ابنای بشر به هیچ چیز به اندازه ناراضی بودن علاقه مند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیار اند: ضعف و سستی بدن ها، ناپایداری عشق ها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بی اعتباری دوستی ها، و تأثیر مرگبار عادت ها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثه ای به اندازه فرا رسیدن مرگمان خوش آیند نباشد.
دل بسته شدن ناگهانی به زندگی، زمانی که در می یابیم مرگ در دو قدمی ماست، در بردارنده این معنا هم هست که نه خود زندگی، که چون پایانی بر آن متصور نبودیم لطف اش را برایمان از دست داده بود، بلکه برداشت روزمره ما از آن دگرگون می شد، و این که نارضایتی های ما بیشتر ناشی از نحوه خاصی از زندگی است و نه از ناگواری ذاتی تجربه بشری. هرگاه باور مألوف خودمان در باب نامیرایی را کنار بگذاریم، بسیاری امکانات نهفته در زیر لایه به ظاهر ناخواسته و به ظاهر ابدی هستی مان بر ما آشکار می شود. اما واقعا کل زندگی باید شامل چه چیزهایی باشد؟ صرف پذیرش فنای اجتناب ناپذیرمان ضامن آن نیست که بازمانده روزهایمان را صرف یافتن پاسخ های مناسب کنیم. چه بسا از وحشت از دست دادن زمان، دست به کارهای ناشایست بزرگتری بزنیم.
”از منظر زیبایی شناختی تعداد انواع آدمها چنان محدود است که در هرکجا ممکن است مدام مفتخر به ملاقات کسانی شویم که می شناسیمشان" این افتخار تنها بصری نیست: محدودیت انواع انسان بدین معنی هم هست که ما می توانیم به کرات درباره آدم هایی که می شناسیم بخوانیم، آن هم در جاهایی که هرگز تصورش را هم نمی کردیم. هنگامی که وصف حال شخصیتی داستانی را می خوانیم دشوار است که هم زمان، آشنایانی را که اغلب هم عجیب به هم شباهت دارند، پیش چشم نیاوریم.
"در واقعیت، هر خواننده کتاب، در حین خواندن، می تواند خواننده نفس خودش باشد. اثر نویسنده فقط نوعی ابزار بینایی است که به خواننده داده می شود تا بتواند چیزی را که بدون این کتاب احتمالا هرگز شخصا نمی توانست تجربه کند، ببیند. و این شناخت خواننده از خودش در آنچه کتاب می گوید، شاهدی است بر صداقت آن."
این تنها روشی است که هنر حقیقتا می تواند در زندگی مؤثر واقع شود، به جای آنکه ما را از آن منفک کند.
امتیاز آشنایی بیشتر با پروست یا هومر در این است که جهانی را که به نظرمان بیگانه و دور می رسید در اساس بسیار شبیه دنیای خودمان می یابیم، و عرصه مکان هایی را که برایمان آشناست فراخ تر می کند.
آن چیزی که در هر شرایطی به نظر فرد عادی می رسد ممکن است شکل خلاصه شده ای از آنچه در حقیقت عادی است باشد، بنابراین، تجربه های شخصیت های داستانی تصویر ما را از رفتارهای انسانی گسترش می دهد، که نتیجه اش تأییدی است بر عادی بودن ماهوی افکار با احساساتی که در محیط بلافصل مان به آن ها توجهی نمی شود.
چقدر دلخوش کننده است که ببینیم شخصیتی داستانی که شگفتا، وقتی می خوانیم می بینیم خود خودمان است، همان رنجی را می کشد که ما می کشیم و از آن مهم تر جان به در می برد.
ارزش یک رمان به تشریح عواطف و انسان هایی مشابه کسانی که در زندگی می شناسیم محدود نمی شود، بلکه به محدوه هایی گسترش می یابد که این قابلیت را به مراتب بهتر از آن که خودمان می توانستیم شرح می دهد. انگشت را بر مفاهیمی می گذارد که ما از آن خود می دانستیم، اما نمی توانستیم خودمان از عهده بیان آن برآییم.
یکی از تأثیر های خواندن کتابی که با چنین دقتی به جزئیات خرد می پردازد، این است که وقتی کتاب را می بندیم و زندگی عادی مان را از سر می گیریم، ممکن است ما هم دقیقا به این جزئیات همان واکنشی را نشان بدهیم که نویسنده اگر در کنار ما بود نشان می داد. ذهن ما تبدیل به راداری می شود که از نو تنظیم شده تا جزئیاتی را که در خودآگاه ما سیلان دارد ضبط کند. تأثیرش همانند آوردن رادیویی است به درون اتاقی که فکر می کردیم ساکت است، و متوجه می شویم که این سکوت فقط در طول موج خاصی وجود داشته.
توجه ما به سایه روشن های آسمان، به تغییر حالت های یک چهره، به ریاکاری های یک دوست و یا اندوهی نهانی در وجودمان که پیشتر نمی دانستیم وجود دارد، جلب می شود. کتاب مورد نظر با حساسیت های مشهودش ما را حساس تر می کند، و گیرنده های خاموش مان را روشن می کند.
"خیلی عجله نکنید." می تواند شعاری پروستی باشد. و یکی از امتیازهای عجله نکردن می تواند این باشد که در روند آن، جهان می تواند جذاب تر از کار در آید. از همه مهم تر، عجله نکردن و سر فرصت رفتار کردن می تواند همدلی بیشتری را بر بیانگیزد. ما پس از خواندن شرح دقیق احوالات آقای بلارنبرگ در مورد جنایت اش، همدلی بیشتری نسبت به او پیدا می کنیم، تا آنکه زیرلبی یک "جنون" بگوییم و بعد هم صفحه روزنامه را ورق بزنیم.
حس کردن چیزها (که معمولا بدان معنی است که آنها را با رنج حس کنیم) در سطوحی معادل دانش اندوزی است. یک مچ پای در رفته به سرعت به ما حفظ تعادل بدن را می آموزد، سکسکه مجبورمان می کند که به جنبه های تاکنون ناشناخته شبکه تنفسی مان توجه کنیم، و در فراغ معشوق بودن معرفی کاملی است از ساز و کار وابستگی عاطفی.
در حقیقت، به قول پروست، ما تا مشکلی نداشته باشیم عملا چیزی نمی آموزیم، نه تا وقتی که درد بکشیم و نه تا زمانی که چیزی را که پیش بینی کرده بودیم غلط از آب در آید. "اندکی بی خوابی این ارزش را دارد که ما را وادارد خوابیدن را تحسین کنیم، و شعاع نوری بر این تاریکی بتاباند. حافظه ای بی نقص ابزار کارآمدی برای مطالعه پدیده حافظه نبست"
به زعم پروست وقتی دچار رنج و تألم هستیم کنجکاوی مان کامل تر می شود. رنج می بریم، پس فکر می کنیم، و چنین می کنیم زیرا فکر کردن کمکمان می کند که رنج کشیدن را در زمینه مساعد قرار دهیم، کمکمان می کند آن را ریشه یابی کنیم، ابعادش را بسنجیم و با حضورش کنار بیایم. پیامد این نظریه، این فرضیه است: افکاری که بدون رنج حاصل شده اند فاقد منبع مهم انگیزه هستند.
مهم ترین صفت رنج بردن این است که امکاناتی برای هوشمندی و کنجکاوی خلاق فراهم می آورد. امکاناتی که ممکن است به آسانی طرد یا نادیده انگاشته شوند، که اغلب هم می شوند. "کل هنر زندگی کردن در این است که از افرادی که باعث رنجش خاطر ما می شوند استفاده کنیم."
درد شگفتی آور است: ما نمی فهمیم چرا معشوق رهایمان کرده، و یا چرا ناممان از فهرست یک میهمانی حذف شده، یا چرا شب نمی توانیم بخوابیم و یا بهار در میان مزارع گرده افشان چرخ بزنیم. یافتن دلایل منطقی این قبیل ناراحتی ها از درد ما چیزی نمی کاهد، اما می تواند زمینه اصلی بهبود آن را فراهم کند. درک علل درد، در عین اطمینان خاطر دادن به ما که تنها موجود نفرین شده نیستیم، احساسی از محدوده ها و منطق تلخ پشت تمام این رنج ها را نشانمان می دهد. "اندوه ها، زمانی که به اندیشه و نظر بدل شوند، مقداری از قدرت مجروح کردن قلب ما را از دست می دهند."
هرچند ما گاهی شک می بریم که افراد چیزهایی از ما پنهان می کنند، تا زمانی که عاشق نشده باشیم لزومی برای پافشاری در جستجویمان نمی یابیم، و در حین جستجو بی تردید ابعاد و میزانی که مردم باطن و زندگی خود را پنهان می کنند، کشف می کنیم.
"ما تصور می کنیم چیزها و فکر افراد را می شناسیم، به سادگی فقط برای این که به آنها اهمیت نمی دهیم. اما به محض آنکه نیاز به شناختن ضروری می شود، همان طور که برای مرد حسودی ضرورت می یابد، آنگاه به چهل تکه ای تبدیل می شود که نمی توانیم هیچ چیزی را در آن متمایز کنیم."
مشکل جملات کلیشه ای این نیست که اطلاعات غلط می دهند، بلکه در این است که بیان سطحی چیزهایی است که در اصل خیلی خوبند. کلیشه ها از این نظر زیان بخشند که به ما القا می کنند با آنکه تنها به سطح مسائل نظر می افکنند دقیق ترین توصیف از موقعیت اند. و اگر این اهمیتی داشته باشد برای این است که نحوه صحبت ما در نهایت به نحوه احساس ما وابسته است، زیرا شیوه ای که ما جهان را توصیف می کنیم قاعدتا باید بازتابنده نخستین تجربه ما از آن باشد.
"هر نویسنده ای ناچار است زبان خود را بیافریند، همانگونه که هر ویولونیستی باید نوای خود را خلق کند. منظورم این نیست که بگویم از نویسنده های اصیلی که بد می نویسند خوشم می آید. اما نویسندگانی که خوب می نویسند را ترجیح می دهم. صحیح نوشتن، و کمال سبک، روی دیگر اصالت هستند. تنها راه دفاع از زبان حمله بردن به آن است."
اگر، به قول پروست، بر ما واجب است خودمان زبانمان را بیافرینیم، علت اش این است که در ما ابعادی وجود دارد که از کلیشه ها خالی است، و وادارمان می کند که تعارف و تکلف را کناری بگذاریم و با دقت بیشتری چارچوب متمایز افکارمان را منتقل کنیم. نهادن مهر شخصی بر زبان در هیچ کجا به اندازه حوزه های شخصی مشاهده نمی شود. هرچه فردی را بهتر بشناسیم نام مشخصی که بر خود نهاده است بیشتر ناکافی می نماید، و بیشتر می خواهیم آن را به چیز جدیدتری تبدیل کنیم تا نشان دهیم که به ویژگی های او آشنا هستیم.
"هنرمندی که یک ساعت از وقت کارش را صرف معاشرت با دوستان می کند می داند واقعیتی را فدای چیزی می کند که وجود ندارد. مکالمه، که نحوه بیان دوستی است، گونه ای انحراف سطحی است که هیچ چیز نصیب ما نمی کند. ما می توانیم یک عمر حرف بزنیم که چیزی نیست جز تکرار مکرر یک لحظه بی معنا و پوچ.
دوستی ما را در جهتی هدایت می کند که تنها بخش خویشتن خویش را که واقعی و غیر قابل ارتباط است (به جز در هنر) قربانی خویشتنی سطحی بکنیم. دوستی در نهایت چیزی بیشتر از دروغی نیست که ما را بر آن می دارد بپذیریم به طور علاج ناپذیری تنها هستیم.“
یک کتاب حاصل خویشتن دیگری است، خویشتنی غیر از آنچه در عادت ها، اجتماع و رفتارمان نشان می دهیم.
علی رغم محدودیت هایی که دوستی، همچون محملی برای بیان افکار پیچیده و زبان دقیق دارد، همچنان به عنوان زمینه فراهم آوردن فرصتی برای تبادل خصوصی ترین و صادقانه ترین افکارمان با دیگران قابل دفاع است، و این که امکان می دهد ذهنیات مان را به گونه ای آشکار کنیم. این صداقت، هرچند به ظاهر پسندیده بنماید، اما متکی به دو چیز است:
اول اینکه چه چیزهایی در ذهن داریم؛ به خصوص چه افکاری در مورد دوستانمان داریم، که در عین درستی، می توانند آسیب پذیر باشند، و در عین واقعیت می توانند غیردوستانه تلقی شوند. دوم اینکه اگر زمانی جرأت کنیم و این افکار صادقانه را به دوستانمان بگوییم تا چه حد ظرفیت و تحمل شنیدن آن را دارند، ارزیابی این جنبه از تحمل دوستان تا حدی منوط است به این اعتقاد که چقدر دوست داشتنی هستیم.
رفتار مودبانه را تزویر نامیدن بدین معنی است که فراموش کنیم چه بسیار دروغ ها گفته ایم، نه به این منظور که احساس بدخواهانه درونی مان را پنهان کنیم بلکه بیشتر برای تأیید احساس محبت مان، که اگر تحسین و تعریف نمی کردیم مورد شک و تردید قرار می گرفتیم. فاصله زیادی است میان چیزی که دیگران مشتاق به شنیدن اش از ما هستند تا پذیرفتن این که دوستشان داریم، و میزان افکار منفی ای که می دانیم می توانیم نسبت به آن ها داشته باشیم، و با وجود آن دوست شان بداریم. به خوبی آگاهیم که امکان دارد کسی هم شاعر بدی باشد و هم متفکر باشد، هم گرایش به خودنمایی داشته باشد و هم جذاب باشد، هم دهانش بوی بد بدهد و هم صمیمی باشد. ولیکن آسیب پذیری دیگران به حدی است که بخش منفی معادله به ندرت می تواند بدون صدمه رساندن به رابطه فی مابین بیان شود.
یک بار پروست دوستی را به خواندن تشبیه کرد، چون هر دو عمل برای برقراری ارتباط با دیگران است، ولی افزود که خواندن یک امتیاز خاص بیشتر دارد: "در خواندن، دوستی ناگهان به اصل نابش باز می گردد. با کتاب هیچ نیازی به خوشرویی دروغین وجود ندارد. و اگر شبی را با این دوستان (کتاب ها) به سر ببریم، علت اش این است که از صمیم قلب خواسته ایم." چقدر با کتاب ها می توانیم بیشتر روراست باشیم. با آن ها، هر لحظه دلمان بخواهد می توانیم معاشرت کنیم، حتی می توانیم نشان بدهیم حوصله مان سر رفته، یا اگر لازم باشد همه گفتگویی را نخوانیم.
پروست مدعی بود که تمسخرکنندگان دوستی می توانند بهترین دوستان دنیا باشند، شاید بدین سبب که این تمسخرکنندگان توقعات واقع گرایانه تری از دوستی دارند. آن ها از صحبت های طولانی درباره خودشان پرهیز می کنند، نه به این علت که فکر می کنند موضوع بی اهمیتی است، بلکه به این سبب که آن را مهم تر از آن می دانند که قابل بحث در گفتگوهای سردستی و سطحی و گذرا باشد. و این بدان معنی است که بیشتر ترجیح می دهند بپرسند تا جواب بدهند، و دوستی را عرصه ای می دانند که باید درباره اش بیاموزند، و نه اینکه برای دیگران موعظه کنند. به علاوه، از آنجا که حساسیت و زودرنجی دیگران را درک می کنند، مقداری خوشرویی کاذب را ضروری می دانند.
بسیار طبیعی است که زیبایی برخی چیزها توجه ما را جلب کند و چیزهای دیگر برایمان چندان جذابیتی نداشته باشد؛ هیچ قصد خودآگاهی نسبت به تصمیم گیری ما در انتخاب چیزهایی که به نظرمان جذاب می رسند وجود ندارد. مع هذا، رابطه بی واسطه ای که داوری های زیبایی شناختی ما را بر می انگیزد، نباید این گمان را برایمان پیش بیاورد که منشأ این داوری ها کاملا طبیعی است یا احکام شان غیر قابل تغییر است.
نقاشان بزرگ دارای چنان قدرتی هستند که قادرند چشمان ما را بگشایند، علت اش قابلیت غیر عادی چشمان خودشان نسبت به جنبه های تجربی بصری است.
دلیل این که زندگی ممکن است در مواردی بیهوده به نظر برسد، هرچند در لحظاتی خاص به نظرمان زیبا هم هست، این است که ما معمولا داوری هایمان را نه به شهادت خود زندگی بلکه بر اساس تصویرهای کاملا متفاوتی که اصل زندگی را نشان نمی دهند، شکل می دهیم و از این رو قضاوت مان نسبت به آن تحقیر آمیز است. "این تصویر های ضعیف از آنجا ناشی می شوند که ما قادر نیستیم صحنه ای را در زمان حادث شدن اش درست به ذهن منتقل کنیم، و در نتیجه بعدها از واقعیت آن چیزی به خاطر بیاوریم." خاطره خواسته، خاطره هوشمند و چشم ها، برگردان نادقیقی از گذشته به ما می دهند. بنابراین، باورمان نمی شود که زندگی زیباست زیرا آن را به یاد نمی آوریم.
زیبایی چیزی است که باید یافت شود، و نه آنکه منفعلانه با آن برخورد شود تصاویری که ما با آن ها احاطه شده ایم اغلب نه تنها کهنه شده اند، در مواردی حتی می توانند به بیهودگی متظاهرانه باشند. وقتی پروست اصرار می ورزد که جهان را به درستی ارزیابی کنیم، به کرات به ما یادآور می شود که ارزش صحنه های محقر و پیش پا افتاده را دریابیم. "در حقیقت زیبایی واقعی تنها چیزی است که در مقابل توقعات بیش از حد رمانتیک تخیل، پاسخگو نیست و از زمانی که بر افراد بشر ظاهر شد چه سرخوردگی هایی را که سبب نشده"
"اغلب مریض بودم و مجبور بودم بی نهایت روزها در کشتی نوحم بستری بمانم. در آن ایام بود که متوجه شدم نوح پیامبر هرگز قادر نخواهد بود جهان را بهتر از زمانی که از کشتی اش می دید ببیند، با وجود آنکه کشتی درب و داغان بود و زمین هم در تاریکی فرو رفته بود."
برای تحسین واقعی یک شیء گاه لازم می آید که ما آن شیء را در چشم ذهن مان باز بیافرینیم. هرچند زمانی که خداوند متعال سیل را بر جهان جاری ساخت نوح ششصد ساله بود و به حد کافی وقت دیدن و مطالعه اطراف اش را داشته بود، لیکن این واقعیت که آن ها همیشه در اطراف اش بودند، و در عرصه دیدش حضوری همیشگی داشتند به او فرصت باز آفرینی ذهنی آن ها را نداده بود. چه لزومی داشت جزئیات بوته ای را در خاطر بیافریند زمانی که اطراف اش پر از بوته های گوناگون بود؟
حضور چیزهای ملموس در اطراف مان لزوما شرایط مناسب را برای توجه کردن به آن ها فراهم نمی آورد. در حقیقت، چه بسا حضور ملموس، عامل اصلی این بی توجهی و ندیدن باشد، زیرا احساس می کنیم با برقرار کردن ارتباط بصری وظیفه مان را انجام داده ایم. محروم ماندن به سرعت ما را به فرایند تحسین کردن می راند، که معنی اش البته این نیست که لزوما برای تحسین چیزها باید از آن ها محروم بشویم، بلکه از واکنش طبیعی مان، وقتی از چیزی محروم هستیم، باید درسی بیاموزیم، و به هنگامی که از آن برخوردار هستیم آن را به کار گیریم.
متمکنین به دلیل سرعتی که مالداری شان نیازهایشان را ارضا می کند، در دام بلایا گرفتارند. در لحظه ای که به "درسدن" فکر می کنند می توانند سوار قطاری بشوند و راه بیفتند، هنوز لباس را در کاتالوگ ندیده اند که می توانند آن را در قفسه شان بیاویزند. بنابراین فرصت ندارند که رنج فاصله تمایل و ارضا را که فقرا تحمل می کنند درک کنند، که علی رغم ظاهر آزاردهنده اش، از این امتیاز گرانبها برخوردار است که این امکان را فراهم می آورد که نقاشی های درسدن، کلاه ها، لباس ها و کسی را که برای شام امشب وقت ندارد، بشناسند و عمیقا عاشق شان شوند.
"میان مایه ها معمولا بر این تصورند که اگر بگذاریم کتاب هایی که ستایش می کنیم ما را هدایت کنند، شعورمان را از داوری مستقل محروم کرده ایم. چنین دیدگاهی مبتنی بر یک اشتباه روانشناختی است، و اکثر افرادی که به اصلی معنوی ایمان دارند و احساس می کنند که به وسیله آن قدرت درک و حس شان به طور نامحدود رشد می کند و حس انتقادی شان هرگز از کار نمی افتد، آن را دربست نمی پذیرند. برای آگاهی نسبت به آنچه فرد حس می کند هیچ راهی بهتر از این نیست که آنچه را استادی احساس کرده در خودمان بازآفرینی کنیم. در این تلاش مجدانه، این افکار ماست که همزمان در کنار افکار آن استاد ظاهر می شود."
ما قویا احساس می کنیم خردمان از آنجایی آغاز می شود که از آن نویسنده قطع می شود، و مایلیم پاسخ های مان را بدهد حال آنکه تنها کاری که از عهده او برمی آید این است که امیال مان را تشدید کند. این است ارزش خواندن (کتاب)، و نیز ناکارایی آن. هرگاه آن را به اصلی در زندگی تبدیل کنیم به معنی آن است که به چیزی که انگیزه ای بیش نیست نقش مهم تری محول کنیم. خواندن (کتاب) باب زندگی معنوی است؛ می تواند ما را به آن وارد کند ولی آن را برایمان به وجود نمی آورد.
تا وقتی کتاب خواندن برای ما عامل تحریک کننده ای باشد که جادویش کلید فتح باب مکان های عمیقی در وجودمان بشود، که جز از این طریق به آن دسترسی نیست، نقش آن در زندگی مان قابل احترام است. از طرف دیگر اگر به عوض بیدار کردن ما نسبت به زندگی مستقل ذهن، جای آن را بگیرد به طوری که حقیقت دیگر از نظرمان آرمانی نباشد که با گسترش افکار خودمان و به نیروی تلاش قلبی مان متحقق بشود، و فقط عنصری مادی باشد که میان اوراق کتاب جا خوش کرده، همچون عسلی که دیگران برایمان تدارک دیده اند و کافی است ما دست مان را دراز کنیم و آن را از طبقه کتابخانه برداریم و با خیال آسوده و آرامش و مفعولانه امتحان کنیم، در آن صورت، کتاب چیز خطرناکی است.
در مذهب، بت پرستی عبارت است از تمرکز کردن بر جنبه خاصی از مذهب- بر تصویر یک قدیس، یا یک اصل دین یا کتاب مقدس که لاجرم ما را از روح اصلی و کلی مذهب منفک میکند یا حتی به تخلف وادار مان می کند. پروست معتقد بود که در هنر هم مشکل از لحاظ ساختاری مشابهی وجود دارد، آنجا که بت پرستان هنری ارج واقعی موضوع های هنری را با نادیده انگاشتن روحیه هنر خلط می کنند. به عنوان مثال، به بخشی از منظره ای روستایی در نقاشی نقاش بزرگی وابسته می شوند و آن را با تحسین خود نقاش اشتباه می گیرند؛ آن ها به جای تحسین روح نقاشی بر موضوع خاصی در نقاشی متمرکز می شوند، حال آنکه دیدگاه زیبایی شناختی پروست بر مبنای این نکته ساده مبتنی بود که زیبایی یک نقاشی بسته به چیزهایی که کشیده شده نیست.
به اعتقاد پروست، کتاب ها نمی توانند ما را به حد کافی نسبت به احساس هایمان آگاه کنند. ممکن است چشمانمان را باز کنند، ما را حساس کنند، قدرت درک ما را برانگیزند، اما سرانجام این روند در نقطه ای متوقف می شود، نه بر حسب تصادف، نه دست بر قضا، نه از بد اقبالی، بلکه به گونه ای اجتناب ناپذیر با یک تعریف مشخص، و به دلیل روشن و واضحی که ما آن نویسنده نیستیم. در خواندن هر کتاب لحظه ای فرا می رسد که احساس می کنیم چیزی متناقض است، درست درک نشده، یا محدود کننده است، و این وظیفه ماست که راهنمایمان را کنار بگذاریم و افکارمان را شخصا دنبال کنیم.
"تبدیل کتاب خواندن به یک اصل، بدان معنی است که، به چیزی که فقط عامل انگیزش است، نقش بزرگتری بدهیم. کتاب خواندن در حاشیه زندگی معنوی قرار دارد، می تواند ما را به زندگی معنوی وارد کند: اما کل زندگی معنوی را در بر نمی گیرد." حتی بهترین کتاب ها هم مستحق آن هستند که به کناری افکنده شوند.
- ۰ نظر
- ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۲