گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

گزیده کتاب

گزیده هایی از کتاب ها یا اندیشه ها Gozidehk@

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

 برای رمانتیک ها، شروع، همه آنچه را که در باره عشق مهم است، در بر دارد. به همین دلیل است که در بسیاری از داستان های عاشقانه بعد از اینکه زوج از موانع اولیه گذشتند، راوی کاری نمی تواند با آن ها بکند جز اینکه آینده ای نامشخص برایشان رقم بزند یا به کل نابودشان کند. آنچه ما عشق می نامیم درواقع تنها، شروع عشق است. برای رمانتیک ها، تنها چند قدم کوتاه از نگاه یک غریبه تا شکل گیری پایانی باشکوه و اساسی فاصله است: اینکه او پاسخی جامع برای پرسش های ناگفته هستی ارائه می دهد.

v       

شروع داستان های عاشقانه زمانی نیست که می ترسیم مبادا طرفمان نخواهد دوباره ما را ببیند، بلکه وقتی است که طرفمان تصمیم می گیرد مدام با ملاقات با ما مخالف نکند؛ وقتی نیست که از هر فرصتی برای فرار از دست ما استفاده کند، بلکه وقتی است که قول و قرارهایی رد و بدل شود که او با ما بماند و ما نیز با او بمانیم، تا ابد.
نخستین دقایق تکان دهنده و گمراه کننده عشق، درک ما را از اصل عشق منحرف کرده است. اجازه داده ایم داستان های عاشقانه مان خیلی زودتر از آنچه باید، تمام شود. ظاهرا درباره چگونگی شروع عشق چیزهای زیادی می دانیم اما درباره چگونگی ادامه آن بسیار اندک.

v       

عشق یعنی ستایش ویژگی هایی از معشوق که نوید جبران ضعف ها و کمبودهای ما را می دهد. عشق کاوشی است برای کامل شدن.

v       

در لحظاتی که متوجه می شویم معشوق درکمان می کند، خیلی بیشتر از حدی که دیگران تا کنون درک کرده اند، و شاید حتی بهتر از وقتی که خودمان ابعاد آشفته، خجالت آور و ننگین خود را درک می کنیم، عشق به اوج خود می رسد. زمانی که شخص دیگری می فهمد ما کیستیم و هم با ما هم دردی می کند و هم ما را می بخشد؛ چراکه آنچه دیگران درک می کنند، تمام توانایی ما را برای اطمینان کردن و بخشش پی ریزی می کند. عشق پاداش قدردانی از شم درونی معشوق نسبت به روان مغشوش و متلاطم ماست.

v       

در اوایل دوران عاشقی، شخص به میزانی از آسایش خاطر محض می رسد چراکه بالاخره توانسته بسیاری از چیزهایی را که قبلا به حکم عرف لازم بوده نزد خود پنهان نگه دارد، بر ملا کند. می توان معترف بود که ما آنقدری که جامعه گمان می کند محترم و موقر و متعادل و متعارف نیستیم. ممکن است بچگانه رفتار کنیم یا خیال باف، تخس، آرزومند، منفی باف، آسیب پذیر و چندبعدی باشیم. همه این ها را معشوقمان از ما می پذیرد و درک می کند.

v       

ربیع تصدیق می کند که آن هایی که می گویند امروزه دیگر نیازی به ازدواج کردن نیست و مطمئن تر است که فقط با هم زندگی کنیم، عملا درست می گویند، اما آن ها از جذابیت عاطفی این خطر بی خبرند، از قرار دادن خود و معشوق خود در تجربه ای که تنها کمی پیچ و خم در مسیر ممکن است به تباهی هر دو منجر شود.
ازدواج از نظر ربیع، نقطه اوج مسیری تهور آمیز به سوی صمیمیت مطلق است؛ درخواست ازدواج دارای تمام جذابیتی شورمندی است که پریدن از پرتگاهی مرتفع با چشمان بسته دارد، در این آرزو و اطمینان که دیگری آن پایین باشد و ما را بگیرد. او امیدوار است با ازدواج، این حس شوریدگی جاودانه شود.

v       

تا حد شرم آوری، جذابیت ازدواج خلاصه می شود در ناخوشایند بودن تنهایی. لزوما تقصیر شخص ما نیست. ظاهرا کل جامعه مصمم است مجردی را تا حد ممکن رنج آور و یأس آور جلوه دهد: به محض اینکه دوران بی قیدوبندی مدرسه و دانشگاه تمام می شود، پیدا کردن همدم و صمیمیت به طرز دلسرد کننده ای سخت می شود؛ زندگی اجتماعی، ظالمانه حول محور زوج ها می چرخد؛ دیگر کسی نمی ماند که به او زنگ بزنیم یا با هم بیرون برویم. پس چندان تعجبی ندارد اگر کسی را بیابیم که اندکی معقول باشد، دودستی به او بچسبیم.
تنهایی می تواند موجب شتابی دردسرساز به سوی همسری محتمل و سرکوب هرگونه شک و تردید راجع به او شود. موفقیت هر رابطه ای را نباید فقط از روی میزان شاد بودن یک زوج از با هم بودن تعیین کرد، بلکه باید دید هر کدام چقدر ممکن است از اینکه کلا با کسی رابطه نداشته باشند، نگران شوند.

v       

او در خیال خودش سراسیمه می خواهد به کرستن کمک کند، بدون اینکه بداند کمک کردن ممکن است برای آن هایی که کمتر نیازمند آن هستند، هدیه ای آزاردهنده باشد. او آسیب های کرستن را به بدیهی ترین و شاعرانه ترین شکل ممکن تعبیر می کند: به عنوان فرصتی برای او تا نقش مفیدی ایفا کند.

v       

ما معتقدیم در عشق به دنبال شادی هستیم، اما آنچه حقیقات در پی اش هستیم آشنایی است. به دنبال این هستیم که در روابط بزرگسالی مان، همان احساساتی را بازسازی کنیم که در کودکی خوب می شناختیم و اغلب تنها به مهربانی و توجه محدود نمی شدند. عشقی که اکثر ما در آینده ای نزدیک تجربه می کردیم همراه بود با دیگر نیروهای مخرب تر: احساس تمایل به کمک کردن به فرد بزرگسالی که خارج از کنترل بوده، احساس محروم بودن از محبت والدین یا ترس از عصبانیت آن ها، یا احساس ناامنی برای بیان خواسته های پیچیده ترمان.
آن زمان منطقی بود که به عنوان افراد بالغ برخی گزینه های خاص را نپذیریم، نه به این خاطر که افراد نامناسبی بودند بلکه به این دلیل که کمی زیادی خوب بودند، از این لحاظ که شدیدا متعادل، عاقل، فهمیده و معتمد به نظر می رسیدند و نزد ما، این چنین خوب بودن عجیب است و دور از استحقاق ما.

v       

ما در بیشتر موقعیت های مهم زندگیمان با مسائل پیچیده کنار می آییم و در نتیجه شرایط را برای از بین بردن پیچیدگی ها و رفع صبورانه آن ها مهیا می کنیم. از جمله در: تجارت خارجی، مهاجرت، تومورشناسی... اما وقتی نوبت به زندگی خانگی می رسد، فرضیه ویرانگری راجع به آسایش و بی خیالی در سر می پرورانیم، که در عوض باعث می شود از گفت وگوی طولانی به شدت بیزار شویم.

v       

زندگی آن ها تشکیل شده از حالاتی که مدام در حال تغییرند. فقط در طول یک آخر هفته، ممکن است از تنگناترسی برسند به تحسین، از میل شدید به ملالت، از بی تفاوتی به سر مستی و از عصبانیت به ملاطفت. اینکه چرخ زندگی را در نقطه ای خاص نگه دارید تا قضاوت بی طرفانه نفر سومی را جویا شوید ممکن است خطرناک باشد، چون شاید مجبور شوید تا ابد به اقراری پایبند بمانید که احتمالا، با بازاندیشی، معلوم می شود تنها بازتاب حالت ذهنی شما در آن لحظه بوده است. اظهارات حزن انگیز همیشه قدرتی دارند که اظهارات سرخوشانه نمی توانند از آن ها پیشی بگیرند.

v       

این شاید حتی یکی از مشخصه های اصلی ادبیات باشد: چیزی را به ما می گوید که جامعه به طور کلی آنقدر محتاط است که سراغش نمی رود. کتاب های مهم باید آن هایی باشند که باعث شوند ما در کمال آرامش و رضایت خاطر، متحیر شویم از اینکه چگونه ممکن است نویسنده این قدر خوب درباره زندگی ما بداند.
اما اغلب، درک واقع گرایانه از ماهیت یک رابطه بادوام در اثر سکوت اجتماعی یا هنری تضعیف می شود. در نتیجه تصور می کنیم که اوضاع ما خیلی بدتر از اوضاع زوج های دیگر است. نه تنها احساس بدبختی می کنیم؛ بلکه از اینکه این نوع خاص از احساس بدبختی چقدر ممکن است استثنایی و نادر باشد، سوء برداشت می کنیم.

v       

در عمق یک دلخوری، مخلوطی درهم و برهم از عصبانیت شدید و میلی به همان شدت برای حرف نزدن راجع به دلیل عصبانیت وجود دارد. کسی که قهر می کند هم سخت نیازمند درک شدن از سوی شخص دیگر است و هم کاملا مصر است که هیچ کاری در راستای وقوع این درک انجام ندهد. خود نیاز به توضیح دادن، هسته این دلخوری را شکل می دهد: اگر طرف مقابل توضیحی بخواهد، مسلم لیاقت توضیح شنیدن ندارد. باید اضافه کنیم که این مزیتی است که ما دریافت کننده دلخوری باشیم: یعنی طرف مقابل آن قدری به ما احترام می گذارد و قبولمان دارد که فکر می کند ما باید ناراحتی ناگفته وی را درک کنیم. این یکی از موهبت های عجیب و غریب عشق است.

v       

قهر کردن ادای احترامی است به انگاره ای زیبا و خطرناک که می توان ریشه اش را در بدو خردسالی جست و جو کرد: وعده درک شدن بی هیچ کلامی. در رحم مادر، هرگز نیازی به توضیح دادن نداشتیم. همه نیازهایمان بر آورده می شد. قسمتی از این رخداد دلچسب در سال های نخستین هم ادامه داشت. افراد بزرگ و مهربان خواسته هایمان را حدس می زدند. آن ها از ورای اشک ها و کلام نامفهوم و درهم و برهم ما دلیل ناراحتی مان را که نمی توانستیم به زبان بیاوریمش، پیدا می کردند.
تنها ذهن خوانی صحیح و بی کلام نشانه درستی است از اینکه می توانیم به شریک زندگی مان اطمینان کنیم؛ تنها وقتی که مجبور نیستیم توضیح بدهیم، می توانیم مطمئن باشیم که حقیقتا درک شده ایم.

v       

اگر بتوانیم کج خلقی های معشوق دلخور خود را همچون یک نوزاد در نظر بگیریم، بهترین لطف را در حق وی کرده ایم. ما بسیار به این اندیشه واقفیم که وقتی کم سن و سال تر در نظر گرفته می شویم در واقع مورد حمایت قرار می گیریم، اما فراموش می کنیم که این گاهی بهترین موهبت برای فردی است که می تواند از ورای بزرگسالی ما سرک بکشد تا با کودک درونمان که ناامید، خشمگین و بی زبان است، رابطه برقرار کند و او را ببخشد.

v       

عاملی که انسان ها را تبدیل به افرادی می کند که منظور خود را به خوبی منتقل می کنند، توانایی به هم نریختن به خاطر جنبه های غامض تر یا غیر عادی تر شخصیت خودشان است. این افراد می توانند به خشم خود، تمایلات جنسی خود و عقاید بی طرفدار، عجیب و غریب یا از مد افتاده خود بیندیشند بی آنکه اعتماد به نفس خود را از دست بدهند یا کارشان به نفرت از خود بیانجامد. آن ها می توانند حرف خود را صریحا بیان کنند، زیرا توانسته اند حس گرانبهای مقبولیت خود را درون خودشان پرورش دهند. این افراد در کودکی، مطمئنا از والدینی بهره مند بوده اند که می دانستند چگونه به فرزندان خود عشق بورزند بدون اینکه از آنان انتظار داشته باشند همه چیزشان خوب و بی نقص باشد.

v       

افرادی که شنونده های خوبی هستند نیز به اندازه افرادی که خوب منظور خود را بیان می کنند، مهم و کمیاب هستند. در اینجا نیز، میزان غیر معمولی از اعتماد به نفس لازم است، گنجایش فکری ای که البته زیر بار اطلاعاتی که شاید عمیقا اعتقادات راسخ را به چالش بکشند، ویران یا له نشود. شنونده های خوب به خاطر آشوبی که دیگران ممکن است برای مدتی در ذهن آنها ایجاد کنند، غرولند نمی کنند؛ آن ها قبلا در آن موقعیت بوده اند و می دانند که همه چیز بالاخره سر جای اول خود بر خواهد گشت.

v       

دقیقا وقتی که شریک زندگی مان کم حرف می زند، می ترسیم، شوکه می شویم و حالمان بد می شود و متوجه می شویم که باید کم کم مراقب باشیم، چراکه ممکن است نشانه مسلم این باشد که به تدریج دروغ بشنویم یا از تصورات طرف مقابل حذف شویم و این حالات یا از سر مهربانی است یا اندکی ترس از دست دادن عشقمان. ممکن است به این معنی باشد که ما ناخواسته، گوش خود را به روی اطلاعاتی که مطابق خواسته هایمان نیست می بندیم، خواسته هایی که بدین وسیله بیشتر در معرض خطر قرار خواهند گرفت.

v       

در ظاهر نامعقول ترین، بچگانه ترین، اسفناک ترین و در عین حال عادی ترین تصور از میان تصوراتی که درباره عشق وجود دارد این است که کسی که با ما هم پیمان شده تنها در کانون زندگی عاطفی ما قرار ندارد بلکه طبیعتا به طرزی واقعا احمقانه و شدیدا غیر منصفانه مسئول هر اتفاقی است که برای ما رخ می دهد، چه خوب و چه بد. این است مزیت عجیب و آزارگرانه عشق.
تنها یک نفر است که می توانیم فهرست گلایه هایمان را برایش برملا کنیم، کسی که می تواند دریافت کننده تمام خشم های انباشته شده ما از بی عدالتی ها و کاستی های زندگی مان باشد. به دلیل اینکه نمی توانیم بر سر نیروهایی داد بزنیم که حقیقتا مسئول هستند، از دست آن هایی عصبانی می شویم که خوب می دانیم سرزنش هایمان را به بهترین شکل تحمل خواهند کرد. ما این رفتار را با بهترین مهربان ترین و وفادارترین افرادی که نزدیکمان باشند می کنیم، افرادی که کمترین آسیب ممکن را به ما رسانده اند، اما بیشتر از بقیه احتمال دارد که پرخاش ها و سرزنش های بی رحمانه ما را تاب بیاورند.

v       

نفس مفهوم تلاش برای "یاد دادن" چیزی به معشوق، رئیس مابانه، ناشایست و اشتباه یاد دادن و یاد گرفتن محض به نظر می رسد. اگر حقیقتا عاشق کسی باشیم به هیچ وجه از او نمی خواهیم که تغییر کند. همین پایبندی اولیه به مهربانی است که ماه های اول عاشقی را بسیار تاثر برانگیز می سازد. در رابطه جدید، آسیب پذیری های ما با بلندنظری مواجه می شود. کمرویی، شرم و دستپاچگی (مثل دوران کودکی مان) ما را عزیز می کند به جای اینکه موجب کنایه و گلایه شود؛ ویژگی های پیچیده تر ما تنها از طریق صافی همدردی تعبیر می شود. از این لحظات، اعتقادی زیبا اما چالش انگیز و حتی بی محابا شکل می گیرد: اینکه عشق واقعی همیشه باید به این معنی باشد که بر تمام وجودمان صحه گذاشته شود.

v       

از دید یونانیان باستان، عشق در ابتدا و قبل از هر چیز حس ستایش ابعاد برتر انسانی دیگر است. عمیق شدن عشق همیشه در بردارنده تمایل به یاد دادن و در عوض، یاد گرفتن راه هایی است برای پرهیزکارتر شدن: چگونه کمتر عصبانی شویم یا کمتر کینه جو باشیم و بیشتر موشکاف و شجاع. عشاق راستین هیچ گاه نمی توانند قناعت کنند به اینکه یکدیگر را همان طور که هستند بپذیرند؛ چنین چیزی شکل دهنده خیانتی بزدلانه و تن پرورانه است به کل هدف این روابط. همیشه چیزی در ما برای بهبود یافتن و آموزش به دیگران وجود دارد. به عشاق باید به خاطر تلاششان در جهت انجام کاری بسیار صحیح برای ماهیت عشق تبریک گفت: به خاطر کمک به شریک زندگی شان برای تبدیل شدن به نسخه ای بهتر از خودش.

v       

بلوغ یعنی اقرار به اینکه عشق رمانتیک ممکن است تنها در بردارنده یک جنبه محدود و شاید کمی کوته فکرانه از زندگی عاطفی باشد، جنبه ای که بیشتر بر جست و جو برای یافتن عشق متمرکز است تا ابراز آن؛ یعنی مورد عشق ورزی قرار گرفتن به جای عشق ورزیدن.
فرزندان ممکن است معلمان غیر منتظره انسان هایی بشوند که خیلی از خودشان بزرگ ترند، و از طریق وابستگی کامل، خودخواهی و آسیب پذیری خود به آن ها درسی عالی درباره نوعی کاملا جدید از عشق بدهند، نوعی از عشق که در آن هیچ گاه عمل متقابل رشک مندانه طلب نمی شود یا از روی کج خلقی پشیمانی به دنبال ندارد و هدف واقعی چیزی نیست جز تعالی یکی به خاطر دیگری.

v       

فرزندان به ما می آموزند که عشق در خالصانه ترین شکل خود، نوعی خدمت رسانی است. یک فرهنگ فردگرا و مقید به خشنودی خویشتن به راحتی نمی تواند رضایت را با در خدمت دیگری بودن یکسان فرض کند. ما عادت کرده ایم دیگران را دوست بداریم در عوض کاری که بتوانند برایمان انجام دهند، در عوض توانایی شان در سرگرم کردن، شیفته کردن و آرام کردن ما. اما نوزادان دقیقا هیچ کاری از دستشان برنمی آید و فایده شان هم همین است. آن ها به ما می آموزند که بخشنده باشیم بدون انتظار دریافت چیزی در عوض، تنها به این خاطر که کسی شدیدا نیازمند کمک است و ما در موقعیتی هستیم که می توانیم کمک کننده باشیم. ما به عشقی رهنمون شده ایم که بر پایه ستایش نقطه قوت پی ریزی نشده، بلکه بر همدردی با ضعف بنیان شده، نوعی ضعف که بین تمام اعضای گونه های زیستی مشترک است و چیزی است که از آن ما بوده و در نهایت هم دوباره از آن ما خواهد بود.

v       

از آنجا که همیشه وسوسه می شویم بر استقلال خود و بی نیازی از دیگران تاکید کنیم، این موجودات ناتوان اینجا هستند تا به ما یادآوری کنند که در نهایت هیچ کس "خودساخته" نیست؛ همه ما زیر بار دین سنگینی به کسی هستیم. ما متوجه می شویم که زندگی به راستی به توانایی عشق ورزیدن متکی است. می آموزیم که خدمتکار دیگری بودن تحقیر آمیز نیست، بلکه کاملا برعکس است، چراکه خدمت به دیگری ما را از بند مسئولیت خسته کننده خدمت رسانی مداوم به غرائز پیچیده و سیری ناپذیر خودمان می رهاند.

v       

عشق حقیقی باید در بردارنده تلاشی مداوم باشد برای اینکه هر چیزی را که در هر زمانی اتفاق می افتد، ورای ظاهر بغرنج و کنش ناپسند، با نهایت سخاوت تعبیر کنیم. پدر و مادر باید پیش بینی کند که هر گریه ای، ضربه ای، ناراحتی ای یا عصبانیتی واقعا به چه چیزی مربوط می شود. به محض اینکه منبع مشخص آزار آن ها به درستی پیدا می شود، به معصومیت فطری خود باز می گردند. وقتی کودکان گریه می کنند، ما آن ها را به دون مایگی و ترحم جویی متهم نمی کنیم؛ بلکه جست وجو می کنیم تا دلیل ناراحتی آنان را بیابیم.
چقدر مهربان بودیم اگر می توانستیم لااقل اندکی از این غریزه را به روابط بزرگسالی منتقل کنیم. اگر اینجا هم می توانستیم چشممان را به روی بدخلقی و تندی ببندیم و ترس و آشفتگی و خستگی ای را که اغلب بی برو برگرد در آن ها نهفته است، تشخیص دهیم. این یعنی همان با عشق نگریستن به نژاد بشر.

v       

تعجب آور نیست که در بزرگسالی، وقتی می خواهیم روابطمان را آغاز کنیم، مصرانه به دنبال فردی می گردیم که بتواند عشقی فراگیر و فداکارانه نثار ما کند. این هم تعجب آور نیست که احساس سرخوردگی کنیم و سرانجام هم شدید کاممان تلخ شود که پیدا کردن چنین کسی این قدر مشکل است؛ شاید از دست دیگران عصبانی شویم و آنان را سرزنش کنیم که نمی توانند نیازهای ما را درک کنند، شاید کل یک جنسیت را به خاطر سطحی نگر بودن نکوهش کنیم تا روزی که از جست و جوهای آرمان گرایانه خود دست بکشیم و به حسی مشابه وارستگی خردمندانه نایل شویم و بفهمیم که تنها راه فرونشاندن این آرزو شاید این باشد که از تقاضای عشقی تمام و کمال و اشاره مدام به غیاب آن دست بکشیم و در عوض شروع کنیم به ابراز عشق (شاید به انسانی کوچک) با اشتیاقی ناهشیارانه بدون اینکه رشک مندانه احتمال بازگشت این عشق را به خودمان در نظر بگیریم.

v     

ما بر نمایش آشکارانه امید، اعتماد، عمل خودانگیخته، حیرت و بی پیرایگی کودکان برچسب "شیرین" می زنیم؛ یعنی بر ویژگی هایی که در خطر جدی هستند، اما عمیقا در زندگی روزمره بزرگسالی آرزویشان را داریم. شیرینی کودکان به یاد ما می اندازد که چقدر مجبور شده ایم در مسیر بلوغ فداکاری کنیم، شیرینی بخش اصلی و حیاتی خود ماست در تبعید.
جهانی که نیازمند درجات بالای خویشتن داری، بدگمانی و عقلانیت است و ناامنی شدید و جاه طلبی در آن هویداست، در کودکی تنها به دنبال فضیلت های متوازن کننده خود است، خصلت هایی که می بایست خیلی سخت گیرانه و با قطعیت در ازای دریافت کلید ورود به قلمروی بزرگسالی، از آنان چشم پوشی می شد.

v       

داشتن نقش پدر و مادر خوب با خود شرطی بسیار دشوار و مهم دارد: اینکه همیشه حامل خبرهایی بسیار شوم باشیم. والدین از روی عشق، باید به خاطر دندان های تمیز، مشق، اتاق مرتب، زمان خواب، بخشندگی و حد و حدود استفاده از کامپیوتر داد و بیداد کنند. از روی عشق باید درست وقتی که خوش گذرانی دارد شروع می شود، طبق عادت تنفرانگیز و دیوانه کننده پیش کشیدن حقایقی ناخوشایند، قیافه آدم های ضد حال را به خود بگیرند. و در نتیجه این رفتارهای نهانی عاشقانه، والدین خوب باید، اگر همه چیز خوب پیش رفت، به طور ویژه هدف تنفر و خشم شدید قرار بگیرند.

v       

از بین بردن فاصله و کسب اطمینان خاطر از اینکه به ما نیاز دارند کارهایی نیستند که فقط یک بار انجام شوند. تمایل برای تظاهر به دادن یا گرفتن آن اطمینان خاطر، آخرین چیزی خواهد بود که به آن می اندیشیم. در کمال تعجب، حتی ممکن است رابطه ای هم برقرار کنیم، خیانتی که بیشتر اوقات صرف تلاشی است ظاهری برای اینکه وانمود کنیم به شخص خاصی نیاز نداریم، راهی دشوار برای اثبات بی تفاوتی مان که برای کسی که واقعا برایمان مهم است ولی می ترسیم نشانش دهیم که به او نیاز داریم و سهوا ما را رنجانده است، محفوظ نگه داشته ایم و آن را در خفا به سوی او نشانه می گیریم. نیاز ما به پذیرش و تأیید هرگز پایانی ندارد. این مصیبتی نیست که محدود به افراد ضعیف و بی کفایت باشد.

v       

امروزه انتظار می رود در همه چیز زوج ها تساوی برقرار باشد، که در واقع یعنی تساوی در رنج کشیدن. اما سنجیدن میزان رنجش برای کسب اطمینان از مقدار مساوی آن، کار آسانی نیست؛ هرکس به صورت فردی و درونی رنج را تجربه می کند و همیشه تمایلی در هر یک از طرفین وجود دارد که صادقانه اما رقابت آمیز بر این عقیده پافشاری کنند که در حقیقت زندگی آنان فلاکت بارتر است به خاطر کارهایی که انجام می دهند و شریک زندگی شان تمایلی ندارد آنها را قدر بداند یا جبران کند. برای اجتناب از این نتیجه گیری تسلی بخش که یکی زندگی سخت تری را می گذراند، نیاز به شعور فرابشری است.

v       

مادامی که ناخودآگاه از وفاداری دیگران بهره می بریم، حفظ آرامش راجع به خیانت کار راحتی است. اگر هیچ گاه مورد خیانت قرار نگرفته باشیم پیش شرط های ضعیفی برای وفادار ماندن شکل می دهیم. تحول خالصانه و تبدیل شدن به انسان های وفادارتر نیازمند این است که از وقایعی کاملا تکان دهنده برنجیم، مواقعی که بی نهایت احساس ترس می کنیم، احساس می کنیم به ما بی حرمتی شده و در آستانه فرو ریختن هستیم. تنها آن زمان است که حکم ممنوعیت خیانت به همسرمان از یک حرف پیش پا افتاده بی خاصیت تبدیل می شود به یک ضرورت اخلاقی همیشه پررنگ.

v       

به ما گفته اند بالغ بودن یعنی پشت سر گذاشتن تملک گرایی، حسادت متعلق به بچه هاست. انسان بالغ می داند که هیچ کس مالک کس دیگری نیست. عشق مثل کیک نیست: اگر به یک شخص عشق بدهی، بدین معنا نیست که برای بقیه کمتر باقی می ماند. عشق هر زمان که نوزاد جدیدی به خانواده اضافه می شود، شدتش بیشتر می شود.
بعدتر، بحث حتی بیشتر راجع به هم آغوشی معنا پیدا می کند. چرا اگر شریک زندگی تان رابطه ای برقرار کرد راجع به او بد می اندیشید؟ در حالی که، اگر او با غریبه ای شطرنج بازی کند یا به گروه مراقبه ای بپیوندد که اعضایش زیر نور شمع صمیمانه با هم درباره زندگی شان حرف می زنند، از دستش عصبانی نمی شوید، می شوید؟

v       

دلباختگی توهم نیست. واقعا از روی چشمان فرد می توان فهمید که شوخ طبع است و باهوش و از روی دهانش می توان به مهربانی اش پی برد. ایراد دلباختگی در چیزهای ظریف تر است: ناتوانی در به ذهن سپردن این حقیقت اصلی ماهیت انسان که همه وقتی که زمان بیشتری با آن ها سپری می کنیم متوجه می شویم که ایرادهایی اساسی و دیوانه کننده دارند، ایرادهایی که آنقدر بد هستند که مسخره بودن و بیهودگی آن احساسات هیجان انگیز اولیه را نشان می دهند. تنها کسانی که ممکن است به نظر مان متعارف بیایند آن هایی اند که هنوز خوب نمی شناسیم. بهترین درمان عشق، شناخت بهتر آن هاست.

v       

ازدواج با یک شخص، حتی اگر مناسب ترین شخص باشد، تنزل پیدا می کند به موقعیتی که باید مشخص کنیم بیشتر مایلیم به خاطر چه نوع رنجی فداکاری کنیم. در یک دنیای ایده آل، عهد و پیمان های ازدواج باید دوباره بازنویسی شوند: "می پذیریم که وحشت زده نشویم اگر، چند سال بعد، کاری که الان انجام می دهیم، بدترین تصمیم زندگیمان به نظر مان آمد. با این حال قول می دهیم در اطرافمان جستجو نکنیم زیرا می دانیم که گزینه های بهتری اطرافمان نخواهد بود. با همه بودن همیشه غیر ممکن است. ما موجودات دیوانه ای هستیم. تلاش می کنیم که وفادار بمانیم. در عین حال، مطمئنیم که هرگز اجازه یافتن برای هم آغوشی با شخصی دیگر، از تراژدی های زندگی نیست..."

v       

وقتی جوانتر بود، فکر می کرد هدف از ازدواج وقف کردن مجموعه ای از احساسات بخصوص است: مهربانی، میل جنسی، شور وشوق، اشتیاق. اما اکنون می فهمد که علاوه بر این ها، و با همان درجه اهمیت، ازدواج نهادی است که باید سالیان سال برقرار بماند بدون ارجاع به هر تغییر گذرایی که در احساسات طرفین پیش می آید. حقانیت آن در پدیده ای باثبات تر و ماندگارتر از احساسات می گنجد: در عملی متعهدانه که تجدیدنظر در آن راه ندارد و مهم تر از آن، در فرزندان، دسته ای از موجودات که ذاتا به خشنودی دائم کسانی که آن ها را به وجود آورده اند بی اعتنا هستند.

v       

برای ربیع خیلی سخت خواهد بود که همیشه احساساتش او را در زندگی هدایت کنند. او گزاره شیمیایی آشفته ایست که نیاز مبرم به اصولی بنیادین دارد تا در طول خلسه های عقلانی مختصرش به آنها متوسل شود. او می داند باید به خاطر این موضوع خوشحال باشد که شرایط بیرونی اش گاهی اوقات ممکن است با احساسات درونی اش همخوانی نداشته باشد. این شاید نشانه ای باشد بر اینکه او در مسیر درستی قرار گرفته است.

v       

افرادی که در سن کم به خاطر شرایط خانوادگی خود مأیوس شده اند در بزرگسالی و در مواجهه با مشکلات یا ابهامات موجود در روابطشان، عموما دو نوع واکنش نشان خواهند داد: اول، تمایل به رفتاری هراسناک، چسبنده و کنترل کننده - "دلبستگی اضطرابی" و دوم، تمایل به عقب نشینی دفاعی- "دلبستگی اجتنابی". فرد مضطرب مایل است مدام شریک زندگی اش را چک کند، برونریزی ناگهانی حسادت داشته باشد و بیشتر عمرش حسرت بخورد که روابطشان "صمیمانه تر" نیست. فرد اجتناب کننده به نوبه خود، از نیاز به "فاصله" صحبت می کند، از تنهایی خود لذت می برد و در مواقعی از مقتضیات صمیمیت جنسی در هراس است.

v       

مشخصه مدل دلبستگی اجتنابی، میل شدید به اجتناب از دعوا و مواجهه کمتر با دیگری است زمانی که نیازهای عاطفی برآورده نشده اند. شخص اجتناب کننده به سرعت تصور می کند که دیگران می خواهند به او حمله کنند و نمی توان با آن ها منطقی حرف زد. فقط باید فرار کرد، فاصله گرفت و سرد رفتار کرد. متأسفانه، افراد اجتناب کننده عموما نمی توانند الگوی رفتار دفاعی و وحشت زده خود را برای شریک زندگی شان توضیح دهند، در نتیجه، دلایل رفتار انزواطلبانه آنان همچنان پنهان می ماند و به راحتی می توان رفتار آنان را با بی تفاوتی و بی خیالی اشتباه گرفت، در حالی که در اصل خلاف آن صحت دارد: فرد اجتناب کننده شدیدا اهل مبالات است، فقط مسئله این است که دوست داشتن به نظرش خیلی پر مخاطره است.

v       

١. "خواستار روابط عاطفی صمیمانه هستم، اما در می یابم که بی هیچ دلیلی دیگران اغلب مأیوس کننده و بدجنس هستند. نگرانم که اگر خیلی به دیگران نزدیک شوم، آسیب ببینم. برایم اهمیتی ندارد که تنها باشم." (دلبستگی اجتنابی(
۲. "می خواهم با دیگران رفتاری صمیمانه و عاطفی داشته باشم، اما اغلب در می یابم که آنان تمایل ندارند آنقدری که دوست دارم به من نزدیک شوند. نگرانم که دیگران به اندازه ای که من برای آنان ارزش قائلم برای من ارزش قائل نباشند. این موضوع ممکن است من را خیلی ناراحت و آزرده کند." (دلبستگی اضطرابی(
۳. "نسبتا برای من آسان است که از نظر عاطفی به دیگران نزدیک شوم. به راحتی می توانم به دیگران تکیه کنم و بپذیرم که دیگران به من تکیه کنند. نگران این نیستم که تنها بمانم یا از سوی دیگران پذیرفته نشوم." (دلبستگی ایمن)

v       

ربیع در طول شب های بی خوابی اش، گاهی به مادرش فکر می کند و دلتنگ او می شود. و به طرز خجالت آوری شدیدا آرزو می کند ای کاش دوباره هشت ساله بود و خودش را پر پتو پیچیده بود، کمی تب داشت و مادرش برایش غذا می آورد و کتاب می خواند. او دلش می خواهد مادرش بود تا راجع به آینده به او قوت قلب بدهد، اشتباهاتش را ببخشد.
او زمانی خیال می کرد اگر در جایی دیگر زندگی می کرد نگرانی هایش از بین می رفت، اگر به چند هدف کاری دست می یافت، اگر خانواده داشت. اما هیچ چیز تغییری ایجاد نکرده است. او خودش می داند که در اعماق وجودش، در بنیادی ترین ساختار وجودش مضطرب است: موجودی هراسان و ناسازگار.

v       

اعتقاد به اینکه پدرومادرها به نوعی دانش و تجربه فوق العاده دسترسی دارند، از دوران کودکی در ما شکل می گیرد. مدتی، به طرز خیره کننده ای کاردان و باکفایت به نظر مان می رسند. احترام مبالغه آمیز ما متأثر کننده است و در عین حال شدید مشکل زاست چراکه باعث می شود وقتی به تدریج متوجه می شویم که آن ها هم اشتباه می کنند، گاهی نامهربانی می کنند، گاهی بی تفاوت اند و کاملا نمی توانند ما را از مشکلاتی خاص بر حذر بدارند، آنان را مقصر نهایی بدانیم. ممکن است مدتی طول بکشد تا موضعی بخشنده تر در ما پدیدار شود، شاید تا دهه چهارم زندگی یا صحنه های پایانی در بیمارستان. شرایط جدید آنان، رنجور و هراسان، ما را متقاعد می کند آنان موجوداتی آسیب پذیر و غیرقابل اتکا هستند که بیشتر اضطراب، ترس، عشقی خام و الزامات ناخودآگاه برانگیزاننده شان بوده است تا هر نوع خرد خداگونه و شفافیت معنوی و بنابراین نمی توانند تا ابد مسئول ضعف های خود یا یاس های ما باشند.

v       

آنقدر از سوی زندگی خوار شده که می داند باید دولا شود و موهبت های کوچک را هر جا که ظاهر شوند بردارد. او بدون تلاش و بدون افتخار، کمی آدم بهتری شده است. او به خاطر احساس نیاز فراوان به محبت دیگران، سخاوتمندتر هم شده است. وقتی دیگران کینه توزانه رفتار می کنند، او بیشتر علاقه مند است به آرام کردن وضعیت و به ذره ذره صمیمیتی که موجب می شود در برابر بدجنسی و رفتار بد، برخوردی کمتر اندرزگرایانه داشته باشیم. بدگمان شدن به دیگران کار خیلی آسانی است، اما هیچ فایده ای برایمان ندارد.

v       

او برای اولین بار در زندگی اش، متوجه زیبایی گل ها می شود. به یاد دارد که در نوجوانی تقریبا از آن ها متنفر بود. به نظرش پوچ می آمد که کسی از چیزی به این کوچکی و موقتی لذت ببرد در حالی که مسلما چیزهای بزرگ تر و دائمی تری وجود دارند که می توان به آنها امید بست. خود او خواهان چیزهای با شور و شکوه بود. خود را به یک گل دلخوش کردن برای او نماد تسلیمی خطرناک بود. اما حالا کم کم متوجه می شود. عشق به گل ها پیامد میانه روی و کنار آمدن با یأس هاست. به محض اینکه دریابیم رؤیاهای بزرگ تر همیشه به نوعی در خطر هستند، با رضایت خاطر به این جزیره های کاملا آرام و لذت بخش روی می آوریم.

v       

او صرفا مهمانی است که خویشتنش را با جهان عوضی گرفته است. تصور می کرد او هم ابژه ای باثبات است، مثل شهر ادینبرو یا درخت یا کتاب، در حالی که بیشتر شبیه سایه است یا صدا.
از نظر او مرگ اصلا چیز بدی نخواهد بود: اجزای تشکیل دهنده او دوباره پخش می شوند و باز می گردند. زندگی تا حالا هم طولانی بوده و در جایی که طرح کلی اش را اکنون در ذهن دارد، خیلی زود وقت رها کردن و جای خود را به دیگران دادن فرا می رسد.

v       

پیر شدن کمی شبیه خسته شدن است، اما خستگی ای که با هیچ مقداری از خواب جبران نمی شود. هر سال کمی اوضاع بدتر می شود. عکس مثلا بد امروز می شود عکس خوب سال بعد. این ترفند محبت آمیز طبیعت است که همه چیز آنقدر تدریجی اتفاق می افتد که آنقدری که باید وحشت نکنیم. هر آنچه برای دیگران اتفاق افتاده برای او هم اتفاق خواهد افتاد. هیچ کس را گریزی نیست. تمام جدیت و اهمیت برنامه های ربیع وابسته است به یک جریان ثابت خون به مغزش از طریق شبکه حساسی از مویرگ ها. اگر هر یک از آن ها کوچک ترین مشکلی برایش پیش بیاید، احساس لطیفی که نسبت به زندگی پیدا کرده است به ناگهان از بین می رود. نمی داند کدام عضو بدنش زودتر از بقیه از کار می افتد.

v       

اینکه معشوق را "تمام و کمال" بدانیم تنها نشان می دهد که نتوانسته ایم او را درک کنیم. تنها زمانی می توانیم ادعا کنیم که به تدریج در حال شناخت یک نفر هستیم که آن شخص سخت ما را مأیوس کرده باشد. احتمال اینکه یک انسان کامل و بی نقص از ناکجا سروکله اش پیدا شود صفر است. قبل از اینکه این موضوع را راجع به یک غریبه بدانیم، نیازی نیست او را بشناسیم. روش بخصوص آنان برای عصبانی کردن ما یا عصبانیت خودشان فورا معلوم نمی شود (ممکن است سال ها طول بکشد)، اما وجود آن را می توان از همان ابتدا فرضا در نظر گرفت. بنابراین انتخاب یک شخص برای ازدواج در واقع تصمیم راجع به این موضوع است ک دقیقا چه رنجی را می خواهیم متحمل شویم.

v       

عشق از دو حالت خیلی متفاوت تشکیل شده: دریافت عشق و عشق ورزیدن. ما باید زمانی ازدواج کنیم که آماده انجام دومی باشیم و از پایبندی خطرناک و غیر طبیعی مان به اولی آگاه شده باشیم.
بچه ها این طور برداشت می کنند که انگار پدر و مادر بی چون و چرا در خدمت آنان هستند فقط برای راحتی، راهنمایی، سرگرمی، غذارسانی و تمیز کردن آن ها و در عین حال خودشان هم همیشه صمیمی و سرزنده می مانند.
ما این اندیشه را راجع به عشق با خود به بزرگسالی می بریم. وقتی بزرگ می شویم، دلمان می خواهد دوباره همان تر و خشک کردن و لوس کردن بازسازی شود. در گوشه ای پنهانی از ذهنمان، معشوقی را تصور می کنیم که نیازهایمان را پیش بینی می کند، قلبمان را می خواند، با از خودگذشتگی رفتار می کند و همه چیز را بهتر می کند. این به نظر رمانتیک می رسد؛ در حالی که صرفأ طرح اولیه فاجعه است.

v       

ما زمانی برای ازدواج آماده ایم که بپذیریم در خیلی از زمینه ها شریک زندگی مان از ما باتدبیر تر، منطقی تر و پخته تر خواهد بود. باید بخواهیم که از او یاد بگیریم. باید تحمل کنیم که چیزهایی را به ما تذکر بدهد. و در مواقعی دیگر باید آماده باشیم که خودمان را شبیه بهترین مربی ها کنیم و بدون فریاد زدن یا بدون اینکه صرفا از دیگری توقع داشته باشیم که خودش بداند، نظراتمان را منتقل کنیم. تنها در صورتی که خودمان از قبل موجود کاملی بودیم می توانستیم اندیشه آموزش دوطرفه را به خاطر بی احساس بودنش رد کنیم.

v       

دیدگاه رمانتیک نسبت به ازدواج، بر اهمیت یافتن شخص درست و مناسب پافشاری می کند، که یعنی شخصی همدل با علایق و ارزش های فراوان ما. چنین شخصی اصلا وجود نخواهد داشت. ما بیش از حد متفاوت و منحصر به فردیم. تناسب و همخوانی همیشگی غیر ممکن است. شخصی که واقعأ و کاملا متناسب با ماست، کسی نیست که به طور معجزه آسایی همه سلایقش با ما یکی باشد، بلکه کسی است که بتواند با فراست و کلام خوش راجع به اختلاف سلایق گفت وگو کند.
به جای اندیشه موهوم مکمل تام یکدیگر بودن، این توانایی تحمل تفاوت هاست که نشانه حقیقی شخص درست و مناسب است. مکمل یکدیگر بودن دستاورد عشق است نباید یه عنوان پیش شرط آن در نظر گرفته شود.

 

انسان مدرن سازمانی واقعا چقدر بیمار است؟ منظور انسان منزوی، خودشیفته، بدون ارتباط با دیگران، بی علاقه به زندگی و فقط علاقمند به خرت و پرت و کسی است که از داشتن یک اتومبیل مسابقه، بیشتر از داشتن یک همسر لذت می برد. از یک جهت می توان گفت که او کاملا بیمار است: بسیار می ترسد، احساس ناامنی می کند و نیازمند آن است که دیگران دائما خودشیفتگی او را تأیید کنند. از سوی دیگر این احساسات در کل مردم یک جامعه، کم و بیش وجود دارد، ولی به این دلیل نمی شود گفت که همه بیمارند. زمانی که چنین افرادی تصمیم می گیرند درمان شوند و تغییر کنند، ممکن است تمام محیط پیرامونی آن ها، علیه شان دست به کار شود، زیرا این محیط تاکنون به گسترش و تقویت روان رنجوری آن ها کمک کرده است.

v       

بیمار با بخش غیرمنطقی شخصیت خود با قسمت عاقل، بالغ و طبیعی آن روبرو می شود. این تعارض، نیروهایی را فعال می کند و انسان را به ناچار به این نتیجه می رساند که در انسان ها یک عامل سرشتی کم و بیش قوی وجود دارد که در جهت احراز سلامت روان و ایجاد تعادل بین فرد و جهان پیرامون او در کار است. ماهیت و جوهره روانکاوی، در تعارض بین بخش های منطقی و غیر منطقی شخصیت فرد نهفته است.

بیمار باید در دو مسیر حرکت کند، یعنی در عین حال که باید وجود خود را به عنوان کودکی دو سه ساله تجربه کند که به طور ناخودآگاه این کار را می کند، در عین حال هم زمان باید به عنوان یک فرد بالغ و مسئول با بخش بزرگسال وجود خود روبرو شود، چون فقط در این تقابل است که احساسات یکه خوردن، تعارض و حرکت را که در روانکاوی ضرورت دارد، تجربه می کند.

v       

هنگامی که تحلیل گر همان حسی را تجربه می کند که بیمارش تجربه کرده است، دیگر دچار احساساتی چون قضاوت کردن، اخلاق گرایی یا سرزنش او نمی شود. به نظر من تحلیل گر اگر نتواند احساسات بیمارش را احساس کند، درد او را هم نخواهد فهمید. کافی نیست که بیمار، محتویات ذهنش را روی میز شما بگذارد، تا زمانی که واقعیت به همان گونه ای که او تجربه کرده است، توسط تحلیل گر، تجربه و احساس نشود و برای او به صورت واقعیت در نیاید، درمانی صورت نمی پذیرد.

v       

بسیار مهم است که شما به عنوان تحلیل گر، بیمار را قهرمان یک نمایش ببینید و نه مجموعه ای از مشکلات و گرفتاری ها. هر انسانی، قهرمان نمایشنامه ای است. در این جا ما با کسی سر و کار داریم که با مجموعه ای از استعدادها و توانایی ها خلق می شود ولی اغلب شکست می خورد و زندگی اش تلاشی دائمی است برای بیرون آوردن محصولی ارزشمند از دل این استعدادها و جنگ علیه ناتوانی های فراوان. حتی اگر به پیش افتاده ترین افراد هم طوری نگاه کنیم که او هم موجود زنده ای است که به دامن دنیا پرت شده،جایی که نه مطلوب او بوده و نه آنجا را می شناخته و دارد می جنگد تا به هر شکلی که شده از میان این گرفتاری ها، راهش را باز کند، او تا حد زیادی آدم جالبی به نظر خواهد رسید.

v       

روانکاوی فقط علم درمان نیست، بلکه ابزاری برای درک خود است. به عبارتی روانکاوی ابزاری برای رهاسازی خود و وسیله ای برای دستیابی به هنر زندگی است، هنری که به نظر من مهم ترین کارکرد روانکاوی است. حقیقتا ارزش عمده روانکاوی، ایجاد تغییر و تحول در شخصیت افراد است، نه از بین بردن علائم بیماری. روانکاوی مدعی است که فرد را می شناسد و می تواند انسان را به سوی درمان هدایت کند. این ادعایی است که انجیل هم کرده است: "حقیقت، شما را آزاد خواهد کرد."

v       

رویدادهای دوران کودکی انسان تعیین کننده نیستند، ولی درگیر کننده هستند. آنچه در کودکی روی می دهد، ضرورتا سرنوشت انسان را تعیین نمی کند، اما او به شکلی با آن ها درگیر هست و هرچه بیشتر در آن مسیر حرکت کند، بیشتر هم درگیر می شود تا جایی که فقط یک معجزه می تواند در وضعیت فرد، تغییر ایجاد کند.

معتقدم بیمار کسی است که به شدت گرفتار خودشیفتگی است و چیزی جز آنچه را که در درون و در ذهن او می گذرد، حقیقی نمی پندارد و محکم به عقاید و شخصیت خود چسبیده است.

v       

احساس پدری و مادری، در بهترین شکلش، نوعی مالکیت خوش خیم و در شکل بدش، نوعی مالکیت بدخیم است که به صورت کتک زدن، آزار و آسیب رساندن بروز می کند، آن هم آسیب رساندنی که پدر و مادرها حتی از وجود آن هم آگاهی ندارند، مثل آسیب رساندن به غرور و عزت نفس کودک و تبدیل کودکی بسیار حساس و باهوش به انسانی که احساس می کند دست و پا چلفتی و احمق است و هیچ کاری از دستش برنمی آید. حتی بعضی از فهمیده ترین پدر و مادرها هم این کارها را می کنند و کودکان خود را چون دلقک های کوچک، در برابر چشم دیگران به نمایش می گذارند و زیر این آسمان کبود، کاری نیست که از دستشان برآید و برای ایجاد احساس حقارت و عدم اعتماد به نفس در کودک و سلب آزادی هایش انجام ندهند.

v       

شما فقط هنگامی می توانید محله را تغییر بدهید که کل سیستم را عوض کنید، یعنی هم زمان، تحصیلات آن افراد، درآمد، بهداشت و الگوهای فرهنگی شان را کاملا تغییر بدهید. بعد می توانید خانه هایشان را هم تغییر بدهید. ولی اگر فقط یک قسمت را عوض کنید، فایده ندارد و این قسمت نمی تواند در مقابل کل سیستمی که علاقمند به بقای خود است، مقاومت کند.

یک فرد هم یک سیستم یا ساختار است. اگر بخواهید تغییرات جزئی در او ایجاد کنید، پس از مدتی متوجه می شوید که این تغییرات از بین می روند و در حقیقت هیچ اتفاق جدیدی نمی افتد. فقط یک دگرگونی اساسی در نظام شخصیتی فرد است که می تواند در دراز مدت، تغیر ایجاد کند.

v       

می خواهم ناتوانی در راه رشد روانی یک فرد را با درختی مقایسه کنم که بین دو دیوار گیر کرده و آفتاب بسیار کمی به آن می تابد. این درخت، کاملا کج رشد می کند، ولی کج رشد کردن او فقط به این دلیل است که برای رسیدن به نور خورشید، چاره ای جز این نداشته است. هر کسی سعی می کند خودش را به نور برساند تا بهترین بهره را از زندگی ببرد، ولی اگر شرایط زندگی طوری باشد که او نتواند از راه مثبتی به این هدف برسد، از راه کج یعنی راهی بیمارگونه و انحرافی خود را می رساند. اگر کسی را دیدید که دچار این نشانه های بیماری و بی قراری هاست، هرگز فراموش نکنید که این فرد در راهی که در پیش گرفته، پیشرفت کرده است، چون هنوز دارد برای حل مسائلش دنبال راه حل می گردد.

v       

"عقلانی" یعنی همه رفتارها و اعمالی که رشد و پیشرفت یک ساختار را بیشتر می کنند. بر اساس نظریه داروین، رشد هنگامی اتفاق می افتد که علائق و خواسته های یک موجود زنده، به شکلی امن، در جهت بقای فرد یا بقای آن نوع، حرکت کند؛ بنابراین هرچه اشتیاق و علاقه افراد با انواع متوجه رشد بیشتری باشد، عقلانی تر حرکت کرده اند، از این رو میل جنسی یک عنصر کاملا عقلانی است. گرسنگی و تشنگی هم کاملا عقلانی هستند. مشکل بشر این است که خیلی کم بر اساس غرایزش عمل می کند. اگر بشر حیوانی بود که صرفا بر اساس غریزه رفتار می کرد، رفتارش عقلانی تر بود.

v       

به نظر من هر چیزی که روی زندگی انسان تأثیر واقعی نداشته باشد، اصلا ارزش یاد گرفتن ندارد. بهتر است انسان به جای یاد گرفتن چیزی که مستقیم یا غیرمستقیم روی زندگی اش تأثیر ندارد، به ماهیگیری با قایق رانی برود یا هر کار دیگری را انجام بدهد. حرف من این است: اگر قرار است درخت سیب باشید، درخت سیب خوبی باشید حرف من این نیست که شما باید بوته توت فرنگی یا درخت سیب باشید، چون تنوع بین انسان ها فوق العاده زیاد است. مسئله اصلی این نیست که معیارها و هنجارهایی را درست کنیم که همه انسان ها را یکسان سازد، بلکه باید هنجارهایی را درست کرد که به رغم آنکه هر فردی، گل، خاصی است، اما این را بداند تا حدی که در توان او هست، گل بدهد و متولد شود و به نهایت سرزندگی خودش برسد.

v       

به نظر من یکی از بهترین کارهایی که هر کسی می تواند بکند این است که از خودش بپرسد: "در واکنش نسبت به والدینم و کسب استقلال در کجای جاده زندگی ام ایستاده ام؟" منظور من ستیز با والدین نیست، چون فرزندانی که دائما علیه پدر و مادرشان می جنگند، در واقع می خواهند صحنه را دود آلود کنند تا معلوم نشود که هنوز به آنها وابسته هستند. مسئله اصلی این است که وقتی انسان آزاد و مستقل است، دیگر نیازی ندارد که به دیگران اثبات کند خطا می کنند یا نمی کنند. در چنین وضعیتی انسان می تواند خیلی راحت بگوید: "من، من هستم و تو، تویی و اگر بتوانیم یکدیگر را دوست داشته باشیم، همه چیز عالی است." این، شروع جاده آزادی برای همه افراد است، البته به شرط اینکه فرد تلاش کند.

v       

شرایطی که باعث پیشرفت سلامتی روح و روان انسان می شوند، عمدتا زیر عنوان اخلاق قرار گرفته اند، چون اخلاق اساسأ سعی می کند هنجارهایی را که منجر به پیشرفت سلامتی انسان می شوند، نشان بدهد. به محض اینکه انسان درباره بشر صحبت می کند، همه می گویند که این یک داوری ارزشی است، چون آن ها نمی خواهند در باره هنجارهایی که ضروری هستند، فکر کنند. می خواهند شادمانه زندگی کنند، بدون آنکه بدانند چگونه می شود شاد بود. به قول مایستر اکهارت: "انسان چگونه می تواند بدون دستورالعمل، هنر زندگی کردن و مردن را یاد بگیرد؟"

v       

ما فقط کسی را بیمار می دانیم که رفتارش در کارکرد اجتماعی او اختلال ایجاد می کند. مفهوم بیمار روانی بودن، اساسا یک مفهوم اجتماعی است. امروزه اگر کسی یک احمق به تمام معنا باشد، یک احمق عاطفی باشد، یک احمق هنری باشد و هیچ چیزی سرش نشود و قادر به دیدن هیچ ارزشی نباشد و جز سکه های پول چیزی را نبیند، ما می گوییم که او انسان بسیار زیرک و باهوشی است و اینها ظاهرا موفق ترین افراد جامعه هستند. اگر شما هیچ احساسی ندارید، اگر هیچ نوع تجربه ذهنی ندارید، بهترین آدم برای جامعه ای هستید که تنها مسئله مهم برایش این است که بتوانید عملا کاری بکنید، ولی اگر این طور بودید، دلیل بر آن نیست که سالم تر از کسی هستید که می تواند مسائل را به صورت ذهنی تجربه کند.

v       

آزادی چیز نیست که ما داشته باشیم. در دنیا چیز زیادی به نام آزادی وجود ندارد. آزادی کیفیتی از شخصیت ماست: ما کم و بیش آزادیم که در برابر فشار مقاومت کنیم، کم و بیش آزادیم که کاری را که دوست داریم انجام بدهیم و خودمان باشیم. آزادی همیشه با چالش بیشتر و کمتر شدنش همراه است.

v       

در حیطه انسانی چیزی وجود ندارد که برای ما غریبه باشد. همه چیز در من هست. من یک کودک هستم، یک بزرگسال هستم، یک قاتل هستم و یک قدیس هستم. من خودشیفته و ویرانگر هستم. هیچ چیزی در بیمار نیست که من در خود نداشته باشم. فقط باید تا آنجا که می توانم تجربیاتی را که بیمار درباره شان با من صحبت می کند، از درون خود فرا بخوانم، چه تلویحا چه تصریحا. فقط اگر این تجربه ها در درون من زنده شوند و انعکاس پیدا کنند، می توانم بدانم بیمار دارد در باره چه چیزهایی صحبت می کند و می توانم جوابش را آن طور که باید بدهم. "بیگانه را دوست بدار، زیرا تو در مصر بیگانه بوده ای و از این رو، روح بیگانه را می شناسی."

v       

روانکاو اگر می خواهد بیمار را کاملا بشناسد، باید از کل شرایط اجتماعی که بیمار در آن زندگی می کند و تمام فشارهایی که بر او وارد می شوند و تمام عواملی که بر زندگی و روح و روان او تأثیر می گذارند، آگاه باشد. من جدأ معتقدم که روان کاوی، اساسا نوعی شیوه تفکر نقادانه است و تفکر نقادانه، حقیقتا کار بسیار دشواری است، چون در تعارض با منافع انسان قرار می گیرد. به نظر من تحلیل اجتماعی و تحلیل شخصی را نمی توان از هم تفکیک کرد. آنها جزئی از دیدگاه نقادانه درباره واقعیت زندگی بشر هستند.

v       

اگر کسی از من بپرسد که چرا اغلب آدم ها در زندگی زمین می خورند، می گویم به گمان من دلیلش این است که آن ها هیچ وقت نمی دانند لحظه سرنوشت ساز زندگیشان کدام است. مثالی می زنم. اگر من در این لحظه تصمیم بگیرم که رشوه ای را قبول کنم، سرانجام تبدیل به آدم از دست رفته ای خواهم شد، چون رشوه های بیشتری را قبول خواهم کرد، تسلیم خواهم شد و بالاخره هم با سرشکستگی و بدبختی، خواهم شکست. اگر من این ها را بدانم، همه انرژی های درونی خود را بسیج می کنم تا یک "نه" بزرگ بگویم و خود را از افتادن در مخمصه ای که قرار است در آن بیفتم، حفظ کنم.

v       

من فکر نمی کنم حال کسی با صحبت کردن درباره مشکل خود و یا حتی آشکار کردن ضمیر ناخودآگاهش، خوب شود، به همان دلیل که هیچ کس نمی تواند بدون تلاش بسیار فراوان، بدون فداکاری زیاد، بدون ریسک کردن و بدون عبور از دالان های پیچ در پیچ زندگی، به جایگاه مهمی در زندگی دست پیدا کند. در فرآیند طی این مسیر، شخصیت تحلیل گر، نقش بسیار مهمی دارد، یعنی او یک همراه خوب است و مثل یک راهنمای باتجربه کوهنوردی، دست دیگران را نمی گیرد و از کوه بالا نمی کشد، بلکه آن ها را راهنمایی می کند که خودشان این کار را بکنند.

v       

کمک به فرد تحت روان کاوی برای تشخیص گزینه های دیگری غیر از آنچه که تاکنون برگزیده است، بخشی از فرآیند روان کاری است. شما می خواهید آزاد و رها شوید و در عین حال در وضعیت پایداری هم که در کنار پدر و مادرتان پیدا کرده اید، بمانید. شما می خواهید مستقل و رها و در عین حال وابسته باقی بمانید. چنین چیزی امکان ندارد و نمی توانید این کار را بکنید، چون یک خیال محض است. تا زمانی که من آرزو می کنم معجزه ای اتفاق بیفتد، یعنی برای یک امر ناممکن، راه حلی پیدا شود، تا زمانی که آن ناممکن واقعا وجود دارد، شانسی برای اینکه کاری از دست من بر آید، وجود ندارد.

v       

زمانی که ما در دنیایی سرشار از فرهنگ و ممکن ها و کتاب ها و تجربه های علمی بسیار زندگی می کنیم، ولی طرز زندگی کردنمان به گونه ای است که انگار هیچ یک از این ها وجود ندارند و دنیایی خالی است که هیچ چیز در آن اهمیتی ندارد و هیچ چیزی جز رویدادها و امور شخصی و پیش پا افتاده در حیطه تجربه ما نمی آید، باید برگردیم و در نحوه تفکر و زندگی مان تجدید نظر جدی کنیم.

v       

هر مرحله از رشد آدمی، یک تحول و انقلاب اساسی است، یک تحول شخصی است. این تحول به معنای رها شدن از سیطره کسانی است که می خواهند انسان را اداره کنند. آن ها مانعی را بر سر راه آزادی طبیعی انسان ایجاد می کنند که رشد روانی او را مختل می سازد و بعدها باید رنج فراوان ببرد و درد زیادی بکشد و جرئت بیش از حد به خرج بدهد تا این آزادی را به دست بیاورد. محور اصلی تمام این مشکلات این است که انسان جرئت کند یا تسلیم شود و در صورت تسلیم، دست کم این شهامت را داشته باشد که بفهمد دارد ترس خود را از دیگران پنهان می کند.

v       

ما انسان ها هیچ وقت بیشتر از زمانی که سعی می کنیم مقاومت خود را توجیه کنیم، حقه باز نیستیم. هنگامی که ما مقاومت می کنیم، ذره ای تمایل به بهتر شدن نداریم. اغلب اوقات پیشرفت فقط به این دلیل شروع می شود که بتوانیم خودمان را راضی کنیم و بگوییم: "راستش من آنقدرها هم بیمار نیستم." ولی درست در همان لحظه فکر می کنیم که دیگر کافی است و از برداشتن گامی مصمم برای حل مشکل به شکلی اساسی و ریشه ای، خودداری می کنیم. شکست های معدودی هستند که انسان را می کشند، ولی در مجموع موفقیت خطرناک ترین چیزی است که انسان ها در آن شکست می خورند و همیشه به عنوان مقاومت بر سر راه پیشرفت، عمل می کند.

v       

مفهوم نماد قهرمان، فردی را نشان می دهد که می تواند زندگی خود را به خطر بیندازد. همیشه نماد یک قهرمان کسی است که می تواند با کمال استقلال و آزادی، روی همه هستی خود ریسک کند و جرئت دارد امری ظاهرا مطمئن را در معرض خطر امری نامطمئن قرار دهد. این در واقع بخشی از سرنوشت بشر و یکی از ممکن هایی است که در اختیار او قرار دارد. امر ممکن دیگر این است که انسان جرئت نداشته باشد فردیت خود را به خطر بیندازد و در نتیجه تصمیم می گیرد دوباره به مادرش، خانه اش، خونش و خاکش بچسبد و هرگز به طور کامل، خودش را پیدا نکند و تبدیل به انسانی مستقل و آزاد نشود.

v       

در مورد مطالعه، اولین نکته این است که فرد بخواهد اعتقادات خود را شکل بدهد، برای خود ارزش هایی را معین کند و بداند که می خواهد در زندگی از چه مسیرهایی حرکت کند. اگر این کار را نکند، دائما باید دست و پای بیهوده بزند.

انسانی که به نام استقلال، به نام رد کردن استبداد، خود را از تغذیه با بهترین خوراک های ذهنی و تحت تأثیر افکار درخشان قرار گرفتن و توسط سرچشمه های ارزشمند سیراب شدن بی نیاز می داند و معتقد است که بهترین ها را در اختیار دارد، خود را از آنچه که دانش بشری برای رشد و پیشرفت در اختیار او قرار داده است، محروم کرده است. انسان ممکن است گیاه خوار باشد و گوشت نخورد و صدمه چندانی نبیند، ولی اگر در مورد خوراکی های فکری و روحی و روانی گیاه خواری کند و از تغذیه با اغلب غذاهایی که در اختیار دارد، خودداری نماید، ذهنش تا حد زیادی خشک می شود.

v       

هر چه فاصله انسان از واقعیت بیشتر شود، توانایی او برای زندگی مفیدتر و بهتر، کمتر و توهمات او بیشتر می شود. مارکس حرفی زده که می تواند شعار روان کاوها قرار بگیرد: "اگر بنا به شرایط، تسلیم توهمات شویم، همیشه گرفتار شرایطی خواهیم بود که به توهمات نیاز دارد." این بدان معناست که وقتی کسی سعی می کند با توهمات، شرایط را برای خود قابل تحمل کند به خاطر آن توهمات است که می تواند زنده بماند و ادامه بدهد.

v       

انسان خودشیفته کسی است که برای او واقعیت فقط چیزی است که برای او موضوعیت دارد: افکار خودش، احساسات خودش و امثال ای نها واقعی و نماینده واقعیت هستند، بنابراین یک نوزاد کوچک، موجود بی نهایت خودشیفته ای است، زیرا واقعیت های بیرونی اساسا برای او وجود ندارند. بیمار روان پریش بی نهایت خودشیفته است، زیرا واقعیت تنها چیزی است که او با تجربه های درونی خود، آن را می سازد. اغلب ما کم و بیش خودشیفته هستیم، زیرا همان چیزهائی را واقعیت می پنداریم که در درون ماست و نه آنچه که به دیگران ربط پیدا می کند. من فکر می کنم برای درک انسان که در واقع درک خودمان است، درک خودشیفتگی یکی از مهم ترین شیوه هاست.

v       

یک فرد خود محور کسی است که در حقیقت خود را دوست ندارد و به همین دلیل، انسان حریصی است. یک انسان حریص در مجموع کسی است که هرگز از هیچ چیزی احساس رضایت نمی کند. حرص همیشه نتیجه خشم عمیق است. انسان راضی، هرگز نسبت به قدرت، غذا یا هیچ چیز دیگری حرص نمی ورزد. حرص همیشه به خاطر خالی بودن درون انسان است. به همین دلیل با کسانی روبرو می شوید که به شدت نگران یا افسرده هستند و به همین دلیل به شکلی وسواس گونه و بی اختیار، می خورند، زیرا در درون خود احساس خالی بودن می کنند.

v       

خودشیفتگی جمعی، خودشیفتگی انسان های بینواست. انسان ثروتمند، انسان قوی، به اندازه کافی واقعیت های دلپذیر در زندگی دارد که خودشیفتگی خود را با اتکای به پول، قدرت و سایر عناصر واقعی که به او احساس قدرت می دهند، ارضا کند. انسان متوسط چه دارد که به آن تکیه کند؟ وقتی او بتواند در خودشیفتگی جمعی شرکت کند، آنگاه می تواند خود را عضوی از این ملت بداند و به خود بگوید من بزرگترین هستم، من جالب تر از هر کس دیگری در دنیا هستم. در جمع بودن، این افراد را با یکدیگر متحد می سازد و هنگامی که می توانند اعتقادشان را درباره توانایی های خارق العاده شان بیان کنند، بر قدرتشان افزوده می شود. همین مسئله است که تحت عنوان ناسیونالیسم، مبنا و اساس اغلب جنگ ها قرار می گیرد.

هیچ محوطه اسکله ای هیچ وقت نمی تواند کاملا معمولی به نظر برسد، چون مردم از اقیانوس ها ریزترند و بنابراین اشاره به بندرهای دوردست همیشه وعده مبهمی است از زندگی هایی که در آنجا جریان دارد و ممکن است زنده تر از چیزی باشد که ما اینجا می شناسیم، باری رمانتیک که با نام هایی چون یوکوهاما، اسکندریه و تونس گره خورده است. مکان هایی که در عالم واقعیت عاری از یکنواختی و سازش نیستند، اما آن قدر دورند که برای مدتی کفاف خیال پردازی هایی آشفته را می دهند در باب شادمانی.

v       

این بی تابی دیوانه وار در بخش میوه جات هم به وضوح دیده می شود. نیاکان ما احتمالا می توانستند از یک مشت تمشک که ممکن بود هر از گاهی زیر بوته ای در اواخر تابستان بیابند، ذوق زده شوند و آن ها را به چشم بذل و بخشش غیر منتظره الهی نگاه کنند، اما ما مدرن شده ایم؛ همان هنگام که انتظار هدیه های هراز گاه از عالم بالا را ترک گفتیم و به دنبال این بودیم که همه حس های خوشایند را فورا و مرتبا در اختیار داشته باشیم.

v       

بعد از چندین هزار سال تلاش، حداقل در دنیای صنعت به تنها حیواناتی تبدیل شده ایم که خودمان را از چنگ جست و جوی مضطربانه برای منبع وعده بعدی غذا بیرون کشیده ایم و بدین ترتیب افق های تازه ای از زمان را به روی خود گشوده ایم، زمانه ای که در آن می توانیم سوئدی یاد بگیریم، در محاسبات به مهارت برسیم و نگران اصالت روابطمان باشیم. با همه این ها، دنیای فراوانی ما هنوز نتوانسته تمام و کمال آن مکان شادی باشد که اجدادمان در دوران قحطی زده قرون وسطا رویایش را در سر می پروراندند. باهوش ترین ذهن ها، زندگی کاری شان را صرف ساده کردن یا تسریع عملکرد چیزهای پیش پاافتاده نامعقول می کنند.

v       

دعواهای حاصل از مستی که شنبه شب ها در شهرهای صاحب بازارهای هفتگی رخ می دهد نشانه هایی پیش بینی پذیر از خشمی است که در ما حبس شده است. آن ها یادآور بهایی هستند که برای تسلیم روزانه در محراب های نظم و احتیاط می پردازیم و همچنین یادآور خشمی که در سکوت در زیر سطحی مطیع و قانون پذیر انباشته می شود.

v       

یک شغل چه موقع مفید است؟ هر وقت به ما اجازه دهد رنج دیگران را کم و شادی شان را افزون کنیم. هر چند تصور این است که ما خودمان را موجوداتی ذاتا خودخواه می دانیم، اما به نظر می رسد تمایل به فعالیت معنادار در حوزه شغلی به اندازه اشتهایمان به پول و منزلت، بخش غیر قابل انکاری از ذاتمان باشد. اما باید نسبت به محدود کردن بیش از حد نظریه کار معنادار و تمرکز صرف روی پزشکان، راهبه های کلکته، یا اساتید قدیم محتاط باشیم. راه هایی با تعالی کمتر هم می تواند برای مشارکت در تقویت خیر جمعی وجود داشته باشد.

v       

یک فعالیت مفید ممکن است تنها زمانی مفید به نظر برسد که در دست های عوامل محدودی سریعا انجام شود. زمانی که کارگران خاصی بتوانند بین آنچه در روزهای کاری شان انجام داده اند و تأثیرش بر دیگران ارتباطی خلاقه ایجاد کنند.

نکته مهم این که به ندرت در کتاب های کودک به بزرگسالی بر می خوریم که مدیر فروش منطقه یا مهندس خدمات ساختمان باشد. آنها اغلب مغازه دار بنا، آشپز یا کشاورز هستند، مردمی که کارشان به راحتی می تواند به بهبود ملموس زندگی انسان ها بینجامد.

v       

در اصول کاتولیک، تعریف کار اصیل اغلب به کار کشیش ها در خدمت خداوند محدود می شده است و کار تجاری و سودمند به رده ای کاملا پست و فاقد فضیلت، خصوصا فضیلت مسیحی، منسوب بوده است. بر عکس، جهان بینی پروتستان سعی داشت ارزش کارهای روزمره را احیا کند، با این عقیده که بسیاری از فعالیت های به ظاهر غیر مهم در واقع می تواند آدمی را به بیان کیفیات روحش قادر سازد. در این الگو تواضع، حکمت، احترام و مهربانی می تواند به همان اخلاصی که در یک صومعه به کار گرفته می شود در یک مغازه نیز حاکم باشد. رستگاری می تواند در سطح زندگی عادی محقق شود نه فقط در لحظه های عظیم و مقدسی که کاتولیسیسم به آنها برتری داده است.

v       

از همان ابتدا ناظران جوامع تجاری مبهوت دوتا از مهم ترین ویژگی های شان شدند: ثروت شان و زوال معنوی شان. جوامع غیرتجاری فقیر بوده اند، آن قدر فقیر که نتوانند ثبات سیاسی را تضمین یا از آسیب پذیرترین شهروندان در برابر قحطی و بیماری های واگیردار مراقبت کنند. آن کشورهای اخلاق گرا به اعضایشان گرسنگی داده اند، اما جوامع خودمحور و خام اندیش از قبل دونات ها و شش هزار نوع بستنی مختلف منابعی برای سرمایه گذاری در زایشگاه ها و اسکنرهای جمجمه داشتند. جوامع تجاری هنوز به رغم سیاست های اغلب غیر اخلاقی، نادیده گرفتن ایده آل ها و لیبرالیزم خودخواهانه، به مغازه های انباشته و خزانه هایی مزین هستند. آن قدر باد کرده که بتوانند هزینه ساخت معابد و پرورشگاه ها را تأمین کنند.

v       

خصلت برجسته و ذاتی دنیای کاری مدرن شاید همان چیزی باشد که همه ما در ذهن داریم. این باور ابدی که کار باید باعث شادی ما شود. کار محور همه جوامع بوده و جامعه ما اولین جامعه ای است که اعتقاد داشت کار می تواند چیزی بیش از تنبیه یا مجازات باشد. جامعه ما اولین جامعه ای است که می گوید حتی در صورت عدم نیاز مالی باید در طلب کار بود. انتخاب شغل تعریف کننده هویت ماست تا به آن حد که در دیدارهای تازه نمی پرسیم طرف اهل کجاست یا پدر و مادرش چه کسانی هستند بلکه همیشه می پرسیم چه کاره است، با این فرض که مسیر یک زندگی هدفمند باید همواره از اشتغالی درآمدزا بگذرد.

رضایتی که ارسطو با فراغت همراه می دانست اکنون به حوزه کار منتقل شده بود. همان قدر که روزگاری بعید بود کسی هم کار کند و هم انسان باشد اکنون به همان اندازه شاد بودن و بی حاصل بودن غیر ممکن به نظر می رسید.

v       

رایج ترین و بیهوده ترین توهمی که مراجعینم را آزار می دهد این است که فکر می کنند باید به گونه ای در روند طبیعی وقایع، به درک درستی از این که با زندگیشان چه می کنند رسیده باشند؛ مدت ها پیش از این که تحصیلشان را به اتمام برسانند، تشکیل خانواده بدهند، خانه بخرند، یا به قله شرکت های حقوقی برسند. این توهم اجدادی که اشتباه یا حماقتشان باعث شده "رسالت" حقیقیشان را از دست بدهند، آن ها را عذاب می داد. این مفهوم در این دوران مستعد شکنجه کردن ما با این انتظار است که معنای زندگیمان باید در نقطه ای به صورت حاضر و آماده و به شکلی قاطع برایمان آشکار شود و در نتیجه ما را برای ابد در برابر پریشانی و حسادت و تأسف مصون کند. "این که بدانیم چه می خواهیم امری طبیعی نیست. بلکه دستاورد روانکاوانه سخت و نایابی است."

v       

اهمیتی که به تفکرات تربیتی و پرورش اعتماد به نفس در نظریه های آموزشی مدرن داده شده، دیگر نشان خشم یا ملایمت جوامع نبود. برعکس، این تأکید به درستی با تقاضاهای زندگی شغلی معاصر، هماهنگ بود. دقیقا همان طور که دستورالعمل های فلسفه رواقیون و دلاوری جسمانی، مناسب مقتضیات روزگار باستان بوده اند. وجودش را بیشتر به ضرورت های عملی مدیون بود تا به مهربانی. مثل شیوه های تربیتی هر عصری، هدفش اطمینان یافتن از این مسئله بود که به فرزندان حداکثر بخت برای بقا در محیطی خصمانه داده شود.

v       

آینده رویایی اکثر ما به ندرت روی واقعیت می بیند؛ هیچ وقت برایمان مبالغ هنگفت پول، چیزها با تشکیلات قابل تحسین به ارمغان نخواهد آمد. صرفا امیدی خواهد بود که از دوران کودکی با خودمان حمل می کنیم نه بیشتر.

تازه کشف کرده بودم این اطمینان خاطر بلندنظرانه بورژوازی - که همه می توانند شادی را در کار و عشق بیابند - چه قدر بی رحمانه و نسنجیده است. مسئله این نیست که این دو چیز همواره در تحقق رضایت ناتوان اند بلکه فقط این است که این ها تقریبا هیچ گاه این کار را نمی کنند. و وقتی یک استثنا به جای قاعده معرفی می شود بدبیاری های شخصی مان به جای این که در نظر مان جنبه های نسبتا اجتناب ناپذیر زندگی بیایند، مثل نفرینی خاص رویمان سنگینی می کنند.

v       

هزاران سال این طبیعت و خالق کذایی اش بود که امتیاز انحصاری هیبت را در اختیار داشت. یخ پهنه ها، بیابان ها، آتش فشان ها و یخچال ها بودند که به ما حس فناپذیری و محدودیت می دادند و ترس و احترامی بر می انگیختند که به حس خوشایند فروتنی تبدیل می شد. اما ما اکنون در اعماق عصر تعالی تکنولوژیک به سر می بریم. ما منحصرا توسط خودمان شگفت زده می شویم.

در همین حین بود که طبیعت به مایه نگرانی و ترحم تبدیل شد، مثل دشمنی قدیمی در حالی که تا حد مرگ خونریزی دارد به در خانه آدم بیاید. مناظر طبیعی دیگر آن نماد برتری نبود که همه جا زخم های قدرت دن کیشوت وار ما را بر خود داشت.

v       

واژگان تخصصی زیست شناسی مورد علاقه تایلر است. نشان ریزبینی و وجود آدم هایی است که به جزئیات احترام می گذارند. به نظر او واژگان تخصصی ما را از دنیای طبیعی جدا نمی کنند بلکه صرفا به ما کمک می کنند بیش از پیش به ارزشمندترین و متفاوت ترین پدیده هایش وفادار باشیم.

v       

تقلاهای ما عموما هیچ نظایر مادی پایداری نمی یابند. ما در ترحم مهمانی بازنشستگی متوجه توان از دست رفته مان می شویم. چه قدر همه چیز برای هنرمندی که بخشی از جهان را با دست های خودش تغییر می دهد متفاوت است، می تواند کارش را ببیند که از وجودش سرچشمه می گیرد و می تواند در پایان روز یا پایان زندگی قدمی به عقب برگردد و به شیئی اشاره کند- خواه یک بوم چهار گوش، یک صندلی یا یک کوزه سفالی- و آن را همچون گنجینه ای ازلی از توانایی هایش و سابقه دقیقی از سال هایش ببیند و در نتیجه احساس کند در یک جا متمرکز است.

v       

هنر به چه کار ممکن است بیابد؟ تا به ما کمک کند متوجه چیزهایی شویم که قبلا دیده ایم. باید هنر را به مثابه هر چیزی تعریف کنیم که افکار ما را به سمت جهات مهم و در عین حال مورد غفلت، هدایت می کند. نقاشی باید حس های ما را تحت تأثیر قرار دهد نه ذهن منطقیمان را. هگل معتقد است ما به چنین هنرهای حسی ای نیازمندیم چون بسیاری از حقایق مهم، خودشان بر خودآگاهی ما نقش خواهند بست فقط اگر از مواد احساسی قالب گرفته شده باشند. مثلا ممکن است به ترانه ای احتیاج داشته باشیم تا به طور شهودی اهمیت بخشودن دیگران را به ما هشدار دهد، مفهومی که شاید قبلا درباره اش در یک مقاله سیاسی خوانده و آن را صرفا از روی عادت پذیرفته باشیم.

v       

بعید است تکنولوژی ای را تحسین کنی که وقتی بچه بوده ای حسابی جا افتاده است. حیثیت و اعتبار لامپ از مقایسه تاریخی اش با شمع می آید؛ حیثیت تلفن از کبوتر نامه بر و هواپیما از کشتی بخار. این ها نشان می دهد که تاریخ تکنولوژی باید بتواند ظهور اختراعات و حتی به خصوص زمان به فراموشی سپردنشان را پیش بینی کند، وقتی صرفا به خاطر مأنوس شدن از حافظه جمعی پاک شده و به اندازه فلفل و ابر به چیزی معمولی و غیر قابل توجه تبدیل می شوند.

v       

سمت راست تلفنش جمله ای از تئودور روزولت چاپ شده است. رئیس جمهور در این جمله درباره نیاز تمام آدم ها به تلاش و تقلا برای برتری سخن گفته و این که اگر در این راه موفق نشود حداقل در شرایطی شکست خورده که داشته جسارت بزرگی به خرج می داده، بنابراین نباید جایگاهش را با آن روح های سرد و خجالتی یکی دانست که نه پیروزی را می دانند چیست و نه شکست را.

v       

در طول تاریخ هر جامعه ای ناچار بوده هیجانات جنسی را مهار کند تا همه کارها انجام شود. اگر این دو نهاد جرایم سنگینی برای کسانی در نظر گرفته اند که نشانه های رفتاری خاصی را به نمایش می گذارند به این خاطر است که هر کدام مرکز گرامی ترین ارزش های جامعه خویش بوده یا هستند: آموزش های مسیح از یک سو و پول از سویی دیگر، پول برای اداره مثل خدا برای صومعه است؛ و تمنای جسمی چه در سیاست آزار جنسی محکوم باشد چه با معیار گناه و شیطان، به یک اندازه کفرآمیز است. چون جرئت کرده مقاصد شرعی را انکار کند و گستاخانه این معنای ضمنی را برساند که ممکن است در جهان عناصر ارزشمندتر و جذاب تری نسبت به قیمت سهام با منجی وجود داشته باشد.

v       

به نظر می رسد کارآفرینی تا حد زیادی به این حس وابسته است که نظم فعلی شاخص غیر قابل اعتماد و بزدلانه امر ممکن است، فقدان کارها و محصولاتی خاص به نظر کارآفرینان نه درست است نه اجتناب ناپذیر؛ بلکه صرف نشان انطباق و همشکلی و عدم خیال پردازی توده است.

زن یا مرد کار آفرین آرمانی از نظر شخصیتی ترکیب عاقلانه ای است از آدم های کمال گرا و عمل گرا که نه تنها در تشخیص یک نیاز مهم موفق است بلکه در چالش های بوروکراسی و مالی آن قدر مهارت دارد که به لزوم رفع این نیاز سر و شکلی رسمی بدهد. این ها همان رابطه ای را با یک روشنفکر صرف دارند که یک سرآشپز رستوران دار ممکن است با نویسنده کتاب های آشپزی داشته باشد.

v       

تکیه همیشگی و عمدی فروشنده ها به جذابیت زنانه صرفا یک تدبیر جنگی عامیانه است با این اشاره ضمنی که خرید می تواند آن ها را به فروشنده نزدیک تر کند. در واقع هیچ سفارشی هر چند هم پرسود، این زنان را در اختیار خریداران قرار نخواهد داد. کارکرد واقعی آن ها این بود که یادآور در دسترس نبودن زیبایی برای طیف مشتریانی باشد که عمدتا مردانی میان سال اند با ظاهری ویران. این زنان، مردان را وادار می کردند همه جاه طلبی های رمانتیک را کنار بگذارند و در عوض روی برنامه های تکنولوژیکی و کاریشان تمرکز کنند. آن ها به جای این که اغواگر باشند، در واقع ابزار تعالی بودند.

v       

چیزی که چشم انداز مرگ را در عصر مدرن متمایز می کند، پس زمینه انقلاب دایم تکنولوژیک، اجتماعی آن است که ما را از هر گونه ایمان به پایداری و ثبات کارمان تهی می کند. پیشینیان ما می توانستند ایمان داشته باشند دستاوردهایشان بخت دوام آوردن در برابر جریان وقایع را دارد. زمان از نظر ما یک توفان است. ساختمان هایمان، درک مان از سبک ها، ایده هایمان، همه این ها خیلی زود از رده خارج خواهند شد.

v       

وقتی کارهایی داری که باید انجام دهی، اندیشیدن به مرگ کار سختی است؛ بیشتر از این که تابو باشد نامحتمل است. کار ذاتا به ما اجازه نمی دهد جز حسابی جدی گرفتن خودش به چیز دیگری برسیم. باید درک ما از آینده و دورنما را نابود کند و دقیقا به همین خاطر باید ممنونش باشیم.

v       

ممکن است خودسرانه با قاطعیت و جدیتی مطلق دست به کارهایی بزنیم که بی معنا بودنشان در بعدی وسیع تر واضح است. در تمایل به اغراق کردن در اهمیت کاری که انجام می دهیم، جدای از این که یک اشتباه عقلانی است، در واقع خود زندگی است که ناگهان از ما عبور می کند. تندرستی موضوع مشترکی است که ما را وا می دارد با همه تجارب انسانی در تمامی سرزمین ها همذات پنداری کنیم، برای قتلی در یک کشور دوردست آه بکشیم، رشد اقتصادی و پیشرفت تکنولوژیک را فراتر از مرزهای عمر خود آرزو کنیم، و از یاد ببریم که هیچ بیش از خودسری چند سلول تا پایان فاصله نداریم.

v       

در واقع هر چه قدر جامعه پیشرفته تر باشد علاقه اش به چیزهای ویران بیشتر است چرا که در آن ها چیزی را می بیند که به طرزی جدی و رستگاری بخش یادآور شکننده بودن دستاوردهای خودش است. ویرانه ها دغدغه ما را در مورد قدرت و مرتبه، و شهرت و هیاهو، به چالش می کشند. آن ها حماقت متورم ما را در پیگیری جامع و دیوانه وار ثروت سوراخ می کنند.

v       

دوران پیش از علم با همه معایبش حداقل آرامش ذهنی برای آدم هایش به ارمغان می آورد، آرامشی حاصل از این دانش که همه دستاوردهای انسانی در برابر عظمت جهان هیچ است. ما که از لحاظ اسباب و وسایل، سعادت بیشتری نصیب مان شده اما در دیدگاه های مان فروتنی کمتری داریم، با حس حسادت، اضطراب و خودخواهی دست و پنجه نرم می کنیم، چون در قیاس با آن انسان های باهوش، دقیق، متعصب، و به لحاظ اخلاقی دردسرساز، کمتر چیز قابل تکریمی برایمان مانده است.

v       

مرکز جهان دیدن خودمان و زمان حال را قله تاریخ انگاشتن، اهمیت بی حد و حساب دادن به ملاقات های پیش روی مان، نادیده گرفتن درس های گورستان، خست در مطالعه، احساس فشار ضرب العجل ها، پرخاش به همکاران، با بی اعتنایی و حریصانه رفتار کردن و سپس به خشم آمدن در دعوا، شاید همه این ها نهایتا در کار نشان زیرکی باشند. احترام زیادی برای مرگ قایل می شویم، مرگی که با تجویزهای حکیمانه خودمان را برایش آماده می کنیم. بگذار مرگ ما را در حالی بیابد که به آمدنش معترض ایم. اعتراضی که در برابر امواجش به خانه شنی می ماند. اگر می توانستیم شاهد سرنوشت نهایی هر یک از پروژه های مان باشیم هیچ انتخاب دیگری نداشتیم جز این که تسلیم فلج آنی شویم.

v       

شوپنهاور می گفت همه ی انسان ها به راحتی می توانند کمال را تخیل کنند اما مسئله این جاست که سخت بتوان تصور کرد چنین کمالی می تواند در زمین تحقق یابد. هیچ چیز انسانی هیچ وقت نمی تواند عاری از نقص باشد.

ایدئولوژی بورژوازی مدرن غرب با انکار جایگاهی طبیعی که برای آرزوها و نقص های بشری محفوظ است، امکان تسلای گروهی برای ازدواج های آسیب پذیرمان، آرزوهای دست نیافته مان و دارایی های از دست رفته مان را از ما دریغ کرده و در عوض ما را در تنهایی به شرم و عذاب محکوم می کند چرا که سرسختانه نتوانسته ایم آدم بهتری از خودمان بسازیم.

با هیجان از روزهای قبل از مرگ حرف زد: وقتی ماجرا شروع شد از خودم پرسیدم آیا مثل اغلب اشخاص دوست دارم از زندگی عقب بکشم، گوشه انزوا بگیرم، یا نه، می خواهم زندگی کنم؟ دومی را انتخاب کردم. دست کم سعی کنم که زندگی کنم آن طور که دوست دارم. با شأن و وقار، شجاعت، خلق خوش، با آرامش و خویشتن داری.
گاه اتفاقی می افتد که صبح ها گریه می کنم، گریه و باز هم گریه. برای خودم سوگواری می کنم. بعضی صبح ها به شدت عصبانی هستم، تلخ و دلگیر هستم. اما این حالتم آن قدرها دوام نمی آورد. از جایم بلند می شوم و می گویم: "می خواهم زندگی کنم..." تا به امروز که این کار را کرده ام. آیا می توانم ادامه بدهم؟ نمی دانم. اما با خودم شرط می بندم که این کار را بکنم.

v       

مرگ تنها یکی از موضوعاتی است که می توان از آن اندوهگین بود. اما زندگی به دور از خوشبختی هم مطلب دیگری است. بسیاری از کسانی که به دیدن من می آیند شاد و خوشبخت نیستند. به این دلیل که فرهنگ ما به گونه ای نیست که به مردم احساس خوشبختی بدهد. ما بدآموزی می کنیم، آموزش اشتباه می دهیم و باید خیلی قوی باشی که اگر متاع این فرهنگ را نمی پسندی خریدار آن نشوی. فرهنگی از آن خود ابداع کن. اغلب مردم از این کار عاجزند.

v       

زندگی مجموعه ای از فراز و نشیب هاست. دلت می خواهد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام دهی از چیزی ناراحتی اما می دانی که نباید باشی، چیزهایی را امر مسلم می پنداری و این در حالی است که می دانی هرگز نباید چیزی را امر مسلم فرض کنی. کشمکش اضداد به کشیدن یک لاستیک می ماند. همه ما جایی در این میانه زندگی می کنیم.
می گویم به یک مسابقه کشتی شباهت دارد. می خندد: بله، می توانی زندگی را این گونه توصیف کنی. می پرسم: حالا چه کسی برنده می شود؟ تبسمی می کند، چشمانش تابی می خورد "عشق برنده می شود، برنده همیشه عشق است."

v       

فرصتی را برای تماشای تلویزیون تلف نمی کرد. او پیله ای سرشار از فعالیت های انسانی تدارک دیده بود؛ گفتگو، تبادل نظر، محبت، این ها کاسه زندگیش را لبریز می کردند. "خیلی ها زندگیشان بی معناست. به نظر نیمه خواب می رسند، حتی وقتی کاری را می کنند که به اعتقادشان مهم است. به این دلیل است که خواسته اشتباه دارند. برای اینکه به زندگی خود معنا بدهید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای پیرامونتان بکنید، چیزی خلق کنید که به شما معنا و هدف بدهد."

v       

"حالا که بیمار هستم و رنج می برم، بیش از هر زمان خودم را به کسانی که آن ها هم از زندگیشان رنج می برند نزدیکتر احساس می کنم. پریشب در تلویزیون شاهد صحنه هایی از بوسنی بودم. مردم در خیابان ها می دویدند و کسانی به آن ها شلیک می کردند، کشته می شدند، قربانیان بی گناه... گریه کردم. ناراحتیشان را احساس کردم، انگار ناراحتی خودم بود. من هیچ کدام آن ها را نمی شناسم. اما چگونه می توانم نسبت به آن ها بی اعتنا باشم؟" چشمانش نمناک شد. موری برای مردمی که در آن سوی دریاها زندگی می کردند، می گریست. از خودم پرسیدم آیا این عاقبت کار است؟ مرگ احتمالا عین انصاف است، حادثه بزرگی است که اشک آدم را در می آورد. سببی است تا غریبه ها برای هم اشک بریزند.

v       

می دانی از این بیماری چه چیزهایی می آموزم؟ مهم ترین چیزها در زندگی این است که بدانی چگونه به دیگران عشق بورزی و چگونه مورد مهر و عشق آن ها واقع شوی. بگذار عشق به درونت رخنه کند. فکر می کنیم که شایسته این عشق نیستیم. فکر می کنیم اگر عشق را به وجودمان راه دهیم، بیش از اندازه نرم می شویم. اما فرزانه ای به نام الى واین جان کلام را گفت. "عشق تنها حرکت منطقی است."

v       

"بیش از این خودم را ناراحت نمی کنم. اندکی ابراز تأسف هر روز صبح، ریختن چند قطره اشک، همین. همین اندازه کافیست." چقدر خوب است که برای تأسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم. چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم. "وحشتناک است که می بینی بدنت تحلیل می رود و تو به سمت نیستی می روی، اما در ضمن جالب هم هست، فکر کن چقدر وقت فراوان داری که خداحافظی کنی. همه به این حد خوشبخت نیستند."

v       

اگر امروز آخرین روز زندگی من در این جهان بود چه می کردم؟ فرهنگ ما تو را تشویق نمی کند به این مقولات فکر کنی، مگر اینکه وقت مردنت رسیده باشد. به شدت درگیر مسائلی از قبیل شغل، خانواده، کسب درآمد به اندازه کافی، پرداخت بدهی، خرید اتومبیل جدید، تعمیر رادیاتور شوفاژ و غیره هستیم. درگیر میلیون ها کار جزئی بی مقدار هستیم تا روزگارمان بگذرد. در این شرایط چگونه عادت کنیم که عقب بایستیم، به زندگیمان نگاه کنیم و بپرسیم که آیا زندگی یعنی همین؟ همه اش همین است؟ آیا همه آن چیزی است که من می خواهم؟ گمشده ای در این میان وجود ندارد؟ به کسی نیاز دارید که شما را در این مسیرتان راهنمایی کند. خود به خود این اتفاق نمی افتد. همه ما در زندگی به آموزگار محتاجیم، محتاج مرشد هستیم.

v       

همه می دانند که روزی می میرند، اما کسی این را باور نمی کند. اگر باور می کردیم، رفتارمان را تغییر می دادیم. به عبارت دیگر درباره مرگ خودمان را فریب می دهیم. راه بهترش این است که بدانی روزی می میری و برای این مردن آماده باشی. این گونه بهتر می توانی تا روزی که زنده هستی درگیر زندگی باشی. چگونه می توان برای مردن آماده شد؟
باید کار بودایی ها را بکنی. فرض کن همه روزه پرنده ای بر شانه ات می نشیند و می پرسد: "آیا امروز همان روز است؟ آیا حاضر هستم؟ آیا همه آن کارهایی را که لازم است انجام می دهم؟ آیا همان کسی هستم که می خواهم؟ آیا امروز همان روزی است که باید بمیرم؟"

v       

واقعیت این است که این روزها اگر خانواده ای در کار نباشد، بنیاد و مأمنی وجود ندارد که مردم به آن تکیه کنند. از وقتی مریض شده ام، این را بهتر متوجه می شوم. اگر حمایت و مهر و عشق خانواده را نداشته باشی، می شود گفت که چیز زیادی نداری. عشق موضوع بسیار مهمی است. همانطور که اودن شاعر بزرگ می گوید: "یکدیگر را دوست بدارید یا بپوسید." بدون عشق به پرندگان منقار شکسته شبیه می شویم.

v       

وقتی مردم درباره بچه دار شدن می پرسند، هرگز به آنها نمی گویم چه باید بکنند. به جای آن می گویم: تجربه ای نظیر صاحب اولاد شدن وجود ندارد. بله، همین طور است که می گویم. چیزی جای آن را نمی گیرد. نمی توانید آن را با دوست داشتن تجربه کنید. نمی توانید آن را با داشتن معشوق تجربه کنید. اگر می خواهی مسئولیتی تمام عیار بر دوش هایت بگذارند، اگر می خواهی در قبال انسان های دیگر مسئولیتی پیدا کنی و به طرزی عالی و بی کم و کاست دوست بداری و مهر بورزی، در این صورت باید صاحب فرزند شوی.

v       

دل کندن و منفصل شدن بدین معنا نیست که نگذارید تجربه ای به شما نفوذ کند. بر عکس، اجازه می دهید تا عمیقا تجربه کنید. شیر را باز کنید. خود را با احساس شستشو دهید. گزندی متوجه شما نیست. اگر هراس را به درون خود راه دهی، اگر آن را مانند یکی از پیراهن های آشنایت بپوشی، می توانی به خودت بگویی: بسیار خوب، این ترس است. مجبور نیستم بگذارم بر من چیره شود. آن را به همان شکلی که هست می بینم. درباره تنهایی هم دست می کشید، رها می کنید. می گذارید تا اشکتان سرازیر شود. آن را به طور کامل احساس می کنید: بسیار خوب، این لحظات تنهایی من بود. از تنهایی نمی ترسم. اما حالا می خواهم این احساس تنهایی را به کنار بگذارم و به این توجه کنم که احساسات دیگری نیز در این دنیا وجود دارد. می خواهم آن ها را نیز تجربه کنم.

v       

این همه تأکید بر جوانی من یکی خریدارش نیستم. خوب می دانم که جوانی تا چه اندازه می تواند فلاکت بار باشد. از این رو آن قدر از عظمتش برایم حرف نزن. چگونه می توان همه روزه زندگی کرد و ندانست که در پیرامونت چه می گذرد؟ همه در حال بهره برداری از تو هستند، تشویقت می کنند که این عطر را بخری یا آن لباس را بپوشی تا زیبا و جذاب شوی. و تو هم حرفشان را باور می کنی. واقعا بی معناست. میج، من پیری را در آغوش می کشم. وقتی رشد می کنی و بزرگ می شوی، مطالب بیشتری می آموزی. اگر قرار بود در بیست و دو سالگی باقی می ماندی، عقلت هم به همان اندازه باقی می ماند. پیر شدن صرفا زوال و تحلیل رفتن نیست. رشد هم هست. چیزی بیشتر از نزدیک تر شدن به مرگ است.

v       

"اگر پیر شدن تا این اندازه ارزشمند است، چرا مردم همیشه می گویند: آه، اگر می توانستم روزی دوباره جوان شوم. کسی را ندیدم که بگوید کاش شصت و پنج ساله بودم." تبسمی کرد: می دانی این نشان دهنده چیست؟ زندگی ناموفق. زندگی به دور از معنا. زیرا اگر به معنا برسی، دیگر دلت نمی خواهد که به عقب بازگردی، می خواهی به جلو بروی. می خواهی بیشتر ببینی، کارهای بیشتری بکنی. نمی توانی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی. اگر همیشه با پیر شدن نبرد کنی، ناخشنودیت را جاودانه می کنی زیرا پیر شدن اتفاقی است که به هر صورت می افتد.

v       

این غیر ممکن است که پیرها غبطه جوان ها را نخورند. اما موضوع اینجاست که خودت را بشناسی. باید ببینی که در این لحظه از زندگیت چیست که می توانی از آن لذت ببری. نگاه کردن به گذشته رقابت آمیز است و سن و سال موضوعی نیست که بر سرش رقابت بکنی. واقعیت این است که بخشی از من در هر سن و سالی است. سه ساله هستم، پنج ساله هستم، سی و هفت ساله هستم، پنجاه ساله هستم، از همه این مراحل گذشته ام. می دانم که چگونه است و چه کیفیتی دارد. وقتی مناسب باشد دوست دارم که یک کودک باشم، وقتی مناسب است که یک عاقل مرد باشم، می خواهم یک پیر مدبر باشم. من در هر سن و سالی هستم. چگونه می توانم به سن و سال تو غبطه بخورم در حالی که من هم روزی در سن و سال تو بودم.

v       

اگر می خواهی برای اشخاص در رده های بالا تظاهر به دارندگی کنی بهتر است فراموش کنی. آن ها به هر صورت به تو به دیده حقارت نگاه می کنند. برای افراد واقع در رده های پایین هم تظاهر به بزرگی نکن. تنها به حالت غبطه می خورند. جاه و مقام تو را به جایی نمی رساند. تنها با دلی با دریچه های گشوده هم جریان بقیه می شوی.
چرا فکر می کنی برایم تا این اندازه مهم است که مسائل دیگران را بشنوم؟ وقتی از خودم چیزی به دیگران می دهم، احساس می کنم زنده هستم. اتومبیل و خانه ام را به کسی نمی دهم، اما وقتی لحظاتم را صرف دیگران می کنم، احساس سلامتی می کنم.

v       

مدت هاست که به شکلی ما را شستشوی مغزی می دهند. مطلبی را بارها و بارها تکرار می کنند. داشتن دارایی چیز بدی نیست. پول بیشتر هم بد نیست. ملک و املاک هم خوبست. هر چه بیشتر، بهتر. آن قدر این مطلب را تکرار می کنیم که دیگر کسی جز آن فکر نمی کند. اشخاص به قدری درگیر این مشغله ذهنی هستند که انگار چیز مهم دیگری وجود ندارد.
به نظرم این مردم به قدری محتاج مهر و عشق هستند که حاضرند به جای آنچه گیرشان نمی آید هر چیز دیگری را قبول کنند. مادیات را در آغوش می کشند. اما بی فایده است. نمی توانید جای خالی عشق را با مادیات پر کنید. جای خالی آرامش، محبت و رفاقت با مادیات پر نمی شود. قدرت هم جایگزین مهر و عشق نیست.

v       

در حضور کسی بودم که می توانست در حال تأسف خوردن دائم باشد، تأسف از اینکه در حال زوال بود، نفس هایش را شماره می کرد. خیلی ها با مشکلاتی بسیار کمتر از او در خود محو می شوند. اگر بیش از سی ثانیه حرف بزنی، ناراحت می شوند. پیشاپیش حرف دیگری در ذهن دارند به دوستی که باید به او زنگ بزنند، دورنگاری که باید مخابره کنند، معشوقی که در خیالش زندگی می کنند. تنها وقتی توجهشان به تو جلب می شود که حرفت را تمام می کنی. تنها در این زمان است که به خودشان می آیند "آها، بله، واقعا" و بعد دوباره به لحظه اکنونشان پشت می کنند.

v       

مسئله اینجاست که نمی دانیم چقدر به هم شبیه هستیم. سفیدها، سیاه ها، کاتولیک ها، پروتستان ها، زن ها مردها. اگر یکدیگر را بیشتر شبیه و مانند می دیدیم، می توانستیم مانند یک خانواده بزرگ جهانی زندگی کنیم و بعد به همان اندازه که مراقب خودمان هستیم، مراقب این خانواده باشیم.
اما باور کن، وقتی داری می میری، می بینی که این عین حقیقت است. همه ما شروع واحدی داریم: تولد، پایان همه هم مشابه است: مرگ. در این شرایط چگونه می توانیم با هم تفاوت داشته باشیم؟

v       

اشخاص تنها وقتی تهدید بشوند دست به کارهای ناصواب می زنند. و این کاری است که فرهنگ ما می کند. کاری است که اقتصاد ما می کند. حتی شاغلان نیز در فرهنگ ما تهدید می شوند، زیرا نگران از دست دادن کارشان هستند. و وقتی تهدید بشوید، تنها به مصالح خودتان فکر می کنید. پول برایتان حکم همه چیز را پیدا می کند. این که چگونه فکر کنی و چه ارزش هایی را برگزینی. اینها چیزهایی هستند که خودتان باید آنها را انتخاب کنید. نمی توانید به کسی و حتی جامعه اجازه بدهید که چنین کاری برای شما بکند. موقعیت مرا در نظر بگیر. چیزهایی که ظاهرا قرار است از آن خجالت بکشم، مثلا اینکه نمی توانم راه بروم، نمی توانم خودم را تمیز کنم. برای زنانی که به اندازه کافی لاغر نیستند، یا مردانی که به اندازه کافی کسب درآمد نمی کنند نیز همین مطلب صادق است. این ها چیزهایی هستند که فرهنگ ما می خواهد شما آن ها را باور کنید. اما باور نکنید.

v       

"در خانواده انسانی سرمایه گذاری کنید. در مردم سرمایه گذاری کنید. برای کسانی که دوستشان دارید و کسانی که شما را دوست دارند جامعه کوچکی بسازید. در شروع زندگی، وقتی دوران طفولیت را پشت سر می گذاریم، برای بقای زندگی خود به دیگران نیاز داریم. و در پایان زندگی، وقتی به حال و روز من می رسیم، باز هم برای بقای خود محتاج دیگران می شویم. غیر از این است؟" صدایش پایین افتاد و به نجوا نزدیک شد: "اما می دانی رمز و راز مطلب کدامست؟ در فاصله این دو نهایت هم به دیگران احتیاج داریم."

v       

تنها دیگران نیستند که باید آن ها را ببخشاییم میچ، باید خودمان را هم مورد عفو قرار دهیم به خاطر همه آن کارهایی که نکردیم، همه کارهایی که باید می کردیم. تأسف خوردن به آنها بی فایده است، بخصوص که کسی حال و روز مرا پیدا کند.
همیشه دلم می خواست بیشتر کار می کردم، دلم می خواست کتاب های بیشتری می نوشتم. در گذشته خودم را از این حیث سرزنش می کردم. حال می بینم که این سرزنش کمکی به من نمی کرد. کاری کن که به آرامش برسی. صلح کن. با خودت صلح کن، با همه اطرافیانت صلح کن.

v       

به محض اینکه کسی در بیمارستان می میرد، ملافه را به روی سرش می کشند. بعد جسد را از اتاق بیرون می برند. تحمل دیدنش را ندارند. مردم طوری رفتار می کنند که انگار مرگ هم واگیردار است. مردن یک امر طبیعی است. علت این همه سر و صدایی که پیرامون آن به راه می اندازیم این است که خودمان را بخشی از طبیعت نمی دانیم. فکر می کنیم چون انسان هستیم، ورای طبیعت هستیم. اما نیستیم. هر چه متولد بشود می میرد.

v       

یک موج کوچک در آب های اقیانوس دوران خوشی را تجربه می کند. از باد و از هوای تازه و پاک بهره می برد، تا اینکه چشمش به موج های دیگری می افتد که جلوتر از او به ساحل می کوبند و متلاشی می شوند. موج می گوید: "آه خدای من، چه وحشتناک است. ببین چه سرنوشتی انتظارم را می کشد" کمی بعد موج دیگری از راه می رسد. موج اولی را می بیند، به او می گوید: "چرا این قدر غمگینی؟" موج اولی می گوید: "متوجه نیستی، همه ما متلاشی خواهیم شد. همه ما موج ها قرار است که نیست شویم. وحشتناک نیست؟" موج دومی می گوید: "نه متوجه نیستی. تو موج نیستی، تو بخشی از این اقیانوس هستی."