گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

نظام فلسفی هگل با نادیده انگاری فردیت آدمی، ارزش او را در نسبت با فرجام تاریخ می سنجد؛ کیرکگور با واکنش در برابر این اندیشه هگل که "آزادی فرد، انتزاعی، دروغین و غیر واقعی است" می گوید: "فرد آدمی از نوع آدمی برتر است". به سخن ساده تر هر انسانی، ویژه است و ویژگی های او همان ویژگی های نوع، گروه و جامعه نیست و از همین رو سخن گفتن درباره فرد فقط با نظر به صفت های کلی گروه، جامعه و نوع بشر آن چنان که هگل می پندارد، نادیده انگاری ویژگی های منحصر به فرد هر انسانی است.

  •  

کیرکگور در وصف جامع تر عصر خود، به ویژگی هایی چون سطحی بودن، اندیشه انتزاعی و بی شور، بیگانگی با سکوت، تنزل عشق تا حد هوسرانی و اهمیت و سلطه باورهای همگانی اشاره کرده و بر این باور است که مطبوعات در شکل گیری و گسترش این ویژگی ها و همچنین عدم پایبندی انسان ها نقش داشته اند. "امروزه همه کس، همه چیز می داند اما به هیچ چیز پایبند نیست"

  •  

سطح حسی و اخلاقی متضاد یکدیگرند و گزینش یکی مستلزم رهایی دیگری است. از همین رو زندگی آدمی عرصه امکان های متضاد بیشمار و در نتیجه گزینش های بی پایان است و در همین گزینش هاست که او به خود واقعیت می بخشد.
دیگر آنکه گذر از سطح اخلاقی به سطح دینی، حرکتی خردمندانه و گام به گام نیست؛ بلکه جهش است و حاصل این جهش یعنی ایمان نیز وضعیتی قطعی نیست و از همین رو همواره بین ایمان و بی ایمانی، نبرد هست. آگاهی به این چگونگی هاست که زندگی آدمی را با نگرانی، بیم، هراس و اضطراب همراه می سازد. بدین سان زندگی آدمی، برگزیدن است؛ گزینشی که با خطر همراه است زیرا او حاصل همین گزینش هاست؛ آدمی آفریده خداست ولی او آزاد آفریده شده و می تواند برگزیند و از این رو، خود سازنده خود است.

  •  

نیچه شکوفایی فرهنگ و هنر یونانی را نتیجه هم آمیزی دو الهه نمادین یعنی آپولون و دیونیسوس می داند، آپولون نماد نظم و خردمندی است و دیونیسوس شور و شوق و سرمستی؛ نیچه می پندارد با اندیشه سقراط و افلاطون جنبه آپولونی فرهنگ یونان برجسته و جنبه دیونیسوسی آن نادیده گرفته شد و بدین ترتیب انحطاط فرهنگی غرب آغاز و با آموزه های زاهدانه مسیحیت ادامه یافت.
نیچه در نقد وضعیت فرهنگی زمانه خود، به افلاطون باز می گردد و بر آن است باور و توجه افلاطون به جهان برین یا جهان معنا که پاینده و جاودان است، به ناچیز انگاری جهان زمینی و زندگی گذرای این جهان انجامید و مسیحیت نیز که گونه ای افلاطون گرایی است، زندگی زمینی و جسمانی و میل ها را انکار کرده و به آن "نه" گفت.

  •  

آدمی در آغاز چون شتر است که بار سنگین ارزش های تحریف شده و دروغین را به دوش می کشد. در دگرگونی نخست، شتر، شیر می شود و بار سنگین را فرو می افکند. اما بار، اژدهایی می شود که روی پولک هایش، "تو باید" می درخشد. شیر با اژدها می جنگد، بر او پیروز می شود و به جای "تو باید"، "من می خواهم" می گذارد. شیر از شتر فراتر رفته و به ارزش های تحریف شده و دروغین، "نه" می گوید اما توان آفریدن ارزش های نو را ندارد. از این رو در دگرگونی دیگر، شیر، کودک می شود. او که اکنون بی گناه و آغاز راه است، به زندگی "آری" می گوید و می تواند ارزش های نو بیافریند. به نظر می رسد کودک نماد فیلسوفی است آفریننده ارزش های تو.

  •  

هایدگر گفتگو های بیهوده و سطحی، کنجکاوی و ابهام را نشانه های روزمره گی بر می شمرد: گفتگوهای روزمره سطحی، نادقیق و همسو با پیش فرض های همگانی هستند و از این رو بی بنیاد و بیهوده اند و بنیاد داوری درباره درستی آن ها نیز پذیرش همگانی است. نشانه دیگر پیوند دازاین با جهان و دیگران، کنجکاوی روزمره است. از این در زندگی معمولی، به هر چیزی می پردازد و می خواهد از همه چیز سر در بیاورد ولی به ژرفای هیچ چیز نرفته و در آن نمی ماند. کنجکاوی باعث می شود بعد از دریافت چیزی، به چیزهای دیگر رو کند. سرانجام گفتگوی همگان درباره همه چیز سبب می شود مرز بین سخن و فهم دقیق و نادقیق محو شود و از این رو ابهام، نشانه دیگر روزمره گی است.

  •  

هایدگر در توصیف چگونگی بودن آدمی به امکان هایی چون مرگ، نگرانی و اضطراب اشاره می کند که می توانند زمینه برون رفت از روزمره گی و غفلت را فراهم کند؛ انسان اصیل کسی است که شجاعانه، نگرانی و اضطراب را حفظ می کند و به مرگ همچون امکانی می نگرد که همه امکان های دیگر زندگی را نابود می کند. این نگرش مانعی است بر سر راه گم شدن در دیگران به شیوه هایی چون گفت و گو های بیهوده درباره همه چیز، کنجکاوی های سطحی و در نتیجه احساس بی نیازی و بی تفاوتی درباره آن چه ژرف است و تفاوت آن با آن چه سطحی است. به سخن دیگر غوطه وری دازاین در زندگانی روزمره به او حالتی از آشنایی با جهان و آسایش و آرامش می دهد که همانا از خود بیگانگی است.

  •  

شرط لازم دیگر برای به خود آمدن، خود را یافتن و خودشدن، تجربه "موقعیت های مرزی" است. تجربه موقعیت های مرزی، تجربه مرز بودن و نبودن آدمی است؛ حالت هایی که آدمی در اوج شور و شادی و سرشاری و حرارت و یا در ژرفای درد و اندوه و رنج و حیرت و سرگشتگی تجربه می کند؛ تجربه هایی چون رویارویی با مرگ، جنگ، شکست، گناه، رنج، عشق و حضور خدا. در چنین وضعیت هایی است که آدمی در می یابد به راستی کیست و هستی او می شکند. در رویارویی با چنین تجربه هایی "فراتر رفتن از خود" یا به تعبیر یاسپرس " فراروندگی" ممکن می شود.

  •  

به باور مارسل در فلسفه، پرسنده نمی تواند موضوع بررسی را رویاروی خود قرار دهد زیرا خود درگیر و جزئی از آن است و از این رو به جای "مسئله" با "راز" روبرو هستیم؛ در این جا سخن بر سر زندگانی است که موج آساست، اوج می گیرد، فرود می آید، ناپدید می شود و دوباره آشکار می شود. بدین سان گرچه مسئله بعد از حل کنار نهادنی است ولی راز حتی اگر آشکار شود، کنار نهادنی نیست چون چه بسا ناپدید شود. پس تفاوت علم و فلسفه و موضوع های آن مسئله و راز، بنیادی است و اگر رازهایی چون عشق، مرگ، ایمان، امید و وفاداری، همچون مسئله نگریسته شوند، به بیراهه رفته ایم و این خطایی است که چه بسا در طول تاریخ فلسفه و بویژه در فلسفه پوزیتیویزم رخ داده است.

  •  

یک فرض اساسی درمان وجودی این است که ما قربانی شرایط و اوضاع و احوال نیستیم، زیرا تا حد زیادی ما آن چیزی هستیم که برای بودن انتخاب می کنیم. بنابراین یکی از اهداف فرایند درمان، به چالش کشاندن مراجعان برای کشف راه های جدید و انتخاب از بین این راه هاست. "درمان وجودی نهایتا فرایند کشف ارزش و معنایی است که ما می توانیم آن را در زندگی بیابیم". وظیفه اصلی درمانگر این است که مراجعان را برای مورد توجه قرار دادن آنچه که درباره آن مصمم هستند تشویق کند، به طوری که بتوانند مسیری را در زندگی پیش گیرند. رویکرد وجودی، توانایی افراد را در انتخاب آگاهانه زندگیشان در نظر می گیرد.

  •  

طبق نظر رولو می، فردیت یافتن فرایندی خودبخودی نیست. با وجود این افراد میل به تحقق قابلیت های خویش دارند. این "جرات بودن" است و انتخاب های ما تعیین کننده نوع شخصیت ماست. کشمکشی همیشگی در درون ما وجود دارد. گرچه ما خواهان حرکت به سوی کمال و استقلال هستیم، اما به این امر واقفیم که رشد غالبا فرایند دردناکی است. به این دلیل که نزاع و کشمکشی بین امنیت و وابستگی و خوشی ها و رنج های ناشی از رشد وجود دارد.

  •  

به طور کلی بر اساس دیدگاه یالوم، روان درمانی وجودی به نوعی از هر یک از این فلاسفه اثر پذیرفته است از داستایوفسکی: خلاقیت، بی معنایی، مرگ. از کیرکگور اضطراب خلاق، یاس، ترس و وحشت، احساس گناه، نیستی. از نیچه: مرگ، خود کشی، اراده. از هایدگر: زندگی اصیل، دلسوزی، مرگ، احساس گناه، مسئولیت پذیری فردی، انزوا. از سارتر: بی معنایی، مسئولیت پذیری، انتخاب. از بوبر: روابط بین فردی، دور نمای "من-تو"در درمان، تعالی خود.

  •  

حس انزوا زمانی حادث می شود که ما متوجه می شویم برای تایید خود نمی توانیم به دیگران تکیه کنیم، یعنی باید به تنهایی به زندگی خود معنا دهیم و به تنهایی تصمیم بگیریم که چگونه زندگی کنیم. اگر ما زمانی که تنها هستیم، قادر به تحمل خویش نباشیم، چگونه می توانیم انتظار داشته باشیم فرد دیگری از معاشرت و مصاحبت با ما مستفیض گردد؟ قبل از اینکه بتوانیم با دیگران هر گونه رابطه پایداری برقرار کنیم باید با خودمان رابطه داشته باشیم. ما باید یاد بگیریم که به خودمان توجه کنیم. قبل از اینکه بتوانیم صادقانه با دیگران تعامل کرده و همراه شویم، باید بتوانیم تنهایی را تجربه کنیم.

  •  

در دیدگاه معنا درمانی اعتقاد بر آن است که رنج انسان، یعنی جنبه های غم انگیز و منفی زندگی، می تواند به واسطه ایستادگی فرد در مقابل رنج به موفقیت تبدیل شود. افراد می توانند با درد، احساس گناه، یاس و مرگ روبرو شوند و در این مواجهه، یاس و ناامیدی را به مبارزه طلبیده و در نتیجه بر آن غلبه یابند. در عین حال "معنا" چیزی نیست که ما بتوانیم مستقیما آن را جستجو کرده و به دست آوریم. شگفت این که هر چه ما آن را به طریق منطقی تری جستجو کنیم، بیشتر احتمال دارد که آن را از دست بدهیم. یالوم و فرانکل در اصل بر این نکته توافق دارند که "معنا" همانند لذت باید به طور غیر مستقیم مورد جستجو قرار گیرد. یافتن معنا در زندگی، نتیجه قبول مسئولیت است و این مسئولیت پذیری برای خلق عشق، کار و سازندگی الزامی است.

  •  

بنابر نظر رولو می، آزادی و اضطراب دو جنبه از یک موضوع هستند؛ اضطراب و هیجان توام با ایجاد عقیده جدید به یکدیگر مرتبطند. بنابراین ما اضطراب را زمانی تجربه خواهیم کرد که از آزادی خود برای رفتن از امور معلوم به سوی امور ناشناخته استفاده کنیم. بسیاری از ما به خاطر ترس، سعی می کنیم تا از چنین جهشی به سوی ناشناخته ها خودداری کنیم. "ما فقط از طریق خطر نکردن یعنی نادیده گرفتن آزادی خود می توانیم از اضطراب دوری کنیم. اکثر افراد به خاطر آنکه افکار و عقاید نوآورشان قبل از آنکه به سطح خود آگاهی برسد به وسیله اضطراب سد شده است، هرگز از بسیاری از این افکار و عقاید خود آگاهی نمی یابند."

  •  

جنبه دیگر تجربه مربوط به حضور مراجع در درمان وجودی رو به رو شدن با نگرانی های اساسی به جای دست و پنجه نرم کردن با مشکلات آنی است. رولو می بیان می دارد که تجارب عمده از قبیل تولد، مرگ، عشق، اضطراب و احساس گناه مسایلی نیستند که قابل حل باشند، بلکه معماهایی هستند که می باید مورد توجه و شناخت قرار گیرند. بنابراین ما باید در درمان از حل مسایل تنها به عنوان راهی برای روشن تر کردن هر چه بیشتر معماهای زندگی صحبت کنیم.

  •  

فرانکل قویا معتقد است که هیچ گاه آزادی از ما گرفته نمی شود، زیرا ما می توانیم حداقل نگرش خود را به سوی هریک از موقعیت ها و شرایط معین تغییر دهیم. "حتی در یک موقعیت شدیدا طاقت فرسا افراد قادرند لااقل صاحب اختیار خود باشند. زیرا دیدگاهی که آن ها نسبت به درد و رنج دارند از انتخاب آن ها ناشی می شود. زندگی در اصل به معنای به انجام رساندن وظایفی که همواره بر عهده فرد است و نیز بر عهده گرفتن مسئولیت یافتن پاسخ صحیح در قبال مشکلات می باشد" او معتقد است که آزادی انسان آزادی از شرایط نیست. بلکه توانایی او برای ایستادن در مقابل شرایط است.

  •  

هدف اصلی درمان وجودی ایجاد زندگی ظاهرا راحت تر و امن تر نیست، بلکه هدف آن تشویق مراجعان است تا نسبت به شناخت درباره منابع اضطراب و ناامنی پذیراتر باشند. مواجهه با اضطراب وجودی مستلزم آن است که به زندگی به عنوان حادثه ای مخاطره آمیز نگریسته شود، نه پنهان شدن در پس امنیت های به ظاهر حفاظت کننده.

  •  

از نقطه نظر وجودی، اضطراب یک ویژگی اساسی وجود انسان است. بنابراین اضطراب لزوما آسیب زا نیست، بلکه می تواند نیروی انگیزشی قوی برای رشد نیز باشد. اضطراب نتیجه برخورداری از حق انتخاب بدون داشتن الگویی مشخص و بدون اطلاع از پیامدهای این انتخاب است همچنین نتیجه آگاهی از مسئولیت در مقابل عواقب اعمال خویش می باشد. از نظر کیرکگور اضطراب وجودی عبارت است از سردرگمی ناشی از آزادی و اختیار.
در پاره ای از موارد ما می دانیم که برای به وجود آمدن ابعاد جدید در خودمان، می بایست نقش های گذشته مان فراموش شود. آگاهی از اینکه ما برای رشد و نمو باید راه ها و شیوه های ناآشنا و جدید را جایگزین راه ها و شیوه های آشنا و اطمینان بخش نماییم، خود منبع اضطراب است.

  •  

"اگر ما انسان را همان گونه که هست بپذیریم، بر وخامت اوضاع او می افزاییم. اما اگر او را همان گونه که باید باشد بپذیریم، به او در شدن آنچه که می تواند بشود، یاری رسانده ایم." فرانکل این را به عنوان یک تکلیف درمانی در نظر می گیرد تا با آن مراجعان را به منظور اصیل و کامل شدنشان از طریق درگیر ساختن و مسئولیت پذیر کردن آن ها نسبت به زندگی به چالش بکشاند.

معنویت از واژه لاتین اسپیریتوس به معنای نقش زندگی یا "روشی برای بودن" و تجربه کردن است که با آگاهی یافتن از یک بعد غیر مادی به وجود می آید و ارزش های قابل تشخیص، آن را معین می سازد. این ارزش ها به دیگران، خود، طبیعت و زندگی مربوطند، و به هر چیزی که فرد به عنوان غایی قلمداد می کند، اطلاق می شوند.
"به نظر می رسد که مشخصات عمده تجربه های معنوی و مذهبی انسان، در اشتیاق او نسبت به یک واقعیت فرامادی نمایانگر می شود و این اشتیاق غالبا در اوایل دوران کودکی خود ر نشان می دهد. این احساس که چیزی (حضوری) "سوای خودم" قابل دریافت و ادراک است و تمایل به شخصی سازی این حضور، در قالب نوعی الوهیت، و نوعی رابطه ی "من - تو" آن، که از طریق نماز و نیایش برقرار می شود."

  •  

ویلیام جیمز چهار خصوصیت مهم را برای تجربه عرفانی برمی شمارد که امروزه، هم چنان کاربرد دارد:
1- غیر قابل توصیف بودن: حالات عرفانی تنها به تجربه در می آیند و غیر قابل توصیف هستند.
۲- عقلانیت: تجربه های عرفانی، به دانش و بینش نسبت به عمق حقیقت مربوط می شوند و فراتر از ذهن عادی هستند.
۳- گذرا بودن: این حالات زودگذر هستند و تجربه آن ها معمولا حداکثر بیش از سی دقیقه به طول نمی انجامد.
۴- انفعال: معمولا در طول این رویداد عرفانی، تجربه کننده به صورت منفعل در می آید.

  •  

آلپورت معتقد بود که ما می توانیم موضع مذهبی افراد را بر اساس دو نوع نگرش طبقه بندی کنیم: افرادی که مذهب آن ها ناپخته و بیرونی است و افرادی که مذهبی پخته و درونی دارند. افرادی که دارای مذهب بیرونی هستند، از مذهب به نفع خود بهره می برند. گرایش کم عمق فرد به یک مذهب یا فرقه خاص، توسط خود او و به طور انتخابی شکل می گیرد تا نیازهای بدوی او را ارضا سازد. در مذهب بیرونی، توجه فرد به سوی خداوند معطوف می شود، ولی باز هم این توجه شامل صرف نظر کردن از خود نمی شود.
اما در مقابل، مردمانی که دارای مذهب درونی هستند انگیز اصلی خود را در مذهب جست و جو می کنند و با پیوستن به مذهب یا فرقه ای خاص، در تلاش برای درونی سازی مذهب و پیروی کامل از آن هستند.

  •  

فروید آشکارا نیاز نوع بشر به مذهب را به تجربه های اولیه دوران کودکی مربوط می داند: "نیازهای مذهبی عمدتا از درماندگی طفل و در نتیجه ابراز نیاز و علاقه او به پدر نشأت می گیرد و این رابطه ای است غیرقابل انکار". او مذهب را به عنوان ارائه کننده توجیهاتی دروغین برای ابهامات زندگی تلقی می کند؛ خداوند بخشنده نقش پدر را ایفا می کند و مردم می توانند در هنگام دعا از او حاجت بطلبند.
فروید اصل لذت را به صورت تلاش برای یافتن سعادت، یا در حد خیلی پایین آن، به صورت اجتناب یا کاستن از رنج می بیند و این امکان را که مذهب هم بتواند در اینجا نقشی داشته باشد، تنها به عنوان یک شفای ناقص تأیید می کند.

  •  

درمانگران، هر نوع تجربه عرفانی را به طور بالقوه و صرف نظر از اطلاعات موجود، نوعی اختلال روان پریشی قلمداد می کنند. یکی از هراس های اکثر مردم این است که با شرح تجربه های معنوی، بر آن ها برچسب دیوانه زده شود. در نتیجه، اغلب افراد تمایلی ندارند که چنین تجربه هایی را ابراز کنند.
به نظر می رسد که معنویت نیز همچون پول، جایگزین تابو بودن مسائل جنسی شده است، یعنی چیزی است خجالت آور که راجع به آن نباید صحبت کرد.

  •  

یونگ با تایید واقعیت روانی نیاز معنوی یا مذهبی در نوع انسان می گوید: رنج هر فرد روان رنجور را در نهایت می باید به عنوان رنجی برای روح او به شمار آورد که هنوز معنای خود را در نیافته است. یونگ معتقد است که روان رنجوری های انسان دارای عللی در گذشته و هم در حال است و گرنه این روان رنجوری ها فعال نمی ماندند.
یونگ نتیجه می گیرد که: "مشکل مذهبی که مراجع برای من توضیح می دهد را می توان هم دلیل احتمالی و هم دلیل واقعی برای روان رنجوری او به حساب آورد. در میان بیمارانی که در نیمه دوم زندگی، یعنی حدود ۳۵ سالگی هستند، حتی یک نفر را ندیده ام که در حقیقت مشکلش، پیدا کردن دیدگاه مذهبی از زندگی نبوده باشد"

  •  

کالین فلتهام تفاوت بین رابطه "من و تو" و عمومیت ارتباط روان درمانی را روشن می کند: به نظر بوبر، مواجهه "من و تو"، مشابه مواجهه با خداوند است و بیشتر به حضور و متانت مرتبط است تا به قصد صادر کردن دستورالعمل ها و برقرار کردن روابط یاورانه نابرابر. این نوع برخورد ربطی به استفاده درمانی از مفهوم صمیمیت یا رشد خود آگاهانه اصالت ندارد.
بوبر به اهمیت "فیمابین" و "حقیقت ساده مواجهه" تأکید می کند. هیچ یک از این ها قابل پیش بینی یا قابل بهره برداری حتی برای اهداف خیرخواهانه نیست. شفابخش بودن این چیزها بیشتر براثر موهبت الهی است تا چیزهای از پیش طراحی شده.

  •  

طبق نظر گرگن، درمان در جهان فرامدرن، به خصوص در برخورد با بی نظمی های درونی حاصل از فروپاشی خانواده و اجتماع، ارزش زیادی دارد: "در برابر از بین رفتن جامعه های محلی و در برابر از بین رفتن سایر کسانی که استوار و پابرجا هستند، جامعه درمانگران کارهای زیادی برعهده دارد. ما جایگزین جامعه ها، دوستان و نزدیکان از دست رفته هستیم و این نکته ای است بسیار قابل تأمل". این نکته که درمان می تواند جایگزین از بین رفتن جامعه و دوستان صمیمی و نزدیک مردم بشود بسیار گرفتار کننده است.

  •  

پری و جونز بر ارزش رویکرد بودایی برای درمانگران تأکید بیشتری می ورزند و چنین نظر می دهند که اعتقاد فرد به واقعیت خویشتن مجزا، در واقع به رنج و عذاب او می افزاید و در نتیجه، "به نظر می رسد آن نظام درمانی که بدون چون و چرا به واقعیت خویشتن فرد اعتقاد دارد، بر عذاب و رنجی که به کاستن از آن تلاش دارد، می افزاید"

  •  

برخی از خصوصیات اصلی درمانگری ذن که آن را از اکثر درمان های غربی متمایز می کند، ریشه در مکتب روان شناسی آیین بودایی و علیت تقدیری دارد: ۱- در این مکتب، "خود" در مرکز جهان قرار داده نمی شود. ۲- این مکتب ارزش زیادی برای قدرت درمانی زیباشناسی و تماس با طبیعت قائل است. ۳- این مکتب اهمیت زیادی به تنهایی، سکوت و آرامش می دهد. ۴- تأکید مکتب ذن بر هشیاری و آگاهی، به عنوان راهی برای فرا رفتن از دوگانگی ابراز - واپسرانی است. ه- مکتب ذن آماده است تا پاسخ های مراجع را در جهت تغییر و اصلاح پیش فرض ها یا عادت های تحکیم یافته، مورد استفاده قرار دهد.
۶- این مکتب می پذیرد که شرم و احساس گناه، ارزش درمانی دارد. ۷- این مکتب به درک همدلانه و ارائه خدمات به دیگران اهمیت می دهد. ۸- این مکتب بر سادگی و عدم پیچیدگی تأکید دارد. ۹- و بالاخره، این مکتب ارزیابی کاملا متفاوتی از تأثیر تجربه های دوران کودکی بر رشد شخصیت ارائه می دهد و نگرش غیر سرزنش گرایانه ای را در مورد والدین در پیش می گیرد.

  •  

من معنویت عصر جدید را مذهب فرد تلقی می کنم. و این بدان معناست که در نظر من، معنویت عصر جدید برای دو اصل عمده اعتبار قائل است: اصل اول این است که در ابراز وجود از طریق این نهضت، فردیت بسیاری هست و دوم اینکه در آن همگام و در تکمیل اصل اول، یک شناخت و پذیرش کلی از جهانی بودن همه اشیا وجود دارد.

  •  

محیط ما، "خویشتن" فرد را به نوعی شکل داده است که به صورتی بنیادی، با احساس فقدان حضور جامعه، سنت و معانی مشترک روبروست. آنگاه این خویشتن تهی باید توسط غذا، محصولات مصرفی، زندگی مشاهیر، رسانه های گروهی، هنرپیشگان سینما و کسانی که رسانه های جمعی در باره آن ها تبلیغ می کنند، پر و اشباع شود. "این خویشتن، مرتبا در پی آن است که از طریق مصرف انواع اجناس مختلف، مواد کالری دار، تجربه ها، سیاستمداران، روابط رمانتیک و درمانگران همدل، اشباع شدن را تجربه کند تا بتواند با احساس فزاینده بیگانگی و متلاشی شدن در عصر جدید مقابله کند"
کوشمن دو حوزه را دارای بیشترین مسئولیت برای شفابخشی یا دست کم، پرکردن این خویشتن تهی می داند: تبلیغات، و روان درمانی. از آنجایی که روان درمانی نمی تواند به دلایل تاریخی مفهوم خویشتن تهی بپردازد، ناچار، همسو با تبلیغات، روش هایی برای زندگی پیشنهاد می کند که احتمال بروز سوءاستفاده را در رابطه درمانی افزایش می دهد.

  •  

بدون اینکه درمانگر آگاه باشد، روش درمان از مسیر طبیعی خود خارج می شود به این ترتیب که درمانگر برای بیمار الگو و سرمشق می شود، از راه ارائه تجربه های عاطفی درست همراه با احترام و تفاهم، و بنابراین بیمار به طور ضمنی تشویق می شود تا عقاید و ارزش ها و روش شخصی درمانگر را درون سازی کند.
ما درمانگران، در اصل به مراجعان خود نوعی از هماهنگ شدن را می آموزیم. آن ها به ساز ما می رقصند و در چارچوب هایی که ما برای آن ها ساخته ایم خیال پردازی می کنند و حتی اصطلاحات تخصصی به کار می برند؛ اصطلاحاتی که می توانند بر حسب گرایش درمانگر، ترکیبی از اصطلاحات روانکاوی، مراجع محوری یا التقاطی باشند. به عبارت ساده تر، مراجعان می آموزند که شبیه ما باشند. هر چه مراجعان در انجام این تکلیف بیشتر موفق می شوند، بیشتر شفا می یابند.

  •  

متخصصان الهیات معمولا واژه معنویت عصر جدید را به استهزاء به کار می گیرند و از آن به عنوان "معنویت خودآموخته" یا "مذهب خوشه چینی" یاد می کنند. با چنین برخوردی، معمولا این حقیقت نادیده گرفته می شود که بسیاری از مذاهب، توسط انسان ها ساخته شده است؛ این موضوع حتی شامل انجیل نیز می شود که به دقت و سیاست مآبانه متناسب با نیازهای قدرتمندان و به ویژه امپراتوری روم تألیف شد. شاید کتاب مقدس در حقیقت در برگیرنده کلام خداوند باشد، ولی انتخاب واژه هایی که در کتاب گنجانیده نشده و شده، مسلما تنها به خاطر هدف معنوی صورت نگرفته است. در حقیقت، مسیحیت نمونه بارزی است که نشان می دهد مذهب از درون یک فرهنگ خاص سر بر می زند و رشد می یابد.

  •  

کارل راجرز همدلی را یکی از سه شرط اصلی قلمداد می کند که درمانگران باید در مشاوره و درمان به کار ببندند. راجرز، همیشه حد و مرزی برای این همدلی قائل بود: "دنیای خصوصی مراجع را به گونه ای حس کنید که انگار دنیای خصوصی خود شما است و این ویژگی "انگار" را هرگز فراموش نکنید"
ماهر اصرار دارد که روان شناسی دگرگون ساز، فراتر از همدلی است. و در واقع، از مرز "انگار" فراتر می رود: "درمانگر به جای اینکه با شخص همدل باشد، اصلا خود شخص مراجع می شود. به جای اینکه دنیای شخص مراجع را بشناسید، در آن زندگی می کنید"

  •  

لاکوف، ۵ معیار برای تأیید وجود تجربه های عرفانی قائل است که همگی با هم باید وجود داشته باشند:
١۔ حالت وجد و خلسه که احتمالا رایج ترین ویژگی تجربه عرفانی است
۲- احساس کسب دانش جدید که شامل دریافت بینش های جدیدی نسبت به زندگی می شود؛
٣- تغییرات ادراکی، یعنی برانگیخته شدن احساسات فرد که می تواند شامل توهمات بینایی و شنوایی باشد؛
۴- هذیان ها که دارای موضوع هایی مرتبط با اسطوره ها هستند و پدیده های فرهنگی فعلی را نیز شامل می شوند؛
۵- فقدان گسیختگی ادراکی. به این معنا که، در فردی که تجربه های معنوی دارد، اختلال تفکر،
گسسته گویی یا انسداد فکر نباشد.

  •  

در واقع، خود ایده بیماری و اختلال روانی و بیمار، براساس واژگان خاص "گروه ما" تعریف می شود. در این برهه از تاریخ، در این فرهنگ، و در این مکان خاص. با اندازه گیری و عینی سازی آن مقوله ها و واقعی دانستن آن ها و انتقال آن ها به مردمانی که خارج از حرفه ما هستند، این اصطلاحات و تشخیص ها در دسترس مردم قرار می گیرند تا زندگی خود را بر مبنای آن اصطلاحات تخصصی بنا کنند. در نتیجه به صورت راه و روش شناسایی و درک زندگی در می آیند و به این ترتیب، وقتی گفتمان بیماری را بنا می نهیم، در عین حال سازنده جامعه ای نیز می شویم که در آن، بیماری، رایج ترین راه برای شناخت و درک خویشتن است.

  •  

"هر معنویتی که بر خیالبافی و کنار گذاردن و نفی مسئولیت شخصی مبتنی باشد، به طور بالقوه اعتیاد آور است." برخی از اعضای گروه های مذهبی، ممکن است نتوانند در جهان خارج، به تنهایی زندگی کنند. همچنین افراد دارای اعتیاد معنوی می توانند کسانی باشند که از معنویت به عنوان یک راه حل جادویی برای مشکلاتی که تمایل به رویارو شدن با آن ها را ندارند، استفاده می کنند.
زمانی که فرد با هدف دستیابی به حالات هشیاری دگرگون و به منظور خوشی و لذت، و دوری جستن از رنج و درد زندگی روزمره به معنویت روی می آورد، حالت های معنوی تغییر چهره می دهند و حالت اعتیاد پیدا می کنند. بنابراین طبیعی است که این حالات برای مردمانی که در زندگانی خود مشکلاتی دارند، جاذبه دارد.

  •  

در زمینه آموزش درمانگران در این حیطه استدلال های گوناگونی مطرح شده است که یکی از آن ها موضوع "برابری" است؛ بدین معنا که هر درمانگری باید تجربه درمانجو بودن را داشته باشد تا در نتیجه، تکلیفی را به مراجع محول نکند که قبلا خود با آن ها مواجه نشده است. استدلال قوی دیگر این است که یکپارچگی، حساسیت و سلامت درمانگر، بر اثر تجزیه و تحلیل شدن یا درمان شدن افزایش می یابد.

  •  

هستی گرایی یا وجود گرایی، فلسفه ای است که هدف آن، درک یا روشن کردن تجربه بودن در جهان هستی است. بنابراین، کانون توجه آن، نحوه بودن فرد، و حالت کیفی رابطه انسان با خود، دیگران و جهان مادی است.

  •  

درمانگران هستی گرا بر این باورند که انسان در مقابل یک عمل انجام شده قرار گرفته است. انسان آفریده شده است، از ابدیت نشأت گرفته است و پس از گذراندن یک عمر کوتاه، به ابدیت باز می گردد. پیشرفت درمانی در صورتی امکان پذیر است که مراجعان بخواهند با موهبت های وجود خود روبه رو شوند. یالوم معتقد است که این موهبت ها عبارتند از مرگ، آزادی، بی معنایی و تنهایی.
در پشت اضطراب روان نژندی که در درمانجویان ملاحظه می شود، اضطراب وجودی قرار دارد. یالوم اصرار دارد در درمان وجودی، تعارض بنیادی برخلاف تحلیل فرویدی تعارضی است که از مواجه شدن فرد با داده های لایتغیر وجودی ناشی می شود.

  •  

پدیدارشناسی با تجربه های ما از واقعیت، و نه خود واقعیت، سر و کار دارد. نتیجه اینکه در چارچوب دیدگاه پدیدارشناختی، من نمی توانم بگویم احساس یا تجربه شما، اشتباه یا غیرواقعی است؛ من فقط می توانم بگویم تجربه ای غیرمعمولی است و نتایج آزارنده ای خواهد داشت. پس دیدگاه پدیدارشناختی، عمیقا برای واقعیت دیگران، احترام قائل است. چالش درمانگر این است که مراجع خود را در کشف واقعیت خصوصی او همراهی کند که در این صورت، به ناچار جهان بینی او بر مراجع تأثیر می گذارد؛ البته هر چه درمانگر این تأثیر را محدودتر کند، بهتر است.

  •  

فرانکل معتقد بود که یک خلاء وجودی در قلب زندگی قرن بیستم وجود دارد که فقط می تواند توسط خداوند پر شود: "درباره احساس بی معنایی به خودی خود نیز می توان گفت که نوعی ناامیدی وجودی و پریشانی معنوی است تا نوعی اختلال عاطفی یا بیماری روانی." او مذهب را یک پدیده انسانی قلمداد می کرد و معتقد بود که مذهب، نتیجه چیزی است که من آن را انسانی ترین پدیده انسانی، یعنی "اراده برای کسب معنا" می دانم و ما می توانیم بگوییم که مذهب برای ارضای آنچه اکنون می توانیم آن را اراده ای برای کسب معنای نهایی بنامیم، ظهور کرده است.

  •  

"تلاش برای بخشایشگری زودهنگام، از فرایند شفادادن جلوگیری می کند و موجب بی اعتباری و حل نشدن احساساتی همچون درد، سوگ، گناه، شرم و خشم شده و در نتیجه مشکلات زیادی را در زندگی آن ها به وجود می آورد"
علی رغم این هشدارها، ترغیب به بخشایشگری، یکی از پر رواج ترین مداخله های معنوی است که روان درمانگران از آن استفاده می کنند. برای اینکه بخشایشگری اثربخش و شفادهنده باشد، باید توسط مراجع و در وقت مناسب صورت بگیرد، هر چند که با این وجود نیز، گاه رنجیدگی و آسیب وارده چنان عظیم است که بخشش، امکان پذیر نیست.

  •  

مذهب نیز همانند علم و درمانگری، با اینکه الهامی است اما به نحوی ساخته بشر است و در نتیجه و به ناچار، کامل نیست. هرچند در بسیاری از موارد، مذهب با شکست روبه رو شده است، یا بهتر است بگوییم بسیاری از پیروان مذهب، انسان هایی ضعیف و لغزش پذیر بوده اند، اما این بدان معنا نیست که طریقت معنوی را مسیری بیهوده بدانیم. شاید ما به یک ساختار نوین انسانی نیاز داریم که جای مذهب و معنویت را بگیرد. ساختاری که به صورتی جدید، در همان قلمرو گام بردارد و کمتر تحت تأثیر تاریخ قرار بگیرد.
واژه معنویت، برای توضیح احساسات و عواطف غیرقابل تشریح و در ارتباط با یک تجربه معنوی بر لبان افراد جاری می شود و انسان از این طریق احساس می کند که بخشی از چیزی بزرگتر است، چیزی وسیع تر از احساسی که نسبت به خود دارد. جای تعجب نیست که چنین تجربه هایی معمولا باعث بهتر شدن افراد می شوند.

  •  

یکی از خطرات مراقبت بهداشتی نوین، تخصص گرایی فزاینده آن است که در نتیجه، شخص باید تعداد بسیار زیادی از متخصصان را که با بخش یا جنبه کوچکی از وجود انسان سروکار دارند، طرف مشاوره قرار دهد. به نظر می رسد که با گذشت زمان، امکان مشاوره با یک متخصص بهداشتی که حتی سعی کند کل گرا باشد هم، در زمینه ای به دور از طب تکمیلی امکان پذیر نیست. اگر بپذیریم که انسان ها موجوداتی جسمانی، عاطفی، ذهنی و معنوی هستند، این حقیقت را نیز باید به عنوان بخشی از فرایند شفابخشی در نظر بگیریم. این همان جایی است که درمانگر کل گرا می تواند وارد گود شود؛ البته در صورتی که از طرح واقعیت معنوی در زندگی خود و مراجعان، واهمه ای نداشته باشد.

  •  

علی رغم آنچه برخی از درمانگران تصور می کنند، درمان یک فرایند فاقد ارزش نیست. البته نه به این معنا که درمانگران باید ارزش های خود را به مراجعان تحمیل کنند. مطلب پراهمیت این است که درمانگران درباره ارزش هایی که اساس کار آن ها را تشکیل می دهد، با خود و مراجعان خود صادق باشند.
به عقیده ریچاردز و برگین مراجعی که اعمالش با نظام ارزش هایش متناقض باشد، گرفتار پریشانی عاطفی و بین فردی می شود. آن ها معتقدند که باید به مراجع کمک کرد تا از این تناقض ها آگاه شود و دریابد که باورهای معنوی و مذهبی خودش باعث شکل گیری اضطراب و خشم می شوند، یا به او آرامش و نیرو می بخشند.

 

کامو را به خاطر بی اعتنایی که نسبت به دانشگاهیان بر می انگیزد نیز دوست می دارم. اینان مرده ترین مردمانی هستند که می شناسیم. مرگ در ما به سان استاد است، آن که می داند. زندگی در ما به سان کودک است، آن که دوست می دارد، که بازی دوست داشتن می کند.

  •  

چهل سال دلم را بر دل کودکی سه ساله تکیه دادم. هرگز از پای نیفتاد. افکار و احساسات با تکیه بر این نقطه اتکای سه سالگی، قدرت خویش را می آزمودند. آنگاه که بی بهره از یاوری، دو دل بودم که چه راهی در پیش گیرم، به این رخساره وحشی رو می کردم تا از آن آرامش گیرم. ما هرگز به این کودکی که در وجود ما است، به اندازه کافی اعتماد نمی کنیم. آنجا که واژه ها در می مانند، زبان به سخن می گشاید. آنجا که دیگر باز می مانیم، راه می گشاید.

  •  

به خاطر دلبستگی عمیقی که به تنهایی دارم، هیچ گاه به صورت زوج زندگی نکرده ام. آنچه سبب دلسردی زوج های بسیار می شود، بی احترامی به تنهایی ذاتی دیگری است. هیچ گاه زندگی خویش را قسمت نکرده ام مگر با همراهانی که در این باره نمونه ملاحظه کاری بوده اند: آبی ملایمی که در هوا پراکنده است، گیاهی که بر پنجره ای بر آرنج خویش تکیه داده و یک آینه.

  •  

احوال پس از عشق بزرگ به مانند احوال پس از مرگ است برای کسانی که از آن جان به در می برند: از مجالی که باقی مانده حیرت می کنیم. دیگر نمی خواهیم آن را صرف کاری کنیم، این مجال را. به سان آنان که از شاهراه های سپید اغما باز می گردند، لطافت تابناک عشق بزرگ را در کنه جان خویش نگاه می داریم. این عشق از این پس به جای اراده و تمنا می نشیند، به جای اراده می شیند.

  •  

گمان می کنم هنرمند کسی است که کالبدش اینجا و روحش آنجا است، و می کوشد فضای میان این دو را با افکندن نقاشی، مرکب یا حتی سکوت در آن، پر سازد. به این معنی، همه ما هنرمندیم و هنر زیستن واحدی را با ذوقی اندک یا زیاد به کار می بندیم، تصریح می کنم: با عشقی اندک یا زیاد.

  •  

شما کتاب زیاد می خرید. اما همه آن ها را تا انتها نمی خوانید. این نقصی است که در وجود شما است، یک بیماری مزمن، بیماری به پایان نبردن مطالعه و مکالمه و عشق. این نقص لزوما نتیجه سهل انگاری یا بی حوصلگی نیست. بلکه از آن روست که گاه در مطالعه و گفت و گو و عشق، پایان پیش از پایان فرا می رسد.
اما پایان کتاب کجا است؟ پایان کتاب آنجا است که خوراکی را که در آن روز، در آن ساعت، در آن صفحه بدان نیاز دارید، می یابید. هزار شیوه برای خواندن کتاب هست. شیوه هزار و یکم این است که کتاب را به دست گیریم و به عنوان آن بنگریم، تنها به عنوان آن.

  •  

کار، زمانی تبدیل شده به پول است. نویسندگی، همان زمان است که به طلا مبدل شده است. همگان برای زیستن ناگزیر از آنند که پول به کف آورند. اما هیچ کس مجبور نیست بنویسد. این ناگزیر نبودن، مایه آن می شود که نویسنده بیشتر به کودکی که بازی می کند ماننده شود تا به مردی که کار می کند- حتى اگر این بازی لازمه زندگی باشد تا همچنان زنده باشیم.

  •  

اگر میان هنرمند و سایر انسان ها پیوندی وجود دارد، که گمان می کنم وجود دارد، و گمان می کنم که هیچ اثر زنده ای بدون آگاهی مبهم از این پیوند نمی تواند آفریده شود، این پیوند جز پیوند عشق و عصیان نمی تواند باشد. هنرمند به میزانی که با سازمان سوداگرانه زندگی مخالفت می کند، به آنانی که ناگزیر از گردن نهادن بر آنند می پیوندد: هنرمند به سان کسی است که از او می خواهیم در نبود ما، خانه را نگاه دارد. کار او این است که کاری نکند و از سهم کودکانه زندگی ما که هیچ گاه نمی تواند با هیچ چیز منفعت طلبانه ای بیامیزد، پاسداری کند.

  •  

تنها کار مهمی که کردم، این بود که چند تکه کره برای پرندگانی که از سرما فسرده اند، لب پنجره گذاشتم. مسلما زیاده روی کردم: اینجا آنقدر غذا هست که می توان با آن یک شهر کامل گنجشک ها را چند هفته سیر کرد. گنجشک ها برای چشیدن آن خواهند آمد یا نخواهند آمد. من همان کاری را می کنم که آن ها می کنند: آنگاه که زندگی رو به سردی می رود، در کتاب های شاعران به جست و جوی چیزی برای ادامه دادن پرواز خویش می پردازم. شاعران اهمیتی ندارند- مهم پرواز است.

  •  

روزی یک راهنمای "هرگزها" برای خود درست کردم، فهرست کوتاهی از نهی ها و پادزهرها:
هرگز هیچ چیز نخواستن- انتظار کشیدن.
هرگز در باره آیین زندگی خویش به هیچ کس توضیح ندادن- خندیدن.
هرگز خود را سبب خیر نپنداشتن باز هم خندیدن.
هرگز یاری نطلبیدن- باز هم انتظار کشیدن.
می توانم این صورت را ادامه دهم، صورتی که طولانی است، اما باید تصریح کنم که هیچ فایده ای برای من ندارد و این گونه پایان می پذیرد: هرگز به "هرگز" نیندیشیدن. اگر چنین سیاهه ای ترتیب دهم، تنها برای این لذت است که بی درنگ آن را پاک کنم. نه استادی و نه قاعده ای: برای زیستن، زندگی کفایت می کند.

  •  

پروست هزاران صفحه مطلب برای تسکین بی خوابی دوران کودکی خویش نگاشت، آنگاه که مادرش برای بوسیدن او به اتاق وارد نمی شد. بر یک کفه ترازو، تنها یک بوسه کم است. بر کفه دیگر، شب هایی است که با سیاهی مرکب به سپیده دم رسیده اند، تمامی نوشته های عالم. بدیهی است که کفه نخست سنگین تر از کفه دوم است. ادبیات بی خواب هرگز از فقدان عشقی که به چهره ما نور آرامش می بخشد، تسلی نخواهد یافت.

  •  

کودکان بازیگران دوره گردند، روح های پر رفت و آمدند. آنگاه که بدین دنیا می آیند، نه جامه دارند و نه واژه و نه پول، هیچ دارایی ندارند مگر دارایی نداری و گرسنگی و اشک و لبخند. کسانی را که پذیرای آن ها می شوند و برای بیست و سی سال یا برای تمام زندگی، به ایشان پناه می دهند، کسانی را که به کودکان می گویند: به درون آیید، خانه خانه شما است، لبخند خویش را در گوشه ای بنهید، این لبخند همپای ما خواهد بود، از هم اینک اندکی ما را روشنایی بخشیده است، این کسان را که مهمانخانه داران کودکان هستند، والدین می خوانند... کودکان غریبانی هستند که نزد والدین می زیند.

  •  

امروز ما همه چیز را از کف داده ایم، همه چیز. میل به با هم زیستن و آداب آن را از کف داده ایم. دچار کمبود هوشیم. دچار کمبود وقتیم. قلب ما را وانهاده است. دیگر چیزی برایمان نمانده است جز آنچه در اینجا می گویم، و آن را نارسا می گویم، دیگر چیزی جز زمین بکر قاره های کودکی برایمان نمانده است، این سرزمین رؤیایی کودکان نافرمان.

  •  

برابر صفحه کاغذ و به گاه نوشتن، از اینکه کسی باشم دست می شویم- حتی اگر آن کس، نویسنده باشد. چرا که کسی بودن، بسی ناچیز است. چرا که کمتر از هیچ است. من چهل و سه سال دارم و هم چنان می خواهم همه چیز باشم. چهل سال پس از سه سال نخست بیهوده نگذشت. مرا آموخت که همه چیز امکان پذیر نیست. این را به خرج من به من آموخت. اما نباید چیزی را بدان خاطر که ناممکن است، کنار نهاد.

  •  

کار کردن روی زبان در حکم تأثیر گذاشتن بر دنیا است: اگر نازی ها به تبعیدیان دستور می دادند که برابر تل پیکرهای شهدا، هرگز واژه "اجساد" را به کار نبرند بلکه از لفظ "عروسک ها" استفاده کنند، از آن روی بود که سوزاندن عروسک آسان تر از آدمی است. ما دو پیکر داریم که به هم پیوند خورده اند، پیکر جسمانی و پیکر زبانی. آنگاه که از آن ها یکی دستخوش اندوه یا شادی می شود، دیگری امواج آن را حس می کند. آنگاه که دروغ در زبان وارد می شود، مرگ به تن ها هجوم می آورد. به همان دلیل که پاره ای سخن ها ما را می کشند، پاره ای دیگر می توانند دگرباره زندگی مان بخشند. هم از این روست که توانایی خویش را در مقام نویسنده نمی آزمایم، چرا که به قدرت زنده کننده نویسندگی چندان ایمان دارم که برابر زیبایی آن، آنی نیز درنگ نمی کنم.

  •  

تمایل حقیق من به نوشتن نبود، به خاموش ماندن بود. نشستن بر آستانه یک در و نگریستن آنچه می آید، بدون افزودن بر همهمه عظیم دنیا. این تمایل یک درخودمانده است. در زبان فرانسه تفاوت میان دو واژه "درخودمانده" (autiste) و "هنرمند" (artiste) تنها در یک حرف است و نه بیشتر.

  •  

زندگی هیچ گاه به قدر زمانی قدرتمند نمی شود که یکی از راه های آن به رویش بسته می شود. زلال، از رخنه ای که برایش باقی مانده روان می شود. آنچه از هنر و هنرمندان چشم دارم، این است که اصل زندگی و تخته پرشی ابداع کنند تا با آن بتوانیم در زندگی ساده، بالاتر جهیم. زندگی را از نویسندگی دوست تر می دارم. نویسندگی را آنگاه دوست می دارم که به خدمت زندگی در می آید. خواندن برای فرهیخته شدن، نفرت آور است. خواندن برای تمرکز قوای روحی خویش در چشم انداز خیزی تازه، شگفت آور است. آنچه مزاحم زندگی ما است، در نهایت کاری جز قدرت بخشیدن به آن نمی کند.

  •  

آن کس که در اندیشه حلق آویز کردن خویشتن فرو می رود، ایمان دارد که بدین سان بهتر نفس خواهد کشید و هنوز امیدوار است: امید، سرچشمه تنفس و تغذیه روح است. روح به اندازه تن نیازمند نفس کشیدن و غذا خوردن است. تنفس روح، زیبایی است و عشق و لطافت و سکوت و تنهایی. تنفس روح، نیکی است و کلام. در اوان کودکی همه چیز از راه دهان وارد می شود. کودک در خردسالی هوا و کلام و نان و خاک را بر می دارد، تمامی این ها را با انگشتان خویش بر می دارد و انگشتانش را به دهان خود می چسباند و هوا و نان و خاک را می بلعد.

  •  

خواندن در حکم آزمودن خویشتن است در کلام کس دیگر، مرکب را از راه خون تا کنه روح بردن و روح را بدان آغشتن، خوردن آنچه می خوانیم، تبدیل آن به خویشتن و تبدیل خویشتن به آن. هر مطالعه ای که روح را زیر و رو نکند، هیچ است و صورت نپذیرفته است و وقت تلف شده هم نیست و از هیچ کمتر است. هر زندگی که زندگی آن را زیر و رو نکرده باشد و به تنهایی و بدون نیرو گرفتن از هر گونه درسی، در پی یافتن صلاح کار خویش در این زیر و رو شدن نرود، مرده است. در باره آنچه صلاح کار شخص است، تنها خود او باید تصمیم گیرد و در این کار، جز به نور بسنده تنهایی خویش تکیه نکند.

  •  

این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است، برآیند. از کسانی که دوستشان می دارم هیچ چیز نمی خواهم. از کسانی که دوستشان می دارم جز این نمی خواهم که رها از من باشند و در باره آنچه می کنند یا آنچه نمی کنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. عشق جز با آزادی همپا نمی شود. آزادی جز با عشق همپا نمی شود.

من معتقدم مهم ترین عامل ایجاد ناراحتی های عصبی؛ عوامل تربیتی، فرهنگی و اجتماعی است. فروید برای مسائلی از قبیل میل خود آزاری، احتیاج عصبی به محبت، احساس گناه و بسیاری مسائل دیگر قائل به علل بیولوژیک است؛ ولی من تمام این مشکلات را وابسته و مرتبط با یک مسئله کلی دیگر، یعنی "اضطراب اساسی" می دانم؛ و در ایجاد اضطراب اساسی نیز عوامل تربیتی و فرهنگی را مؤثر می دانم، نه عوامل بیولوژیک را. اگر ما نظریات بیولوژیک فروید را متعصبانه و دربست بپذیریم، نه تنها علم روانشناسی و روانکاوی، بلکه اساسا انسان را دریک بن بست مأیوسانه قرار داده ایم.

  •  

یکی از مهم ترین علائم عصبیت این است که همه چیز از درون بر شخص دیکته و تحمیل می گردد؛ مثل اینکه عده ای دیکتاتور جبار درونی قدرت هرگونه سنجش، تمیز و تصمیم آزادانه را از او سلب می نمایند و به او حکم می کنند که همیشه رفتار و عکس العمل هایش باید چنین یا چنان باشد. علامت دیگر عصبیت این است که به علت ترمزها، اشکالات و موانع درونی، شخص نمی تواند از امکانات و استعدادهای واقعی خود به نحو مطلوبی استفاده کند و آن ها را به کار اندازد.
انعطاف ناپذیری یا اجباری بودن رفتار و عکس العمل ها، و عدم استفاده از امکانات واقعی دو علامت و نمود خارجی در تمام انواع "عصبیت ها" ست. یک علامت درونی هم که من آن را بمنزله موتور محرک عصبیت می دانم، اضطراب و تدابیری است که شخص برای دفاع خود در مقابل اضطراب به کار می برد.

  •  

در همه ما ممکن است مقدار زیادی اضطراب نهفته باشد، بی آنکه خودمان نسبت به آن آگاه باشیم. این مطلب نه تنها در مورد اضطراب، بلکه در مورد بسیاری دیگر از احساسات، تمایلات، احتیاجات و محرک های روانی نیز صادق است.
نه تنها در همه ما مقدار زیادی اضطراب نهفته است و خودمان از آن بی خبریم، بلکه تمام رفتار، عکس العمل ها، احتیاجات روانی، تلاش ها و بطور کلی مجموعه زندگیمان تحت تأثیر همین اضطراب پنهان و عمیق است، و خودمان این مطلب را حس نمی کنیم. شخص عصبی حداکثر تلاش را به کار می برد تا نسبت به اضطراب درونی خود نا آگاه بماند، یا از آن فرار کند. تا آنجا که من می دانم در اجتماعات امروز چهار طریق برای این کار وجود دارد: منطق تراشی، انکار، تخدیر و اجتناب.

  •  

به عنوان یک قاعده کلی باید توجه داشت که هر وقت شخصی می کوشد تا رفتار و حالت های غیر منطقی خود را موجه جلوه دهد، یا اصولا با سماجت و اصرار از موضوعی دفاع می کند، محققأ آن حالت با آن موضوع بر ایش یک نقش دفاعی بسیار مهم بر عهده دارد.

  •  

تاکتیک اجتناب منجر به بروز مقداری مسائل و عوارض فرعی می گردد که مهم ترین آن ها "ترمز"های روحی است. شخص عصبی از ترس اینکه مبادا مواجه با اضطراب گردد مجبور است از اقدام به بسیاری کارهای اضطراب انگیز اجتناب ورزد، و همین جریان باعث می شود که شخصیتش در کلیه زمینه ها یک کیفیت محدود و بسته پیدا کند.
تاکتیک اجتناب خود بخود باعث می شود که شخص بر مقدار زیادی از رفتار، احساسات، انکار، تمایلات، احتیاجات و حتی امکانات درونی خود "ترمز" بگذارد و از تجلی آن ها جلوگیری کند. نتیجه این امر آن است که زندگی اش چه از لحاظ مادی و چه از نظر معنوی یک کیفیت فقیرانه ، محدود و بی رونق پیدا خواهد کرد.

  •  

محرک اضطراب عصبی و عوارض حاصل از آن، عناد و نفرت است که در وجود انسان تشکیل یک نیروی عظیم آزار دهنده و مخرب را می دهد. چون شخص نمی تواند وجود این نیروی مخرب و آزار دهنده را در خود تحمل کند، می کوشد تا به طریقی آن را به خارج از خود منتقل نماید، حال آنکه در ساختمان عصبیت خصوصیات و کیفیات دیگری نیز وجود دارد که مغایر ابراز نفرت است؛ و همین کیفیات مغایر نفرت است که شخص را مواجه با تضاد و نتیجتا گرفتار اضطراب می نماید. یعنی شخص عصبی از یک طرف احتیاج شدید دارد به اینکه نفرت متراکم در وجود خود را بروز دهد، ولی از طرف دیگر به علت وجود احتیاجات و کیفیات مغایر با آن، انجام چنین کاری برایش بسیار مشکل است.

  •  

فرافکنی خشم و نفرت، علاوه بر نقش منتقل نمودن حالات مخرب از درون شخص به خارج، یک نقش توجیهی نیز بر عهده دارد: معنای فرافکنی این است که انسان تصور می کند دیگران نسبت به او خشم و نفرت دارند، نه او نسبت به آن ها؛ دیگران قصد استثمار او را دارند، دیگران قصد تحقیر، تحمیق و سوء استفاده از او را دارند؛ نه او. در این صورت، او هم کاملا به خودش حق می دهد که نظیر همین احساسات را نسبت به آن ها داشته باشد، بی آنکه احساس گناه یا هیچ احساس نامطلوب دیگری پیدا کند.

  •  

به نظر من وقتی شخص برای ارضاء تمایلات خویش اعم از تمایلات شهوی یا غیر شهوی خود را مواجه با مانعی می بیند ابتدا دچار احساس خصومت و خشم و نفرت می گردد و بعد احساسات خود را سرکوب می نماید؛ و این احساسات سرکوب شده است که منجر به ایجاد اضطراب می گردد، نه نفس برخورد یا ممانعت از ارضای آن تمایلات.
به عنوان یک قاعده کلی من هرجا اضطراب را به هر صورت و شکلی که ببینم، اولین سؤالی که برایم مطرح می شود این است که: اولا چه نقطه حساس و آسیب پذیری در شخص صدمه و آسیب دیده است که منجر به ایجاد خشم و نفرت در او گردیده؟ ثانیا چه عوامل و شرایطی باعث شده است که آن شخص نفرت خود را سرکوب و پنهان نماید؟

  •  

شخص عصبی باطنا احساس ضعف، ناتوانی، تزلزل و ترس شدیدی می کند. مدام نگران است که مردم آزاردهنده دنیا این موجود ضعیف و ناتوان را مورد حمله و آزار قرار دهند؛ بنابراین سعی می کند مقداری قدرت های اجتماعی به دست آورد تا آن را پوششی برای پنهان ساختن ضعف های درونی خود قرار دهد. چیزهایی که به نظر او و به نظر اجتماع نشانه قدرت می رسد عبارتند از ثروت، شهرت، موفقیت، پرستیژ، شخصیت پر زرق و برق، منصب و حتی علم و دانش. در این تاکتیک دفاعی نیز شعار شخص عصبی این است که: اگر من قدرت داشته باشم، هیچ کس نمی تواند آزارم دهد.

  •  

خود شخص عصبی متوجه نیست که احتیاج شدید او به محبت دیگران بخاطر تسکین اضطراب است. او نمی داند که وجودش پر از اضطراب است، و اضطراب یک حالت کلافگی، یک حالت آتش گرفتگی و بی قراری به او داده است و محبت حکم آبی را دارد که باید بر این آتش ریخته شود. او همین قدر می داند که شیفته و عاشق بی قرار فرد یا افراد به خصوصی است، ولی علت واقعی این شیفتگی و عطش بر او معلوم نیست. خود او سعی دارد این حالت عطش و شیفتگی را به حساب پر شور بودن عشق واقعی و شدت علاقه بگذارد؛ غافل از آنکه آنچه را او عشق واقعی می پندارد در حقیقت سپاس ملتمسانه تشنه ای است که قطره ای محبت به او داده شده است یا امید دریافت آن را دارد.

  •  

اولین و مهم ترین علامت احتیاج عصبی به محبت، کیفیت اجباری و اضطراری بودن آن است. انسانی که تحت فشار اضطراب قرار دارد و اضطراب حاکم بر اوست، در هیچ یک از زمینه های وجودی خود آزادی، اختیار و انعطاف پذیری ندارد، بلکه یک انسان به تمام معنا اسیر، مقید و مجبور است. یک انسان سالم می گوید: "من محبت شما را دوست دارم و از آن لذت می برم." ولی یک شخص عصبی می گوید: "من به محبت شما احتیاج حیاتی دارم و مجبورم به هر قیمتی شده آن را به دست آورم. ولو اینکه از آن لذتی هم نبرم." اولی مثل کسی است که میل و اشتهای عادی به غذا خوردن دارد، ولی دومی مثل آدم قحطی زده ای است که از فرط گرسنگی دارد می میرد.

  •  

می توان گفت مسئله "کم رویی" نتیجه ترس از رد شدن احتمالی است یا به عبارت دیگر نوعی تاکتیک دفاعی است که شخص را از احتمال رد شدن و رنج و حساسیت ناشی از آن در امان نگه می دارد. احساس ناخواستنی بودن نیز کم و بیش چنین ماهیتی دارد؛ مثل اینکه شخص مهر طلب به طور ناآگاه به خودش می گوید: "مردم به هر حال مرا از محبت خود محروم خواهند ساخت، پس بگذار خود را غیر دوست داشتنی فرض کنم تا ضرورت درخواست محبت از آن ها باقی نماند و بی جهت خود را در معرض خطر رد شدن قرار ندهم." و به این طریق می بینیم که ترس از رد شدن به صورت یکی از موانع اساسی جلب محبت در می آید.

  •  

شخص ابتدا برای تسکین اضطراب اولیه خود متوسل به تاکتیک جلب محبت می شود، ولی ترس از رد شدن، مانع وی در تحصیل محبت می گردد. نتیجتا، شکست در تحصیل محبت، نفرت قبلی او را تشدید می نماید؛ اما از ترس اینکه مبادا دیگران به نفرت او پی برند و امید او را به کلی قطع کنند، نفرت خود را سرکوب و پنهان می نماید. نفرت سرکوب شده منجر به تشدید اضطراب می گردد، و برای تسکین اضطراب ضرورت توسل به تاکتیک های دفاعی- یعنی مهرطلبی و نظایر آن بیش از پیش شدت می یابد و تمام جریانات از نو تکرار می شوند.

  •  

شخص عصبی برای جلب محبت به چهار تاکتیک اساسی متوسل می گردد: اول، تاکتیکی است که می توان آن را نوعی "رشوه دادن" نامید؛ دوم، جلب احساس ترحم از طریق بیچاره نمایی و مستحق جلوه دادن خویش است؛ سوم، توسل به "عدل و انصاف" است؛ چهارم، توسل به "تهدید".
در مواردی که شخص عصبی از تاکتیک رشوه دادن استفاده می کند، در واقع حرفش این است: "من که این همه تو را دوست دارم، توهم در عوض باید مرا دوست بداری و همه چیزت را فدای دوستی من کنی ..." این تاکتیک را زن ها بیشتر از مردها به کار می گیرند.

  •  

اگر خوب توجه کنیم می بینیم علت بسیاری از اختلافات و ناسازگاری های انسان ها همین توقعات زیادی ناشی از عدم "بالانس" دفتر حسابداری ذهنی است؛ یعنی ناشی از زیادی نوشتن طلب ها و کم نوشتن بدهی است. بعضی افراد عصبی را می بینیم که برخلاف آنچه گفتیم، انتظاراتشان از دنیا و مردم خیلی کمتر از آن چیزی است که حتما باید باشد. از استثمار شدن، از تحمیق شدن و از اینکه چیزی را بر آن ها تحمیل کنند بسیار می ترسند و از تصور این امر رنج می کشند.
ضمنا یکی دیگر از خصوصیاتشان این است که همیشه دیگران را با خود قیاس می کنند؛ یعنی ترس ها و حساسیت های خود را به دیگران منعکس می کند و در این صورت به نظرشان می رسد که دیگران هم مثل خود آن ها نسبت به استثمار شدن یا تحمیق شدن عینا ترس و حساسیت خود آن ها را دارند.

  •  

کسب قدرت، پرستیژ وثروت نه تنها وسیله ای است برای تسکین اضطراب و برای تسکین احساس بی ارزشی و ناتوانی، بلکه از طریق آن ها شخص می تواند مقدار زیادی از خشم و نفرت متراکم خود را نیز به بیرون منتقل نماید. در تاکتیک قدرت طلبی شخص عصبی خشم و نفرت خود را از طریق غلبه و تسلط بر دیگران ارضاء می کند. در تاکتیک پرستیژ طلبی نفرت از طریق تحقیر دیگران ارضاء می شود. در عطش تملک و ثروت طلبی نیز به صورت میل محروم کردن دیگران در می آید.

  •  

اشخاصی که میل بی ارزش ساختن دیگران در آن ها شدید است هرگز نمی توانند نظر مثبت و دقیقی نسبت به یک فرد، یک نظریه و به طور کلی نسبت به هیچ موضوعی داشته باشند؛ قادر نخواهند بود در هیچ زمینه ای تصمیم قاطعی بگیرند یا مصممانه از خود و نظریات خود دفاع کنند؛ کوچک ترین اشاره خلاف نظر یا تصمیمشان کافی است تا نظر آن ها را بکلی عوض کند. و باید توجه داشت که نظر آن ها بیشتر در جهت منفی و بی ارزش ساختن افراد و موضوعات تغییر می کند. علتش هم این است که زمینه روحی آن ها بیشتر آماده بی ارزش ساختن است تا ارزش نهادن.

  •  

زنی که باطنا میل تحقیر و شکست دادن مرد را دارد و در ظاهر ستایشگر مرد است و از او یک قهرمان ایده آلی می سازد، بخاطر موفقیت فعلی یا آتی مردی به او علاقه مند می شود و با او ازدواج می کند. از آنجا که بحکم سنت، زن خود را شریک موفقیت مرد می داند، زن از موفقیت شوهر لذت می برد و او را فوق العاده تحسین می کند، ولی باطنا میل شدیدی به شکست دادن او هم دارد.
برای اینکه بتواند از لذت نیابتی موفقیت بهره مند شود، شوهر را مدام به طرف کسب موفقیت هر چه بیشتر می راند. در عین حال می خواهد با این کار او را آنقدر در جهت موفقیت پیش ببرد تا در جایی متوقف شود و شکست بخورد؛ تا به این طریق بتواند میل باطنی دیگرش، یعنی میل شکست دادن مرد راهم ارضاء نماید.

  •  

یکی دیگر از نتایج ترس از مبارزه و شکست این است که شخص از اقدام به هر کاری که مستلزم ریسک، بی پروایی و بی احتیاطی باشد اجتناب می ورزد. واضح است که در این صورت شخصیت و زندگی او بسیار محدود، کم تحرک و بی رونق می گردد. او نه تنها از شکست احتمالی به شدت هراس دارد، بلکه از موفقیت هم شدیدا می ترسد. بسیاری از افراد عصبی چنان از تحریک خشم و نفرت دیگران دچار اضطراب می شوند که از هر گونه موفقیت، ولو اینکه خیلی هم سهل الحصول باشد، خود را دور نگه می دارند. این ها فکر می کنند که موفقیت آن ها موجب تحریک حسادت و خشم دیگران و نتیجتا از دست دادن محبتشان می گردد.

  •  

یکی از راه های شناخت زمینه روحی بیمار و پی بردن به اینکه تمایلات جاه طلبانه او در چه زمینه ای است، این است که ببینیم او چه خصوصیاتی را در خود حقیر و بی ارزش می بیند؛ زیرا صفات و خصوصیاتی که وی خود را در زمینه آن ها حقیر و بی ارزش تصور می کند یا اساسا برای آن ها اعتبار و ارزشی قائل نیست، درست همان صفات و خصوصیاتی است که وی باطن تشنه آن هاست و آن ها را دلیل تفوق و بزرگی می داند؛ مثلا شخصی که خود را از نظر فضل و دانش کمتر از آنچه هست تصور می کند و در این زمینه احساس خود کم بینی دارد، باطنا برای فضل ودانش ارزش فوق العاده ای قائل است و آن را از وسائل و ابزار برتری به حساب می آورد.

  •  

اغلب مشاهده می شود شخص عصبی داوطلبانه از حوادث ناگوار استقبال می کند. اگر در موقعیت نامطلوبی قرار گیرد، فرض اگر تصادف کند و صدمه ای ببیند، باطنا احساس خرسندی روحی می کند و حتی بسیاری از حالات عصبی اش موقتأ تسکین می یابد. گاهی دانسته یا بطور ناخودآگاه اوضاع و احوالی پیش می آورد تا دچار مصائبی گردد. این جریانات حکایت از آن می کند که وی باطنا و عمیقا گرفتار احساس گناه شدیدی است و برای اینکه مقداری از بار این احساس را سبک کند ندانسته می کوشد تا خود را دچار صدماتی گرداند و در حقیقت خود را تنبیه نماید.

  •  

احساس گناه و ملامت خود در عین آنکه معلول و نتیجه ترس از "رد شدن" هستند به دو طریق موجب کاهش ترس شخص در مقابل رد شدن نیز می گردند: شخص عصبی برای اینکه مورد "رد" و محکومیت دیگران قرار نگیرد، می آید پیش دستی می کند و خودش خود را ملامت می کند؛ پیش خود نا آگاهانه این طور استدلال می کند: "اگر قرار باشد دیگران مرا محکوم و رد کنند، خودم این کار را بکنم بهتر است؛ انسان اگر به وسیله خودش محکوم شود دچار اضطراب کمتری می گردد تا به وسیله دیگران." طریق دوم هم به این صورت است که "ملامت خود" انگار حکم پرده و پوششی را پیدا می کند که روی ضعف ها و نقص های واقعی را می پوشاند، آن ها را محو می کند و از رؤیت می اندازد.

  •  

به نظر من "ترس از رد شدن" علت احساس گناه است، نه معلول آن. در ضمن روانکاوی من دیده ام که بسیاری از افراد عصبی ظاهرا بخاطر احساس گناه جرأت نمی کنند درباره بعضی از حالات و احساسات شرم آور خود با من صحبت کنند؛ مثلا بعضی ها نفرت شدیدی نسبت به بستگان نزدیک خود دارند، بعضی ها انواع انحرافات جنسی دارند، بعضی ها آرزوی حتی مرگ دوستان و بستگان خود را دارند و نظایر این ها. این افراد خودشان تصور می کنند به خاطر این قبیل احساسات احساس گناه می کنند، ولی حقیقت امر این است که این ها از داشتن آن گونه احساسات، بیش از احساس گناه، احساس ترس دارند. ترس از اینکه ممکن است دیگران به کنه نیات و احساسات زشت آن ها پی برند، و در این صورت طرد و ردشان کنند.

  •  

شخص عصبی در دو دنیای متفاوت زندگی می کند: یکی دنیای نمایشی و پر زرق و برقی که به دیگران و به خودش نشان می دهد، دیگری دنیای محرمانه ای که از تمایلات، افکار، احتیاجات و احساسات سرکوب شده و پنهان تشکیل یافته است و بر خلاف دنیای نمایشی وی یک کیفیت نامطلوب، حقیرانه و شرم آور دارد. تمام ترس او بخاطر این است که هر آن ممکن است پرده از روی چهره با دنیای نمایشی او کنار برود و آن سوی چهره اش که با چهره نمایشی وی فاصله و فرق زیادی دارد، نمایان گردد.
اگرچه شخص عصبی از این نمایشگری و دو گونه زیستن بسیار رنج و عذاب می کشد، ولی به علت ترس از مواجه شدن با اضطراب به هیچ وجه حاضر نیست دست از آن بکشد. او مجبور است با تمام وجود به ماسک های خود بچسبد، زیرا این ماسک ها حکم یک حصار و سنگر دفاعی را دارند که وی از شر اضطراب خود را در پناه آن قرار داده است.

  •  

یکی از دلائلی که شخص عصبی از شناختن خود هراس دارد و سعی می کند با مسائل خود ناآشنا بماند این است که فکر می کند بعد از آشنا شدن با مسائل خود و به طور کلی بعد از شناخت ساختمان روحی خود مجبور است تغییراتی در آن ایجاد نماید، حال آنکه به علت احساس ناتوانی و احساس اسارت در پنجه عوامل ناشناخته، حتی تصور چنین تغییری برای او فوق العاده ثقیل و اضطراب انگیز است. نقشی که ملامت خود در این زمینه ایفاء می کند این است که شخص فکر می کند با ملامت خود کار تمام است و دیگر ضرورتی برای ایجاد تغییر باقی نمی ماند؛ در حقیقت شخص عصبی ملامت خود را به حساب تغییر خود می گذارد و خیال خودش را راحت می کند.

  •  

کسب لذت به وسیله غرق خویش در رنج و بدبختی تجلی یکی از اساسی ترین احتیاجات انسان است. انسان همیشه سعی می کرده است با تسلیم و تفویض خویش به یک قدرت برتر از خود و با مستحیل ساختن فردیت خود در یک پدیده بزرگتر وجود پر از رنج خود را فراموش کند. در هر فرهنگی و اجتماعی افراد به طرق مختلف سعی می کنند از خود بیخود گردند و به یک حالت سبک روحی و نشئه ناشی از بیخودی دست یابند.
درست است که یک انسان سالم وغیر عصبی مسائل و گرفتاری های شخص عصبی را ندارد، ولی در هر حال انسان یک موجود ناتوان است، یک موجود تنها و متمایز از دیگران است؛ برای او هم پیری، بیماری و بالاخره شبح خوفناک مرگ و نیستی وجود دارد؛ جهل و فقر و گرسنگی وجود دارد و خلاصه محدودیت های چاره ناپذیری وجود دارد. یک راه حل طبیعی برای رهایی از تمام این مسائل تفویض است.

  •  

بسیاری افراد وقتی بعضی تضادها، حالات و کیفیات ناهنجار را در خود حس می کنند از خود می پرسند: "آیا من یک فرد عصبی هستم یا نه؟" به نظر من دقیق ترین و بهترین ضابطه برای تشخیص این امر آن است که ببینیم آیا شخص در برخورد با تضادها و سایر مسائل روحی خود احساس ناتوانی و درماندگی می نماید و از آن ها فرار می کند، یا برعکس، با صراحت و شجاعت با آن ها مواجه می گردد و برای رفعشان دست به یک اقدام مفید و مؤثر می زند.

  •  

جلب محبت احساس تنهایی انسان را تسکین می دهد، از احساس بی ارزشی او نسبت به خودش می کاهد و نوعی اعتماد به نفس بدلی به او می دهد؛احساس ترس او را در یک دنیای پر از رقابت و نفرت کاهش می دهد و باعث می شود کمتر خود را در معرض تهدید ببیند. بدلیل این نقش هاست که عشق در فرهنگ زمانه ما چنین ارزش حیاتی مسحور کننده ای پیدا کرده است؛ به این دلائل است که افراد عشق را نیز مانند موفقیت کلید حل تمام مسائل خود تصور می کنند و مدام به دنبال سراب عشق می گردند.
لازم به تذکر است که عشق خیال و سراب نیست، اما عشقی که انسان های زمانه ما در جستجوی آن هستند چیزی جز یک نیاز عصبی نیست. به عبارت دیگر عشق و محبت لفاف و پوشش موجه و خوش نمایی است که افراد نیازهای روانی خود را در پناه آن ارضاء می نمایند. و به علت چنین ضرورت مبرم روانی است که عشق به صورت یک ارزش اجتماعی مسحور کننده در آمده است.