وقتی که دستور رسید که من باید یک ستاره شش ضلعی داوود به روی سینه لباس هایم بدوزم، ستاره ای که در میانش نوشته شده بود "جهود"، بیش تر خجلت زده شدم و دیگر اصلا دلم نمی خواست از خانه بیرون بروم.
پس توی خانه از صبح تا شب چه باید می کردم؟ می خواندم. از همه کتاب هایی که داشتم، یکی برایم هیجان انگیز تر از همه بود، کتابی که به نثر دو حماسه هومر را نقل می کرد. بارها و بارها این دو کتاب را خواندم تا جایی که صفحه به صفحه اش را حفظ شدم. سال ها طول کشید تا فهمیدم علی رغم جانبداری نویسنده به نفع یونانی ها، من با شور تمام با تروایی ها همدلی داشتم. من ستایشگر هکتور بودم و عاشق پاریس که انتقام مرگ هکتور را می گرفت. من هم در محاصره بودم و برای همین طرفدار آن هایی که خودشان هم در محاصره بودند.
معلم من ستایشش از انشای من را به این ترتیب نشان داد که گفت آن را با صدای بلند بخوانم. شاید او با این کارش به من کمک کرد تا وظیفه و مشغله آینده ام را برای خودم معین کنم. اما به احتمال قوی تر وقتی که انشایم را می نوشتم به یکباره و به صورتی غیر منتظره پی بردم که نوشتن چه قدرت رهایی بخشی به آدم می دهد. نوشتن به آدم این قدرت را می دهد که وارد زمان هایی شوی که در زندگی واقعی دور از دسترس هستند، حتی ورود به ممنوع ترین مکان ها. فراتر از این، نوشتن این قدرت را به آدم می دهد که هر کسی را به مهمانی خود دعوت کنی.
در سال های بعدی پی بردم که بسیار اندکند آن چیزهایی که بتوانند جایگزین شرف از دست رفته، اخلاق آسیب دیده شوند، و شاید برای همین بود که تا جایی که می شد جان کندم که این اصول را در طول دوره رژیم کمونیستی حفظ کنم. هر جامعه ای که بنایش بر بی صداقتی است و هر جرم و جنایتی را تحمل می کند با این بهانه که این بخشی از رفتار عادی انسانی است، رفتاری منحصر به مشتی از نخبگان، و گروه دیگری را هر قدر اندک و کوچک محروم می کند از غرور و شرفش و حتی حق زندگی اش، خودش را دستی دستی محکوم به انحطاط اخلاقی و نهایتا فروپاشی محض می کند.
این شناخت یا آگاهی که ممکن است همین فردا تو را بکشند عطشی برای هر چه پر شورتر زیستن در آدم به وجود می آورد؛ این شناخت یا آگاهی که شخصی که هم اکنون با او صحبت می کنی ممکن است همین فردا کشته شود، آدمی که بسیار دوستش داری، باعث می شود که همیشه از دوست شدن با آدم ها هراس داشته باشی.
آدم در این شرایط در درون خودش نوعی دیوار درست می کند تا بتواند پشت آن هر آنچه را که شکننده است پنهان کند: عمیق ترین احساساتش، عمیق ترین روابطش با دیگران، خصوصا با آن کسانی که بیش از همه به آدم نزدیکند. این تنها راه برای تحمل کردن جدایی های مکرر، ناگزیر، و از پا در آورنده است. اگر آدم این دیوار را زمانی در درونش برپا کند که هنوز کودک است، آنگاه باید بقیه عمرش را صرف کوبیدن و فرو ریختن این دیوار کند، و سؤال این است: آیا هرگز می توان این دیوار را کاملا تخریب کرد؟
البته جهان واقعی جهان قصه های پریان نیست، على الخصوص در چنان زمان هایی و چنان مکان هایی، و آن ایمانی که افراد را نگه می داشت برای اکثر افرادی که دور و بر من بودند پوک و پوچ و توخالی از آب در آمد. من اما جان به در بردم؛ من آنقدر زنده ماندم که پایان جنگ را ببینم. برای من، نیروهای خیر، که عمدتا در ارتش سرخ تجسم پیدا کردند، سرانجام پیروز شدند و مثل بسیاری از کسانی که از این جنگ جان سالم به در بردند زمانی طول کشید تا درست متوجه شوم که غالبا این نیروهای خیر و شر نیستند که با یکدیگر نبرد می کنند، بلکه صرفا نیروهای شر متفاوتند که با همدیگر برای سلطه بر جهان رقابت می کنند.
به نظرم می آید که برای یک نویسنده، هر تجربه ای، حتی هولناک ترین تجربه های مفید است، به شرطی که بتواند از آن ها جان به در ببرد. منظورم از این حرف این نیست که هولناک ترین تجربه ها برای داستان گویی بهتر از آن چیزهایی هستند که زندگی معمولی و روزمره پیشکش می کند؛ تجربه های نیرومند و افراطی وقتی که درست در خط فارق میان مرگ و زندگی ایستاده ایم، یا وقتی که، به عکس، رحمت نجات ناگهانی را تجربه می کنیم، معمولا وجود ما را آشکارتر و روشن تر از هر چیز دیگر در زندگی شکل می بخشد. اما تجربه های افراطی و لب مرزی می تواند داوری ما را نامتعادل کند. اگر از یک خط مرزی یا خط فاصل بنگریم، جهان معمولا به نظرمان متفاوت تر از آن می آید که در حالت عادی درکش می کنیم.
اگر تجربه های دوران جنگ در برخی افراد به نوعی عطش انتقام در وجودشان دامن زد، اما در عین حال آن ها را در طول زندگی در برابر کسانی که دشمن خود می پنداشتند، یا حتی معارضی بالقوه، جان سخت کرد. در یک کلام، آن ها که قربانیان یک نوع خاص از تعصب بودند اکثرا تسلیم تعصبی از نوع دیگر شدند. من، با فاصله ای که گرفته ام، به این نتیجه رسیده ام که هر تعصبی از هر نوع پیش شرط روانی، پیش درآمد خشونت و وحشت است، به این نتیجه رسیده ام که هیچ اندیشه ای در این دنیا آنقدر خوب و خیر نیست که بتواند تلاشی تعصب آمیز برای به کرسی نشاندن آن اندیشه را توجیه کند، تنها امید نجات در جهان این دوران تساهل و تسامح است.
اگر ما حافظه مان را از دست بدهیم، خودمان را از دست داده ایم. فراموشی یکی از نشانه های مرگ است. وقتی حافظه نداری دیگر اصلا انسان نیستی. مبارزه برای فرا رفتن از مرگ ذاتا مبارزه ای انسانی است. این احساس که مرگ نباید پایان همه چیز باشد یکی از پایه ای ترین احساسات زیستی و وجودی است. ما با مقاومت در برابر مرگ با فراموشی مقابله می کنیم، و البته به عکس هم: با مقابله با فراموشی، در برابر مرگ مقاومت می کنیم. یکی از اشکالی که این مقاومت می تواند به خودش بگیرد، چنان که در آن اعتراف پرشور کازانتزاکیس دیدیم، آفرینندگی است. آگاهانه یا ناخود آگاه، این اعتقاد باید در ذهن آفریننده حی و حاضر باشد: "چون می آفرینم، پس با مرگ می ستیزم."
در هر چند ثانیه کتاب تازه ای منتشر می شود. کتاب هایی که اکثرشان بخشی از همان صدای گنگ مداومی هستند که نمی گذارند ما خوب بشنویم. حتی کتاب هم دارد بدل به ابزاری برای فراموشی می شود. آثار ادبی واقعی زمانی خلق می شوند که آفرینندگان آن ها فریاد اعتراضی بشوند علیه آن فراموشی که بر سر آن ها فرود می آید، بر سر پیشینیان آن ها و همعصرانشان که به یک سان فرود می آید بر سر زمانشان و حتی زبانشان. اثر ادبی واقعی چیزی است که در برابر مرگ می ایستد و آن را انکار می کند.
در مقطعی در تاریخ مدرن، به نظر عده زیادی چنین آمد که حافظه و سنت صرفا بارهایی اضافه هستند که باید زمینشان بگذاریم و خودمان را از شرشان خلاص کنیم. آن فجایع اجتماعی که در این قرن بر سر نوع بشر آمد، مددکارش هنری بود که ستایشگر بی سابقگی، تغییر مداوم، بی مسئولیتی، و آوانگاردیسمی بود که همه سنت های پیشین را به سخره می گرفت و به مصرف کنندگان و تماشاچیان در گالری ها و در تئاترها پوزخند می زد، و از به حیرت انداختن خواننده به جای پاسخ دادن به سؤالاتی که جان خوانندگان را عذاب می دادند، به وجد می آمد.
آدمیان به این دلیل از پرسیدن باز نمی ایستند که پاسخ هایی که می گیرند ناقص یا نادرست است، بلکه فقط زمانی از پرسیدن دست می کشند که پاسخ ها هیچ ربطی به سؤال هایشان ندارند، با پاسخ ها گمراه کننده، مغالطه آمیز، بی معنا، و پریشانی آور هستند، یا على الخصوص زمانی که تهدیدی هم در دل پاسخ ها هست. اما آدمی که از پرسیدن دست می کشد، در واقع از فکر کردن باز می ایستد. چون فکر کردن، هر چه باشد، پرسیدن مدامی است برای رسیدن به پاسخ و آن آدمی که فکر نمی کند سخن هم نمی گوید، فقط اصواتی از خود صادر می کند.
اگر شخصی می خواهد در حالی زندگی کند و جان به در ببرد که خطر دائم بیخ گوش اوست، بایستی قدرت تطبیق پیدا کند، یعنی حتی بدترین شرایط را موقعیتی مسلم و ناگزیر بداند، و بعد بکوشد حتی در این شرایط یک زندگی انسانی را به سر برد. در اردوگاه این بدان معنا بود که من می بایستی شان انسانی و تعادل روحی ام را حفظ کنم: جهان درونی ام را، امیدم را، و آزادی درونی ام را حفظ کنم و هرگز تسلیم هراس یا نومیدی نشوم. کسانی که از عهده این کار بر نمی آمدند از دست می رفتند! ثانیا، که این البته اهمیت کم تری دارد، یاد گرفتم که آدم باید این شرایط را مسلم بگیرد، اما فقط در لحظاتی خاص؛ آدم همچنان امیدوار است که شرایط تغییر خواهد یافت، که جنون نمی تواند یک وضع دائمی انسانی یا یک حیات اجتماعی همیشگی باشد.
امروزه پیوند مردم با تمدن ما پیوند مرگ و زندگی است، و اگر این تمدن بمیرد آن ها هم همراه این تمدن خواهند مرد. مردم هزار هزار و میلیون میلیون خواهند مرد، شاید از قحطی یا بیماری های واگیرداری که دیگر نمی توان بر آن ها غلبه کرد، یا شاید در جنگی پر از استیصال که برنده ای ندارد و همه چیز را به نابودی می کشاند. اما حتی اگر مردم بتوانند ترتیبی بدهند که چنین جنگی پیش نیاید باز هم همچنان خواهند مرد. آن ها از فرط نومیدی خواهند مرد یا به این دلیل که توانایی به دست آوردن نان روزانه شان را نخواهند داشت و یا به این دلیل که طبیعت را ویران کرده اند، طبیعتی که از زمان هایی که حتی به یاد نمی آیند پشتیبان و پشتوانه انسان بوده است.
پی برده ام که شأن و کرامت انسانی جزو صفات و ارزش های بسیار ستوده در روزگار ما نیست که همگان به دنبالش باشند. به عکس، زندگی در روزگار ما، انسان ها را بیش از آن که به سمت امکان ساده تأمین معاش براند، به سمت افعالی می داند که دون شأن و کرامت انسانی هستند، از پر کردن فرم های استخدامی خفت بار گرفته تا شرکت اجباری در انتخابات یا تظاهرات تقلبی و پوچ و بی معنا. در عین حال، شهروندان امروزی به جهانی پرتاب می شوند که شعارش این است: "چنگ بینداز به هر چیزی که می توانی به چنگ بیاوری و هر چه بیش تر بهتر!"
امید همیشه به آینده پیوند زده می شود. امید توانایی انسان است برای تخیل خویشتن در موقعیتی که متفاوت از موقعیت کنونی اوست. پس چه چیزی می تواند انسانی تر از امید باشد؟ مرگ هم همیشه به آینده گره زده می شود. و چه چیزی بیش از مرگ می تواند ضد امید باشد؟ با این حساب، امید را می توان کوشش بیهوده انسان برای پرهیز از آگاهی بر آن دم آخر دانست، نوعی مقاومت عجالتی بی زمان، نوعی تلاش از سر استیصال برای غلبه بر خاموشی جهان.
چون به نظر می رسد مرگ یگانه مطلق در زندگی بشری است، پس هر امیدی نسبی است، توهمی که به انسان کمک می کند این مسیر مختوم به مرگ را طی کند. اگر از منظر مطلق ها بنگریم، امید واقعی را فقط کسی می تواند به انسان بدهد که قادر باشد آن پایان محترم را هم با امید بیاکند، کسی که قادر باشد انسان را از دره اشباح مرگ عبور دهد.
از آن زمان که راهی به سوی امید ابدی به روی انسان گشوده شده است، هر آن کسی که آمده است تا خدا را لغو کند ناچار شده است جایگزینی برای آن به مردمان عرضه کند، اما چون چنان امیدی فقط با دشواری بسیار به روح بشری ربط می یابد، آن جایگزین معمولا به جهانی که در پیرامون انسان است پیوند خورده است. امید این جهانی امید بشری می شود؛ امیدی که درونی بود، بیرونی می شود. بشر این جهان را می سازد و در آن آشوب و غوغای حاصل شده صدای روح او، که از عذاب می نالد، محو و فرا گرفته می شود.
همه امیدهایی که به جهان بیرونی مربوط هستند، به جهان چیزها، در درونشان نوعی ناامیدی از کاذب بودن خود را حمل می کنند. آنگاه که انسان از میان این امیدها به جهان می نگرد، روی می گرداند. اما چون زندگی بدون امید تقریبا تحمل ناپذیر است پس انسان باز به جست و جوی امیدی تازه بر می آید.
ما مسرف هستیم و تسلیم تقریبا نوعی پرستش مذهبی چیزهای نو شده ایم. ما خیلی زود، خیلی پیش تر از آن که چیزها فرسوده و کهنه شوند از آن ها دلزده می شویم، و چیزها هم خیلی زودتر از سابق کهنه و فرسوده می شوند. حتی وقتی که از آن ها دلزده و خسته نشده ایم، متوجه می شویم که در عرض چند ماه پس از آن که آن ها را خریده ایم از مد افتاده اند. من در کشوری زندگی می کنم که اصلا غرق وفور و فراوانی نیست، به عکس مردم از کمبودها در رنج هستند، و عمدتا کمبود آزادی. حال می بینیم که چطور این مردم با امید چشم به آینده ای دوخته اند که نوید فراوانی می دهد، نوید باریدن کالاهای فراوان بر سرشان. آری، کالاها فراوان خواهند شد و زباله هم، اما آیا خوشبختی هم بیش تر خواهد شد؟ من که تردید دارم.
هرگز نباید فراموش کنیم که تاریخ قبیله انسانی بیرحمانه است. و باید متوجه باشیم که آنچه فرهنگ، تمدن، اومانیسم، یا قانون مداری می نامیم جز پوسته ای برای پوشاندن جوهر و ذاتی خونین نیست. ساده لوحانه است اگر باور بیاوریم که نیروهای تعیین کننده رفتار بشری در طول قرن ها اکنون رام و مهار شده اند چون ما "دست کم تا حدودی" تشخیص داده ایم که این نیروها کدامند و نامی هم به آن ها داده ایم. و با این همه این چند نسل اخیر باز تسلیم این توهم شده است که نوع بشر پا به دوران تازه ای گذاشته است: دوران وفور مادی و معنوی، دورانی که در آن آرمان های اعلام شده و افشاشده در طول دهه ها، اگر نگوییم در طول قرن ها- آرمان هایی نظیر عشق، برادری، برابری در برابر قانون، و آزادی های اساسی مدنی- سرانجام جان گرفته اند و دیگر کسی نیست که جرئت کند علنا به آن ها پشت پا بزند.
انسان فقط در هراس از مهاجمانی که سبعانه از فاصله دور هجوم می آورند نزیسته است، بلکه در هراس از خدایان یا خداوند یگانه و نمایندگان او بر روی زمین زیسته است. انسان در هراس از صاحبان اقتدار، مقامات، باج بگیران اربابان، در هراس از دست دادن خانه یا آذوقه مورد نیازش برای زنده ماندن، یا از دست دادن کارش زیسته است هر تلاشی برای رهانیدن انسان در واقع تلاشی است برای رهانیدن او از ترس، برای خلق کردن وضعیتی که در آن انسان بتواند استقلالش را چونان تهدیدی برای جانش نبیند، قدرت هر چه کشنده تر و هر چه تمام تر باشد، هر چه بیش تر انسان را از آزادی اش محروم می کند و وحشت می پراکند.
ترسی که در رختخواب آدم های بی قدرت لانه کرده است انگیزه ای قوی برای رؤیاهای آن ها و اعمال آن ها است. آدم بی قدرتی که آرزو دارد خودش را از اضطراب برهاند معمولا فقط دو راه پیش پای خودش می بیند: گریختن به جایی دور از دسترس نیروهای خصم، یا قدرتمند کردن خودش، ترس رؤیای قدرت را به بار می آورد.
قدرت قدرتمندان هرگز (یا تقریبا هرگز) نشئت گرفته از امتیازات بالاتر، یا ارزش های روحی والاتر، یا به دلیل فهم بیش تر از حقیقت یا حکمت نبوده است، اگر چه قدرتمندان همیشه کوشیده اند چنین ادعایی را مطرح کنند. قدرت قدرتمندان همیشه صرفا ناشی از نیروی غالبشان بوده است، نیرویی که معمولا مبتنی بر شمار نفوس تحت تسلطشان، قدرت سلاح هایشان، و توانایی شان برای سازماندهی بوده است.
در میان آدم های بی قدرت، آن هایی که خواب نجات جهان را از طریق به دست گرفتن زمام قدرت و رهاندن آن و خودشان از ترس می بینند، خودشان را فریب می دهند. نوع بشر از طریق دست به دست شدن قدرت و افتادن قدرت به دست آدم های بی قدرت سابق نجات نخواهد یافت، زیرا درست در همان روزی که قدرت به دست آن ها می افتد معصومیتشان از بین می رود.
درست از همان لحظه، آن ها هم به این وحشت می افتند که مبادا قدرت استحکام پیدا نکرده شان از دست برود، رؤیاها و نقشه های تحقق نیافته شان نقش بر آب شود، و در نتیجه دستانشان را به خون می آلایند و تخم وحشت می پراکنند، و سرانجام از این بادی که می کارند همان توفان را می دروند. آن ها نمی توانند از این وحشت بگریزند. آن ها در وحشت انتقام خواهند زیست، از وحشت از آن که دوباره به همان گذشته شان پرتاب شوند، و از کارهایی که خودشان کرده اند به وحشت خواهند افتاد. قدرت ترکیب شده با وحشت منجر به جنون می شود.
این مسئله محل نزاع نیست که هر انقلابی حامیان خاص خودش و نشئگی توأم با رضایت خاص خودش را دارد، نوعی احساس که افراد صرفا بازیچه دست تاریخ نیستند، بلکه آفریننده تاریخ، و حتی اصلاح کننده مسیر تاریخ، آن هم به نام آرمان های بزرگ و نابی هستند که وعده خلاص کردن انسان از بدبختی را می دهند. احساسات رهبران انقلابی را می توان با احساسات حواریون رستگاری قیاس کرد به کلام مالرو: "در زندگی آدم های انقلابی، انقلاب همان نقشی را بازی می کند که زندگی جاودانه زمانی ایفا می کرد. انقلاب رستگاری را نصیب کسانی می کند که خود این رستگاری را به بار می آورند."
در نظر آدم های گرفتار در گرفتاری های روزمره زندگی، این رژیم ها آرمانی بزرگ را عرضه می کردند، و نیز رهبری کاریزماتیک را که قرار بود آن ها را از بار سنگین تصمیم گیری های مسئولیت، و خطر کردن برهاند، و علاوه بر آن، آن ها را سمت هدفی هدایت کند که به زندگی شان معنایی می بخشد. بسیاری از جنبه های نظام های توتالیتری در آن مراحل ابتدایی شکل گیری شان بس جذاب هستند: قاطعیت آن ها، شفافیت برنامه شان و آن نیرو برای حل معضلاتی که در یک دموکراسی، بنا به طبیعتش، به این راحتی قابل حل نیست.
رژیم توتالیتری هر آنچه را که شهروند متوسط را بر می آشوبد از میان بر می دارد و دست به اقداماتی می زند که چنین شهروندی را سخت تحت تأثیر قرار می دهد. رژیم توتالیتری جیره ای از آنچه در طول رسیدنش به قدرت مصادره کرده یا دزدیده است برای شهروندان مقرر می کند؛ رژیم توتالیتری آن هایی را که با این رژیم مخالفت می کنند می ترساند، حبس می کنند، یا می کشد و به این ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش می گذارد.
حتی با آن راحتی که بشارت غلبه زندگی بر مرگ فراهم می آورد، باز اندوه جدایی قلمرو مرگ از قلمرو حیات، جدایی ملکوت از زمین، جدایی مردمان از خداوند به قوت خود باقی بود. ما از آن جهان دیگر کلامی نمی شنویم. عقل، این پرسشگر، از منطق این جدایی می پرسد و در دام تردید گرفتار می آید: اما پاسخ را هم به زور بیرون می کشد: اگر خواهان مردن نیستی، ایمان بیاور! ایمان توست که نجاتت می دهد. فقط از طریق ایمان است که انسان می تواند خودش را از قلمرو نیستی رها کند.
انسان از سایر موجودات زنده به واسطه آگاهی اش بر خویشتن، به واسطه عقل، و به واسطه توانایی اش برای پرسیدن و دریافتن ارتباط میان چیزها، علت ها، و قوانین طبیعت است که متمایز می شود. اما در مسائل ایمانی، انسان وارد قلمرویی می شود که باید به خودش یادآوری کند در این جا نباید پرسید، فقط باید باور آورد، آن هم از ترس مردن.
و چه می شود گفت درباره واژه انقلابی یا حتی انقلاب؟ نادیژدا ماندلشتام درباره این تأثیر جادویی چنین می نویسد: "نقش قاطع در هوادار کردن روشنفکران را وحشت یا رشوه بازی نکرد. (البته خدا می داند که نه وحشت کم بود نه رشوه!) نقش اصلی را خود واژه "انقلاب" بازی کرد که هیچ کس نمی خواست طردش کند. چه بسیار ملت هایی که سراپا خودشان را تسلیم این واژه کرده اند. این واژه چنان قدرتی دارد که آدم به حیرت می افتد که با وجود این واژه حاکمان دیگر چه نیازی به زندان و اعدام دارند؟"
نویسنده ای که دیدگاهی بیگانه با این جهان را می پذیرد (خصوصا دیدگاهی که با قدرت توأم است)، نویسنده ای که اجازه می دهد زبانش را از او بگیرند، شرط اول هرگونه خلاقیتی را از دست می دهد: یعنی آن صداقتی که فقط او با وجدانش می تواند ضامن آن باشد. در ضمن، این وضعیت پیش فرض اولیه خلاقیت را به بوته تردید می اندازد، پیش فرضی که نهفته در کوشش نویسنده برای غنا بخشیدن به سرجمع آگاهی و دانش بشری، تجربه بشری، از طریق جست وجو و کشف های شخصی خود نویسنده، است. مشکل می توان اندیشه ای چنان بزرگ را به تصور در آورد که بتواند بهانه ای برای این عظیم ترین خیانت نویسنده علیه خودش، علیه آثارش، و علیه مخاطبانش باشد.
"فرهنگ یعنی دانستن چیزی درباره تجربه های دانش، و ارزش هایی که بشریت تاکنون بدان دست یافته یا خلق کرده است- و سفت کردن زمین زیر پای خود، مبادا که بلغزیم و از این سطح پایین تر برویم. آری، بگذارید سرراست تر بگویم: در این معنا، تعلیم و تعلم چیزی نیست مگر گفت و گو ... فرهنگ، پیش از هر چیز، نماینده هماهنگی همه فعالیت های بشری است که تاکنون انجام گرفته است؛ فرهنگ نباید این هماهنگی را از دست بدهد... دفاع از این هماهنگی همانقدر وظیفه ای جدی است که تلاش برای شناختن آنچه موجب توفان می شود و مهار کردن آن ها. روح انسانی سربازی وظیفه نشناس خواهد بود اگر که احساس کند کارش فقط رژه رفتن است... بی آن که بفهمد باید قابلیت دفاع از هر آن چیزی را که پیش تر فتح شده است داشته باشد."
زندگی هایی که پر از عمل نیستند، و در عوض صرف درون نگری می شوند، روز به روز بیش تر غیر قابل درک می شوند و غیر قابل تعریف، و هر چه بیش تر خصمانه. این زندگی ها منشأ اضطراب و فرسودگی هستند..."تو سی ساله هستی و خسته تر از آنی که گذر سالیان عمر بتواند بر تو تحمیل کند. یا، دقیق تر بگویم، تو اصلا خسته و فرسوده نیستی، فقط بیقراری، و می ترسی حتی یک گام در این جهان برداری، جهانی که یک دام بزرگ است. برای همین است که همیشه هر دو پایت روی هواست."
- ۰ نظر
- ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۰۶