسایه ات را به اندازه خودت دوست بدار" می رساند که احترام به منزلت و فردیت خود، عشق به "خود" و درک آن نمی تواند از احترام و عشق و درک نسبت به شخص دیگر جدا باشد. عشق به خود با عشق به دیگران وابستگی ناگسستنی دارد.

  •  

شکست فرهنگی امروزی نه در پیروی از اصل اصالت فرد، و نه در اعتقاد به این عقیده است که فضیلت اخلاقی همان سود شخصی است، بلکه در تباه کردن معنای سود شخصی است، آن هم نه بدین معنی که مردم به منافع خود بیشتر از حد علاقه مندند، بلکه در این مفهوم که توجه کافی به سود "خود" حقیقی خویش ندارند؛ و نه به این معنی که زیاده از حد خودخواه اند بلکه در این مفهوم که به خود عشق نمی ورزند.

  •  

وجدان خوب آن است که از خشنود کردن مرجع قدرت (خارجی و ذاتی) آگاه باشد، وجدان گناهکار آن است که از ناخشنود کردن آن مطلع باشد. وجدان خوب (قدرت گرا) حس اطمینان و ایمنی ایجاد می کند، زیرا دلالت بر تأئید مرجع قدرت و نزدیکی بیشتر به او دارد؛ وجدان گناهکار ترس و ناایمنی به بار می آورد، چون اقدام برخلاف خواسته مرجع قدرت خطر تنبیه شدن دارد و بدتر اینکه احتمال دارد مرجع او را طرد کند.
حتی تنبیه از نظر شخص قدرت گرا بهتر از طرد است. مرجع قدرت مؤاخذه کننده هنوز همراهش است، و اگر گناهی مرتکب شود تنبیه شدن دست کم دلیل آن است که باز مورد توجه است. با قبول کیفر گناهش پاک می شود و ایمنی ناشی از تعلق دوباره برقرار می گردد.

  •  

انسان هرگز از تلاش برای تولید و آفرینش باز نیایستاده است زیرا باروری منبع نیرو و قدرت و آزادی و شادکامی است. لکن چون می بیند به نیروهائی که از او برتراند وابسته می باشد لذا همان باروری و اعمال اراده ها، سبب احساس گناه می شود. انسان سعی کرده است خشم خدایان را به گناه باروری خود با قربانی کردن، و پیشکش کردن بهترین غلات و گاو و گوسفند خود به آنان فرو نشاند. ختنه یکی دیگر از راه های فرونشاندن خشم خدا است، قسمتی از آلت تناسلی مرد، که سمبل خلاقیت جنس مذکر است، قربانی خداوند می شود تا مرد حق استفاده از آن را حفظ کند.

  •  

گوش فرا داشتن به خود بسیار دشوار است زیرا این هنر مستلزم توانائی دیگری است که در انسان امروزی نادر است: خلوت کردن با خود. در حقیقت یک ترس بیجا از تنهائی در ما به وجود آمده است؛ ما مصاحب مبتذل و زیان آور و بی حاصل ترین فعالیت ها را به تنها بودن و خلوت کردن با خود ترجیح می دهیم؛ از چشم انداز روبرو شدن با خود هراسانیم. آیا بدین جهت است که می ترسیم مصاحب بدی برای خود باشیم؟ به نظر من ترس از تنها بودن با خودمان به علت احساس پریشانی است، وحشت از دیدن کسی که در عین آشنائی نزدیک با ما غریبه است، لذا می ترسیم و فرار می کنیم.

  •  

مؤثرترین روش برای تضعیف اراده کودک تحریک حس گناه در او است. این عمل با تلقین این حس در کودک که امیال جنسی و ظهور پیش از موقع آن "بد" است آغاز می شود. چون کودک از داشتن امیال جنسی ناگزیر است، روش تحریک حس گناه کمتر شکست می خورد.
مرجع قدرت آشکار جای خود را به مرجع قدرت بی نام داده است. دستور صریح با فرمول علمی "این کار را نکن" به "تو این کار را دوست نخواهی داشت" تبدیل شده است. در حقیقت از بیشتر جهات مرجع قدرت بی نام از مرجع آشکار گران تر و شاق تر است. کودک دیگر از اینکه دارای آقا بالاسر است آگاه نیست (والدین نیز که دستور می دهند از آن بی اطلاعند)، پس نمی تواند متقابلا مبارزه کند و حس استقلال خود را گسترش دهد. به نام علم، عرف و همکاری او را تحسین و ترغیب می کنند و چه کسی می تواند با این قبیل اصول عینی مبارزه کند.

  •  

شادی مقصودی است که با باروری درونی شخص به دست می آید، نه موهبت خدادادی. شادی و لذت، ارضاء نیازی که از فقدان جسمی یا روحی ناشی شده باشد نیست؛ آن ها رهائی از فشار نبوده بلکه ملازم هرگونه فعالیت بارور در فکر، احساس و عمل هستند. کیفیت شادی و لذت یکی است؛ فرق آن ها فقط در این است که لذت به یک عمل تنها مربوط است ولی شادی دلالت به تجربه لذت مداوم دارد؛ می توان کلمه "لذت ها" را، در جمع، به کار بریم ولی "شادی" همواره مفرد است.

  •  

شادی نشان می دهد که انسان پاسخی برای هستی بشر پیدا کرده است: فعلیت بخشیدن به نیروهای بالقوه خود است که نتیجه آن حفظ منزلت شخص و در عین حال همراه دیگران بودن می باشد. انسان با صرف انرژی خود نیروهای خویش را افزایش می دهد، "می سوزد بدون اینکه تحلیل رود"
شادی معیار برتری در هنر زیستن، و فضیلت در معنای اخلاق اومانیستیک است. شادی اغلب متضاد منطقی رنج و اندوه تلقی می شود. رنج جسمی یا روحی بخشی از هستی انسان بوده و تجربه کردن آن اجتناب ناپذیر است. رهائی کامل از اندوه فقط به بهاء کناره گیری کامل میسر است؛ ولی در این حالت دیگر تجربه کردن شادی امکان پذیر نیست. پس متضاد شادی اندوه یا رنج نبوده بلکه افسردگی است که نتیجه سترونی درونی و غیر باروری است.

  •  

بصیرت به شالوده منش انسان کنونی و صحنه اجتماعی عصر حاضر نشان می دهد که فقدان گسترده ایمان دیگر آن جنبه مترقی گذشته را ندارد. مبارزه علیه ایمان مبارزه برای رهایی از بند روحانیت بود؛ مبارزه ای بود علیه ایمان خردگریز و بیان عقیده و اعتماد به خرد انسانی و توانائی آن در ایجاد یک نظم اجتماعی که اصول آزادی، برابری و برادری بر آن حاکم باشد. امروزه فقدان ایمان بیانگر اغتشاش و ناامیدی عمیق است.
امروزه دیگر ایمان به اینکه دسترسی هرچه بیشتر به واقعیت ها سرانجام منجر به کشف حقیقت خواهد شد جزو خرافات و موهومات است. حقیقت، در مواردی، جزو متافیزیک تلقی می شود و علم فقط به کار جمع آوری اطلاعات محدود شده است. در فراسوی مرزهای یقین منطقی، عدم یقین عمیقی وجود دارد که مردم را آماده می کند تا هر فلسفه ای را که از آن متأثر می شوند بپذیرند یا با آن سازش کنند.

  •  

"ایمان داشتن" به کسی به معنای اطمینان به قابل اعتماد بودن و تغییر ناپذیری گرایش های بنیادی و عمق شخصیت او است. منظورم این نیست که شخص هرگز عقیده خود را تغییر نمی دهد بلکه مقصودم این است که تحلیل های اساسی ثابت می ماند؛ مثلا ظرفیت او و احترام به حیثیت انسانی جزو ذات او است نه چیزی قابل تغییر.
فقط کسی می تواند به دیگران ایمان داشته باشد که به خود ایمان دارد، زیرا مطمئن است که در آینده نیز مانند امروز بوده و مثل امروز احساس و عمل خواهد کرد. ایمان خود به ما توانائی قول دادن می دهد، و چون به گفته نیچه، انسان را می توان بر حسب میزان قولش تعریف کرد پس ایمان به خود یکی از شرایط هستی انسان است.

  •  

روند روانکاوی شامل به دست آوردن بصیرت به گسستگی های احساسات و افکار شخص است، ولی بصیرت عقلی شرط کافی برای تغییر نیست. این نوع بصیرت به شخص امکان می دهد تا بن بست هائی را که در آن گرفتار شده بشناسد و بداند که چرا اقدامات او برای حل مسئله خویش محکوم به شکست است؛ اما ضمنأ راه را برای فعالیت نیروهای درونی که کوشش در تأمین سلامت روانی و شادی شخص دارند هموار می کند. در حقیقت بصیرت عقلی صرف کافی نیست. بصیرت درمانی مؤثر بصیرت تجربی است که در آن معرفت به خویشتن کیفیت عقلانی و عاطفی دارد. این بصیرت تجربی خود تابع نیروی کوشش ذاتی انسان برای رسیدن به سلامت و شادی است.

  •  

مسئله سلامت روان و روان نژندی پیوند جدایی ناپذیری با اخلاق دارد. می توان گفت که هر روان نژندی نمایانگر یک مسئله اخلاقی است. ناتوانی در رسیدن به بلوغ و تمامیت شخصیت در مفهوم اخلاق اومانیستی یک شکست اخلاقی است. به عبارت روشن تر بیشتر روان نژندی ها بیانگر مسائل اخلاقی هستند، و روان نژندی نتیجه کشمکش های اخلاقی حل نشده است.

  •  

داستایوسکی گفته است: "اگر خدا مرده باشد همه کار مجاز است". بیشتر مردم این گفته را باور دارند. بعضی معتقدند که خداوند و کلیسا هردو باید زنده بمانند تا نظم اخلاقی حفظ شود، برخی دیگر عقیده دارند که همه چیز مجاز است، اصل معتبر اخلاقی وجود ندارد، مصلحت تنها اصل تنظیم کننده زندگی است. بر عکس در اخلاق اومانیستیک حکم بر این است که "اگر انسان زنده است به هر چه مجاز است آگاه خواهد بود" و زنده بودن یعنی بارور بودن، یعنی نیروهای خود را در اختیار مقام بالاتر از خود قرار ندادن، و فقط در راه مقاصد خود بکار بردن، به هستی خود مفهوم بخشیدن و بالاخره انسان بودن است.

 

ترجمه اکبر تبریزی / نشر بهجت

"اگر کسی مبتلا به خارش تن باشد و هیچ کس او را از خاراندن تن بازندارد و او همه عمرش را با خاراندن بگذراند، زندگی او را نیز قرین سعادت میشماری؟"
به عقیده افلاطون، عملا همگان چنین تردیدها و دل نگرانی هایی در این باره دارند که کدام یک از خواسته هایشان را باید اجابت کنند. افراد نمی خواهند برخی از تمناهایشان ارضا شود، علی الخصوص به قیمت برآورده نشدن خواسته های دیگرشان. بدین ترتیب افراد داوطلبانه توصیه هایی برای لگام زدن به این امیال و تمناها را می پذیرند.

  •  

افراد در واقع امیالی دارند که به اصطلاح درباره دیگر امیالشان است. یعنی، یک فرد عادی امیال و تمناهایی دارد که موضوعشان این است که دلش می خواهد امیالش چه باشد، یا چگونه می خواهد این امیال ارضا شود، البته اگر اصلا بخواهد که این امیال برآورده و ارضا شود. "امیال درجه دوم" و مثال امروزینش هم شخصی است که دلش می خواهد سیگار بکشد اما در عین حال دلش می خواهد که دلش نمی خواست سیگار بکشد، یا دست کم دلش می خواهد سیگار بکشد اما کشیدن سیگار آن عوارض نامطلوب را نداشته باشد. بنابراین، افراد سوای دغدغه شان نسبت به وضع امور بیرونی یا خودشان یا جسمشان، در عین حال ناظر و داور خودشان هم هستند و لذا اهداف به خود بازگردنده یا خویشتن نگرانه هم دارند.

  •  

تصویری که افلاطون از "انسان دموکراتیک" به دست می دهد: هر روز را در خدمت هوسی که بر حسب اتفاق همان روز سر برداشته است می گذراند: روزی به باده خواری می نشیند و گوش به نوای نی می دهد، روزی دیگر جز آب نمی نوشد و از خوردن می پرهیزد تا لاغر شود. گاه به ورزش روی می آورد و گاهی دیگر دست به هیچ کاری نمی زند و همه امورش را معطل می گذارد. گاه هم چنان وانمود می کند که گویی با دانش و فلسفه سروکار پیدا کرده است. بیشتر اوقات به سیاست دلبستگی نشان می دهد و در مجامع سیاسی بر کرسی خطابه می جهد و هرچه به تصادف به ذهنش می رسد به زبان می آورد... خلاصه نه درونش نظم حکمفرماست و نه زندگی اش تابع ضرورتی است. زندگی زیبا و آزاد در نظر او همین است و از این رو تا پایان عمر به همین شیوه روزگار می گذراند.

  •  

ما مفهوم خوشبختی را با ایده ای از مجموعه ای نسبتا کوچک از اهداف موضعی و مقطعی بر می گیریم و بعد آن ایده را بسط می دهیم تا شامل تمامی زندگی یا بخش اعظم آن شود، البته در کنار هدف های دیگری که می توان در دل آن مجموعه از اهداف داشت. و بعد سعی می کنیم ببینیم چگونه می شود همه این اهداف را در تمام زندگی در نظر داشت مثلا با هماهنگ کردنشان، یا حذف برخی، یا گزینش برخی. پس مفهوم خوشبختی را می توان حاصل این تلاش برای این برآورد یا ارزیابی دانست، البته اگر این تلاش ثمربخش باشد و بتوانیم از عهده این برآورد یا ارزیابی برآییم.

  •  

افلاطون فکر می کرد که شخصی که اهدافش با هم سازگار نباشد محکوم به شکست و ناکامی است. البته دلیلش هم این است که اگر دو هدف را نتوان توأمان برآورده کرد، آنگاه یکی از آن ها عقیم خواهد ماند. و عقیم ماندن و ناکامی فی نفسه بد است. بنابراین، افلاطون "زندانی" را توصیف می کند که شخصیت "جبار" در آن گرفتار است و دستخوش انواع هوس ها و ترس هاست و درونش آکنده از میل ها و تمناهاست، و طماع و حریص است بی آنکه هیچ یک از آرزوها و میل هایش برآورده شوند. بدبختی جبار عمدتا ناشی از این است که میل ها و تمناهایی دارد که سد راه هم دیگرند.

  •  

اگر باید خوشبختی "من" با رسیدن به اهداف خودم سنجیده شود، آن اهداف، اهداف ۶ صبح من هستند یا اهداف من در زمانی دیگر؟ داوری باید به دست چشم اندازی بیطرف و فراگیر سپرده شود. افلاطون می گوید اگر چنین چشم اندازی را اختیار کنیم می توانیم از شر جانبداری لحظه حاضر، یا هر لحظه خاص دیگر در امان بمانیم:
پس بهتر است به هنگام سختی به جای آنکه چون کودکی که به زمین افتاده است عضو آسیب دیده را با دست بگیریم و گریه و فریاد کنیم ...تا حد امکان آرام بمانیم و در برابر درد و رنج شکیبا باشیم. زیرا تشخیص اینکه آن سختی سبب خیر است یا شر آسان نیست و با ناشکیبایی و شیون و فریاد نمی توان آینده را دگرگون ساخت. گذشته از این، هیچ یک از امور بشری چندان ارج ندارد که آدمی به سبب آن [آرامش] خودش را از دست بدهد.

  •  

علاوه بر اخلاق و کمال (و تلفیق آن ها در انگاره کمال اخلاقی)، سرجمع ها یا ارزیابی های دیگری را می توان کاندیداهایی دانست که بالقوه رقیب آن، و نیز رقیب خوشبختی، هستند. برخی از متفکران "زیبایی" را یکی از این کاندیداها می دانند. "تحقق خویشتن" یا "پرورش خویشتن" هم معیارهایی برای ارزیابی هستند که می توان آن ها را یا معادل خوشبختی یا جزئی از آن یا رقیب آن دانست: "آنچه سرنوشت ما، ما را به سویش می خواند فقط خوشبختی نیست، بلکه خود پروری هم هست."

  •  

به نظر هابز سعادت و خرسندی زندگی دنیوی به معنی سکوت و آرامش ذهنی شاد و خرسند نیست. و کسی که خواست ها و آرزوهایش به پایان رسیده است مثل کسی است که هراس و تصوراتش متوقف شده باشد و دیگر نتواند زندگی کند. سعادت و خرسندی به معنی حرکت و پیشرفت دائمی امیال و آرزوها از چیزی به چیز دیگر است و دستیابی به چیز اول تنها راه را برای اشتغال خاطر به چیز دوم باز می کند. دلیل این وضع آن است که غایت امیال و خواهش های آدمی این نیست که تنها یک بار و در یک لحظه از زمان ارضا و خرسند گردد بلکه آدمی می خواهد برای همیشه از امکان ارضای امیالش در آینده مطمئن باشد. و بنابراین اعمال ارادی و امیال همه آدمیان نه تنها به کسب خرسندی و سعادت بلکه به علاوه به تضمین آن نیز معطوف است.

  •  

طبق نظر اپیکور، خیر همان لذت است. و لذت به نوبه خودش فقدان آگاهانه درد و آشفتگی تفسیر می شود. این همان چیزی است که انسان ها از همان دوران طفولیت به بعد به دنبالش هستند، و در واقع همه افراد هم و غمشان همین است و لاغیر: "هیچ کس از لذت، چون لذت است، گریزان نیست و از آن بدش نمی آید و پرهیز نمی کند، اما به عکس پیامدهای دردناک در انتظار کسانی است که نمی دانند چگونه عاقلانه در پی لذت ها بروند." پس انسان خردمند همیشه به این اصل گزینش پایبند می ماند: چشم پوشی از لذات به نحوی که لذات بزرگتری را تأمین کند، و تحمل دردها برای پرهیز از دردهای حادتر.

  •  

ملاحظات جان استوارت میل، صرفا بر این دیدگاه سایه تردید نمی اندازند که سهم هر چیزی در خوشبختی فرد همیشه مربوط به مقدار لذتی است که آن چیز دربردارد. ملاحظات میل بر این اندیشه هم سایه تردید می اندازند که ارزش هر چیزی همیشه ربطی به لذت دارد. " بهتر است انسانی ناراضی باشیم تا خوکی راضی؛ و بهتر است سقراطی ناراضی باشیم تااحمقی راضی." میل سعی می کند علی رغم این بگوید که سقراط قطعا خوشبخت تر از یک احمق است و آن هایی که منکر این هستند خوشبختی را با خشنودی به اشتباه می گیرند.

  •  

مسیر طبیعی زندگی نگاهبان بخش عمده ای از برنامه ریزی برای خودمان است. در سنین معینی مرد آماده چیزهای معینی است؛ و در سنین دیگر، آماده چیزهای دیگر. "روزی که زنجیر هوس ها از دست و پای آدمی برداشته می شود و آتش شهوت فرو می نشیند... آدمی از دست مشتی فرمانده دیوانه و ستمکار رهایی می یابد. ای سقراط، همه سختی های پیری، خواه از این حیث و خواه از حیث بدرفتاری خویشان و نزدیکان، ناشی از یک منشأ است و آن پیری نیست بلکه سیرت خود هر کس است. آنانی که درونی منظم و بی تشویش دارند رنج پیری را به آسانی تحمل می کنند ولی برای کسانی که درونشان بی نظم و مشوش است پیری و جوانی، هردو، قرین مشقت است."

  •  

شافتسبری می گفت فقط یک کلک زبانی افراد را وا می دارد که بگویند انگیزه همه اعمال انسانی لذت است: وقتی خواست و لذت مترادفند؛ وقتی هر چیزی که ما را خوش می آید لذت خوانده می شود، و ما هرگز جز مطبوع طبعمان را برنمی گزینیم یا ترجیح نمی دهیم؛ این دیگر حرف خیلی پیش پا افتاده ای است که بگوییم، "لذت همان خیر ماست." چون این همانقدر کم معناست که بگوییم، "ما آنچه را به نظرمان مطلوب است برمی گزینیم"؛ و "ما از آنچه سرخوشمان می کند یا به دلمان می نشیند خوشمان می آید." در واقع، خوشبختی شخص بر آمده از ارضای انگیزه های رنگارنگ اوست.
در میان امیال و تمناهای هر فرد عادی یکی هم "خیرخواهی" است، میلی برای خوشبختی دیگران. به نظر شافتسبری، مشاهدات معمولی این را به ما نشان می دهد. بنابراین می توان دید که ارضای این میل هم جزئی از خوشبختی فرد است، درست همان قدر که ارضای میل به خوردن یا میل به شهرت.

  •  

به نظر من، مردم میان دو نگرش در نوسانند. یک نگرش این است که ملاحظات اخلاقی ملاحظاتی بیرونی نسبت به خوشبختی هستند، پس می تواند تضادی میان (مثلا) آنچه انجام دادنش اخلاقی است و آنچه راهبر فرد به سوی خوشبختی است وجود داشته باشد. نگرش دیگر این است که در اینجا هیچ تضادی وجود ندارد، حال یا به این دلیل که خوشبختی چون جامع است، پس اخلاقی بودن یا درستکار بودن از نظر اخلاقی را هم دربر می گیرد، یا به این دلیل که درستکار بودن از نظر اخلاقی ضامن خوشبختی است (شاید با عاملیت الاهی)، یا به هر دو دلیل. اکثر افراد ظاهرا قادرند به نحوی این هردو نگرش را در کنار هم داشته باشند، شاید به این دلیل که آدم می تواند از تفکر درباره عدم تناسب این دو با هم پرهیز کند. به نظر من، در این حوزه مردم خیلی دلمشغول این نیستند که حتما فارغ از تضاد باشند.

  •  

از منظر آموزه های مسیحی، اصلا روشن نیست که انگاره تضاد میان وظیفه و منفعت معنایی داشته باشد. بخش عمده ای از الاهیات مسیحی در واقع علیه کلیت این اندیشه است که چنین تضادی امکان بروز دارد. ما لازم است از یکی از مهم ترین اندیشه ها در اخلاقیات مسیحی، یعنی قاعده طلایی، بیاغازیم. دو صورتبندی انجیلی از قاعده طلایی از این قرارند: 1- و چنانکه می خواهید مردم با شما عمل کنند، شما نیز به همانطور با ایشان سلوک نمایید (لوقا ۶ :۳۱). ٢- لهذا آنچه خواهید که مردم به شما کنند، شما نیز بدیشان همچنان کنید (متی ۱۲:۷). گفته هایی از این دست را نمی توان بیان کننده انگاره تکلیف اخلاقی در تمایز با خوشبختی خویش دانست، بلکه این گفته ها یکسره خودخواهانه است.

  •  

کانت کوشید به این سؤال پاسخ دهد که "چرا شخصی عامدانه دست به کاری می زند که باید بزند، هرچند دلش نخواهد دست به چنین کاری بزند؟"...طرح کانت با اندیشه معروف به "حکم مطلق" ساخته شده بود. صورتبندی اصلی حکم مطلق چنین است: "تنها طبق اندرزی رفتار کن که دلت بخواهد همان اندرز همزمان قانون کلی شود." این حکم در بر گیرنده این اندیشه است که پیروی از اخلاق از سر "احترام" به قانون اخلاقی کاری "عقلانی" است. دلیلش هم این نیست که انتظار دارید این پیروی از اخلاق پیامدهای مطلوبی برای خوشبختی تان یا حتی خوشبختی هر کس دیگری داشته باشد.

  •  

"دوگانگی عقل عملی" بیانگر این اندیشه است که دو راه برای اتخاذ تصمیم یا تصمیمات به شکل "عقلانی" وجود دارد، که یکی از آن ها خودخواهانه و دیگری کلی است. هدف یکی از آن ها خیر خود شخص است، حال آنکه آن دیگری نوعی از کلیت و همگانشمولی است. سیجویک فکر می کرد که دوگانگی عقل عملی فاجعه بار است. بهروزی شخص و پایبندی به معیارهای اخلاقی در واقع دو راه جدا از هم هستند و بنابراین شخص باید میان این دو یکی را برگزیند. آنچه سیجویک را نگران می کرد این اندیشه بود که "عقل"، یا چیزی که بتوان به درستی به این نام نامید، می تواند جانبدار هر دو راه باشد. بدین ترتیب انگاره عقلانیت عملی دو شقه می شود.

  •  

اندیشه طرح شده اپیکوریان و رواقیون این بود که اجتماع می تواند افراد را برانگیزد که دیدگاه هایی را درباره خوشبختی اختیار کنند که پشتوانه عرفی دارند، اما اگر ما انسان ها را، پیش از آنکه اجتماع دیدگاه هایش را بر آن ها تحمیل کرده باشد مشاهده کنیم، می توانیم ببینیم واقعا دنبال چه چیزی هستند. اپیکوریان معتقد بودند اطفال به دنبال لذت در همان معنای اپیکوری اش هستند. از نظر آنان این استدلال در دفاع از لذت طلبی بود. رواقیون معتقد بودند که اطفال به دنبال حفظ ذات و تصرف (ویکیوسیس) چیزهای دوروبرشان برای حفظ حیاتشان هستند. رواقیون این را مؤید این دیدگاهشان قلمداد می کردند که هدف انسان "زیستنی سازگار با طبیعت" است.

  •  

از زمان طرح شدن نظریه تکامل داروین، تلاش هایی صورت گرفته است تا این نظریه را بر فلسفه یا علم اخلاق هم اعمال کنند. بعضا این کار را با تلاش برای یکی دانستن خوشبختی با "ارزش بقا" دنبال کرده اند. و بعضا اهمیت خوشبختی افراد را با نظریه "بقای اصلح" مقایسه کرده اند.
تلاش برای استفاده از نظریه تکامل برای پشتیبانی از تزهای اخلاقی نشانه ای است از یک گرایش وافر و بدیهی برای خلط ادعاهای اخلاقی با گزاره های تجربی روشن. مثلا، این ادعای عمدتا تجربی که بدبختی بر سر افراد بی ملاحظه می آید با این گزاره خلط می شود که اینان "لیاقتشان" همین پریشانی است، یا دلیلی وجود ندارد که بخواهیم از آنان در برابر این پریشانی محافظت به عمل بیاوریم.

  •  

خوشبختی نزد افراد مختلف بنا به حالت های اگاهانه متعددی به انحاء گوناگونی دریافت می شود، نظیر خرسندی در آرامش، وجد و شعف، سرخوشی، شور و هیجان، و غیره. این حالت ها همه سهمی در خوشبختی دارند یا جنبه ای از خوشبختی یا جنبه ای از بخشی از خوشبختی در همراهی با هم هستند. اما قطعا همه این حالت ها در آن واحد حاصل نمی شوند و برخی از آن ها اصلا با هم ناسازگار و در تضاد هستند مثلا وجد و شعف و خرسندی در آرامش. این پرسشی بسیار دشوار است که چگونه تلاش برای یافتن قوانینی روانشناختی که خوشبختی را به بار می آورند می توانند با این واقعیت سازگار شوند.

  •  

خوشبختی چیست؟ این سؤال را از خودمان می پرسیم چون می خواهیم پاسخش راهنمایمان در پرداختن به اهداف و امیال گوناگونمان باشد. با خودمان می اندیشیم این پاسخ به ما نشان خواهد داد کدامیک از اهداف و امیالمان را باید حفظ کنیم، و آن هایی را که باید حفظ کنیم چگونه با هم جور کنیم. وضع ما را در این حال مقایسه کنید با وضع کسی که قطعات جورچین زیادی دارد، اما نمی داند وقتی آن ها را سر جایشان قرار داد قرار است چه تصویری حاصل شود. یا حتی ممکن است نداند که آیا همه این قطعات اصلا مال این جورچین هستند یا نه. او با خودش فکر می کند اگر می دانست قرار است چه تصویری ساخته شود می توانست بداند کدام یک از قطعه ها مال این جورچین هستند و چگونه می تواند آن ها را کنار هم بچیند.

  •  

ما صرفا اهدافی خاص داریم: برخی بسیار خاص، برخی عمومی تر، برخی پیچیده، و برخی سیستماتیک. غالبا ما درک و برداشتی از اینکه خوشبختی چه می تواند باشد از دل اهدافی که داریم بیرون می کشیم، اما هرگز به دنبال رسیدن به مفهومی از خوشبختی نیستیم که کامل و با سازگاری تمام به بیان در آمده باشد، یا حتی فرض هم نمی کنیم که باید چنین چیزی وجود داشته باشد. ما معیاری برای اینگونه خوشبختی که افلاطون و سیجویک، و اکثر بقیه فیلسوفان این سنت به دنبالش بودند نمی جوییم. اگر این راست باشد، آنگاه از جهتی بسیار مهم تاریخ مفهوم خوشبختی تاریخ جستجو برای یافتن چیزی بوده است که نایافتنی است.

 

ترجمه خشایار دیهیمی / نشر گمان

مثیو آرنلد در اواسط قرن نوزدهم خویشتن را در میان دو جهان سرگردان می دید: یکی جهان مرده، و دیگری جهانی که توانایی به دنیا آمدن نداشت. جهانی که نزد آرنلد مرده می نمود، جهان ایمان، و جهانی که در تقلای به دنیا آمدن بود، جهان بدون ایمان بود.
آرنلد، مانند بسیاری دیگر در دوران ویکتوریایی تاریخ انگلستان، نمی تواند به خداوند معتقد باشد و از این ناتوانی خشنود نیست. جهان قدیم در حال احتضار یا مرده است و او بر از دست دادن ایمان خویش، با وجود آنکه می داند نمی تواند به دنیای ایمان عودت کند، می موید؛ در عین حال نمی تواند جهان جدیدی را با معنای جدید آن ایجاد نماید. از او کاری جز سرگردانی میان این دو جهان بر نمی آید.

  •  

برای یوهانس اصولا روایت داستان ابراهیم بدون ذکر مسئله اضطراب ناممکن است، زیرا اضطراب بخش اساسی ایمان اوست. برای اضطراب ابراهیم دلایل چندی وجود دارد: اولا، عمل ابراهیم جهتی ضد اخلاقی دارد. به قول یوهانس، "بیان اخلاقی آنچه ابراهیم می کند، آن است که قصد جان اسحاق را می نماید." ثانیا، از آنجا که ابراهیم بر مبنای پوچ عمل می کند، پس نمی تواند اعمال خویش را برای دیگران ابلاغ یا توجیه نماید. بنابراین، عمل او خارج از دایره ادراک دیگران است. ثالثا، کیفیت واقعی آنچه او باید بر عهده بگیرد، یعنی تدارک قربانی کردن پسر خویش فی نفسه وحشت زاست.

  •  

دیگران نیز می توانند چون ابراهیم باشند و آنچه دیگران را با ابراهیم مماثل می گرداند داشتن ایمان است، نه داشتن رابطه خصوصی با خداوند. داشتن ایمانی ابراهیمی و ورود به رابطه خصوصی ایمانی خود شخص با خداوند، داشتن ایمانی با عناصر ایمان ابراهیم است: عدم تردید، توکل کامل، اضطراب، و سرور. آنچه شخص را با ابراهیم مماثل می کند "جنایت" نیست. هدف اصلی ایمان ابراهیم آن است که اسحاق زنده خواهد ماند، نه اینکه من (ابراهیم) باید اسحاق را بکشم. در واقع، ابراهیم باید باور کند و تردید نورزد که او اسحاق را نخواهد کشت. بنابراین، ابراهیم با کسانی که به این ایمان رسیده اند که وظیفه یا رسالتی جهت "کشتن" دیگران دارند فرق می کند.

  •  

کسانی که به طور مستمر از اخلاق پیروی می کنند و بنابراین وظیفه اخلاقی خویش را گرامی می دارند، از لحاظ اخلاقی موجه هستند، ولی هنوز نمی توان ایشان را قهرمان اخلاق نامید. زیرا قهرمانان اخلاق، کسانی هستند که در تنازع بین وظیفه ای که نسبت به محبوبی دارند، و وظیفه اخلاقی عالیتری که از ایشان می خواهد تا سویدای دل خویش را قربانی آن سازند گرفتارند. اینان با یک معمای اخلاقی روبه رو هستند و به سطح بالاتری از احساس وظیفه می رسند. و از نظر اخلاقی مجبورند انتخاب کنند، اگر چه این انتخاب به قیمت رنج خویش و فقدان محبوب تمام شود.

  •  

در حالت تسلیم مطلق ما خود را با انکار آنچه، مثل گذشته، بیش از هر چیز در جهان دوست می داریم آشتی می دهیم. آنانی که به تسلیم مطلق می رسند، گرامی ترین چیز خود را نفی می کنند و در حالی که هنوز آن را گرامی می دارند، به نوعی آرامش و سکون مطلق، که نتیجه همان نفی است، دست می یابند.
به نظر یوهانس دو حرکت منبعث از ایمان وجود دارد. حرکت اول تسلیم مطلق است که به واسطه آن فارس ایمان "اندوه عمیق حیات را در تسلیم مطلق منحل می سازد." در این مرحله فارس ایمان هنوز به ایمان دست نیافته است. در حرکت دوم فارس ایمان به ایمان اصیل مشرف می شود و پس از آن برای یک بار دیگر مسائل را از دیدگاهی غیر عقلانی نظاره می کند.

  •  

به هر صورت، چه در وفاداری به خداوند، چه در فقدان آن، تسلیم مطلق تمام ایمان نیست. اولین دلیل آن اینکه توکل را، که لازمه ایمان است، با خود ندارد. اما، مهم ترین تفاوت آن است که تسلیم مطلق به تنهایی هیچ جایی برای سرور ندارد. یوهانس، هنگامی که یافتن آرامش را در درد تسلیم با یافتن سرور به واسطه دلیل غیر معقول مقایسه می کند، به صراحت تمام این کلام را ادا می نماید. تسلیم مطلق ممکن است بتواند راهی به صلح و آرامش باشد، اما به سرور نه.

  •  

شخصیت برجسته حضرت مریم به خاطر آن نیست که سر آمد همه زنان است بلکه دقیقا به نحوه عمل او مربوط می شود. او باکره ای است که طفلی در زهدان دارد. آیا این معمایی است که قابل توجیه باشد؟ حضرت مریم می تواند کلماتی را که فرشته به او گفته است، دایر بر آنکه طفلی خواهد زایید که پدر او روح القدس است و این طفل پسر خدا خواهد بود، بازگو کند. ولی این کلمات مانند کلمات ابراهیم نمی تواند حضرت مریم را توجیه نماید، انگار مریم نیز مانند ابراهیم افسون طلسم سکوت شده است. "هیچ کس نمی تواند مورد خاص مریم را درک کند." یوهانس نتیجه می گیرد که حضرت مریم نیز مانند ابراهیم مجبور است در اضطراب به سر برد.

  •  

ترحم چیست؟ نظر تحلیلی نیچه در تقابل با عواطف نیرومندی که نشاط ما را افزون می سازد قرار دارد: ترحم، واجد تأثیری فرساینده است. ما هنگامی که احساس ترحم می کنیم، از قدرت خویش محروم می شویم. از دست دادن قدرت نوعی رنج بر زندگی تحمیل می کند که بر اثر ترحم باز هم بیشتر و بیشتر می شود. ترحم موجب تسری رنج می شود. ترحمی که نسبت به ضعفا احساس می شود، ضعف ایشان را افزون می کند و عناصر ضعیف را در ضعف کلی ایشان تثبیت می نماید. ولی ترحم، آن ها را که احساس ترحم می کنند ضعیف می سازد.

  •  

نیچه به عنوان پیشگام فروید در می یابد که در چالش اعتقاد مذهبی مسئله جدی تری نسبت به اینکه اعتقاد شما بر چه اساس است مطرح می شود و آن اینکه: "چه چیزی شما را به معتقد بودن بر می انگیزد؟" نیچه از زبان زرتشت اظهار می دارد: "ما با نوعی خستگی مواجه هستیم، آن نوع خستگی که دیگر نمی خواهد چیزی بخواهد. چیزی که خواستن آن به ایجاد خدایان جدید و جهان های جدید بینجامد." در کتاب دجال او در این مورد با فصاحت بیشتری سخن می گوید و با نیم نگاهی به مسیحیت اظهار می دارد: "ترس از رنج، حتی از ناچیزترین رنج هاست که به هیچ وجه دیگری جز با نوعی مذهب عشق پایان نمی پذیرد."

  •  

مضمون مرگ خداوند، از یک جهت به معنای آن است که اسطوره خداوند مرده است و دیگر نمی توان باور کرد که خدایی وجود دارد. مرحله دوم آن است که اسطوره خداوند، به مفهومی که دیگر اعتقاد به او ممکن نیست، مرده است و این مضمون به این مورد اشاره دارد که خداوندی نیست و این خود، مؤدی به این نتیجه است که هرگز خداوندی وجود نداشته است.
بخش دیگری از مفهوم مضمون نیچه آن است که خداوندی که نشان دهنده جهت و مفهوم اخلاق برای جان های ماست، دیگر نمی تواند این نقش را بازی کند. داستان این خدا، ذهن ما را در اعماق خود به عنوان بازیگر این نقش، دیگر به خود مشغول نمی سازد و بنابراین به این مفهوم خدا مرده است.

  •  

در نگرش نیچه ارزش های مسیحیت، آنچنان که در آغاز عیسی آن ها را می آموخت، طبیعت را از هر گونه ارزشی ساقط می کند. با وجود این، اگر این ارزش ها با مرگ خداوند بمیرند، آنچه باقی می ماند به منزله اجازه انجام آنچه قبلا ممنوع بود نیست، نوعی خلاء اخلاقی است. برای اینکه مسئله ای مجاز قلمداد شود، احتیاج به خلق ارزشی جدید است تا انجام آن کار را مجاز سازد. باید گفت که این مسئله خود بخش لاینفکی از اندیشه نیچه است که اگر خدا مرده است، هیچ چیز ممنوع نیست، و اگر خدا مرده است، پس تا خلق ارزش های جدید نه چیزی مجاز است و نه چیزی ممنوع.

  •  

چه می شود اگر روزی یا شبی شیطانی به تنهاترین تنهایی های شما دزدانه راه یابد و به شما بگوید: "این زندگانی که تو اکنون آن را می زیی و آن را که در گذشته زیسته ای باید یک بار دیگر تجربه کنی و بارهای بی شمار دیگر؛ و هیچ چیز تازه ای در آن نخواهد بود جز همه دردها و شادی ها و افکار و حسرت ها. و هر آنچه به نحوی بیان نشدنی در زندگانی شما کوچک یا بزرگ بوده است، به سوی شما باز خواهد گشت و همه این ها با همان تواتر و تناوب... ساعت شنی ابدی هستی دوباره واژگون شده است و تو نیز ای ذره غبار، با آن واژگون شده ای."
اگر این اندیشه شما را به خود مشغول کرد، شما را متحول خواهد ساخت یا آنکه بکلی شما را نابود خواهد کرد. سؤال مربوط به همه چیزها که "آیا دوباره خواهان این زندگی هستی و دفعات بی شمار دیگر نیز؟" به مثابه وزنه ای عظیم بر اعمال شما سنگینی خواهد کرد، یا آنکه شما باید نسبت به خویشتن و زندگانی خویش آنچنان سازگار باشید که چیزی را با اشتیاقی وافر تر از این تأیید و تأکید نهایی و آخرین نخواهید.

  •  

به نظر نیچه، اراده کانون هستی است. اخلاقیات، مخلوق انسان و اراده اوست و ما باید پلی به سوی فراانسان باشیم. مبنای زندگی، اراده معطوف به قدرت است. پس جای تعجب نیست که از دید نیچه شادمانگی پذیرش زندگی و ابدیت ماحصل اراده ما باشد. نیچه در صدد است تا راه پذیرش شادمانه جهانی بی خدا و پذیرش شادمانه ای که مانند اخلاقیات، ساخته دست خود ماست، به ما نشان دهد. کرکگور این ورطه شهودی را در می نوردد. برای او ایمان با ایمان مطابق با الگوی کتاب ترس و لرز فی نفسه شادمانه است. ایمان، همان یقین است و شادی ملازم یقین.

  •  

تضاد عقیدتی کرکگور و نیچه به تقابل عقیدتی الیوشا و ایوان کارامازوف در برادران کارامازوف شباهتی ندارد. الیوشا به راهبی در جهان تبدیل می شود و ایوان به عنوان عمل متقابل نسبت به ظلمی که بر کودکان می رود، آمرزش خود را به خداوند بازپس می دهد. به این طریق، چنانکه گفته اند بدون آنکه خدا را انکار نماید، او را نفی می کند.
در عین حال ایوان با نیچه نیز تفاوت دارد، زیرا "عصیان" ایوان با پذیرش شادمانه "مرگ خدا" مشخص نمی شود. به بیان دقیقتر از دیدگاه خود ایوان رابطه ای مشخص و انتخاب شده با خداوند است؛ رابطه ای که توأم با نفی است.

  •  

از دیدگاه اونامونو ایمان حقیقی ضمن تردیدهای حل نشده تجربه می شود. مع هذا قدرت آن "زاده کشاکش با وسوسه تردید" است. در الگوی ایمان اونامونو شخص مؤمن واجد ایمان نیست. با این حال با تمام ذرات وجود خود می کوشد که ایمان آورد و به این ترتیب ایمانی را که ندارد تأیید می کند. اگر ندای ایمان در الگوی کتاب مؤخره کرکگور عبارت است از: "ممتنع است، عقل بر خلاف آن حکم می کند، با این حال من ایمان دارم!" اما ندای ایمان بر اساس الگوی اونامونو "من نمی توانم ایمان داشته باشم، خدا به من رحم کند!" است.

 

ترجمه ابوتراب سهرابی، الهام عطاردی / نشر نگاه