گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

بار هستی / میلان کوندرا

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

اندیشه بازگشت ابدی دورنمایی را نشان می دهد که در آن هر چیز، آن طور که می شناسیم، به نظر نمی آید و همه چیز بدون کیفیت ناپایدارش ظاهر می شود. این کیفیت ناپایدار ما را از دادن هر حکمی باز می دارد. آیا می توانیم آنچه را که گذراست محکوم کنیم؟ اگر هر لحظه از زندگیمان باید دفعات بی شماری تکرار شود، ما همچون مسیح به صلیب و به ابدیت میخکوب می شویم. چه فکر وحشت آوری! در دنیای بازگشت ابدی، هر کاری بار مسئولیت تحمل ناپذیری را همراه دارد و به همین دلیل نیچه اندیشه بازگشت ابدی را سنگین ترین بار می دانست.

v       

توما خود را سخت سرزنش می کرد، اما سرانجام دریافت که شک و تردید امری کاملا طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمی توان آن را با زندگی های گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود.

"با ترزا بودن بهتر است یا تنها ماندن؟" هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می توان قائل شد؟ اینست که زندگی همیشه به یک "طرح" شباهت دارد. طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است. "یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است."

v       

به خود می گفت که پایان سرگذشت آن ها نمی توانست بهتر از این باشد. اگر این سرگذشت را ابداع هم می کردند، طور دیگری نمی شد آن را تمام کرد: یک روز ترزا غفلتا به خانه او آمده بود و روزی دیگر به همان طریق از خانه او رفته بود. با یک چمدان سنگین وارد شده و با همان چمدان سنگین او را ترک کرده بود.

عشق میان او و ترزا مسلما زیبا، ولی به همان حد دشوار بود. می بایست همیشه چیزی را پنهان ساخت، به روی خود نیاورد، جور دیگری وانمود کرد، رفع و رجوع نمود، روحیه او را بالا برد، دلداریش داد، دایما به او ثابت کرد که دوستش دارد، شکوه های ناشی از حسادت، رنجیدگی و رؤیاهایش را تحمل نمود، خود را خطاکار دانست، خود را توجیه کرد و عذر خواست. اکنون دیگر جد و جهد و ملاحظه از میان رفته و فقط زیبایی های خاطره انگیز آن به جای مانده بود.

v       

او در برابر دو شوهرش خلع سلاح شده بود. ترزا تنها کسی بود که به وی تعلق داشت و نمی توانست از دستش فرار کند، گروگانی که می بایست به جای همه مکافات پس دهد. او احتمالا مسئول سرنوشت مادرش نیز بود.

مادر به گونه ای خستگی ناپذیر برای ترزا توضیح می داد که مادر شدن به معنای همه چیز را فدا کردن است. سخنان قانع کننده او تجربه زنی را نشان می داد که همه چیز را به خاطر کودکش، از دست داده است. ترزا گوش می داد و باور داشت که بالاترین ارزش زندگی مادر بودن است و مادر شدن فداکاری بزرگی است. اگر مادر شدن عین فداکاری است، دختر بودن گناهی جبران ناپذیر است.

v       

زندگی بشر همچون یک قطعه موسیقی ساخته شده است. انسان با پیروی از درک زیبایی، رویداد اتفاقی را پس و پیش می کند تا از آن درونمایه ای برای قطعه موسیقی زندگیش بیابد. انسان این درونمایه را تکرار خواهد کرد، تغییر خواهد داد، شرح و بسط خواهد داد و جابجا خواهد کرد. انسان همیشه ندانسته، حتی در لحظه های عمیق ترین پریشانی ها، زندگیش را طبق قوانین زیبایی می سازد.

وقتی مردم هنوز کم و بیش جوانند و آهنگ های موسیقی زندگیشان در حال تکوین است، می توانند آن را به اتفاق یکدیگر بسازند و مایه ها را رد و بدل کنند اما وقتی در سن کمال به یکدیگر می رسند، آهنگ های موسیقی زندگی آن ها کم و بیش تکمیل شده است، و هر کلام یا هر شیئی در قاموس موسیقی هرکدام معنی دیگری می دهد.

v       

این فریاد، لذت جسمانی را بیان نمی کرد. لذت فریاد ترزا، برعکس، حواس را برای اینکه نبیند و نشنود، به خواب می برد. آنچه در او فریاد میزد، آرمان خواهی ساده لوحانه عشق او بود که ابطال تمام تضادها، ابطال دوگانگی تن و روان و حتی ابطال زمان، را طلب می کرد.

وقتی فریادش آرام شد، در کنار توما به خواب رفت و سراسر شب دست او را در دست خود نگاه داشت. پیش از این، در سن هفت سالگی، یک دستش را با دست دیگر خود می فشرد و چرت می زد، در حالی که تصور می کرد دست مردی را که دوست دارد به دست مرد زندگیش را می فشارد. بنابراین قابل درک است که با چنین لجاجتی دست توما را در خواب فشار دهد: او برای این کار از کودکی تمرین کرده بود.

v       

کسی که مدام خواهان "ترقی" است باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظ دار ساختمان هم دچار سرگیجه می شویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری، غیر از ترس از افتادن است. در واقع، آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب می کند و تمایل به سقوط که لحظه ای بعد با ترس در برابرش مقاومت می کنیم، سراسر وجود ما را فرا می گیرد.

سرگیجه همان سرمستی از ضعف خویشتن است. آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمی خواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم می کند. آدمی خود را از ضعف خویشتن سرمست می کند، می خواهد هرچه ضعیف تر شود، می خواهد در وسط خیابان جلوی چشمان همگان در هم فرو ریزد، می خواهد بر زمین بیفتد و از زمین هم پایین تر برود.

v       

او مرد خوش قیافه ای بود و در اوج حرفه علمی خود به سر می برد. بنابراین، چرا هر روز از خود می پرسید: آیا دوستش او را ترک می کند؟ عشق ادامه زندگی اجتماعی او نبود، بلکه نقطه مقابل آن محسوب می شد. عشق برای او، در اشتیاق به تسلیم شدن به خواست و شفقت دیگری، جلوه می کرد. آن کس که خود را در اختیار دیگری می گذارد باید پیشاپیش همچون سربازی که تسلیم می شود، سلاح های خود را به دور اندازد و در حالی که خود را بی دفاع می بیند، در انتظار خوردن ضربه باشد. بنابراین عشق برای فرانز انتظار مداوم ضربه ای است که به او وارد خواهد آمد.

v       

به نظر سابینا در حقیقت زیستن- به خود و به دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست، خواه ناخواه خود را با آن چشمان نظاره گر تطبیق می دهیم و دیگر هیچ یک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است. هر کس خلوت انس خویش را از کف می دهد، همه چیزش را باخته است. سابینا از اینکه باید عشق خود را پنهان سازد، رنج نمی برد . این تنها راهی است که به او امکان می دهد "در حقیقت" زندگی کند.

اما فرانز اطمینان دارد که سرچشمه هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزه خصوصی و عمومی نهفته است: ما همان آدمیزادی که در زندگی خصوصی هستیم در زندگی عمومی نیستیم. "در حقیقت زیستن" از میان برداشتن مرز میان زندگی خصوصی و عمومی است. "بهتر است در یک خانه شیشه ای زندگی کنیم، جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همه نگاه ها آشکار است."

v       

ساکنان این گورستان نه تنها پس از مرگ عاقل تر نمی نمودند، بلکه ابله تر از زمان زندگی خود جلوه می کردند. آنها اهمیت خود را روی سنگ مزارها به نمایش گذاشته بودند. اینجا پدران، برادران، پسرها یا مادر بزرگ ها نیارمیده بودند، بلکه اشخاص متشخص و کارمندان عالی رتبه دولتی، افرادی با عناوین و مقام های معتبر جای داشتند، حتی یک کارمند دون پایه، مرتبه و گروه شغلی و موقعیت اجتماعی (مراتب لیاقت و شایستگی) خود را برای ستایش عامه مردم عرضه می کرد.

v       

اگر مزاری با سنگ پوشیده شود، هرگز مرده نمی تواند از آن بیرون بیاید. اما مرده در هر حال از مزارش خارج نخواهد شد. بنابراین چه فرق می کند که زیر خاک رس خفته باشد یا زیر سنگ؟! البته که فرق می کند: اگر مزار با سنگ پوشیده باشد، بدین معناست که نمی خواهند مرده باز گردد. سنگ سنگین به او می گوید: "همان جا که هستی بمان!"

مزار پدرش را به یاد آورد. روی تابوت خاک رس ریخته بودند، روی این خاک گل می رویید، یک درخت افرا ریشه هایش را به سوی تابوت می دواند و می توان گفت که مرده از طریق این گل ها و ریشه ها، از مزارش بیرون می آید. اگر پدرش زیر یک سنگ به خاک سپرده شده بود، هرگز نمی توانست پس از مرگش با او صحبت کند، هرگز نتوانسته بود از برگ درخت صدایش را بشنود که او را می بخشد.

v       

اگر هر قسمتی از بدنش بزرگ تر و کوچک تر می شد، به اندازه ای که هرگونه شباهتی را با ترزا از دست می داد آیا هنوز خودش بود؟ مسلما این چنین است. حتی با فرض اینکه ترزا دیگر هیچ به ترزا شبیه نباشد، روح او درون تن همیشه یکسان باقی می ماند و باید با هول و هراس شاهد دگرگونی تنش باشد. پس در این حال چه رابطه ای میان ترزا و کالبد او وجود می داشت؟ اگر این تن ترزا نام، هیچ حقی نداشت، این اسم چه چیزی را نشان می داد؟ تنها یک چیز بی پیکر، یک چیز غیرقابل لمس؟

از کودکی همیشه پرسش های یکسان به ذهن ترزا خطور می کند. زیرا پرسش واقع با اهمیت را فقط یک کودک می تواند طرح کند. در واقع همیشه ساده ترین پرسش ها با اهمیت ترین پرسش هاست و پاسخی برای آن ها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمی توان رفت. به عبارت دیگر؛ پرسش هایی که نمی توان به آن ها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیت های امکانات بشری را نشان می دهد و مرزهای هستی ما را تعیین می کند.

v       

طنازی چیست؟ می توان گفت طنازی رفتاری است که امکان آشنایی را القا می کند، بدون آنکه این امکان موجب اطمینان خاطر باشد. طنازی وعده آشنایی است، اما بدون تضمین به اجرای این وعده.

v       

ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه می بریم. در پهنه زمان، خطی تصور می کنیم که فراسوی آن خط درد و رنج ما پایان خواهد یافت. اما ترزا این خط را در پیش روی خود نمی دید و تنها با اندیشه گذشته می توانست خود را دلداری دهد.

v       

شاید سیارات دیگری وجود داشته باشد که در آنجا نوع بشر باز متولد شود و هر بار یک درجه (یک زندگی) در مسیر کمال و پختگی به پیش رود. این اندیشه توما از بازگشت ابدی است. روی کره زمین روی سیاره شماره یک، روی سیاره ای که فاقد تجربه بازگشت ابدی است فقط تصور مبهمی از انسان روی سیارات دیگر به ذهن ما خطور می کند. آیا این انسان فرزانه تر و خردمند تر است؟

تنها در چشم انداز این فرض و خیال است که مفاهیم بدبینی و خوش بینی معنا و مفهوم پیدا می کنند. خوش بین تصور می کند تاریخ بشری روی سیاره شماره پنج کمتر شاهد خونریزی و شقاوت خواهد بود و اما بدبین فاقد چنین خوش بینی است.

v       

به نظرش می رسد که زوج انسان به گونه ای آفریده شده که ماهیت عشق میان مرد و زن به صفا و صداقت عشق میان انسان و سگ نیست و این امرى خارق العاده در تاریخ بشر است. این عشق بی قید و شرط است: ترزا هیچ چیز از کارنین نمی خواهد، حتی از او عشق هم طلب نمی کند. او هرگز از خود پرسش هایی را نکرده است که معمولا زوج های بشری را آزار می دهد:

آیا مرا دوست دارد؟ آیا کسی را بیش از من دوست داشته است؟ کدام یک، یکدیگر را بیشتر دوست داریم؟ آیا تمام این پرسش هایی که عشق را می آزماید، آن را ارزیابی می کند و می شکافد، عشق را در نطفه خفه نمی کند؟ اگر ما شایستگی برای دوست داشتن نداریم، شاید به خاطر آن است که خواهانیم تا دوستمان دارند، یعنی از دیگری چیزی (عشق) را انتظار داریم، به جای آن که بدون ادعا و توقع به سویش برویم و تنها خواستار حضورش باشیم.

v       

مضحک و در عین حال تأثرانگیز است که تربیت درست اولیه ما در خانواده به پلیس در کار بازپرسی یاری دهد. ما قادر نیستیم دروغ بگوییم. دستور "راست بگو!" که پدر و مادر به ما آموخته اند، به خودی خود ما را از دروغ گفتن، حتی در برابر پلیس، شرمسار می کند. برای ما آسانتر است که با او مشاجره کنیم، به او دشنام دهیم (چیزی که بی فایده است) تا صریحا به او دروغ بگوییم (تنها کاری که باید کرد(.

v       

زمان بشری دایره وار نمی گذرد، بلکه به خط مستقیم پیش می رود. و به همین دلیل انسان نمی تواند خوشبخت باشد چرا که خوشبختی تمایل به تکرار است.

v       

همه به او لبخند می زدند، همه مایل بودند که او تکذیب نامه را بنویسد و با نفی مقاله خود همه را خوشحال کند. عده ای از این خوشحال می شدند که افزایش دنائت و ترس، رفتار خود آنان را عادی و معمولی جلوه می داد و آبروی برباد رفته را به آن ها باز می گرداند. دیگران عادت کرده بودند که شرافت خود را یک امتیاز خاص بدانند و حاضر نبودند از آن صرف نظر کنند. آن ها هم چنین محبتی پنهانی نسبت به کسانی که شرافتشان لکه دار شده بود، احساس می کردند. بدون وجود آن ها، شجاعت و شهامتشان امری معمولی و بیهوده به نظر می رسید و مورد ستایش کسی قرار نمی گرفت.

وقتی همکارانش تصور می کردند که او از ترس، تسلیم نظر پلیس می شود وی را حقیر می شمردند و همه به او لبخند می زدند و پس از آن چون نتوانسته بودند تحقیرش نمایند از او می گریختند تا مجبور نباشند به او احترام بگذارند.

v       

نیچه مشاهده می کند که یک درشکه چی با ضربه های شلاق اسبش را می زند. نیچه به اسب نزدیک می شود و جلوی چشمان درشکه چی، سر و یال اسب را در آغوش می گیرد و با صدای بلند می گرید. نیچه آمده است تا از اسب برای دکارت طلب مغفرت کند. جنون او (بنابراین جدایی او از بشریت) در لحظه ای بروز کرد که سر و یال اسب را در آغوش گرفت و به زاری گریست.

و من این نیچه مجنون را دوست دارم، همان طور که ترزا را دوست دارم که سر سگ بیمار در حال مرگ را روی زانو گذاشته بود و نوازش می داد. من آن دو را در کنار یکدیگر می بینم: آن ها از مسیری دور می شوند که بشریت، به عنوان "ارباب و مالک طبیعت" راه خود را به جلو ادامه می دهد.

v       

من همیشه مومنین را ستایش کرده ام. تا به حال فکر می کردم آن ها برای ادراک آنچه بالاتر از حس و شعور بشری است از استعدادی شگفت برخوردارند که من فاقد آن هستم، چیزی که تقریبا استعداد غیب گویان را تداعی می کند. اما اکنون با توجه به مورد پسرم، در می یابم که در واقع اعتقاد به خداوند کار آسانی است. زمانی که پسرم گرفتار مشکلات شد، کاتولیک ها به کمکش شتافتند و یکباره نور ایمان در دلش راه یافت. شاید هم مصمم شدن او در ایمان دینی ناشی از حق شناسی وی باشد. انسان به گونه ای بی نهایت آسان تصمیم می گیرد.

v       

- جراحی بیماران رسالت اجتماعی تو بود!

- ترزا، "رسالت اجتماعی" عبارتی ابلهانه است. من رسالت اجتماعی ندارم. هیچکس رسالت ندارد. درک اینکه آزاد هستیم و رسالت اجتماعی نداریم، به ما آرامشی بی نهایت می بخشد.

v       

هرگز نمی توانیم با قاطعیت بگوییم که روابط ما با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما، و یا از کینه و نفرت ما، سرچشمه می گیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تاثیر می پذیرد.

نیکی حقیقی انسان در کمال خلوص و صفا و بی هیچ گونه قید و تکلف- فقط در مورد موجوداتی آشکار می شود که هیچ نیرویی را به نمایش نمی گذارند. آزمون حقیقی اخلاق بشریت اساسی ترین آزمونی که به سبب ماهیت عمیق آن، هنوز برای ما به خوبی محسوس نیست، چگونگی روابط انسان با حیوانات است، به خصوص حیواناتی که در اختیار و تحت تسلط او هستند و این جاست که بزرگترین ورشکستگی بشر تحقق یافته است. آن هم ورشکستگی بنیادی که ناکامی های دیگر نیز از آن ناشی می شود.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی