گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

ابنای بشر به هیچ چیز به اندازه ناراضی بودن علاقه مند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیار اند: ضعف و سستی بدن ها، ناپایداری عشق ها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بی اعتباری دوستی ها، و تأثیر مرگبار عادت ها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثه ای به اندازه فرا رسیدن مرگمان خوش آیند نباشد.

  •  

دل بسته شدن ناگهانی به زندگی، زمانی که در می یابیم مرگ در دو قدمی ماست، در بردارنده این معنا هم هست که نه خود زندگی، که چون پایانی بر آن متصور نبودیم لطف اش را برایمان از دست داده بود، بلکه برداشت روزمره ما از آن دگرگون می شد، و این که نارضایتی های ما بیشتر ناشی از نحوه خاصی از زندگی است و نه از ناگواری ذاتی تجربه بشری. هرگاه باور مألوف خودمان در باب نامیرایی را کنار بگذاریم، بسیاری امکانات نهفته در زیر لایه به ظاهر ناخواسته و به ظاهر ابدی هستی مان بر ما آشکار می شود. اما واقعا کل زندگی باید شامل چه چیزهایی باشد؟ صرف پذیرش فنای اجتناب ناپذیرمان ضامن آن نیست که بازمانده روزهایمان را صرف یافتن پاسخ های مناسب کنیم. چه بسا از وحشت از دست دادن زمان، دست به کارهای ناشایست بزرگتری بزنیم.

  •  

از منظر زیبایی شناختی تعداد انواع آدمها چنان محدود است که در هرکجا ممکن است مدام مفتخر به ملاقات کسانی شویم که می شناسیمشان" این افتخار تنها بصری نیست: محدودیت انواع انسان بدین معنی هم هست که ما می توانیم به کرات درباره آدم هایی که می شناسیم بخوانیم، آن هم در جاهایی که هرگز تصورش را هم نمی کردیم. هنگامی که وصف حال شخصیتی داستانی را می خوانیم دشوار است که هم زمان، آشنایانی را که اغلب هم عجیب به هم شباهت دارند، پیش چشم نیاوریم.

  •  

"در واقعیت، هر خواننده کتاب، در حین خواندن، می تواند خواننده نفس خودش باشد. اثر نویسنده فقط نوعی ابزار بینایی است که به خواننده داده می شود تا بتواند چیزی را که بدون این کتاب احتمالا هرگز شخصا نمی توانست تجربه کند، ببیند. و این شناخت خواننده از خودش در آنچه کتاب می گوید، شاهدی است بر صداقت آن."
این تنها روشی است که هنر حقیقتا می تواند در زندگی مؤثر واقع شود، به جای آنکه ما را از آن منفک کند.

  •  

امتیاز آشنایی بیشتر با پروست یا هومر در این است که جهانی را که به نظرمان بیگانه و دور می رسید در اساس بسیار شبیه دنیای خودمان می یابیم، و عرصه مکان هایی را که برایمان آشناست فراخ تر می کند.
آن چیزی که در هر شرایطی به نظر فرد عادی می رسد ممکن است شکل خلاصه شده ای از آنچه در حقیقت عادی است باشد، بنابراین، تجربه های شخصیت های داستانی تصویر ما را از رفتارهای انسانی گسترش می دهد، که نتیجه اش تأییدی است بر عادی بودن ماهوی افکار با احساساتی که در محیط بلافصل مان به آن ها توجهی نمی شود.

  •  

چقدر دلخوش کننده است که ببینیم شخصیتی داستانی که شگفتا، وقتی می خوانیم می بینیم خود خودمان است، همان رنجی را می کشد که ما می کشیم و از آن مهم تر جان به در می برد.
ارزش یک رمان به تشریح عواطف و انسان هایی مشابه کسانی که در زندگی می شناسیم محدود نمی شود، بلکه به محدوه هایی گسترش می یابد که این قابلیت را به مراتب بهتر از آن که خودمان می توانستیم شرح می دهد. انگشت را بر مفاهیمی می گذارد که ما از آن خود می دانستیم، اما نمی توانستیم خودمان از عهده بیان آن برآییم.

  •  

یکی از تأثیر های خواندن کتابی که با چنین دقتی به جزئیات خرد می پردازد، این است که وقتی کتاب را می بندیم و زندگی عادی مان را از سر می گیریم، ممکن است ما هم دقیقا به این جزئیات همان واکنشی را نشان بدهیم که نویسنده اگر در کنار ما بود نشان می داد. ذهن ما تبدیل به راداری می شود که از نو تنظیم شده تا جزئیاتی را که در خودآگاه ما سیلان دارد ضبط کند. تأثیرش همانند آوردن رادیویی است به درون اتاقی که فکر می کردیم ساکت است، و متوجه می شویم که این سکوت فقط در طول موج خاصی وجود داشته.
توجه ما به سایه روشن های آسمان، به تغییر حالت های یک چهره، به ریاکاری های یک دوست و یا اندوهی نهانی در وجودمان که پیشتر نمی دانستیم وجود دارد، جلب می شود. کتاب مورد نظر با حساسیت های مشهودش ما را حساس تر می کند، و گیرنده های خاموش مان را روشن می کند.

  •  

"خیلی عجله نکنید." می تواند شعاری پروستی باشد. و یکی از امتیازهای عجله نکردن می تواند این باشد که در روند آن، جهان می تواند جذاب تر از کار در آید. از همه مهم تر، عجله نکردن و سر فرصت رفتار کردن می تواند همدلی بیشتری را بر بیانگیزد. ما پس از خواندن شرح دقیق احوالات آقای بلارنبرگ در مورد جنایت اش، همدلی بیشتری نسبت به او پیدا می کنیم، تا آنکه زیرلبی یک "جنون" بگوییم و بعد هم صفحه روزنامه را ورق بزنیم.

  •  

حس کردن چیزها (که معمولا بدان معنی است که آنها را با رنج حس کنیم) در سطوحی معادل دانش اندوزی است. یک مچ پای در رفته به سرعت به ما حفظ تعادل بدن را می آموزد، سکسکه مجبورمان می کند که به جنبه های تاکنون ناشناخته شبکه تنفسی مان توجه کنیم، و در فراغ معشوق بودن معرفی کاملی است از ساز و کار وابستگی عاطفی.
در حقیقت، به قول پروست، ما تا مشکلی نداشته باشیم عملا چیزی نمی آموزیم، نه تا وقتی که درد بکشیم و نه تا زمانی که چیزی را که پیش بینی کرده بودیم غلط از آب در آید. "اندکی بی خوابی این ارزش را دارد که ما را وادارد خوابیدن را تحسین کنیم، و شعاع نوری بر این تاریکی بتاباند. حافظه ای بی نقص ابزار کارآمدی برای مطالعه پدیده حافظه نبست"

  •  

به زعم پروست وقتی دچار رنج و تألم هستیم کنجکاوی مان کامل تر می شود. رنج می بریم، پس فکر می کنیم، و چنین می کنیم زیرا فکر کردن کمکمان می کند که رنج کشیدن را در زمینه مساعد قرار دهیم، کمکمان می کند آن را ریشه یابی کنیم، ابعادش را بسنجیم و با حضورش کنار بیایم. پیامد این نظریه، این فرضیه است: افکاری که بدون رنج حاصل شده اند فاقد منبع مهم انگیزه هستند.
مهم ترین صفت رنج بردن این است که امکاناتی برای هوشمندی و کنجکاوی خلاق فراهم می آورد. امکاناتی که ممکن است به آسانی طرد یا نادیده انگاشته شوند، که اغلب هم می شوند. "کل هنر زندگی کردن در این است که از افرادی که باعث رنجش خاطر ما می شوند استفاده کنیم."

  •  

درد شگفتی آور است: ما نمی فهمیم چرا معشوق رهایمان کرده، و یا چرا ناممان از فهرست یک میهمانی حذف شده، یا چرا شب نمی توانیم بخوابیم و یا بهار در میان مزارع گرده افشان چرخ بزنیم. یافتن دلایل منطقی این قبیل ناراحتی ها از درد ما چیزی نمی کاهد، اما می تواند زمینه اصلی بهبود آن را فراهم کند. درک علل درد، در عین اطمینان خاطر دادن به ما که تنها موجود نفرین شده نیستیم، احساسی از محدوده ها و منطق تلخ پشت تمام این رنج ها را نشانمان می دهد. "اندوه ها، زمانی که به اندیشه و نظر بدل شوند، مقداری از قدرت مجروح کردن قلب ما را از دست می دهند."

  •  

هرچند ما گاهی شک می بریم که افراد چیزهایی از ما پنهان می کنند، تا زمانی که عاشق نشده باشیم لزومی برای پافشاری در جستجویمان نمی یابیم، و در حین جستجو بی تردید ابعاد و میزانی که مردم باطن و زندگی خود را پنهان می کنند، کشف می کنیم.
"ما تصور می کنیم چیزها و فکر افراد را می شناسیم، به سادگی فقط برای این که به آنها اهمیت نمی دهیم. اما به محض آنکه نیاز به شناختن ضروری می شود، همان طور که برای مرد حسودی ضرورت می یابد، آنگاه به چهل تکه ای تبدیل می شود که نمی توانیم هیچ چیزی را در آن متمایز کنیم."

  •  

مشکل جملات کلیشه ای این نیست که اطلاعات غلط می دهند، بلکه در این است که بیان سطحی چیزهایی است که در اصل خیلی خوبند. کلیشه ها از این نظر زیان بخشند که به ما القا می کنند با آنکه تنها به سطح مسائل نظر می افکنند دقیق ترین توصیف از موقعیت اند. و اگر این اهمیتی داشته باشد برای این است که نحوه صحبت ما در نهایت به نحوه احساس ما وابسته است، زیرا شیوه ای که ما جهان را توصیف می کنیم قاعدتا باید بازتابنده نخستین تجربه ما از آن باشد.

  •  

"هر نویسنده ای ناچار است زبان خود را بیافریند، همانگونه که هر ویولونیستی باید نوای خود را خلق کند. منظورم این نیست که بگویم از نویسنده های اصیلی که بد می نویسند خوشم می آید. اما نویسندگانی که خوب می نویسند را ترجیح می دهم. صحیح نوشتن، و کمال سبک، روی دیگر اصالت هستند. تنها راه دفاع از زبان حمله بردن به آن است."
اگر، به قول پروست، بر ما واجب است خودمان زبانمان را بیافرینیم، علت اش این است که در ما ابعادی وجود دارد که از کلیشه ها خالی است، و وادارمان می کند که تعارف و تکلف را کناری بگذاریم و با دقت بیشتری چارچوب متمایز افکارمان را منتقل کنیم. نهادن مهر شخصی بر زبان در هیچ کجا به اندازه حوزه های شخصی مشاهده نمی شود. هرچه فردی را بهتر بشناسیم نام مشخصی که بر خود نهاده است بیشتر ناکافی می نماید، و بیشتر می خواهیم آن را به چیز جدیدتری تبدیل کنیم تا نشان دهیم که به ویژگی های او آشنا هستیم.

  •  

"هنرمندی که یک ساعت از وقت کارش را صرف معاشرت با دوستان می کند می داند واقعیتی را فدای چیزی می کند که وجود ندارد. مکالمه، که نحوه بیان دوستی است، گونه ای انحراف سطحی است که هیچ چیز نصیب ما نمی کند. ما می توانیم یک عمر حرف بزنیم که چیزی نیست جز تکرار مکرر یک لحظه بی معنا و پوچ.
دوستی ما را در جهتی هدایت می کند که تنها بخش خویشتن خویش را که واقعی و غیر قابل ارتباط است (به جز در هنر) قربانی خویشتنی سطحی بکنیم. دوستی در نهایت چیزی بیشتر از دروغی نیست که ما را بر آن می دارد بپذیریم به طور علاج ناپذیری تنها هستیم.“

  •  

یک کتاب حاصل خویشتن دیگری است، خویشتنی غیر از آنچه در عادت ها، اجتماع و رفتارمان نشان می دهیم.

  •  

علی رغم محدودیت هایی که دوستی، همچون محملی برای بیان افکار پیچیده و زبان دقیق دارد، همچنان به عنوان زمینه فراهم آوردن فرصتی برای تبادل خصوصی ترین و صادقانه ترین افکارمان با دیگران قابل دفاع است، و این که امکان می دهد ذهنیات مان را به گونه ای آشکار کنیم. این صداقت، هرچند به ظاهر پسندیده بنماید، اما متکی به دو چیز است:
اول اینکه چه چیزهایی در ذهن داریم؛ به خصوص چه افکاری در مورد دوستانمان داریم، که در عین درستی، می توانند آسیب پذیر باشند، و در عین واقعیت می توانند غیردوستانه تلقی شوند. دوم اینکه اگر زمانی جرأت کنیم و این افکار صادقانه را به دوستانمان بگوییم تا چه حد ظرفیت و تحمل شنیدن آن را دارند، ارزیابی این جنبه از تحمل دوستان تا حدی منوط است به این اعتقاد که چقدر دوست داشتنی هستیم.

  •  

رفتار مودبانه را تزویر نامیدن بدین معنی است که فراموش کنیم چه بسیار دروغ ها گفته ایم، نه به این منظور که احساس بدخواهانه درونی مان را پنهان کنیم بلکه بیشتر برای تأیید احساس محبت مان، که اگر تحسین و تعریف نمی کردیم مورد شک و تردید قرار می گرفتیم. فاصله زیادی است میان چیزی که دیگران مشتاق به شنیدن اش از ما هستند تا پذیرفتن این که دوستشان داریم، و میزان افکار منفی ای که می دانیم می توانیم نسبت به آن ها داشته باشیم، و با وجود آن دوست شان بداریم. به خوبی آگاهیم که امکان دارد کسی هم شاعر بدی باشد و هم متفکر باشد، هم گرایش به خودنمایی داشته باشد و هم جذاب باشد، هم دهانش بوی بد بدهد و هم صمیمی باشد. ولیکن آسیب پذیری دیگران به حدی است که بخش منفی معادله به ندرت می تواند بدون صدمه رساندن به رابطه فی مابین بیان شود.

  •  

یک بار پروست دوستی را به خواندن تشبیه کرد، چون هر دو عمل برای برقراری ارتباط با دیگران است، ولی افزود که خواندن یک امتیاز خاص بیشتر دارد: "در خواندن، دوستی ناگهان به اصل نابش باز می گردد. با کتاب هیچ نیازی به خوشرویی دروغین وجود ندارد. و اگر شبی را با این دوستان (کتاب ها) به سر ببریم، علت اش این است که از صمیم قلب خواسته ایم." چقدر با کتاب ها می توانیم بیشتر روراست باشیم. با آن ها، هر لحظه دلمان بخواهد می توانیم معاشرت کنیم، حتی می توانیم نشان بدهیم حوصله مان سر رفته، یا اگر لازم باشد همه گفتگویی را نخوانیم.

  •  

پروست مدعی بود که تمسخرکنندگان دوستی می توانند بهترین دوستان دنیا باشند، شاید بدین سبب که این تمسخرکنندگان توقعات واقع گرایانه تری از دوستی دارند. آن ها از صحبت های طولانی درباره خودشان پرهیز می کنند، نه به این علت که فکر می کنند موضوع بی اهمیتی است، بلکه به این سبب که آن را مهم تر از آن می دانند که قابل بحث در گفتگوهای سردستی و سطحی و گذرا باشد. و این بدان معنی است که بیشتر ترجیح می دهند بپرسند تا جواب بدهند، و دوستی را عرصه ای می دانند که باید درباره اش بیاموزند، و نه اینکه برای دیگران موعظه کنند. به علاوه، از آنجا که حساسیت و زودرنجی دیگران را درک می کنند، مقداری خوشرویی کاذب را ضروری می دانند.

  •  

بسیار طبیعی است که زیبایی برخی چیزها توجه ما را جلب کند و چیزهای دیگر برایمان چندان جذابیتی نداشته باشد؛ هیچ قصد خودآگاهی نسبت به تصمیم گیری ما در انتخاب چیزهایی که به نظرمان جذاب می رسند وجود ندارد. مع هذا، رابطه بی واسطه ای که داوری های زیبایی شناختی ما را بر می انگیزد، نباید این گمان را برایمان پیش بیاورد که منشأ این داوری ها کاملا طبیعی است یا احکام شان غیر قابل تغییر است.
نقاشان بزرگ دارای چنان قدرتی هستند که قادرند چشمان ما را بگشایند، علت اش قابلیت غیر عادی چشمان خودشان نسبت به جنبه های تجربی بصری است.

  •  

دلیل این که زندگی ممکن است در مواردی بیهوده به نظر برسد، هرچند در لحظاتی خاص به نظرمان زیبا هم هست، این است که ما معمولا داوری هایمان را نه به شهادت خود زندگی بلکه بر اساس تصویرهای کاملا متفاوتی که اصل زندگی را نشان نمی دهند، شکل می دهیم و از این رو قضاوت مان نسبت به آن تحقیر آمیز است. "این تصویر های ضعیف از آنجا ناشی می شوند که ما قادر نیستیم صحنه ای را در زمان حادث شدن اش درست به ذهن منتقل کنیم، و در نتیجه بعدها از واقعیت آن چیزی به خاطر بیاوریم." خاطره خواسته، خاطره هوشمند و چشم ها، برگردان نادقیقی از گذشته به ما می دهند. بنابراین، باورمان نمی شود که زندگی زیباست زیرا آن را به یاد نمی آوریم.

  •  

زیبایی چیزی است که باید یافت شود، و نه آنکه منفعلانه با آن برخورد شود تصاویری که ما با آن ها احاطه شده ایم اغلب نه تنها کهنه شده اند، در مواردی حتی می توانند به بیهودگی متظاهرانه باشند. وقتی پروست اصرار می ورزد که جهان را به درستی ارزیابی کنیم، به کرات به ما یادآور می شود که ارزش صحنه های محقر و پیش پا افتاده را دریابیم. "در حقیقت زیبایی واقعی تنها چیزی است که در مقابل توقعات بیش از حد رمانتیک تخیل، پاسخگو نیست و از زمانی که بر افراد بشر ظاهر شد چه سرخوردگی هایی را که سبب نشده"

  •  

"اغلب مریض بودم و مجبور بودم بی نهایت روزها در کشتی نوحم بستری بمانم. در آن ایام بود که متوجه شدم نوح پیامبر هرگز قادر نخواهد بود جهان را بهتر از زمانی که از کشتی اش می دید ببیند، با وجود آنکه کشتی درب و داغان بود و زمین هم در تاریکی فرو رفته بود."
برای تحسین واقعی یک شیء گاه لازم می آید که ما آن شیء را در چشم ذهن مان باز بیافرینیم. هرچند زمانی که خداوند متعال سیل را بر جهان جاری ساخت نوح ششصد ساله بود و به حد کافی وقت دیدن و مطالعه اطراف اش را داشته بود، لیکن این واقعیت که آن ها همیشه در اطراف اش بودند، و در عرصه دیدش حضوری همیشگی داشتند به او فرصت باز آفرینی ذهنی آن ها را نداده بود. چه لزومی داشت جزئیات بوته ای را در خاطر بیافریند زمانی که اطراف اش پر از بوته های گوناگون بود؟

  •  

حضور چیزهای ملموس در اطراف مان لزوما شرایط مناسب را برای توجه کردن به آن ها فراهم نمی آورد. در حقیقت، چه بسا حضور ملموس، عامل اصلی این بی توجهی و ندیدن باشد، زیرا احساس می کنیم با برقرار کردن ارتباط بصری وظیفه مان را انجام داده ایم. محروم ماندن به سرعت ما را به فرایند تحسین کردن می راند، که معنی اش البته این نیست که لزوما برای تحسین چیزها باید از آن ها محروم بشویم، بلکه از واکنش طبیعی مان، وقتی از چیزی محروم هستیم، باید درسی بیاموزیم، و به هنگامی که از آن برخوردار هستیم آن را به کار گیریم.

  •  

متمکنین به دلیل سرعتی که مالداری شان نیازهایشان را ارضا می کند، در دام بلایا گرفتارند. در لحظه ای که به "درسدن" فکر می کنند می توانند سوار قطاری بشوند و راه بیفتند، هنوز لباس را در کاتالوگ ندیده اند که می توانند آن را در قفسه شان بیاویزند. بنابراین فرصت ندارند که رنج فاصله تمایل و ارضا را که فقرا تحمل می کنند درک کنند، که علی رغم ظاهر آزاردهنده اش، از این امتیاز گرانبها برخوردار است که این امکان را فراهم می آورد که نقاشی های درسدن، کلاه ها، لباس ها و کسی را که برای شام امشب وقت ندارد، بشناسند و عمیقا عاشق شان شوند.

  •  

"میان مایه ها معمولا بر این تصورند که اگر بگذاریم کتاب هایی که ستایش می کنیم ما را هدایت کنند، شعورمان را از داوری مستقل محروم کرده ایم. چنین دیدگاهی مبتنی بر یک اشتباه روانشناختی است، و اکثر افرادی که به اصلی معنوی ایمان دارند و احساس می کنند که به وسیله آن قدرت درک و حس شان به طور نامحدود رشد می کند و حس انتقادی شان هرگز از کار نمی افتد، آن را دربست نمی پذیرند. برای آگاهی نسبت به آنچه فرد حس می کند هیچ راهی بهتر از این نیست که آنچه را استادی احساس کرده در خودمان بازآفرینی کنیم. در این تلاش مجدانه، این افکار ماست که همزمان در کنار افکار آن استاد ظاهر می شود."

  •  

ما قویا احساس می کنیم خردمان از آنجایی آغاز می شود که از آن نویسنده قطع می شود، و مایلیم پاسخ های مان را بدهد حال آنکه تنها کاری که از عهده او برمی آید این است که امیال مان را تشدید کند. این است ارزش خواندن (کتاب)، و نیز ناکارایی آن. هرگاه آن را به اصلی در زندگی تبدیل کنیم به معنی آن است که به چیزی که انگیزه ای بیش نیست نقش مهم تری محول کنیم. خواندن (کتاب) باب زندگی معنوی است؛ می تواند ما را به آن وارد کند ولی آن را برایمان به وجود نمی آورد.

  •  

تا وقتی کتاب خواندن برای ما عامل تحریک کننده ای باشد که جادویش کلید فتح باب مکان های عمیقی در وجودمان بشود، که جز از این طریق به آن دسترسی نیست، نقش آن در زندگی مان قابل احترام است. از طرف دیگر اگر به عوض بیدار کردن ما نسبت به زندگی مستقل ذهن، جای آن را بگیرد به طوری که حقیقت دیگر از نظرمان آرمانی نباشد که با گسترش افکار خودمان و به نیروی تلاش قلبی مان متحقق بشود، و فقط عنصری مادی باشد که میان اوراق کتاب جا خوش کرده، همچون عسلی که دیگران برایمان تدارک دیده اند و کافی است ما دست مان را دراز کنیم و آن را از طبقه کتابخانه برداریم و با خیال آسوده و آرامش و مفعولانه امتحان کنیم، در آن صورت، کتاب چیز خطرناکی است.

  •  

در مذهب، بت پرستی عبارت است از تمرکز کردن بر جنبه خاصی از مذهب- بر تصویر یک قدیس، یا یک اصل دین یا کتاب مقدس که لاجرم ما را از روح اصلی و کلی مذهب منفک میکند یا حتی به تخلف وادار مان می کند. پروست معتقد بود که در هنر هم مشکل از لحاظ ساختاری مشابهی وجود دارد، آنجا که بت پرستان هنری ارج واقعی موضوع های هنری را با نادیده انگاشتن روحیه هنر خلط می کنند. به عنوان مثال، به بخشی از منظره ای روستایی در نقاشی نقاش بزرگی وابسته می شوند و آن را با تحسین خود نقاش اشتباه می گیرند؛ آن ها به جای تحسین روح نقاشی بر موضوع خاصی در نقاشی متمرکز می شوند، حال آنکه دیدگاه زیبایی شناختی پروست بر مبنای این نکته ساده مبتنی بود که زیبایی یک نقاشی بسته به چیزهایی که کشیده شده نیست.

  •  

به اعتقاد پروست، کتاب ها نمی توانند ما را به حد کافی نسبت به احساس هایمان آگاه کنند. ممکن است چشمانمان را باز کنند، ما را حساس کنند، قدرت درک ما را برانگیزند، اما سرانجام این روند در نقطه ای متوقف می شود، نه بر حسب تصادف، نه دست بر قضا، نه از بد اقبالی، بلکه به گونه ای اجتناب ناپذیر با یک تعریف مشخص، و به دلیل روشن و واضحی که ما آن نویسنده نیستیم. در خواندن هر کتاب لحظه ای فرا می رسد که احساس می کنیم چیزی متناقض است، درست درک نشده، یا محدود کننده است، و این وظیفه ماست که راهنمایمان را کنار بگذاریم و افکارمان را شخصا دنبال کنیم.
"تبدیل کتاب خواندن به یک اصل، بدان معنی است که، به چیزی که فقط عامل انگیزش است، نقش بزرگتری بدهیم. کتاب خواندن در حاشیه زندگی معنوی قرار دارد، می تواند ما را به زندگی معنوی وارد کند: اما کل زندگی معنوی را در بر نمی گیرد." حتی بهترین کتاب ها هم مستحق آن هستند که به کناری افکنده شوند.

 

از دیدگاه آخرت شناسی دینی، کهنسالی به هیچ وجه نشانه زوالی برگشت ناپذیر و بی معنا نبود؛ و اگر مترادف حکمت نبود، حداقل یکی از شرایط لازم برای حصول حکمت به شمار می رفت. کهنسالی جایگاه بی بدیل و برجسته ای در میان ادوار زندگی داشت. دردهای ملازم کهنسالی را می شد نوعی آزمون تشرف دانست- درست بر خلاف نگرش کاملا منفی امروز نسبت به این دردها.
جوامع ما، برعکس، معطوف به آینده و به شدت متعهد به "پیشرفت" هستند و در باره این درد و رنج ها چندان حرفی برای گرفتن ندارند و در مواجهه با آن ها فقط به دنبال راه فرار می گردند. اگر رسالت بشریت پیشرفت است، پس انحطاط و زوال به چه درد می خورد؟ اگر او محکوم به تاریخمندی است، چگونه امکان دارد کم ترین معنایی به کهنسالی گریزناپذیری ببخشد که در عین حال تقدیر او در زندگی به شمار می رود؟

  •  

همه ادیان بزرگ، به شیوه های خاص خود، می کوشند انسان ها را برای مرگ، هم مرگ خود و هم مرگ عزیزانشان، آماده سازند. بر همین اساس، ما را به کشف معنای زندگی بشری فرا می خوانند. حتی نظریه های اخلاقی باستانی این را مسلم می دانند که حکمت یعنی پذیرش کرانمندی نظام دنیا؛ بنابراین، فلسفه ورزی یعنی یادگیری مرگ. منطق خوشبختی، یگانه منطق مهم نیست. تا همین اواخر نزد مؤمنان بدیهی بود که رنجی طولانی، هر چند دردناک، نسبت به مرگی سریع، هر چند بی درد، برتری بی حد و حصری دارد. حداقل این رنج طولانی به شخص فرصت می دهد که با خودش صلح کند و روح خود را به خدا بسپارد.

  •  

وقتی آینده جای گذشته را می گیرد، وقتی دیگر پیروی از آداب و رسوم باستانی مطرح نیست بلکه پای ساختن انسانی جدید در میان است، کهنسالی دیگر نه حکمت بلکه تباهی و زوال است. این است که وقتی کهنسالی فرا می رسد، جنون انسان مدرن آن را پنهان می کند، نقابی بی معنا، چهره بزک کرده مضحکی، که هیچ کس نمی تواند کاملا از آن اجتناب کند در جهانی که در آن افق آینده، کشتزار معانی و ارزش ها را خشک می کند، در جهانی که ستایش و تجلیل جوانی، به عنوان تنها دوره نویدبخش، مثل روی دیگر سکه ای تلویحا حاکی از پوچی کهنسالی است که بهتر است پنهان نگه داشته شود.

  •  

وقتی آینده جای گذشته را می گیرد، وقتی دیگر پیروی از آداب و رسوم باستانی مطرح نیست بلکه پای ساختن انسانی جدید در میان است، کهنسالی دیگر نه حکمت بلکه تباهی و زوال است. این است که وقتی کهنسالی فرا می رسد، جنون انسان مدرن آن را پنهان می کند، نقابی بی معنا، چهره بزک کرده مضحکی، که هیچ کس نمی تواند کاملا از آن اجتناب کند در جهانی که در آن افق آینده، کشتزار معانی و ارزش ها را خشک می کند، در جهانی که ستایش و تجلیل جوانی، به عنوان تنها دوره نویدبخش، مثل روی دیگر سکه ای تلویحا حاکی از پوچی کهنسالی است که بهتر است پنهان نگه داشته شود.

  •  

برخلاف ایده رایج، نه امید بلکه، به معنای درست کلمه، ناامیدی است که شرط خوشبختی واقعی به شمار می رود. امید داشتن، بنا به تعریف، نه خوشبخت بودن بلکه به معنای منتظر بودن، نداشتن، اشتیاق داشتن به شیوه ای ناکام و ارضا نشده است: "امید داشتن یعنی اشتیاق در عین عدم بهره مندی، ندانستن، نتوانستن." عدم بهره مندی، زیرا هرگز به چیزی امید نداریم مگر این که آن را نداشته باشیم؛ ندانستن، زیرا امید همواره متضمن نوعی جهل در باره تحقق اهدافی است که به دنبالشان هستیم؛ نتوانستن، زیرا هیچ کس به چیزی که تحققش بدیهی به نظر برسد امید ندارد.
امید نه فقط تنشی منفی در ما ایجاد می کند بلکه سبب می شود حال حاضر را هم از دست بدهیم. حکیم کسی است که می داند چگونه جهان را رها کند و به حالت "عدم تعلق خاطر" برسد. اگر امیدی باقی می ماند، امید به این است که روزی، از طریق صبر و ورزه، به خوشبختی ناامیدی برسیم.

  •  

راهب بودایی هنوز، به نوعی، یک "من" است. اگر او ناامیدی را می خواهد، آیا هنوز به نوعی اسیر امید نیست، و اگر خواستار رهایی از هر پروژه ای است، آیا هنوز اسیر نوعی پروژه نیست؟ این تناقضی آشکار است. "فرزانه" همواره خارج از خویش است، همیشه "باید" را تشخیص می دهد، به نقد زمان حال باز می گردد، می خواهد جهان را تغییر بدهد حتی اگر شده فقط با فراخوانی مریدانش به ورزه انقطاع. در این جا ناسازواره ای وجود دارد که ژرفای عمیق آیین بودا یا پاشنه آشیل آن را نشان می دهد: آیین بودا معنای زندگی ما را دستیابی به جهان بینی ای می داند که در آن مسئله معنا ناپدید می شود.

  •  

سؤال از معنای شر فقط وقتی امکان پذیر است که واقعیت سوژه ای آزاد، واقعیت اراده ای مسئول را که منشأ این سؤال است مسلم بدانیم. در این صورت، معلوم می شود که فقط اومانیسم می تواند به پرسش معنا پاسخ دهد، درحالی که تمام صورت های مخالف اومانیسم، ما را به نابودی معنا به سود تسلیم شدن به وجود یا زندگی فرا می خوانند. کیهان شناسی هایی که ما را به تصعید یا والایش من، به ارتقای خودمان به سطحی فراتر از توهمات ذهنیت به منظور رهایی خودمان از خودمان و آمادگی برای مرگ فرا می خوانند، همگی معنای واحدی برای زندگی بشری قائل هستند؛ به نحوی عمل کنیم که یک بار برای همیشه از شر مشکل معنا خلاص شویم.

  •  

قید و شرط "دغدغه دیگری را داشتن" و حتی در صورت لزوم "از خودگذشتگی" از نظریه های اصلی اخلاق سکولار حذف نشده است. فلسفه های اخلاقی مدرن ما خواه مبارزه علیه خودخواهی را به عنوان کنشی بی طرفانه تجویز کنند یا خوشبختی بیش ترین شمار مردم را بر خوشبختی یک نفر ترجیح دهند، در هر حال آرمان هایی را مطرح می کنند که به نوعی می خواهند آن ها را فراتر از زندگی بنشانند. در این جا هنوز هم قطعی ترین معیار تفکر، "دینی" است. این که فرض کنیم برخی ارزش ها از خود زندگی متعالی ترند. در واقع ما را به ضروری ترین ساختار هرگونه الهیاتی رهنمون می شود، حتی اگر این ارزش ها مبتنی بر بنیان هایی الحادی باشند: همان ساختار مبتنی بر تفاوت میان این جایی پایین و آن جایی بر فراز.

  •  

آنچه در اومانیسم تازگی دارد ارزش هایی نیست که ترویج می کند. لازم نبود صبر کنیم تا کانت و بنتام به ما بگویند نباید دروغ بگوییم، تجاوز کنیم، خیانت کنیم یا به طور منظم بکوشیم به همسایگان خود صدمه بزنیم. ارزش های بنیادین اندیشمندان مدرن، در واقع اصیل یا واقعا خیلی "مدرن" نیست. آنچه جدید است این است که نقطه شروع تفکر آن ها انسان ها هستند، و نه نوعی وحی مقدم و محیط بر آدمیان. آنچه تازگی دارد، بدون شک، این است که استعلای تعریف ناپذیر این ارزش ها فی نفسه شاهد و گواهی است بر جوهر وجود انسانی و این که این استعلا را می توان با اصل الاصول اومانیسم مدرن سازگار کرد، یعنی با اصلی که استدلال مبتنی بر حجیت یا مرجعی فکری را رد می کند.

  •  

ما همگی، از هر نظر که بخواهید، "وارث" هستیم. مدرنیته نه بر مبنای طرد اعتبار تاریخمندی بلکه در عوض بر تفکر درباره این تاریخمندی به شیوه ای جدید استوار است، دیگر سنتی تحمیلی ارزش ندارد بلکه در عوض عقلی با ارزش است که به این نتیجه می رسد که بیرون از خودش امر غیر عقلانی ضرورتا وجود دارد. این اصل می گوید که زندگی من همواره از من فراتر می رود، و نظام دلایلی که مرا به گذشته می پیوندد نامتناهی است چه در نظام جمعی (تاریخ و جامعه شناسی) و چه در نظام فردی (روانکاوی). اصل عقل به ضد خود بدل می شود. با تأیید نامحدود بودن سلسله علت ها و معلول ها، عقل ما را فرا می خواند که این ایده را بپذیریم که هرگونه "انتهای زنجیره" همواره از ما خواهد گریخت، و دقیقا به همین دلیل، عاقلانه است که امر غیر عقلانی را بدیهی فرض کنیم.

  •  

محتویات و مضامین الهیات مسیحی بی آن که ناپدید شوند دیگر مقدم بر اخلاق نیستند و حقیقت اخلاق را تشکیل نمی دهند، بلکه پس از اخلاق قرار می گیرند تا به آن معنا دهند. پس انسان ها دیگر مجبور نیستند به خدا متوسل شوند تا بفهمند که باید به دیگران احترام بگذارند و با آن ها نه به شکل وسیله بلکه به صورت غایت رفتار کنند. الحاد و اخلاق را می توان به این طریق آشتی داد. ولی ارجاع به امر الهی همچنان باقی می ماند، ارجاع به ایده خدا که، به قول لویناس، "به ذهن خطور می کند." بقای این ایده، دلایل بنیادینی دارد. می توان گفت که این ایده به ذهن خطور می کند تا به واقعیت احترام به قانون معنایی ببخشد، تا امید را به وظیفه، عشق را به احترام و عنصر مسیحی را به عنصر یهودی بیفزاید.

  •  

پاپ در مقابل دعاوی اومانیستی فراخوانی چهارجانبه برای بازگشت به مسیحیت راستین صادر می کند: ۱. باید اصل اخلاق الهیاتی را دوباره تأیید کرد، یعنی تردید در وجود "بنیان مذهبی غایی قوانین اخلاقی" را ناممکن دانست. وجدان قانون را وضع نمی کند، وجدان به حجیت یا مرجعیت قانون طبیعی شهادت می دهد ۲. این حقیقت اخلاقی، مطلق است؛ به شرایط یا حتی محاسبه پیامدهای اعمال ما بستگی ندارد.
۳. چون عصر حاضر آزادی شخصی را تقدیس می کند نباید تصور کنیم که لازم است محتویات اخلاق مسیحی را طوری تغییر شکل دهیم که با ذائقه های امروزی سازگار باشد. برعکس، مسیحیان اصیل هم "مقاوم" هستند و هم "انقلابی" آن ها باید به جای این که خود را با جهان مطابقت دهند، جهان را دگرگون سازند ۴. وجدان و حقیقت فقط در ظاهر با یکدیگر متضاد هستند، "خدا خواست که توانایی تصمیم گیری را برای انسان باقی گذارد." چون خدا انسان را بر صورت خود آفریده، او فقط وقتی با خود در توافق کامل خواهد بود که در اعمالش از اصول حقیقت الهی پیروی کند.

  •  

اگر بکوشیم خدا را پاسخگوی انتظارات بشری سازیم، خود را در معرض خطر تقلیل خدا به سطح فرافکنی محض نیازهای خویش قرار می دهیم. ما ایده مورد نیاز خود را پدید آورده ایم و، با غفلت از فرایند پدید آوردن، تسلیم این توهم می شویم که آنچه پدید آورده ایم وجود عینی دارد. ولی این امر همچنان صادق است که این انسانی سازی امر الهی، یکی از اساسی ترین ضرورت های جهان سکولار است: معنویتی سازگار با همان آزادی وجدان و خودآیینی ای که لازمه طرد استدلال های مبتنی بر حجیت است. اخلاق مبتنی بر اصالت و مراقبت از خود که وجود انسانی را تا آن حد تقدیس خواهد کرد که به عصاره امر الهی تبدیل خواهد شد.
از این پس به چه دلیلی در طلب امر الهی هستیم؟ نه به دلیل نوعی غایت باشکوه که کاملا بیرون از انسان ها قرار دارد بلکه به دلیل عشقی که در درون همه ما وجود دارد. "فقط عشق به جاودانگی اعتقاد دارد. جاودانگی را فقط در کنار کسی می توانیم بفهمیم که به او عشق می ورزیم و او هم به ما عشق می ورزد. فقط دو نفری می توان به بهشت رسید."

  •  

انسانی سازی امر الهی، درونی سازی محتوای دینی به دست روح انسانی، درونی سازی شر هم بود. امروز به نظر می رسد که امر شیطانی، سپهر شخصی و متعین - در قالب یک فرد - را به کلی ترک کرده و دیگر نمی توان آن را به سوژه ای، از هر نظامی که می خواهد باشد، نسبت داد، بلکه فقط می توان آن را به زمینه ای- محیط اجتماعی و خانوادگی یا دیگر شرایط مظنون به خلق آن - نسبت داد.
تصور می کنم الهیات با تقبیح خباثت هستی ای متعین و نسبت دادن اراده انجام دادن شر به سوژه ای آگاه، به حقیقتی ژرف تر از بحث فعلی ما دست یافته است. من ادعا نمی کنم که به این ترتیب رمز و راز شر از میان می رود، ولی حداقل اسم و رسمی پیدا می کند و به صورت مسئله ای، حتی برای غیر مؤمنان، باقی می ماند. بودلر از شیطانی سخن می گفت که بزرگ ترین حیله اش این است که به ما بقبولاند که وجود ندارد. همه چیز حاکی از آن است که این حیله مؤثر واقع شده و او ما را متقاعد کرده که وجود ندارد.

  •  

این ایده که کسی ذاتا "بد" است خوشایند ما نیست، و چون عقیده داریم هیچ چیزی تا ابد یا برای همیشه یکسان نمی ماند، مجازات مرگ را از بین برده ایم تاجنایتکار فرصت اصلاح و بازسازی خودش را پیدا کند. همین نگرش بود که منجر به شرح و بسط ابزارهای مفهومی ای شد که به دنبال تقلیل شر به شرایط تعیین کننده ای بودند که تقریبا به طور مکانیکی شر را به وجود می آورند. در این حرفی نیست که به این ترتیب چیزها فهمیدنی تر می شوند، از راز آمیزی آن ها کاسته می شود و کم تر ما را می آزارند زیرا می توان آن ها را بر اساس زنجیره ای علی تبیین کرد؛ ولی درست وقتی فکر می کنیم علت را یافته ایم، علت از کف ما بیرون می رود: علتی را که حاصل تاریخی بیرون از فرد است قطعا نمی توان به کسی نسبت داد.

  •  

حالا که "منع کردن ممنوع است"، حالا که هرگونه هنجار مداری، سرکوبگر شمرده می شود، افراد خودشان برای خودشان به هنجار بدل می شوند. این جا دوباره دعوی اصالت به گوش می رسد: "خودت باش." این فرمان نشان می دهد که هنوز امر و نهی وجود دارد و باز هم، حق متفاوت بودن با این دعوی همراه است. از این پس، همه باید همانی شوند که هستند، و "خود بودن" مشروعیت جدیدی پیدا می کند. تنها استعلایی که باقی می ماند، استعلای انسان نسبت به خودش است، یعنی استعلای منی اصیل نسبت به منی نااصیل. برای حذف فاصله برخاسته از این امر، فنون یا ورزه هایی ابداع می شود که راه را به سوی اصالت خواهد گشود: فعالیت های ورزشی، که با پیاده روی شروع می شود که به شخص اجازه می دهد "بر بدن خود مسلط باشد"، درست مثل کهکشانی از درمان های جدید مشتق از روانکاوی یا حکمت شرقی که به شخص اجازه می دهد "بر مغزش مسلط باشد."

  •  

از دهه ۱۹۵۰ به دومین عصر سکولاریزاسیون وارد شده ایم که در آن اخلاق مبتنی بر اصالت شرح و بسط یافته - عصر "پساوظیفه". "ضروری است" ای خود را به ستایش خوشبختی داده، یعنی به تعهد مطلق به تحریک حواس. امروزه با منطق جدیدی از فرایند سکولاریزاسیون اخلاق زندگی می کنیم که دیگر شامل تأیید اخلاق به عنوان سپهری مستقل از ادیان وحیانی نیست، بلکه شامل انحلال اجتماعی شکل دینی آن است: یعنی انحلال خود وظیفه.

  •  

در عصر کلاسیک، مرگ هنوز به شخص در حال مرگ اعلام می شد و با دروغ های مصلحت آمیز پنهان نمی شد، عمومی بود و مثل راز یا خطایی در سپهر خصوصی حفظ نمی شد؛ و آشنا و تقریبا "رام شده" بود، در حالی که امروزه به نظر ما نابهنجار و اضطراب آور است و انگار تصادفی و مربوط به نارسایی فعلی پزشکی مدرن است.
در آن روزگار انسان خود را عضوی از یک اصل و نسب تقسیم ناپذیر تعریف می کرد. اگر هم فردیتی وجود داشت، بیش تر مبتنی بر اصل و نسب بود نه بر این یا آن انسان خاص. زایش سوژه ای که ارباب خود بود و با تعهدات و انتخاب های خودش تعریف می شد، برعکس حاکی از آن بود که او دیگر خودش را در درجه اول بخشی از یک کل انداموار نمی دانست. در نتیجه، مرگ باید معنایش را عوض می کرد و بی تفاوتی باید جایش را به اضطراب می داد. مرگ به نسیان و فراموشی کامل و هراسناک بدل شد و دیگر فقط یک رویداد خود زندگی نبود.

  •  

این ها گستره مشکلات مردم مدرن را نشان می دهد: افزایش عشق و پیوندهای عاطفی با نزدیکان و عزیزان، افزایش آسیب پذیری در برابر انواع بدبختی و شر و در عین حال کاهش شدید پشتوانه ها و حمایت های سنتی. از بوم شناسی ژرف گرفته تا انواع تفکر عصر جدید و صورت های گوناگون التقاط دینی که امروزه به شدت رایج است، جملگی خواهان بازگشت به معنویت اجتماع گرا، اگر نگوییم فرقه گرا هستند. به همین دلیل است که هیچ یک از آن ها در بلندمدت قانع کننده نیستند، زیرا پیروانشان، که اسیر حال و هوای کلی این دورانند، به رغم باورهای کل نگرانه خود هرگز از ارزش های فردگرایانه مبتنی بر اصالت و "مستقل اندیشیدن" دست برنمی دارند و حتی می خواهند مرشد روحانی را هم خودشان انتخاب کنند!

  •  

آیا احساساتی که به پیدایش شور و شهوت می انجامد برای ایجاد روابط پایدار کافی است؟ آیا این احساسات ماهیتا آن قدر ناپایدار نیست که هیچ چیز مستحکمی را نتوان بر آن ها بنا کرد؟ مردم مدرن عقیده دارند که داشتن عواطف، بدون زندگی عشقی بی ارزش است. این است ناسازواره ازدواج مبتنی بر عشق. به نظر می رسد که این ازدواج از همان ابتدا، تقریبا ذاتا، بر انحلال خود گواهی می دهد. اگر فقط احساس است که دو انسان را به هم می پیوندد، فقط هم همان می تواند آن ها را از هم بگسلد. هر چه بیش تر ازدواج از دلایل سنتی، اقتصادی با خانوادگی آزاد شود و بر انتخاب فردی و پیوند انتخابی استوار گردد، بیش تر با مسئله کاملا مدرن" تمام شدن" میل و اشتیاق روبرو می شود. گویی عشق، که فقط یک عمر دارد، باید هر اتحادی را به جدایی برساند.

  •  

در معنای فیلیا من هرگز نمی توانم به بیش از ده تا بیست نفر در این دنیا عشق بورزم. ولی شمار مردم دنیا بسیار بیش تر از این است و آن ها خارج از قلمرو این نوع عشق قرار می گیرند. در نتیجه، فراتر از فیلیا، قلمرو اخلاق، قلمرو احترام حقوقی، انتزاعی و در حقیقت احترام برخاسته از سردی و بی علاقگی قرار دارد. این همان چیزی است که به من اجازه می دهد تقریبا طوری رفتار کنم که انگار به کسانی که فقدان و وجودشان برایم مهم نیست عشق می ورزم.
آگاپه اخلاق را به امری سطحی و بی مایه تبدیل می کند، ولی این نوع عشق آن قدر بی دلیل و بی غرض است که تقریبا برای انسان ها دست نیافتنی به نظر می رسد، و به همین علت است که امر سطحی- یعنی اخلاق- در تحلیل نهایی این قدر ضروری می شود. "طوری عمل کن که انگار عشق می ورزی."

  •  

ما امروز در زمانی زندگی می کنیم که انسانی سازی امر الهی و الهی سازی آمر انسانی، با یکدیگر همزمان شده اند. این همزمانی نوعی وضعیت است: آشفتگی. به خوبی می دانم که این عدم قطعیت بعضی را ناراحت خواهد کرد. ماده گرایان را، زیرا پذیرش استعلا در منطق علم و تبارشناسی نمی گنجد. قطعا مسیحیان را، زیرا آن ها را وا می دارد عقایدشان را دوباره در چارچوبی صورت بندی کنند که با طرد تمام استدلال های مبتنی بر حجیت سازگار باشد. اگر امر الهی به نظام مادی تعلق ندارد و اگر "هستی"اش بیرون از مکان و زمان است، پس باید در قلوب انسان ها و صورت هایی از استعلا مستقر باشد، همان استعلایی که انسان ها در درون خود به آن پی می برند، استعلایی که هم به آن ها تعلق دارد و هم همواره از آن ها می گریزد.

  •  

در مورد اروس، میل جنسی، که در شور و حرارت عاشقانه وجود دارد، در اصل نوعی فقدان است. این میل، طالب وصال "دیگری" است. پس از ارضا در نیستی خواب فرو می رود تا دوباره بیدار شود و با هدف غایی مرگ خود، دوباره آغاز گردد. واژه آلمانی ای که فروید در ازای اروس به کار می برد این تناقض را در بر دارد، تناقضی که در کل زندگی زیست شناختی وجود دارد: شهوت، هم به معنای میل و هم به معنای لذت، هم فقدان و هم ارضا، زیرا هیج یک از این دو ممکن نیست بدون دیگری وجود داشته باشد. هر هیجانی به سرکوب خود گرایش دارد، و به همین دلیل است که اروس همواره جایش را به تاناتوس، مرگ، می دهد.

  •  

اگر، در اصل، وظیفه همیاری، نامحدود و جامع است، یعنی نه فقط به همسایگان نزدیک با هم دینان بلکه به کل انسان ها تعمیم می یابد و شاید لازم باشد که جان خود را در راه آن فدا کنیم، در این صورت چگونه می توانیم به طور معقولی امیدوار باشیم که این امر جامه عمل پوشد؟ آیا سوژه آرمانی چنین تعهدی ممکن است واقعی باشد؟ این تعهد قطعا نوع پیش از این ناشناخته ای از شخصیت قهرمانانه را می طلبد، شخصیتی که نه با ارزش های ذاتا مادی مثل عشق به خود، کشور خود یا فرهنگ و تاریخ آن بلکه با احترام به اصول محض به تکاپو می افتد، آن هم از طریق نوعی همدلی که می توان آن را کاملا انتزاعی دانست.
ابژه های فداکاری در مقایسه با گذشته هم بسیار پرتعدادترند و هم دورتر. در مواجهه با انگاره ها و تصاویری که از هر طرف به ما هجوم می آورد، ورطه ای را تجربه می کنیم که "دیدن"، "دانستن" و "توانستن" را از یکدیگر جدا می کند. و این ورطه اجبارا ما را در بی تفاوتی نسبی غرق می کند. هرچند این امر بیش تر به خود ماهیت آرمانشهر انسان دوستانه مربوط می شود تا تأثیرات فراگیر فزونی اطلاعات.

  •  

فرهنگ و اطلاعات رسانه ای، اسیر قید و بندهای ارزشگذاری تماشاگران و اسیر منطق آمرانه و تحکم آمیز سرگرمی است و رو به تباهی می رود. بنا به دلایل فنی و ایدئولوژیکی، سرعت بر جدیت، تجربه بر تفکر، امر مشهود بر امر نامشهود، تصویر اعجاب آور بر ایده، و عاطفه بر تبیین اولویت دارد. تنها چیزی که از گزارشی تلویزیونی می آموزیم این است که فاجعه یا بلایی در جایی از جهان وجود دارد. قربانیان که همگی مشابه یکدیگر و تعویض پذیر هستند به یک اندازه برای تغذیه نگرانی های رهبران نیکوکاری مناسب هستند.
هر چیز نامشهود، هر چیزی که نتواند به نوعی تصویر بدل شود حذف می گردد. بنابراین، نکته های اصلی موقعیتی فاجعه آمیز، یعنی وزن عینی تاریخ و معانی، از تصاویر حذف می شوند، در حالی که اگر از فاصله ای نزدیک تر به این گونه موقعیت ها نگاه کنیم بلافاصله به این نکته ها پی می بریم.

  •  

کسب شهرت، رابطه متزلزلی با فناپذیری و میرایی امور بشری دارند. به نظر مورخان یونانی وظیفه تاریخ نگاری، در گزارش اعمال استثنایی انسان، عبارت بود از حفظ این اعمال از گزند فراموشی ای که هر چیزی را که به جهان طبیعت تعلق ندارد تهدید می کند. آثار طبیعی، ادواری است. آن ها خود را تکرار می کنند، درست همان طور که روز و شب و هوای خوب و بد به دنبال یکدیگر می آیند. و تکرار آن ها این امر را تضمین می کند که کسی نمی تواند آن ها را نادیده بگیرد. به این معنا، جهان طبیعت به آسانی به جاودانگی دست می یابد، در حالی که هر چیزی که وجودش را مدیون انسان است، مثل کارها، کنش ها و کلمات فناپذیر، فسادپذیر است، به تعبیری به دلیل فناپذیری آفرینندگان آن ها.

  •  

اومانیسم مدرن بدون این که متوجه شود، دوباره با یک مضمون محوری مسیحیت پیوند می خورد. عشق بهترین مثال احساسی است که به "ساختار شخصی معنا"، زندگی، نفس و روح می بخشد. روی دیگر سکه این است که سوگواری، رنجی صرفا روان شناختی نیست بلکه مهم تر از هر چیز دیگر، آزمون بی معنا بودن جهان است. جهان، میان تهی و پوچ می شود، دیگر چیزی ندارد که بگوید، دیگر نمی خواهد چیزی بگوید - این نوعی اضطراب است که فقط مومنان با مفروض گرفتن سوژه ای مطلق می توانند از آن بگریزند.
خدا عشق است و خوشبختانه، ناکرانمند است. او نمی تواند بمیرد و، در نتیجه، همواره نشانه ای از خودش را به ما می نمایاند. بی معنایی برای همیشه اخراج می شود. اومانیسم مدرن با یک جنبه از این پیام، اگرنه تمام آن، همذات پنداری می کند. نزد اومانیسم هم عشق بهترین جایگاه معناست و تنها از طریق عشق است که مضمون دینی ایثار و فداکاری تداوم می یابد. ولی در این اومانیسم، انسانیتی الهی شده جای سوژه مطلق را گرفته است. این همان چیزی است که به نظرم ابدی است و اگر قرار است زندگی بر روی زمین معنایی داشته باشد، نباید ناپدید شود.

  •  

فعالیت انسان دوستانه، خواه آن را مثبت ارزیابی کنیم خواه منفی، از نظر کسانی که آن را عملا تجربه می کنند، سرشار از تجربه، درس و معناست. در این فعالیت در درجه اول خوشحالی از مرگ رهانیدن یک زندگی و افزودن ذره ای معنا به زندگی فرد را تجربه می کنیم. ولی با توجه به تمام این ها، آیا باید بدون هر قید و شرط دیگری، معادله ای را بپذیریم که نجات یک زندگی را معادل با توجیه زندگی خود شخص منجی قرار می دهد؟ این همان خطری است که هگل آن را ذیل مقوله "بیکرانگی بد" فهرست کرده بود: نیاز دائمی به جستجوی معنا - به تعبیری به دلیل نوعی فقدان - معنایی در دیگر بودگی یا غیریتی تا ابد گریزان. مصائب دیگران هرگز نباید بهانه ای، هر قدر به ظاهر شریف، برای پنهان کردن مصائب خودمان باشد، و گاهی شجاعانه تر است که در خانه به مصائب خودمان بپردازیم نه این که دور دنیا بگردیم.

  •  

انکار نفس آرمانی، این دیگر خواهی مبالغه آمیز، می تواند به آسانی خودش را به ضد خودش، یعنی خودشیفتگی، تبدیل کند. آیا آرمانی سازی معشوق، که در مرز بت پرستی قرار دارد، ناشی از چیزی است که امروزه "فرافکنی" می خوانیم؟ عشق پرشور یا شهوانی با ترک مضامین دینی اش (آرمانی سازی کمالی مابعدالطبیعی، اتحاد با موجود کامل از طریق انکار نفس) عاشق را، که می خواهد در معشوق فانی شود، محکوم می کند به این که خودش را با خودش تنها بیابد. آرمانی سازی، که به سرعت به فرافکنی تقلیل می یابد، همواره به زندگی درونی عاشق بر می گردد. عاشق در این رضایت خاطر ساده از خودش غرق می شود که عشق عشق است، حتی عشق ناشاد. خواستگار با کنار گذاشتن لفاظی انکار خود به نفع دیگری، چیزی نیست غیر از قهرمان خنده دار خودخواهی عزلت گزینانه.

 

یه شخصیت پنجمی هم تو این نمایش هست که فقط توی این عکس بزرگ روی دیوار دیده می شه. اون بابامونه که خیلی وقت پیش مارو ترک کرد. تلفنچی ای بود که عاشق دوردستا شد؛ بی خیال کارش شد و از این شهر فرار کرد. آخرین خبری که ازش رسید کارت پستالی بود که از مازاتلان توی ساحل اقیانوس آرام برامون فرستاده بود. روی کارت فقط دو کلمه نوشته شده بود: "سلام! خداحافظ!"

  •  

پس قراره بقیه عمرمون رو چی کار کنیم؟ بشینیم و ببینیم زندگی داره از جلوی چشم مون می گذره؟ خودمونو با باغ وحش شیشه ای سرگرم کنیم عزیزم؟ همش اون صفحه گرامافونای قدیمی رو که بابات برامون گذاشته، گوش کنیم؟ کار درستی هم که نداریم. کلا بی خیال کار شدیم؛ چون یه بار حالمونو بهم زده! (با بیزاری می خندد) دیگه چی جز محتاج دیگران بودن باقی می مونه؟ من خوب می دونم سر دخترای بی شوهری که نمی تونن کار پیدا کنن چی می آد. دخترای ترشیده ای که همه به زور تحمل شون می کنن و با حمایت مالی از روی غرض شوهر خواهر یا زن داداش شون زندگی می کنن! دخترایی که تو یه لونه موش زندگی می کنن و دیگران ترغیب شون میکنن که با یکی دیگه مثل خودشون برن بیرون. تموم عمر زندگی شون مزه پوسته حقارتو می چشن! این آینده ایه که براش نقشه کشیدیم؟

  •  

گوش کن! فکر کردی من دیوونه کار تو انبارم؟ فکر کردی من عاشق چشم و ابروی کفاشی کانتیننتالم؟ فکر کردی می خوام پنجاه سال تو اون خراب شده کار کنم؟! زیر نور مهتابی؟! ببین! ترجیح می دم یکی به دیلم برداره و مغز منو باهاش خورد کنه تا این که صبح برگردم سر کارم! ولی بر می گردم! هر سری که می آیی و اون "بیدار شو و مثل خورشید بدرخش" لعنتی رو می گی، به خودم می گم "آدمای مرده چقدر خوش بختن!" ولی بیدار می شم و برمی گردم سر کار! اونم فقط واسه ماهی ۶۵ دلار بی خیال همه آرزوها و رویاهام می شم! بعد می گی من فقط به فکر خودمم.

  •  

آماندا: کجا می ری؟ تام: می رم سینما! آماندا: دروغ می گی؟ تام: می رم شیره کش خونه! آره، شیره کش خونه: جای فساد و جرم و جنایت مامان. رفتم تو دسته هوگان آدمکش شدم. تو جعبه ی ویولنم به مسلسل دارم! یه سری فاحشه خونه هم دستمه! بهم می گن آدمکش، وینگ فیلد آدمکش. دو تا زندگی دارم: روزا به کارگر ساده و درست تو انبار، شبام تزار دنیای زیر زمینی ام مامان. می رم قمارخونه. چه پولایی که سر میز رولت نمی بازم! یه چشممو با یه تیکه پارچه می بندم، یه سیبیل مصنوعی هم می ذارم، بعضی وقتا یه ریش قرمز میذارم. اون موقعا بهم می گن إل دیابلو. اوه! می تونم چیزایی برات تعریف کنم که دیگه خوابت نبره! دشمنام می خوان این جا رو با دینامیت بترکونن. یه شب میان هممونو میفرستن هوا! من که خوشحال می شم، خیلیم خوشحال می شم، تو هم خوشحال میشی! با یه جارو می ری هوا، بالای بلومونتن، هیفده تا خاطر خواتم دنبالت راه میفتن!

  •  

تام: نه مامان، تو گفتی خیلی چیزا تو دلته که نمی تونی به من بگی. منم خیلی چیزا تو دلم هست که نمی تونم بهت بگم. پس بیا به احساسات هم احترام بذاریم. آماندا: ولی آخه تام! چرا همش بی قراری؟ شبا کجا می ری؟ تام: می رم سینما. آماندا: چرا این قدر می ری سینما؟ تام: می رم سینما چون، هیجانو دوست دارم. کارم هیجان نداره، پس می رم سینما. آماندا: ولی تام، تو دیگه زیادی می ری سینما! تام: خب من هیجانو خیلی دوست دارم
آماندا: اکثر جوونا هیجانو تو کارشون پیدا می کنن. تام: اکثر جوونا تو انبار کار نمی کنن. آماندا: دنیا پر از جووناییه که تو انبار و دفتر و کارخونه کار می کنن. تام : اونا تو کارشون هیجان دارن؟ آماندا: یا دارن یا ندارن. ولی همه که عشق هیجان نیستن! تام: هر مردی به صورت غریزی یا عاشق پیشه ست یا شکارچی یا جنگجو و تو انبار فرصت هیچ کدوم از اینا نیست.

  •  

تو تنها جوونی هستی که من می شناسم و این حقیقتو انکار می کنه که آینده می شه حال، حال می شه گذشته، و گذشته می شه تأسف همیشگیت، اگه براش تدبیری نداشته باشی.

  •  

مردم به جای این که به حرکتی بکنن میرن سینما که تصویرای متحرک ببینن شخصیتای فیلمای هالیوودی همه هیجانو به جای کل مردم آمریکا تجربه می کنن و مردم می شینن تو یه اتاق تاریک و اونا رو نگاه می کنن! آره، تا وقتی جنگ بشه. اون وقت دیگه هیجان برای توده مردمم در دسترسه اون موقع مال همه ست نه فقط گیبل! بعد مردم توی اتاق تاریک، از اون اتاق تاریک میان بیرون که خودشون یه کم هیجان داشته باشن. عالی می شه! دیگه نوبت ما می شه که بریم جزایر آبای جنوبی؛ شکار کنیم؛ بیگانه و دور از این جا باشیم!

  •  

دارم از درون عوض می شم. می دونم به نظر همش خیال پردازیه؛ ولی از داخل، خب، دارم عوض می شم. هر وقت دارم کفشامو پام می کنم، یه کم می لرزم و به این فکر می کنم که زندگی چقدر کوتاهه و من دارم توش چی کار می کنم! معنیش هر چی که باشه، می دونم کفش پوشیدن نیست. مگه این که بخوام به یه سفر طولانی برم!

  •  

- تا حالا کسی بهتون گفته که زیبایین؟
لورا سرش را به آرامی و با حیرت بالا می آورد و تکان می دهد.
- خب، چون هستید! به به شکل متفاوتی از بقیه و همین تفاوت زیباترتونم می کنه. کاش خواهرم بودین. اون وقت یادتون می دادم چه جوری به خودتون ایمان داشته باشید. آدمای متفاوت مثل بقیه نیستن؛ ولی این تفاوت نباید باعث شرمساری شون بشه. چون بقیه خیلیم خوب نیستن. اونا فت و فراوونن؛ شما یه نفرین! اونا همه جای زمین هستن؛ شما فقط این جایین. اونا مثل... علف هرز زیادن؛ ولی شما... خب، شما بلورزز هستید.

  •  

من نرفتم ماه؛ رفتم خیلی دورتر؛ چرا که زمان طولانی ترین مسافت بین مکان هاست. یه کم بعد از این که به خاطر نوشتن به شعر روی در یه جعبه کفش اخراج شدم، سنت لوییسو ترک کردم. از پلکان فرار از آتش برای آخرین بار پایین رفتم و بعدش مسیر بابامو دنبال کردم. سعی کردم چیزیو که در اطرافم نبود، در تحرک پیدا کنم، خیلی زیاد سفر کردم. شهرا مثل برگای مرده از کنارم رد می شدن؛ برگایی که رنگ روشنی دارن؛ ولی از شاخه ها کنده شدن. شاید یه جا می موندم؛ ولی انگار چیزی دنبالم بود. همیشه بی خبر می اومد و منو کاملا شوکه می کرد. شاید به قسمت از یه آهنگ آشنا بود. شاید یه تیکه شیشه شفاف بود. شاید به پیاده روی شبانه، توی به شهری، تا پیدا کردن چند نفر همدم بود.
بعد یهو خواهرم دست شو می ذاره رو شونم. می چرخم و تو چشماش نگاه می کنم... اوه! لورا! لورا! سعی کردم فراموشت کنم؛ ولی باوفاتر از اونیم که می خواستم باشم.

 

 

- کتاب بیهوده چگونه کتابی است؟
+ کتابی است که جز از کتاب ها سخن نمی گوید، مانند همین کتاب.
- پس نگاشتن آن چه ثمر دارد؟
+ کتاب ها جعبه های موسیقی لبالب از مرکب اند. خواستم چند نت لطیف را، چند نغمه لالایی را درست پیش از آن که به خاموشی گرایند، گرد آورم.
- آیا ادبیات چیزی برتر از لالایی نیست؟
+ ادبیات اگر به شادمانی نغمه هایی که کودک را به خواب می برد، می رسید، کاری بس بزرگ کرده بود، همان شادمانی حزن آمیز و بس شگرف که سال ها بعد شناخته می شود، لطافت جهان گذرا، اندوه ابدیت- تکرار مکرراتی که به هیچ نمی ارزد.

  •  

برای آنکه پل کوچولو پدید آید، برای آن که به خوبی پدید آید، دو زن لازم است، دست کم دو زن. زن اول مادر اوست، و زن دوم دلدار او. مادر شما را در کانون جهان قرار می دهد. دلدار شما را به دور ترین فاصله از این کانون تبعید می کند. کاری را که زنی می کند، تنها زنی دیگر می تواند نقض کند. از مادر پندار قدرت خویش را می گیرید، که ضرورت بالیدن است. از دلدار حقیقت بینوایی خویش را در می یابید، که ضرورت نوشتن است. از یکی قرار می یابید. از دیگری بی قراری.

  •  

"هنگام بازگشت، همچنان که زاغ ها را بر دشت های پوشیده از برف نظاره می کردم، به خود می گفتم: می باید از موفقیت بپرهیزی." این جمله حرکتی بی پایان دارد. حرکت آمد و شد میان قلبی فسرده و برف سپید. خلوص برف سبب گشته که مردی که به تماشای آن نشسته، خواسته خویش را به یاد آورد، خواسته ای چندان نیرومند که یارای پایداری برابر آن را از کف داده و از آن اندوهگین گشته است. در این جمله روح و دنیا نشانه های خود را تا به ابد با یکدیگر مبادله می کنند: خالصی در ما به سان برف است. زاغ ها مانند سرزنشی روی برف نشسته اند.

  •  

پیروزی یک تاجر، افتخار یک نویسنده، و ای بسا سرمستی یک عاشق. تمامی این تصاویر موفقیت، مظاهر دنیا هستند. چرا باید از آن ها "پرهیز کرد؟" این نکته بر شما بدیهی می نماید که جز از آنچه بر ما زیان می رساند، نمی پرهیزیم. آنچه در دنیا فرادست می آوریم، آن نیز به نوبه خود ما را فرادست می آورد. انسان مال اندوز مغلوب مالی است که اندوخته است. نویسنده در هیاهوی تقدیس شدنش، فراموش می گردد. و عاشق؟ عاشق فرق می کند. این بسته به اوست و قلب پوشیده از برف او. یکی دیگر از جمله های کافکا همین مفهوم را به صورتی خشک تر می رساند: "در ستیز میان خود و دنیا، یاور دنیا باش" اما با این همه جمله نخست را دوست تر می دارید. جمله نخست در رویا فراتر می رود. جمله دوم عاری از برف است، و نیز زاغ.

  •  

هیچ کس نیست که همچون کودکی که می خندد یا درختی که میوه می دهد، شعر بگوید. هیچ کس "شاعر" نیست، زیرا سرشت آدمی در میانه است ناتوانی او یا ظرافت او. تنها شعر وجود دارد. شعر به سان دشت ها، به سان برف، به سان فصول وجود دارد. اما هیچ کس شعر "نمی سازد"، همچنان که هیچ کس نمی تواند رگبارهای بهاری یا برف های زمستانی را بر ما ارزانی دارد.
شعر حیات زلالی است که در وجود ما گام می نهد تا آن را بشناسیم، شناختی اثیری، ظریف، همانند شناختی که مادر از فرزند یا عاشق از معشوق دارد: بیش از آنکه دانستن باشد، لبخند است. بیش از آنکه سخن باشد، سکوت است. شعر چیزی نیست جز تردی این شناسایی و بیداری خلوص در ما که بسی والاتر از ماست. این خلوص از زیبایی یک نوشتار سرچشمه نمی گیرد، بلکه از شفافیت یک زندگی پدید می آید.

  •  

آنگاه که روی سخن مستقیما با ماست، چیزی نمی شنویم، زیرا چیزی برای شنیدن وجود ندارد، زیرا نیتی جز مطیع کردن ما در میان نیست. هر کلام سر آن دارد که در دنیا به پیروزی رسد. هر کلام سر آن دارد که بر ما فرمان راند، حتی کلامی که از فروتنی حکایت دارد و از قضا این کلام ها بیش از همه سر فرمانروایی دارند. آنچه خطاب به ما گفته می شود، ما را می نگرد تا مجابمان سازد یا بفریبدمان. ما تنها آن چیزی را می توانیم نیک بشنویم که ما را نمی نگرد: کلامی که از ما هیچ نمی خواهد.

  •  

نخست باید این آوای سیه فام شده از خردها وعقل ها را به سکوت واداشت. این کاری است که از زیبایی بر می آید، از کتاب، پرده نقاشی یا عشق. این کاری است که زیبایی در ما پیش می برد: پیش از آن که به ما چیزی بگوید، هر آنچه را که در ما باقی است خاموش می سازد. زیبایی، آن چیزی نیست که خشنود می کند. زیبایی، آن چیزی نیست که بر نیروهای ما می افزاید. زیبایی در وهله نخست درست در نقطه مقابل این ها است: نه تنها غنایمان نمی بخشد، بلکه در آغاز فقیرمان می سازد. نه تنها شادمانی مان ارزانی نمی دارد، بلکه در ابتدا آزرده خاطرمان می کند.

  •  

نوشتن یعنی کار خویش را با شکیب و کندی و دقت کردن. واژه ای از پی واژه دیگر. مانند دهقانی روی زمین زبان رفتن: انتظار کشیدن. مراقبت کردن. برکندن آنچه زیاده است. قوت بخشیدن به آنچه ضعیف است. و هر روز کار را از سر گرفتن. و از زمستان ها بیمی به دل راه ندادن. وجود زمستان ها را امری عادی انگاشتن. وجود سکوت و سختی را برای نوشتن، ثمربخش شمردن. آنچه را که فراتر از ما می رود، شناختن و در این شناسایی بدان پیوستن. پس از آن، چون کار انجام پذیرفت، به انتظار هیچ ستایشی ننشستن: کار خویش را انجام دادن، و همین را کافی دانستن. بقیه امور را زائد و بی اهمیت شمردن. نوشتن یعنی این و هر کاری جز این، به ساختن کتاب هایی می انجامد که پیشاپیش تباه اند.

  •  

کتاب ها نیز همچون آدمیانند. کتاب هایی با شیرینی و فصاحت سخن می گویند. و دروغ می گویند، و شما بی درنگ دروغ را در آن ها در می یابید، از همان نخستین واژه. دروغ را نه در واژه، که در لحن کلام در می یابید، حقیقت مانند موسیقی است و با لحن پیوند دارد. نت غلط را بی درنگ می شنویم. نمی توانیم بگوییم از چه روی غلط است، اما نیک می دانیم که چنین است و خطا نکرده ایم. کلام هایی واحد به یکسان می توانند دروغ بگویند یا راست. تمیز این دو به غریزه انجام می شود.

  •  

شادی به هیچ روی سهل گیر نیست. شادی به هیچ روی مهربان نیست. رنج را نادیده نمی گیرد. در نومیدی صرفه جویی نمی کند. شادی همان شور نیست. هیچ چیز شکننده تر از شور نیست: شور نیرویی است که به خود می دهیم، نیرویی محکوم به زوال. شادی همانا واقعیت است. ابداع واقعیت است آن گونه که هست: ناممکن. تصور نکردنی و تابناک.

  •  

اگر بینگاریم آن کس که بر ما روشنایی می بخشد، خود در نور است، خطا کرده ایم. آنان که مانند گوستاو ژو، از موهبت آرامش بخشیدن نصیب برده اند، خود آرام نیافته اند. آنچه می دهند، همان چیزی است که خود کم دارند. گویی ندانسته گشاده دستی می کنند. آنگاه که در واژه ها اندکی راستی وجود داشته باشد، همین قدر کافی است.
آنچه مایه زیبایی کلامی می شود، راستی نهفته در بطن آن است. چیزی که برای شنیدن به شما می دهد: به شما قدرت می بخشد. قدرتی که گذرا نیست. قدرتی که نتوانسته ایم خود به خویشتن بدهیم. قدرتی که تمام ضعف های ما را در خود جمع می کند، بی آنکه از میانشان بردارد.

  •  

اصل موضوع همواره بیرون از راه های اجباری آموزش است که پیوسته به ما آموخته می شود. خستگی مادر بسیاری چیزها درباره درماندگی فرشتگان و پریشانی جهان به کودک می آموزد، بسی بیش از تمامی درس های اقتصاد یا تاریخ. نور شاخساران بیش از مجموع اخلاقیات درباره ابدیت آموزنده است. تنها شرط آموختن، تنهایی است. این شرط لازم هر تربیت است. آغاز هر تربیت راستین است، و انجام آن نیز هم.
درباره تنهایی خطا می کنیم. می گوییم در این زندگی تنهاییم. از تنهایی ترسانیم. از آن چون طاعون گریزانیم، چون عشق. می گوییم در این زندگی تنهاییم اما این به اندازه کافی درست نیست: ما در نیمه راهیم، همان قدر از تنهایی فاصله داریم که از زیبایی، همان قدر از مردن به دوریم که از زیستن.

  •  

آرمان گرا کسی است که آسمان را گرو می گیرد، که آسمان را در جیب خود می نهد. مادی گرا کسی است که زمین را محبوس می سازد، که زمین را در کیفی می نهد. آرمانگرا اطمینانی بس اندک به آسمان نشان می دهد، تا بدین سان به نام خود سخن گوید. مادی گرا اعتباری بس اندک برای ماده قائل می شود، تا باور کند که ماده چیزی جز آنچه هست، نمی تواند باشد.

 

فئودور پاولوویچ خبر مرگ زنش را که می شنود مست بوده و می گویند به خیابان می شتابد، بنای فریاد زدن می گذارد و دست به آسمان بر می دارد: "خداوندا، اکنون اجازه بفرما این بنده ات با دلی آسوده عزم رحیل کند" اما باز به قولی دیگر مانند کودکی خردسال یکریز می گریسته، تا بدان حد که، به رغم انزجاری که بر می انگیخته، به حالش دل می سوزانند. بسی امکان دارد که هر دو روایت درست باشد، یعنی هم از رهایی اش شاد شده و هم برای آن زن که مایه رهایی اش شد، گریسته باشد. طبق قانونی کلی، آدم ها، حتی گناهکاران، بیش از حد تصور ما ساده و ساده دل اند و خود ما هم چنینیم.

v       

به گمانم معجزات هیچ گاه سد راه آدم واقع بین نیست. واقع بین اصیل، اگر آدم با اعتقادی نباشد، همواره نیرو و توانایی خواهد یافت تا به مافوق طبیعت بی اعتقاد باشد. ایمان، در آدم واقع بین، از معجزه نشأت نمی گیرد بلکه معجزه از ایمان نشأت می گیرد. آن زمان که واقع بین ایمان بیاورد، آن وقت نفس واقعی بینی متعهدش می کند مافوق طبیعت را نیز تصدیق کند. توماس رسول گفت تا نبینم ایمان نمی آورم، اما تا دید، گفت: "پروردگار من و خدای من!" آیا معجزه بود که او را واداشت ایمان بیاورد؟ به احتمال بسیار نه، بلکه اگر ایمان آورد به این دلیل بود که می خواست ایمان بیاورد، و احتمالا وقتی گفت: "تا نبینم ایمان نمی آورم" از ته دل ایمان کامل داشت.

v       

او در این راه قدم نهاد تنها به این دلیل که، در آن زمان، به صورت مفری آرمانی برای جانش از تاریکی به روشنایی در نظرش جلوه کرد. به علاوه، تا اندازه ای یکی از جوانان دوران گذشته بود- یعنی، نیکوسرشت و حقیقت خواه، جویای حقیقت و معتقد به آن، که می جست تا با تمامی توان جانش خدمت آن گزارد، جویای اقدام فوری و آماده برای فداکردن همه چیز، حتی خود زندگی، در راه آن. هرچند این مردان جوان، متأسفانه، درنمی یابند که فداکردن زندگی، شاید، آسان ترین گذشت هاست، و مثلا فداکردن پنج یا شش سال از جوانی پرخروششان در راه تحصیل جدی و ملالت بار، به سبب صد چندان کردن قدرت خدمت گزاری به حقیقت و مرام مورد نظر آن ها، ورای توان بسیاری از ایشان است.

v       

از همه مهم تر، به خودت دروغ مگو. کسی که به خودش دروغ می گوید و به دروغ خودش گوش می دهد، به چنان بن بستی می رسد که حقیقت درون یا پیرامونش را تمیز نمی دهد، و اینست که احترام به خود و دیگران را از دست می دهد. و با نداشتن احترام دست از محبت می کشد، و برای مشغول کردن و پرت کردن حواسش از بی محبتی به شهوات و لذات خشن راه می دهد.
می دانی که گاهی اهانت پذیری بسیار لذت بخش است، مگر نه؟ یک نفر ممکن است بداند که کسی به او اهانت نکرده، اما اهانت را برای خودش ابداع کرده، به واژه ای چسبیده و از کاه کوهی ساخته، آنقدر از انزجارش شادی کند تا احساس لذتی بزرگ کند، و به راه کینه حقیقی بیفتد.

v       

نیکیتایم سعی کرد با همین کلمات مثل شما تسلایم بدهد. گفت: "احمق جان، چرا گریه می کنی؟ پسرمان با فرشتگان در پیشگاه خدا آواز می خواند." این را به من می گوید اما خودش گریه می کند. می بینم او هم مثل من گریه می کند. گفتم: "نیکیتا، می دانم. اگر نزد خداوند خدا نباشد، پس می خواهی کجا باشد؟ فقط حالا دیگر آن طور که پهلومان می نشست، با ما نیست."

v       

می دانی، با وحشت به این نتیجه می رسم که اگر چیزی عشق فعالم را به انسانیت بر باد دهد، آن چیز ناسپاسی است. خلاصه اینکه، من خدمتگزاری مزدورم، و انتظار مزد فوری دارم، یعنی تمجید و بازپرداختن عشق با عشق. والا از دوست داشتن دیگران عاجزم.
پیر گفت: عین همان داستانی است که یک بار پزشکی برایم گفت:"انسانیت را دوست می دارم، اما از خودم در شگفتم. هر چه بیشتر انسانیت را در مفهوم عام دوست می دارم، انسان را در مفهوم خاص، یعنی مجزا، به صورت فردی، کم تر دوست می دارم. در رویاهایم اغلب به طرح ریزی های ایثارگرانه برای خدمت به انسانیت رسیده ام، و اگر ناگهان پای ضرورت به میان می آمد، چه بسا با تصلیب روبه رو می شدم؛ و با این همه، به تجربه می دانم که نمی توانم روی هم دو روز با کسی در یک اتاق سر کنم. همین که کسی نزدیکم باشد، منش او حرمتم را به هم می زند و آزادیم را محدود می کند. طی بیست و چهار ساعت حتی از بهترین آدم ها هم زده می شوم."

v       

این اندیشه را نمی توانم تحمل کنم که انسانی که ذهن و دل والا دارد با آرمان مدونا شروع کند و در پایان به آرمان سدوم برسد. طرفه تر این که انسانی آرمان سدوم در دل داشته باشد و از آرمان مدونا چشم نپوشد، بلکه دلش از این آرمان بسوزد، و خالصانه هم بسوزد، عین دوران جوانی و معصومیتش. آری، هر آینه آدمی فراخ است، بسیار فراخ. من او را در صورت امکان تنگ تر می گیرم. تنها شیطان از آن سر در می آورد! آنچه برای عقل شرم آور است، برای دل زیبایی است و نه چیز دیگر. آیا در سدوم زیبایی هست؟ باور کن که برای توده کثیری از آدم ها زیبایی در سدوم بافته می شود. از این راز خبر داشتی؟ تازه زیبایی هم اسرار آمیز است و هم سهمگین. خدا و شیطان آنجا می جنگند و آوردگاه دل آدمی است. اما آدمی همیشه از درد خودش می گوید.

v       

با دروغگویان کهنه کاری که همه عمر را نقش بازی کرده اند لحظاتی هست که چنان در نقش خود فرو می روند که به خود می لرزند یا به راستی اشک می ریزند، هر چند در همان لحظه، یا دمی بعد، می توانند با نجوا به خود بگویند: "می دانی که دروغ می گویی، ای گناهکار کهنه کار بی شرم! همین حالا نقش بازی می کنی، به رغم خشم "مقدس" و لحظه خشم مقدست."

v       

دوازده ساله که شد، شروع کرد به آموختن کتاب مقدس به او. اما این آموختن ره به جایی نبرد. در درس دوم یا سوم، پسرک ناگهان نیشش را به خنده باز کرد. گریگوری، که از زیر عینک نگاه تهدید آمیزی به او می انداخت، پرسید: برای چه می خندی؟
-
آه، هیچی. خدا روشنایی را روز اول آفرید، و خورشید و ماه و ستارگان را به روز چهارم. روز اول روشنایی از کجا آمد؟

v       

بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه شیرین است؛ همه به آن بد می گویند، اما همگی آدم ها در آن زندگی می کنند، منتها دیگران در خفا انجامش می دهند و من در عیان. و اینست که دیگر گناهکاران به خاطر سادگیم بر من می تازند. آلکسی فئودوروویچ، بگذار بگویمت که بهشت تو به مذاقم سازگار نیست؛ این بهشت تو، تازه اگر هم وجود داشته باشد، جایی مناسب برای آدمی محترم نیست. نظر خودم این است که به خواب می روم و دیگر بیدار نمی شوم، همین والسلام. اگر خوش داشته باشی، می توانی برای آمرزش روانم دعا کنی. اگر هم خوش نداشته باشی، دعا نکن، به جهنم! فلسفه ام اینست.

v       

- هرچند از هوس های پست پرم، و دوستدار هرچه پست است، بی آبرو نیستم. داری رنگ به رنگ می شوی؛ چشمانت برق زد.
آلیوشا ناگهان گفت: برای آنچه می گفتی یا آنچه کرده ای، رنگ به رنگ نشدم. رنگ به رنگ شدم چون من هم مثل توام. پلکان یکی است. من در پله پایینی ام و تو جایی در حدود پله سیزدهم. من این گونه می بینمش. اما فرقی نمی کند. مطلقا در نوع یکی است. هرکسی در پله پایینی ناچار است به پله بالایی برود.
-
پس آدم نباید اصلا پا روی پلکان بگذارد.
-
هر که از دستش بربیاید، بهتر است چنین نکند.
-
از دست تو بر می آید؟
-
گمان نمی کنم.

v       

- آن مرد بیچاره را خوار نمی شماریم، در تحلیل کردن این چنینی روحش از بالا، ها؟ در متیقن انگاشتن این امر که پول را خواهد گرفت؟
-
نه لیز، خوارشمردن نیست. چطور می تواند خوارشمردن باشد در جایی که همگی مانند اوییم، چون می دانی که ما هم چنانیم، و نه بهتر. اگر بهتر باشیم، باید درست به جای او بوده باشیم... تو را نمی دانم، الیز، اما به نظرم از خیلی جهات جانی ملول دارم، و جان او ملول نیست، به عکس، پر از احساس های زیباست. مرادم یک بار گفت که باید مثل بچه ها مراقب بسیاری از آدم ها بود، و از بعضی مثل بیماران بستری در بیمارستان مراقبت کرد.
-
آه، آلکسی فیودوروویچ عزیز، بیا از مردم مثل بیماران مراقبت کنیم!

v       

تا به سی سالگی برسم، می دانم که جوانیم بر همه چیز پیروز خواهد شد، بر هر سرخوردگی، بر هر نفرت از زندگی. بارها از خودم پرسیده ام که آیا در دنیا یاسی وجود دارد که بر این عطش دیوانه وار و شاید ناشایست من برای زندگی چیره شود، و به این نتیجه رسیده ام که وجود ندارد، یعنی تا وقتی که سی سالم بشود، و آن وقت، تصور می کنم، که این عطش را از دست می دهم.
من میل به زندگی دارم، و به رغم منطق، به زندگی ادامه می دهم. هر چند به نظم جهان باور نداشته باشم. آسمان آبی را دوست می دارم، بعضی از آدم ها را دوست می دارم آدم هایی که گاهی بی آنکه بدانیم چرا، دوستشان می داریم. بعضی از کردارهای بزرگ آدمیان را دوست می دارم، هرچند که دیر زمانی است دیگر شاید اعتقادی به آن ها ندارم، با این همه از روی عادت دیرین دل آدمی به آن ها ارج می نهد.

v       

کاترینا ایوانا باور کن که تو فقط او را دوست می داری. و هرچه بیش تر به تو توهین روا دارد، بیش تر دوستش می داری. او را آنچنان که هست دوست می داری؛ دوستش می داری به خاطر روا داشتن توهین به تو. اگر سر به راه می شد، فوری از او دست می کشیدی و دیگر هم دوستش نمی داشتی. اما به او نیاز داری تا بدان وسیله بر وفای قهرمانی خودت اندیشه کنی و او را به خاطر بی وفاییش شماتت کنی. همه اش هم زیر سر غرور توست. آه، خفت و خواری فراوانی در آن هست، اما همه اش از غرور می آید.

v       

به نظر من، عشق مسیحیانه برای آدمیان معجزه ای است که بر روی زمین محال است. او خدا بود. اما ما نیستیم. فرض کن که من به شدت رنج می برم. فردی دیگر اصلا نمی تواند بداند من چقدر در رنجم. چون او فرد دیگری است و "من" نیست. وانگهی، کم پیش می آید که آدمی رنج کسی دیگر را تصدیق کند، انگار که مایه تشخص است. به علاوه، رنج داریم تا رنج؛ رنج خفت بار و حقارت آمیز را، از قبیل رنجی که خوارم می کند، مثلا گرسنگی، ولینعمنم شاید تصدیق کند؛ اما وقتی به رنج بالاتر می رسیم مثلا، رنج به خاطر اندیشه، ولینعمتم آن را تصدیق نمی کند، اینست که در دم مرا از احسانش محروم می کند، که به هیچ وجه از روی خبث طینت نیست. آدمی می تواند همسایگانش را به طور انتزاعی، یا حتی دورادور، دوست بدارد، اما از نزدیک تا اندازه ای محال است.

v       

"این سنگ ها را به نان بدل کن و آدمیان چون گله، سپاسگزار و فرمانبردار، سر در پی تو خواهند گذاشت، هر چند تا ابد می لرزند که مبادا دست خود را پس بکشی و نانت را از آنان دریغ کنی" اما تو نپذیرفتی که انسان را از آزادی محروم کنی و پیشنهاد را رد کردی، و با خود گفتی اگر فرمانبرداری با نان خریداری شود، آزادی به چه می ارزد؟ پاسخ دادی که انسان تنها با نان نمی زید.
می دانی که سال ها سپری می شوند و بشریت با لبان دانایانش صدا خواهد در داد که جنایتی نیست و بنابراین گناهی نیست، تنها گرسنگی در کار است، " آدمیان را سیر کن و سپس از آنان فضیلت بخواه!" این همان چیزی است که در مقابل تو علم خواهند کرد، و با آن معبد تو را نابود خواهند کرد.

v       

امیدوار بودی که آدمی با پیروی از تو به خدا تمسک جوید و درخواست معجزه نکند. اما نمی دانستی که وقتی انسان معجزه را رد کند، خدا را هم رد می کند، زیرا انسان آنقدرها که در جستجوی اعجاز است در جستجوی خدا نیست. و چون آدمی نمی تواند تاب بیاورد که بی معجزه بماند، دست به خلق معجزات تازه می زند و به پرستش جادو و جنبل رو می آورد، هر چند هم صد برابر عاصی و رافضی و کافر باشد.
هنگامی که تمسخرکنان و ناسزاگویان بر سرت فریاد زدند: "از صلیب فرود آی، و ایمان خواهیم آورد که تو اویی"، از صلیب فرود نیامدی. از صلیب فرود نیامدی، چون نمی خواستی انسان را باز هم با معجزه به بردگی بکشانی، و خواستت ایمانی بود که آزادانه، و نه بر اساس معجزه، داده شده باشد. در تمنای عشق آزادی بودی، نه خضوع و خشوع برده در پیشگاه قدرتی که او را مقهور کرده است.

v       

بزرگسالان سیب را خورده اند و خیر و شر را می دانند و "چون خدا" شده اند. و همچنان در کار خوردن سیب اند. اما کودکان چیزی را نخورده اند، و معصومند. اگر آنان هم بر روی زمین در رنجی هولناک باشند، باید به خاطر پدرانشان رنج بکشند، باید به خاطر پدرانشان که سیب را خورده اند عقوبت ببینند. اگر همگی باید رنج ببرند تا دین خود را نسبت به هماهنگی ابدی ادا کنند، کودکان را با آن چه کار است.
چگونه می خواهیم آن اشک ها را تلافی کنیم؟ آیا امکان دارد؟ با گرفتن انتقام آن اشک ها؟ اما مرا به انتقام آن اشک ها چه کار؟ مرا به دوزخی برای ظالمان چه کار؟ دوزخ چه خاصیتی می تواند داشته باشد چون آن کودکان شکنجه شان را دیده اند؟ اگر رنج های کودکان قیمت رنج هایی را که پرداختنش برای حقیقت ضروری بود، بیش تر کند، آن وقت به اعتراض می گویم که حقیقت به چنان تاوانی نمی ارزد.

v       

به دنبال حق افزایش دادن نفسانیات چه می آید؟ در ثروتمندان، جدایی و انتحار روحی؛ در فقرا، حسد و قتل؛ چون به آنان حق داده شده، اما وسیله اقناع خواسته هایشان را نشانشان نداده اند. با تفسیر آزادی به صورت افزایش دادن و اقناع سریع نفسانیات، آدم ها سرشتشان را واژگونه می کنند، چون بسیاری از نفسانیات و عادات بی معنی و احمقانه و پندارهای مسخره در آنان رشد می کند. جز برای حسد متقابل زندگی نمی کنند، و شکمبارگی و خودنمایی خوردن شام، دید و بازدید، داشتن کالسکه و مقام و برده به دیده نیاز نگریسته می شود، و به خاطر آنها زندگی و آبرو و احساس قربانی می شود.

v       

وقتی زنش به او می گوید که به زودی فرزندی به دنیا می آورد، به تشویش می افتد. "دارم زندگی می دهم، اما زندگی را گرفته ام." کودکانش به دنیا می آیند. "چگونه جرئت کنم دوستشان دارم، تربیتشان کنم و باسوادشان سازم، چگونه می توانم برایشان از فضیلت دم بزنم؟ من خون ریخته ام." عاقبت، خون مقتول و زندگی پر طراوتی که پرپرش کرده بوده و خونی که فریاد انتقام می زده، تلخ و مشئوم جانش را تسخیر می کند. خواب های هولناکی به سراغش می آید. اما، به خاطر داشتن اراده ای استوار، زمانی دراز متحمل رنج هایش می شود: "کفاره همه چیز را با این عذاب پنهانی پس می دهم." اما این امید هم بیهوده از آب در می آید، و هر چه بیشتر می گذرد، رنجش جانکاه تر می شود.

v       

من دروغ نمی بافم، همه اش حقیقت است. متأسفانه حقیقت سرگرم کننده نیست. تو از من توقع حرف های گنده، و شاید قشنگ، داری و بر آن اصرار می ورزی. مایه تأسف فراوان است، چون از وسعم خارج است.

v       

مجسم کردن شرم و حقارت اخلاقی که آدم رشکین، بدون عذاب وجدان، بدان تنزل می یابد، محال است. و با این همه، چنان نیست که آدم های رشکین همگی آدم های مبتذل و پست باشند. به عکس، کسی که عواطف والا و عشق پاک دارد و پر از خودگذشتگی است، چه بسا که زیر میزها پنهان شود، به فرومایه ترین آدم ها رشوه بدهد، و با ننگین ترین نوع جاسوسی و استراق سمع آشنا باشد.

v       

شما مرا با آنچه هستم عوضی می گیرید. شما با آدمی شرافتمند، آدمی بسیار شرافتمند، سروکار دارید؛ از همه مهم تر- از نظر دور ندارید - آدمی که مرتکب کارهای زشت شده، اما همیشه از ته دل شرافتمند بوده و هنوز هم هست. نمی دانم چگونه بگویم. چیزی که همه عمر مرا به درماندگی کشانیده، این بوده که آرزو داشته ام شرافتمند باشم و به اصطلاح، شهید مفهوم شرافت باشم، با چراغ دنبالش بگردم با چراغ دیوژن، و با این همه، همه عمر کارهای زشت کرده ام، مانند همه مان، آقایان، منظورم اینکه مانند خودم تنها. اشتباه گفتم، مانند خودم تنها، خود خودم!

v       

همین جا ساعت پنج امروز صبح، در سپیده دم، خودم را به مرگ محکوم کرده بودم. به نظرم تفاوتی نمی کرد دزد بمیرم یا درستکار. منتها می بینم این طور نیست، معلوم می شود که تفاوت می کند. آقایان، باور کنید، چیزی که تمام طول شب بیش از همه عذابم داده، این فکر نبوده که آن پیشخدمت پیر را کشته ام و درست وقتی که به پاداش عشقم می رسیدم و در عرش باز هم به رویم گشوده بود، در خطر تبعید به سیبری قرار دارم. آه، این فکر عذابم می داد، اما نه به اندازه این آگاهی لعنتی که آخرش آن پول لعنتی را از گردنم در آورده ام و
خرجش کرده ام، و دزدی نابکار شده ام! آه، آقایان، با دلی خونین باز هم به شما می گویم که امشب خیلی چیزها آموخته ام. آموخته ام که نه تنها بی سروپا زندگی کردن محال است، بلکه بی سروپا مردن هم محال است. نه، آقایان، آدم باید درستکار بمیرد.

v       

آقایان، همگی ستمکاریم، همگی هیولاییم، همگی مردان و مادران و اطفال معصوم را به گریه وامی داریم، اما از میان همه، بگذارید همین جا و حالا معلوم شود، از میان همه من پست ترین حشره ام! هر روز از عمرم را، با کوفتن به سینه ام، قسم خورده ام که خودم را اصلاح کنم، و هر روز به همان کثافات تن داده ام. حالا می فهمم که آدم هایی مثل من نیاز به تازیانه دارند، تازیانه تقدیر، تا قلاده ای به گردنشان بیندازد و با نیرویی خارجی آنان را ببندد. اگر به حال خود رها می شدم، هیچ گاه، هیچ گاه خودم را از کثافات بیرون نمی کشیدم!

v       

آدم های پر احساسی اند که به نحوی خرد شده اند. در آن ها دلقک بازی شکلی از طنز نفرت بار در برابر کسانی است که جرئت گفتن حقیقت را به آن ها ندارند، به خاطر اینکه سال های سال ترسانیده و خفتشان داده اند. باور کن، کراسوتکین، آن نوع دلقک بازی گاهی بی نهایت تراژیک است.

v       

- تو هم مثل همه هستی، یعنی مثل خیلی های دیگر. منتها نباید مثل دیگران باشی، همین.
-
حتی وقتی دیگران آن گونه باشند؟
-
آری، حتی وقتی دیگران آن گونه باشند. تو تنها کسی باش که آن گونه نیست. راستش تو مثل دیگران نیستی، می بینی که از اعتراف به چیزی بد و حتی مسخره شرمنده نیستی. و این روزها چه کسی دست به این همه اعتراف می زند؟ هیچ کس. مردم حتی انگیزه مؤاخذه خودشان را هم دیگر احساس نمی کنند. مانند دیگران نباش، حتی اگر تو تنها فردی باشی که مانند دیگران نیست.

v       

آلیوشا، اندیشناک، گفت: "لحظاتی هست که مردم دوستدار جنایت می شوند."
-
آره، آره! فکر مرا به زبان آورده ای، آن ها دوستدار جنایت اند، همه جنایت را دوست می دارند، همیشه دوستش می دارند، نه در بعضی "لحظات". می دانی، انگار مردم به توافق رسیده اند درباره آن دروغ بگویند و از همان وقت درباره اش دروغ گفته اند. همگی اعلام می دارند که از بدی نفرت دارند، اما پنهانی عاشق آنند.

v       

گاهی خواب دیوها را می بینم. شب است، توی اتاقم هستم و شمعی در دست دارم بعد یکهو همه جا پر دیو می شود، تمام گوشه های اتاق، زیر میز، و آن ها در را باز می کنند، فوجی از آنها پشت درها هست و می خواهند بیایند و دستگیرم کنند. و می آیند و دستگیرم هم می کنند. و ناگهان به خودم صلیب می کشم و همگی پس می روند، هر چند که چندان دور نمی روند، کنار درها و گوشه ها، به حالت انتظار می ایستند. بعد یکهو آرزوی شدیدی برای کفرگویی وجودم را می گیرد، و شروع می کنم به کفرگویی، و آن وقت آن ها خوشحال به طرف من بر می گردند و دوباره می گیرندم و دوباره به خودم صلیب می کشم و همگی پس می روند. تفریح فوق العاده ای است، نفس آدم را می گیرد.

v       

مگر رنج چیست؟ من از آن نمی ترسم، حتی اگر بیرون از محاسبه باشد. حالا از آن نمی ترسم. قبلا از آن می ترسیدم. می دانی، شاید در محاکمه اصلا جواب ندهم... و انگار الان چنان قدرتی در خود دارم که به نظرم می توانم هر چیزی را تحمل کنم، هر رنجی را، فقط برای اینکه بتوانم به خودم بگویم و تکرار کنم که "هستم" در میان هزاران عذاب- هستم. روی چنگک شکنجه ام می کنند اما هستم! ولو اینکه تنها روی دیر کی بنشینم- هستم! خورشید را می بینم، اگر هم نبینمش، می دانم که هست. و همین دانایی وجودم را از زندگی لبریز می کند آلیوشا، کروبی من، تمام این فلسفه ها مایه مرگ من است. مرده شورشان را ببرند.

v       

او به صومعه چسبید، و تار مویی مانده بود که راهب بشود. به نظرم می آید که او ناخودآگاه، و بسیار زود، پشت به آن نومیدی جبن آلودی کرده است که عده زیادی از افراد جامعه ناشاد ما را، که از تجاهر به فسق و تأثیرات فساد آورش بیم دارند و تمامی شرارت ها را به خطا به روشنگری فرنگی نسبت می دهند، بر آن می دارد تا به قول خودشان، به "خاک بومی"، و دقیق تر، مانند بچه های ترسان به آغوش مادر بازگردند با این آرزو که در آغوش مادر فرتوتشان بخوابند و برای همیشه آنجا بخوابند، تا مگر از وحشت هایی که آن ها را می هراسند بگریزند.

v       

باید بدانید که برای زندگی آینده هیچ چیزی بالاتر و قوی تر و سالم تر و خوب تر از خاطره خوب نیست، به خصوص خاطره دوران کودکی، و خاطره خانه. دیگران درباره تربیت نقل و حدیث بسیاری به شما می گویند، اما خاطره ای خوب و مقدس که از دوران کودکی مانده باشد، شاید بهترین تربیت باشد. اگر کسی تعداد بسیاری از چنان خاطرات را در ذهن نگه دارد، تا پایان عمر در امان خواهد بود، و اگر کسی جز یک خاطره خوب در ذهن نداشته باشد، حتی آن هم گاهی مایه نجات می شود.

v       

تشنه این رستاخیز و نوشدگی بود. از دست مرداب کثیفی، که به اختیار خویش در آن فرو شده بود، عاصی شده بود و مانند بسیاری از آدم ها در چنین مواردی، بیش از هر چیز به تغییر مکان دل بسته بود. اگر به خاطر این آدم ها نبود، اگر به خاطر این شرایط نبود، اگر از این مکان نفرین شده پر می کشید و دور می شد، تولدی تازه می یافت، به راهی نو وارد می شد. این بود چیزی که به آن ایمان داشت و برایش بی قراری می کرد.

v       

اتللو از آشتی دادن خود با بی وفایی ناتوان بود- نه ناتوان از بخشودن آن، بلکه ناتوان از آشتی دادن خود با آن- هرچند که جانش چون جان کودک بی آلایش بود و فارغ از کینه توزی، در مورد حسود واقعی، قضیه چنین نیست. آدم های رشکین برای بخشودن حاضر براق تر از دیگران اند، و همگی زنان این را می دانند. حسود می تواند به قید فوریت ببخشاید (هرچند، البته، پس از جنجالی سخت)، و می تواند خیانت کمابیش ثابت شده را، همان بوس و کنارهایی را که دیده است، ببخشاید، به شرط آنکه بتواند به نحوی متقاعد شود که "این بار بار آخر" بوده است، و رقیبش از آن روز به بعد ناپدید می شود.
البته این آشتی ساعتی بیش نمی پاید. چون، حتی اگر رقیب هم روز بعد ناپدید شود، رقیب دیگری می تراشد و نسبت به او رشکین می شود. و آدمی از خود می پرسد که مگر در عشق چیست که باید این همه مراقبش بود، و مگر ارزش عشق چیست که به چنین پاسداری سختی نیاز دارد.

v       

آدم هایی هستند که، در حصار تنگ خویش، عالم و آدم را سرزنش می کنند. اما یکی از این آدم ها را با رحمت مغلوب کنید، محبت نشانش دهید، و گذشته اش را نفرین خواهد کرد، چرا که بسی انگیزه های نیکو در دلش هست. دل چنین آدمی فراخ خواهد شد و خواهد دید که خدا رحیم است و انسان ها هم خوب و منصف اند. وحشت زده خواهد شد؛ زیر بار پشیمانی و تکالیفی که از آن پس بر دوشش گذاشته می شود خرد خواهد شد. و آن وقت دیگر نخواهد گفت: "سربه سر شدیم"، بلکه خواهد گفت: "در چشم تمام انسان ها گناهکارم و بی ارزش تر از همه ام." با اشک توبه و اضطراب جانگذار و لطیف، خواهد گفت "دیگران از من بهترند، می خواستند نجاتم دهند، نه اینکه نابودم کنند!" آه، اجرای رحمت برایتان بسی آسان خواهد بود، چون در غیاب مدرک واقعی برایتان سخت خواهد بود که اعلام بدارید: "او گناهکار است." تبرئه ده گناهکار از مجازات یک بی گناه بهتر است!

v       

پسرجان، خدا نکند یک وقت بخواهی به خاطر اشتباه از زنی که دوست می داری معذرت بخواهی. بخصوص از کسی که دوستش می داری، حالا هر چقدر هم اشتباهت بزرگ باشد. چون زن- فقط شیطان سر از کار زن در می آورد: با این حال درباره آنان چیزی می دانم. حالا بیا به یک زن اقرار کن اشتباه کرده ای، بگو "متأسفم، مرا ببخش،" آن وقت است که باران سرزنش به دنبال می آید! خدا هم بیاید، به سادگی نمی بخشدت، به خاکساریت می کشاند، چیزهایی را که اتفاق نیفتاده پیش می کشد، همه چیز را به یاد می آورد، هیچ چیز را فراموش نمی کند، چیزهایی از خودش به آن می افزاید، و تنها آن وقت می بخشدت.

v       

همین که تمام انسان ها منکر خدا شوند - و فکر می کنم که آن دوره، همانند دوره های زمین شناسی، صورت وقوع خواهد یافت- مفهوم قدیمی جهان بدون آدمخواری از بین می رود، و همین طور هم اخلاق قدیمی، و آن وقت همه چیز از سر گرفته می شود. انسان ها متحد می شوند و از زندگی تمام چیزهای گرفتنی را می گیرند، منتها برای لذت و سعادت در دنیای حاضر. انسان با غرور کبریایی تایتان وار بر کشیده می شود و انسان - خدا ظهور می کند. انسان فتح طبیعت را به مدد اراده و دانش ساعت به ساعت گسترش می دهد و چنان لذتی احساس می کند که تمام رویاهای دیرینه اش در مورد لذات آسمانی جبران می شود.
هر کسی خواهد دانست که فانی است و مرگ را مانند هر یک از خدایان با غرور و آرامش خواهد پذیرفت. غرورش به او می آموزد که لب به شکوه گشودن از کوتاهی عمر بی فایده است، و برادرش را بدون نیاز به پاداش دوست می دارد. دوست داشتن برای یک دم از عمر هم بس خواهد بود، اما آگاهی از زودگذر بودنش آتش آن را تیز تر خواهد کرد، آتشی که حالا در میان رویاهای عشق جاودانی آن سوی گور پخش و پلا شده است.